پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   رمان - دانلود و خواندن (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=163)
-   -   رمان بسيار زيبا و خواندني قلب سنگي (http://p30city.net/showthread.php?t=25281)

T I N A 05-25-2010 09:49 AM

گفتم:ساعت هفت شب است و شما هم نتونستی به تلفنموکل خودت برسی.
فرهاد لبخندی زد و گفت:عزیزم نگران نباش.از بیمارستان زنگ زدم وبه او گفتم که گرفتاری برایم پیش اومده و او هم قبول کرد.قرار شد فردا به دیدنمبیاید.و ادامه داد:من دیگه باید بروم.بهتره از مادر و برادرت خداحافظی کنم.و با اینحرف به طرف خانه رفت تا با مادر خداحافظی کند.

فردای ان روز آقای شریفی ازبیمارستان مرخص شد و من و خانواده ام همراه فرهاد به دیدنش رفتیم.
آقای شریفیوقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:دخترم شنیده ام نامزد کرده ای.پسر خوبی را برای زندگیخودت انتخاب کردی ، قدرش را بدان.و بعد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:خیلی دوستشداری؟
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:بله.

آقای شریفی به من و فرهاد تبریکگفت.رامین به پدرش خیلی میرسید و مانند پروانه دور سر او میچرخید.از وقتی شنیده بودنامزد کرده ام زیاد با من صحبت نمیکرد.
فردای آن روز فرهاد و شیما به دنبال منامدند تا برای خرید روز عقد کنان برویم.خرید سرویس طلا را به عهده فرهاد گذاشتم واو سرویس سینه ریز خیلی زیبایی برایم انتخاب کرد.

گفتم:وای چقدر قشنگه.تو چقدرخوش سلیقه هستی.
فرهاد خندید و گفت:عزیزم اگه نبودم که تو را انتخابنمیکردم.(چند دفعه اینو میگی؟!)
گفتم:فرهاد انگار خیلی خوشحالی.مگه نه؟
فرهادجواب داد:آره.انگار این دنیا متعلق به من است.
گفتم:وای.پس فردا باید لباس عروسیبپوشم.از الان دل شوره دارم.
فرهاد با شیطنت گفت:به نظرت بهتر نیست بعد از عقدتو را به خانه شوهر ببرم؟اینجوری خیلی بهتره.مگه نه؟

به شوخی اخمی کرده وگفتم:فرهاد ، من باید دیپلم خودم را بگیرم.تو چقدر عجول هستی.
شیما گفت:من فکرنکنم این برادر عزیزم تا بعد از دیپلم تو صبر کند چون خیلی بی حوصلهاست.
گفتم:ولی باید این دوره را هر طور شده تحمل کند.
فرهاد گفت:بهتره برویمناهار بخوریم.من خیلی گرسنه هستم.و با هم بطرف رستوران رفتیم.
صبح روز عقدکنان ،من و شیما و لیلا به آرایشگاه رفتیم.وقتی بعد از کار آرایشگر خودم را در لباس عروسیدیدم چهره زیبای شکوفه به نظرم امد.بغضی راه گلویم را بست.

خانم ارایشگر بانگرانی گفت:وای گریه نکن.وگرنه تمام ارایشها بهم میخوره.
ازاتاق ارایش مخصوصعروس بیرون امدم.وقتی شیما مرا دید با خوشحالی گفت:وای چقدر خوشگل شدی.اگه فرهادتورو ببینه به گفته خودش تو رو بعد از عقد به خانه خودش میبره.
لبخندی زدم و بهلیلا نگاه کردم.لیلا نگاهی به صورتم انداخت و در حالی که تظاهر میکرد که خوشحال استگفت:درست مثل فرشته شده ای.خوش به حال شیما خانوم که همچین زن داداشی را به تور زدهاست.
ارایشگر گفت:عروس خانوم بنشین تا تاج نگین را روی سرت وصل کنم.
وقتیداشت تاج را به موهایم وصل میکرد از اینه چشمم به فرهاد افتاد که داشت با شیما جلویدر صحبت میکرد و فرهاد مدام این پا و اون پا میکرد و از شیما می خواست که سریع ترکار ارایش تمام شود.

از این حرکات فرهاد خنده ام گرفت و این خنده از چشم تیزبینارایشگر به دور نماند.با کنایه گفت:نگاه کن تا پسره رو دید نیشش باز شد.
بالاخرهکار تاج تمام شد و تور سفید روی صورتم کشیده شد.ارام بطرف فرهاد رفتم.وقتی فرهادمرا دید لبخندی زد و گفت:خورشید خانم حاضری این طعم افتابت را بطرف من بتابانی تامن از این دنیا بیشترین لذت را ببرم؟
لبخندی زده و گفتم:حاضرم برای تنهایی خودمدر پشت ماه زیبایی مانند تو پنهان شوم تا از گزند هر چه بی رحمی است در امانباشم.(اینا دارن نمایش بازی میکنن که اینطور صحبت میکنن؟!)

فرهاد بطرفم امد ودستم را گرفت و گفت:پس بهتره برای این همدمی سر سفره ای بنشینیم تا صدایی ملکوتی مارا به عرش خودش ببرد.
شما به خنده افتاد و گفت:وای چقدر این دو نفر رمانتیکهستند.
همه به خنده افتادیم.
وقتی هر دو سر سفره عقد نشستیم ، فرهاد سرش رانزدیک گوشم اورد و گفت:اصلا باورم نمیشه که سر سفره عقد نشسته ام.
به شوخیگفتم:هنوز هم دیر نشده اگه پشیمون شدی زودتر بگو.
فرهاد دستم را آرام فشرد وگفت:بی انصاف من برای این لحظه ثانیه شماری میکردم.
در همان لحظه چشمم به رامینافتاد که شکوفه کنارش ایستاده است.رنگ صورتم پرید از دیدن شکوفه پرید.او داشت باعصبانیت مرا نگاه میکرد.(خب مگه زوره؟!نمیخواست زن رامین بشه!)

با صدای لرزانیگفتم:فرهاد شکوفه اینجاست.
فرهاد نگاهی از ناراحتی به من انداخت و گفت:افسون جانتو رو خدا این حرف را نزن.آرام باش.
سرم را پایین انداختم که رامین رانبینم.
فرهاد مضطرب شده بود.یک لحظه چشمم به اینه شمعدانی که رو به رویم بودافتاد.دیدم که به جای فرهاد رامین کنارم نشسته است.
با دلهرا از سر جایم بلندشدم و نگاهی به سمتی که فرهاد کنارم نشسته بود انداختم.دیدم خود فرهاد کنارمنشسته است.

از این حرکت تند من فرهاد هم بلند شد.کنارم ایستاد.دستم راگرفتم و گفت:افسون جان اینقدر خودت را عذاب نده.ارام باش.بدون اینکه به چیزی فکرکنی سر جایت بنشین.
وقتی دیدم فرهاد ناراحت است به اجبار لبخندی زده وگفتم:نگران نباش.کاری نمیکنم که فامیلهایت فکر کنند که تو زن دیوانه گرفتهای.
به رامین نگاه کردم.او در حالی که در صورتش غم موج میزد داشت به مهمانهامیرسید.خیلی به مسعود کمک میکرد.بعد از چند لحظه عاقد امد که خطبه را بخواند.
یکلحظه نگاه من در نگاه رامین خیره ماند.دوباره حس کردم شکوفه کنارش است و با ناراحتینگاهم میکند.عاقد یک بار خطبه را خواند ، جوابی ندادم.دوباره خواند ، دوباره جوابندادم.دفعه سوم وقتی خواند نگاهی به رامین انداختم.زبانم لال شده بود.انگار کسیمانع بله گفتن من میشد.هر چه به خودم فشار می اوردم تا حرفی بزنم نمیتوانستم.فرهادوقتی دید که مکثم طولانی شده است با نگرانی گفت:عزیزم حرف بزن ، چرا مکث کردهای؟
به من من افتاده بودم.دوباره به رامین نگاه کردم.رامین لبخندی غمگین به منزد و اشاره کرد که بله را بگویم.انگار یکدفعه کسی مرا ول کرد.نفس عمیقی کشیدم و باصدای نسبتا بلندی گفتم:با اجازه بزرگترها و اقا رامین بله.
همه هوراکشیدند.

فرهاد با اخم گفت:از رامین مجبور نبودی اجازه بگیری.
آرام گفتم:رامینداماد بزرگ ما است و احترامش برایمان همیشه مهم است.
فرهاد لبخندی زد و گفت"اینبا جناق ما چقدر ابهت داره.دوست دارم مانند او پیش همه ابهت داشته باشم.مخصوصا پیشتو.لبخندی زده و سکوت کردم.
رامین خیلی برای عقد من زحمت میکشید و از مهمانها بهخوبی پذیرایی میکرد و مدیریت درستی را به پا کرده بود.

فرهاد گفت:می خواهم کسیرا بهت نشان بدهم.
گفتم:مثلا چه کسی را؟
دستم را گرفت و گفت:همسر عزیزم ،بلند شو که به حیاط برویم.
وقتی داخل حیاط شدیم ، فرهاد با دست پدربزرگ ومادربزرگ را به من نشان داد.با خوشحالی بطرف انها رفتم.
مادربزرگ مرا در اغوشکشید.گفتم:شما چطور اینجا امدید؟
پدربزرگ نگاهی به فرهاد انداخت و گفت:پسرمفرهاد جان ما را به اینجا اورد تا در عروسی شما دو نفر ما دو پیرمرد و پیرزن همباشیم.

کنارشان نشستم و گفتم:خیلی منو خوشحال کردید.رو به فرهاد کرده وگفتم:فرهاد خیلی ممنون.این بهترین هدیه من در روز عروسیم بود.
فرهاد کنارم نشستو گفت:چون میدانستم از دیدن مادربزرگ و پدربزرگ خوشحال میشوی انها را به اینجااوردم.
مادربزرگ گفت:انشالله که خوشبخت شوید.و بعد پیشانی مرا بوسید.پدربزرگ همفرهاد را بوسید و به او تبریک گفت.
در همان موقع رامین را دیدم که زیرکانه ما رانگاه میکرد.
رو به فرهاد کرده و گفتم:اگه پرسیدند که اینها کی هستند ما چهبگوییم؟
فرهاد خنده ای کرد و گفت:می گوییم یکی از موکل های صمیمی من هستند کهخیلی به من لطف دارند.

مادربزرگ خندید و گفت:اتفاقا فکر خوبی است.گفتم:مادربزرگچه لباس خوشگلی پوشیده اید ، پدربزرگ هم مانند اقا دامادها شده است.
انها بهخنده افتادند.مادربزرگ دست فرهاد را گرفت و گفت:اینها را فرهاد برایمان خریدهاست.واقعا دستش درد نکنه.درست اندازه من و پدربزرگ است.از فرهاد تشکرکردم.
رامین سر سفره عقد سینه ریز زیبایی به من هدیه داد وقتی مینا خانوم سینهریز را در گردنم بست تازه متوجه شدم که این سینه ریز را موقعی در گردن خواهرم شکوفهدیده بودم و فهمیدم که این سینه ریز را رامین روز عقد کنان در گردن شکوفه انداختهبود.با ناراحتی نگاهی به رامین انداختم.او لبخند غمگینی به من زد و از اتاق خارجشد.مادرم به گریه افتاد و به اشپزخانه پناه برد.مسعود به اجبار جلوی ریزش اشکهایشرا گرفته بود.

اقای شریفی پیشانیم را بوسید و دستبندی در دستم بست.ارام و باصدای گرفته ای از او تشکر کردم.
نمیدانستم در دل رامین در ان موقعیت چه میگذره.خیلی از این هدیه او غمگین بودم.
بالاخره جشن عقدکنان تمام شد و همهمهمانها رفتند.فرهاد ، پدربزرگ و مادبزرگ را به خانه رساند و دوباره برگشت.اقایشریفی و لیلا و مینا خانم به خانه خودشان رفتند و فقط رامین برای کمک به مادرماندهبود.بایستی میز و صندلی ها را جمع میکردند.

به اتاقم رفتم تا لباس عروسی را ازتنم در بیاورد و به مادر در جمع اوری اتاقها کمک کنم.فرهاد در همان دم به اتاقمامد.گفتم:لطفا بروید بیرون ، دایی محمود و مسعود در خانه هستند و خوب نیست که تواینجا باشی.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:تو دیگه زن من هستی.چرا باید بیرونبروم؟
گفتم:آخه خوب نیست من از دایی محمود خجالت میکشم.
فرهاد لبخندی زد وبطرفم آمد و گفت:بی خود حرف نزن ، من برای اینکه زنم شوی لحظه شماری میکردم و حالاتو می خواهی مرا بیرون کنی.مگه یادت رفته که مادرت چقدر از تنها بودن من و تو دراتاق ناراحت میشد؟ولی حالا دیگه خیالش راحت است که ما محرم هستیم.و بعد به طرفمامد.بعد از چند لحظه هر دو در حالی که سرخ شده بودیم به هم لبخند زدیم.
فرهادگفت:اجازه بده امشب اینجا بمانم.

گفتم:موعظه جنابعالی تمام شد؟
بعد دستش راگرفتم و بطرف در ارام هولش داده و گفتم:بس کن تا با چوب بیرونت نکرده ام برو بیرونو بعد فرهاد را به بیرون هول داده و در را بستم.
صدای خنده دایی محمود را شنیدمکه گفت:چیه فرهاد جان ، هنوز هیچی نشده خواهر زاده ام تو را از خانه بیرونکرد؟
فرهاد خنده ای کرد و گفت:والله این زن من اصلا بلد نیست شوهرداری کند و بعدکمی صدایش را بلندتر کرد طوری که حس کردم عمدا سرش را نزدیک در اورده است تا صدایشرا بشنوم.گفت:باید برای خواهرزاده ات یک کمکی بگیرم تا اونو ببینه و یادبگیره.
یکدفعه همه به خنده افتادند.منظورش از کمکی به شوخی یعنی زن دیگه بگیردبود.
وقتی لباسم را عوض کردم از اتاق بیرون امدم.فرهاد کنار مسعود نشسته بود وبا او صحبت میکرد.
رو به فرهاد کرده و گفتم:منظورت از کمکی چه بود.
فرهادخندید و گفت:هیچی بابا شوخی کردم.

به ظاهر عصبانی شده و گفتم:هنوز هیچی نشده تواز این حرفها میزنی تا برسه که زندگی مشترکمان را شروع کنیم؟و با اخم به اتاقمبرگشتم و در را محکم بستم.
فرهاد جا خورد و به دست و پا افتاده بود.سریع پشت درامد و در زد ولی در را باز نکردم.گفت:افسون جان ، عزیزم من شوخی کردم ، بخدا منظورینداشتم.اگه ناراحتت کردم معذرت می خواهم.
با صدای بلند گفتم:دیگه نمی خواهم تورا ببینم.تو چطور دلت می اید که این حرف را بزنی؟حالا من احساس ندارم ، تو که ازاول میدانستی که من چطور اخلاقی دارم پس چرا به خواستگاریم امدی؟
صدای پروینخانم را شنیدم که با نگرانی گفت:عروس عزیزم فرهاد جان منظوری نداشت.تو چرا ناراحتشدی؟او شوخی کرد.خوب نیست شب اول عقدتان شما قهر باشید.

دوباره صدای فرهاد راشنیدم که به تمنا افتاده بود.گفت:عزیزم در را باز کن.ببخشید من اشتباه کردم.دیگه ازاین حرف ها نمیزنم.
در را باز کردم.دایی محمود و مسعود و شیما تا مرا دیدند هوراکشیدند و دست زدند.
لبخندی پیروزمندانه زدم و با گوشه چشم به دایی نگاه کردم وگفتم:چطور بود؟خوب گربه را دم حجله کشتم یا نه؟
همه به خنده افتادند.دایی باخنده گفت:عالی بود.عالی.اون هم چه کشتنی کردی!
فرهاد بطرفم امد و گفت:بی انصافاز اون موقع تا حالا داشتی مرا اذیت میکردی؟و به شوخی گوشم را کشید و رو کرد بهمادرم و گفت:مادرجان کمی این دخترت را تنبیه کن تا اینقدر اذیتم نکند.

همه بهخنده افتادند.در ان لحظه چشمم به رامین افتاد که در خودش فرو رفته است و در حال جمعکردن صندلی های داخل اتاق عقد بود.
اشاره ای به فرهاد کردم تا جلوی او اینقدرشوخی نکند.او هم بدون چون و چرا پذیرفت.
به اشپزخانه رفتم و یک سینی چایاوردم.رامین را صدا زدم تا بیاید چای بخورد.رامین روی مبل کنار مسعود نشست.گفتم:بیانصافها کمی به اقا رامین کمک کنید.او تنهایی که نمیتواند صندلی ها را جمعکند.
مسعود دست رامین را گرفت و گفت:انشالله برای عروسی خود اقا رامین خودمتنهای تنها صندلی های جشن را جمع میکنم.(خسته نباشی!)
اول از همه سینی چای راجلوی رامین گرفتم.لحظه ای به من خیره شد بخاطر اینکه فرهاد ناراحت نشودگفتم:بفرمایید چای.
رامین به خودش امد و با یک تشکر کوتاه چای را از سینیبرداشت.سینی چای را جلوی دایی محمود گرفتم.دایی در حالی که چای را برمیداشتگفت:افسون جان دیگه برای خودش خانمی شده است.

لبخندی زده و گفتم:خانوم بود ولیکسی قدرش را نمیدانست.
فرهاد با نیش خند زیبایی گفت:عزیزم غصه نخور.خودم قدرت رامیدانم.
همه زدند زیر خنده.
وقتی چای را جلوی فرهاد گرفتم با شیطنت طوری چایرا برداشت که داغی چای را روی دستم احساس کردم و سینی چای در دستم کج شد و نصف چایتوی سینی ریخت.
فرهاد با لبخند گفت:ای وای ببخشید اصلا حواسم نبود.
نگاهی درچشمان جذابش انداختم و گفتم:خیلی مردم ازار هستی.
لبخندی شیرین روی لبداشت.احساس کردم اتشی در درونش شعله میکشد.نگاه های زیرکانه پروین خانوم و مادرمکمی مرا معذب کرده بود.
پروین خانوم متوجه حالت پسرش شده بود گفت:فرهاد جان اگهشما دوست دارید میتوانی امشب اینجا بمانی ، اقا محمود ما را به خانهمیبرد.

فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت:مادرجان.افسون خانوم راضی نیستکه...
حرفش را با خجالت قطع کرده و گفتم:نه اینطور نیست.ولی خوب نیست اینوقت شبمادرت و خواهرت را تنها بگذاری.
فرزاد لبخندی شیطنت امیز زد و گفت:پس من اینجاچکاره هستم؟
همه به خنده افتادند.
یواشکی چشم غره ای به فرهاد رفتم.
فرهادبه خنده افتاده و گفت:نه مادرجان ، من در خانه خیلی کار دارم.با اجازه باید به خانهبیایم.
وقتی داشت خداحافظی میکرد دلخور بود و زیر لب غر غر میکرد.

از اینحرکات فرهاد خنده ام گرفته بود ولی قیافه جدی به خودم گرفتم.
ساعت ده و نیم صبحبود که از خواب بیدار شدم.خیلی خوابیده بودم.بعد از دستشویی صورت به اشپزخانهرفتم.مادر انجا بود.خانه هنوز ریخت و پاش بود.مینا خانم داشت به مادر کمک میکرد تاخانه را مرتب کنند.
مادر وقتی مرا دید گفت:دختر تو چقدر میخوابی؟بیچاره فرهاد سهبار از صبح تا حالا تلفن زده است.ولی هر وقت خواستم بیدارت کنم خواهش کرد این کاررا نکنم.قبل از اینکه صبحانه بخوری به او تلفن بزن گناه داره منتظر تلفن تواست.
در حالی که هنوز خستگی دیشب روی تنم بود گفتم:نه مادر من خیلی گرسنههستم.بگذار اول صبحانه بخورم بعد تلفن میکنم.
آخر صبحانه ام بود که تلفن زنگزد.مادر گفت:بلند شو برو گوشی را بردار میدانم فرهاد است.
بلند شدم و گوشی رابرداشتم.فرهاد بود.تا صدای مرا شنید گفت:عزیزم چقدر میخوابی؟حالا خوبه که خواب بهچشمهای قشنگت میاد.

گفتمکاینقدر خسته هستم که اصلا نفهمیدم چطور خوابیدم.هنوز همخوابم می اید.
فرهاد با دلخوری گفت:ولی من اصلا خوابم نمی اید.دیشب تا صبح بیداربودم.در صورتی که تو انگار نه انگار که شوهر داری.
گفتم:فرهاد جان اینطور صحبتنکن ، آخه چکار کنم؟بخدا خیلی خسته هستم.عروس شدن که الکی نیست.
فرهاد به خندهافتاد و گفت:باشه عزیزم.من میبخشمت ، حالا آماده شو که می خواهم ببرمت بیرون.

باخستگی گفتم:اخه دو هفته بیشتر به باز شدن مدارس نمانده است.من هنوز هیچ کار نکردهام.
فرهاد گفت:مثلا چکار نکرده ای؟
گفتم:کیف و وسایل نخریده ام.اخه مگه میشهمن بدون اینها مدرسه بروم؟تو اصلا به فکر من نیستی.
فرهاد خنده ای کرد وگفت:اتفاقا من مدام در فکر تو هستم ولی تو توجهی به من نداری.به من چشم غره میرویتابه خانه خودمان بروم.من این همه بدبختی کشیدم تا در کنارت باشم ولی تو مدام منواز خودت میرانی.دایی محمودت خوب اسمی روی تو گذاشته است.داره برام ثابت میشه که توقلب سنگی داری.
گفتم:چیه؟پشیمان شدی؟
خنده ای سر داد و گفت:نه عزیزم ، محالاست که تو را از دست بدهم.ولی از این همه بی توجهی تو خسته شده ام.وقتی شیما رامیبینم پیش خودم فکر میکنم تو چرا مانند شیما که اینقدر به مسعود میرسه به مننمیرسی؟
گفتم:لطفا مسئله شیما را با ما مخلوط نکن که این صحبتها فامیلی است ومیترسم اختلاف بین ما پیش بیاید.
فرهاد گفت:حالا اجازه میدهی که به دنبالت بیایمتا با هم بیرون برویم؟
گفتم:بخاطر اینکه فکر نکنی سنگ دل هستم باشه میایم.
مقداری پول برداشتم تا بین راه برای خودم کیف مدرسه بخرم.


T I N A 05-25-2010 09:53 AM

فرهاد به دنبالم امد.وقتی سوار ماشین شدمگفتم:انگار دیشب نخوابیدی؟چشمهایت خیلی قرمز شده.
فرهاد لبخندی زد و گفت:مگه همهمانند تو بی خیال هستند که تا سرت را روی بالش گذاشتی خوابت برد.من تا صبح بیداربودم.

گفتم:مگه تو کار و زندگی نداری؟این همه پرونده روی هم انبار کرده ای که چهبشود؟خب کمی به انها برس.بخدا من فرار نمیکنم.چقدر تو حساس هستی.
فرهاد گفت:تاوقتی که تو رو خانه خودم نبرم خیالم راحت نمیشود.ای کاش حرفت را گوش نمیکردم و دیشبتو را به خانه خودم میبردم.
بخاطر اینکه موضوع را عوض کنم گفتم:اگه میشه جلوی یکمغازه کیف فروشی نگهدار تا لااقل من کیف مدرسه بخرم.

فرهاد جلوی یک مغازه کیففروشی نگه داشت.هر دو داخل مغازه شدیم.رو به فرهاد کرده و گفتم:دوست دارم کیف مدرسهام را خودت انتخاب کنی.میخواهم ببینم سلیقه ات چطوره.
فرهاد لبخندی زیبا زد وگفت:اگه بد سلیقه بودم که تو را انتخاب نمیکردم.(باز این جمله رو تکرارکرد!)
گفتم:شیرین زبانی نکن.زود انتخاب کن تا ببینم چکار میکنی.
فرهاد نگاهیخریدارانه به کیفها انداخت و یکی را انتخاب کرد.
اولین کاری که کردم به قیمت اونگاهی انداختم.وقتی دیدم خیلی گران قیمت است گفتم:بد نیست.

فرهاد اخمی کرد وگفت:بد نیست؟این کیف عالی است تو کیف به این قشنگی را میگی بد نیست؟
کیف را ازدست فرهاد بیرون کشیدم و کناری گذاشتم و یک کیف ارزان قیمت بداشتم.گفتم:این خیلیخوبه.
فرهاد کیف را از دستم بیرون کشید و کناری گذاشت و گفت:وای چقدر بد سلیقههستی.نمیدونم چطور منو انتخاب کردی!
خنده ای کردم و به شوخی گفتم:اخه تو هم زیادقشنگ نیستی.
فرهاد ارام نوک موهایم را کشید و گفت:خیلی بدجنس هستی.این همه من ازتو تعریف میکنم و تو اینطور از من تعریف میکنی؟

لبخندی زده و گفتم:عزیزم توناراحت نشو.شوخی کردم.تو اینقدر خوشگلی که من در برابر زیبایی تو هیچ هستم.(نهبابا!!؟)
فرهاد دستی به موهایم کشید و گفت:دیگه شکسته نفسی نکن که اصلا خوشمنمیاد.و بعد کیفی که خودش انتخاب کرده بود را برداشت و بطرف صندوق رفت.

من سریعاز کیفم پول بداشتم و بطرف صندوقدار گرفتم.
فرهاد چشم غره ای به من رفت وگفت:خجالت بکش.
گفتم:فرهاد من از این کیف خوشم نمیاد.

فرهاد لبخندی زد وگفت:تو از قیمت گران ان خوشت نمیاد ولی از خود کیف خوشت امده است.
گفتم:اخه خیلیگران است.
فرهاد در حالی که کیف را روی میز صندوقدار میگذاشت گفت:ولی تو حق پولدادن نداری.دیگه شوهر کرده ای و این وظیفه من است.

لبخندی به او زده و گفتم:هنوزکه به خانه ات نیامده ام که داری برایم پول خرج میکنی.و بعد پول را جلوی صندوقدارگذاشتم.
فرهاد پول را برداشت و توی کیف مدرسه ام گذاشت و خودش پول کیف را پرداختکرد.
با هم از مغازه بیرون امدیم.گفتم:کیف را خیلی گران خریدی.من چطوری میتوانماین کیف گران قیمت را دستم بگیرم؟در مدرسه خوب نیست که...
فرهاد حرفم را قطع کردو گفت:عزیزم تو با یک وکیل ازدواج کردی و نباید نگران قیمت چیزی باشی.و بعد هر دوسوار ماشین شدیم.

******************************************
روز اول مهرماه بود و من بایستی به مدرسه میرفتم.با کوشش و تلاش بایستی درسم را میخواندم.
مادربزرگ برایم یک روپوش زیبا دوخته بود و پدربزرگ هم یک خط کش چوبیمنبت کاری شده به من هدیه دادند.
فرهاد که کنار پدربزرگ نشسته بود گفت:افسوندوست دارم این خانه را بخرم.خیلی قشنگه.
پدربزرگ گفت:اتفاقا چند وقت پیش که اقایمحمدی اینجا امده بود به او گفتم که افسون جون خیلی این خونه رو دوست داره و اسماینجا رو گذاشته بهشت کوچک من.
اقای محمدی خیلی خوشحال شده بود.گفت که من حاضرماین خانه و تمام زندگیم را به پای افسون خانوم بریزم.فقط او لب تر کند که این خانهرا می خواهد.حاضرم اینجا را همینجوری به او بدهم.

لبخندی زدم و با لحن کنایهامیزی به فرهاد گفتم:اقای محمدی نسبت به من خیلی لطف دارد.مکنه ممنون او هستم.فرهادبا عصبانیت گفت:بی خود کرده که این حرف را زده است.منظورش از این حرف چی بود؟
درحالی که می خواستم فرهاد را اذیت کنم گفتم:خب اقای محمدی واقعا مرد خوبی است.شایدمی خواهد خانه را به اسم من بکند.چون او خیلی به من لطف دارد.
فرهاد متوجه شد کهمی خواهم اذیتش کنم ، گوشم را گرفت و گفت:باز می خواهی اذیتم کنی؟و بعد رو بهپدربزرگ کرد و گفت:پدربزرگ اجازه بدهید که گوش این دختر را از بیخ بکنم.
پدربزرگدر حالی که می خندید گفت:حالا پسرم بخاطر من گوش زنت را ول کن و او را ببخش.
همهزدیم زیر خنده.
فردای ان روز با فرهاد به مدرسه رفتم.فرهاد تا چشمش به سامانافتاد رنگ صورتش پرید و رو کرد به من و گفت:این پسره اینجا چه میکنه؟
گفتم:خب اویک معلم است و جای معلم در مدرسه است.
فرهاد زیر لب غرغر کرد و گفت:اگه بشه میخواهم مدرسه ات را عوض کنم.با بودن این پسر من ناراحت هستم.اصلا از او خوشمنمیاد.
لبخندی زده و گفتم:اصلا حرفش را نزن ، چون من به این مدرسه بیشتر عادتدارم و در اینجا احساس آرامش میکنم.

فرهاد نگاهی به صورتم انداخت.
گفتم:نکنههنوز به من اطمینان نداری؟
فرهاد گفت:چرا عزیزم ولی نمیدانم برای چی حسودیمیکنم.
لبخندی زده و گفتم:تو همیشه حسود هستی و هنوز این عادت زشت را کنارنگذاشته ای؟و با این حرف دستش را گرفتم.فرهاد دستم را فشرد و گفت:عزیزم زنگ مدرسهات زده شد.خوب درس بخوان که قبول شوی تا هر چه زودتر تو را به خانه امببرم.خدانگهدار ، بعد از ظهر به دنبالت می ایم.به امید دیدار.و با این حرف از مدرسهبیرون رفت.(مگه اومده بوده توی مدرسه!؟)
روز اول سامان که داخل کلاس شد خیلی خشنو بداخلاق بود.انگار نه انگار که مرا می شناخت.من هم به روی خودم نیاوردم.زنگ تفریحهم با من صحبتی نکرد.وقتی زنگ مدرسه خورد و تعطیل شدیم سر کوچه مدرسه ایستادم تافرهاد بیاید.ولی او نیامده بود.(حالا چرا سر کوچه رفتی؟!خب دم در مدرسه میموندیدیگه!)

سامان با ماشین جلوی من ایستاد و از من خواست سوار ماشین شوم و بعد ازاحوال پرسی گرمی که با من کرد گفت:ببینم انگار با اقا فرهاد ازدواج کرده اید؟امروزشما را با او دیدم.
لبخندی زده و گفتم:بله همینطور است.بالاخره با اون اخلاق تندو خشن راضی شدم با او ازدواج کردم.ولی واقعا دوستش دارم.او هم همینطور.
سامان بهمن تبریک گفت و بعد پرسید هنوز او را ذیت میکنی؟
در حالی که خجالت می کشیدمگفتم:نه دیگه او را ناراحت نمیکنم.خب اگه اون موقع اذیتش میکردم دست خودم نبود.چونهیچوقت مردی را در ذهنم راه نمیدادم و فکر ازدواج با هیچ مردی را در سرم نمیپروراندم.و وقتی با فرهاد برخورد کردم احساس کردم مهرش در دلم نشست و او اولین مردیبود که ذهن منو به خودش مشغول کرده بود.باورتان نمیشه وقتی فهمیدم عاشق او شده اماز خودم بدم می امد ولی دیگه اختیار قلبم را نداشتم و دل به او بستم و نمیدانستمچطور با او رفتار کنم تا او خوشش بیاید.
سامان اهی کشید و گفت:من به دنبال زنیمانند شما میگردم.خیلی دوست دارم دختری مانند شما به تورم بخورد.حاضرم تمام زندگیمرا به پایش بریزم.شما خیلی پاک و ساده هستید و در کلاس شیطنت دخترانه برای جلب توجهکردن نداری.

لبخندی زده و گفتم:انشالله همون دختری که ارزویش را داری به دستبیاوری.چون واقعا لیاقت شما بیشتر از اینهاست.
سامان تشکر کرد و بعد مرا جلویخانه مان پیاده کرد.تعارف کردم تا داخل خانه شود ولی او قبول نکرد.
اخر شب بودکه فرهاد به خانه ما امد و از این که نتوانسته بود به دنبال من بیاید خیلی معذرتخواهی کرد و گفت که یک شاکی سکجی گیرش افتاده بود که اصلا دست بردار قضیهنبود.بخاطر همین وقتی دیده بود که دیر شده دیگه نیایمده و با نگرانی ادامهداد:عزیزم تو چطور به خانه برگشتی؟آخه خیلی راه بود.

جواب دادم:با اقا سامانامدم ، طفلک زحمت کشید و مرا به خانه رساند.
فرهاد با عصبانیت گفت:چرا با اوامدی؟مگه خودت پول نداشتی که تاکسی سوار شوی؟
دست فرهاد را گرفتم و گفتم:چراعصبانی میشوی؟
فرهاد دستش را از دستم بیرون کشید و گفت:جوابم را بده.
گفتم:میخواستم پیاده بیام.ولی اقا سامان گفت که مرا به خانه میرساند و من هم از خدا خواستهقبول کردم.
نگاهی به چشم های حسود و زیبایش انداختم لبخندی زده و دوباره دستش راگرفتم و ادامه دادم:عزیزم تو یک وکیل فهمیده هستی اینطور طرز فکر از تو بعیداست.طفلک سامان نیت خیر داشت حتی به من پیغم داد که بخاطر ازدواجمان به تو تبریکبگم.
فرهاد ارام شد ، نگاهی به صورتم انداخت و گفت:دست خودم نیست ، نمیتوانم تورا با یک مرد دیگری ببینم.و بعد از رفتاری که کرده بود معذرت خواهیکرد.
******************************************
روزها می گذشت و فصل زمستانشروع شده بود و درختان جامه سفید بر تن کرده بودند.وقتی مشکل درسی داشتم فرهاد بهکمکم می امد و اگر درسی را خوب متوجه نمیشدم به شوخی گوشم را میکشید و میگفت:حواستکجاست؟خوب گوش کن که امسال رفوزه نشوی تا دوباره بخاطر درس یک سال دیگر عقد بمانیمو اگه رفوزه شوی دیگه طاقت نمی اورم و تو را به خانه ام میبرم.
علاقه ما روز بهروز بیشتر میشد.طوری که اگه یک روز همدیگر را نمی دیدیم مثل ادمهای دیوانه اینور وتا اونور می رفتیم.

همه متوجه حالات ما شده بودند.طوری که مسعود ، فرهاد را اذیتمبکرد و میگفت:افسون باید سه سال دیگه مهمان ما باشه و در دانشگاه شرکت کند وقتیخانوم دانشجو شد بعد میفرستم به خانه شوهر برود.و فرهاد اخمی میکرد و می گفت:اصلاحرفش را نزن اگه اذیتم کنید من هم نمیگذرم شیما را به خانه شوهر بیاورید.
وقتیدایی محمود خانه ما بود فرهاد را خیلی اذیت میکرد و به شوخی اجازه نمیداد که فرهادبه اتاقم بیاید و یا وقتی فرهاد را در اتاقم تنها با من میدید عمدا می امد کنار مامی نشست و او را اذیت میکرد.من هم به فرهاد گفته بودم که دایی محمود از شلغم بدش میاید وقتی دایی می امد و مزاحم او میشد و نمی گذاشت که فرهاد کنارم باشد فرهاد هممدام اسم شلغم را به زبان می اورد و همین حرف باعث میشد دایی از اتاق خارج شود و هردو به خنده می افتادیم.
وقتی مادرم اینطور فرهاد را علاقمند به من میدید و میدیدکه چطور نمیتوانیم دوری همدیگر را تحمل کنیم یک روز گفت:افسون جان درس می خواهیبخوانی چکار کنی؟بالاخره باید کهنه های بچه فرهاد را بشویی(عجب چیزی گفتی مادرجان!!کهنه بشوره!!)شما دو نفر که یک لحظه بدون هم نمی توانید ارام باشید بهتره هرچه زودتر به خانه شوهرت بروی و شوهرداری کنی.
فرهاد لبخندی زد و گفت:نهمادرجان.این همه افسون زحمت کشیده و درس خوانده است.حالا که به اینجا رسیده نبایدان را رها کند.بگذارید درسش تمام شود.
به شوخی گفتم:تازه می خواهم دانشگاه همشرکت کنم.

فرهاد اخمی کوچک کرد و گفت:بی خود این حرف را نزن.من از زن شاغل خوشمنمیاد.دوست دارم وقتی به خانه می ایم زنم خانه باشد و با روی باز از من استقبالکند.(آها!!امری باشه؟)
گفتم:چقدر پرتوقعی ، نکنه حتما باید بوی قرمه سبزیبدهم؟
مادر و فرهاد به خنده افتادند.فرهاد گفت:نه عزیزم اتفاقا اصلا نباید بویقرمه سبزی بدهی چون من دیگه خانه نمی ایم.مادر رفت توی آشپزخانه و برایمان چایآورد.
رامین خیلی کم به خانه ما می امد.وقتی من خانه نبودم او می امد و بهمادرم سر بزند.از مادر شنیده بودم که او یک شرکت بزرگ در بالای شهر دایر کرده است وریاست انجا را بر عهده دارد.
مینا خانم هر وقت به دیدن مادرم می امد خیلی ناراحتبود که چرا رامین ازدواج نمیکند ، می گفت:هر وقت اسم ازدواج را پیش میکشم رامینعصبانی میشود و از خانه بیرون میرود.وحتی یک بار مادرم را واسطه قرار داد تا بارامین صحبت کند تا او راضی به ازدواج شود و رامین خیلی متین و با ملایمت به مادرمگفته بود که لااقل تا دو سه سال دیگه ازدواج نخواهد کرد و اگه موقع اش رسید حتمااولین نفر خود مادرش است تا باخبر شود.
وسط زمستان بود.شیما و مسعود با هم عقدکردند.شیما هم به مدرسه ما می امد.
دایی محمود و لیلا نامزد بودند تا وقتی کهعید امد انها عقد و عروسی را با هم بگیرند و فقط صیغه محرمیت خوانده بودند.درسهایمخیلی خوب بود و سامان هم خیلی به من توجه نشان میداد و تشویقم میکرد.
سامان چونپسری زیبا و قد بلند و صورتی کشیده با موهای لخت سیاه رنگ داشت خیلی بچه ها به اوتوجه می کردند.وقتی موقع درس ریاضی میشد همه به خودشان میرسیدند تا جلب توجهکنند.وقتی بچه های کلاس توجه دبیر ریاضی را نسبت به من دیدند طبق معمول شایعه سازیها شروع شد.و این شایعه ها از گوش دبیر ریاضی به دور نماند.
من نسبت به اینشایعه ها بی توجه بودم چون میدانستم که هیچکس نمیتواند در قلبم جای فرهاد را پر کند، ولی سامان ساکت ننشست و یک به یک دنبال کسی که شایعه را ساخته بود چرخید وبالاخره هم موفق شد ان را پیدا کند و گوش مالی درست و حسابی به ان دختر پر روداد.
نزدیک عید بود و مردم ایران در حال و هوای دیگری سیر میکردند ، نمیدانستمچرا اینقدر اضطراب داشتم.ته دلم مدام فرو میریخت.این موضوع را به فرهادگفتم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:عزیزم ، وقتی بهار می اید احساس جوانی و شادابی بهانسان دست میدهد ، ولی تو با همه فرق داری.آخه این چه حسی است که به تو دستمیدهد.همیشه چیزهای بد را به خودت تلقین میکنی.
لبخندی زده و گفتم:شاید این حسنشانگر این است که دارم به خانه ات نزدیک تر میشوم.چون وقتی عید بیاید سه ماه دیگهباید مهمان مادرم باشد.
فرهاد لبخندی زد و دستش را دور کمرم حلقه زد و گفت:چشمبه هم بزنی ، میبینی سه چهار تا بچه دورت را گرفته است.
با صدای نیمه فریادگفتم:وای سه چهار تا.
فرهاد به خنده افتاد و گفت:آره عزیزم ، دو تا دختر خوشگل ،دو تا پسر گردن کلفت از تو می خواهم.من بچه خیلی دوست دارم.تازه اولین بچه ما همباید دختر باشد.
به شوخی اخمی کرده و گفتم:فرهاد من از بچه زیاد بدم میاد.لطفااینو از من نخواه.
فرهاد گفت:عزیزم مگه بد است که چهار تا بچه خوشگل دور مابگرده؟من خوشگل هستم ، تو هم خوشگل هستی.خب بچه هایمان خیلی زیبا میشوند.و ادامهداد:می خواهم اسم دختر اولم را شکوفه بگذارم.
با تعجب به فرهاد نگاه کردم.لبخندیزد و گفت:چیه چرا اینطوری نگاهم میکنی؟
گفتم:دیگه بسه هنوز که به خانه ات نیامدهام که درباره بچه صحبت میکنی.
فرهاد به خنده افتاد و گفت:عزیزم من اینده نگرهستم.فقط سه ماه دیگه مهمان مادرت هستی.از الان باید به فکر انتخاب اسم بچه هایمانباشیم.
در همان لحظه مادر در اتاق را زد و داخل شد و گفت:عزیزم اگه میشه با همبه خانه اقای شریفی برویم. طفلک رامین مریض شده است.اگه برویم خوشحالمیشود.
فرهاد به ساعت نگاه کرد و گفت:ساعت نه شب است.فکر نمیکنید انها می خواهنداستراحت کنند؟
مادر گفت:نه پسرم.من غروب به مینا خانوم گفتم که شب بهدیدنشانمیرویم.بهتره شما هم بیایید.
فرهاد گفت:باشه.من اماده ام.
من هم اماده شدم وبه خانه اقای شریفی رفتیم.از روز عقدکنان به بعد من سه چهار باز بیشتر رامین راندیده بودم و ان هم موقعی بود که صبح می خواستم به مدرسه بروم.او را می دیدم کهسوار ماشین میشود تا سر کار برود و هیچوقت از من نمی خواست سوار ماشینش شوم تا مرابه مدرسه برساند.فقط با سر سلامی سرد به من میکرد و به سرعت از جلویم رد میشد.خودمهم زیاد مایل نبودم با او به مدرسه بروم.اولا فرهاد ناراحت میشد ، دوما خودم اصلاخوشم نمی امد در کنار او بنشینم و به مدرسه بروم.
ان شب به دیدن رامینرفتیم.سرمای سختی خورده بود و مدام سرفه میکرد.وقتی ما را دید از سر جایش بلند شد وبه پذیرایی امد.وقتی همه دور هم نشستیم فرهاد گفت:چی شده با جناق عزیز ، چرا به اینروز افتاده ای؟
رامین لبخندی غمگین زد و گفت:دیروز تا غروب در پارک نشسته بودم ،هوای نسبتا خوبی بود وقتی به خانه امدم دیدم مریض شده ام.
فرهاد با تعجب گفت:دراین وقت سال در پارک چه میکردی؟
رامین لبخندی زد و گفتکدیروز کمی هوا خوب بودهوس کردم کمی قدم بزنم.
مینا خانم گفت:تو رو خدا فرهاد جون کمی اقا رامین رانصیحت کن.اگه او زن بگیره دیگه نمیره توی پارک قدم بزنه و حالا به این روزبیفته.
فرهاد لبش را گزید و گفت:اقا رامین بزرگتر ما هستند و ایشون باید ما رانصیحت بکنند.دوما زن می خواهد چکار کن؟زن یک شیطان بزرگ است که ما مردهای بیچاره ازدست انها ارامش نداریم.
چشم غره ای به فرهاد رفتم.
فرهاد خندید و گفت:ولی هرچی باشه الهی هیچ خانه بدون این شیطان بزرگ نباشد که ادم دیوانه میشود.
رامینلبخندی به اجبار زد و گفت:انگار بدجوری گرفتار این شیطان شده اید؟پس قدرش را بدانیدو زندگی خوبی را برایش فراهم کنید تا یک بار مجبور نشوید نیش و کنایه های اطرافیانرا به جان بخرید.
نگاهی به صورت رنگ پریده رامین انداختم.در دل ناراحتبودم.چطوری میتوانستم به او بگویم که دیگه او را مقصر در مرگ شکوفه نمیدانم؟چطورمیتوانستم به او بفهمانم که دیگه کینه ای از او به دل ندارم؟چطور به او بگویم کهطعم عشق را چشیده ام و او را با تمام وجود حس کردم و میدانم مرگ شکوفه چه فاجعه یبزرگی برای او بوده است.
رامین متوجه نگاه ناراحتم شد.لبخندی زد و گفت:حال شماچطوره؟ببینم در درسهایتان مشکلی ندارید؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:نه مشکلیندارم.
فرهاد گفت:این دختر خیلی زرنگ است و بخاطر اینکه منو به خانه خودشانبکشانه مدام میگه اشکال درسی داره و من باید اگه اب در دست دارم روی زمین بگذارم وبه خونه ایشون بیایم تا اشکال درسی خانوم را رفع کنم.اخه خدا را خوش میاد اینقدراین دختر منو از کار و زندگی می اندازه؟
با ناراحتی به فرهاد نگاه کردم تااینطور جلوی رامین صحبت نکند و او متوجه شد و سکوت کرد.
وقتی رامین برای برداشتنداروهایش به اتاقش رفت من بدون توجه به فرهاد سریع پشت سر رامین داخل اتاقششدم.
از این حرکت تند من رامین جا خورد و برگشت به من نگاه کرد و با تعجب گفت:چیشده؟چرا اینقدر تو ناراحت هستی؟
نگاهی در چشمان سیاهش انداختم و گفتم:اقا رامینببخشید که در این مدت ناراحتت کردم.از اینکه بدون اجازه به اتاقت امدم معذرت میخواهم ولی می خواستم بهت بگم دیگه از شما کینه ای به دل ندارم.من اشتباه میکردم کهشما را مقصر در مرگ انها میدانستم.من تازه فهمیدم که هیچکس راضی به مرگ عزیزشنیست.من عشق را با تمام وجودم حس کرده ام.خواهش میکنم منو ببخش.نمی خواهم هنوز فکرکنی که به شما کینه دارم و یا خدای ناکرده ارزوی مرگت را دارم.من شما را مانندبرادرم مسعود دوست دارم و امیدوارم شما هر چه زودتر ازدواج کنی تا من این را به شماثابت کنم.بعد بغضی روی گلویم نشست و اشک در چشمهایم جمع شد.
رامین با ناراحتیبطرفم امد.دستم را گرفت و دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا اورد و گفت:افسونخواهش میکنم گریه نکن.من اصلا از تو گله ای ندارم و ناراحت نیستم.همین که دیگه مرامقصر نمیدانی خیلی خوشحال هستم و از این به بعد با ارامش بیشتری زندگی خودم را شروعمیکنم.
لبخندی غمگین زده و ارام گفتم:ببخشید که ناراحتت کردم.و بعد دستم را ازرامین ارام بیرون کشیدم و از اتاق خارج شدم.
وقتی کنار فرهاد نشستم او را عصبانیو ناراحت دیدم.مادر چپ چپ نگاهم میکرد.ارام به فرهاد گفتم:اینطور اخم نکن وقتی بهخانه رفتیم موضوع را برایت تعریف میکنم.
فرهاد کمی ارام شد ولی هنوز از من دلخوربود.
رامین لحظه ای بعد وارد پذیرایی شد.اقای شریفی گفت:پسرم داروهایت راخوردی؟
رامین جواب داد:آره پدر جان.و بعد نگاهی به من انداخت.
مادرمگفت:رامین جان دیگه داره عید از راه میرسه انشالله استین بالا بزن و دختری راانتخاب کن تا عید ما هم شاهد عروسی شما باشیم.
رامین لبخندی زد و گفت:اتفاقا بهاین فکر هستم.انشالله عید پدر و مادرم را برای خواستگاری باید تو زحمتبیاندازم.
اقای شریفی و مینا خانم با خوشحالی گفتندکرامین تو جدی میگی؟
رامیندر حالی که از پدرش خجالت میکشید گفت:بله پدر حتما این کار را میکنم.فقط نمیدونمتوی این دو هفته که به عید مانده است دختر خوب از کجا پیدا کنم.
مینا خانم باخوشحالی گفت:پسرم تو فقط راضی به ازدواج بشو خودم دختر خوب برایت سراغدارم.
رامین با خجالت گفت:بعد از عروسی لیلا حتما شما را به خواستگاریمیفرستم.
همه هورا کشیدند.(هورررررررررااااااا!)و مینا خانم شیرینی به ما تعارفکرد.
وقتی شب به خانه برگشتیم فرهاد به اتاقم امد و وقتی من با او تنها شدم تمامماجرا رابرایش تعریف کردم و گفتم که او همیشه فکر میکرد که من ارزوی مرگش را دارماو به من گفته بود تا وقتی که طعم عشق را نچشیده ام ازدواج نمیکندو من امشب به اوگفتم که با تمام وجودم عشق را حس کردم و دیگه کینه ای از او به دل ندارم.همه چیز رابرای فرهاد تعریف کردم.
فرهاد خوشحال شد و گفت:از اینکه او را بخشیده ای خیلیخوشحالم.

T I N A 05-25-2010 09:55 AM


روز عید فرا رسید و به اصرار فرهاد و پروینخانم برای تحویل سال به خانه آنها رفتم. شیما هم به خانه ما رفت.
اولین سالیبود که با مادرم و مسعود سر سفره هفت سین ننشسته بودم و احساس غریبی می کردم. فرهادمتوجه حالتم شده بود. دستم را گرفت و آرام گفت : عزیزم برای خوشبختی خودمان دعا کنچون از امسال به بعد باید در کنار من باشی.
نگاهی در چشمان قشنگش انداختم و بعدقرآن آسمانی محمد را برداشتم و از صمیم قلب برای زندگیمان دعا کردم.
شیما درخانه ما بود و او حالا در کنارمادرم و مسعود نشسته بود.
نمی دانستم آنها در آنلحظه چه می کنند.
پروین خانم سفره هفت سین زیبایی انداخته بود. سال با تمامزیبائیش نزدیک می شد و قلب مانند قلب یک گنجشک آرام و قرار نداشت وبه طپش افتادهبود.
سال تحویل شد و همه با هم روبوسی کردند و من مادر شوهرم را با خوشحالیبوسیدم و سال نو را به او تبریک گفتم .
فرزاد هم کنارمان بود هدیه کوچکی برایشگرفته بودم . یک سنجاق کروات زیبا بود که در یک جعبه طلایی بسته بندی شده بود. خیلیاز این هدیه خوشحال شد و تشکر کرد و سنجاق کروات را به کراواتش نصب کرد.
برایمادر شوهرم هم یک قواره پارچه ابریشمی که به کمک مادرم آن را خریده بودم هدیه دادمو او مرا در آغوش کشید و از هدیه تشکر کرد.
برای فرهاد یک ساعت قشنگ با بندطلایی خریده بودم. آرام به طرفش رفتم و ساعت را که در کادوی زیبایی بود به او هدیهدادم.
در همان لحظه پروین خانم و فرزاد ازاتاق خارج بیرون رفتند . از این کارآنها خجالت کشیدم و تا بنا گوش سرخ شدم.
رو به فرهاد کرده و گفتم : اگه خوشتنیامد می تونی عوضش کنی.
فرهاد دستم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید و گفت : عزیزم مگه می شه هدیه تو را عوض کنم. این قشنگترین هدیه ای است که تا به حال گرفتهام و سرش را روی صورتم خم کرد . بعد از لحظه ای در حالی که لبخند به هم می زدیمفرهاد دستش را به طرفم گرفت و گفت : دوست دارم خودت این ساعت را به دستم ببندی.
ساعت را به مچ دست او بستم فرهاد سرم را بلند کرد و پیشانیم را بوسید و گفتم : عیدت مبارک.
فرهاد جعبه کوچکی از جیبش درآورد. یک گردنبند پروانه خیلی زیباییبود آن را به گردنم بست و گفت : عید تو هم مبارک عزیزم.
در همان لحظه پروینخانم به اتاق آمد و گفت : این هم از طرف من به عروس خوشگلم. و بعد یک جفت گوشوارهبه دستم داد و تشکر کردم و او را بوسیدم.
فرزاد هم یک بلوز قشنگ به من هدیه دادو بعد دور هم نشستیم و شروع کردیم به آجیل خوردن و صحبت کردن. بعد از نیم ساعتفرهاد گفت : عزیزم بلند شو که خیلی دیر شده الان مادرت نگران ما می شود. و بعد هردو بلند شدیم و به خانه خودمان رفتیم . شیما و مسعود خانه نبودند و به خانه پروینخانم رفته بودند.
لحظاتی از ورود ما نگذشته بود که رامین با خانواده اش به خانهما آمدند. بعد از سلام علیک و تبریک سال نو همه دور هم نشستیم.
رامین خیلی پکرو ناراحت بود.
رو کردم به رامین و گفتم : انشاءالله آقا رامین به گفته خودش درهمین ایام باید دست بالا کنه و ما را خوشحال کنه. مینا خانم لبخندی زد و گفت : انشاءالله هفته دیگه عروسی لیلا جان است. رامین جان به ما قول داده است که سه روزبعد از عروسی لیلا حتما به خواستگاری برویم
فرهاد گفت : ببینم حالا این دخترمورد علاقه ات را پیدا کرده ای؟
رامین لبخند سردی زد و گفت : مامان تو چه کسیرا برای آقا رامین انتخاب کرده ای؟
مادر لبخندی زد و گفت : الان زود است . صبرکن بعد از عروسی لیلا جون همه چیز مشخص می شه.
به رامین تبریک گفتم . رامینلبخندی زد و گفت : هنوز هیچی معلوم نشده که شما تبریک می گویید.
گفتم : همین کهتصمیم به ازدواج گرفته اید خودش خیلی عالی است. امیدوارم خوشبخت شوی. بلند شدم و بهاتاقم رفتم.
بعد از چند دقیقه فرهاد به اتاقم آمد . داشتم موهایم را شانه میزدم که او کنارم ایستاد و گفت : حاضر هستی به خانه پدربزرگ برویم . آنها حتما چشمبه راه ما هستند.
با خوشحالی گفتم : تو بهترین شوهر دنیا هستی . اتفاقا دلم میخواست که بهت بگم ولی فکر کردم شاید ناراحت شوی که اول عید آنجا برویم.
فرهادبه شوخی اخمی کرد و گفت ؟: یعنی من اینقدر بی رحم هستم. آنها الان احساس تنهایی میکنند و وجود ما برای آنها خیلی لازم است. و هر دو در حالی که آماده بودیم از اتاقبیرون آمدیم. فرهاد به مادرم گفت که ناهار منتظر ما نباشد و با هم به خانه پدربزرگرفتیم.
آنها با دیدن ما خیلی خوشحال شدند یک دسته گل و یک جعبه شیرینی گرفتهبودیم. وقتی داخل اتاق نشستیم پدربزرگ که خیلی خوشحال بود گفت : فکرش را نمی کردمکه امروز شما اینجا بیایید. به مادر بزرگ گفتم که فکر نمی کنم امروز فرهاد جان وافسون عزیز اینجا بیایند چون امروز سرشان شلوغ است و به یاد ما نیستند.
فرهاددر حالی که هدیه پدربزرگ را جلوی او می گذاشت گفت : شما عزیز ما هستید. چطور میتوانیم شما را فراموش کنیم.
نگاهی به فرهاد انداختم و گفتم : تو کی کادو برایپدربزرگ خریده بودی که من متوجه نشدم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : می خواستم برایتغیره منتظره باشد.
پدربزرگ کادو را باز کرد . یک کت و شلوار خیلی شیک بود . پدربزرگ خیلی از این هدیه خوشش آمده بود. فرهاد را بوسید و گفت : پسرم چرا زحمتکشیدی . این خیلی قشنگ است . و بعد تشکر کرد.
فرهاد لبخندی زد و کادو مادربزرگرا جلویش گذاشت و گفت : قابل مادربزرگ مهربان ما را نداره. امیدوارم خوشت بیاید. مادربزرگ پیشانی فرهاد را بوسید و گفت : پسرم چرا زحمت کشیدی. ما پیرزن و پیرمردکادو می خواستیم چی کار.
من در حالی که کادوی مادربزرگ را باز می کردم گفتم : وظیفه اش بود. شما خیلی به ما لطف داشتید و بعد کادو را باز کردم. یک پیراهن خیلیقشنگ که به سن و سال مادربزرگ می خورد.
رو به فرهاد کرده و گفتم : آفرین خیلیبا سلیقه هستی و ادامه دادم : پس حالا کادوی مرا ببینید و از کیفم کادوی پدربزرگ ومادربزرگ را درآوردم و جلویشان گذاشتم. یک روسری برای مادربزرگ و یک زیرپوش مردانهبا جوراب و سنجاق کروات برای پدربزرگ خریده بودم. از هدیه من خیلی خوششان آمده بودو هر دو پیشانی مرا بوسیدند.
مادربزرگ به اتاق دیگری رفت و بعد از لحظه ای بهجمع ما پیوست. کروات خیلی زیبایی جلوی فرهاد گذاشت که تمام این کرئات با نخ ابریشمیبه طرز زیبایی گلدوزی شده بود . اینقدر فرهاد از این کروات خوشش آمد که سریع کرواتشرا باز کرد و کرواتی که مادربزرگ برایش درست کرده بود به گردنش بست. چقدر زیباگلدوزی شده بود.
مادر بزرگ گفت : این کروات را بک هفته مانده بود به عید برایفرهاد جان گلدوزی کرده ام .
فرهاد گفت : واقعا شما هنرمند هستید. و رو کرد بهمن و گفت : یاد بگیر ببین چقدر مادربزرگ هنر داره.
گفتم : مادر بزرگ یک کدبانویتمام عیار است . و به شوخی رو کردم به مادربزرگ و گفتم : باشه دیگه حالا به پسرخودتون بیشتر می رسید.
پدربزرگ خنده ای کرد و گفت : ای دختر حسود. ناراحت نشوبرای تو هم هدیه داریم. و بعد از کنار پشتی یک جفت دمپایی روفرشی خیلی زیبا که تمامبا آینه روی آن کار شده بود جلوی من گذاشت.
اینقدر دمپایی قشنگ دوخته شده بودکه یادم رفت از پدربزرگ تشکر کنم. محمو تماشای آن شده بودم. فرهاد آرام به پهلویمزد و گفت : از پدربزرگ تشکر کن.
به خودم آمدم . لبخندی زدم و به طرف پدربزرگرفتم و دست او را بوسیدم و تشکر کردم.
پدربزرگ گفت : این دمپایی را من بامادربزرگ شروع کردم او کروات پسرم فرهاد را درست کرد و من هم دمپایی دختر گلم رادرست کردم. هر دو مسابقه گذاشته بودیم . ولی مادربزرگ برنده شد.
رو کردم بهفرهاد و گفتم : یاد بگیر . ببین پدربزرگ چقدر هنرمند است.
فرهاد لبخندی زد وگفت : پدربزرگ استاد ما است و من کوچیک او هستم.
پدربزرگ خیلی فرهاد را دوستداشت . و اگه یک روز در میان او را نمی دید کلافه می شد و همیشه می گفت : فرهاد نوچشم من است.
فرهاد هم خیلی محبت می کرد و مدام به آنها سر می زد و با پدربزرگشطرنج بازی می کرد.
....

T I N A 05-26-2010 01:36 PM

هفتم عید دایی محمود و لیلا عروسیشان بود. فرهاد و من در تدارک خرید لباس بودیم.

فرهاد برایم یک کت و دامن صورتی خیلیخوشرنگ خرید و برای خودش هم یک کت و شلوار طوسی رنگ انتخاب کرد. روز عروسی خیلی بروبیا بود و من احساس کردم فرهاد زیاد سرحال نیست ووقتی به او گفتم ، گفت اتفاقا خیلیسرحال هستم. فقط از اینکه باید سه چهار ساعت بدون من در خانه باشد کمی دلگیر است. دایی محمود از من خواسته بود که همراه لیلا ، به آرایشگاه بروم و من هم قبول کردم. وقتی گفتم اگه ناراحت می شوی نمی روم او لبخندی دلنشین زد و گفت : نه عزیزم شوخیکردم. خوب نیست دایی محمود ناراحت می شود. تو باید بروی.

همراه لیلا و شیما بهآرایشگاه رفتم. در آرایشگاه بی خود دلم شور می زد کمی بی تاب بودم. کت و دامنی کهفرهاد برایم خریده بود پوشیدم و آرایشگر موهایم را طرز زیبایی درست کرد و یک گل رزصورتی رنگ روی موهایم تزئین کرد.
بالاخره از آرایشگاه بیرون آمدیم و به خانهعروس رفتیم.

بوی اسفند فضای حیاط را پر کرده بود . صدای موزیک و شادی همه جاپیچیده بود و خیلی شلوغ بود. در شلوغی دنبال فرهاد گشتم ، وقتی او را پیدا نکردم بهطرف مادرم رفتم و سراغ فرهاد را از او گرفتم.
پروین خانم گفت : عزیزم وقتی توکنار فرهاد نیستی او دیگه از خود بی خود است و دیگه مال خودش نیست.
مادر گفت : اتفاقا فرهاد جان را دیدم که به خانه ما می رفت. خیلی هم رنگ پریده بود و ناراحت بهنظر می رسید. فکر کنم دلش برای تو تنگ شده است.
لبخندی به مادر زدم و به خانهخودمان رفتم. یک یک اتاقها را گشتم ولی فرهاد را ندیدم. به اتاق خودم رفتم . فرهادرا دیدم که روی تخت دراز کشیده است. به طرفش رفتم و کنارش نشستم . فرهاد متوجه امشد. چشمهایش را باز کرد و آرام کنارم نشست.

گفتم : عزیزم چرا اینجا دراز کشیدهای؟
لبخندی زد و گفت : همینجوری آمدم . کمی حالم بد بود. آمدم اینجا تا دراتاقت کمی استراحت کنم.
نگاه دقیقی به فرهاد انداختم . رنگ صورتش پریده بود وخیلی ناراحت به نظر می رسید . با ناراحتی گفتم : اگه ناراحتی بلند شو برویم دکتر.

فرهاد لبخندی به اجبار زد و گفت : عزیزم نگران نباش حالم خوبه فقط کمی پهلویمدرد می کنه و بعد نگاهی شیطنت آمیز که همراه با درد بود به من انداخت و گفت : چقدرخوشگل شدی . یک لحظه فکر کردم مرده ام و فرشته ای زیبا کنارم نشسته است.
درحالی که نگرانش بودم گفتم : تورو خدا درباره مرگ صحبت نکن. تازه اینکه من هیچوقتاجازه نمی دهم هیچ فرشته ای کنارت بنشیند. مگه من مرده ام که فرشته کنارت بنشیند. خودم همیشه کنارن هستم و بعد به شوخی بالش روی تخت را روی سر فرهاد پرت کرده و گفتم : اگه حالت خوبه پاشو برویم الان خطبه عقد را می خوانند.

به خاطر اینکه مراناراحت نکند بلند شد. خودش را جلوی آینه مرتب کرد و لبخندی به من زد و گفت : به نظرمن هیچ کجا این اتاق کوچک نمی شه . بهتره همینجا کمی با هم استراحت کنیم.
بهشوخی چشم غره ای بهش رفتم . به طرفم آمد وبعد از لحظه ای کوتاه لبخندی زد و دستش راطوری گرفت که من دستم را داخل دستش حلقه بزنم. و بعد با هم به خانه آقای شریفیرفتیم.

وقتی داشتم قند بالای سر عروس می سابیدم تمام حواسم پیش فرهاد بود. رنگصورتش پریده بود و یک دستش را به پهلو گرفته بود و آرام طوری که کسی متوجه نشودپهلویش را با دست می فشرد . انگار خیلی درد داشت.
بعد از اینکه مراسم خطبه عقدتمام شد من به طرف فرهاد رفتم . با ناراحتی گفتم : فرهاد اگه درد داریم برویمبیمارستان.

لبخندی زد و گفت : نه . بعد از مراسم عقد کنان می روم. الان خوبنیست. می ترسم دایی و مادرت از من دلخور شوند که چرا بین مراسم عقد کنان آنها راترک کرده ام.
بعد از لحظه ای داشتم با دایی محمود صحبت می کردم که یکدفعه دیدمفرهاد به سرعت به طرف دستشویی رفت. دلم فرو ریخت و به طرف دستشویی دویدم.

فرهادداشت استفراغ می کرد . با ناراحتی در حالی که دستم را روی پهلویش گذاشته بودم گفتم : فرهاد اگه حالت خوب نیست برویم بیمارستان.
فرهاد صورتش را آبی زد و به طرفمبرگشت.
رنگ صورتش مانند گچ شده بود. لبخندی به من زد و گفت : فکر کنم کلیه هامسرما خورده است. از حمام آمدم جلوی سرما ایستادم . پهلویم سردی کرده است.
گفتم : بهتره به خانه ما برویم تا کمی استراحت کنی.
فرهاد لبخند شیطنت آمیزی زد وگفت : منکه از اول گفتم بهتره هر دو استراحت کنیم ولی تو قبول نکردی.

لبخندینگران به او زدم و همراه فرهاد به خانه خودمان رفتیم.
فرهاد روی تخت دراز کشید . کنارش نشستم و گفتم : الان حالت چطوره؟
فرهاد در حالی که هنوز دستش رویپهلویش بود آرام پهلویش را چنگ می زد و گفت : بد نیستم. تو هم اینقدر نگران من نباش . ببخشید که عروسی دایی محمودت را برایت خراب کردم. می دانم خیلی نگران من هستی. وبعد دستهایش را دور کمرم حلقه زد و گفت : بهتره تو هم کمی استراحت کنی. تا درد منآرام شود.

سرم را روی سینه اش گذاشتم. سرم را نوازش کرد و گفت : حالا دردم آرامتر شد. تو باعث آرامش من هستی. دستهایش را گرفتم . مانند یک تکه یخ بود. دستهایی کهوقتی مرادر آغوش می کشید مانند گلوله ای از آتش بود حالا مانند یک تکه یخ سرد بود.
گفتم : فرهاد چرا اینقدر سرد هستی. فرهاد لبخندی زد و گفت : اگه کمی نزدیکترمشوی گرم می شوم.
با ناراحتی بلند شده و گفتم : فرهاد تو مریض هستی پاشو برویمدکتر اینقدر نسبت به مریضی خودت بی خیال نباش.
فرهاد دستش را به طرفم دراز کردو گفت : عزیزم دوست ندارم این موقعیت عالی را از ست بدهم . حالا بیا کنارم بنشین. ولی یکدفعه خودش بلند شد و به طرف دستشویی رفت و حالش به هم خورد.

با ناراحتیگفتم : فرهاد خواهش می کنم برویم بیمارستان.
فرهاد بی حال روی تخت دراز کشید وگفت : خیلی درد دارم . نمی توانم پشت فرمان بشینم.
به سرعت از خنه خارج شدم وبه خانه آقای شریفی رفتم . هر چه دنبال مسعود گشتم او را پیدا نکردم. رامین وقتیاضطرابمرا دید گفتم : افسون خانم چی شده چرا اینقدر ناراحت هستی؟
گفتم : مسعودکجاست؟
رامین گفت: مسعود رفته تا عاقد را به مقصد برساند . مگه کاری داشتی؟
به طرف رامین رفتم و گفتم : آقا رامین فرهاد خیلی حالش بده. تورو خدا بیا او راراضی کن تا بیمارستان برود.

رامین به سرعت از پلکان پایین رفت . وقتی به دراتاق من رسید دید فرهاد بی رمق روی تخت دراز کشیده است . رامین ماشین را روشن کرد وبا هم زیر بغل او را گرفتیم و به بیمارستان رفتیم.
فرهاد از درد به خودش میپیچید و دستهایش یک تکه یخ شده بود.
من گریه می کردم و سرم را روی سینه فرهادگذاشته بودم.
فرهاد وقتی دید گریه می کنم به دردش مسلط شد و گفت : عزیزم چراگریه می کنی . چیزی نیست فکر کنم کلیه هایم سرما خورده است .
گفتم : فرهاد ایکاش زودتر به بیمارستان می آمدیم . تو چقدر لجباز هستی.
رامین گفت : افسون خانماینقدر گریه نکن . انشاءالله حالش خوب می شه. تو چرا اینقدر بی تابی می کنی. با اینکارت بیشتر آقا فرهاد را ناراحت می کنی.

فرهاد بوسه ای به سرم زد و گفت : آقارامین تورو خدا مواظب این زن من باش که یک بار خودشو دیوانه نکنه. اگه من به اتاقعمل رفتم دستهای او را زنجیر کن تا از عشق من دیوانه نشود. و بعد به خنده افتاد. ولی درد او یک لحظه ساکت نمی شد.
فرهاد را به اورژانس بردیم.
دکتر بعد ازمعاینه گفت که آپاندیس است و باید هر چه زودتر او را به اتاق عمل ببرند.
دستفرهاد را محکم گرفتم.
فرهاد دستم را محکم فشرد و گفت : عزیزم نگران نباش حالمخوب می شه. و رو کرد به رامین و گفت : مواظب افسون باشید . او را تنها نگذارید.
گفتم : فرهاد تورو خدا... و بعد به گریه افتادم. تا جلوی در اتاق عمل دست او رادر دست داشتم و وقتی داشتند او را داخل اتاق عمل می بردند خم شدم و بوسه ای کههیچوقت آن را نچشیده بودم از لبهایش گرفتم. بوسه ای تلخ ، بوسه ای که بوی جدایی میداد. بوسه اش مانند همیشه شیرین نبود و دستهایش مانند همیشه گرم نبود. قلبم آرامنداشت و از سینه می خواست دربیاید . فرهاد لبخندی به من زد و برایم دستی تکان داد ودر اتاق عمل برویم بسته شد.

تمام تنم می لرزید . وحشت تمام وجودم را فرا گرفتهبود.
رامین نزدیکم شد و گفت : افسون کمی آرام باش . انشاءالله که چیزی نیست.
رو به رامین کرده و گفتم : بهتره شما به خانه برگردید. خوب نیست. شما برادرعروس هستید. از اینکه این همه زحمت کشیدید شرمنده هستم.
رامین نگاهی نگران بهاتاق عمل انداخت و گفت : فرهاد برایمان خیلی عزیز است . من نمی توانم در این موقعیتاو را تنها بگذارم.
پشت در اتاق عمل اینور و آنور می رفتم . و دعا می خواندم وبرای سلامتی فرهاد نذر می کردم.
عمل او خیلی طولانی شده بود. عصبی شده بودمقلبم داشت از سینه در می آمد و مدام گریه می کردم.
دوست داشتم هر چه زودترفرهاد را ببینم.

رامین با ناراحتی گفت : خسته شدی بشین. چرا اینقدر راه می روی. الان دیگه باید عمل تمام شود.
گفتم : نمی توانم یکجا بنشینم . چرا اینقدر عملطولانی شد. نکنه خدای ناکرده ... و بعد با خشم به خودم لعنت می فرستادم که چرا اینفکر را در سرم آورده ام.
با خود گفتم : او نباید طوری شود وگرنه من بدون او میمیرم. فرهاد باید پیش خودم برگرده. او باید سلامت باشه. او باید سلامت پیش خودمبرگرده. در همان لحظه یک پرستار از اتاق عمل بیرون آمدذ.
به طرفش دویدم باالتماس گفتم : حال شوهرم چطوره تورو خدا حالش چطوره.
پرستار دستم را گرفت وگفت: عزیزم فقط دعا کن.
از این حرف پرستار دلم فرو ریخت . به التماس افتادهبودم و همچنان گریه می کردم.
رامین با خشم دستم را گرفت و با صدای کمی بلند گفت : کمی آرام باش تو داری خودتو از پا در می آوری. انشاءالله که چیزی نیست.

اینقدر که بی تاب بودم پرستارها جرات نمی کردند به طرفم بیایند.
بالاخرهدکتر از اتاق عمل بیرون آمد.
به سرعت به طرف دکتر رفتم . جلوی دکتر را سد کردمو با گریه گفتم : دکتر تورو خدا حرف یزنید. حال شوهرم چطوره. چرا اینقدر دیر کردید. او کجاست. ؟
دکتر وقتی بیتابی من را دید گفت : دخترم چرا بی تاب هستی . انشاءالله که حالش خوب می شود. الان او را بیرون می آورند و بعد اشاره ای به رامینکرد و رامین به دنبال دکتر رفت.
بعد از چند لحظه فرهاد را از اتاق عمل بیرونآورند . به طرفش دویدم . او بی هوش بود و اکسیژن به دهان و بینی اش وصل بود.
دستش را گرفتم . از اینکه او را در این وضعیت می دیدم دیوانه می شدم.
چشمهای قشنگش بسته بود. مژه های بلندش باز نمی شد تا من دوباره آن چشمان میشیرنگ را ببینم.

فرهاد را به اتاق سی سی یو بردند . اجازه نمی دادند من وارد آنجاشوم. اینقدر داد و فریاد راه انداختم که دکتر به پرستارها اشاره کرد که من هم کنارفرهاد عزیزم باشم. کنار فرهاد نشستم و دستش را در دست داشتم. لبهایم را روی دستهایسردش گذاشته بودم و همچنان گریه می کردم . اشکهایم دستهای سفید و قشنگ فرهاد را خیسکرده بود.
رامین را دیدم که پشت در شیشه ای ایستاده است و با ناراحتی فرهاد رانگاه می کند.
به طرف رامین رفتم . با التماس گفتم : آقا رامین دکتر چی گفت ؟

رامین اول طفره رفت ولی وقتی دید که من باور نمی کنم با بغض گفت : دکتر می گهاگه امشب به هوش آمد زند می مونه ولی اگه به هوش نیاد...و سکوت کرد.
با ناباوریگفتم : آخه چرا؟ فرهاد من که سالم بود. پس چرا یکدفعه اینطور شد.
با ناراحتیگفت : فرهاد را دیر به بیمارستان رساندیم. آپاندیس او ترکیده بود. دکتر می گفت اگهکمی زود او را به بیمارستان می آوردیم اینطور برای او خطرناک نبود . بعد به گریهافتاد.
با ناباوری کنار فرهاد نشستم . باورم نمی شد که او را می خواهم از دستبدهم.
پرستارها وقتی مرا اینطور بی تاب دیدند اصرار کردند که از اتاق بیرونبیایم ولی قبول نکردم.
دست قشنگش را در دست داشتم. همچنان گریه می کردم. اینقلبی که می گفتند سنگی است . حالا داشت مانند تکه یخ ذره ذره آب می شد. نفسهایمسنگین شده بود.

دوست داشتم فرهاد همان لحظه بلند شود و با هم به خانه می رفتیم.
احساس تنهایی می کردم . انگار تمام غمهای دنیا جمع شده بودند تا سینه ام رابشکافند و در قلب ذره ذره شده ام بنشینند.


T I N A 05-26-2010 01:41 PM

در همان موقع مادرم و پروین خانم و مسعود و شیمابا اضطراب به بیمارستان امدند.حس کردم رامین انها را با خبر کرده است و این حقیقتتلخ داشت برایم روشن میشد که دارم فرهاد عزیزم را از دست میدهم.ولی اصلا نمی خواستمباور کنم.

پرستارها به پروین خانم و بقیه اجازه ندادند که وارد اتاق سی سی یوشوند.
دستهای عزیزم را گرفته بودم و همچنان گریه میکردم.تلویزیونی که کنار فرهادبود ضربان قلب عاشقش را نشان میداد.قلبش نامنظم میزد.حتی یک لحظه چشم از عزیزمبرنمیداشتم.در همان لحظه فرهاد نفس بلندی کشید و بعد بی حرکت ماند و تلویزیونی کهضربان قلبش را نشان میداد خط صافی را نشان داد و من با ناباوری چشم به فرهاددوختم.
لال شده بودم.دستهای فرهاد را فشردم ، سرد بود.

در همان لحظه پرستاربطرف اتاق دوید و مرا کنار زد و ماساژ قلبی داد.دکترها امدند و به وسیله دستگاه بهاو شوک وارد کردند ولی بی اثر بود.فرهاد عزیزم در آغوش مرگ فرو رفتهبود.
******************************************
در همان لحظه مادرم بغضشترکید.با ناراحتی بلند شدم و لیوان آبی برای مادر اوردم.پدر با ناراحتی گفت:عزیزمنمی خواد تعریف کنی.اینقدر خودت را عذاب نده
فرهاد گفت:مامان ببخشید که ناراحتتکردیم.

مادر به اجبار لبخندی غمگین زد و گفت:نه دیگه بهتر شدم.میتوانم برای بچههازندگی غم انگیز خودم را تعریف کنم.بعد لبخندی به پدرم زد و گفت:عزیزم ببخشیدکه جلوی تو این حرف ها را میزنم.
پدر لبخندی به مادرم زد و گفت:عزیزم این حرف رانزن.تو داری عشقت را تعریف میکنی.عشقی که خیلی ضربه به او وارد شد.مادرم نگاهی بهمن انداخت و گفت:شکوفه جان خسته که نیستید؟

گفتم:نه مادر اتفاقا خیلی مشتاقم تابقیه ماجرا را بشنوم.
مادر ادامه داد:دیگه نفهمیدم چه شد.جیغهای پی در پیمیکشیدم.پرستارها را کنار زدم و فرهاد را در آغوش کشیدم.اجازه نمیدادم او را از منجدا کنند.
رامین وارد اتاق شد.خواست مرا از او جدا کند ولی نمیتوانست.صدای جیغهای مادرم و پروین خانم و شیما را میشنیدم.رامین به دیوار تکیه داده بود و با صدایبلند گریه میکرد.
وقتی پرستارها دیدند که نمیتوانند مرا از فرهاد عزیزم جدا کنندامپولی به من تزریق کردند و من بعد از چند لحظه بی هوش شدم و دیگه نفهمیدم چیشد.
وقتی به هوش امدم در خانه فرهاد عزیزم بودم.در خانه ای که فرهاد مدام سر بهسرم میگذاشت و وقتی به خانه او میرفتم اذیتم میکرد و میگفت اجازه نمیدهم که دیگه بهخانه خودمان بروم و من با کلی جرو بحث شیرین او را راضی میکردم تا مرا به خانهخودمان ببرد و او با شیطنت تمام میخواست دل او را به دست بیاورم و بعد مرا به خانهببرد.
تمام گوشه و کنار آن خانه برایم خاطره او بود.

نمیدانم لباسهایم را چهکسی عوض کرده بود و یک بلوز و دامن مشکی به تنم کرده بودند.به اطرافم نگاه کردم وبا غم بزرگی که در دل داشتم میدانستم تکیه گاهم را از دست داده ام.عزیزم را ، کسیکه زندگی را برایم کامل کرده بود ، کسی که طعم عشق را به من چشانده بود.

دوبارهبی تاب شدم و بی اختیار جیغ می کشیدم و فرهاد را صدا میزدم.
صبح بود.پروین خانمخیلی بی تابی میکرد و مادرم در کنارم بود.لیلا در حالی که لباس مشکی به تن داشت درکنارم نشسته بود و همچنان گریه میکرد.از اتاق بیرون رفتم.خانه مملو از جمعیتبود.عده زیادی بیرون ایستاده بودند.انگار همه منتظر من بودند که به هوش بیایم تامراسم را انجام دهند.
صدای فریاد فرزاد را میشنیدم که برادر عزیزش را صدامیزد.صدای جیغ شیما و پروین خانم فضا را پر کرده بود.

مسعود و رامین را دیدم کهگوشه ای ایستاده بودند و در حالی که لباس سیاه بر تن داشتند گریه میکردند.
بطرفمسعود رفتم و با التماس از او خواستم فرهاد را به من نشان بدهد.مسعود قبول نکرد ،رامین گفت:افسون تو رو خدا این کار را نکن.خودت را اینقدر شکنجه نده.
با گریهگفتم:رامین تو رو جون شکوفه فرهاد را به من نشان بدهید وگرنه هیچوقت تو رانمیبخشم.
رامین در حالی که گریه میکرد دستم را گرفت و مرا به طبقه پایین پله هابرد.یک ماشین آمبولانس جلوی خانه ایستاده بود.گفت:عزیزت انجا خوابیده.دوباره بهگریه افتاد.
با قدمهای بی حس و لرزان بطرف ماشین رفتم.در عقب آمبولانس را بازکردم.فرهاد عزیزم در حالی که ملافه سفیدی روی صورتش کشیده شده بود ارام خوابیده بودو تکان نمی خورد.

کنارش نشستم.ملافه را از روی صورت زیبایش آرام عقب کشیدم.خیلیزیبا بود.مثل اینکه بعد از یک هیجان کوتاه خسته خوابیده بود.ان هم خیلیطولانی.خوابی که هیچ بیداری در پیش نداشت.
دستی به موهای خرمایی رنگش کشیدم.بهچشمهای زیبایش نگاه کردم.چشمهایی که توانسته بود قلب سنگی مرا متعلق به خودکند.چشمهای جذابی که توانسته بود عشق را در قلبم بپروراند.چشمهای میشی رنگی که باعثشده بود به دنیا زیباتر بنگرم و عشق به زندگی را برایم زنده کرده بود.
دستی بهگردن کشیده و عضله ایش کشیدم و با بغض گفتم:فرهاد تو رو خدا تنهام نگذار.فرهاد منبدون تو هیچ هستم.اگه میدونستم اینقدر بی وفا هستی هیچوقت دل به تو نمیبستم.فرهادتو که بی وفا نبودی.چرا بار سفر بستی عزیزم؟چشمهای قشنگت را باز کن.این چشمها باعثارامش قلبم است.فرهاد تو رو قسم به عشق بین خودمانبلند شو.با من شوخی نکن.من اصلااز این شوخی تو خوشم نمیاد.فرهاد.و دیگه نفهمیدم چی شد و کنار او بی هوشافتادم.

وقتی به هوش امدم خودم را در ماشین دایی محمود دیدم.دایی همچنان ارامگریه میکرد.تکانی به خودم دادم.شیما وقتی مرا دید سرم را در آغوش کشید.دایی نگاهیاز ایینه جلوی ماشین به من انداخت و گفت:افسون جان حالت چطوره؟
با بغض گفتم:داییهمش تقصیر من بود.اگه به حرفش گوش نمیدادم الان او در کنارم بود.
شیما همچنانگریه میکرد و دستم را گرفتم بود.
آمبولانس جلو حرکت میکرد و بقیه ماشینها در پشتسر او در حرکت بودند.داشتند میرفتند تا تن قشنگ فرهاد عزیزم را با بی رحمی تمام زیرخاک مدفون کنند.از این فکر بی تاب شده بودم.از خدا ارزوی مرگ میکردم تا ان لحظه رانبینم.

وقتی به قبرستان رسیدیم من سریع پیاده شذم و بطرف امبولانس رفتم.فرهاد راکه از امبولانس بیرون اورده بودند در آغوش گرفته و اجازه نمیدادم او را دفنکنند.
چند نفر مرد قوی هیکل مرا از فرهاد جدا کردند.(خاک تو گورم نا محرم بودنکه!)تمام دوستان و همکارهای فرهاد عزیزم امده بودند و قبرستان مملو از جمعیتبود.حتی اقای محمدی و سامان هم امده بودند.نمیدانستم چه کسی به انها این خبر راداده بود.

همچنان جیغ میکشیدم و تمام خاکها را روی سرم میریختم.
رامین گلهایمریم گرفته بود.گلها را در قبر گذاشت.وقتی فرهاد را در گور تنگ و تاریک گذاشتند مننمیگذاشتم خاکها را روی او بریزند.تمام خاک ها را روی سرم میریختم.پروین خانم بااینکه خودش عزادار بود مرا محکم گرفته بود تا ارام باشم.
چند مرد فرزاد را گرفتهبودند.او همچنان برادر زیبایش را صدا میزد و اجازه نمیداد خاکها را روی براد عزیزشبریزند.من روی دستهای پروین خانم بی هوش شدم.نمیدانم چه مدت بی هوش بودم.وقتی بههوش امدم خودم را در بیمارستان دیدم.
مادرم و شیما کنار من بودند.

دوبارهشروع کردم به بی تابی کردن و فریاد زدن.دکتر وقتی دید ارام نمیشوم آمپول آرام بخشبه من تزریق کرد.درست بیست روز در بیمارستان بستری بودم.اصلا رمق صحبت کردن رانداشتم.وقتی که فریاد میزدم دکتر به من امپول تزریق میکرد.(دکتره فقط این کارو بلدبوده؟!)
به اصرار خودم از بیمارستان مرخص شدم.دایی محمود و رامین و مسعود بهدنبالم امده بودند و مرا به خانه خودمان بردند.
با دیدن من مینا خانم و مادر ،لیلا ، شیما و پروین خانم همه دورم جمع شدند.ولی من بدون توجه به انها مانند یکمرده متحرک به اتاق خودم رفتم و در را از پشت کلید کردم.
چشمم به البوم عکسهایمافتاد.عکس های جشن عقدکنان من و فرهاد عزیزم بود.در یکی از عکسها من داشتم با انگشتعسل در دهان فرهاد میگذاشتم و فرهاد وقتی دستم را گاز گرفت و من صدای فریادم بلندشد ، عکاس عکس گرفته بود.

البوم عکسها را به سینه فشردم.خاطره های شیرین با اوبودن ارامم نمیگذاشت.احساس میکردم دیگه جای من توی این دنیا نیست.عشقم را ،عزیزترین کَسم را از دست داده بودم.
بی اختیار از سرجایم بلند شدم و قرص هایارام بخشی که دکتر به من داده بود را برداشتم و در لیوان اب حل کردم و ارام ارام انزهر تلخ را خوردم.روی تخت دراز کشیدم.چشمهایم را بستم و به انتظار دیدن فرهادنشستم.حالم خیلی بد شده بود.صدای ضعیف مادرم را میشنیدم.چشمهایم ارام بستهشد.
وقتی دوباره به خودم امدم دیدم که روی تخت بیمارستان هستم.از این که زندهبودم عصبانی شده و فریاد شدم آخه چرا می خواهید مرا زجر بدهید؟از جونم چی میخواهید؟
رامین سریع به اتاقم امد و گفت:افسون خدا را شکر تو به هوش امدی ، خواهشمیکنم ارام باش تو از یک قدمی مرگ دوباره بطرف من برگشتی.افسون ارام باش.

بافریاد گفتم:چرا مرا نجات میدهید؟چرا می خواهید زجرم بدهید؟بگذارید بمیرم.من بدونفرهاد نمیتونم زنده بمونم.من دیگه نمیتونم جز او عاشق کسی شوم(مگه کسی گفت بیا عاشقمن شو که اینو میگی؟!)
او عشق مرا با خودش برده است.
رامین بطرفم امد.دستم راگرفت و گفت:این حرف را نزن.کمی ارام باش.
در همان لحظه دکتر به بالای سرم امد وبا حالت دلسوزی گفت:دخترم تو هنوز جوان هستی ، باید به زندگی خودت تا زنده هستیادامه بدهی.چرا خودت را ازار میدهی؟
در حالی که بی تاب بودم فریاد زدم بسکنید.راحتم بگذارید.و همچنان جیغ میکشیدم.وقتی دکتر دید که نمیتواند مرا ارام کنددوباره به من آمپول تزریق کرد و من خوابم برد.
یک ماه در بیمارستان بستریبودم.پرستارها مدام ارام بخش به من تزریق میکردند.وقتی اثر ارام بخش از بین میرفتمن بی تابی میکردم.خیلی ها به ملاقاتی من می امدند ولی من اصلا انها را نمیدیدم.فقطیک روز صدای سامان را شنیدم که مرا صدا میزد و من فقط لحظه ای چشمهایم را بازکردم.سامان را دیدم که ارام گریه میکرد ولی دوباره چشمهایم بسته شد.
یک ماه ونیم از مرگ فرهاد عزیزم میگذشت و من همچنان در بیمارستان بسر میبردم.

بعد از یکماه و نیم از بیمارستان مرخص شدم.مشعود و رامین به دنبالم امده بودند.وقتی سوارماشین شدم رو به رامین کردم و گفتم:می خواهم سر مزر فرهاد بروم.
مسعود با خشمفریاد زد:تو رو خدا افسون بس کن.تو داری خودت را دیوانه میکنی.کمی به خودت نگاه کندرست مانند یک مرده متحرک شده ای.اینقدر ضعیف و لاغر شده ای که همه نگرانتهستند.مادر بیچاره داره از غصه دق میکنه.

با عصبانیت به مسعود نگاه کردم و درماشین را باز کردم و از ماشین پیاده شدم و گفتم:خودم تنها پیش او میروم.رامین پیادهشد و به سرعت بطرفم امد.مسعود هم به دنبالم امد.مرا گرفت و گفت:بیا سوار ماشینشو.تو را به انجا میبرم.و دوباره سوار ماشین شدیم.
وقتی سر مزار فرهاد نشستم ،از مسعود و رامین خواستم که مرا تنها بگذارند.گریه میکردم و ناله میزدم.اینقدر گریهکردم که کنار قبر فرهاد عزیزم خوابم برد.
در خواب دیدم فرهاد کت و شلوار سفیدرنگی پوشیده است و در کنار شکوفه ایستاده.بطرفش دویدم.دستهای سفید و زیبایش را دردست گرفتم.با دیدن من خوشحالی شده بود.سرم را روی سینه اش گذاشت و در حالی که سرمرا میبوسید گفت:عزیزم چرا خودت را عذاب میدهی؟تو با این کار مرا ناراحت میکنی.اگهبدونی از ناراحتی تو من چه میکشم هیچوقت اینطور ناراحتم نمیکردی.اینقدر زندگی را بهخودت سخت نگیر.به زندگی لبخند بزن و مانند همیشه شاد باش.

گفتم:فرهاد چرا تنهایمگذاشتی؟تو رو خدا برگرد.من بدون تو میمیرم.فرهاد تو خیلی بی وفا هستی.حالا کهفهمیدی دیوانه ات هستم مرا تنها گذاشتی؟
در همان لحظه شکوفه بطرفم امد ، دستفرهاد را گرفت و گفت:تو تنها نیستی.همینجور که فرهاد دیگه تنها نیست و فرهاد لبخندیبه من زد و ارام دستم را ول کرد.با شکوفه به راه افتاد و بطرف دروازه ابدیترفتند.من به دنبالش دویدم و با گریه گفتم فرهاد.فرهاد.ولی در همان لحظه دستی بهشانه هایم خورد و من از خواب بیدار شدم.
مسعود بود.در حالی که اشکم را پاک میکردارام و با بغض گفت:افسون جون بسه.تو رو جان عزیزت بسه.بلند شو برویم ، اینجا رویزمین نشسته ای مریض میشوی.

قبر فرهاد را در آغوش کشیدم و با ناله گفتم:اخه چطورتنهایش بگذارم؟آخه چطور بدون او بروم؟رامین بطرفم امد و با ناراحتی گفت:فرهاد تنهانیست.پاشو که خیلی دیر شده است.
نگاهی با تعجب به رامین انداختم.
رامین سرشرا پایین انداخت.
یکدفعه یاد خوابم افتاد که همین حرف را شکوفه به من زد.دستهایمرا از کناره های قبر باز کردم و ارام از جایم بلند شدم.همچنان گریه میکردم.وقتی میخواستم سوار ماشین شوم دوباره بطرف قبر فرهاد عزیزم برگشتم تا با او وداع کنم.یکلحظه احساس کردم فرهاد ، شکوفه ، رویا و پدر کنار هم ایستاده اند و برایم دست تکانمیدهند.

من هم ناخودآگاه برایشان دست تکان دادم.مسعود به ارامی دستم را پاییناورد و مرا در آغوش کشید و به گریه افتاد.
سر مسعود را بوسیدم و گفتم:رامین راستمیگه.فرهاد تنها نیست.فقط من هستم که در این دنیایی به این بزرگی تک و تنها ماندهام.
به خانه امدیم.از ان روز به بعد گوشه گیر شده بودم و با هیچکس حرفنمیزدم.
مادر فرهاد یک روز در میان به دیدن من می امد و مدام مرا نصیحت میکرد کهاینقدر گوشه گیر نباشم.
پانزده روز به امتحان هایم مانده بود که سر کلاس رفتمولی توجهی به درس نداشتم.سامان خیلی نگران درسم بود.نمرات عالی من به صفر رسیدهبود.
سامان مدام نصیحتم میکرد و میگفت:افسون خانم حیف است ، این همه زحمتکشیدی.برای چه؟چرا می خواهی تمام زحمات این یک سال را هدر بدهی؟ولی من توجهینمیکردم و در عالم خودم بودم.

یک روز غروب در خانه نشسته بودم که سامان به دیدنمامد.مادر در حالی که از او پذیرایی میکرد پرسید که درس من چطور است؟
سامان باناراحتی گفت:من امده ام درباره این موضوع با شما صحبت کنم.تا دو هفته دیگهامتحانهای اخر سال شروع میشود و اگه افسون خانم اینجوری پیش برود فکر نکنم امسالقبول شود.
در حالی که سرم را روی زانوهایم گذاشته بودم گفتم:دیگه فرقی نمیکنه ،زندگی من در حال فنا شدن است.این دیگه چیزی نیست.مرگ...
مادر حرفم را قطع کرد وبا ناراحتی گفت:دخترم این حرف را نزن.یادت میاد یک روز که فرهاد خدا بیامرز داشت بهتو درس یاد میداد من گفتم که درس می خواهی چکار برو خانه شوهر و شوهرداری کن؟ولیفرهاد عزیزمان گفت که نه مادر افسون باید حتما امسال قبول شود چون دوست دارد زنشدیپلم داشته باشد.تو باید بخاطر او هم که شده امسال قبول شوی.
به گریه افتادم وگفتم:نه مادر من نمیتونم یک لحظه از فکر او غافل باشم.صورت زیبایش مدام جلویچشمهایم است.و بعد سرم را میان دو دستم گرفتم و در حالی که فریادم باگریه همراهبود ادامه دادم:من نمیتونم حواسم را به چیز دیگری متمرکز کنم.اخه مگه میشه او رافراموش کنم؟اگه من زودتر متوجه شده ، اگه من دیوانه در فکرش بودم ، این اتفاق شومنمی افتاد.وقتی دیدم که در اتاقم دراز کشیده و از درد دستش را روی پهلویش گذاشتهاست میبایست همان موقع به اصرار او را به بیمارستان میبردم.فرهاد بخاطر اینکه عروسیدایی محمود را برای من خراب نکنه دردش را پنهان کرد.آخه چرا؟آخه چرا او با من اینکار را کرد؟من باعث مرگ او هستم.من زن نادانی هستم.من بایستی او را به بیمارستانمیبردم.و با صدای بلند به گریه افتادم.

سامان با ناراحتی گفت:شما چرا خودت رااینقدر سرزنش میکنی؟خدا خواسته که اینطور بشه.قسمتش این بود.
از سر جایم بلندشدم و در حالی که صدایم مانند فریاد شده بود گفتم:فرهاد بی گناه بود.فرهاد مهربانبود.آخه چرا او؟چرا بایستی او اینطور میشد؟
مادر بطرفم امد سرم را روی سینه اشگذاشت.هر دو گریه میکردیم.مادر سرم را بوسید و گفت:عزیزم اینقدر خودت را عذاب نده ،فرهاد یک مرد واقعی بود ، او یک انسان به تمام معنی بود.تو باید بخاطر او درست رابخوانی تا او خوشحال شود.فرهاد خیلی دوست داشت که قبول شدن تو را ببیند.سعی کنامسال قبول شوی.بعد مادر سرم را بلند کرد و با ناراحتی ادامه داد:آخه عزیزم یهخورده به خودت نگاه کن ببین چقدر لاغر شده ای ، درست مثل یک پوست و استخوانهستی.کمی به فکر من بدبخت باش که چقدر از دیدن تو حرص می خورم.چرا مرا شکنجهمیدهی؟تو دختر من هستی.تو جگر گوشه ام هستی.یک کمی به خودت بیا.به خدا دیوانهمیشوی.و بعد یکدفعه با صدای بلند به گریه افتاد.
دست مادر را گرفتم و ارامگفتم:باشه مادر باشه.سعی میکنم درسم را بخوانم و هر طور شده امسال قبولشوم.
سامان با خوشحالی گفت:اگه مایل باشی من غروبها به خانه شما می ایم تا دردرسهای عقب افتاده به شما کمک کنم؟
مادرم با خوشحالی تشکر کرد و گفت:واقعا لطفمیکنید اگه این کار را برای ما انجام دهید.
سامان در حالی که بلند میشد گفت:ازفردا غروب برای کمک در درسهایتان به اینجا می ایم.امیدوارم که قبول شوی.بعدخداحافظی کرد و از اتاق خارج شد و مادر هم به بدرقه اش رفت.

T I N A 05-26-2010 01:47 PM


از فردای ان روز شروع کردم به درس خواندن ولی هیچیتو مغزم فرو نمیرفت.به مغزم فشار می اوردم تا درسها را بفهمم.سامان غروبها به خانهما می امد و در درسهایم کمکم میکرد.رامین وقتی سامان را در خانه ما و در اتاقممیدید که تنها هستیم و به من درس یاد میداد عصبانی میشد و چند بار از مادرم خواستهبود که برایم معلم سرخانه بگیرد و سامان را جواب کند.ولی من به مادرم گفتم که اونباید این کار را بکند چون با سامان بهتر درسها را متوجه میشوم و مادر هم چیزی بهسامان نگفت.

با این که این همه سامان بیچاره در درس ها به من کمک میکرد من بانمرات بسیار پائینی قبول شدم و دیپلم خود را گرفتم.
اصلا پیش پدربزرگ و مادبزرگنمیرفتم و فقط اقای محمدی که چند بار به دیدن من امده بود خبری از انها به من دادهبود و میگفت که انها سالم هستند.
حوصله هیچکس را نداشتم.مدام در اتاقم تنها بودمو در را به رویم میبستم و البوم عقدکنانم را نگاه میکردم.شهریور ماه بود و هوا خیلیگرم و غمگین بود.
یک روز در اتاقم تنها جلوی پنجره ایستاده بودم.به تنهایی یککبوتر سفید نگاه میکردم.با خودم گفتم حتما جفت او هم مانند فرهاد عزیزم بی وفاییکرده است.حتما او هم مانند من دلش هوای عزیزش را کرده است.شاید این کبوتر مانند منچشم انتظار قدمهای عزیزش است.ای کاش او هم مانند من میتوانست گریه کند.شاید هم گریهمیکند ولی من اشکهایش را نمیبینم.حتما گریه میکند.مگه مشه قلب گرفتار بدون لرزیدنباشه.نه حتما او مانند من است.حتما قلبش میلرزد.حتما چشمهایش مانند چشمهای من ازاشک خیس است. چرا این کبوتر اینقدر ساکت است؟چرا آواز نمی خواند؟آره او هم مانند مناست
.او هم مانند من عشقش را از دست داده است.حتما او بدون جفتش نمی تواندبخواند.آره همینطور که من بدون فرهاد مرده ام و در ظلمت سکوت خودم را غرق کردهام.چرا من زنده ام؟چرا متتظر نشسته ام؟را؟و یکدفعه چشمم به شیما و مسعود افتاد کهاز در حیاط وارد شدند.
یک لحظه یاد روزهایی افتادم که وقتی از پنجره منتظر فرهادنشسته بودم و او وارد حیاط میشد من چنان ذوق زده میشدم که پنجره را باز میکردم و باصدای بلند او را صدا میزد و دستی برایش تکان میداد و او لبخند زنان جلوی پنجرهپنجره می امد و میگفت:دختر تو چند ساعته که جلوی چنجره منتظر من نشسته ای؟و بعدبعضی مواقع که مادر در آشپزخانه بود و مسعود هم خانه نبود او از پنجره داخل اتاقممیشدم و رام میگفت ای کاش میشد همینجوری مانند دزدها وارد اتاقت میشدم و تو را تویملافه میپیچیدم و از این خانه تو را میبردم.و من در حالی که دست لطیفش را در دستداشتم لبخندی زده و میگفتم:لازم نیست به این کار نیست چون توانسته ای قلبم رابربایی و این مهمترین چیز است.

یاد خاطره شیرین فرهاد باعث شد که قلبم به طپشبیفتد.شیما و مسعود وقتی مرا جلوی پنجره دیدند لبخندی کمرنگ زدند و هر دو برایم دستتکان دادند.
بی اختیار پرده را کشیدم.یک لحظه چشمم به رنگ پرده ام افتاد.صورتیرنگ بود.عصبانی شدم.چنگی به پرده زدم و ان را از میل پرده جدا کردم.با این حرکت منمسعود و شیما سریع به اتاقم امدند.فریاد زدم این پرده را نمی خواهم.ازش بدم میاید.

مادر سریع به اتاقم امد و با ناراحتی گفت:باشه دخترم هر رنگ که دوست داریبرایت میدوزم.
با فریاد در حالی که پرده را به گوشه ای پرتاب میکردم گفتم:میخواهم رنگ پرده هایم مشکی باشد.باید رنگ اتاقم را مشکی کنید.دیگه دوست ندارم هیچرنگ شادی را در اینجا ببینم.
مسعود با نگرانی گفت:اخه اگه همه اطرافت رنگ مشکیباشد که تو دیوانه میشوی.
دیوانه وار فریاد زدم:شما به من چکار دارید؟بگذارید هرجور که دوست دارم زندگی کنم.یکدفعه چشمم به چشمهای شیما افتاد.گفتم:تو میدانی کهچقدر چشمهایت شبیه چشمهای فرهاد من است؟
شیما به گریه افتاد.
جیغی کشیدم ومجسمه ای که کنار دستم بود را بطرف اینه پرتاب کردم.اینه با صدای بلند خردشد.
مسعود بطرفم امد.دستهایم را گرفت.همچنان جیغ میکشیدم و مسعود مجبود شد مرابه بیمارستان ببرد.

نزدیک چهار ماه در بیمارستان بستری شدم.
ناراحتی اعصابداشتم و حالت جنون به من دست میداد.هر روز مسعود و رامین و فرزاد به ملاقتم میامدند.رامین مانند یك روانشناس مرا نصیحت میکرد.ولی من توجهی نمیکردم.
بالاخرهبعد از چهار ماه از بیمارستان مرخص شدم.
دکتر به مسعود گفته بود که من بایدسرگرم باشم تا زیاد درباره چیزی فکر نکنم.و مسعود هم گفته دکتر را با رامین در میانگذاشته بود.
یک شب رامین به خانه ما امد.من گوشه ای نشسته بودم و در عالم خودمسیر میکردم.

رامین روبرویم نشست.با دیدن او خودم را جمع و جور کردم و سرم راپایین انداختم.رامین گفت:افسون نشستم تو در خانه جز اینکه تو را خسته و ناراحت کندچیزی نیست.تو باید به خودت بیایی.بیکاری تو را افسرده تر میکند.
با صدای گرفتهای گفتم:نه نمیتوانم کاری انجام بدهم.فرهاد از کار کردن من بدش می اید.
رامین باناراحتی شروع کرد به نصیحت کردن من و مرا قانع میکرد که سر کار بروم.اول قبولنمیکردم ولی به اصرار مسعود و مادر و خود رامین قبول کردم و رامین پیشنهاد داد کهمن به عنوان منشی او در شرکتش کار کنم.مشخص بود که از اینکه قبول کردم در شرکتش کارکنم خلی خوشحال است ولی به روی خودش نمی اورد.
رامین با صدای متین و محکمیگفت:پس شما از فردا باید کارتان را شروع کنید.
گفتم:ولی من به این زودی امادگیندارم.

رامین لبخندی زد و گفت:نگران نباش وقتی به شرکت بیایی و کار شروع کنیحتما امادگی را پیدا میکنی؟
اخر اذر ماه بود و درست نه ماه از جدایی من و فرهادعزیزم میگذشت و من هنوز نمی توانستم این جدایی را باور کنم و روز به روز غمگین ترمیشدم.
فردای ان روز که هوای سرد آخر پاییز بود رامین به دنبالم امد وقتی دیداماده نشده ام ناراحت شد و گفت:عجله کن دیر شده است.
بلوز و دامن مشکی پوشیدم وکیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم.
رامین در حیاط منتظر من ایستاده بود.وقتیوسط حیاط ایستادم مادر با عجله به حیاط امد و با ناراحتی گفت:افسون جان چرا با اونسر و وضع داری سر کار میروی؟برو موهایت را شانه بزن.انگار از جنگل فرار کردهای.
رامین نگاهی ناراحت به صورتم انداخت و بعد اهی کشید و سرش را پاییناورد.
دوباره به اتاقم رفتم.وقتی خودم را در آینه دیدم جا خوردم.مادرم راستمیگفت.موهایم ژولیده بود.وقتی داشتم موهایم را شانه میزدم یکدفعه یاد فرهاد افتادمکه چقدر دوست داشت موهایم باز باشد و دور شانه هایم آنها را پریشان کنم.وقتی جلویاینه می ایستادم تا موهایم را شانه کنم او برس را از من میگرفت و خودش با نوازشموهایم را برس میکشید و بعضی مواقع بخاطر اینکه اذیتم کند چنان موهایم را محکم برسمیکشید که صدای فریادم بلند میشد و او به خنده می افتاد.

برس را به گوشه ای پرتکردم و با صدای بلند به گریه افتادم.
مادر هراسان به اتاقم آمد.وقتی دید گریهمیکنم بطرفم امد و در حالی که او هم گریه سرم را بوسید و شانه را برداشت و آرام سرمرا شانه زد.آرام ایستادم و دست مادر را بوسیدم و به سرعت از اتاق خارج شدم.مادر مراصدا زد و به سرعت بطرفم امد و قرآن آسمانی محمد را بالای سرم گرفت.از زیر آن ردشدم.با بعض رو به مادر کرده و گفتم:تو رو خدا دعا کن بیرون میروم دیگهبرنگردم.
مادر آرام به صورتش زد و با صدای لرزان و غمگینی گفت:خدا منو بکشه ، توچرا این حرف را میزنی؟
رامین با ناراحتی گفت:لطفا سوار شو به اندازه کافی دیرکرده ایم.
مادر با ناراحتی گفت:تو که صبحانه نخورده ای لااقل چیز ی تو راه بگیربخور تا ضعف نکنی.
لبخندی کمرنگ به مادر زدم و سوار ماشین شدم.
بین راه بودیمکه رامین گفت:تو که صبحانه نخورده ای ، اگه گرسنه هستی ماشین را گوشه ای نگه دارم وبرایت چیزی بگیرم تا توی ماشین بخوری؟
گفتمکنه میلی ندارم.اصلا گرسنه امنیست.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت:متوجه هستی چقدر لاغر شده ای؟اگهاینطور پیش بروی جز یک مشت پوست و استخوان چیزی از تو باقی نمی ماند.
جوابش راندادم و در خودم فرو رفتم.

وقتی رامین سکوتم را دید چیزی نگفت و با هم به شرکتشرفتیم.داخل شرکت شدیم.دختر قشنگی پشت میز نشسته بود.
رامین مرا بطرف آن دختر بردو گفت:شما از این به بعد همکار هم هستید و بعد ما را به هم معرفی کرد.دختر با عشوهای طناز بطرفم امد و با من دست داد.خیلی سرد با او دست دادم و احوال پرسیکردم.
از این برخورد سرد من دختر کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:اگه مایل باشیزیر و بم اینکار را به شما نشان میدهم.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و آرامگفت:بهتره شما را تنها بگذارم ف امیدوارم در اینجا احساس آرامش کنی.
سرم راپایین انداختم و چیزی نگفتم.رامین نفسی بلند کشید و به اتاقش رفت.
فقط دختر صحبتمیکرد و روش کار را به من نشان میداد و من گوش میکردم.دختر هر چند لحظه یکبار بهرویم لبخند میزد ولی من بی تفادت بودم.دختر بلند شد و صندلیش را به من داد و گفت:ازامروز به بعد شما به جای من کار میکنید و من هم به اتاق دیگری منتقل میشوم.امیدوارماز کارت راضی باشی.
و بعد به اتاق دیگری رفت.

بایستی به تلفن ها جواب میدادمو بعضی مواقع پرونده ها را شماره میزدم و یا قرار ملاقات برای رامین را در تقویممینوشتم.
وقتی روی صندلی نشستم یکدفعه یادم آمد که از آن دختر که اسمش خانممحتشم بود تشکر نکرده ام.بخاطر
همین بلند شدم و بطرف اتاقی که آن دختر رفته بودرفتم.
پشت خانم محتشم به من بود.در همان لحظه شنیدم که خانم محتشم رو به دوستشکه هم اتاقی او بود کرد و گفت:عجب آدمی را به اینجا آورده اند ، درست مثل آدمهایمرده میمونه.آقای شریفی با آوردن این دختر به شرکت ابروی خودش را زیر سوال بردهاست.
با صدای نسبتا بلندی که با لرزش همراه بود گفتم:ببخشید خانم محتشم.
خانممحتشم جا خورد و به سرعت بطرفم برگشت و با من من گفت:بله بفرمائید.
گفتم:ازاینکه شما وقتتان را برای لحظه ای در اختیار من گذاشتید می خواستم تشکر کنم.آن لحظهنفهمیدم که شما چه وقتی تشریف بردید.به قول شما مثل ادم های مرده میمانم.و باناراحتی معذرت خواهی کردم و از اتاق خارج شدم و بطرف میز خودم رفتم.
از حرف هایشناراحت شده بودم و آن روز حرف خانم محتشم ذهنم را به خودش مشغول کرده بود.تا موقعناهار به چند تلفن جواب دادم و وقت ملاقات برایشان در تقویم نوشتم و چند تا پروندههم برای خانم محتشم بردم.

وقت ناهار همه کارکانان به ناهار خوری که طبقه پائینشرکت بود رفتند.خانم محتشم رو به من کرد و گفت:بلند شو برویم با هم ناهاربخوریم.بیشتر از یک ساعت وقت استراحت نداریم.
آرام گفتم:خیلی ممنون گرسنهنیستم.شما بروید.
خانم محتشم لبخندی به من زد و گفت:ولی من خیلی گرسنه هستم.بااجازه من میروم.واز سالن بیرون رفت.
پنج دقیقه بعد رامین از اتاقش که دفتر رئیسمی گفتند بیرون امد.با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت:چرا اینجا نشسته ای؟مگه برایناهار پائی نمیروی؟

سرم را پائین انداختم و گفتم:گرسنه نیستم.همینجا می مانم تاشما برگردید.
رامین اخمی کرد و گفت:بلند شو با هم برویم.تو صبحانه هم نخورده ای، نکنه می خواهی خودت را از گرسنگی بکشی؟
با حالت نیمه عصبی گفتم:گفتم که گرسنهام نیست.لطفا اینقدر اصرار نکنید.
رامین با عصبانیت گفت:افسون تو چرا با خودتاین کار را میکنی؟تو باید کمی به خودت برسی.بیچاره مادرت وقتی تو را میبینه ذره ذرهاب میشه.تنها مادرت نیست که اینطور میشود همه هستند.
وقتی دیدم که رامین زیاداصرار میکند عصبانی شدم و از کوره در رفتم.با صدای بلندی که شبیه فریاد بودگفتم:چقدر اصرار میکنی.مگه من بچه هستم که اینجوری با من رفتار میکنی؟دست از سرمبردار بذار در غم خودم بسوزم.بذار فرهاد ببینه که از عشقش چطور دارم دیوانهمیشوم.اینقدر پاپیچ من نشو.به تو ربطی نداره که من چکار میکنم.

رامین جا خورد ،سرش را پائین انداخت و با ناراحتی گفت:باشه.عصبانی نشو.میل خودته.و بعد به اتاقشبرگشت و او هم برای ناهار به طبقه پائین نرفت.
از رفتار خودم با رامین ناراحتشدم.سرم را میان دو دستم گرفتم و به گریه افتادم.با خودم گفتم:آخه خدا مگه من چهگناهی کردم که اینطور تنبیه شدم؟چرا باید فرهاد من از بین برود؟خدایا.و به هق هقافتادم.در همان لحظه تلفن زنگ زد.آقای شریفی بود می خواست که با رامین صحبت کند.ازسر جایم بلند شدم. در زدم و به اتاق رامین رفتم.رامین را دیدم که سرش را میان دودستش گرفته است.
آرام گفتم:آقا رامین.
رامین سرش را بلند کرد.قلبم فروریخت.او داشت گریه میکرد.با ناراحتی گفتم:پدر زنگ زده و با شما کار دارد.

رامینصورتش را از من برگرداند و اشکهایش را پاک کرد و با صدای گرفته ای گفت:باشه شمامیتوانید بروید.وقتی در را باز کردم دوباره رو به رامین کرده و گفتم:ببخشید که شمارا ناراحت کردم.اصلا دست خودم نبود.(میدونم دست من بود!)
رامین نگاهی به صورتمانداخت.از اتاق خارج شدم و پشت میز نشستم.
در همان لحظه خانم محتشم داخل شرکتشد.سرم را پائین انداختم تا او متوجه گریه هایم نباشد.
خانم محتشم کلو آمد وگفت:چیه؟چرا گریه کرده ای؟
-لبخند سردی زده و گفتم:نه خاک تو چشمامرفته.
خندید و گفت:یعنی من گریه را با چیز دیگری تشخیص نمیدهم؟
گفتم:چیزینیست کمی دلم گرفته.
لبخندی زده و گفت:چیه؟نکنه عاشق شدی و اون هم بی وفایی کردهاست؟
با ناراحتی اهی کشیدم و گفتم:آره اون هم چه بی وفای ای.
خنده مسخره ایسر داد و گفت:همه مردها بی وفا هستند.اینقدر خودت را برای یک مرد بی وفا و بی عاطفهناراحت نکن.

با ناراحتی گفتم:ولی اون خودش نمی خواست که بی وفا باشد.خدا اونو ازمن جدا کرد.
خانم محتشم با تعجب گفت:شوهرت بود؟
با بغض جوابش رادادم.
تازه خانم محتشم متوجه موضوع شد و خیلی اظهار تأسف کرد.
در همان لحظهرامین از اتاقش بیرون آمد.خانم محتشم با دیدن او لبخندی جلف زد و گفت:آقای رئیس شماچرا برای ناهار پایین نیامدید؟دلواپس شما شدم امدم ببینم که چرا...
رامین حرفشرا قطع کرد و گفت:اشتها ندارم.لطفا شما بروید ناهار ناهارتان را بخورید.
خانممحتشم نگاهی به چشمهای سرخ و پف کرده رامین انداخت و با نگرانی پرسید:اتفاقی افتادهکه شما ناراحت هستید؟

رامین اخمی کرد و با صدای محکمی گفت:لطفا شما بروید وناهارتان را بخورید.و وارد اتاقش شد.
خانم محتشم با افکاری پریشان به طبقه پایینرفت.
ساعت شش غروب ساعت کار شرکت تمام شد و من سریع با کارکنان شرکت از آنجاخارج شدم و به انتظار رامین نماندم.ماشینی دربست گرفتم و بطرف مزار فرهادرفتم.
وقتی کنار قبر فرهاد نشستم دلم داشت از سینه در می امد.ابی برداشتم و سنگقبرش را شستم و گلهایی را که خریده بودم روی سنگ قبر عزیزم گذاشتم.همچنان گریهمیکردم و با او صحبت میکردم.از غصه هایم میگفتم.از غم جداییمان حرف میزدم.ازتنهاییم.از بدون تکیه گاه بودنم.همه را برایش با گریه تعریف کردم.بعد از یک ساعتناله زدن و التماس کردن احساس سبکی کردم.بلند شدم و یک راست به خانه مادربزرگرفتم.نه ماه بود که انها را ندیده بودم.

زنگ را فشردم.بعد از لحظه ای مادربزرگدر را باز کرد و تا مرا دید نزدیک بود از خوشحالی سکته کند.مرا در اغوش کشید و هردو اینقدر گریه کردیم که احساس کردم دارم بی حال میشوم.هر دو به اتاق رفتیم.پدربزرگوقتی مرا دید به گریه افتاد.سرم را روی سینه پدربزرگ گذاشتم و با گریه گفتم:پدربزرگفرهاد ما را تنها گذاشت.او خیلی شما را دوست داشت.
پدربزرگ با گریه گفت:فرهادپسرم بود.او جای همه کَس را برایم پر کرده بود.نه ماه هست که در دیدار او دارم جانمیدهم.آخر از غصه فرهاد می میرم.فرهاد با مرگ خودش مرا خرد کرد.خدا فرشته اش را ازما گرفت.
مدت یک ربع هر سه گریه میکردیم.
مادربزرگ بلند شد و برایم شربت قنددرست کرد و به اجبار مرا آرام کرد.
وقتی کمی به خودم امدم و آرام شدم مادربزرگگفت:عزیز دلم مدت نه ماه است که به دیدن ما نیامدی.ولی من بدبخت هر دو روز در میانبه دیدنت می امدم.
با تعجب گفتم:چطور؟من که شما را اصلا ندیدم.
مادربزرگ بابغض گفت:آقای محمدی خدا خیرش بدهد آمد دنبال ما و موقعی که تو در بیمارستان بستریبودی در ساعتی که کسی بالای سر تو نبود ما به دیدنت می امدیم ولی تو خواب بودی.آخهدخترم تو خودت را داری از بین میبری.این چه سر وضعی است که برای خودت درست کردی؟مثلیک اسکلت شده ای.من و پدربزرگ داشتیم دیوانه میشدیم.شب و روزمان گریه اشت.هفته اییک بار سر قبر فرهاد عزیزمان میرویم و تا میتوانیم آنجا گریه میکنیم و سبکمیشویم.مرگ فرهاد برایمان کابوس بود.وقتی آقای محمدی این خبر را به ما داد پدربزرگبی هوش شد و دو روز در بیمارستان بستری شد و تا سه ماه خواب و خوراکش فقط گریهبود.پدربزرگ و فرهاد خیلی با هم انس گرفته بودند.وقتی با هم شطرنج بازی میکردند راهیچوقت فراموش نمیکنم.

با شرمندگی گفتم:مادربزرگ شما در این مدت چکار میکردید؟منکه شرمنده شما هستم.
مادربزرگ لبخند غمگینی زد و گفت:پدربزرگ دمپایی درست میکردو من هم گلدوزی میکردم و خیلی هم از کار ما استقبال شد و خوب هم فروش میرفت.(آفرینروی پای خودتون وایساده بودین!)اما اقای محمدی از ما کرایه نمی گرفت.چقدر به اواصرار کردیم ولی او می گفت که فقط از افسون خانم کرایه می گیرم.
آهی کشیدم وگفتم:واقعا اقای محمدی مرد خوبی است.خدا عمرش بدهد.
پدربزرگ با ناراحتی دستم رافشرد و گفت:دخترم تو الان چه کار میکنی؟من که دارم از غصه تو دیوانه میشوم.این خوشیما چقدر زودگذر بود.چند بار تصمیم گرفتیم به خانه شما بیایم ولی مادربزرگ مانع شد ومی گفت انها نباید از من و تو چیزی بدانند.شاید افسون جان از این کار ما ناراحتشود.
گفتم:اتفاقا کار خوبی کردید که نیامدید.چون ان موقع من اصلا با خودمنبودم.(با کی بودی!؟)
مادربزرگ به آشپزخانه رفت و با یک لیوان اب پرتقال وارداتاق شد و ان را به دستم داد و گفت:عزیزم اینو بخور تا جون بگیری.آخه کمی به خودتنگاه کن ببین چقدر لاغر شده ای ، از تو فقط یک پوست و استخوان مانده است.
لبخندسردی زدم و تشکر کردم.بعد از خوردن آب پرتقال به ساعتم نگاه کردم.نه شب بود.سریعبلند شدم و گفتم:من باید به خانه بروم.از این به بعد شما را تنها نمیگذارم.وخداحافظی کردم و از خانه بیرون امدم.

وقتی به خانه رسیدم همه نگران و سراسیمهجلوی در ایستاده بودند و تا مرا دیدند بطرفم آمدند.رامین و خانواده اش خانه مابودند.آنها همه دلواپسم شده بودند.
وقتی مادر مرا دید به گریه افتاد و گفت:آخهدختر تو که ما را نصف جون کردی.تو چرا می خواهی زندگی همه ما را تباه کنی؟
درحالی که کیفم را گوشه اتاق می گذاشتم گفتم:جایی نرفته بودم.دلم گرفته بود.رفتم پیشفرهاد.
مادر با فریاد کوتاهی گفت:تا این وقت شب در قبرستان بودی؟
با عصبانیتگفتم:در قبرستان نبودم.رفته بودم پیش فرهاد.و با خشم ادامه دادم:اگه برای شما ایجادمزاحمت میکنم به من بگویید.شاید تحمل یک بیوه باید برای شما دردآور باشد.اگهنمیتوانید مرا تحمل کنید به من بگویید که برای خودم خانه ای اجاره کنم تا مزاحم کسینباشم.
مادر جا خورد و بطرفم امد و با خشم سیلی محکمی به صورتم نواخت و با فریادگفت:تو بیخود میکنی که خانه ای اجاره کنی.مگه خانه نداری؟مگه مادر نداری که این حرفرا میزنی؟وقتی من مردم اون موقع میتونی مثل آواره ها در خیابان ها سرگردانباشی.
در همان لحظه مینا خانم دست مادر را گرفت و رامین با ناراحتی بطرفم امد وگفت:مادر این چه کاری بود که کردید؟و بعد به صورتم نگاه کرد.دستم را روی صورتم کهسیلی خورده بود گذاشته بودم.
مینا خانم گفت:منیر خانم این چه رفتاری است که تومیکنی؟این دختر دست خودش نیست.تو چرا او را تحت فشار گذاشته ای؟این کار تو خیلیاشتباه بود.

دایی محمود مادر را به اتاق مسعود برد و مسعود همچنان گریهمیکرد.
با بغض به اتاقم رفتم.رامین پشت سر من وارد اتاق شد.
کنارم لبه تختنشست و با ناراحتی گفت:افسون مادرت را ببخش.او داشت از نگرانی دیوانه میشد.خواهشمیکنم هر وقت خواستی جایی بروی به من خبر بده تا مادرت را با اطلاع کنم.بیچاره ازناراحتی سکته میکرد.
ارام گفتم:رامین من خیلی بدبختم.مرگ من موجب ارامشاطرافیانم میشود.
رامین با خشم گفت:بی خود حرف نزن.مرگ تو باعث نابودی چند نفرمیشود.اول از همه من.و با خشم بلند شد.بالشی روی زمین افتاده بود.لگدی محکم به اوزد و از اتاق خارج شد.
شب با افکاری پریشان و فرسوده خوابیدم.نیمه شب از گرسنگیبیدار شدم و به آشپزخانه رفتم.خیلی گرسنه ام بود.وقتی در یخچال را باز کردم و نون وپنیر برداشتم مادر را دیدم که جلوی در آشپزخانه ایستاده است.با بغض و ناراحتی ارامگفت:برایت غذا گذاشته ام.میدانستم که از صبح تا حالا چیزی نخورده ای.به طرف گاز رفتدر قابلمه را برداشت و گفت:خودم رفتم برایت از چلو کبابی کباب گرفتم تا وقتی امدیشام کباب بخوری ولی تو با من اون کار را کردی و غذایت سرد شد.حالا بگیر این را بخورتا کمی جون بگیری.اگه منو دوست داری غذایت را از فردا کامل بخور وگرنه من شیرم راحلالت نمیکنم.
لبخندی به مادر زدم و گونه اش را بوسیدم و گفتم:باشه مامان.بهتقول میدهم.بعد در قابلمه کباب را برداشتم و بدون اینکه آن را گرم کنم لای نانپیچیدم و جلوی مادر شروع کردم به خوردن.مادر اشکهایش را پاک کرد و از آشپزخانه خارجشد.

T I N A 05-26-2010 01:48 PM


از فردای ان روز شروع کردم به درس خواندن ولی هیچیتو مغزم فرو نمیرفت.به مغزم فشار می اوردم تا درسها را بفهمم.سامان غروبها به خانهما می امد و در درسهایم کمکم میکرد.رامین وقتی سامان را در خانه ما و در اتاقممیدید که تنها هستیم و به من درس یاد میداد عصبانی میشد و چند بار از مادرم خواستهبود که برایم معلم سرخانه بگیرد و سامان را جواب کند.ولی من به مادرم گفتم که اونباید این کار را بکند چون با سامان بهتر درسها را متوجه میشوم و مادر هم چیزی بهسامان نگفت.

با این که این همه سامان بیچاره در درس ها به من کمک میکرد من بانمرات بسیار پائینی قبول شدم و دیپلم خود را گرفتم.
اصلا پیش پدربزرگ و مادبزرگنمیرفتم و فقط اقای محمدی که چند بار به دیدن من امده بود خبری از انها به من دادهبود و میگفت که انها سالم هستند.
حوصله هیچکس را نداشتم.مدام در اتاقم تنها بودمو در را به رویم میبستم و البوم عقدکنانم را نگاه میکردم.شهریور ماه بود و هوا خیلیگرم و غمگین بود.
یک روز در اتاقم تنها جلوی پنجره ایستاده بودم.به تنهایی یککبوتر سفید نگاه میکردم.با خودم گفتم حتما جفت او هم مانند فرهاد عزیزم بی وفاییکرده است.حتما او هم مانند من دلش هوای عزیزش را کرده است.شاید این کبوتر مانند منچشم انتظار قدمهای عزیزش است.ای کاش او هم مانند من میتوانست گریه کند.شاید هم گریهمیکند ولی من اشکهایش را نمیبینم.حتما گریه میکند.مگه مشه قلب گرفتار بدون لرزیدنباشه.نه حتما او مانند من است.حتما قلبش میلرزد.حتما چشمهایش مانند چشمهای من ازاشک خیس است. چرا این کبوتر اینقدر ساکت است؟چرا آواز نمی خواند؟آره او هم مانند مناست
.او هم مانند من عشقش را از دست داده است.حتما او بدون جفتش نمی تواندبخواند.آره همینطور که من بدون فرهاد مرده ام و در ظلمت سکوت خودم را غرق کردهام.چرا من زنده ام؟چرا متتظر نشسته ام؟را؟و یکدفعه چشمم به شیما و مسعود افتاد کهاز در حیاط وارد شدند.
یک لحظه یاد روزهایی افتادم که وقتی از پنجره منتظر فرهادنشسته بودم و او وارد حیاط میشد من چنان ذوق زده میشدم که پنجره را باز میکردم و باصدای بلند او را صدا میزد و دستی برایش تکان میداد و او لبخند زنان جلوی پنجرهپنجره می امد و میگفت:دختر تو چند ساعته که جلوی چنجره منتظر من نشسته ای؟و بعدبعضی مواقع که مادر در آشپزخانه بود و مسعود هم خانه نبود او از پنجره داخل اتاقممیشدم و رام میگفت ای کاش میشد همینجوری مانند دزدها وارد اتاقت میشدم و تو را تویملافه میپیچیدم و از این خانه تو را میبردم.و من در حالی که دست لطیفش را در دستداشتم لبخندی زده و میگفتم:لازم نیست به این کار نیست چون توانسته ای قلبم رابربایی و این مهمترین چیز است.

یاد خاطره شیرین فرهاد باعث شد که قلبم به طپشبیفتد.شیما و مسعود وقتی مرا جلوی پنجره دیدند لبخندی کمرنگ زدند و هر دو برایم دستتکان دادند.
بی اختیار پرده را کشیدم.یک لحظه چشمم به رنگ پرده ام افتاد.صورتیرنگ بود.عصبانی شدم.چنگی به پرده زدم و ان را از میل پرده جدا کردم.با این حرکت منمسعود و شیما سریع به اتاقم امدند.فریاد زدم این پرده را نمی خواهم.ازش بدم میاید.

مادر سریع به اتاقم امد و با ناراحتی گفت:باشه دخترم هر رنگ که دوست داریبرایت میدوزم.
با فریاد در حالی که پرده را به گوشه ای پرتاب میکردم گفتم:میخواهم رنگ پرده هایم مشکی باشد.باید رنگ اتاقم را مشکی کنید.دیگه دوست ندارم هیچرنگ شادی را در اینجا ببینم.
مسعود با نگرانی گفت:اخه اگه همه اطرافت رنگ مشکیباشد که تو دیوانه میشوی.
دیوانه وار فریاد زدم:شما به من چکار دارید؟بگذارید هرجور که دوست دارم زندگی کنم.یکدفعه چشمم به چشمهای شیما افتاد.گفتم:تو میدانی کهچقدر چشمهایت شبیه چشمهای فرهاد من است؟
شیما به گریه افتاد.
جیغی کشیدم ومجسمه ای که کنار دستم بود را بطرف اینه پرتاب کردم.اینه با صدای بلند خردشد.
مسعود بطرفم امد.دستهایم را گرفت.همچنان جیغ میکشیدم و مسعود مجبود شد مرابه بیمارستان ببرد.

نزدیک چهار ماه در بیمارستان بستری شدم.
ناراحتی اعصابداشتم و حالت جنون به من دست میداد.هر روز مسعود و رامین و فرزاد به ملاقتم میامدند.رامین مانند یك روانشناس مرا نصیحت میکرد.ولی من توجهی نمیکردم.
بالاخرهبعد از چهار ماه از بیمارستان مرخص شدم.
دکتر به مسعود گفته بود که من بایدسرگرم باشم تا زیاد درباره چیزی فکر نکنم.و مسعود هم گفته دکتر را با رامین در میانگذاشته بود.
یک شب رامین به خانه ما امد.من گوشه ای نشسته بودم و در عالم خودمسیر میکردم.

رامین روبرویم نشست.با دیدن او خودم را جمع و جور کردم و سرم راپایین انداختم.رامین گفت:افسون نشستم تو در خانه جز اینکه تو را خسته و ناراحت کندچیزی نیست.تو باید به خودت بیایی.بیکاری تو را افسرده تر میکند.
با صدای گرفتهای گفتم:نه نمیتوانم کاری انجام بدهم.فرهاد از کار کردن من بدش می اید.
رامین باناراحتی شروع کرد به نصیحت کردن من و مرا قانع میکرد که سر کار بروم.اول قبولنمیکردم ولی به اصرار مسعود و مادر و خود رامین قبول کردم و رامین پیشنهاد داد کهمن به عنوان منشی او در شرکتش کار کنم.مشخص بود که از اینکه قبول کردم در شرکتش کارکنم خلی خوشحال است ولی به روی خودش نمی اورد.
رامین با صدای متین و محکمیگفت:پس شما از فردا باید کارتان را شروع کنید.
گفتم:ولی من به این زودی امادگیندارم.

رامین لبخندی زد و گفت:نگران نباش وقتی به شرکت بیایی و کار شروع کنیحتما امادگی را پیدا میکنی؟
اخر اذر ماه بود و درست نه ماه از جدایی من و فرهادعزیزم میگذشت و من هنوز نمی توانستم این جدایی را باور کنم و روز به روز غمگین ترمیشدم.
فردای ان روز که هوای سرد آخر پاییز بود رامین به دنبالم امد وقتی دیداماده نشده ام ناراحت شد و گفت:عجله کن دیر شده است.
بلوز و دامن مشکی پوشیدم وکیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم.
رامین در حیاط منتظر من ایستاده بود.وقتیوسط حیاط ایستادم مادر با عجله به حیاط امد و با ناراحتی گفت:افسون جان چرا با اونسر و وضع داری سر کار میروی؟برو موهایت را شانه بزن.انگار از جنگل فرار کردهای.
رامین نگاهی ناراحت به صورتم انداخت و بعد اهی کشید و سرش را پاییناورد.
دوباره به اتاقم رفتم.وقتی خودم را در آینه دیدم جا خوردم.مادرم راستمیگفت.موهایم ژولیده بود.وقتی داشتم موهایم را شانه میزدم یکدفعه یاد فرهاد افتادمکه چقدر دوست داشت موهایم باز باشد و دور شانه هایم آنها را پریشان کنم.وقتی جلویاینه می ایستادم تا موهایم را شانه کنم او برس را از من میگرفت و خودش با نوازشموهایم را برس میکشید و بعضی مواقع بخاطر اینکه اذیتم کند چنان موهایم را محکم برسمیکشید که صدای فریادم بلند میشد و او به خنده می افتاد.

برس را به گوشه ای پرتکردم و با صدای بلند به گریه افتادم.
مادر هراسان به اتاقم آمد.وقتی دید گریهمیکنم بطرفم امد و در حالی که او هم گریه سرم را بوسید و شانه را برداشت و آرام سرمرا شانه زد.آرام ایستادم و دست مادر را بوسیدم و به سرعت از اتاق خارج شدم.مادر مراصدا زد و به سرعت بطرفم امد و قرآن آسمانی محمد را بالای سرم گرفت.از زیر آن ردشدم.با بعض رو به مادر کرده و گفتم:تو رو خدا دعا کن بیرون میروم دیگهبرنگردم.
مادر آرام به صورتش زد و با صدای لرزان و غمگینی گفت:خدا منو بکشه ، توچرا این حرف را میزنی؟
رامین با ناراحتی گفت:لطفا سوار شو به اندازه کافی دیرکرده ایم.
مادر با ناراحتی گفت:تو که صبحانه نخورده ای لااقل چیز ی تو راه بگیربخور تا ضعف نکنی.
لبخندی کمرنگ به مادر زدم و سوار ماشین شدم.
بین راه بودیمکه رامین گفت:تو که صبحانه نخورده ای ، اگه گرسنه هستی ماشین را گوشه ای نگه دارم وبرایت چیزی بگیرم تا توی ماشین بخوری؟
گفتمکنه میلی ندارم.اصلا گرسنه امنیست.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت:متوجه هستی چقدر لاغر شده ای؟اگهاینطور پیش بروی جز یک مشت پوست و استخوان چیزی از تو باقی نمی ماند.
جوابش راندادم و در خودم فرو رفتم.

وقتی رامین سکوتم را دید چیزی نگفت و با هم به شرکتشرفتیم.داخل شرکت شدیم.دختر قشنگی پشت میز نشسته بود.
رامین مرا بطرف آن دختر بردو گفت:شما از این به بعد همکار هم هستید و بعد ما را به هم معرفی کرد.دختر با عشوهای طناز بطرفم امد و با من دست داد.خیلی سرد با او دست دادم و احوال پرسیکردم.
از این برخورد سرد من دختر کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:اگه مایل باشیزیر و بم اینکار را به شما نشان میدهم.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و آرامگفت:بهتره شما را تنها بگذارم ف امیدوارم در اینجا احساس آرامش کنی.
سرم راپایین انداختم و چیزی نگفتم.رامین نفسی بلند کشید و به اتاقش رفت.
فقط دختر صحبتمیکرد و روش کار را به من نشان میداد و من گوش میکردم.دختر هر چند لحظه یکبار بهرویم لبخند میزد ولی من بی تفادت بودم.دختر بلند شد و صندلیش را به من داد و گفت:ازامروز به بعد شما به جای من کار میکنید و من هم به اتاق دیگری منتقل میشوم.امیدوارماز کارت راضی باشی.
و بعد به اتاق دیگری رفت.

بایستی به تلفن ها جواب میدادمو بعضی مواقع پرونده ها را شماره میزدم و یا قرار ملاقات برای رامین را در تقویممینوشتم.
وقتی روی صندلی نشستم یکدفعه یادم آمد که از آن دختر که اسمش خانممحتشم بود تشکر نکرده ام.بخاطر
همین بلند شدم و بطرف اتاقی که آن دختر رفته بودرفتم.
پشت خانم محتشم به من بود.در همان لحظه شنیدم که خانم محتشم رو به دوستشکه هم اتاقی او بود کرد و گفت:عجب آدمی را به اینجا آورده اند ، درست مثل آدمهایمرده میمونه.آقای شریفی با آوردن این دختر به شرکت ابروی خودش را زیر سوال بردهاست.
با صدای نسبتا بلندی که با لرزش همراه بود گفتم:ببخشید خانم محتشم.
خانممحتشم جا خورد و به سرعت بطرفم برگشت و با من من گفت:بله بفرمائید.
گفتم:ازاینکه شما وقتتان را برای لحظه ای در اختیار من گذاشتید می خواستم تشکر کنم.آن لحظهنفهمیدم که شما چه وقتی تشریف بردید.به قول شما مثل ادم های مرده میمانم.و باناراحتی معذرت خواهی کردم و از اتاق خارج شدم و بطرف میز خودم رفتم.
از حرف هایشناراحت شده بودم و آن روز حرف خانم محتشم ذهنم را به خودش مشغول کرده بود.تا موقعناهار به چند تلفن جواب دادم و وقت ملاقات برایشان در تقویم نوشتم و چند تا پروندههم برای خانم محتشم بردم.

وقت ناهار همه کارکانان به ناهار خوری که طبقه پائینشرکت بود رفتند.خانم محتشم رو به من کرد و گفت:بلند شو برویم با هم ناهاربخوریم.بیشتر از یک ساعت وقت استراحت نداریم.
آرام گفتم:خیلی ممنون گرسنهنیستم.شما بروید.
خانم محتشم لبخندی به من زد و گفت:ولی من خیلی گرسنه هستم.بااجازه من میروم.واز سالن بیرون رفت.
پنج دقیقه بعد رامین از اتاقش که دفتر رئیسمی گفتند بیرون امد.با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت:چرا اینجا نشسته ای؟مگه برایناهار پائی نمیروی؟

سرم را پائین انداختم و گفتم:گرسنه نیستم.همینجا می مانم تاشما برگردید.
رامین اخمی کرد و گفت:بلند شو با هم برویم.تو صبحانه هم نخورده ای، نکنه می خواهی خودت را از گرسنگی بکشی؟
با حالت نیمه عصبی گفتم:گفتم که گرسنهام نیست.لطفا اینقدر اصرار نکنید.
رامین با عصبانیت گفت:افسون تو چرا با خودتاین کار را میکنی؟تو باید کمی به خودت برسی.بیچاره مادرت وقتی تو را میبینه ذره ذرهاب میشه.تنها مادرت نیست که اینطور میشود همه هستند.
وقتی دیدم که رامین زیاداصرار میکند عصبانی شدم و از کوره در رفتم.با صدای بلندی که شبیه فریاد بودگفتم:چقدر اصرار میکنی.مگه من بچه هستم که اینجوری با من رفتار میکنی؟دست از سرمبردار بذار در غم خودم بسوزم.بذار فرهاد ببینه که از عشقش چطور دارم دیوانهمیشوم.اینقدر پاپیچ من نشو.به تو ربطی نداره که من چکار میکنم.

رامین جا خورد ،سرش را پائین انداخت و با ناراحتی گفت:باشه.عصبانی نشو.میل خودته.و بعد به اتاقشبرگشت و او هم برای ناهار به طبقه پائین نرفت.
از رفتار خودم با رامین ناراحتشدم.سرم را میان دو دستم گرفتم و به گریه افتادم.با خودم گفتم:آخه خدا مگه من چهگناهی کردم که اینطور تنبیه شدم؟چرا باید فرهاد من از بین برود؟خدایا.و به هق هقافتادم.در همان لحظه تلفن زنگ زد.آقای شریفی بود می خواست که با رامین صحبت کند.ازسر جایم بلند شدم. در زدم و به اتاق رامین رفتم.رامین را دیدم که سرش را میان دودستش گرفته است.
آرام گفتم:آقا رامین.
رامین سرش را بلند کرد.قلبم فروریخت.او داشت گریه میکرد.با ناراحتی گفتم:پدر زنگ زده و با شما کار دارد.

رامینصورتش را از من برگرداند و اشکهایش را پاک کرد و با صدای گرفته ای گفت:باشه شمامیتوانید بروید.وقتی در را باز کردم دوباره رو به رامین کرده و گفتم:ببخشید که شمارا ناراحت کردم.اصلا دست خودم نبود.(میدونم دست من بود!)
رامین نگاهی به صورتمانداخت.از اتاق خارج شدم و پشت میز نشستم.
در همان لحظه خانم محتشم داخل شرکتشد.سرم را پائین انداختم تا او متوجه گریه هایم نباشد.
خانم محتشم کلو آمد وگفت:چیه؟چرا گریه کرده ای؟
-لبخند سردی زده و گفتم:نه خاک تو چشمامرفته.
خندید و گفت:یعنی من گریه را با چیز دیگری تشخیص نمیدهم؟
گفتم:چیزینیست کمی دلم گرفته.
لبخندی زده و گفت:چیه؟نکنه عاشق شدی و اون هم بی وفایی کردهاست؟
با ناراحتی اهی کشیدم و گفتم:آره اون هم چه بی وفای ای.
خنده مسخره ایسر داد و گفت:همه مردها بی وفا هستند.اینقدر خودت را برای یک مرد بی وفا و بی عاطفهناراحت نکن.

با ناراحتی گفتم:ولی اون خودش نمی خواست که بی وفا باشد.خدا اونو ازمن جدا کرد.
خانم محتشم با تعجب گفت:شوهرت بود؟
با بغض جوابش رادادم.
تازه خانم محتشم متوجه موضوع شد و خیلی اظهار تأسف کرد.
در همان لحظهرامین از اتاقش بیرون آمد.خانم محتشم با دیدن او لبخندی جلف زد و گفت:آقای رئیس شماچرا برای ناهار پایین نیامدید؟دلواپس شما شدم امدم ببینم که چرا...
رامین حرفشرا قطع کرد و گفت:اشتها ندارم.لطفا شما بروید ناهار ناهارتان را بخورید.
خانممحتشم نگاهی به چشمهای سرخ و پف کرده رامین انداخت و با نگرانی پرسید:اتفاقی افتادهکه شما ناراحت هستید؟

رامین اخمی کرد و با صدای محکمی گفت:لطفا شما بروید وناهارتان را بخورید.و وارد اتاقش شد.
خانم محتشم با افکاری پریشان به طبقه پایینرفت.
ساعت شش غروب ساعت کار شرکت تمام شد و من سریع با کارکنان شرکت از آنجاخارج شدم و به انتظار رامین نماندم.ماشینی دربست گرفتم و بطرف مزار فرهادرفتم.
وقتی کنار قبر فرهاد نشستم دلم داشت از سینه در می امد.ابی برداشتم و سنگقبرش را شستم و گلهایی را که خریده بودم روی سنگ قبر عزیزم گذاشتم.همچنان گریهمیکردم و با او صحبت میکردم.از غصه هایم میگفتم.از غم جداییمان حرف میزدم.ازتنهاییم.از بدون تکیه گاه بودنم.همه را برایش با گریه تعریف کردم.بعد از یک ساعتناله زدن و التماس کردن احساس سبکی کردم.بلند شدم و یک راست به خانه مادربزرگرفتم.نه ماه بود که انها را ندیده بودم.

زنگ را فشردم.بعد از لحظه ای مادربزرگدر را باز کرد و تا مرا دید نزدیک بود از خوشحالی سکته کند.مرا در اغوش کشید و هردو اینقدر گریه کردیم که احساس کردم دارم بی حال میشوم.هر دو به اتاق رفتیم.پدربزرگوقتی مرا دید به گریه افتاد.سرم را روی سینه پدربزرگ گذاشتم و با گریه گفتم:پدربزرگفرهاد ما را تنها گذاشت.او خیلی شما را دوست داشت.
پدربزرگ با گریه گفت:فرهادپسرم بود.او جای همه کَس را برایم پر کرده بود.نه ماه هست که در دیدار او دارم جانمیدهم.آخر از غصه فرهاد می میرم.فرهاد با مرگ خودش مرا خرد کرد.خدا فرشته اش را ازما گرفت.
مدت یک ربع هر سه گریه میکردیم.
مادربزرگ بلند شد و برایم شربت قنددرست کرد و به اجبار مرا آرام کرد.
وقتی کمی به خودم امدم و آرام شدم مادربزرگگفت:عزیز دلم مدت نه ماه است که به دیدن ما نیامدی.ولی من بدبخت هر دو روز در میانبه دیدنت می امدم.
با تعجب گفتم:چطور؟من که شما را اصلا ندیدم.
مادربزرگ بابغض گفت:آقای محمدی خدا خیرش بدهد آمد دنبال ما و موقعی که تو در بیمارستان بستریبودی در ساعتی که کسی بالای سر تو نبود ما به دیدنت می امدیم ولی تو خواب بودی.آخهدخترم تو خودت را داری از بین میبری.این چه سر وضعی است که برای خودت درست کردی؟مثلیک اسکلت شده ای.من و پدربزرگ داشتیم دیوانه میشدیم.شب و روزمان گریه اشت.هفته اییک بار سر قبر فرهاد عزیزمان میرویم و تا میتوانیم آنجا گریه میکنیم و سبکمیشویم.مرگ فرهاد برایمان کابوس بود.وقتی آقای محمدی این خبر را به ما داد پدربزرگبی هوش شد و دو روز در بیمارستان بستری شد و تا سه ماه خواب و خوراکش فقط گریهبود.پدربزرگ و فرهاد خیلی با هم انس گرفته بودند.وقتی با هم شطرنج بازی میکردند راهیچوقت فراموش نمیکنم.

با شرمندگی گفتم:مادربزرگ شما در این مدت چکار میکردید؟منکه شرمنده شما هستم.
مادربزرگ لبخند غمگینی زد و گفت:پدربزرگ دمپایی درست میکردو من هم گلدوزی میکردم و خیلی هم از کار ما استقبال شد و خوب هم فروش میرفت.(آفرینروی پای خودتون وایساده بودین!)اما اقای محمدی از ما کرایه نمی گرفت.چقدر به اواصرار کردیم ولی او می گفت که فقط از افسون خانم کرایه می گیرم.
آهی کشیدم وگفتم:واقعا اقای محمدی مرد خوبی است.خدا عمرش بدهد.
پدربزرگ با ناراحتی دستم رافشرد و گفت:دخترم تو الان چه کار میکنی؟من که دارم از غصه تو دیوانه میشوم.این خوشیما چقدر زودگذر بود.چند بار تصمیم گرفتیم به خانه شما بیایم ولی مادربزرگ مانع شد ومی گفت انها نباید از من و تو چیزی بدانند.شاید افسون جان از این کار ما ناراحتشود.
گفتم:اتفاقا کار خوبی کردید که نیامدید.چون ان موقع من اصلا با خودمنبودم.(با کی بودی!؟)
مادربزرگ به آشپزخانه رفت و با یک لیوان اب پرتقال وارداتاق شد و ان را به دستم داد و گفت:عزیزم اینو بخور تا جون بگیری.آخه کمی به خودتنگاه کن ببین چقدر لاغر شده ای ، از تو فقط یک پوست و استخوان مانده است.
لبخندسردی زدم و تشکر کردم.بعد از خوردن آب پرتقال به ساعتم نگاه کردم.نه شب بود.سریعبلند شدم و گفتم:من باید به خانه بروم.از این به بعد شما را تنها نمیگذارم.وخداحافظی کردم و از خانه بیرون امدم.

وقتی به خانه رسیدم همه نگران و سراسیمهجلوی در ایستاده بودند و تا مرا دیدند بطرفم آمدند.رامین و خانواده اش خانه مابودند.آنها همه دلواپسم شده بودند.
وقتی مادر مرا دید به گریه افتاد و گفت:آخهدختر تو که ما را نصف جون کردی.تو چرا می خواهی زندگی همه ما را تباه کنی؟
درحالی که کیفم را گوشه اتاق می گذاشتم گفتم:جایی نرفته بودم.دلم گرفته بود.رفتم پیشفرهاد.
مادر با فریاد کوتاهی گفت:تا این وقت شب در قبرستان بودی؟
با عصبانیتگفتم:در قبرستان نبودم.رفته بودم پیش فرهاد.و با خشم ادامه دادم:اگه برای شما ایجادمزاحمت میکنم به من بگویید.شاید تحمل یک بیوه باید برای شما دردآور باشد.اگهنمیتوانید مرا تحمل کنید به من بگویید که برای خودم خانه ای اجاره کنم تا مزاحم کسینباشم.
مادر جا خورد و بطرفم امد و با خشم سیلی محکمی به صورتم نواخت و با فریادگفت:تو بیخود میکنی که خانه ای اجاره کنی.مگه خانه نداری؟مگه مادر نداری که این حرفرا میزنی؟وقتی من مردم اون موقع میتونی مثل آواره ها در خیابان ها سرگردانباشی.
در همان لحظه مینا خانم دست مادر را گرفت و رامین با ناراحتی بطرفم امد وگفت:مادر این چه کاری بود که کردید؟و بعد به صورتم نگاه کرد.دستم را روی صورتم کهسیلی خورده بود گذاشته بودم.
مینا خانم گفت:منیر خانم این چه رفتاری است که تومیکنی؟این دختر دست خودش نیست.تو چرا او را تحت فشار گذاشته ای؟این کار تو خیلیاشتباه بود.

دایی محمود مادر را به اتاق مسعود برد و مسعود همچنان گریهمیکرد.
با بغض به اتاقم رفتم.رامین پشت سر من وارد اتاق شد.
کنارم لبه تختنشست و با ناراحتی گفت:افسون مادرت را ببخش.او داشت از نگرانی دیوانه میشد.خواهشمیکنم هر وقت خواستی جایی بروی به من خبر بده تا مادرت را با اطلاع کنم.بیچاره ازناراحتی سکته میکرد.
ارام گفتم:رامین من خیلی بدبختم.مرگ من موجب ارامشاطرافیانم میشود.
رامین با خشم گفت:بی خود حرف نزن.مرگ تو باعث نابودی چند نفرمیشود.اول از همه من.و با خشم بلند شد.بالشی روی زمین افتاده بود.لگدی محکم به اوزد و از اتاق خارج شد.
شب با افکاری پریشان و فرسوده خوابیدم.نیمه شب از گرسنگیبیدار شدم و به آشپزخانه رفتم.خیلی گرسنه ام بود.وقتی در یخچال را باز کردم و نون وپنیر برداشتم مادر را دیدم که جلوی در آشپزخانه ایستاده است.با بغض و ناراحتی ارامگفت:برایت غذا گذاشته ام.میدانستم که از صبح تا حالا چیزی نخورده ای.به طرف گاز رفتدر قابلمه را برداشت و گفت:خودم رفتم برایت از چلو کبابی کباب گرفتم تا وقتی امدیشام کباب بخوری ولی تو با من اون کار را کردی و غذایت سرد شد.حالا بگیر این را بخورتا کمی جون بگیری.اگه منو دوست داری غذایت را از فردا کامل بخور وگرنه من شیرم راحلالت نمیکنم.
لبخندی به مادر زدم و گونه اش را بوسیدم و گفتم:باشه مامان.بهتقول میدهم.بعد در قابلمه کباب را برداشتم و بدون اینکه آن را گرم کنم لای نانپیچیدم و جلوی مادر شروع کردم به خوردن.مادر اشکهایش را پاک کرد و از آشپزخانه خارجشد.

T I N A 05-26-2010 01:53 PM

فردا صبح زود از خواب بیدار شدم . صبحانه ام را بهخاطر مادر کامل خوردم و لباس سر تا پا مشکی پوشیدم و بدون اینکه منتظر رامین بمانمبه شرکت رفتم.
آبدار چی زودتر از همه آنجا بود. به خاطر همین در باز بود. همهکارکنان یک یک داخل شرکت می شدند. وقتی خانم محتشم مرا دید با نگرانی گفت : مگهرئیس آمده است؟
جواب دادم : نه.

او گفت : پس شما... و بعد حرفش را نیمهتمام گذاشت و به اتاقش رفت.
یک ساعت بعد رامین به شرکت آمد . وقتی مرا پشت میزدید ، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. به احترامش بلند شدم و سلام کردم.
جوابسلام کوتاهی تحویلم داد و داخل دفتر شد.
وقت ناهار با خانم محتشم به ناهار خوریرفتم و یک میز تک گوشه دیوار پیدا کردم و آنجا نشستم . خیلی آرام و بی میل ناهارخوردم.
رامین داخل سالن شد و در جای مخصوصی که برای شخص رئیس بود نشست.
احساس می کردم که او زیر چشمی مرا زیر نظر دارد . سه چهار لقمه بیشتر نخوردهبودم که بلند شدم و به طرف دفتر کار رفتم.
در همان لحظه تلفن زنگ زد گوشی رابرداشتم. مادرم بود، می خواست حالم را بپرسد . گفتم : خوب هستم و غذایم را کاملخورده ام. مادر خواهش کرد که وقتی ساعت کار تمام شد من جایی نروم و یک راست به خانهبروم.
با مادر خداحافظی کردم. در همان لحظه رامین داخل دفتر شد. وقتی گوشی راگذاشتم گفت : کسی تماس گرفته بود.
گفتم : آره مامان بود.

رامین در حالی کهخودش را با ورقه های روی میز سرگرم کرده بود گفت : مادر چکار داشت که زنگ زده بود؟
گفتم : هیچی فقط خواهش کرد که بعد از تعطیلی شرکت یک راست به خانه بروم.
رامین با کنایه گفت : بیچاره پیرزن اگه امسال دق نکنه شانس آورده است و با اینحرف به اتاقش رفت. می دانستم که ناهارش را ناتمام گذاشته است به دنبال من آمده است.
سرمیزم نشستم و مشغول کار خودم شدم.
روزها به شرکت می رفتم و یک روز درمیان ساعت پنج از رامین مرخصی می گرفتم و با ماشین دربستی به خانه مادربزرگ میرفتم. تا اینکه نزدیک سالگرد فرهاد عزیزم شد. یک سالی که برایم مانند هزار سال سختگذشت.
هر روز که به سال نو نزدیک تر کی شد ، من افسرده تر می شدم. و تماماطرافیان این را به خوبی حس می کردند و محبتشان را به من خالصانه تقدیم می کردند.

دو روز به عید مانده بود که من دیگه سر کار نرفتم و به خانه مادر فرهاد عزیزمرفتم. آنها با دیدن من از ته دل خوشحال شدند. ولی من در خانه آنها آرام و قرارنداشتم و مدام دنبال گمشده ام می گشتم. پروین خانم جلوی من خیلی خودداری می کرد تامرا ناراحت نکند ولی من طاقت صبور بودن را نداشتم. در اتاق فرهاد صبح تا شب مینشستم و زانوی غم بغل می کردم. پارسال عید چقدر موقع سال تحویل احساس خوشبختی میکردم . دستهای گرم فرهاد در دستم بود. و هر دو صدای قلب همدیگر را می شنیدیم . آغوشگرم او در موقع سال تحویل به رویم باز بود و صدای زیبایش در گوشم می پیچید.
عکسقشنگش را در آغوش داشتم و به سینه می فشردم تا بتوان گرمای گذشته را حس کنم. ولی ازیک قاب عکس بی تحرک چه عشقی می توانم احساس کنم. نمی توانستم عید را بدون اوبگذرانم. بایستی می رفتم . بایستی کنارش باشم. یک ساعت به سال تحویل مانده بود کهمن کیفم را برداشتم و بدون اینکه به پروین خانم بگویم که کجا می روم از خانه خارجشدم.
ماشینی گرفتم و خودم را به قبر عزیزم رساندم. دسته گلی زیبا با ربانیصورتی رنگ گرفته بودم . او را به عزیزم هدیه دادم. قبرش را با گلاب شستم. و کنارعزیزم نشستم . قلبم داشت از سینه در می آمد. بغضم را در سینه انبار کرده بودم. بادملایمی می وزید و غم سینه ام را در سینه خفه می کرد. در قبرستان چند نفری بیشنبودند . به جای سینه فرهاد سرم را روی سنگ سخت و سردش گذاشتم . گفتم : عزیزم ببینچطور دارم عذاب می کشم . نکنه از شکنجه من لذت می بری . ببین چطور برای فرو رفتن درآغوشت دارم دیوانه می شوم. پس چرا فراموشم کردی. چرا دردت را از من پنهان کردی. چرابا این غرور خواستی مرا آواره کنی. چرا زندگی را برایم جهنم کردی . می دانم که توهم الان بدون من غمگین هستی . ولی تمام این جدایی تقصیر تو بود. فرهاد تورو خدا بیامنو با خودت ببر. نذار اینقدر از دوری تو زجر بکشم. ای عشق من بگذار در کنارت باشم. عید بدون تو برایم زجر آور است. نگذار از عشق تو بسوزم . در همان لحظه متوجه شدم کهسال تحویل شده است .
از رادیویی که مردی همراه خودش آورده بود این را متوجه شدم . به گریه افتادم. و سرم را روی قبر گذاشتم در حالی که با صدای بلند گریه می کردم ازاو می خواستم پیش من برگردد . آنقدر گریه کردم که کنار قبر عزیزم بی هوش افتادم.
وقتی به هوش آمدم خودم را در بیمارستان دیدم. رامین تنها بالای سرم بود. سرمدرد می کرد. به خودم تکانی دادم . تنم بی حس بود. رامین آرام گفت : استراحت کن. بهترین چیز برایت استراحت است.

از صدایی که از فرط گریه بم شده بود گفتم : چرامن اینجا هستم؟
رامین لبه تخت نشست و گفت : پروین خانم با نگرانی زنگ زد که تواز خانه بیرونرفته ای همه جا را به دنبالت گشتیم ولی من یکدفعه حدس زدم شاید پیشفرهاد آمده باشی. و بعد آهی کشید و گفت : من وقتی در خارج بودم موقع سال تحویل آرزوداشتم که در آن لحظه کنار شکوفه باشم و وقتی شنیدم که تو از خانه بیرون رفته ای حدسزدم باید مانند من دلت هوای عزیزت را کرده باشی. وقتی سر قبر او آمدم تو را دیدم کهبی هوش کنار قبر عزیزت افتاده ای و هر کاری کردم به هوش نیامدی . مجبور شدم که تورا به بیمارستان بیاورم.(ای خدا چقدر حرف می زنی. این سوال انقدر وراجی می خواست)
به گریه افتادم . رامینبا ناراحتی از اتاقم خارج شد و بعد از لحظه ای با دکتر برگشت . دکتر آمپولی به منتزریق کرد. و من خوابم برد.

فردای آنروز از بیمارستان مرخص شدم و به خانهخودمان رفتم . در اتاقم می نشستم و اصلا به مهمانی نمی رفتم و وقتی کسی برای بازدیدعید به خانه ما می آمد من در اتاقم می ماندم و بیرون نمی رفتم . تا اینکه سالگردعزیزم شد. جمعیت زیادی در قبرستان حضور داشتند . مراسم با شکوهی برپا کرده بودند. من کنار پروین خانم نشسته بودم . اینقدر که گریه می کردم پروین خانم دستم را میگرفت و مدام از من می خواست ساکت باشم تا اینکه بی حال کنار قبر فرهاد افتادم. پروین خانم سرم را در آغوش داشت و فرهاد را صدا می زد . می گفت پسرم به خاطر ایندختر برگرد. پسرم این دختر بدون تو یک مصیبت زنده بیشتر نیست چرا او را به این روزنشاندی . او را ببین که چه می کند. عشق تو را از پا در آورده است . . پسرم پسرم وبا صدای بلند فریاد می زد و گریه می کرد.

رامین و مسعود مرا از کنار قبر عزیزمبلند کردند و با اجبار خواستند که من گوشه ای بنشینم تا مراسم تمام شود. فرزاداینقدر گریه کرد و اینقدر برادر عزیزش را صدا زد که بی هوش شد. چند مرد روی صورتاو آب ریختند . فرزاد وقتی به خودش آمد مرا دید که گوشه ای نشسته ام و بی تابی میکنم. به طرفم امد کنارم نشست و گفت : زن داداش خیلی بدون فرهاد تنها شده ام . یکسال هست دارم دوری او را تحمل می کنم . کسی را ندارم حرف دلم را به بزنم . فرهادهمدم من بود. او مانند پدر تکیه گاه من بود. زن داداش من می دانم در دلت چی می گذرهکمکم کن. تورو خدا کمکم کن. دلم داره از جدایی فرهاد خرد می شود. و بعد با صدایبلند به گریه افتاد. من هم همچنان گریه می کردم. فرزاد سرش را روی دستهایم گذاشتهبود و گریه می کرد.
بعد از مدتی مجلس تمام شد و همه با هم به مسجد و بعد بهخانه او رفتیم.
************************************************************ *
هنوز سه ماه از سالگرد فرهاد عزیزم نگذشته بود که سامان به خواستگاریم آمد. به او جواب رد دادم. ولی او سماجت می کرد.
دو سال قبل در جاده چالوس وقتی باسامان و خانواده اش آشنا شدیم فرزاد در آنجا دل به خواهر سامان بست و با هم دوستشده بودند و من و فرهاد می دانستیم که فرزاد خواهر سامان را دوست دارد و از ارتباطآن دو باخبر بودیم.

سامان آقای شریفی را واسطه قرار داده بود که با من صحبت کندو آقای شریفی با بیمیلی از من خواست که درباره ازدواج با سامان خوب فکر کنم.
ولی من قبول نکردم و آقای شریفی مشخص بود که خوشحال است.
یک روز که خانوادهآقای شریفی در خانه ما بودند سامان به خانه ما آمد و بعد از احوال پرسی رو به منکرد و گفت : آمده ام چیزی را از خودت بشنوم . آیا تو بعد از فرهاد تصمیم داریازدواج کنی یا نه.
جوابش را ندادم و سکوت کردم.
دوباره او اصرار کرد و گفت : افسون می خواهم از تصمیمت با خبر باشم.
نمی دانستم چه بگویم.
رامین باعصبانیت گفت : آقا سامان شما افسون خانم را تحت فشار گذاشته اید . او نمی تونه الانتصمیم بگیره او را راحت بگذار.
سامان با حالت عصبی گفت : لطفا شما حرف نزنید.
به رامین برخورد و تا خواست جوابش را بدهد مادرم گفت : خواهش می کنم به همپرخاش نکنید. بگذارید ببینم این دختر چی می گه.
آرام گفتم : من هنوز برای آیندهام تصمیم نگرفته ام و نمی توان چیزی بگم.
سامان با ناراحتی گفت : ولی اگه تصمیمبه ازدواج گرفتید بدانید کسی هست که دیوانه وار تو را می پرستد و حاضره جانش را بهخاطر تو بدهد.
رامین با لحن مسخره ای گفت : واقعا دیوانه هستید که این سوالبیجا را کردید.(قربون آدم چیز هم)

سامان نگاه تندی به رامین انداخت ولی چیزینگفت و بعد از لحظه ای بلند شد و با ناراحتی خداحافظی کرد .(جذبرو داشتید؟)
خبرخواستگاری من به گوش پروین خانم رسید . انگار مسعود به شیما گفته بود و شیما هم بهمادرش خبر داده بود. هنوز پیراهن مشکی را از تنتم بیرون نیاورده بودم . دو روز بعدپروین خانم با فرزاد به خانه ما آمدند. بلوز سفیدی برایم هدیه آورده بودند تا مرااز سیاه درآورد.
کنارش نشستم . دستم را گرفت و بعد از کلی مقدمه چینی گفت : افسون جان من دوباره برای خواستگاری تو آمده ام.(هان إإإإإإإإإإإإإإإإإ)
جا خوردم و با تعجب بهاو نگاه کردم. مادرم هم جا خورده بود و با نگرانی او را نگاه می کرد.
پروینخانم ادامه داد: اگه دوباره مایل باشی عروسم بشوی دوست دارم فرزاد را به همسری قبولکنی. او تو را خوشبخت می کند.
با ناراحتی فریاد کوتاهی کشیده و گفتم : نه . ابنحرف را نزنید و سریع بلند شدم و به اتاقم رفتم. اصلا فکرش را نمی توانستم بکنم کهبا برادر شوهرم ازدواج کنم.

با خودم گفتم : درسته که فرزاد سه سال از من بزرگتراست ولی نمی توانم این را قبول کنم که با او سر سفره عقد بنشینم. در همین موقعفرزاد داخل اتاق من شد. تا بنا گوش سرخ شده بود ولی صورتش غمگین بود.
سکوت کردهبود و منتظر بود که من اول سر حرف را باز کنم.
با ناراحتی رو به فرزاد کرده وگفتم : تو چرا یکدفعه این تصمیم را گرفتی.
فرزاد سرش را پایین انداخت و چیزینگفت .
دوباره پرسیدم : مگه تو با خواهر سامان قرار ازدواج نگذاشته بودی پس اوچه می شود. شما همدیگر را دوست دارید.
فرزاد سرش را بلند کرد و گفت : نه دیگههمه چیز بین من و او تمام شد. به او گفته ام قراره با شما ازدواج کنم.
با خشمگفتم : چطور شد یکدفعه این تصمیم را گرفتی؟
فرزاد با ناراحتی دستی به موهایشکشید و گفت : دو روز قبل شیما به مادر خبر داد که برای شما خواستگار آمده است . اصلا فکرش را نمی کردم که برادر نوشین ، سامان به خواستگاریتان آمده است.

مادرخیلی ناراحت شد و نگران بود. به من پیشنهاد داد که اگه دوستتان دارم بهخواستگاریتان بیایم . من هم در قلبم گشتی زدم دیدم که شما را خیلی دوست دارم و بهمادر گفتم که دوستتان دارم ولی....
حرفش را قطع کرده و گفتم : مرا به عنوان چهچیزی دوست داری. زن داداش یا همسرت.
فرزاد با حالت مضطرب گفت : تا دوروز قبل بهعنوان زن داداش ولی از آن به بعد...
دوباره حرفش را قطع کرده و گفتم : لطفا مرامانند قبل مثل زنداداشت دوست داشته باش . من نمی توانم با کسی که قبلا به دخترمعصومی پیشنهاد ازدواج داده است و فرهاد هم از این موضوع اطلاع داشت ازدواج کنم. منتو و مادرت را از صمیم قلب دوست دارم . ولی نمی توانم پیشنهاد مادرت را قبول کنم.

فرزاد با ناراحتی گفت : ولی اگه شما راضی شوید بهتون قول می دهم که بتوانم عشقواقعی شما را در قلبم پرورش بدهم . شما می توانید عشقتان را در دلم بندازید. میترسم مادر از من ناراحت شود اگه بشنود که شما...
گفتم : نه مادر را قانع میکنم. تو هیچوقت نمی تونی عشق اون دختر را فراموش کنی . وبعد با ناراحتی ادامه دادم : نمی دانم اون دختره بیچاره الان چه حالی دارد و بعد از اتاق خارج شدم.
رو بهروی پروین خانم نشستم و گفتم : مادر خواهش می کنم از من نخواه با فرزاد زندگی کنم . او مانند برادرم است وبعد به گریه افتادم و با گریه گفتم : تورو خدا بگذارید آقافرزاد با همان دختری که دوستش دارد ازدواج کند . نه مرا و نه او را تحت فشارنگذارید.

پروین خانم دستش را روی سرم گذاشت و گفت : باشه دخترم . من هیچ اصرارنمی کنم. ولی بدان که همیشه تو را به چشم عروس خودم نگاه می کنم. حتی اگر با مرددیگری ازدواج کنی. تو همیشه عروس عزیز من هستی . دختری که فرهاد عاشقش بود.
دستش را بوسیدم و صورتم را پاک کردم . آنها هم بعد از یک ساعت به خانه خودشانرفتند.
یک ماه بعد شیما و مسعود جشن کوچکی گرفتند و شیما به خانه شوهر آمد و بااصرار خودش با ما زندگی کرد. بعد از مدتی مدتی شیما از من خواست که همراه آنها بهخواستگاری برای فرزاد بروم و منهم قبول کردم . همراه شیما و پروین خانم و عموی بزرگفرزاد و خود فرزاد به خواستگاری رفتیم.
.....

T I N A 05-26-2010 01:55 PM

فردا صبح زود از خواب بیدار شدم . صبحانه ام را بهخاطر مادر کامل خوردم و لباس سر تا پا مشکی پوشیدم و بدون اینکه منتظر رامین بمانمبه شرکت رفتم.
آبدار چی زودتر از همه آنجا بود. به خاطر همین در باز بود. همهکارکنان یک یک داخل شرکت می شدند. وقتی خانم محتشم مرا دید با نگرانی گفت : مگهرئیس آمده است؟
جواب دادم : نه.

او گفت : پس شما... و بعد حرفش را نیمهتمام گذاشت و به اتاقش رفت.
یک ساعت بعد رامین به شرکت آمد . وقتی مرا پشت میزدید ، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. به احترامش بلند شدم و سلام کردم.
جوابسلام کوتاهی تحویلم داد و داخل دفتر شد.
وقت ناهار با خانم محتشم به ناهار خوریرفتم و یک میز تک گوشه دیوار پیدا کردم و آنجا نشستم . خیلی آرام و بی میل ناهارخوردم.
رامین داخل سالن شد و در جای مخصوصی که برای شخص رئیس بود نشست.
احساس می کردم که او زیر چشمی مرا زیر نظر دارد . سه چهار لقمه بیشتر نخوردهبودم که بلند شدم و به طرف دفتر کار رفتم.
در همان لحظه تلفن زنگ زد گوشی رابرداشتم. مادرم بود، می خواست حالم را بپرسد . گفتم : خوب هستم و غذایم را کاملخورده ام. مادر خواهش کرد که وقتی ساعت کار تمام شد من جایی نروم و یک راست به خانهبروم.
با مادر خداحافظی کردم. در همان لحظه رامین داخل دفتر شد. وقتی گوشی راگذاشتم گفت : کسی تماس گرفته بود.
گفتم : آره مامان بود.

رامین در حالی کهخودش را با ورقه های روی میز سرگرم کرده بود گفت : مادر چکار داشت که زنگ زده بود؟
گفتم : هیچی فقط خواهش کرد که بعد از تعطیلی شرکت یک راست به خانه بروم.
رامین با کنایه گفت : بیچاره پیرزن اگه امسال دق نکنه شانس آورده است و با اینحرف به اتاقش رفت. می دانستم که ناهارش را ناتمام گذاشته است به دنبال من آمده است.
سرمیزم نشستم و مشغول کار خودم شدم.
روزها به شرکت می رفتم و یک روز درمیان ساعت پنج از رامین مرخصی می گرفتم و با ماشین دربستی به خانه مادربزرگ میرفتم. تا اینکه نزدیک سالگرد فرهاد عزیزم شد. یک سالی که برایم مانند هزار سال سختگذشت.
هر روز که به سال نو نزدیک تر کی شد ، من افسرده تر می شدم. و تماماطرافیان این را به خوبی حس می کردند و محبتشان را به من خالصانه تقدیم می کردند.

دو روز به عید مانده بود که من دیگه سر کار نرفتم و به خانه مادر فرهاد عزیزمرفتم. آنها با دیدن من از ته دل خوشحال شدند. ولی من در خانه آنها آرام و قرارنداشتم و مدام دنبال گمشده ام می گشتم. پروین خانم جلوی من خیلی خودداری می کرد تامرا ناراحت نکند ولی من طاقت صبور بودن را نداشتم. در اتاق فرهاد صبح تا شب مینشستم و زانوی غم بغل می کردم. پارسال عید چقدر موقع سال تحویل احساس خوشبختی میکردم . دستهای گرم فرهاد در دستم بود. و هر دو صدای قلب همدیگر را می شنیدیم . آغوشگرم او در موقع سال تحویل به رویم باز بود و صدای زیبایش در گوشم می پیچید.
عکسقشنگش را در آغوش داشتم و به سینه می فشردم تا بتوان گرمای گذشته را حس کنم. ولی ازیک قاب عکس بی تحرک چه عشقی می توانم احساس کنم. نمی توانستم عید را بدون اوبگذرانم. بایستی می رفتم . بایستی کنارش باشم. یک ساعت به سال تحویل مانده بود کهمن کیفم را برداشتم و بدون اینکه به پروین خانم بگویم که کجا می روم از خانه خارجشدم.
ماشینی گرفتم و خودم را به قبر عزیزم رساندم. دسته گلی زیبا با ربانیصورتی رنگ گرفته بودم . او را به عزیزم هدیه دادم. قبرش را با گلاب شستم. و کنارعزیزم نشستم . قلبم داشت از سینه در می آمد. بغضم را در سینه انبار کرده بودم. بادملایمی می وزید و غم سینه ام را در سینه خفه می کرد. در قبرستان چند نفری بیشنبودند . به جای سینه فرهاد سرم را روی سنگ سخت و سردش گذاشتم . گفتم : عزیزم ببینچطور دارم عذاب می کشم . نکنه از شکنجه من لذت می بری . ببین چطور برای فرو رفتن درآغوشت دارم دیوانه می شوم. پس چرا فراموشم کردی. چرا دردت را از من پنهان کردی. چرابا این غرور خواستی مرا آواره کنی. چرا زندگی را برایم جهنم کردی . می دانم که توهم الان بدون من غمگین هستی . ولی تمام این جدایی تقصیر تو بود. فرهاد تورو خدا بیامنو با خودت ببر. نذار اینقدر از دوری تو زجر بکشم. ای عشق من بگذار در کنارت باشم. عید بدون تو برایم زجر آور است. نگذار از عشق تو بسوزم . در همان لحظه متوجه شدم کهسال تحویل شده است .
از رادیویی که مردی همراه خودش آورده بود این را متوجه شدم . به گریه افتادم. و سرم را روی قبر گذاشتم در حالی که با صدای بلند گریه می کردم ازاو می خواستم پیش من برگردد . آنقدر گریه کردم که کنار قبر عزیزم بی هوش افتادم.
وقتی به هوش آمدم خودم را در بیمارستان دیدم. رامین تنها بالای سرم بود. سرمدرد می کرد. به خودم تکانی دادم . تنم بی حس بود. رامین آرام گفت : استراحت کن. بهترین چیز برایت استراحت است.

از صدایی که از فرط گریه بم شده بود گفتم : چرامن اینجا هستم؟
رامین لبه تخت نشست و گفت : پروین خانم با نگرانی زنگ زد که تواز خانه بیرونرفته ای همه جا را به دنبالت گشتیم ولی من یکدفعه حدس زدم شاید پیشفرهاد آمده باشی. و بعد آهی کشید و گفت : من وقتی در خارج بودم موقع سال تحویل آرزوداشتم که در آن لحظه کنار شکوفه باشم و وقتی شنیدم که تو از خانه بیرون رفته ای حدسزدم باید مانند من دلت هوای عزیزت را کرده باشی. وقتی سر قبر او آمدم تو را دیدم کهبی هوش کنار قبر عزیزت افتاده ای و هر کاری کردم به هوش نیامدی . مجبور شدم که تورا به بیمارستان بیاورم.(ای خدا چقدر حرف می زنی. این سوال انقدر وراجی می خواست)
به گریه افتادم . رامینبا ناراحتی از اتاقم خارج شد و بعد از لحظه ای با دکتر برگشت . دکتر آمپولی به منتزریق کرد. و من خوابم برد.

فردای آنروز از بیمارستان مرخص شدم و به خانهخودمان رفتم . در اتاقم می نشستم و اصلا به مهمانی نمی رفتم و وقتی کسی برای بازدیدعید به خانه ما می آمد من در اتاقم می ماندم و بیرون نمی رفتم . تا اینکه سالگردعزیزم شد. جمعیت زیادی در قبرستان حضور داشتند . مراسم با شکوهی برپا کرده بودند. من کنار پروین خانم نشسته بودم . اینقدر که گریه می کردم پروین خانم دستم را میگرفت و مدام از من می خواست ساکت باشم تا اینکه بی حال کنار قبر فرهاد افتادم. پروین خانم سرم را در آغوش داشت و فرهاد را صدا می زد . می گفت پسرم به خاطر ایندختر برگرد. پسرم این دختر بدون تو یک مصیبت زنده بیشتر نیست چرا او را به این روزنشاندی . او را ببین که چه می کند. عشق تو را از پا در آورده است . . پسرم پسرم وبا صدای بلند فریاد می زد و گریه می کرد.

رامین و مسعود مرا از کنار قبر عزیزمبلند کردند و با اجبار خواستند که من گوشه ای بنشینم تا مراسم تمام شود. فرزاداینقدر گریه کرد و اینقدر برادر عزیزش را صدا زد که بی هوش شد. چند مرد روی صورتاو آب ریختند . فرزاد وقتی به خودش آمد مرا دید که گوشه ای نشسته ام و بی تابی میکنم. به طرفم امد کنارم نشست و گفت : زن داداش خیلی بدون فرهاد تنها شده ام . یکسال هست دارم دوری او را تحمل می کنم . کسی را ندارم حرف دلم را به بزنم . فرهادهمدم من بود. او مانند پدر تکیه گاه من بود. زن داداش من می دانم در دلت چی می گذرهکمکم کن. تورو خدا کمکم کن. دلم داره از جدایی فرهاد خرد می شود. و بعد با صدایبلند به گریه افتاد. من هم همچنان گریه می کردم. فرزاد سرش را روی دستهایم گذاشتهبود و گریه می کرد.
بعد از مدتی مجلس تمام شد و همه با هم به مسجد و بعد بهخانه او رفتیم.
************************************************************ *
هنوز سه ماه از سالگرد فرهاد عزیزم نگذشته بود که سامان به خواستگاریم آمد. به او جواب رد دادم. ولی او سماجت می کرد.
دو سال قبل در جاده چالوس وقتی باسامان و خانواده اش آشنا شدیم فرزاد در آنجا دل به خواهر سامان بست و با هم دوستشده بودند و من و فرهاد می دانستیم که فرزاد خواهر سامان را دوست دارد و از ارتباطآن دو باخبر بودیم.

سامان آقای شریفی را واسطه قرار داده بود که با من صحبت کندو آقای شریفی با بیمیلی از من خواست که درباره ازدواج با سامان خوب فکر کنم.
ولی من قبول نکردم و آقای شریفی مشخص بود که خوشحال است.
یک روز که خانوادهآقای شریفی در خانه ما بودند سامان به خانه ما آمد و بعد از احوال پرسی رو به منکرد و گفت : آمده ام چیزی را از خودت بشنوم . آیا تو بعد از فرهاد تصمیم داریازدواج کنی یا نه.
جوابش را ندادم و سکوت کردم.
دوباره او اصرار کرد و گفت : افسون می خواهم از تصمیمت با خبر باشم.
نمی دانستم چه بگویم.
رامین باعصبانیت گفت : آقا سامان شما افسون خانم را تحت فشار گذاشته اید . او نمی تونه الانتصمیم بگیره او را راحت بگذار.
سامان با حالت عصبی گفت : لطفا شما حرف نزنید.
به رامین برخورد و تا خواست جوابش را بدهد مادرم گفت : خواهش می کنم به همپرخاش نکنید. بگذارید ببینم این دختر چی می گه.
آرام گفتم : من هنوز برای آیندهام تصمیم نگرفته ام و نمی توان چیزی بگم.
سامان با ناراحتی گفت : ولی اگه تصمیمبه ازدواج گرفتید بدانید کسی هست که دیوانه وار تو را می پرستد و حاضره جانش را بهخاطر تو بدهد.
رامین با لحن مسخره ای گفت : واقعا دیوانه هستید که این سوالبیجا را کردید.(قربون آدم چیز هم)

سامان نگاه تندی به رامین انداخت ولی چیزینگفت و بعد از لحظه ای بلند شد و با ناراحتی خداحافظی کرد .(جذبرو داشتید؟)
خبرخواستگاری من به گوش پروین خانم رسید . انگار مسعود به شیما گفته بود و شیما هم بهمادرش خبر داده بود. هنوز پیراهن مشکی را از تنتم بیرون نیاورده بودم . دو روز بعدپروین خانم با فرزاد به خانه ما آمدند. بلوز سفیدی برایم هدیه آورده بودند تا مرااز سیاه درآورد.
کنارش نشستم . دستم را گرفت و بعد از کلی مقدمه چینی گفت : افسون جان من دوباره برای خواستگاری تو آمده ام.(هان إإإإإإإإإإإإإإإإإ)
جا خوردم و با تعجب بهاو نگاه کردم. مادرم هم جا خورده بود و با نگرانی او را نگاه می کرد.
پروینخانم ادامه داد: اگه دوباره مایل باشی عروسم بشوی دوست دارم فرزاد را به همسری قبولکنی. او تو را خوشبخت می کند.
با ناراحتی فریاد کوتاهی کشیده و گفتم : نه . ابنحرف را نزنید و سریع بلند شدم و به اتاقم رفتم. اصلا فکرش را نمی توانستم بکنم کهبا برادر شوهرم ازدواج کنم.

با خودم گفتم : درسته که فرزاد سه سال از من بزرگتراست ولی نمی توانم این را قبول کنم که با او سر سفره عقد بنشینم. در همین موقعفرزاد داخل اتاق من شد. تا بنا گوش سرخ شده بود ولی صورتش غمگین بود.
سکوت کردهبود و منتظر بود که من اول سر حرف را باز کنم.
با ناراحتی رو به فرزاد کرده وگفتم : تو چرا یکدفعه این تصمیم را گرفتی.
فرزاد سرش را پایین انداخت و چیزینگفت .
دوباره پرسیدم : مگه تو با خواهر سامان قرار ازدواج نگذاشته بودی پس اوچه می شود. شما همدیگر را دوست دارید.
فرزاد سرش را بلند کرد و گفت : نه دیگههمه چیز بین من و او تمام شد. به او گفته ام قراره با شما ازدواج کنم.
با خشمگفتم : چطور شد یکدفعه این تصمیم را گرفتی؟
فرزاد با ناراحتی دستی به موهایشکشید و گفت : دو روز قبل شیما به مادر خبر داد که برای شما خواستگار آمده است . اصلا فکرش را نمی کردم که برادر نوشین ، سامان به خواستگاریتان آمده است.

مادرخیلی ناراحت شد و نگران بود. به من پیشنهاد داد که اگه دوستتان دارم بهخواستگاریتان بیایم . من هم در قلبم گشتی زدم دیدم که شما را خیلی دوست دارم و بهمادر گفتم که دوستتان دارم ولی....
حرفش را قطع کرده و گفتم : مرا به عنوان چهچیزی دوست داری. زن داداش یا همسرت.
فرزاد با حالت مضطرب گفت : تا دوروز قبل بهعنوان زن داداش ولی از آن به بعد...
دوباره حرفش را قطع کرده و گفتم : لطفا مرامانند قبل مثل زنداداشت دوست داشته باش . من نمی توانم با کسی که قبلا به دخترمعصومی پیشنهاد ازدواج داده است و فرهاد هم از این موضوع اطلاع داشت ازدواج کنم. منتو و مادرت را از صمیم قلب دوست دارم . ولی نمی توانم پیشنهاد مادرت را قبول کنم.

فرزاد با ناراحتی گفت : ولی اگه شما راضی شوید بهتون قول می دهم که بتوانم عشقواقعی شما را در قلبم پرورش بدهم . شما می توانید عشقتان را در دلم بندازید. میترسم مادر از من ناراحت شود اگه بشنود که شما...
گفتم : نه مادر را قانع میکنم. تو هیچوقت نمی تونی عشق اون دختر را فراموش کنی . وبعد با ناراحتی ادامه دادم : نمی دانم اون دختره بیچاره الان چه حالی دارد و بعد از اتاق خارج شدم.
رو بهروی پروین خانم نشستم و گفتم : مادر خواهش می کنم از من نخواه با فرزاد زندگی کنم . او مانند برادرم است وبعد به گریه افتادم و با گریه گفتم : تورو خدا بگذارید آقافرزاد با همان دختری که دوستش دارد ازدواج کند . نه مرا و نه او را تحت فشارنگذارید.

پروین خانم دستش را روی سرم گذاشت و گفت : باشه دخترم . من هیچ اصرارنمی کنم. ولی بدان که همیشه تو را به چشم عروس خودم نگاه می کنم. حتی اگر با مرددیگری ازدواج کنی. تو همیشه عروس عزیز من هستی . دختری که فرهاد عاشقش بود.
دستش را بوسیدم و صورتم را پاک کردم . آنها هم بعد از یک ساعت به خانه خودشانرفتند.
یک ماه بعد شیما و مسعود جشن کوچکی گرفتند و شیما به خانه شوهر آمد و بااصرار خودش با ما زندگی کرد. بعد از مدتی مدتی شیما از من خواست که همراه آنها بهخواستگاری برای فرزاد بروم و منهم قبول کردم . همراه شیما و پروین خانم و عموی بزرگفرزاد و خود فرزاد به خواستگاری رفتیم.
.....

T I N A 05-27-2010 09:54 AM

من یک بلوز سبز تیره و دامن مشکی بلند پوشیدم.بعداز مرگ فرهاد فقط برای روز خواستگاری بلوز مشکی را از تنم در آورده بودم.فرزاد خیلیسنگین و متین مانند فرهاد زیبا شده بود و کنار من نشسته بود.

سامان همراه دو نفراز عموهایش و پدرش و برادرش و مادرش روبرویمان نشسته بودند و سامان مدام به من نگاهمیکرد و فرزاد هم حرصش در امده بود.
نوشین با سینی چای وارد اتاق شد.همه بهاحترام او بلند شدیم.
زیر چشمی نگاهی به فرزاد انداختم.لبخندی زد و سرش را پایینانداخت.آرام گفتم:چیه نکنه قند داره توی دلت آب میشه؟
فرزاد لبخندی زد و گفت:زنداداش خیلی دوستت دارم.تو برام مانند فرهاد می مونی.تو بوی او را میدهی و بعد لحنصدایش بغض الود شد.
سکوت کردم.

بالاخره گفتگوها انجام گرفت و همه به اینازدواج تبریک گفتند.
در همان لحظه یکی از عموهای سامان نگاهی به من انداخت وگفت:شما خواهر آقا فرزاد هستید؟
در حالی که استکان چای در دستم بود جوابدادم:نخیر من زن داداش ایشون هستم.
عموی سامان لبخندی زد و گفت:پس آقا داداشداماد ما کجا تشریف دارند؟
در همان لحظه بغضی سنگین روی گلویم نشست و نتوانستمجوابش را بدهم.سکوت سنگینی بر مجلس حاکم شد و بعد عموی فرزاد با ناراحتی گفت:ایشونحدود یک سال و نیم است که فوت کرده اند.
عموی سامان جا خورد و آرام گفت:متأسفم ،من خبر نداشتم.
سامان با ناراحتی گفت:تقصیر من بود ، ببخشید.من بایستی قبلاموضوع را به عموهایم می گفتم.از اینکه ناراحتتان کردم معذرت می خواهم.
سرم راپائین انداختم.استکان چای را سر کشیدم تا بغض در حال ترکیدن من با جرعه ای فروکشکند.فرزاد آرام با گوشه دستمال اشکش را پاک کرد.دست فرزاد را گرفتم و آرامفشردم.لبخندی به اجبار به او زدم.او هم لبخندی کمرنگ روی لب آورد.

قرار شده کهمراسم عقد و عروسی را چند ماه دیگه بگزار کنند.بعد از مجلس خواستگاری همه بلندشدیم.سامان بطرفم آمد.فرزاد وقتی او را دید دستم را گرفت و کنارم ایستاد.
سامانبا ناراحتی نزدیک شد و آرام گفت:افسون خانم ببخشید که شما را ناراحت کردم.از اینکهاین موضوع پیش اومد متأسفم.
گفتم:مهم نیست.شما اینقدر خودتو ناراحتنکن.
سامان نگاهی به صورتم انداخت وآرام گفت:شما تصمیمتون عوض نشده؟
فرزادسریع گفت:با اجازه.ببخشید که مزاحمتان شدیم.خدانگهدار.بعد دستم را کشید.خداحافظیکردیم و از خانه انها خارج شدیم.
وقتی داخل ماشین نشستیم فرزاد با خشم گفت:اصلااز این پسره خوشم نمیاد.یک ذره احترام ما را نداره.جلوی چشم من داره از زن داداشمخواستگاری میکنه.بخدا اگه بخاطر نوشین نبود حسابش را میرسیدم.
نگاهی به فرزادانداختم.حسادتش مانند فرهاد عزیزم بود و حالتهای عصبی او درست مثل فرهادمبود.
اهی کشیدم.
پروین خانم در حالی که با گوشه چادر اشکش را پاک میکردگفت:میدانم اقا سامان بدجوری گرفتار افسون جان شده است.(بی خود کرده پسره یپررو!)میدانم او عروسم را خوشبخت میکنه.
فرزاد با ناراحتی نگاهی به من انداخت وگفت:نظر شما چیه؟

با لحن سردی گفتم:نظرم را قبلا به او گفته ام.
عموی فرزادبا ناراحتی گفت:هیچکس نمیتونه جای فرهاد را برای افسون خانم پر کنه.عشق اول هیچوقتاز دل بیرون نمیرود.
رو به فرزاد کرده و گفتم:لطفا اگه میشه از نوشین بخواه کهبا سامان صحبت کنه.من نمیدانم با چه زبانی به او جواب رد بدهم.میترسم با او برخوردیکنم که ناراحت شود.
فرزاد لبخندی زد و گفت:باشه حتما به او گوشزد میکنم.و بعد باکنایه گفت:راستی آقا رامین چطور هستند؟مدتی میشه که او را ندیده ام.
سرم راپائین انداختم و گفتم:هر روز او را میبینم.حالش خوبه.
فرزاد گفت:رامین مرد خیلیخوبیه.فرهاد خیلی به او احترام می گذاشت.امیدوارم او به زن دلخواهش برسه.
سکوتکردم.همه با هم به خانه آنها رفتیم و بعد از دو ساعت بلند شدم که به خانه خودمانبروم ولی فرزاد اصرار کرد که مرا به خانه برساند.در راه سکوت کرده بودم.
فرزادنگاهی به صورتم انداخت و گفت:از چیزی ناراحت هستی که سکوت کرده ای؟
آرامگفتم:نه.سکوت من برای چیز دیگری است.
فرزاد پرسید:چه چیزی عروس عزیزم را تو فکربرده است؟

آهی کشید ه و گفتم:توی این فکر هستم که آیا من میتوانم بدون فرهادزندگی کنم؟ و یا میتوانم با مشکلات کنار بیایم یا نه؟از آینده میترسم.
فرزادلبخندی زد و گفت:تو بهترین دختری هستی که من در تمام عمرم دیده ام.من واقعا لیاقتشما را نداشتم.دلم روشن است میدانم که انشالله خوشبخت میشوی.
لبخندی به فرزادزده و گفتم:نوشین خیلی دوستت داره.امشب مدام زیر چشمی نگاهت میکرد.
فرزاد بهشوخی گفت:باید از خداش باشه که با یک مهندس داره ازدواج میکنه.پسر به این خوبی کجامیتونست گیر بیاره؟(نه بابا!چشم نخوری یه وقت پسرم؟!)
لحن صحبتش مانند فرهادبود.برای لحظه ای دلم گرفت.دوست داشتم فقط برای یک بار هم که شده او راببینم.
فرزاد صدایش غمگین شد و با ناراحتی گفت:شبی که برای خواستگاری شما همراهفرهادمان آمده بودیم وقتی شما یک هفته مهلت جواب دادن خواستید او خیلی عصبیبود.وقتی خانه امدیم او مانند دیوانه ها اینور و آنور میرفت.خیلی عصبانی بود.هیچکسجرأت نمیکرد که به او نزدیک شود.پشت سر هم سیگار میکشید.
نیمه شب بود که برای آبخوردن به آشپزخانه رفتم.وقتی از آشپزخانه بیرون امدم دیدم که برق اتاق او روشناست.به اتاقش رفتم.روی تختش دراز کشیده بود و سیگار میکشید.کنارش نشستم و گفتم:توچقدر سخت میگری.شاید دختره خواسته ناز کنه.
فرهاد عصبانی شد و گفت:ناز کنه؟یهنازی بهش نشون بدهم که خودش پشیمان شود.ولی نمیدانم چکار کنم.دارم از این همه تحقیرشدن دیوانه میشوم.

به او پیشنهاد داده و گفتم:او را کتک بزن.
اخمی به من کردو گفت:بی خود حرف نزن.من دلم نمیاد دستم را روی او بلند کنم.گناه داره فقط می خواهماو را بترسانم.خنده ای بهش کرده و گفتم:بهتره جوری او را از خانه بیرون بیاوری و بهخانه ما بیاوریش و تهدید به اذیت کردنش کنی.حتما میترسد.
فرهاد با عصبانیتگفت:ای بابا تو چه حرفهایی میزنی.اون اگه میترسید که اینکارها را نمیکرد.
دوبارهفکری کرده و گفتم:خب بهتره تظاهر کنی که دیگه او را نمی خواهی.بهش کم محلی کن ودیگه سراغ جواب خواستگاری نرو.
فرهاد سریع از روی تخت پائین پرید و با خوشحالیگفت:آره.این فکر خوبیه.چون میدونم افسون منو خیلی دوست داره فقط خواسته غرورم راخرد کنه.حالا میدانم چه بلایی سرش بیاورم که غرورش را له کنم.و بعد خودت دیدی کهچکار کرد.
لبخندی به فرزاد زده و گفتم:ای بدجنس.پس همه کارها زیر سر تو بود و منخبر نداشتم.
فرزاد خندید و گفت:نه.من فقط به او پیشنهاد دادم.
به یاد گذشتهافتاده بودم.دلم داشت برای آن روزها پر میکشید.چنان در فکر او فرو رفته بودم کهاصلا نفهمیدم که چه موقع به خانه رسیدیم.
فردا صبح وقتی در حیاط را باز کردم کهبه شرکت بروم رامین را دیدم که داخل ماشین نشسته و منتظر من است.
سلام کردم وسوار ماشین شدم.رامین پرسید:صبحانه خورده ای؟
گفتم:آره.آن هم مفصل و تاآخر.
رامین نگاهی به من انداخت و گفت:ببینم تو نمی خواهی مشکی را از تنت دربیاوری؟
گفتم:نه.
پرسید:اخه چرا؟
گفتم:تا وقتی که قلبم پیش فرهاد است همینرا میپوشم.
رامین لبخند سردی زد و گفت:فکر نکنم این قلب سنگی تو دیگه پیش کَسِدیگری بماند.

آهی کشیده و گفتم:تو هم بعد از مرگ شکوفه قلب عاشق نشد.منظورم عشقواقعی است.
رامین آرام لبخندی زد و گفت:قلب من با قلب تو فرق میکنه.من وقتی ازخارج امدم قلبم دوباره گرفتار شد.آن هم دیوانه وار گرفتار شد.ولی چه کنم ان شخصنفهمید که چطور میپرستمش.
متوجه منظورش شدم و سکوت کردم.رامین هم دیگه چیزینگفت.فقط نفس عمیقی کشید و به راه خود ادامه داد.وقتی به شرکت رسیدیم کارکنان نگاهمرموزی به من و رامین انداختند.با هم به دفتر رفتیم.خانم محتشم با حسادت نگاهی بهمن انداخت.اخه جز روز اول که با رامین به شرکت رفتم دیگه با او روزهای بعد به شرکتنرفتم و حالا وقتی آنها ما را بعد از مدتها با هم دیدند تعجب کردند.
میدانستم کهخانم محتشم خیلی رامین را دوست دارد چون هر وقت با رامین صحبت میکرد سرخ میشد و بایک لحن مخصوصی با ناز صحبت میکرد.
دو ساعت از آمدنم به شرکت میگذشت که سامانداخل دفتر شد.بعد از احوال پرسی از من خواهش کرد که ناهار را با هم بیرونبرویم.قبول کردم چون برای ناهار یک ساعتی استراحت داشتیم.دعوت او راپذیرفتم.

سامان خیلی خوشحال شد و آدرس رستوران را داد و قرار شد من ساعت دوازدهآنجا باشم.بعد خداحافظی کرد.
وقت ناهرا من کیفم را برداشتم و با کارکنان تا پلهها رفتم.وقتی به رستوران رسیدم سامان را منتظر دیدم با خوشحالی بطرفم امد و با همسر میز نشستیم.بعد از خوردن غذا از رستوران بیرون امدیم و با هم به پارکرفتیم.
سامان در حالی که ناراحتیش را پنهان میکرد گفت:افسون تو تصمیمت عوض نشدهاست؟قسم میخورم که خوشبختت کنم.
گفتم:نه.هنوز نمی خواهم به این زودی ازدواجکنم.
سامان روبرویم ایستاد و گفت:تو فقط بگو که با من ازدواج میکنی بخدا تا هروقت که خودت بخواهی صبر میکنم.(عجب گیری کردیما!!)
در حالی که از دست او کلافهشده بودم ، گفتم:سامان چرا عذابم میدهی؟نمیتونم.چرا اینقدر اصرار میکنی؟
ساماندر حالی که صدایش از فرط ناراحتی میلرزید گفت:افسون من تو را می خواهم.میفهمی؟دوستتدارم.
سرم را پائین انداختم و گفتم:ولی من به تو هیچ احساسی ندارم و بعد بهساعتم نگاه کرده و با نارحتی سریع بلند شدم و گفتم:وای نیم ساعت دیر کردهام.
سامان گفت:صبر کن تو را برسانم.وبعد با هم بطرف شرکت رفتیم.او خداحافظی کردو از من جدا شد.

همه کارکنان سر کار خودشان بودند.وقتی روی صندلی نشستم خانممحتشم جلو آمد و گفت:راستی رئیس گفت هر وقت که آمدی بهت بگم پیش او بروی.
تشکرکرده و بلند شدم.در زدم و به اتاقش رفتم.
پشت میز بزرگی نشسته بود.سرش را بلندکرد تا مرا دید ، اخمی کرد و گفت:تا حالا کجا بودی؟
جواب دادم:ناهار با یکی ازآشناها بیرون رفتم.ببخشید که نیم ساعت دیر کردم.
رامین پرسید:میتونم سوال کنم کهاین آشنا کی بود؟(حالا که سوالتو پرسیدی؟!)
گفتم:شما او را میشناسید.سامانبود.
تا اسم سامان را اوردم عصبانی شد.با خشم بلند شد و به طرف پنجره رفت وگفت:او با تو چکار داشت؟
آرام گفتم:هیچی.خواست که ناهار را با هم بخوریم.بعد ازلحظه ای کوتاه ادامه دادم:شما هیچوقت وقت ناهار از کارکنانتان نمیپرسید که کجامیروند.من فقط نیم ساعت دیر کرده و از این بابت معذرت می خواهم.
رامین به حالتزمزمه گفت:ولی تو با کارمندهای دیگر من فرق داری.این را بخاطر بسپار.
سرم راپائین انداختم.
رامین بطرفم برگشت و گفت:لطفا از این به بعد هر وقت که خواستیبروی به من اطلاع بده.خودت میدانی که نگرانت میشوم.
سرم را به علامت مثبت تکاندادم و از اتاق خارج شدم.ساعات کار تمام شد و از ساختمان بیرون آمدم.در همان موقعماشینی جلوی پایم ترمز کرد وقتی نگاه کردم دیدم سامان است.از دست او کلافه شده بودمولی چیزی نگفتم.
سامان گفت:لطفا سوار شو.
گفتم:خیلی ممنون می خواهم پیادهبروم.

گفت:از اینجا تا خانه شما خیلی راه است.
وقتی دیدم چند تن از کارکنانبا کنجکاوی مرا نگاه میکنند به ناچار سوار ماشین شدم.لحظه ای سکوت بین ما حاکمشد.بالاخره سامان سر حرف را باز کرد و گفت:اجازه میدهی کمی وقتت رابگریم؟
گفتم:میترسم مادرم دلواپس شود.
با ناراحتی گفت:فقط نیم ساعت.می خواهمصحبت کنم.(اَه!چقدر حرف میزنه!)
گفتم:ولی ما صحبتهایمان را کرده ایم و حرفی برایگفتن نداریم.
سامان گفت:ولی من حرف دارم.تو فقط حرف خودت را میزنی.(خب توام فقطحرف خودتو میزنی!)
با اخم گفتم:اخه سامان چرا نمی خواهی بفهمی که...
حرفم راسریع قطع کرد و گفت:چون دوستت دارم.بخدا افسون هیچکس مانند من دیوانه ات نیست.تودختر ایده آل من هستی.مگه من ایرادی دارم که از من فرار میکنی؟
گفتم:نه.

بالجاجت گفت:تا به من علت پافشاریت را نگویی من ول کن نیستم و هر روز مزاحمتمیشوم.
پوزخندی زده و گفتم:از یک معلم بعید است که اینطوری رفتار کند.تو بایدالگوی ما باشی ولی خودت...
حرفم را قطع کرد و گفت:آخه هر چی فکر میکنم که چرا بامن ازدواج نمیکنی جواب منطقی پیدا نمیکنم.
گفتم:چه چیز منطقی تر از این که دوستتندارم.
سامان اهی کشید و سکوت کرد و مرا جلوی در خانه پیادهکرد.
گفتم:انشالله.وقتی خواستی عروسی کنی حتما مرا دعوت کن.
سامان با اخمگفت:ولی من جز تو با هیچکس دیگه ازدواج نمیکنم و بعد پایش را روی پدال گاز گذاشت وبه سرعت از جلوی من رد شد.
سرم درد میکرد.از اینکه به سامان گفتم دوستش ندارمخیلی ناراحت بودم.بخاطر این که اصرار نکند این حرف را زدم.ولی از ته دل مانند برادردوستش داشتم.او خیلی به من کمک کرد تا دیپلم بگیرم و این بی انصافی بود که ایننطورجواب محبتش را دادم.

وقتی داخل خانه شدم رامین آنجا بود.در حالی که عصبانیتش راپنهان کرده بود با لحن خشنی گفت:تا حالا کجا بودی؟
گفتم:هیچ کجا.در خیابانبودم.
رامین با عصبانیت گفت:کارمندان گفتند که تو را با یک پسر دیدند که منتظرتبود و سوار ماشینش شدی.
لبخندی زده و گفتم:خانم محتشم این خبر مهم را به شماداد؟
رامین با خشم گفت:حالا هر کی خبر داده.
در همان لحظه شیما از آشپزخانهبیرون امد و وقتی مرا دید گفت:دختر چقدر دیر کردی؟دلواپس شدیم.کجا بودی؟
کیفم راروی مبل انداختم و گفتم:سامان به دنبالم آمده بود.خیلی عذابم میدهد.بعد روی مبلنشستم سرم را میان دو دستم گرفتم و ادامه دادم:سامان داره با اعصابم بازیمیکنه.اصرار داره که با او ازدواج کنم.نمیدانم چرا دست از سرم برنمیداره.و در حالیکه بی اختیار اشک میریختم گفتم:اگه من زن خوبی بودم بیشتر به شوهرم فکر میکردم تامتوجه میشدم که او داره درد میکشه.فرهاد بخاطر این که مرا ناراحت نکند درد را درخودش پنهان کرد.او با این کارش به من ظلم کرد.یکدفعه به گریه افتادم و در میان هقهق گفتم:اگه من زن خوبی بودم الان فرهاد پیش من بود و کسی جرأت نداشت مزاحم منشود.

رامین با ناراحتی کنارم نشست و گفت:من نمیگذارم کسی تو را ناراحت کنه.تو هماینقدر گریه نکن که اصلا نمیتوانم گریه ات را ببینم.
شیما بغضش را فرو خورد و باناراحتی گفت:بخدا فرهاد از این همه گریه های تو عذاب میکشه.بس کن.فرهاد برادر من همبود.سامان مرد خوبی است.خب وقتی او اینقدر تو را دوست دارد چرا داری به بخت خودتپشت میکنی؟
رامین آرام از کنارم بلند شد.رنگ صورتش از این حرف شیما به وضوحپریده بود.
گفتم:اصلا به او هیچ علاقه ای ندارم.نمیتوانم دوستش داشتهباشم.
در همان لحظه مینا خانم و آقای شریفی به خانه ما آمدند.متوجه شدم که مادرآنها را برای شام دعوت کرده است.

بعد از شام همه روی مبل دور هم نشستهبودیم.شیما روبرویم نشسته بود و لحظه ای به من نگاه کرد.احساس کردم فرهاد دارهنگاهم میکنه.چقدر چشمهای زیبایش شبیه فرهاد بود.دلم فرو ریخت و یکدفعه دلم هوایفرهاد را کرد.بغض روی گلویم نشست.ناخودآگاه بلند شدم و بطرف شیما رفتم سر شیما رابلند کردم و پیشانیش را بوسیدم.
همه از این حرکت من جا خوردند.
یکدفعه بهگریه افتادم و به حیاط پناه بردم.کنار حوض نشستم و سرم را روی دستهایم گذاشته وآرام از خم این جدایی گریه میکردم.
شیما به حیاط آمد و کنارم نشست و در حالی کهاشک از صورت زیبایش می غلطید گفت:تو هنوز نتوانسته ای فرهاد را فراموشکنی؟
گفتم:فرهاد هیچوقت از یاد من نمیره تا وقتی که بمیرم.
شیما دستم را گرفتو با بغض گفت:ولی تو باید به فکر زندگیت باشی.بخدا فرهاد هم راضی نیست که تو تنها وگوشه گیر باشی.چرا به بخت خودت پشت میکنی؟سامان مرد خیلی خوب و متینی است.او نمونهیک مرد کامل است.ولی تو او را از خودت مدام میرانی.اخه تا کی می خواهی به این وضعادامه بدهی؟نگاه کن ببین من بعد از سالگرد آمدم خانه شوهر.فرزاد هم تا دو سه ماهدیگه زنش را می آورد.فقط می مانی تو که باید به فکر خودت باشی.
سرم را پائینانداختم و گفتم:هنوز نمیتوانم به ازدواج فکر کنم.فقط یک سال و هفت ماه از مرگ عزیزممی گذرد چطوری می توانم او را فراموش کنم؟

شیما با ناراحتی گفت:الان مدت چهارماه است که بیچاره سامان مدام از تو خواستگاری میکنه.پاشنه در خانه را داره از جامیکنه.چرا او را اینقدر عذاب میدهی؟او عشق خودش را به تو نشان داده است.
اخمیکرده و گفتم:سامان حق نداشت سه ماه بعد از سالگرد فرهاد عزیزم به خواستگاری منبیاید.او حتی موقعیت مرا در آن موقع درک نمیکرد.پافشاری او بیشتر مرا از او بیزارمیکنه.چرا نمی خواد بفهمه که نمیتوانم با او زندگی مشترک داشته باشم؟
شیما باناراحتی گفت:تو الان 21 سال داری و جوان هستی.اگه سامان را نمی خواهی پس سعی کنرامین را دوست داشته باشی.او تو را دوست دارد.
با تعجب به شیما نگاه کرده وگفتم:منظورت چیه؟
شیما لبخندی زد و گفت:مسعود به من همه چیز را گفته است.او بهمن گفت که رامین تو را خیلی دوست دارد ولی تو چون او را مقصر در مرگ خواهرتمیدانستی از او متنفر بودی و به فرهاد دل بستی.
با عصبانیت گفتم:من از اول کهفرهاد را دیدم مهرش در دلم نشست و عاشقش شدم ولی هیچوقت رامین نتوانست در دلم جاباز کند.
شیما با شیطنت گفت:حالا چطور؟او را دوست داری یا اینکه هنوز او را مقصرمیدانی؟
سکوت کردم.اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم.نمیدانستم دوستش دارم یانه.ولی دیگه او را مقصر در آن حادثه نمیدانستم.
شیما با خوشحالی گفت:سکوت علامترضایت است؟
سریع گفتم:نه.و بعد با نگرانی ادامه دادم:والا نمیدونم دوستش دارم یانه.واینکه فکر نکنم که رامین به من علاقه ای داشته باشد.

شیما خندید و گفت:ولیمن احساس میکنم که او به تو خیلی علاقه دارد و هنوز دیوانه ات است.چون وقتی توناراحت هستی او مانند یک دیوانه نگرانت میشود و مثل پروانه دورت میچرخد.حالا بلندشو برویم داخل خانه میدانم فردا هر دو سرما می خوریم و دستم را گرفت و با هم بطرفاتاق رفتیم.
فردا صبح وقتی از خانه خارج شدم رامین را با ماشین سر کوچه دیدم کهمنتظرم است.
جلو رفتم و گفتم:آقا رامین خوب نیست که هر روز با هم به شرکتبرویم.کارمندان جور دیگه ای فکر میکنند.
رامین گفت:سلام.
تازه متوجه شدم کهسلام نکرده ام.معذرت خواهی کرده و جواب سلامش را دادم.
رامین لبخندی زد وگفت:کارمندان من جرأت ندارند که پشت سر من حرف بزنند.بنشین تا برایت تعریفکنم.
سوار ماشین شدم و بطرف شرکت راه افتادیم.

رامین گفت:مدتی پیش در شرکتشایعه شده بود که من با خانم محتشم سر و سری دارم و این شایعه ناحق به گشومرسید.پیگیر این شایعه شدم و دو نفر از کارمندانی که این شایعه را در شرکت انداختهبودند را از شرکت بیرون کردم.و از آن به بعد دیگه کسی جرأت نداره حرفی پشت سر منبزنه.
لبخندی زده و گفتم:عجب رئیس بداخلاقی هستید.
رامین گفت:اخه اگه من اینکار را نمیکردم دیگه هر وقت با خانومی به شرکت میرفتم بایستی کلی پشت سرم شایعهسازی بشه و من هم اصلا خوشم نمی اید.(چشمم روشن مگه با خانم دیگه ای هم میریشرکت!؟)
گفتم:ولی خانوم محتشم خیلی به من کنایه میزنه.رامین با عصبایت گفت:بیخود کرده.چرا زودتر به من نگفتی؟
-گفتم:آخه برایم مهم نیست.

رامین با اخمگفت:ولی برای من خیلی مهم است.خودم جلوی او را میگیرم.
با نگرانی گفتم:نه.خواهشمیکنم بخاطر من میان خودتان را بهم نزنید.
رامین با خشم ماشین را گوشه اینگهداشت و بطرف من نگاهی انداخت و گفت:مگه میان من و خانم محتشم چیزی است که اینطورصحبت میکنی؟
به من من افتادم.گفتم:نمیدانم.همینجوری حدس زدم که...

رامین باعصبانیت گفت:تو به چه جرأت این فکر را میکنی؟من تا به حال به هیچ زنی رو نشان ندادهام تا میان من و او چیزی باشد.تو هم بی خود کرده ای که همچین حدسی زده ای.لطفا دیگهاز این حدسها نزن که خوشم نیاد.
سرم را پائین انداختم و گفتم:یعنی مرا هم مانندآن دو کارمند بیرون میکنی؟
رامین با حالت عصبی ماشین را به حرکت در آورد وگفت:وای خدا من چند بار باید بهت بگم که من تو رو به چشم کارمند خودم نگاهنمیکنم.تو با این حرفها داری خردم میکنی.

می خواستم احساس رامین را در مورد خودمبدانم.یعنی اینکه ببینم هنوز دوستم دارد یا اینکه علاقه ای به من ندارد.گفتم:دیشبشیما به من خبر داد که سامان قراره دوباره با خانواده اش به خواستگاریمبیاید.
رامین نگاه تندی به من انداخت ولی چیزی نگفت.اما رنگ صورتش به وضوح پریدهبود.سیگاری روشن کرد و روی لبش گذاشت و بعد از لحظه ای گفت:نکنه نظرت درباره سامانعوض شده است؟
آهی کشیده و گفتم:نمیدانم.او که خیلی پاپیچ من شده است.تا به حالمردی به این سمجی ندیده ام.فکر میکنم که دارم تسلیم او میشوم چون خسته شدهام.
یکدفعه سیگار از لای انگشت رامین به زمین افتاد.خم شدم و سیگار را برداشتم وبه دستش دادم.آرام تشکر کرد و گفت:پس می خواهی با سامان ازدواج کنی؟فکر نمیکنی کمیعجولانه تصمیم میگری؟شاید موقعیت بهتری پیش رو داشته باشی.کمی فکر کن.
گفتم:هنوزجوابی نداده ام.قراره عروسی فرزاد وقتی تمام شد من جواب او را بدهم.توی این مدتمیتوانم بیشتر فکر کنم.شاید هم تا ان موقع نظرم برگشت و با او زندگی کردم.وقتی عشقو علاقه اش را میبینم دلگرم میشوم چون او تنها مکردی است که علاقه اش را به من نشانداده است.فکر نکنم کسی مانند او دوستم داشته باشد.
رامین اخمی کرد و گفت:این چهحرفی است که میزنی؟خیلی ها دوستت دارند ولی مانند سامان پررو نیستند که به رخ توبکشند.

موذیانه گفتم:مثلا چه کسی دوستم داره که من خبر ندارم؟
رامین ماشین راگوشه خیابان نگهداشت و گفت:اگه اجازه بدهی صورتم را آبی بزنم.الان برمیگردم.و بطرفمغازه رفت.متوجه شدم بخاطر طفره رفتن اینکار را کرده است.از داخل ماشین نگاهشمیکردم که صورتش را آبی زد و لحظه ای به خودش داخل آینه بالای روشویی نگاه کرد.مردمغازه دار او را تکانی داد و رامین به خودش آمد.دو تا کیک خرید و بطرف ماشین امد وسوار شد.
با کنایه گفتم:خنک شدی؟
رامین نگاهی به من انداخت و گفت:برایت کیکخریده ام بگیر و بخور.
کیک را خوردم ولی او کیکش را جلوی داشبورد ماشین گذاشت.آنرا برداشتم و به دستش دادم و گفتم:چرا کیکت را نمی خوری؟
گفت:میل ندارم.سیرهستم.
لبخندی زده و گفتم:خیالت راحت باشه من به او جواب رد میدهم چون هر چه فکرمیکنم نمیتونم دوستش داشته باشم تو هم کیکت را بخور تا من خوشحال شوم.
از اینطورحرف زدن من رامین تعجب کرد چون بعد از مرگ فرهاد این اولین باری بود که شوخیمیکردم. رامین بخاطر اینکه ناراحتم نکنه کیک را باز کرد و آرام مشغول خوردنشد.
رو به رامین کردم و گفتم:راستی امروز غروب بعد از اتمام کار می خواهم جاییبروم اگه میشه به مادرم خبر بده تا دلواپس نشه.
رامین نگاهی به من انداخت وگفت:تو نمی خواهی از این راز لعنتی چیزی به کسی بگویی؟
گفتم:راز نیست ولی هر چههست به خودم ربط دارد.
رامین با حالت عصبی گفت:تو به فرهاد موضوع را گفتی و اوهم قرضی که تو از من گرفته بودی را به من داد ولی من همیشه در این فکر بودم که توبرای چی از من پول قرض کردی و این موضوع همیشه برایم یک معما بود.
لبخند غمگینیزده و گفتم:فرهاد دیگه شوهرم بود.من بایستی به او میگفتم.ولی هنوز هیچکس از کار منخبر ندارد.و به شوخی ادامه دادم:راستی شما میتونی حقوق این ماه منو زودتر بدهی خیلیبهش احتیاج دارم.
رامین با اخم گفت:بالاخره من به این راز لعنتی تو پی میبرم حتیاگه ناراحت هم شوی چون دیگه تحملش را ندارم.
گفتم:راستی آقای محمدی حالشچطوره؟خیلی وقت میشه که او را ندیده ام.
رامین با دلخوری نگاهم کرد و گفت:نزدیکهشت ماه است که به خارج از کشور رفته.فکر کنم تا چند وقت دیگه به ایرانبرگرده.
گفتم:کار در شرکت آقای محمدی خیلی راحت بود.او مدام به من مرخصی میداد وبه من سخت نمیگرفت تا خسته شوم.
رامین پوزخندی زد و گفت:آخه خیلی خاطرخوات شدهبود.هر وقت می خواست حرفی از تو بزنه صورتش سرخ میشد.ولی تو...
حرفش را قطع کردهو گفتم:اقای محمدی مرد خیلی خوبی است.اگه پای فرهاد عزیزم در میان نبود و او رامانند بت نمیپرستیدم حتما با او ازدواج میکردم چون آقای محمدی خیلی به من لطفداره.بعد زیر چشمی به رامین نگاه کردم تا حالتهای او را ببینم.
رامین که خیلیعصبانی شده بود چیزی نگفت فقط پایش را روی پدال گاز گذاشت و با سرعت حرکتکرد.
از ته دل خوشحال بودم که هنوز رامین به من توجه داره ولی سکوتش مرا به شک وتردید انداخته بود.


T I N A 05-27-2010 09:56 AM

به شرکت رسیدیم ، من زودتر پیاده شدم و داخل شرکت رفتم. سامان را دیدم که در اتاق نشسته است وقتی مرا دید لبخندی زد و به طرفم آمد. درهمان لحظه رامین هم پشت سر من وارد شد. با دیدن سامان با اخم به طرفش رفت. رامین را صدا زدم و خواهش کردم که چیزی نگوید. سامان به طرفم آمد. رامین با عصبانیت گفت : بله آقا فرمایشی داشتید؟سامان با پرویی گفت : باشما کاری نداشتم می خواستم با این خانم صحبت کنم.
رامین که حسادت جلوی چشمهایقشنگش را گرفته بود گفت : هر که با این خانم کار داره باید اول از من اجازه بگیره. سامان جلوی رویم ایستاد و گفت : ببخشید که مزاحمت شدم، از اینکه اینهمه اذیتتمی کنم باید منو ببخشی امروز خواستم ناهار را با هم باشیم . می خواهم موضوعی را باشما در میان بگذارم . خوشحال می شوم اگر قبول کنی. آرام گفتم : ولی من دیگهحرفی برای گفتن ندارم . حرفهایم را قبلا به شما گفته ام. سامان لبخندی زد و کمینزدیکتر شد ولی رامین سریع عکس العمل نشان داد و جلو آمد و گفت : جوابتان را شنیدی. حالا بفرمائید بیرون. سامان سعی می کرد حرکات رامین را به روی خودش نیاورد گفت : لطفا شما خودتان را وسط نیاندازید . من دارم با افسون خانم صحبت می کنم نهشما.(بچه پرو. شیطونه می گه...) یکدفعه رامین یقه سامان را گرفت و گفت : مردتیکه تو چرا حرف سرت نمی شه. با ترس به طرف رامین رفتم . دستش را گرفته و باناراحتی گفتم : فرهاد خواهش می کنم . بس کن خوب نیست.
رامین از اسم فرهاد جاخورد و به خاطر من یقه او را ول کرد . یک لحظه از این حرکت رامین یاد فرهادعزیزم افتادم که چطور به خاطر من با سامان گلاویز شده بود. ناخودآگاه دست رامین راکه در دستم بود را آرام فشردم. نمی دانم چطور شد که من اسم فرهاد را به زبان آوردمو رامین را فرهاد صدا زدم. تعصب رامین مانند فرهاد عزیزم بود و لحظه ای احساس کردمکه فرهاد منارم است. رامین به صورتم نگاهی انداخت و با هر دو دستش دستم را گرفت وگفت : افسون ببخشید که ناراحتت کردم و با خشم رو به سامان کرد و گفت : لطفا ازاینجا برو بیرون. سامان نگاهی به من انداخت و گفت : من ناهار به دنبالت می آیم. خواهش می کنم دعوتم را رد نکن.
سرم را پایین انداختم و گفتم : ساعت یازده جوابدعوتت را می دهم. سامان لبخند سردی زد و گفت : پس من ساعت یازده با شما تماس میگیرم . وبعد با اخم به رامین نگاه کرد و از شرکت خارج شد. رو به رامین کرده وگفتم : خوب نبود که با اینطور برخورد کردی. هر چی باشه او برادر زن فرزاد برادرشوهرم است. رامین با ناراحتی گفت : چقدر این مرد پرو است . بیچاره فرهاد حقداشت که از او خوشش نمی آمد. در همان لحظه خانم محتشم وارد دفتر شد . وقتی دیددست من در دست رامین است. حسادت جلوی چشمهایش را گرفت. رامین جا خورد و سریع دستمرا ول کرد و در حالی که به اتاقش می رفت با لحنی اداری گفت : لطفا این دعوت را حتماکنسل کن. گفتم : آخه. حرفم را قطع کرد و گفت : آخه نداره . لطفا فراموششکن. و بعد داخل اتاق خودش شد. پشت میز نشستم . خانم محتشم با لحن سردی سلام کردو به اتاق خودش رفت . بعد از یک ساعت بیرون آمد و در حالی که پرونده ها را محکم رویمیز کوبید گفت : یادتان رفته اینها را تاریخ بزنید.
لبخندی زده و گفتم : ببخشیداصلا یادم نبود. پوزخندی عصبی زده و گفت : باید هم یادتان نباشد . اینقدر سرگرملذت هستید که... و بعد حرفش را قطع کرد و با اخم به اتاقش رفت. از این حسادت اوخنده ام گرفته بود. تا ساعت یازده کار می کردم و سرم خیلی شلوغ بود. آنروز یکی ازپرکارترین روزهایم بود و خیلی خسته شده بودم. یک قرص مسکن که همیشه در کیفم داشتمرا برداشته و خوردم که یکدفعه تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم سامان بود. نگاهی بهساعتم انداختم . ساعت یازده بود. معذرت خواهی کرده و گفتم : اینقدر سرم شلوغبود که اصلا حواسم نبود که شما الان تماس می گیرید. دیدم خیلی اصرار می کنه کهناهار حتما با او باشم دلم سوخت . گفتم : گوشی دستتان من الان برمی گردم. به اتاق رئیس رفتم . رامین تا مرا دید گفت : بله کاری داشتید . گفتم : اگهاجازه بدهید می خواهم نیم ساعت از شرکت بیرون بروم.
رامین ه ساعتش نگاه کرد وبعد با اخم گفت : من که گفتم دعوت امروز را فراموش کن. جواب دادم: آخه دلمبرایش می سوزه. خیلی اصرار می کنه. رامین با حالت زمزمه گفت : چرا دلت به حالمن نمی سوزه. وقتی دید که ایستاده ام گفت : چرا ایستاده ای؟گفتم : میخواهم از رئیسم اجازه گرفته باشم. رامین با حالتی که نشان می دهد ناراحت استگفت : برو ولی زود برگرد. نمی خواهم زیاد پیش اون پسره پرو بمانی.
لبخندی زده وگفتم : چشم قربان. وقتی خواستم از اتاقش بیرون بیایم دوباره صدایم زد افسون. به طرفش نگاه کردم. رامین لحظه ای به صورتم خیره شد و بعد آرام گفت : مواظبخودت باش دوست ندارم دیر کنی. لبخندی زده و گفتم : نگران نباش . زود برمی گردمو بعد از اتاق خارج شدم. گوشی را برداشتم . هنوز گوشی را دردست داشت. گفتم : ساعت دوازده منتظرت هستم.. با خوشحالی خداحافظی کرد و گوشی را گذاشتم. ساعتدوازده بود که سامان همراه خواهرش یعنی نامزد فرزاد به دنبالم آمد. وقتی تویرستوران نشستیم خواهرش خیلی از او تعریف می کرد. و چند بار اصرار کرد که جوابخواستگاری را مثبت بدهم.
احساس می کردم که سامان خواسته از طریق زن فرزاد تیرشرا امتحان کند ولی باز من در جواب آنها محکم ایستادم و گفتم : من آقا سامان را بهاندازه برادرم مسعود دوست دارم ولی برای زندگی خودم اصلا نمی توانم او را انتخابکنم. شما هم اینقدر پافشاری نکنید واینکه بعد از عروسی شما همه چیز مشخص می شود. شما به من کمی فرصت بدهید تا فکرهایم را بکنم. بالاخره بعد از گفتگوی زیاد و خواهشاز طرف نامزد فرزاد من قبول نکردم و ساعت 30/1 بود که به شرکت آمدم. خیلی دیرشده بود . با دلهره به شرکت رفتم. درست نیم ساعت دیر کرده بودم و از وقت قراری کهبا رامین گذاشته بودم گذشته بود. سریع پشت میز نشستم . انتظار داشتم که رامینخانم محتشم را به دنبالم بفرستد ولی هر چه منتظر ماندم نیامد. نیم ساعت گذشت وخود رامین جلوی در اتاقش ایستاد. نگاهی با عصبانیت به من انداخت و گفت : لطفابیائید داخل دفتر من چند لحظه با شما کار دارم. دلم فرو ریخت . با ترس و لرزبلند شدم و داخل دفتر رئیس رفتم. رامین گوشه پنجره ایستاده بود و همینجور کهپشتش به من بود گفت : چقدر دیر کردی؟سریع گفتم : به خدا اصلا حواسم به ساعتنبود.
او در حالی که هنوز پشتش به من بود گفت : یعنی اینقدر با او سرگرم بودیکه حواست به ساعت نبود. گفتم : آخه خواهرش را با خودش آورده بود. رامین باتعجب به طرفم برگشت و گفت : کدام خواهرش را؟گفتم : نامزد فرزاد همراه او بود وخواست که آخرین تیرش را هدف بگیرد. ولی باز نشد. به او گفتم که بعد از عروسیشان همهچیز روشن می شود. رامین با اخم گفت : چقدر این مرد پرو است. و بعد به طرف میزشرفت و گفت : تو واقعا او را نمی خواهی؟سرم را پایین انداختم و گفتم : نه واقعانمی خواهمش . و بعد نگاهی به رامین انداختم و گفتم : مگه به من شک داری که این حرفرا زدی؟رامین روی صندلی نشست و در حالی که خودش را مشغول نوشتن چیزی کرده بودگفت : نه پیش خودم فکر کردم که می خواهی اذیتش کنی تا شیفته ات بشه. یکدفعهبدون اینکه بدانم چی می گم ناخود آگاه گفتم : مگه تو شیفته ام شدی؟در همانموقع رامین با تعجب به صورتم نگاه کرد.
جا خوردم. خودم را جمع و جو ر کردم وسریع گفتم : ببخشید اگه کاری ندارید من بروم چون خیلی پرونده روی میز جمع کرده ام وبدون اینکه منتظر جوابش باشم ازاتاق بیرون آمدم. دستم به وضوح می لرزید و صورتم ازاین حرف سرخ شده بود. به خودم لعنت فرستادم که چرا نفهمیده صحبت کرده ام. خودم رابا پرونده ها سرگرم کردم. بعد از نیم ساعت رامین از اتاقش بیرون آمد و در حالیکه دو عدد پرونده را روی میزم می گذاشت به صورتم نگاهی انداخت و با لبخندی موزیانهگفت : از وقتی که در خانه دایی محمود پنهان شدی که مرا نبینی من شیفته ات شدم و بعدبا همان حالت به دفترش رفت.

T I N A 05-27-2010 10:00 AM

قلبم به شدت میطپید.احساس میکردم چیزی در ته دلمجوانه زده است ولی هنوز دلم راضی به هیچ کاری نبود.حتی فکرش را هم نمیکردم.

بعداز اینکه ساعت کار شرکت تمام شد سریع بلند شدم که از شرکت بیرون بروم که رامین دررا باز کرد. با دیدن او سرخ شدم.لبخندی زد و بطرفم امد و گفت:هنوز تصمیم داری جاییبروی یا اینکه با من به خانه می ایی؟

در چشمان درشت و سیاهش نگاه کرده وگفتم:هنوز می خواهم جایی بروم.با هم از پله ها پایین امدیم.رامین با ناراحتیگفتکآخه تنها می خواهی کجا بروی؟بگذار تو را برسانم.

لبخندی زده و گفتم:بعدا شمابه راز من پی میبرید.لطفا به مادرم بگو ساعت هشت خانه هستم.

رامین گفت:مگه کجامیخواهی بروی که تا ساعت هشت شب طول میکشد؟
در حالی که برای خودم تاکسی میگرفتمگفتم:جایی که شما نبایستی بدانی.بعد ماشینی نگه داشت و من سوار ماشین شدم و برایرامین دستی تکان دادم و به خانه پدربزرگ رفتم.

پدربزرگ و مادربزرگ از دیدن منخوشحال شده بودند.هر وقت که به دیدن انها میرفتم مادربزرگ خیلی به من میرسید و مدامتقویتم میکرد.میگفت:تو باید مانند افسون گذشته بشوی.اینقدر لاغر شده ای که من دارماز غصه تو دق میکنم.پدربزرگ مدام نصیحتم میکرد و اصرار داشت که به خودم بیایم و کمیبه خودم برسم.ولی خود پدربزرگ خیلی لاغر و رنجور شده بود.او خیلی فرهاد را دوستداشت.

یک بار از مادربزرگ شنیدم که میگفت:پدربزرگ نیمه های شب از خواب بیدارمیشود.عکس فرهاد را برمیدارد و همش گریه میکند.

از درخت داخل حیاط چند عددخرمالو چیدم و توی حوض شستم و برای پدربزرگ بردم.گفتم:اقای محمدی رفته خارج به شمانگفته کرایه را به چه کسی بدهم؟

پدربزرگ در حالی که پوست خرمالو را جدا میکردگفت:نه.اون بیچاره از وقتی که تو توی بیمارستان بستری شدی و فرهاد عزیزم از بین رفتدیگه اصلا از ما کرایه قبول نکرد.خیلی اصرار کردم ولی بی فایده بود.او میگفت:افسونخانوم برایم خیلی عزیز است.تا وقتی که من او را سالم در خانه شما نبینم از شماکرایه نمی گیرم.

مادربزرگ گفت:دخترم.اقای محمدی خیلی تو رو دوست داره.فکر کنم ازاینکه تو را در بیمارستان میدید داشت دیوانه میشد.

لبخندی سرد زده و گفتم:ایشونبه من لطف دارند.من هم او را خیلی دوست دارم و برایم مرد قابل احترامی است.در همانلحظه پدربزرگ خرمالوی پوست گرفته ای را به دستم داد.تشکر کردم.

ساعت هشت شب ازمادربزرگ و پدربزرگ خداحافظی کردم و به خانه امدم.نیم ساعت دیر کرده بودم.رامین ودایی محمود و لیلا خانه ما بودند.
رامین جلو آمد و با کمی تغیر گفت:مگه نگفتی کهساعت هشت خانه هستی؟
در حالی که بطرف لیلا میرفتم تا با او روبوسی کنم گفتم:خبساعت هشت از آنجا بیرون امدم و تا به خانه رسیدم نیم ساعت طول کشید.

دایی اخمیکرد و گفت:تو همیشه حرف توی آستین داری.

بطرفش رفتم و با هم روبوسیکردیم.
لیلا شکمش بزرگ شده بود و حدود هشت ماه را می گذراند.
به اتاقمرفتم.مادر گفت:راستی افسون جان امروز فرزاد اینجا امده بود و با تو کار داشت.

ازداخل اتاقم بلند گفتم:جدی؟!پس چرا برای شام او را نگه نداشتی؟
مادر گفت:اصرارکردم ولی او گفت که کار داره.حالا بیا تو آشپزخانه به من کمک کن.

به اشپزخانهرفتم.مسعود و دایی محمود به اشپزخانه امدند.دایی با اخم گفتکتو هنوز نمی خواهی بهما بگویی که روزها بعد از شرکت کدام گوری میروی؟

یکدفعه با تعجب به طرف داییبرگشتم.از اینکه دایی اینطور با من حرف زد تعجب کرده بودم.
شما هم کنارم ایستادهبود و داشت سالاد درست میکرد.او هم جا خورد.
دایی با خشم بطرفم امد.دستم را محکمگرفت و گفت:افسون بخدا اگه اشتباهی بکنی گردنت را گرد تا گرد میبرم.

مسعود بطرفمامد و با عصبانیت گفت:تو چرا حرف سرت نمیشه؟آخه این چه کاری است که تو میکنی؟یک مدتاز دست این کارهای تو راحت شده بودیم ولی باز تو دای مسخره بازی های خودت را شروعمیکنی.

با عصبانیت گفتم:انگار از بودن من توی این خونه خیلی ناراحتهستید؟
دایی با خشم محکم دستم را کشید.در همان لحظه دستم به شدت به کابینت خوردو درد شدیدی در دستم پیچید.با عصبانیت از داخل آشپزخانه بیرون امدم ، کیفم رابرداشتم و با فریاد و خشم گفتم:دلیل نداره مرا تحمل کنید.من از اینجا میروم.میدانمتحمل کردن یک بیوه برایتان سخت است.بودن من شمار ا عذاب میدهد.پس من میروم تا شمابا زن و بچه خودتان خوش باشید.(حالا بچه هاشونو از کجا اوردی؟!)

مادر به دست وپای من افتاده بود.اینقدر که عصبانی بودم هیچکس نمیتوانست جلوی مرا بگیرد.

مسعودکه دیگه از حرکات من کلافه شده بود با فریاد گفت:برو گمشو.تو سوهان روح همه شدهای.تو یک دیوانه بیشتر نیستی.دیگه نمیتوانم تو ان حرکات مسخره تو را تحملکنم.

از اتاق خارج شدم و به حیاط رفتم.شیما و رامین و مادر به دنبالم امدند ورامین و شیما جلوی مرا سد کردند.
مادر دستم را گرفته بود و مدام خواهش میکرد کهآرام باشم و به خانه برگردم.
فریاد زدم:بخدا اگه جلوی مرا بگیرید خودم را میکشمتا از دست من همه راحت شوید.من تحمل این همه حرف های ناحق را ندارم.من حتی اختیارندارم که برای خودم جایی بروم.خب من هم ادم هستم و اختیار خودم را دارم.(آره خب ،آره آره خب!)

رامین با ناراحتی گفتکافسونچرا بچه شده ای؟خوب نیست این موقع شبکجا میخواهی بروی؟زشته برگرد.مسعود الان عصبانی است.هوا سرده و داره بارونمیگیره.خودتو لوس نکن بیا برویم تو خونه.

با خشم گفتم:حتی یک لحظه اینجانمیانم.ولم کنید.دست از سرم بردارید.و بعد بطرف در ورودی دویدم.شیما فریاد زد:مسعودتو رو خدا بیا افسون را بیار تو خونه.شما چرا امشب دیوانه شده اید؟

مادر همچنانگریه میکرد.
رامین رو به شیما گفت:بهتره شما بروید تو خونه من خودم با افسونهستم.شما هم خودتان را اینقدر ناراحت نکنید.به مادر هم بگو دلواپس نباشد.
شیمابا نگرانی داخل خانه رفت.باران نم نم میبارید.سر کوچه که رسیدیم رامین گفت:افسونسرما میخوری بیا برویم خانه ما تا مسعود عصبانیتش فروکش کند و بعد پدر را واسطهمیکنم تا شما با هم آشتی کنید.

در حالی که زیر باران گریه میکردم گفتم:تو رو خدااگه میشه تو هم مرا تنها بگذار.می خواهم تنها باشم.
رامین لبخند غمگینی زد وگفت:ولی من ایندفعه اجازه نمیدهم که کسی مرا تنها بگذارد و یا خودم او را تنهابگذارم.می خواهم با تو باشم و در کنارت قدم بزنم.

رامین پا به پای من در بارانقدم میزد.طفلک وقت نکرده بود که کاپشنش را بپوشد.احساس کردم که سردش شده است ولیچیزی نمیگفت و کنارم آرام راه می آمد.

وقتی دیدم دستهایش را داخل جیبش فرو بردهاست و کمی خودش را مچاله کرده است دلم سوخت.شال گردنم را درآورده و به او دادم.جلویمغازه شیرکاکائو فروشی ایستاد و گفت:موافقی با هم شیرکاکائوی داغی بخوریم؟توی اینسرما می چسبه.
سکوت کردم.

او دستم را گرفت و با هم داخل مغازه شدیم.
هر دوروبه روی هم روی صندلی نشستیم.رامین نگاهی به صورت غمگین من انداخت و گفت:تو خیلیخودت را عذاب میدهی.چرا به این موضوع خاتمه نمیدهی؟چرا باعث میشوی که همه فکرهایناجور در مورد تو بکنند؟در صورتی که به تو ایمان دارند.ولی کارهای مرموز تو انها رابه شک می اندازد.
گفتم:شما هم به من شک داری؟

رامین لبخندی زد و گفت:نه.اینحرف را نزن.تو مانند خواهرت پاک و معصوم هستی.نمیدانم تو داری چکار میکنی ولی هر چههست داری خودت را عذاب میدهی و تمام حرف ها وسختی ها را به جان خریده ای.
با بغضگفتم:خسته شده ام.چرا همه با من اینطور برخورد میکنند؟ای کاش فرهاد زنده بود.ای کاشتکیه گاهی داشتم تا حرفهایم را میشنید و سروم را روی سینه اش می گذاشتم.بخدا طاقتمتمام شده.هیچکس مرا درک نمیکنه.فرهاد مانند یک کوه بود که من مانند آهو در دلش مخفیمیشدم.او زندگی من بود.بعد به گریه افتادم و سرم را روی دستم گذاشتم.

دستهایرامین را روی موهایم احسا کردم.گفت:اگه بخواهی میتونی دوباره زندگی بهتری را شروعکنی.میتونی تکیه گاه محکمی را برای خستگی هایت پیدا کنی.ولی اگه بخواهی.تنها خواستنتو شرط همه مشکلات است.
در همان لحظه دو عدد شیرکاکائوی داغ سر میز ما گذاشتهشد.

رامین گفتکحالا این شیرکاکائو را بخورد تا با هم به خانه برگردیم.در حالی کهاشکهایم را پاک میکردم لبخندی سرد به رامین زدم و شیرکاکائو را از روی میزبرداشتم.
وقتی هر دو بلند شدیم من زودتر از مغازه بیرون آمدم.رامین داشت پولشیرکاکائو را میپرداخت و چون اسکناس درشت به فروشنده داده بود کمی طول کشید که ازمغازه بیرون بیاید و در همان لحظه بدون اراده بطرف خیابان رفتم.ماشینی گرفتم و بهخانه پدربزرگ رفتم.

آنها با دیدن من تعجب کرده بودند.وقتی مادربزرگ را دیدم بغضمترکید و زدم زیر گریه.

مادربزرگ با ناراحتی مرا در آغوش کشید و با نگرانی گفت:چیشده عزیزم؟چرا گریه میکنی؟دختر قشنگم.بعد مرا داخل اتاق برد.

هر چه پدربزرگ ومادربزرگ اصرار کردند که علت گریه و امدنم را به آنها بگویم سکوت کردم و چیزینگفتم.زیر کرسی خزیدم و در حالی که نگران رامین بودم که او وقتی از مغازه بیرونبیاید و مرا نبیند چه حالی میشود در دلم ناراحت بودم.دیگه نتوانستم طاقتبیاورم.بخاطر اینکه رامین را از نگرانی دربیاورم به خانه اقای شریفی زنگ زدم ولیکسی گوشی را برنداشت.متوجه شدم که همه باید خانه ما باشند.به خانه خودمان زنگزدم.

لیلا گوشی را برداشت و تا صدای مرا شنید با فریاد کوتاهی گفت:آه.افسون جانتو کجا هستی؟همه دلواپس تو شده اند.

گفتم:اگه میشه گوشی را به اقا رامین بده میخواهم با او صحبت کنم.
لیلا با ناراحتی گفت:رامین با اقا محمود به کلانتری رفتهاست تا خبر گم شدن تو را به انها بدهد.
گفتم:هر وقت که آمدند به آقا رامین بگوکه من حالم خوبه و فردا حتما سر کار می آیم.شما نگران نباشید.

لیلا با دستپاچگیگفت:افسون جان عزیزم تو کجا هستی؟مسعود داره دیوانه میشه.الان خودش را توی اتاق حبسکرده و در را به روی هیچکس باز نمیکنه.
بغض روی گلویم نشست و در حالی که صدایممیلرزید گفتم:هر وقت آقا رامین آمدند به او بگو ساعت ده منتظر تلفن من باشه.

بعدگوشی را گذاشتم.می خواستم به این موضوع خاتمه بدهم.دیگه خسته شده بودم.از اینکهمدام انها مرا تحت فشار گذاشته بودند که از این موضوع چیزی بهشان بگم کلافه بودم.باخودم گفتم:دیگه باید تمامش کنم.باید خودم را از این همه توهین و زجر خلاصکنم.

بیچاره پدربزرگ و مادبزرگبخاطر من خیلی نگران بودند و مادبزرگ مدام از منپذیرایی میکرد.و پدربزرگ هاله ای از غم روی صورتش هویدا بود.(هاله ی نور!)
ساعتده شب دوباره با خانه تماس گرفتم و با یک زنگ تلفن رامین گوشی را برداشت.

الوبفرمایید.
سلام کردم.
رامین در حالی که مشخص بود ناراحت است گفت:خوب مرا قالگذاشتی و فرار کردی.
با ناراحتی گفتمکمعذرت می خواهم.بخدا دست خودم نبود.ببینممسعود چطور است؟
رامین با عصبانیت گفت:تو گذاشته ای که حال کسی خوب باشه؟

باناراحتی گفتم:تو رو خدا تو دیگه عذابم نده.چرا نمی خواهید مرا درک کنید؟چرا اینقدرآزارم میدهید؟
رامین با خشم فریاد زد:تو همه را آزار میدهی و حالا هم طلبکارهستی.بیچاره مادرت داره سکته میکنه.تو چرا نمیفهمی؟اگه این پیرزن چیزیش بشه همشتقصیر توست.مسعود در اتاق خواب خودش را حبس کرده و به هیچکس اجازه داخل شدن رانمیدهد.توداری همه را دیوانه میکنی.

رامین مدام فریاد میکشید و حرف میزد.من ساکتبودم و به حرف هایش گوش میدادم.وقتی که او ساکت شد گفتم:خب حالا اجازه بده کمی منحرف بزنم.لطفا به حرف من خوب گوش کن و به من قول بده ادرسی را که بهت میگویم به کسینگویی تا خودم بعدا با انها صحبت کنم.

رامین سریع گفت:بگو تا من یادداشتکنم.
ادرس خانه را به رامین دادم بعد گوشی را قطع کردم.

نیم ساعت نشده بود کهزنگ در خانه به صدا در امد.خودم برای باز کردن به حیاط رفتم.در را باز کردم.رامینبا دیدن من اخمی کرد و گفت:دختره لجباز داشتم از ترس تهی میشدم.چرا فرارکردی؟

لبخندی زده و گفتم:بیا تو.
در همان لحظه مادربزرگ جلو امد و با رامیناحوال پرسی کرد و با هم داخل شدیم.
پدربزرگ وقتی رامین را دید لبخندی زد و احوالپرسی کرد.

رامین با تعجب رو به من کرد و گفت:افسون من دارم دیوانه میشوم.تواینجا چه میکنی؟اینها کی هستند؟

لبخندی زدم و زیر کرسی نشستم.رامین به صورتمنگاه کرد.گفتمکمگه تو نمی خواستی که از راز من سر در بیاوری؟خب حالا همه چیز رافهمیدی.
رامین با نگرانی دستی به موهایش کشید و گفت:ولی من هنوز از کار تو سر درنیاورده ام.آخه...

حرفش را قطع کرده و گفتم:حرف نزن فقط گوش کن تا برایت تعریفکنم.بعد رامین در حالی که کنار در ایستاده بود و مادربزرگ هر چی اصرار کرد او ننشستف گفتم:ماجرا از خانه دایی محمود و موقع امتحان من شروع شد و بعد تمام ماجرا رابرایش تعریف کردم.
رامین گوش میداد.سرش را به دیوار تکیه داده بود و رنگ صورتشبا هر حرف من میپرید.بعد از اتمام حرف هایم سکوت کردم.در همان لحظه مادربزرگ بااستکان چای بطرف رامین رفت و گفت:پسرم بنشین خسته شدی.برایت چای ریخته ام.این فرشتهکوچولو تو رو با حرف هایش خسته کرد.بنشین پسرم.
رامین نگاهی به مادربزرگ انداختو در حالی که صورتش بغض الود بود سریع از اتاق خارج شد و از خانه بیرون رفت.
منعکس العملی نشان ندادم.از اینکه کسی مانند فرهاد پیدا شده بود که رازم را به اوبگویم احساس سبکی میکردم.زیر کرسی خزیدم.احساس میکردم رامین را دوست دارم.علاقهزیادی در قلبم به او احساس میکردم ولی سکوت کردم.سکوتی که فقط مرا زجر میداد ، چونبا تمام زجرهایی که به رامین داده بودم نمیدانستم که او هنوز به من علاقه دارد یانه!؟

T I N A 05-27-2010 10:04 AM

فردا صبح به شرکت رفتم.سرم خیلی درد میکرد.لحظه ایبعد رامین داخل شرکت شد و من به احترام او از سر جایم بلند شدم.او نگاهی به منانداخت و بطرفم آمد.چشمهایش قرمز شده بود.میدانستم شب سختی را پشت سر گذاشتهاست.

رامین گفت:ناهار را به طبقه پائین نرو دوست دارم که با هم بیرون ناهاربخوریم.
سرم را پائین انداختم و گفتم:چشم.
رامین هم سرش را پائین انداخت و بهاتاقش رفت.

ظهر برای ناهار به طبقه پائین نرفتم و همراه رامین به رستورانرفتیم.وقتی داخل رستوران شدم چشمم به مسعود و دایی محمود افتاد.

نگاه تندی بهرامین انداختم و وقتی خواستم که برگردم رامین محکم دستم را گرفت و گفت:افسون خواهشمیکنم اینطور رفتار نکن.مسعود و دایی محمود می خواهند از تو معذرت خواهی بکنند باغرور آنها بازی نکن.

نگاهی به صورت زیبایش انداختم و با هم بطرف آنهارفتیم.
مسعود و دایی محمود با دیدن من لبخندی زدند ولی من خیلی جدی و خشن رویصندلی نشستم.

مسعود بطرفم آمد و محکم صورتم را بوسید و گفت:آبجی منو ببخش.مندیشب دیوانه شده بودم.

سکوت کردم و چیزی نگفتم.ولی مسعود ول کن نبود.آرامنیشگونی از بازویم گرفت و گفت:ببین چطور قیافه گرفته ، بخدا اگه منو نبخشی اینقدرنیشگونت میگیرم تا خسته شوی.

نگاهی به او انداختم.اشک در چشمهایم حلقه زد.مسعودسرم را روی سینه اش گذاشت و گفت:من میدانستم که تو مانند یک فرشته پاک هستی ولیحرکاتت داشت مرا دیوانه میکرد.

با گریه گفتم:آخه شما نمیدانید که با من چکارکردید.
دایی هم بطرفم آمد.سرم را بوسید و گفت:بخدا عزیزم هر وقت که به دنبالت میآمدم که ببینم کجا میروی موفق نمیشدم و همین امر باعث عصبی شدنم میشد.از این همهاحتیاط تو شک کرده بودم.دیشب دیگه طاقتم تمام شده بود.از این که تو را ناراحت کردممعذرت می خواهم.

گفتم:شماها عزیز من هستید.اگه بدانید چقدر دوستتان دارم این حرفرا نمیزنید.من هیچوقت از شما ناراحت نمیشوم.(چرا دروغ میگی؟!دیشب ناراحت شده بودیکه!)رامین رو به من کرد و با لحنی جدی گفت:ولی ایندفعه تو باید از من معذرت خواهیبکنی.چون دیشب وقتی از مغازه بیرون امدم و تو را ندیدم داشتم سکته میکردم.میترسیدمکه بلایی سر خودت بیاوری.دیگه نفهمیدم دارم چکار میکنم.به خانه آمدم و با محمود بهکلانتری رفتم.دختر تو خیلی بدجنس هستی.

لبخندی زده و گفتم:واقعا از شما معذرت میخواهم.خیلی اذیتت کرده ام.نمیدانم چطور جبران این همه محبت شما را بکنم.انشاللهموقع عروسی شما جبران میکنم.

دایی محمود آرام و به حالت زمزمه گفت:تنها جبران توفقط اینه که زن عزیزش شوی.همین بهترین است!

از این حرف دایی اصلا ناراحت نشدمچون دیگه نسبت به رامین کینه ای نداشتم و خودم در دل راضی به همین امر بودم.سرم راپائین انداختم.

رامین اول ترسید که من ناراحت شوم.نگاهی نگران به من انداخت ولیوقتی دید که من خودم را با نوشابه روی میز سرگرم کرده ام لبخندی شاد زد.
داییمحمود چشمکی به رامین زد که از چشم من دور نماند.

احساس میکردم رامین با اشتهاغذا میخوره و خیلی سرحال و خوشحال است.مسعود هم خیلی خوشحال به نظر میرسید.داییمحمود طوری حرف زده بود که همه صدایش را شنیده بودیم ولی سکوت من انها را خوشحالکرده بود.

بعد از ناهار با دایی محمود و مسعود خداحافظی کردم و همراه رامین بهشرکت برگشتم.وقتی خانم محتشم مرا همراه رامین دید با حرص نگاهی به صورتم انداخت وبه اتاقش رفت.رامین گفت:بعد از ظهر بمان با هم به خانه میرویم.

چیزی نگفتم و سرمیز خودم نشستم.بعد از یک ربع خانم محتشم کنارم امد و با حسادت گفت:موقع ناهار کجارفته بودی؟رئیس هم نبود.

لبخندی زده و گفتم:با هم به رستوران رفته بودیم ، ببینممگه چیزی شده؟(به شما ربطی داره؟!)

نگاه تندی از حسادت انداخت و دوباره به اتاقخودش برگشت.میدانستم که خانم محتشم خیلی رامین را دوست دارد و رامین هم این موضوعرا میدانست ولی چیزی به روی خودش نمی آورد.

وقتی ساعت کار تمام شد از پله هاپائین رفتم.رامین هم سریع به دنبالم آمد.کنارم قدم برمیداشت و کارکنان با حالتموذیانه ما را نگاه میکردند.
گفتم:اگه میشه به مادرم بگوئید که من دیر به خانهمی آیم.می خواهم پیش فرهاد بروم.

رامین نگاهی به صورت غمگین من انداخت وگفت:برویم سوار ماشین شو با هم میرویم.مدتی میشه که من هم به آنجا نرفتهام.

سوار ماشین شدیم و با هم سر مزار رفتیم.بین راه اصلا با هم صحبت نکردیم و هردو در عالم خودمان بودیم.آب اوردم و سنگ قبر عزیزم را شستم و گلهایی را که خریدهبودم روی آن گذاشتم ، دستهایم میلرزید.

هنوز یاد فرهاد مانند اتش در دلم میسوختو قلبم با یاد او طپش می افتاد.همچنان گریه میکردم و با ناله گفتم:فرهاد.چطورفراموشت کنم؟چطور بعد از تو زندگی را دوباره شروع کنم؟آخه چطور این خاک میتونهزیبایی تو را در خودش پنهان کنه؟چطور راضی شدی که آغوش منو با آغوش خاک عوض کنی؟چرابا من این کار را کردی؟هیچکس نمیتونه مانند تو در قلبم جایی باز کنه.فرهاد خیلی بیانصاف هستی که اینطور منو از عشق خودت در آتش انداختی؟و با صدای بلند به گریهافتادم و با هق هق گفتم:آخه این خاک بی رحم چطور توانست فرهادم را در دل خودش جابدهد؟آخه این خیلی بی انصافی است.

رامین خم شد دستم را گرفت و گفت:همینجور کهتونست شکوفه را در خودش پنهان کنه ، فرهاد را هم توانست در دل خودش جا بدهد.حالاپاشو و اینقدر خودت را اذیت نکن.مادر دلواپس میشه.پاشو.
با دلی که از آتش عشقعزیز در خاک خفته میسوخت بلند شدم و با هم بطرف خانه به راه افتادیم.

وقتی بهخانه رسیدیم هیچکس خانه نبود.تعجب کرده بودم.دلم به شور افتاد.گفتم:انگار کسی خونهنیست.نکنه اتفاقی افتاده است؟

رامین گفت:شاید همه خانه ما باشند.بیا برویم خانهما حتما همه در انجا هستند.
با هم داخل خانه آقای شریفی شدیم دیدیم همه انجاهستند.وقتی خواستم همراه رامین داخل خانه شوم پایم به چهارچوب در گیر کرد و بخاطراینکه از افتادنم جلوگیری کنم ناخوداگاه بازوی رامین را گرفتم و رامین هم به سرعتمرا گرفت.

همه به طرف ما برگشتند و زدند زیر خنده.
از رامین معذرت خواهی کردمو در حالی که سرخ شده بودم سرم را پائین انداختم و بازوی او را ول کردم.

رامینلبخندی زد و بعد از سلام با خانواده یک راست به اتاق خودش رفت.
دایی محمود ولیلا آنجا بودند.رفتم کنار مسعود نشستم.

دایی گفت:افسون خانوم قدم رنجه نمی کنندو خانه ما را قابل نمیدانند.چرا یک روز به خودت زحمت نمیدهی و به ما سرنمیزنی؟

گفتم:دایی جان خودتان میدانید که من سر کار میروم و ساعت شش شرکت تعطیلمیشود و اینکه مرخصی هم که اقای رئیس به ما نمیدهند تا جایی برویم.پس چطوری میتوانمبه فامیلهایم سر بزنم؟

در همان لحظه رامین از اتاق بیرون امد و گفتکشما باید ازمن مرخصی بگیری.من که نمیتوانم خودم به شما مرخصی بدهم.دوماً اگه شما در شرکت نباشیکارهای من عقب می افته.

با کنایه گفتمکخانوم محتشم که تشریف دارند و به شما همکه خیلی اظهار لطف می کنند.ایشان یک روز می توانند کارهای منو به عهده بگیرند ومیدانم از خدا می خواهند که من در مرخصی باشم.

رامین نگاه تندی به من انداخت وگفت:هیچکس نمیتونه مانند شما کار کنه.بعد کنارم امد و در حالی که استکانهای روی میزجلوی مرا جمع میکرد آرام گفتکهر گلی یک بویی داره و تو بهترین انها هستی.بعد لبخندیزد و استکانها را به آشپزخانه برد.

دایی لبخندی شیطنت امیز زد و گفت:انگاردوباره گرفتاریهای این پسره شروع شد.
لیلا خیلی خوشحال بود و مدام از من پذیراییمیکرد.

آقای شریفی گفت:دخترم خدا را شکر.احساس میکنم حالت داره روز به روز بهترمیشه.
لبخندی غمگین زده و گفتم:بله کمی بهتر هستم.

دایی با کنایه گفت:آخهدوباره میتونه آزار و اذیت هایش را شروع کنه و بعضی ها را حرص بدهد.
چشم غره ایبه دایی زدم.دایی به خنده افتاد.

کنار شیما نشستم.شیما با خجالت گفت:می خواهمخبری بهت بدهم.گفتم:خیر باشه.
شیما آرام گفت:فکر کنم تا نه ماه دیگه عمهبشوی.
با خوشحالی فریاد کشیدم و او را بوسیدم.همه با تعجب به ما نگاه کردند.خبررا به همه دادم.شیما طفلک تا بنا گوش سرخ شده بود.مسعود را بوسیدم و او با خجالتگفت:ای بدجنس آبروی ما را بردی.او آرام به تو این خبر را داد تو چرا داد و فریادراه انداختی؟

گفتمکبی انصاف تو نمیدونی چقدر ارزو داشتم که عمه شوم.باید به منحق بدهی که به همه خبر بدهم.رامین به اتاق امد و گفت:ببینم چه خبر شده که منشی مناینقدر خوشحال است؟

گفتم:آقای رئیس اگه شما هم بشنوید حتما خوشحالمیشوید.اناشاءالله من تا نه ماه دیگه عمه میشوم.
رامین لبخندی زد و به مسعودتبریک گفت و بعد رو به من کرد و به شوخی گفت:اینقدر به خودت افاده نده که داری عمهمیشوی چون من زودتر از شما دایی میشوم.

لبخندی به رامین زدم.لحظه ای نگاهمان بههم خیره شد.هر دو به هم لبخندی معنادار زدیم و از این نگاه در حالی که سرخ شدهبودیم سرمان را پائین انداختیم.رامین دوباره به آشپزخانه برگشت.شیما نیشگونی ازدستم گرفت و گفت:طفلک را اینقدر گرفتارتر نکن.بگذار بیچاره نفسی بکشه.

از اینحرف شما سرخ شدم و لحظه ای از خودم خجالت کشیدم.بعد از اینکه آقای شریفی تلویزیونرا روشن کرد تا اخبار را گوش کند رو کردم به شیما و گفتمکاز فرزاد چه خبر؟

شیمالبخندی زد و گفت:انشاءالله تا سه هفته دیگه عروسیش است.قراره دهم عید جشن عروسیبگیریم.

وقتی اسم عید را مشنیدم در دلم غم بزرگی منشست.چون من عزیزترین کسم رادر آن روز از دست دادم.به صورتی که در هاله ای از غم نشسته بود از کنار شما بلندشدم.او متوجه ناراحتی من شد.اشک در چشمهایش جمع شد.دستی به شانه هایش گذاشتم وگفتم:ببخشید که ناراحتت کردم.

شیما لبخندی غمگین زد و گفت:تو هنوز نتوانسته ایخودت را به این موضوع عادت بدهی؟

آهی کشیدم و گفتم:نه.نمیتوانم.یک ساعت قبل من ورامین پیش فرهاد بودیم.نمیدانم چرا وقتی پیشش میروم دنیا را برای خودم تمام شدهمیبینم.او زندگی من بود.شیما تو خیلی شبیه او هستی.شیما با بغض گفت:اگه بچه ام پسرشد می خواهم اسم او را رویش بگذارم.

با ناراحتی گفتم:نه شیما.من این اجازه را بهتو نمیدهم.فرهاد برای هیچکس نباید باشه.من این اجازه را به تو نمیدهم.او زندگی مناست و باید همیشه در کنار من باشه.

شیما یکدفعه به گریه افتاد و بطرف دستشوییرفت.مسعود که شاهد حرفهایمان بود با ناراحتی گفت:افسون ، شیما بخاطر تو خیلی عذابمیکشه.از اینکه میبینه مدت دو سال است که جوانی خودت را بخاطر برادرش داری از دستمیدهی خیلی عذاب میکشه.او تو را دوست داره.پس بخاطر او هم که شده به زندگی خودت سروسامان بده.

با بغض گفتم:بعد از عروسی فرزاد تصمیم میگیرم که چکار بایدبکنم.
آقای شریفی با نگرانی گفت:پس سه هفته دیگه دخترم تصمیمش را می گیره کهخانه پدر بمونه یا خانه شوهر برده؟!

سرخ شدم.
رامین که خودش را به ظاهر باروزنامه سرگرم کرده بود ، سرش را بلند کرد و نگاهی به صورتم انداخت.لبخندی اجباریبه پدرش زد و گفت:تو رو خدا توی گوش منشی من از این حرف ها نزنید.من هنوز به منشیام احتیاج دارم و دوست ندارم او را به این زودی از دست بدهم.
همه به خندهافتادند.
دایی با کنایه گفت:رامین جان تو نگران نباش ، چون باید اینقدر این دختررا ببینی که دیگه خودت از او سیر شوی و بخاطر اینکه او را نبینی از شرکت رفتن صرفنظر کنی.
رامین چشم غره ای به دایی رفت و گفت:این حرف را نزن وگرنه یک دیگ شلغممیدهم بخوری تا...
یکدفعه صدای فریاد دایی بلند شد و به دنبال افتاد.رامین باخنده به آشپزخانه پناه برد.
همه به خنده افتاده بودند.
شیما کنار مسعود نشستهبود و حالش بهتر شده بود.گفتمکراستی ببینم فرزاد برای نامزدش خرید کرده است؟چوندیگه خیلی فرصت کم است.
شیما در حالی که استکان چای را روی میز می گذاشت گفت:آرههمه خریدها را کرده اند.فقط سرویس طلا مانده است که قراره ان را بخرند.
آرامگفتم:اگه ناراحت نمیشوید سرویس طلای خودم را به آنها هدیه بدهم؟!
شیما جا خورد وبا ناراحتی گفت:ولی او هدیه فرهاد است.
گفتم:فرهاد قبل از مرگش به من هدیه دادهبود.ان گردنبند پروانه است که تا وقتی زنده هستم باید ان را حفظ کنم و وقتی هم کهمردم باید ان را با من دفن کنید.
شیما گفت:خدا نکنه.انشاالله صد سال عمر کنی.وادامه داد:شاید مادرم قبول نکند و یا فرزاد ناراحت شود.
گفتم:دوست ندارم اگهروزی ازدواج کردم طلاهای فرهاد عزیزم را خانه مردی غریبه ببرم.ولی فرزاد برادر اوستو میدانم که قدر آن را میداند.من هم ان پروانه را یادگاری نگه میدارم.
اسم فرهادقلبم را میلرزاند و ارزوی با او بودن مانند کوه روی تنم سنگینی میکرد.همیشه با خودممیگفتم ای کاش از فرهاد بچه ای داشتم تا با جان و دل ان را حفظ میکردم.بچه ای که اززیباترین عشق بوجود امده بود.از اینکه چند بار جلوی وسوسه های فرهاد ایستادگی کردهبودم از خودم ناراحت بودم.شاید اگر از او بچه ای داشتم اینطور از عشق او نمیسوختم ومانند یک غنچه باز نشده پرپر نمیشدم و با عشق او بچه ام را بزرگ میکردم.ولی سرنوشتاین بود.سرنوشتی که با بدترین قلم برایم نوشته شده بود.سرنوشتی که با سیاه ترینمرکب دنیا روی پیشانی بخت من نوشته شده بود.
صدای شیما را شنیدم که با اندوهگفت:ای کاش تو با فرزاد ازدواج میکردی.
به خودم آمدم.لبخندی سرد زده و گفتم:ولیفرزاد برادر من است.خودم فرزاد را قانع میکنم که سرویس طلا را قبول کند وگرنه خودمسر سفره عقد از طرف فرهاد عزیزم هدیه میدهم.بعد بلند شدم و بطرف اشپزخانهرفتم.
رامین را دیدم که داشت به غذا ناخنک میزد و تا مرا دید در قابلمه را گذاشتو نیشخندی موذیانه زد.
رو به مادرم کرده و گفتم:کلید را بده می خواهم خانه برومتا لباسم را عوض کنم.
مادر گفتکراستی فرزاد امروز یک پاکت بزرگ اورده و به منداد و گفت که به تو بدهم.ان را روی تخت گذاشته ام.
گفتم:باشه.میدانم ان چیاست.لطفا کلید را بده.
رامین بطرفم امد و گفت:اگه میترسی من هم با شمابیایم.بیرون خیلی تاریک است.
لبخندی زده و گفتم:یعنی فکر میکنی اینقدر من ترسوهستم؟حالا نگاه کن ببین چقدر دل شیر دارم.
رامین لبخندی زد و گفت:اینو که مطمئنهستم.هر چی باشه شما منشی عزی...و بعد حرفش را قطع کرد و تا بنا گوش سرخ شد.مادرملبخندی موذیانه زد و رامین به سرعت از آشپزخانه خارج شد.
من هم جلوی مادر خجالتکشیدم.مادر کلید را دستم داد و به خانه رفتم.برق را روشن کردم و یک راست به اتاقمرفتم.به فرزاد چند هفته قبل سفارش کرده بودم که چند تا از عکسهای فرهاد را برایمپوستر کند.دو تا هم عکس عقدکنان ما بود که من او تنها کنار هم در حالتهای مختلف بهگفته عکاس انداخته بودیم را بزرگ کرده بود.آرام عکسها را از پاکت در اوردم.چقدرصورتش زیبا و مهربان بود.با دیدن عکسها بیاختیار گریه میکردم و انها را روی سینهام میفشردم.اصلا نمیتوانستم باور کنم که او را از دست داده ام.در حالی که همچنانگریه میکردم عکس ها را به دور تا دور اتاقم چسباندم.به هر طرف که بر می گشتم عکسعزیزم بود که یکدفعه صدایی شنیدم.از اتاق بیرون آمدم.رامین را دیدم که در سالنایستاده است.تا مرا دید نفسی راحت کشید و گفت:الان یک ساعت است آمده ای خانه تالباست را عوض کنی.همه دلواپس شده اند.از مسعود کلید گرفتم و به خانه شما امدم.چقدرصدایت زدم.چرا جواب ندادی؟
گفتم:اصلا حواسم نبود.چون توی اتاق خودمبودم.
رامین نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت:شما که هنوز لباست را عوض نکردهای.پس این همه مدت چکار میکردی؟و بعد به صورتم نگاه کرد که چشمهایم از فرط گریه پفکرده بود.اخمی کرد و گفت:افسون تو داری خودت را از بین میبری.تو داری با این گریههایت مرا خرد میکنی.چرا...(به تو چیکار داره؟!)
حرفش را قطع کرده و گفتم:اگهمیشه لحظه ای صبر کن الان برمی گردم.دوباره به اتاقم رفتم و یک پیراهن بلند مشکیساده پوشیدم و از اتاق بیرون امدم.داشتم در اتاقم را کلید میکردم که رامین گفت:تورو خدا برو لباست را عوض کن این مشکی لعنتی را از تنت خارج کن.عید که بیاید دو سالاست که فرهاد بین ما نیست ولی تو هنوز مشکی میپوشی.
لبخند سردی زده و گفتم:تاوقتی که دلم پیش فرهاد است نمی خواهم رنگ دیگری بپوشم.
رامین نگاهی در چشمهایمانداخت و آرام گفت:اگه روزی مشکی را از تنت بیرون بیاوری یعنی اینکه توانسته ای اورا فراموش کنی و دل به کس دیگری ببندی؟
گفتم:من هیچوقت مانند تو فرهاد را فراموشنمیکنم.او زندگی من است.
رامین با اخم گفت:شکوفه برایم یک خاطره است.من هیچوقتخاطراتم را فراموش نمیکنم ولی هیچوقت سعی نمیکنم این خاطره در زندگی حقیقی من نقشیداشته باشد.
لبخندی به او زدم و گفتم:ببخشید انگار من جز ناراحت کردن شما کاردیگه نمیتوانم انجام دهم.
رامین هم سعی کرد به عصبانیت خودش غلبه کند.لبخندی زدو گفت:چرا میتوانی کاری انجام دهی.لطفا بیا برویم که من از گرسنگی دارم ضعفمیکنم.
با هم به خانه انها رفتیم.وقتی داخل پذیرایی شدیم همه طوری ما را نگاهکردند که من خجالت کشیدم و یک راست یه اشپزخانه فتم تا به مادر و مینا خانم کمککنم.
مینا خانم سفره را به دستم داد و گفت:عزیزم لطفا سفره را پهن کن.
بهپذیرایی رفتم.وقتی رامین سفره را در دستم دید جلو امد و سفره را گفرت و گفت:شمالطفا بنشینید من خودم سفره را میچینم.
لبخندی زده و گفتم:نگراننباشید.بشقابهایتان را نمی شکنم.
رامین اخمی کرد و گفت:منظور من این نبود که شمابشقابها را می شکنید.منظورم این بود که خودتان را خسته نکنید.
دایی به شوخیگفت:حتما آقا رامین از دست و پا چلفتی بودن تو با خبره که اصرار دارهبنشینی.
رامین رو به دایی کرد و گفت:محمود اذیتم نکن که تلافی میکنم.افسون خانمخودش یک کدبانو است.
دوباره به اشپزخانه رفتم.پارچ اب را برداشتم.وقتی خواستم ازدر اشپزخانه خارج شوم رامین به سرعت به اشپزخانه امد و همین امر باعث شد که من بهرامین بخورم و پارچ اب از دستم افتادو با صدای بلندی خرد شد.تمام لباسهای رامین خیسشده بود و پائین لباس من هم خیس بود.
با صدای شکستن پارچ اب همه به آشپزخانهامدند و وقتی مرا با رامین در ان حال دیدند زدند زیر خنده.
از خجال سرخ شدهبودم.
دایی با خنده گفتکطفلک رامین میدانست که تو بالاخره چیزی را میشکنی که گفتبنشین خودم می اوردم.
رامین خم شد و گفتت:فدای سر افسون خانوم.همه اش تقصیر منبود.اقا محمود تو هم اینقدر بین ما را به هم نزن که حسابت را میرسم.
مسعود بهشوخی آرام گفتکبیچاره رامین.
رامین سرش را بلند کرد.نگاهی به صورتم انداخت وارام گفت:مواظب باش شیشه توی پات فرو نره.
من هم خم شدم تا در جمع کردن خوردهشیشه ها کمکش کنم.گفتم:بهتره شما بروید لباستان را عوض کنید.من خودم انها را جمعمیکنم.
رامین ارام بلند شد و به اتاقش رفت.
بعد از چیدن سفره رامین در حالیکه سرحال و شنگول بود از اتاقش بیرون امد.
همه دور سفره نشسته بودیم.موقع غذاخوردن همه نگاهیهای زیر چشمی به من و رامین می انداختند و همین باعث شد که هر دونفهمیم که غذا چه خورده ایم و معذب بودیم.
قلبم به شدت میطپید و دستم لرزشی خفیفداشت.
شیما لیوان ابی را به دستم داد و با نیشخند گفتکافسون جان بخور برای لرزشدست خیلی خوبه.
با این حرف او همه نیش هایشان باز شد و ارام می خندیدند.
همهمتوجه حرکات من شده بودند که دیگه رامین را ناراحت نمیکردم و سعی میکردم با او خیلیخوب برخورد کنم.وای خدای من.چقدر رامین را ناراحت کرده بودم.چقدر او را مورد عذابقرار میدادم و می گفتم که مقصر در مرگ شکوفه است ولی حالا متوجه اشتباهم شده بودموسعی میکردم که او را دیگه ناراحت نکنم.رامین هم متوجه حرکات من شده بود و خوشحالبه نظر میرسید.
موقعی که داشتم چای میخوردم نگاهی به رامین انداختم.چشمهای سیاهو مژه های بلندش او را زیباتر کرده بود.قد بلند و هیکل ورزیده اش خیلی برازنده انصورت قشنگ بود.وقتی می خوندید دو طرف صورتش گودی زیبایی ظاهر میشد.صورت کشیده و خوبتراشیده اش واقعا دل هر دختری را به لرزه در می آورد.خانم محتشم حق داشت او را دوستداشته باشد.هیچوقت به رامین خوب دقت نکرده بودم.اولین باری بود که او را دقیق نگاهمیکردم و او هم متوجه نگاه های زیرکانه من شده بود و کمی معذب به نظرمیرسید.
شیما خیلی تیز بود.سرش را نزدیک گوشم اورد و گفت:انگار تو هم زیاد از اوبدت نمیاد؟
لبخندی زده و گفتم:ای بدجنس تو امشب زاغ سیاه منو چوب زده ای.
اخرشب از خانواده اقای شریفی خداحافظی کردیم و به خانه خودمان امدیم.من از همان شب بهبعد به کسی اجازه نمیدادم که به اتاقم بیاید و مادر و مسعود از این کار من تعجبکرده بودند.دوست نداشتم عکسهای فرهاد را در اتاقم ببینند و دوباره فکر کنند که مندیوانه شده ام.مادرم غرغر میکرد که می خواهم دق مرگش کنم و خیلی ناراحت شدهام.
یک هفته از ان موضوع گذشته بود.یک روز که همراه رامین به شرکت میرفتم رامینگفت:ببینم تو توی اتاقت چه چیزی گذاشته ای که به کسی اجازه نمیدهی داخل اتاقتشوند؟
گفتم:چیزی نیست ولی دیگه دوست ندارم کسی به اتاقم بیاید.می خواهم هر طورکه دوست دارم اتاقم را درست کنم ولی مادرم مدام دخالت میکنه.من هم تصمیم گرفتم کهاتاقم را مدام کلید کنم.
رامین لبخندی زد و گفت:من چی؟به من اجازه میدهی که بهاتاقت بیایم؟
نگاهی به صورتش انداخته و گفتم:حتی شما.
رامین لبخندی زد و دیگرچیزی نگفت.

T I N A 05-27-2010 10:08 AM


رامین خیلی به منمحبت می کرد و من هم هر روز که می گذشت به او علاقمندتر می شدم. او هم متوجه اینموضوع شده بود و راضی به نظر میرسید. موقع تحویل سال نو ، رامین اصرار کرد که من درآن لحظه در خانه شان باشم. اول قبول نکردم .لی وقتی اصرار و خواهشهایش را دیدم بهاجبار قبول کردم که به خانه آنها بروم.(آره جون خودت)

ولیوقتی موقع سال تحویل به خانه شان رفتم ، متوجه شدم که خانم و آقای شریفی خانهنیستند. وقتی رامین تعجبم را دید لبخندی زد و گفت : آنها صبح با هواپیما به مشهدرفتند تا موقع سال تحویل در حرم آقا باشند.

با دلخوری نگاهش کردم ولی چیزینگفتم . رامین در حالی که میز را می چید گفت : چون تنها بودم از شما خواستم که موقعسال تحویل با هم باشیم.
قلبم به شدت می زد و از اینکه با رامین تنها بودم خیلیمعذب شده بودم. هر دو سر میز نشستیم و قرآن آسمانی را برداشتیم و شروع به خواندنکردیم.
سکوتی فضا را پر کرده بود. فکر کنم در آن لحظه ، اگر صدای تیک تیک ساعت بهگوش نمی رسید هر دو می توانستیم در آن سکوت صدای قلب همدیگر را بشنویم .

ساعتسه و بیست دقیقه بعد از ظهر بود که سال تحویل شد . وقتی سرم را از قرآن بلند کردمنگاه من و او به هم گره خورد.

لبخندی به هم زدیم . رامین آرام گفت : سال نومبارک ، انشاء الله امسال عید خوبی داشته باشی.
در حالی که صدایم به وضوح میلرزید گفتم : عید شما هم مبارک . امیدوارم سالها زنده باشی و عیدهای زیادی راببینی.

رامین کاسه ای برداشت و برایم آجیل در آن ریخت و شیرینی و شکلات جلویرویم گذاشت. از پذیرایی او خنده ام گرفت ولی به اجبار خنده ام را مهار کردم . ولیاو متوجه شد . گفت : اینجا من از شما پذیرایی می کنم . وقتی خانه مادرت رفتیم بایدشما از من پذیرایی کنید.

گفتم : این که حتمی است.
رامین گفت : افسون تو چرامشکی را از تنت درنمی آوری من خسته شده ام.
گفتم : نمی توانم این کار را بکنم .

رامین لبخندی زد و گفت : تو دختر لجبازی هستی که من چاره ای جز تسلیم ندارم وبعد رامین به آشپزخانه رفت.

نمی خواستم یاد دو سال پیش باشم که با فرهاد در آنموقع چطور عشق می ورزیدم. ولی چشمهای میشی رنگ او قلبم را آتش می زد و ناخودآگاهاشک از روی صورتم روانه شد. وقتی رامین با سینی چای به اتاق آمد من سریع بلند شدم. پشتم را به او کردم و جلوی پنجره ایستادم.

رامین سینی چای را روی میز گذاشت وبه طرفم آمد و گفت : افسون.
را پاک کردم و به طرفش برگشتم . رامین نگاهی بهچشمهایم انداخت و گفت : تو داری گریه می کنی؟

لبخندی زده و گفتم : نه چیزی نیست . کمی دلم گرفت.
رامین گفت : لطفا وقتی کنار من هستی از ریختن اشک خودداری کنکه خیلی ناراحت می شوم.

به خاطر اینکه او را ناراحت نکرده باشم به شوخی گفتم : پس شما لطفا یک تابلوی ورود ممنوع درست کنید و جلوی چشمهایم بگذارید تا اشکهایم آنرا ببینند و در یک جا جمع نشوند.

رامین به خنده افتاد و گفت : اگه این باعث شودتو دیگه اشک نریزی بهت قول می دهم که دو تا برایت درست کنم و بعد دستم را گرفت وگفت : بهتره سر میز بنشینیم و بعد از اینکه چای خوردیم با هم به خانه شما برویم.

با هم سر میز نشستیم . بعد از اینکه جچای خوردیم رامین در حالی که سرخ شده بودجعبه کوچکی از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت : این چیز ناقابلی است که برایتگرفته ام . ببخشید که کمی دیر شد. چون خجالت کشیدم در آن لحظه به تو بدهم.

درحالی که دستم به وضوح می لرزید آن را گرفتم و تشکر کردم .

رامین آرام گفت : دوست دارم آن را باز کنی ببینی قشنگ است یا نه.
کادوی روی آن را باز کردم . وقتی در جعبه را گشودم دیدم انگشتری زیبا و قشنگ داخل آن است . آرام تشکر کردم و آنرا روی میز گذاشتم. احساس کردم رامین از این کار من ناراحت شد ولی به روی خودشنیاورد.

گفتم : به نظرت اینو خودم دستم کنم و یا اینکه دوست داری خودت آن را درانگشت من بگذاری.
برقی از خوشحالی در چشمهایش درخشید و گفت : اگه اجازه بدهیخیلی دوست دارم خودم این کار را بکنم. و بعد انگشتر را برداشت ، دستم را به طرفشگرفتم . دست هر دوی ما می لرزید. آن را در انگشتم کرد. لحظه ای خواست که دستم رابگیرد ولی این کار را نکرد . از روی صندلی بلند شد و گفت : مبارکه امیدوارم خوشتاومده باشه و با این حرف استکانها را جمع کرد و به آشپزخانه رفت.

قلبم به شدتمی زد و تنم گلوله ای از آتش شده بود. انگشتر را در دستم کمی چرخاندم و بعدناخودآگاه بوسه ای به آن زدم. لحظه ای احساس کردم که بوسه را به دست او زده ام.

رامین بعد از لحظه ای کمی طولانی با سینی چای به اتاق برگشت و گفت : این چای رابخوریم و با هم برویم.
گفتم : از هدیه ات خیلی ممنون هستم. انگشتر قشنگی است.

رامین گفت : این انگشتر را دو سال قبل وقتی که نامزد فرهاد بودی برایت خریدهبودم. چند دفعه تصمیم گرفتم روز اول عید آن را بهت هدیه بدهم ولی فکر کردم شایدفرهاد از این کار من ناراحت بشود و از من کینه ای به دل بگیرد . به خاطر همین آن راندادم و پارسال تو وضع روحی درستی نداشتی که آن را بهت بدهم. می ترسیدم عصبانی شوی. ولی امسال خدارو شکر تونستم این هدیه ای که دو سال است مرا زجر می دهد را به صاحباصلی اش بدهم.
آرام گفتم : امسال مگه با سالهای دیگه فرق داره.
رامین نگاهیبه صورتم انداخت و گفت : من اینجور احساس می کنم ولی نمی دانم احساس تو چی است. چونقلب من با قلب سنگی تو فرق می کنه.
لبخندی زده و گفتم : تو هنوز فکر می کنی قلبمن مانند سنگ است.

رامین در حالی که چای خودش را روی لب می گرفت گفت : نه بهسنگی چند سال قبل. چون الان چشمهایت به من می خندد ولی آن موقع ها اینطور نبود . چشمهایت با نفرت نگاهم می کرد و بعد چای را سر کشید.

به صورتش نگاه کردم.
رامین گفت : چرا اینطور نگاهم می کنی. مدتی است که نگاه هایت می خواهند حرفبزنند و از من چیزی می خواهند.

لبخندی زده و گفتم : به نظر تو می خواهند چهبگویند. و ازت چه می خواهند؟
رامین آرام گفت : دوست داری بهت بگم که از من چهمی خواهند ؟
گفتم : اره بگو.

رامین به صورتم نگاه کرد و گفت : تو دوست داریکه بهت بگم دوستت...
در همان لحظه زنگ در به صدا درآمد.

رامین سکوت کرد. نگاهی به صورتم انداخت و گفت : بهتره ببینم چه کسی مانند خروس بی محل زنگ در رافشرد.
از این حرف او به خنده افتادم.

رامین هم خندید و بلند شد و بعد چندلحظه مسعود و شیما همراه لیلا و دایی محمود وارد خانه شدند.
وقتی آنها را دیدمناخود آگاه سرخ شدم و با خجالت سرم را پایین انداختم . شیما و لیلا به طرفم آمدند وبه هم سال نو را تبریک گفتیم. مسعود و دایی محمود را بوسیدم و به آنها تبریک گفتم.

دایی محمود خندید و گفت : ما دیدیم شما دو نفر دیر کردید گفتیم که خودمانبیائیم به شما سر بزنیم و سال نو را تبریک بگوئیم.

رامین در حالی که سرخ شدهبود و گفت : ببخشید که دیر کردیم. تا کمی صحبت کردیم و آجیل خوردیم دیر شد و خواستکه برود و سایل پذیرایی بیاورد که لیلا گفت : رامین جان تو بنشین و اجازه بده افسونخانم از ما پذیرایی کنه.

دایی گفت : لیلا راست می گه هر چه باشه امروز توی اینخونه زن خونه افسون خانوم است. باید او از ما پذیرایی کنه.

رامین نگاهی به منانداخت و گفت : انگار دوبار آقا محمود می خواد شما را امتحان کنه. ولی ایندفعه دونفر شده اند.
لبخندی زده و گفتم : می دان که ایندفعه برنده هستم.
دایی گفت : دفعه قبل هم برنده بودی.

رامین لبخندی زد و با کنایه گفت : بله واقعا دست پختعالی و خوشمزه ای دارند.
چشم غره ای به رامین رفتم .او به خنده افتاد.

واردآشپزخانه شدم . نمی دانستم وسایل آنها کجاست . رامین را صدا زدم . او به آشپزخانهآمد گفتم : نمی دانم پیش دستی های شما کجا است.
رامین در حالی که آنها را ازبالای کابینت در می آورد گفت : لیلا تازگی ها داره سر زبون دار می شه.

گفتم : چیه خوشت اومد که نگذاشت شما پذیرایی کنید.
رامین لبخندی زد و گفت : آره خیلیخوشم اومد. گفتم : خدا به داد زن شما برسه با این خواهر شوهری که نصیبش می شود.

رامین لبخندی زد و گفت : نمی خواد نگران باشی. او دختر خوبی است و کاری به کارعروسش نخواهد داشت و با این حرف از آشپزخانه بیرون رفت.
بعد از پذیرایی کههمراه با گوشه کنایه دایی و شیما و لیلا بود و مرا اذیت می کردند همه با هم به پیشمادرم رفتیم.

مادر وقتی مرا همراه رامین دید اشک در چشمهایش جمع شد و مرا درآغوش گرم و پر عاطفه خودش کشید.
وقتی من نشستم رامین نگاهی به صورتم انداخت وگفت : انگار قرار ما یادتان رفته.
گفتم : ولی من از شما و مهمانهایتان پذیراییکردم.

رامین لبخندی زد و گفت : ولی نه در خانه خودتان.
لبخندی به او زدم وآرام گفتم : بی انصاف خسته هستم.
او به خنده افتاد.
از آنها پذیرایی کردم وسعی می کردم از رامین بیشتر پذیرایی کنم.(إإإإإإإإإإإإإإإإإإإإ)
مادر مرا صدا زد . بهآشپزخانه رفتم. مادر گفت : ببینم این انگشتر را چه کسی بهت داده است.
در حالیکه سرخ شده بودم گفتم : آقا رامین لطف کرده است و این ... بعد با خجالت سرم راپایین انداختم. (بچه ها یاد بگیرید چه قدر حیا داره)
مادر در حالی که خوشحالبود گفت : من می دانستم رامین حتما برایت هدیه گرفته است که اینقدر اصرار دارد کهبرای تحویل سال پیش او باشی. به خاطر همین من هم از طرف تو یک ساعت گرفته ام که توبه او هدیه بدهی.

با شنیدن این حرف قلبم فرو ریخت و با ناباوری گفتم : نه مادرمن این کار را نمی کنم.
مادر با اخم گفت : بی خود حرف نزن . خوب نیست . او برایتو هدیه گران قیمتی گرفته است. تو هم باید چیزی به او بدهی و بعد از کشوی کابینتجعبه کادو را بیرون آورد و گفت : حالا اینو بگیر و خیلی با خوشرویی و متین به اوهدیه بده.

با بغض گفتم : مامان.
یکدفعه به گریه افتادم و سرم را روی سینهمادر گذاشتم. مادرم با ناراحتی دستی به موهایم کشید و گفت : عزیزم گریه نکن. می دانرامین می تونه جای خالی فرهاد عزیزمان را برایت پر کنه.

ولی نمی دانم چرا اینپسر ساکت است و پا پیش نمی گذارد.
با بغض گفتم : مامان من نمی توانم این هدیهرا به او بدهم . اصلا قدرت این کار را ندارم .

مادر آن را به دستم داد و گفت : بهت اصرار نمی کنم ولی هر وقت احساس کردی که می تونی این کار را بکنی حتما هدیه اشرا به او بده تا خوشحالش کرده باشی.

آن را از مادر گرفتم. در همان لحظه صدایرامین را شنیدم که مرا صدا زد.
مادر دستی به پشتم زد و گفت : برو عزیزم ببینآقا رامین با تو چکار داره.
به پذیرایی رفتم . رامین به طرفم آمد و آهسته گفت : حاضری به هم به دیدن مادربزرگ و پدربزرگ برویم.

با خوشحالی گفتم : رامین. و بهصورت مهربانش نگاهی انداختم.
لبخندی زد و گفت : خوب پس آماده شو تا با هم بهدیدنشان برویم.

سریع آماده شدم و همراه او به خانه پدربزرگ رفتیم.
..............

T I N A 05-29-2010 10:33 AM

آنها از دیدن ما خیلی خوشحال شده بودند و از رامینمدام پذیرایی میکردند.رامین توانست مهر خودش را در دل پدربزرگ و مادبزرگ بیندازد وبا آنها خیلی گرم مشغول صحبت شد.

مادربزرگ اصرار داشت که شام را آنجا بمانیم ولیرامین قبول نکرد و گفت:قراره پدر و مادرش شب با هواپیما به تهران برگردند و او بایدخانه باشد.بعد از آنها خداحافظی کردیم و با هم به خانه برگشتیم.رامین خیلی اصرارداشت تا موقع آمدن پدر و مادرش من در خانه انها باشم ولی قبول نکردم ودر حالی کهرامین از من دلخور شده بود از او خداحافظی کردم و به خانه خودمان رفتم.از مادرخواستم که با هم به خانه پروین خانم برویم.من و مادرم همراه مسعود و شیما با هم بهانجا رفتیم.از اینکه موقع تحویل سال نو در کنار آنها نبودم از ته دل خیلی خود راسرزنش میکردم.ساعت ده شب بود که رامین و خانواده اش برای تبریک سال نو به خانهپروین خانم امدند.

ده روز بیشتر به عروسی فرزاد نمانده بود و پروین خانم از منخواست که در این چند روز کنار او باشم و من هم پذیرفتم.وقتی رامین و خانواده اش ومادر و مسعود داشتند به خانه میرفتند رامین با ناراحتی بطرفم آمد و آهسته گفت:تو میخواهی ده روز اینجا بمانی؟

لبخندی زده و گفتم:آره می مانم.
رامین با دلخوریگفت:اصلا به فکر من نیستی.من چطور ده روز تو را نبینم؟
لبخندی زده و گفتم:مگهشما کاری دارید؟

رامین با اخم گفت:خودتو لوس نکن.به انها بگو نمیتوانی بمانی.آخهیکی دو روز که نیست و با ناراحتی ادامه داد:ده روز خیلی زیاد است.

لبخندی زده وگفتم:متأسفم.
رامین با ناراحتی رفت.در مدت این ده روز اصلا به خانه خودماننرفتم.فقط تلفنی با مادر صحبت کرده بودم.در دلم احساس میکردم که خیلی دلم برایرامین تنگ شده است ولی به روی خودم نمی آوردم.فرزاد و پروین خانم از بودن من درکنار خودشان خوشحال بودند.
تا اینکه روز عروسی فرا رسید و فرزاد از من خواست کههمراه عروس به آرایشگاه بروم.هر چه شیما از من خواست موهایم را درست و یا آرایش کنمقبول نکردم.پیراهن بلند مشکی تنگ پوشیدم که جلوی لباس تمام با مرواریدهای ریز سیاهگلدوزی شده بود و موهایم را هم ساده شانه زدم و روی شانه هایم ریختم.

شیما تامرا دید لبخندی زد و گفت:چقدر خوشگل شدی.بعد ارام سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:اگهامشب سامان تو رو ببینه دیوانه میشه.به خدا توی این مدت بیچاره فرزاد از دست اوکلافه شده بود ازبس که می خواست او را واسطه قرار دهد تا با تو صحبت کند.ولی فرزادمدام طفره میرفت.او اصلا از سامان خوشش نمیاد.

در همان موقع عروس از اتاق مخصوصآرایش عروس بیرون آمد.خیلی قشنگ شده بود.از صمیم قلب برایش آرزوی خوشبختی کردم.وقتیبه خانه عروس رفتیم من سر سفره عقد نرفتم.فرزاد به دنبالم آمد و گفت:زن داداش عاقدآمد و عقد داره شروع میشه زودباش بیا.
گفتم:نه فرزاد جان.بعد از عقد میآیم.

شیما در همان لحظه سراسیمه آمد و گفت:افسون جان تو رو خدا بیا سر سفرهعقد.بدون تو مزه نمیده.تو اگر فکر میکنی که ما ناراحت میشویم که چون فرهاد بین مانیست و تو نبایستی سر سفره عقد بیایی ، کاملا در اشتباه هستی.

فرزاد با اخم دستمرا گرفت و گفت:زن داداش بخدا اگه نیایی نمیگذارم عقد انجام شود.
فرزاد را بطرفخودم کشیدم و با ناراحتی گفتم:اگه شما مرا دوست دارید و راحتی مرا می خواهید ،بگذارید همینجا بمانم.لطفا اینقدر اصرار نکنید که از شما دلگیر میشوم.

فرزاد وشیما هر دو پکر شدند و بطرف اتاق عقد رفتند.بعد از مراسم عقدر سرویس طلایی که فرهادبرایم با سلیقه خودش خریده بود به دست فرزاد دادم.وقتی او گردنبند را به گردن همسرشمیبست نگاهی بغض آلود به من انداخت ولی من لبخندی به او زدم و سرم را به عنوانرضایت برایش تکان دادم.ولی دلم داشت آتش میگرفت.در قلبم غوغایی به پا شده بود.ذرهذره داشتم خرد میشدم.چقدر این رویای شیرین زود گذشت.انگار همین چند روز پیش بود کهفرهاد سینه ریز را به گردنم میبست و زیر گوشم زمزمه ای از عشقش میکرد.

رنگ صورتماشکارا پریده بود.یک لحظه منقلب شدم ولی هر طور بود به خودم مسلط شدم.از اتاق بیرونامدم.فرزاد چقدر غمگین بود.او هم مانند من به دنبال فرهاد میگشت تا نشانی از اوبیاید.به داخل حیاط رفتم تمام تنم داغ شده بود.

صدای رامین را شنیدم که گفت:دخترباز که تو مشکی پوشیده ای.پیش خودم گفتم لااقل امروز تو را با لباس دیگریمیبینم.(به همین خیال باش!!)

پشتم به او بود.بطرفش برگشتم.نگاهمان به همافتاد.لبخندی به او شده و گفتم:سلام.شما کی تشریف آوردید.
رامین لبخندی زدوگفت:یک ربع میشه آمده ایم.بعد با ناراحنی به صورتم نگاه کرد و گفت:تو چرا رنگتپریده؟
دستی به صورتم کشیده و گفتم:چیزی نیست ، داخل اتاق عقد گرم بود کمی حالمبه هم خورد.آمدم بیرون تا...

رامین با ناراحتی حرفم را قطع کرد و گفت:مگه داریبا بچه حرف میزنی؟تمام حرف هایت بهانه است.تو هنوز نتوانسته ای فراموشش کنی؟اخه توچقدر خود آزار هستی.بخدا فرهاد هم راضی نیست که تو اینطور عذاب بکشی.

لبخندی بهاو زدم و با هم بطرف میزی که کنار دیوار بود رفتیم و نشستیم.رامین کت و شلوارزیتونی رنگی پوشیده بود که واقعا برازنده ان هیکل ورزیده بود و یک کراوات به همانرنگ پیراهن سفیدش داشت.

آرام گفتم:خانوم محتشم حق داره که خیلی خاطرخواه شماباشه.اگه امروز شما را میدید غش میکرد.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت:جدیمیگی؟یعنی او اینقدر به من علاقمند است؟
از این طور حرف زدن رامین جا خوردم.بانگرانی نگاهش کردم و گفتم:نکنه شما هم...
رامین حرفم را قطع کرد و در حالی کهچای می خورد گفت:درباره من لطفا فکرهای ترسناک نکن که اصلا خوشم نمیاد.

در همانلحظه سامان بطرفم امد و گفت:اجازه میدهید چند لحظه وقت شما را بگیرم؟
نگاهی بهرامین انداختم.او نگاهی به صورتم انداخت ولی سکوت کرده بود.از سر میز بلند شد وبطرف پدرش رفت.

سامان دوباره حرف های گذشته را شروع کرد و اصرار داشت که دربارهاو فکر کنم.من تمام حواسم پیش رامین بود.با گوشه چشم به رامین نگاه کردم.عصبی بهنظر میرسید.لحظه ای نگاهمان به هم افتاد.به او لبخندی زدم ولی رامین صورتش را از منبرگرداند.سامان همینجور صحبت میکرد و من اصلا گوشم به او نبود.به رامین فکرمیکردم.یکدفعه سامان گفت:حالا اجازه می دهی همینجا از مادرت دوباره شما راخواستگاری کنم؟

نگاهی به صورت قشنگش انداختم ولی زیباییش برایم مهمنبود.گفتم:ولی من هنوز آمادگی هیچ حرفی را ندارم.بعد سریع بلند شدم و بطرف رامینرفتم ولی باز غرور لعنتی من اجازه نداد که به او نزدیک شوم.نگاهی به صورتش انداختمکه رامین متوجه ام شد ولی از کنارش گذشتم و به اتاق عقد رفتم.

فرزاد وقتی مرادید گفت:ببینم با سامان صحبت کردی؟
گفتم:من حرف هایم را قبلا به او زده ام ولیاو نمی خواد کوتاه بیاید.من هم خسته شده ام.
فرزاد گفت:نکنه قبول کرده ای؟
باتعجب گفتم:ولی من فقط گفتم که خسته شده ام نگفتم که قبول کرده ام.

فرزاد باخوشحالی گفت:آخ اگه تو با او ازدواج نکنی من چقدر خوشحال میشوم.اصلا از او خوشمنمیاد.خیلی مرد سمجی است.

چشم غره ای به فرزاد رفتم و گفتم:لطفا پشت سر برادرزنت و استاد من اینطور حرف نزن که خوشم نمیاد.

فرزاد به خنده افتاد.دستم را گرفتو گفت:چقدر از این بابت خوشحالم.ای کاش میشد شما با اقا رامین ازدواج کنید.او مردبزرگی است.

جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم.

فرزاد وقتی تعجبم را دید لبخندیغمگین زد و گفت:آقا رامین واقعا انسانی بزرگ است.من میدانم که او شما را دوستدارد.این موضوع را از شیما شنیده ام.مادرم هم خیلی دوست دارد شما با او ازدواجکنید.
سرم را پایین انداختم.

فرزاد با بغض گفت:شما بهترین عروس دنیا هستی.منوقتی داشتم سرویس طلا را در گردن همسرم میبستم در یک لحظه فرهاد را دیدم که کنارشما ایستاده است.در آن لحظه داشتم دیوانه میشدم.

فرزاد تا این حرف را زد انگاردنیا دور سرم چرخید.تعادلم را از دست دادم.نزدیک بود به زمین بیفتم.ولی فرزاد مراگرفت و روی صندلی نشاند و با ناراحتی گفت:منو ببخش.من نبایستی این حرف را میزدم.شمارا ناراحت کردم؟

آرام گفتم:چیزی نیست فقط کمی سرم گیج رفت.اگه میشه منو تنهابگذار.
فرزاد گفت:آخه چطور شما را با این حال تنها بگذارم؟
گفتم:آقا فرزادخواهش میکنم.

فرزاد با ناراحتی از کنارم دور شد.یک لحظه یاد عقدکنان خودم افتادمکه شکوفه را کنار رامین دیده بودم و حالا فرهاد عزیزم در کنار من بود.بغض روی گلویمنشسته بود ولی خودداری میکردم.

آرام بلند شدم و بطرف دستشویی رفتم و صورتم را آبزدم تا کمی حالم جا بیاید.وقتی بیرون آمدم سامان را جلوی رویم دیدم.لبخندی اجباریزدم.
او جلو آمد و گفت:انگار حالت زیاد خوب نیست؟

گفتم:حالم خوبه فقط کمیخسته هستم.سریع از کنارش گذشتم و داخل حیاط رفتم.در گوشه ای روی صندلی نشستم.چقدراحساس تنهایی میکردم.پیش خودم فکر یکردم که اگه رامین مرا دوست دارد چرا سکوت کردهاست؟نکنه می خواهد تلافی گذشته را بکند؟پس اون نگاه ها چیه؟پس حرفهای دو پهلوی اوکه می خواهد به من بفهماند که دوستم دادرد چیه؟چرا پا پیش نمی گذارد؟چرا سکوت کردهاست؟

صدای موزیک فضا را پر کرده بود.احساس کردم کسی کنارم نشست.نگاه کردم.بازسامان لجباز بود.عصبی شده بودم.به رامین نگاهی انداختم.داشت با مردی مسن صحبت میکردو زیر چشمی نگاهی به من انداخت.

سامان گفت:افسون خانوم میتونم از شما خواهشیبکنم؟
گفتم:بفرمایید.گفت:می خواهم نیم ساعتی با هم بیرون برویم تا من کمی با شمابهتر صحبت کنم.
گفتم:من و شما خیلی با هم صحبت کرده ایم.

وقتی اصرار سامان رادیدم و دیدم که رامین بی خیال نشستهاست و عکس العملی نشان نمی دهد حرصم گرفت.بلندشدم و گفتم:باشه من اماده ام که برویم.هر دو سوار ماشین شدیم و سامان شروع کرد بهصحبت کردن.اصلا حواسم به او نبود.

سامان با حالتی عصبی که مشخص بود کلافه شدهاست گفت:افسون ، فقط بگو چه موقع می خواهی ازدواج کنی.من تا آن موقع صبر میکنم درصورتی که مرا دوست داشته باشی.
گفتم:من شما را بعنوان برادر و استادم دوست دارمولی...

حرفم را قطع کرد و گفت:ولی نداره.من حاضرم تا هر وقت که تو امادگی ازدواجپیدا کنی صبر کنم ولی در صورتی که صبر کردن من بیهوده نباشه.چرا اینقدر عذابم میدهی؟(عجب رویی داره این بشر!)

یک لحظه با خودم گفتم:رامین میداند که سامانخواستگار سمج من است ، پس چرا عکس العمل نشان نمی دهد؟چرا بی تفاوت است؟
در همانلحظه سامان مرا به خودم آورد و گفت:اگه میشه پنج روز به من فرصت بده تا من دربارهشما فکر کنم.بعد جوابتان را میدهم.

احساس کردم سامان از این حرف خوشحال شد.چونهیچوقت از او فرصت نخواسته بودم و او حالا خودش را برنده میدانست.
لبخندی زد وگفت:حاضرید با هم آبمیوه ای بخوریم؟
قبول کردم و با هم به مغازه رفتیم.

یکدلم می گفت که به سامان جواب مثبت بدهم و در یک دلم احساس میکردم که رامین را باتمام وجود دوست دارم.بعد از نیم ساعت هر دو به خانه برگشتیم.هر چه دنبال رامین گشتماو را پیدا نکردم.

از مینا خانوم سراغ او را گرفتم او با ناراحتی نگاهی به منانداخت و گفتکنمیدانم چرا او عصبی بود و به خانه رفت تا استراحت کنم.فکر کنم خستهشده بود.
چیزی نگفتم.
آخر شب سامان من و مادرم و اقای شریفی و خانمش را جلویدر خانه مان رساند.وقتی پیاده شدیم سامان گفت:من پنج روز دیگه به شما زنگ میزنم وجوابم را از شما می گیرم.امیدوارم جوابتان مثبت باشد .بعد خداحافظی کرد و از ما دورشد.

مینا خانم با نگرانی نگاهی به من انداخت و خداحافظی کردند و همراه آقایشریفی به خانه خودشان رفتند.
فردا ان روز فرزاد به دنبالم امد تا دو روز دیگه کهروز سیزده بدر بود من با آنها باشم و من هم پذیرفتم.سیزده بدر را همراه فرزاد وهمسرش و پروین خانم به فیروزکوه در ویلای یکی از دوستان فرزاد رفتیم.روز خوبی بود وفرزاد سعی میکرد محیط را شاد نگه دارد ولی با اینکه ماسک خوشحالی بر چهره زده بودولی چشمهایش غم را نشان میداد.آخر شب فرزاد مرا به خانه رساند چون بایستی فردا بهشرکت می رفتیم.از فرزاد تشکر کردم و به خانه رفتم.وقتی مادر مرا دید لبخندی زد وگفت:بی انصاف تو عید اصلا پیش ما نبودی.تمام سیزده روز را خانه پروین خانم بودی.فقطروز اول عید و یازدهم عید خانه بودی.دلمان برایت تنگ شده بود.
مادرم را بوسیده وگفتمکنمیدانم چرا در برابر پروین خانم و فرزاد هیچ اراده ای از خودم ندارم.انها راهنوز جزو خودم میدانم.انگار فرهاد برایم زنده است و این وظیفه من است که به انهااحترام بگذارم.

مادر با لبخند شیطنت امیزی گفت:ولی باید کمی هم به فکر اطرافیانتباشی.الان سه روز است که رامین به خانه نیامده و امشب خیلی عصبی و ناراحت به خانهخودشان امد.طفلک خیلی از دوری تو ناراحت است.
در حالی که خجالت کشیده بودمگفتم:مامان اذیتم نکن.بعد به اتاقم رفتم.

فردا صبح وقتی از خانه بیرون رفتم تابه شرکت بروم دیدم رامین به دنبالم نیامده و من در حالی که برای اولین بار بعد ازمرگ فرهاد کت و دامن سفید رنگی پوشیده بودم به شرکت رفتم.
کارکنان شرکت با دیدنمن خوشحال شدند و می گفتند که چه عجب رنگ لباست عوض شده است.پشت میز نشستم.خانممحتشم نگاهی از حسادت به من انداخت و گفت:چه خبر شده؟به خودت صفا دادهای.
لبخندی به او زده و گفتم:خب من هم انسان هستم.باید کمی به خودم برسم.بعدمشغول کار شدم.

در همان لحظه رامین به شرکت آمد.وقتی او را دیدم به احترامش بلندشدم و به او سلام کردم.نگاهی به سر تا پایم انداخت و رنگ صورتش به وضوح پرید.جوابسلامم را نداد و با ناراحتی وارد اتاقش شد.
ساعت ده صبح بود که خانم محتشم چندتا پرونده برایم اورد تا انها را تاریخ بزنم.انها را تاریخ زدم و بایستی انها را بهدست رامین میدادم تا بررسی کند.
در زدم و داخل دفترش شدم.

وقتی رامین مرا دیداخم کرد.پرونده ها را روی میزش گذاشتم و گفتم:لطفا اینها را بررسی کنید تا توی نوبتبگذارم.
رامین پرونده ها را کنار گذاشت و دوباره نگاهی به سرتا پایم انداخت وگفتکانگار بالاخره راضی شدی کسی را دوست داشته باشی که رنگ لباست عوض شدهاست؟

بخاطر اینکه سر به سرش بگذارم گفتم:بالاخره باید این قلب به کسی تعلق داشتهباشد و حالا او را پیدا کرده است.
پوزخند تمسخرامیزی زد و گفت:چه مرد خوشبختی کهتوانست قلب سنگ تو را به خودش متعلق کند.

آرام گفتم:سعی میکنم مرد خوشبختی شود وخودش را خوشبخت ترین مرد دنیا بداند.
رامین با خشم نگاهم کرد و تا امد حرفی بزندخانم محتشم در زد و داخل اتاق رئیس شد من هم سریع ازاتاق او بیرون امدم.ظهر موقعناهار به ناهار خوری رفتم و سر جای همیشگی خودم نشستم.بعد از 5 دقیقه رامین دوشادوشخانم محتشم وارد سالن ناهارخوری شد و برای اولین بار خانم محتشم سر میز رامیننشستو لبخندی پیروزمندانه به من زد.

نگاهی به رامین انداختم او خیلی سرد نگاهم کرد وبعد مشغول صحبت کردن با خانم محتشم شد و خانم محتشم با صدای بلندی می خندید.
یکلحظه یاد فرهاد عزیزم افتادم که بخاطر اذیت کردن من با ان سه دختر جلف چطور میخندید تا مرا ناراحت کند.یاداوری ان روز باعث شد لبخندی روی لبهایم بنشیند.

سرمرا پائین انداختم و مشغول خوردن غذا شدم.ولی نمیدانم چرا حسادت مانند یک هیولا رویدلم نشست ولی به اجبار به روی خودم نمی اوردم.در همان لحظه کارمند خانمی که کنارمنشسته بود سیگاری را اتش زد و به من هم تعارف کرد.ناخوداگاه یکی از ان را برداشتم وروی لبم گذاشتم.او لبخندی زد و فندک را روی سیگار گرفت تا من سیگارم را روشن کنم.آنرا روشن کردم و بلند شدم و تشکر کردم و از کنار رامین خیلی خونسرد رد شدم و در حالیکه سیگار لای انگشتم بود بطرف دفتر کار رفتم.پشت میز نشستم.اولین بار بود که سیگاربه لب میبردم.زبانم می سوخت و دهنم بوی بدی گرفت.ولی نمیدانم چرا با این حال ان رامیکشیدم
هنوز روی صندلی خوب جا به جا نشده بودم که رامین با عصبانیت به دفتر امد وتا سیگار را توی دستم دید با خشم بطرفم امد.با دیدن قیافه عصبانی او از سر جایمبلند شدم.او با خشم سیگار را از دستم بیرون کشید و بعد سیلی محکمی به صورتمزد.صورتم را گرفتم.او سیگار را با دست خرد کرد.ناخودآگاه گفتم:رامین دستتمیسوزه.

با عصبانیت نگاهی به صورتم انداخت و به اتاقش رفت.
جای دست رامین رویصورتم مانده بود.نمیدانم چرا وقتی او مرا زد ناراحت نشدم و اصلا کینه ای از او بهدل نگرفتم.لحظه ای بعد صدای به هم ریختن چیزی از اتاق رامین شنیده شد.میدانستم اوعصبانی است.بخاطر همین خیلی ناراحت بودم.

غروب به خانه مادربزرگ رفتم.وقتیمادربزرگ مرا دید خوشحال شد و گفت:عزیزم بیا تو آقای محمدی اینجا تشریفدارند.
خوشحال شدم و همراه مادربزرگ داخل خانه شدیم.

T I N A 05-29-2010 10:36 AM

او با دیدن من در حالی کهتا بنا گوش سرخ شده بود ، سلام و احوال پرسی کرد. پرسیدم شما کی از مسافرت تشریفآوردید ؟ خیلی دلمان برای شما تنگ شده بود.

آقای محمدی در حالی که سرش پایینبود و آرام صحبت می کرد گفت : مدت یک هفته می شه از آلمان آمده ام ولی آنقدر رفت وآمد در خانه ما زیاد بود که نتوانستم زودتر به شما سر بزنم . خودم دلم داشت برایشما...
به روی خودم نیاوردم . مادربزرگ لبخندی زد و جلوی مادربزرگ میوه گذاشت.
پدربزرگ که آتش بیار معرکه بود گفت : لطفا حرفتان را قطع نکنید . اینجا کسیغریبه نیست.

بیچاره آقای محمدی تا بنا گوش سرخ شده بود و به من من افتاده بود. عینک ته استکانی اش را روی صورت جابه جا کرد و لیوان آب را سر کشید.
از آقایمحمدی خوشم می آمد . خیلی مظلوم بود و بیشتر مواقع گوش می داد تا اینکه حرف یزند . همیشه تمام حرکاتش با آرامش همراه بود. و خیلی مرد مؤدب و متینی بود.

پدربزگ کهخیلی از او خوشش می آمد ، یکدفعه رو به من کرد و گفت : دختر عزیزم امروز آقای محمدیاینجا آمده است که تو را از من خواستگاری کند. ولی من هنوز چیزی به ایشان نگفته ام.
جا خوردم چقدر این پدربزرگ رک صحبت می کرد . صورتم از خجالت سرخ شد. سکوت کردم.

مادربزرگ چشم غره ای به پدربزرگ رفت و گفت : چقدر عجله داری . چرا اینقدر سریعبه دخترم این حرف را زدی. دختر عزیزم خجالت کشید. و بعد به طرف من آمد و پیشانی امرا بوسید و گفت : اخلاق پدربزرگ همینجور است. یکدفعه آدم را غافلگیر می کند.
بیچاره آقای محمدی بدتر از من شده بود. انتظار نداشت پدربزرگ جلوی او موضوع رامطرح کند. طفلک با من من گفت : افسون خانوم من به شما خیلی علاقه دارم . طوری کهمدت یک سالی است که در خارج بودم تمام فکرم مشغول شما بود . لطفا درمورد پیشنهاد منخوب فکر کنید و بعد جوابتان را به من بدهید و با این حرف سریع بلند شد و در حالی کهاحساس می کردم دستهایش می لرزد با همه خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.

بادلخوری به پدربزرگ نگاه کرده و گفتم : شما خوب آدم را غافلگیر می کنیذد . داشتم ازخجالت می مردم.
پدربزرگ در حالی که از خنده ریسه می رفت گفت : چقدر مرد بی عرضهای است. او بایستی الان رو یک پا می ایستاد و جواب خواستگاریش را از تو می گرفت. منتا به حال مردی به این بی عرضگی ندیده بودم. و دوباره به خنده افتاد.(وا إإإإإ یکنفر هم این وسط آدم درست و حسابی از آب در می آد ، با ادبه اینا می گن بی عرضه)

مادربزرگ و پدربزرگ داشتند مرا متقاعد می کردند که آقای محمدی مرد خیلی خوبیاست و او می تواند مرا خوشبخت کند . ولی هیچکدام آنها نمی دانستند که من دل به کسدیگه ای بسته ام و با جان و دل دوستش دارم.
یک ساعتی آنجا نشستم و بعد خداحافظیکردم و به خانه آمدم . شیما وقتی مرا دید با ناراحتی گفت : چرا گونه ات کبود شدهاست.

با تعجب جلوی آینه رفتم . یک لک کوچک کبودی روی گونه ام بود. که زیاد مشخصنبود.
گفتم : شاید به جایی خورده است و بعد یکدفعه یاد سیلی رامین افتادم . ولیبه شیما چیزی نگفتم حرکات شیما و مادر مرموز بود و احساس می کردم مادر خوشحال است.

ساعت ده شب آقای شریفی همراه همسرش به خانه ما آمد ولی رامین نیامده بود.
بعد از یک ربع دایی محمود و لیلا هم به خانه ما آمدند . از آمدن آنها تعجب کردم . آنها ساعت ده شب چرا به خانه ما آمده بودند.

بعد از ده دقیقه که همه رفتارشانمرموز و موزیانه بود، آقای شریفی گفت : افسون جان اگه می شه یک لحظه برو خانه ما ،آقا رامین با شما کار داره. به من پیغام داد وقتی به خانه شما آمدم به شما بگویم کهبه او سر بزنید. فکر کنم می خواهد در مورد چند پرونده با شما صحبت کند.

آرامبلند شدم . مینا خانوم لبخندی موزیانه زد که حس کردم موضوع چیز دیگری است.
قلبمبه شدت می زد.
مسعود و شیما طوری نگاهم می کردند که خنده ام گرفت . گفتم : چرااینطوری نگاهم می کنید.

مسعود گفت : هیچی . فقط حس می کنم که داری کم کم از ماجدا می شوی.
گفتم : یعنی اینقدر از من بیزار هستید که...
شیما با مسعود بافریاد کوتاهی حرفم را قطع کردند و مسعود گفت : دفعه آخرت باشه که این حرف را زدی. تو همیشه روی چشم ما جا داری.
لبخندی زدم و از خانه خارج شدم.

زنگ خانه رافشردم ولی بدون اینکه کسی از پشت آیفون حرفی بزند در باز شد.
وارد خانه شدم وبه طبقه بالا رفتم . در اتاق باز بود. وارد اتاق شدم . صدا زدم آقا رامین.
رامین از اتاقش بیرون آمد. پیراهن آبی آسمانی و شلوار سفیدی بر تن داشت که خیلیزیباتر شده بود. سلام کردم . بدون اینکه جوابی به من بدهد روی مبل روبه روی من نشستولی من ایستاده بودم. گفتم : با من کاری داشتید؟
سکوت کرد و چیزی نگفت . فقطدستش را دو طرف مبل گذاشته بود و در چشمان من خیره شده بود. لحظه ای دست و پایم راگم کرده بودم. همینجور ایستاده بودم . هنوز کت و دامن سفید را بر تن داشتم.

هیکلم را برانداز کرد و آرام گفت : تو روز به روز زیباتر می شوی.
سرم راپایین انداختم و گفتم : مرا خواستید که این حرف را بزنید.
رامین با عصبانیتبلند شد و با صدایبلند گفت : تو از کسی خوشت اومده که لباس سفید پوشیدی ؟
آرامگفتم : فکر کنم به خودم مربوط باشه.

رامین نزدیکم شد و گفت : چرا صورتت کبودشده ؟
لبخندی زده و گفتم : شاهکار خودتان است . امروز وقتی سیلی زدید اینطورشد.
با ناراحتی دستی به موهایش کشید و به طرف مبل رفت و به حالت زمزمه گفت : وای خدای من چقدر محکم زدم. اصلا در آن لحظه نفهمیدم چکار می کنم و بعد رو به منکرد و گفت : بنشین می خواهم با تو حرف بزنم و بعد خودش به طرف آشپزخانه رفت. رویمیل نشستم . او با سینی چای برگشت و وقتی جلوی من چای می گذاشت گفت : قراره کی بهسامان جواب بدهی.

لبخندی موزیانه زده و گفتم : تا فردا باید جواب قطعی را به اوبدهم. ولی سر دو راهی مانده ام . چون آقای محمدی هم از من خواستگاری کرده است. و مننمی دانم چکار کنم.
رامین با تعجب پرسید مگه آقای محمدی به ایران آمده است.
گفتم : آره. یک هفته می شه و امروز غروب خانه پدربزرگ بود و مرا از پدربزرگخواستگاری کرد. خیلی اظهار علاقه می کرد. حالا مانده ام چکار کنم.
رامین با خشمبلند شد و فریاد کشید: چرا مردم را اینقدر معطل می کنی. چرا یکدفعه جوابشان را نمیدهی. جوابشان را بده و خلاصشان کن. مگه مردم مسخره تو هستند که آنها را دور میچرخانی. کمی شعور داشته باش.

یکدفعه از کوره در رفتم و من هم با صدای بلند گفتم: آخه چند بار جواب رد به آنها بدهم.. چند بار بگویم آنها را نمی خواهم . چند دفعهبگویم که دوستشان ندارم. آخه تو بگو دیگه چه جوری حرف بزنم. توی عروسی فرزاد بهخاطر اینکه سامان دست از سرم برداره گفتم پنج روز مهلت می خواهم. تا فکر کنم. ولیبه خدا او را نمی خواهم . خود خدا می داند که اصلا دوستش ندارم . آخه چکار کنم و بهگریه افتادم.

رامین با ناراحتی به طرفم آمد و کنارم نشست و گفت : تورو خدا گریهنکن . مگه بچه شده ای . و بعد یک لیوان آب سرد به دستم داد.
وقتی خواستم لیوانرا از دستش بگیرم ، چشمم به دستش افتاد . با ناراحتی گفتم : دستت چه شده ؟

رامین لبخندی زد و گفت : شاهکار سرکار خانم است.
با تعجب گفتم : من؟إإإإإإإإإإإإإإإإإإ
رامین گفت : وقتی سیگار را از تو گرفتم و با دست خاموشکردم این بلا سرم آمد.
چند جای دستش تاول زده بود.

گفتم : خوب چرا عصبانیشدی ، اگه می گفتی که سیگار نکشم من هم نمی کشیدم . لازم نبود هم خودت و هم مرامجروح کنی.

رامین با نارحتی گفت : مال من مهم نیست ولی صورت تو منو خیلی ناراحتمی کنه. وقتی دیدم که از آن زن سیگار گرفتی و بی تفاوت از کنارم رد شدی ، خیلعصبانی شدم. پشت سرت بالا اومدم . وقتی دیدم بی خیال سیگار را تو دست داری بیشترعصبانی شدم و دیگه نفهمیدم چکار می کنم.

وقتی به اتاقم رفتم ، از اینکه تو راسیلی زده بودم داشتم دیوانه می شدم. تمام وسایل روی میز را روی زمیز پرت کردم . وقتی خانوم محتشم به اتاقم آمد او را با عصبانیت بیرون کردم. اولین باری بود که بااو اینطور برخورد می کردم.

با منایه گفتم : خوش به حال خانوم محتشم که اینقدررئیس به او توجه داره و این همه به فکر او است. نمی دانستم اینقدر دوستش داری.

T I N A 05-29-2010 10:43 AM


رامین با عصبانیت دستم راگرفت. دستش آشکارا در دستم می لرزید و داغ شده بود گفت : افسون تو تنها کسی هستی کهدوستش دارم . من تو را می خواهم . برای خودم ، برای زندگی خودمان ، برای عشقبینمان. وقتی تو را با کس دیگری می بینم ، می خواهم دیوانه شوم . افسون به خدادوستت دارم . تو دوست داری که بهت بگویم دوستت دارم؟ آره افسون به جان عزیزت مندیوانه ات هستم . دوستت دارم. با من زندگی کن. افسون به خدا سه سال و نیم است که ازعشق تو دارم می سوزم. چرا با من این کار را می کنی.
چشمهای تو از من می خواهند کهبهت بگم دوستت دارم . آره افسون می خواهمت. به خدا دوستت دارم و بعد در حالی که رنگصورتش گلگون شده بود بهچشمهایم خیره شد و سکوت کرد.

قلبم به شدت می زد و خجالتکشیدم. او بالاخره بعد از سالها به من گفت که دوستم دارد. اولین باری بود که از اومی شنیدم که عشقش را مستقیما به زبان آورده است.

نمی دانستم به او چه بگویم . چقدر دستش در دستم داغ بود. آرام دستم را از دستش بیرون کشیدم تا متوجه لرزش دستمنشود. رامین کنارم نشسته بود. دوباره آرام گفت : افسون به خدا خوشبختت می کنم.
سرم را پایین انداخته بودم . دستش را زیر چانهام برد و سرم را بالا آورد و گفت : حرف بزن منتظر جوابم هستم.
صورتم قرمز شده بود. با من من گفتم : من هم دودوستت دارم.

رامین همینجور دستش زیر چانه ام بود و انگار می خواست که این جملهرا دوباره تکرار کنم.
لبخندی زده و گفتم : من هم دوستت دارم . برای خودمزندگیمان. من هم می خواهمت.

رامین با خوشحالی بلند شد و سریع به طرف تلفن رفت وشماره خانه ما را گرفت و با پدرش صحبت کرد و گفت : پدر جان افسون راضی است و بعد ازلحظه ای گوشی را قطع کرد.

با تعجب گفتم : موضوع چیه مگه آنها می دانستند که توبرای چه موضوعی مرا صدا زدی؟
رامین لبخندی زد و گفت : آره عزیرم. همه میدانستند جز خود تو. وای چقدر دوست داشتم تو را عزیرم صدا بزنم و بعد به طرفم آمد . کنارم نشست و گفت : وقتی از شرکت به خانه آمدم ، خیلی عصبانی بودم . مادرم به اتاقمآمد و گفت که سامان دوباره از تو خواستگاری کرده است و قراره تو پنج روز دیگه جوابشرا بدهی و فردا مهلت جوابش است. دلم از این حرف فرو ریخت و داشتم دیوانه می شدم. بهخاطر سیلی که بهت زدم خودم را سرزنش می کردم. به مادرم گفم که در شرکت با تو چکارکردم. مادر خیلی ناراحت شده بود و می گفت فکر نمی کنم افسون بهت جواب مثبت بدهد. ولی من می دانستم که تو از من ناراحت نیستی . چون وقتی بعد از سیلی سیگار را خاموشکردم تو به خاطر دستم ناراحت شدی. به آنها گفتم که امشب به خواستگاریت بیایند ولیتا وقتی که تو در آنجا هستی حرفی از خواستگاری نزنند و تو را پیش من بفرستند تاخودم از زبان خود تو جوابم را بشنوم و به آنها خبر بدهم. و بعد خودش را روی مبلانداخت . و گفت : آه خدا چقدر راحت شدم. می دان که امشب برای اولین بار بعد ازسالها راحت می خوابم.
در همان لحظه صدای زنگ در بلند شد . در را باز کرده و بهطرف رامین رفتم و گفتم : لطفا خوب بنشین . چرا غش کردی؟ خوب نیست. مادر و پدرتهمرا بچه ها آمدند.

رامین نگاهی به صورتم انداخت . بلند شد و گفت : باورم نمیشه که تو زن من شدی. این آرزوی من بود که تو را یک روز در آغو...
در همان لحظهدر باز شد و آقای شریفی و مینا خانم و مسعود و شیما و دایی محمود و مادر ، همه باهم داخل خانه شدند و به طرف من آمدند و مرا می بوسیدند و آقای شریفی پسرش را بوسیدو با بغض به او تبریک گفت . مینا خانم مرا بوسید و از خوشحالی گریه می کرد. لیلاروی سرمان نقل می ریخت و آقای شریفی قربان صدقه ام می رفت و مینا خانم انگشتری زیبادر دستم کرد.

همه دور من و رامین جمع شده بودند.
چشمم به شیما افتاد بغضروی گلویم نشست . چشمهای او مانند فرهاد نگاهم می کرد. ولی شیما به طرفم آمد و مرادر آغوش کشید و آرزوی خوشبختی برایم کرد.
دایی محمود با خوشحالی گفت : رامینجان دیدی گفتم گر صبر کنی زغوره حلوا سازم. این هم افسون تو . بالاخره او را به دستآوردی.

شیما خنده ای سر داد و گفت : بیچاره سامان الان در چه رویایی سیر میکنه.
مسعود دستی به موهایم کشید و گفت : افسون حق آقا رامین بود. چون سالها میشد که دلش اسیر این خواهر بی انصاف ما بود.
نگاهی به رامین انداختم . سرش پایینبود و تا بنا گوش سرخ شده بود.
مینا خانوم برایمان اسفند دود کرد و شیرینیآورد.

مادرم با بغض نگاهم کرد و گفت : آرزو داشتم که رامین را دوباره در جمعخانواده خودمان ببینم .
دایی گفت : راستی آبجی چند سال پیش قرار بود شما برایآقا رامین زن بگیرید. می تونم بپرسم کی را برای او در نظر گرفته بودید.
مادرلبخندی زد و گفت : گذشته ها گذشته فراموشش کنید.

مسعود با اصرار گفت :» تو روجون من بگو کی را برای آقا رامین زیر سر داشتی.
مادر لبخندی زد و گفت : قراربود بعد از عروسی داداش محمود و لیلا جون من همراه آقا رامین و مینا خانوم و آقایشریفی به خواستگاری دختر عمو علی یعنی کتایون برویم ولی با امروز و فردا کردن آقارامین متوجه شدم راضی به این ازدواج نیست.

رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : وقتی کسی که زندگی من بود ، در کنارم پس چه دلیلی داشت که به اجبار کس دیگر را قبولکنم.
شیما با خوشحالی گفت : اگه مامانم و فرزاد این موضوع را بشنوند چقدرخوشحال می شوند. آنها خیلی با این وصلت راضی بودند.

در همان لحظه تلفن زنگ زد وآقای شریفی وقتی گوشی را برداشت بعد از کمی صحبت رو به رامین کرد و گفت : آقایمحمدی با شما کار داره.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و به طرف تلفن رفت. منتمام حواسم به او بود. مینا خانوم و لیلا مانند پروانه دورم می گشتند و خیلی قربانصدقه ام می رفتند. بعد از لحظه ای رامین مرا صدا زد. به طرفش رفتم. گوشی را بادلخوری به دستم داد و در حالی که با یک دست دهنی گوشی را گرفته بود گفت : آقایمحمدی زنگ زده و از من می خواهد که قرار خواستگاری با مادرت در میان بگذارم تا آنهابه خواستگاریت بیایند و اینجا داره منو واسطه قرار می ده. من نمی توانم به او چیزیبگم. بهتره خودت موضوع را برایش تعریف کنی.

با ناراحتی گفتم : رامین من خجالتمی کشم.

T I N A 05-29-2010 10:46 AM

رامین با لحن جدی و محکمگفت : اگه به من علاقه داری و مرا می خواهی دیگه نباید از کسی خجالت بکشی. حرفت رابزن و به همه بگو که منو دوست داری.
لبخندی زده و گفتم : بهتره بلند گو بردارمو این خبر را به همه دنیا برسانم. و بعد دستش را که روی دهنی گوشی بود برداشتم ولیاو دستم را محکم گرفت و آرام فشرد.
در حالی که در چشمهای رامین نگاه می کردم باآقای محمدی احوال پرسی کردم . آقای محمدی گفت : من نمی دانستم شما آنجا تشریفدارید. می خواستم از آقا رامین بخواهم که با شما قرار بگذارد که چه روزی من همراهخانواده ام به خواستگاری بیایم.
در حالی که به رامین نگاه می کردم گفتم : ببخشید که شما را ناراحت می کنم. می خواستم به شما بگم که من نمی توانم به شما جوابمثبت بدهم چون نیم ساعت قبل من نامزد کرده ام و او را از جانم بیشتر دوست دارم. رامین لبخندی زد و دستم را آرام فشرد . آهسته گفت : من هم دوستت دارم.(ای خداچه مرغ عشقهایی)
صدای آقای محمدی به لرزش افتاد و با ناراحتی گفت : ولی من ... و بعد از لحظه ای سکوت کرد و دوباره ادامه داد : می تونم بپرسم که این مرد خوشبخترا من می شناسم یا نه؟
گفتم : شما او را می شناسید لطفا گوشی دستتان با خود اوصحبت کنید و بعد گوشی را به رامین دادم.
رامین در حالی که هنوز دستم را محکمگرفته بود آرام گفت : محمدی جان ببخشید که نتوانستم دوست خوبی برات باشم. این دختررا که می بینی خیلی مرا عذاب داده است تا به دستش آورده ام. مدت چهار سال بود کهدوستش داشتم و دارم و حالا بعد از سالها بدبختی او را نامزد کرده ام. انشاء اللهخودم یک دختر خوب براین پیدا می کنم و بعد از کمی صحبت با او خداحافظی و گوشی را بهدستم داد و گفت : می خواهد بهت تبریک بگه که شوهری مانند من قسمتت شده است.
بهخنده افتادم. گوشی را گرفتم . آقای محمدی در حالی که مشخص بود تظاهر به خوشحالی میکند تبریک گفت و آرزوی خوشبختی برایمان کرد. وقتی خداحافظی کردیم و گوشی را گذاشتمگفتم : بیچاره آقای محمدی. رامین اخمی کرد و گفت : بیچاره من که سالهاست اینوضع را تحمل می کردم. همه زدند زیر خنده.
وقتی هر دو با هم پیش بقیهبرگشتیم و من کنار آقای شریفی نشستم ، یکدفعه احساس کردم شکوفه ، رویا و فرهاد وپدرم کنار شومینه ایستاده اند و مرا نگاه می کنند. با دیدن فرهاد بی اختیار ازسر جایم بلند شدم و آنها غیب شدند. با ناراحتی دستی به صورتم کشیدم. از اینکهیکدفعه بلند شدم همه تعجب کردند. آقای شریفی گفت : دخترم چی شده ؟ سکوت کردم وسرم را پایین اندذاختم. رامین نگران شد و به طرفم آمد و گفت : افسون چی شده.
ناخودآگاه گفتم : یک لحظه احساس کردم فرهاد اینجاست. از این حرف من همه یکهخوردند. شیما به گریه افتاد. سریع از همه معذرت خواهی کردم و به سرعت ازآنجا خارج شدم و یک راست به خانه خودمان رفتم. در اتاقم را باز کردم و در حالی کهگریه می کردم سرم را روی لبه تخت گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم.
لحظه ای بعددست مردانه ای روی شانه هایم گذاشته شد و مرا به طرف خود کشید . وقتی برگشتم رامینرا دیدم. ناخودآگاه در آغوشش فرو رفتم و با گریه گفتم : رامین دوستت دارم. (خیلی هماز سر آگاهی این کارو کردی ناقلا) رامین دستی به موهایم کشید و آراک گفت : عزیزم من هم دوستت دارم . احساس می کردم تکیه گاه پیدا کرده بودم. حالا کسی بودکه به او نزدیک باشم. حالا همدمی داشتم که سرم را روی شانه هایش بگذارم. صدای قلبشرا می شنیدم.
آرام از آغوشش بیرون آمدم. رامین بلند شد و روی تختم درازکشید و گفت : آدم با گریه سبک می شه. اگه دوست داری گریه کن. گفتم : تو هنوز همبه شکوفه فکر می کنی.
رامین نیم خیز شد . کنارش نشسته بودم . گفت : از وقتی کهاحساس کردم دوستت دارم و عاشقت شده ام دیگه فکرش را هم نکرده ام و حالا تو زن منهستی. می خواهم شکوفه را به طوفان خاطره ها بسپارم و بعد دوباره دراز کشید و آرامگفت : تو هم باید فرهاد را به طوفان خاطره ها بسپاری. با ناراحتی گفتم : ولی مننمی توانم.
رامین با عصبانیت از روی تخت بلند شد و با صدای بلند گفت : پس توهنوز مرا آنطور که من می خواهم دوست نداری. سریع گفتم : این حرف را نزن . من تورا از چشمهای خودم بیشتر دوست دارم. رامین با اخم گفت : اگه منو دوست داری پسچطور نمی توانی او را فراموش کنی. گفتم : آخه...
حرفم را قطع کرد و گفت : آخه نداره. من وقتی احساس کردم که دوستت دارم دیگه شکوفه را فراموش کردم. باناراحتی گفتم : پس خیلی آدم بی احساسی هستی.
رامین رو به رویم جلوی پایم نشست. دستم را گرفت و آرام گفت : اینطور حرف نزن . من وقتی دیدم عشقی که قبلا به شکوفهداشتم ، حالا آن را بیشتر از قبل به تو دارم ، به خودم گفتم من باید این عشق حقیقیرا ستایش کنم . بالاخره من هم باید زندگی کنم و تو هم باید زندگی کنی. حالا کههمدیگر را واقعا دوست داریم باید به هم فکر کنیم . تو حالا زن من هستی. دیگه نبایدفکر هیچ مردی را در ذهنت بیاوری و بعد با ناراحتی بلند شد. دستی به موهایم کشید وپیشانی ام را بوسید و سریع از اتاق خارج شد.
دوباره به گریه افتادم. رامین راستمی گفت ولی من هنوز دلم پیش فرهاد بود. هنوز همه جا او را می دیدم. فردا صبحبلوز و دامن سبز روشنی پوشیده و از خانه بیرون آمذددم تا به شرکت بروم.
رامینجلوی در خانه ما با ماشین منتظرم بود. به طرفش رفتم . او سرش روی فرمان ماشین بود . لحظه ای احساس کردم خوابیده است. وقتی در را باز کردم سرش را بلند کرد . وقتی مرادید لبخندی زد و گفت : چقدر خوشگل شدی . دیگه هیچوقت دوست ندارم مشکی تو تنت ببینم.
لبخندی به او زده و گفتم : بهت قول می دهم که نزدیک آن رنگ دیگه نروم و پرسیدم : صبحانه خورده ای؟جواب داد : آره. خورده ام . تو چی خورده ای ؟
گفتم : آره من هم خورده ام. ببیم ، چرا پکر هستی. انگار حالت خوب نیست . نکنه از چیزیناراحت هستی. رامین نفس بلندی کشید و با لحن سردی گفت : نه چیزی نیست. لبخندی به او زده و گفتم : انگار من زنت هستم . نکنه به من اطمینان نمی کنی کهحرفت را بزنی.
بدون اینکه انتظار این حرف را داشته باشم رامین گفت : نه. هنوزبهت اطمینان ندارم. جا خوردم و پرسیدم : آخه برای چی ؟با ناراحتی گفت : تاوقتی که به فکر مرد دیگری هستی نمی توتنم به تو اطمینان کنم. حتی به عشق تو شکدارم.
با اخم گفتم : ولی تو خیلی از من انتظار داری که به این زودی همه چیز رافراموش کنم. با عصبانیتی که به اجبار می خواست آن را مهار کند گفت : وقتی تو بهمن جواب مثبت دادی یعنی اینکه باید در همه حال و در همه صورت به فکرمن باشی و فقطبه آینده و زندگی مشترکمان فکر کنی. من نمی تونم این را تحمل کنم که تو را همیشه درفکر او ببینم.
سکوت کردم . چون می دانستم حق با رامین است . من باید بیشتر بهاو فکر کنم . باید کاری کنم که او به عشق من شک نداشته باشد. رامین هم دیگهچیزی نگفت و همراه هم به شرکت رفتیم.

T I N A 05-30-2010 08:53 AM

وقتی به شرکت رسیدیم رامین خواست که همراه او داخل شرکتشوم. دوشادوش هم وارد شرکت شدیم . خانم محتشم وقتی من و رامین را کنار هم دید حسادتاز صورتش هویدا شد. ولی چیزی نگفت.

رامین رو به من کرد و گفت : موقع ناهارمنتظرم بمان با هم به طبقه پایین برویم.
لبخندی به او زده و گفتم : چشم عزیزم.
رامین لبخند سردی زد و آرام گفت : خوبه. می بینم شیرین زبانی هم بلد هستی و بااین حرف به اتاقش رفت.

نگاهی به خانم محتشم انداختم. پوزخند تمسخر آمیزی زد وبه اتاقش رفت.
از حرکت او به خنده افتادم.
از وقتی که با رامین نامزد کردهبودم دوست داشتم که مدام کنارم باشد. احساس امنیت می کردم . قلبم حالا برای کسی میطپید. به خاطر همین هر نیم ساعت یک پرونده بر می داشتم و داخل اتاقش می شدم تا اوپرونده ها را بررسی مند. قبلا پرونده ها را جمع می کردم و ساعت آخر کار آنرا پیشرامین می بردم ولی آنروز دلم طاقت نمی آورد. دوست داشتم او را ببینم و رامین هممتوجه این موضوع شده بود و احساس می کردم خوشحال است و از ناراحتی او کم شده است.

رامین لبخندی زد و گفت : عزیزم چند تا دیگه پرونده مانده است؟
متوجه منظورششدم . در حالی که از این حرف او خجالت کشیده بودم گفتم: سعی می کنم دیگه مزاحمتنشوم . آخه ناراحتی صبح شما منو داره کلافه می کنه . به خاطر همینه که...

رامینحرفم را قطع کرد و گفت : عزیزم منظوری نداشتم . من خوشحال می شوم که هر دقیقه کنارمباشی. با تو شوخی کردم و بعد پرونده را از من گرفت. وقتی خواستم از اتاق بیرونبیایم ، رامین گفت : عزیزم نیم ساعت دیگه باز منتظرت هستم . خجالت کشیدم و از اتاقخارج شدم. دیگه برایش پرونده نبردم.
مدت نیم ساعت که گذشت ، رامین از اتاقشبیرون آمد. وقتی دید که پشت میز نشستم ام گفت : نکنه دیگه پرونده نداریم؟

نگاهیبه صورت او انداختم و گفتم : چرا ولی ...
رامین حرفم را با اخم قطع کرد و گفت : نیم ساعته که منتظرت هستم . نکنه خوشت میاد که منو چشم براه بگذاری.
لبخندی زدمو پرونده ها را برداشتم و به اتاقش رفتم. گفتم : چه خبره. چرا داد و فریاد راهانداخته ای؟
رامین به خنده افتاد و گفت : خوب از من حساب می بری و خواست که بهطرفم بیاید ولی در همان لحظه خانم محتشم در زد و وارد دفتر شد.(بر خرمگس معرکهلعنت) من از اتاق بیرون آمدم.
موقع ناهار همراه رامین به طبقه پایین تویناهار خوری رفتم. با هم سر میز نشستیم . همه کارمندان با تعجب ما را نگاه می کردند.
آرام گفتم : بهتر نیست به کارمندان شرکت بگویی که من و تو با هم نامزد کردهایم.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : به آنها ربطی نداره که من نامزد کردهام یا نه .
با ناراحتی گفتم : آخه من اینطور در شرکت با تو معذب هستم.

رامین با اخم گفت : به کارمندان من هیچ ربطی نداره که من با چه کسی غذا می خورمو یا حرف می زنم. تو هم اینقدر فکرهای بی خود نکن و بعد تکه ای از سینه مرغ را رویچنگال گرفت و به طرف دهانم آورد و گفت : دوست دارم اینو از دست من بخوری.
بانگرانی نگاهی به اطرافم انداختم. همه داشتند زیر چشمی ما را نگاه می کردند . مخصوصاخانم محتشم بدجوری نگاهم می کرد.
نمی خواستم از دست رامین چیزی بخورم ولی پیشخودم فکر کردم که حتما رامین عصبانی می شود . در حالی که دودل بودم تکه مرغ را بهدهان گذاشتم.
رامین لبخندی زد و گفت : آفرین عزیزم. دوست ندارم به جز من به چیزدیگه یا کس دیگه فکر کنی.

وقتی از سالن ناهار خوری برگشتیم ، رامین در موقعرفتن به داخل دفترش گفت : راستی برای مادرت زنگ بزن و بگو که ما برای شام به خانهنمی رویم.
با تعجب گفتم : برای چی؟
لبخندی زد و در حالی که در را باز میکرد گفت : برای چی نداره. دوست ندارم برویم خانه مگه زوره و با خنده داخل اتاقش شد.
در همان لحظه خانم محتشم که در اتاقش بود با کلی پرونده به طرف من آمد و باعصبانیت گفت : چقدر دیر سر کار می آیی . تمام پرونده ها روی دستم مانده است. اگهایندفعه دیر بیایی به رئیس گزارش می دهم. درسته که از آشناهای رئیس هستی ولی تافتهجدا بافته که نیستی. ما همه کار می کنیم ولی تو برای جلب توجه کردن رئیس فقط بهخودت می رسی . (بترکه چشم حسود که خمار مونده ) لبخندی به او زدم.

ولیانگار خانم محتشم بیشتر عصبانی شد و به خاطر اینکه ناراحتم کند گفت : حالا خوبه کهشوهرت مرده و تو بیوه هستی وگرنه اگه شوهر داشتی بایستی اینجا را پاتوق مسخره بازیهای خودت می کردی و روزی یک مدل به اینجا می آمدی و شوهر بی غیرتت هم چیزی بهت نمیگفت.
از این حرف او اعصابم به هم ریخت و خشم وجودم را گرفت. انگار دنیا دور سرممی چرخید . بدون اینکه بدانم چه می کنم ، از سر جایم بلند شدم . مشت محکمی به رویمیز کوبیدم و فریاد زدم : خفه شو پیر دختر دیوانه. صد دفعه گوشه کنایه زدی ، حرمتترا نگه داشتم . ولی تو لیاقت نداری که بهت احترام بگذارم. به خدا اگه ایندفعه حرفشوهرم را بزنی ، دهنت را تابنا گوش پاره می کنم.(اوه اوه جذبرو دارید )

درهمان لحظه رامین سرارسیمه از دفتر بیرون آمد و با اضطراب گفت : چی شده چرا فریاد میکشی؟
با خشم گفتم : به این پیر دختر نفهم بگو هی راه می ره و مدام متلک و گوشهکنایه می زنه. هر چه احترامش را نگه می دارم او آدم نمی شه. انگار من مثل خودش آبزیرکاه هستم. پدر سوخته گری از تو بر می آید دختره بی شعور.
رامین به طرفم آمد . دستم را گرفت و با اخم گفت : چرا فریاد می کشی. ساکت باش ببینم چی شده است و روکرد به خانم محتشم و با عصبانیت گفت : چی شده ؟ چرا با هم دعوا گرفته اید. موضوعچیه؟
خانم محتشم که از برخورد ناگهانی من جا خورده بود و فکر نمی کرد که من اینطور عصبانی شوم ، با ناراحتی گفت : نه چیزی نیست . من به ایشون فقط گفتم که چرا دیرسر کار می آیند و او اینطور داد و فریاد راه انداخت.
با خشم و فریاد گفتم : چراداری دروغ می گی؟ چرا نمی گی که مدام سر به سرم می گذاری و نیش و کنایه می زنی؟

رامین با عصبانیت سرم فریاد زد : افسون ساکت باش ببینم موضوع چیه. چرا مانندزنان کولی رفتار می کنی. و بعد با خشم رو کرد به خانم محتشم و گفت : ببینم همه راتو برایم تعریف کن.
با عصبانیت دستم را از دستش بیرون کشیدم و کیفم را بداشتم وبا صدای بلند گفتم : دیگه نمی تونم کنایه های او را تحمل کنم.
رنگ صورت خانممحتشم به وضوح پریده بود . به من من افتاده بود . وقتی داشتم از شرکت بیرون می آمدم، صدای فریاد رامین را می شنیدم که می گفت : افسون برگرد . افسون صبر کن با همبرویم. توجهی نکردم .

آنقدر عصبانی بودم که وقتی از پله ها پایین آمدم ماشینیگرفتم و یک راست به خانه مادربزرگ رفتم.
آنها با دیدن من خوشحال شدند. ولی وقتیمرا عصبانی و خشمگین دیدند ، پدربزرگ گفت : آخه دختر تو چرا همیشه با عصبانیت واخمو به اینجا می آیی. چرا اعصابت را خرد می کنی. بیا کنارم بنشین ببینم چرا دوبارهنارحت هستی.
با گریه موضوع را برایشان تعریف کردم.

آنها وقتی شنیدند که منو رامین نامزد کرده ایم خیلی خوشحال شدند و به من تبریک گفتند.
پدربزرگ گفت : رامین پسر خیلی خوبی است . من حدس زده بودم که او تو را دوست دارد. خوشحالم کهبالاخره سر عقل آمدی و دوباره مردی را برای زندگیت انتخاب کردی . ولی تو اشتباهکردی به اینجا آ»دی. بایستی همانجا می ماندی تا خود آقا رامین موضوع را پی گیریکند.
با بغض گفتم : آخه دیگه طاقت نیاوردم.

مادربزرگ و پدربزرگ خیلی مرانصیحت کردند. ساعت هشت شب بود که زنگ در خانه به صدا در آمد. مادربزرگ رفت و در راباز کرد.
من داخل اتاق نشسته بودم و تلوزیون تماشا می کردم.
یکدفعه رامینبا عصبانیت وارد اتاق شد . به احترامش از جا بلند شدم . وقتی مرا آنجا دید به طرفمآمد و دستش را برای سیلی زدن بالا برد ولی سیلی نزد. با خشم گفت : به خدا افسوندوست دارم آنقدر بزنمت تا اینکه تمام حرصم خالی شود. ولی حیف که دلم نمی آید. حالازودتر آماده شو که به خانه برویم.
مادربزرگ و پدربزرگ هر چه اصرار کردند کهبرای شام آنجا بمانیم رامین قبول نکرد و از اینکه آنها را ناراحت کرده بود عذرخواهیکرد. رامین با پدربزرگ روبوسی کرد و بعد خداحافظی کردیم.

وقتی هر دو سوار ماشینشدیم آرامی گفتم : رامین من ...
رامین با خشم گفت : خفه شو. حرف نزن که بدجوریعصبانی هستم.
جلوی در خانه پیاده شدیم . وقتی به حیاط رفتیم با ناراحتی دوبارهگفتم : رامین خواهش می کنم گوش کن .

رامین با عصبانیت مچ دستم را گرفت و مرا بهطرف اتاقم برد و با خشم گفت : در اتاقت را باز کن.
با دستی لرزان کلید را ازکیفم برداشتم. وقتی داشتم در را باز می کردم ، مادرم و شیما وقتی صورت عصبانی و سرخشده رامین را دیدند گفتند آقا رامین لطفا شما او را ببخش.
رامین با ناراحتی بهمادرم نگاه کرد و گفت : مادر ببخشید که شما را ناراحت می کنم ولی افسون باید بفهمهکه نمی تونه با من اینطور رفتار کنه.

در را باز کردم و داخل اتاق شدم . رامینبا عصبانیت داخل شد . دستم را کشید و مرا به طرف دیوار محکم هول داد. طوری که دستمبه عکس فرهاد خورد و عکس به زمین افتاد و با صدای بلند خرد شد. خم شدم و عکس رابلند کردم و بدون اینکه متوجه باشم ، آن را روی سینه ام گذاشتم .
رامین با خشمنگاهم کرد و فریاد : دختره دیوانه من حتی سر قبر فرهاد رفتم ولی آنجا تو را پیدانکردم . چقدر دنبالت گشتم و یکدفعه یادم آمد که شاید پیش پدربزرگ رفته باشی. به خداافسون اگه دوستت نداشتم به خاطر همین حرکتت یک لحظه با تو زندگی نمی کردم و ازهمینجا برای همیشه تو را منار می گذاشتم و بعد با عصبانیت به طرفم آمد و عکس فرهادرا از دستم بیرون
کشید و روی تخت پرت کرد.
با نارحتی به رامین نگاه کردم.
رامین ار اتاق خارج شد ولی دوباره برگشت و گفت : راستی از فردا حق نداری بهشرکت بیایی . و دوباره از اتاق خارج شد.
جا خوردم. پیش خودم گفتم : آخه او چطورتوانست حرف او پیر دختر فیس و افاده ای را باور کند. از اینکه رامین حرفم را باورنکرده بود عصبانی شدم.

T I N A 05-30-2010 08:57 AM


شیما سریع به اتاق آمد . وقتیعکسهای فرهاد را دید که به در و دیوار اتاقم پر کرده ام ، به گریه افتاد . مرا درآغوش کشید و با گریه گفت : چرا نمی خواهی زندگی خوشی داشته باشی. به خدا با اینکارهای تو فرهاد زنده نمی شه.

با ناراحتی گفتم : او از دیشب تا حالا اخلاقش عوضشده است. صبح وقتی او را دیدم خیلی ناراحت بود.
شیما لبخند غمگینی زد و گفت : تو هنوز متوجه نشده ای او چرا ناراحت است.
گفتم : نه به خدا نمی دانم . آخهچرا...

شیما به طرف عکسهای فرهاد رفت ، با بغض دستی روی صورت او کشید و گفت : رامین به خاطر این عکسها ناراحت است و می دانم حق دارد که ناراحت شود. چون دیگه توزن او هستی و نباید عکس مرد دیگری در اتاقت باشد. خود من هم وقتی عکسها را دیدم جاخوردم.
سریع بلند شدم و گفتم : تا وقتی که زن رسمی او نشده ام ، این عکسها دراتاقم می مونه.

شیما با اخم نگاهم کرد و گفت : پس تا اون موقع باید این رفتارخشن او را تحمل کنی و با ناراحتی از اتاق بیرون رفت.
مادر با ناراحتی به اتاقمآمد و با نگرانی گفت : دیشب وقتی تو به خانه آمدی ، آقای شریفی درباره عقد کنانصحبت کرد و قرار شد این هفته جمعه عقد کنان کوچکی برایتان بگیریم. امروز صبح بهعموهایت خبر دادم و آنها چقدر از این موضوع خوشحال شدند.

با ناراحتی گفتم : مامان چرا بدون مشورت مبا من این کار را کردید.
مادر با ناراحتی گفت : فکر نمیکردم تو ناراحت شوی.
گفتم : من اصلا آمادگی ندارم که سر سفره عقد بنشینم واینکه من و رامین با هم اختلاف...
مادر با عصبانیت حرفم را قطع کرد و گفت : بیخود حرف نزن. اختلاف شما نباید طولانی شود. هر چه بگذره این فاصله بیشتر می شه ،بهتره خودت برای آشتی پا پیش بگذاری. و اینکه قراره فردا برای خرید عقد همراه لیلاو رامین و شیما به بازار بروی. بهتره رفتارت را عوض کنی و او را از خودت بیشترناراحت نکنی.

با عصبانیت روی تخت نشستم و گفتم : مامان منو تنها بذار.
مادربا نگرانی از اتاقم بیرون رفت . اینقدر که ناراحت بودم شام سر سفره نرفتم و دراتاقم ماندم.
فردا صبح لیلا و رامین به خانه ما آمدند. به رامین سلام کردم ولیاو خیلی سرد جوابم را داد.
وقتی در بازار قدم می زدیم و به بوتیکها نگاه میکردیم ، لیلا و شیما جلوتر راه می رفتند تا من با رامین تنها باشم . ولی رامینهمینجور اخم کرده بود و توجهی به من نداشت.

از حرکات سرد و خشن او اعصابم خردشد. وقتی داخل بوتیک رفتیم ، من عمدا پیراهنی بلند و مشکی رنگ انتخاب کردم ولیرامین به سلیقه خودش یک پیراهنی زیبا به رنگ سفید که کار گلدوزی روی آن شده بود رابرداشت و بدون اینکه از من نظر خواهی کند خرید. نگاهی به رامین انداختم و باناراحتی گفتم : ولی من اینو دوست ندارم.
رامین بدون اینکه نگاهم کند گفت : ولیهر چی که من دوست دارم باید بپوشی. چون داری زن من می شوی . وباید به فرمان منباشی.

لبخندی زده و گفتم : درست مثل زن ندیده ها مدام زن زن می کنی. حالا خوبهکه قبلا زن داشته ای.
با این حرف من رامین عصبانی شد و با خشم نگاهم کرد و گفت : افسون مواظب حرف زدنت باش و گرنه همینجا می زنم توی دهنت. تو جز عذابم چیزی دیگهنیستی.
گفتم : پس چرا داری با من ازدواج می کنی.

رامین سکوت کرد و بدونتوجه من پول لباس را پرداخت و همراه شیما از بوتیک خارج شد . من و لیلا هم پشت سراو بیرون آمدیم.
وقتی به جواهر فروشی رفتیم من عمدا انگشتیری سبک و معمولیبرداشتم . رامین که حرصش در آمده بود ، انگشتر سنگین و زیبایی برداشت و بدون توجهبه من آن را خرید.

حرصم داشت در می آمد. هر چه من انتخاب می کردم او برعکس آنرا برمی داشت و توجهی به من نمی کرد. شیما مدام زیر گوشم بد و بیراه به من می گفت وخیلی عصبانی بود.
موقع ناهار به رستوران رفتیم.
رامین پرسید چه می خوریدسفارش بدهم.

شیما و لیلا گفتند که چلو کباب می خورند . وقتی به من نگاه سردیانداخت ، حرصم گرفت گفتم : من طبق معمول جوجه کباب می خورم . سه ساله که این عادترا دارم.
رامین نگاه تندی به صورتم انداخت . شما از زیر میز لگدی به پایم زد. با درد آخ گفتم . ولی خودم را جمع و جور کردم.
رامین چهار پرس چلو کباب گرفت.

گفتم : ولی من چیز دیگه خواستم.
رامین با لحنی عصبی و سنگین گفت : ولی ازاین به بعد باید از من یاد بگیری که چه باید بخوری.
چیزی نگفتم. ولی به خاطراینکه رامین حرصش دربیاید ، کبابها را کنار گذاشتم و برنج خالی خوردم.
رامین ازخشم صورتش سرخ شده بود.

لیلا خیلی رنگ صورتش پریده بود و دستش به وضوح میلرزید.
خودم نمی دانم چرا مانند آدمهای احمق رفتار می کردم. از اینهمه رفتارسرد رامین عصبانی بودم و می خواستم طوری تلافی کنم.
رامین و لیلا ما را تا جلویدر خانه رساندند ولی هر چه شیما اصرار کرد که داخل خانه شوند رامین قبول نکرد و هردو به خانه شان رفتند. وقتی داخل خانه خودمان شدیم شیما عصبانی بود. کیفش را با غیضگوشه ای پرت کرد و با خشم رو به من کرد و گفت : نمی دانستم اینقدر نفهم هستی.
اولین باری بود که شیما اینطور با من صحبت می کرد.
چیزی نگفتم.

مادرپرسید : خدا مرگم بده . چی شده ؟ شما چرا اینطور به خانه آمده اید.
شیما باصدای بلند گفت : ای کاش با او به خرید نمی رفتم. نمی دانی چطور مرا خجالت زده کرد وبا عصبانیت رو به من کرد و گفت : به خدا خجالت داره . اون پسره داره زندگیش را بهپای تو می ریزه. دیوانه وار دوستت داره چرا او را عذاب می دهی.
مادر با ناراحتیگفت : آخه چی شده منکه مردم از ناراحتی.

شیما گفت : می خواستید چی بشه. خانومچون می دانست که رامین از مشکی بدش می آید به خاطر لجبازی مدام رنگهای مشکی انتخابمی کرد و بعد رو به من کرد و گفت : تو خجالت نکشیدی وقتی فروشنده گفت مگه شما عروسنیستید پس چرا همش رنگ مشکی انتخاب می کنید.
باز سکوت کردم و چیزی نگفتم و یکراست به اتاقم رفتم.
مادرم داشت گریه می کرد.

شیما پشت در اتاقم آمد و بافریاد گفت : تو اگه فکر می کنی که با لجبازی می تونی حرفت را پیش ببری ، اشتباه میکنی. رامین تا حدی می تونه تحمل حرکات تو را بکنه. تو با این رفتارت همه را ناراحتمی کنی. آخه تو خجالت نکشیدی که گفتی فرهاد مانند من همیشه جوجه کباب می خورد. آخافسون به خدا تو داری منو دیوانه می کنی. فرهاد برادر من بود ولی به خدا من رامینرا بیشتر از او دوست دارم. فهمیدی دیوانه یا نه. چرا با این مرد اینطور برخورد میکنی.

سکوت کرده بودم . تا شب از اتاقم بیرون نیامدم . فضای خانه مملو از غمبود. همه جا در سکوت فرو رفته بود.
شب آقای شریفی و مینا خانم به خانه ماآمدند.
آقای شریفی برایم یک ساعت هدیه خریده بود. گفت : امروز که از کنار ساعتفروشی رد می شدم چشمم به این ساعت افتاد . خیلی از آن خوشم آمد. پیش خودم گفتم کهاین ساعت برازنده دست عروس خوشگلم است. و ادامه داد عزیزم دوست دارم خودم این ساعترا به دستت ببندم.
لبخندی زدم و کنارش نشستم.

دستم را گرفت و ساعت را بهدستم بست و بعد پیشانی ام را بوسید. من هم دستش را بوسیدم.
مسعود پرسید : پسآقا رامین کجا تشریف دارند.
آقای شریفی نگاهی به صورتم انداخت و رو کرد بهمسعود و گفت : رامین کمی سرش درد می کرد و به خاطر همین معذرت خواهی کرد که نمیتوانسته امشب خدمت شما برسه. در اتاقش خوابیده است.
آقای شریفی و مسعود با همصحبت می کردند و مادرم با مینا خانم مشغول پاک کردن لوبیا بود. شیما هم داشت خیاطیمی کرد.

آرام به اتاقم رفتم . تلفن را برداشتم و برای رامین زنگ زدم.
صدایگفته رامین به گوشم رسید. آرام سلام کردم . رامین منو شناخت . با لحن سردی گفت : چرا اینجا زنگ زدی.
گفتم : الان پدرت گفت که حالت زیاد خوب نیست . نگرانت شدم .

رامین پوزخندی زد و گفت : تو نگرانم شدی. باورم نمی شه. چون تو جز خودت بههیچکس فکر نمی کنی.
با ناراحتی گفتم : رامین تو چرا اینطوری شدی. به خدا حرکاتتمنو عذاب می ده. تو که اینطوری نبودی. حالا که فهمیدی دوستت دارم داری مدام عذابممی دهی. و با گریه ادامه دادم : رامین باور کن دوستت دارم و به جز تو به هیچکس فکرنمی کنم . و با گریه گوشی را قطع کردم . بعد از پنج دقیقه مادرم مرا صدا زد. و وقتیصورتم را شستم به پیش آنها رفتم.
یک ربع گذشت که زنگ در به صدا در آمد و رامینوارد خانه ما شد. از دیدنش خوشحال شدم . ولی او کنار پدرش نشست . لبخندی به صورتزیبایش زدم ولی او توجهی نکرد . از اینکه به خانه ما آمده بود احساس خوبی داشتم چوناو هنوز به من احترام می گذاشت. هنوز گریه هایم قلب مهربانش را به طپش می انداخت.

وقتی داشتم جلوی او پیش دستی میوه را می گذاشتم سرش را کمی به طرفم خم کرد وآرام گفت : دیگه سعی نکن منو ناراحت کنی. چون دیگه نمی بخشمت. الان هم به خاطر گریهکردنت آمدم.

لبخندی به او زدم. در همان لحظه آقای شریفی بلند شد و به شوخی گفت : من بهتره پیش مینا جان بنشینم تا کمی در پوست کندن لوبیا بهشان کمک کنم.
همهبه خنده افتادند. و آقای شریفی کنار مینا خانم نشست. و به شوخی لوبیایی در دست گرفتو رو کرد به من و گفت : شما هم بهتره سر جای من بشینی و از پسرم پذیرایی کنید.

از حرف آقای شریفی تا بنا گوش سرخ شدم و به طرف آشپزخانه رفتم . چای ریختم وبرای رامین بردم. او بدون توجه به من استکان را از سینی برداشت و جلویش گذاشت. کنارش نشستم ولی رامین آرام بلند شد و رفت کنار مسعود نشست و با او مشغول صحبت شد.
از این حرکت او جا خوردم . فکر کردم او مرا بخشیده است. .

آقای شریفی جاخورد و چپ چپ به رامین نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
آخر شب بود که رامین و خانوادهاش به خانه خودشان رفتند . رامین حتی با من خداحافظی نکرد.

T I N A 05-30-2010 09:04 AM

مادر ماجرای صبح را برای مسعود تعریفکرده بود. و مسعود از دستم خیلی عصبانی بود. با رفتن آنها او به اتاقم آمد. خیلیعصبانی بود. رو به من کرد و گفت : شنیده ام امروز دسته گل به آب داده ای؟
سکوتکردم و سرم را پایین انداختم.
مسعود با خشم گفت : تو لیاقت رامین را نداری . اون بهترین مردی است که من توی عمرم دیده ام .
با بغض گفتم : آخه داداش چیزی کهنمی دانید زود قضاوت نکنید.
مسعود گفت : من از همه چیز خبر دارم. امروز غروبرامین همه چیز را برایم تعریف کرد و گفت که تو را ناراحت کرده است. آخه دختره نفهمرامین به خاطر تو اون خانوم اسمش چیه که با تو دعوا کرد؟
گفتم : محتشم.
مسعود گفت : آره همون خانوم محتشم . رامین او را از شرکت بیرون انداخته است. ولی تو با او لجبازی می کنی و از او نمی پرسی که چرا اخلاقش اینطور شده است. چرا ازدستت عصبانی است.

با تعجب گفتم : پس چرا رامین چیزی به من نگفت.
مسعود باعصبانیت گفت : به خاطر اینکه تو حتی از او سوالی نکرده ای. وقتی فهمیدی که سرش دردمی کنه بایستی به پیشش می رفتی. طفلک خودش طاقت نیاورده است و به دیدن تو آمد . ولیغرورش اجازه نمی داد که با تو حرف بزند.

با اخم گفتم : ولی رامین دوروز خیلی بهمن توهین کرد و چنان مرا محکم به دیوار هول داد که به عکس فرهاد خوردم شیشه اششکست.
مسعود با عصبانیت گفت : به خدا افسون اگه رامین تو را بکشه من اصلا حرفینمی زنم . چون تو توی این چند سال پدر او را درآورده ای . تو چرا بدون اجازه رامینبه خانه کس دیگه رفته ای و تا شب آنجا بودی.

و اینکه تو چرا امروز این کار راکردی. مگه دیوانه شده ای که با روحیه یک مرد بازی می کنی.
سکوت کردم چون میدانستم مسعود حق دارد.

مسعود با عصبانیت گفت : تو اینقدر نادان هستی که ملاحظهلیلا را نکردی که حامله است و رامین تنها برادر اوست. دایی محمود می گفت که وقتیلیلا به خانه آمد تا شب گریه می کرد. به خدا افسون تو سوهان روح همه شده ای. بایدبه رامین بگم بیشتر روی ازدواج با تو فکر کند. و بعد با عصبانیت ار اتاق خارج شد.

تا صبح خواب به چشمهایم نمی آمد و مدام به فکر حرکات ناپسند خودم بودم. صبحچشمهایم از بی خوابی قرمز شده بود. وقتی سلام کردم نه مادر و نه شیما جوابم راندادند.

ساعت دوازده بود که آقای شریفی به خانه ما زنگ زد و خواست که ناهار راهمراه او به رستوران بروم و من هم قبول کردم.
آقای شریفی به دنبالم آمد و با همسوار شدیم و به راه افتادیم. آقای شریفی گفت : عروس قشنگ از ساعتی که برایت خریدهام خوشت اومده.
گفتم : ماشاالله شما خیلی با سلیقه هستید.

خنده ای سر داد وگفت : عزیزم اگه خوش سلیقه نبودم که عروس به این قشنگی مثل تو انتخاب نمی کردم.
از این همه تعریفش خجالت کشیدم.

آقای شریفی گفت : می خواهم شما را به یکرستوران ببرم که لذت ببری. می خواهم با عروس قشنگم تنها غذا بخورم و بروم برای پسرحسود خودم تعریف کنم که چقدر با زنش به من غذا خوردن لذت داده است. و بعد با هم بهیک رستوران شیک هندی رفتیم.

زنان جالبی با لباسهای خیلی قشنگ و زیبا در آنجانشسته بودند و غذا می خوردند . مردان هندی کلاه جالبی بر سر داشتند و قیافه واقعاخنده دار پیدا کرده بودند.
بعد از سفارش غذا غذای خوش بو و خوش رنگ و لعابیجلویمان گذاشتند. من تا یک قاشق در دهان گذاشتم چشمهایم پر اشک شد . اینقدر این غذافلفل داشت که گریه ام درآمد. به سرفه افتادم . آقای شریفی همینجور می خندید. لیوانآبی به دستم داد که سریع آن را سر کشیدم . گفتم : این دیگه چه جور غذایی بود.

آقای شریفی در \الی که می خندید گفت : پاشو دخترم این غذاها به مزاج ماهاسازگار نیست . پاشو برویم یک رستوران ایرانی اصیل . و پول غذای نخورده را حساب کردو با هم بیرون آمدیم و به یک رستوران دیگر رفتیم.
همانطور زبانم می سوخت . بعداز خوردن غذا آقای شریفی رو به من کرد و گفت : دخترم دوست ندارم ناراحتت کنم فقطازت می خواهم کمی به رامین توجه کنی. او خیلی احساس تنهایی می کنه. به خدا بعضیمواقع دلم برایش می سوزه. یادم می آید شبی که داشتی با فرهاد خدابیامرز ازدواج میکردی تا صبح نمی خوابید و همش خودش را سرگرم سرگرم پرونده ها کرده بود. او مردینیست که عشق را زود فراموش کند. بعد از مرگ شکوفه او بی قرار شده بود . بداخلاق وخیلی زود رنج شده بود . کسی نمی توانست با او حرف بزنه. چون سریع عصبانی می شد. بهخاطر اینکه من و مادرش را از خودش دلگیر نکنه به خارج سفر کرد و بعد از چند سالبرگشت و تو را دید دوباره به تو دل بست . ولی تو او را دیوانه کردی و حالا به تورسیده . اینقدر اذیتش می کنی. از تو خوتهش می کنم اینقدر او را ناراحت نکن. اینقدربا احساسات او بازی نکن. عزیزم تو حتی نماندی که ببینی رامین با خانم محتشم چه میکند. وقتی رامین دید که تو به خانه نیامده ای دلواپس شده بود . همه جا به دنبالتگشت . دلش هزار جا رفت . داشت دیوانه می شد.

با ناراحتی گفتم : ولی اصلا آقارامین نیامد با من صحبت منه. بد جوری با من برخورد کرد.
آقای شریفی لبخندی زد وگفت : آخه عزیزم تقصیر خودت بود. خودت هم بایستی از او معذرت خواهی می کردی. و بداناگه رامین مقصر بود حتما می آمد و از شما معذرت خواهی می کرد و اینکه سه روز دیگهعروسیتان است. خوب نیست که شما با هم قهر باشید. می خواهم از شما خواهش کنم که باهم به شرکت برویم تا شاید رامین آرام شود و با هم آشتی کنید.

لبخندی زدم و سکوتکردم.
با هم به شرکت رفتیم . پشت میزی که قبلا من می نشستم یک مرد نشسته بود. وقتی فهمید که پدر رامین آمده است با خوشرویی جلو آمد و من و آقای شریفی داخل دفتررامین رفتیم.

رامین با دیدن من و پدرش تعجب کرد . جلو آمد و به پدرش دست دادولی از کنار من بی اعتنا رد شد.
آقای شریفی نگاهی به صورتم انداخت و با هم رویصندلی نشستیم.
رامین رو به پدرش کرد و گفت : چطور شد شما اینطرفها تشریفآوردید.
آقای شریفی دستی به موهایم کشید و گفت : همش که نمی شه تو با عروس منباشی . دلم خواست که امروز با عروسم ناهار بیرون بروم و جای تو هم خالی. به یکرستوران شیک رفتیم و چقدر هم خوش گذشت.

رامین بدون اینکه نگاهم کند با کنایهگفت : پدر جان عروستون که شما را ناراحت نکرد.
آقای شذریفی چشم غره ای به رامینرفت و گفت : حرف بی خود نزن . او بهترین عروس دنیا است. حتی حاضر نیستم عروس عزیزمرا با دنیا عوض کنم.
رامین پوزخندی زد که حرصم گرفت.

آقاي شریفی بلند شد وگفت : می خواهم کمی در شرکت گشتی بزنم . یک ربع دیگه برمی گردم . مواظب باش که عروسعزیزم را ناراحت نکنی و از در خارج شد.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : انگار بجوری دل پدرم را اسیر خودت کرده ای . خیلی عروسم عروسم می کنه.

از سرجایم بلند شدم . جلوی پنجره ایستادم و در حالی که به خیابان نگاه می کردم گفتم : ولی معلون نیست که عروسش بشوم یا نه. تا سه روز دیگه هزار جور اتفاق می افته. و باطعنه گفتم : از آقای محمدی خبر نداری.

رامین جا خورد ، با عصبانیت به طرفم آمد . بازویم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید و با خشم گفت : منظورت از این حرف چیه؟
با ناراحتی گفتم : منظوری ندارم. ولی اگه بخواهی همینجور ادامه بدهی، شایدتصمیمم درباره ازدواج با تو عوض شود. با اینکه این همه دوستت دارم ولی نمی توانماین همه بی اعتنایی هایت را تحمل کنم. سامان خیلی به من علاقه داشت ولی تو...

رامین با عصبانیت حرفم را قطع کرد و گفت : افسون اینقدر اسم آقای محمدی و سامانرا نیاور وگرنه به خدا بد می بینی. خودت باعث این رفتارم شده ای. حالا چه توقعیداری که با تو خوب رفتار کنم . تا وقتی اخلاقت را عوض نکنی من همین هستم و ...

در همان لحظه در باز شد و منشی شرکت سراسیمه وارد دفتر شد و گفت : آقای رئیس ،حال یکی از کارکنان به هم خورده است. رامین بازویم را ول کرد و از در خارج شد.
مدت نیم ساعت گذشت و رامین همراه پدرش داخل دفتر شد. لحظه ای با اخم نگاهم کردو پشت میز نشست.

رو به آقای شریفی کرده و گفتم : اگه موافق هستید به خانهبرگردیم . من سرم درد می کنه.
آقای شریفی با ناراحتی گفت : همه اش تقصیر اینمهندس مغرور است که تو را ناراحت کرده است.

لبخند سردی زدم و گفتم : نه پدر جانفقط کمی خسته هستم.
رامین رو به پدرش کرد و گفت : راستی پدر من امروز غروبقراره به تبریز بروم. باید قردادی با شرکت صبا در تبریز ببندم و دو روز دیگه برمیگردم. ببینم اگه من بروم مشکلی پیش نمی آید.
آقای شریفی لبخندی زد و گفت : بایداین سوال را از زنت بکنی نه من و رو کرد به من و گفت : به نظرت اگه آقا رامین برودشما که ناراحت نمی شوید.
آرام گفتم : نه برام فرقی نمی کنه. اینطور می توانمدرباره ایشون فکر کنم.
رامین دوباره پوزخندی زد که اعصابم به هم ریخت.

باناراحتی گفتم : بهتره برویم و سریع خداحافظی کردم و همراه آقای شریفی به خانهبرگشتیم.
چند دفعه می خواستم نامزدی را به هم بزنم ولی رامین را دوست داشتم. میدانستم رامین منتظر است که از او معذرت خواهی بکنم. تا آشتی بکند ولی موقعیتی پیشنمی آمد تا از او معذرت خواهی کنم.

آن روز رامین به تبریز رفت و من همچناننگرانش بودم. با خودم می گفتم : ای کاش به او می گفتم وقتی که به تبریز رسید با منتماس بگیرد. چرا من اینقدر نادان هستم. آن شب خواب به چشمهایم نمی آمد و دلم شور میزد و قلبم فرو می ریخت. وقتی احساس می کردم رامین در خانه خودشان نیست قلبم میگرفت. فردا صبح طاقت نیاوردم و به خانه آقای شریفی زنگ زدم و پرسیدم که رامین چهوقتی به رسیده است. زنگ زده است یا نه و آقای شریفی گفت که او چون با هواپیما رفتهاست ساعت ده شب بود که تماس گرفته و حالش خوبه.

از دست او ناراحت بودم ولی چیزینگفتم.
ساعت دوازده ظهر بود که تلفن زنگ زد. وقتی گوشی را برداشتم صدای مهربانعزیزم به گوشم خورد. با خوشحالی گفتم : رامین حالت چطوره؟
رامین با لحن سرد گفت : خوبم. زنگ زدم که بهت بگم نگرانم نباش . من حالم خوبه و فردا شب به تهران برمیگردم.

با ناراحتی گفتم : رامین مواظب خودت باش . من نمی دونم تا فردا شب چطورطاقت بیاورم . دوستت دارم.
رامین آرام گفت : خوب دیگه مزاحمت نمی شوم.
سریعگفتم : این حرف را نزن من از دیشب تا حالا به خاطر تو آرامش نداشتم. منتظر بودم کهبرایم زنگ یزنی. رامین من معذرت می خواهم. از اینکه ناراحتت کردم معذرت می خواهم. می دانم که من لیاقت تو را ندارم و به گریه افتادم.

رامین با ناراحتی گفت : عزیزم این حرف را نزن تو زندگی من هستی. من هم ازت معذرت می خواهم که این همه بهتبدرفتاری کردم. اگه بدانی توی این مدت چی کشیدم دلت به حال من می سوزه. دیشب چنددفعه تصمیم گرفتم زنگ بزنم ولی گفتم بهتره کمی تنبیه بشوی. حالا ببینم عزیزم، دوستداری برات چی سوغات بیاورم.

آرام گفتم : من فقط تورو می خواهم . فقط به سلامتبرگرد. همین هیچی نمی خواهم.
رامین خندید و گفت : باشه عزیزم تو هم مراقب خودتباش . من امشب دوباره با تو تماس می گیرم. اینجا خیلی شلوغه. خدانگهدار تا شب.

خداحافظی کردم وقتی گوشی را گذاشتم احساس می کردم دنیا به من می خندد. خوشحال وسرحال شده بودم. و مادرم هم متوجه این موضوع شده بود.

T I N A 05-30-2010 09:09 AM

ساعت سه بعد از ظهر پروین خانم با مادرم تماس گرفت تا من شب به خانه آنهابروم . با اینکه منتظر تلفن رامین بودم و می دانستم اگه نباشم او ناراحت می شود ،آماده شدم و به خانه آنها رفتم. آنها می دانستند که من با رامین نامزد کرده ام. خیلی خوشحال بودند. آن شب چون تولد فرزاد بود ، پروین خانم مرا هم دعوت کرد تا درجمع آنها حضور داشته باشم.

فرزاد با بغض گفت : تو هنوز برایمان بوی فرهاد را میدهی. به خاطر همین خیلی دوستت داریم و دوست داریم که در هر کار ما تو حضور داشتهباشی. آن شب حتی برای خواب خانه آنها ماندم و فردا غروب فرزاد مرا به خانه خودمانرساند.

وقتی فرزاد رفت ، مادرم با نگرانی گفت : افسون خدا به دادت برسه ، رامیناز دستت خیلی عصبانی است.
گفتم : برای چی ؟

مادر با اخم گفت : اون دیروزبهت گفته بود که شب با تو تماس می گیره ولی با این حال تو به خانه پروین خانم رفتی.
گفتم : حالا رامین کجاست.

مادر گفت : هنوز تو تبریزه ، شب با هواپیما برمیگرده . فردا هم عقد کنانتان است و من نگران شما دو نفر هستم.
به اتاقم رفتم . شیما خیلی از دستم عصبانی بود و با من حرف نمی زد و خیلی سرد برخورد می کرد.
شبعمو و زن عموهایم همه به خانه ما آمدند تا به مادر برای مراسم عقدکنان فردا کمککنند. ساعت ده شب آقای شریفی به خانه ما زنگ زد و از من خواست که به خانه آنهابروم. گفت که رامین هم به تهران برگشته است.
وقتی آماده شدم که به خانه آنهابروم خاله ها و عمه هایم با شوهرانشان به خانه ما آمدند و همه دور مرا گرفتند وصحبتمی کردند. هر چه سعی کردم به خانه آنها بروم ، فرصت پیش نیامد. فقط لحظه ای شیما رادیدم که از در خارج شد و به خانه آقای شریفی رفت.

ساعت یک نیمه شب بود که دیگهخسته شده بودم و خیلی خوابم می آمد. به اتاقم رفتم و هر چه به خانه آقای شریفی زنگزدم که از او معذرت خواهی کنم تلفن آنها بوق اشغال می زد و بعد از خستگی خوابم برد.

صبح لیلا به دنبالم آمد و با شیما به آرایشگاه رفتم . از اینکه دوباره بایتس سرسفره عقد کنار کس دیگری بنشینم ته دلم ناراحت بود. شیما با من زیاد صحبت نمی کردچون از حرکاتم خیلی عصبانی بود.

لباس عروس پوشیدم . رامین پشت در بود . وقتی باآرایش و لباس عروس در را باز کردم و پیش رامین رفتم ، او بدون اینکه اظهار خوشحالیکند سرش را پایین انداخت ولی صورتش سرخ شده بود.

فکر کنم اولین عروس و دامادیبودیم که روز عروسیمان با هم قهر بودیم . ولی من اینطور دوست نداشتم . با لبخند بهطرفش رفتم . دستم را در دستش حلقه زدم . دستش مانند گلوله ای از آتش بود. به رویشلبخند زدم ولی او اخم کرده بود. ( ناز دامادو ندیده بودیم که اونم دیدیم إإإإإإإإ)
احساس کردم قلبا نمیخواهد اینطور باشد ولی غرور زیبایش به او این اجازه را نمی داد.
وقتی سوار شدیمگفتم : عزیزم چرا اخم کرده ای؟
جوابم را نداد و فقط چشم غره ای به من رفت.
گفتم : حالا برایم قیافه گرفته ای که داماد شده ای؟

از این حرف من لبخندیروی لبش نشست و گفت : پدرم را خوی سرکار گذاشتی.
گفتم : به خدا وقتی می خواستمبه خانه شما بیایم ، خاله ها و عمه هایم سر رسیدند و خانه ما شلوغ شده بود و هر چهبه خانه شما تلفن زدم ، تلفنتان بوق اشغال می زد . انگار گوشی را بد گذاشته بودید.
رامین پوزخندی زد و گفت : تو فکر نکردی که پدرم شاید ناراحت شود.

لبخندیزده و گفتم : پدر شوهرم مرد عاقلی است . او ناراحت نمی شود . و ادامه دادم : تو روخدا رامین اخم نکن.
رامین نگاهی به صورتم کرد و گفت : باعث این اخم کی هست؟

لبخندی زده و گفتم : من هستم و از تو معذرت می خواهم ولی نمی توانستم دل پروینخانم و فرزاد را بشکنم چون تولد فرزاد بود و آنها دوست داشتنذد که من خانه شان باشمو بعد شیطنتم گل کرد و گفتم : اگر خیلی ناراحتی که چرا خانم محتشم را بیرون انداختهای می تونی دوباره به او پیشنهاد همکاری بدهی.
رامین با تعجب نگاهم کرد و گفت : تو فکر می کنی من به خاطر خانوم محتشم ناراحت هستم.

گفتم : شاید همین باشه کهتو ناراحت هستی.
رامین گوشه خیابان ماشین را نگه داشت و به طرف من برگشت و گفت : اگه تو فکر می کنی که من به خانوم محتشم علاقه دارم پس برای چه می خواهی سر سفرهعقد بنشینی؟
گفتم : شاید هم ننشیتم.

رامین جا خورد و با ناراحتی گفت : توچه می خواهی بگویی که اینقدر آسمان ریسمان می کنی.
لبخندی زدم و به صورت زیبایشنگاه کردم . سرم را نزدیگ کوشش آوردم و گفتم : می خواهم بگم خیلی دوستت دارم.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و بعد لبخندی زد و ماشین را به حرکت درآورد و باهم به طرف سرنوشت حرکت کردیم.
لیلا و شیما در ماشین دایی محمود نشسته بودند وپشت سر ماشین ما حرکت می کردند . رامین آرام و شاد بود و اثری از ناراحتی در صورتشپیدا نبود.
هر دو سر سفره عقد نشستیم . به خاطر اینکه رامین را کمی اذیت کردهباشم گفتم : نگاه کن سامان هم آمده است. کی او را دعوت کرده . طفلک چقدر پکره.

رامین نگاهی به من انداخت اخمی کرد و گفت : چیه نکنه پشیمان شده ای.
گفتم : نه بابا. ولی سامان مرد خیلی خوب و آقایی بود. هر دختری آرزو داره که او شوهرشباشه.

عاقد هنوز نیامده بود. رامین از کنارم بلند شد و به طرف اتاق خواب منرفت.
دلم فرو ریخت . با خودم گفتم آخه دختر تو نمی تونی جلوی زبان بی صاحب خودترا بگیری. چقدر او را ذیت می کنی.

سریع بلند شدم و به اتاقم رفتم . رامین رادیدم که روی لبه تخت نشسته است . جلوی پای او دو زانو نشستم . دستش را گرفتم و گفتم : وای چقدر ناز می کنی. من شوخی کردم. من به جز تو به کس دیگر اصلا فکر نمی کنم.
رامین با ناراحتی نگاهی به عکسهای فرهاد انداخت و آرام گفت : ولی هنوز برای منثابت نشده که واقعا مرا دوست داری.

لبخندی زده و گفتم : آخه اگه من تو را نمیخواستم که کسی مرا مجبور نکرده بود که با تو ازدواج کنم. پس دوستت دارم و م خواهمبا تو زندگی کنم.
رامین آهی کشید و با ناراحتی گفت : ولی من احساس می کنم که توهنوز فرهاد را فراموش نکرده ای و نتوانسته ای او را از قلب خودت بیرون کنی تا منبتوانم جای آن را بگیرم.

متوجه منظورش شدم . از بودن عکسهای فرهاد که در اتاقمبود ناراحت بود.
آرام بلند شدم . جلوی عکسهای زیبای فرهاد ایستادم . چقدر زیبابود. چقدر دوست داشتنی بود. بایستی فراموشش می کردم . بایتس به خاطر آینده ام ، اورا به طوفان خاطره ها می سپردم . بایستی او را با قشنگ ترین خاطراتم در جای مخصوصیاز ذهنم قرار می دادم. دستی به صورت زیبایش روی عکس کشیدم .قلبم می طپید . فلبمفشرده تر می شد. قلبم آرام می گریست . آرام آرام عکسها را از دیوار جدا می کردم. بغض مانند کوهی روی گلویم نشسته بود. رامین به کمکم آمد.

وقتی می خواستم عکسهارا از دیوار جدا کنم دستش را روی دستم گذاشت و در جدا کردن عکسها از دیوار کمکمکرد. وقتی عکسها از دیوار جدا شد ، خم شدم تا عکسها را از روی زمین بردازم تا آنهارا توی پاکت یگذارم ولی رامین مرا بلند کرد. نگاهی به صورتم انداخت . اشک درچشمهایم حلقه زده بود. پیشانی ام را بوسید و سرم را در آغوش کشید.

ناخود آگاهزدم زیر گریه ولی دیگه برای گریه کردن تکیه گاه داشتم. دیگه برای حرفهایم همدمداشتم . او هم ناراحت بود. در همان لحظه ضربه ای به در نواخته شد و لیلا گفت کهعاقد آمده است.

صورتم را جلوی آینه پاک کردم . رامین عکسها را جمع کرد و درپاکتی گذاشت و با هم بیرون رفتیم . روی سرمان نقل می ریختند. وقتی عاقد خطبه عقد راخواند ، تا دودفعه سکوت کردم. دفعه سوم رامین آرام دستم را فشرد . زیر چشمی نگاهشکردم . لبخندی به من زد. من هم با صدای آرام گفتم : با اجازه بزگترها بله. همه هوراکشیدند و کف زدند .

آقای شریفی به طرفم آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت : خدازا شکر که من تو را کنار رامین سر سفره عقد دیدم. این آرزوی من بود که شما با همازدواج کنید.
گفتم : پدر جان ببخشید که دیشب ...
آقای شریفی خنده ای کرد وگفت : دخترم خودتو ناراحت نکن . شیما خانوم همه چیز را برایمان تعریف کرده است . اودیشب مراقب تو بود.
نگاهی به شیما انداختم و گفتم : ای بدجنس.

شیما خندید وگفت : تو فکر کردی من بیکار نشسته بودم.
رامین خنده ای کرد و گفت : اینقدر توبدجنس هستی که همه چهار چشمی مراقبت بودند.
در همان لحظه آقای محمدی جلو آمد. تا او را دیدم خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم . با رامین احوال پرسی کرد و بااو خیلی صمیمی دست داد. نگاهی به من انداخت و بعد از احوال پرسی پاکتی را جلوی منگرفت و گفت : ببخشید که نتوانستم چیز بهتری به شما هدیه بدهم. این قابل شما رانداره.
با تعجب نگاهی به پاکت انداختم . بازش کردم دیدم سند خانه ای است کهپدربزرگ و مادربزرگ در آنجا زندگی می کنند. آن را به نام من زده بود.
اینقدرتعجب کرده بودم که به من من افتاده بودم.


T I N A 05-30-2010 09:17 AM


رامین سند را گرفت و روکرد به آقای محمدی و گفت : آقای محمدی شما نباید این کار را بکنی. خودتان آن خانهرا خیلی دوست دارید.
آقای محمدی لبخندی زد و گفت : قابل شما دونفر را نداره. منشما و افسون خانوم را بیشتر از آن خانه دوست دارم و چون افسون خانوم آن خانه راخیلی دوست دارد و اسم آنجا را بهشت من گذاشته است ، خواستم چیزی که واقعا ایشوندوست دارند برایشان بیاورم و تنها چیزی که می دانستم دوست دارند همین خانه بود. واقعا قابل شما را نداره. و در حالی که ناراحتیش را پنهان کرده بود از ما خداحافظیکرد و رفت.
رامین با دلخوری نگاهی به من انداخت و گفت : افسون خدا تو رو نبخشد. چقدر با احساسات مردها بازی کردی. ( وااااااااااااااااااااااا)
با اخم گفتم : ولی من به هیچ مردی ابراز علاقه نکردم جز تو. لحظه ای سکوت کردم . نمی خواستم اسمفرهاد را به زبان بیاورم و ادامه دادم : اگه اشکالی هست از خودشان است که ناخودآگاهبه طرف من کشیده می شوند. در صورتی که من اصلا مانند بعضی دخترها نه عشوه گریبلدم و نه دلبری. خواهش می کنم مرا مقصر ندان خودت که بهتر مرا میشناسی.
رامینلبخندی زد و گفت : ببخشید که ناراحتت کردم . یک لحظه دست خودم نبود . وقتی آقایمحمدی را آنطور دیدم ، واقعا از ته دل ناراحت شدم. در همان لحظه پروین خانم وفرزاد و همسرش به طرفمان آمدند. با دیدن آنها دلم فرو ریخت و ناخودآگاه بغض رویگلویم نشست. رامین متوجه حالم شد . رنگ صورتم پریده بود . سرم را پایین انداختم تاشرمندگی ام را کمی پنهان کرده باشم.
پروین خانم صورتم را بوسید و گفت : عزیزمامیدوارم خوشبخت شوی. می دانم آقا رامین حتما تو را خوشبخت می کنه. سرم را بلندکردم. بی اختیار اشک از صورتم می غلطید. پروین خانم بغضش را فرو خورد و با دست اشکمرا پاک کرد و گفت : عزیزم من بی صبرانه منتظر دیدن بچه هایت هستم و ناگهان بوسه ایبه پیشانی ام زد و به طرف در حیاط دوید. فرزاد رنگ صورتش به وضوح پریده بود وچشمهایش سرخ شده بود . با صدایی گرفته گفت : تو خیلی سختی کشیدی این خوشبختی حق توبود. امیدوارم کنار آقا رامین سالها زندگی کنی.
وقتی به رامین دست داد ، با بغضگفت : آقا رامین مواظب زنت باش او را خوشبخت کن . او خیلی سختی کشیده است. رامینفرزاد را در آغوش کشید و فرزاد یکدفعه به گریه افتاد. رامین هم بی اختیار اشک میریخت. او را بوسید و گفت : بهت قول می دهم از امانتی شما به نحو احسن نگهداری کنم. شما خانواده بزرگ و سخاوتمندی هستید که گوهری اینچنین را به من سپردید.
فرزادرامین را بوسید و بعد از لحظه ای خداحافظی کردند و به خانه شان رفتند . دیگهآخر مراسم عقد بود و همه رفته بودند. به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم. هنوز دررا نبسته بودم که رامین داخل اتاقم شد و با شیطنت گفت : وای چقدر خسته هستم میخواهم با کت و شلوار تا صبح بخوابم. گفتم : لطفا برو بیرون می خواهم لباس راعوض کنم.
رامین با تعجب گفت : انگار من دیگه شوهرت هستم . می خواهی منو بیرونکنی.
یکدفعه یاد شب اول عقدکنان خودم با فرهاد افتادم. دلم گرفت و دیگه چیزینگفتم. به اتاق مسعود رفتم و لباسم را عوض کردم. وقتی به اتاق خودم برگشتم رامین رادیدم که با کت و شلوار روی تخت دراز کشیده است. لبه تخت نشستم . گفتم : رامین آقاپاشو و برو خونه خودتان بخواب. اینجا جای شما نیست.
رامین نیم خیز شد. احساسکردم سرش را نزدیک صورتم آورد. قلبم به طپش افتاد. سریع بلند شدم ولی رامین با یکحرکت تند دستم را گرفت و دوباره منو کنار خودش نشاند. سرم را پایین انداختم. دستشرا زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد و بعد از لحظه ای در حالی که هر دو سرخ شدهبودیم به هم لبخند زدیم و رامین دوباره دراز کشید و چشمهایش را بست و آرام گفت : افسون باورم نمی شه که تو را به دست آورده ام . این یک معجزه است.
گفتم : پاشو، پدر و مادرت توی پذیرایی نشسته اند خب نیست که ما در اتاق هستیم. رامین باخستگی گفت : به خدا افسون خسته هستم. می خواهم امشب اینجا بخوابم.
سریع گفتم : لطفا پاشو که اصلا از این حرفت خوشم نیومد. اصلا حق نداری امشب اینجا بمانی. رامین لبخندی زد و آرام از روی تخت بلند شد. من جلوی آینه رفتم تا انگشترهایمرا داخل کشوی میز توالت بگذارم. از دو طرف دستهایش را میان موهایم فرو برد و سرم رابالا آورد و همراه نگاه پر مهرش گفت : می خواهم خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا شویم.
نگاهی در چشمان درشت سیاه رنگش انداختم و گفتم : سعی می کنم زن خوبی برایتباشم. رامین با شیطنت گفت : پس اجازه بده امشب اینجا بمانم.
سریع دستش راگرفتم و به شوخی او را به طرف در بردم و گفتم : دیگه خیلی پر رو شده ای. رامیندوباره به طرفم برگشت و گفت : به خدا اصلا باورم نمی شه که زن من هستی. هنوز شوکههستم.
لبخندی زده و گفتم : خودم هم نمی دانم چطور زنت شدم. منو ببخش که این همهعذابت دادم و با احساس تو بازی کردم . توی این چند سال از دست من خیلی زجر کشیدی وبعد نگاهی به صورتش انداختم ، در را باز کردم و گفتم : حالا بفرمایید بیرون تا کمکم عصبانی نشدم.
رامین به خنده افتاد و با هم به پذیرایی رفتیم. آقای شریفیرو کرد به رامین و گفت : پسرم اگه شما اینجا کاری داری می توانی بمانی.
رامیندر حالی که از این حف پدرش سرخ شده بود با خجالت گفت : نه پدر کاری ندارم. اتفاقادرخانه بیشتر کار دارم . موقع رفتن رامین با دلخوری نگاهم می کرد و زیر لب غرغر کنان گفت : خیلی آدم سنگ دلی هستی که داری منو تنها می گذاری. آخه خدا را خوشمیاد که من اونور دیوار باشم و تو اینور دیوار و دور از هم باشیم.
لبخندی زدهوگفتم : خدانگهدار تا فردا و بعد به خانه خودشان رفتند. سه ماه از عقد کنان مامی گذشت و هوا کم کم ره به گرمای خرداد ماه می رفت. من زیاد پیش پدربزرگ و مادربزرگمی رفتم و رامین هم یک روز در میان ، به دیدنشان می رفت. پدربزرگ خیلی رامین رادوست داشت.
یک روز در خانه نشسته بودم که مادربزرگ به خانه ما زنگ زد و باناراحتی و هیجان حرف زد. گفت که پسرش به ایران آمده و خیلی دنبال آنها گشته تاوانسته پیدایشان بکند و از من خواست که به خانه شان بروم. برای رامین زنگ زدم وماجرا را گفتم . او بعد از یک ساعت به دنبالم آمد و با هم به خانه مادربزرگ رفتیم. مادربزرگ منتظرمان بود چون تا صدای ماشین ما را شنید سریع در را باز کرد و بهطرفمان آمد و با گریه گفت : دخترم ، پسرم آرش پیش ما برگشته است. بیا تو و با همداخل خانه رفتیم.
وقتی با رامین داخل اتاق شدیم ، مردی قد بلند و لاغر را دیدمکه موهای جوگندمی اش اصلا به سنش نمی خورد. با دیدن من و رامین جلو آمد و با رامیندست داد. وقتی مرا دید روی پایم افتاد و شروع کرد به گریه کردن. با ناراحتی خودم راعقب کشیدم .رامین او را بلند کرد و به اجبار از او خواست که آرام باشد. دو تا بچهکه سر و وضع درست حسابی نداشتند در سن هفت و پنج ساله هم کنارش بودند. وقتی او کمیآرام شد و همه دور هم نشستیم آرش پسر مادربزرگ گفت : واقعا نمی دانم چطور روی مادرمو پدرم نگاه کنم. شما از من که بچه شان بودم بیشتر به آنها محبت کردید. به خداشرمنده هستم. من رو سیاه نبایستی آشیانه خودم را ویران می کردم . وقتی زنم لج کردکه به خارج برویم من زیاد سخت گیری نکردم چون خودم هم دوست داشتم که به خارج بروم. بالاخره زندگیم را فروختم و بدون اینکه به پدر و مادرم فکر کنم به کشور بیگانهرفتم. هشت سال با بدبختی زندگی کردم .
هنوز چهار سال بیشتر نگذشته بود که دیدم زنمداره کم کم از من فاصله می گیره و هر شب تا دیروقت به خانه می آمد. با داشتن بچه سهساله و بچه چند ماهه برایم خیلی سخت بود که شبها زنم دیر به خانه بیاید . روزها بچهها را به دست پرستار می سپرد و آخر شب به خانه می آمد.
من مانند سگ جون می کندمو هزار جور بدبختی می کشیدم که زن و بچه هایم راحت باشند ولی زنم کم کم به انحرافکشیده شد . هر چه نصیحتش کردم گوش نمی داد. و کم کم متوجه شدم که به مواد مخدرلعنتی معتاد شده است و بعد یک روز از خانه بیرون رفت و دیگه هم هیچوقت برنگشت. منهم خیلی به دنبالش گشتم ولی او را پیدا نکردم. و بعد تصمیم گرفتم که بچه هایم را بهایران برگردانم و با چه بدبختی به دنبال پدر و مادرم گشتم. یکی از همسایه ها آدرساینجا را به من داد. تا یک هفته خجالت می کشیدم به دیدن آنها بیایم ولی وقتی بچههایم دلتنگی کردند دیگه مجبور شدم با روسیاهی به پیش شان برگردم. خدایا منو ببخش. می دانم من چوب پدر و مادرم را خورده ام که به این روز نشسته ام. و دوباره به گریهافتاد.
پدربزرگ که زیر پتو نشسته بود ، با اخم و صدای بلند گفت : از خونه منبرو گمشو بیرون. تو غیرت نداری. وقتی که پدر و مادرت را توی خرابه آواره کردیبایستی به این فکر می افتادی که یک روز به این سیاه روزی می افتی. من پسری مانند توندارم. پسر من فرهادم بود که او هم من بدت را تنها گذاشت. من همیشه داغ فرهادم رادر دل می کشانم تا وقتی که لب گور روم. برو گمشو. دوست ندارم زحمتهای دخترم را هدربدهی. او برای ما خیلی زحمت کشیده است برو از جلوی چشمم گورتو گم کن و بعد لیوانآبی که کنارش بود را برداشت و به طرف پسرش پرت کرد.
من به گریه افتادم . رامیندستی به موهایم کشید و با ناراحتی گفت : عزیزم تورو خدا آرام باش. پدربزرگ وقتیدید گریه می کنم به طرف آمد. سرم را در آغوش گرفت و با گریه گفت : عزیزم منو ببخش . من نمی خواستم ناراحتت کنم. من بدبخت را ببخش و بعد یکدفعه حال پدربزرگ به هم خورد . دستش را روی قلبش گذاشت و روی زمین دراز کشید. همه ترسیده بودیم. من همچنانگریه می کردم و از رامین می خواستم که به اورژانس زنگ بزند.
پدربزرگ را بهبیمارستان بردیم ولی حالش خیلی وخیم بود . به او اکسیژن وصل کردند. بالای سرشایستاده بودم. یک لحظه چشمش را باز کرد و مرا صدا زد. دستش را گرفتم. به صورتم نگاهکرد. دکتر اکسیژن را از روی صورت او برداشت. پدربزرگ در حالی که به سختی نفس میکشید گفت : دخترم . نور چشمم . وقتی که من مردم منو کنار فرهاد عزیزم دفن کنید. اوعزیز من و زندگی من بود. از زنم مواظبت کن. نگذار او برایم زیاد گریه کند. مواظب . موا... بعد نفس بلندی کشید و بی حرکت ماند.
دیگه نفهمیدم چی شد. فریاد زدم ولیاو چشمهایش را بسته بود. سرم را روی سینه پدربزرگ گذاشتم و گریه کردم . رامین مرابلند کرد و در آغوشش با صدای بلند گریه می کردم. رامین در حالی که سرم را نوازش میکرد . گفت : افسون جان آرام باش. تو الان باید توی این موقعیت قوت قلب مادربزرگباشی. مادربزرگ فریاد می زد و شوهرش را صدا می زد و آرش همچنان سرش را میان دودستش گرفته بود و با صدای بلند گریه می کرد. نگران مادربزرگ شده بودم. او خیلی بیتابی می کرد . او حالا تنها شده بود و تکیه گاه خور را از دست داده بود.
رامینتمام ماجرای بین من و مادربزرگ را برای مادرم و مسعود و تمام افراد خانواده خودشتعریف کرده بود و آنها برای تشییع جنازه و ختم پدربزرگ همه آمده بودند. تا یکهفته در خانه مادربزرگ بودم. بیچاره مادربزرگ خیلی شکسته شده بود. پسرش و نوه هایشکنارش بودند. غروب بعد از مراسم هفتم پدربزرگ ، بعد از رفتن مهمانها در حیاط لب حوضداشتم میوه می شستم که رامین کنارم آمد. یک پایش را لب حوض گذاشت و کنارم نشست وگفت : عزیزم نمی خواهی به خانه برگردی.
نگاهی به چشمهای قشنگش انداختم و گفتم : چیه نکنه از ماندن من در اینجا ناراحت هستی. رامین لبخندی زد گفت : آرهناراحتم . آخه اینجا با تو راحت نیستم. دوست دارم کمی با هم تنها باشیم.
لبخندیزده و گفتم : باشه. امشب دیگه به خانه برمی گردم. رامین خوشحال شد و به شوخیآبی به صورتم پاشید و بلند شد داخل اتاق رفت. وقتی داخل اتاق رفتم به رامیننگاهی انداختم. لبخندی به من زد. رفتم کنارش نشستم. مادربزرگ نوه هایش را رویپاهایش گذاشته بود و آرش هم ساکت یک گوشه زانوی غم بغل داشت و در فکر بود.
روبه آرش کرده و گفتم : خوب حالا شما می خواهید چکار کنید. آرش جا خورد و گفت : منظورتون چیه. گفتم : درمورد کار صحبت می کنم می خواهید چکار کنید. آرش سرشرا پایین انداخت و گفت : نمی دانم ولی از فردا به دنبال کار می روم تا جایی بتوانمکار کنم.
نگاهی به رامین انداختم. رامین هم نگاهی به صورتم انداخت و رو کرد بهآرش و گفت : شما از کار دفتری چیزی می دانید. آرش گفت : بله. قبلا که در ایرانکار می کردم در یک شرکت کارتن سازی کار دفتری آنجا به عهده من بود و خیلی هم واردبودم. رامین لبخندی زد و گفت : خوب چه عالی پس فردا به شرکت من تشریف بیاورید . آنجا برایت کاری کنار گذاشته ام.
آرش خوشحال شد . به طرف رامین آمد تا دستش راببوسد ولی رامین مانع این کار او شد . او خیلی تشکر کرد. من هم از رامین تشکرکردم. رامین نگاهی به صورتم انداخت و با لبخند گفت : عزیزم فقط تو به من بگو بمیر. به خدا حاضرم همینجا جانم را برایت بدهم. رو کردم به مادربزرگ و اجازه گرفتم کهدیگه من به خانه خودمان برگردم و او هم قبول کرد.
شب همراه رامین به خانهرفتیم. مادر با دیدن من خوشحال شد. شیما و او به طرفم آمدند. شیما گفت : ای بدجنستو برای خودت پدربزرگ و مادربزرگ داشتی که به ما نگفته بودی. لبخندی زده و گفتم : اگه به شما موضوع را می گفتم که آبرویم می رفت. مادر به شوخی و با کنایه گفت : آخه من دیدم غذا چقدر خوشمزه شده بود و این از افسون بعید بود که همچین غذاهاییدرست کنه.
لبخندی زده و گفتم : مامان تورو خدا اذیتم نکن و به اتاقم رفتم. شیما دوران بارداری شش ماهگی را می گذراند و لیلا هم یک پسر خوشگل به دنیاآورده بود که حدود پنج ماهه می شد. رامین مدام غر می زد که نگاه کن ببین تمام همسنو سالهای من هر کدام یک بچه دارند ولی من هنوز زنم را عقد کرده ام. دختر کمی دلت بهحال من بسوزه و من با خنده می گفتم لااقل باید یک سال عقد کرده بمانیم و او از اینحرف عصبانی می شد و می گفت یک سال خیلی طولانی می شود و من طاقت ندارم. اگه اینطوریکنی به خدا دیگه با تو حرف نمی زنم. مگه می خواهی دیوانه ام کنی.
یک هفته بودکه از خانه مادربزرگ به خانه خودمان برگشته بودم. در حیاط مشغول خواندن کتاب بودمکه صدای ماشین رامین به گوشم خورد. تعجب کردم . رامین زودتر از همیشه به خانه آمدهبود. بعد از چند دقیقه دلم طاقت نیاورد و به خانه آقای شریفی تلفن زدم. مینا خانومگوشی را برداشت . بعد از سلام گفتم : آقا رامین چقدر زود از شرکت برگشته است. مینا خانوم با نگرانی گفت : انگار حالش خوب نیست. رنگش خیلی پریده است.
سریع گوشی را گذاشتم . تمام تنم مثل یکتکه یخ شده بود. خدای من نمی خواستم کهدوباره آن سرنوشت شوم به سراغم بیاید. ناخود آگاه فکرهای وحشتناک به سراغم آمد. بلند شدم و به طرف خانه آنها دویدم.
مادرم با صدای بلند گفت : خدا مرگم بده چیشده چرا پر پر می زنی ؟در حالی که در حیاط را با گریه باز می کردم گفتم : مامان رامین حالش خوب نیست و از در خارج شدم.

T I N A 05-30-2010 09:21 AM


زنگدر را فشردم . وقتی در باز شد. به سرعت به طبقه بالا رفتم. نمی دانستم پله ها راچطور بالا می روم.
رامین را دیدم که روی کاناپه دراز کشیده است. به طرفش دویدم. در حالی که سعی می کردم جلوی او گریه نکنم گفتم : رامین جان چی شده تو چرا درازکشیده ای. چرا اینطوری شده ای. رامین متوجه نگرانیم شد. لبخندی زد و گفت : ناراحت نباش چیزی نیست. از وقتی که ناهار خورده ام حالم بد شده .
گفتم : دکتررفته ای؟رامین گفت : نه عزیزم می دانم که ... با عصبانیت حرفش را قطع کردهو با صدای بلند گفتم : پاشو بریم دکتر. رامین لبخندی زد و گفت : نه عزیزم مهمنیست. وقتی دیدم هر کاری می کنم قبول نمی کنه ، به گریه افتادم. مادرم وشیما هم با ناراحتی به دیدنش آمده بودند و اصرار می کردند که دکتر برود.
رامینوقتی دید گریه می کنم به اجیار قبول کرد و بلند شد. آقای شریفی رفت ماشین راروشن کرد و با هم به بیمارستان رفتیم. رامین وقتی حالم و بی تابی هایم را دید ،لبخندی زد و دستم را گرفت و گفت : نترس من چیزیم نمی شه. من تورو تنها نمی گذارم. حالا حالا ها خیلی باید با هم زندگی کنیم و بعد سرم را روی سینه اش گذاشت و آرامگفت : من بی وفایی نمی کنم . تو هم نباید بی وفا باشی.
آقای شریفی در حالی کهاشکش را پاک می کرد لبخندی زد و گفت : من از شما دو نفر هر چه زودتر نوه هایم را میخواهم . پس باید هر دو تای شما باوفا باشید و به من وفا کنید که خیلی چشم به راههستم. سرخ شدم . رامین که نسبت به پدرش خیلی احترام می گذاشت ، او هم مانند منسرخ شد. سرش را نزدیک گوشم آورد و آرام گفت : عزیزم گوش کن ببین طفلک پدرم چی میگه.
آرام گفتم : وقتی به خانه برگشتیم ، درباره این موضوع صحبت می کنیم. لطفانمی خواد از حرفهای پدرت سوء استفاده کنی. رامین در حالی که سعی می کرد خودش راسرحال نشان بدهد به خنده افتاد. به بیمارستان رسیدیم. وقتی دکتر رامین رامعاینه کرد گفت که مسمومیت غذایی است و بعد به رامین سرم وصل کرد. یک ساعت طولکشید تا سرم تمام شود. کنارش نشسته بودم . گفتم : به خدا اصلا دوست ندارم تو را دربیمارستان ببینم.
رامین لبخندی زد و دستی به موهایم کشید و گفت : عزیزم پس منچه تحملی داشتم که تو را بعد از مرگ فرهاد اینهمه در بیمارستان دیدم. می خواستم آنموقع دیوانه شوم. مدام تو را نصیحت می کردم ولی تو در عالم خودت بودی و من گرفتارتو بودم.
لبخندی زده و گفتم : این همه گفتی درست ، ولی دیگه دوست ندارم که تورا اینجا ببینم. رامین با شیطنت گفت : اگه می خواهی منو در بیمارستان نبینیباید هر چه زودتر به خانه شوهر بیایی تا من از غذاهای شرکت نخورم و روزها به خانهبیایم و دست پخت سرکار خانم را بخورم.
آرام به پشت دستش زده و گفتم : هر وقت کهدوست داشتی می تونی منو به خانه خودت ببری. چون دور بودن از تو بیشتر منو عذاب میدهد. رامین با صدایی شبیه فریاد با خوشحالی گفت : راست می گی افسون. اگه اینطورباشه همین امروز تو را به خانه خودم می برم. به خنده افتادم . گفتم : چقدر عجلهداری. در همان لحظه آقای شریفی داخل اتاق شد و گفت : پسرم کی را می خواهی بهخانه خودت ببری.
رامین با خوشحالی گفت : پدر جان افسون راضی شده که به خانه امبیاید و عروسی بگیریم. سرم را پایین انداختم .
آقای شریفی با خوشحالی گفت : پس این هفته جشن عروسی بزرگی برایتان برگزار می کنم. رو به رامین کرده و گفتم : اگه ناراحت نمی شوی بعد از چهلم پدربزرگ این کار را بکنیم. دوما نمی خواهم جشنبگیریم. فقط چند نفر مثل عموها و دایی و خاله ها را می گوییم تا شاهد این باشند کهمن به خانه تو آمده ام. آقای شریفی به طرفم آمد . سرم را بوسید و گفت : هر طورکه مایلی عزیزم. چقدر خوشحالم که تو راضی شدی که به خانه شوهر بیایی. سرم تمامشد و همه به خانه برگشتیم. به خانه خودمان رفتیم. مینا خانم هم آنجا بود. آقایشریفی به همه گفت که بعد از چهلم پدربزرگ عروسی سر می گیره. مینا خانم در حالیکه ناراحتیش را به اجبار پنهان می کرد گفت : پس توی این چند روزه باید به دنبالخانه برای آنها بچرخیم.
رامین نگاهی به صورتم انداخت ولی چیزی نگفت . می دانستمکه خود رامین هم مانند من دوست دارد که کنار پدر و مادرش باشد. رو به آقای شریفیکرده و گفتم : اگه شما اجازه بدهید ما با شما زندگی می کنیم. دوست ندارم شما راتنها بگذارم. آنطور خودمان هم تنها می مانیم. آقا رامین که روزها به شرکت می رود ومن در خانه تنها می مانم و شما هم تنها هستید.مینا خانم با صدایی شبیه فریاد باخوشحالی گفت : افسون جان جدی میگی. یعنی تو راضی هستی که با ما زندگی کنی.
لبخندی زده و گفتم : اگه اجازه بدهید حاضرم در کنارتان خوشبخت باشم. آقایشریفی با خوشحالی گفت : قدمتان روی چشمهای ما . خانه متعلق به خودتان است و بعدمینا خانم به طرفم آمد و صورتم را بوسید. رامین با حسادت گفت : خوبه دیگه حالاعروس دار شده ای و دیگه توجهی به من ندارید و مدام قربان صدقه اش می روید. همهبه خنده افتادند.
آقای شریفی گفت : آخه پسرم تو دیگه زن داری و مرد شده ای ونباید برای ما ناز کنی . این وظیفه افسون جان است که تو را لوس کند. با این حرفآقای شریفی رامین تا بنا گوش سرخ شد و آرام بلند شد و به اتاقم رفت. بهآشپزخانه رفتم و برای آقای شریفی و خانم شریفی چای ریختم و برایشان آوردم و کنارآقای شریفی نشستم. شیما اشاره کرد که پیشش بروم. به اتاقش رفتم . شیما گفت : پسآقا رامین کجا رفت. گفتم : رفته تو اتاق من.
شیما چشم غره ای به من رفت وگفت : پس تو چرا نرفتی. گفتم : آخه خوب نیست آقای شریفی درست رو به روی دراتاقم نشسته است. خجالت می کشم که به اتاقم بروم. شیما گفت : تو باید بهتر ازمن اخلاق شوهرت را بدانی . او ناراحت می شود که به او بی توجه باشی. لبخندی زدهوگفتم : اینقدر که این مرد بدجنس است همه اخلاقش را می دانند. شیما لبخندی زد وگفت : من سر آقای شریفی را گرم می کنم تو برو تو اتاق. گفتم : لازم نیست . بالاخره او متوجه غیبتم می شود و من خجالت می کشم. و رفتم دوباره کنار آقای شریفینشستم.
نیم ساعت شد و رامین از اتاقم بیرون نیامد . دلم شور افتاد که نکنهدوباره حالش بد شده باشه. شیما از آقای شریفی خواست که پیچ چرخ خیاطی او را سفت کندو او هم به اتاق شیما رفت و من هم به اتاقم رفتم. رامین جلوی پنجره ایستاده بودتا مرا دید با عصبانیت گفت : چقدر دیر کردی . مگه نمی دانی که وقتی من به اتاقت میآیم یعنی اینکه با تو کار دارم . اصلا توجهی به من نداری.
به طرفش رفتم . لبخندی زده و گفتم : خوب عزیزم منو صدا می زدی. رامین با اخم گفت : ولی نمیتوانم جلوی پدرم تو را صدا بزنم . تو که اینو بهتر می دونی. لبخند زنان دستش راگفتم و گفتم : من هم نمی تونم جلوی پدر شوهرم به اتاقی بیایم که پسرش در آنجا بیصبرانه منتظر من است.
رامین لبه تخت نشست و گفت : تو واقعا می خواهی با پدر ومادرم زندگی کنی. کنارش نشستم و با لبخند گفتم : عزیزم می خواهم با تو زندگیکنم . رامین با عصبانیت گفت : دوست دارم جدی صحبت کنی.
جا خوردم. خودم راجمعو جور کردم و گفتم : آره. می خواهم با آنها و تو زندگی کنم. رامین دستم راگرفت و گفت : تو می دانی که زندگی با یک پیرمرد و پیرزن برایت مشکل نیست که قبولکردی. گفتم : بالاخره ما هم یک روز پیر می شویم و اینکه پدر و مادر تو مانندپدر و مادر خودم می مانند و احترامشان برای من و تو واجب است.
رامین لبخندی زدو گفت : تو با این زبانت دل آن دو پیرزن و پیرمرد را بردهای. لبخندی زدم و درحالی که آؤام نزدیکش می شدم گفتم : دل تو را چطور. رامین با شیطنت نگاهم می کردو گفت : عزیزم مال من چند ساله که رفته. خوشحالم که داری کم کم روش شوهر داری رایاد می گیری. و با خنده مرا به طرف خودش کشید. بعد از چهلم پدربزرگ به خانهشوهر رفتم.
رامین به من و زندگی عشق می ورزید. هر روز برای ناهار به خانه میآمد. هنوز دو ماه از ازدواجمان نگذشته بود که یک روز قبل از اینکه رامین سر کاربرود ، حالم به هم خورد و بی رمق و بی حال روی مبل افتادم. رامین مرا سریع بهبیمارستان برد. دکتر بعد از معاینه لبخندی زد و گفت : چیزی نیست که شما ترسیده اید . خانم شما باردار است. رامین با شنیدن این حرف با خوشحالی به طرفم آمد و دستیبه موهایم کشید و گفت : وای خدا چقدر خوشحالم. لبخندی ده و گفتم : خیلی زود بچهدار شدیم. رامین با خوشحالی گفت : این آخه لطف خدا بود. خدا ما را دوست داره کهما را چشم انتظار یک بچه نگذاشت. گفتم: انگار خیلی خوشحالی . رامین گفت : آره. انگار دنیا را به من داده اند.
سوار ماشین شدیم. در بین راه رامین شیرینیخرید و به خانه رفتیم. طفلک خانم و آقای شریفی نگرانم بودند. رامین در حالی که سرخشده بود موضوع بارداری مرا به آنها گفت. آقای شریفی از خوشحالی گریه می کرد ومدام دور سرم می چرخیذد .آنروز رامین سر کار نرفت و کنارم بود. می گفت افسون بهخدای بزرگ باورم نمیشه که تا چند ماه دیگه بابا می شوم. الهی بچه ما دختر و سالمباشه تا این خوشبختی ما کامل بشه. گفتم : اتفاقا باید پسر باشه. دوست دارم پسرممانند پدرش با جذبه و دوست داشتنی باشه.
شب موقع خواب به طبقه پایین که فقطبرای خوابمان بود رفتیم. روی لبه تخت نشستم و رو کردم به رامین و گفتم : وقتی قیافهات را مجسم می کنم که بچه در بغل داری خنده ام می گیره. رامین کنارم نشست و گفت : چطوری می شوم . بابا شدن به من می آید. دستش را گرفتم و گفتم : خیلی زیبا میشوی. همینجور که شوهر شدن بهت می آید بابا شدن خیلی بیشتر به تو می آید و ادامهدادم : دوست داری بچه چی باشه ؟ راستشو بگو.
رامین لبخندی زد و گفت : هر چی خداداد. گفتم : درسته که هر چی خدا داد. می خواهم از ته دلت بدانم که چه دوست داری . دختر یا پسر. رامین دوباره تکرار کرد هر چی پیش آمد خوش آمد. قدمش رویچشممان. بلند شدم و رفتم جلوی شومینه نشستم . رامین هم کنارم نشست و دستم راگرفت.
گفتم : اگه دختر باشه دوست داری اسمش را چی بگذاریم. رامین دستم رافشرد و گفت : هر چی تو دوست داشته باشی. سکوت کردم و سرم را روی زانویم گذاشتمو از ته دل آهی کشیدم. رامین دستی به موهایم کشید و گفت : چیه عزیزم از چیزیناراحت هستی. لبخندی زده و گفتم : نه . چیز مهمی نیست.
رامین سرم را رویسینه اش گذاشت و گفت : تو دوست داری اسم دختر کوچولومون چی باشه؟لبخندی غمگینزده و گفتم : اگه بگم ناراحت نمی شوی.
رامین بوسه ای به موهایم زد و گفت : نهعزیزم . برای چی ناراحت شوم. اشک آرام از گوشه چشمهایم غلطید. رامین لبخندی زد . اشکم را پاک کرد و گفت : بالاخره نگفتی که اسم این دختر عزیز ما را چی می گذاری.
در چشمان سیاه و جذابش نگاه کردم و گفتم : دوست دارم ... دوست دارم که اسمش راشکوفه بگذاریم. رامین لبخندی زد و گفت : اسم قشنگی است. مادرت هم خوشحال می شودو بعد رامین پرسید : خوب اگه پسر شد اسمش را چی بگذاریم. سکوت کردم و چیزینگفتم.
رامین دستم را گرفت و مرا به طرف تخت برد . روی تخت دراز کشیدم . رامینهم کنارم نشست و آرام گفت : جوابم را ندادی. دوست داری اسم پسر گردن کلفت منو چیبگذاری؟آرام گفتم : هرچی که تو دوست داشته باشی. رامین در حالی که زیر پتومی خزید گفت : دوست دارم اسمش را فرهاد بگذارم. به شرطی که تو موافق باشی.
انتظار این حرف را داشتم . لبخندی به رامین زدم و با آرامش خاطر به خواب رفتم.

T I N A 05-30-2010 09:28 AM

قسمت آخر
 
هر ماه که می گذشت من سنگین وزن تر می شدم. طوری که ماههایآخر دیگه خیلی سنگین شده بودم و راه رفتن برایم مشکل بود. دکتر می گفت : بچه خیلیدرشت است. و دایی به شوخی می گفت : ای بابا گوریل که دیگه نیست که دکتر این حرف رامی زنه.
پروین خانم و فرزاد مدام به دیدنم می آمدند و مادر و شیما در جنب و جوشسیسمونی درست کردن بودند و آقای شریفی هم مدام اسباب بازی های مختلفی که خوشش میآمد می خرید و در کمدش پر می کرد.
از قیافه خودم بدم می آمد. اصلا جلوی آینهنمی رفتم. خیلی هیکلم ناجور شده بود . صورتم ورم کرده بود و مانند کدو تنبل شدهبودم.
رامین مدام به من می رسید و اجازه نمی داد که زیاد کار بکنم. وقتی می دیدکه دارم در حمام یکی دو تا لباس می شویم عصبانی می شد. چون دکتر گفته بود که نبایدماه آخر به خودم فشار بیاورم و رامین اجازه نمی داد کار کنم. فقط غروبها با همپیاده روی می رفتیم. شیما هم یک دختر خوشگل و تپل داشت که خیلی هم شیرین بود. ماهآخر بود که یک شب دایی محمود و لیلا و مسعود و شیما و مادرم به خانه ما آمدند. داییمحمود طبق معمول شروع کرد به اذیت کردن من و مدام از راه رفتن و شکمم ایراد میگرفت.
دایی گفت : افسون جان فکر کنم تا فردا پس فردا شکم تو منفجر شود. چوندیگه بیش از حد بزرگ شده است.
مسعود گفت : طفلک افسون حتی حاملگی اش با زنهایدیگه فرق می کنه. رامین با اخم گفت : تو رو خدا زنم را اذیت نکنید. خوب او کهدست خودش نیست. چرا او را نگران می کنید و بعد به طرفم آمد. کنارم نشست . دستم راگرفت و گفت : عزیزم به حرف اینها گوش نکن تو هم مثل زنهای دیگه حاملگیت طبیعی است. اینها دارند تو رو اذیت می کنند اگه من یک قابلمه شلغم بدهم به دایی محمود بخورهدیگه جرات نمی کنه این حرف را به تو بزنه.
صدای فریاد دایی بلند شد و سیبی بهطرف رامین پرت کرد . رامین خنده ای سر داد و سیب را در هوا گرفت و آن را بهدهانم نزدیک کرد و گفت : اینو بخور تا بچه ام خوشگل بشه. همه زدند زیر خنده
شیما به شوخی گفت : خدا شانس بده . آقا مسعود یاد بگیر . ببین چقدر آقا رامینبه زنش می رسه و به او دلداری میده. مسعود خندید و گفت : عزیزم تو یکی دیگهحامله شو بهت قول می دهم من هم بهت برسم. صدای شیما بلند شد همه به خندهافتادند.
آقای شریفی گفت : ماشا ء الله نوه عزیز من ورزشکار است . به خاطرهمینه که اینقدر درشت و نیرومند است. دایی محمود گفت : باید مواظب بچه هایمانباشیم چون داره یک ورزشکار به جمع ما اضافه می شه. دوباره شلیک خنده بلند شد.
وقتی همه به خانه خودشان رفتند مینا خانم بلند شد و برایم اسفند دود کرد. ازاین کار او خنده ام گرفت.
درست چهار روز بعد از آن مهمانی ظهر رامین برای ناهاربه خانه آمد و بعد از خوردن ناهار و استراحت کوتاه خواست دوباره به شرکت برود . وقتی کتش را به دستش دادم تا بپوشد درد وحشتناکی در من پیچید که همانجا با فریادروی زمین نشستم . طفلک رامین هول کرده بود و با وحشت پدر و مادرش را صدا زد.
مرا در آغوش کشید و عرق روی پیشانی ام را پاک کرد و با نگرانی گفت : عزیزم تورو خدا تحمل کن. چیزی نیست. آرام باش. الان تو را به بیمارستان میبرم.
آنقدر کهرامین ناراحت بود رانندگی را به پدرش سپرد و خواهش کرد او رانندگی کند. بالاخره بهبیمارستان رسیدیم. مادرم و شیما هم با ما آمدند. واقعا درد وحشتناکی بود. داییمحمود و لیلا هم به بیمارستان آمدند.
احساس می کردم که دیگه چیزی به آخر عمرمنمانده است . فریادهای پی در پی می کشیدم . داشتم می مردم. بعد از چهار ساعتدرد غیر قابل تحمل خدای بزرگ دو تا بچه خوشگل به من و رامین هدیه داد. اصلا باورمنمی شد که دوقلو زایمان کرده ام. همه خوشحال بودند و داخل اتاق را پر از گل کردهبودند. وقتی مرا به اتاق استراحت بردند رامین بالای سرم آمد . اصلا رمق نداشتم. بیحال روی تخت خوابیده بودم. توی دستم سرم بود. رامین دستی به موهایم کشید و درحالی که تا بنا گوش سرخ شده بود و چشمهایش برق می زد پیشانی ام را بوسید و گفت : خسته نباشی عزیزم. بچه هایمان را دیدم خیلی خوشگل هستند.
من که بی رمق حرف میزدم آهسته گفتم : بچه ها چی هستند. رامین لبخندی زد و گفت : یکی دختر و یکی پسر . وقتی آنها را دیدم داشتم از خوشحالی پروتز می کردم. لبخندی زدم و گفتم : ببینم مانند پدرشان خوشگل هستند.
رامین در حالی که برایم کمپوت باز می کرد گفت : آره عزیزم دختره مثل مادرش خوشگل و اخمو است و پسره مثل باباش جدی و با جذبه استو مثل یک مرد می مونه. در همان لحظه دایی محمود و مادرم و لیلا و مسعود و شیماو مینا خانم و آقای شریفی همراه پروین خانم و فرزاد به دیدنم آمدند. همه دور تختمجمع شدند. دایی محمود پیشانی ام را بوسید و گفت : طفلک خواهرزاده ام را چقدراذیت کردیم نگو دو تا بچه تو شکمش داشت و ما خبر نداشتیم.
مسعود به شوخی رو بهشیما گفت : از خواهرم یاد بگیر . ببین از تو دیرتر به خانه شوهر رفت ولی دو تا بچهبرای شوهرش آورده است. همه زدند زیر خنده.
آقای شریفی که خیلی خوشحال و شادبوداز جیبش جعبه کوچکی درآورد و یک گردنبند زیبا به گردنم آویزان کرد و پیشانی امرا بوسید و گفت : عزیزم تو بهترین عروس دنیا هستی. فرزاد لبخند غمگینی زد و گفت : من زودتر از همه برادرزاده هایم را دیده ام. چقدر هر دو خوشگل بودند و با صدایکمی گرفته ادامه داد : یکی از بچه ها موهای خرمایی داشت. خیلی شبیه ... و بعد سکوتکرد و هاله ای از غم روی صورتش نشست.
رامین در حالی که لبخند می زد و خوشحالبود گفت : آره آقا فرزاد راست می گه. پسرم آقا فرهاد موهای خرمایی رنگ داره. ولیدختره مثل مادرش موهای سیاه و زیبایی داره. پروین خانم صورتم را بوسید و درحالی که سعی می کرد جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد گفت : از نوه هایم خوب مراقبت کن ،مخصوصا از پسرم و بعد به طرف رامین رفت و پیشانی او را بوسید . رامین هم دست پروینخانم را بوسید و گفت : مادر بهتون تبریک می گم که نوه هایی قشنگی خدا به شما دادهاست.
همه اشک شوق می ریختند. در همان لحظه بچه ها را به اتاقم آوردند تاآنها را شیر بدهم. پرستار خواست که همه بیرون بروند . ولی هیچکس گوش نکرد و دوربچه ها جمع شده بودند. رامین پسرم را در آغوش پروین خانم گذاشت . پروین خانموقتی او را دید به گریه افتاد و با هق هق گفت : چقدر شبیه فرهاد عزیزم است. بهخاطر اینکه رامین ناراحت نشود فرزاد دخترم را در آغوش کشید و با خوشحالی که همراهبا بغض بود گفت : نگاه چقدر این دختر خوشگل است . انگار موهایش را با ذغال سیاهکرده اند. چقدر صورت سفیدی داره. وای خدا من چه برادرزاده هایی دارم.
پروینخانم فرهاد را محکم در آغوش داشت انگار تصمیم نداشت که او را از خود جدا کند. رامین کنارم لبه تخت نشست و آرام گفت : این واقعا یک معجزه است که پسرمان شبیهفرهاد باشد. چون من که موهای سیاهی دارم و اصولا پسر باید شبیه باباش باشه. ولی اینیک معجزه است خدا چقدر بزرگ است. او با این کارش خواست دل مادر دل شکسته ای را شادکند. من هم خوشحالم پسرم شبیه مردی است که در بزگواری و انسان بودن نمونه بود. امیدوارم پسرم هم مانند او یک وکیل پر کار و انسانی بشود.
دست رامین را گرفتم وبا بغض گفتم : تو یک انسان شریف با قلبی پاک هستی . امیدوارم مادر خوبی برای بچههایت باشم. رامین لبخندی زد و به شوخی گفت : راستی اصلا دوست ندارم با آمدن ایندو تا وروجک منو فراموش کنی . چون از این به بعد من بیشتر به تو احتیاج دارم و اصلادوست ندارم وقتی صدات زدم بگی کار دارم می خواهم به بچه ها برسم. به خندهافتادم و گفتم : ای حسود.
در همان لحظه فرهاد به گریه افتاد . پروین خانم بوسهای به گونه نوزاد زد و آرام او را در آغوش من گذاشت و در حالی که هنوز آرام اشک میریخت گفت : انگار گرسنه است. بهش شیر بده. بگذار نوه ام قوی و پر زور بشه. درهمان موقع شکوفه هم به گریه افتاد و صدای این دو تا بچه اتاق را پر کرد . هول کردهبودم . نمی دانستم به کدام اول شیر بدهم. همه به خنده افتاده بودند و سر به سرممی گذاشتند.
آقای شریفی با اشتیاق دخترم را در آغوش کشید و گفت : شما تا پسرمرا شیر بدهی من این خانوم خوشگل را بغل می کنم و کمی قدم می زنم. در همان موقعپرستار دوباره به اتاقم آمد و ایندفعه با اخم گفت : بهتره اتاق را خلوت کنید . بیمارمان زایمان سختی داشته است. و بعد به طرف آقای شریفی آمد و گفت : باید به بچهشیر داده شود. آقای شریفی گفت : نکنه شیر خشک می خواهید بدهید
. پرستار گفت : چاره ای نداریم مادر نمی تونه به هر دو شیر بده. رامین سریع گفت : اگه اجازهبدهید دوست دارم دخترم هم از سینه مادرش شیر بخوره. پرستار لبخندی زد و گفت : ولی بچه سیر نمی شه. باید حتما غذای کمکی به آنها داده شود.
رامین در حالی کهبچه را از پرستار می گرفت گفت : بهتون قول می دهم که غذای کمکی هم به آنها بدهیمولی اولین شیر را باید از سینه مادرش بمکد. در همان موقع دکتر بالای سرم آمد. وقتی آنهامه جمعیت را دور من دید گفت : وای اینجا چه خبره. بیمار منو راحت بگذارید.
همه یک به یک مرا بوسیدند و از اتاق خارج شدند و فقط رامین به اصرار خودم کنارمماند. دکتر پس از معاینه به پرستار گفت که بعد از شیر دادن بچه ها آنها را بهاتاق نوزادان ببرد. و بعد از نیم ساعت پرستار پچه ها را به اتاق نوزادان برد و من ورامین دوباره تنها شدیم.
رامین لبخندی زد و گفت : وای خدای من من چقدر خوشحالم . این لحظه ها بهترین لحظه های من تو زندگیم است. دست رامین را گرفتم و گفتم : واقعا خدا ما را دوست دارد که اینقدر ما را خوشحال کرده است. نمی دانی من چقدرخوشحالم.
رامین بوسه ای به دستم زد و گفت : افسون خدای مهربان شکوفه و فرهاد رابه ما برگردانده است. من هم خیلی خوشحالم و بعد بغضی روی گلویمان نشست. رامینآرام گفت : به امید خدا باید بچه های خوب و سالمی تحویل اجتماع بدهیم و ما همبرایشان پدر و مادر نمونه باشیم. من به خانه می روم تا خانه را برای آرامش و آساشبچه هایم آماده کنم. باید محیطی آرام و با صفا برایشان بسازیم.
گفتم : از اینکهخدا این همه به من و تو لطف و توجه داشته است واقعا شکر گذاریم و خدا را با همهبزرگی و لطفش ستایش می کنم. خدایا شکرت که این همه به ما خوشبختی اعطا کردی...

**************************** ((
مادر سکوت کرد . ساعتپنج صبح بود و همه با اشتیاق به سرگذشت تلخ و شیرین مادر گوش می دادیم. پدر دستمادر را بوسید و گفت : من خوشبخت ترین مرد دنیا هستم .
فرهاد به طرف مادر رفت . سینه مادر را بوسید و گفت : من این قلب را ستایش می کنم. این قلب برایم گوهری استکه دست روزگار او را به بازی گرفته است. من هم به طرف مادرم رفتم. صورتش رابوسیدم و گفتم : مادر شما و پدر بهترین پدر و مادر دنیا هستید.
آقا محمود و عمهلیلا و دایی مسعود و زن دایی شیما لبخندی زدند. به مادر نگاهی انداختند و به طرفرختخواب های خودشان رفتند. تا با یاد و خاطره گذشته صبح را سر کنند. هنوز من وفرهاد کنار مادر نشسته بودیم . چه سرگذشت پر ماجرایی بود. دلمان نمی آمد از کنارمادر بلند شویم . پدر دست مادر را گرفت و گفت : عزیزم بلند شو برویم بخوابیم . خیلیخسته شدی. اگه اینجا بنشینی اینها تا صبح تو را بیدار نگه می دارند.
مادر عزیزمبلند شد و گفت : شب بخیر بچه ها . من دیگه خیلی خسته هستم. می دانم صبح همه دیربیدار می شویم . خوب بخوابید و خوابهای شیرین ببینید. من و فرهاد به هم نگاهیکردیم. شوهرم گفت : بهتره ما هم بخوابیم و همه با یک دنیا خاطره تلخ و شیرین مادربه خواب رفتیم تا همه را به قول پدر به طوفا خاطره ها بسپاریم )).

مهلا خانم 11-04-2010 03:20 PM

خیلی زیاد بود!!!!
tina جون لطفا رمان های کوتاه تری برامون بیار!


اکنون ساعت 07:57 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)