پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   رمان - دانلود و خواندن (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=163)
-   -   رمان فوق العاده زیبا و خواندنی لیلای من (http://p30city.net/showthread.php?t=25103)

SonBol 04-29-2010 12:06 PM

رمان لیلای من - فصل 7/5
موضوع تازه و غیرمنتظره ای نبود اما به نظرش می آمد كه تازه فهمیده كه دخترش تا چه حدی عاشق پسر عمه بیمارش است. تا به حال به این موضوع فكر نكرده بود كه اگر یك روز دختری غیر از ویدا در زندگی برادرزاده اش پیدا شود چه به روز دخترش خواهد آمد. حالا می توانست به آسانی عواقب آن را در ذهنش ترسیم كند و تصور كند كه وجود یك رقیب در زندگی عشقی دخترش تا چه حد جدی و مخاطره آمیز است. دختری كه تقریبا به مرز سی سالگی نزدیك شده و در عین حال مجرد مانده بود. ( یاشار از سن دوازده سالگی دچار آشفتیگهای روحی روانی شده و تقریبا نیمی از آن دوران تا به حال را در آسایگاه سپری كرده و ویدا ... زمانی كه به دنبال موضوعی برای پایان نامه اش بود او را كشف كرد كنج یك آسایشگاه ... و از آن سال به بعد برایش موضوع پایان نامه نبود بلكه موضوع عشقی شد.
با تمام وجود بیرون از آسایشگاه مراقبت از او را بعهده گرفت تا علت اصلی بیماریش را بفهمد درسته كه تا حالا موفق نشده پی به علت بیماریش ببرد اما از اون آسایشگاه نجاتش داد و این انصاف نیست كه بعد چهار سال كه تمام هم و غمش او بوده حالا یاشار بخواد اونو مثل یك خرده سنگ با نوك پا به سویی پرتاب كنه، نه ... نه انصاف نیست اما این موضوع رو هم باید در نظر بگیرم كه یاشار در طی این مدت هیچ ابراز علاقه ای نسبت به ویدا نكرده ... پس چطور اون دختره از گرد راه رسید و یاشار رو به خودش علاقمند كرد؟!)
و در حالی كه رانندگی می كرد سرش را به چپ و راست تكان داد تا آن افكار را دور بریزد و این بار با صدای بلند گفت:
- ( آه ... این پسره حسابی اوضاع فكریم رو بهم ریخت اصلا از كجا معلوم كه وفا درست حدس زده باشه؟)
و بعد اندیشید،( به هر حال می تونه یك زنگ خطر برای روزهای آتی باشه!)

SonBol 04-29-2010 12:08 PM

رمان لیلای من - فصل 8/5
تا جایی كه به یاد داشت پدرش هم در سن هفتاد سالگی اینقدر شكست نخورده بود پس سفیدی موهای حسام ارثی نبود. در لابه لای این تارهای سفید درد خیانت همسر و بیماری فرزند پنهان گشته بود. تا به حال این طور دقیق به برادرش نگاه نكرده بود نمی فهمید چرا آن روز همه چیز را دقیق تر از گذشته می دید. گذشته ... گذشته ... همسرش را به خاطرش آورد چقدر سخت گذشته بود و چطور مرگش را باور كرده بود؟ در آن سانحه رانندگی، برادرش حسام بغل دست او نشسته بود. هنوز جای خراش عمیق و بخیه ها بر گونه راستش نمودار بود. چقدر دعا كرده بود حسام جان سالم به در ببرد. همسرش در دقایق اولیه سانحه جان باخته بود و او با حال وخیم حسام وقتی برای گریستن نداشت. فقط باید دعا می كرد، دعا می كرد تا این تصادف كوچكترین عارضه ای برای برادرش نداشته باشد اگر عارضه ای برجای می گذاشت از مرگ همسرش غیرقابل تحمل تر بود. با وجود مادرش مهتاج كه بیش از حد مستبد بود نمی توانست سركوفتهای او را به جان بخرد.
( این همسر بی لیاقت تو بود كه پشت فرمان نشسته بود. همیشه دست پاچلقی و احمق ... اگر بلایی سرحسام من بیاد روزگار خانواده اش را سیاه می كنم ... باید پای میز محاكمه بیان ... فقط دعا كن سیمین ... دعا كن.)
( حسام من! پس من چه؟ با دو تا بچه هشت و چهار ساله، بیوه شده بودم.)
سیمین بیچاره فقط دعا می كرد و وقتی دعاهایش مستجاب شد فرصت كرد تا با خیالی راحت از اعماق وجود برای فقدان همسرش بگرید. به هر حال حسام وارث اسم و رسم و ثروت گیلانیها بود، با این همه تفاوتی كه مادرش بین او وحسام قایل می شد هیچگاه كدورتی بین آن دو بوجود نیامده بود. حسام خونگرمتر و مهاربانتر از آن بود كه بشود كینه ای از او به دل راه داد و پدرش كه ده سال پیش فوت كرد خیلی سعی كرده بودند بیماری یاشار را از او مخفی نگه دارند اما حقیقت یك روز آشكار می شد و شد و ذره ذره او را از پا درآورد به یك سال نكشید كه غصه یاشار او را از پا درآورد، در هر صورت او را هم به اندازه حسام دوست داشت. به اندازه همسرش مستبد نبود.
حسام گوشی را روی دستگاه قرار داد و به سمت خواهرش برگشت نمی دانست در آن فاصله خواهرش به چه چیزها فكر كرده است. با لبخندی مقابل او روی مبل نشست و گفت:
- هیچ وقت این مادر رو جدا از دخترش ندیدم. ویدای عزیز من كجاست؟
سیمین لبخندی زد و گفت:
- اصرار داشت كه همراهم بیاد، خواستم خصوصی با تو صحبت كنم.
حسام گفت:
- اول از خودت پذیرایی كن.
سیمین نگاهی به اطراف سالن انداخت و گفت:
- مامان هنوز دست از سر خواهرش برنداشته.
حسام در حالی كه برای او پرتقالی پوست می گرفت با طنز گفت:
- صبر داشته باش دو سه روز دیگه خاله می اندازش بیرون.
سیمین به پرهای پرتقال داخل بشقابش نگاه كرد و با تشكر گفت:
- وفا برگشته.
حسام دستش را كه به سمت میوه ها می رفت پس كشید و گفت:
- برگشته؟!
و بعد از مكثی كوتاه ادامه داد:
- بهش حق می دهم، محیط ساكت جنگل برای یك جوون پرانرژی، خسته كننده است.
سیمین گفت:
- موضوع این نیست حسام.
حسام با تشویش و تردید پرسید:
- یاشار حالش خوبه؟!
سیمین گفت:
- بله، نگران نشو ... راستش ... نمی دونم چطور باید بگم.
سكوت كرد و از حضورش در آنجا پشیمان شد. برای چه آنجا بود؟ آیا می خواست از حق دخترش دفاع كند؟ كدام حق؟ یاشار مرد جوان بیماری بود كه تحت معالجات روانپزشكی بود و پدرش برای بهبودی او حاضر بود دست به هر كاری بزند حتی نادیده گرفتن ویدا و پذیرفتن حضور یك غریبه!
حسام گفت:
- سیمین تو داری منو نگران می كنی.
سیمین لبخندی تصنعی بر لب نشاند و گفت:
- چیز مهمی نیست فقط احساس كردم بین یاشار و وفا كدورتی بوجود اومده، همین.
حسام خواهرش را به خوبی می شناخت. او این طور با شتاب خودش را به آنجا نرسانده بود كه بگوید بین یاشار و وفا كدورتی بوجود آمده. قضیه چیز دیگری بود كه خواهرش به سرعت از آن طفره می رفت. حالا كه قصد نداشت به موضوع اصلی اشاره كند پافشاری فایده ای نداشت، حسام پرسید:
- كدورت؟ سر چه مسئله ای؟
سیمین با درماندگی گفت:
- نمی دونم ... نمی دونم ... اصلا ولش كن.
و در حالی كه پرتقال پوست كنده را برمی داشت گفت:
- خب فكر می كنم باید برگردم. اینقدر با عجله اومدم اینجا كه ویدا رو نگران كردم.
حسام احساس كرد باید او را به سمت موضوع اصلی هل دهد و گفت:
- تو منو هم نگران كردی. سیمین راستش رو بگو چی شده؟ از چی اینقدر نگرانی؟
سیمین دست از خوردن كشید و با صدایی گرفته گفت:
- من یك مادرم، تو می فهمی حسام چون برای پسرت مادری هم كرده ای، پس به من حق بده كه نگران آینده ویدا باشم.
حسام پی به حساسیت موضوع برد و پرسید:
- چی شده سیمین؟ نكنه باز برای ویدا خواستگار آمده و تو با اون به توافق نرسیدی؟
سیمین به یاد خواستگاران متعدد ویدا افتاد حسام در مورد همه آنها تحقیق و خیلی از آنها را تائید كرده بود. حالا می فهمید تائید او یعنی به پسر من و آینده اش امیدوار نباشید. سیمین مستقیما به او نگاه كرد و گفت:
- موضوع این نیست. مطمئنا تو هم تا حالا متوجه شده ای كه ویدا ... ویدا به یاشار علاقمنده.
حسام گفت:
- اما سیمین، یاشار نمی تونه ازدواج كنه. تو از مشكل اون باخبری، پس ...
سیمین فورا گفت:
- بله همه ما باخبریم حتی ویدا ... اما با این حال به اون علاقمنده و هیچ كدام از ما هم نمی تونیم انكار كنیم كه تمام خواستگارهاش رو به همین دلیل رد كرده، در عین حال هیچ كس هم چنین توقعی از اون نداشته.
حسام با سردرگمی پرسید:
- چی می خواهی بگی سیمین؟!
سیمین سرش را بین دستهایش گرفت و با درماندگی گفت:
- وفا می گفت، می گفت یاشار ... گویا به یك دختر علاقمند شده.
پس صحبتها و حدسیات دكتر هرندی درست بود! حسام با جدیت گفت:
- این امكان نداره چون یاشار بیماره.
سیمین سرش را بلند كرد و گفت:
- حسام، یاشار روح و روانش بیماره، اگر این مشكل روی جسمش تاثیر گذاشته، با قلبش و با احساساتش كاری نداشته، اون می تونه عاشق بشه.
حسام خودش هم از سوال ناگهانی و تا حدودی ظالمانه اش یكه خورد.
- حالا می گی من چی كار كنم؟
سیمین بهت زده به او نگاه كرد و حسام فورا لحن صحبت كردنش را عوض كرد و گفت:
- فعلا كه چیزی معلوم نیست شاید وفا اشتباه كرده باشه.
سیمین گفت:
- و اگر روزی چنین اتفاقی افتاد؟
حسام در حالی كه به این گفته خودش اطمینان نداشت پاسخ داد:
- اجازه نمی دم با زندگی ویدا بازی بشه. اون دختر و یا هر دختر دیگه ای هیچ حقی توی زندگی یاشار و ما نداره.
سیمین تا حدودی آرامش یافت. این در حالی بود كه حسام مطمئن بود دلش می خواهد هر چه زودتر دختری را كه فكر یاشار را بعد از مدتها مشغول كرده است، از نزدیك ببیند. نمی فهمید چرا می خواهد احساسی محبت آمیز به او داشته باشد به دختری كه می توانست عروس آینده اش شود.

SonBol 04-29-2010 12:09 PM

رمان لیلای من - فصل 1/6

اندیشیدن به او موثرتر از داروهای دكتر هرندی بود حتی قرصهای جدیدی كه در جیب پیراهنش گذاشته بود و آن پیراهن را وفا به اشتباه همراه خود برده بود؛ پیراهنهایی كه ویدا به مناسبت سال نو برای او و وفا خریده بود، ویدا ... عزیز سینی چای را رو تخت قرار داد و گفت:
- داشتم با خودم می گفتم یاشارخان سرسنگین شده كه سر و كله ات پیدا شد.
یاشار از افكارش بیرون كشیده شد و گفت:
- نه عزیزم خانوم، سرسنگین نشدم این دفعه وفا هم همراهم بود و ....
عزیز وسط حرف او دوید و گفت:
- راستی، عمه زاده تون رو چرا نیاوردید؟


یاشار نگاهی گذرا به لیلا كرد و گفت: - برگشت، حوصله این سكوت رو نداشت.
عزیز سینی چای را به سمت او هل داد و در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
- می بخشید مادر ... الن برمی گردم.
یاشار نگاهش را به دوخت كه با بسته شدن در ورودی ساختمان از نظرش گم شد. سكوت دراز مدت بین خودش و لیلا را شكست و گفت:
- مزاحم درس خوندن شما كه نیستم؟
لیلا كتابش را بست و گفت:
- نه، دیگه وقت استراحته.
یاشار گفت:
- قراره كی برگردید؟
لیلا مكث كوتاهی كرد او هم از آن سكوت كلافه شده بود و دلش برای شلوغی و هیاهوی تهران تنگ شده بود. روز قبل پدرش طی تماسی به او گفته بود خودش را آماده رفتن كند و در پاسخ به یاشار گفت:
- فردا ...
هنوز ادامه حرفش را نزده بود كه یاشار ناگهان سرش را بلند كرد و به او نگاه كرد و با تشویش و ناباوری گفت:
- همین فردا ... صبح؟
لیلا گفت:
- بله فردا پدرم می آد دنبالم اما فكر نمی كنم صبح برسه، راستش من هم از سكوت اینجا خسته شدم، به سر و صدای تهران و هوای دودآلودش عادت كردم.
چیزی در دل یاشار فرو ریخت و او را به یاد روزهای ابری و گرفته شهرش انداخت. به جنگل نگاه كرد پس چرا این سكوت برای او خوشایند است؟! آهسته پرسید:
- برای آینده تون چه نقشه ای دارید؟
لیلا لبخند تلخی زد و گفت:
- آینده؟! نمی دونم ... فقط وقتی برگردم مدارس باز می شه چند ماهی وقتم رو پر می كنه بعد اگه شانس آوردم و دانشگاه سراسری قبول شدم درسم رو ادامه می دهم.
یاشار گفت:
- حتما باید سراسری قبول بشین.
لیلا گفت:
- شهریه های دانشگاه آزاد سرسام آوره، برای من و امثال من هم كه مثل كابوس می مونه.
یاشار گفت:
- پس شركت نكرده اید؟
لیلا گفت:
- به اصرار دوستم مریم دفترچه اش رو گرفتم و باز هم به اصرار اون بعد از تكمیلش پستش كردم.
یاشار كنجكاوانه پرسید:
- مریم می تونه در صورت قبول شدن شهریه اش رو پرداخت كنه؟
لیلا از لحن خودمانی او در به كار بردن اسم مریم لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- پدرش گفته وام می گیرم. درخواست هم داده ولی من ... چایتون سرد شد.
یاشار بعد از مكث كوتاهی گفت:
- خوشحال می شم اگر خبر قبولی شما را بشنوم.
لیلا نگاهش را از گرفت كتابش را برداشت و خود را سرگرم نشان داد. یاشار نگاهش را به جنگل دوخت و با كمی تردید گفت:
- ما می تونیم این ارتباط رو حفظ كنیم؟
این بار لیلا سرش را بالا گرفت و با تعجب به او نگاه كرد. داشت به دنبال یك جمله تهاجمی می گشت كه یاشار به او نگاه كرد و گفت:
- از طریق تماس تلفنی ...
جایی برای سكوت نبود خطوط چهره لیلا درهم ریخت و با خشم و عصبانیت گفت:
- در مورد من چه فكر كردید؟ اگر... اگر می دونستم كه یك دردل ساده منجر به چنین اشتباه فاحشی از جانب شما می شه نه برای شما حرفی می زدم و نه به صحبتهای شما گوش می دادم ....
یاشار حرف او را قطع كرد و گفت:
- شما دارید در مورد درخواست من اشتباه می كنید، من ....
لیلا گفت:
- آره از اول اشتباه كردم. نمی دونم چطور احمقانه در مورد ارتباط با شما تصمیم گرفتم. از اول هم نباید در مورد جنس مخالف چنین سریع تغییر رویه می دادم.
یاشار بار دیگر صحبتهای مسلسل وار او را قطع كرد و گفت:
- ببین لیلا ...
لیلا به صدایی نسبتا بلند گفت:
- لیلا نه ... فهمیمی! خانوم فهمیمی.
یك عقب نشینی سریع بود، از لیلا به خانوم فهیمی مبدل شدن یعنی از حد و حدود خود متجاوز شدی. شاید اگر صالح سر نمی رسید لیلا با همان لحن پرخاشجویانه و حالت تدافعی اش یاشار را از آنجا فراری می داد. با حضور صالح پشت پرچینها، لیلا خودش را جمع و جور كرد و نگاهش را از او گرفت، صالح از همان فاصله ابتدا با یاشار احوالپرسی كرد و بعد به لیلا اطلاع داد كه دوستش مریم تماس گرفته. لیلا كتابش را روی تخت نداخت و بدون این كه به یاشار نگاه كند آنجا را ترك كرد. صدای مریم كه در گوشی طنین انداخت آتش خشم لیلا را شعله ورتر كرد.
- سلام لیلا خانوم چه خبر؟!
- می خواستی چه خبری باشه؟ اصلا تو جای دیگه نداری زنگ بزنی، كار دیگه ای نداری كه ....
مریم گفت:
- اووو ... چه خبرته؟ این آتیش تند و تیز لابد یك علتی هم داره مگه نه؟ در ضمن جواب سلام واجبه.
لیلا كمی برخودش مسلط شد و گفت:
- علیك سلام.
مریم خنده ای سرداد و گفت:
- آفرین دختر خوب، خب حالا بگو ببینم با كی دعوات شده؟ با پسر همسایه تون.
لیلا گفت:
- مریم فقط خدا بهت رحم كنه، بالاخره كه دستم بهت می رسه، فردا كه می یام ....
مریم با خوشحالی فریاد زد:
- فردا ... فردا می آی؟ الهی فدات بشم، تو بیا هرطور دلت خواست تلافی این زبون درازیهای منو در بیار. پس تا فردا طاقت می آرم تا بیایی و حسابی واسم از اونجا و اون بنده خدا ...
لیلا معترضانه گفت:
- مریم ....
مریم گفت:
- خیلی خب، راستی لیلا خبر داری بابات خونه تون رو گذاشته واسه فروش؟
لیلا با تعجب گفت:
- چی؟ خونمون رو ....

SonBol 04-29-2010 12:10 PM

رمان لیلای من - فصل 2/6
عكس العمل لیلا خیلی شدیدتر از آن چیزی بود كه فكرش را می كرد او در مورد لیلا هیچ فكر نكرده و فقط و فقط به خودش اندیشیده بود به او و حضور معجزه آسایش در آنجا. علت این كه چطور بی رحمانه به آنجا فرستاده شده بود مهم نبود، مهم آن بود كه آنجاست. در آن جنگل، كه حالا او روحش شده روح جنگل و این جنگل به طرز فوق العاده ای او را از مصرف آن داروی آرامبخش بی نیاز كرده بود. كتاب لیلا را برداشت و صفحات آن را ورق زد؛ به دنبال چه چیزی می گشت؟ عكس یك قلب كه از آن خون می چكید؟ حرف اول دو اسم؟ چند بیت شعر عاشقانه؟! چیزهایی كه سالها قبل در لابه لای كتابهای درسی نامزد عقدی اش دیده بود. مهشید ...! چطور عاشق هم شدند؟ از كجا شروع شد درست به خاطر نداشت فقط به یاد داشت كه مهشید چطور بی رحمانه او را ترك كرد و قصه آن عشق جنجالی را چطور ختم كرد. ( یاشار تو بیماری، تو نمی تونی یك زندگی زناشویی سالم و كامل داشته باشی، نه با من نه با هیچ كس دیگه، تو فقط می تونی دوست دختر داشته باشی، همین و بس.)
( مهشید، تو اگر كنار من بمونی درمان می شم. باور كن فقط بگو تركم نمی كنی ... درسته ... تركم نمی كنی.)
و او بدون وجود هیچ مانعی، خیلی راحت توانسته بود با در جریان گذاشتن دادگاه از مشكل یاشار طلاقش را بگیرد و ... چند ماه بعد هم اطلاع پیدا كرد با تنها دوستش بهروز ازدواج كرده، این خبر و تفكراتی كه بعد از آن در ذهنش نقش بست یك ضربه سنگین دیگر برای روح و روان آزرده او بود و یك بار دیگر آن صحنه ها در ذهنش جان گرفت و او را راهی آسایشگاه كرد. آن صحنه ها ... مثل حالا كه داشت او را از درون می آزرد و او را در آستانه یك تشنج روحی دیگر قرار می داد، دستهایش بی حس شد و صفحات كتاب ورق خورد همانطور كه نگاهش را به كتاب دوخته بود در اولین صفحات كتاب چند بیت شعر جلوی چشمش ظاهر شد و پرده ای شد بر روی تمام آن تصاویر و خاطرات تلخ و زجرآور و از آن حالت بیرون آمد.

به سراغ من اگر می آیید
نرم آهسته بیایید
مبادا كه ترك بردارد
چینی نازك تنهایی من
سهراب سپهری

- لیلا ... معلوم هست یك دفعه كجا غیبت زد عزیز؟ خب می گفتی می اومدم پیش این بنده خدا می نشستم. من هم حواسم به خودم بود نفهمیدم كی اومده جلوی در و خداحا ... اِ ... لیلا چرا اینقدر اخمهات توی همه عزیز؟
لیلا كتابش را از روی تخت برداشت و گفت:
- عزیز، این بابای من دیوونه است، خونه رو گذاشته واسه فروش.
عزیز گفت:
- چی؟ خونه تون رو؟
لیلا گفت:
- آره عزیز، تنها یادگار مادرم رو، دیگه داره كلافم می كنه.
عزیز گفت:
- وحید خبر داره؟
لیلا گفت:
- وحید،! نه بابا ... فكر می كنم اینقدر درگیر مشكلات زندگی خودش شده كه منو هم فراموش كرده تازه اگر هم بفهمه كاری نمی تونه بكنه، خونه شش دانگ به اسم خود باباست.
عزیز گفت:
- حالا اینقدر جوش نزن شاید می خواد جای بهتری خونه بگیره.
لیلا پوزخندی زد و گفت:
- خونه بهتر! با كدوم پول عزیز؟ كدوم خونه می تونه بوی مادر منو بده؟
و در حالی كه به سمت ساختمان می رفت برگه ای كوچك از لای كتابش سر خورد و روی زمین افتاد. ساعتی بعد قطرات باران بود كه سطرهای كاغذ را می شست.
نمی خواستم با حضور جنجالی خود چینی نازك تنهایی تان را بشكنم نه به عنوان یك مزاحم به عنوان یك سنگ صبور یا هر چه كه دوست دارید از من در ذهنتان بگنجانید همیشه آماده شنیدن مشكلاتتان هستم.
***
این ماشین حراست و جنگلبانی بود كه جلوی پرچینها متوقف شده بود و قصد داشت روح جنگل را با سفری تلخ از آنجا دور كند. یاشار با آشفتگی از اسبش پایین آمد. پاهایش قدرت آن را نداشت كه او را تا جلوی پرچینها بكشاند همانجا زیر نم نم بارانی كه غمی سنگین را بر دل او می نشاند ایستاد و نگاهش را به لیلا دوخت، وقت رفتن رسیده بود. چمدانش كنار پایش انتظار می كشید اول در آغوش عزیز خانم خزید و چشمان او را بارانی كرد و بعد سر بر شانه های عمو صالح گذاشت. حال و روز او از همه بدتر بود چیزی در اعماق وجودش می شكست و در قلبش هوای انتظار را جای می داد. انتظار تا به كی؟ آیا بازگشتی وجود داشت؟ صدای بسته شدن در ماشین، وحشت را در دلش جای داد. دلیل ماندنش رفته و او هنوز همانجا ایستاده بود. حالا بیشتر از گذشته به آن آرام بخشها احتیاج داشت.

SonBol 05-02-2010 08:22 AM

رمان لیلای من - فصل 3/6
دكتر هرندی بعد از این كه كتش را به دست خدمتكار سپرد كنار ویدا نشست، حسام هم مقابل آنها نشست و در حالی كه از حضور همزمان آن دو در منزلش مشوش شده بود گفت: - خب دكتر نگفتی ... اتفاقی افتاده؟
دكتر هرندی گفت:
- از یاشار خبر داری؟
حسام با تشویش پرسید:
- اتفاقی براش افتاده؟
دكتر هرندی گفت:
- نه، فقط می خواستم بدونم از كی ازش بی خبری.
حسام كمی مكث كرد و گفت:
- آخرین باری كه با خودش صحبت كردم روزی بود كه با خودتون هم ملاقات كرده بود.

ویدا با تعجب پرسید:
- یاشار توی تعطیلات هم به شما سر زده بود؟
دكتر هرندی نگاه معناداری به حسام كرد و خطاب به ویدا گفت:
- آره ... اومده بود و از تاثر این داروهای جدیدش شكایت داشت، می گفت دچار خواب آلودگی می شه من هم گفتم طبیعی است.

و بعد رو به حسام كرد و گفت:
- از اون روز به بعد ازش بی خبری؟
حسام گفت:
- تا دو روز قبل كه وفا ازش خبر آورد حالش خوب بوده ... شما كه دارید منو حسابی می ترسونید.
ویدا قوطی قرصی را كه به همراه داشت روی میز گذاشت و گفت:
- دایی جان ما هم چیزی نمی دونیم فقط من نیم ساعت قبل این قرصها رو توی كوله وفا پیدا كردم، قرصهای یاشاره.
حسام با تعجب گفت:
- توی كوله وفا ...؟
ویدا گفت:
- بله، حسام اشتباها پیراهن یاشار رو برداشته، یادتون هست دو تا پیراهن یك رنگ بهشون كادو دادم؟
دكتر هرندی گفت:
- اصل موضوع اینه كه الان دو روزه كه یاشار این قرصها رو مصرف نكرده.
حسام گفت:
- ممكنه كه دچار همون شوكها بشه؟ یا بهتر بگم، شده باشه؟
دكتر هرندی گفت:
- بهتره همین امروز قرصها رو بهش برسونید.
حسام دردمندانه گفت:
- دكتر، واقعیت رو از من پنهان نكنید این قرصها می تونه مشكل یاشار رو برطرف كنه یا نه؟ من به عنوان پدرش حق دارم بدونم آینده اش چی می شه.
دكتر هرندی مكثی كرد و بعد گفت:
- ببین حسام من همیشه با تو روراست بودم و گفتم كه تا علت بروز این واكنشهای عصبی پیدا نشه ... این داروها درمان قاطع واكنشهای عصبی یاشار نیست، فقط اونارو كم می كنه و اونو برای تماس بیشتر با من آماده می كنه و تا زمانی كه عوامل بیماری برطرف نشه بیماری به همون كیفیت می مونه و داروها و تركیباتش فقط به صورت مسكن خواهد بود.
حسام گفت:
- یعنی طی این همه سال شما پی به علت بیماری نبرده اید؟
ویدا گفت:
- دایی جان، یاشار با ما همكاری نمی كنه اون نمی خواد از گذشته صحبت كنه.
حسام گفت:
- من شنیدم با هیپنوتیزم می شه به حوادث و خاطرات تلخ بیمار پی برد، حتی می شه به اون تلقیناتی رو كرد.
دكتر هرندی تكیه اش را از مبل گرفت و گفت:
- هیپنوتراپی، عوارض بیماری رو رفع می كنه اما نه كاملا. بعد از مدتی یا عوارض به همون شكل برمی گرده یا به صورت جدیدی ظاهر می شه. البته روش مناسبی برای همراهی با سایر روشهای درمانیه و این در صورتیه كه پسر شما بخواد كه تحت هیپنوتراپی قرار بگیره.
ویدا گفت:
- اما یاشار این اجازه رو به ما نمی ده، نمی گذاره هیپنوتیزمش كنیم و تا نخواد نمی شه.
حسام گفت:
- برای چی؟
دكتر هرندی گفت:
- در حین جلسات درمانی فهمیدم كه یاشار حوادث دردناكی رو تجربه كرده، اینقدر تلخ و دردناك كه از اظهار اونا عاجزه، حتی نمی خواد كه ما بدونیم اون اتفاقات چیه و ....
صدای باز شدن در ورودی نگاهایشان را به آن سمت كشانید و صحبتهایشان ناتمام ماند. یاشار متعجب از حضور ویدا و دكتر هرندی گفت:
- می بخشید ... انگار ...
حسام هم كه از حضور ناگهانی او، هم متعجب و هم به خاطر سالم بودنش خوشحال شده بود از جا برخاست و گفت:
- حالت خوبه یاشار؟
یاشار در حالی كه به سمت دكتر هرندی می رفت گفت:
- بله ... خوبم ... اتفاقی افتاده؟
دكتر هرندی از جابرخاست با او صمیمانه دست داد و در حالی كه هر سه روی مبلها می نشستند گفت:
- اتفاق اینجاست!
و به قوطی قرصها اشاره كرد. نگاه یاشار قبل از آنكه به قرصها بیافتد با نگاه مشتاق ویدا گره خورد، ویدا گفت:
- توی جیب پیراهن ... پیراهن خودت. وفا اشتباهی آورده بود.
یاشار گفت:
- بله متوجه شدم.
دكتر هرندی گفت:
- دچار تشنجهای عصبی كه نشدی؟
یاشار در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
- نه ... خوشبختانه، نه، حالا اگر اجازه می دهید برم بالا كمی ...
دكتر هرندی از جابرخاست و گفت:
- من هم دارم می رم.
حسام گفت:
- كجا دكتر؟
دكتر هرندی گفت:
- با یكی از بیمارانم قرار ملاقات دارم.
ویدا هم با بی میلی برخاست و گفت:
- من هم رفع زحمت می كنم.

SonBol 05-02-2010 08:39 AM

رمان لیلای من - فصل 4/6
حسام تا جلوی در آنها را بدرقه كرد و هنگامی كه به سالن برگشت یاشار همانطور روی مبل نشسته بود و به آتش كم جان و حرارت ملایم شومینه چشم دوخته بود. حسام به آرامی كنار او نشست دستش را روی شانه او قرار داد و گفت: - نمی خواهی استراحت كنی؟
یاشار بدون آنكه نگاهش را از آتش شومینه بگیرد گفت:
- من همیشه در حال استراحتم. می خوام با شما صحبت كنم.
حسام هم بدون آنكه نگاهش را از او بگیرد گفت:
- من آماده شنیدنم.
یاشار روی مبل مقابل پدرش نشست و با كمی مكث گفت:
- می خواهم ... بهم كمك كنید.


حسام گفت: - در چه موردی؟
یاشار گفت:
- من ... من تازگی ... به تازگی با یك دختر خانم آشنا شدم كه ....
پس دكتر هرندی حدس نزده بود سیمین بی خود وحشت نكرده بود و او مثل همیشه اولین كسی بود كه از مشكلات پسرش آگاه می شد.
- حواستون به من هست؟
حسام بی مقدمه گفت:
- به ویدا هم فكر كرده ای؟
دكتر هرندی از او خواسته بود به هیچ چیزی و هیچ كس جز درمان پسرش نیندیشد اما مگر می توانست آن اشتیاق نشسته در نگاه ویدا را نادیده بگیرد؟
- جوابمو ندادی، به ویدا فكر كردی؟
یاشار گفت:
- اینقدر شعور دارم كه بفهمم طی این سالها ویدا چه قدر از وقت و فكرش رو صرف من كرده، اما ...
حسام گفت:
- و محبتهاش رو ...
یاشار با شكیبایی پاسخ داد:
- درسته و محبتش رو، اما هیچ وقت حرفی از عشق و دوست داشتن بین ما رد و بدل نشده بود.
حسام گفت:
- خب ... از این خانم تازه وارد بگو.
یاشار گفت:
- از چی اون بگم؟
حسام گفت:
- كجایی هست؟
یاشار گفت:
- اهل تهرانه.
حسام گفت:
- پدرش چكاره ست؟ مادرش؟ چند سالشه؟ چی می خونه؟ چطور دختریست؟
یاشار كمی مكث كرد تا بر اعصابش كنترل پیدا كند و بعد گفت:
- پدرش شغل آزاد داره.
حسام گفت:
- شغل آزاد؟! من هم شغل آزاد دارم كارخونه دارم پدر اون هم ...
یاشار گفت:
- نه ... یك مغازه لبنیاتی داره.
حسام گفت:
- بقالی؟!
یاشار باز هم مكث كرد و بعد ادامه داد:
- مادرش پائیز سال گذشته فوت كرده.
حسام گفت:
- خدا رحمتش كنه!
خودش هم نمی فهمید چرا این طور بی رحمانه پاسخ یاشار را می دهد. آن فشارهای عصبی را در تك تك خطوط چهره پسرش می دید اما اشتیاقی كه در نگاه ویدا نشسته بود قدرتمندتر عمل می كرد و احساساتش را به بازی می گرفت. یاشار ادامه داد:
- هیجده سالشه و ...
حسام ناباورانه گفت:
- هیجده سال؟! بقیه اش را نگو یاشار ... تو قراره اونو بزرگ كنی یا باهاش ازدواج كنی؟ اصلا بگو بدونم از مشكل تو باخبره؟
یاشار گفت:
- پدر ... ده سال اختلاف سنی از اون، یك بچه در برابر من نمی سازه. در ثانی شما مهمترین سوالتون رو آخرین سوالتون قرار دادید و جوابی هم نگرفتید، چطور دختریه ... نمی خواهید بدونید؟
حسام گفت:
- پس می خوای یه مهشید دیگه درست كنی.
یاشار با كمی تغیر گفت:
- این مهشید نیست، از زمین تا آسمون با اون فرق داره از طرفی، دیگه بهروزی وجود نداره كه اونو از من بگیره.
حسام با جدیت گفت:
- یاشار چرا نمی خوای باور كنی این بهروز نبود كه مهشید رو از تو گرفت؟ بیماری تو باعث شد مهشید از تو جدا بشه.
و بعد به خاطر صحبتهای بی رحمانه اش پشیمان شد. یاشار كمی سكوت كرد و بعد گفت:
- هنوز هم نمی خواهید بدونید چطور دختریه؟
حسام گفت:
- دختری كه دنبال یك مرد جوان ....
یاشار حرف او را قطع كرد و گفت:
- اون دنبال من نیافتاده پدر، این من هستم كه اونو می خوام. امروز كه خواستم بیشتر با اون در ارتباط باشم با حرفهاش چنان سیلی محكمی به صورتم زد كه احساسم رو شعله ورتر كرد.

SonBol 05-02-2010 08:40 AM

رمان لیلای من - فصل 5/6
حسام با تمسخر گفت: - اون هم همین رو می خواد؛ پا پس می كشه، ناز می كنه كه تو رو حسابی درگیر كنه.
یاشار خشمش ره فرو خورد و گفت:
- اما اون همین امروز صبح رفت، بدون این كه از خودش نشونی به جا بگذاره.
حسام گفت:
- خب حالا كه رفته، پس فراموشش كن تو می تونی یاشار، چون دیگه وجود نداره. به فكر درمان خودت باش نه یك عشق تازه، برای عشق و دوستی، ویدا هست.
یاشار گفت:
- هنوز هم نمی خواهید بدونید چطور دختریه؟


حسام گفت: - دلت می خواد بگو.
یاشار گفت:
- اینقدر پاك كه اندیشیدن به اون و احساس این كه وجود داره منو از مصرف اون قرصهای آرامش بخش بی نیاز كرد. پدر، طی این سالها ویدا نتونست با قرصهاش، با پرستاریهاش به من اون آرامش رو كه دنبالش بودم بده، اما اون ... توی این دو روز همون واكنشهای عصبی به سراغ من اومد اما هربار یاد اون مثل اون آرامش بخشها ....
و ناگهان از جا برخاست و به سمت پله ها رفت. حسام عجولانه پرسید:
- اسمش چیه؟
یاشار بدون این كه به سمت او برگردد آهسته گفت:
- لیلا.

***
از خودش بارها سوال كرد،( دیدن او بعد از بیست و سه روز چه احساسی را در من بوجود خواهد آورد؟) برای یافتن جواب در اعماق قلبش به دنبال محبتی یا نشانی از دل تنگی گشت اما ... و با دیدنش .... هیچ. فقط یك سوال كه تمام فكر و ذهنش را مشغول كرده بود؛ سوالی كه وحشت مطرح كردن آن را داشت. نمی دانست در آن روزهای شلوغ مسافرتی و جاده های پر تردد شمال پدرش چطور موفق به دریافت بلیط شده است. وقتی همراه او كه تنها به سلامی با او اكتفا كرده بود وارد اتوبوس شد و روی صندلی انتهای اتوبوس، كنار پنجره قرار گرفت بار دیگر سوالش را در ذهن مطرح كرد:
- بابا، راسته كه خونه رو گذاشتی برای فروش؟
اما این بار این سوال در ذهنش نقش نبسته بود، خودش هم نفهمید چه وقت این سوال را بر زبان جاری كرده. از شنیدن صدای پدرش بیشتر متعجب شد.
- بله، گذاشتم واسه فروش، لابد می خواهی بدونی چرا، و لابد نمی دونی هم چرا، اما خوب باید بدونی. با كاری كه تو كردی دیگه آبرویی واسه من توی اون محل نمونده فكر كردم وقتی برگردی باز حرفها از سر گرفته می شه، تا كی می تونستم تو رو از اونجا دور نگهدارم؟ بهتر دیدم از اون محله بریم تا ...
لیلا حرف او را قطع كرد و گفت:
- از چی دارید حرف می زنید؟ تا جایی كه من به یاد دارم اون موضوع رو همه اهل محل فراموش كردند، دیگه هیچ كس حتی اشاره كوچكی هم به اون اتفاق نكرده فكر نمی كنم مردم هم اینقدر بی دغدغه و بی كار باشند كه بخواهند ...
ناصر كمی صدایش را بالا برد و گفت:
- كه چی؟! مثل این كه فرستادمت اینجا زبونت درازتر شده، چشمهات رو میخ می كنی توی چشمهای منو ...
لیلا متوجه شد كه چند نفر از مسافرها با صدای بلند ناصر متوجه گفتگوی آنها شده اند و به سمت آنها نگاه می كنند، با شرمندگی و صدایی آهسته گفت:
- بابا، خواهش می كنم یواشتر، مسافرها به ما نگاه می كنند.
ناصر به اطرافش نگاه كرد و بعد در حالی كه سعی داشت تن صدایش را پایین بیاورد و همچنان بالا بود ادامه داد:
- اگه می خواهی چاك دهنم رو باز نكنم زبون درازی رو بذار واسه وقتی رسیدیم خونه، اون وقت می توانی مثل مادر خدانیامرزیده ات منو سین جیم كنی.
لیلا نگاهش را از او گرفت و از شیشه به مناظر بیرون چشم دوخت. سوالی را كه ساعتی ذهنش را مشغول داشته بود مطرح كرده و جوابی بی ربط گرفته بود. این سوال انقدر برایش مهم بود كه حتی نفهمید اتوبوس چه وقت از ترمینال خارج شده و مسافتی از جاده را پیموده است.

SonBol 05-02-2010 08:41 AM

رمان لیلای من - فصل 1/7

لیلا چند بار از پشت در گفت:
- كیه ... كیه؟ ...
و چون جوابی نشنید در را باز كرد و با احتیاط داخل كوچه سرك كشید. مریم ناگهان جلو پرید و فریاد زد:
- سلام ...
لیلا كه غافلگیر شده بود خودش را عقب كشید و گفت:
- سلام و زهرمار .... هول شدم.
مدتی به هم نگاه كردند و ناگهان در آغوش هم پریدند. مریم مثل همیشه با لحن طنزگونه اش شروع كرد به بد و بیراه گفتن و شكایت:
- منو باش كه واسه زهرمار گفتن تو دیشب تا ساعت هشت شب هی اومدم در خونه جنابعالی رو زدم، آخه بی انصاف، لامذهب، بی معرفت ... لااقل یك تلفن می زدی و ساعت حركتت رو به من ... اِ ...اِ ... لیلا ... داری گریه می كنی؟

لیلا خودش را از آغوش مریم بیرون كشید، در كوچه را بست و در حالی كه سعی می كرد جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد گفت: - بیا بریم توی خونه ...
و خودش قبل از مریم وارد ساختمان شد. مریم به دنبالش رفت و گفت:
- لیلا ... چی شده؟
لیلا گوشه ای از اتاق نشست اشكهایش را پاك كرد و گفت:
- بابا داره خونه رو می فروشه.
مریم كنار او نشست و گفت:
- اووو ... فكر كردم چی شده، ببین لیلا من نیومدم بعد از این همه مدت قنبرك زدن تو رو ببینم، حواست هست؟
لیلا گفت:
- قبل از این كه تو بیایی به وحید زنگ زدم و موضوع فروش خونه رو بهش گفتم در جوابم گفت از دست من هم كاری برنمی یاد چون خونه به اسم خود باباست. نمی دونم این وحید چه مرگشه، چرا انقدر بی تفاوت شده؟ توی این مدت هم كه اونجا بودم فقط یك بار زنگ زد تا سال نو رو تبریك بگه.
مریم گفت:
- ببین لیلا برادرت گرفتار زندگی خودشه. تو كه نباید توقع داشته باشی دائم به تو زنگ بزنه یا بخواد با بابات دربایفته، در عوض ... خودم تونستم بهت زنگ زدم.
لیلا به مریم نگاه كرد و گفت:
- قراره جایی بری؟
مریم بند كیفش را از روی شانه اش پایین انداخت و گفت:
- بله ... مدرسه نكنه فراموش كردی؟
لیلا گفت:
- از حالا آماده شدی كه بری ....
مریم گفت:
- اگه ناراحتی می روم خونه مون ...
لیلا گفت:
- پس امروز ناهار اینجا تشریف داری و تا ظهر مخ منو با وراجیهات تیلیت می كنی!
مریم گفت:
- نخیر ... یعنی ناهار رو به شما افتخار می دهم و می مونم اما این شما هستید كه باید یك انشای چند ساعته از (تعطیلات نوروز را چگونه گذراندید.) برای من بخونی.
و بعد از جا برخاست مانتو و مقنعه اش را درآورد روی جالباسی گذاشت و دوباره كنار لیلا نشست و گفت:
- خب ...؟!
لیلا لبخندی زد و گفت:
- خب كه چی؟
مریم گفت:
- چقدر پررویی دختر، از دیروز تا حالا نصف جون شدم تا تو برسی و یك گزارش كامل از تیكه ای كه پیدا كردی به من بدی، حالا می گی خب كه چی؟ اول بگو ببینم اسمش چیه؟
(یاشار فراموش شده ای در هزار توی ذهنش! به یاد آخرین ملاقاتش با او افتاد از دستش عصبانی شده بود. چرا؟ آهان ... به یاد آورد از او خواسته بود كه با هم در ارتباط باشند و این خواسته اش آنقدر او را آشفته كرده بود كه به یاشار فرصت بیشتر توضیح دادن را نداده بود. او را زیر رگبار تهاجم اعتراضاتش گرفته و بعد مریم تماس گرفته بود. صحبت با مریم و شنیدن خبر فروش خانه، باعث شده بود او و هر آن چه مربوط به او می شد را به طور كامل از یاد ببرد، حتی پیشنهادش را كه به نظر گستاخانه آمد، و روز بعد بدون این كه او را ببیند و یا حتی از او خداحافظی كند آنجا را ترك كرده بود. در مورد او چه فكری خواهد كرد؟ دختری كه با فرهنگ معاشرت بیگانه است، آنقدر شعور نداشت كه به خاطر همان آشنایی كوتاه مدت یك خداحافظی خشك و خالی تقدیمش كند. لااقل به خاطر دوستی با پدربزرگش ... و یا اعتمادی كه به او شده بود ... (نه ... نه ... همان بهتر كه به او و خواسته اش بی اعتنایی كردم و ....)
مریم با صدای بلند گفت:
- خوب فكرهات رو كردی؟ حالا قراره راست و حسینی حرف بزنی یا از بعضی جاهاش فاكتور بگیری و یك فیلم سانسور شده تحویلم بدی؟
لیلا گفت:
- بگذار اول واسه ظهر یه چیزی درست كنم.
مریم دست لیلا را گرفت و گفت:
- بشین ببینم، تو غصه ناهار ظهر رو نخور. من به یك لقمه نون و پنیر هم راضی هستم، حالا تعریف كن.
لیلا گفت:
- آخه از چی تعریف كنم وقتی چیزی نبوده؟
مریم گفت:
- تو غلط كردی، دروغگوی پست! یالا اعتراف كن، اسم؟
لیلا لبخندی زد و تسلیم وار گفت:
- یاشار.
مریم گفت:
- هوم م م ... قشنگه، خب سن؟
لیلا گفت:
- نمی دونم، شاید بیست و نه شاید كمتر یا بیشتر.
مریم گفت:
- این اطلاعات ناقص به درد من نمی خوره. حالا بگو ببینم اهل كجاست؟ گفته بودی مال همونجاست و استخوان داره، درسته؟
لیلا گفت:
- مریم ... تو رو به خدا ول كن من دیگه از اونجا اومدم و هیچی هم از اون نمی دونم.
مریم گفت:
- مهم نیست، چون قراره تابستون، یعنی تعطیلات با هم بریم سروقتش.
لیلا زد زیر خنده و گفت:
- تو دیوونه ای مریم ...
مریم گفت:
- تو دیوونه ای یا من؟ یك همچین تیكه نابی گیرت افتاد اون وقت نتونستی حتی یك شماره ناقابل ازش بیرون بكشی؟
لیلا ناخودآگاه گفت:
- من نخواستم كه ...
و فورا حرفش را درز گرفت. مریم با سماجت گفت:
- تو نخواستی چی؟ زود باش حرف بزن.
لیلا گفت:
- تو خودت هم می دونی جوونای حالا قابل اعتماد نیستند. تا به یه دختر می رسن می خوان ازش سوءاستفاده كنن، من نمی خوام اسباب بازی دست یكی از این بچ پولدارها یا هر جوون دیگه ای باشم. اصلا می دونی چیه، تو داری سر منو از راه بیرون می كنی، به تو می گن رفیق ناباب! فهمیدی؟
و فورا از جا برخاست و وارد آشپزخانه شد. مریم هم همراه او رفت و گفت:
- آخه دیوونه، اون اگه قصدش سوءاستفاده از تو بود كه همون جا ...
لیلا نگاهش را به او دوخت و گفت:
- بس كن! باشه مریم ... باشه ... حالا تو از زیور بگو.
مریم گفت:
- باشه، زیور خانم هم خونه اش رو گذاشته واسه فروش!

SonBol 05-02-2010 08:41 AM

رمان لیلای من - فصل 2/7

صدای مهتاج كه یكی از خدمتكارها را صدا می زد داخل سالن پیچید. لحظاتی بیشتر طول نكشید كه خدمتكار خودش را به او رساند و گفت:
- سلام خانوم، خیلی خوش آمدید.
مهتاج روی كاناپه ای نشست و گفت:
- چمدانهایم داخل باغ جلوی در است، اونها رو بیارید داخل اما قبل از اون، اگر حسام خونه هست بهش اطلاع بدید كه من اومدم.
خدمتكار سر فرود آورد و برای اجرای دستورات مهتاج، راه پله ها را در پیش گرفت. لحظاتی بعد حسام در حالی كه از پله ها پایین می آمد بارویی گشاده از مادرش استقبال كرد و گفت:
- سلام مادر ... كی اومدید؟ چقدر بی سر و صدا ...!

مهتاج از جابرخاست، او را در آغوش كشید و بعد كنار خود نشاند و گفت: - همین حالا رسیدم.
حسام گفت:
- چرا نگفتید تا راننده رو بفرستم فرودگاه؟
مهتاج گفت:
- وقتی اون همه آژانس و تاكسی جلوی فرودگاه صف كشیدن چه احتیاجی به راننده است؟
حسام گفت:
- حق با شماست، این دفعه مسافرتتون طولانی شد.
مهتاج گفت:
- مهتاب گرفتارم كرد؛ یكی از دوستانش از آلمان آمده بود و اصرار داشت سفری به كیش داشته باشه، مهتاب خیلی اصرار كرد همراهش برم، نتونستم قانعش كنم كه اینجا كلی كار دارم.
حسام گفت:
- پس حسابی خوش گذشته؟
مهتاج گفت:
- از كارخونه ها چه خبر؟ كی راه افتادند؟
حسام گفت:
- بلافاصله بعد از پایان تعطیلات، روز ششم.
مهتاج گفت:
- روز ششم؟ فكر می كنم توی تقویم رسمی چهار روز برای تعطیلات در نظر گرفته شده.
حسام گفت:
- بله مادر، اما روز پنجم، با جمعه مصادف شده بود.
مهتاج گفت:
- خب چه ارتباطی داره؟ كار ما كه كار اداری نیست همین چند روز تعطیلی هم كلی به درآمدهای ما ضرر وارد می كنه. از سال آینده باید فكر دیگری برای این چهار روز تعطیلی بكنیم این كه كارخونه ها به طور كلی تعطیل باشند عاقلانه نیست، در ضمن به خاطر جبران این یك روز، جمعه این هفته كارخونه ها كار می كنند.
حسام معترضانه گفت:
- اما مادر ... ممكنه كارگرها حتی مدیرها اعتراض كنند.
مهتاج با كمی پرخاش گفت:
- هركس شكایت داره می تونه بره. تو كی قراره برای سركشی بری؟
حسام گفت:
- امروز پرواز دارم.
مهتاج گفت:
- بسیار خب، خودم دو سه روز دیگه به تو ملحق می شم. خب چه خبر از یاشار؟
حسام كمی از خودخواهی و استبداد مادرش رنجیده خاطر شد. اول جویای احوال كارخانجاتش شده بود و بعد یاشار، اول ملك و املاك، بعد مالك! وقتی ملكی وجود نداشته باشد مالكی هم نیست این شعار همیشگی اش بود.
حسام در پاسخ به مادرش گفت:
- خوبه.
مهتاج گفت:
- پیشرفتی هم داشته؟ داروهای جدید چطور بودند؟
حسام گفت:
- هنوز برای نتیجه گیری زوده.
مهتاج گفت:
- این دكتر هرندی به خاطر كهولت سنش مشاعرش رو از دست داده فقط قرص تجویز می كنه. این همه سال هیچ غلطی نتونسته بكنه، ویدا هم كه فقط چهار سال درس خونده كه مدرك مسخره اش رو قاب بگیره و بزنه به دیوار. باید فكر دیگه ای براش بكنم. یك روانشناس دیگه، یكی بهتر از این پیمرد هاف هافو ...
حسام به اخلاق مادرش كاملا واقف بود. بد و بیراهایش به دكتر هرندی می توانست از این همه بدتر باشد فقط از روی مراعات به همین حد كفایت كرده بود، به خاطر دوستی او و دكتر هرندی. حسام در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
- اگه اجازه می دهید با سیمین تماس بگیرم و اطلاع بدم كه شما برگشتید.
مهتاج هم از جا برخاست در حالی كه كیف دستی اش را از روی میز برمی داشت گفت:
- نه ... می خوام كمی استراحت كنم و بعد به سر و وضع آشفته ام برسم، سر فرصت خودم باهاش تماس می گیرم.
و در حالی كه از پله ها بالا می رفت گفت:
- گفتی یاشار كجاست؟
حسام گفت:
- داخل اتاقش، اطلاع نداره كه شما آمده اید.
مهتاج وسط پله ها ایستاد و به سمت او برگشت و گفت:
- تو داری جایی می ری؟
حسام بهتر دانست ملاقاتش با دكتر هرندی را از مادرش پنهان كند، به همین دلیل گفت:
- بله برای خودم كمی خرید دارم، یكی از دو ساعت دیگه برمی گردم.
سكوت مطب دكتر هرندی، حسام را به این فكر انداخت كه شاید صحبتهای مادرش در مورد كفایت كاری دكتر و كهولت سنی اش تا حدودی درست باشد و بهتر است با دكتر دیگری در مورد مشكل یاشار صحبت كند. در عین حال دكتر هرندی از اسم و آوازه خوبی به عنوان یك استاد مطرح در دانشكده برخوردار بود. در افكار خودش غوطه ور بود كه در اتاق دكتر هرندی باز شد و پسر هفت، هشت ساله ای به همراه مادرش از آن خارج شدند. منشی دكتر هرندی بعد از دادن وقتی دیگر به مراجعه كننده اش او را به داخل اتاق راهنمایی كرد. دكتر هرندی با دیدن حسام، دست از مرتب كردن وسایل ارزیابی هوش كشید و با او به گرمی برخورد كرد و از او خواست كه بنشیند. خودش هم به جای این كه پشت میز طبابتش بنشیند، مقابلش نشست و بعد از سفارش چای، گفت:
- مشكلی پیش اومده؟
حسام گفت:
- همانطور كه حدس زدید یاشار در مورد اون دختر با من صحبت كرد.
دكتر هرندی به منشی اش اجازه ورود داد، سینی چای و كیك را از دست او گرفت و روی میز قرار داد و او را مرخص كرد. در حالی كه فنجان چای را مقابل حسام قرار می داد گفت:
- من كه گفته بودم. با شناختی كه از یاشار داشتم مطمئن بودم تو رو در جریان قرار می ده. خب این دختر خانوم كی هست؟ می تونیم اونو ملاقات كنیم و ازش در مورد مشكل یاشار كمك بخواهیم.
حسام با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت:
- فقط فهمیدم اسمش لیلاست. همین!
دكتر هرندی با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
- همین! یعنی فقط گفت اسمش لیلاست.
حسام گفت:
- نه دكتر، اون خواست در موردش با من صحبت كنه اما من ...
دكتر هرندی سرش را با تاسف تكان داد و گفت:
- اما تو خیلی عجولانه در برابرش جبهه گیری كردی. خب من قبلا در این مورد با تو صحبت كرده بودم و خواسته بودم كه ...
حسام حرف او را قطع كرد و گفت:
- بله و در تمام این مدت دعا می كردم یاشار زودتر برگردد و در مورد این دختر خانم كه این طور ناگهانی در زندگی پسر من قدم گذاشته و اونو متحول كرده اطلاعاتی كسب كنم خیلی كنجكاو بودم كه بدونم كیه و حتی اگر شده اونو ببینم اما ....بعد از ورود شما و ویدا همه چیز رو فراموش كردم؛ نگاه مشتاق ویدا، خواهشهای پنهانی اش، من نمی تونم در مقابل این نگاها دوام بیارم. از طرفی با خودم فكر كردم اگر ویدا هم كوتاه بیاد مادرم در این مورد تسلیم نمی شه. شما كه اونو می شناسید با طرز تفكرش ناآشنا نیستید، ترجیح دادم از همین اول جلوی دردسرهای بعدی را بگیرم.
دكتر هرندی گفت:
- اشتباه كردی حسام ... اشتباه كردی، یاشار حالا بدون این كه تو رو مطلع كنه دنبال اون دختر می ره، باهاش ارتباط برقرار می كنه بدون این كه ما چیزی بفهمیم یا بتونیم اون دختر رو از وضع روحی و ناتوانیهای جنسی یاشار باخبر كنیم. این علاقه می تونه اونقدر ریشه پیدا كنه كه با عقب نشینی اون دختر بعد از اطلاعش از مشكل یاشار، دوباره یاشارو از نظر روحی، وخیم تر از دفعه قبل در وضع نامناسبی قرار بده، درست می گم؟
حسام گفت:
- درست می گید و من عجولانه برخورد كردم، اما اون دقیقا نگفت به اون دختر علاقمند شده فقط گفت می خوام به من كمك كنید، تازگی با دخترخانمی آشنا شدم. دقیقا همین جملات رو گفت.
دكتر هرندی بنا بر استدلالهای تجربی خود گفت:
- می خوام به من كمك كنید، تازگی با دختری آشنا شدم، می خوام این آشنایی تداوم پیدا كنه، بیشتر با هم در ارتباط باشیم و اگر شد ... درست حدس زدم؟
حسام كمی مكث كرد و گفت:
- نمی دونم چون من فورا اسم ویدا را به میان كشیدم.
دكتر هرندی گفت:
- خب شما بی محابا به موضع اش حمله كردید و اون هم عقب نشینی كرده، حالا می خواهم دقیقا صحبتهایی كه بین شما رد و بدل شده رو بشنوم، شاید بتونم كاری كنم تا یاشار بار دیگه با شما در مورد اون صحبت كنه. به هر حال من مطمئنم این دختر می تونه راه درمان یاشار باشه.

SonBol 05-02-2010 08:42 AM

رمان لیلای من - فصل 3/7

هیچ كس نفهمید كه زیور و دخترش محبوبه چطور و چه وقت از آن محله رفتند، حتی نفهمیدند چطور خانه اش را به فروش رساند، تنها وقتی كه ساكنین جدید خانه اسباب و لوازمشان را آوردند از نقل مكان آنها باخبر شدند. بحث داغ همسایه ها، غیبت ناگهانی این زن همیشه مرموز شده بود. لیلا كم كم به این نقل مكانها مشكوك می شد كه ناصر با اخبار جدید او را غافلگیر كرد.
صدای در حیاط باعث شد لیلا كتابش را ببندد و از پشت شیشه به حیاط چشم بدوزد. ناصر در تلاش بود كه كارتن هایی را كه به همراه آورده بود از پشت در وارد حیاط كند. وقتی كارش تمام شد با چند عدد كارتن وارد منزل شد و گفت:
- لیلا ... لیلا ... كجایی؟
- سلام. اینها چیه؟

ناصر كارتن ها را وسط سالن رها كرد و گفت: - می بینی كه كارتنه.
لیلا گفت:
- این همه كارتن واسه چیه؟
ناصر گفت:
- واسه این كه تو رو بذارم توشون، خب معلومه آوردم كه خرت و پرت ها رو بریزم توشون، خونه رو به قیمت خوبی فروختم، تا سه روز هم مهلت تخلیه داریم.
لیلا ناباورانه فریاد زد و گفت:
- چی؟! فروختین به همین راحتی؟!
ناصر دستهایش را به كمر زد و گفت:
- آره ... بهت قبلا گفته بودم كه چرا می خوام از این محل برم. راحت راحت هم نبود دل كندن از خونه ای كه عمری توی اون زندگی كردی و ازش كلی خاطره داری ....
لیلا بغض و خشمش را با سكوت مهار كرد. چه می توانست بگوید؟ اصلا چه كاری از دستش برمی آمد؟ در مقابل این مرد مستبد و خودكامه تنها كار عاقلانه، سكوت بود. بعد از مكث كوتاهی گفت:
- حالا وقت اسباب كشی بود؟ من هم امتحانات آخر سال رو دارم هم باید خودم رو واسه كنكور آماده كنم.
ناصر پوزخندی زد و گفت:
- كنكور ...! قبلا هم بهت گفتم من پول ندارم كه خرج این وقت گذرونیها كنم. اگر مجانی بود و مثل دبیرستانت بی خرج می تونی بری و خودت رو علاف كنی در غیر این صورت من پولم رو حروم این كارها نمی كنم، حالا برو یك چایی بیار بخورم بعد هم برو دنبال دوستت تا بیاد كمكت كند و وسایل رو جمع كنید.
لیلا وارد آشپزخانه شد و ناصر با صدایی نسبتا بلند گفت:
- یك چیز دیگه هم هست كه تو باید بدونی. زودتر از اینها باید بهت می گفتم اما از داد و هورات می ترسیدم، زیور و محبوبه هم با ما زندگی می كنند.
صدای شكسته شدن استكانها و بعد دقایقی سكوت! لیلا هاج و واج، بهت زده جلوی در آشپزخانه ایستاد، نمی دانست چه باید بگوید. ناصر نگاهش را از او گرفت. بهت و سردرگمی را در ذره ذره خطوط چهره اش دیده بود صدایش را كمی پایین آورد و گفت:
- عقدش كردم، گناه كه نكردم.
قطرات اشك از چشمان لیلا جاری شد. درست به راحتی فروش خانه او را هم عقد كرده بود اما چطور توانسته بود بعد از مادرش، آن زن آرام كه نجابت و خانمی اش زبانزد اهل محل بود با چنین زنی وصلت كند؟ چطور توانسته نقطه مقابل مادرش را در زندگیش راه دهد و او چطور می توانست یكی دیگر را به جای مادرش بنشاند؟ تصویری از زیور تكیه زده، چتر افكنده بر تمام زندگی و ماحصل رنج و اندوه مادر و صدای مادرش كه در گوشش طنین می انداخت.
( لیلا جان، تمام آدمها چه مادی نگر، چه معنوی صفت همه و همه باید در صدد رفع احتیاجاتشون باشند، باید آینده اندیش باشند تا در طول زندگی و حیاتشون زیر بار منت هر كس و ناكسی نروند. من اگه صرفه جویی می كنم اگر سعی دارم آینده ام رو تامین كنم فقط به این خاطره كه روزی دستم جلوی دیگران دراز نشه و تو ... بتونی بلند زندگی كنی. بعد از مرگم دیگه به هیچ كدام از اینها احتیاجی ندارم یعنی هیچ كس بعد از مرگ به این چیزها احتیاج نداره، همه رو می گذاریم و می ریم و این كه چه كسی از اونها استفاده می كنه مهم نیست. این مهمه كه چطور ناممون بر زبانها جاریه ...)
صدای لیلا با لرزشی آشكار در سالن طنین انداخت:
- شما ... شما چطور تونستید، بدون اطلاع من ... پس ... پس علت نقل مكان من نبودم شما دارید فرار می كنید؛ از حرف مردم ...
ناصر با تغیری آشكار گفت:
- گناه كه نكردم، در ضمن اجازه من هم دست تو نیست این كه واسه چی هم دارم از این محل می رم به خودم مربوط می شه.
لیلا فریاد زد:
- پس مثل یك مرد پای كارهاتون وایستید، چرا مثل، مثل آدمهای ترسو خودتان رو پشت خطاهای نكرده من پنهان می كنید؟ چرا می گین به خاطر تو دارم دل از اینجا می كنم، چرا نمی گین واسه آسایش خودم و زن جدیدمه كه مجبور به فروش اینجا شدم؟ چرا نمی گین ...
- خفه شو لیلا ... خفه شو ... والا خودم خفه ات می كنم، دختره گستاخ!
و بعد از جابرخاست، با عصبانیت لگد محكمی به كارتن ها زد و به سمت در سالن رفت. دقایقی مكث كرد و بعد به سمت لیلا برگشت و گفت:
- وای به حالت لیلا اگر بفهمم كه این خبر به گوش یكی از اهالی محل رسیده، اون وقت به روح همون كه می پرستیش قسم بلایی سرت می یارم كه مرغهای آسمون به حالت گریه كنن.
لیلا از پس هاله ای از اشك به او نگاه كرد و اندوهبار گفت:
- همه مردم خودشون می فهمند، بالاخره یك روز می فهمند كه دست به چه حماقتی زده اید، حتی خودتون!
ناصر خشم و غضبش را بر سر در خالی كرد چنان به شدت آن را به هم زد كه یكی از شیشه های آن با صدایی ناهنجار در هم شكست و كف سالن پاشید و بعد صدای هق هق های لیلا سالن را پر كرد.

SonBol 05-02-2010 08:44 AM

رمان لیلای من - فصل 4/7

- وای مریم پكر شدم، دیوونه شدم، غافلگیر شدم اصلا به هم ریختم. باور كن خودم هم نمی دونم دارم چه كار می كنم و چی می گم. مریم دستمالی به دست او داد و بار دیگر سر وقت اسبابها رفت، در حالی كه ظروف چینی را ابتدا داخل روزنامه می پیچید و بعد داخل كارتن می گذاشت، گفت:
- این همه اشك می ریزی كه چی؟ مگه شده؟ یك زن بابا، به زن باباهای دنیا اضافه شده اون هم از نوع جنیش! در ضمن كاملا معلومه كه نمی فهمی داری چه كار می كنی، اگه می فهمیدی كه خجالت می كشیدی و توی بستن وسایلتون به من كمك می كردی. به هر حال من جمع و جور می كنم اما برای باز كردنشون به مشكل برمی خوری چون چی كجاست و هی دور خودت می چرخی.


لیلا آزرده خاطر از صحبتهای مریم با دلخوری گفت: - واقعا كه! فكر می كردم منو درك می كنی، می فهمی كه چقدر برام قبول اون زن، اون هم زیور سخته. از طرفی دارم از تو جدا می شم. لابد زیور اول با لبخند تمسخربار و پیروزمندانه از من استقبال می كنه و بعد شروع می كنه به قول تو به خیانت!
مریم دست از كار كشید و به لیلا نگاه كرد به كلی به هم ریخته بود، هم آشفته و هم ترسیده بود. به او حق می داد زیور زن با صفتی نبود همه به او و اخلاق و رفتار نامعقولش آشنا بودند. هم هم نمی توانست بفهمد چرا پدر لیلا بین این همه زن، زییور را برای تجدید فراشش انتخاب كرده زندگی با چنین زنی كابوس بود اما چه می توانست بكند؟ نمی توانست با همراهی كردن لیلا در اشك و آه، روحیه او را خراب تر كند. باید كاری می كرد تا لیلا موقعیت و زندگی جدیدش را، راحت تر قبول كند و با آن كنار بیاید. هرچند كه لیلا به خاطر شوخیهای بی جا و نظرسنجیهایش دلگیر و آزرده خاطر شد.
- مریم من خوابم یا بیدار؟!
مریم لبخندی تلخ بر لب نشاند و گفت:
- خواب نیستی عزیز من، كابوس هم نمی بینی. هر چی كه هست حقیقت زندگی خود توئه و مجبور به قبول اون هستی. می خواهی چه كار كنی، فرار كنی؟ خب بفرما، عنوان دختر فراری بگیری بهتره یا این كه زیور و دخترش رو تحمل كنی؟ اصلا از كجا معلوم شاید حالا كه به مراد دلش رسیده با تو هم راه بیاد. چرا سری كه درد نمی كنه رو دستمال می بندی؟ علاج واقعه پیش از وقوع، یك كمی احمقانه است!
لیلا گفت:
- زیور چشم دیدن منو نداره ... من بدون تو چه كار كنم و ...
مریم خنده كوتاهی كرد و گفت:
- پس بگو دردت از یارست ... همه اینها بهانه است چون فكر می كنی داری از یار شفیقت جدا می شی، چقدر خری، تو اون طرف دنیا هم كه بری من خودم رو به تو می رسونم. فقط كافیه آدرس جدیدت رو به محض رسیدن به من بدی، اون وقت می بینی كه سریع السیر اونجا واسه خدمتگذاری حاضرم یا نه، حالا هم بلند شو به جای این كه ننه من غریبم بازی در بیاری و از زیر كار در بری به من كمك كن. الان اگه ناصرخان، بقال سر كوچه مون سر برسه و تو رو با این ریخت و قیافه ببینه می فهمه كه از جانب شما لو رفته.
لیلا نگاه عمیقی به مریم انداخت و گفت:
- مریم تو كه مواظب چفت و بست دهانت هستی تا واسه من دردسر درست نكنی؟
مریم از جا برخاست و گفت:
- الان چفت و بست رو بهت نشون می دهم بی چشم و رو ...

SonBol 05-02-2010 08:44 AM

رمان لیلای من - فصل 5/7
بسته بندی اسباب وسایل با كمك مریم و مادرش خیلی زودتر از آنچه لیلا فكر می كرد انجام گرفت. فقط مانده بود جابجا كردن آنها داخل ماشین كه آن هم به كمك چند تن از همسایه ها در عرض یك ساعت صورت گرفت. برای لیلا دل كندن از خانه سخت تر از آن بود كه خودش هم فكر می كرد. روز قبل طی تماسی با وحید و پدربزرگش آنها را از موضوع مطلع كرده بود و وحید سعی كرده بود این قضیه را خیلی زود هضم كند و عزیز و صالح غمی بر غمهایشان اضافه كردند. آنها خیلی بیشتر از آنچه كه لیلا فكر می كرد زیور را می شناختند سالها بود كه سایه اش بر سر زندگی دخترشان سنگینی می كرد و حالا جایی برای تعجب نبود كه بعد از دخترشان مالك زندگیش شود. منزل جدید چند خیابان بالاتر از محل قدیمی شان بود در ابعادی كوچكتر، یك سالن نه چندان بزرگ دو اتاق خواب، آشپزخانه و سرویس بهداشتی، یك زیرزمین كوچك كه زیور اضافه خودش ر در آن جای داده بود.
مطمئنا به خاطر مكانش قیمتش با همه كوچكی بالاتر از منزل قبلی شان بود. بعد از این كه وسایل از ماشین پیاده و در حیاط بسته شد، زیور روی تراس ظاهر شد. لیلا احساس كرد با دیدن او جسم و روحش كرخت شده و در نوعی ناباوری شناور است. چه اتفاقی افتاده بود؟ فقط می دانست از هم پاشیده است و فكرش را نمی تواند منسجم كند. مرگ مادرش، آن مزاحم، تبعیدش به جنگل، فروش خانه، بی تفاوتی های وحید و حالا زیور ... و زندگی با او. در عرض مدت چند ماه این همه اتفاق رخ داده بود. به كدام یك باید فكر می كرد؟ صدای پدرش او را كه با نفرت به زیور نگاه می كرد از جا پراند:
- محبوبه ... محبوبه ... بیائید كمك كنید این وسایل رو ببریم داخل.
از پله ها بالا رفت و خیلی آرام از كنار زیور كه خود را كنار می كشید وارد ساختمان جدید شد، از راهرو عبور كرد و برای یافتن مامنی یكی از درها را باز كرد یك تخت خواب دو نفره، یك میز آرایش، چند عدد تابلو، نمی دانست از وقاحت زیور در بكار بردن وسایل بود كه می لرزید یا از خشم و غضب، به سرعت در را بست، عكس او و پدرش در كنار هم كه روی دیوار چون مدال افتخار آویزان بود، هنوز با بسته شدن در جلوی چشمش خودنمایی می كرد. با عجله در یكی دیگر از اتاقها را باز كرد محبوبه به سرعت خودش را عقب كشید، نگاه بی روحش را به او دوخت و فورا اتاق را ترك كرد. لیلا وارد اتاق شد، احساس می كرد آنجا قبل از ورودش توسط زیور و دخترش غصب شده است. اتاق خوابها فرش شده و دكوربندی شده بودند، فقط هال بود كه با دو عدد موكت و یك میز تلویزیون هنوز لخت دیده می شد آن اتاق هم با یك تخت خواب، چند قفسه كتاب، یك كمد و جارختی و كلا با وسایلش مشخص كننده صاحبش بود. زیر لب غرید:
- به درك! من نمی تونم توی هال زندگی كنم. مجبوریم وجود هم رو تحمل كنیم.
صدای زیور بار دیگر وجودش را لرزاند:
- ناصرخان ...
فورا به سمت پنجره باز رفت، پرده تازه دوخته شده را كنار زد و به حیاط چشم دوخت.
- می گم بهتره وسایل اضافی رو كنار بگذاریم، همین جا گوشه حیاط می گذاریم تا فردا یك سمسار خبر كنیم و بیاد و ببردشون.
و چرخی مابین اسبابها زد.
( اسبابهای اضافی؟! كدوم اضافه؟ همه اینها جزیی از خاطرات من و مادرمه، خودت با وسایل اضافیت چه كار كردی؟ لابد همه رو چپوندی داخل زیرزمین ...!
صدای زیور باز هم در دلش آشوب به پا كرد:
- مثلا این اجاق گاز ... مال من جدیدتره هم این كه بردمش توی آشپزخونه دیگه احتیاجی به این نیست.
و نگاهش به او كه پشت پنجره ایستاده بود افتاد. لبخند كم رنگی تحویلش داد و ادامه داد:
- این ظرف و ظروف، قابلمه ها هم به كار نمی یاد، رختخوابها رو می تونی ببری داخل.
ناصر شده بود بنده بی چون و چرای او، فورا شروع كرد به اجرای فرامین همسر جدیدش ... زیور ...!
لیلا با تاسف سری تكان داد و زیر لب گفت:
بیچاره مادرم ... حتی برای تعویض لباسش هم باید از اون اجازه می گرفت، جرات نداشت بدون رضایت اون تكه نانی به دست مستمندی بده. وای به حال و روزگارت ناصرخان! نه ... وای حال من!
و ناگهان از پشت پنجره فریاد كشید:
- به اونا دست نزن ...
كیفش را همانجا رها كرد و فورا به حیاط برگشت، چمدان را از دست زیور كشید و همراه خودش به اتاقش برد. اینها خاطرات مادرش بود، بوی مادرش را می داد می توانست فقط متعلق به او باشد، فقط او ...

SonBol 05-02-2010 08:44 AM

رمان لیلای من - فصل 6/7

وحید زنگ زده بود، سه روز بعد از اسباب كشی، فقط گفته بود: - حالا كه این اتفاق هیچ اعتراضی هم نمی شه كرد عملا كاری خلاف قانون نكرده، خونه اش بوده دوست داشته بفروشه. این جواب شكایت ماست. احمقانه است كه به مراجع قانونی شكایت كنیم، در مورد ازدواجش هم همین طور، حروم نكرده، تو فقط باید كوتاه بیایی، زیاد سر به سر زیور نگذار تحملش كن. باشه خواهرم، تو كاری به كارش نداشته باش. اول ممكنه ناسازگاری كنه اما وقتی ببینه تو بی اعتنایی می كنی ...
این وحید بود كه صحبت می كرد برادرش، تنها دلخوشی اش بعد از مادر، اما گویا فوت مادر همه چیز را عوض می كند حتی مهر و محبت بین خواهر و برادرها را تقلیل می دهد. وحید یك چیز دیگر هم گفته بود همان جمله یعنی آب پاكی كه بر روی دستت ریختم:


- بالاخره تو غیر از اونجا، جایی نداری. این جمله را با كمی شرمندگی ادا كرد. زندگی مشترك یعنی همین، ترس هم در صدایش بود مبادا با زیور درگیری پیدا كند و بخواهد راهی اصفهان شود راحله هم در زندگی او سهم داشت سهمی به سزا، همسر بود نه خواهر.
و بعد اندیشید:
( لعنت به این زندگی! ظاهرش قشنگه اما ... این هزار چهره بدجوری تلخ و دردناكه. مامان هم نگفته بود می تونم به تو تكیه كنم فقط گفت خدا ....)
دلش می خواست این جمله را از پشت تلفن فریاد بزند اما فقط در سكوت، حرفهای برادرش را گوش كرده بود. تائید نكرد، درددل هم نكرد. زیور و محبوبه كنجكاوانه گوش خوابانده بودند.
عزیز زودتر تماس گرفته بود؛ او دل نگران تر بود و غم زده، به خاطر وجود زنی كه بر زندگی دخترش نشسته بود. از او خواست تا برای تنوع، تعطیلات تابستانی را كه در پیش رو داشتند در آنجا بگذارند، فقط تعطیلات. آنجا محیط مناسبی برای یك دختر جوان نبود بدون امكانات فرهنگی، تنها در میان اجتماع زنده درختان، از همدردی عزیز و آقاجان لذت برده بود. آنها حقیقتا به فكر او بودند. دردی كه در انگشتش پیچید صدای آخش را به هوا برد. چكش را روی زمین گذاشت و انگشتش را در دست دیگرش فشرد. در اتاق باز شد و محبوبه به او نگاه كرد و گفت:
- معلوم هست چه كار می كنی؟ دیوارهای خونه رو پایین آوردی.
لیلا بدون توجه به اعتراضات و لحن غیر دوستانه او، قاب عكس مادرش را روی میخی كه بر دیوار كوفته بود قرار داد. محبوبه پرسید:
- اون چیه؟
لیلا گفت:
- می بینی كه، عكس مادرمه.
محبوبه وارد اتاق شد و گفت:
- من از عكس آدمهای فوت شده می ترسم، زود بیارش پایین.
لیلا كمی عقب ایستاد و به عكس مادرش نگاه كرد و گفت:
- مجبوری تحمل كنی، همونطور كه من دارم خیلی چیزها و خیلی آدمها رو تحمل می كنم.
چكش را برداشت خواست از اتاق خارج شود كه محبوبه او را به عقب هل داد و گفت:
- واستا ببینم منظورت چی بود؟
لیلا غضبناك گفت:
- دفعه آخرت بود كه چنین كاری كردی، فهمیدی؟
محبوبه دنبال جنجال می گشت و لیلا به خوبی می فهمید. محبوبه گفت:
- مثلا می خواهی چی كار كنی؟
لیلا لبخند تمسخرباری زد و گفت:
- چقدر از این خونه سهم داری؟
محبوبه با كمی تعجب نگاهش كرد و بعد گفت:
- منظور؟
لیلا گفت:
- اندازه سهمت حق اظهار نظر داری نه بیشتر. حداقل تو یكی به طور كل مال اینجا نیستی، نام فاملیت چیه؟
محبوبه با جدیت گفت:
- فهیمی ...
لیلا اول لبخندی بر لب آورد و ناگهان درجا خشكش زد؛ این كه نام فامیل خودش بود. نخواست به چیزهای ناممكن و تلخ بیاندیشد، شاید قصد آزار او را داشت اما لحن جدی او، كمی باعث تشویش و سوءظنش شد.

SonBol 05-04-2010 10:13 PM

رمان لیلای من - فصل 7/7
به شماره گیرهای همراهش زل زده بود و در دل دعا می كرد. به التماس هم افتاده بود: ( به من زنگ بزن لیلا.)
ساعات سپری شده، روزها گذشته و ماهها تغییر كرده بودند، اما او همچنان انتظار كشیده بود. ( دیگه فایده ای نداره.)
و گوشی همراهش را با غضب روی تخت خواب انداخته بود آخرین برخوردش حاكی از این بود كه او هرگز تماس نمی گیرد و خودش باید به دنبالش می رفت. اما كجا؟ به این موضوع هم فكر كرده بود. می توانست از وكیلی مطمئن و كار درست كمك بگیرد از یكی كه نهایت اعتماد را به او دارد نه كسی كه حق الوكاله اش را كه گرفت چند روزی به بهانه جستجوی گم شده او خود را گم و گور كند و بعد بگوید:
( متاسفم ... تهران خیلی بزرگه.)


و آن تنها فرد مطمئن، وكیل پدرش بود اما چطور می توانست بدون این كه پدرش بفهمد او را برای پیدا كردن لیلا به تهران بفرستد؟ یك راه دیگه هم بود؛ عمو صالح ...! پدربزرگ لیلا ... اما احمقانه به نظر می رسید كه بخواهد آدرس لیلا را از او بگیرد: ( سلام عمو صالح آمدم آدرس نوه اتان را از شما بگیرم. بدجوری فكرش مرا مشغول كرده و اسمش به من آرامش می ده. از قرصها قوی تره ...)
پوزخندی زد. ای كاش می توانست لیلا را متقاعد كند، اما به چی؟ به آینده نامعلوم خودش ...! و به یاد مهشید افتاد. در دانشكده پتروشیمی آشنا شده بودند هر دو به هم علاقه نشان داده بودند، اما لیلا فرق می كرد از او می گریخت، غضبناك او را پس زده بود او را و خواسته ای را كه نمی دانست چیست. به مهشید خیلی راحت گفته بود دوستت دارم و او با كمی شرم سرش را پایین انداخته بود و دو روز بعد با او تماس گرفته بود و او هم جرات كرده بود كه فقط مشكل روحی اش را برای او بیان كند؛ این كه تعادل روحیش گاهی به هم می ریزد و او را دچار واكنشهای عصبی می كند.
مهشید هم گفته بود امیدوار است درمان شود. اما از اثراتی كه بر جسمش گذاشته بود حرفی نزده بود فقط بهروز می دانست، از او هم خواسته بود به مهشید حرفی نزند ... او به قولش وفادار مانده و یاشار را در برابر سوالات مهشید تائید كرده بود و ... تمام عضلاتش از یادآوری حرفهای مهشید منقبض شد:
( تو فقط می توانی دوست دختر داشته باشی ...)
اگر روزی لیلا این حرف را به او بزند دیوانه خواهد شد.
( پس اول باید با دكتر هرندی ملاقاتی داشته باشم، باید مفصلا با اون صحبت كنم، باید این بار كاملا منو مطمئن كنه كه درمانی در كار هست. بعد می رم سراغ وكیل ملكی.)
شماره مطب دكتر هرندی را گرفت و برای روز بعد وقت گرفت. تماسش با منشی دكتر كه قطع شد صدای زنگ همراهش در دلش لرزشی به وجود آورد حالا دعا می كرد تا وضعیتش مشخص نشده، لیلا زنگ نزند. با تردید گوشی همراهش را كه روی تخت رها كرده بود برداشت:
- الو ...
- سلام یاشار ... ویدا هستم می خواستم ببینمت. امكان داره؟
چطور می توانست او را تا این حد نادیده بگیرد؟ باید با او هم صحبت می كرد.

SonBol 05-04-2010 10:14 PM

رمان لیلای من - فصل 8/7

مریم به تلاش لیلا برای باز كردن در نگاه كرد و گفت: - گفتی زیور و دخترش نیستند؟
لیلا در حیاط را باز كرد و در حالی كه وارد می شد گفت:
- تو می خواهی فقط یك ساعت مهمان این خونه باشی، اون وقت ده دفعه از من سوال كردی زیور خونه نیست ... زیور خونه نیست ... در عین حال به من دلداری می دی می تونیم در كنار هم یك زندگی مسالمت آمیز داشته باشیم. با عقل جور در می آد ...
مریم پشت سر او اول وارد حیاط و بعد وارد ساختمان شد در حالی كه اطراف را نگاه می كرد گفت:


- هوم م م ... تغییرات حاصله بسیار جالب و امیدوار كننده است! لیلا گفت:
- باز داری جك می گی.
مریم در یكی از اتاق خوابها را باز كرد، با دیدن آنجا سوتی كشید و گفت:
- به ... عجب سلیقه ای!
لیلا گفت:
- در اونجا رو ببند، احساس سرما می كنم.
مریم با طنز گفت:
- اما اینجا سردخونه نیست ...
لیلا گفت:
- مریم ... بس كن. یادت رفت واسه چی اینجا هستی؟
مریم در اتاق را بست و گفت:
- اومدیم دنبال مدرك جرم بگردیم ولی من مطمئنم تو مامور بی لیاقت اشتباه فهمیده ای و ....
لیلا با اعتراض گفت:
- مریم دست از كارآگاه بازی بردار. بیا بگردیم دنبال شناسنامه هاشون، محبوبه جدی نام فامیلش رو گفت ... فهیمی!
مریم گفت:
- پس باید از این سردخونه شروع كنیم كمدها اینجاست.
لیلا گفت:
- یك كمد هم داخل اتاق محبوبه است. من اونجا رو می گردم وقتی چشمم به اون اتاق می افته، حالم بد می شه. انگار همه چیز جلوی چشمهایم لخت و عور ...
مریم گفت:
- استغفرالله ... این حرفها چیه خانوم محترم، حالا بهتره تا سارقین ... راستی ما سارقیم، تا مامورین از راه نرسیدند دست به كار بشیم.
لیلا و مریم هر دو كیفهایشان را گذاشتند و مشغول وارسی كمدها شدند. مریم خیلی زود موفق شد شناسنامه ها را پیدا كند؛ نفسش را در سینه حبس كرد و اولین شناسنامه را باز كرد مربوط به پدر لیلا، صفحه دوم آن را نگاه كرد فقط اسم مادر لیلا به ثبت رسیده بود و در قسمت پایین صفحه اسم وحید و لیلا به ترتیب درج شده بود نفس عمیقی كشید و سومین شناسنامه را باز كرد این بار با حیرت به آن نگاه كرد این هم متعلق به ناصر بود اما المثنی، می شد همه چیز را حدس زد مریم چشمانش را بست و صفحه دوم را آورد و بعد چشمهایش را باز كرد. نزدیك بود غش كند. اسم زیور زیر اسم مادر لیلا به ثبت رسیده بود و در قسمت دیگر آن ... شناسنامه از دستش بیرون كشیده شد. برگشت و به لیلا نگاه كرد غافلگیر نشده بود چون از قبل حدسش را زده بود فقط نفرت در چشمانش موج می زد. حقیقت آنقدر تلخ بود كه باورش را مشكل می ساخت. زیور شانزده سال قبل به عقد و نكاح ناصر درآمده بود و محبوبه ...
لیلا با نفرت شناسنامه را پرتاب كرد و فریاد زد:
- نه ... نه ... این امكان نداره.
مریم به سرعت اتاق را مرتب كرد و به آشپزخانه رفت، لیوانی شربت برای لیلا درست كرد و برای تسلای دل او كنارش نشست.
- بس كن لیلا ... لیلا این اتفاق مال سالها قبله. نباید به خاطرش اینقدر خودت رو اذیت كنی.
لیلا در حالی كه می گریست گفت:
- اما من تازه به این حقیقت تلخ پی برده ام. به این كه در تمام این سالها پدرم منو ... ما رو فریب می داده و با ریاكاری با ما زندگی می كرده. اون ناعادلانه رفتار كرد، در مورد همه چیز حتی تقسیم محبتش، وقتی در این مدت می دیدم با زیور چطور با عطوفت رفتار می كنه به خودم می گفتم هنوز اولشه، چند وقت دیگه زیور هم براش عادی می شه، اما نمی دونستم كه اون شونزده سال همسر قانونیش بوده و همیشه هم با محبت باهاش رفتار خواهد كرد. این مادر بیچاره من بود كه سهمش از اخلاق پدر فقط فحش و كتك و ناسزا بود.
مریم ملتمسانه شانه های او را گرفت و سعی كرد آرامش كند:
- لیلا ... لیلا خواهش می كنم بس كن تو می توانی این یكی رو هم نادیده بگیری؛ مثل تمام ظلمهایی كه در حقت روا شده.
لیلا خودش را از دستهای او رها كرد و گفت:
- ولك كن مریم، این دیگه حق من نیست حق مادرمه.
صدای برهم خوردن در حیاط، وحشت را در چشمان مریم جای داد:
- تو را به خدا لیلا ... بس كن، اومدند.
لیلا گفت:
- من همه چیز را، رو می كنم، پته شون رو می ریزم روی آب.
مریم گفت:
- باور كن جز جنجال و جنگ اعصاب نتیجه ای عایدت نمی شه.
لیلا با خشم از جا برخاست و بی توجه به التماسهای مریم از اتاق خارج شد و با زیور روبه رو شد، احساس سرما می كرد اما حرفش را زد:
- پس تو ... تو خیلی وقته كه مایه دردسر من و مادرم بوده ای، پس اون ...
زیور لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- خودم خواستم بدونی، عمدا شناسنامه ها را جلوی دستت گذاشتم تا بفهمی بابات خیلی بیشتر از اون چه كه فكرش رو می كردی نامرده! یك نامرد واقعی! تو چی می دونی؟ از من ... از پدرت؟ این كه یك زن هرجایی بودم كه سر بابات رو از راه بیرون كردم؟ نه دخترجان ...
و با مكثی به محبوبه كه جلوی در ایستاده بود تشر زد و گفت:
- برو توی اتاقت در رو هم ببند.
محبوبه بدون هیچ اعتراضی از كنار آنها گذشت، وارد اتاقش شد و در را بست. زیور چادرش را درآورد و به مریم نگاهی كرد و ادامه داد:
- بابای بی شرف تو، سالها وقتی یك دختر هجده ساله بودم منو بی حیثیت كرد.
لیلا با عصبانیت گفت:
- دروغه ...
زیور همانجا نشست پوزخندی زد و گفت:
- می گفت منو می خواد، می خواد باهام ازدواج كنه، گولم زد فریبم داد بعد هم كه با التماس و زاری رفتم و گفتم باید زودتر بیاد خواستگاری من، اخمهایش رو توی هم كشید و گفت،( ننه بابام سر خود رفتند خواستگاری یكی از اقوام دور، اونها هم جواب مثبت دادند.) دنیا روی سرم خراب شد منو بی حیثیت كرده بود. تا چند ماه دیگه هم نتیجه اش به دنیا می اومد. اون وقت آقا رفت و ازدواج كرد. خاك بر سر شدم، ماه كه پشت ابر نمی موند بالاخره مادر و برادرم فهمیدند چه دسته گلی به آب دادم مثل یك آشغال انداختنم دور، گفتن بگو كی این كار رو كرده اما نگفتم. دیگه فایده ای نداشت. ناصر آب شده بود رفته بود توی زمین، دیگه بس كه مثل یك زن هرجایی با من رفتار كردند خسته شدم حالا یك غلطی كردم جوون بودم اشتباه كردم آدم جایزالخطاست اما حق نبود كه با من اون طور رفتار كنند. من هم زدم بیرون، اول رفتم پیش یه قابله و خودم رو از شر بچه خلاص كردم. زنك فهمید به حروم كشیده شدم خواست بدبخت ترم كنه و منو بندازه زیر دست این ... زود فهمیدم داره منو می فرسته خونه های فساد. با حال خرابی كه داشتم از اونجا هم فرار كردم حیرون و ویرون مونده بودم. توی این شهر درندشت كه آدمش رو از گرگ نمی شه تشخیص داد نه راه پس داشتم نه راه پیش، افتادم به گدایی، اما تا كی می خواستم چادر روی سرم بكشم و كنار خیابون توی سرما بلرزم و نیمه های شب از دست ارازل و اوباش تا خود صبح فرار كنم؟ رفتم كلفتی كردم، رخت شستم، جارو كشیدم، بچه نگه داشتم، غذا پختم، هی شستم و رفتم و پختم. لااقل سرپناهی داشتم بهترین سالهای عمرم رو كلفتی كردم، تا این كه یك روز توی خیابون اون نامرد رو دیدم خواستم برم جلو و یك كشیده بگذارم توی صورتش كه خودش اومد جلو و گفت:( زیور ... زیور خودت هستی؟)

SonBol 05-04-2010 10:16 PM

رمان لیلای من - فصل 9/7
خاك تو گور این دل كنند كه از صدایش باز لرزید. به خودم قبولوندم كه واقعا دوستم داشته و به جبر پدر و مادرش بوده كه ازدواج كرده. به لیلا نگاه تمسخرباری انداخت و گفت: - من هووی مادرت نبودم این مادرت بود كه منو سرگردون این شهر كرد.
لیلا گفت:
- مادرم ... مادر بیچاره من اگر از وجود تو و كثافت كاریهای پدرم خبر داشت محال بود كه خودش رو اسیر این زندگی نكبت بار كنه.
زیور خنده ای سر داد و گفت:
- به هر حال پدرتون، منو پیدا كرد. دیگه از دربه دری خسته شده بودم رگ خواب ناصر هم كه دستم بود یك مدت كه صیغه اش بودم بعد از دو سه سال هم عقدم كرد.
كاری نكردم كه پشیمون بشه كاری كردم كه از ازدواج با مادرت پشیمون شد. خرجم رو داد، خونه برام خرید من هم محبوبه رو واسش آوردم.
لیلا با انزجار گفت:
- واقعا كه بی شرمی! تو كثافتی ...
زیور گفت:
- نه دخترجون این زندگیه كه آدمها رو مجبور می كنه دست به هر كاری بزنند و هر ذلتی رو قبول كنند. درست مثل مادرت، اون خبر داشت كه من زن عقدی شوهرشم می دونست محبوبه هم دختر ناصره، اما مجبور بود تحمل كنه. نمی تونست تو برادرت رو بذاره بره، اینقدر حرص خورد كه مرض افتاد توی قلبش.
لیلا با یادآوری مادرش اندوهناك شد و با خشم گفت:
- تو یك شیطانی زیور ... یك دیوصفت!
زیور پوزخندی زد و گفت:
- به خاطر مادرت این حرف رو می زنی ... نه؟ اما به من چه ربطی داشت كه چه بلایی سر مادرت می یاد؟ من به فكر خودم بودم باید هم فقط به فكر خودم می بودم، ناصر سالها قبل منو بی حیثیت كرده بود، آواره شهرم كرد، بدبختم كرد. حالا باید جبران می كرد، باید تاوان پس می داد. می تونستم ازش انتقام بگیرم اما همین قدر كه آینده ام رو برام تضمین كرد بس بود. همین كه دیگه آواره نبودم و كلفتی نمی كردم كافی بود. خودم هم باورم نمی شد كه شده بودم سوگلی اش اما هنوز هم یك دردی همراهم بود؛ این كه مردم با چه چشمی به من نگاه می كنند رنجم می داد و می بینی كه تازه از این رنج خلاص شدم و می خوام با خیال راحت با آسایش زندگی كنم، هر كسی رو هم كه مخل این آسایش باشه از سر راهم برمی دارم. لابد تا حالا هم فهمیدی بابات چقدر خاطرم رو می خواد، پس حواست رو خوب جمع كن، پات رو روی دم من و دخترم نگذار والا بد می بینی ... لیلا خانوم!
و بعد با لبخندی پیروزمندانه به چهره بهت زده و خشمی كه در چهره لیلا موج می زد چشم دوخت و ادامه داد:
- از محبوبه پرسیده بودی چقدر از این خونه سهم منه، خب بهتره بدونی چهاردانگ این ساختمون به اسم منه دو دانگش پشت قباله ام، دو دانگش هم از فروش خونه قبلی كه به اسم خودم هم بود به نامم، پس می بینی كه سهم محبوبه بیشتر ازسهم توئه.
سپس رو به مریم كرد و گفت:
- خب تو هم می تونی كلاغ سیاه بشی و خبرها رو با آب و تاب ببری توی محله تون پخش كنی، دیگه از هیچی واهمه ندارم.

SonBol 05-04-2010 10:17 PM

رمان لیلای من - فصل 1/8

- سلام دكتر .... دكتر هرندی سرش را از روی پرونده ای كه مقابلش روی میز باز شده بود بلند و با لبخندی به او نگاه كرد. از روزهای قبل سرحال تر به نظر می رسید در عین حال همان افسوس و تاسف به خاطر بیماریی كه با آن دست به گریبان بود قلبش را فشرد. ظاهرا جوان سالم و نیرومندی به نظر می رسید اما فقط او و خانواده اش می دانستند چه رنجی را متحمل می شود و تنها او از اثرات آرام بخش بر بیمار جوانش آگاه بود. مثل برف نابهنگام، بارشی شدید در اوایل بهار، آن زمان كه همه چیز مهیای شكفتن است، درختان نوشكفته یخ می زنند بیمار می شوند و شكوفه های مرده یكی پس از دیگری بر زمین می افتند بدون آن كه ثمری دهند. این بیماری همان برف نابهنگامی بود كه وجود بهاری یاشار را دربرگرفته بود؛ موهایش اندكی روی شقیقه ها، تارهای خوشحالت روی پیشانی اش و پنهان به زیر تارهای مشكی، سفید شده بود. اگر خودش می خواست می شد كاری برای شكوفایی بهار كرد اما ....


- نمی خواهید تعارف كنید بیام داخل؟ هنوز جلوی در ایستاده بود. دكتر هرندی افكارش را به كنجی از ذهنش سپرد و گفت:
- بیا داخل پسرم.
یاشار در را پشت سرش بست جلو رفت دستش را پیش برد و دست دكتر را به گرمی فشرد و مقابل میز او نشست دكتر هرندی مثل همیشه آغازگر بحث بینشان شد:
- خب ... هنوز هم از اثرات داروهای جدیدت شكایت داری؟
یاشار با تردید گفت:
- راستش دكتر ... دكتر من دیگه دارو مصرف نمی كنم.
دكتر هرندی با تعجب گفت:
- چی؟! دیگه داروهات رو مصرف نمی كنی؟
یاشار گفت:
- درسته دكتر.
دكتر هرندی با حالتی عصبی گفت:
- خودت برای خودت نسخه می پیچی؟!
یاشار با آرامش كامل گفت:
- عصبی نشو دكتر.
دكتر هرندی با همان لحن گفت:
- چطور توقع داری عصبانی نشم؟ تو هنوز تحت درمان هستی، اصلا برای چی اینجا هستی؟ كه به من بگی از دستوراتت سرپیچی می كنم، قرصایی رو كه برام تجویز كردی یكجا می ریزم توی دستشویی؟!
یاشار گفت:
- نه دكتر من ...
دكتر اجازه صحبت به او نداد و گفت:
- دیروز كه با ویدا تماس گرفتم و جویای احوالت شدم گفت خیلی خوبی، حتی از تاثیر شگفت انگیز قرصها بر روی تو صحبت كرد.
یاشار گفت:
- من چند ساله كه تحت درمان قرار دارم؟
دكتر نگاه رنجیده اش را از گرفت و گفت:
- مدت زمان زیادیه، اگر فكر می كنی من نتونستم كاری از پیش ببرم باید بگم كه اشتباه می كنی. حق دارم از خودم و سابقه شغلی ام دفاع كنم و مقصر اصلی رو خودت بدونم، تو همكاری نمی كنی یاشار، بارها بهت گفتم هر وقت با هم ملاقات داشته ایم خواسته ام كه بدونم تو چه حادثه وحشتناكی رو تجربه كردی. به تو گفتم تا ندونم چه اتفاقی برات افتاده نمی تونم به درمان قطعی امیدوارت كنم.
یاشار گفت:
- ببینید دكتر من اومدم تا حقیقت رو به شما بگم.
دكتر هرندی مشتاقانه نگاهش كرد و گفت:
- خب من آماده شنیدنم.
یاشار گفت:
- گفتم كه داروها رو مصرف نمی كنم در عین حال دچار هیچ تنشی نشدم ... هیچی دكتر ... این چه مفهومی داره؟
دكتر كه خودش را آماده شنیدن وقایع تلخ زندگی او ساخته بود با شنیدن این حرف، چهره اش را درهم كشید و گفت:
- تو دكتر خودت شدی پس بهتر از من مفهوم این تغییرات را می فهمی.
یاشار مكثی كرد و گفت:
- از دست من دلخور نباشید. یك سوال دیگه هم داشتم؛ می خواستم كه منو مطمئن كنید به این كه واقعا درمانی در كار هست.
دكتر هرندی گفت:
- گفتم كه در صورتی كه ...
یاشار حرف او را قطع كرد و گفت:
- فقط هست یا نه؟
دكتر هرندی با اطمینان خاطر گفت:
- مطمئنا هست.
یاشار بعد از كمی مكث گفت:
- یعنی می تونم ازدواج كنم؟
دكتر هرندی گفت:
- بله ... مطمئنا.
یاشار لبخندی بر لب نشاند، نفس عمیقی كشید و گفت:
- متشكرم دكتر.
دكتر هرندی گفت:
- حالا تو به سوال من جواب بده چقدر درگیرش شدی؟
یاشار نگاهش را از گرفت و دكتر ادامه داد:
- یاشار پدرت با من تماس گرفت به ملاقاتم اومد همه چیز رو به من گفت. من پزشك معالجت هستم نه پدرت. یك پزشك اسرار بیمارش رو هیچ كجا فاش نمی كنه من باید بدونم چقدر درگیرت كرده.
یاشار گفت:
- امیدوارم شما هم به خاطر ویدا، این سوال را نكرده باشید.
دكتر هرندی گفت:
- ویدا فقط برای من یك دانشجوی نمونه بود و حالا هم عمه زاده یكی از بیمارانم، همین!
یاشار گفت:
- ذهن منو خیلی چیزها غیر از اون درگیر كرده.
دكتر هرندی گفت:
- مثلا چی؟
یاشار گفت:
- همین ... موضوع ویدا، با اون چه كار كنم؟ فكرش عذابم می ده.
دكتر هرندی گفت:
- كدوم یكی تو رو بیشتر به خودش مشغول می كنه ویدا یا ... یا ...
یاشار گفت:
- لیلا ...

SonBol 05-04-2010 10:17 PM

رمان لیلای من - فصل 2/8
دكتر هرندی لبخندی زد و گفت: - درسته ویدا یا لیلا!
یاشار گفت:
- از این كه بخوام برم دنبال لیلا ...
دكتر هرندی گفت:
- دنبال دلت یاشار، تو می خواهی دنبال دلت بری نه لیلا.
یاشار گفت:
- فكر می كنم دچار عذاب وجدان بشم.
دكتر هرندی گفت:
- چرا؟! چرا فكر می كنی دچار عذاب وجدان بشی؟


یاشار گفت: - پدرم دائم به من گوشزد می كنه كه ویدا بهترین سالهای عمرش رو وقف من كرده.
دكتر هرندی گفت:
- نظریات پدرت رو بگذار كنار، خودت چی فكر می كنی؟
یاشار گفت:
- من؟! دكتر من در تمام این سالها به هیچی در مورد خودم و ویدا فكر نكردم. شاید ابله بودم، نفهیمدم اما من همیشه و در تمام این مدت احساس می كردم هنوز هم مثل یك موضوع برای پایان نامه دانشجویی هستم، تكمیل تحقیقات، و هیچ وقت فكر نكردم پایان نامه تمام شده و این ... این توجهات می تونه سرآغاز عشق و دوستی باشه. من خودم رو مدیون زحمات ویدا می دونم اما نه اون طور كه بخوام ... بخوام اونو شریك زندگیم كنم. حتی گاهی اوقات از دست ویدا عصبانی می شدم احساس می كردم داره با من مثل یك بچه رفتار می كنه. دائم از من سوال می كرد قرصت رو خوردی، سر ساعت خوردی، یاشار تعویض قرصها رو انجام دادی، امروز حالت چطوره، بیا به چیزهای خوب فكر كنیم. به نوعی می خواستم از دستش فرار كنم.
دكتر هرندی اضافه كرد:
- و گاهی اوقات هم تلفنهاش رو جواب نمی دادی.
یاشار سرش را پایین انداخت و گفت:
- متاسفم.
دكتر هرندی با جدیت گفت:
- متاسف نباش یاشار، این عذاب وجدانی كه تو داری از اون صحبت می كنی و گاهی اوقات هم احساسش می كنی بر اثر تلقینات پدرت و اطرافیانت بوجود آمده. اونا سعی دارند تو رو برخلاف جهت میل و خواسته ات هدایت كنند و تو نباید تسلیم بشی. این زندگی مال توئه و حق داری درباره اش تصمیم بگیری؛ بدون دخالت دیگران.
یاشار گفت:
- یعنی شما می خواهید كه بطور كلی ویدا رو ...
دكتر هرندی گفت:
- بهتره كه با اون صحبت كنی و روشنش كنی، بهش بگو كه تو به خاطر احساس بوجود اومده مقصر نیستی. می تونی به اون بفهمونی عشق یك طرف سرانجام خوشایندی نداره، حالا می خوام از لیلا برام بگی، چطوری با هم آشنا شدید؟
یاشار تصویری از لیلا را در آن شب سرد در وسط آن جنگل تجسم كرد؛ درست مثل خودش درمانده بود. چطور راه رفته را برگشته بود؟
- از سواری خسته شده بودم، شب قبل از اومدن وفا و مهمانانش بود، رفتم طرف كلبه شكار، نمی دونم شنیدم یا فكر كردم، دهانه اسبم رو كشیدم و برگشتم درست حدس زده بودم یكی كمك می خواست و بعد با منظره وحشتناكی روبرو شدم یك دختر جوون در محاصره گرگها، هوا كاملا تاریك شده بود اما من چراغ قوه ای قوی همراهم داشتم، یكی از گرگها رو هدف گرفتم و بقیه شون فراری شدند. اون دختر ترسیده بود بیشتر از من تا گرگها ....
دكتر هرندی به خاطر توضیح كامل او لبخندی زد و گفت:
- و همونجا بود كه بهش علاقمند شدی.
یاشار گفت:
- نه دكتر، علاقه نبود یك نوع كشش خاص ... این كه دوست داشتم دوباره ببینمش ... حالا هم دلم می خواد پیداش كنم، ببینمش.
دكتر هرندی گفت:
- و بعدش؟! نه یاشار تو نمی تونی به خودت دروغ بگی، تو به اون دختر یا همون لیلا علاقمند شدی، در عین حال می ترسی، اومدی اینجا كه مطمئن بشی درمان پذیر هستی یا نه . خودت سوال كردی كه می تونی ازدواج كنی یا نه، حالا من جوابت رو می دم؛ می تونی لیلا رو پیدا كنی بهش بگی كه به اون علاقمندی و خیلی واضح پیشنهاد ازدواج بدی. من سلامتی تو رو با وجود این دختر تضمین می كنم ...!

SonBol 05-04-2010 10:19 PM

رمان لیلای من - فصل 3/8
مریم در زیرزمین را هل داد. هنوز چشمانش به تاریكی عادت نكرده بود: - لیلا اون كلید برق رو بزن.
لیلا كلید را زد و همراه او آخرین پله را طی كرد. مریم نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- این خنزرپنزرها مال زیوره؟
لیلا با انزجار گفت:
- آره نمی بینی چطور با وسواسش همه رو چپونده این تو.
مریم یك گلدان سفالی را برداشت نگاهی به آن انداخت و گفت:
- نمی شه یك جوری اینها رو بفرستیم برن؟
لیلا گفت:
- نه بابا ... مگه از جونم سیر شدم هر روز می یاد از اینها صورت برداری می كنه.


مریم چرخی داخل زیرزمین زد و گفت: - هوم م م ... پس به جونش بسته است، زیاد هم تاریك نیست ... اِ ... لیلا اینجا رو نگاه كن این موكتها كه مال اون نیست.
لیلا روی پله جلوی در نشست و گفت:
- نه بابا، مال خونه قبلیه.
مریم موكت را بلند كرد و به طرف لیلا انداخت. گرد و خاك به هوا برخاست.
- اینو داشته باش.
لیلا چند سرفه زد و در حالیكه گرد و خاك معلق در هوا را با دستش پس می زد گفت:
- چی كار می كنی دختر؟
مریم در حالی كه در بین وسایل چرخی می زد گفت:
- آخه دخترجون یك موكتی كه تازه دو ماهه توی زیرزمین افتاده كه نباید اینقدر خاك بگیره. معلوم نیست از كی به این بدبخت جارو نخورده كه این طور خاك كرد.
لیلا گفت:
- می خواهی بگی من شلخته ام؟ نخیرخانم، این خاكی كه به هوا بلند شد مربوط به كف اینجاست نه موكت.
مریم گفت:
- پس این رو هم داشته باش.
و یك شلنگ چند متری را هم به سمت او روی موكت انداخت. لیلا گفت:
- معلوم هست می خواهی چه كار كنی؟
مریم به سمت او چرخید و گفت:
- مگه نمی گی محبوبه نمی ذاره درس بخونی؟ یا صدای ضبط رو بلند می كنه، یا دوستای مرده شوریش رو دعوت می كنه.
لیلا گفت:
- بله گفتم.
مریم گفت:
- مگه نگفتی توی اون یكی اتاق خواب هم نمی تونی بری چون فكر می كنی تو سردخونه ای و دائم می لرزی؟
لیلا گفت:
- بله گفتم.
- خب دیگه، ما این خنزرپنزرها رو كه متعلق به زیوره، می ریزیم اون آخر ... ته زیرزمین، این شیلنگ رو می بینی؟ به شیر آب وصل می كنیم و حسابی كف اینجا و شیشه ها رو می شوریم، شیشه ها كه شسته بشه اینجا روشنتر می شه، می بینی چقدر دوده گرفته، بعد هم موكت رو می بریم و توی حیاط ...
لیلا گفت:
- وایستا ببینم، تو می خواهی از اینجا واسه من اتاق مطالعه درست كنی؟
مریم گفت:
- اوف ... چه عجب كه بالاخره فهمیدی!
لیلا از جابرخاست و گفت:
- حالا هوا گرمه، دو روز دیگه كه هوا سرد شد چه كار كنم؟
مریم با طنز گفت:
- مگه قراره كه دانشگاه قبول بشی؟
لیلا خندید و گفت:
- واقعا كه، تو عقل كلی!
مریم به طرف او رفت و گفت:
- حالا تو قبول شو، یك فكری هم برای زمستون می كنیم.
لیلا گفت:
- می شه همین حالا بفرمائید چه فكری كرده اید؟ می بینی كه این پایین انشعاب گاز نداره.
مریم گفت:
- اونو می بینی؟
لیلا به جایی كه او اشاره می كرد نگاه كرد یك بخاری نفتی كوچك.
- خب لابد باید توش آب بریزم، آخه نفتم كجا بود دختر؟
مریم گفت:
- تو دانشگاه قبول شو، نفتش با بابای بنده، تا اوس عباس رو داری غم نداشته باش.
لیلا گفت:
- اگر موش داشت چی؟ می دونی كه چقدر از موش می ترسم.
مریم گفت:
- موشش كجا بود؟ وقتی درها رو ببندی از كجا می خواد بیاد؟ تازه اش هم خونه ما هفت هشت تا تله موش هست، سه چهر تاش رو می یارم اینجا خودم كار می گذارم. وقتی توی تله افتاد فقط كافیه دم گردن شكسته رو بگیری و ...
لیلا با چندش گفت:
- آییی ... خیلی خب.
مریم خم شد موكت را برداشت و در بغل لیلا گذاشت و گفت:
- خب دیگه بهانه ای نیست، اینو ببر بالا.
لیلا نگاهی محبت آمیز به او كه مشغول جمع كردن شلنگ بود انداخت و مریم گفت:
- دِهِ ... چرا وایستادی؟
لیلا گفت:
- من اگه تو رو نداشتم چی می شد؟ باید چه كار می كردم؟
مریم در حالی كه جلوتر از او از پله ها بالا می رفت گفت:
- هیچی، باید خودت رو دار می زدی دست پاچلفتی ... !
ساعاتی بعد موكت شسته شده بر روی نرده ها پهن شده بود، كار انتقال وسایل اضافی به انتهای زیرزمین صورت گرفته، كف و شیشه ها تماما شسته شده بود.
مریم پشت در، مقنعه اش را مرتب كرد و گفت:
- خوب شد؟
لیلا گفت:
- آره بابا ... برو دیگه شب شد، می خوای همراهت بیام؟
مریم گفت:
- می خواهی تا صبح هی من تو رو برسونم هی تو منو!
لیلا با خنده گفت:
- مسخره ... من با بابای تو برمی گردم.
مریم گفت:
- نخیر خودم می رم. چیه حسودیت می شه می خوام تنهایی واسه خودم بگردم؟
لیلا لبخندی زد و گفت:
- برو بابا ... برو دیرت شد.
مریم گفت:
- بای بای ... تا فردا.
در كوچه كه بسته شد دوباره غم تنهایی به دل لیلا چنگ انداخت. صدای زیور او را از جا پراند.
- اگه مسخره بازیتون تموم شد، بیا بالا، بابات كه بیاد بهش می گم چطور از زیر كارها در می ری.
لیلا زیر لب گفت:
- به درك!

SonBol 05-04-2010 10:20 PM

رمان لیلای من - فصل 4/8
سلام، آقای ملكی تشریف دارند؟ منشی جوان سرش را بالا گرفت به یاشار نگاه كرد پاسخ سلامش را داد و گفت:
- وقت قبلی دارید؟
یاشار گفت:
- متاسفانه خیر.
منشی گفت:
- از موكلین آقای ملكی نیستید؟
یاشار گفت:
- نخیر، لطف كنید به اطلاعشون برسونید گیلانی با شما كار مهمی داره، یاشار گیلانی.
منشی نگاه تندی به او كه عجولانه رفتار می كرد انداخت و گوشی را برداشت و حضور او را به اطلاع ملكی رساند. سپس رو به یاشار كرد و این بار محترمانه تر گفت:


- لطفا بنشینید، با یكی از موكلینشون صحبت می كنند. دقایقی بعد در اتاق باز شد و آقای ملكی به همراه موكلش كه در حال خداحافظی بودند از اتاق خارج شدند.
بعد از رفتن مراجعه كننده، ملكی رو به یاشار كرد و با رویی گشاده گفت:
- به به ... جناب گیلانی خیلی خوش آمدید، بفرمائید. لطفا.
یاشار از جا برخاست و همراه او وارد اتاقش شد ملكی در حالی كه پشت میزش قرار می گرفت با دست به او تعارف كرد تا بنشیند و در همان حال جویای احوال خانواده شد:
- پدرتان چطورند، خانوم گیلانی بزرگ خوب و سلامت هستند؟
یاشار گفت:
- بله همگی خوبند.
ملكی گفت:
- اجازه بدهید اول سفارش دو تا آب میوه بدهم.
یاشار گفت:
- نه ... نه متشكرم من عجله دارم، غرض از مزاحمت این بود كه خواستم برام پی گیر كاری باشید.
ملكی دستهایش را روی میز گذاشت و درهم قلاب كرد و گفت:
- این كار چی هست؟ مربوط به كارهای حقوقی كارخونه هاست؟
یاشار گفت:
- نه ... می خواستم برام شخصی رو پیدا كنید.
ملكی با تعجب گفت:
- پیدا كنم؟ منظورتون اینه كه كسی گم شده و من ...
یاشار گفت:
- نه آقای ملكی من به دنبال آدرس این شخص هستم.
و كاغذ كوچكی را كه اسم و نام خانوادگی لیلا را در آن یادداشت كرده بود، روی میز قرار داد. ملكی كاغذ را برداشت تای آن را باز كرد و با صدایی نسبتا بلند خواند:
- خانم لیلا فهیمی!
ملكی نگاهش را از یادداشت گرفت و به او نگاه كرد و گفت:
- می دونستید كه این گونه مسائل در حیطه وظایف شخصی من نیست؟ كارهایی رو كه پدرتون به من محول كرده اند و من از دیرباز برای خانواده گیلانی انجام داده ام فقط حقوقی است. من تا به حال به چنین مواردی برنخورده ام و ....
یاشار گفت:
- بله ... بله اطلاع دارم این موضوع شخصیه. فرد مطمئن دیگری رو نمی شناختم به غیر از شما. می خوام اگر هر چقدر برای این كار هزینه می شه لااقل نتیجه بخش باشه، و در ضمن مطمئن باشم فردی كه بهش مراجعه كردم مورد اطمینانه.
ملكی مكثی كرد و گفت:
- به هر حال از حسن نظر شما متشكرم، می تونم بپرسم چرا خودتون دنبال این كار نرفتید؟
یاشار گفت:
- شما كارت شناسایی دارید می تونید به راحتی آدرس این خانم رو به دست بیارید اما من ...
ملكی لبخندی زد:
- اینطورها هم نیست.
یاشار گفت:
- از طرفی من اصلا با شهر تهران آشنایی ندارم.
ملكی گفت:
- تهران؟! پس كار آسونی نیست. می دونید تهران چند منطقه داره؟!
یاشار گفت:
- كار سختیه، می دونم.
ملكی گفت:
- غیر از این اسم، چیز دیگری از ایشان نمی دونید؟
یاشار گفت:
- فقط می دونم باید توی قسمتهای پایین شهر دنبالش گشت. اگر قبول كنید همین حالا حق الوكاله شما رو می پردازم. از دیگر مخارج همه می تونید فاكتور بگیرید.
ملكی گفت:
- در مورد هزینه ها مشكلی نیست با پدرتان ...
یاشار فورا گفت:
- نه ... نه ... این موضوع كاملا شخصی و خصوصیه.
ملكی با تردید پرسید:
- یعنی پدرتان در جریان نیستند؟
یاشار گفت:
- نه ... نه پدرم و نه كس دیگری غیر از شما. و می خوام بین خودمون بمونه. شما این كار رو برای من انجام می دهید؟
ملكی در حالی كه با سر انگشتانش روی میز ضربه وارد می كرد به یاشار نگاه كرد و با خود اندیشید:
( به هر حال او وارث قطعی گیلانیهاست خانواده ای كه ثرروت و قدرت در آن موروثی است. نباید ناامیدش كنم.)
- بسیار خب، سعی می كنم پیداش كنم.
لبخندی بر لبهای یاشار نقش بست و ملكی ادامه داد:
- اما بعد از روبه راه كردن كارهایم، پدرتان امروز با من تماس گرفت باید برای انجام یك سری كارهای حقوقی برم اصفهان، یك سری كارهای دیگه هم دارم كه دو سه هفته ای وقت مرا می گیرد. بعد از آن می تونم با خیال راحت كار شما رو پی گیری كنم.
یاشار دسته چك همراهش را بیرون آورد و در حال پر كردن صفحه ای از آن اندیشید:
( از اینجا باید سری هم به بانك بزنم و از اوضاع مالی ام باخبر شوم.)

SonBol 05-04-2010 10:20 PM

رمان لیلای من - فصل 5/8
- سلام مامان ... چه عجب بالاخره یادتون افتاد كه دختری دارید! مهتاج به آرامی صورت او را بوسید و در حالی كه همراه او وارد پذایرایی می شد گفت:
- من همیشه به یاد بچه ها هستم، سرم زیاد شلوغه، بچه ها كجا هستند؟
سیمین مادرش را روی مبلی نشاند و گفت:
- الان صداشون می كنم.
جلوی در مكثی كرد و بعد گفت:
- می خواهید به وفا بگم ماشینتون رو ببره توی پاركینگ؟
مهتاج كیفش را روی میز گذاشت و گفت:
- نه عزیزم، باید برم، امشب برای اصفهان پرواز دارم.
سیمین لبخندی تلخ زد و رفت. وفا داخل اتاقش مشغول آماده شدن بود. چند ضربه به در اتاقش نواخت و داخل شد.


- وفا زودتر بیا پایین مادربزرگ اومده. وفا در حالی كه جلوی آینه مشغول بستن دكمه هایش بود با تمسخر گفت:
- پس بالاخره افتخار دادند و قدم رنجه فرمودند!
سیمین گفت:
- وفا ...! تازگیها اخلاقت عوض شده به زیمن و زمان بد و بیراه می گی، در ضمن نمی خوام حرفی به مادربزرگ بزنی.
وفا به سمت او چرخید و گفت:
- در چه مورد؟
سیمین نگاهی غضبناك به او كرد و از اتاق خارج شد. ویدا پشت كامپیوتر نشسته بود و در حال ثبت اطلاعاتش بود. با شنیدن خبر ورود مادربزرگش لبخندی زد و گفت:
- باشه مامان الان می آم ...
سیمین وقتی به پذیرایی برگشت وفا ساكت و سرد كنار مهتاج نشسته بود و او مشغول پذیرایی از مادرش شد. مهتاج از داخل كیفش پاكتی را خارج كرد با لبخندی به سمت وفا گرفت و گفت:
- امسال عیدیهاتون خیلی عقب افتاد.
وفا پاكت را از مهتاج گرفت چك داخل آن را بیرون كشید و در حال خواندن رقم های چك گفت:
- چك سفید امضای شازده هم با تاخیر به دستش رسیده؟
سیمین معترضانه گفت:
- وفا؟!
مهتاج با جدیت گفت:
- ولش كن، بگذار ببینم دردش چیه؟ اصلا امروز رفتارش یك جور دیگه است.
وفا چك را داخل پاكت گذاشت و گفت:
- آخه كلاغ سیاهه به ما خبر داد شما كی از راه رسیده اید و حالا افتخار دادید كه به ما هم سری بزنید.
مهتاج گفت:
- قبلا به مادرت توضیح دادم كه چرا دیرتر به دیدن شما اومدم، دیگه نیازی نمی بینم كه بخوام به تو هم جواب پس بدم.
وفا ازجابرخاست چك را روی میز مقابل مهتاج گذاشت و گفت:
- این چك و مبلغ قابل توجهش نمی تونه سرپوشی روی بی مهریها و بی توجهی هاتون باشه.
مهتاج با حیرت به سیمین نگاه كرد و گفت:
- این پسره كاملا عوض شده، گستاخ و ....
وفا با جدیت گفت:
- در ضمن خواستم بهتون یك هشدار هم بدهم.
سیمین با عصبانیت فریاد زد:
- وفا ...؟!
وفا بدون توجه به اعتراض مادرش ادامه داد:
- از اون چكهای سفید امضایی كه واسه دردونه تون می كشید كم كنید چون همه رو داره خرج یه پاپتی خوشگل ....
سیمین با دیدن ویدا در آستانه در این بار فریاد زد:
- وفا ... برو بیرون.
و او را متوجه حضور ویدا كرد. وفا نگاهی به ویدا انداخت و بعد به مهتاج كه گیج و سردرگم چشم به او دوخته بود گفت:
- یك روزی می فهمید و حسرت می خورید كه چطور پولهای بی زبونتون رو خرج كرده!
و از اتاق خارج شد سیمین هم از جا برخاست و گفت:
- می بخشید مامان ...
و به دنبال وفا اتاق را ترك كرد. ویدا با تعجب به مادرش نگاه كرد و بعد به سمت مهتاج رفت و گفت:
- سلام مادربزرگ، خیلی خوش آمدید.
و خم شد و گونه های او را بوسید مهتاج متفكرانه به پاكت رها شده روی میز چشم داشت. سیمین جلوی در خروجی حیاط، بازوی وفا را گرفت و با عصبانیت گفت:
- وایستا ببینم ... وایستا!
وفا كه حسابی آشفته بود ایستاد و گفت:
- ولم كن مامان، حالم اصلا خوش نیست.
سیمین گفت:
- از برخوردت با مادربزرگت معلوم بود. تو حق نداشتی با او این طور رفتار كنی از طرفی قرار ما نبود كه حرفی در این باره به مادربزرگت بزنیم.
وفا در حالی كه شعله های خشم از لحن كلامش می بارید گفت:
- من مثل شما از این مهتاج قدرت طلب و مستبد نمی ترسم.
و در پاسخ سیلی محكم و غافلگیرانه ای از سیمین دریافت كرد. مهتاج كه از پشت پنجره شاهد آن صحنه بود پرده را رها كرد. وفا بغضش را فرو داد به چشمان اشك آلود مادرش نگاه كرد و گفت:
- خودتون رو به خاطر این سیلی ناراحت نكنید حقم بود اما ... اما یك چیز رو بدونید من نمی تونم مثل شما ساكت بشینم و بگذارم حق خواهرم پایمال بشه فقط به خاطر ترس از مهتاج! یادم نمی ره كه یك دفعه داشتید برای ویدا تعریف می كردید چطور از ترس سركوفتهای مادرتون، فراموش كرده بودید برای مرگ بابا گریه كنید و فقط برای دایی حسام امن یجیب خوندید. من ...
و با دیدن مهتاج كه همراه ویدا به حیاط آمدند سكوت كرد. مهتاج نگاه تندی به وفا كرد و خطاب به سیمین گفت:
- من دارم می رم تو هم به اندازه كافی فرصت داری كه پسر گستاخت رو ادب كنی.
و از حیاط خارج شد. سیمین به دنبال او رفت و ملتمسانه گفت:
- مامان ... مامان ... خواهش می كنم ....
مهتاج مقابل ماشینش ایستاد دستش را روی شانه سیمین گذاشت و گفت:
- باید برم، كلی كار دارم. از رفتار خودم راضیم و به حرفهای اطرافیان اهمیت نمی دم. در ضمن یا سیلی نزن، یا وقتی زدی پشیمان نشو، این یعنی قدرت عمل!
سیمین ایستاد تا ماشین مهتاج از سر خیابان پیچید. وقتی به حیاط برگشت به بچه هایش نگاه كرد. وید با سردرگمی گفت:
- مامان اینجا چه خبر شده؟
سیمین به وفا نگاه كرد دستش را روی شانه ویدا گذاشت و در حالی كه او را به سمت ساختمان هدایت می كرد گفت:
- هیچی فقط وفا زیادی دستپاچه شده.
( پاپتی خوشگل ... پاپتی خوشگل ...)

SonBol 05-04-2010 10:20 PM

رمان لیلای من - فصل 6/8
جمله ناتمام وفا، حسابی ذهن مهتاج را درگیر كرده بود چیزی كه باعث شده بود آنجا را به سرعت ترك كند رفتار به نظر بچگانه وفا در برابر او نبود، می خواست سریعا برگردد و جمله ناتمام وفا را، یاشار برایش تمام كند. می خواست بفهمد در آن سیزده روزی كه از آنجا دور بوده چه اتفاقات خوشایند یا ناخوشایندی رخ اده است. در حالی كه سعی داشت توجهش به رانندگی اش باشد تصویری از چهره خشمگین وفا را در ذهنش تجسم كرد چیزی غیر از خشم در نگاهش بود و صدای بلند خنده اش فضای كوچك ماشین را پر كرد: - باید جلوی این حسادت كودكانه رو بگیرم.
با همان لحن كه همیشه خودش اقتدار را در آن احساس می كرد یكی از مستخدمین را صدا كرد و سویچ ماشین را به طرفش گرفت و گفت:
- به حیدر بگو ماشین رو ببره توی پاركینگ، بعد هم نوه ام را صدا كنید. توی كتابخانه منتظرش هستم.


خدمتكار كلید را از دست او گرفت و گفت: - یاشار خان بعد از شما رفتند بیرون.
مهتاج با كمی مكث گفت:
- كجا رفتند؟
خدمتكار گفت:
- اطلاعی ندارم خانم. فقط می دونم با آژانس رفتند چون خودم تماس گرفتم.
مهتاج گفت:
- خیلی خب، می تونی بری.
و هنوز خودش سالن را ترك نكرده بود كه یاشار وارد سالن شد. سرحال تر از همیشه به نظر می رسید و با دیدن مهتاج كمی غافلگیر شد و گفت:
- سلام ... چه زود برگشتید؟
مهتاج به او و اندام ورزیده اش و لباس های كتان شیری رنگش نگاه كرد یا رنگ لباسهایش او را بشاش نشان می داد یا از ملاقات شخص دلخواهش می آمد و آنقدر سرحال بود. ناگهان بار دیگر صدای وفا در سرش زنگ خورد:( همه رو خرج یك پاپتی خوشگل ...)
( شاید هم داره از ولخرجی برمی گرده. می تونه هر چقدر دوست داره واسه خوشگلهایی كه دلش رو می برن خرج كنه اما نه هر خوشگلی، نه یك به قول وفا پاپتی! اونی كه می خواد صاحب این مرد خوش چهره و قدرتمند بشه باید یكی از نسل استخواندارها و با اصالتها باشه.)
صدای آشفته و نگران یاشار او را به خود آورد.
- حالتون خوبه مادربزرگ؟
مهتاج لبخندی زد، بازوی او را گرفت و همراه خودش روی مبلی نشاند و گفت:
- خوبم ... خوبم نوه عزیزم. داشتم فكر می كردم آیا ممكنه این عقاب تیز پرواز منو، كبوتری شكار كنه؟
یاشار خنده كوتاهی كرد و گفت:
- منظورتون چیه؟
مهتاج با ملاطفت گفت:
- من مثل اونای دیگه فكر نمی كنم حتما باید ازدواج كنی چون عاشقت شده، بلكه معتقدم با هر كسی غیر از ویدا می توانی ازدواج كنی به شرط این كه وثل خودت مقتدر باشه، با اصالت باشه ...
یاشار از این اشاره آشكار مادربزرگش جا خورد و گفت:
- من درمان شدم و خودم خبر ندارم؟
مهتاج گفت:
- فقط كافیه كه بخواهی، اون وقت مشكلت حل می شه و بعد هم باید به فكر ازدواج بیافتی. از همین حالا هم می تونی به فكر انتخاب یك دختر خوب باشی.
یاشار لبخندی زد و گفت:
- من الان به تنها چیزی كه فكر می كنم اینه كه آیا توی پرواز شما جای خالی هست تا همسفر شما بشم؟
مهتاج با تعجب گفت:
- من دارم می رم اصفهان، برای سركشی به كارخونه ها.
یاشار با جدیت گفت:
- تبدیل شدم به یك آب راكد، می ترسم یك روزی هم بشم گنداب! دیگه از این سكون خسته شدم، می خواهم توی جریان باشم، در جریان كارهای كارخونه، مطمئنم تحصیلاتم برای این كار عالی و به حد كاهی هست، فقط نمی دونم جایی برای من هست یا نه ... نمی خواهم كسی به خاطر ورود من اخراج بشه. امكانش هست؟
مهتاج یاد گرفته بود در شادترین و غم انگیز ترین لحظات زندگیش در برابر دیگران اشك نریزد و خوددار باشد. به نظرش اشك ریختن در غم و شادی در حضور دیگران چیزی نبود جز به نمایش گذاشتن ضعف درونی و او آنقدر قدرت داشت كه این ضعف را در خود پنهان سازد. هر انسانی خلوتی داشت و این خلوت بهترین زمان و مكان برای انجام این قبیل كارها و این شادترین لحظه عمرش اشك شوقی پنهان به همراه داشت. او فقط بازوی یاشار را فشرد و با اطمینان و آرامش گفت:
- خوشحالم، و از همین حالا ورودت رو به جمع مدیران كارخانه هامون تبریك می گم.
یاشار تشكر كرد و گفت:
- پس با آژانس هوایی تماس می گیرم.
مهتاج با خود اندیشید:
( كسی كه او را مبدل به یك رود جاری ساخته می تواند او را به دریایی مبدل كند. پس این كار، كار یك پاپتی نیست، فراتر از اینهاست. باید كشفش كنم.)
هنوز درگیر افكار خودش بود كه یاشار به سالن برگشت و گفت:
- برای دریافت بلیط ترجیح می دم برم آژانس، كارم ممكنه طول بكشه ممكنه دیر برگردم.
مهتاج لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- برو موفق باشی.
یاشار از جمله (موفق باشی) او تعجب زده نگاهش كرد و آنجا را ترك كرد. آژانس هوایی آخرین بلیط پرواز آن شب را به نام او ثبت كرد. یاشار از این كه كارهایش را تا حدودی ردیف كرده است خوشحال بود و از آنجا به سمت منزل عمه اش حركت كرد. باید تكلیفش را با ویدا هم روشن می كرد. نمی توانست دختر بیگناهی را در انتظار امیدی واهی بنشاند. در راه با خود اندیشید،(با كار كردن می تونم تا خبری از لیلا به دست نیاورده ام، روزهای سخت انتظار رو سپری كنم، از طرفی این اولین قدم برای شروع یك زندگی جدیده!)
احساس كرد زندگی از تمام دریچه هایش به او لبخند می زند و او باید حوادث تلخ سالها قبل را فراموش كند. بهترین راه برای داشتن ایده آلهایش بود.
- سلام عمه جان. حالتون چطوره؟
سیمین احساس كرد این بار شنیدن صدای پرطنین برادرزاده اش تمام وجودش را تحت تاثیر قرار داده و می لرزاند. سعی كرد خودش و احساساتش را كنترل كند. احساسی كه وادارش می كرد او را محكم در آغوش بگیرد و به سختی بگرید. مثل همیشه مادرانه او را در آغوش كشید و به گرمی از او استقبال كرد و گفت:
- چه عجب كه یاد عمه ات افتادی! نمی دونم چرا سیمین بیچاره رو همه فراموش كرده اند و دیر به دیر به یاد می یارن.
هر دو وارد پذیرایی شدند، سیمین كتش را از دستش گرفت و یاشار خطاب به او گفت:
- عمه جان از من گله و شكایت نكنید من به تنها جایی كه گهگاهی سر می زنم همین جاست پس گناه دیگران را به پای من ننویسید.
سیمین خنده كوتاهی كرد مقابل او نشست و گفت:
- به هر حال خوش آمدی. قبل از تو مادربزرگ اینجا بود مثل این كه قراره امشب بره اصفهان.
یاشار گفت:
- بله، من هم همراهش هستم.
سیمین با تعجب نگاهش كرد و گفت:
- مادربزرگ در این باره چیزی نگفت.
یاشار گفت:
- من چند دقیقه قبل بلیط گرفتم هنوز در جریان نبود.
و به اطراف نظر انداخت و پرسید:
- ویدا خونه نیست؟
و در جواب سوالش، خود ویدا وارد پذیرایی شد.
- سلام.
یاشار با ورود او از جا برخاست. احساس كرد زیر شلاق نگاه ویدا وجودش پر از درد می شود. پاسخ سلامش را داد، ویدا كنار مادرش نشست و گفت:
- شنیدم قصد مسافرت داری.
و تعارف كرد تا او هم بنشیند. یاشار سعی داشت به او نگاه نكند اما غیر ممكن بود. مگر می توانست با او صحبت كند و به سیمین نگاه كند؟
- بله برای خداحافظی اومدم. قراره با مادربزرگ برم اصفهان، شاید همون جا موندگار شدم.

SonBol 05-17-2010 10:02 AM

رمان لیلای من - فصل 7/8
سیمین احساس كرد بی دلیل به شخصی كه نمی شناخت و ممكن بود روزی یاشار را از آن خود و خانواده اش سازد حسادت می كند، اما نه این احساس بی دلیل نبود. او سالها یاشار را علاوه بر برادرزاده اش بودنش، طور دیگری دوست داشت. آرزو داشت روزی به عنوان خواستگار در خانه شان را بزند. می توانست مرد ایده آلی برای هر دختری باشد نه ... نه هر دختری. فقط برای ویدای او ... پس حق داشت به مادر آن دختر كه وفا از او صحبت كرده بود حسادت كند و احساس نفرت را در قلبش جای دهد. به خود نهیب زد،( مگه قراره چنین اتفاق وحشتناكی بیفته كه چنین احساسی رو به قلبت راه داده ای؟) و ناگهان حس كرد باید آن دو را تنها بگذارد. از جابرخاست و گفت: - می رم براتون چایی بیارم.
ویدا با نگاهش مادر را دنبال كرد و بعد خطاب به یاشار گفت:


- چرا گفتی شاید همون جا ماندگار بشی؟ یاشار گفت:
- می خوام همون جا مشغول به كار بشم.
ویدا باناباوری گفت:
- مشغول بشی؟!
یاشار گفت:
- بله ... مجبورم كه همون جا هم بمونم.
ویدا این بار با لحنی مسرت بار گفت:
- باورم نمی شه، نمی دونی چقدر خوشحالم كه می شنوم قصد داری با كار كردن از این پیله تنهایی دربیایی. این درسته یاشار، كار آدم رو زنده می كنه. اما لازمه كه قبل سفر یك سرب به دكتر هرندی بزنی. شاید لازم بدونه داروهات رو عوض كنه یا حتی قطع شون كنه.
یاشار گفت:
- من خودم قبلا این كار رو كردم. دیگه مصرفشون نمی كنم.
ویدا حیرت زده گفت:
- چی؟ دیگه مصرفشون نمی كنی؟ شاید این قطع ناگهانی، اون هم بدون تجویز دكترت تو رو دچار مشكل كنه.
یاشار گفت:
- خوشبختانه در این بیست روز دچار هیچ مشكلی نشدم.
ویدا گفت:
- درسته؛ ولی تو باید بدونی همان طور كه داروها اثراتشون رو كم كم نمایان می كنند با قطع شون هم كم كم باعث ...
یاشار حرف او را قطع كرد و با جدیت گفت:
- ببین ویدا، من اینجا اومدم تا با تو صحبت كنم، البته نه در مورد داروها.
ویدا كمی مكث كرد و با تردید پرسید:
- چه صحبتی؟
یاشار سعی داشت این لحظات سخت رو زودتر به پایان برساند، راست روی مبل نشست و به خودش نهیب زد:
(یاشار همین جا تمامش كن اگر زودتر هم متوجه رفتار محبت آمیز و پر از عشقش می شدی همین كار را می كردی. تو نمی تونی به یكی دیگه عشق بورزی و اون وقت با ویدا زندگی كنی. این از خیانت هم بدتره!)
- باید زودتر می فهمیدم و در موردش با تو صحبت می كردم اما خواب بودم شاید هم احمق كه این همه محبت رو نادیده می گرفتم و ...
ویدا كه نفس در سینه اش حبس شده بود آهسته گفت:
- من كار مهمی نكردم فقط داشتم ...
یاشار گفت:
- نه ویدا ... گوش كن تو در جریانی، من بعد از مهشید دیگه به هیچ كس و هیچ چیز فكر نكردم حتی به خودم. باور كن.
ویدا با توجه به بی اعتنایی هایی كه در آن سالها از او دیده بود گفت:
- بله، باور دارم.
یاشار گفت:
- عشق مهشید اونقدرها در وجودم ریشه نكرده بود كه با رفتنش منو از دنیای اطرافم غافل كنه. این حس بی اعتمادی به جنس مخالف بود كه منو در خودم فرو برد، غیر از اون یك تجربه تلخ دیگه هم داشتم. خیانت مادرم ... تو هم در جریانش هستی حداقل از اطرافیان شنیده ای.
ویدا با حركت سر حرف او را تصدیق كرد و یاشار ادامه داد:
- من موضوعی برای پایان نامه ات بودم، حس بی اعتمادی من به جنس مخالف به من باوراند كه فقط می تونم موضوع یك پایان نامه باشم، همین. اما یك روز به خودم آمدم شاید با هشدارهای پدرم بود كه از خودم پرسیدم تا كی ... تا چه حد ... این همه محبت و دلسوزی ... و بعد احساس كردم كه باید در این باره با تو صحبت كنم. حداقل خیال و وجدان خودم را آسوده كنم كه ... كه تو به خاطر حس عادتی كه در من بوجود آمده، زندگی و آینده ات رو تباه نكنی.
حقیقت آنقدر تلخ بود كه ویدا را از دركش عاجز ساخته بود. خواست فریاد بزند،(من هم اول به وجود تو عادت كردم و بعد عاشقت شدم. اگر كمی دیگه صبر می كردی تو هم به همین نتیجه می رسیدی و لازم نبود چنین برخورد سردی با من داشته باشی.)
و همان لحظه به یاد بازگشت ناگهانی وفا از كلبه شكار افتاد. حسابی به هم ریخته بود، به یاشار اهانت كرده و به او دستور داده بود حق ملاقات با یاشار ... نه، گفته بود از آن روز به بعد هم حرفی از او نمی زد، او كه همیشه ورد زبانش یاشار بود، اتفاقاتی كه بعد از آن رخ داد، حقیقت كم كم ماهیت تلخش را به نشان می داد و او مجبور بود واقع نگر باشد و آن را قبول كند.
- امیدوارم منظورم رو به شما فهمونده باشم.
ویدا بغضش را فرو داد این خصلت را از مادربزرگش به ارث برده بود. حتی در بدترین شرایط هم نمی خواست شكست را قبول كند.
با صدایی رسا كه لرزش در آن مشهود بود گفت:
- بله ... خوب می فهمم.
نباید به حالت قهر آنجا را ترك می كرد باید قدرتمندانه همانجا می نشست و او را زیر نگاهش آب می كرد.
سیمین كه با سینی چای پشت او ایستاده بود با نگاهی اشك آلود به آشپزخانه برگشت و سعی كرد بر اعصابش مسلط شود. یاشار احساس خفگی می كرد، گناهش چه بود؟ این كه نمی توانست عاشق دختر عمه اش باشد؟! یا این كه در كودكی مورد آزار و اذیت قرار گرفته بود و با اثراتی كه آن حوادث در جسم و روحش به جای گذاشته بود محتاج مراقبتهای ویژه روان پزشكی او و خانواده اش شده بود؟ شده بود شخصیتی روانی كه جان می داد برای موضوع یك پایان نامه دانشجویی، او ناخواسته در این روند قرار گرفته بود، ناخواسته تن به آن ... كم كم آن تصاویر در ذهنش جان می گرفت نباید اجازه می داد با وجود لیلا، كمبود آن آرام بخشها و عدم مصرفشان، اثرات منفی اش را به نمایش درآورند. آهسته از جا برخاست و گفت:
- من دیگه باید برم، باید خودم رو آماده این سفر كنم.
ویدا هم از جا برخاست و گفت:
- اجازه بدید مادرم رو صدا كنم.
یاشار در حالی كه به سمت در می رفت گفت:
- من می رم و از عمه جان خداحافظی می كنم.
سیمین فورا با یك لیوان آب سرد بغضش را پس زد، ظاهرش را آرام نشان داد و با سینی چای از آشپزخانه خارج شد و با لبخندی تصنعی گفت:
- كجا پسرم؟ تازه چایی آوردم.
یاشار گفت:
- نه عمه، وقت ندارم؛ انشاالله در فرصتی مناسب تر مزاحمتون می شم، به وفا سلام برسونید. فعلا خداحافظ .
ویدا مانند گذشته ها تا جلوی در او را بدرقه كرد و هنگامی كه در را بست صبر و قرارش را از دست داد. پشت در ایستاد، نفس عمیقی كشید و بعد با شتاب وارد ساختمان شد. سیمین داخل آشپزخانه روی صندلی نشسته بود. ویدا كنار او نشست، یكی از فنجانها را برداشت و گفت:
- می خواستید با چای سرد و یخزده از برادرزاده تون پذیرایی كنید؟!
و نگاهی به چشمان اشك آلود مادرش انداخت و گفت:
- وفا كی از دانشگاه برمی گرده؟
سیمین با صدایی گرفته پرسید:
- چه كارش داری؟
ویدا گفت:
- می خوام بدونم توی اون جنگل لعنتی چه اتفاقی افتاده كه همه رو به هم ریخته!
سیمین با همان صدای مغموم و گرفته اش گفت:
- خودم همه چیز رو بهت می گم. بهتره وفا نفهمه كه تو چیزی از قضیه بو برده ای ... والا زمین و زمان رو به می ریزه.
و آنچه را كه از زبان وفا شنیده بود برای ویدا بازگو كرد. ویدا نفس عمیقی كشید و پرسید:
- شما كه گفتید دختره ساكن تهرانه، پس چرا داره می ره اصفهان؟
سیمین در حالی كه سعی داشت جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد گفت:
- شاید وفا ... شاید وفا زیادی بزرگش كرده و ...
اشكهایش جاری شد. ویدا با غرور خاصی گفت:
- بس كن مامان، گریه كردن چه فایده ای داره؟ از طرفی من این وسط شكست خورده ام اون وقت شما گریه می كنید؟!
و از جابرخاست و به اتاقش رفت. شاید اگر می فهمید شكست فرزند برای یك مادر سخت تر از قبول شكست خودش در زندگی است چنان بی رحمانه او را مواخذه نمی كرد.
ویدا پشتش را به در اتاق تكیه داد و سعی كرد جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد اما موفق نشد. حتی اگر به قول مادرش وفا قضیه را بزرگ كرده بود و لیلایی وجود نداشت یاشار باز هم آب پاكی را روی دستش ریخته بود؛ قلبش او را باور نداشت و جایی برای او نبود.
( این بی مهری سرنوشت بود! )

SonBol 05-17-2010 10:03 AM

رمان لیلای من - فصل 1/9
صدای جار و جنجال، فضای خانه را پر كرده بود. از همه بیشتر صدای زورگویی ها و آزارهای لفظی زیور بود كه سكوت را می آزرد. - یك بار دیگه هم به تو حالی كردم كه چقدر از این خونه سهم توست.
لیلا در حالی كه فشار عصبی شدیدی را تحمل می كرد و سعی داشت قاب عكس مادرش را به دیوار بزند گفت:
- اگه سهم من از این خونه یك دیوار هم باشه اونو از عكسهای مادرم پر می كنم و به كسی هم ارتباطی نداره.
محبوبه با تمسخر گفت:
- من هم به تو گفتم از عكس مرده می ترسم پس نمی تونم عكس مادرت رو تحمل كنم.


لیلا قاب را روی دیوار زد و گفت: - مرده و عكس مرده ترسی نداره دختر خانم! این ترس رو باید از بعضی آدمهای زنده مثل شما داشت. در ضمن بهت گفته بودم من دارم تو و مادرت رو تحمل می كنم. خودتون رو نه عكسهاتون رو، پس وظیفه داری عكس مادر منو تحمل كنی.
زیور گفت:
- حواست رو جمع كن لیلا، داری با من لجبازی می كنی. تازگیها هم كه بلبل زبون شدی! كاری نكن كه شكایتت رو به بابات بكنم.
لیلا پوزخندی زد و گفت:
- می تونی شكایت منو به دادگاه ناصرخان ببری اما من یك چیزی رو فهمیدم این كه دیگه ناصرخان واسه تو ناصرخان اوایل نیست خیلی سعی می كنه بعضی از فرامینت رو نادیده بگیره.
زیور دستهایش را به كمرش زد و در حالی كه سعی داشت خشمش را از واقعیتی كه لیلا بر زبان آورده پنهان كند گفت:
- بابای پول دوستت رو كه می شناسی، می تونم گوشش رو بپیچونم و یادش بیندازم كه نصف بیشتر این خونه مال منه، موقعیت مالیش كه به خطر بیافته، جفتك پرونیهایش واسه من، یادش می ره، اون وقته كه شلاق رو می دم دستش تا ریز ریزت كنه.
لیلا نگاه عمیقی به او انداخت و آهسته گفت:
- یادت باشه زیور، چوب خدا صدا نداره، وقتی هم بخوری دوا نداره.
محبوبه خنده ای سر داد و گفت:
- پس الا كه كتكهای بابات دوا داره، بگذار عكس این میت همین جا بمونه، تا یك ساعت دیگه صدای تیریك، تیریك استخوانهایش رو هم می شنوی.
لیلا به خوبی می دانست زیور می تواند باز جنجالی دیگر درست كند، با مشتی دروغ كه هیچ گواهی جز خدا بر آن نبود. از این كه بهانه را از دست آنها بگیرد احساس حقارت تمی كرد، از این كه كتكی مفصل در برابر آنها می خورد خوار و حقیر می شد. مكثی طولانی كرد تمام وجودش خشم و نفرت بود. قاب عكس مادرش را از روی دیوار برداشت و در حالی كه اتاق را ترك می كرد صدای زیور را شنید:
- داره كم كم به این نفهم حالی می شه كه توی این خونه چه موقعیتی داره.
از پله های زیرزمین به سرعت پایین رفت و در را چنان با شتاب برهم زد كه منتظر فرو ریختن شیشه ها شد. صدای شكستن را با تمام وجودش احساس كرد، چیزی كه می شكست غرور و از پس آن بغضش بود كه فضای تاریك و ساكت زیرزمین را پر می كرد. بهانه برای گریستن بسیار بود آن روز به خوبی دریافته بود كه تنهاست. بهانه برای گریستن بسیار داشت بهانه های زیور، زخم زبان هایش، اذیتهای محبوبه و از همه مهمتر ...
مریم از او خواسته بود با برادرش وحید تماس بگیرد و از او خواهش كند برای او تقاضای وام دهد تا اگر در دانشگاه قبول شد برای پرداخت شهریه دست خالی نماند. لیلا هربار به بهانه های مختلف از این كار طفره رفته بود اما بالاخره مریم او را وادار به آن كار كرده بود. همان روز تماس گرفته بود طبق معمول وحید در منزل نبود و آن ساعت از روز را در كارخانه سپری می كرد تصمیم گرفت از طریق راحله مشكلش را با برادرش در میان بگذارد.
- می دونی راحله جون می خواستم ببینم اگر خدا خواست و توی دانشگاه قبول شدم وحید می تونه توی پرداخت شهریه كمك كنه؟
راحله گفت:
- وحید؟! آخه لیلا جون خودت كه می دونی وحید دستش خالیه ...
لیلا گفت:
- نه ... نه ... منظورم اینه كه می تونه برام یك وام جور كنه؟
راحله گفت:
- وام؟! خب كی قراره قسط های وام رو پرداخت كنه؟ بابات این كار رو می كنه؟
لیلا در پاسخ به راحله درماند. واقعا چه كسی اقساط وام او را پرداخت می كرد؟ و بار دیگر صدای راحله در گوشی پیچید:
- خب لیلا جون باید فكر اینها رو هم می كردی و بعد زنگ می زدی. حالا هم اول از بابات مطمئن شو كه قسط های وام رو پرداخت می كنه بعد با وحید تماس بگیر. من هم به وحید چیزی نمی گم خودت كه می دونی اگر بفهمه خودش رو توی قرض میندازه و جور می كنه. خب دانشگاه هم كه یك ترم و دو ترم نیست. خودم توی خونه وحید بودم كه بابام شهریه دانشگاهم رو پرداخت می كرد. الان هم اگر خودمون قرض و وام نداشتیم می شد یك كاریش كرد ...
و او با یك خداحافظی كوتاه تماس را قطع كرده بود. سرخورده و مایوس، كمی ناراحت اما از دست چه كسی؟ به راحله حق می داد و به مادرش ... به مادرش كه نخواسته بود موضوع بیماریش را با پسرش وحید درمیان بگذارد. گفته بود اگر وحید بفهمه به زندگیش چوب حراج می زنه. به كدام زندگی؟ زندگی مادی اش؟ نه ... به اصل زندگیش. مطمئنا برای درمان مادر پول جور می كرد اما به قیمت اختلاف و جدایی از همسرش. و مادر هیچ گاه به این كار راضی نبود و حالا آغاز همان لحظات بود، همان لحظاتی كه مادرش از آن صحبت كرده بود. در اوج غم احساس تنهایی كرد. چه كسی را داشت؟ صدای مادر در گوشش زنگ خورد.( خدا ... با توكل به خداست كه می توان لحظات سخت تنهایی را پشت سر گذاشت.) احساس دیگری هم داشت یك دلتنگی، دلتنگی خاصی بود. بعد از این كه حسابی اشك ریخت عكس مادرش را از خود جدا كرد و آن را بوسید و در حالی كه در تاریكی به آن خیره شده بود گفت:
- وای مامان، می بینی دخترت چقدر تنهاست! نمی خواهم به قول اون دختره ایكبیری، محبوبه رو می گم، به خاطر تنهایی من استخوانهات بلرزه. از پس این غصثه برمی یام اما یك چیز دیگه هم هست دلم امروز هوایی شده همیشه هوای تو رو داره اما امروز یك جور دیگه. این دلتنگی روزگارم رو سیاه كرده.
و به تصویر مادرش خیره شد گویا به او لبخند می زد لیلا هم اشكهایش را پاك كرد لبخندی زد و گفت،( تو روحت از همه چیز آگاهه. می دونم اگه حالا اینجا بودی و یا اگه می توانستی حالا به من چی می گفتی، بگم؟ می گفتی، به خودت دروغ نگو دختر، پیش خودت كه می تونی اعتراف كنی. راستش اینه كه از تصویر من حجابی ساختی برای چهره شخصی كه دوستش داری، من می دونم توی قلبت یك تغییراتی ایجاد شده.)
مكث كوتاهی و در حالی كه اشكهایش بار دیگر جاری می شد زمزمه وار گفت،( آره مامان ... آره ... من توی این تنهایی به یكی دیگه هم غیر از خدا دل بستم. نمی تونم به خودم دروغ بگم توی این دو سه ماه همه اش به فكرش بودم روح من هنوز اونجاست توی اون جنگل ... پیش مردی كه دیگه هیچ نقشی توی خاطراتش هم ندارم. من به اون فكر می كنم، در حالی كه ... می خوام با این خیال خوش باشم، نگو گناهه مامان، كه تنها دلخوشیم رو هم از من بگیری.)

SonBol 05-17-2010 10:04 AM

رمان لیلای من - فصل 2/9
حسام از حضور یاشار در اصفهان و شنیدن این خبر كه او قصد همكاری در اداره كارخانجات با آنها را دارد، آنقدر غافلگیر و هیجان زده شد كه اختلاف نظری را كه مدتی بینشان رخ داده بود، به دست فراموشی سپرد. گر چه حسام معتقد بود یاشار نباید به خاطر مشكل روانی اش تنها در اصفهان ساكن شود اما اصرارهای یاشار او را متقاعد ساخت كه باید یك زندگی كاملا مستقل را شروع كند. بعد از بحث و مشورت سه نفره به ریاست كارخانه نساجی شماره یك منصوب شد. صبح روز بعد مراسم معارفه یاشار به عنوان ریاست جدید كارخانه در بین كاركنان و كارگران و مدیران تولید صورت گرفت. عرصه برای قدرت نمایی اش باز شد و دریافت از آن روز به بعد وظیفه سنگینی به او محول شده و او می بایست با استفاده از تحصیلات عالیه و تجربیات اندك خود، كارخانه نساجی نسبتا عظیمی را اداره و در راه پیشرفت منافع و سوددهی آن نهایت سعی و كوشش خود را بكند.
بعد از مراسم معارفه به اتاقش راهنمایی شد. فضای سفید اتاق، مبلمان تمام چرم سفید رنگ، پرده های حریر سفید! با خودش گفت،(اولین كاری كه می كنم تغییر دادن رنگ این دكوراسیون است.) نگاه دقیق تری به اتاق بزرگ و روشنش انداخت. چرا وقتی این رنگ می توانست به آدم آرامش دهد او از آن هراس به دل می داد و متنفر بود؟ (اگر قراره یك زندگی جدید رو شروع كنم باید رنگ سفید رو به لیست این تغییرات اضافه كنم. اینجا همین طور می مونه. باید به این رنگ عادت كنم.)
مهتاج و حسام هر دو به حساسیت او نسبت به رنگ سفید آگاه بودند. حسام با دل نگرانی و مهتاج كنجكاوانه او را زیر نظر داشتند. بعد از اندكی سكوت مهتاج گفت:
- خب عزیزم، اتاقت رو می پسندی؟
یاشار به سمت آنها چرخید و خطاب به آن دو گفت:
- بهتر از این نمی شه!
مهتاج لبخندی از رضایت بر لب نشاند و جلو رفت، صندلی بلند ریاست را از پشت میز مجلل اتاق عقب كشید و در حالی كه به آن اشاره می كرد گفت:
- نمی خواهی امتحانش كنی؟ به آدم قدرت می ده.
یاشار یك ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- چی؟! جدا ... من كه اینطور فكر نمی كنم.
مهتاج گفت:
- امتحانش كن ...
و عقب رفت. یاشار با اطمینان خاطر پشت آن نشست و در پاسخ به نگاه پرسش آمیز مادربزرگش با لبخندی گفت:
- بیشتر به آدم احساس مسولیت می ده تا قدرت!
مهتاج و حسام لبخند زنان روی مبل مقابل میز او نشستند. حسام كه تا آن لحظه ساكت بود و حركات او را زیر نظر داشت، گفت:
- یك ساعت دیگه مهندس بهزاد و كاشانی دو تا از مدیران تولید و توزیع به دفترت می یان تا تو رو با روند كارها آشنا كنند. یك لیست هم از اسامی تمامی كاركنان و كارگران به علاوه وظایفی كه بعهده دارند داخل كشوی میزت قرار داره، می تونی تا آمدن اونها، نگاهی به اون لیست بندازی. در مورد كارهای حقوقی هم كه خودت با آقای ملكی آشنایی داری، قراره تا آخر همین هفته سفری به اصفهان داشته باشه، تو رو در جریان كارهای حقوقی شركت قرار می ده. من و مادربزرگ باید به كارخانه دو هم سركشی كنیم. اگر به مشكلی برخوردی با همراه من یا مادربزرگ تماس بگیر و ....
مهتاج از جا برخاست و گفت:
- دیگه كافیه حسام، اون كه بچه نیست. نكنه فراموش كردی در این زمینه تحصیلات عالیه داره. خودش می دونه چه كار كنه احتیاجی به این همه سفارش نیست.
سپس رو به یاشار كرد و گفت:
- از این به بعد تمام مسولیت این كارخونه به عهده توئه، خودت می دونی و كارخونه ات!
یاشار هم از پشت میز برخاست و با لبخندی آنها را تا جلوی در بدرقه كرد. با رفتن آنها نفس عمیقی كشید به سمت پنجره رفت و از ورای پرده های حریر به ساختمان بزرگ كارخانه چشم دوخت. هیچگاه نفهمیده بود كه چه وقت این كارخانه به این مرحله رسیده است، اما حالا می توانست در جریان كارهایش قرار بگیرد، در اصل خودش نخواسته بود اما حالا می خواست و این تمایل از زمانی صورت گرفت كه با او آشنا شد ... با لیلا!
دوباره پشت میزش نشست و لیست چند برگه ای اسامی را از داخل كشوی میزش خارج كرد و به مطالعه اسامی پرداخت اول مدیران، بعد كارمندان و سپس كارگران، همانطور كه اسامی را نگاه می كرد ناگهان با دیدن یك نام خانوادگی بر جایش میخكوب شد، یكی از انباردارن،( وحید فهیمی.) اشتباه نكرده بود مطمئن بود كه این اسم را از زبان لیلا شنیده است.

SonBol 05-17-2010 10:04 AM

رمان لیلای من - فصل 3/9
حسام در حال رانندگی نگاه كوتاهی به مادرش كه متفكر به نظر می رسید انداخت و گفت: - منتظر بودم عكس العملی با دیدن رنگ سفید از خودش نشون بده. خیلی نگران بودم.
مهتاج با مسرت گفت:
- خیلی تغییر كرده.
حسام گفت:
- شما هم متوجه شده اید؟
مهتاج گفت:
- متوجه؟! از همون اول كه از مسافرت برگشتم فهمیدم و وقتی پیشنهاد داد كه سمتی توی كارخونه داشته باشه مطمئن شدم كه كم كم به درمان قطعی نزدیك می شه.


حسام گفت: - فكر می كنید علت این تغییرات، بهبودی اوضاع روحی و جسمیشه؟
مهتاج گفت:
- بله مطمئنم. اما علت درمانش چیه؟ تجویزات و پی گیریهای دكتر هرندی؟!
حسام گفت:
- مطمئنا بعد ز این همه سال بله.
مهتاج گفت:
- نخیر، گفته بودم كه اون دكتر خرفت كاری نمی تونه از پیش ببره.
حسام معترض به اهانتهای مادرش نسبت به دكتر هرندی گفت:
- مامان ... دكتر هرندی تمام سعی خودش رو كرده. مقصر اون نیست اگر یاشار نخواسته كه درمان بشه.
مهتاج پوزخندی زد و گفت:
- باید وادارش می كرد كه درمان رو بپذیره، حالا هم وادار شده.
حسام با تعجب گفت:
- وادار شده؟ كی اونو مجبور كرده.
مهتاج با اطمینان گفت:
- عشق ... این قدرت عشقه كه اونو به سمت درمان قطعی هدایت می كنه. به اون انگیزه داده كه زندگی كنه و برای این زندگی تلاش كنه. اثرات داروها نبوده.
حسام با تردید گفت:
- پس باید به ویدا آفرین گفت!
مهتاج گفت:
- چرا ویدا؟!
حسام با جدیت گفت:
- منظورتون چیه؟
مهتاج گفت:
- تو منظورت از اون حرف چیه؟ از كجا مطمئنی كه یاشار به ویدا علاقمنده؟
حسام گفت:
- مامان ...! شما كه دیگه در جریان هستید. می دونید ویدا چقدر از وقتش رو صرف یاشار كرد؟ این همه فداكاری ...
مهتاج با تمسخر گفت:
- فداكاری؟! داشت روی یك پایان نامه خوب كار می كرد و از صدقه سر بیماری یاشار و استفاده از اون بود كه بهترین پایان نامه رو تحویل داد.
حسام ناباورانه گفت:
- شما می خواهید تمام محبتها و علائق ویدا رو نادیده بگیرید؟ مگر تحویل یك پایان نامه چقدر طول می كشد؟ چهار سال ...؟! نه مامان ... شما نمی تونید...
مهتاج با جدیت گفت:
- تو از اون خواسته بودی با یاشار به پاش افتاده بود كه بیا چهار سال از وقتت رو صرف درمان من كن؟ اون هم چه درمانی، چقدر نتیجه بخش بود!
حسام در نهایت ناباوری و ناراحتی گفت:
- یعنی شما می خواهید چشمتون رو به روی وجود ویدا و علائقش و از خود گذشتگی هاش ببندید؟!
مهتاج گفت:
- بله، در ضمن من از خودگذشتگی از ویدا ندیدم؛ هر كاری كرده اول به خاطر خودش بوده.
حسام با عصبانیت گفت:
- من نمی توانم ببینم خواهرم و خواهر زاده ام به خاطر خودخواهی من و پسرم و شما، ذره ذره آب می شن.
مهتاج با خونسردی كامل گفت:
- من هم اجازه نمی دم تنها وارثم، تنها امیدم بر خلاف میلش به خواسته شما تن بده.
حسام در اوج ناباوری گفت:
- اما مامان ...
مهتاج گفت:
- حواست به رانندگیت باشه، من حرفهام رو زدم.
حسام سكوت كرد. از قدرت و استبداد مادرش باخبر بود، ترجیح داد كوتاه بیاید چرا كه مطمئن بود روزی كه بفهمد نوه عزیزش تنها وارث ثروت و قدرتش، عاشق دختری بی اسم و رسم شده است خودش بر علیه آن عشق معجزه آسا و شفا بخش شورش خواهد كرد و به هر نحوی كه شده اسم آن دختر را از ذهن و خاطر یاشار پاك خواهد كرد و دیگری را جایگزینش می كند.

SonBol 05-17-2010 10:05 AM

رمان لیلای من - فصل 4/9

یاشار بعد از شنیدن صحبتهای دو تن از مدیران كارخانه در مورد خط تولید، توزیع و نحوه عملكرد دستگاهها و نوع منسوجات تولیدی، همراه یكی از آنها قدم به ساختمان كارخانه گذاشت و با نگاهی تحسین برانگیز به فضای بزرگ و ماشین آلات ریسندگی چشم دوخت. در حركت دوكهای كوچك نخ و الیاف، قدرت و تسلط خانواده اش را در طی آن همه سال، سالهای بی خبری خودش مشاهده می كرد. پارچه های مرغوب و بافته شده در طرحهایی بی نظیر كه نتیجه آن چرخشها و حركات تند و بی وقفه دستگاههای عظیم بودند چشمانش را نوازش داد، به یكباره افسوس سالهای از دست رفته را خورد؛ احساس كرد باید تمام آن كوتاهی ها و بی علاقگیها را جبران كند و به خودش نهیب زد،( این همه علاقه و ذوق در كجای وجودم پنهان شده بود؟ انگار با حضور لیلا با پیدا شدن اون، یكباره تمامم این علائق از گوشه و كنار وجودم بیرون ریختند و خودشون رو به من نشان می دهند.)
همانطور كه در كارخانه قدم می زد و توجه همه را به خودش به عنوان مدیر جدید معطوف كرده بود ایستاد و روی پارچه ای كه برای بسته بندی آماده می شد دست كشید و خطاب به كاشانی گفت:
- آقای مهندس، پس طراحان كجا هستند؟
كاشانی گفت:
- طراحان؟! خب اصل كاری كه همیشه در كنار تونن، خانوم مهتاج گیلانی، ایشان از طراحان بزرگ پارچه هستند.
یاشار با سر تائید كرد:
- درسته ...
و به خود نهیب زد،(همه چیز را فراموش كرده ای حتی مهارتهای علمی و هنری خانواده ات را!)
كاشانی ادامه داد:
- یكی از طراحان دیگر خانمی است از انگلستان، دومین طراحمان آقای مشیری است، تهرانی هستن. تمام طراحها توسط كامپیوتر طراحی می شه، الان باید در قسمت كامپیوتر باشند. طرحها در مرحله پایانی توسط خانم گیلانی تصحیح و تائید می شوند. اگر مایل باشید سری هم به قسمت كامپیوتر بزنیم.
یاشار گفت:
- نه ترجیح می دهم سری به انبارها بزنم، شما می تونید برگردید و به كارهاتون برسید.
كاشانی گفت:
- بسیار خب، انبارها در قسمت غربی كارخونه قرار دارند.
یاشار گفت:
- نمی خوام از حضور من مطلع بشوند، همین طور سرزده می رم تا اونجا رو از نزدیك ببینم.
كاشانی لبخندی زد و گفت:
- هر طور میل شماست قربان.
و هر دو از كارخونه بیرون رفتند. كاشانی به سمت ساختمان اداری رفت و یاشار به تنهایی راهی شد. نزدیك انبار كه رسید عده ای كارگران را مشغول حمل و بارگیری توپهای پارچه دید، همه با دیدن او دست از كار كشیدند و با احترام به او خوش آمد گفتند. یاشار با لبخندی پاسخ آنها را داد و آنها را به ادامه كارشان دعوت كرد. از میان كارگران عبور كرد و به انبار بزرگ كه نیمی از آن با پارچه های بسته بندی شده احاطه شده بود وارد شد. حس عجیبی داشت ضربان قلبش شدت گرفته بود؛ احساس می كرد هر آن ممكن است در عوض وحید با خود لیلا روبرو شود بدون آن كه سوال كند در میان افرادی كه آنجا حضور داشتند به دنبال وحید می گشت. احساس می كرد او را مدتهاست كه می شناسد و برای شناسایی اش احتیاج به راهنمایی ندارد. همانطور كه با نگاهش چهره افراد حاضر در سالن بزرگ انبار را از زیر نظر می گذراند نگاهش بر روی جوانی كه دفتر بزرگی در دست داشت و چند كارگر را به دنبال خود می كشاند ثابت ماند. مقابل یك سری پارچه ایستاد، سرش بر روی دفتر بزرگ باز شده خم شد در حالی كه با یك دست به پارچه ها ضربه می زد با كارگرها حرف می زد و بعد با خودكارش به ثبت در دفتر پرداخت. درست حدس زده بود؛ برای یافتن وحید احتیاج به هیچ راهنمایی نبود. همان قدر خوش چهره، همان بینی و چانه خوش تراش، همان ابروان كشیده و كمی پیوسته، همان چشمان و نگاه گیرا ... با این همه شباهت ظاهری احتیاجی به معرفی نبود خودش بود وحید. و چون او را متوجه نگاههای موشكافانه خودش دید به طرفش رفت و گفت:
- آقای وحید فهیمی؟!
وحید از آشنایی او كمی جا خورد. غیر از او سه انبار دیگر در آن كارخانه كار می كردند. صاف ایستاد و گفت:
- بله قربان خودم هستم.
یاشار لبخندی زد و گفت:
- می تونم نگاهی به دفتر بیندازم؟
وحید دفتر را به سمت او گرفت و گفت:
- بله قربان.
یاشار دفتر را از دست او گرفت و در حالی كه به صفحات پر شده نگاه می كرد پرسید:
- پارچه ها به چه مقصدی حمل می شه؟
وحید گفت:
- تهران قربان.
یاشار با خود اندیشید:
( زادگاه خودت و گمشده من! تمام هستی من ...)
وحید گفت:
- اشكالی پیش اومده قربان؟!
یاشار همراه با تبسمی دفتر را به دست او سپرد و گفت:
- نه اما یك توضیح لازمه، من قربان نیستم، گیلانی هستم، یاشار گیلانی ...
وحید گفت:
- بله ول منظور من ...
یاشار گفت:
- بله می دونم ولی برای من فقط آقای گیلانی كافی است.
سپس نگاهی به كارگرها كه منتظر ایستاده بودند انداخت، نگاهی گذرا هم به پارچه ها انداخت و دوباره به وحید چشم دوخت و گفت:
- پارچه صادراتی هم داریم؟
وحید گفت:
- بله قر... آقای گیلانی، انبار بغلی محل قرار گرفتن پارچه های صادراتی است كه مربوط به وظایف من نیست.
یاشار نگاه عمیقی به او كرد و از این كه وحید نمی توانست بفهمد و حدس بزند كه خواهرش تا چه حد روی او تاثیر گذاشته لبخندی زد و گفت:
- متشكرم آقای فهیمی.
و زیر نگاه كنجكاو و تحسین برانگیز وحید و دیگر كارگران آنجا را ترك كرد.

SonBol 05-17-2010 10:05 AM

رمان لیلای من - فصل 5/9

مریم سنگ جلوی در را برداشت و در را بست و گفت: - به این زیور و دخترش هشدار بده كه اگر از این به بعد بیشتر از دو دقیقه پشت در بمونم پوست از سرشون می كنم...
و به لیلا كه در چادر نماز مادرش رو به قبله نشسته بود نگاه كرد. هر روز بیشتر از گذشته شبیه مادرش می شد وحید هم شبیه مادرش بود هیچ كدام به ناصر نرفته بودند فقط محبوبه ... چرا تا به حال كسی متوجه این شباهت ظاهری عجیب و مرموز نشده بود؟ هنوز هیچ كس در محل از جریان زیور و محبوبه باخبر نشده بود فقط مادرش بود كه او هم از طریق خبرنگاریهای خودش باخبر شده و زیاد هم تعجب نكرده بود. شاید قبلا مادر لیلا خودش همه چیز را به او گفته بود. تا جایی كه به یاد داشت روابطشان صمیمی بود درست مثل خودش و لیلا، وقتی جریان را برای مادرش تعریف كرده بود او را سرزنش كرد.


- ببینم لیلا از تو نخواسته كه این موضوع را به كسی نگی؟ - چرا ولی مامان شما كه كسی نیستی.
- یعنی گفته بود به كسی جز مادرت نگو؟!
- نه ... ولی ...
- ولی می تركیدی اگر به من نمی گفتی! سعی كن از این رازدارتر باشی. دختر وقتی كسی به تو اعتماد می كنه بهتره كه سعی كنی معتمد خوبی باشی. فكر نمی كنی اگر لیلا بفهمه كه همه چیز رو واسه من تعریف كردی ناراحت بشه؟
- نه، ناراحت نمی شه، شما و مادرش ... راستی مامان تو می دونستی كه زیور زن ناصرخان ...
- نه از كجا باید می دونستم؟
- جون من راستش رو بگو مامان، پس چرا تعجب نكردی؟
- دِهِ ... بلند شو دختر اینقدر منو سین جیم نكن، بلند شو.
- مریم چرا در رو بستی؟!
لیلا با چادر نماز مقابلش ایستاده بود.
- هیچی همین طوری، بستم كه موشهای گنده اون بالا استراق سمع نكنند.
لیلا چادرش را درآورد و گفت:
- دستگیره در خرابه، در رو كه می بندی از اون طرف دستگیره می افته و دیگه باز نمی شه.
مریم به سمت در رفت در را به سمت خودش كشید و گفت:
- ای وای ... راست می گی ها ... حالا چطوری بریم بیرون؟
لیلا گفت:
- فعلا كه تا یكی دو ساعت دیگه درس می خونیم، برای بعد هم یا باید اینقدر در بزنیم تا زیور رو كلافه كنیم و بیاد در رو باز كنه یا باید مثل گربه ها از پنجره بریم بیرون.
مریم كنار لیلا نشست و گفت:
- حالا شاید احتیاج به كار پیدا شد و ...
لیلا لبخندی زد و گفت:
- تو هم هر وقت می یای اینجا كارت رو می آری!
مریم خنده كوتاهی كرد و پرسید:
- راستی لیلا به وحید زنگ زدی؟
لیلا كتابش را برداشت و گفت:
- نه، وقت نشد.
مریم گفت:
- دروغگوهای خوب آدمهایی هستند كه چشمهاشون هم دروغ می گه، اما چشمهای تو حقیقت رو فریاد می زنه، خب ...؟
لیلا كتاب را باز كرد و با چشمانش سطری را به پایان رساند و گفت:
- یكی باید باشه كه قسط این وامها رو پرداخت كنه یا نه؟ تازه اگه دانشگاه قبول بشیم.
كتابش را روی زمین انداخت و ادامه داد:
- اصلا ولش كن كی حوصله دانشگاه رو داره؟
مریم با تعجب گفت:
- لیلا چت شده؟ یكی دو هفته است كه خیلی دمغی، اتفاقی افتاده؟ ببین اگه واسه شهریه است كه به قول خودت هنوز نه بباره نه بداره، ما هنوز امتحانش رو هم ندادیم.
به ردیف چهارتایی تله موشهایی كه خودش كار گذاشته بود نگاه كرد لبخندی زد و ادامه داد:
- نكنه ... توی دام افتادی؟
لیلا فورا به او نگاه كرد و گفت:
- منظورت چیه؟
مریم نگاه موشكافانه ای به او كرد و پرسید:
- لیلا راستش رو به من بگو، هنوز درگیرش هستی؟
لیلا محتاط پرسید:
- درگیر ...؟! درگیر چی؟
مریم گفت:
- چی شد كه یك دفعه تصمیم گرفتی بكوب درس بخونی و دانشگاه قبول بشی؟
لیلا گفت:
- جواب منو ندادی گفتم درگیر چی؟
مریم گفت:
- درگیر همون مرد جنگل!
لیلا پوزخندی زد و در حالی كه می دانست از حقیقت با تمام قدرت می گریزد گفت:
- دیوونه شدی؟ اصلا تو یك دفعه به كله ات می زنه! می دونی چند ماهه كه داره از اون قضیه می گذره من فقط كلافه ام از دست زیور و محبوبه، هر روز یك بهانه، هر روز یك جار و جنجال، بابا هم مثل اولها نیست فقط گوش می ده به این كه ... لیلا غذا رو سوزوند، لیلا امروز دست به سیاه و سفید نزد، لیلا با محبوبه دعوا كرد، لیلا ... لیلا ... لیلا ... اگه اوایل یه فریادی، یه اعتراضی می كرد لااقل شرشون رو تا دو سه روز از سر من كم می كرد اما این بی محلیهای بابا به شكایاتش روزگار منو سیاه تر كرده، از طرفی فكر می كنم دارم این همه خرخونی می كنم كه چی؟
مریم گفت:
- خب این كه بابات داره سر عقل می یاد و چهره واقعی زیور رو می بینه خیلی خوبه اما در مورد درس خوندنت، بهتر نیست یك تماسی هم با پدربزرگت بگیری، اونا خرج زیادی ندارند مطمئنم می تونند كمكت كنند.

SonBol 05-17-2010 10:06 AM

رمان لیلای من - فصل 6/9

ویدا و سیمین با بی حوصلگی به صحبتهای مهتاج كه كمی تازگی داشت گوش سپرده بودند. - من و پدرتون تنها وارثین خاندان گیلانی بودیم كه تونستیم با سرمایه های پدرامون كه بعد از مرگشون تیكه تیكه شد و به هر كسی قسمتی رسید تونستیم این خاندان را بر سر قدرتش نگه داریم. برادرهای من و خواهرم كه لیاقت روزافزون كردن میراثشون رو نداشتند هر كدامشان به نحوی اونو حیف و میل كردند. خواهر و برادرهای پدرتون هم كه هر كدام با شروع انقلاب به یك گوشه از دنیا فرار كردند و ابلها نه میراث گیلانیها رو توی غربت به كار انداختند. فقط من موندم و پدرتون، انگار پدرامون پی به لیاقت ذاتی ما برده بودند كه بالاجبار ما رو به عقد هم درآوردند. به هر حال زندگی بر وفق مراد بود خوب تلاش كردیم و خوب ساختیم فقط عیب كار در به جا موندن نسل مون بود. از ما كه فقط حسام بجا موند و تو كه سردل خود با اون پسرك دانشجوی ژیگول و تازه به دوران رسیده ازدواج كردی، انقدر به خودش فرصت نداد تا لیاقتش رو نشون بده افتاد و مرد ...


سیمین با اعتراض گفت: - مامان چرا اینقدر به شوهر بیچاره من توهین می كنید؟ اون بنده خدا كه مرد و راحت شد چرا از دسته گل خودتون، عروس عزیزتون كه دست پخت خودتون برای حسام بود حرفی نمی زنید؟ شوهر من اگر مرد با سربلندی مرد، فرار نكرد تا لكه ننگی واسه این خاندان باشه ...
مهتاج بدون این كه اشتباهاتش را به گردن بگیرد گفت:
- به درك كه رفت! این بازی بود در عوض یاشار رو برای ما بجا گذاشت. حالا اون تنها وارثه.
سیمین پوزخندی زد و گفت:
- آره یاشار رو با یك روحیه داغون گذاشت و رفت تا با معشوقه هاش خوش باشه!
مهتاج گفت:
- دیگه دوران بیماریش تموم شد. باید بیایی و ببینی كه با چه شوقی مشغول به كار شده؛ یك آپارتمان اجاره كرده و حسابی سرگرم رسیدگی به كارها شده، نه قرصی ...
نگاهی به ویدا كرد و گفت:
- و نه پرستاری ... خودش، خودش رو درمان كرد.
ویدا گوشه لبش را گزید و به سرعت از جا برخاست و آهسته گفت:
- معذرت می خواهم.
و اتاق را ترك كرد. مهتاج، سیمین را كه با نگاهی نگران ویدا را بدرقه می كرد متوجه خودش ساخت و گفت:
- سیمین تازگی خیلی رنگ پریده و لاغر به نظر می آیی، مشكلی داری؟ یا شاید هنوز رژیم داری. بهتره دیگه ولش كنی داره خیلی بهت لطمه می زنه.
سیمین با اندوه گفت:
- نه مامان، اثرات رژیم نیست اصلا احتیاجی به رژیم نیست وقتی غصه ویدا مثل خوره افتاده به جونم.
مهتاج گفت:
- چرا غصه ویدا؟ خدای نكرده بیماره؟
سیمین گفت:
- نگران آینده اش هستم.
مهتاج لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- چرا باید نگران آینده اش باشی؟ وقتی زیر سایه یك خانواده پرقدرت و ثروتمند داره زندگی می كنه.
سیمین با لتهابی فراوان گفت:
- بس كن مامان این قدرت و ثروتی كه اینقدر شما بهش می نازید به غیر از مادیات كدوم یك از نیازهای آتی ویدا رو تضمین می كنه؟ نیازهای عاطفی اش كه یك زن به اون بسته است چی می شه؟
مهتاج با كمی تغیر گفت:
- این كه سوگلی شما به یكی دیگه از خواستگارهای خوبش جواب رد داده به من چه ربطی داره؟ خودش باید به فكر باشه.
سیمین با كمی تردید گفت:
- شما از كجا خبر دارید كه برای ویدا خواستگار جدیدی اومده؟
مهتاج كمی خودش را جمع و جور كرد و گفت:
- همین طوری از داد و هواری كه تو راه انداختی.
سیمین با عصبانیت گفت:
- شما اونا رو فرستادید، درسته؟
مهتاج گفت:
- بر فرض هم كه اینطور باشه، این همه خشم و غضب برای چیه؟ یك ولگرد خیابون رو فرستادم خواستگاری دخترت؟!
سیمین گفت:
- دخترم؟! می خوام بدونم نگران چی بودید كه برای ویدا خواستگار فرستادید، ویدا یا ...؟
مهتاج با جدیت گفت:
- یا چی؟
سیمین با نهایت خشم در حالی كه نفس نفس می زد گفت:
- یا تنها وارثتون؟
مهتاج با خونسردی گفت:
- منظورت چیه؟
سیمین با همان حالت گفت:
- قصد دارید با شوهر دادن ویدا، عذاب وجدانی رو كه ممكنه گریبانگیر نوه عزیزتون بشه از بین ببرید؟
مهتاج با ناراحتی گفت:
- عذاب وجدان؟ به خاطر چی؟!
سیمین گفت:
- به خاطر چی؟! به خاطر ازدواجش با یكی غیر از ویدا.
مهتاج خنده كوتاهی كرد و گفت:
- شما برادر و خواهر اگر در این باره حرفی زده اید و قولی داده اید من از اون بی خبرم. مطمئنا یاشار هم بی اطلاعه.
سیمین با خشم گفت:
- حتما بی اطلاعه مامان كه داره چشمش رو به روی همه چیز می بنده، رسیدگیهای ویدا، عواطفش ... حتی وجدان خودش.
مهتاج گفت:
- حالا می فهمم منظورت از عذاب وجدان چیه. حالا می خوام بدونم كی از ویدا خواسته كه یاشار رو موضوع پایان نامه اش قرار بده و بعد هم عاشقش بشه؟
سیمین با خشم گفت:
- مامان ...

SonBol 05-17-2010 10:06 AM

رمان لیلای من - فصل 7/9
مهتاج گفت: - نه گوش بده. هنوز حرف دارم، تو به جای این كه بر سر من فریاد بكشی و یاشار رو بی عاطفه و بی وجدان بنامی باید بری و به دخترت یاد بدی كه چطور روی احساساتش كنترل داشته باشه، چطور اقدامات خیرخواهانه انجام بده، بدون چشم داشت و دریافت حق الزمه، باید بدونه یك پرستار نمی تونه به هر بیمارش دل ببازه و ...
- مامان بس كنید ... بس كنید ... اینقدر بی رحم و بی انصاف نباشید. هیچ كس از ویدا نخواسته بود كه وقتش رو صرف پسر دایی بیمارش كنه اما این حرفهای شما ...
مهتاج از جا برخاست و با جدیت گفت:
- نمی خوام ازدواج یاشار با جار و جنجال صورت بگیره.


سیمین در حالی كه احساس سرما می كرد و از درون می لرزید گفت: - پس شما اومدید اینجا كه با من اتمام حجت كنید؟ نیامده بودید كه به دخترتون از روی محبت سر بزنید.
مهتاج گفت:
- هر طور دوست داری فكر كن، اما بهتره یك چیز رو به ویدا بفهمونی، این كه یاشار قصد ازدواج با اونو نداره. بهتره فكری برای آینده اش بكنه.
صدای برهم خوردن در موجب شكسته شدن بغض سیمین شد. مهتاج پشت رل نشست مقصد بعدی اش مطب دكتر هرندی بود. باید به او یادآوری می كرد تقاضای او كه سالها پیش صورت گرفته بود را به فراموشی بسپارد. وقتی ماشین را روشن كرد خدا را شكر كرد كه هیچ كس بجز خودش و دكتر هرندی از چگونه انتخاب شدن یاشار برای پایان نامه ویدا خبر ندارد. در ذهنش حوادث چهار سال قبل مرور كرد.
قبلا با دكتر هرندی هماهنگ كرده بود نوبتی به او بدهد كه آخر وقت مطبش باشد و همان تعداد اندك بیمارانش هم در مطب نباشند. او چهره ای شناخته شده داشت و این احتمال می رفت كه یكی از مراجعین حتی منشی دكتر او را شناسایی كند. ماشینش را دورتر از مطب پارك كرد و آن فاصله را پیاده طی كرد. وارد مطب كه شد منشی هم آنجا را ترك كرده بود. در اتاق دكتر هرندی باز بود. میز، مقابل در قرار گرفته بود و به محض ورود وی، دكتر هرندی متوجه حضورش شد و از جا برخاست با احترامی خاص با او احوالپرسی كرد و او را به اتاقش دعوت كرد و خودش با چای و بیسكویت عصرانه از او پذیرایی كرد، مقابلش نشست و بعد از سكوتی كوتاه مدت سوال كرد:
- به نظرم موضوع مهمی پیش اومده كه خواستید حتی منشی ام، هم از حضور شما در اینجا بی اطلاع باشه.
- درسته دكتر، سالها قبل كه به پسرم پیشنهاد ازدواج با سونیا رو دادم فكر نمی كردم تا آخر عمر باید پاسخگوی اون پیشنهاد باشم.
خودش هم می دانست ازدواج با سونیا پیشنهاد نبود بلكه به حسام تحمیل كرده بود و همه در جریان بودند.
دكتر هرندی با توجه به واقعیت كتمان شده از جانب مهتاج، آن زن مستبد و مقتدر، سرش را تكان داد و گفت:
- پس موضوع پیشنهاد برای یك ازدواج دیگه ست!
مهتاج گفت:
- تقریبا ... البته نه در مورد حسام، شما خودتون دكتر معالجه یاشار هستید؛ از مشكل اون باخبرید و این كه نمی تونه ازدواج كنه. از نظر شما تا وقتی معالجات روانكاوی اثر نبخشه یاشار سلامت جسمانی اش رو هم بدست نمی آره. من از همین موضوع می ترسم. شاید سالها طول بكشه و بعد ... بعد كه درمان شد آیا به فكر ازدواج می افته؟ می خوام از همین حالا اونو آماده كنم، یعنی بهش انگیزه بدم كه بلافاصله بعد از درمان ازدواج كنه.
دكتر هرندی هم به خوبی می دانست او نگران چیست، ارثیه اش با تنها وارث بیمارش كه نمی توانست نسل دیگری را بوجود آورد.
- چطور می خواهید به اون انگیزه بدهید؟ یا ساده بگم از پیش همه چیز رو براش آماده كنید؟
- شنیدم تنها دانشجوی شما كه هنوز موضوعی مناسب برای ارائه پایان نامه اش دست و پا نكرده ویدا نوه منه.
دكتر هرندی با تردید پاسخ داد:
- درسته و شما می خواهید كه ...
- بله، یاشار و بیماریش رو پیشنهاد بدهید.
دكتر هرندی به افكار او می اندیشید و این موضوع را از طرز نگاه كردنش می فهمید. مهم نبود. حتی اگر فكر می كرد این زن چقدر خبیث است. از نظر خودش یك سیاستمدار بزرگ بود.
- ویدا زیاد با دایی زاده اش در ارتباط نیست یعنی در اصل این مشكل روانی یاشاره كه اونو از همه دور نگه داشته. می خوام ویدا رو به اون نزدیك كنم، می خوام با هم در ارتباط باشند و خلاصه و واضح بگم ویدا رو می خوام برای آینده نامعلوم یاشار نگاه دارم.
در چشمان دكتر هرندی هزاران فحش و ناسزا را دیده بود؛ این نهایت رذالت است. اما فقط اندیشید.
- از كجا اینقدر مطمئنید كه ویدا به یاشار علاقمند می شه؟
- من نوه هام رو می شناسم، ویدا مسحور آدمهای خوش چهره می شه و یاشار جزو این دسته از آدمهاست. خوش چهره، خوش بیان و سنگین و متین. اگر تا به حال هم ویدا متوجه نشده به خاطر حضور كم رنگ یاشار در جمع خانواده است.
- و اگر یاشار بعد از درمان ویدا را نخواست ....
- فقط به یك دلیل این اتفاق می افته و اون این كه عاشق دختر دیگری بشه كه دیگه مشكلی نیست ...
دكتر ناباورانه گفت:
- پس نوه تان ... ویدا ... احساسش ... برایتان ...
- دكتر نیامدم اینجا كه به من یادآوری كنید كه همه انسانها احساس دارند. می دونم و نمی خوام راجع به این كه آینده چه اتفاقی می افته صحبت كنیم. می خوام بدونم این كار رو می كنید یا نه؟ اگر نه، از یكی دیگه كمك بخوام.
دكتر هرندی فكر كرد و بعد با تردید گفت:
- بسیار خب ولی امیدوارم كه به خواسته تان نرسید.
این آرزوی دكتر هرندی گرچه برآورده نشد اما موجبات نفرت او را از آن دكتر به ظاهر خرفت فراهم آورده بود. و حالا می بایست به ملاقات او می رفت و یادآوری می كرد این موضوع همچنان محرمانه است.
صدای كشیده شدن لاستیكها بر سطح آسفالت خیابان، صدای بر هم خوردن در ماشین و سوزشی كه در پشیمانی اش در اثر ضربه به شیشه احساس كرد، او را از آن سالها به زمان حال كشاند.


SonBol 05-17-2010 10:08 AM

رمان لیلای من - فصل 8/9

- مامان چه اتفاقی افتاده؟ آشفتگی بیشتر در ظاهرش نمایان بود تا در صدایش.
مهتاج كه زیر دست پرستاری در حال مداوا بود، با دیدن حسام در آستانه در گفت:
- چرا اینقدر شلوغش می كنی؟ فقط یك تصادف كوچك بود.
حسام وارد اتاق شد و گفت:
- یك تصادف كوچك؟! ماشینی كه توی كلانتری بود له شده بود.
مهتاج گفت:
- به من چه كه اون آهن پاره توانایی لازم رو برای برخورد با ماشین من نداشت؟


حسام گفت: - حالا حالتون خوبه؟
مهتاج كه از دست پرستار خلاص شده بود نفس عمیقی كشید و گفت:
- بله خوبم.
حسام همراه دكتر و پرستار از اتاق خارج شد و با تشویش پرسید:
- آقای دكتر، آسیب جدی كه ندیده؟
دكتر گفت:
- نخیر آقا، فقط چند تا بخیه روی پیشانی مادرتون، همین!
حسام بار دیگر به اتاق برگشت مهتاج روی تخت دراز كشیده بود. به او نزدیك شد لبه تخت نشست و پرسید:
- ضعف دارید؟
مهتاج گفت:
- نه، فقط دكتر خواسته تا یك ساعت همین جا استراحت كنم، راستی راننده ماشینی كه من باهاش برخورد كردم چطور شد؟
حسام گفت:
- به خودش صدمه ای وارد نشده اما ماشینش ...
مهتاج با تمسخر گفت:
- ماشینش؟! اون فقط یك مشت آهن پاره بود كه جلوی راهم را سد كرد.
حسام با كمی ناراحتی گفت:
- مامان، اون بنده خدا با همون آهن پاره نان خانواده اش را تامین می كرد. در ثانی اون جلوی شما سبز نشد، شما بودید كه چراغ قرمز رو رد كردید. مقصر شمائید. افسر راهنمایی می گفت با سرعت بدون توجه به چراغ قرمز رانندگی می كردید.
مهتاج با بی حوصلگی گفت:
- حالا كه بخیر گذشت. در ضمن یك چك با مبلغی قابل توجه بگذار كف دست اون بنده خدا، حوصله دادگاه و شكایت و كلانتری رو ندارم.
حسام در حالیكه از جا برمی خاست، از آن همه بی تفاوتی مادرش نسبت به همنوعانش در عذاب بود.
- به هر حال باید خسارت وارده رو بپردازید.
مهتاج به حسام كه در حال خروج از اتاق بود گفت:
- حسام، لازم نیست سیمین و بقیه چیزی از این قضیه بدونن. خودت كه می دونی اصلا حال و حوصله گریه و زاری رو ندارم.
حسام جلوی در چند لحظه ای مكث كرد. خواست بگوید:
( بله مادر، می دونم شما حال و حوصله درك هیچ احساسی رو ندارید. شما هم مثل دستگاههای كارخانجاتتون فقط كار می كنید و كار!)
اما با سر حرف او را تائید و اتاق را ترك كرد.

SonBol 05-17-2010 10:10 AM

رمان لیلای من - فصل 1/10

گویی از حجم بی قراریهایش با دیدن وحید كاسته می شد اما دیگر نباید ادامه می داد. وحید حق داشت كه از رفت و آمد هر روزه او به انبار دل نگران شود. به دقایقی قبل و ملاقاتش با وحید اندیشید، می توانست برای بیان آنچه در دل دارد فشار روحی زیادی را تحمل می كند همراه او طول انبار را قدم زده و به حرفهایش گوش داده بود. ( می دانید جناب گیلانی این كه هر روز شما را اینجا زیارت می كنم باعث افتخار من است اما ... حمل بر بی ادبی و گستاخی نباشد در حقیقت كارخانه متعلق به خود شماست و هر زمان به هر جای آن كه دوست داشته باشید می توانید سر بزنید، ولی رفت و آمد بیش از حد شما یه قسمت باعث شك و شبهه عده ای از كارگرها شده، حتی شایعاتی هم درست شده.)
( چه شایعاتی؟!)
وحید با كمی تردید پاسخ داده بود:
( حق دارند خب قبلا ماهی یك بار یا حتی دو ماه یك بار به انبار سركشی می شده ولی حالا با آمدن من و انتصاب شما به عنوان رئیس كارخانه این بازدیدها بیشتر شده.)


و او خیلی آرام سوال كرده بود: ( می خوام بدونم چه شایعاتی شنیده ای، نترس من با كسی كاری ندارم فقط می خوام بدوم.)
وحید گفت:
( این كه من و شما قصد داریم پارچه های انبار رو ...)
همراه با لبخندی جمله او را تمام كرده بود:
( بدوزدیم؟! اما چه لزومی داره من این كار رو بكنم وقتی این كارخانه متعلق به خودمه؟)
وحید با كمی مكث ادامه داد:
( و یا این كه شما به من اعتماد ندارید و من قصد دزدی دارم.)
و او باز هم خنده كوتاهی كرده بود:
( بسیار خب طبق روال قبل به اینجا سركشی می كنم، راستی فهیمی تو قبلا كجا كار می كردی؟)
و وحید با كمی دلواپسی گفته بود:
( یك كارخانه فرش ماشینی. من سوابقم رو ارائه كردم و ...)
( بله ... بله منظوری نداشتم.)
صدای زنگ تلفن او را به سمت میزش كشاند صدای منشی در گوشی پیچید:
- جناب گیلانی آقای ملكی پشت خط هستند وصل ...
- بله ... بله لطفا وصل كنید.
نمی توانست باور كند ملكی به آن سرعت لیلا را پیدا كرده.
- سلام جناب گیلانی، وقتتون بخیر، ملكی هستم.
یاشار كمی روی صندلیش جابجا شد و در حالی كه نمی توانست هیجانش را پنهان كند گفت:
- سلام آقای ملكی، حالتون چطوره؟ امیدوارم كه خبرهای خوبی برام داشته باشید.
- خوبم قربان، خبرهای خوب هم برایتان دارم.
با همان هیجان پرسید:
- پیداش كردی؟
ملكی پیروزمندانه پاسخ داد:
- بله ... الان آدرسش هم مقابلم روی میز است. خانوم لیلا فهیمی سال گذشته ترك تحصیل كرده ...
هیجانات درونی یاشار ناگهان فروكش كرد و خاموش شد.
- صبر كنید آقای ملكی، این خانمی كه مد نظر منه هنوز در حال تحصیله، یعنی سال آخر دبیرستان و رشته تجربی درس می خونه.
ملكی هم كه از این تلاشش بی ثمر بوده، با ناراحتی گفت:
- شما باید تمام این اطلاعات را در اختیار من هم قرار می دادید، به هر دبیرستان كه رفتم اول از دادن اطلاعات طفره می رفغتند، بعد كارت شناسایی می خواستند، بعد علت جستجو رو می پرسیدند، تازه آخرش سوال می كردند، شما مطمئنید كه رشته تحصیلی شان همین است كه در دبیرستان ما تدریس می شود؟
یاشار گفت:
- معذرت می خوام آقای ملكی حق با شماست. من باید تمام اطلاعات رو در اختیار شما می گذاشتم.
ملكی گفت:
- به هر حال من كارم را دنبال می كنم اما فردا باید برگردم، یك كار مهم برام پیش آمده. بعد از انجام كارهام دوباره به تهران سفر می كنم.
یاشار با تشكر از او خداحافظی كرد و گوشی را روی دستگاه قرار داد. بعد به یاد هیجانات درونی چند لحظه قبل افتاد؛ این همه اشتیاق برای پیدا كردن دختری كه فقط چند روز بیشتر او را ندیده بود برای خودش هم تعجب آور بود، از طرفی افسوس می خورد كه نمی توانست آدرس او را از نزدیكترین اقوامش كه به آسانی به آنها دسترسی داشت بگیرد. در حالی كه به نقطه ای خیره شده بود زمزمه كرد،
( بعد از این كه آدرسش رو گرفتی و اونو دیدی چه كار می كنی؟ اصلا می خواهی به او چی بگی؟ من كه شماره تماسم رو برای اون نوشته بودم اگر می خواست با من در ارتباط باشه حتما ... اما نه لیلا تماس نمی گیره!)

SonBol 05-17-2010 10:10 AM

رمان لیلای من - فصل 2/10

باز هم تقاضای یك وقت، كاملا خصوصی و كاملا محرمانه! درست مثل چهار سال قبل و این بار بیشتر كنجكاو بود تا مشتاق، می خواست هر چه زودتر بفهمد باز این زن مستبد و خودكامه از او چه تقاضایی دارد. برای ساعت هفت شب با او قرار گذاشت، ساعت شش و سی دقیقه منشی اش را مرخص و كمی به سر و وضع اتاقش رسیدگی كرد. در حال گذاشتن ظرف شیرینی روی میز بود كه از راه رسید. زیر چشمانش كمی گود افتاده بود. می توانست نشانه ای از چهار سال گذر زمان باشد اما چسبی كه گوشه پیشانی اش خودنمایی می كرد به او بفهماند كه حادثه ای باعث آن ضعف و لاغری شده. گذر زمان نتوانسته بود از او زنی رنجور و از كار افتاده بسازد. صلابت هنوز در لحن و كلامش موج می زد. - سلام دكتر.
- سلام سركار خانم گیلانی. از دیدار مجدد شما بعد از گذشت چهار سال خوشحالم.


این بار بدون این كه به او تعارف شود وارد اتاق شد و روی مبل نشست. - اجازه می دهید یك شربت خنك براتون بیارم؟
مهتاج گفت:
- نه متشكرم عجله دارم.
دكتر هرندی مقابل او نشست و گفت:
- اتفاقی براتون افتاده؟ به نظرم ضعف دارید و اون پانسمان بالای ابروتون ...
مهتاج گفت:
- چیز زیاد مهمی نیست دیروز قرار بود سری به شما بزنم اما متاسفانه یك تصادف كوچك مانع از این امر شد.
دكتر هرندی گفت:
- گویا به خیر گذشته، خب چه خبر از نوه تون؟
مهتاج لبخندی بر لب نشاند و با لحن كنایه آمیز گفت:
- به لطف خدا روز به روز بهتر می شه؛ دیگه احتیاجی به اون قرصها و پرستاریهای مسخره نداره!
دكتر هرندی بدون توجه به لحن نیش دار او گفت:
- خدا را شكر، خب خانم گیلانی این بار چه امر مهم و ضروریی شما رو به ملاقات این حقیر كشونده؟
مهتاج گفت:
- فكر نمی كنم ملاقات چهار سال قلبمون رو فراموش كرده باشید.
دكتر هرندی پاسخ داد:
- نخیر فراموش نكردم.
مهتاج گفت:
- پس به یاد دارید كه چه آرزویی كردید!
دكتر هرندی با مكث كوتاهی پاسخ داد:
- بله و متاسفانه دعایم مستجاب نشد.
مهتاج گفت:
- پس خبر دارید؟
دكتر هرندی گفت:
- بله ویدا دانشجویی من بود اما اونو بیشتر از شما می شناختم.
مهتاج خنده كوتاه و تمسخرباری كرد و گفت:
- به خاطر همین هم بود كه فورا پیشنهاد منو به اون ابلاغ كردید؟
این بار دكتر هرندی با لحنی تمسخر بار گفت:
- اشتباه می كنید سركار خانم، چهار سال پیش من خواسته شما رو قبول كردم چون می دونستم اگه نپذیرم به حرف خودتون عمل می كنید و یكی دیگه رو برای این كار در نظرم می گیرید. قبول كردم و قصد داشتم هرگز یاشار رو به ویدا پیشنهاد ندم، اما دو روز بعد از ملاقاتمون ویدا شاد و سرحال به سراغ من آمد و گفت،( استاد بالاخره یك موضوع مناسب پیدا كردم، یكی از بیماران شماست، دایی زاده خودم یاشار گیلانی!) دنیا دور سرم چرخید. اون گفت خیلی ناگهانی به ذهنش خطور كرده. اون وقت می دانید من چه كار كردم؟
مهتاج كنجكاوانه به صحبتهای او گوش فرا داده بود، دكتر هرندی ادامه داد:
- به ویدا گفتم فكر نمی كنم موضوع مناسبی باشه، خودم برات یك موضوع بهتر دست و پا می كنم. خیلی سعی كردم برخلاف قولی كه به شما دادم اونو از این كار منصرف كنم حتی كمی به ممانعت من از این كار شك برد، اما باز هم با سماجت و پافشاری از من خواست موضوع را با خود یاشار در میان بگذارم و در نهایت ناباوری دیدم سرنوشت همان را انجام داد كه شما انتظارش را داشتید.
مهتاج با عصبانیت گفت:
- شما حق نداشتید به من قول دروغ بدهید.
دكتر هرندی لبخند تلخی زد و گفت:
- بله حق نداشتم، شما هم حق نداشتید به خاطر آینده ثروت و شهرتتون با احساسات دو جوان بازی كنید خب حالا فكری به حال فاجعه به بار آمده كنید. حالا چه نقشه ای دارید؟
مهتاج گفت:
- به قول خودتان این سرنوشت بود كه یاشار را سر راه ویدا قرار داد به من هیچ ارتباطی نداره. در ثانی فاجعه ای ببار نیامده.
دكتر هرندی با ناراحتی گفت:
- درسته این هم خوش شانسی شما بود كه ویدا خود به خود به سمت یاشار كشیده شد كه حالا شما در چنین روزی دچار عذاب وجدان نشوید. می دانم چرا اینجائید. آمده اید تا به من یادآوری كنید آن موضوع هنوز هم كاملا محرمانه است، به من یادآوری كنید كه نباید كسی از نقشه های جالب و حساب شده شما بویی ببرد، اما فهمیده اید كه دیگر احتیاجی به تشویش و نگرانی نیست و همه چیز بر وفق مراد است. اما خانم عزیز، ویدا هم نوه شماست. بهتر نیست كمی هم نگران او و آینده اش باشید؟
مهتاج گفت:
- بهتره خودتون رو كنترل كنید، اصلا شما می دونید بیمارتون یاشار گیلانی چطور اینقدر ناگهانی از نظر روحی بهبود پیدا كرد؟
دكتر هرندی با قاطعیت پاسخ داد:
- بله خانم اطلاع دارم.
مهتاج گفت:
- پس مطلعید ... خب شما اگر جای من بودید چه كار می كردید؟ فكر نمی كنید اگر یاشار رو از دختر مورد علاقه اش دور كنم باز هم دچار همون مشكلات می شه؟
دكتر هرندی سكوت كرد، حقیقت همان بود. در عین حال مطمئن بود این زن فقط و فقط به فكر منافع خودش است.
- حالا من از شما یك سوال دارم، شما واقعا نگران یاشار هستید؟
مهتاج در حالی كه از جواب خودش زیاد هم مطمئن نبود با قاطعیت گفت:
- بله ... بله ... من واقعا نگران آینده یاشار هستم.
دكتر هرندی با تاسف سرش را تكان داد و گفت:
- نه ... نه ... اون كسی كه واقعا نگران حال یاشار بود سالها قبل با فهمیدن بیماری و مشكل نوه اش دق مرگ شد.
مهتاج با یادآوری همسر متوفایش با كمی عصبانیت گفت:
- منظورتون چیه؟
دكتر هرندی گفت:
- منظور منو خوب درك می كنید. شما نگران ثروت و شهرت گیلانیها هستید، امانتی كه به دست شما سپرده شده و شما هم برای آن بعد از پسرتون وارثی نمی بینید.
مهتاج سعی كرد آرام باشد، خنده عصبی كوتاهی كرد و گفت:
- افكار شما واقعا احمقانه است، دروغ محض است!
دكتر هرندی گفت:
- واقعا؟! یعنی اگر بفهمید دختری كه نوه شما به او علاقمند شده یك دختر از طبقه پایین جامعه، به قول شما، بی اسم و رسم است باز هم همین قدر برای این ازدواج پافشاری می كنید؟ باز هم دل نگران آینده یاشار هستید، باز هم نگران بازگشت بیماریش هستید، باز هم ویدا و علائقش براتون بی اهمیت می شه؟
مهتاج بدون این كه از شنیدن آن خبر عكس العملی نشان دهد گفت:
- شما در مورد اون دختر چی می دونید؟
دكتر هرندی یك روانشناس با تجربه و به خوبی از تغییر حالات روحی شخص مقابلش باخبر بود. با لبخند تلخی گفت:
- هیچی ... هیچی نمی دانم فقط به شما توصیه ای دارم؛ اول برید سراغ ویدا و اونو از وضع بوجود آمده كاملا آگاه كنید، دوستانه با اون صحبت كنید به جای دلسوزیهای بی مورد، اونو با حقایق آشنا كنید. كاری كنید كه از فشار روحی و روانیش كاسته بشه، بهش بفهمونید كه اون و احساساتش رو درك می كنید. ویدا دختر تحصیل كرده و باشعوریه، همین كه بفهمه اطرافیان به جای دلسوزی یا بی توجهی غیر منصفانه، اون و احساساتش رو درك می كنند واقعیت رو می پذیره. بعد نوبت یاشاره، بعد از تحقیقات اساسی در مورد اون دختر بدون در نظر گرفتن موقعیت اجتماعی اش و با توجه به اصالت و نجابتش و گفتن واقعیت بیماری یاشار به اون دختر، به خواسته یاشار احترام بگذارید.
مهتاج كیفش را برداشت از جابرخاست و گفت:
- آقای دكتر یك خواهشی از شما دارم؛ بهتره سرتون توی كار خودتون باشه و اینقدر در زندگی خصوصی بیمارانتون علی رغم این كه روانشناس هستید، سرك نكشید!
و قبل از آنكه پاسخی از او بشنود آنجا را ترك كرد. داخل ماشین كه نشست نفسش را بیرون داد افكارش كاملا آشفته بود. اول باید به آن ذهن آشفته انسجام می بخشید و بعد رانندگی می كرد. با خودش زمزمه كرد:
( وفا گفت یك دختر پاپتی، حسام هم در مقابل من زیاد پافشاری نكرد، اون همیشه سعی می كرد تا آخرین توانش با من مبارزه، اما اون روز زیاد با من كلنجار نرفت چرا؟ به خاطر یاشار؟ نه مطمئنا به خاطر اون نبود، می دونست كه خودم بالاخره كوتاه می یام، چون اون دختر باب طبع من نیست. امروز هم این دكتر مزخرف گو در مورد موقعیت اجتماعی صحبتهایی كرد. ویدا زیاد ناراحت نیست سیمین هنوز با حسام روابطی دوستانه داره، در نتیجه همه اون دختر رو به خوبی می شناسند جز من ... خب حالا كه گذاشتند خودم بفهمم، خودم از همه چیز سردر می آورم. دیگه سراغ سیمین و ویدا نمی رم اگر اون دختر اونی كه من می خوام نباشه به وجود ویدا احتیاج هست. اول باید با اون دختر آشنا بشم اما چطوری؟ حتما راهی هست باید راهی باشه، این همه سال تلاش نكردم تا یك دخترك بی سر و پا نام و ثروتم رو به ننگ بكشه. من دنبال یك زن مقتدر هستم نه یكی مثل ویدا ... اگر شد بهتر از اون!)

SonBol 05-17-2010 10:10 AM

رمان لیلای من - فصل 3/10

دكتر هرندی فنجانهای چای را روی میز گذاشت و نشست و به چهره مغموم و گرفته او نگاه كرد و گفت: - روی كاری كه بهت پیشنهاد دادم فكر كردی؟
ویدا سرش را بالا گرفت و به او نگاه كرد. رابطه آنها فراتر از رابطه استاد و دانشجو بود؛ همیشه دكتر هرندی پدرانه با او برخورد كرده بود.
- اون كار به درد من نمی خوره.
- تو باید درست رو ادامه می دادی یعنی انتظار داشتم تا مقاطع عالیه ادامه تحصیل بدهی اما تو به مدرك كارشناسی بسنده كردی، حالا هم دیر نشده می تونی ادامه بدهی.
- بهش فكر كردم اما اصلا حوصله درس و دانشگاه رو ندارم.
- اگر جویای كاری بهتر هستی باید ادامه تحصیل بدی. می تونی هم كار كنی هم درس بخونی. تو كه نمی خواهی باقی عمرت رو به بطالت بگذرونی.


ویدا مستقیما به او نگاه كرد و بعد از مكث كوتاهی گفت: - دكتر ... می خواستم یك سوالی از شما بپرسم، دوست دارم واقعیت رو بشنوم.
دكتر هرندی فنجان را مقابل ویدا گذاشت و گفت:
- چرا فكر می كنی ممكنه بهت دروغ بگم؟
- از یاشار خبر دارید؟
دكتر هرندی پاسخ داد:
- سوال تو همین بود؟ خبر كه نه، اما بی خبر بی خبر هم نیستم. تو كه باید بیشتر از من از حال اون باخبر باشی.
ویدا گفت:
- سوال من چیز دیگه ایه، چهار سال قبل یادتون هست؟ یادتون هست بهترین دانشجوتون یك موضوعی كه دلخواهش باشه رو برای پایان نامه اش پیدا نمی كرد؟
دكتر هرندی گفت:
- بله ... و من می خواستم كه به تو كمك كنم و موضوعی رو برات پیدا كنم.
- درسته اما شما بعد از این كه فهمیدید مشكل روحی روانی دایی زاده ام، بیمار خودتون رو می خوام پیگیری كنم این پیشنهاد رو به من دادید، اما چرا؟
دكتر هرندی در حالی كه سعی داشت از موضوع طفره برود گفت:
- ویدا من نمی فهمم چرا بعد از گذشت چهار سال اومدی و داری این سوال رو از من می كنی.
ویدا گفت:
- چون چهار سال پیش آنقدر از پیدا كردن یك سوژه زنده خوشحال بودم كه نفهمیدم باید در برابر ممانعت شما یك چرا بیارم. چرا نمی خواستید كه من با دایی زاده ام برای پایان نامه صحبت كنم؟ چرا نباید اونو موضوع پایان نامه ام قرار می دادم؟ مگه قرار بود چه اتفاقی بیافته؟
و چون سكوت دكتر هرندی را دید ادامه داد:
- شما از چی باخبر بودید؟ یعنی چطور از امروز من باخبر بودید؟
- من از هیچ چیزی باخبر نبودم فقط ...
- فقط چی دكتر؟! می ترسیدید دانشجوتون عاشق سوژه پایان نامه اش بشه؟ خب می شدم مگه چه اتفاقی می افتاد؟
- ببین ویدا ...
ویدا گفت:
- نه دكتر من فقط می خواهم بدونم چرا سعی داشتید موضوع دیگه ای رو برای پایان نامه ام در نظر بگیرم؟
دكتر گفت:
- چون فكر می كردم چیز خوبی از آب در نمی یاد. نمی خواستم دانشجوی خوب من یك پایان نامه بی خود تحویل بده. نه دكتر، نه ... شما می دونستید كه موضوع خوبه، اما یك اشكالی داشت.
دكتر هرندی گفت:
- درسته یك مشكلی وجود داشت اما حالا دیگه دونستن واقعیت هیچ فایده ای نداره. من خیلی سعی كردم تو رو از اون موضوع منحرف كنم اما تو راهی رو در پیش گرفتی كه ...
ویدا كنجكاوانه پرسید:
- كه چی؟
دكتر هرندی گفت:
- ویدا واقع بین باش زندگی پر از تجربیات تلخ و شیرینه، یك تجربه تلخ نباید ما رو از ادامه زندگی باز داره، نباید متوقف كنه.
ویدا گفت:
- این در مورد شكست در عشق صدق نمی كنه.
دكتر هرندی گفت:
- چه عشقی؟ عشق یك طرفه ...؟!
ویدا با لحنی ملتهب گفت:
- اما دكتر اون باید زودتر از اینها لب باز می كرد و منو متوجه اشتباهم می كرد، نه حالا كه ... حالا كه یك ...
دكتر هرندی گفت:
- نه ویدا اشتباه نكن، اون یك عشق تازه نیست، یاشار آنقدر غرق در بیماری خودش بود كه نمی فهمید رفتار تو، رسیدگیها و توجهات تو نشات گرفته از عشق تو به اونه، خودت هم خوب می دانی. كمی واقع بین باش.
ویدا مكث كرد و بعد گفت:
- قبول دارم دكتر اما فراموش كردنش احتیاج به زمان داره.
دكتر هرندی گفت:
- این گذشت زمان نباید زیاد طول بكشه سعی كن در روال عادی زندگی قرار بگیری.
ویدا گفت:
- جواب منو هنوز ندادید دكتر، این موضوع حسابی ذهن منو درگیر كرده.
دكتر هرندی كمی فكر كرد، چه عیبی داشت اگر چهره واقعی آن زن مستبد و خودخواه را حداقل برای نوه اش نمایان می كرد؟
- امیدوارم زیاد ناراحتت نكنم. دیگه علتی برای پنهان كاری نمی بینم. روزی كه تو آمدی اینجا و با خوشحالی از موضوع پایان نامه ات با من صحبت كردی حسابی جا خوردم چون چند روز قبل از اون، مادربزرگت مرا داخل مطبم ملاقات كرد یك ملاقات كاملا خصوصی. اول گفت دیگه نمی خواهد به خاطر یك اشتباه دیگه تا آخر عمر شنونده سركوفتهای اطرافیان باشه، از سونیا و انتخابش توسط خودش صحبت كرد و بعد ... بعد در مورد تو و پایان نامه ات صحبت كرد و در مورد یاشار كه بیماریش و آینده نامعلومش اونو حسابی نگران كرده و از من خواست تو رو به سمت اون سوق بدهم و ....
ویدا با آشفتگی ناباورانه گفت:
- دیگه بسه دكتر ... خودم همه چیز رو فهمیدم.
و در حالی كه سعی داشت بغضش رو فرو دهد سرش را در میان دستهایش گرفت و گفت:
- قرار بود كه یاشار عاشق من بشه و من عاشق اون ... اینطوری ... اینطوری تا هر زمان درمانش طول می كشید كسی بود كه با اون ازدواج كنه و نسلی دیگه از گیلانی ها رو بدون فوت وقت بسازه ...
دكتر هرندی با تاسف سری تكان داد و گفت:
- خیلی سعی كردم تو رو مجاب كنم، اما ... شاید باید همان زمان واقعیت رو به تو می گفتم.
ویدا در حالی كه سرش را بین دو دست می فشرد و نفسهایش از خشم و عصبانیت به شماره افتاده بود گفت:
- اون پیرزن خودخواه همه چیز و همه كس رو به خدمت ثروت و شهرتش می گیره، چشمش رو به روی انسانیتش بسته!
دكتر هرندی از جابرخاست و برای آوردن آب، از سالن خارج شد وقتی دوباره به سالن برگشت ویدا آنجا نبود. نفس عمیقی كشید و گفت:
( لابد می ره سراغ خانوم مهتاج گیلانی تا عواطفش رو زیر سوال ببره.)
ویدا در حالی كه به سرعت رانندگی می كرد با خودش كلنجار می رفت:
(برم اونجا كه چی؟ بگم تو یك حیوونی مادربزرگ! تو یك دیكتاتور بی احساسی، چه جوابی می شنوم؟ این خودت بودی كه خواستی دایی زاده ات رو موضوع پایان نامه ات كنی و بعد هم خیلی عجولانه كه نه ... خیلی احمقانه شدی. نه ... نه نمی تونم به تحقیراتش گوش كنم ... نمی تونم.)
و از سرعتش كاست.

SonBol 05-17-2010 10:11 AM

رمان لیلای من - فصل 1/11

انگشتان ظریفش را به سختی در دست می فشرد، سعی داشت كلماتش را با آن فشار در ذهن او جای دهد: - تو نباید چیزی درباره رفت و آمدهای من به بابا بگی. می فهمی كه؟
- آره مامان ... اما ... می شه دیگه همراه شما نیام؟
- نه نمی شه، اگر تو با من نباشی بابا اجازه نمی ده من از خونه برم بیرون، اون وقت مثل یك زندانی توی خونه می میرم، تو كه نمی خواهی مامان بمیره.
- نه مامان ... اما دوستات منو اذیت می كنن، منو می ترسونن.
- نه ... نه ... اونا دوستای من هستند، فقط با تو بازی می كنند تو رو سرگرم می كنند تا من كارهام رو انجام بدم.
- اما مامان اونها منو اذیت می كنن، بعد هم منو می ترسونن. باور كنید راست می گم.
- مثلا چطوری اذیتت می كنن، بگو ...


و به چشمانش خیره شد، از یادآوری آن آزار و اذیتها دچار لرزش شدید شد، تمام بدنش می لرزید حتی دستهای قوی مادرش هم قادر نبود شانه های كوچك او را نگه دارد: - یاشار ... یاشار ... تو چت شده؟ چرا اینطوری شدی؟ یاشار ... یاشار ... حرف بزن.
با صدای فریاد ناهنجاری كه از گلویش خارج شد به سرعت چشمانش را گشود. احساس می كرد مسافتی طولانی را به سرعت دویده؛ از گذشته حال ... نفسهایش به شماره افتاده بود و آنقدر عرق كرده بود كه موهایش روی پیشانی چسبیده بود. از روی كاناپه برخاست و صاف نشست. اتاق در تاریكی فرو رفته بود دستش را دراز كرد و آباژور پایه بلند كنار كاناپه را روشن كرد. به ساعتش نگاه كرد ساعت هشت شب بود و بعد به یاد آورد مثل همیشه راس ساعت پنج كارخانه را ترك كرده و یك راست به آپارتمان اجاره ای و كوچكش برگشته و خیلی ناگهانی به خواب رفته بود، بعد از گذشت سه ماه، دوباره همان كابوسها به سراغش آمده بودند. در آن چند ماه سعی كرده بود با مشغول بودن به كار و رسیدگی به كارهای كارخانه از آن تنشهای روحی فرار كند اما در آن یك هفته به خاطر آن انتظار كشنده و عذاب آور كمی كنترلش را از دست داده بود و برای آرام كردن فكر و ذهنش مجبور شده بود از قرصهای آرامبخش استفاده كند. در عین حال ترس از بازگشت به آن دوران سخت بیماری روحی و روانی، بر آن آشفتگی دامن می زد. از طرفی از زمانی كه كار در محیط كارخانه را شروع كرده بود طعم تلخ تنهایی را به خوبی چشیده بود. آن همه سال به خودش به عنوان یك فرد بیمار و غیر عادی می نگریست آدمی كه همه جا را برای یافتن جایی خلوت و ساكت زیر پا می گذاشت؛ جایی كه بتواند از دیگران و نگاهشان فرار كند و هیچگاه نمی توانست آن مكان را بیابد، همیشه سایه ای از دلواپسیها و دل نگرانیهای پدرش، ویدا و دكتر هرندی او را تعقیب می كردند و نگاههای مسلحانه مهتاج، مادربزرگش كه او را تنها وارث كلانش می دانست و حالا ... حالا كه به دنبال یك دوست و رفیق می گشت می دید كه تنها مانده است همان تنهایی كه روزی به دنبالش بود.
همانطور كه نشسته بود پیغامگیر تلفنش را روشن كرد، كاری كه هر روز بعد از بازگشت از كارخانه انجام می داد و آن روز به خاطر آن خواب ناگهانی به تعویق افتاده بود. بعد از شنیدن صدای بوق، صدای پدرش را شنید:
- سلام یاشار. خوبی پسرم؟ با همراهت تماس گرفتم جواب ندادی. به كارخونه هم كه زنگ زدم منشی ات گفت داخل محوطه ای، فكر می كنم شارژ همراهت تمام شده. رسیدی خونه به من زنگ بزن. خیلی وقته كه صدات رو نشنیدم. فكر می كنم زیادی غرق كار شدی. فراموش نكن حتما زنگ بزن فعلا خداحافظ.
یاشار از جابرخاست همراهش را به شارژ وصل كرد و در حالی كه وارد آشپزخانه می شد به پیغام دوم گوش سپرد:
- سلام عزیزم، مهتاج هستم چرا با ما تماس نمی گیری؟ قرار نیست انقدر خودت را مشغول كنی، در ضمن از روند كارها ما را بی خبر نگذار، سعی می كنم تا هفته آینده هم برای دیدن تو و هم برای سركشی كارخونه سفری به اونجا داشته باشم، ببینم تو به مرخصی احتیاج نداری؟
یاشار لبخندی زد و گفت:
- چرا مادربزرگ احتیاج دارم ولی نه حالا.
- سلام جناب گیلانی، ملكی هستم، خبرهای خوبی براتون دارم، لطفا با من تماس بگیرید.
یاشار فورا از آشپزخانه بیرون آمد و ناباورانه پیغام را به عقب برگرداند و گوش داد.
( سلام جناب گیلانی، ملكی هستم خبرهای خوبی براتون دارم، لطفا با من تماس بگیرید.)

SonBol 05-17-2010 10:11 AM

رمان لیلای من - فصل 2/11
- لیلا اگه از همین وسط بریم اون طرف زودتر می رسیم ... نه؟ - دیوونه شدی دختر، پل هوایی یه خورده دورتر از اینجاست.
مریم در حالی كه گامهایش را با لیلا هماهنگ می كرد گفت:
- پس اینقدر تند نرو، چه عجله ای داری؟
- بعد از دو ماه، بابام اجازه داده با تو بیام بیرون. نمی خوام دیر برسم و بهانه بدم دستش.
مریم گفت:
- مگه نگفتی بابام عوض شده؟
- چرا ولی این دلیل نمی شه از اخلاقش سوءاستفاده كنم.
مریم گفت:
- سوءاستفاده؟! فقط دو سه تا مغازه مانتو فروشی همین ...


لیلا با تعجب نگاهش كرد و گفت: - ما داریم می ریم واسه فردا لوازم مورد نیازمون رو بخریم.
مریم گفت:
- وای اسم فردا رو نیار كه همین جا بالا می یارم.
لیلا لبخندی زد و گفت:
- تو كه باید خیالت راحت باشه به قول خودت اینقدر خوندی كه بتونی خودت رو توی دانشگاه آزاد ببینی.
مریم گفت:
- بله ... اما دانشگاه سراسری چیز دیگه ایه، راستی لیلا من یك تصمیمی گرفتم، تصمیم گرفتم اگر دانشگاه سراسری قبول شدم به خاطر تو هم كه شده از اون بگذرم، یعنی اگه تو قبول نشدی من هم قیدش رو بزنم. تو چنین تصمیمی نگرفتی؟
لیلا لبخندی زد و گفت:
- نه من حاضر نیستم به خاطر تو آینده ام رو خراب كنم.
مریم گفت:
- اوا! ... خیلی رذلی لیلا ... خیلی رذلی ... به تو هم می شه گفت رفیق؟
لیلا خنده كوتاهی كرد و گفت:
- تو داری دست پیش می زنی كه پس نیافتی، من تو رو می شناسم مارمولك!
مریم گفت:
- خیلی خب، حالا كه به خاطر من از خیر دانشگاه نمی گذری، لااقل بیا بریم و توی فروشگاههای تاناكورا دنبال جنس بگردیم.
لیلا گفت:
- اونجا واسه چی؟
مریم گفت:
- آخه نمی شه كه تمام یك ترم رو با یك مانتو رفت دانشگاه، بودجه اوس عباس هم به دو سه دست لباس نو نمی رسه، باید از یك جایی تیپم رو درست كنم یا نه؟
- دست بردار مریم ما تازه فردا قراره بریم سر جلسه امتحان، اون وقت تو فكر چه جاهایی رو كردی؟
مریم گفت:
- نگفتم اسم فردا رو نیار بالا می آرم.
- الان كه پله های پل هوایی رو بالا رفتی حالت جا می یاد.
مریم همگام با لیلا از پله ها بالا رفت و گفت:
- نمی شه جای این پله ها، پله برقی می گذاشتند؟
لیلا آخرین پله را بالا رفت و گفت:
- چرا نمی شه، فقط منتظرند تو دستور صادر كنی.
مریم با خنده گفت:
- اما اگه بشه چه كیفی داره! من هر روز می یام پله برقی سوار می شم،

لیلا به نقطه ای اشاره كرد و گفت:
- اونجا چه خبره؟
- هیچی لابد باز یكی از همین دست فروشهاست كه جا گیر نیاورده و اومده وسط زمین و هوا بساط زده.
- واستا ببینم چی داره.
و قبل از آن كه به بساطش نگاه كند به چهره معصومانه دختركی چشم دوخت كه سعی داشت اجناسش را به مشتریها قالب كند. مریم از پشت سر لیلا سرك كشید و گفت: چی داره؟

لیلا گفت:
- همون چیزهایی كه ما می خواهیم.
مریم گفت:
- بیا بریم، می ریم از مطبوعاتی می گیریم، این مدادها و پاك كن ها نامرغوبند.
لیلا گفت:
- مگه سواد نداری؟ خب ماركش رو می خونی.
مریم گفت:
- مارك؟! دیگه حالا همه چی نوع تقلبی هم داره، حتی خودت شب كه می خوابی و صبح بیدار می شی باید هوا رو داشته باشی كه تقلبی ات رو نساخته باشند.
مریم لبخندی زد و گفت:
- این اراجیف چیه؟
و در حالی كه جلوی بساط دخترك خم می شد گفت:
- بیا از همین بخریم ثواب داره ها ...! تازه الان مطبوعاتی ها و لوازم تحریرها اینقدر شلوغه كه جای سوزن انداختن نیست.
مریم گفت:
- باشه، ولی باید یك قولی بدی.
لیلا چند مداد و پاك كن از سایر لوازم جدا كرد و گفت:
- چه قولی؟
مریم در حالی كه پول آنها را حساب می كرد گفت:
- این كه بعد از امتحانات سراسری و آزاد، واسه رفع خستگی منو ببری دیدن بابابزرگت.
لیلا به نگاه شوخ مریم چشم دوخت و گفت:
- منحرف، آس و پاس! تو می خواهی بری دیدن بابابزرگ من یا دوست اون؟
مریم دست لیلا را گرفت و گفت:
- حالا كه كارمون زود راه افتاد دوسه تا مانتو سرا هم بریم، توی راه واست می گم منحرفم یا آس و پاس.

SonBol 05-17-2010 10:12 AM

رمان لیلای من - فصل 3/11
یاشار یك بار دیگر كاغذی را كه تقریبا مچاله شده بود، باز كرد و آدرس را خواند؛ از شب قبل صدها بار آن را زمزمه كرده بود. سعی داشت تصویری از آن محل در ذهنش بگنجاند جایی كه هرگز ندیده بود، فقط از زبان ملكی تعاریفی جزئی را از آنجا شنیده بود. كاغذ را داخل جیبش گذاشت و سرش را به صندلی هواپیما تكیه داد. چشمانش را بست و سعی كرد تا رسیدن به مقصد، كمی استراحت كند اما ذهنش آنقدر درگیر بود كه خواب را از چشمانش می ربود. به یاد شب قبل افتاد زمانی كه پیغام ملكی را دریافت كرد وسط زمین و آسمان معلق مانده بود، دقایقی ایستاد تا آن چه را كه شنیده بود باور كند. بالاخره انتظار به پایان رسید هیجانزده شماره ملكی را گرفت و عجولانه تكلیف كرد تهران بماند یا برگردد.
به یاد نداشت كه آیا از ملكی تشكر كرده یا باز هم عجولانه برای ردیف كردن كارها و برنامه هایش تماس را قطع كرده بود و بعد همان لحظه با مهتاج تماس گرفت. خودش پرسیده بود كه احتیاجی به مرخصی نداری، چرا كه نه؟ حالا بهترین موقعیت برای رفتن به مرخصی بود. مهتاج اصلا تعجب نكرد، فقط خواست روز بعد به كارخانه برود و كارها را به مدیر عاملش بسپارد، حتی از او نپرسید به چند روز مرخصی احتیاج داری و چرا، و خیال او را از بابت توضیحات اضافی راحت كرد.
- تا لحظاتی دیگر در فرودگاه به زمین خواهیم نشست. لطفا كمربندهای خود را ببندید و صندلی را به حالت عمودی درآوردید.
مهتاج محكم او را به خود فشرد و گفت:
- می دونستم وقتی بگم تو به مرخصی احتیاج نداری، به یاد می یاری كه سالگرد پدربزرگت نزدیكه.
یاشار كمی جا خورد. حالا علت این كه زیاد در مورد درخواست مرخصی اش پرس و جو نكرده بود را می فهمید. حسام او را به گرمی در دست فشرد و گفت:
- من و مادربزرگت سر این قضیه شرط بندی كرده بودیم و گویا باختم!
یاشار لبخندی تصنعی زد و با خودش گفت:(در اصل شما بردید!)
- اگر اجازه بدهید برم بالا و كمی استراحت كنم.
مهتاج گفت:
- حالا دیگه واقعا به استراحت نیاز داری، بعد از این همه وقت، حسابی خودت رو درگیر كردی.
وقتی داخل اتاقش تنها شد نفس عمیقی كشید و به تقویم روی میز نگاه كرد:
- خدایا دو روز دیگه سالگرد پدربزرگه و من باید این دو روز كسالت بار رو باز هم انتظار بكشم!

SonBol 05-17-2010 10:12 AM

رمان لیلای من - فصل 4/11

- وفا ... وفا ... تو هنوز آماده نشده ای؟ داره دیر می شه. ویدا كیفش را برداشت از پله ها بالا رفت پشت در ایستاد و چند ضربه به در نواخت دقایقی منتظر ماند و چون جوابی نشنید وارد اتاق شد. وفا روی تخت دراز كشیده بود و به موسیقی گوش می داد، ویدا با عصبانیت جلو رفت هدفونها را از گوشهای وفا بیرون كشید و با اعتراض گفت:
- پس من یك ساعت دارم با خودم صحبت می كنم؟
وفا با بی حوصلگی گفت:
- چیه؟ چه خبر شده؟
- فكر می كردم داری آماده می شی.
- آماده می شم؟! واسه چی؟
- وفا ...! فراموش كردی امروز سالگرد پدربزرگ برگزار می شه، من و تو الان باید اونجا باشیم، می دونی چقدر دیر كردیم؟


وفا روی تخت غلتی زد، روی شانه چپش خوابید و گفت: - من حال و حوصله این صحنه بازیها رو ندارم.
ویدا گفت:
- منظورت از این حرف چیه؟ كدوم صحنه سازی؟
وفا گفت:
- آدمی كه به فكر زنده های دور و برش نیست بر چه اساسی هر سال برای متوفایش، برای یك مرده، سالگرد می گیره؟
ویدا گفت:
- اون آدم كیه؟
وفا با كمی خشم گفت:
- خانوم مهتاج گیلانی!
ویدا گفت:
- خیلی خب جایی دیگه می توانی دق دلیت رو سرش در بیاری. حالا مامان چشم به راه ماست.
وفا با تمسخر گفت:
- مامان هم دختر همون زنه!
ویدا ناباورانه گفت:
- وفا تو چت شده؟ این حرفها چیه؟
وفا به سمت ویدا چرخید و گفت:
- مامان چقدر نگران آینده توئه؟
ویدا گفت:
- خب ... خب هر مادری .... خیلی زیاد.
وفا نگاه عمیقی به ویدا كرد و گفت:
- نه ... نه ویدا، یكی مهمتر از من و تو براش وجود داره، خیلی مهمتر كه حتی چشمش رو روی احساسات ما می تونه ببنده. به خاطر ...
ویدا لبه تخت وفا نشست و آهسته گفت:
- به خاطر یاشار ...؟
وفا با تردید به ویدا نگاه كرد و ادامه داد:
- من همه چیز رو می دونم وفا، پنهان كاری بسه، در ضمن از تو هم می خواهم دیگه اینقدر به خاطر من حرص نخوری.
وفا كه غافلگیر شده بود گفت:
- كی به تو خبر داده؟
ویدا گفت:
- خودش اومد اینجا ...
وفا با عصبانیت روی تخت نشست و گفت:
- اومد اینجا ...؟! كه چی؟ كه چه غلطی بكنه؟
ویدا مستقیما به وفا نگاه كرد و گفت:
- كه منو مطمئن كنه كه هیچ علاقه ای بهم نداره، ببین وفا من آدمی نیستم كه بخوام محبت گدایی كنم، تا حالا هم هر كاری براش كردم فقط ... فقط به خاطر احساسات اشتباهم به اون بود. حالا هم از تو می خوام دست از دلسوزی برای من برداری. این برادربازیها و غیرت بچه گانه رو هم بریز دور. من به هیچ كدام از اینها احتیاج ندارم، خودم می تونم مشكلاتم رو حل كنم.
و بعد از جابرخاست جلوی در ایستاد و گفت:
- بهتره زودتر آماده بشی، من پایین منتظرتم، فهمیدی؟
وفا با خشم مشت محكمی روی میز كنار تختش زد. ویدا را به خوبی می شناخت ظاهرش آرام، اما از درون رو به تخریب و نابودی بود.

SonBol 05-17-2010 10:13 AM

رمان لیلای من - فصل 5/11

یاشار روی مبلی در ابتدای در ورودی سالن نشسته بود و با ورود میهمانان به گرمی از آنها استقبال می كرد و با خروجشان از حضورشان در مراسم تشكر می كرد به ساعتش نگاه كرد وفا هر سال در كنار او كار بدرقه میهمانان را بعهده می گرفت اما آن روز هنوز به مراسم نیامده بود. دلش نمی خواست به خصومتی كه بینشان بوجود آمده بیاندیشد. بهروز جلوی در ورودی باغ نگاهی به دسته گلی كه به همراه داشت انداخت چند شاخه گلایل سفید مزین به روبان مشكی. اصلا او آنجا چه می كرد؟ بعد از گذشت هفت سال! برای چه به آنجا دعوت شده بود؟ مردد از حضورش در آن مراسم به یاد تماس خانوم گیلانی افتاد.
(سلام آقای عنایت. عصرتان بخیر.)
(سلام خانوم، می بخشید شما را بجا نمی آورم.)
(من مهتاج گیلانی هستم مادربزرگ ...)


آن تماس غافلگیر كننده می توانست حاصل خبرهای ناگواری از حال شخصی باشد كه زمانی، سالها قبل بهترین رفیقش بود و می توانست باشد اما یك كنج اندیشی، یك بدگمانی بر روی تمام رفاقتشان یك خط قرمز، یك خط سیاه كشیده بود. چقدر سعی كرده بود یاشار را از اشتباه بیرون نمی خواست به این سادگی از دوستی با او بگذرد. جدای از مشكلات روانیش جوان لایق و دوستی فهیم و قابل اعتماد بود اما یاشار او را نارفیق خوانده بود؛ یك خائن! باید به او حق می داد اما در آن كشاكش هر دو از دست یكدیگر به شدت عصبی و دلخور بودند. (آقای عنایت ... هنوز مرا نشناخته اید؟!)
(بله ... بله خانم گیلانی شناختم. كمی غافلگیر شدم راستش تماس شما تا حدودی هم مرا دلواپس كرد.)
(نگران نباشید، همه خوبند، مخصوصا یاشار. نمی دونید با چه مشقتی تونستم شماره شما را پیدا كنم.)
(به هر حال از این كه بعد از هفت سال یادی از من كردید خوشحالم.)
(غرض از مزاحمت، خواستم شما رو برای مراسم سالگرد همسر مرحومم دعوت كنم.)
و او را بیشتر از تماس غافلگیر كننده اش، متعجب كرده بود. بعد از این همه مدت زنگ زده بود تا او را به مراسم سالگرد دعوت كند؟ كمی جای بحث داشت.
(از لطفتون ممنونم، جسارتا می پرسم بعد از این همه وقت چطور شما ...)
(حق دارید آقای عنایت، اما فكر كردم و دیدم این بهترین فرصت برای از سر گرفتن رفاقتی است كه با یك بدبینی از هم پاشید.)
(خانم گیلانی من خیلی سعی كردم رفاقتم با نوه شما را حفظ كنم اما ... در حقیقت یاشار از من متنفر شده.)
(ببینید آقای عنایت حال روحی روانی یاشار رو به بهبودیه.)
(خوشحالم.)
(همینطور وضعیت جسمانی اش، اما مشكلی وجود داره، اون خیلی تنهاست وجود شما مشكلات زیادی رو حل می كنه.)
(اشتباه می كنید خانم گیلانی، ممكنه با دیدن من حسابی به هم بریزه.)
(نه ... نه ... باید اونو از نزدیك ببینید كلا فرق كرده. ازتون خواهش می كنم به این مراسم بیائید.)
(اگر یاشار خواهان دیدن من بود خودش با من تماس می گرفت. به هر حال نمی تونم این دعوت رو با این همه خواهش و اصرار رد كنم.)
و در برابر خواسته او پاسخ داد:
(باشه خانوم گیلانی، امیدوارم همانطور كه شما گفته اید باشه.)
و حالا كه مقابل در باغ ایستاده بود تردید داشت كه یاشار با دیدن او در عوض یادآوری مهشید، خاطرات خوب دوران رفاقتشان را به یاد آورد.
بهروز نگاهی به درون باغ انداخت و زیر لب گفت،(ولش كن، برمی گردم و برای نرفتنم زنگ می زنم و عذری می یارم.)
ویدا با تعجب به جلوی در باغ چشم دوخت و گفت:
- وفا ... اونجا رو ببین، اون بهروز نیست؟
وفا از سرعتش كمی كاست و گفت:
- چرا ... چرا خودشه.
- اون اینجا چه كار می كنه؟ اگر یاشار اونو ببینه باز هم به هم می ریزه، نباید بگذاریم بره داخل.
وفا با عصبانیت گفت:
- به ما ارتباط نداره.
وقتی جلوی در باغ رسیدند بهروز از جلوی دربازمی گشت، ویدا گفت:
- نگه دار ... گفتم نگه دار.
و فورا با كمی عصبانیت از ماشین پیاده شد و با عجله خودش را به او رساند.
- آقای عنایت ... آقای عنایت.
بهروز به سمت او برگشت.
- سلام آقای عنایت.
چهره ویدا در طی آن سالها آنقدر تغییر یافته بود كه او را نشناسد. از طرفی در همان سالها هم زیاد او را ندیده بود.
- من ویدا هستم.
- می بخشید كه شما را بجا نیاوردم، حالتون چطوره؟
- داشتید برمی گشتید؟
و به دسته گلی كه به همراه داشت اشاره كرد و گفت:
- نیومده!
بهروز درمانده از پاسخ، فقط نگاهش كرد. ویدا ادامه داد:
- از دیدنتون خوشحال شدم اما فكر نمی كنم همین احساس با دیدن شما به یاشار دست بده.
بهروز بر خودش مسلط شد و گفت:
- من معمولا بدون دعوت جایی نمی رم، درست ندونستم اصرارهای مادربزرگتون رو برای حضور در این مراسم رد كنم.
ویدا با تعجب پرسید:
- مادربزرگم ...؟
(خدایا توی سر این پیرزن كله شق چی می گذره؟ از دعوت اون چه قصدی داره؟)
- معذرت می خوام، قصدم توهین نبود راستش، دایی زاده من حالش بهتر شده و من ترسیدم كه دیدن شما دوباره ...
- ویدا ... چرا آقای عنایت را داخل كوچه نگه داشتی؟
و قبل از این كه ویدا پی به منظور این دعوت نابهنگام ببرد مهتاج سر رسید.
- خیلی خوش آمدید آقای عنایت لطفا بفرمائید داخل.
بهروز با تردید به ویدا نگاه كرد و لبخندی بالاجبار تحویل مهتاج داد و در حالی كه قصد بازگشت را داشت ناخواسته وارد باغ شد. ویدا چشم از بهروز گرفت به مهتاج نگاه كرد و گفت:
- مادربزرگ معلوم هست می خواهید چه كار كنید؟ می دونید اگر یاشار با اون مواجه بشه چه اتفاقی می افته؟
مهتاج تحكم آمیز گفت:
- اینقدر نقش دایه مهربانتر از مادر رو بازی نكن! من خودم می دونم دارم چه كار می كنم. حالا برو داخل.
ویدا همانجا میخكوب شد. برخوردهای مهتاج غیرقابل تحمل شده بود.
یاشار روی مبلی نزدیك در نشسته بود و با شخصی كه به نظر می آمد یكی از كارگران برگزار كننده آن مجلس باشد صحبت می كرد. بهروز نفس عمیقی كشید و وارد شد. یاشار هنوز سرگرم صحبت كردن بود، دسته گل را پیش روی او گرفت و گفت:
- سلام ...
و دو نگاه كه بعد از هفت سال با هم تلاقی پیدا می كرد درهم گره خورد. در نیمرخش آن همه تغییر و تحول مشهود نبود. آن زمان هردو جوانانی بیست و دوسه ساله و كم تجربه بودند اما حالا هر دو قدم به سن سی می نهادند؛ مردانی تقریبا با تجربه! اما او خیلی تغییر كرده و زودتر از آن چه می بایست موهایش رنگ باخته بود. مطمئنا اثرات مخرب آن داروهای آرام بخش بود، اما به چه فكر می كرد؟ در آن نگاه بهت زده چه نهفته بود؟
یاشار ناباورانه از جا برخاست، تصویر مهشید را با تمام قدرت پس زد؛ رویاهایش به پایان رسیده و او كه مقابلش ایستاده بود تنها رفیق سالهای قبلش بود و بعد از او هیچ كس را نیافته بود كه بتواند جای او را برایش پر كند در حالی كه دستش را به سمت او می برد گفت:
- بهروز ... واقعا خودتی؟!
برای این كه او را تنگ در آغوش بگیرد هنوز زود بود اما شروع خوبی بود. او هم دست یاشار را در دست فشرد و گفت:
- باید زودتر به سراغت می آمدم.


SonBol 05-17-2010 10:13 AM

رمان لیلای من - فصل 6/11

وفا از همان لحظه ورودش به حالت قهر از او دور شده بود. یاشار هم نتوانسته بود جای خودش را به او واگذار كند و به سراغ دوست دیرینه اش برود و در مورد حضور ناگهانی اش سوال كند. بی شك كسی باید او را به مراسم دعوت كرده باشد چرا كه او نمی توانست مراسم دوازدهمین سالگرد پدربزرگ دوستی را به یاد بیاورد كه هفت سال از هم جدا بودند، از طرفی همیشه به یاد داشت كه می گفت: (می دونی یاشار من تنها كاری رو كه تا به حال انجام ندادم این بود كه بدون دعوت سر و كله ام جایی پیدا بشه و سعی می كنم همیشه همین طور باشم.)
و او هم همیشه در جوابش با لبخندی گفته بود:
(ولی من فكر می كنم این خصلت بدی باشه شاید در مراسمی مهم فراموش بشی اون وقت ...)


(اون وقت هم نمی رم، چون اگر براشون ارزش داشته باشم هرگز فراموشم نمی كنند.) نگاهی سطحی به سالن انداخت؛ تقریبا تمام میهمانان رفته بودند بهروز هم از جایش بلند شده بود و در حال خداحافظی با حسام آماده ترك آنجا بود. یاشار آخرین میهمانان را هم بدرقه كرد و به سمت بهروز رفت.
- كجا ...؟ تازه قراره به اندازه هفت سال به تعویق افتاده با تو صحبت كنم.
حسام از این برخورد دوستانه متعجب شده بود، به خوبی می دانست مهشید برای پسرش با حضور لیلا به پایان رسیده.
با لبخندی گفت:
- پس بهتره برای شام اصرار كنی تا بمونه.
و آن دو را تنها گذاشت. بعد از رفتن حسام، خیلی بی مقدمه گفت:
- بعد از این همه سال چطور یاد من افتادی؟!
بهروز گفت:
- همیشه از برخوردت می ترسیدم.
یاشار لبخندی زد و گفت:
- پس بعد از این هفت سال بر ترست غالب شدی! خب بنشین.
بهروز گفت:
- بیا كمی توی باغ با هم قدم بزنیم.
یاشار با تبسمی او را به باغ هدایت كرد.
- شنیدم كه بالاخره بیماری رو شكست دادی.
- درسته. تقریبا تونستم از شرش خلاص بشم. از چه كسی شنیدی؟
- از همون كسی كه به این مراسم دعوتم كرد، مادربزرگت!
یاشار در حالی كه همراه او در باغ قدم می زد با تعجب نگاهش كرد:
- مادربزرگم؟!
بهروز لبخندی زد و گفت:
- و بهم اطمینان داد كه قبولم می كنی.
- من همیشه تو رو قبول داشتم.
- نه ... نداشتی، نه نمی خوام بعد از هفت سال كه دوباره دیدمت گذشته ها رو پیش بكشم و شكوه و شكایت سر بدهم.
- در گذشته باید به من حق می دادی تازه تونسته بودم به جنس مخالف و رفیق اعتماد كنم كه ... مادرم خاطرات و تجربیات تلخی برام به یادگار گذاشت.
- درسته من هم نمی تونستم در اون كشاكش درست تصمیم بگیرم. دلم می خواست می توانستم تو رو مجاب كنم كه در مورد من و مهشید اشتباه می كنی. نمی فهمیدم كه باید صبر كنم تا تو دید بازتری نسبت به این قضیه پیدا كنی و بعد بهت بگم نه همه زنها مثل مادرت هستند و نه همه رفیقها مثل هم! به هر حال مهشید از تو جدا شده بود و دوباره ازدواج می كرد تو فكرش رو نمی كردی حتی انتظارش رو هم نداشتی كه من با اون ازدواج كنم. من هم خیال نمی كردم با ازدواجم با مهشید چنین قضاوتی در حق من كنی. مهشید پیشنهاد مادرم بود. تو كه از روابط خانوادگی ما باخبر بودی تا حدودی این تحمیل خانواده ها بود كه منجر به ازدواج ما باشد.
یاشار با خودش گفت:
(و شما هم بدتون نیامد. در حالی كه می تونستید در برابر خواسته اونها پافشاری كنید و تسلیم نشید.)
بهروز گویی افكار او را خوانده باشد ادامه داد:
- وقتی در چنین موقعیتی قرار بگیری می فهمی كه تا چه حدی جبر و زور در تعیین مسیر زندگی نقش داره. از طرفی نه من عاشق مهشید یا شخص دیگری بودم و نه مهشید عاشق یكی دیگه یا من. پس فرقی نمی كرد، بعد از یك مدت هر دو مخالفت كردیم بالاخره مجاب شدیم.
یاشار پوزخندی زد و پرسید:
- خب این جبر و تحمیل چطور از آب درآمد؟
بهروز در حالی كه متوجه لحن تلخ و نیش دار او بود بدون هیچ عكس العملی پاسخ داد:
- سوای پول دوستی و شهرت طلبی بیش از حدش، زندگی خوبی داریم.
و هر دو مدتی در سكوت قدم زدند. در این سكوت یاشار به خودش فكر می كرد:
(یعنی من خودخواهانه رفتار كردم؟این سوالی بود كه برای اولین بار در ذهنش نقش می بست.(واقعیت همون چیزی بود كه مهشید بی پرده برام رو كرد، همون چیزی كه ازش فرار می كردم نه چیزی كه می خواستم پشت اون كمبودهام رو پنهان كنم. سعی داشتم بهروز رو خائن جلوه بدم تا این موقعیت تلخ رو كه یك مرد كامل نیستم، نپذیرم. مهشید حق داشت كه از من جدا بشه، بشر نیازمند احیای نسله، و من باید فكری برای درمان خودم می كردم.)
- ببین یاشار ما می تونیم جدا از اتفاقات افتاده همون دوستای قدیمی باشیم.
و خودش هم با وجود مهشید به این حرف ایمان نداشت. این چیزی بود كه مهتاج از او خواسته بود. یاشار مقابل او ایستاد و گفت:
- می دونم و هر وقت بهت احتیاج داشتم خبرت می كنم.
- از این كه دیدمت خوشحال شدم. خب اگه اجازه بدی ...
- نمی خواهی شام رو با ما باشی؟
- نه ممنون، خونه منتظرم هستند.
- متشكرم كه اومدی. راستی نگفتی، بچه هم داری؟
بهروز كمی در جواب تعلل كرد و بعد گفت:
- بله، یك پسر سه ساله.
نمی خواست خوشبختی اش را به رخ او بكشد، در واقع این خوشبختی می توانست نصیب او شود.



اکنون ساعت 11:49 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)