پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   عطار نیشابوری (http://p30city.net/showthread.php?t=15293)

ساقي 04-15-2010 09:36 PM

غزلیات شیخ فریدالدین عطار
 

بیچاره دلم

بیچاره دلم در سر آن زلف به خم شد
دل کیست که جان نیز درین واقعه هم شد
انگشت نمای دو جهان گشت به عزت
هر دل که سراسیمه‌ی آن زلف به خم شد
چون پرده برانداختی از روی چو خورشید
هر جا که وجودی است از آن روی عدم شد
راه تو شگرف است بسر می‌روم آن ره
زآنروی که کفر است در آن ره به قدم شد
عشاق جهان جمله تماشای تو دارند
عالم ز تماشی تو چون خلد ارم شد
تا مشعله‌ی روی تو در حسن بیفزود
خوبان جهان را ز خجل مشعله کم شد
تا روی چو خورشید تو از پرده علم زد
خورشید ز پرده به‌در افتاد و علم شد
تا لوح چو سیم تو خطی سبز برآورد
جان پیش خط سبز تو بر سر چو قلم شد
چون آه جگرسوز ز عطار برآمد
با مشک خط تو جگر سوخته ضم شد

{پپوله}

پیر ما

پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد
در صف دردی کشان دردی کش و مردانه شد
بر بساط نیستی با کم‌زنان پاک‌باز
عقل اندر باخت وز لایعقلی دیوانه شد
در میان بیخودان مست دردی نوش کرد
در زبان زاهدان بی‌خبر افسانه شد
آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح
وز همه کارث جهان یکبارگی بیگانه شد
راست کان خورشید جانها برقع از رخ بر گرفت
عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد
چون نشان گم کرد دل از سر او افتاد نیست
جان و دل در بی نشانی با فنا هم‌خانه شد
عشق آمد گفت خون تو بخواهم ریختن
دل که این بشنود حالی از پی شکرانه شد
چون دل عطار پر جوش آمد از سودای عشق
خون به سر بالا گرفت و چشم او پیمانه شد

{پپوله}


در قعر جان

در قعر جان مستم دردی پدید آمد
کان درد بندیان را دایم کلید آمد
چندان درین بیابان رفتم که گم شدستم
هرگز کسی ندیدم کانجا پدید آمد
مردان این سفر را گم‌بودگی است حاصل
وین منکران ره را گفت و شنید آمد
گر مست این حدیثی ایمان تو راست لایق
زیرا که کافر اینجا مست نبید آمد
شد مست مغز جانم از بوی باده زیرا
جام محبت او با بوسعید آمد
تا داده‌اند بویی عطار را ازین می
عمرش درازتر شد عیشش لذیذ آمد

{پپوله}

عاشقان

عاشقان از خویشتن بیگانه‌اند
وز شراب بیخودی دیوانه‌اند
شاه بازان مطار قدسیند
ایمن از تیمار دام و دانه‌اند
فارغند از خانقاه و صومعه
روز و شب در گوشه‌ی میخانه‌اند
گرچه مستند از شراب بیخودی
بی می و بی ساقی و پیمانه‌اند
در ازل بودند با روحانیان
تا ابد با قدسیان هم‌خانه‌اند
راه جسم و جان به یک تک می‌برند
در طریقت این چنین مردانه‌اند
گنج‌های مخفی‌اند این طایفه
لاجرم در گلخن و ویرانه‌اند
هر دو عالم پیش‌شان افسانه‌ای است
در دو عالم زین قبل افسانه‌اند
هر دوعالم یک صدف دان وین گروه
در میان آن صدف دردانه‌اند
آشنایان خودند از بیخودی
وز خودی خویشتن بیگانه‌اند
فارغ از کون و فساد عالمند
زین جهت دیوانه و فرزانه‌اند
در جهان جان چو عطارند فرد
بی نیاز از خانه و کاشانه‌اند

ساقي 04-15-2010 09:47 PM

غزلیات شیخ فریدالدین عطار
 

دلم بی عشق تو

دلم بی عشق تو یک دم نماند
چه می‌گویم که جانم هم نماند
چو با زلفت نهم صد کار برهم
یکی چون زلف تو بر هم نماند
واگر صد توبه‌ی محکم بیارم
ز شوق تو یکی محکم نماند
جهان عشق تو نادر جهانی است
که آنجا رسم مدح و ذم نماند
دلی کز عشق عین درد گردد
ز دردش در جهان مرهم نماند
اگر یگ ذره از اندوه نایافت
به عالم برنهی عالم نماند
کسی کو در غم عشقت فرو شد
ز دو کونش به یک جو غم نماند
مزن دم پیش کس از سر این کار
که یک همدم تو را همدم نماند
اگرچه آینه نقش تو دارد
چو با او دم زنی محرم نماند
اگر عطار بی درد تو ماند
به جان تازه به دل خرم نماند

{پپوله}
چون سیمبران

چون سیمبران روی به گلزار نهادند
گل را ز رخ چون گل خود خار نهادند
تا با رخ چون گل بگذشتند به گلزار
نار از رخ گل در دل گلنار نهادند
در کار شدند و می چون زنگ کشیدند
پس عاشق دلسوخته را کار نهادند
تلخی ز می لعل ببردند که می را
تنگی ز لب لعل شکربار نهادند
ای ساقی گلرنگ درافکن می گلبوی
کز گل کلهی بر سر گلزار نهادند
می‌نوش چو شنگرف به سرخی که گل تر
طفلی است که در مهد چو زنگار نهادند
بوی جگر سوخته بشنو که چمن را
گلهای جگر سوخته در بار نهادند
زان غرقه‌ی خون گشت تن لاله که او را
آن داغ سیه بر دل خون خوار نهادند
سوسن چو زبان داشت فروشد به خموشی
در سینه‌ی او گوهر اسرار نهادند
از بر بنیارد کس و از بحر نزاید
آن در که درین خاطر عطار نهادند

ساقي 04-15-2010 09:52 PM

غزلیات شیخ فریدالدین عطار
 

عاشقانی

عاشقانی کز نسیم دوست جان می‌پرورند
جمله وقت سوختن چون عود اندر مجمرند
فارغند از عالم و از کار عالم روز و شب
واله‌ی راهی شگرف و غرق بحری منکرند
هر که در عالم دویی می‌بیند آن از احولی است
زانکه ایشان در دو عالم جز یکی را ننگرند
گر صفتشان برگشاید پرده‌ی صورت ز روی
از ثری تا عرش اندر زیر گامی بسپرند
آنچه می‌جویند بیرون از دوعالم سالکان
خویش را یابند چون این پرده از هم بردرند
هر دو عالم تخت خود بینند از روی صفت
لاجرم در یک نفس از هر دو عالم بگذرند
از ره صورت ز عالم ذره‌ای باشند و بس
لیکن از راه صفت عالم به چیزی نشمرند
فوق ایشان است در صورت دو عالم در نظر
لیکن ایشان در صفت از هر دو عالم برترند
عالم صغری به صورت عالم کبری به اصل
اصغرند از صورت و از راه معنی اکبرند
جمله غواصند در دریای وحدت لاجرم
گرچه بسیارند لیکن در صفت یک گوهرند
روز و شب عطار را از بهر شرح راه عشق
هم به همت دل دهند و هم به دل جان پرورند


{پپوله}
سر مستی ما

سر مستی ما مردم هشیار ندانند
انکار کنان شیوه‌ی این کار ندانند
در صومعه سجاده نشینان مجازی
سوز دل آلوده‌ی خمار ندانند
آنان که بماندند پس پرده‌ی پندار
احوال سراپرده‌ی اسرار ندانند
یاران که شبی فرقت یاران نکشیدند
اندوه شبان من بی‌یار ندانند
بی یار چو گویم بودم روی به دیوار
تا مدعیان از پس دیوار ندانند
سوز جگر بلبل و دلتنگی غنچه
بر طرف چمن جز گل و گلزار ندانند
جمعی که بدین درد گرفتار نگشتند
درمان دل خسته‌ی عطار ندانند


ساقي 04-15-2010 09:59 PM

غزلیات شیخ فریدالدین عطار
 

عشق را

عشق را پیر و جوان یکسان بود
نزد او سود و زیان یکسان بود
هم ز یکرنگی جهان عشق را
نو بهار و مهرگان یکسان بود
زیر او بالا و بالا هست زیر
کش زمین و آسمان یکسان بود
بارگاه عشق همچون دایره است
صد او با آستان یکسان بود
یار اگر سوزد وگر سازد رواست
عاشقان را این و آن یکسان بود
در طریق عاشقان خون ریختن
با حیات جاودان یکسان بود
سایه از کل دان که پیش آفتاب
آشکارا و نهان یکسان بود
کی بود دلدار چون دل ای فرید
باز کی با آشیان یکسان بود

{پپوله}

سر زلف دلستانت

سر زلف دلستانت به شکن دریغم آید
صفت بر چو سیمت به سمن دریغم آید
من تشنه زان نخواهم ز لب خوشت شرابی
که حلاوت لب تو به دهن دریغم آید
مرساد هیچ آفت به تن و به جانت هرگز
که به جان فسوس باشد که به تن دریغم آید
تن کشتگان خود را به میان خون رها کن
که چنان تنی درین ره به کفن دریغم آید
ز فرید می‌نیاید سخن لب تو گفتن
که لب شکر فشانت به سخن دریغم آید

{پپوله}

گر نه از خاک درت

گر نه از خاک درت باد صبا می‌آید
صبحدم مشک‌فشان پس ز کجا می‌آید
ای جگرسوختگان عهد کهن تازه کنید
که گل تازه به دلداری ما می‌آید
گل تر را ز دم صبح به شام اندازد
این چنین گرم که گلگون صبا می‌آید
به هواداری گل ذره صفت در رقص آی
کم ز ذره نه‌ای او هم ز هوا می‌آید
تا گذر کرد نسیم سحری بر در دوست
نوش‌دارو ز دم زهرگیا می‌آید
عمر و عیش از سر صد ناز و طرب می‌گذرد
بلبل و گل ز سر برگ و نوا می‌آید
بوی بر مشک ختا از دم عطار هوا
زانکه ناکست کزو بوی خطا می‌آید
بلبل شیفته را بی گل تر عمر عزیز
قدری فوت شد از بهر قضا می‌آید
بلبل سوخته را در جگر آب است که نیست
گل سیراب چنین تشنه چرا می‌آید
گل که غنچه به بر از خون دلش پرورده است
از کله‌داری او بسته قبا می‌آید
از بنفشه به عجب مانده‌ام کز چه سبب
روز طفلی به چمن پشت دوتا می‌آید
نسترن کوتهی عمر مگر می‌داند
زان چنین بی سر و بن بر سر پا می‌آید
بر شکر خنده‌ی گل درد دل کس نگذاشت
دم عطار کزو بوی دوا می‌آید

ساقي 04-15-2010 10:06 PM

غزلیات شیخ فریدالدین عطار
 

هنگام صبوح آمد

هنگام صبوح آمد ای هم نفسان خیزید
یاران موافق را از خواب برانگیزید
یاران همه مشتاقند در آرزوی یک دم
می در فکن ای ساقی از مست نپرهیزید
جامی که تهی گردد از خون دلم پر کن
وانگه می صافی را با درد میامیزید
چون روح حقیقی را افتاد می اندر سر
این نفس بهیمی را از دار در آویزید
خاکی که نصیب آمد از جور فلک ما را
آن خاک به چنگ آرید بر فرق فلک ریزید
یاران قدیم ما در موسم گل رفتند
خون جگر خود را از دیده فرو ریزید
عطار گریزان است از صحبت نا اهلان
گر عین عیان خواهید از خلق بپرهیزید

{پپوله}
دلم دردی که دارد

دلم دردی که دارد با که گوید
گنه خود کرد تاوان از که جوید
دریغا نیست همدردی موافق
که بر بخت بدم خوش خوش بموید
مرا گفتی که ترک ما بگفتی
به ترک زندگانی کس بگوید
کسی کز خوان وصلت سیر نبود
چرا باید که دست از تو بشوید
ز صد بارو دلم روی تو بیند
ز صد فرسنگ بوی تو ببوید
گل وصلت فراموشم نگردد
وگر خار از سر گورم بروید
غم درد دل عطار امروز
چه فرمایی بگوید یا نگوید

{پپوله}
از پس پرده‌ی دل

از پس پرده‌ی دل دوش بدیدم رخ یار
شدم از دست و برفت از دل من صبر و قرار
کار من شد چو سر زلف سیاهش درهم
حال من گشت چو خال رخ او تیره و تار
گفتم ای جان شدم از نرگس مست تو خراب
گفت در شهر کسی نیست ز دستم هشیار
گفتم این جان به لب آمد ز فراقت گفتا
چون تو در هر طرفی هست مرا کشته هزار
گفتم اندر حرم وصل توام مأوی بود
گفت اندر حرم شاه که را باشد بار
گفتم از درد تو دل نیک شود، گفتا نی
گفتم از رنج تو دل باز رهد، گفتا دشوار!
گفتم از دست ستم‌های تو تا کی نالم
گفت تا داغ محبت بودت بر رخسار
گفتم ای جان جهان چون که مرا خواهی سوخت
بکشم زود وزین بیش مرا رنجه مدار
در پس پرده شد و گفت مرا از سر خشم
هرزه زین بیش مگو کار به من بازگذار
گر کشم زار و اگر زنده کنم من دانم
در ره عشق تو را با من و با خویش چه کار
حاصلت نیست ز من جز غم و سرگردانی
خون خور و جان کن ازین هستی خود دل بردار
چون که عطار ازین شیوه حکایات شنود
دردش افزون شد ازین غصه و رنجش بسیار
با رخ زرد و دم سرد و سر پر سودا
بر سر کوی غمش منتظر یک دیدار

ساقي 04-15-2010 10:12 PM

غزلیات شیخ فریدالدین عطار
 

در عشق تو گم شدم

در عشق تو گم شدم به یکبار
سرگشته همی دوم فلک‌وار
گر نقطه‌ی دل به جای بودی
سرگشته نبودمی چو پرگار
دل رفت ز دست و جان برآن است
کز پی برود زهی سر و کار
ای ساقی آفتاب پیکر
بر جانم ریز جام خون‌خوار
خون جگرم به جام بفروش
کز جانم جام را خریدار
جامی پر کن نه بیش و نه کم
زیرا که نه مستم و نه هشیار
در پای فتادم از تحیر
در دست تحیرم به مگذار
جامی دارم که در حقیقت
انکار نمی‌کند ز اقرار
نفسی دارم که از جهالت
اقرار نمی‌دهد ز انکار
می‌نتوان بود بیش ازین نیز
در صحبت نفس و جان گرفتار
تا چند خورم ز نفس و جان خون
تا کی باشم به زاری زار
درمانده‌ی این وجود خویشم
پاکم به عدم رسان به یکبار
چون با عدمم نمی‌رسانی
از روی وجود پرده بردار
تا کشف شود در آن وجودم
اسرار دو کون و علم اسرار
من نعره‌زنان چو مرغ در دام
بیرون جهم از مضیق پندار
هرگاه که این میسرم شد
پر مشک شود جهان ز عطار

{پپوله}

پیر ما می‌رفت

پیر ما می‌رفت هنگام سحر
اوفتادش بر خراباتی گذر
ناله‌ی رندی به گوش او رسید
کای همه سرگشتگان را راهبر
نوحه از اندوه تو تا کی کنم
تا کیم داری چنین بی خواب و خور
در ره سودای تو درباختم
کفر و دین و گرم و سرد و خشک و تر
من همی دانم که چون من مفسدم
ننگ می‌آید تو را زین بی هنر
گرچه من رندم ولیکن نیستم
دزد و شب رو رهزن و درویزه گر
نیستم مرد ریا و زرق و فن
فارغم از ننگ و نام و خیر و شر
چون ندارم هیچ گوهر در درون
می‌نمایم خویشتن را بد گهر
این سخن ها همچو تیر راست‌رو
بر دل آن پیر آمد کارگر
دردیی بستد از آن رند خراب
درکشید و آمد از خرقه بدر
دردی عشقش به یک‌دم مست کرد
در خروش آمد که‌ای دل الحذر
ساغر دل اندر آن دم دم بدم
پر همی کرد از خم خون جگر
اندر آن اندیشه چون سرگشتگان
هر زمان از پای می‌آمد به سر
نعره می‌زد کاخر این دل را چه بود
کین چنین یکبارگی شد بی خبر
گرچه پیر راه بودم شصت سال
می‌ندانستم درین راه این قدر
هر که را از عشق دل از جای شد
تا ابد او پند نپذیرد دگر
هر که را در سینه نقد درد اوست
گو به یک جوهر دو عالم را مخر
بگسلان پیوند صورت را تمام
پس به آزادی درین معنی نگر
زانچه مر عطار را داده است دوست
در دو عالم گشت او زان نامور

ساقي 04-15-2010 10:13 PM

غزلیات شیخ فریدالدین عطار
 

ای ز عشقت

ای ز عشقت این دل دیوانه خوش
جان و دردت هر دو در یک خانه خوش
گر وصال است از تو قسمم گر فراق
هست هر دو بر من دیوانه خوش
من چنان در عشق غرقم کز توام
هم غرامت هست و هم شکرانه خوش
دل بسی افسانه‌ی وصل تو گفت
تا که شد در خواب ازین افسانه خوش
گر تو ای دل عاشقی پروانه‌وار
از سر جان درگذر مردانه خوش
نه که جان درباختن کار تو نیست
جان فشاندن هست از پروانه خوش
قرب سلطان جوی و پروانه مجوی
روستایی باشد از پروانه خوش
گر تو مرد آشنایی چون شوی
از شرابی همچو آن بیگانه خوش
هر که صد دریا ندارد حوصله
تا ابد گردد به یک پیمانه خوش
مرد این ره آن زمانی کز دو کون
مفلسی باشی درین ویرانه خوش
تو از آن مرغان مدان عطار را
کز دو عالم آیدش یک دانه خوش


{پپوله}
مست شدم

مست شدم تا به خرابات دوش
نعره‌زنان رقص‌کنان دردنوش
جوش دلم چون به سر خم رسید
زآتش جوش دلم آمد به جوش
پیر خرابات چو بانگم شنید
گفت درآی ای پسر خرقه‌پوش
گفتمش ای پیر چه دانی مرا
گفت ز خود هیچ مگو شو خموش
مذهب رندان خرابات گیر
خرقه و سجاده بیفکن ز دوش
کم زن و قلاش و قلندر بباش
در صف اوباش برآور خروش
صافی زهاد به خواری بریز
دردی عشاق به شادی بنوش
صورت تشبیه برون بر ز چشم
پنبه‌ی پندار برآور ز گوش
تو تو نه‌ای چند نشینی به خود
پرده‌ی تو بردر و با خود بکوش
قعر دلت عالم بی‌منتهاست
رخت سوی عالم دل بر بهوش
گوهر عطار به صد جان بخر
چند بود پیش تو گوهر فروش

{پپوله}

صورت نبندد ای صنم

صورت نبندد ای صنم، بی زلف تو آرام دل
دل فتنه شد بر زلف تو، ای فتنه‌ی ایام دل
ای جان به مولای تو، دل غرقه‌ی دریای تو
دیری است تا سودای تو، بگرفت هفت اندام دل
تا جان به عشقت بنده شد، زین بندگی تابنده شد
تا دل ز نامت زنده شد، پر شد دو عالم نام دل
جانا دلم از چشم بد، نه هوش دارد نه خرد
تا از شراب عشق خود، پر باده کردی جام دل
پیغامت آمد از دلم، کای ماه حل کن مشکلم
کی خواهد آمد حاصلم، ای فارغ از پیغام دل
از رخ مه گردون تویی، وز لب می گلگون تویی
کام دل من چون تویی، هرگز نیابم کام دل
ای همگنان را همدمی، شادی من از تو غمی
عطار را در هر دمی، جانا تویی آرام دل

رزیتا 04-16-2010 12:36 PM

درد پرستي در آثار عطار
 
درد پرستي در آثار عطار


گر نداري درد، از ما وام كن...


http://img.tebyan.net/big/1387/01/14...1071496482.jpg

با آن كه هشت قرن از روزگار عطار مي گذرد، اما هنوز آثار اين شاعر دست به دست در ميان علاقه مندان به متون عرفاني مي چرخد و هنوز بر آثارش شرح و تحليل نوشته مي شود.
مسأله اي كه خواندن آثار عطار را بعد از قرنها براي ايرانيان دلنشين كرده، شيوه داستانگويي اين شاعر در اشعارش است. عرفان و عشقي كه عطار در آثارش مورد استفاده قرار داده چنان جذاب است كه حتي روح حافظ و مولوي را هم درگير كرده است.
بسياري از حكايات مولوي قبلاً در آثار عطار يا سنايي آمده است، اگر چه سنايي نخستين


كسي است كه عرفان را به صورت جدي در شعرهايش آورده، اما عرفان او زاهدانه است، در حالي كه عرفان عطار نوعي عرفان ذوقي است.
عطار حتي نسبت به عرفاي شاعر پيش از خود ابتكاراتي دارد؛ مثلاً به جاي «مقامات» از «وادي ها» استفاده مي كند (معني وادي همان بيابانهاي سنگلاخي است). به همين دليل مراحل هفت گانه سلوكش با طلب و شوق آغاز مي شود و با عشق ادامه پيدا مي كند. در همين راستاست كه وادي هاي اين شاعر، «ذوقي» و عاشقانه اند
منتقدان و شاعران پس از او، اين وادي ها را «هفت شهر عشق» ناميده اند.
در اشعار عطار كششي وجود دارد كه روح انسان را از نيازهاي مادي دور مي كند و به مرتبه كمال مي رساند. عشق در آثار عطار متبلور شده؛ او از عشق آن چيزي را مي خواهد كه انسان را به حق مي رساند و حقيقت را پيش چشم انسان مجسم مي سازد.
به نظر عطار، عشق لازمه وجودي هر سالك است. عشق مرحله اي است كه سالك بايد در آن بسوزد تا تمام ناخالصي هايش پاك شود و «من» وجودي اش را از بين ببرد. در اين مرحله بايد جان به كف و خونين جگر و سرباخته رفت

ديدگاه عطار درخصوص عشق در حكايات او به خوبي نشان داده شده است.
به نظر عطار، عشق لازمه وجودي هر سالك است. عشق مرحله اي است كه سالك بايد در آن بسوزد تا تمام ناخالصي هايش پاك شود و «من» وجودي اش را از بين ببرد. در اين مرحله بايد جان به كف و خونين جگر و سرباخته رفت؛ در مختار نامه اش هم تأكيد مي كند:


http://img.tebyan.net/big/1387/01/63...2083211665.jpg

اول قدم از عشق سرانداختن است
جان باختن است و با بلا ساختن است

در نگاه عاشقانه عطار با شاعران قبل و بعدش تفاوتهايي ديده مي شود. شاعران قبل و بعد عطار معتقد بودند، تفاوت ميان انسان و فرشته، «عشق» است؛ انسان عشق را پذيرفته، اما فرشتگان نپذيرفتند؛ همچنان كه حافظ مي گويد:
فرشته، عشق نداند كه چيست اي ساقي
بخواه جام و گلابي به خاك آدم ريز
اما عطار خلاف اين مسأله را مي گويد؛ او معتقد


است فرشتگان هم مثل انسانها عاشق خداوند و اگر عشق نداشتند، اين گونه حول عرش الهي نمي گشتند. چيزي كه انسان دارد و فرشته ندارد از نظر عطار «درد» است.

قدسيان را عشق هست و درد نيست
درد را جز آدمي در خورد نيست

درد تو بايد دلم را درد تو
ليك نه در خورد من در خورد تو

ساقيان خون جگر در جام كن
گرنداري درد، از ما وام كن

كفر، كافر را و دين ديندار را
ذره اي دردت دل عطار را


به همين خاطر ماسينيون مي گويد:
  1. اشعار عطار، عشق است و درد است و خون.
تا نگردي مرد صاحب درد، تو
در صف مردان نباش، مرد تو
هر كه درد عشق دارد، سوز هم
شب كجا بايد قرار و روز هم


http://img.tebyan.net/big/1387/01/12...9190913788.jpg

دكتر زرين كوب در كتاب «صداي بال سيمرغ» مي گويد:
  1. «درد، درد، درد؛ اين كلمه اي است كه هرگز از زبان عطار نمي افتد. آن را بارها در ديوان، در تذكرة الاوليا و مثنويات خويش بر زبان مي آورد، يا بر زبان اشخاص روايات و قصه هايش مي گذارد.»
اين مورخ و اسلام شناس مي افزايد:
  1. «اين درد فردي نيست. درد جسماني هم نيست، چيزي روحاني، انساني و كيهاني است. در همه اجزاي عالم هست، اما انسان، انسان انسان ظلوم جهول بيش از تمام كائنات به آن شعور دارد. همه اجزاي عالم به انگيزه آن در پويه اند. پويه شان به سوي كمال است. درد شوق طلب است، احساس نقص است، رؤيت غايت است و بنابراين درد نيست؛ درمان است. درمان نقص، درمان دور افتادگي از كمال.»
عطار در ديباچه تذكرة الاوليا خاطر نشان مي كند:
  1. «نقل احوال و اقوال اهل درد، آنها را كه نه مرد راهند، مرد مي كند، مردان را شير مرد مي كند، شير مردان را فرد مي كند و فردان را عين درد مي گرداند.»
بدين گونه پيداست كه عطار درد را نسخه درمان مي داند. او مي گويد:

گفت اي دردي كه درمان مني
جان جاني، كفر و ايمان مني

با اين نسخه است كه عطار مي خواهد «درد» اهل عصر را كه «بي دردي» است، درمان كند و هيهات كه بتوان همه خلق را با يك چنين نسخه اي درمان كرد.
«نقل احوال و اقوال اهل درد، آنها را كه نه مرد راهند، مرد مي كند، مردان را شير مرد مي كند، شير مردان را فرد مي كند و فردان را عين درد مي گرداند.»

عطار سعي دارد تا به خواننده حالي كند كه با اين درد، مي توان از بي دردي رست.
آن چه باعث شد عطار، عشق را با درد در آثارش بياورد و اين دو عنصر را هميشه با هم همراه كند، اين است كه عطار معتقد بود درد بي درمان علاجش آتش است. خودش در جايي مي گويد:
  1. «زمان بسيار بايد بگذرد تا جان انسان بويي از خدا ببرد. اگر از پيشگاه حضرت باري دستور رسد، شرح آن سفر را باز خواهم گفت و اگر از آن سفر كتابي شعر بنويسم، هر دو عالم را از آن منور سازم.»
خديجه زمانيان

رزیتا 04-16-2010 12:41 PM

محبت و همدلي عارفانه در سخن عطار
 
محبت و همدلي عارفانه در سخن عطار


http://img.tebyan.net/big/1387/12/19...4824235126.jpg

اشعار عطار علاوه بر مضمون يا‌بي، هنر آفريني، خردگرايي و بيان احساس لطيف و سخن ظريف سرشار از عشق و درونمايه‌هاي اخلاقي و معنوي با تعبيرهاي تمثيلي و ادبي به شيوه‌اي زيبا و شيوا مي باشد. عشق آيينه سخن عطار است که تمام هستي را در آن مي‌نگرد. او با عشق آغاز مي‌کند و از عشق سخن مي‌گويد و به عشق دل مي‌بندد و زندگي مي‌کند و جان


مي‌بازد، لذا سخن، زندگي و مرگش بوي عشق مي‌دهد، کمتر سخني از عطار مي‌شنويد که چاشني عشق در آن نباشد.

ما زنده به بوي جام عشقيم در مجلس عاشقان جانباز

عطار خود را آيينه تمام نماي عشق مي‌داند و مي‌گويد:

کسي خواهد که رنگ عشق بيند بيا و گو ببين رخسار ما را (عطار، ديوان، 1373: ص 8)

گر چه در ظاهر مي‌نماياند که عشق عطار رنگ و بوي زميني دارد، اما به يقين مي‌توان گفت سرچشمه عشق او داراي رنگ و بويي آسماني و ملکوتي است، عطار در آتش عشق به جانان تنها پروانه نيست که بال و پر بسوزاند بلکه شمعي است که هستي‌اش را به کام عشق مي‌ريزد.

عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت مرغ جان را نيز چون پروانه بال و پر بسوخت

وي کمال عشق را در رهگذر عشق حقيقي مي‌جويد و از خود بيخود مي‌شود و نواي دل‌انگيز سر مي‌دهد که:

در دلم تا برق عشق او بجست رونق بازار عشق من شکست

خنجر خون‌ريز او خونم بريخت ناوک مژگان او جانم بخست

آتش عشقش زغيرت در دلم تاختن آورد همچون شير مست

بانگ بر من زد که: اي ناخود شناس دل به ما ده چند باشي دل پرست؟

هر که او در هستي ما نيست شد دايم از ننگ وجود خويش رست


http://img.tebyan.net/big/1387/11/23...8927178206.jpg

با اين بيان عشق در مذهب او به خدا پيوستن و در راه او نيست شدن و از هستي و منيت خود رستن و از دنيا و زرق و برق آن جستن است.

محو در محو و فنا اندر فناست راه عشق او که اکسير بلاست


يا:

پاي در نه و کوتاه کن زدنيا دست
نداي عشق به جان تو مي‌رسد پيوست

عطار عشق را بالاترين مرتبه و مقام مي‌داند، که عقل را ياراي همعناني با آن نيست.

عقل را زهره بصارت نيست دل شناسد که چيست جوهر عشق
عقل زبون گشت و خرد زير دست چون دل من بوي مي عشق يافت

و در ابياتي ديگر عشق انسان به خدا را چنين تصوير مي‌کند:

دل زعشقت آتش افشان خوشتر است آتش عشق تو در جان خوشتر است

هر که خورد از جام عشقت قطره‌ايتا قيامت مست و حيران خوشتر است

درد عشق تو که جان مي‌سوزدمگر همه زهرست از جان خوشتر است

درد بر من ريز و درمانم مکنزانکه درد تو ز درمان خوشتر است

«اينجا مقام ناز معشوق و کمال نياز عاشق است، اکنون دست خون است و جان مي‌بايد باخت. چندان غلبات شوق و قلق عشق روح را پديد آيد که از خودي خود ملول گردد و از وجود سير آيد و در هلاک خود کوشد» (نجم رازي، 1366: 223)

عشق عطار عشق به هستي و عشق به همه انسان‌هاي روي زمين است. او در عشق خود کفر و دين نمي‌شناسد و تنها به انسانيت مي‌انديشد.

گر سر عشق خواهي از کفر و دين گذر کن جايي که عشق آمد چه جاي کفر و دين است

يا:

در ره عشاق نام و ننگ نيستعاشقان را آشتي و جنگ نيست

پيک راه عاشقان دوست را در زمين و آسمان فرسنگ نيست

آتش عشق و محبت بر فروز
تا بسوزد هر که او يکرنگ نيست

http://img.tebyan.net/big/1387/10/13...2126190214.jpg

عطار صوفي‌اي است توانا که به حق مي‌انديشد و خود را سرگرم نفسانيانت زميني نمي‌کند، او خود را قطره‌اي مي‌داند تا از طريق عشق به درياي الهي بپيوندد. براي عطار عشق مفهومي ديگر دارد و عقل معني ديگر و در اين خصوص گويد:

عشق چيست از قطره دريا ساختن
عقل، نعل کفش سودا ساختن

(عطار، مصيبت‌نامه، 1373: ص 41 تا 352)
عشق عطار سوختن و از خود فاني شدن است و هر که در راه عشق پرسوزتر او عاشقي پا نباخته و نيکوتر.

جان نسوزي تن نفرسايي تمامره نيايي سوي جانان والسلام

عاشقي در عشق اگر نيکو بودخويشتن کشتن طريق او بود

هر که را در عشق دمسازي فتادکمترين چيزيش جانبازي فتاد

عشق در معشوق فاني گشتن است مردن او را زندگاني کشتن است

هر که او در عشق چون آتش نشد عيش او در عشق هرگز خوش نشد

گرم بايد مرد عاشق در هلاک محو بايد گشت در معشوق پاک

در ره معشوق خودشو بي‌نشانتا همه معشوق باشي جاودان
آنگاه که سراسر وجود عطار پر از عشق مي‌گرديد همچو درياي بي‌کران به جوش و خروش مي‌افتاد و زمزمه مي‌کرد که:

عشق چون بر جان من زور آورد همچو دريا جان من شور آورد

عشق عطار، عشقي جاودانه و زوال ناپذير است، چون وي معتقد است عشق ناپايدار بي‌ارزش و ملالت‌زا است.

عشق چيزي کان زوال آرد پديد کاملان را آن ملال آرد پديد
(عطار، منطق الطير، همان : ص 49 و 192)

به عقيده عطار عاشق واقعي ان است که همچون آهن تفته رنگ جانان گيرد و آتشگون گردد.

عاشق آن باشد که چون آتش بود گرم رو سوزنده و سرکش بود
لحظه‌اي نه کافري داند نه دين ذره‌اي نه شک شناسد نه يقين

عطار عاشقي صادق بود. عشق در وجودش موج مي‌زد، او به جهان و جهانيان دل بست و به همه عالم عشق ورزيد، بدان انگيزه که همه هستي از آن خداست و با اوست و بجز او را سزاي بودن و ياراي خود نمودن نيست.


نويسنده : دکتر حسين فقيهي
همراه با تلخيص

رزیتا 04-16-2010 12:44 PM

عطار نیشابورى و قصه هاى منظوم
 
عطار نیشابورى و قصه هاى منظوم


http://img.tebyan.net/big/1386/06/15...1499613863.jpg

فریدالدین عطار نیشابورى
یكى از نوابغ، بزرگان سخنور و عارف قرن ششم و هفتم در كدكن از توابع شهر نیشابور دیده به جهان گشود. وى علاوه بر آموختن طب (در همان اوان نوجوانى)، به قرآن، حدیث، فقه، تفسیر، طب، نجوم و كلام و ادب معرفت داشته است. عطار مردى پركار و فعال و از همتى بلند و استغناى طبع بسیار بالایى برخوردار بود. به طورى كه همانند سایر شاعران به مدح پادشاهان نپرداخت.خودش نیز مى گوید:

شكر ایزد را كه دربارى نیم
بسته هر ناسزاوارى نیم


می گویند وى در سال 618 هـ.ق در حمله مغولان كشته شد.از آثار منظوم وى مى توان به الهى نامه،اسرارنامه، مصیبت نامه، خسرونامه، منطق الطیر و مختارنامه و دیوان اشعارش اشاره داشت. «تذكرة الاولیاء» معروف ترین اثر منثور عطار نقل حكایات 72تن از بزرگان و عالمان دین است. در مثنوى هاى عطار قصه هاى فراوانى با مضامین مختلف و متنوعى گاه با جنبه تمثیلى و سمبلیك براى بیان ادعاى شاعر به چشم مى خورد. اكثر قصه هاى وى كوتاه و با نكته هاى ظریف فراوان مى باشد. گاهى نیز وى از سخنان دیگر بزرگان بهره جسته است. مثلاً منطق الطیر را با استناد از «رسالة الطیر» ابوعلى سینا و یا داستان شیخ صنعان را در همان منظومه از «تحفة الملوك» منسوب به غزالى اقتباس كرده است. شاعر در قصه هایش علاوه بر عرفان و جنبه هاى گونه گون آن با اسطوره نیز مأنوس بوده است.عطار در منطق الطیر كه كتابى كاملاً عرفانى و با محتواست به سرودن داستان شیخ صنعان كه بلندترین حكایت در آن است مى پردازد....[مشروح داستان شیخ صنعان را در این مطالب بخوانید : شیخ صنعان و راز شکفتن (1) (2) (3) و شرح ماجرای شیخ سمعان ]
در مثنوى دیگر عطار با نام «الهى نامه» كه شامل 6511 بیت مى باشد و با حمد و ثنا و نعمت رسول اكرم آغاز مى شود و اكثراً عطار در آن منظومه به داستان هاى ملى پرداخته است و با خرافه پرستى نیز مبارزه كرده است. طرح كلى كتاب نیز مناظره پدر و پسرى در 22 مقاله مى باشد.


http://img.tebyan.net/big/1387/08/21...2982216169.jpg

و سراسر منظومه سوال پسر و جواب پدر مى باشد. كه در فحاوى آن حكایات و قصه هاى شیرینى بازگو مى شود. مثلاً قصه اسكندر و مرگ او در باب آب حیات چنین مى باشد:
روزى اسكندر در كتابى دریافت كه آب حیات باعث زندگانى جاوید مى گردد.

سكندر را در كتابى دید یك روز كه هست آب حیات آب دل افروز
كسى كز وى خورد خورشید گردد بقاى عمر او جاوید گردد



دیگر این كه اسكندر واقف شد كه سرمه دان و طبل بزرگى وجود دارد كه اگر آن ها را بیابد و هرگاه به مرض و درد قولنج دچار شود اگر برطبل دست بزند بیمارى ش بالفور خوب مى شود و اگر هم از سرمه دان یك میل به چشمش بكشد تمام فرش تا عرش در مقابلش عیان مى شود.

سكندر را به غایت آرزو خاست كه او را گردد این سه آرزو راست

اسكندر به جست وجو پرداخت. تا این كه با نشانى هایى كه در دست داشت به كوهى رسید و آن را شكافت و پس از ده روز و ده شب خانه اى پیدا كرد در آن را گشود و سرمه دان و طبلى در آن جا بود.

كشید آن سرمه و چشمش چنان شد كه عرش و فرش در حالش عیان شد

اما اسكندر طبل را به گوشه اى نهاد و براى یافتن آب حیات به هندوستان راهى شد. در راه با موانعى برخورد كرد تا این كه به بابل رسید و درد قولنج به سراغش آمد:

به بابل آمدش قولنج پیدا ز درد آن فرود آمد به صحرا
بسى بگریست اما سود كى داشت كه مرگ بى محابا را ز پى داشت

تا این كه برایش حكیم ماهرى آوردند و او گفت: اگر آن طبل هرمس را نزد خویش حفظ مى كردى دیگر این درد در تو نمى ماند.

از آن بر باد دادى عالمى تو كه قدر آن ندانستى دمى تو
اگر آن همچو جان بودى عزیزت رسیدى شربتى زان چشمه نیزت

حكیم گفت: اما با همه این وجود دنیایى كه مى خواهى در آن جاویدان بمانى بهاى چندانى ندارد:

چنین ملكى كه كردى تو در او زیست ببین تا این زمان بنیاد برچیست
چنین ملكى چرا بنیاد باشد كه گر باشد وگرنه باد باشد

وى بر این عقیده بود كه دنیایى كه بقاى آن وابسته به یك طبل كم ارزش باشد چقدر مى تواند بیهوده و گزاف باشد. اسكندر با شنیدن این سخنان شاد گشت و به راحتى جان به جان آفرین تسلیم كرد

اگر بر جان تو تابنده گردد
دلت كونین را بیننده گردد
اگر تو راه علم و عین دانى
ترا شرم است آب زندگانى

منابع
1.مصیبت نامه با تصحیح و توضیحات: تیمور برهان لیمودهى
2. الهى نامه، پندنامه، اسرارنامه با مقدمه فرشید اقبال
3. عطار نیشابورى از سید صادق گوهرین
4.تاریخ ادبیات ایران از ذبیح الله صفا

نویسنده:آناهیتا حسین زاده (همراه با تلخیص)

رزیتا 04-16-2010 12:50 PM

عطار،تمثیل وسمبولیسم عرفانی(1)
 
عطار،تمثیل وسمبولیسم عرفانی(1)



http://img.tebyan.net/big/1385/12/15...5211176240.jpg



سیّد حسن حسینی

اگر روزی ژاپنیها همت كنند و ما در برنامه‌های مخصوص كودكان و نوجوانان در یكی از شبكه‌های تلویزیونی خودمان، شاهد پخش اولین قسمت از كارتون‌ِ منطق‌الطیر باشیم، شاید دست‌اندركاران نقاشی متحرك در ایران پی به ارزشهای تصویری این منظومة عرفانی بی‌نظیر ببرند.
تمام شخصیتهای منظومه منطق‌الطیر پرندگان هستند و هر پرنده نماد یك «تیپ» بشری. سلوك این مرغان به سمت قاف و به رهبری ه‍ُدهد و گذشتن از هفت وادی و سرانجام پی بردن به این راز شگفت كه سی مرغ باقی‌مانده از آفات و بلایای راه پرفراز و نشیب سلوك، فرق و فاصلة چندانی با «سیمرغ» پادشاه مرغان‌ ـ ندارند، بدنه منظومه‌ای عرفانی را تشكیل می‌دهد كه در نهایت تفسیری مجسم و بصری از این حدیث می‌تواند بود كه:

« م‍َن‌ْ ع‍َر‌َف ن‍َف‍ْس‍َه ف‍َق‍َد‌ْ ع‍َر‌َف ر‌َب‍َّه. -- خودشناسی، پیش‌درآمد خداشناسی است » .
***
پرواضح است كه برای این داستان پرشخصیت و پرحادثه، پیامهای دیگری هم می‌توان ارائه كرد، اما قصد ما از طرح این نكته در این بحث تأكیدی جداگانه بر میل شدید عطار به داستان‌پردازی در كلیة آثار منظوم او و نیز داستان‌پردازی نمادین در منطق‌الطیر است. گفتنی است كه منظومة بلند منطق‌الطیر در بطن خود حاوی حكایات كوتاهی نیز هست كه هر از چندی ه‍ُدهد ـ رهبر و راهنمای مرغان ـ برای رفع شبهات و توجیه ضرورت سلوك برای دیگر مرغان، ارائه می‌كند.
به نظر نگارنده یك دوره مطالعه كامل آثار منظوم عطار برای قصه‌نویسان و نیز قلمزنان عرصه فیلمنامه‌نویسی می‌تواند دربردارنده تجربه‌های گران‌قیمتی باشد كه بسیاری از ما با عطش فراوان در لابه‌لای متون نقد ادبی غرب شیفته‌وار به دنبال آنها هستیم .
برای مثال داستان بلند «زن صالحه» در الهی‌نامه عطار دربردارنده تمام عناصر داستانی و شیوه‌ها و شگردهایی است كه در متون كلاسیك قصه‌نویسی بر آنها تأكید فراوان شده است و می‌توان با كمی بذل ذوق و حوصله از این داستان بلند فیلمنامه‌ای جذاب و پرنكته و مناسب برای به تصویر درآمدن‌ آماده و ارائه كرد. فیلمنامه‌ای كه قهرمان آن زن پاكدامنی است كه در نهایت به مقام اولیاء‌ اللهی می‌رسد و این زن برای رسیدن به این مقام، آزمونهای سختی را پشت سر می‌گذارد كه هر كدام از آنها برای تباه كردن یك لشكر عظیم از مردان فیزیكی كفایت می‌كند!
نگاه مثبت به زن در آثار عطار كه در میان شاعران عارف ما می‌توان گفت تقریبا‌ً به عطار اختصاص دارد، می‌تواند دستمایه ارزشمندی برای زنان كارگردان و فیلمنامه‌نویس سرزمین ما باشد و موجد آثاری كه در ذات و كردار طرفدار «زن» باشد نه در صورت و شعار. در كتاب ارزشمند مصیبت‌نامه نیز فراوان به حكایاتی برمی‌خوریم كه هم مناسب تبدیل به فیلمنامه برای نقاشی متحرك است و هم شایسته دیگر فیلمهای داستانی برای مقاطع سنی مختلف.
به نظر شما آیا حكایت زیر ـ با كمی تغییر و تبدیل ـ قابلیت فیلمنامه‌ شدن برای كارتون ـ نقاشی متحرك ـ را ندارد:

گشت پیدا یك كبوتر نازنین
رفت موسی را همی در آستین
از پ‍َس‍َش بازی درآمد سرفراز
گفت: ای موسی به من ده صید باز!
رزق من اوست از منش پنهان مدار
لطف كن روزی من با من گذار
گشت حیران موسی عمران ازین
می‌توان شد ای عجب حیران ازین
گفت این یك را امانم حاصل است
وان دگر یك گرسنه، این مشكل است!
زینهاری پیش دشمن چون كنم
هست دشمن گرسنه من چون كنم
گفت: اكنون هیچ دیگر بایدت
گوشت یا خود این كبوتر بایدت
باز گفتا: «گوشتی گر باشدم
راضی‌ام به از كبوتر باشدم!»
كاردی خواست از پی مهمان خویش
تا ببرد پاره‌ای از ران خویش
باز چون گشت ای عجب واقف ز راز
شد فرشته صورت و گم گشت باز
گفت: ما هر دو فرشته بوده‌ایم
تا ابد از خورد و خ‍ُفت آسوده‌ایم
لیك ما را حق فرستاد این زمان
تا كند معلوم اهل آسمان ـ‌
شفقت تو در امانت داشتن
رحمت تو در دیانت داشتن!


شاید نخستین اشكالی كه در زمینه فیلمنامه كردن این حكایت لطیف به ذهن می‌رسد وجود شخصیت موسی(ع) است. داستانهایی از این دست را می‌توان به راحتی با تغییر دادن شخصیت از پیامبر حق به مردی متدین و مهربان یا احیانا‌ً گذاشتن یكی از شخصیتهای عرفانی به جای آن، از شعاع «اهانت به مقدسات» دور كرد.موقعیت نمایشی یا وضعیت دراماتیكی كه عطار در حكایت كوتاه زیر به وجود می‌آورد از توانایی عطار برای خلق قصه‌هایی كه بار بصری بالایی دارند و مناسب تصویر شدن نیز هستند، حكایت می‌كند:


كشتی‌ای آورد در دریا شكست
تخته‌ای زان جمله بر بالا نشست
گربه و موشی بر آن تخته بماند
كارشان با یكدگر پخته بماند
نه ز گربه بیم بود آن موش را
نه به موش آهنگ آن مغشوش را
هر دو تن از هول دریا ای عجب
در تحیر بازمانده خشك‌لب
زهرة جنبش نه و یارای سیر
هر دو بی‌خود گشته نه شر و نه خیر!


عطار در اینجا داستان را ناتمام گذاشته و فقط از موقعیت نمایشی به دست آمده به عنوان تمثیلی برای روز قیامت استفاده می‌كند:


در قیامت نیز این غوغا ب‍ُو‌َد
یعنی آنجا نه تو و نه ما بود!


اما بر اهل فن پوشیده نیست كه این موقعیت داستانی ایجادشده، شایان بسط و توسعه بیشتر است. می‌توان ماجرای این موش و گربه را كه در میان دریای هولناك ناگزیر بر روی تخته پاره‌ای رودرروی هم قرار گرفته‌اند و از ترس دریا ـ‌ خطر مشترك ـ‌ زهره جنبیدن ندارند، ادامه داد و به نتایج متنوع و مطلوب رسانید.
فیلمنامه‌نویس قرن بیستم می‌تواند به جای موش و گربه ـ‌ نماد دو دشمن ـ‌ یك سرباز ژاپنی و یك سرباز آمریكایی را انتخاب كند و به جای تخته‌پاره، جزیره‌ای متروك در دل اقیانوسی بزرگ را قرار دهد، و این دو را از كانال حوادث دراماتیك با هم درگیر كند و در نهایت به نتیجه‌ای برسد كه با دیدگاه خود از جنگ و تأثیر آن بر انسان، سازگار باشد.

***
شخصیت «دیوانه» در منظومه‌های عرفانی و به‌ویژه در حكایاتی كه عطار می‌آورد بی‌شباهت به شخصیت «دلقك» در آثار نمایشی شكسپیر نیست. فردی كه بی‌پروا حقایق را باز می‌گوید و در همه حال از گزند بزرگ و كوچك در امان است و خندة نابی كه بر لبها می‌نشاند گاه از های‌های گریه نیز تلخ‌تر است. «دیوانه» در آثار عطار گاه با خدا هم چون و چرا می‌كند و گاه به ضرورت دیوانگی و رهایی از قید و بند‌ِ «عقل دوراندیش» سخنانش با شطحیات عارفان بزرگ، عنان بر عنان می‌رود:


شد به گورستان یكی دیوانه‌كیش
ده جنازه پیشش آوردند بیش
تا كه بر یك مرده كردندی نماز
مردة دیگر رسید از پی فراز
هر زمانی مردة دیگر رسید
تا یكی بردند دیگر در رسید
مرد مجنون گفت: بر مرده، نماز ـ‌
چند باید كرد كارست این دراز!
كی توان بر یك به یك تكبیر كرد
جمله را باید كنون تدبیر كرد
هر چه در هر دو جهان دون‌ِ خداست
بر همه تكبیر باید كرد راست
بر در هر مرده‌ای نتوان نشست
چار تكبیری بكن بر هر چه هست!!


این حكایت نغز و دلنشین همان‌گونه كه پیش از این گفته شد به علت گره‌گشایی كلامی آن ـ كه كلام و عبارتی عارفانه و زیباست ـ اگر هم به «تصویر» بدل شود تأثیر و گیرایی هنری چندانی نخواهد داشت. اما صرف آگاهی از این نحوه حكایت‌پردازی و آشنایی با ظرافتهای كلامی به یقین برای نویسندگان سودمند خواهد بود. خواننده اهل ـ به‌خصوص آن كه دغدغه نوشتن دارد ـ با خواندن حكایتهایی از این دست در مصیبت‌نامه عطار ناگاه به حكایتهایی می‌رسد كه شایستگی بسیاری برای بازنویسی به شكل داستان یا فیلمنامه امروزی دارد. مثل حكایت زیر:

خاركنی كه به سختی گذران معیشت می‌كرد روزی حضرت موسی(ع) را می‌بیند كه عازم كوه طور و گفت‌وگو با خداوند است:


دید موسی را كه می‌شد سوی طور
گفت از بهر خداوند غفور
از خدا در خواه تا هر روزی‌ام
می‌فرستد بی‌زحیری روزی‌ام


حضرت موسی(ع) به كوه طور می‌رود و پیام پیر خاركن را به حق تعالی می‌رساند. حق تعالی می‌فرماید كه به او بگو كه فقط دو حاجت می‌تواند از من طلب كند:


باز آمد موسی و گفت از خدا
نیست جز دو حاجتت اینجا روا!


اگر تا همین جای داستان به ذهن خواننده همان مشكل قدیمی یعنی حضور پیامبر خدا و از آن بالاتر صحبت با ذات حق، خطور كرده است باید گفت كه در فیلمنامه می‌توان این بخش از داستان را با توسل به شیوه‌های سنتی در كارتونهای «هزار و یك‌شبی» یعنی پیدا كردن چراغ جادو یا شیشه عمر غول و نظایر آن به شكل دیگری تأمین كرد. به لحاظ داستانی، اهمیت در روبه‌رو شدن مرد خاركن با دو آرزو است!


مرد شد در دشت تا خار آورد
و آن دو حاجت نیز در كار آورد
پادشاهی از قضا در دشت بود
بر زن آن خاركش بگذشت زود
صورتی می‌دید بس صاحب جمال
در صفت ناید كه چون شد در جوال
شاه گفتا كیست او را باركش
آن یكی گفتا كه پیری خاركش
در زمان فرمود زن را شاه دهر
تا كه در صندوق بردندش به شهر


وقتی پیر خاركش از بیابان به كلبه خود باز می‌گردد، اطفال خویش را گریان و نالان از دوری مادر می‌بیند:


دید طفلان را جگر بریان شده
در غم مادر همه گریان شده
باز پرسید او كه مادرتان كجاست
قصه پیش پیر برگفتند راست
پیر، سرگردان شد و خون می‌گریست
زانكه بی‌زن هیچ نتوانست زیست


در اینجا پیر از درماندگی به یاد دو حاجتی كه خدا به او وعده داده بود، می‌افتد. وقت آن است كه حاجت اول را از خدا طلب كند:


گفت یارب بر دلم بخشوده‌ای
وین دو حاجت را توا‌َم فرموده‌ای
یارب آن زن را كه می‌دانی همی
این زمان خرسیش گردانی همی!


پیر بعد از طلب كردن حاجت اول از خداوند، برای تدارك‌ِ نان اطفال و با اوقاتی تلخ‌تر از زهر، روانه شهر می‌شود.

شاه ستمگر هم وقتی از شكار فارغ می‌شود به خادم مخصوص دستور می‌دهد كه صندوق را بیاورد:


شاه چون در شهر آمد از شكار
گفت آن صندوق ای خادم بیار
چون در صندوق بگشادند باز
روی خرسی دید شاه سرفراز


شاه وحشت‌زده و از بیم اینكه زن، پری یا جن باشد دستور به برگرداندن «خرس» به جای اولش می‌دهد.

از آن طرف هم مرد خاركن، بعد از فروش پشته‌های خار، برای اطفال خود نان می‌خرد و به كلبه خویش بازمی‌گردد:


دید خرسی را میان كودكان
در گریز از بیم او آن طفلكان!
خاركش چون خرس را آنجا بدید
گفتیی یك تشنه صد دریا بدید


و در اینجا خاركش، حاجت دوم را هم از خدا طلب می‌كند:


گفت یارب حاجتی ماندست و بس
همچنانش كن كه بود او آن ن‍َف‍َس
خرس شد حالی چنان كز پیش بود
در نكویی گوییا زان بیش بود
چون شد آن اطفال را مادر پدید
هر یكی را دل ز شادی برپرید!!


قصه و بدنه دراماتیك آن در اینجا به پایان می‌رسد. اوضاع همچنان می‌شود كه از این پیش هم بود! اما پیر خاركش به ناسپاسی خود ‌آگاه شده و با بیدار دلی تمام پی به كیمیای قناعت می‌برد:


مرد را چون آن دو حاجت شد روا
آمد آن فرتوت غافل در دعا
ناسپاسی ترك گفت آن ناسپاس
كرد حق را شكرهای بی‌قیاس
گفت یارب تا نكو می‌داری‌ام
قانعم گر همچنین بگذاری‌ام
پیش از این از ناسپاسی می‌گداخت
قدر آن كز پیش بود اكنون شناخت!


ادامه دارد ...

فصلنامه شعرسید حسن حسینی

رزیتا 04-16-2010 01:17 PM

عطار،تمثیل و سمبولیسم عرفانی (2)
 
عطار،تمثیل و سمبولیسم عرفانی (2)



http://img.tebyan.net/big/1385/12/21...1211197126.jpg



در ادامه ...
پیش‌تر نیز گفتیم كه طرح داستانی بعضی از حكایتهای عرفانی را می‌توان گرفت و بر اساس آن، طرحی گسترده‌تر و متناسب با پیامی كه خود در نظر داریم، بازسازی كرد.
فی‌المثل می‌دانیم كه شكستن ن‍َف‍ْس یا خودشكنی از مشهورات عرفانی و مفهومی مشاع در اغلب وصایای پیران راهنما و مرشدان طریق به مریدان و نوسفران عرصة سلوك است. عطار در مصیبت‌نامة خود برای تفهیم این مهم به مخاطبان خود و به منظور هر چه حسی‌تر كردن آن، طرح داستانی پرتحرك و جذاب را ترسیم می‌كند. وی طرح خود را با نهایت ایجاز در دو بیت بیان كرده و مابقی ابیات را به تفسیر و تشریح مفهوم مزبور اختصاص می‌دهد:


با مریدان شیخی از راه دراز
آسیا سنگی همی‌آورد باز
از قضا بشكست آن سنگ گران
شیخ را حالت پدید آمد بر آن

فی‌الواقع در سه مصراع نخست طرح داستانی ـ كه به لحاظ سینمایی سخت درخور گسترش است ـ به پایان می‌رسد و در مصراع چهارم تأثیر شكستن سنگ بر شیخ به شكل «پدید آمدن حالت» بیان می‌شود و در ابیات بعدی علت پیدایی حالت در ضمیر شیخ از زبان وی برای مریدان، بیان می‌گردد:

جملة اصحاب گفتند ای عجب
جان ازین كندیم ما در روز و شب
هم زر و هم رنج ما ضایع بماند
خود مگر این آسیا ضایع بماند
این چه جای حالت است آخر بگوی
ما نمی‌دانیم این ظاهر بگوی
شیخ گفت: این سنگ از آن اینجا شكست
تا ز سرگردانی بسیار رست
گر نبودی این شكستن اندكی
روز و شب سرگشته بودی بی شكی
چون شكستی آمد او را آشكار
دائما‌ً آرام یافت آن بی‌قرار
چون ز سنگ این حالتم معلوم گشت
حالی از سنگی دلم چون موم گشت
چون به گوش دل شنیدم راز از او
اوفتاد این حالتم آغاز از او
هر كرا سرگشتگی پیوسته شد
چون شكست آورد كلی رسته شد
هر كه او سرگشته و حیران بماند
درد او جاوید بی‌درمان بماند
از همه كار جهان نومید شد
كار او خون خوردن جاوید شد


تمام توضیحاتی كه بعد از شكستن سنگ در توجیه و تبیین یك اصل و دستور عمل عرفانی آمده فاقد ارزش تصویری است. زیرا با شكستن و توقف سنگ، در واقع حركت در طرح داستانی نیز متوقف می‌شود. اما نویسنده‌ای كه دغدغه و شم‌ّ داستانی دارد با الهام گرفتن از همان سه مصرع نخست این حكایت می‌تواند فیلمنامه‌ای متناسب با خواسته‌های امروزی جامعه و منطق بر دیدگاههای خویش همچون فیلمنامه «سفر سنگ»، كار مسعود كیمیایی، ساخته و پرداخته كند.
چند سال پیش از تلویزیون خودمان فیلمی داستانی پخش شد كه شناسنامه پایانی‌اش حكایت از آن داشت كه فیلم، تولید تلویزیون اسپانیاست. داستان این فیلم عینا‌ً در مصیبت‌نامه عطار در قالب حكایتی نیمه‌بلند ‌آمده است:

.... حضرت عیسی(ع) غرق در نور نبوت در راهی می‌رود. از قضا مردی نیز با او همسفر می‌شود. در طول راه حضرت كه سه قرص نان همراه دارد، یك قرص از نانها را به همسفر خود می‌دهد و دیگری را خود می‌خورد:


پس، از آن سه گرده یك گرده بماند
در میان هر دو ناخورده بماند


وقتی حضرت عیسی(ع) برای آوردن آب به سمت روخانه‌ای می‌رود، همسفر او سومین قرص نان را هم می‌خورد. حضرت چون باز‌می‌گردد سراغ آن قرص نان را می‌گیرد. همسفر اظهار بی‌اطلاعی می‌كند. آن دو به راه خود ادامه می‌دهند تا به «دریا»یی می‌رسند.
حضرت دست همسفر خود را می‌گیرد و او را به نیروی معجزه خویش قدم‌زنان از روی آب عبور می‌دهد. وقتی به ساحل می‌رسند حضرت عیسی(ع) همسفر خود را به خدایی كه به یمن قدرت او این معجزه صورت گرفته، قسم می‌دهد كه بگوید نان آخرین را كه خورده است! همسفر باز هم اظهار بی‌اطلاعی می‌كند. حضرت به رغم نفرتی كه در دلش پدید آمده همچنان به راه ادامه می‌دهد. ناگاه از دور آهویی دیده می‌شود:


همچنان می‌رفت عیسی زو نفور
تا پدید آمد یكی آهو ز دور


حضرت آهو را صدا می‌كند. عطار این قسمت از داستان را كاملا‌ً با شگردی سینمایی بیان می‌كند تا ذبح آهو ـ كه علی‌الظاهر عملی خشونت‌بار است ـ لطف و مهربانی و رأفت ذاتی حضرت عیسی(ع) را مخدوش نسازد. به بیان عطار، در یك نمای كوتاه آهو در كنار حضرت دیده می‌شود و در نمای بعد فقط خون آهو بر زمین دیده می‌شود. در بیت زیر این مونتاژ قریحی دورنما كه در ذهن عطار صورت گرفته به بهترین شكل نمایان است:


خواند عیسی آهوی چالاك را
سرخ كرد از خون آهو خاك را


حضرت، آهو را كباب كرده اند و كمی می‌خورد ولی همسفر شكم خود را تا خرخره از گوشت آهو پر می‌كند:


كرد بریان اندكی هم خورد نیز
تا به گردن سیر شد آن مرد نیز!


سپس حضرت استخوانهای آهو را جمع می‌كند و با دمیدن بر استخوانها، آهو دیگر بار زنده شده به پیامبر حق ادای احترامی كرده دوان دوان راه صحرا پیش می‌گیرد:


هم در آن ساعت مسیح رهنمای
گفت ای همره به حق آن خدای
كاین چنین حجت نمودت این زمان
كآگهم كن تو از آن یك گرده نان!


همسفر این بار هم با لحن توهین‌آمیزی اظهار بی‌خبری می‌كند. حضرت به راه خود ادامه می‌دهد و همچنان مرد را هم به همراه می‌برد:


همچنان آن مرد را با خویش برد
تا پدید آمد سه كوه خاك‌ِ خ‍ُرد
كرد آن ساعت دعا عیسی پاك
تا زر صامت شد آن سه پاره خاك


حضرت بعد از اظهار این معجزه به همسفر خود می‌گوید كه از این سه كپه طلا یكی از آن توست و دیگری از آن من و سومی از آن‌ِ كسی كه سومین قرص نان را خورده است!

مرد را رگ‌ِ طمع می‌جنبد و به انگیزه تصاحب طلا دست‌ از كذب برداشته و برای اولین بار «راست» می‌گوید:


مرد را چون نام زر آمد پدید
ای عجب حالی دگر آمد پدید
گفت پس آن گ‍ِرده نان من خورده‌ام
گرسنه بودم نهان من خورده‌ام!


حضرت با شنیدن این پاسخ می‌گوید كه من از طلا بیزارم، هر سه كپه از آن تو! گفتنی است كه فیلم داستانی تولیدشده در تلویزیون اسپانیا از این نقطه آغاز می‌شود. یعنی مردی به سه كیسه طلا می‌رسد و...
شاید حذف ابتدا و انتهای این حكایت كه در آن شخصیت پیامبر خدا دارای نقش كلیدی است به دلیل پرهیز از «شعاع تقدس» یا پرهیز از سختیهای به تصویر درآوردن معجزاتی چون عبور از روی آب و زنده كردن اسكلت آهو و یا به هر دو دلیل ذكرشده، صورت گرفته باشد.

در ادامة حكایت حضرت عیسی كه مرد را لایق همسفری با خود نمی‌داند از او جدا می‌شود:


این بگفت و زین سبب رنجور شد
مرد را بگذاشت وز وی دور شد


در اینجا مرد طماع كه از همراهی با پیامبر خدا بازمانده با سه كپه طلا در «جلو صحنة حكایت» باقی می‌ماند. چیزی نمی‌گذرد كه دو تن از راه می‌رسند و برق طلا آنها را نیز مبتلا می‌كند:


یك زمان بگذشت دو تن آمدند
هر دو زر دیدند دشمن آمدند
آن نخستین گفت: جمله زر مراست!
وان دو تن گفتند: این زر آن‌ِ ماست!
گفت‌وگوی و جنگشان بسیار شد
هم زبان هم دستشان از كار شد
عاقب راضی شدند آن هر سه خام
تا به سه ح‍ِص‍ّه كنند آن زر تمام
گرسنه بودند آنجا هر سه كس
برنیامدشان ز گرسنگی ن‍َف‍َس
آن یكی گفتا كه: جان به از زرم
رفتم اینك سوی شهر و نان خ‍َر‌َم!
هر دو تن گفتند: اگر نان آوری
در تن رنجور ما جان آوری
تو به نان رو! چون رسی از ره فراز
زر كنیم آن وقت از سه حص‍ّه باز
مرد حالی زر به یار خود سپرد
ره گرفت و دل به كار خود سپرد!


این «دل به كار خود سپردن!» گزارشی از درون پرغوغای مرد است و تمهیدی برای ظهور نقشه‌ای كه او در سر می‌پرورد: كشتن دو رقیب دیگر با زهری كه در طعامشان می‌كند...


شد به شهر و نان خرید و خورد نیز
پس به حیلت زهر در نان كرد نیز
تا بمیرند آن دو تن از نان او
او بماند وان همه زر زان‌‌ِ او


دو گرسنه باقی‌مانده نیز در غیاب مردی كه به شهر رفته نقشه قتل او را می‌كشند تا سهم او را تصاحب كرده بین خویش تقسیم كنند:


وین دو تن كردند عهد آن جایگاه
كان دو برگیرند آن یك را ز راه
پس كنند آن هر سه حص‍ّه از دو باز
چون قرار افتاد، مرد آمد فراز
هر دو تن كشتند او را در زمان
بعد از آن مردند چون خوردند نان!


فیلم مورد اشاره در همین نقطه كه محل ظهور مجدد عیسی(ع) در حكایت است به پایان می‌رسد:


عیسی مریم چو باز آنجا رسید
كشته را و مرده را آنجا بدید
گفت اگر این زر بماند برقرار
خلق ازین زر كشته گردد بی‌شمار
پس دعا كرد آن زمان از جان‌ِ پاك
تا شد آن زر همچو اول باز خاك
گفت: ‌ای زر! گر تو یابی روزگار
كشته گردانی به روزی صد هزار!


مهم نیست كه اصل این حكایت از جهان مسیحیت است یا از جهان اسلام یا اصلا‌ً ریشه در قصه‌های سنسكریت دارد، و آیا در زمان استیلای مسلمین بر اندلس از جهان اسلام به غرب رفته یا از غرب وارد حوزة فرهنگی مسلمین گشته است.
برای قصه‌نویسان یا دست‌اندركاران فیلمنامه باید طرح داستانی و پیام انسانی و قابلیتهای نمایشی حكایاتی از این قبیل، اهمیت داشته باشد و مد نظر قرار بگیرد.
???
در پایان بررسی برخی از متون منظوم باید به این نكته هم اشاره كنیم كه از گنجینه گرانبهای شعر فارسی شاید كمترین كاربرد در عرصه مورد نظر ما را اشعار تغزلی ـ عرفانی و غیر عرفانی ـ داشته باشد. اما در لابه‌لای همین اشعار نیز گاه به تشبیهات یا استعارات و كنایه‌هایی برمی‌‌خوریم كه از پتانسیل‌ِ تصویری بالایی برخوردارند و می‌توانند مایه الهام فیلمنامه‌نویس و در نتیجه غنای‌ِ بلاغی زبان سینمایی شوند. از دیگر سو مطالعة این دسته از اشعار فارسی، دست كم می‌تواند فیلمنامه‌نویسان ما را در نوشتن دیالوگهای قوی و موجز و متناسب با حوادث سینمایی، یاری دهد و به رفع نقیصة ضعف دیالوگ منجر شود ـ ضعفی كه سالهای سال است در سینمای ما همچنان به قوت خود باقی مانده! توجه به حوزه‌های مطالعاتی كارگردانان یا فیلمنامه‌نویسانی كه شهرتی در نوشتن «دیالوگهای قوی» دارند، گواه روشنی بر مدعای ماست.
نكتة دیگری كه اشاره به آن در این جایگاه ضروری است توجه به اشعار روایی در عرصة شعر نو است. به عنوان مثال مهدی اخوان ثالث كه در بیشتر سروده‌های نیمایی‌اش لحن روایی را اختیار كرده و خود خویشتن را نقال و «راوی افسانه‌های رفته از یاد» می‌خواند، آثاری دارد كه در آنها قابلیتهای تصویری و سینمایی به خوبی مشهود است. سروده‌هایی چون: قصة شهر سنگستان، خان هشتم، كتیبه و غیره.
و صاحب این قلم در شگفت است از سینماگران حرفه‌ای و ‌آماتور ایران كه چرا هیچ یك تاكنون فی‌المثل به صراحت «فیلم» ساختن از اثری مستعد‌ِ نمایش و سینما، چون «كتیبه» اخوان نیفتاده است.

فصلنامه شعرسید حسن حسینی


رزیتا 04-16-2010 01:28 PM

پرندگان منظومه منطق الطیر عطار
 
پرندگان منظومه منطق الطیر عطار



http://img.tebyan.net/big/1384/01/46...7167225235.jpg


منطق الطیر

: مأخوذ است از آیه شریفه: «و ورث سلیمان داود و قال یا ایها الناس علمنا منطق الطیر واوتینا من کل شی ء ان هذا لهو الفضل المبین» (سوره نمل آیه 16)- در تفاسیر قرآن کریم از مرغان مختلفی که با سلیمان (ع) سخن گفته اند و او گفتار آنان را برای پیروان خود ترجمه فرموده است. اسم برده اند و جهت مزید اطلاع ر. ک. : تفاسیر فخررازی ج 6 ص 556 و بیضاوی ج 2 ص 194 و کشف الاسرار ج 7 ص 189 و ابوالفتوح ج 4ص 153- این کلمه را شعرای فارسی زبان به همین معنی در اشعار خود بسیار آورده اند.


هدهد

: در فارسی پویک و شانه سر را گویند. (برهان) – مرغیست بدبو که بر زباله آشیان سازد، بر بدنش خطوط و رنگهای فراوان است و کنیه او ابوالاخبار و ابوثمامه و ابوالربیع و ابوروح و ابوسجاد و ابوعیاد است. گویند که از بالای آسمان آب را در زیر زمین ببیند همانطور که آدمی آنرا در شیشه ببیند. (دمیری) – گفته اند که هدهد راهنمای سلیمان بود بر آب و آن چنان بود که سلیمان هرگاه که خواستی نماز گزارد هدهد او را ره نمودی به آب و در بیابان زمین را می کندند و به آب می رسیدند تا سلیمان با آن غسل می کرد یا وضو می ساخت. (جهت مزید اطلاع ر. ک. : قصص انبیا ذیل قصه سلیمان و بلقیس و حیاة الحیوان جا حظ ج 4 ص 77 و حیاةالقوب ج1 ص264)


بلبل

: نمونه مردمان جمال پرست وعاشق پیشه است.



طوطی

: حیوانیست ثاقب الفهم ونرم خو که قوه تقلید اصوات و قبول تلقین را بسیار داراست. ارسطا طالیس گوید برای تعلیم طوطی او را جلوی آینه نهید و از پس آن صحبت کنید تا او خوب تقلید کند (دمیری ذیل ببغاء)- در اینجا نمونه آن دسته از مردمان اهل ظاهر و تقلید است که به دنیای باقی و حیات جاوید اعتقاد دارند و به آن سخت پابندند.



طاوس

: پرنده ایست عزیز و جمیل و عفیف الطبع و اهل ناز و تبختر است و بر خویش سخت معجب است (دمیری)- در مثنوی نمونه ای از مردم منافق و دو رنگ است که برای نام و ننگ جلوه گری می کند و همّ خود را صرف صید خلق و شکار آنها می نماید و از نتیجه عمل خود نیز بی خبر است (ر. ک. ج 5 نی ص 28). ولی در این جا نموه اهل ظاهر است که تکالیف مذهب را به امید مزد یعنی به آرزوی بهشت و رهایی از عذاب دوزخ انجام می دهد.



بط

: مرغابیست و این کلمه عربی محض نیست (جوالیقی ص 64) و مُعرّب بت است (آنندراج) – در تفاسیر قرآن (ذیل آیه 120 واقع در سوره بقره راجع به مرغ خلیل الله (ع) آنرا ضمن چهار مرغ خلیل نام برده اند (ابوالفتوح ج 1ص 458)- و در مثنوی کنایه است از حرص و آز که یکی از عوامل شیطان رجیم و نفس عاقبت سوز است (ج 5 نی س 37)- در اینجا نمونه مردمان عابد و زاهد است که همه عمر گرفتار وسواس طهارت و شستشواند.



کبک

: نمونه مردم جواهر دوست که همه عمر خود را صرف جمع آوری انواع جواهرات و احجار کریمه و یا اشیاء قیمتی و عتیق می نمایند.



همای

: مرغیست افسانه ای که گویند استخوان خورد و جانوری نیازارد و بر سر هر کس سایه افکند پادشاه شود (انندراج)- و در افسانه ها بسیار از او نام برده اند از جمله باین صورت که در شهرها و ممالک هنگام انتخاب پادشاه این مرغ را به پرواز می آورده اند و بر هر کس که می نشست او را شاه می کردند- در اینجا نمونه ایست از مردان جاه طلب که از زهد و عبادت برای جلب حطام دنیوی استفاده می کنند و از راه عزلت و عبادت ظاهری درصدد بر می آیند که ارباب مملکت و سیاست را بخود جلب نمایند و برای خود دستگاهی داشته باشند. خواجه حافظ اینگونه زهاد را "واعظ شحنه شناس" اصطلاح کرده است:


و اعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش زانکه منزلگه سلطان دل مسکین من است

(حافظ قزوینی ص 37)


http://img.tebyan.net/big/1384/01/16...1206462060.jpg


کوف

: پرنده ایست بنحوست مشهور و آن دو قسم می باشد کوچک و بزرگ؛ کوچک را جغد و بزرگ را بوم خوانند (برهان) –این پرنده را که به نامهای جغد و بوم و کوف و بوف و مانند آن خوانند در ادبیات زرتشتی بهمن مرغ نامیده شده است و مرغیست اهورایی و بدون نحوست (ر. ک: ح- برهان ص 318)- کنیه او در عربی ام الخراب و ام الصیبان و غراب اللیل است. مرغیست که شب نمی خوابد و پرهایش بد پوست. طائریست منزوی و منفرد و حرام گوشت (دمیری ذیل بوم)- قدما برای این مرغ احکام و خواصی ذکر کرده اند که شرح آنهمه در اینجا میسر نیست (ر. ک. نفائس الفنون ج2 ص 151 و حیاة الحیوان جاحظ و دمیری ذیل کلمه بوم)- در اینجا کنایه است از مردم زاهد و منزوی که گنج مقصود را در انزوا و خلوت وانعزال (گوشه گیری و عزلت نشینی) و گوشه گیری و بریدن از خلق و اجتماع می جویند.



باز

: قدما باز را حیوانی متکبر و تنگ خُـلق تصور می کردند (دمیری ذیل البازی)- در اینجا نمونه مردم درباری و اهل قلم است که بعلت نزدیکی به شاه همیشه بر دیگران فخر و مباهات می نمایند و تکبر می فروشند و از سپهداری و کله داری خویش سوء استفاده می نمایند.


بوتیمار

: نام مرغیست که بر لب آب نشیند و آب نخورد و گویند تشنه است و آب نخورد مبادا آب تمام شود آنرا مرغ «غم خوراک» گفته اند (آنندراج)- آنرا بعربی یمام گویند (برهان)- و حال آنکه «یمام» در عربی به کبوتر دشتی (منتهی الارب) یا کبوتر وحشی اطلاق می شود (دمیری) – در اینجا نمونه ای از آندسته از مردم خسیس است که مواهب زندگانی را از خود و دیگران دریغ می دارند، نه خود از آن متمتع می شوند و نه می توانند از تمتع دیگران لذت برند.


منابع :
برهان قاطع- تالیف محمد حسین خلف تبریزی به اهتمام دکتر محمد معین - چاپ تهران
منطق الطیر مقامات طیور شیخ فریدالدین عطار نیشابوری به اهتمام سید صادق گوهرین آنندراج- تالیف محمد پادشاه زیر نظر محمد دبیر سیاقی- چاپ تهران

رزیتا 04-16-2010 01:37 PM

هفت وادی عرفان و شرح آنها
 
هفت وادی عرفان و شرح آنها




http://img.tebyan.net/big/1384/01/21...1622921445.jpg



وادی در لغت به معنی رودخانه و رهگذر آب سیل؛ یعنی زمین نشیب هموار کم درخت که جای گذشتن آب سیل باشد و هیمنطور به معنی صحرای مطلق آمده است (لطایف الغات)
در اصطلاح شیخ عطار مراحلی است که سالک طریقت باید طی کند و طی این مراحل را به بیابانهای بی زینهاری تشبیه کرده است که منتهی به کوههای بلند و بی فریادی می شود که سالک برای رسیدن بمقصود از عبور از این بیابانهای مخوف و گردنه های مهلک ناگزیر است و آنرا به وادیها و عقبات سلوک تعبیر کرده است.
به طوریکه. صوفیان مقدم در تصوف هفت مقام تصور کرده اند از این قرار:

1- مقام توبه 2- ورع 3- زهد 4- فقر 5- صبر 6- رضا 7- توکل.
و ده "حال" از این قرار:
1- مراقبه 2- قرب 3- محبت 4- خوف 5- رجا 6- شوق 7- انس 8- اطمینان 9- مشاهده 10- یقین (اللمع ص 42)- اما صوفیان قرون بعد بر این تعداد افزوده اند از جمله ابوعبدالله انصاری به ده وادی معتقد است (شرح منازل السائرین ص 198)- بیان این وادیها و اختلافات صوفیه از حوصله این شرح که بنایش بر اختصار است خارج است (جهت مزید اطلاع ر. ک. : بحث در آثار و افکار و احوال حافظ تالیف دکتر غنی ص 207 تا 227 و کتب معتبر صوفیان از قبیل رساله قشیریه و هجویری و غیره)-
عطار در مصیبت نامه پنج وادی تصور کرده است و در منطق الطیر هفت وادی. از این قرار :
1- طلب 2- عشق 3- معرفت 4- استغنا 5- توحید 6- حیرت 7- فقر و فنا و برای هر یک شرحی بسیار شیوا و دل انگیز آورده است.


طلب

: در لغت بمعنی جستن است (المصادر) و در اصطلاح صوفیان "طالب" سالکی است که از شهوت طبیعی و لذات نفسانی عبور نماید و پرده پندار از روی حقیقت براندازد و از کثرت به وحدت رود تا انسان کاملی گردد (لطایف) – آنرا گویند که شب و روز به یاد خدایتعالی باشد در هر حالی (کشف المحجوب)- در حقیقت «طلب» اولین قدم در تصوف است و آن حالتی است که در دل سالک پیدا می شود تا او را به جستجوی معرفت و تفحص در کار حقیقت و امیدارد. «طالب» صاحب این حالتست و مطلوب هدف و غایت و مقصود سالک است.



عشق

: بزرگترین و سهمناک ترین وادی است که صوفی در آن قدم می گذارد. معیار سنجش و مهمترین رکن طریقت است. عشق در تصوف مقابل عقل در فلسفه است به همین مناسبت تعریف کاملی از آن نمی توان کرد چنانکه مولانا گوید:


عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
صوفیان در توصیف آن داد معنی داده اند و نقل گفتار آنان در اینجا میسر نیست، فقط به نکته ای از آن اشاره می شود و برای توجه به کیفیت آن می توان به مراجعی که در ذیل می آید مراجعه نمود. سهروردی گوید: «عشق را از عشقه گرفته اند و عشقه آن گیاهیست که در باغ پدید آید. در بن درخت. اول، بیخ در زمینی سخت کند، پس سر برآورد و خود را در درخت می پیچد و همچنان می رود تا جمله درخت را فرا گیرد و چنانش در شکنجه کند که نم در میان رگ درخت نماند و هر غذا که بواسطه آب و هوا بدرخت می رسد بتاراج می برد تا آنگاه که درخت خشک شود.
همچنان در عالم انسانیت که خلاصه موجوداتست، درختیست منتصف القامه که آن بحبة- القلب پیوسته است وحبةالقلب در زمین ملکوت روید... و چون این شجره طیبه بالیدن آغاز کند و نزدیک کمال رسد عشق از گوشه ای سر بردارد و خود را در او پیچید تا بجایی برسد که هیچ نم بشریت در او نگذارد و چندانکه پیچ عشق بر تن شجره زیادتر می شود آن شجره منتصف القامه زردتر و ضعیف تر می شود تا بیکبارگی علاقه منقطع گردد. پس آن شجره روان مطلق گردد و شایسته آن شود که در باغ الهی جای گیرد.» (رسالة فی حقیقة العشق ص 13) «محبت چون بغایت رسد آنرا عشق خوانند و کویند که "العشق محبة مفرطه" و عشق خاص تر از محبت است زیرا که همه عشق محبت باشد اما همه محبت عشق نباشد و محبت خاص تر از معرفت است زیرا که همه محبتی معرفت است. اما همه معرفتی محبت نباشد...
پس اول پایه معرفت است و دوم پایه محبت و سیم پایه عشق. و بعالم عشق که بالای همه است نتوان رسید تا از معرفت و محبت دو پایه نردبان نسازد» (رسالة فی حقیقة العشق ص 12).
عطار در الهی نامه آورده است:
ز شهوت نیست خلوت هیچ مطلوب کسی کین سر ندارد هست معیوب
ولیکن چون رسد شهوت بغایت ز شهوت عشق زاید بی نهایت
ولی چون عشق گردد سخت بسیار محبت از میان آید پدیدار
محبت چون بحد خود رسد نیز شود جان تو در محبوب ناچیز
ز شهوت در گذر چون نیست مطلوب که اصل جمله محبوبست محبوب
(الهی نامه ص 48)
بطوریکه گفته شد صوفیان را در توصیف عشق و محبت و محبوب و تقدیم و تأخیر آنها و کیفیت این عشق و تاثیر آن در سالک و لزوم عشق در طریقت بسیار سخن رانده اند و شرح آنهمه در اینجا میسر نیست (جهت مزید اطلاع ر. ک. اللمع ص 57 و رساله قشیریه ص 143 و هجویری ص 392 و منازل السائرین قسم سابع و احیاء العلوم الدین ج 4 ص 251 تا 275 و فتوحات المکیه ج 2 ص 220 و سوانح غزالی و رساله فی حقیقة العشق سهروردی واشعة اللمعات، لمعه هفتم ص 87 و مصباح الهدایه ص 404 و حواشی نگارنده بر اسرارنامه ص 276 و 280).

معرفت

: معرفت نزد علما همان علم است و هر عالم به خدایتعالی عارف است و هر عارفی عالم. ولی در نزد این قوم معرفت صفت کسی است که خدای را به اسماء و صفاتش شناسد و تصدیق او در تمام معاملات کند و نفی اخلاق رذیله و آفات آن نماید و او را در جمیع احوال ناظر داند و از هوا جس نفس و آفات آن دوری گزیند و همیشه در سروعلن با خدای باشد و باو رجوع کند. (رساله قشیریه ص 141) جهت مزید اطلاع بر این اصطلاح ر. ک. مصباح الهدایه ص 90 ببعد و هجویری ص 341 ببعد و منازل السائرین قسم دهم و کیمیای سعادت ص 41 ببعد و فرهنگ مصطلحات عرفاء ذیل کلمه معرفت.


توحید

: در لغت حکم است بر اینکه چیزی یکی است و علم داشتن به یکی بودن آنست و در اصطلاح اهل حقیقت تجرید ذات الهی است از آنچه در تصور یا فهم یا خیال یا وهم و یا ذهن آید (تعریفات) (و نیز ر. ک. رساله قشیریه ص 134 و مصباح الهدایه ص 17 ببعد و هجویری ص 356).

تفرید: نفی اضافت اعمال است بنفس خود و غیبت از رویت آن بمطالعه نعمت و منت حق تعالی (مصباح الهدایه ص 143)- و قوفک بالحق معک (ابن عربی)
عطار گوید:
تو در او گم گرد توحید این بود گم شدن کم کن تو تفرید این بود
(ص 210 س 3761 منطق الطیر عطار)
شیخ ما (بوسعید) گفت حق تعالی فرد است او را بتفرید باید جستن تو او را بمداد و کاغذ جویی کی یابی (اسرار التوحید ص 201).
تجرید: ترک اعراض دنیوی است ظاهراً و نفی اعراض اخروی و دنیوی باطناً و تفصیل این جمله آنست که مجرد حقیقی آن کسی بود که بر تجرد از دنیا طالب عوض نباشد بلکه باعث بر آن تقرب بر حضرت الهی بود (مصباح الهدایه ص 143)- خالی شدن قلب و سر سالک است از ماسوی الله و بحکم "فاخلع نعلیک" باید آنچه موجب بُعد (دوری) بنده است از حق از خود دور کند (فرهنگ مصطلحات عرفا).

حیرت

: یعنی سرگردانی و در اصطلاح اهل الله امریست که وارد می شود بر قلوب عارفین در موقع تامل و حضور و تفکر آنها را از تامل و تفکر حاجب گردد.

(فرهنگ مصطلحات عرفا).

فقر و فنا

:

فقر: در اصطلاح صوفیان عبارتست از فقد مایحتاج الیه (تعریفات)- ابوتراب نخشبی گفت: حقیقت غنا آنست که مستغنی باشی از هر که مثل تست و حقیقت فقر آنست که محتاج باشی بهر که مثل تست (تذکرة الاولیاء ج 1 ص297 و طبقات الصوفیه ص 250- جهت مزید اطلاع بر این اصطلاح صوفیان ر. ک. شرح تعرف ج 3 ص 118 تا120).
اما فنا: در اصطلاح صوفان سقوط اوصاف مذمومه است از سالک و آن بوسیله کثرت ریاضات حاصل شود و نوع دیگر فنا عدم احساس سالک است بعالم ملک و ملکوت و استغراق اوست در عظت باریتعالی و مشاهده حق. از این جهت است که مشایخ این قوم گفته اند «الفقر سواد الوجه فی الدارین» قشریه ص 36 و هجویری ص 311 و فتوحات المکیه ج 2 ص 512 و مصباح الهدایه ص 426).

منابع:
لطایف الغات- فرهنگ مثنوی ملای روم، تدوین مولوی عبداللطیف
منطق الطیر مقامات طیور عطار نیشابوری به اهتمام سید صادق گوهرین فرهنگ مصطلحات عرفاء- تالیف سید جعفر سجادی، چاپ تهران

رزیتا 04-16-2010 02:35 PM

غزلیات عطار
 
غزلیات عطار

غزلیات عطار به سه بخش تقسیم می شود:


http://img.tebyan.net/big/1388/01/28...1316211688.jpg

1 ــ غزلیات عاشقانه ، با مضامین عاشقانه معمولی؛ که با حرمت و دلنشینی همراه است و سبکسری و خودبینی شاعران پیش از وی (بخصوص شاعران دوره تغزل) را ندارد:
جانا، ز مشک زلف دلم چون جگر مسوز
با من بساز و جانم از این بیشتر مسوز



هر روز تا به شب، چو ز عشق تو سوختم
هر شب، چو شمع زار، مرا تا سحر مسوز

همزمان با عطار، «انوری» و «خاقانی» هم این نوع غزل را سرودند؛ و بعد از عطار، «سعدی» آن را به کمال رساند.

2 ــ غزلیات قلندری ؛ جنبه های قلندری عرفانی و معنوی است و از اصطلاحات و ترکیبات خاصی سرشار است. در این غزلیات، می و میکده و خرابات و رندی و مستی و بی خویشی محور ابیات و موضوع شعرهاست:

زنار کمر کرده وز دیر برون جستهطرف کله اشکسته از شوخی و رعناییچون چشم و لبش دیدم، صد گونه مگر دیدمترسا بچه چون دیدم، بی توش و تواناییآمد بر من سرمست، زنار و می اندر دستاندر بر من بنشست، گفتا اگر از مایی

3 ــ غزلیات عرفانی: هرچند در غزلیات عرفانی ـ قلندری همه جا معشوق ازلی و سوز و ساز در راه وصال او موضوع غزل است، عطار در غزلیات عرفانی سخن از «مقام» می گوید و در قلندریات از «حال».
عطار در غزلیات عرفانی از صفات معشوق ازلی و وصف عاشق و سوختگی و فنا و محو در معشوق سخن می راند و آداب سیر و سلوک را باز می گوید و برای رهایی از نفس و تعلقات دنیوی سخن می گوید.

به این ترتیب، غزلیات عطار را از این دیدگاه می توان به دو بخش تقسیم کرد:
الف ــ غزلیاتی که در آنها سخن از عاشق و صفات او و احوالی است که بر رهروان وادی عشق حادث می شود، مانند:
عاشقانی کز نسیم دوست جان می پرورندجمله وقت سوختن چون عود خام مجمرندفارغ اند از عالم و از کار عالم روز و شب واله راهی شگرف و غرق بحری منکرند


http://img.tebyan.net/big/1388/01/14...4574615071.jpg

ب ــ غزلیاتی که در آن وصف معشوق ازلی و صفت و حال عاشق در برابر معشوق مطرح است:
نظری به کار من کن که ز دست رفته کارم
به کسم مکن حوالت که بجز تو کس ندارم
منم و هزار حسرت که در آرزوی رویت
همه عمر من برفت و نه برفت هیچ کارم





غزل عطار با اوجی معنوی همراه است، ساده و فهم پذیر و لذتبخش است؛ و به همین سبب، در شاعران پس از وی - بویژه مولانا - بسیار مؤثر می افتد.


چند غزل از عطار را می خوانیم :

پیر ما بار دگر روی به خمّار نهاد خط به دین بر زد و سر بر خطِ كفّار نهاد خرقه آتش زد و در حلقه دین بر سر جمع خرقه سوخته در حلقه زنّار نهاد در بُنِ دیرِ مُغان در بر مُشتی اوباشسر فرو برد و سر اندر پی این كار نهاد دُرد خمّار بنوشید و دل از دست بداد می خوران، نعره‌زنان، روی به بازار نهاد گفتم: «ای پیر! چه بود این كه تو كردی آخر؟» گفت كین داغ، مرا، بر دل و جان، یار نهاد من چه كردم؟ چو چنین خواست، چنین باید بود گُلم آن است كه او در ره من خار نهاد» باز گفتم كه «انا الحق زده‌ای، سَر در باز!» گفت: «آری زده‌ام.» روی سوی دار نهاد دل چو بشناخت كه عطار درین راه بسوخت از پی پیر، قدم، در پی عطار نهاد

***

http://img.tebyan.net/big/1388/01/64...1920418277.jpg

یا دست به زیرِ سنگم آید
یا زلف تو زیرِ چنگم آید در عشق تو، خرقه درفكندم تا خود پس از این چه رنگم آید هردم ز جهان عشق، سنگی بر شیشه نام و ننگم آیدآن دم ز حساب عمر نبود گر بی‌تو، دمی، درنگم آید


چون بندیشم ز هستی تواز هستی خویش ننگم آید چون زندگی‌ام به تست، بی‌تو، صحرای دو كَون تنگم آید
تا مرغ تو گشت جان عطار عالَم، ز حسد، به جنگم آید



***
در درد عشق یک دل بیدار می نبینممستند جمله در خود هشیار می نبینمجمله ز خودپرستی مشغول کار خویشنددر راه او دلی را بر کار می نبینمعمری بسر دویدم گفتم مگر رسیدمبا دست هرچه دیدم چون یار می نبینمگفتم مگر که باشم از خاصگان کویشخود از سگان کویش آثار می نبینمدعوی است جمله دعوی کو عاشقی و کو عشقکز کشتگان عشقش دیار می نبینم
گر عاشقی برآور از جان دم اناالحقزیرا که جای عاشق جز دار می نبینمچون مرد دین نبودم کیش مغان گزیدمدین رفت و بر میان جز زنار می نبینماکنون ز نا تمامی نه مغ نه مؤمنم مناندک ز دست دادم بسیار می نبینمدردا که داد چون گل عطار دل به بادشوز گلبن وصالش یک خار می نبینم



منصور رستگار فسایی - برگرفته از: «انواع شعر فارسی»

رزیتا 04-16-2010 03:16 PM

ز لفظ جعفر صادق روایت
 
ز لفظ جعفر صادق روایت


http://img.tebyan.net/big/1387/08/24...7144871050.jpg

در مثنوی الهی نامه از عطار این حدیث منظوم از امام جعفر صادق علیه السلام نقل شده است :

چنین کردند اصحاب ولایت
ز لفظ جعفر صادق روایت
که ویرانی است این دنیای مردار
وز او ویران تر است آن دل به صد بار
که او معموری دنیا گزیند
که تا در مسند دنیا نشیند
ولیکن هست عقبی جای معمور
وز او معمورتر آن دل که از نور
نخواهد جز به عقبی در عمارت
شود قانع دهد دنیا به غارت

در صحت سند این کلام سخنی نمی توانم گفت اما معنای این ابیات پر مغز این چنین است که :

این دنیا مردار بویناکی است بسیار زشت اما از دنیا مرده تر و زشت تر قلب انسانی است که به آن دل بندد و تمام همت خود را صرف آبادی این ویرانه ابدی سازد و در مقابل آخرت جایگاهی است آباد و زیبا و از آن آبادتر و زیباتر قلب انسانی است که از نور خدا روشن است و به همین دلیل سعی خود را معطوف به اصلاخ آخرتش و توجه به آن می کند و از دنیا به همانی که دارد قانع است.

رزیتا 04-16-2010 03:18 PM

او امام محمدیان بود
 
او امام محمدیان بود


http://img.tebyan.net/big/1387/08/52...2170138247.jpg
  1. "تذکره الاولیا" کتابی است به قلم عطار نیشابوری و در آن شرح زندگی 72 تن از اولیا، عارفان و مشایخ تصوف را با ذکر مکارم اخلاق، مواعظ و سخنان حکمت آمیزشان آورده است. عطار در تحریر تذکرةالاولیا از کتاب کشف‌المحجوب از جلابی هجویری و طبقات‌الصوفیه از عبدالرحمن سلمی بهره جسته است. این کتاب در سال‌های آخر سده ششم تألیف شده است. عطار در این کتاب از بزرگان صوفیه مثل ابراهیم ادهم ،رابعه و جنید و حلاج و همین طور ابو حنیفه و شافعی ذکری به میان آورده اما به قول خودش تبرکا کتاب را با ذکر امام صادق علیه السلام آغاز کرده و با احوال امام محمد باقر علیه السلام خاتمه داده است. اگر چه اخباری که در مورد این دو امام معصوم علیهما السلام در این کتاب آمده از دید روایی متزلزل و حتی غریب و بی اساس می نماید اما لفظ پردازی و معانی وصفی در بیان مقامات این دو بزرگوار (که از دید ما تناسب چندانی با دیگرانی که در این کتاب شرح احوالشان آمده ندارند) بسیار زیبا و درخور توجه بیان شده است.
  1. به مناسبت سالروز شهادت حضرت امام صادق علیه السلام ابتدای "تذکره الاولیا" را که برای ایشان نوشته شده است می آوریم:
آن سلطان ملت مصطفوی,
آن برهان حجت نبوی,
آن عالم صدیق,
آن عالم تحقیق,
آن میوۀ دل اولیا,
آن گوشۀ جگر انبیا,
آن ناقل علی, آن وارث نبی, آن عارف عاشق, ابو محمد جعفر صادق ـ رضی الله عنه ـ[علیه السلام]
گفته بودیم که اگر ذکر انبیا و صحابه و اهل بیت کنیم , یک کتاب جداگانه می باید. واین کتاب شرح حال این قوم خواهـد بود , از مشایخ , که بعد از ایشان بوده اند. اما به سبب تبرک به صادق ـ رضی الله عنه [علیه السلام]ـ ابتدأ کنیم, که او نیز بعد از ایشان بوده است. وچون از اهل بیت بیشتر سخن طریقت اوگفته است . وروایت از او بیش آمده , کلمۀیی چند از آن حضرت بیارم , که ایشان همه یکی اند . چون ذکر او کرده آمد, ذکر همه بود .
نبینی که قوم مذهب او دارند مذهب دوازده امام دارند؟ یعنی یکی دوازده است و دوازده یکی .
اگر تنها صفت او گویم, به زبان عبارت من راست نیاید, که در جمله ی علوم, و اشــــارات و عبارات بی تکلف، به کمال بود. وقدوۀ جمله ی مشایخ بود, و اعتماد همه بر او بود.ومقتــــدای مطلق بود, و همۀ الهیان را شیخ بود, و همۀ محمدیان را امام بود هم اهل ذوق را پیشــرو بود و هم اهل عشـــــق را پیشوا.
اگر تنها صفت او گویم, به زبان عبارت من راست نیاید, که در جملۀ علوم, و اشــــارات و عبارات بی تکلف، به کمال بود. وقدوۀ جملۀ مشایخ بود, و اعتماد همه بر او بود.ومقتــــدای مطلق بود, و همۀ الهیان را شیخ بود, و همۀ محمدیان را امام بود هم اهل ذوق را پیشــرو بود و هم اهل عشـــــق را پیشوا.

هم عُباد را مقدم بود و هم زُهاد را مـــــکرم . هم در تصنیفِ اســـرار حقایق , خطیر بود , هم در لطایف اسرار تنزیل و تفسیــر , بی نظیر .
و از [حضرت امام] باقر ـ علیه السلام ـ بسی سخن عظیم نقـــــل کرده است.و عجب می دارم از آن قوم که ایشان راخیال بندد که اهل سنت و جماعت را با اهــــــــــــل بیت چیزی در راه است که اهل سنت و جماعت اهل بیت اند به حقیقت[تعجب می کنم از قومی که می اندیشند بین اهل سنت و اهل بیت فاصله ای هست در حالی که اهل سنت واقعی همان اهل بیت هستند]. ومن آن نمی دانم که کسی در خیـــال باطل مانده است. آن مـــــی دانم که هر که به محمد صلی الله علیه و علی آله وسلم ایمـان دارد و به فرزندادن و یارانش ایمان ندارد , او به محـمد علیه الصلوة و السلام ایمان ندارد. تا به حـــــدی که امام اعظم شافعی در دوستی اهل بیت به غایتی بوده است که به رفضش نسبت کردند و محبوس داشتند . واو در این معنی شعری گفته , و یک بیت از آن این است : شعر
لَوْ كانَ رَفْضاً حُبُ آلٍِ محمدِ فلیَشْهَدَ الثقلانِ: انى رافضُ
یعنی اگر دوستی آل محمد رفض است, گو : جملۀ جن و انس گواهی دهند به رفض [رفض از دین بیرون شدن است]من . اگرآل و اصحاب رسول دانستن , از اصول ایمان نیست, بسی فضول که به کار نمی باید,می دانی . اگر این نیز بدانی هیچ زیان ندارد . بلکه انصاف آن است که چون پادشاه دنیا و آحرت محمد[صلی الله علیه و آله و سلم] را می دانی, وزرای او{را} نیزبه جای خود می باید شناخت و صحابه را به جای خود , و فرزندان او را به جای خود , تا سنی و پاک اعتقاد باشی.
و با هیچ کس از نزدیکان پادشاه تعصب نکنی الأ به حق ... نقل است که صادق علیه السلام از ابو حنیفه پرسید که :«عاقل کی است ؟ » .
گفت : «آن که تمییــزکند میان خیر و شرّ ».
صادق گفت : « بهایم نیز تمییز توانند کرد , میان آن که او را بزنند یا او را علف دهنــــــد » .
ابو حنیفه گفت : « به نزدیک تو عاقل کی است ؟ » .

گفت آن که تمییز کند میان دو خیرو دو شر. تا از دو خیر , خیر الخیرین اختیار کنـــد و از دو شر خیر الشرین برگزیند»

تذکره الاولیا - عطار نیشابوری

رزیتا 04-16-2010 03:23 PM

صفر مقدس
 
صفر مقدس


http://img.tebyan.net/big/1387/05/10...2153129207.gif


اولی : صوفیی می رفت در بغداد زود
در میان راه آوازی شنود
کان یکی گفت "انگبین دارم بسی
میفروشم سخت ارزان ، کو کسی؟"
شیخ صوفی گفت " ای مرد صبور
می دهی چیزی به هیچی؟"گفت "دور!
تو مگر دیوانه ای ای بوالهوس
کس به هیچی کی دهد چیزی به کس ؟"
هاتفی گفتش که" ای صوفی درآی
یک دکان زینجا که هستی برتر آی
تا به هیچی ما همه چیزت دهیم
ور دگر خواهی بسی نیزت دهیم ."

تبیاد : در عطاری منطق الطیر حکایات خوشبویی از بوستان ادبیات می توان یافت یکی هم همین که خواندید : صوفیی (شما بخوانید اهل دلی )در بازار راه می رفت فریاد دوره گردی که عسل می فروخت شنید که می گفت : عسل بسیار خوبی دارم و ارزان می فروشم . مرد از او پرسید :" آیا در ازای "هیچ" به من عسل می دهی؟" دوره گرد گفت :" برو بابا! چه کسی را دیده ای که در ازای "هیچ" چیزی بدهد؟ "
هاتفی در قلب مرد زمزمه کرد :" ای مرد تو برای خریدن نزد ما بیا و تنها قدمی ازین دکان که هستی بالاتر شو تا ببینی که ما در برابر "هیچ"، "همه چیز" به تو می دهیم و اگر از "همه چیز " بیشتر هم بخواهی به هیچت خواهیم فروخت."


دومی : آن عزیزی گفت فردا ذوالجلال
گر کند در دشت حشر از من سوال
"کای فرومانده چه آوردی ز راه؟"
گویم "از زندان چه آرند ای اله؟"

الدنیا سجن المومن ، دنیا زندان مومن است و مومن در زندان جز آرزوی رهایی "هیچ" ندارد . آیا آنروز که زندانی از زندان بیرون می آید به این نخواهد اندیشید که سهم روزها و شبهایش جز امید "هیچ" نبوده و همان امید دیروز "آزادی " امروز شده ؟ و آزادی "همه چیز " است.

سومی : سلمان از دنیا رفت و مولایش این دوبیت را بر کفن او نگاشت :
وفدت علی الکریم بغیر زاد
من الحسنات والقلب السلیم
وحمل الزاد اقبح شیء
اذ الوفود علی الکریم

"بدون هیچ زاد و توشه ای از حسنات و قلب سلیم بر شخص کریمی وارد شدم آری هرگاه مقصد حضور نزد کریم باشد آوردن زاد و توشه زشت ترین کار است."

البته سلمان از تمام ما مسلمان تر بود اما "هیچ" در دستان او یعنی "همه چیز " در دستان خدا و امن از دستان خدا ،
کدام آغوشی گشوده می شود؟

<H4><H2><H4> </H4></H2><H3></H3></H4>

عطار هد هد هفت وادی
پرندگان منظومه منطق الطیر عطار

رزیتا 04-16-2010 03:28 PM

معنای فتوت از نظر عطار
 
رمزی چند ز اسرار


معنای فتوت از نظر عطار


http://img.tebyan.net/big/1387/01/14...1071496482.jpg

در مقالات پیش صفات جوانمردان را بر شمردیم و نظر بزرگان را گفتیم . در این مقاله فتوت را از دیدگاه عطار می خوانیم.
و اما از نظرشیخ فریدالدین عطارنیشاپوری، فتوت دارای هفتاد ویک شرط نبوده،بلکه در بردارند? هفتاد ودو شرط است .عطار در دیوان شعرخود، بخش کاملی را به نام، "فتوت نام? منظوم" اختصاص داده است. بنا به اندیشه عطار،آ یین فتوت وجوانمردی که در اشعارش ازآن، "راه وروش مردان" تعبیر شده، دارای دوبخش است:



یکی جنبه نظری، ودوم جنبه عملی ؛که جنبه عملی این موضوع بیشتر مورد نظرش واقع گردیده است؛
چنانکه در اشعار زیر به خوبی و روشنی مشاهده کرده، میتوانیم:


الا ای هوشمنــد خــــوب کـــــردار بگویم با تو رمزی چنــد ز اسرار
چو دانش داری و هستی خردمند بیا موز از فتوت نکت? چــند

که تا در راه مردان ره دهندت کلاه سروری بـــر ســـر نهند ت
اگر خواهی شنیدن گوش کن بــــاز زمانی باش با ما محـــــــرم راز

چـــین گــفتنــد پیــران مـــقد م که از مردی زدندی در میان دم
که هفتــاد و دو شد شرط فتوت یکی زان شرط ها باشد مروت

بگویم با تو یک یک جمل? راز که تا چشمت بدین معنا شود باز
نخستین راستی را پیشـــه کـــردن چو نیکان از بدی اندیشه کردن

همه کس را به یاری داشتن دوست نگفتن آن یکی مغز و دیگر پوست
زبند نـــقش بــــد آزاد بــــــودن همیشه پاک باید چشم و دامــــــن

اگر اهل فتوت را وفا نیست همه کارش به جزروی وریا نیست
کسی کو را جوانمرد یست در تن به بخشاید دلش بر دوست و دشمن

بهرکس خواستی می بایـــد آنت اگر خواهی به خود نبود زیانت
مکن بد با کسی کو با تو بد کرد و نیکی کن اگر هستی جوانمرد

کسی کــــز مهــــر تو ببرید پیـــوند به مردی جان و دل درراه او بند
زبان را در بدی گفتن میا مــــــوز پشیمانی خوری تو هم یکی روز

تو را آنگه به آیـــد مردی و زور که بینی خویشتن را کمتر از مور
مراد نامــــــر ادان را بــــــر آور که تا یابی مراد خویش یکـــــــسر

مگوهرگزکه خواهم کردن اینـــکار اگر دستت دهد میکن به کردار
کسی کورا خشم اندر رضا نیست فتوت در جهان او را روا نیســت

فتوت دار چون باشد دل آزار نباشد در جهانش هیــــچکس یــار
درین ره خویشتـــن بینی نگنـــجد به بی باکی و مسکینی نگنــجد

فتوت ای برادر برد و بــــــاریست نه گرمی وستیزه بلکه زاریـــست
بده نان تا برآیـــد نــــامت ای دوست چه خوشتردرجهان ازنام نیکوست



زبان ودل یکی کــــن با همه کـــس چنان کزپیش باشی باش از پــس
مکن جیزی که دیدن را نشایـــــد اگر گـــویی شنـــیدن را نشایـــد

چو اندرطبع بـــسیاری نـــداری مزن دم از طـــریق بــرد بــاری
طریق پارسایی ورز مــــــــادام که نیکو نیست فاسق را سرانجام

مکن با هیچکس تزویر و دستان که حیلت نیست کـــار زیـر دستان
درون را پاک دار از کین مردم که کین داری نشد آیین مـــــــردم

چو خوانندت برو زینهار می پیج ورت هم بیم جان باشد مگو هیچ
به جان گر باز مانی اندرین راه نبــاشد از فـــتوت جـــــانت آگـاه

دماغ از کبر خالی دار پیــــوست زشیطانی چه گیری عذر بر دست
تواضع کن تواضع بر خــــــلایق تکـــبر جــز خدا را نیست لایــق

تکبر خیره گی خود را مرنجان که افزونی جسم است کاهش جان
سخن نرم و لطیف و تازه میگوی نه بیرون از حد و اندازه میگوی

مگو رازدلت با هر کسی بـــــــاز کــه در دنیــا نــیابی محـــرم راز
حســـد را بر فتــــوت ره نبـــا شد حسـود از راه حــق آگــه نــبا شد

اخی راچون طمع باشد به فرزند ببرزنهار از وی مهر و پیونــد
اگر گفتی ز روی آنـــرا به جای آر وگر خود میرود سر بر سر دار

به خود هرگز مرو راه فتـــوت به خــــود رفتن کجا باشد مروت
ریاضت کش که مرد نفس پرور بود ازگــاو و خـــر بسیــار کمـــتر

مرو ناخوانده تا خواری نــــبینـــی چورفتی جز جگر خواری نبینی
به چشم شهوت اندر دوست منگـــر که دشمــن کام گـــردی ای بـــرادر

زکج بینان فتوت راست نایـــد که کج بیــنی فتــوت را نــشایـــــد
به کام خود منه زینهار یک گــــــام که ایمن نیست دایم مرد خود کام

مـــــروت کن تو با اهل زمانه که تا نامت بمـــا نت جــــاودانــــه
هزاران تربیت گر هست اخی را ندارد دوست ز ایشان کس سخی را

مزن لاف ای پسربا دوست و دشمن که باشد مـــــرد لافی کمتر از زن
فتوت چیست داد خلق دادن به پـــــای دستـــــگــیر ایســــتاد ن

هرآنکس کو بخودمغرور باشـــــد به فرهنگ از مـــــروت دورباشـــد
ادب را گوش دارد در همــــه جای مکن با بی ادب هرگز مـــحابـــــای

به خدمت میتوان این راه بــــــریدن بدین چوگان توان گــــــویی ربودن
به عزت باش تا خواری نبـــینــــی چو یاری کـــــردی اغیاری نبینی

مبر نام کسی جز با نیــــــــکویــی اگر اندر فــــــــتوت نــــام جــــــویی
به عصیان در میفکن خویشــتن را مجوی آخر بــــلای جـــان و تن را

هوای نفس خود بشکن خــــــدا را مده ره پیش خود صـــــاحب هوا را
چنان کن تربیت پیر و جـــــوان را که خجلت بـــر نــــیفتد این و آن را

نصیحت در نهانی بهتر آیـــــــــــد گره از جـــان و بــند از دل گشـــاید
لباس خود مده هر نا ســـــــزا را به گوش و جان شنو این ماجرا را

میان تربیت زان روی می بند که باشد در کنارت همچـــــو فرزند
فتوت جوی گــــــــر دارد قناعت همه عالم برند از وی بـــــــضاعت

به طاعت کـــــوش تا دیندار گردی که بید ین را نزیــــبد لاف مـــــردی
پرستش کــــن خدای مــــهربان را مطیع امر کن تن را و جــــــــان را

قــدم اندرطـــــریـــــق نیستی زن که هستی برنمی آید ازیــــــن فــــــن
چو سختی پیشت آید کن صبوری درآن حالت مکن از صــــــبر دوری

به نعمت در همی کن شکر یــزدان چو محنت در رسد صبر است درمان
چو مهمان در رسد شیرین زبان شو به صد التـــاف پیش مــــهمان شــــــو

تکلف ازمیان بـــــــر دار واز پیش بیاور آنــــــچه داری از کم و بــیش
به احسان و کرم دلــــها به دست آر کزین بهـــــــتر نباشد در جــــهان کار

چو احسان از تو خواهد مرد هوشیار چو مــــردان راه خود چالاک بــــسپار
فتوت دار چون شمع است در جمع از آن سوزد میان جـــــمع چون شمع

ترا با عشق باید صبر هــــــــــمراه که تا گردی ازین احـــــــــــوال آگاه
به گفتار این سخن ها راست نایــــد ترا گفتار با کــــــــــــــردار بـــــاید

مکن زینهار ازین معنا فرامـــــوش همی کن پند من چون حلقه در گوش.

چنانکه یاد کردم،اگر ما آیین فتوت را از نگاه عطار جمع بندی کنیم؛ به این نتیجه میرسیم که بنا به عقید? عطارآیین جوانمردی و فتوت، عبارت است از: راستی و راستکاری، صداقت، اندیشه بد نداشتن، یاری و کمک به دیگران،
رهایی یافتن از هوای نفس، پاکدامنی، وفا به عهد، بخشنده گی بر دوست و دشمن، آنچه که به خود


http://img.tebyan.net/big/1387/01/63...2083211665.jpg

میخواهی به دیگران باید خواست، نیکی به دیگران، بستن جان و دل در راه کسی که با تو مهربانی دارد، زبان را از گفتار بد باز داشتن، خویشتن را کمتر از مور دانستن،مراد نامرادان را برآوردن،گفتار را با کردار

برابر داشتن،خشم خود را فرو خوردن،بی آزاربودن،دوری از خویشتن بینی،بردباری،نان دادن، دل را با زبان یکی داشتن، بستن چشم و گوش از چیزهای نادیدنی و نا شنیدنی،پارسایی داشتن،دوری کردن از مکر و تزویر،دوری از


کین جویی و خودخواهی، تواضع داشتن،نرم گویی، راز دل به هرکس نگفتن، دوری از حسد ورشک ورزی، دوری از طمع، کوشش و عمل درکار، ریاضت کشیدن،دوری از شهوت و کج بینی و کج اندیشی، خود کام نبودن،مردمداری و مروت داشتن، سخی طبع بودن، مدارا کردن،دوری از لاف و اضافه گویی،داد خواهی کردن،مغرور نشدن، با ادب بودن، بد گویی نکردن،دوری از گناه و عصیان،هوا ی نفس را شکستن،قناعت داشتن،دینداری و خدا جویی، صبر و حوصله داشتن، شکر یزدان را به جای آوردن،مهمان نوازی،احسان و کرم داشتن، در عشق صبر داشتن، و مانند اینها که همه آدمی را به کار آید و میتوان آنها را سر مشق زنده گی خویش قرار داد .

نویسنده : دکتر غلام حیدر یقین

رزیتا 04-16-2010 03:30 PM

مجنونامه پنجم : لیلی با پوست!
 
مجنونامه پنجم : لیلی با پوست!


http://img.tebyan.net/big/1387/10/31...0493698197.jpg
  1. اهل لیلی نیز مجنون را دمی
  2. در قبیله ره ندادندی همی
یک روز علی الطلوع بود که قبیله ی لیلی تصمیم گرفتند که دیگر مجنون را به دیدن لیلی اجازت ندهند
  1. داشت چوپانی در آن صحرا نشست
  2. پوستی بستد ازو مجنون مست
مجنون که دید این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست قوایش را جمع کرد و حیلتی اندیشید! پس به نزد چوپانی رفت و از او پوست گوسفندی گرفت . در حالی که مست عشق افتان و خیزان بود.
  1. سرنگون شد پوست اندر سر فكند
  2. خویشتن را كرد همچون گوسفند
چهار دست و پا بر زمین نهاد و پوست بر بدن کشید و گفت : آنک این منم آن گوسفند!
  1. آن شبان را گفت بهر كردگار
  2. در میان گوسفندانم گذار
بعد رو به چوپان گفت : خدا پدر و مادرت را بیامرزد اخوی ! بنده را میان این گله راه بده و انگار کن ما هم گوسفندی هستیم از گوسفندانت...
  1. سوی لیلی ران رمه، من در میان
  2. تا بیابم بوی لیلی یك زمان
مجنون ادامه داد: بعد هم برای رضای خدا این گله را ببر به محله ی لیلا! شاید بوی لیلی به مشامم برسد...
  1. تا نهان از دوست زیر پوست من
  2. بهره گیرم ساعتی از دوست من
ما که مثل جوانک های ایزو دوهزار و خورده ای نیستیم نه انحصار طلبیم و نه اهل مخاصمه . سهم ما از معشوق همان رایحه باشد هم از سرمان زیاد است.
  1. گر تو را یك دم چنین دردیستی
  2. در بن هر موی تو مردیستی
آخ چوپان ! چوپان! اگر یک ثانیه این درد مرا داشتی می دانستی خروار خروار مردانگی میخواهد تا بشود این "درد عشق" های مرد افکن را تحمل کرد.
  1. ای دریغا درد مردانت نبود
  2. روزی مردان میدانت نبود
ای حیف که مثل بز هایت داری مرا نگاه می کنی و این همه که نطق می کنم یک جمله هم ازین درد بی درمانم در نمی یابی!!
  1. عاقبت مجنون چو زیر پوست شد
  2. در رمه پنهان به كوی دوست شد
[خلاصه چوپان دید این آقا از گرگ هم بدتر است اگر رهایش کنی اعصابت را تکه تکه می کند ، با خود گفت : خدا وکیلی ماهم که زخم مهلک عشق نچشیده ایم که به زوزه کشیدن های سوزناک مجانین عادت داشته باشیم ، اینان قومی هستند که درد و درمانشان یکی است ما را به اینها چه کار؟ با گوسفندان هم که تفاهم داریم، مجنون هم یکی! ] و این شد که او را با گله به محله ی لیلی برد.
  1. خوش خوشی برخاست اول جوش ازو
  2. پس به آخر گشت زایل هوش ازو
مجنون صدف پوست را بر تن کشید و بر درگاه لیلی که رسید...چه بگویم؟؟! تلاطم امواج نامرئی نمی دانم کدام دریا به جانش افتاد و کم کم در امواج سهمگینش غرق شد.
  1. چون درآمد عشق و آب از سر گذشت
  2. برگفتنش آن شبان بردش به دشت
  3. آب زد بر روی آن مست خراب
    تا دمی بنشست آن آتش زآب
بشنوید از چوپان. او که به بوی این دریا هم نرسیده بود تنها چیزی که دید مجنونی بود که روی خاک خشک و گرم در پوستین کهنه و داغ ، بی حال افتاده. به دشت بردش و خواست این ناخدای غریق را با چند قطره آب دوباره بر سر کشتی بنشاند! شما کار دنیا را ببین که به صورت ماهی از ترس غرق شدن آب می پاشند!!

چند روز بعد...
  1. بعد از آن روزی مگر مجنون مست
  2. كرد با قومی به صحرا درنشست
  3. یك تن از قومش به مجنون گفت باز
  4. سر برهنه مانده‌ای ای سرفراز
  5. جامه‌ای كان دوست‌تر داری و بس
  6. گر بگویی من بیارم این نفس
میان دوستانش نشسته بود [ چه می گویم آدم که مجنون باشد غیر لیلی دوست ندارد! عطار نوشته "کرد با قومی به صحرا در نشست" آن قوم دوستش داشتند اما مجنون یک دوست بیشتر نداشت . همه مجانین همین طورند . دیگران دوستشان دارند اما آنان فقط لیلای خودشان را می طلبند و اگر قرار است هر رگشان دخیل درگاهی باشد از خود می پرسند چرا تمام رگ و ریشه ام را به درگاه لیلی نیاویزم؟ که یکی مثل لیلی از هزار و یکی دیگری ، خیلی خیلی ارزشمند تر است. همه نگران مجانین هستند اما آنان نگران هیچ کس و هیچ چیز نیستند الا لیلی...]یکی پرسید: جوانمرد چرا بی کلاه و دستاری؟ چرا قبا و عبایت در برت نیست؟بگو چه لباسی می پسندی برایت بیاوریم تا بپوشی
  1. گفت هر جامه سزای دوست نیست
  2. هیچ جامه بهترم از پوست نیست
  3. پوستی خواهم از آن گوسفند
  4. چشم بد را نیز می‌سوزم سپند
  5. اطلس واكسون مجنون پوستست
  6. پوست خواهد هرك لیلی دوستست
  7. برده‌ام در پوست بوی دوست من
    كی ستانم جامه‌ای جز پوست من
مجنون گفت : شأن من اقتضای امثال حریر و ابریشم و پرنیان نمی کند و این البسه در حد من نیستند ! جامه ای که سزاوار من است " پوست " است . آن هم پوست گوسفند. مگر نه اینکه با پوست گوسفند بود که به درگاه خانه ی لیلی رفتم؟ اگر این پوست اینقدر گرانمایه است که با پوشیدنش راه رسیدن هموار می شود ، چرا من نپوشم؟پوست لباس دوست است و هرکس به لباس گرانبهایم حسادت کند دمار از روزگارش در می آورم .
  1. دل خبر از پوست یافت از دوستی
  2. چون ندارم مغز باری پوستی
چون پوست پوشیدم از دوست خبر دار شدم و اکنون که وصال محال است و لیلا بالا ی بالا و دست نیافتنی به همین پوست که بوی دوست برایم آورد راضی هستم.
  1. عشق باید كز خرد بستاندت
  2. پس صفات تو بدل گرداندت
  3. كمترین چیزیت در محو صفات
  4. بخشش جانست و ترك ترهات
  5. پای درنه گر سرافرازی چنین
  6. زانك بازی نیست جان بازی چنین
شیخ می گوید : فرزندم ! اگر عشق ،عشق است باید آنچنانت کند که گویی در آینه گوسفندی می بینی که چوپان منیت و تکبر خود شده و نه چون پوچان گرفتار آب و علف. اگر این " پوست" را پوشیدی تازه سزاوار جانبازی برای پادشاه ملکوت خواهی شد و الا ای گوسفند! برو با کت و شلوار Kiton ات خوش باش!!!

شیخ عطار با همکاری تبیان +ادبیات - برخی اضافات




رزیتا 04-16-2010 03:33 PM

مقاله چهارم : عطار و داستانهای زیبایش
 
حج در آینه ادب فارسی (4)

مقاله چهارم : عطار و داستانهای زیبایش


http://img.tebyan.net/big/1387/09/48...6420263206.jpg

عطار، شیخ فرید الدّین ابوحامد محمّد بن ابوبكر ابراهیم بن مصطفى; (متوفاى 627 هـ . ق.)
از عارفان بزرگ ایران و از پیشوایان شعراى متصوّفه این سرزمین است كه در قرن هفتم درسال627 درگذشته است. عطّار خودبه زیارت كعبه وانجام حج نائل شده است.
عطّار در عین حال كه خود عارف بزرگى است، لیكن با اعمال بعضى از عرفا كه بدون استطاعت و توان مالى و بدون اینكه خداوند تكلیف را بر دوش آنها گذاشته باشد به حج مى روند و خود و دیگران را به زحمت مى اندازند مخالفت كرده و گفته است:


كسى كو سوى حج كردن هوا كرد
اگر حج كرد بى امرت خطا كرد

عطّار نیز از جمله شعرایى است كه در ارتباط با حج و كعبه سخن بسیار گفته، هم در قالب حكایت و داستان و هم به صورت ابیاتى جداگانه در موارد مختلف; به عنوان نمونه در مصیبت نامه در تعریف حج گفته است:

حج چیست از پا و سر بیرون شدن *** كعبه دل جستن و در خون شدن
كعبه چیست اندر جوار افتادن است *** تو بتو در ناف عالم زادن است
زهد فروشى و خود نمایى از نظر همه صاحبنظران مردود است، این چنین حجّى كه بر پایه تظاهر استوار باشد بت پرستى است نه خداپرستى، عطّار در این زمینه مى گوید:
برو مفروش زهد و خود نمایى *** كه نه زرقت خرند اینجا نه طاعات
كسى را كى فتد بر روى این رنگ *** كه در كعبه كند بت را مراعات
او مثنوى اشتر نامه را با چند نعت و مدح از ذات احدیّت و پیامبر اكرم و ذات و صفات پروردگار آغاز كرده سپس در عزم سفر حج گفته است:
یك دمى اى ساربانِ عاشقان *** در چرا آور زمانى اشتران...
تا در آنجا جمع گردد قافله *** سوى حج رانیم ما بى مشغله
كعبه مقصود را حاصل كنیم *** در تجلّى خویش را واصل كنیم...
باز سرگردان این صحرا شویم *** در درون كعبه ناپروا شویم...
بر قطار اشتران عاشق شوى *** در درون كعبه صادق شوى...
در محبّت تا كه غیرى باشدت *** در درون كعبه دیرى باشدت...
تا مگر در كعبه جانان روى *** در مقام ایمنى خوش بغنوى
كعبه جانها مكانى دیگر است *** این زمان آنجا زمانى دیگر است...
كعبه عشّاق را دریاب زود *** جمله ذرّاتشان این راه بود...
كعبه عشّاق یزدان است آن *** ره نداند برد جسم الله به جان
حج عبادتى است صددرصد براى خدا كه «وَلله عَلى النّاسِ حِجُّ الْبَیتِ...» عطّار در الهى نامه داستانى در این زمینه نقل كرده است:
یكى دیوانه گریان و دلسوز *** شبى در پیش كعبه بود تا روز
خوشى مى گفت اگر نگشاییم در *** بدین در همچو حلقه مى زنم سر
كه تا آخر سرم بشكسته گردد *** دلم زین سوز دایم خسته گردد
یكى هاتف زبان بگشاد آنگاه *** كه پر بت بود این خانه دو سه راه
شكسته گشت آن بتها درونش *** شكسته گیر یك بت از برونش
اگر مى بشكنى سر از برون تو *** بتى باشى كه گردى سرنگون تو
در این راه از چنین سر كم نیاید *** كه دریا بیش یك شبنم نیاید
بزرگى چون شنید آواز هاتف *** بدان اسرار شد دزدیده واقف
به خاك افتاد و چشمش خون روان كرد *** بسى جان از چنین غم خون توان كرد
چو با او هیچ نتوانیم كوشید *** نمى باید به صد زارى خروشید
عطّار طى داستانى گفته است كه كسى از مجنون پرسید: قبله كدام سوى است؟
مجنون پاسخ داد: قبله در جان آدمى است، آنچه به صورت ظاهر كعبه و قبله مى نامید سنگى بیش نیست:


http://img.tebyan.net/big/1387/09/10...1765858948.jpg

آن یكى پرسید از مجنون مگر *** كز كدامین سوى قبله است اى پسر
گفت اگر هستى كلوخى بى خبر *** اینكت كعبه است در سنگى نگر...
گر چه كعبه قبله خلق جهانست *** لیك دایم قبله جاى كعبه جانست
در حرم گاهى كه قرب جان بود *** صد هزاران كعبه سرگردان بود
فریدالدّین از قول سالكى، كعبه و بخصوص حجرالأسود را مخاطب قرار داده و گفته است:
هست یك سنگ تو رحمان را یمین *** وان دگر سنگت سلیمان را نگین


سنگ در پاسخ مى گوید:
گر یمین الله در عالم مراست *** حصن كعبه خانه خاص خداست...
چون میان كعبه بادى بیش نیست *** سنگ را از كعبه ره در پیش نیست
چون كلوخ كعبه را شد بسته راه *** چون برد ره سوى او سنگ سیاه
در سیاهى ساكنم زین ره مدام *** مانده ام در جامه ماتم مدام
هر زمان از من بتى دیگر كنند *** خویشتن را و مرا كافر كنند
و بدین ترتیب هشدار مى دهد كه كعبه حقیقى از سنگ و گِل نیست كه از جان و دل است و آنان كه تنها به ظاهر كعبه توجّه دارند با بت پرستان تفاوتى ندارند. و آنان كه از سر صدق و اخلاص از خداى كعبه درخواستى داشته باشند بدون شك خواسته آنها برآورده مى شود.
عطّار در این زمینه داستان اعجاز آمیزى را كه در جوار كعبه معظّمه رخ داده بیان كرده است:
بود آن اعرابیى شوریده رنگ *** كرد روزى حلقه كعبه به چنگ
گفت یارب بنده تو برهنه است *** وى عجب برهنگیم نه یك تنه است...
چند دارى برهنه آخر مرا *** جامه اى ده این زمان فاخر مرا
مردمان چون این سخن كردند گوش *** بر زدندش بانگ كاى جاهل خموش
از طواف آن قوم چون گشتند باز *** مرد اعرابى همى آمد به ناز
از قصب دستار وز خز جامه داشت *** گوئیا ملك جهان را نامه داشت
باز پرسیدند ازو كى بى نوا *** این كه دادت؟ گفت: این كدهد؟ خدا
چون من آن گفتم مرا این داد او *** وین فروبسته درم بگشاد او
آنچه گفتم بود آن ساعت روا *** زانكه به دانم من او را از شما

عطّار شیوه انجام حجّ صحیح و كیفیّت عزم حج را بیان كرده و گفته است:
كاملى گفته است از پیران راه *** هر كه عزم حج كند از جایگاه
كرد باید خان و مانش را وداع *** فارغش باید شد از باغ و ضیاع
خصم را باید خوشى خشنود كرد *** گر زیانى كرده باشى سود كرد
بعد از آن ره رفت روز و شب مدام *** تا شوى تو مُحرم بیت الحرام
چون رسیدى كعبه دیدى چیست كار *** آنكه نه روزت بود نه شب قرار
جز طوافت كار نبود بر دوام *** كار سرگردانیت باشد مدام
تا بدانى تو كه در پایان كار *** نیست كس الاّ كه سرگردان كار
عاقبت چون غرق خون افتادنست *** همچو گردون سرنگون افتادنست
آن چه مى جویى نمى آید به دست *** وز طلب یك لحظه مى نتوان نشست


http://img.tebyan.net/big/1387/09/91...1201519427.jpg

حاجیان چون به مكّه مى رسند و چشم به جمال كعبه مى گشایند، خواهشهاى قلبى خود را در نظر مى آورند و بر آوردن آن را از خداوند مى خواهند. عطّار داستانى نقل كرده كه پدر مجنون مجنون را به مكّه مى برد و در جوار كعبه به او مى گوید: از خداوند بخواه تا عشق تو را درمان كند... مجنون به درگاه خداوند مى نالد كه: خدایا! عشق من را به لیلى دو صد چندان كن كه هست.
برد مجنون را سوى كعبه پدر *** تا دعا گوید شفایابد مگر...
دست برداشت آن زمان مجنون مست ***
گفت یارب عشق لیلى زآنچه هست


مى توانى گرد و صد چندان كنى *** هر زمانم بیش سرگردان كنى...
حج از عبادات ارزشمند اسلامى است كه نمى توان قیمتى براى آن تعیین كرد امّا گاهى آهى از سر سوز و درد، ارزش چندین حجّ مقبول مى یابد. عطّار در این زمینه داستان شورانگیزى دارد. او در مصیبت نامه مى گوید:

شد جوانى را حج اسلام فوت *** از دلش آهى برون آمد به صوت
بود سفیان حاضر آنجا غمزده *** آن جوان را گفت اى ماتمزده
چهار حج دارم برین درگاه من *** مى فروشم آن بدین یك آه من
آن جوان گفتا خریدم و او فروخت *** آن نكو بخرید و این نیكو فروخت
دید آن شب اى عجب سفیان به خواب *** كامدى از حق تعالىش این خطاب
كز تجارت سود بسیار آمدت *** گر به كارى آمد این بار آمدت
شد همه حجها قبول از سود تو *** تو زحق خشنود و حق خشنود تو
كعبه اكنون خاك جان پاك تواست *** گر حجست امروز بر فتراك تو است

با نقل داستان بس آموزنده عطّار در مورد اینكه چگونه باید حج كرد، بررسى شعر او را در ارتباط با حج به پایان مى بریم، در این داستان عطّار گفته است زائر بیت الله براى رسیدن به خدا، باید همه تعیّنات را كنار بگذارد و دل را از قید و بند مادّیات رها سازد:
از اكابر بود شیخى نامدار *** دید در خواب آن بزرگ كامكار
كو به راهى مى شدى روشن چو ماه *** یك فرشته آمدى پیشش به راه
پس بدو گفتى كه عزمت تا كجاست *** گفت عزم من به درگاه خداست
آن فرشته گفتش آخر شرم دار *** تو شده مشغول چندین كار و بار...
فرشته به آن بزرگ مى گوید: تو خود را به چندین گرفتارى و دلبستگى مشغول كرده اى. اسباب و املاك فراوان دارى. این همه دلبستگى به دنیا با قرب حق سازگار نیست. شب دیگر در حالى كه نمدى پوشیده بود باز همان فرشته را درخواب دید، فرشته:
گفت: هان قصد كجا دارى چنین *** گفت قصد قرب ربّ العالمین
گفت آخر بى خرد آنجا روى *** با چنین ژنده نمد آنجا روى...
شب دیگر باز همان فرشته را در خواب دید:
روز دیگر مرد آتش برفروخت *** وان نمد پاره بیاورد و بسوخت
دید القصّه شب دیگر به خواب *** كان فرشته كرد سوى او شتاب
گفت عزم تو كجاست اى نامدار *** گفت نزدیك خداى كامكار
آن فرشته گفت اى بس پاكباز *** چون تو كردى هر چه بود از خویش باز
تو كنون بنشین مرو زین جایگاه *** چون تو بنشینى بیاید پادشاه
چون همه سوى حق آمد پوى تو *** حق خود آید بى شك اكنون سوى تو
پاك شو از هر چه دارى و بباز *** تا حقت در پاكى آید پیش باز...
فقر همچون كعبه چار اركان نمود *** پنجمش جز ذات حق نتوان نمود...
گر بود یك ذره در فقرت منى *** نبودت جاوید روى ایمنى

برگرفته از کتاب حج در آینه شعر فارسی با تلخیص

آريانا 05-19-2010 12:07 AM

وادی حیرت به زبان خود عطار
 
بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمی‌دانم
که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمی‌دانم
گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم
ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمی‌دانم
ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر
چنان بی پا و سرگشتم که پای از سر نمی‌دانم
به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو
کنون عاجز فرو ماندم رهی دیگر نمی‌دانم

به هشیاری می از ساغر جدا کردن توانستم
کنون از غایت مستی می از ساغر نمی‌دانم

به مسجد بتگر از بت باز می‌دانستم و اکنون
درین خمخانهٔ رندان بت از بتگر نمی‌دانم
چو شد محرم ز یک دریا همه نامی که دانستم
درین دریای بی نامی دو نام‌آور نمی‌دانم
یکی را چون نمی‌دانم سه چون دانم که از مستی
یکی راه و یکی رهرو یکی رهبر نمی‌دانم
کسی کاندر نمکسار اوفتد گم گردد اندر وی
من این دریای پر شور از نمک کمتر نمی‌دانم
دل عطار انگشتی سیه رو بود و این ساعت
ز برق عشق آن دلبر بجز اخگر نمی‌دانم


behnam5555 07-16-2010 10:28 AM

عطار....
 

عطار.....


عطار از شعرا و نویسندگان قرن ششم هجری قمری است. نام اصلی او "فرید الدین ابوحامد" بوده است و اطلاع دقیقی از سال تولد او در دست نیست و تاریخ ولادتش را از سال 513 هجری قمری تا 537 هجری قمری دانسته اند. عطار در روستای "کدکن" که یکی از دهات نیشابور بود به دنیا آمد و از دوران کودکی او جزئیات خاصی در دست نیست.
پدر عطار به شغل عطاری (دارو فروشی) مشغول بوده و "فریدالدین" هم پس از مرگ پدرش به
همین شغل روی آورد. عطار علاوه بر دارو فروشی به کار طبابت هم مشغول بود و خود در این مورد می گوید:


به داروخانه پانصد شخص بودند ----- که در هر روز نبضم می نمودند


آنچه مسلم است عطار در اواسط عمر خود دچار تحولی روحی شد و به عرفان روی آورده است.
در مورد چگونگی این انقلاب روحی داستانهایی وجود دارد که درستی آنها از نظر تاریخی معلوم نیست ولی معروف ترین آنها این است که روزی عطار در دکان خود مشغول به معامله بود که درویشی به آنجا رسید و چند بار با گفتن جمله چیزی برای خدا بدهید از عطار کمک خواست ولی او به درویش چیزی نداد .
درویش به او گفت : ای خواجه تو چگونه می خواهی از دنیا بروی؟
عطار گفت : همانگونه که تو از دنیا می روی . درویش گفت :تو مانند من می توانی بمیری؟ عطار گفت : بله ، درویش کاسه چوبی خود را زیر سر نهاد و با گفتن کلمه الله از دنیا رفت.
عطار چون این را دید شدیدا" منقلب گشت و از دکان خارج شد و راه زندگی خود را برای همیشه تغییر داد.
او بعد از مشاهده حال درویش دست از کسب و کار کشید و به خدمت عارف رکن الدین رفت که در آن زمان عارف معروفی بود و به دست او توبه کرد و به ریاضت و مجاهدت با نفس مشغول شد و چند سال در خدمت این عارف بود.
عطار سپس قسمتی از عمر خود را به رسم سالکان طریقت در سفر گذراند و از مکه تا ماورالنهر به مسافرت پرداخت و در این سفرها بسیاری از مشایخ و بزرگان زمان خود را زیارت کرد.
http://saberkhatiri.persiangig.com/G...r_statue-1.jpg
تندیس عطار نیشابوری


در مورد مرگ عطار نیز روایت های مختلفی وجود دارد و بعضی می گویند که او در حمله مغولان به شهر نیشابور به دست یک سرباز مغول کشته شد و زمان مرگ او احتمالاً بین سالهای 627 یا 632 هجری قمری بوده است.


http://saberkhatiri.persiangig.com/G...mausoleum0.jpg
آرامگاه عطار در نزدیکی شهر نیشابور



سنگ قبر شیخ عطار




ویژگی های آثار


عطار شاعری است که شیفته عرفان و تصوف است. کلام عطار ساده گیر است. او با سوز و گداز سخن می گوید و اگر چه در فن شاعری به پای استادانی چون سنایی نمی رسد ولی سادگی گفتار او وقتی با دل سوختگی همراه می شود بسیار تأثیرگذار است.


عطار در مثنوی "منطق الطیر" با بیان رموز عرفان، سالک این راه را قدم به قدم تا مقصود می برد.


عطار در سرودن غزل های عرفانی نیز بسیار توانا است و اندیشه ژرف او به بهترین شکل در این اشعار نمود یافته است.


عطار برای بیان مقصود خود از همه چیز از جمله تمثیلات و حکایت هایی که حیوانات قهرمان آن هستند بهره جسته است و امروزه می توان مثنوی "منطق الطیر" را یکی از مهمترین فابل ها در ادب فارسی دانست.


بدون شک عطار سرمایه های عرفانی شعر فارسی را - که سنایی آغازگر آن است- به کمال رساند و به راستی می توان گفت که عطار راه را برای کسانی چون مولوی باز کرده است.


عطار از معدود شاعرانی است که در طول زندگی خود هرگز زبان به مدح کسی نگشود و هیچ شعری از او که در آن امیر پادشاهی را ستوده باشد یافت نمی شود.


آثار


دیوان اشعار:


1- مجموعه قصاید و غزلیات عطار، که بیشتر آنها عرفانی و دارای مضمونهای بلند صوفیانه است به نام "دیوان عطار" چند بار چاپ شده است.


از میان مثنویهایی که بی گمان از اوست می توان به این آثار اشاره کرد:


2- منطق الطیر


این مثنوی، که حدود 4600 بیت دارد مهم ترین و برجسته ترین مثنوی عطار و یکی از مشهورترین مثنویهای تمثیلی فارسی است.


این کتاب که در واقع می توان آن را "حماسه ای عرفانی" نامید، عبارت است از داستان گروهی از مرغان که برای جستن و یافتن سیمرغ – که پادشاه آنهاست- به راهنمایی هدهد به راه می افتند و در راه از هفت مرحله سهمگین می گذرند.


در هر مرحله گروهی از مرغان از راه باز می مانند و به بهانه هایی یا پس می کشند تا این که، پس از عبور از این مراحل هفتگانه که بی شباهت به هفت خان در داستان "رستم" نیست، سرانجام از این گروه انبوه مرغان که در جستجوی "سیمرغ" بودند تنها "سی مرغ" باقی می مانند و چون به خود می نگرند در می یابند که آنچه بیرون از خود می جسته اند- سیمرغ- اینک در وجود خود آنهاست.


منظور عطار از مرغان، سالکان راه و از "سی مرغ" مردان خدا جویی است که پس از عبور از مراحل هفت گانه سلوک – یعنی طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فقر و فنا- سرانجام حقیقت را در وجود خویش کشف می کنند.




3- الهی نامه


این منظورمه در واقع مجموعه ای است از قصه های گوناگون کوتاه و مبتنی بر گفت و شنود پدری با پسران جوان خود که بیهود در جستجوی چیزهایی برآمده اند که حقیقت آن با آنچه عامه مردم از آن می فهمند تفاوت دارد.


4- مصیبت نامه


از دیگر منظومه های مهم عطار مصیبت نامه است که در بیان مصیبت ها و گرفتاری های روحانی سالک و مشتمل است بر حکایت های فرعی بسیار که هر کدام از آنها جذاب و خواندنی است.


در این منظومه شیخ نیشابور خواننده را توجه می دهد که فریفته ظاهر نشود و از ورای لفظ و ظواهر امر، به حقیقت و معنی اشیا پی ببرد.


5- مختار نامه


عطار یکی از شاعرانی است که به سرودن رباعیات استوار و عمیق عارفانه و متفکرانه مشهور بوده است.


رباعیات وی گاهی با رباعیات خیام، او بسیار نزدیک شده و همین امر سبب گردیده است که بسیاری از آنها را بعدها به خیام نسبت دهند و در مجموعه ترانه های وی به ثبت برسانند.


همین آمیزش و نزدیکی فکر و اندیشه، کار تمیز و تفکیک ترانه های این دو شاعر بزرگ نیشابوری را دشوار کرده است.


6- تذکرة الاولیا


عطار از آغاز جوانی به سرگذشت عارفان و مقامات اولیای تصوف دلبستگی زیادی داشته است.


همین علاقه سبب شده است که او سرگذشت و حکایات مربوط به نودو هفت تن از اولیا و مشایخ تصوف را در کتابی به نام تذکرة الاولیا گردآوری کند.


بیش از او در کتاب کشف المحجوب هجویری و طبقات الصوفیه عبدالرحمان سُلَمی نیز چنین کاری صورت گرفته است. اگر چه این دو کتاب به علت قدیمی تر بودن همیت دارند ولی تذکرة الاولیای عطار، نزد فارسی زبانان شهرت بیشتری پیدا کرده است. این کتاب در سالهای آخر سده ششم یا سالهای آغاز سده هفتم هجری تألیف شده است.


مابقی آثار عطار نیشابوری :


اسرارنامه
اشترنامه
بلبل‌نامه
بیان ارشاد (مفتاح‌الاراده)
بی‌سرنامه
پندنامه
جواهرنامه
جوهرالذات
حیدرنامه
خسرونامه
سی‌فصل
شرح‌القلب
گل و هرمز
لسان‌الغیب
مظهرالعجایب
نزهت‌الاحباب
هیلاج‌نامه
وصلت‌نامه
ولدنامه
اخوان‌الصفا



نمونه آثار




نمونه ای از شعر عطار


دریغا


ندارد درد ما درمان دریغا ----- بماندم بی سرو سامان دریغا


در این حیرت فلک ها نیز دیری است----- که میگردند سرگردان دریغا


رهی بس دور میبینم در این ره----- نه سر پیدا و نه پایان دریغا


چو نه جانان بخواهد ماند و نه جان----- ز جان دردا و از جانان دریغا


پس از وصلی که همچون یاد بگذشت ----- در آمد این غم هجران دریغا


***


نمونه ای از نثر عطار از "تذکرة الاولیاء"


حکایتی از ذوالنون مصری


نقل است که جوانی بود و پیوسته بر صوفیان انکار کردی.
یک روز شیخ انگشتری خود به وی داد و گفت: "پیش فلان نانوا رو و به یک دینار گرو کن".
انگشتری از شیخ بستد و ببرد. به گرو نستدند. باز خدمت شیخ آمد و گفت: "به یک درم بیش نمی گیرند".
شیخ گفت: "پیش فلان جوهری بر تا قیمت کند." ببرد. دو هزار دینار قیمت کردند. باز آورد و با شیخ گفت. شیخ گفت: "علم تو با حال صوفیان، چون علم نانواست بدین انگشتری". جوان توبه کرد و از سر آن انکار برخاست.


حکایتی از بایزید بسطامی


نقل است که شیخ را همسایه ای گبر بود و کودکی شیرخواره داشت و همه شب از تاریکی می گریست، که چراغ نداشت.
شیخ هر شب چراغ برداشتی و به خانه ایشان بردی، تا کودک خاموش گشتی.
چون گبر از سفر باز آمد، مادر طفل حکایت شیخ باز گفت. گبر گفت: "چون روشنایی شیخ آمد، دریغ بُوَد که به سر تاریکی خود باز رویم".
حالی بیامد و مسلمان شد.


منبع : سایت رشد و ویکی پدیا


اکنون ساعت 09:15 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)