پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   فرهنگ و تاریخ (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=121)
-   -   روایات نیاکان.... (http://p30city.net/showthread.php?t=21086)

behnam5555 02-06-2010 12:27 PM

شماس زیبا روی
 
در قریش، جوانی بود زیبا و خوش چهره، وی زندگی مرفه و آسوده ای داشت.
مردم قریش به خاطر لطافت و زیبایی صورتش او را "شماس" لقب داده بودند.

هنگامی که پیامبر اسلام (ص) به رسالت برانگیخته شد، شماس بن عثمان، دعوتش را پذیرفت و خود را برای هرگونه فداکاری آماده کرد و سپس بر اثر شکنجه های بیش از حد دشمنان، به دستور پیامبر (ص) خانواده و شهر خویش را ترک گفت و به حبشه هجرت کرد.

پس از چندی "شماس" از حبشه به مکه بازگشت و دوباره با گروهی از مسلمانان به یثرب هجرت کرد.
پیامبر (ص) که به مدینه آمد ، میان او و حنظلة بن ابی عامر، عقد برادری بست.

عشقی آتشین نسبت به خدا و اسلام تمام صفحه دل شماس را فرا گرفته بود.
او در راه معشوق سر از پا نمی شناخت. وقتی جنگ بدر آغاز شد، شماس در نبرد شرکت جست و آسیب سختی بر مشرکان وارد ساخت.

سال بعد، جنگ احد پیش آمد و پیامبر (ص) پرچم جنگ را برافراشت.
در این جنگ بر مسلمانان شکست سنگینی وارد شد و بسیاری پا به فرار گذاشتند.
هر چه رسول خدا (ص) آنان را به مقاومت و ایستادگی فرا خواند توجهی نکردند اما "شماس" همچون کوه در برابر مشرکان ایستاد و از چپ و راست به آنان یورش آورد.

پیامبر (ص) هر گاه به او می نگریست می دید که سخت مشغول نبرد است.

پیامبر (ص) در جنگ احد، از شدت ضربه های وارد بر جسم و صورتش از حال رفت و گروهی از یارانش نیز کشته شدند.
"شماس" همچون سپری پولادین از پیامبر (ص) حفاظت می کرد.
ضربه های شمشیر دشمن پیاپی بر بدنش وارد می شد و تیرهای مشرکان اندامش را پاره پاره می ساخت اما شماس همچنان پایداری می کرد.
سرانجام ، شماس قهرمان ، بر اثر شدت زخم و جراحت از پای درافتاد.
پیکر مجروح و نیمه جانش را به مدینه آوردند. پس از یک شبانه روز در سی و چهار سالگی، در مدینه جان سپرد و به خیل شهیدان پیوست.
از رسول خدا (ص) نقل شده است که فرمود:

«من، هیچ کس را در بهشت همچون شماس ندیدم!»

[زندگی نامه شهیدان صدر اسلام، 112]


behnam5555 02-06-2010 12:35 PM

شکرانه حج /شاخ بز را میگیرم و بدست صاحبش میدهم
 



رازي و گيلاني و قزويني با هم به حج رفتند. قزويني مفلس بود و رازي و گيلاني توانگر بودند.

رازي چون دست در حلقه کعبه زد گفت:
خدايا به شکرانه آن که مرا اينجا آوردي «بليان» و «بنفشه» را از مال خود آزاد کردم.
گيلاني چون حلقه بگرفت گفت:
بدين شکرانه « مبارک » .
«سنقر» را آزاد کردم.
قزويني چون حلقه بگرفت گفت:
خدايا تو ميداني که من نه بليان دارم و نه سنقر و نه بنفشه و نه مبارک، بدين شکرانه مادرمریم را از خود به سه طلاق آزاد کردم.


شاخ بز را میگیرم و بدست صاحبش میدهم
در بویراحمد یاغیان به گوسفند دزدی زیاد میپرداختند.
روزی پیش نماز در مورد عواقب بد گوسفند دزدی موعظه میکرد و آنها را از این عمل زشت برحذر میداشت.
یکی از لرها که کارش گوسفند دزدی بود از واعظ پرسید:
«خدا در روز قیامت از کجا میداند که کی بز مردم را دزدیده تا کیفر دهد؟»
واعظ گفت:
«همان بز و گوسفند به حکم خداوند حاضر میشوند و به زبان میآیند و کسی که آنها را دزدیده نشان میدهند.»

[فرنگ نامه امثال و حکم ایرانی، ص189]

behnam5555 02-06-2010 01:20 PM

شراب پر ارزش / صدای تق تق....
 
شراب پر ارزش

واعظي بر سر منبر مي گفت:
هر گاه بنده اي مست ميمیرد. مست دفن شود و مست سر از گور بيرون آورد.
خراساني پاي منبر بود گفت:
به خدا آن شرابي است که به صد دينار مي ارزد.


کسی تعدادی گردو به بهلول داد. بهلول گردوها را گرفت و بدون اینکه تشکر بکند رفت و سنگ برداشت و تَق تَق گردوها را میشکست و همی خورد.
او را گفتند:
«گردوها را گرفتی، هیچ تشکری نکردی و دعایی نگفتی؟»
گفت:
«صدای تق تق شکستن گردو را خدا خودش میشنود!»
[فرهنگنامه امثال و حکم ایرانی، ص956]



behnam5555 02-06-2010 01:27 PM

ضمانت شام /عاقلان و مسجد /عاقبت بد
 
ضمانت شام
وقتي مزيد را بگرفتند به تهمت آنکه شراب خورده است.
از دهان او بوي شراب نيافتند.
گفتند:
قي کن.
گفت: آنگاه طعام شبانه را که ضمانت خواهد کرد؟



مولانا شرف الدين دامغاني بر در مسجدي مي گذشت.
خادم مسجد سگي را در مسجد پيچيده بود و ميزد.
سگ فرياد مي کرد.
مولانا در مسجد بگشاد و سگ بدر جست.
خادم با مولانا عتاب کرد.
مولانا گفت: اي يار معذور دار که سگ عقلي ندارد. از بي عقلي در مسجد مي آيد. ما که عقل داريم هرگز ما را در مسجد ميبينيد؟







behnam5555 02-06-2010 01:30 PM

عاقبت بد
 


عاقبت بد


فضیل بن عیاض شاگردی جوان داشت که از همه شاگردانش داناتر بود.
روزی جوان بیمار شد و هر چه درمان کرد، سودی نبخشید و به حال مرگ افتاد.
فضیل، درهنگام احتضار بر بالین وی حاضر شد و برای راحت جان دادنش ، شروع به خواندن سوره " یس" کرد. اما ناگهان جوان محتضر چشمانش را گشود و گفت:

استاد! این سوره را نخوان !
فضیل، از خواندن قرآن باز ایستاد و به شاگرد خود تلقین کرد که بگو :
" لا !اله الا الله" شاگرد گفت: نمی گویم من از این کلمه بیزارم.
و در همان حال دیده از جهان فروبست.

فضیل از مشاهده این وضع بسیار پریشان و ناراحت شد. برخاست و به منزل خود رفت و تا مدتی از خانه بیرون نیامد.
شبی در عالم خواب دید که شاگرد جوانش را به سوی جهنم می برند.
از او پرسید:
تو از بهترین و دانشمندترین شاگردان من بودی، چه شد که خداوند معرفت را از تو باز گرفت و به عاقبت بد از دنیا رفتی؟
گفت:
به خاطر سه خصلت زشت اهل دوزخ شدم:

نخست آن که من، مردی سخن چین و نمام بودم و با سخنانم میان مردم اختلاف و دشمنی پدید میاوردم.

دوم آن که مردی حسود بودم.
هر صاحب نعمتی را می دیدم، آرزو می کردم که خدا آن نعمت را از او باز پس گیرد.

سوم آن که شراب می خوردم، زیرا مرضی داشتم که پزشک به من گفته بود باید هر سال یک جام شراب بنوشی و گرنه این بیماری در وجود تو باقی خواهد ماند. من نیز، به خوردن شراب ادامه دادم.

به این سه دلیل بود که بدعاقبت شدم و با آن وضع از دنیا رفتم.


behnam5555 02-06-2010 01:36 PM

قناعت ملا /مچ گیری ملا
 


قناعت ملا

روزی آخوندی بر بالای منبر رفت و از خوبی بهشت و بدی جهنم برای مردم سخنرانی کرد.
در آخر صحبتهایش گفت:
چه کسی دوست دارد به بهشت برود؟
همه مردم به غیر از ملانصرالدین دستشان را بالا بردند!

ملای موعظه گر پرسید :
حالا چه کسی قصد دارد به جهنم برود؟
این دفعه هیچ کس دستش را بالا نبرد!

آخوند رو کرد به ملا نصرالدین و گفت:
«جناب ملا! تو نه دوست داری به بهشت بروی نه به جهنم، پس عاقبت می خواهی کجا باشی؟»

ملانصرالدین جواب داد:
«همین جا برای من بسیار خوب است. خدا را شکر از جا و مکانم راضی هستم.


مچ گیری ملا

روزی ملانصرالدین در فصل تابستان به مسجد رفت و پس ار نماز و استماع موعظه در گوشه ای از مسجد خوابید و کفشهای خود را روی هم گذاشته زیر سرنهاد.

همینکه به خواب رفت و سرش از روی کفشها رد شده و به روی حصیر افتاد و کفشها از زیر سرش خارج شدند.
دزد آمد و کفشها را برداشت و برد. وقتی ملا بیدار شد و کفشها را ندید دانست مطلب ازچه قرار است.
پس برای فریب دادن و به چنگ آوردن دزد تدبیری اندیشید و پیش خود خیال کرد که لباس هایم را ازتنم بیرون میآورم و آنرا تا نموده و زیر سر میگذارم و خود را به خواب میزنم و سرم را از روی لباسها پایین میاندازم دراین موقع دزد میآید و دست دراز میکند که لباسها را بیرد ومن مچ او را فورا میگیرم.
و همین کار را کرد اما از قضا درخواب عمیقی فرورفت!
وقتی ازخواب بیدار شد دید لباسهارا هم برده اند!



behnam5555 02-06-2010 01:44 PM

موش آهنخوار ..
 

موش آهن خوار

آورده اند كه بازرگاني بود اندك مايه ، مي خواست سفري كند ، صد من آهن داشت در خانه دوستي بر سبيل وديعت نهاد و برفت ،
چون باز آمد امين ، وديعت را بفروخته بود و بها خرج كرده ،
بازرگان روزي به طلب آهن به نزديك او رفت ،
مرد گفت :
آهن تو در بيغوله خانه بنهاده بودم و احتياط تمام بكرده ، آنجا سوراخ موش بود ، تا من واقف شدم تمام بخورده بود .
بازرگان جواب داد:
راست مي گويي موش آهن سخت دوست دارد .
و دل از آهن برداشت .
گفت :
امروز به خانه من مهمان باش .
گفت :
فردا باز آيم .
و چون به سر كوي رسيد ، پسري را از آن او ببرد و پنهان كرد ، چون بجستند و ندا در شهر دادند بازرگان

گفت : من بازي ديدم كه كودكي را در هوا مي برد .

امين فرياد برداشت كه:
دروغ و محال چرا مي گويي ؟ باز كودكي را چون برگيرد ؟
بازرگان بخنديد و گفت :
در شهري كه موش ، صد من آهن بتواند خورد ، بازي كودكي را به مقدار ده من برنتواند گرفت .
امين دانست كه حال چيست ؟
گفت : موش آهن نخورده است پسر باز ده و آهن بستان.

کلیله و دمنه؛


behnam5555 02-06-2010 02:27 PM

مدح کور از سگ /چوپان دروغگوي شاملو
 

مدح کور از سگ

سگی در کوچه ای به گدای کوری حمله می‌کند و کور از سردرماندگی به ستایش سگ می‌پردازد.

در این حکایت وضع خاص کور و ستایش اغراق‌آمیز او از سگ که او را امیر صید و شیرشکار می‌خواند، طنزآفرین شده است.
هم‌چنین جناس‌سازی و بازی با الفاظ و در نظر نگرفتن موقعیت مخاطب (که سگ مهاجم است و ستایش و مدح را درک نمی‌کند تا از حمله دست بردارد) به آفرینش طنز یاری رسانده است.

ابیات پایانی حکایت و تداعی‌های سحرانگیز مولانا از فرازهای در خور تامل است:

گفت او هم از ضرورت‌ای اسد
از چو من لاغز شکارت چه رسد

گور می‌گیرند یارانت به دشت
کور می‌گیری تو در کوی این بدست

گور می‌جویند یارانت به صید
کور می‌جویی تو در کوچه به کید

آن سگ عالم شکار گور کرد
وین سگ بی‌مایه قصد کور کرد

علم چون آموخت سگ رست از ضلال
می‌کند در پیشه‌ها صید حلال


مثنوی
دفتر دوم/۲۳۵۴
دفتر چهارم/1045

چادر چاقچور کرده و آمده
زنی چند روز متوالی برای ناهار شوهرش شله تهیه کرد.
سرانجام شوهر عصبانی شد و گفت:
«از فردا یا جای من در این خانه است یا شله.»
فردای آن روز برای صرف ناهار به منزل آمد و سر سفره نشست.
زنش این بار یک بشقاب دلمه برگ پیش وی گذاشت.
وقتی شوهر دلمه ها را ورانداز کرد، رو به زنش گفت:
«این همان شله دیروز است که چاقچور پوشیده و چادر به سر کرده آمده است؟»

[امثال و حکم در زبان محلی آذربایجان ، ص133]

behnam5555 02-06-2010 02:35 PM

چوپان دروغگوي شاملو
 


چوپان دروغگوي شاملو


کمتر کسي است از ما که داستان «چوپان دروغگو» را نخوانده يا نشنيده باشد.
خاطرتان باشد اين داستان يکي از درس‌هاي کتاب فارسي ما در آن ايام دور بود.
حکايت چوپان جواني که بانگ برمي‌داشت:
«آي گرگ! گرگ آمد»
و کشاورزان و کساني از آنهايي که در آن اطراف بودند، هر کس مسلح به بيل و چوب و سنگ و کلوخي، دوان دوان به امداد چوپان جوان مي‌دويد و چون به محل مي‌رسيدند اثري از گرگ نمي‌ديدند.
پس برمي‌گشتند و ساعتي بعد باز به فرياد
«کمک! گرگ آمد»
دوباره دوان دوان مي‌آمدند و باز ردي از گرگ نمي‌يافتند، تا روزي که واقعا گرگ‌ها آمدند و چوپان هر چه بانگ برداشت که:
«کمک» کسي فرياد رس او نشد و به دادش نرسيد و الخ. . .

«احمد شاملو» که يادش زنده است و زنده ماناد، در ارتباط با مقوله‌اي، همين داستان را از ديدگاهي ديگر مطرح مي‌کرد.
مي‌گفت:
تمام عمرمان فکر کرديم که آن چوپان جوان دروغ مي‌گفت، حال اينکه شايد واقعا دروغ نمي‌گفته.
حتي فانتزي و وهم و خيال او هم نبوده.
فکر کنيد داستان از اين قرار بوده که:
گله‌اي گرگ که روزان وشباني را بي هيچ شکاري، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتي برمي‌آورند که در پس پشت تپه‌اي از آن جوانکي مشغول به چراندن گله‌اي از خوش‌ گوشت‌ترين گوسفندان وبره‌هاي که تا به حال ديده‌اند.
پس عزم جزم مي‌کنند تا هجوم برند و دلي از عزا درآورند.
از بزرگ و پير خود رخصت مي‌طلبند.

گرگ پير که غير از آن جوان و گوسفندانش، ديگر مردان وزنان را که آنسوتر مشغول به کار بر روي زمين کشت ديده مي‌گويد:
مي‌دانم که سختي کشيده‌ايد و گرسنگي بسيار و طاقت‌تان کم است، ولي اگر به حرف من گوش کنيد و آنچه که مي‌گويم را عمل، قول مي‌دهم به جاي چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نيش بکشيد و سير و پر بخوريد، ولي به شرطي که واقعا آنچه را که مي‌گويم انجام دهيد.
مريدان مي‌گويند:
آن کنيم که تو مي‌گويي. چه کنيم؟
گرگ پير باران ديده مي‌گويد:
هر کدام پشت سنگ و بوته‌اي خود را خوب مستتر و پنهان کنيد.
وقتي که من اشارت دادم، هر کدام از گوشه‌اي بيرون بجهيد و به گله حمله کنيد؛ اما مبادا که به گوسفند و بره‌اي چنگ و دندان بريد.
چشم و گوش‌تان به من باشد.
آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفيه‌گاه برگرديد و آرام منتظر اشارت بعد من باشيد.

گرگ‌ها چنان کردند.
هر کدام به گوشه‌اي و پشت خاربوته و سنگ و درختي پنهان.
گرگ پير اشاره کرد و گرگ‌ها به گله حمله بردند.
چوپان جوان غافلگير و ترسيده بانگ برداشت که:
«آي گرگ! گرگ آمد»
صداي دويدن مردان و کساني که روي زمين کار مي‌کردند به گوش گرگ پير که رسيد، ندا داد که ياران عقب‌نشيني کنند و پنهان شوند.
گرگ‌ها چنان کردند که پير گفته بود.
مردان کشت و زرع با بيل و چوب در دست چون رسيدند، نشاني از گرگي نديدند.
پس برفتند و دنبالۀ کار خويش گرفتند.

ساعتي از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پير دستور حملۀ بدون خونريزي! را صادر کرد.
گرگ‌هاي جوان باز از مخفي‌گاه بيرون جهيدند و باز فرياد «کمک کنيد! گرگ آمد»
از چوپان جوان به آسمان شد.
چيزي به رسيدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پير اشارت پنهان شدن را به ياران داد.
مردان چون رسيندند باز ردي از گرگ نديدند.
باز بازگشتند.

ساعتي بعد گرگ پير مجرب دستور حمله‌اي دوباره داد. اين بار گرچه صداي استمداد و کمک‌خواهي چوپان جوان با همۀ رنگي که از التماس و استيصال داشت و آبي مهربان آسمان آفتابي آن روز را خراش مي‌داد، ولي ديگر از صداي پاي مردان چماق‌دار خبري نبود.
گرگ پير پوزخندي زد و اولين بچه برۀ دم دست را خود به نيش کشيد و به خاک کشاند.
مريدان پير چنان کردند که مي‌بايست.

از آن ايام تا امروز کاتبان آن کتابها بي‌آنکه به اين «تاکتيک جنگي» گرگ‌ها بينديشند، يک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشته‌اند و آن بي‌چارۀ بي‌گناه را براي ما طفل معصوم‌هاي آن روزها «دروغگو» جا زده و معرفي کرده‌اند.



behnam5555 02-09-2010 02:15 PM

چراغ تو تا صبح خواهد سوخت /چراغ! چراغ! با تو میگویم دختر عمو جان تو گوش کن/ نرخ نمک
 


چراغ تو تا صبح خواهد سوخت
شخصی خری داشت لاغر و مجروح.
شبها تا صباح چراغ میسوخت.
عاقبت به تنگ آمده خر را به کسی فروخت و گفت:
«ای عزیز الحال چراغ تو تا صباح خواهد سوخت.»
[مجمع الامثال ، ص222]



چراغ! چراغ! با تو میگویم دختر عمو جان تو گوش کن
دختری محسود دختر عمّ خود واقع شده بود و شبها چراغ یا پیه سوز طلایی را که داشت مخاطب قرار میداد و شکایات خود را به او اظهار مینمود ولی مخاطب حقیقی دختر عمش بود نه چراغ.

[داستان نامه بهمنیاری ، ص176]


نرخ نمک

روزی انوشیروان از شکار برگشته بود و آماده میشد تا صید را کباب کند .
همه چیز مهیا بود بجز نمک. نوکری را به به قصد خریدن نمک به نزدیک ترین ده فرستاد اما قبل از رفتن به نوکر گفت:

حواست باشد که نمک را به قیمت بخری نه بیشتر و نه کمتر ؟
نوکر با تعجب پرسید چرا؟

انوشیروان گفت:
برای اینکه اولا نرخ نمک را بالا می برید بعد هم اینکه همیشه همه چیز از جمله ظلم از کم شروع شد و امروز به این وضع رسیده است.



[گلستان سعدی، حکایت نونزدهم]



behnam5555 02-09-2010 02:20 PM

پیران با برکت /پا پای خر، دست، دست یاسه، با این کار عقلم نمی ماسه
 



دو کودک در قم از زمان طفلی تا زمان پیری با هم مبادله کردندی!
روزی بر سر مناره به همین معامله مشغول بودند.
چون فارغ شدند یکه به دیگری گفت:
« شهر ما سخت خرابست. »

دیگری گفت:
« شهری که پیران با برکتش من و تو باشیم، آبادانی در آن بیش از این توقع نمیتوان داشت «


پا پای خر، دست، دست یاسه، با این کار عقلم نمی ماسه

پا پای خر، دست، دست یاسه،
با این کار عقلم نمی ماسه
مادر شوهری از اکراد خمی دوشاب داشت.
روزی برای حاجتی از خانه غیبت میکرد.
آبی فراوان بر زمین خانه بشد.
عروس او که نامش یاسه بود، بر خر نشسته به سر خم شد و کاسه ای چند از دوشاب برگرفت و اثر دست او بر خم بماند.
چون مادر شوهر به خانه برگشت و رد پای خر تا نزدیک هم بدید و نشان دست عروس بر هم مشاهده کرد متحیر ماند و

گفت: «پا، پای..»

[فرهنگ و امثال فارسی، ص76]


behnam5555 02-14-2010 02:41 PM

پادشه پاسبان درویش است /پادشاه ماند و خایه های من
 


درویشی مجرد به گوشه صحرایی نشسته بود.
یکی از پادشاهان بر او بگذشت.
درویش از آنجا که فراغ ملک قناعت است، سر بر نیاورد و التفاتی نکرد.
سلطان از آنجا که سطوت سلطنت است به هم برآمد و گفت:
«این طایفه خرقه پوشان مثال حیوانند و آدمیت ندارند.»
وزیر نزدیکش آمد و گفت :
«ای درویش، پادشاه وقت بر تو بگذشت، چرا سر برنیاوردی و شرایط او به تقدیم نرسانیدی؟»
گفت: «مَلِک را بگوی که توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد.
دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک.»
پادشه پاسبان درویش است / گرچه نعمت به فرّ دولت اوست
گوسفند از برای چوپان نیست / بلکه چوپان برای خدمت اوست
ملک را گفتار درویش استوار آمد، گفت: «چیزی از من بخواه.» گفت:
«میخواهم که دیگر زحمت من ندهی.» گفت: «مرا پندی بده.»
گفت: «دریاب کنون که نعمتت هست به دست / کاین دولت و ملک میرود دست به دست»

[گلستان سعدی، باب اول، حکایت 28]

پادشاهی در شهری مسجد عظیم ساخت.
همه از سنگ سیاه، چون سنگ برای ساختن کم آمد، اکثر سنگها از مقابر در او خرج کرد.
روزی به ندیم خود گفت: «مسجدی که ساخته ام چه نوع است؟»
گفت: «بسیار خوب است لیکن یک عیب دارد.»
پادشاه فرمود :بگو چه عیب دارد؟
گفت: «مشهور است که هر که در دنیا مسجدی بنا کرد در قیامت آن مسجد را با صاحبش در حشرگاه خواهند آورد تا ثواب آنرا به بنا کننده آن بدهند و مسجد پادشاه که در حشر بیارند هر مرده که سنگ قبر او بر این خرج شده برخاسته خواهد گرفت و مسجدی در میان نخواهد ماند پس پادشاه ماند و خایه های من.»

[مجمع الامثال ، ص237]


behnam5555 02-14-2010 02:42 PM

پادشه پاسبان درویش است /پادشاه ماند و خایه های من
 


درویشی مجرد به گوشه صحرایی نشسته بود. یکی از پادشاهان بر او بگذشت. درویش از آنجا که فراغ ملک قناعت است، سر بر نیاورد و التفاتی نکرد. سلطان از آنجا که سطوت سلطنت است به هم برآمد و گفت: «این طایفه خرقه پوشان مثال حیوانند و آدمیت ندارند.» وزیر نزدیکش آمد و گفت : «ای درویش، پادشاه وقت بر تو بگذشت، چرا سر برنیاوردی و شرایط او به تقدیم نرسانیدی؟» گفت: «مَلِک را بگوی که توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد. دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک.»
پادشه پاسبان درویش است / گرچه نعمت به فرّ دولت اوست
گوسفند از برای چوپان نیست / بلکه چوپان برای خدمت اوست
ملک را گفتار درویش استوار آمد، گفت: «چیزی از من بخواه.» گفت: «میخواهم که دیگر زحمت من ندهی.» گفت: «مرا پندی بده.» گفت: «دریاب کنون که نعمتت هست به دست / کاین دولت و ملک میرود دست به دست»

[گلستان سعدی، باب اول، حکایت 28]

پادشاهی در شهری مسجد عظیم ساخت. همه از سنگ سیاه، چون سنگ برای ساختن کم آمد، اکثر سنگها از مقابر در او خرج کرد. روزی به ندیم خود گفت: «مسجدی که ساخته ام چه نوع است؟» گفت: «بسیار خوب است لیکن یک عیب دارد.» پادشاه فرمود بگو چه عیب دارد؟ گفت: «مشهور است که هر که در دنیا مسجدی بنا کرد در قیامت آن مسجد را با صاحبش در حشرگاه خواهند آورد تا ثواب آنرا به بنا کننده آن بدهند و مسجد پادشاه که در حشر بیارند هر مرده که سنگ قبر او بر این خرج شده برخاسته خواهد گرفت و مسجدی در میان نخواهد ماند پس پادشاه ماند و خایه های من.»

[مجمع الامثال ، ص237]

behnam5555 02-14-2010 02:48 PM

آخ مادرم، آخ گاوم /پارسال پدر خواسته و امسال کاسنی!
 


آخ مادرم، آخ گاوم


جوانی را از فوت نا به هنگام مادرش خبر کردند.
جوان با شتاب تمام خویشتن را به بالین مادر رساند و شروع به گریه و شیون کرد.
گاو وی را نیز دزدیدند و جوان را از به سرقت رفتن گاوش آگاه نمودند.
جوان مادر مرده ماتم زده چون این را بشنید حزن و اندوهش روبه فزونی نهاد و درحالی که دور دستی بر سرش میزد پیاپی میگفت: «آخ مادرم، آخ گاوم».


[امثال و حکم نیمروز ، ص139]



پارسال پدر خواسته و امسال کاسنی!
پدری بیمار شد، فرزند او را نزد حکیم برد.
حکیم گفت: «داروی بیماری پدرت، فقط گیاه کاسنی است.»
فرزند مدتها درپی کاسنی گشت اما نیافت و پدر بر اثر شدت بیماری درگذشت. سالی دیگر در همه جا کاسنی، فراوان رویید.
فرزند از مردم پرسید: «این چه گیاهی است که در همه جا روییده است؟»
مردم گفتند: «این گیاه کاسنی است.»
فرزند با افسوس بر دستهایش کوفت و گفت: «پارسال پدر خواسته و امسال کاسنی!»

[ضرب المثلها و کنایه های مازندران، ص226]


behnam5555 02-14-2010 02:55 PM

آخر ماشالا من مَردم /آخرش معلوم شد توی سبد یارو چی بوده؟
 


زن و مردی به رودخانه رسیدند، زن هرچه کرد، مرد راضی نشد زن را کول بگیرد. لاجرم زن، مرد را کول گرفت و خود را به آب زد.
وسط رودخانه، زن که خسته و دستش شُل شده بود، مرد را جا به جا کرد تا دستانش را محکم کند، پس به مرد گفت: «تو چقدر سنگینی!؟»
مرد در جواب گفت: «آخه ماشالا من مَردم!»


[واژه نامه همدانی، ص167]




یا "بالاخره معلوم شد توی دامن یارو چی بوده؟"

دو هالو در راه به هم برخوردند. اولی به دومی گفت: «اگر توانستی بگویی در این سبد چیست یک تخم مرغ و اگر گفتی چندتاست، هر هشت تا مال تو!»
دومی پس از قدری معطلی گفت: «این جوری که سخت است، دست کن یک نشانی بده که کمی آسانتر بشود.» گفت: «چیز سفیدی است که وسطش زرد است»
گفت: «فهمیدم. وسط ترب را خالی کرده ای زردک تپانده ای!»
این قصه را در مجلسی گفتند و حاضران ساعتی خندیدند. پس از آن که خنده ها آرام شد، یکی به تعجب از گوشه ای درآمد که: «آخرش معلوم شد یارو توی سبد چه داشته؟»

[کتاب کوچه ، ج1، ص310]




behnam5555 02-14-2010 02:59 PM

آدم فقیر بیچاره کارش را خودش میکند! /آدم کلاه خود را باید قاضی کند
 



آدم فقیر بیچاره کارش را خودش میکند!


روایت اول:
اعیان زاده ای که از شباهت شگفت انگیز باغبان و باغبان زاده خود تعجب کرده بود، گفت: «چطور است که پسرت این قدر به تو شبیه است درحالی که من و پدرم شباهتی به هم نداریم؟»
باغبان تعظیمی کرد و گفت: «تعجب ندارد قربان، آدم فقیر بیچاره کارش را خودش میکند!»

[کتاب کوچه ، ج1ص362]

روایت دوم:
یکی از حکام اصفهان روزی سواره با کوکبه خود از خیابانی میگذشت. شخص تاجری که بر استری سوار و کودک خردسالی را در جلوی خود نشانده بود به موکب حضرت حکمران برخود نمود.
حاکم که او را میشناخت به عنوان اظهار لطف و شوخی به او گفت: «حاج آقا، پسرت خیلی شباهت به خودت دارد.»
بازرگان که در حاضر جوابی شهرتی به سزا داشت، فورا گفت: «قربان، آدم فقیر و بیچاره کار خودش را خودش میکند.»

[داستانهای امثال امینی، ص9]


شخصی سر و کارش به دیوان قضا کشید، در هر وقت مقرر پیش از آن که به محکمه قاضی برود در خانه کلاه خود را جلوی خود میگذارد و او را قاضی فرض میکرد و آنچه میبایستی در محکمه در حضور قاضی تقریر کند برای آن تقریر میکرد تا خوب در خاطره اش بماند و نزد قاضی سخنی به ضرر خود نگوید.

[فرهنگ نامه امثال و حکم ایرانی، ص913]




behnam5555 02-14-2010 03:03 PM

آدم گرسنه ایمان ندارد /آدم باید مالش زیر سرش باشد تا خاطر جمع باشد
 

آدم گرسنه ایمان ندارد

مردی از گرسنگی مشرف به مرگ گردید.
شیطان برای او غذایی آورد به شرط آنکه ایمان خود را به او فروشد.
مرد پس از سیری، از دادن ایمان ابا گرد و گفت: «آن چه را که در گرسنگی فروختم موهوم و معدومی بیش نبود چه آدم گرسنه ایمان ندارد.

[امثال و حکم دهخدا، ج1، ص25]



جوحی، بهار که میشد هر روز هرچند درخت در باغچه اش میکاشت، شب آنها را آورده به اتاقش میبرد.
سبب آن پرسیدند. گفت: «با این دزدان بسیار آدم باید مالش زیر سرش باشد تا خاطر جمع باشد.»
[داستانهای امثال مرتضویان، ص3]



behnam5555 02-14-2010 03:16 PM

آدم دروغگو، ته کلاهش سوراخ دارد /
 


آدم دروغگو، ته کلاهش سوراخ دارد


شخصی در مجلسی دروغی گفت.
دیگری برای اینکه او را رسوا کند گفت: «آن که ته کلاهش سوراخ دارد، دروغ گفت.»
آن شخص فورا دست به کلاه خود برد که ببیند سوراخ کجاست.

[داستان نامه بهمنیاری ، ص9]



آدم دستپاچه، هر دو پا را میکند در یک پاچه

نوکر زارعی در پشت خرمنگاه فاحشه ای را به کار گرفته بود.

در این هنگام زارع از راه رسید.
نوکر برخاست و به چالاکی آن زن را در زیر جوال کاه پنهان نمود و فورا تنبان خود را به پا کرد ولی چون دست پاچه شده بود، هر دو پای خویش را در یک پاچه کرد و چون تنبان او خیلی گشاد بود، متوجه نشد که دو پا را در یک پاچه کرده است.
به همان حال با دستپاچگی برای اینکه خود را مشغول به کاری بکند که اربابش نگوید که چرا بیکار است، بی اراده و اختیار به این طرف و آن طرف خرمن میدوید. وقتی زارع رسید و او را بدان حال دید، از وی پرسید:
«به دنبال چه میگردی؟»
گفت: «پی تاچه، میگردم!»
گفت:«تاچه برای گندم است، ولی تو که هنوز نه کاه و گندم را از هم جدا کرده و نه خرمن را پاک کرده ای، تاچه برای چه میخواهی؟»
نوکر که خود را گم کرده بود و نمیدانست چه بگوید ساکت ماند.
زارع دیگری که در نزدیکی خرمن آنها خرمن داشت و از کار نوکر باخبر بود، گفت:




آدم دست پاچه دو پا را میکند در یک پاچه

خرمن پاک نکرده میگردد پی تاچه




[داستانهای امثال مرتضویان، ص3]




behnam5555 02-14-2010 03:25 PM

آدم زن تُنگک باشه، بیوه زن نباشه /
 


آدم زن تُنگک باشه، بیوه زن نباشه

زنی شوهرش را از دست داد.
چندی نگذشت که همسایگان، دوستان و خویشان از پیرامون زن پراکنده شدند و به او سر نزدند و احوالش را نپرسیدند.
زن آزرده خاطر شد و به این واقعیت پی برد که ارج و احترام زن بیشتر به خاطر شوهر است.
او برای اطمینان یافتن از این واقعیت و هم برای چاره جویی دست به ابتکار زد.
در گوشه سرای زن یک تنگک، کهنه و فرسوده روی زمین افتاده بود.
زن تنگک را به اتاق برد و به دیوار تکیه داد و رختهای مردانه پوشاند و کلاهی بر سرش گذاشت و هنرمندانه آن را به هیات مردان درآورد.
هم زمان خود در میان همسایگان شایع کرد که قصد شوهر کردن دارد و پس از مدتی خبر داد که شوهر کرده است.
رفته رفته، همسایگان احوال او و شوهرش را می پرسیدند و او تنگک را از دور نشان میداد و میگفت: «این شوهرم است، مردی آرام و کم حرف است.»
کم کم دوستان به دیدارش رفتند و خویشان برایش پیشکش و خوراکی برند.
زن که ارج و قرب گذشته را بدست آورده بود به آن واقعیت تلخ اطمینان پیدا کرد و گفت: «آدم اگر زن تنگک هم باشد بهتر است تا اینکه بیوه زن باشد.»

[فرهنگ مثلها، اصطلاحات و کنایات عامیانه زرقانی، ص3]


آره آورده
شخصی برای مدتی به تهران رفت و در آنجا بی کار بود. پس از چندی به ده خودشان برگشت و مردم برای دیدنش به منزلش رفتند.
هر کس از او سوالی میکرد در جواب میگفت: «آره.» خلاصه از بس که «آره» گفت این گفته اش ورد زبان مردم شده بود.
در کوچه هر کس که به دیدن آن شخص نرفته بود و برای اینکه بفهمد او پس از مدت ها از تهران چه آورده، از دیگران میپرسید، در جواب میگفتند: «مدتی رفته تهران آره آورده.»

[تمثیل و مثل ، ج1، ص5]


behnam5555 02-17-2010 08:54 AM

آستین پوستین شما دارد در میان آتشهای مناقل می سوزد!/
 
آستین پوستین شما دارد در میان آتشهای مناقل می سوزد!

شخص اسم رسم داری، غلامی داشت. این غلام همیشه در کارها و حرف زدنش عجله میکرد. آقا از این رفتار خوشش نمی آمد. روزی مجلسی مهیا بود و خیلی از بزرگان هم حضور داشتند. غلام با عجله مطلبی را به آقا گفت طوری که هیچ کس از حرفهای او چیزی نفهمید و حاضران مجلس به او خیره خیره نگاه کردند. وقتی مهمانها رفتند، مرد با غلامش دعوا کرد و گفت: «به تو چقدر نصیجت کنم که با عجله حرف نزنی. اگر از این به بعد حرفی را با عجله بزنی کتکت میزنم.» غلام هم حرف آقایش را مثل گوشواره در گوش کرد. از آن ماجرا مدتی گذشت تا اینکه یک روز که هوا خیلی سرد بود، آقا پوستینی به دوش گرفته و جلویش هم یک منقل پر از آتش گذاشته بود و داشت گرم میشد، بدون اینکه متوجه باشد آستین پوستین بسیار قیمتیش توی منقل افتاده و دارد میسوزد. غلام که ناظر صحنه بود با خون سردی رو کرد به آقای خود و با حوصله و آب و تاب گفت: «جناب آقا، آستین پوستین شما دارد در میان آتشهای مناقل، میسوزد.» و تا خواست این جمله را تمام کند کلی از آستین پوستین سوخت. آقا به آستین نگاه کرد و اوقاتش تلخ شد و گفت: «پس چرا زودتر خبر ندادی؟» غلام گفت: «اگر میگفتم، مرا کتک میزدی. مگر خودت نگفتی هیچ موقع با عجله حرف نزن؟» [تمثیل و مثل ، ج1،ص5]

اَحوَل یکی را دو بیند


روایت اول:


یکی شاگرد احول داشت، استاد / مگر شاگرد را جایی فرستاد
که ما را یک قرابه روغن آنجاست / بیاور زود، آن شاگرد برخاست
چون آنجا شد که گفت، او دیده بگماشت / قرابه چون دو دید، احول عجب داشت
برِ استاد آمد گفت: «ای پیر / قرابه من دو میبینم چه تدبیر؟»
زِ خشم استاد گفتش: «ای بد اختر / یکی بشکن دگر، یک را بیاور»
چو او در دیدن خود شک نمیدید / یکی بشکست و دیگر یک نمیدید
اگر چیزی همی بینی تو جز خویش / تو هم آن احول خویشی بیندیش
که هر چیزی که میبینی تو آنی / ولی چون در غلط مانی چه دانی؛

[اسرار نامه، ص99]

روایت دوم:

مردی بود جوانمرد پیشه و مهمان پذیر. وقتی، دوستی عزیز در خانه او نزول کرد به انواع اکرام و بزرگ داشتِ قدوم او پیش آمد. چون از تناول طعام بپرداختند، میزبان بر سبیل اعتذار از تعذر شراب حکایت کرد و با این همه از آنچه در این شبها با دوستان صرف کرده ایم شیشه ای صرف باقی است. اگر رغبتی هست تا ساعتی به مناولت آن تزجیه روزگار کنیم. مهمان گفت: «حکم تو راست» پس میزبان پسر را بفرمود که برو و آن شیشه را که در فلان جان نهاده است، برگیر و بیاور. پسر بیچاره به حول چشم و خیل عقل مبتلا بود. رفت و چون چشمش بر شیشه آمد، عکس آن در آینه کژ نمای بصرش به قصار دو حجم نمود به نزدیک پدر آمد و گفت: «شیشه دو است، کدام بیاورم؟» پدر دانست که حال چیست، اما از شرم روی مهمان عرق خجالتی بر پیشانی آورد. پسر را گفت: «از دوگانه یکی بشکن و یکی بیاور.» پسر به حکم پدر رفت و سنگی بر شیشه انداخت و بشکست و چون دیگری نیافت، خاسر و متحیّر باز آمد و حکایت حال بگفت. همان را معلوم گفت که آن خلل در بصر پسر بود نه در نظر پدر. [مرزبان نامه، باب چهارم، ص157]




behnam5555 02-17-2010 09:00 AM

اَردَم به اَردِت بیلم به ﮐ نت /اجل که رسید، گو به هندوستان باش
 
اَردَم به اَردِت بیلم به ﮐ نت
رندی طمع به پولی بست که در خورجین هم سفری ناشناس نشان کرده بود، و راهی میجست تا با او طرح رفاقت بریزد. پرسید: «برادر، اهل کجایی؟» گفت: «اردکون؛» رند از شادی به هوا جَست که: «شکر خدا که قوم و خویشی نزدیک یافتم و از تنهایی در آمدم!» پرسید: «چه نسبتی با من داری؟» گفت: «اردم به اردت، بیلم به ﮐ نت! از این نزدیکتر چه نسبتی؟»

[کتاب کوچه، ج2، ص207]

اجل که رسید، گو به هندوستان باش


روایت اول:


به روزگار سلیمان پیغمبر، روزی مردی در بازار، مرگ را دید که در او به تندی نظر میکند، وحشت زده به بارگاه سلیمان پناه برد و از او خواست تا باد را بفرماید که او را برداشته در دورترین نقطه خاک بر زمین بگذارد تا از مرگ در امان بماند. سلیمان که او را بدان گونه هراسان یافت باد را فرمود چنان کند که دلخواه اوست. و باد او را برداشته برد و در سرزمین هند بر زمین نهاد. و همان دم، مرگ که به انتظار او ایستاده بود پیش آمد و گفت: «ای مَرد، مُردن را آماده باش!» مرد که اکنون هراسش به حیرت مبدل شده بود پرسید: «چه شد که دیروز، هنگامی که مرا دیدی و آن گونه تند در من نظر کردی جان مرا نگرفتی؟» مرگ گفت: «ساعت مرگ تو امروز بود و من میدانستم که به فرمان حق میباید جان تو را در این لحظه در این نقطه بستانم. اما دیروز که تو را دیدم حیرت کردم که تو در آنجایی، و ندانستم چگونه میباید روز دیگر تو را در این سوی جهان بیابم و بی جان کنم! آن گاه که نگاه در تو کردم از سر حیرت بود!»
روایت دوم:

هنگامی که اسکندر از منجمان خواست تا ساعت مرگ او را تعیین کنند. یکی از دانایان چین حاضر بود، گفت: «ای شهریار جهان! تو دل در این مبند، که این علم، الا خدای عزوجل کس نداند. که من روزی در خدمت سلیمان علیه السلام نشسته بودم. ملک الموت علیه السلام به صورت آدمی به سلیمان آمده بود و ما ندانستیم که او ملک الموت است؛ به آخر کار از سلیمان باز پرسیدیم. و چون خواست بازگردد و برود، مردی پیر، در زیر تخت سلیمان نشسته بود. ملک الموت نیک در آن پیرمرد نگاه میکرد، چنانکه آن مرد پیر از وی پرسید. گفت: «یا نبی الله! این چه کس است؟» سلیمان گفت: «ملک الموت است.» پس آن پیرمرد گفت: «یا نبی الله! به حق آن خدای که این ملک و پادشاهی و نبوت به تو داده است که باد را بفرمای که مرا بگیرد و به زمین چین بَرد!» سلیمان باد را امر کرد تا آن پیرمرد را برگرفت و به زمین چین برد. پس ملک الموت علیه السلام روز دیگر به سلام سلیمان آمد تا احوال معلوم سلیمان کند. سلیمان علیه السلام از ملک الموت پرسید: «که دیروز نگرستن تو در آن مرد از چه بود؟» گفت: «خدای عزوجل مرا فرموده بود که جان این مرد امروز قبضه کنم در چین.» او را دیدم پیش تو نشسته. در وی نگاه کردم به تعجب که این مرد اینجا نشسته، هم امروز به چین، جان او چون قبض توان کرد که یک ساله مسافت بُود؟ و چون او درخواست کرد، باد را بفرمودی که او را برگفت و به چین بُرد، هم در ساعت آنجا جان وی قبض کردم!..» [اسکندر نامه ، ص287و288]



behnam5555 02-17-2010 09:05 AM

احمدک نه درد داشت نه بیماری
 
احمدک نه درد داشت نه بیماری، سوزنی به خودش میزد و میزارید
روایت اول: آن شنیدی که بود مردی کور / آدمی صورت به فعل ستور
رفت روزی به سوی گرمابه / ماند تنها درون گرمابه
سوزنی تیز در گرفت به چنگ / کردی زی خایه های خود آهنگ
سوزن اندر خلید در خایه / آن چنان کورِ جلفِ بی مایه
هر زمان گفتی ای خدای غفور / هستم اندر عنا و غم رنجور
مرمرا زین عنا و غم فرج آر / در چنین غم مرا نماند قرار
سوزن تیز و خایه نازک / برهانم به فضل خویش سبک
کرد مردی در آن میانه نگاه / گشت از آن ابلهی کور آگاه
گفتش: «ای ابلهِ کذا و کذا / ای تو را جهل سال و ماه غذا
سوزن از دست بفکن مکن ورستی / که از این جهلِ جان و دل خستی

[حدیقه الحقیقه، الباب السادس، ص407]
روایت دوم: یک روز ملانصرالدین دلتنگ شده بود. برای اینکه مردم دورش جمع شوند، سوزن به تن خود یا در پیش خایه هایش میزد و داد میکشید که مسلمانان به فریادم برسید. [داستان نامه بهمنیاری، ص7]

احسنت به مرغ


شخصی تیری به مرغ انداخت، خطا کرد. رفیقش گفت: «احسنت» تیر انداز برآشفت که به من ریشخند میکنی؟ گفت: «نه میگویم احسنت، اما به مرغ!»


[کلیات عبید زاکانی، ص419]



behnam5555 02-17-2010 09:39 AM

اختیار ریش خود را دارم/ار دیگ همسایه اینجا میشد، پی پیازی میکردیم
 


اختیار ریش خود را دارم



روایت اول:


دانشمندی مصاحب پادشاه بود. پیوسته موی ریش خود میکند. روزی پادشاه به او گفت: «اگر بار دیگر ریش خواهی برکنی بر تو سیاست خواهم نمود!» بعد از چند روز، دانشمند کاری کرد که پادشاه بسیار بر او مهربان گردید و او را گفت: «هرچه بخواهی تو را بخشم.» دانشمند گفت: «ریش مرا ببخش، دیگر هیچ نمیخواهم!» پادشاه تبسم کرد و گفت: «اگر خوشی تو در همین است بخشیدم.»

[لطایف الطوایف، ص 6، حکایت 25]


روایت دوم:

چون فروغی بسطامی به سال 1274 درگذشت، ناصرالدین شاه به میرزا محمد حسین خان که به «ادیب» تخلص میکرد گفت: «به نام فروغی تخلص کن و یشت را هم بگذار بلند شود.» ادیب تعظیمی کرده گفت: «تخلص کردن به "فروغی" سبب افتخارم است، اما اگر قبله عالم اجازه دهند ریشم دست خودم باشد!»

[صندوقچه اسرار]


ار دیگ همسایه اینجا میشد، پی پیازی میکردیم


لری در عالم آرزو با کودکان خود میگفت: «اگر پیه، میداشتیم و اگر پیاز میداشتیم و اگر هیزم میداشتیم و اگر دیگ همسایه اینجا میبود، پیه پیاز میپختیم!»

[کتاب کوچه ، ج2، ص200]


behnam5555 02-17-2010 09:44 AM

ارباب همانی که در مبال گفتی/ارزن پهن کرده ام
 

ارباب همانی که در مبال گفتی


نوکری بر سر سفره به دانه برنج ریش اربابش نگریست و برای آنکه او را متوجه سازد، دست به رو کشید و گفت: «بلبل به گل نشسته چهچه میزند.» اربابی دیگر این بدید و نوکر خود به مبال، کشید و رفتار نوکر را به رخش کشید و گفت: «او نیز هر آینه چنان که در صورت او نگریست بدان گونه حالیش بکند» و به آن خاطر مهمانی بزرگی ترتیب داد و دانه برنجی به ریش بنشاند و چون نوکرش بدید گفت: «ارباب اونی که توی مبال گفتی..!»

[قند و نمک، ص103]

ارزن پهن کرده ام

کسی از ملانصرالدین طنابی به عاریت خواست. ملا گفت: «بر آن ارزن گسترده ام.» مرد پرسید: «چگونه بر طناب ارزن گسترند؟» گفت: «چون مقصود بهانه است این نیز بس است!»

[امثال و حکم دهخدا، ج1، ص95]


behnam5555 02-17-2010 09:48 AM

ارزان خری، اَنبان خری/بنده یکتا
 
ارزان خری، اَنبان خری

خادم را دوش گفتم: «خیز و رو / کز برایم پاره ای بریان خری.»
چون بیاورد و بدیدم، گفتمش: / «هیچ خر خورد آنچه تو نادان خری؟
این نه بریان است، انبان است این!» / گفت: «چون ارزان خری، انبان خری!»

[اثیرالدین اومانی، به نقل از کتاب کوچه ، ج2، ص218]
بنده یکتا

شیخ بأرالد ین صاحب مردی را با دو زیبا روی بدید و گفت: «اسمت چیست؟ آن مرد گفت عبد الواحد. (یعنی بنده یکتا)»
گفت: «تو این دو را یله کن که من عبدالاثنین و هر دو را بنده ام!»
[عبید زاکانی]


behnam5555 02-17-2010 09:53 AM

با بزرگان پیوند زدم...
 

با بزرگان پیوند زدم


روایت اول:

روزی روباهی از شدت گرسنگی از لانه اش بیرون آمد. تمام اطراف را گشت اما هیچ خوراکی پیدا نکرد. دوباره به لانه اش برگشت و خوابید. اما شکم خالی مگر میشد بخوابد؟ باز بلند شد از لانه بیرون آمد. مقداری که رفت چشمش به شتری بزرگ و چاق افتاد که خوابیده بود. فکر کرد شتر مرده است. به خودش گفت: «از این بهتر چه باشد؟ خدا داده. باید به فکر چاره باشم تا بتوانم شتر را تا دم لانه بکشم و چند ماهی از گوشت و پشمش استفاده کنم. بهترین راه این است که دمم را به دم شتر ببندم و آن را بکشم دم لانه.» دمش را به دم شتر بست و یواش کشید. دید نه، شتر کوچکترین تکانی نمیخورد. این دفعه با تمام زورش کشید. یک مرتبه شتر از خواب بیدار شد و دید یکی دارد میکشدش. شتر از جایش بلند شد و روباه هم پاهایش از زمین کنده شد و دیگر دستش به جایی بند نبود. شتر راه افتاد و روباه هم به دم شتر آویزان بود. در این وقت گرگی که سر تپه ای نشسته بود و تماشا میکرد دید شتری از دور میآید و روباهی هم به دم او بسته شده است. وقتی شتر نزدیک شد گرگ از روباه پرسید: «ای روباه، این چه وضعی است؟» روباه بیچاره که از کرده خود سخت پشیمان شده و جوابی نداشت بدهد گفت: «من هم این روزها با بزرگان پیوند زده ام.»



روایت دوم:

شتری خوابیده بود. روباهی همان طور که شتر خواب بود دمش را به دم شتر بست. وقتی شتر از جایش بلند شد، توره، هم تو هوا آویزان شد. شغالی آنها را دید و از روباه پرسید: «چرا این کار را کردی؟» روباه ناراحت و ناراضی گفت: «با بزرگان پیوند کرده ایم.»

روایت سوم:

موشی از راهی میگذشت. لب رودخانه رسید. خواست از این طرف آب به آن طرف برود. هرچه فکر کرد که چطور از آب بگذرد، عقلش به جایی نرسید. در این موقع شتری از راه رسید و میخواست به آب بزند که موش پیش شتر رفت و به او التماس کرد که خودش را به دم او بچسباند و به آن طرف رودخانه برود. شتر هم قبول کرد. موش از پای شتر بالا رفت و چسبید به دمش. شتر هم خود را به آب زد تا رسید به خشکی. مردم که این منظره را دیدند گفتند: «ای موش تو را با دم شتر چکار؟» موش با صدای بلند گفت: «با بزرگان پیوند کرده ام.»

روایت چهارم:

طایفه ایل نشین یکی از شتر هایش را که زیاد لاغر شده بود، در بیابان رها کردند و رفتند. شتر هم در آن بیابان آن قدر چرید تا چاق و چله شد. روباهی به طمع استفاده از گوشت شتر دمش را به دم شتر گرده زد. شتر هم روباه را آنقدر در بیابان کشید تا تمام گوشت تنش به تخته سنگها چسبید و جان داد.

[تمثیل و مثل ، ج2، ص54]

behnam5555 02-17-2010 09:59 AM

بابا بابا، سبیل چرب کُنَت را گربه برد
 
بابا بابا، سبیل چرب کُنَت را گربه برد


روایت اول:
پوست دنبه یافت شخصی مستهان / هر صباحی چرب کرد سبلتان؛
در میان منعمان رفتی که من / لوت چربی خورده ام در انجمن
دست در سبلت نهادی در نوید / رمز یعنی سوی سبلت بنگرید
کاین گواه صدق گفتار من است / وین نشان چرب و شیرین خوردن است
چون شکم خود را به حضرت در سپرد / گربه آمد پوست آن دنبه ببرد
از پس گربه دویدند، او گریخت / کودک از ترس عتابش رنگ ریخت
آمد اندر انجمن آن طفل خرد / آبروی مرد لافی را ببرد
گفت: «آن دنبه که هر صبحی بدان / چرب میکردی لبان و سبلتان
گربه آمد ناگهانش در ربود / بس دویدم و نکرد آن جهد سود
خنده آمد حاضران را از شگفت / رحم هاشان باز جنبیدن گرفت
دعوتش کردند و سیرش داشتند / تخم رحمت در زمینش کاشتند
او چو ذوق راستی دید از کرام / بی تکبر راستی را شد غلام
[مثنوی، دفتر3، بیت732]
روایت دوم:
مردی در خانه تکه پارچه ای چرب کرده داشت و هنگام خروج از خانه با این پارچه سبیلش را چرب میکرد. وقتی اهل ده از او میپرسیدند: «چی خوردی؟» میگفت: «پلو.» و هر روز کارش همین بود. یک روز گربه ای می آید و پارچه چرب را میبرد. بچه مرد جلوی مردم به باباش میگوید: «بوو، بوو، سبیل چرب کنت را گربه برد.» [تمثیل و مثل ، ج2، ص52]
روایت سوم:

مردی بود که هر روز در خانه اش کمی آب و فلفل میخورد و بعد کمی روغن به لبهایش میمالید و بیرون میرفت و به مردم میگفت: «امروز یک مرغ خورده ام.» روز دیگر میآمد و میگفت: «گوسفند خیلی چربی خورده ام.» و به این ترتیب هر روز پز خوراک نخورده را به مردم میداد. از قضا یک روز یک نفر از پشت دیوار خانه اش عبور میکرد. نگاه کرد دید مردک کمی آب و فلفل درست کرده و مشغول خوردن است و آخر سر هم لبش را با روغن چرب میکند. دانست که این مردک دروغ میگوید و همین که آمد بگوید چه خورده است مشتش را باز کرد و گفت: «شام شب توی خانه اش نیست، اما چه پزی میدهد.»

deltang 02-17-2010 10:02 AM

میراث سه برادر


روایت سنگسر سمنان


در زمان قدیم مردی بود که سه پسر داشت . او در زندگی خود تنها ثروتی که داشت یک نردبان ، یک طبل و یک گربه بود . وقتی که مرد ، نردبان را پسر بزرگ ، طبل را پسر وسطی و گربه را پسر کوچک برداشت . پسر بزرگی بعد از مرگ پدرش به فکر دزدی افتاد . یک روز نردبان را برداشت برد به دیوار خانه حاجی گذاشت تازه می خواست از نردبان بالا برود که صدای حاجی را شنید که به زنش میگفت :« من میروم با فلان شخص معامله کنم . اگر معامله من و او سرگرفت یک نفر را می فرستم جعبه پول را به او بده بیاورد .» این را گفت و از خانه بیرون رفت . پسری که می خواست برود به خانه حاجی دزدی کند تمام حرف های حاجی را شنید یواشکی نردبان را برداشت برد خانه خودش گذاشت و برگشت آمد در خانه حاجی را زد .
زن حاجی پرسید :« کی هستی ؟» پسر گفت :« حاجی مرا فرستاده که جعبه پول را ببرم » زن حاجی هم خیال کرد که حاجی او را فرستاده . جعبه پول را به او داد . پسره هم با خوشحالی جعبه را برداشت و برد . وقتی که حاجی به خانه برگشت زن از او پرسید که :« معامله تو با فلان شخص چطور شد ؟» حاجی گفت :« هیچ ، معامله ما سر نگرفت » زنش گفت :« پس پول بردی چکار کنی ؟» حاجی گفت :« پول کجا بود ؟» زنش گفت :« مگرتو پسر را نفرستاده بودی که پول ببرد ؟» حاجی گفت :« من کسی را نفرستادم !» خلاصه حاجی پول خود را نیافت وپسر بزرگی با پول حاجی ثروتمند شد . برادر وسطی که دید برادر بزرگش رفته و با نردبانش برای خودش پول پیدا کرده او هم طبل را برداشت و راه افتاد تا اینکه شب شد رفت در یک رباط خرابه خوابید هنوز بخواب نرفته بود که چند تا گرگ آمدند توی رباط . او از ترس گرگها رفت خودش را جابجا کند که طبل او صدا کرد . گرگها از صدای طبل ترسیدند و فرار کردند ضمن فرار خوردند به رباط خرابه . در رباط بسته شد . پسر که دید گرگها ازصدای طبل او ترسیدند خوشحال شد و طبل را برداشت بنا کرد به زدن . گرگ ها هم از ترس هی خود را به درو دیوار می زدند . بازرگانی در آن وقت شب داشت از آنجا میگذشت دید توی رباط سرو صدا بلند است . تاجر تا دررباط را باز کرد گرگ ها ریختند بیرون و فرار کردند . مرد طبل زن وقتی دید بازرگان دررا باز کرد و گرگ ها بیرون رفتند آمد جلو و گریبان او را گرفت و گفت :« چرا در رباط را باز کردی که گرگ ها فرار کنند ؟» این گرگ ها را پادشاه به من داده بود که رقص کردن به آنها یاد بدهم . حالا من باید چکار کنم ؟ اگر بروم دنبال گرگ ها که آنها را جمع آوری کنم خرج زیادی برایم برمی دارد . حالا باید یا خسارت مرا بدهی یا اینکه میرویم پیش شاه از دست تو شکایت می کنم .» بازرگان هم از ترس اینکه مبادا پیش شاه از دست او شکایت کند پول زیادی به او داد و رفت . این برادر هم از این راه ثروتمند شد . ماند برادر کوچکی . برادر کوچکی وقتی دید که دو برادرش رفتند با نردبان و طبل پول برای خود در آوردند ، او هم گربه خود را برداشت و از ده بیرون رفت تا به جایی رسید و دید درهرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده . او از آنها پرسید که :« چرا هرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده ؟» آنها جواب دادند که :« دراین ملک موش زیاد است و از دست موش ها آسایش نداریم به همین دلیل است که درهرچند قدم یک چوب بدست ایستاده که نگذارد موشها به مردم آزار برسانند .» اوگفت :« شما امشب هیچکاری به موشها نداشته باشید من میدانم وموشها .» آنها همه چوب های خود را کنار گذاشتند و رفتند . تا چوب بدست ها کنار رفتند او دید یک عالم موش جمع شد . او فوری گربه را از زیر عبای خودش بیرون آورد . گربه به میان موشها افتاد چند تارا خورد و چندتاراهم خفه کرد . بقیه فرار کردند . روز بعد این خبر به پادشاه آن کشور رسید . وقتی پادشاه این خبر را شنید او را به حضور طلبید و گربه را به قیمت زیادی از او خرید . او هم آن پول را برداشت و به ده خود برگشت . هر سه برادر با کارهای خودشان ثروتمند شدند . اما ببینیم گربه چکار میکند . روزی گربه در آفتاب گرم خفته بود که کنیزی از پهلویش گذشت و دم او را لگد کرد . گربه پرید و دست او را زخم کرد . خبر به پادشاه دادند که گربه آنقدر خورده که مست شده و چشم بد به فلان کنیزت دارد . شاه فرمان داد که گربه را ببرند و به دریا بیندازند .یک نفر گربه را جلو اسب گرفت و برد که به دریا بیندازد . تا رفت گربه را توی دریا پرت کند ، گربه به زین اسب چنگ زد . مرد خواست او را بگیرد و دوباره به دریا بیندازد . خودش با سرافتاد توی دریا و غرق شد. گربه همانطور که به زین اسب چنگ زده بود اسب به خانه برگشت . آنها تا گربه را روی اسب دیدند همه از شهر و دیار خود بیرن رفتند و از ترس گربه فرار کردند . گربه تنها در آن کشور ماند تا اینکه بعد از چند سال اهل شهر یکی دو نفر را فرستادند که ببینند اگر گربه رفته است آنها به دیار خودشان برگردند . آن دو نفر رفتند و دیدند که گربه اندازه یک بز شده و توی آفتاب خوابیده و دارد به سبیل های خودش دست می کشد . آن دو نفر فرار کردند و رفتند خبر دادند که گربه توی آفتاب خوابیده خیلی هم اوقاتش تلخ است میگوید اگر به شما برسم میدانم چکارتان کنم . خلاصه همه آنها دیگر انکار دیار خودشان را کردند و رفتند .

deltang 02-17-2010 10:03 AM

ملای مکتب


پادشاهی به وزیرش گفت که :« شهر به شهر و ده به ده بگرد یک نفررا که از همه زرنگتر است با خودت بیاور از او سوالاتی دارم .» وزیر گفت :« چشم » وزیر روزها در شهرها و دیه ها گردش می کرد رسید به جائی دید مکتب خانه است . ملائی عده ای شاگرد دارد مشغول تدریس است . رفت تو نشست . پس ازسلام وتعارف دید بچه ها قطار نشسته همه دو زانو زده اند سرشان خم است پیش خودرا نگاه می کنند . یک چوب بسیار بزرگ پشت گردن آنها کشیده شده بطوری که یک نفرنمی تواند سرش را تکان بدهد .

وزیرگفت:« ملا این چوب چیست ؟» گفت:« اگر کسی سرش را بلند کند چوب به زمین می افتد من می فهمم . باید همینطور باشند تا درس شان تمام بشود ومرخص شوند » دراین اثنا دید نخی از پشت بام آویزان است ملا دستی به نخ زد و در پشت بام زنگی به صدا درآمد . گفت:« ملا این چیست ؟» جواب داد :« پشت بام ارزن آفتاب کرده ام گنجشک هامی آیند ارزن را میخورند چون زنگ صدا کند پرندگان فرارمیکنند .» باز دید بیرون توی ایوان گربه ای را به نردبان بسته و به پای حیوان هم نخ دیگری بسته ونخ جلو اوست هر وقت آن را می کشد فریاد آن حیوان بلند می شود. گفت :« ملا این دیگرچیست؟» گفت :« هر موقع فریاد گربه بلند شود بچه های من می فهمند که من با آنهاکاری دارم ؛ پیش من می آیند.» گفت :« شاه شما رامیخواهد باید با من به دربار برویم تا از هوش شما استفاده بشود .» ملا را براه انداخت چون به دربار رسیدند وزیر کارهائی را که ازملا دیده بود بعرض رسانید. شاه فرمود :« ملا نامت چیست ؟» جواب داد :« نام من نیم من بوق » گفت:« پسرکی هستی ؟» عرض کرد :« پسر(پشم پانزده)» شاه سوال کرد :« نیم من بوق ؛ پشم پانزده چه نام هایی است یعنی چه ؟ مگر ملا دیوانه ای ؟» عرض کرد :« نه قبله عالم ، اسم من منصوراست . پیش خودم فکرکردم دیدم بنده « من » که نیستم حتما نیم منم . صور که نیستم حتما که بوقم . به این دلیل نام خودرا نیم من بوق گذاشتم . اما اسم پدرم موسی است . فکر کردم پدرم مونیست حتما پشم است ؛ سی نیست حتما پانزده است به این جهت نام پدر خود را پشم پانزده می گویم .» گفت :« آفرین برتو» شاه پرسید :« ملا ستارگان آسمان چندتاست ؟» عرض کرد :« به اندازه موی سرو بدن هر انسانی » گفت :« دروغ گفتی » جواب داد :« شما بشمارید » گفت :« از زمین تا آسمان چند سال راه است ؟» جواب داد :« به مسافت دور زمین . اگر دروغ می دانید گز کنید » شاه را ازکردارو رفتاراو خوشش آمد وبه اوانعام داد .

deltang 02-17-2010 10:04 AM

مرد جوجه فروش


درزمان سابق گفته بودند که در اصفهان جوجه خروس را خوب می خرند . یک مردی می آید و صدتا جوجه خروس میخرد و حرکت می کند به طرف اصفهان . موقعی که وارد اصفهان شد رفت در گوشه ای منزل کرد . مردم اطراف او را گرفتند وگفتند که :« جوجه خروس ها را دانه ای چند میفروشی؟» گفت :« خودم خریدم دانه ای دو تومن و می فروشم سه تومن.» مردم گفتند :« شنیده ای که اصفهان جوجه خروس خوب می خرند اما نه به این قیمت . جوجه خروس دانه پانزده قران است!» مرد بیچاره تا دو روز فروش نکرد ، بعد از دو روز یک زن بسیار دانائی آمد و پرسید :« جوجه خروس هارا دانه ای چند می فروشی ؟» گفت :« دانه ای سه تومن » زن که مقصودش این نبود که پول بدهد و ازاین مرد بیچاره جوجه خروس بگیرد گفت :« خیلی خوب ، بلند شو همه جوجه خروس هات را بردار برویم در خانه ما و پولش را هم بگیر.» مرد بیچاره خوشحال شد و فکر کرد که حالا خوب شد . هردوروانه شدند به طرف منزل زن .


رسیدند جلو یک مسجد که دو تا در داشت . زن جوجه خروس ها را برداشت و به مرد گفت :« همین جا بنشین تا من پولش را برات بیارم » از این در داخل مسجد شد و از در دیگررفت به طرف منزلش . در منزل دوتا دختر داشت ، حکایت مرد جوجه فروش را برای آنها گفت . دختر بزرگش گفت :« آن مردجوجه فروش کجاست ؟» مادرش گفت :« پشت در مسجدی که دو تا در دارد نشسته و در انتظارمن است که براش پول ببرم .» دختر گفت :« مادر میخوای من برم و لباس هاش را از تنش در بیارم و بیام » مادرش گفت :« برو انشاءالله زودتر از من بیایی » دختر آمد پشت در همان مسجد دید که مردنشسته و سر به زانوی غم فرو برده ، گفت :« ای برادرچرا سر به زانوی غم فرو بردی ؟» مرد بیچاره حکایت را براش گفت . دختر خیلی دلسوزی کرد و گفت :« برادر! حتماً خرجی وپول هم نداری ؟» گفت :« نه» دخترگفت :« من یک بچه دارم که مشربه را توی چاه انداخته تو بیا اونو بیرون بیار و مزدت رو بگیروخرج کن .» باز مرد صاف وساده گول خورد و حرکت کرد تا آمد رسید لب چاهی که دخترنشان داد . لباسهاش را از تنش درآورد ورفت تو چاه . دختر هم لباس های مرد را برداشت و رفت خانه به مادرش گفت :« دیدی که من رفتم لباس هاش را درآوردم » دختر کوچکترهم گفت :« مادر اگراجازه بدی من میرم و از هیکل لختش هزار تومان پیدا می کنم و میارم » مادرش گفت :« برو، اگه چنین کاری کردی یک درجه از من حقه بازتری» دخترک حرکت کرد آمد لب چاه دید یک مردغریبه لخت و عریان بر سر چاه نشسته ، گفت :« برادر! چرا لخت هستی ؟» مرد بیچاره حکایت را گفت، دختر گفت :« اگه با من شرط کنی که من هر جا ترا بردم و هر چه از تو پرسیدم بگی « آره » من میرم یک دست لباس خیلی اعلا برات میارم » مردگفت :« خیلی خوب » دختررفت و یکدست لباس خیلی اعلا آورد و داد به مرد .مرد جوجه فروش لباس را پوشید و حرکت کردند ورفتند تو بازارجلو دکان زرگری ، دختر به مرد جوجه فروش گفت :« فقط من از تو پرسیدم بگو « آره » گفت :« خیلی خوب » دختر گفت :« آقای زرگر ما قدری طلاآلات لازم داریم » زرگر چون نگاهش به قیافه این مرد و زن افتاد گفت :« خانم! دکان ما متعلق بشما دارد هر چه بخواهید از خودتان است .» دختر رفت یک انگشتر گرانبها برداشت و به مرد گفت :« آقا! این انگشتر را برداریم ؟» مرد گفت :« آره » خلاصه دختر همینطور بقدر هزار تومان طلا برداشت و نشان مرد داد و پرسید :« خوبست ؟» مرد هم گفت :« آره » بعد دست در بغل کرد و گفت :« مث اینکه پولهام تو منزل مونده » آنوقت به زرگر گفت :« آقا! پولهام تو منزل مونده این آقا اینجا باشه تا من برم پولهام را بردارم وبرگردم .» زرگر بیچاره که نمی دانست این دختر حقه باز است گفت :« اشکالی نداره ، آقا شما اینجا هستید تا خانم بروند و پول بیاورند؟» مرد هم به عادت خودش گفت :« آره » دختر هم طلاها را برداشت و حرکت کرد رفت منزل و به مادرش گفت :« دیدی که از تن لختش چقدر طلا آوردم ، به اندازه هزار تومان » کادرش گفت :« احسنت به تو که دخترم هستی!» القصه برویم سروقت زرگر بیچاره که دو ساعتی طول کشید دید کسی پیدا نشد گفت :« آقا! خانم دیرکردند » مرد گفت :« مگر نرفتند پول بیاورند ؟» مرد گفت :« آره » زرگر دید نه خیر آمدن خانم از حد گذشت و هر چه هم از این مرد می پرسه به غیر از « آره » چیز دیگری نمیگوید .زرگر بیچاره فهمید که زن سرش کلاه گذاشته بنا کرد سرو صدا کردن . اهل بازار جمع شدند گفتند :« این مرد را ببر پیش حاکم » زرگر ، مرد جوجه فروش را برد پیش حاکم . حاکم چون از موضوع باخبر شد گفت :« زن چطور شد ؟» باز هم مرد گفت :« آره » حاکم پرسید « مگه زن تو نبود؟» مرد گفت :« آره » حاکم دید نه خیر هر چه می پرسد جواب آره است پس حکم کرد مرد را بخوابانندش . مرد را خواباندند و بنا کردند او را شلاق زدن . مرد بیچاره فریاد زد :« نزنید خدا لعنتش کند که بخواهد جوجه خروس بیاورد اصفهان بفروشد!» حاکم گفت :« یعنی چه ؟» مرد جوجه فروش حکایت را از اول تا به آخر بازگفت . آنوقت مرد جوجه فروش را آزاد کردند و گفتند :« برو، اما دیگه جوجه خروس به اصفهان نیار برای فروش!!»

behnam5555 02-17-2010 10:09 AM

بابام سیرش را کوبیده/بدان سختی که تو دیدی نیست
 
بابام سیرش را کوبیده


روایت اول:

کودکی چون دید اهل سفره از مزه آش بسیار تعریف میکنند، مغرورانه باد به غبغب افکند که: «سیرش را بابام کوبیده است!»

[کتاب کوچه ، ج4، ص62]

روایت دوم:


دختری در آشی پخته برای خود سهمی میخواسته است. و دلیلش این که پدر او سیرداغ آش را کوبیده است.


[امثال و حکم دهخدا، ج1، ص344]


بدان سختی که تو دیدی نیست


مولانا قطب الدین به راهی میگذشت. شیخ سعدی را دید که بر شاشه کرده و ک/ی/ر بر دیوار میکشد تا استبرا کند
گفت:ای شیخ چرا دیوار مردم سوراخ میکنی؟
گفت:قطب الدین ایمن باش بدان سختی نیست که تو دیده ای




behnam5555 02-17-2010 10:13 AM

توفیق دزدی/
 


توفیق دزدی



شخصی گوسفند مردم ميدزديد و گوشتش صدقه ميكرد. از او پرسيدند كه: «اين چه معني دارد؟» گفت: «ثواب صدقه با بزه دزدي برابر گردد و درميان پيه و دنب هاش توفيق باشد.»

تا آمدنت زهره پلنگی باشد

تاجری زنی جوان به نام زهره داشت، وقتی او را سفری پیش آمد، او زهره را به دوستی سپرد و قوطی نیلی بدو داد و گفت: «چنانچه از زهره خطایی سر زد از این قوطی نیل خالی بر لباس او بگذار.» و خود به سفر رفت، پس از چندی آن دوست به تاجر چنین نوشت:
کاری نکند زهره که ننگی باشد / بر جامه او ز نیل رنگی باشد
گر در سفر خواجه درنگی باشد / تا آمدنت زهره پلنگی باشد

[فرهنگ نامه امثال و حکم ایرانی، ص382]


behnam5555 02-17-2010 10:17 AM

تا این ﮐ ن پر آفت است، هرجا بروی کثافت است/تا این سگ در خانه ما است بچه مان هر شب بلغور
 
تا این ﮐ ن پر آفت است، هرجا بروی کثافت است

کلاغی ریغو چندان در آشیانه خویش چلغوز افکنده بود که خود همسایگانش به عذاب آمدند. روزی دیدندش که ناله کنان بار سفر میبندد. پرسیدند: «خیر باشد! کجا؟»
گفت: «این آشیانه چندان به کثافت آلوده است که دیگر قابل تحمل نیست. عزم آن دارم که با همه نزاری و بیماری به جایی دیگر بکوچم و آشیانه نو بنا نهم.»
کلاغی دیگر گفت: «دریغا که کار بدین مختصر سامان نخواهد گرفت، چرا که تا این ﮐ ن پر آفت هست هر کجا بروی کثافت هست!»

[کتاب کوچه، ج6، ص2306]

تا این سگ در خانه ما است بچه مان هر شب بلغور میریند

شبی مردی در منزل دوست روستایی خود مهمان بود، هنگام شام غذایی که عدس فراوان هم داشت خوردند و خوابیدند. نیمه های شب مرد در اتاق را باز کرد تا برای اجابت مزاج بیرون برود. سگ پیر و درشت هیکلی خود را جلوی در انداخت و قصد حمله به او نمود.
مرد به ناچار برگشت و داخل رختخواب شد.
بعدی از مدتی با ترس و لرز بلند شد و قصد بیرون رفتن کرد؛ این بار نیز با حمله سگ روبرو گردید.
او باز هم به داخل اتاق برگشت. اما فشار اجابت مزاج به او مجال استراحتی نمیداد. به دور و بر خود نگاهی انداخت تا شاید را چاره ای پیدا کند.
کودک شیرخواره ای در گهواره خود خوابیده بود. کودک را برداشت، قنداق او را باز کرد و کار خودش را در قنداق کودک انجام داد، آنرا بست و به خواب راحتی فرو رفت.
صبح که زن صاحب خانه قنداق بچه را باز کرد با وضع عجیبی مواجه شد.
و با حیرت از شوهر خود پرسید: «چگونه ممکن است کودک شیرخواره عدس اجابت مزاج کند.
مهمان در گوشه ای نشسته بود پاسخ داد: «تا هنگامی که سگ پیر در خانه است، این بچه هر شب بلغور میریند!»

[پوردومون دیرلی زولری، ص234]


behnam5555 02-17-2010 10:21 AM

تا ابله در جهان هست مفلس در نمی ماند/جا تر است، بچه نیست
 


تا ابله در جهان هست مفلس در نمی ماند



کلاغی روی شاخه درختی نشسته و قالب پنیری در منقار داشت. روباهی رسید و او را دید. به خیالش افتاد که حیله ای به کار برد و قالب پیر را در رباید. پیش رفت و سلامی غرا کرد و با آهنگی ادب آمیز گفت: «خدا مرحوم پدر بزرگوارتان را رحمت کند، چه آواز خوبی داشت، چقدر من محظوظ میشدم وقتی چشمها را بر روی هم میگذاشت و با لحنی خوشتر از آهنگ هزار دستان زمزمه میفرمود؛ ولی چه جای غم و تاسف است اگر شما هم نمونه ای از مهمان نوازی پدر بزرگوار خود را بروز دهید و یک دم آواز خوش و دلکش خویش را محضوظ بفرمایید.»
کلاغ احمق از سخنان تملق آمیز و فریبنده روباه حیله گر فریفته شد و چشمها را بست و منقار را باز کرد تا درمی برای او آواز بخواند که ناگاه قالب پنیر از منقارش افتاد. روباه آنرا به تندی در ربود گفت: «ببخشید، مقصودم شنیدن آواز نبود بلکه میخواستم بدانید تا ابله در جهان هست، مفلس در نمی ماند.» [داستان های امثال امینی، ص99]

جا تر است، بچه نیست

مهمانی چند شب به خاطر سرمای بیرون اتاق، بول خود را در قنداقه شیرخواره میزبان میریخت. شبی زن میزبان، برای تعیین بول کننده که کودک است یا مهمان از کنار همسر برخواست و در بستر طفل خفت. چون غیری ندید به جای خود برگشت بستر خود را آغشته به نجاست دید!»

[قند و نمک، ص260]


behnam5555 02-17-2010 10:24 AM

جای هست و جولاه نه/جاروبند دوبند چه قرب و منزلت دارد تا چه رسد به شما
 


جای هست و جولاه نه



یک نفر جولاه (بافنده) نزد شاهی رفت و مدعی شد که عمامه ای میبافد که در نظر انسانهای حلال زاده بسیار جلوه میکند و چون خورشید درخشندگی خواهد داشت اما در نظر انسانهای حرامزاده پارچه ای کرباسی بیش نخواهد بود. شاه شیفته سخنان او شد و پول هنگفتی داد که برایش چنین عمامه ای ببافد. جولاه پول را در راه عیّاشیهای خود خرج کرد و بعد از چند ماه عمامه ای کرباسی را با سلام و صلوات وارد دیار نمود و بر سر اعلی حضرت بست و در صف و خواص آن مبالغه ها کرد. وزرا و درباریان از ترس اینکه حرامزاده شمرده نشوند، هرکدام در وصف و زیبایی و درخشندگی آن سخنها گفتند و شاه نیز تحت تاثیر قرار گرفت و از آن عمامه بسیار تمجید کرد و جولاه را مورد الطاف شاهانه قرار داد و پولی بیشتر بخشید و مرخص کرد. شبانگاه شاه، مادر خویش را در خلوت فراخواند و او را زیر عتاب گرفت تا راست بگوید که او فرزند کیست؟ زیرا که عمامه را در واقع به صورت یک پارچه بی ارزش کرباسی دیده بود. مادرش قسمها یاد کرد که او پسر پدر خودش هست اما شاه باور نمیکرد. مادر گفت: «پسرم نکند آن جولاهه مرد شیادی بوده چون من هم آنرا یک پارچه کرباسی میبینم و درباریان از ترس در وصف آن مبالغه ها کرده اند.» شاه به تردید افتاد درباریان را تکی تکی به خلوت فراخواند و آنها را قسم داد که راست بگوید که آنها آن عمامه را به چه رنگ و شکلی میبینند. سرانجام معلوم شد که همه آنرا یک پارچه کرباسی دیده اند و جولاهه مرد شیادی بوده که همه را فریب داده است. شاه چند نفر سرباز به دنبال جولاه فرستاد تا او را دستگیر کند و در ملا عام اعدام نماید، تا درسی برای همه شیادان و عوام فریبان باشد. وقتی سربازان وارد خانه جولاه شدند دیدند، جای هست و جولاه نه. رفته است در سرزمین دیگر تا خوش گذرانی کند و به ریش شاه درباریانش بخندد.


[فرهنگ عامیانه طوایف هزاره، ص188]



جاروبند دوبند چه قرب و منزلت دارد تا چه رسد به شما


نجاری با تیشه و ابزار نجاری حروف و کلمات سی جزء قرآن را تراشید و یک جلد قرآن درست کرد و به حضور حاکم برد. حاکم با نظر ناچیز به آن نگاه کرد و ارزشی برای آن قائل نشد. نجار افسرده و مایوس بیرون رفت. حوصله اش تنگ آمد و کنار دیواری دست به بغل گرفت و نشست. از آن طرف مرد جاروبندی پیش آمد و گفت: «ای رفیق، چرا غمگین نشسته ای؟» نجار ماجرا را به او گفت. مرد جاروبند گفت: «ای بابا، من جاروبند، دوبندم چه قرب و منزلت دارم تا چه رسد به شما؟» نجار بیشتر اوقاتش تلخ شد و با تیشه زد یک طرف ریش جاروبند را تراشید و به زمین ریخت. جاروبند حرصش درآمد، با هم گلاویز شدند. داروغه رسید و هر دو را نزد حاکم برد. جاروبند عرض کرد: «این مرد با تیشه زده یک طرف ریش مرا به زمین ریخته.» حاکم به نجار گفت: «چرا و چطور ریش این مرد را به زمین ریختی؟» نجار شرح واقعه را آنچنانکه بود به عرض حاکم رسانید. حاکم باور نکرد. گمان کرد قضیه را با هم ساخته اند. گفت: «دروغ میگویی. اگر حقیقت دارد، در حضور من آن طرف ریشش را نیز با تیشه بتراش.» نجار بلند شد و با تیشه زد طرف دیگر ریش جاروبند را جابجا تراشید. هنر نجار مورد تقدیر حاکم قرار گرفت و جایزه هنگفتی به نجار و جاروبند دارد.

[تمثیل و مثل ، ج2، ص83]


behnam5555 02-17-2010 10:30 AM

حالا به تو نمیرسم وای به اینکه قرضت بدهم
 
حالا به تو نمیرسم وای به اینکه قرضت بدهم

یک روز زمستان مورچه سواری خیلی گرسنه و بی چیز شد.
درِ خانه مورچه دانه کش رفت و پس از سلام و احوال پرسی گفت: «کمی خوراکی به من قرض بده تابستان که شد ذخیره بیشتری میکنم و به تو پس میدهم.»
مورچه دانه کش دلش به رحم آمد، قبول کرد و گفت: «بفرما تو، خانه خودت است، هرچه میخواهی به تو قرض میدهم.»
مورچه سواری هم لوس شد و جلوجلو رو به انبار خانه مورچه دانه کش به راه افتاد.
مورچه دانه کش یک دفعه ایستاد و دنبال او نرفت.
مورچه سواری گفت: «چرا ایستادی، چرا نمیآیی؟»
جواب داد: «دوست عزیز! حالا که موقع قرض کردن توست و هنوز چیزی از من نگرفته ای آنقدر تند راه میروی که من به تو نمیرسم، وای به وقت پس گرفتن، آنوقت چطور به تو برسم و طلب خود بگیرم؟»
این حرف خیلی به مورچه سواری گران آمد، خیلی بدش آمد، بغض گلویش را گرفت، قهر کرد و از خانه مورچه دانه کش بیرون رفت.
همان روز طناب محکمی پیدا کرد و با آن خیلی محکم کمر خود را بست بعد شروع کرد به کشیدن طناب تا شکمش کوچک شود و کم غذا بخورد، محتاج این و آن نشود و مجبور نشود از دیگران با این خفت قرض بگیرد.
همینطور هم شد و از آن روز تا حالا که حالا است کمر مورچه سواری آنقدر باریک است که آدم تعجب میکند.

[تمثیل و مثل، ج1، ص135]


حالا تو، قاشق کاچی را خوب پنهان کن

زنی ساده لوح، نزد خواهر خود، راز دل گشوده بود که: «در سرش هوای دیگری دارد و به دنبال یافتن فرصتی است تا برای خود فاسقی دست و پا بکند و...»
خواهر که از بی دست و پایی و ناتوانی او آگاهی داشت، برای برحذر داشتن او، قراری گذاشت.
به این ترتیب که ابتدا کاری سبکتر و کم خطر تر از این معصیت انجام دهد؛ اگر توانست آن کار را زا چشم شوهر و اطرافیان پنهان بدارد، آنگاه به سوی این خوس گناه آلود کشیده شود.
در آن روزگاران که زنها خیلی محدود و چشم و گوش بسته بودند، بزرگترین جراتی که به خود میدادند تا دور از چشم شوهر به خواسته دل برسند، این بود که در فرصت مغتنمی و با امکانات کمی هم که در خانه وجود داشت فقط میتوانستند کمی حلوا یا کاچی بپزند و به گمان خود، دلی از عزا در بیاورند.
خواهر به او پیشنهاد کرد که اندکی کاچی بپزد، همه آنرا بخورد ولی اسباب و وسایل را طوری تمیز و جمع آوری کند که کمترین نشانه ای از این کار برجای نماند.
زن همان کار را کرد. کاچی را پخت و خورد و به گان خود از عهده رتق و فتق همه امور مربوطه نیز به خوبی برآمد.
غافل از اینکه قاشق بزرگ چوبی مخصوص پخت کاچی را روی طاقچه اتاق که در دسترس همه قرار داشت به دیوار تکیه داده بود!


[بوردومون دَیَرلی سوزلَری، ص154]


behnam5555 02-17-2010 11:12 AM

حالا دیگر ملا با این ریش سفیدش دروغ میگوید؟!/حالا دیگر چه میگویی؟ هیچ چیز!
 

حالا دیگر ملا با این ریش سفیدش دروغ میگوید؟!


ملانصرالدین خادم خود را دید که جایی نشسته و ادرار میکند، چون چشم ملا به آلت او افتاد از بزرگی و کلانی آن بشدت شگفت آمد و از شدت حیرت این مطلب را با زن خود بازگفت و به قدری از بزرگی و درشتی آن تعریف کرد که زن را کاملا به هوس انداخت و روزی که خانه را خلوت یافت خادم را به خود خواند.
در موقع عمل، زن را از کلانی آن خوش آمده و گفت: «واقعاً ملا راست میگفت» اتفاقا ملا سر رسید و این سخن را شنید و پیش آمد و گفت: «ای نابکار با این ریش سفید و دروغ؟»

[داستانهای امثال امینی، ص171]

حالا دیگر چه میگویی؟ هیچ چیز!
مردی به شوخی فلان زن خود را کج بخواند. زن آنرا به جِد گرفت و با نجاری در میان گذاشت. نجار که دید زن نادان است، فلانش را اصلاح نمود! زن شب احوال را به شوهر گفت و افزود: «حالا دیگر چه میگویی؟» مرد که فضیحت را از جهل خود میدید، گفت: «هیچ چی!»

[قند و نمک، ص295]


behnam5555 02-17-2010 11:15 AM

حالا دیگر نور علی نور شد
 


حالا دیگر نور علی نور شد



روایت اول:
در زمان قدیم مردی زنی به نام "منور" داشت. منور خانم دختری آورد او را "نورجهان" نام نهادند. وقتی نورجهان بزرگ شد او را به شوهر دادند. داماد نیز "نورالله خان" نام داشت. لطیفه گویی که ملتفت این مجمع الانوار بود گفت: «حالا نور علی نور شد!»

[داستانهای امثال، ص86]


روایت دوم:


یکی بر در خانه نوری نامی دقُ الباب کرد و پرسید: «نور در خانه است؟»
از درون خانه گفتند: «نور به سفر رفته، دختر نور در خانه است.» گفت: «پس دیگر نورا علی نور!»

[کتاب کوچه ، ج7، ص497]



حالا دیگر حسابی نداریم

شخصی حوضی ساخته بود، هرکس برای غسل در آن داخل میشد یا وضو میگرفت از او مبلغی میگرفت. وقتی آن مرد داخل حوض شد و غسل کرد، چون بیرون آمد صاحب حوض دو دینار از او مطالبه کرد، آن مرد گفت: «ندارم که بدهم.» چون صاحب هوز اصرار ورزید آن مرد تیزی بداد و گفت: «دیگر غسل باطل شد، حالا دیگر حسابی نداریم!»

[فرهنگنامه امثال و حکم ایرانی، ص356]


behnam5555 02-17-2010 11:21 AM

حالا شد پانصد دینار/حاجی، ما هم شریک!
 
حالا شد پانصد دینار

شاه عباس از دلقکش خواست چیزی درخواست کند.
دلقک گفت: «دستور بده هر حلوا فروش سالی صد دینار به من بدهد.»
شاه گفت: «از بزرگان درخواست بزرگ میکنند.» گفت: «هرکه نامش عبدالله است هم صد دینار بدهد.» باز نپسندید.
گفت: «هرکس دو زن دارد هم صد دینار بدهد.» همچنان تا هر کچل و غُر هم هریک صد دینار بدهند. حکمش را گرفتند و به راه افتاد.
به دوره گردی رسید که حلوا میفروخت، طبق حکم مطالبه نمود.
حلوا فروش امتناع کرد و کارشان به بگو مگو انجامید. یکی از راه رسید و از حلوا فروش پرسید: «مشهدی عبدالله چه خبر است!» دلقک گفت: «اسمت هم عبدالله درآمد، شد دویست دینار.» حرفشان بالا گرفت.
دیگری رسید گفت: «چه از این بینوا میخواهی که باید دو خانوار را نان بدهد!» گفت: «دو زن هم داری، شد سیصد دینار.»
گلاویز شدند، کلاه حلوا فروش افتاد، سرش کچل بود.
گفت: «شد چهارصد دینار.» یکی وسط افتاد و گفت: «لگد نپران به تخمش میخورد، غُر است.» گفت: «حالا شد پانصد دینار!»

[قند و نمک، ص296]

حاجی، ما هم شریک!


موقعی که حجاج از راه مدینه به مکه یا بالعکس میرفتند همین که شامگاهان در یکی از مراحل بین راه رحل اقامت افکنده و دیگهای پلو یا آش را بر سر بار میگذاشتند، ناگهان یک دسته عرب نتراشیده و نخراشیده با سوسماری یا موش صحرایی از راه میرسیدند و موشها یا سوسمارها را در دیگ آش یا پلو میانداختند و میگفتند: «حاجی ما هم شریکیم»
چون طبع حجاج بدبخت هرگز حاضر به خوردن پلو سوسمار یا آش سوسمار نمیشد مجبور میشدند که دیگ پلو یا آش نیمه پخته را یکجا تحویل آن گروه بدهند.

[داستانهای امثال امینی، ص114]





behnam5555 02-17-2010 11:24 AM

حاجی، پس من روغن نداشتم؟/
 


حاجی، پس من روغن نداشتم؟

مردی از عشایر خیک روغنی برای فروش به شهر آورد و به دکانی که صاحب آن دارای ظاهر مقدس مآبانه ای بود با خیک روغن وارد شد که روغن را بفروشد. دکان دار روغن را در ترازو گذاشت و وزن کرد و سپس چرتکه را برای حساب آورد و قدری مهمه های آنرا پایین و بالا کردو بعد به آن مرد گفت: «یک ده تومانی داری بدهی؟»
آن مرد هم یک اسکناس ده تومانی به دکان دار داد.
دکان دار هم دو عدد پنج تومانی و خیک خالی روغن را به دستش داد و گفت: «خوش آمدی!»
آن مرد چون با در دست داشتن خیک خالی روغن از مغازه بیرون آمد، دید در مقابل خیک روغن که به حاجی داده چیزی دستش نیامده! ناچار برگشت پیش دکان دار و گفت:
«حاجی! پس من روغن نداشتم!»
[فرهنگ نامه امثال و حکم ایرانی، ص578]

خاله شرف گَه این طرف گَه آن طرف

در روزگار گذشته در شهر تویسرکان زنان بدکار بسیار بندرت یافت میشدند و آن تعداد معدود هم در محلهای خاصی زندگی میکردند.
در این بین خاله شرف نامی پیدا شد که این معمول بر هم زد و هر ساعت به یک محل میرفت و با تمام طبقات مردم سروکار پیدا میکرد.
جوانهای ولگرد که او را نیک میشناختند برای او دست گرفته بودند و هر موقع او را میدیدند هم آهنگ میگفتند: «خاله شرف گَه این طرف گَه آن طرف.»


[داستانهای امثال امینی، ص118]



اکنون ساعت 03:50 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)