 |
|
behnam5555 |
01-20-2010 10:43 PM |
قساوت هارون
قساوت هارون
هارون از رابطه جعفر با عباسه هيچگونه اطلاعى نداشت و نمى دانست كه اينها درخلوت اجتماع مى كنند تا آنكه زبيده همسر هارون به خاطر مشاجره اى كه بين او و يحيى بن خالد برمكى پيش آمد داستان مواصلت و بهم پيوستن جعفر را با عباسه بيان وتقرير كرد.
هارون برآشفت و گفت :
هيچ دليلى بر صحت اين مطلب دارى ؟
زبيده گفت :
كدام دليل محكمتر از فرزند مى باشد. هارون پرسيد.
اكنون فرزند كجاست ؟
زبيده گفت : دراينجا بود و عباسه ترسيد كه قضيه ظاهر گردد از اين جهت او را به مكه فرستاد.
هارون سعى كرد ضمن تحقيق اين موضوع را پنهان كند و حج را بهانه و دستاويز خود قرار داده و به مكه برود.
پس از چند روز دستور داد كه خواص و اطرافيان ويژه خودشان را براىرفتن به زيارت مكه مجهز و آماده سازند و او و جعفر و... بغداد را به سوى مكه ترك كردند.
عباسه پيكى را به مكه فرستاد و به خادم و دايه نوشت تا كودك را به يمن ببرند،هارون هنگامى كه به مكه رسيد افراد مورد اعتماد را ماءمور ساخت كه از داستان كودك جستجو كنند، آنان پس از بررسى دقيق مطلب به صحت آن پى بردند.
آنگاه هارون تصميم گرفت كه دست برمكيان را از حكومت كوتاه كند و پس از انجام مناسك حج به بغداد مراجعت نمود.
هارون روزى پيشگاه ويژه خود را بنام مسرور به حضور طلبيد و گفت :
هنگام شب پس ازتاريكى ده نفر كارگر و دو نفر خادم با آنان پيش من بياور.
مسرور نيز چنين كرد. هارون جلو افتاد و آنان را به اطاق خلوتى كه خواهرش عباسه آنجا بود آورد. هارون به عباسه نگريست او را آبستن ديد به وى سخنى نگفت و به آن دو خادم دستور داد خواهرش را بكشندو همانطورى كه هست در صندوق بزرگى بگذارند و درش راقفل نمايند.
بعد هارون به كارگر دستور داد كه در وسط اطاق خلوت چاهى كندند و به آب رسانيدند. هارون گفت : صندوق را آوردند و به چاه افكندند و سپس با خاك پر كرده وهموار نمودند و پس از آن هارون كارگران را از اطاق خارج ساخت و در اطاق را بست وقفل كرد و كليدش را خود برداشت .
بعد هارون به مسرور گفت :
اينها (خدمتكاران و كارگران ) را ببر اجرت و دستمزدشان بده . مسرور آنها را آورد و هر يك از ايشان را همراه با سنگ و سنگريزه ميان جوالى قرارداد آن را محكم دوخت و به ميان رود دجله انداخت .
هارون گفت :
مسرور آنچه به تو دستور داده بودم انجام دادى ؟ گفت :
بلى اجرت و پاداش آن را دادم .
هارون پس از تار و مار كردن برمكيان ماءموران خود را به مدينه فرستاد وفرزندان جعفر را كه از خواهرش عباسه بودند به نزد او آوردند، هنگامى كه هارون آنهارا ديد و پسنديد چون هر دو زيبا و خوب صورت بودند.
هارون به بزرگتر گفت :
نورديده نامت چيست ؟
گفت : حسن
و به كوچكتر گفت :
عزيزم اسم تو چيست ؟
گفت : حسين ،
سپس به آنها نگريست و با صداى بلند گريست و بعد گفت :
حسن وجمال شما برايم ناگوار است .
پس از آن به مسرور گفت :
آنانرا بياور، و بعد هارون چند نفر از غلامان و خدمتكاران راخواست و به آنان دستور داد كه در وسط خانه خلوت عباسه گودال عميقى بكنند.
پس از كندن هارون مسرور را خواند و به او فرمان داد كه هر دو كودك را بكشند و در آن گودال با مادرشان دفن نمايند، مسرور هم اين چنين كرد، مسرور گفت :
هارون با اين حال با شدت مى گريست و من پنداشتم كه به ايشان رحم و دلسوزى كرد.
سيد مهدى علوى ( داستانهاى علوى ج 1 ص 85 تا 90.)
|
behnam5555 |
01-20-2010 10:49 PM |
از سگبانى تا سلطنت
از سگبانى تا سلطنت
روزى هارون الرشيد در خلوتخانه خود قرآن مى خواند، به اين آيه رسيد كه ازقول فرعون حكايت مى كند كه به بنى اسرائيل گفت( : اى قوم آيا ملك مصر از آن من نيست ، با اين جويهاى آب روان كه از زير كاخ مى گذرد؟)
فرعون ستمگر با اظهارقدرت پوشالى خود بدينوسيله مى خواست پايه هاى استعمار و استثمار خودش را مستحكم نمايد.
هارون اعيان مملكت را به حضور خود خواست و گفت :
فرعون عجب مرد پستى بوده ودون همتى خويش را با مباهات به مصر و رود نيل ظاهر ساخته است .
من در نظر دارم مصر راكه يكى از استانهاى مملكت و امپراطورى پهناور من است ، به فرومايه ترين افراد دنياواگذار كنم .
دستور داد كه هزار نفر در تمام مملكت بگردند و از همه كس زبونتر و پست تر پيدا كنندو به حضورش بياورند، هزار نفر سواره به مدت چهار ماه در اطراف مملكت گردش كردندو آنطوريكه مى خواستند كسى را پيدا نكردند، مگر يك نفر بنام (طولون) و او شبانه روز در ميان خرابه ها بسر مى برد و با سگها همدم بود و در يك سفال شكسته با سگها غذا مى خورد، و سگها در بغلش مى خوابيدند، هرگز روى ولباس خود را نشسته بود، و موى و ناخن نچيده بود، هميشه در ميان لباسهاى كهنه وخرقه هاى چركين و پاره بسر مى برد.
خبر به هارون دادند، هارون دستور داد با همين وضع او را به نزدش برند.
طولون را باهمان لباس و همان وضع و سگهاى ولگرد، سفالهاى شكسته پيش هارون آوردند، وى از آن هيئت و سر و وضع تعجب كرد و فرمان داد:
او را به حمام ببرند و لباس شاهانه بر اوبپوشند.
او را به حمام بردند و سرش را تراشيدند، موی زائد و ناخنش را چيدند سر تا پايش به طور شايسته اى پوشاندند و با هيئتى آراسته نزد هارون حاضر ساختند.
هارون او رامردى خوش صورت ديد و از مهابت وى خوشش آمد.
با او آغاز سخن كرد سخنهاى موزون وسنجيده شنيد.
بطوريكه همه حاضران از سخنان او حيران ماندند. هارون در همان مجلس نشان حكومت مصر و توابع را به طولون سگباز اعطاء نمود.
طولون رهسپار مصر شد و مدتى به استقلال در مصر حكومت كرد و بساط عدل و داد و رعيت پرورى بداد و رسم هاى نيكو برقرار ساخت .
وحيد دامغانى ابراهيم ( شگفتهايى از تاريخ اسلام و جهان ص 41.)
|
behnam5555 |
01-20-2010 10:53 PM |
بدتر از طاعون
بدتر از طاعون
منصور خليفه عباسى از عربى شامى پرسيد:
چرا شكر خداى را به جاى نمى آورى كه از وقتى من بر شما حكومت مى كنم طاعون از ميان شما برطرف شده است .
عرب گفت :
خداوند از آن عادلتر است كه در يك وقت دو بلا بر ما بفرستد.
منصور بسيار خجالت كشيدو سرانجام به بهانه اى آن مرد را كشت .
وحيد دامغانى ابراهيم ( شگفتهايى از تاريخ اسلام و جهان ص 75.)
|
behnam5555 |
01-20-2010 10:57 PM |
آموزگار فرزندان متوكل عباسى
آموزگار فرزندان متوكل عباسى
مردى به نام ابن سكيت ، از علماء و بزرگان ادب عربى است .
اين مرد در دوران خلافت عباسى مى زيسته است . در حدود دويست سال بعد از شهادت على (ع ) در دستگاه متوكل عباسى متهم بود كه شيعه است اما چون بسيار فاضل و برجسته بود متوكل او را به عنوان معلم فرزندانش انتخاب كرد.
يك روزكه بچه هاى متوكل به حضورش آمدند و ابن سكيت هم حاضر بود و ظاهرا در آن روزامتحانى هم از آنها بعمل آمده بود و خوب از عهده آن برآمده بودندمتوكل پس از اعلان رضايت از ابن سكيت ضمن اظهار اطلاع وى از علاقه اش به تشيع سؤال كرد؟
اين دوتا (دو فرزندش ) پيش تو محبوب ترند يا حسن و حسين فرزندان على (ع )؟
ابن سكيت از اين جمله و از اين مقايسه سخت برآشفت ، خونش به جوش آمد، با خود گفت :
كار اين مرد مغرور به جايى رسيده است كه فرزندان خود را با حسن و حسين (ع ) مقايسه مى كند؟
اين تقصير من است كه تعليم آنها را بر عهده گرفته ام ، در جوابمتوكل گفت ( : بخدا قسم قنبر غلام على (ع ) بمراتب از اين دوتا و از پدرشان نزد من محبوبتر است)
متوكل فى المجلس دستور داد زبان ابن سكيت را از پشت گردنش درآوردند.
شهيد مطهرى ( جاذبه و دافعه على (ع ) ص 24.)
|
behnam5555 |
01-20-2010 11:02 PM |
چند شوهرى...
چند شوهرى
گروهى از زنان در حدود چهل نفر، گرد آمدند و به حضور حضرت على (ع) رسيدند، گفتند:
چرا اسلام به مردان اجازه چند زنى داده اما به زنان اجازه چند شوهرى نداده است ؟
آيا اين يك تبعيض ناروا نيست ؟
حضرت على (ع ) دستور داد ظرفهاى كوچكى ازآب آوردند و هر يك از آنان را به دست يكى از زنان دادند.
سپس دستور داد همه آن ظرفهارا در ظرف بزرگى كه وسط مجلس گذاشته بودند خالى كنند.
دستور اطاعت شد، آنگاه فرمود:
اكنون هر يك از شما دو مرتبه ظرف خود را از آب پر كنيد اما بايد هر كدام از شماعين همان آبى كه در ظرف خود داشته برداريد.
گفتند:
اين چگونه ممكن است ؟
آبها بايكديگر ممزوج شده اند و تشخيص آنها ممكن نيست .
حضرت على (ع ) فرمود:
اگر يك زن چند شوهر داشته باشد خواه ناخواه با همه آنها هم بستر مى شود و بعدآبستن مى گردد چگونه مى توان تشخيص داد كه فرزندى كه بدنيا آمده است ازنسل كدام شوهر است اين از نظر مرد.
اما از نظر زن .
چند شوهرى هم با طبيعت زن منافى است و هم با منافع وى :
زن از مرد فقط عاملى براى ارضاء غريزه جنسى خود نمى خواهد كه گفته شود هر چه بيشتر براى زن بهتر، زن از مرد موجودى مى خواهد كه قلب آن موجود را در اختيار داشته باشد، حامى ومدافع او باشد.
براى او فداكارى نمايد، زحمت بكشد وپول در بياورد و محصول كار و زحمت خود را نثار او نمايد و غمخوار او باشد.
عليهذا چندشوهرى نه با تمايلات و خواسته هاى مرد موافقت دارد نه با خواسته ها و تمايلات زن .
نظام حقوق زن در اسلام ص 345.
|
behnam5555 |
01-20-2010 11:11 PM |
چرچيل برنده شد
چرچيل برنده شد
در جنگ جهانى دوم وقتى كه قواى متحدين (آلمان ، ايتاليا و ژاپن ) فرانسه را كه جزء قواى متفقين (انگليس ، فرانسه ، امريكا و شوروى ) بود، شكست دادند، در جولاى سال 1940 ميلادى انگلستان در ميدان نبرد جهانى در ميدان تنها ماند، در پاريس كنفرانس سرى بين سه نفر از سران جنگ جهانى يعنى چرچيل رهبر انگلستان و هيتلر رهبر آلمان وموسولينى رهبر ايتاليا در قصر (فونتن بل) تشكيل گرديد، در اين كنفرانس هيتلر به چرچيل گفت :
حال كه سرنوشت جنگ معلوم است و بزرگترين نيروى اروپا و متفقين انگليس يعنى فرانسه شكست خورده است ، براى جلوگيرى از كشتار بيشتر بهتر است ، انگلستان قرارداد شكست را امضاء كند، تا جنگ متوقف شود و صلح به جهان باز گردد.
چرچيل در پاسخ گفت :
بسيار متاءسفم كه من نمى توانم چنين قراردادى را امضاء كنم ،زيرا هنوز انگلستان شكست نخورده و شما را پيروز نمى شناسم ،
هيتلر و موسولينى ازاين گفتار ناراحت شده و با او به تندى برخورد كردند. چرچيل با خونسردى گفت :
(عصبانى نشويد، انگليس بشرط بندى خيلى اعتماد دارد، آيا حاضريد براى حل قضيه به هم شرط ببنديم و هر كه برنده شد شرايط را بپذيرد).
هيتلر وموسولينى با خوشرويى اين پيشنهاد را قبول كردند، در آن لحظه هر سه نفر در جلوى استخر بزرگ كاخ نشسته بودند، چرچيل گفت :
آن ماهى بزرگ را در استخر مى بينيد، هركس آن ماهى را تصاحب كند، برنده جنگ است ،
هيتلر فورا (پارابلوم) خود را از كمر كشيدو به اين سو و آن سو استخر پريد و شروع به تيراندازى هاى پياپى به ماهى كردولى سرانجام بى نتيجه و خسته و درمانده بر صندلى نشست ، و به موسولينى گفت : حالا نوبت تو است .
موسولينى لخت شد و به استخر پريد و ساعتى تلاش كرد او نيز بى نتيجه ، خسته ووامانده بيرون آمد و بر صندلى نشست .
وقتى نوبت به چرچيل رسيد، صندلى راحتى خود را كنار استخر گذاشت و ليوانى به دست گرفت درحالى كه با تبسم سيگار برگ خود را دود مى كرد شروع به خالى كردن آب استخر باليوان نمود، رهبران آلمان و ايتاليا با تعجب گفتند:
چه مى كنى ؟
او در جواب گفت :
من عجله براى شكست دشمن ندارم با حوصله اين روش مطمئن خود را ادامه مى دهم ،
سرانجام پس از تمام شدن آب استخر بى آنكه صدمه اى به ماهى بخورد، صيد از آن من خواهد بود.
محمدى اشتهاردىمحمد ( داستانها و پندهاانتشارات پيام آزادى چاپخانه آفتاب چاپ دوازدهم 1372 ج 3 ص 87.)
|
behnam5555 |
01-23-2010 11:00 PM |
طاووس يمانى در بارگاه هشام بن عبدالملك
طاووس يمانى در بارگاه هشام بن عبدالملك
(هشام بن عبدالملك)خليفه مستبد اموى ، سالى براى زيارت به مدينه و مكه رفت .
وقتى به مدينه رسيد و اندكى آسود، گفت:
(يكى از اصحاب پيامبر را نزد منآوريد.)
اطرافيانش به وى گفتند:
(كسى از ياران پيامبر زنده نمى باشد و همه مردهاند).
هشام گفت: (پس يكى از تابعين را بياوريد.)طاووس يمانىيكى از ياران حضرت على (ع ) را يافتند و نزد هشام بردند.
طاووسوقتى كه به مجلس هشام رسيد نعلين خود را از پا در آورد و گفت :
السلام عليك يا هشام ، چطورى ؟
سپس بدون اينكه منتظر جواب وى شود، بدون اجازههشام نشست .
هشام بسيار عصبانى شد و خواست كه هشام را بهقتل برساند، اما ياران و اطرافيانش به وى گفتند :
اينجا حرمرسول خدا، واين مرد هم از علما است و او را نمى توان كشت.
هشام كه وضع را آنطورديد، رو كرد به طاووس و گفت :
اى طاووس توبا چهدل و جراءتى اين كار را انجام دادى ؟
طاووس در جواب هشام گفت:مگر چه كار كردم؟هشام با بيشترى گفت :
تو دراينجا چندعمل بى ادبانه مرتكب شدى ، يكى آنكه نعلين خود را در كنار بساط من بيرون آوردى ، واين كار در نزد بزرگان زشت است ، ديگر اينكه مرا اميرالمؤ منين نگفتى . و ديگر اينكهبدون دستور من ، در حضورم نشستى و بر دست من بوسه نزدى . طاووس گفت :من نعلين خود را به اين دليل پيش تو در آوردم كه هر روز پنج بار پيشخداوند بزرگ كه خالق همه است بيرون مى آوردم و او بر كار من خشم نمى گيرد، ودليل اينكه تو را اميرالمؤ منين نخواندم ،
اين است كه همه مردم به اميرى تو راضىنيستند، و من اگر مى گفتم ، اميرالمؤ منين ، دروغ گفته بودم . و اما اينكه تو را به نامت وبدون لقب خواندم ، به اين دليل است كه ، خداوند بزرگ دوستان خود را با نام بدونلقب مى خواند و گفته است يا،
داود و يا يحيى و... اما دشمنان خود را به لقب ياد كردهاست و گفته : تبت يدا ابى لهب و تب . و اما اينكه دست تو را نبوسيدم ،
اينبود كه از اميرالمؤ منين شنيدم كه گفت :
روا نيست بر دست هيچ كس بوسه زدن ، مگردست زن خويش بر مبناى رابطه زن و شوهرى ، و دست فرزند خويش بر اساس رحمتپدرىو ديگر اينكه بدون اجازه در پيش تو نشستم ، از على (ع ) شنيدم كه فرمود:
هركه مى خواهد، مردى دوزخى را ببيند، بگوئيد، در مردى نگرد كه نشسته باشد و درپيشگاه وى عده اى ايستاده باشند. هشام از دليرى طاووس سخت برآشفت و گفت :
اىطاووس مرا پندى و نصيحتى بگوى . طاووس در جواب
گفت:
از اميرالمؤ منين شنيدم كه فرمود:
در دوزخ مارهايى هستند، هر كدام به اندازه يك كوه وعقربهايى هستند به اندازه چند شتر منتظر اميرى هستند كه با رعيت خودعدل نكند. طاووس وقتى كه اين سخن را گفت ، برخاست و از آنجا فرار كرد.
امام محمد غزالىاحياء علوم دينص 425.
|
behnam5555 |
01-23-2010 11:06 PM |
كاوش و جستجو نكنيد
كاوش و جستجو نكنيد
روزى عمر بن خطاب ( رض ) در زمان خلافت خود، در شهر به گشت و گذار پرداخت .
در هنگام گشت زدن ، از خانه اى آواز و سرود و نغمه شنيد.
وى به جاى اينكه از درب آنخانه وارد شود، از پشت ديوار خانه به بالاى بام رفت و درون خانه را نگريست ، و مردىرا ديد كه با زنى نشسته و مجلس شرابخوارى هم پا بر جاست .
عمر( رض ) با تندى به ، آن مرد گفت :
اى دشمن خداى تعالى ، فكر كردى كه خداوندبزرگ چنين گناهى را بر تو خواهد بخشيد؟
مرد كه حاضر جواب بود و با خاطرآسوده به عمر( رض ) گفت :
شتاب مكن اى خليفه ، كه اگر من اين گناه كردم ، تو سه گناه نمودى .خداوند مى فرمايد،و لا تجسسو( كاوش و جستجو نكنيد) و تواين كار را كردى ، و ديگر فرموده و اتو البيوت من ابوابها به خانه ها ازدرهايشان وارد شويد و تو از بام در آمدى ، و ديگر اينكه فرموده است لا تدخلوبيوتا غير بيوتكم حتى تستانسوا و تسلموا(سوره نور آيه 27.) به خانه اى جز خانه خويش داخل نشويد، مگر اينكه آشنا شويد و سلام كنيد و تو بى اجازه داخل شدى و سلام هم نكردى .
عمر( رض ) كه در برابر سخنان به حق آن مرد، ديگرپاسخى نداشت ، به وى گفت :
اكنون اگر من تو را بخشيدم ، تو حاضرى توبه كنى؟
. آن مرد گفت :
آرى توبه مى كنم ، اگر مرا ببخشى . ديگر چنين گناهانى را انجام نخواهم داد.
آنگاه عمر( رض ) از وى در گذشت و آن مرد نيز توبه نمود.
داستانهاى كوتاه از تاريخ اسلام ص 30.
|
behnam5555 |
01-23-2010 11:16 PM |
ابوذر به ربذه تبعيد شود
ابوذر به ربذه تبعيد شود
ابوذروقتى شنيد كه عثمان( رض ) بيش از اندازه احتياج ،مال اندوزى مى كند، روانه دربار او شد.
طبق معمول كهب الاخبارنيز در آنجا حضور داشت .
ابوذر وارد شد و نشست .
از هر درى سخن مى گفتند، تا اينكه به اين سخن پيامبر رسيدند كه گفته بود:
پسران ابى العاص وقتى كه به سى نفر برسند، بندگان خود را بنده خود مى كنند. ابوذر اين جمله رابه طور مفصل شرح داد.
در همين زمان اموال به جاى مانده وارثيه نقدعبدالرحمن بن عوفزهرىرا پيش عثمان ( رض ) آوردند.
وقتى كه اموال را جلوى عثمان ( رض ) ريختند از بس زياد بود،ديوارى جلوى عثمان ( رض ) و شخص روبروى او كشيدند.
عثمان( رض ) گفت : اميدوارم كه عبدالرحمن عاقبت به خير باشد.
زيرا كه او صدقه مى داد، مهماندارى مى كرد و اين همه ثروت رامى بينيد از خود به جاى گذاشت.
كعب الاحباردر تاءييد سخنان عثمان ( رض ) گفت :
اىامير مؤ منان راست گفتى ابوذر كه با اين بدعتها و انحرافها به شدت مخالفت مى ورزيد، عصايش را بلند كرد و با شدت بر سر كعب الاحبار زد.
( در بعضى روايات آمده كه استخوان فك شترى در دست ابوذر بود وآن را به سر كعب الاحبار زد.)
به قسمتى كه خون از سرش جارى شد، و گفت :
اى يهودى زاده ! تو مى گويى ، كسى كه مرده اين مال را به جاى گذاشته ، خير دنيا و آخرت داشته است ؟
در كار خدا دروغ مى گويى و زياده روى مى كنى ؟
در صورتى كه من از پيغمبر (ص ) شنيدم كه مى گفت :
راضى نيستم بميرم و هموزن يك قيراط از من بجاى بماند.
عثمان ( رض ) ناراحت شد و گفت : ديگر نمى خواهم تو را ببينم .
ابوذر گفت : پس به مكه مى روم.
عثمان ( رض ) گفت : تو به مكه نبايد بروى.
ابوذر: مرا از خانه خدا كه مى خواهم در آنجا عبادت كنم تا زمانى كه بميرم منع مى كنى ؟
عثمان ( رض ) : بله به خدا
ابوذر: پس به شام مى روم.
عثمان ( رض ) : نه به خدا، غير از اين شهر جايى انتخاب كن.
ابوذر: نه ، بخدا قسم ، غير از اينجاهايى كه گفتم ديگر جايى را انتخاب نمى كنم ،البته اگر مرا در خانه هجرتم (در مدينه ) مى گذاشتى ، هيچكدام از اين شهرها را نمى خواستم . حالا كه اينطور است مرا به هر كجا كه مى خواهى بفرست .
عثمان ( رض ) : تو را به ربذه مى فرستم.
ابوذر در حالى كه برقى را شعف و تعجب درچشمهايش مى درخشيد، گفت :
الله اكبر، پيغمبر خدا راست گفت و هر چه را بر سر من مى آيد، خبر داد.
عثمان ( رض ) : مگر پيغمبر به تو چه گفت؟
ابوذر در جواب گفت : رسول خدا (ص ) به من خبر داد كه نمى گذارند در مكه و مدينه بمانم و در ربذه خواهم مرد و چند تن از كسانى كه از عراق به حجاز مى آيند، عهده دار خاك كردن من خواهند شد.
داستانهاى كوتاه از تاريخ اسلام ص 36.
|
behnam5555 |
01-23-2010 11:24 PM |
عقيل در برابر برادرش على (ع(
عقيل در برابر برادرش على (ع)
يكى از كسانى كه در زمان خلافت امام على (ع ) به معاويه پيوست ،عقيل برادر امام بود.
دليل پيوستن وى به معاويه هم ، توقع غير عادلانه عقيل از سهميه بيت المال بود.
روزى از حضرت درخواست نمود كه مقدارى بر سهمش بيفزايد تا بهتر بتواند زندگيش را اداره كند.
براى اينكار مقدارى غذا آماده نمود وحضرت را به خانه خود دعوت كرد.
پس از اينكه امام به خانه وى آمد،عقيل ابراز فقر و بى چيزى نمود و از على (ع ) خواهش و تمنا كرد كه مقدارى بر حقوقش بيفزايد.
امام على (ع ) پرسيد:
پول اين غذا و طعامى كه با آن مرا دعوت نمودى ، ازكجا آورده اى ؟
عقيل در جواب امام عرض كرد:
بعضى از روزها يك درهم و نيم را خرج زندگى مى كردم و نيم درهم آن را پس انداز مى نمودم وپول اين سفره را به اين شكل جمع آورى كردم.
امام فرمود:
با اينحال و با اين حساب همان يك درهم و نيم براى خرج زندگى تو بس است .
چگونه از فقرو تنگدستى و كمى سهم خود شكايت مى نمايى ؟
مدتى از اين ماجرا گذشت تا اين كه عقيل باز هم نزد اما رفت و در مورد افزايش سهم خودپافشارى و اصرار نمود.
امام عقيل را به درون خانه برد و آهنى را در شعله آتش گذاشت و سرخ كرد و به عقيل گفت :
بگير.
عقيل كه نابينا بود و نمى دانست كه در دست امام چيست، دست خود را جلو آورد و امام آهن گداخته را بر دست وى گذاشت.عقيل غمگين و مضطرب شد و گفت : اى برادر چرا دست مرا سوزاندى ؟
امام فرمود: تو كه تحمل اين آتش اندك را ندارى ، چگونه روا مى دارى كه من از حقوق مردم بيشتر از آنچه حق تو مى شود، به تو بپردازم و به جزاى آن عياذ بالله در آتش هميشگى آخرت گرفتار شوم؟
عقيل وقتى كه وضع را اين چنين ديد و عدالت سنگين على را لمس كرد، از آن حضرت رويگردان شده و به دمشق نزد معاويه رفت .
|
behnam5555 |
01-23-2010 11:30 PM |
ابوذر و معاويه
ابوذر و معاويه
در دوره خلافت عثمان(رض) ، ابوذر مدتى از مدينه به شام تبعيد شد، تا اينكه صدايش وپيامش خاموش گردد.
اما برعكس در شام با زمينه آماده ترى كه داشت ، بهتر به فعاليت پرداخت ، او هر روز در شام ميان مردم مى گشت و مى گفت :
اى گروه توانگر، باتهيدستان و فقيران مساوات كنيد.
آنان كه سيم و زر مى اندوزند و در راه خداانفاق نمى كنند، بشارت بده كه آن آتشى خواهد شد و پيشانى و پشت و پهلوى آنها راداغ خواهد زد.
او هميشه بين مردم محروم مى گشت و اينگونه سخنان را تكرار مى كرد، تا اينكه فقيران ومحرومان آگاه و بيدار گشتند و عليه غارتگران دست به اعتراض و شورش زدند.
كار به جايى رسيد كه پولداران از فقيران نزد معاويه شكايت بردند.
معاويه هم كه ازاعمال ابوذر باخبر بود، شبانه براى ابوذر هزار دينار فرستاد تا شايد ابوذرپول را بگيرد و صدايش درنيايد.
خلاصه معاويه خيال كرد كه با آن پول مى تواند ايمان و اعتقاد ابوذر را به سازش و تسليم بكشاند.
كه ماءمور معاويه آن هزار دينار را براى ابوذر آورد، وى پولها را گرفت و همه آن هزاردينار بين مستحقان پخش كرد.
معاويه كه وضع را اين چنين ديد از ماجرا با اطلاع شد وابوذر را هم همانطور كه هميشه بود، ديد، همان ماءمور را احضار كرد و گفت :
برو نزد ابوذر بگو هزار دينار را كه من به تو داده ام معاويه از من درخواست كرده است، زيرا براى كسى ديگر بوده و من اشتباها به تو داده ام ، در صورتيكه براى تو نبوده و شما اگر آن مقدار پول را به من باز نگردانيد، از طرف معاويه مورد آزار و بازخواست قرار خواهم گرفت . ماءمور معاويه هم همانطور كه به وى سفارش كرده بود، به خانه ابوذر آمد و همان سخنان را به او گفت ابوذر در جواب سخنان ماءمور معاويه به وى گفت :
اى فرزند به او بگو كه يك دينار هم از آن مبلغ نزد من نمانده است . و از او بخواه تاسه روز به من مهلت دهد، تا من هر چه به مردم داده ام پس بگيرم و به تو بازگردانم .
ماءمور معاويه نزد وى بازگشت و سخنان ابوذر را باز گفت .
معاويه هم فهميد كه ابوذر راست مى گويد و همه آن هزار دينار را به فقيران بخشيده است .
پس از مدتى فكركردن ، راه چاره اى نيافت و ناچار نامه اى به عثمان ( رض ) نوشت و در آن گفت :
ابوذر برعليه من شوريده و سخت گرفته و فقرا هم به او پيوسته اندعثمان (رض) هم در جواب معاويه از وى خواست تا ابوذر را مجددا به مدينه بازگرداند.
معاويه هم او را با شترىبدون پالان به مدينه فرستاد.
ابن اثيرتاريخ كامل ايران و اسلام ترجمه عباس خليلى ج 3 ص 189.
|
behnam5555 |
01-23-2010 11:36 PM |
معاويه انتقام عمرو بن حمق را از همسرش مى ستاند
معاويه انتقام عمرو بن حمق را از همسرش مى ستاند
پس از آنكه حجر بن عدى كشته شد و همراهانش كه از جمله همين عمروبن حمق بود فرارى ومتوارى شدند،
معاويه دستور داد، همسر عمرو آمنه دختر شريد را اسير نموده ، بشام بفرستند،
اين زن به جرم اينكه شوهرش از مخالفان معاويه است در شام زندانى شده دوسال گذشت تا آنكه شوهرش عمرو كشته شد؛ معاويه سر او را در زندان براى همسرش فرستاد و به قاصد گفت :
سر را در دامن آمنه بيفكن و كاملا به هوش باش تا چه مى گويد، آنگاه گفته هايش را براى من بگو.
آمنه دو سال است كه در زندان به سر مى برد و از شوهر خود كمترين خبرى ندارد،ناگهان وجود چيزى را در دامنش احساس مى كند وقتيكه متوجه شد سر بريده است مدتى برخود لرزيد؛ به رسم زنان عرب كه هنگام سختى و مصيبت دست بالاى سر مى گذارند وفرياد مى كشند، او هم دست بالاى سر برد و آهى سوزان كه از سختى مصيبت حكايت مى كرد از جگر بر كشيد و از ظلم و ستم حكومت ناليده آنگاه گفت :
واى بر شما پس از آنكه مدتى او را از من دور ساختيد و متواريش نموديد اكنون سر بريدهاش را برايم به هديه آورده ايد، اى همسر عزيزم خوش آمدى كه تاكنون من تو را ترك نكردم و هرگز هم تو را فراموش نمى كنم .
سپس توسط قاصد برايش پيام فرستاد كه :
اى معاويه خدا فرزندت را يتيم و خانه ات را خراب كند، و هرگز تو را نيامرزد،
چون قاصد سخنان آمنه را براى معاويه نقل كرد، معاويه او را احضار كرد و گفت :
آيا تو چنين سخنانى را گفته اى ؟
آمنه گفت :
بلى من گفته ام نه انكار مى كنم و نه عذر مى طلبم .
آرى خيلى نفرين كردم كه خداوند دركمين گناهكاران و سركشان است و او تو را كيفرى سخت خواهد داد.
معاويه گفت : از شام خارج شو تا ديگر تو را در اينجا نبينم .
آمنه از شهر خارج شد و چون به شهر حمص رسيد به مرض طاعون از دنيا رفت .
پيامبر و ياران ج 5 ص 52.
|
behnam5555 |
01-23-2010 11:40 PM |
شراب در كاسه سر عاصم
شراب در كاسه سر عاصم
در جريان جنگ احد، طلحه بن ابى طلحه عبدرى ، همسر خود را سلافه دختر سعد بن شهيد انصارى را با خود به جنگ با مسلمين آورده بود.
در روز جنگ دو پسر اين زن بنامهاىمسافع بن طلحه و جلاس بن طلحه بعد از پدر و عموى خود پرچم كفار را بدست گرفتندو هر چهار نفر به قتل رسيدند و هر يك از اين دو برادر كه نزد مادرشان سلافه آوردنداز ايشان مى پرسيد كه پسرجان چه كسى تو را از پاى در آورد؟
پسر گفت : مردى كه از تير وى از پاى در آمدم.
همى گفت : بگير كه منم پسرابوالافلح.
اينجا بود كه مادرش نذر كرد تا در كاسه سر عاصم بن ثابت بن ابى الافلح شراب بنوشد.
در ماه صفر سال چهارم هجرت گروهى از دو طايفه عضل و قاره نزد پيامبر آمدند و اظهار اسلام كردند و چند نفر مبلغ خواستند و پيامبر اكرم شش نفر را به همراه آنها فرستاد و از جمله عاصم بود اما آنها در بين راه خيانت كرده خواستند آنها را به كفار تسليم نموده چيزى بگيرند ولى عاصم و دو نفر از دوستانش
گفتند: به خدا قسم كه ما عهد و پيمان مشركى را هرگز نخواهيم پذيرفت و آنگاه به جنگ پرداختند تا به شهادت رسيدند.
آنها مى خواستند سر عاصم را از سر جدا كنند و براىسلافه بفرستند تا در كاسه سر او شراب بنوشد.
اما زنبوران بسيار چنان پيرامون پيكرش را گرفتند كه اين كار امكان پذير نشد و منتظر ماندند تا شب برسدآنگاه سرش را از تن جدا كنند.
اما شبانه آب رودخانه پيكر عاصم را برد و كسى بر آندست نيافت و بدين جهت بود كه عاصم راحمى الدبر لقب دادند و بدين ترتيب خداىتعالى كاسه سر عاصم را از دست سلافه نجات داد.
دكتر آيتى تاريخ پيامبر اسلام ص 315 و 353.
|
behnam5555 |
01-23-2010 11:45 PM |
خبيب در قتلگاه
خبيب در قتلگاه
در ماه صفر سال چهارم هجرت بر اثر خيانت دو طايفه عضل و قاره خبيب بن عدى از ياران رسول گرامى اسلام اسير گرديد.
حجير بن ابى اهاب او را براى عقبه بن حارث بن عامر بن نوفل به هشتادمثقال طلا با پنجاه شتر خريد تا او را به جاى پدر خود حارث بن عامر كه در جنگ بدربدست خبير كشته شده بود بكشد.
ماريه كنيز حجير كه اسلام آورده است ، مى گويد:
خبيب در خانه من زندانى بود، روزى به سوى او گردن كشيدم ديدم كه خوشه انگور بزرگى به دست دارد و مى خورد.
با آنكه روى زمين خدا انگور سراغ نداشتم كه خورده شود.
خبيب را بالاى چوبه دار برافراشتند و چون او را محكم به چوبه دار بستند گفت :
خداياما پيام پيامبرت را رسانديم ، اكنون در اين بامداد او را از وضع ما باخبر ساز سپس گفت :
خدايا به حساب يكايك اينان برس و ايشان را دسته دسته بكش و از ايشان احدى راباقى مگذار.
به او گفتند:
از اسلام برگرد تا تو را رها كنيم ،
گفت : بخدا قسم كه اگر آنچه برروى زمين است به من بدهيد از اسلام برنمى گردم .
سپس گفتند: دوست دارى كه محمد بهجاى تو باشد و تو در خانه خود نشسته باشى ،
گفت : به خدا قسم دوست ندارم خارىبه تن محمد فرو رود و من در خانه آسوده باشم .
پس روى او را از قبله برگرداندند، گفت :
چرا روى مرا از قبله مى گردانيد؟ خدايا من كه جز روى دشمن نمى بينم خدايا اينجا كسى نيست كه سلام مرا به پيامبرت برساند پس تو خود سلام مرا به او برسان .
رسول خدا همچنان كه با اصحاب خود در مسجد مدينه نشسته بودحال وحى به دست او داد و گفت :
عليه السلام و رحمه الله و بركاته سپس گفت اينك جبرئيل است كه سلام خبيب را به من مى رساند.
سپس چهل پسر از فرزندان كشته هاى بدر را فرا خواندند و به دست هر كدام نيزه اى دادند تايكباره ، بر خبيب حمله بردند و روى او به طرف كعبه برگشت و گفت الحمدلله سپس يكى از كفار نيزه اى به سينه اش كوبيد كه از پشتش درآمد و ساعتى با ذكر خدا و حمد زنده بود و شهادت يافت.
آيتى تاريخ پيامبر اسلام ص 355.
ابوسفيان گفت :
من كسى را نديده ام به اندازه ياران محمد كسى را دوست داشته باشند كه آنها محمد را دوست بدارند.
ابن اثير تاريخ كامل ايران و اسلام ج 1 ص 188.
|
behnam5555 |
01-24-2010 11:43 AM |
ماه رمضان شاه عباس را از مرگ نجات داد
شاه اسماعيل دوم يكى از شاهان خونريز صفويه از ترس اينكه مبادا كسى ادعاىسلطنت كند عده زيادى بيگناه و حتى طفلان زيادى را به قتل رساند.
در آن زمان شاه عباس شش ساله بود و اسما در هرات حكومت مى نمود اما به واسطه پيش آمدن ماه رمضان كشتن شاه عباس را تا آخر ماه به تعويق انداخت اما اين كارباعث گرديد تا قبل از فرا رسيدن پايان ماه مبارك رمضان ، شاه اسماعيل در گذرد و شاه عباس از مرگ حتمى نجات يابد.
عبدالله رازى تاريخ كامل ايران ص 418.
|
behnam5555 |
01-24-2010 11:47 AM |
حذيفه در ميان سپاه دشمن
حذيفه در ميان سپاه دشمن
در جريان جنگ احزاب شبى رسول اكرم (ص ) رو به اصحاب كرد و فرمود :
كدام مرد است كه برخيزد و نگرد كه دشمن چه كرده است و سپس باز گردد تا از خدا بخواهم كه در بهشت رفيق من باشد.
كسى از شدت ترس و گرسنگى و سردى برنخاست و چون احدى داوطلب نشد،رسول خدا حذيفه بن يمان را فرا خواند و فرمود:
اى حذيفه برو در ميان دشمن ببين چه مى كنند، اما دست به كارى نزن تا نزد ما برگردى .
حذيفه مى گويد:
رفتم و در ميان دشمن وارد شدم ، ديدم كه باد، نه ديگى براى ايشان گذاشته و نه آتشى و و نه خيمه اى ،
پس ابوسفيان برخاست و گفت :
اى گروه قريش هر كسى بنگرد همنشين او كيست؟ حذيفه مى گويد من با شنيدن اين سخن بدست مردى كه در طرف راستم نشسته بود زده وگفتم : تو كيستى ؟
گفت : معاويه بن ابى سفيان ، پس متوجه دست راستم شده و دست كسى كه طرف چپم نشسته بود گرفته و گفتم : تو كيستى ؟ گفت عمرو بن عاص !!!
سپس گفت : اى گروه قريش بخدا اين سرزمين جاى ماندن نيست و اسب و شترى براى ماباقى نگذارد و همگى هلاك شدند... .
باد و طوفان هم كه مى بينيد چه مى كند نه ديگى بر سر بار گذاشته و نه آتشى به جاى نهاده و نه خانه و چادرى سر پا مانده بسوى مكه كوچ كنيد كه من حركت كردم .
اين رابگفت و بر شتر خويش كه زانويش هنوز باز نكرده بود سوار شد و تازيانه بر او زدكه برخيزد و شتر سه بار بر زمين خورد تا بالاخره از جاى برخاست و ابوسفيان همانطور كه سوار بود زانوى شتر را باز كرد.
حذيفه گويد:
اگررسول خدا (ص ) به من نسپرده بود كه كار ديگرى نكنى همان ساعت من به خوبى ميتوانستم ابوسفيان را با نيزه بزنم .
سيره اين هشام ، ترجمه سيد هاشم رسولى كتابخانه اسلاميه تهران 1368 ج 2 ص 172.
|
behnam5555 |
01-24-2010 11:49 AM |
تهور شاه عباس
شاه عباس صفوى شخصى شجاع و تهور بود، چنانكه وقتى بعد از جنگ با چغاله زاده هنگام شب اسيرى را نزد او آوردند او دستور كشتن وى را صادر نمود.
اسير از بيم جان دست به خنجر كرده و به شاه عباس حمله نمود و در اين گيرودار غفلتا چراغها خاموش گرديد و امراء را خوف مستولى گشت .
در آن ميان شاه عباس آواز داد كه آسوده باشيد او رابگرفتم و بدين ترتيب شاه عباس توانست خود را از گزند خنجر اسير خشمگين رها سازد.
|
behnam5555 |
01-24-2010 11:55 AM |
شاه بد عاقبت....
شاه بد عاقبت
سلطان محمد خوارزمشاه يكى از معروفترين پادشاهان سلسله خوارزمشاهى است ،
وىدر ايام سلطنت خود فتوحات چشمگيرى داشت اما در برابر سپاهيان مغول روحيه خود را از دست داد و از شهرى به شهر ديگر فرار مى نمود عاقبت به كناردرياى مازندران رسيد و به يكى از روستاهاى كوچك پناه برد،
يكى از مورخين در موردروزهاى آخر عمر اين پادشاه مى نويسد:
به مسجد حاضر مى شد و پنج نماز جماعت مى گذارد و جهت وى قرآن مى خواندند و او مى گريست و نذرها مى كرد و با خداوند سبحانه تعالى عهدها تقديم مى داشت كه اگر سلامت يابدعدل كند...
ناگاه مغول بر آن ديه هجوم كردند سلطان در كشتى نشست ، كسى را تيرباران كردند و جمعى در آب رفتند تا مگر سلطان را توانند بازگردانند.
از كسانى كه در كشتى بودند شنيدم كه مى گفتند:
ما كشتى مى رانديم و سلطان خود رنجور بود و ذات الجنب بر وى مستولى شده بود.
همى گريست و مى گفت : از چندين زمينهاى اقاليم كه ملك خود گرفته امروز دو گز زمين يافت نخواهد شد كه در آنجا گورى بكاوند و اين بدن بلا ديده را دفن كنند.
آنگاه كه به جزيره رسيد شادى تمام بدو راه يافت ، تنها و بيچاره آواره آنجاماند،
اهل مازندران جمعى بودند كه او را به ماكول مدد مى كردند و التماس و آرزويى كه داشت به وى مى رسانيدند.
آرى در آن روزها هر كه خورش مى آورد توقيعى به منصب بزرگ واقطاع معتبر به وى مى داد و بسيار بودى كه مردم براى خود توقيعها مى نوشتند، چه پيش سلطان كاشف يافت نمى شد،
چون انفاس معدود بر سلطان آخر آمد و هنگام رحلت از اين جهان رسيد مهتر مهتران او را غسل داد و چادرى كه او را در آن به گور نهند دست نداد (كفن يافت نشد) يكى از نزديكان كفن او را به ضرورت از پيراهن خود تهيه نمود و در اين جزيره دفن گرديد.
سيرت جلال الدين منكبرنى ص 70.
|
behnam5555 |
01-24-2010 11:58 AM |
شيخ احمد ويوز مرده
شيخ احمد ويوز مرده
شيخ احمد و شيخ محمد دو برادر بودند كه در قريه اسفنجر زندگى مى كردند وسپس به شهر يزد مهاجرت كردند و مورد توجه خاص و عام قرار گرفتند.
درباره شيخ احمد حكايات زيادى نقل مى كنند و از آن جمله :
يكى از يوزداران سلطان قطب الدين ، روزىنزد شيخ آمده اظهار داشت :
كه دوش يكى از يوزها مقصود (يوز پلنگ مى باشد كه در قديم آنرا اهلى كرده و درمنزل نگهدارى مى كردند ).
در چاه آب افتاد و مرده هر گاه سلطان بر آن آگاه گردد مرا تعذيب خواهد كرد من ديدم آقاى من و همه بزرگان به شما عرض حاجت مى كنند از اينرو چاره كار از شما مى جويم ،
شيخ پس ازانديشه و فكرى عميق مى گويد:
از دروازه اى كه براه خراسان است برو شايد يوزىبيابى و بگيرى و بجاى آن ببندى و از بازخواست برهى ،
آن مرد با عقيده كامل بدان راه رفته قدرى از شهر دور شد بپاى تپه ای مى رسد مى بيند يوزى باكمال آرامى در جوارتپه ميخرامد.
بى هراس نزد او رفته او را مى گيرد و از فرط شگفتى و تعجب زبان به تكبير گشوده و از آن زمان آن تپه به تپه الله اكبر مشهور مى شود و بالاخره يوز را به شهر آورده بجاى يوز مرده مى گذارد و از دغدغه مى رهد و پس از چند روز قضيه مكشوف شده ،
سلطان بر آن وقوف مى يابد و بر ارادتش مى افزايد.
مسجد روضه محمديه (حظيره ملاى يزد) از بناهاى اوست وقريه احمد آباد اردكان از مستحدثات وى مى باشد كه بر مسجد مذكور وقف نموده است
. وفات شيخ احمد در سال 635 هجرى قمرى ذكر نموده اند.
آيتى . عبدالحسين تاريخ يزدچاپخانه گل بهار يزدسال 1317 ص 106.
|
behnam5555 |
01-24-2010 12:03 PM |
اختلاف در ميان دشمن
در جريان جنگ خندق ده هزار سپاهى مدينه را محاصره كردند.
يهود بنى قريضه نيزپيمان با پيامبر اكرم (ص ) را شكستند و به مشركين پيوستند.
در اين زمان شخصى به نام نعيم بن مسعودنزد رسول خدا آمد و گفت :
اى رسول خدا من اسلام آورده ام اما قبيله من هنوز از اسلام من بى خبرند به هر چه مصلحت مى دانى مرا دستور ده .
رسول خدا فرمود:
تا مى توانى دشمن را از سر ما دور ساز.
نعيم نزد بنى قريضه كه در جاهليت نديمشان بود رفت و گفت :
قريش و غطفان مانند شمانيستند.
آنها اگر فرصتى بدست آوردند كار محمد را مى سازند و اگر جز آن پيش آيدبه سرزمين خود بازمى گردند و شما را در شهر خود با محمد تنها مى گذارند و شمااگر تنها مانديد قدرت مقاومت با او را نداريد پس در جنگ با قريش و غطفان همراه شان نباشيد.
مگر اينكه اشرافيان را گروگان بگيريد كه به عنوان وثيقه نزد شما باشند.
بنى قريضه گفتند:
راست مى گويى سپس نزد قريش آمد و گفت :
از دوستى من با خود ومخالفت من با محمد نيك باخبرند.
اكنون مطلبى شنيده ام كه مى خواهم با شما بگويم . امابايد اين راز را نهفته داريد و مرا رسوا نسازيد.
گفتند: بسيار خوب ،
گفت : بدانيد كه يهوديان از عهد شكنى با محمد پشيمان شده اند و نزد وى فرستاده اند كه ما پشيمان شده ايم ، آيا ممكن است كه از دو قبيله قريش و غطفان مردانى از اشرافشان را بگيريم و آنها راتحويل دهيم كه گردن زنند و سپس عذر ما را بپذيرى ماقول مى دهيم تا پايان جنگ و نابود ساختن بقيه با تو همراه باشيم .
محمد هم پيشنهادشان را پذيرفته است .
مواظب باشيد كه اگر از طرف يهود مردانى به عنوان گروگان از شما خواستند، يك مرد هم به آنان تسليم نكند.
سپس نزد غطفان رفت و آنچه به قريش گفته بود به آنها نيز گفت و آنها را ازتحويل مردان به بنى قريضه بر حذر داشت .
ابوسفيان با چند نفر از بزرگان قريش نزد بنى قريضه آمدند و گفتند:
ما مانند شما در خانه خويش نيستيم و اسب و شترمان ازدست مى رود پس در كار جنگ شتاب كنيد و با ما همراهى كنيد تا همداستان بر محمد بتازيم .
يهوديان پاسخ دادند:
امروز شنبه است و ما در چنين روزى دست به كارى نمى زنيم وعلاوه بر اين ما با محمد نمى جنگيم مگر آن كه عده اى از مردان خود را بعنوان گروگان به ما بدهيد تا در دست ما باشند و ما با آسودگى خيال با محمد به جنگ پردازيم .
ابوسفيان به نزد قريش آمد و جريان را بگفت و قريش و غطفان گفتند:
نعيم بن مسعودراست مى گفت و آنگاه نزد بنى قريضه فرستادند و گفتند:
ما يك مرد هم از مردان خود به شما گروگان نمى دهيم بنى قريضه با شنيدن اين پيام با خود گفتند:
راستى كه نعيم بن مسعود راست مى گفت و اينان مى خواهند ما را به جنگ وادار كنند و اگر فرصتى به دست آورند از آن استفاده كنند و اگر جز آن بود به ديار خود بازگردند و ما را درمقابل مسلمين بگذارند.
پس به قريش و غطفان پيام فرستادند تا گروگان ندهيد همراه شما نمى جنگيم و بدين ترتيب خداى متعال آنها را از يارى يكديگر باز داشت و كفارناگزير به مكه بازگشتند و يهود بنى قريضه نيز به دست مسلمين قتل عام گرديدند.
آيتى تاريخ پيامبر اسلام ص 400.
|
behnam5555 |
01-24-2010 12:04 PM |
اختلاف در ميان دشمن
اختلاف در ميان دشمن
در جريان جنگ خندق ده هزار سپاهى مدينه را محاصره كردند.
يهود بنى قريضه نيزپيمان با پيامبر اكرم (ص ) را شكستند و به مشركين پيوستند.
در اين زمان شخصى به نام نعيم بن مسعودنزد رسول خدا آمد و گفت :
اى رسول خدا من اسلام آورده ام اما قبيله من هنوز از اسلام من بى خبرند به هر چه مصلحت مى دانى مرا دستور ده .
رسول خدا فرمود:
تا مى توانى دشمن را از سر ما دور ساز.
نعيم نزد بنى قريضه كه در جاهليت نديمشان بود رفت و گفت :
قريش و غطفان مانند شمانيستند.
آنها اگر فرصتى بدست آوردند كار محمد را مى سازند و اگر جز آن پيش آيدبه سرزمين خود بازمى گردند و شما را در شهر خود با محمد تنها مى گذارند و شمااگر تنها مانديد قدرت مقاومت با او را نداريد پس در جنگ با قريش و غطفان همراه شان نباشيد.
مگر اينكه اشرافيان را گروگان بگيريد كه به عنوان وثيقه نزد شما باشند.
بنى قريضه گفتند:
راست مى گويى سپس نزد قريش آمد و گفت :
از دوستى من با خود ومخالفت من با محمد نيك باخبرند.
اكنون مطلبى شنيده ام كه مى خواهم با شما بگويم . امابايد اين راز را نهفته داريد و مرا رسوا نسازيد.
گفتند: بسيار خوب ،
گفت : بدانيد كه يهوديان از عهد شكنى با محمد پشيمان شده اند و نزد وى فرستاده اند كه ما پشيمان شده ايم ، آيا ممكن است كه از دو قبيله قريش و غطفان مردانى از اشرافشان را بگيريم و آنها راتحويل دهيم كه گردن زنند و سپس عذر ما را بپذيرى ماقول مى دهيم تا پايان جنگ و نابود ساختن بقيه با تو همراه باشيم .
محمد هم پيشنهادشان را پذيرفته است .
مواظب باشيد كه اگر از طرف يهود مردانى به عنوان گروگان از شما خواستند، يك مرد هم به آنان تسليم نكند.
سپس نزد غطفان رفت و آنچه به قريش گفته بود به آنها نيز گفت و آنها را ازتحويل مردان به بنى قريضه بر حذر داشت .
ابوسفيان با چند نفر از بزرگان قريش نزد بنى قريضه آمدند و گفتند:
ما مانند شما در خانه خويش نيستيم و اسب و شترمان ازدست مى رود پس در كار جنگ شتاب كنيد و با ما همراهى كنيد تا همداستان بر محمد بتازيم .
يهوديان پاسخ دادند:
امروز شنبه است و ما در چنين روزى دست به كارى نمى زنيم وعلاوه بر اين ما با محمد نمى جنگيم مگر آن كه عده اى از مردان خود را بعنوان گروگان به ما بدهيد تا در دست ما باشند و ما با آسودگى خيال با محمد به جنگ پردازيم .
ابوسفيان به نزد قريش آمد و جريان را بگفت و قريش و غطفان گفتند:
نعيم بن مسعودراست مى گفت و آنگاه نزد بنى قريضه فرستادند و گفتند:
ما يك مرد هم از مردان خود به شما گروگان نمى دهيم بنى قريضه با شنيدن اين پيام با خود گفتند:
راستى كه نعيم بن مسعود راست مى گفت و اينان مى خواهند ما را به جنگ وادار كنند و اگر فرصتى به دست آورند از آن استفاده كنند و اگر جز آن بود به ديار خود بازگردند و ما را درمقابل مسلمين بگذارند.
پس به قريش و غطفان پيام فرستادند تا گروگان ندهيد همراه شما نمى جنگيم و بدين ترتيب خداى متعال آنها را از يارى يكديگر باز داشت و كفارناگزير به مكه بازگشتند و يهود بنى قريضه نيز به دست مسلمين قتل عام گرديدند.
آيتى تاريخ پيامبر اسلام ص 400.
|
behnam5555 |
01-24-2010 12:08 PM |
خليفه كينه توز
خليفه كينه توز
چون عمروليث صفارى برادر يعقوب ليث بدست سپاهيان اميراسماعيل سامانى اسير گرديد، معتضد خليفه عباسى بسيارخوشحال شد و براى اسماعيل خلعت فرستاد و جميع ولاياتى را كه در دست عمرو بود به او واگذاشت .
اسماعيل نيز عمرو را با غل و زنجير به بغداد پيش معتضد فرستاد.
گماشتگان معتضد عمرو را بر شترى لنگ و گوژ پشت و بلند قامت سوار كردند و مدتى در كوچه هاى بغداد به خوارى گرداندند و سپس او را زندانى نمودند.
عمروليث تازمانى كه معتضد در حيات بود در زندان وى به سر مى برد.
اين خليفه كينه كش درحال احتضار يكى از خادمان خود را خواست و چون ديگر قدرت تكلم نداشت به اشاره دست به روى گلوگاه و يك چشم خود به او فهماند كه اعور را بكشد زيرا كه عمروليث از يك چشم محروم بود.
خادم نخواست كه دست خود به خون عمروليث بيالايد.
مخصوصا كه معتضد در حال نزع بود.
به همين جهت از اجراى امر او خوددارى نمود و چون مكتفى به جانشينى معتضد به بغداد رسيد از وزير خليفه حال عمروليث را پرسيد وزير گفت:
در حياتست .
مكتفى كه در ايام اقامت در رى از عمر ونيكيها ديده بود از اين خبر بسيار مسرور شد اما وزير تيره ضمير نهانى كسى را به قتل عمرو در زندان فرستاد و به مكتفى خليفه جديد چنين فهماند كه اوقبل از رسيدن خليفه به بغداد به قتل رسيده بوده است .
عباس اقبالى آشتيانى تاريخ ايران ص 210.
|
behnam5555 |
01-24-2010 12:13 PM |
تيمور لنگ و جامه زنان
در سال 794 تيمور لنگ به قصد تصرف شيراز و برانداختن سلسله آل مظفر راهى آن شهر گرديد و شاه منصور مظفرى ابتدا مى خواست كه با جنگ و گريزسپاهيان او را نابود سازد.
اما هنگام خروج از شهر نگاه پير زنى به او افتاد، پس باصداى بلند به سرزنش او پرداخت و گفت :
ببينيد اين نمك به حرام را، كه اموال ما را ربوده و به خون ما دست گشوده و اكنون ما را بي نواتر از آنكه بوديم ، درچنگال دشمن رها مى كند.
شاه منصور از اين سخن يكه خورد و در درونش آتش گرفت .
بابى اختيارى عنان اسب را باز گردانيد و سوگند ياد كرد كه جز جنگ روياروى با تيمورنكند.
بدين ترتيب از نقشه جنگى ارزنده اى كه پيش از اين طرح كرده بود منصرف شده وبه جمع آورى سپاه براى جنگ با دشمن غدار پرداخت .
شاه منصور در اولين حمله شخص تيمور را هدف قرار داد و با شمشير برهنه به سوى اوحمله كرد.
تيمور كه جان خود را در خطر ديد، گريخت جامه اى بر سر افكنده و خود رابه درون سراپرده زنان ، انداخت ، زنان به سوى شاه منصور شتافتند و گفتند:
اينجاسراپرده زنان است .
آنگاه انبوه لشكر را به او نشان دادند و گفتند:
كسى را كه تو مى خواهى در ميان زنان است و شاه منصور به آنسوى منحرف شد.
پناهى . محمد احمد تيمور لنگ كتابفروشى حافظ تهران 1363ص 154.
|
behnam5555 |
01-24-2010 01:37 PM |
فرزند كفشگر و عدل انوشيروان !
فرزند كفشگر و عدل انوشيروان !
در دوران انوشيروان كه در تاريخ متاءسفانه به عادل مشهور است ، زمانى در يكى از جنگهايش با روميان سيصد هزار سرباز ايرانى براثر كمبود آذوقه و اسلحه دچار مشكلات فراوانى گرديدند و انوشيروان از اين جريان پريشان خاطر گرديد و بر فرجام خويش بيمناك شد.
بلافاصله بزرگمهر، وزيرانديشمند خود را براى چاره جويى فرا خواند و به او دستور داد به سوى مازندران برود و هزينه را فراهم كند.
بزرگمهر مى گويد:
خطر نزديك است بايد فورى چاره كرد . آنگاه وى قضيه ملى را پيشنهاد مى كند، انوشيروان پيشنهاد او را پسنديد و دستورداد هر چه زودتر اقدام شود.
بزرگمهر به نزديك ترين شهرها و قصبات ماءمورفرستاد و جريان را با توانگران آن محلها در ميان گذاشت .
در اين هنگام كفشگرى حاضرشد تمام هزينه را بپردازد.
به شرط آنكه به يگانه پسر او كه مشتاق و مستعد تحصيل بود اجازه تحصيل عام داده شود.
بزرگمهر كه درخواست او را نسبت به عطايش كوچك مى ديد، جريان را به عرض پادشاه رساند.
انوشيروان خشمگين شد و فرياد زد:
اين كار مصلحت نيست زيرا با خروج او از طبقه بندى ، سنت طبقات مملكت به هم مى خورد وزيان آن بيش از ارزش اين سيم و زرى است كه او مى دهد.
سبحانى جعفرفروغ ابديت ج 1 ص 50.
|
behnam5555 |
01-24-2010 01:40 PM |
تشكر انگلستان از دكتر مصدق !
تشكر انگلستان از دكتر مصدق !
دكتر مصدق در اين مورد در مجلس دوره 14 چنين توضيح مى دهد:
بنده ماءمورين خوب از انگلستان ديده ام من ماءمورين بسيار شريف و وطن دوست از انگلستان ديده ام !! من مذاكراتى در شيراز و در تهران با اينها دارم .
يك روزماژورقنسول انگليس آمد و به من گفت :
ما حكم داده ايم تنگستانيها را تنبيه بكنند من حالم به هم خورد و گفت :
شما چرا حالتان به هم خورد.
گفتم : چون اين صحبتى كه كرديد نه در نفع شما بود نه نفع ما.
گفت : توضيح بدهيد.
گفتم : شما پليس جنوب را ماءمور تنبيه تنگستانيها بكنيد بر منفوريت آنها افزوده مى شود.
تنگستانيها اگر شرارت مى كنند من تصديق مى كنم ، اگر بعضى از آنها راهزنى مى كنند من تصديق دارم و اگر آنها راپليس جنوب تنبيه كند آنها جزء شهدا و وطن پرستها مى شوند.
و من راضى نيستم و من كه والى هستم (مصدق در آن والى شيراز بوده ) آنها را تنبيه كنم به وظيفه خودعمل كرده ام و كار صحيحى كرده ام.
گفت : توضيحات شما مرا قانع كرد شما كار خودتانرا بكنيد من از شما تشكر مى كنم.
بعد از چند روز من تنگستان را امن كردم و ماژور هوور آمد واز من تشكر كرد!!
مدنى سيد جلال الدين تاريخ سياسى معاصر ايران قم دفترانتشارات اسلامى 1361 ج 1 ص 94.
|
behnam5555 |
01-24-2010 01:43 PM |
رفتار ناصرالدين شاه با دانشمندان
رفتار ناصرالدين شاه با دانشمندان
ميرزا آقا خان بردسيرى و مجدالاسلام كرمانى كه از دستگاه ناصرالدين شاه به تنگ آمده بودند به ظل السلطان پناه بردند اما چون از او هم خيرى نديدند روانه استانبول شدند و در سال 1313 قمرى با توجه به قتل ناصرالدين شاه توسط ميرزا رضاى كرمانى و در رابطه با سيدجمال الدين توسط دولت عثمانى دستگير شده و بنا به درخواست ايران در مرز به ماءمورين محمد على ميرزا سپرده شدند.
وزير اكرم نائب الحكومه تبريز جريان قتل آنها را اينگونه بيان مى كند.
محمد على ميرزا آنان را در خانه اختصاصى خود حبس نمود و در حالى كه زنجيرى به گردن آنها بسته بودند سپس يكى يكى آنها را در حضور محمد على ميرزا (وليعهد) سربريدند و بعد پوست سر آنها را كنده پر از كاه نموده و همان شب به تهران فرستادند.
سرها را توى رودخانه كه از وسط شهر مى گذرد زير ريگها پنهان كرده بودند فرداى همان شب كه بچه ها توى رودخانه بازى مى كردند سرهاى بى پوست از ريگ در آمده فورا فرستادم سرها را در جايى دفن نموده و در صدد پيدا كردن نعش آن شهدا افتادم،معلوم شد نعشها را همان شب در داغ بولى زير ديوار گذاشته و ديوار را روى نعش هاخراب كرده اند.
چنين بود رفتار شاه و وليعهد با دانشمندان و نخبگان مملكت .
تاريخ سياسى معاصر ايران ج 1 ص 66.
|
behnam5555 |
01-24-2010 01:44 PM |
هنوز زنده است ؟
هنوز زنده است ؟
در دوره رضا شاه در زندان غار اطاقى بنام امضاى قباله و فروش املاك وجود داشت وكسانيكه حاضر نبودند املاك خود را تقديم شاهنشاه نمايند محلى براى آمپول هوايى پزشك احمدى و يا سلولهاى پر از شپش آلوده به تيفوس جهت فراهم كردن مرگى كاملا طبيعى در انتظارشان بوده هر گاه زندانى از اين فشارها جان سالم بدر مى برد و به عرض شاه مى رساندند مى گفت : مگر هنوز زنده است ؟
دهسال براى مردن او كافى نيست ؟
مگر مهمانخانه ساخته ايم ؟
تاريخ سياسى معاصر ايران ج 1 ص131.
|
behnam5555 |
01-24-2010 01:47 PM |
فرق ميان سپاه على (ع ) و سپاه معاويه
فرق ميان سپاه على (ع ) و سپاه معاويه
لشكريان معاويه كه خيلى پيش از آمدن سپاهيان حضرت على (ع ) در صفين تمركزيافته بودند سر تا سر فرات را تا مسافتى دور در تصرف خود داشتند.
وقتى كه سپاهيان حضرت على (ع ) روبروى آنها چادرهاى سياه خود را برافراشتند به نخستين حاجت خود كه آب باشد پى بردند به هر قسمت از شط فرات كه رفتند بانيروى عظيم دشمن روبرو شدند كه اجازه نمى دادند كسى به شط نزديك شود و آب بردارد.
نخستين گفتگو و كشمكش ميان اين دو سپاه بزرگ ، بر سر آب آغاز شد.
اميرالمؤمنين على (ع ) دو نفر نماينده نزد معاويه فرستاد كه به آنها بگويند اين رفتارناجوانمردانه و نادرستى است ، آنها را ماءمور كرد به معاويه گوشزد كنند كه اگر مازودتر از شما بر سر آب رسيده بوديم هرگز شما را از برداشتن آب منع نمى كرديم معاويه پس از مشورت با عمروعاص و سران سپاه درخواست نمايندگان سپاه على (ع ) رارد كرد.
على (ع ) ناچار شد كه ابتدا رودخانه را به تصرف در آورد.
دو تن از فرماندهان نيرومند خود را به نام اشعث بن قيس و اشتر نخعى ماءمور ساخت به ده هزار سوار به سپاهيان معاويه كه در طول شط فرات تمركز يافته بودند حمله كنند.
جنگ بسيار سختى ميان آنان واقع شد.
سرانجام سپاهيان على (ع ) موفق شدند كه قسمتى از رودخانه را به تصرف خود در آورند و بدين وسيله چادرهاى خود را در كنار شط بر پا كنند،
آنگاه حضرت على (ع ) دستور داد كه مناديان در طول رودخانه ندا دهند كه به تمام افراد سپاه معاويه اجازه داده مى شود هر مقدار كه آب مى خواهند از رودخانه بردارند و كسى مزاحم آنها نخواهد شد.
رهنمازين العابدين زندگى امام حسين انتشارات امير كبيرتهران 1345 ج 2 ص 125.
|
behnam5555 |
01-24-2010 01:49 PM |
كشتن روحانى را ايرانيان به ما ياد دادند.
كشتن روحانى را ايرانيان به ما ياد دادند.
ثقه الاسلام از مجتهدين مسلم بود كه منزلش در تبريز براى مردم پناهگاهى بود ودر حفظ حقوق مردم سخت مى كوشيد.
وقتى روسها به آذربايجان حمله كردند و تبريز راگرفتند، ثقه الاسلام را دستگير كرده و زندانى نمودند و از او خواستند نامه اىبنويسد، كه وجود قشون روس براى امنيت آذربايجان لازم است و گرنه كشته خواهد شد.
او پاسخ داد:
من مسلمانم و بر عليه وطنم چيزى نمى نويسم شما آذربايجان را تخليه كنيد، من قول مى دهم امنيت كامل در اينجا برقرار شود.
در نتيجه او و هشت نفر ديگر از رجال و روحانى را روز عاشورا در ملاء عام به دار كشيدند ووقتى دولت ايران تلگرافى به نيكلاى دوم مخابره كرد و به كشتن ثقه الاسلام به دست قشون روس در روز عاشورا در ملاء عام اعتراض كرد، دولت روسيه ضمن توجيه عمل ننگين خود گفته بود:
كشتن يك شخصيت روحانى را خود ايران باقتل شيخ فضل الله نورى به ما ياد داد!!
فاجعه قرن ص 172.
|
behnam5555 |
01-24-2010 01:52 PM |
بزغاله آدم كش
بزغاله آدم كش
حضرت على (ع ) در ذيل خطبه اى فرمود:
هنوز كه دستتان از دامن من كوتاه نشده هرچه مى خواهيد از من بپرسيد سوگند به خدا از عده مردمى كه صد نفر آنها گمراه كننده ديگران و صد نفرشان هدايت كننده آنان باشند سؤال نكنيد جز اينكه از خواننده و رهنماى آنها كه تا فرداى قيامت پايدارند اطلاع خواهم داد.
مردى همان وقت از جاى برخاست پرسيد:
بر سر و روى من چند تار مو روئيده ؟
على (ع)فرمود:
سوگند به خدا دوست من رسول خدا (ص ) از پرسش تو به من اطلاع داد واضافه كرد كه همانا بر هر تار موى سر تو فرشته
موكل است كه ترا لعنت مى كند و بر هر تار موى ريش تو شيطانى موكل است كه اسباب سرگردانى و بيچارگى تو را فراهم مى سازد و همانا درمنزل تو بزغاله ايست كه فرزند رسول خدا مى كشد و نشانه اين پيشامد صحت و درستى سخن من است ...
توضيح اينكه پسر او در آن روزگار خردسال بود و تازه مى توانست بنشيند و درجريان كربلا جزو سپاهيان ابن زياد و كشنده حضرت حسين (ع ) بود و قضيه چنان بود كه حضرت على خبر داد.
ارشاد شيخ مفيد ص 320.
|
behnam5555 |
01-24-2010 01:54 PM |
فريب خوردن آقا محمد خان قاجار
در روز 20 ذيقعده سال 1211 هجرى قمرى آقا محمد خان قاجار داد و فرياد خدمتگزاران ويژه را شنيد كه با هم نزاع مى كردند.
دستور داد كه فورا هر دو نفر را به قتل برسانند، صادق خان شقاقى كه خيال طغيان داشت و مى ترسيد قبل از وقت اسرارش فاش گردد، از راه دلسوزى درخواست نمود كه قتل دو نفر در شب جمعه كه شب عبادت است انجام نشود و به روز بعدموكول گردد.
شاه هم فريب خورد و پذيرفت .
ولى همان افراد شبانه آقا محمد خان قاجارسفاك 63 ساله را كشتند.
مدنى سيد جلاالدين تاريخ سياسى معاصر ايران ج 1 ص 14.
|
behnam5555 |
01-24-2010 01:55 PM |
شاه دروغگو...
شاه دروغگو
در سفر دوم مظفرالدين شاه به فرنگستان ، وقتى كه وى در جمادى الاولى سنه1320قمرى به لندن رسيد و در يك پذيرائى با حضور پادشاه انگليس كه بعضى رجال مملكت انگليس هم به مظفرالدين شاه معرفى مى شدند.
يكى از آنها (چمبرلن ) ازرجال قديمى و درجه اول انگليسى جلو آمد وقتيكه شاه دست بسوى او دراز كرد دست خود راعقب كشيد و به شاه گفت :
مى خواهم شما را نصيحتى كنم و آن اين است كه شما با خود عهد كنيد كه پس از آنكه به كشور خودتان برگشتيد ديگر دروغ نگوئيد..!
مدنى سيد جلاالدين تاريخ سياسى معاصر ايران ج1 ص 53.
|
behnam5555 |
01-24-2010 01:56 PM |
گوش عمروعاص
گوش عمروعاص
معاويه روزى عمروعاص را به كاخ خود دعوت نمود و گفت :
من رازى دارم كه تاكنون پنهان كرده بودم . اكنون تصميم گرفتم آن را بگويم .
گوشت را نزديك دهان من آر تابگويم .
عمروعاص سر را پيش برد و گوشش را نزديك دهان معاويه قرار داد.
معاويه گوشش را به دندان گرفت و سخت گزيد كه صداى نعره عمروعاص بلند شد و در دم گفت :
اى عمروعاص با همه حكمت و تدبير تو كه بدان شهرت دارى ديدى چگونه فريبت دادم ؟
تو هيچ فكر نكردى كه جز من و تو كسى در اين اطاق نيست پس چرا در اين اطاق كه هيچكس نيست ، رازى بيخ گوش تو بگويم و بلند نگويم خواستم عملا به تو بفهمانم كه در اين امر هم مثل ساير امور من از تو زيرك تر و باهوش تر هستم .
زندگانى امام حسين ج 2 ص 110
|
behnam5555 |
01-24-2010 01:59 PM |
چرا رضاشاه ترور نشد.
چرا رضاشاه ترور نشد.
روزى كه قرار بود سپه ترور شود، دو نفر از زبر دست ترين تيربندان ماءمورشده بودند نزديك در ورودى مجلس پشت اتومبيل حضرت اشرف مراقب باشند و اسلحه خودرا زير عبا حاضر نگهدارند تا به محض خارج شدن رضاخان از مجلس او را با تيربزنند.
در همان موقع چند نفر ديگر ماءمور بودند در محوطه جلو نگارستان بين مردم پراكنده شده و به محض شنيدن صداى تير از جاهاى مختلف شليك كنند تا به اين وسيله وحشت وآشوبى در ازدحام ايجاد شود و ماءمورين نفهمند كجا به كجاست .
من (منتخب السلطان ) و يكى دونفر ديگر صبح همان روز صلاح نديديم كه يك چنين كارمهمى را ولو به نفع مملكت باشد به اعتقاد آدم غير معتمدى مثل پسر معتمدالسلطنه (قوام السلطنه ) انجام دهيم .
اين بود كه به زحمت هر طورى بودسردار انتصار را پيدا كردم و قضايا را به او گفتم او گفت :
فورا خود را به آن دو نفرتروريست برسانيد و بگوئيد كه فعلا دست نگهداريد تا دستور ثانوى .
ما با شتاب خودمان را به نگارستان رسانيديم ، ازدحام عجيبى بود و به سختى مى شدجلو رفت .
از دور يكى از تروريستها را ديدم كه در پشت اتومبيل با عبا ايستاده و چشمش را به در مجلس دوخته است هنوز ما چند قدمى به زحمت جلونرفته بوديم كه از حركت قراولان معلوممان شد ارباب دارد مى آيد...
اى داد و بيداد چه بكنيم تا ما بخواهيم مردم را عقب برانیم و جلو برويم كار از كار خواهدگذشت ..ماءيوس و وحشت زده در جاى خود خشك شديم تا اقلا توجه مردم را به خود جلب نكنيم .
از قضا و از بخت سردار سپه درست در وسط مجلس سيدى عريضه اى به سردار سپه دادو او را چند دقيقه به حرف كشيد و به اين طريق من خودم را به آن دو نفر عبائى رسانده واز آنجا دورشان كردم .
بازيگران عصر طلائى ص 62.
|
behnam5555 |
01-24-2010 02:01 PM |
سينه شاكى را شكافتند تا قلب او را ببينند
سينه شاكى را شكافتند تا قلب او را ببينند
ظل السلطان فرزند ناصرالدين شاه حاكم مطلق العنان اصفهان بود براىشناسائى او از يادداشتهاى حسين سعادت نورى كه در روزنامه اصفهان آمده و تلاش آزادىنقل كرده مى آوريم .
بقرار معلوم شاهزاده مبلغ هنگفتى به زور از يكى از تجار اصفهان وام مى گيرد وبعدا در تاديه آن معطل مى كند تاجر بيچاره ناچار به تهران مى آيد و به ناصرالدين شاه عرض حال مى دهد شاه ضمن دستخطى به ظل السلطان موكدا امر مى كند كه طلب شاكى را هر چه زودتر بپردازد.
تاجر اصفهانى خوشحال و شادمان و با كمال اميدوارى به اصفهان مراجعت و دست خط شاه را به ظل السلطان تسليم مى كند. شاهزاده پس از ملاحظه دست خط شاه با نظر تيزبين خودلحظه اى به شاكى مى نگرد و مى گويد:
اين آقاى محترم معلوم مى شود مرد پردل و و رشيدى است كه از شاهزاده اى مثل من به شاه شكايت مى كند و من بايد دل او را ببينم ! و سپس جلاد را مى خواند و دستور مى دهد سينه شاكى را بدرند ودل او را براى مشاهده و معاينه در سينى مخصوص قرار دهند!!!
دكتر مدنى تاريخ سياسى معاصر ايران ج 1 ص 26.
|
behnam5555 |
01-24-2010 02:02 PM |
ظلم معلم
ظلم معلم انوشيروان را معلمى بود.
روزى معلم او را بدون تقصير بيازرد، انوشيروان كينه او را به دل گرفت تا به پادشاهى رسيد.
روزى او را طلبيد و با تندى از او پرسيد:
چرا به من بى سبب ظلم نمودى ؟
معلم گفت : چون اميد آن داشتم كه بعد از پدر به پادشاهى برسى .
خواستم كه تو را طعم ظلم بچشانم تا در ايام سلطنت به كسى ظلم ننمائى .
بزم ايران ص 74.
|
behnam5555 |
01-24-2010 02:04 PM |
يك راى مدرس
يك راى مدرس
در انتخابات دوره هفتم مجلس شوراى ملى به علت دخالت رضاخان (شاه ) درانتخابات ، مدرس به مجلس راه يافت و معروف است كه بعد از خاتمه انتخابات دوره هفتم مدرس از رئيس شهربانى مجلس پرسيد كه دوره ششم من قريب 14 هزار راى داشتم دراين دوره اگر از ترس شما كسى به من راى نداد! پس آن يك راى كه من خودم دادم كجارفت ؟
سياست موازنه منفى ج 1 ص 33
|
behnam5555 |
01-24-2010 02:05 PM |
حقوق زنهاى ناصرالدين شاه
حقوق زنهاى ناصرالدين شاه
معيرالملك در يادداشتهاى خصوصى خود مى نويسد:
ناصرالدين شاه روزى كه كشته شد 85 زن داشت ،
زنهاى درجه اول ماهى هفتصد و پنجاه تومان ،
درجه دوم از پانصد الى دويست تومان ،
صيغه هاى درجه سوم سالى يكصد و پنجاه تومان و دخترهاى بزرگترشاه سالى چهار هزار تومان حقوق داشتند.
تاريخ سياسى معاصر ايران ج 1 ص 20.
|
behnam5555 |
01-24-2010 02:07 PM |
ابوريحان بيرونى و سلطان محمود غزنوى
ابوريحان بيرونى و سلطان محمود غزنوى
روزى سلطان محمود غزنوى در باغ هزار درخت شهر غزنين بر بالاى كوشكى كه چهار در بود نشسته بود و جمعى از جمله ابوريحان در حضور او بودند،
ناگاه رو به ابوريحان نمود و گفت :
من از كدام يك از اين چهار در بيرون خواهيم رفت ؟ نظر خود را بركاغذى بنويس و در زير تشك من بگذار،
ابوريحان كه از منجمان بزرگ بود و خوىسلطان محمود را مى دانست نگاهى به چهار در نمود و نظر خود را بر پاره اى كاغذ نوشت و زير تشك سلطان نهاد.
محمود گفت : نظرت را اعلام كردى ؟
ابوريحان گفت : آرى ،
آنگاه سلطان محمود دستور داد،بنا و بيل و كلنگ آوردند و بر ديوارى كه جانب شرق كاخ بود درى بگشودند و سلطان ازآن در بيرون رفت و گفت آن كاغذ پاره بياورند، چون نيك نظر كرد ديد ابوريحان برروى آن نوشته است ، كه :
سلطان از اين چهار در بيرون نمى رود بلكه بر ديوار شرق درى بكند و از آن در بيرون شود!!!
محمود از ابوريحان سخت دلگير شد و دستور داد او را در قلعه غزنين شش ماه زندانى نمودند و بعدها از ابوريحان پرسيدند چگونه اين كار پيش بينى نمودى گفت :
از غرورسلطان محمود دانستم كه از هيچكدام از درها بيرون نخواهد رفت .
|
behnam5555 |
01-24-2010 02:12 PM |
خليفه اموى و قرآن
خليفه اموى و قرآن
روزى وليد بن يزيد بن عبدالملك مروان خلیفه اموى قرآن كريم را گشود و اين آيه آمد و استفتحوا و خاب كل جبار عنيد طلب فتح كردند و نوميد شدند هر گردن كش ستيزه جو (سوره ابراهيم آيه 15) قرآن را انداخت و آن را نشانه قرار داد و تير بر آن زد و گفت :
مرا به گردنكشى و ستيزه گرى تهديد مى كنى ؟
آرى من گردنكش ستيزه گرم ! چون روز رستاخيز پروردگار خود را ملاقات كردى بگو وليد مرا پاره پاره كرد.
نويرى شهاب الدين احمد، نهايه الارب فى فنون ادب ، ترجمه ،محمود مهدوى دامغانى ، انتشارات امير كبير، تهران 1365 ج 6 ص 378.
|
اکنون ساعت 03:49 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)