پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   رمان - دانلود و خواندن (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=163)
-   -   رمان زیبای هستی من (http://p30city.net/showthread.php?t=26161)

SonBol 01-18-2011 09:04 AM

41
 
مهران به همراه تنها خواهر و شوهر و بچه اش امده بود. عذر خواهي كرد و گفت
- شما تاكيد داشتيد كه حتما همين امشب ما خدمت برسيم بنابراين فرصت نشد كه به پدر و مادر و فاميلم در شيراز خبر دهم.
مادر خنديد و گفت
- هستي جون اصرار داشت همين امشب كار صورت گيرد انشاء الله بعدا خدمت خانواده محترم مي رسيم.
مهمان هاي ما دايي و عمويم به همراه عمه شهين و شوهرش بودند. عمه ماهرخ هم كه نيامد حق داشت نيايد. ديدن نامزدي من برايش اسان نبود مخصوصا كه پسرش هم نبود و دلش خون بود
هديه و هومن در رفت و امد و پذيراييي بودن دكه هومن هم ناراحت بودم. دوستانش را به خانه مي اورد و بالاي جان ما مي كرد ان از مسعود و اين از مهران نگاهم كرد وگفت:
- چيه؟ نكند مار هم مقصر مي داني؟
- خوب شد خواهر ديگري نداري و گر نه تمام دوستان تو داماد مي شدند
- بد است؟ خوب خواهر هاي خوشگل و خانم داشتن اين دردسر ها را هم دارد چه كنم زحمتش با من است.
آرام به صورتش زدم و گفتم:
- برو هومن برو كه مي دانم توي دلت چه خبر است حداقل خدا كند تو به ارزويت برسي
با ناراحتي گفت
- من هم از ارزويم دست مي كشم با مادري كه ما داريم ارزوي وصلت با فاميل محال است.
مادر صدايم كرد دستم را به بازوي هديه چسباندم و با او وارد سالن شدم لباس صورتي ام كمي از رنگ پريدگي ام مي كاست روي مبل مچاله شدم پدر از من در مورد مهريه و جشم عقد و عروسي نظر خواست اما من هيچ اشتياقي براي پاسخ نداشتم براي من تفاوتي نداشت عروسي بودم كه بيشتر به مرده متحرك شباهت داشتم. حلسه خواستگاري مهران مثل يك فيلم مبهم از جلوي چشمانم رد مي شد و من تنها در زماني به خودم امدم كه مهران گفت
- اجازه مي دهيد هستي خانم؟
خودم را جمع و جور كردم و گفتم
- در چه مورد؟
مادر گفت :
- مي تواني در اتاقت با اقا مهران صحبت كني. مهران خان مايلند كه با تو خصوصي صحبت كنند
برخاستم و جلو راه افتادم و مهران خودش را به دنبالم به اتاق كشان روي تخت نشستم و سرم را پايين انداختم مهران صندلي را جلوي رويم گذاشت و روي ان نشست و نگاهي به دور اتاق انداخت كتابخانه كوچكي كه گوشه اتاق پر از كتاب جا خوش كرده بود ميز و ايينه ام كه روي ان را از عطرهايي كه فرهاد برايم اورده بود پر كرده بودم و تختي كه رويش نشسته بودم و قاليچه كوچكي كه صندلي رويش جاي گرفته بود م هران روي ان نشسته و به اتاقم زل زده بود. نگاهش روي ديوار به چرخش در امد پرده هاي اتاقم را كشيده بودم و عكس هاي زيبايي از غروب و طلوع خورشيد بر لب دريا وجنگل به در و ديوار چسبانده بودم نگاهش روي قاب خوشنويسي فرهاد ثابت ماند. برخاست و به طرف قاب رفت خرده هاي شيشه زير پايش صدا كرد نوشته قاب را زير لبش زمزمه كرد و در اخر اسم فرهاد را كه گوشه اي نوشته شده بود بلند خواند سپس نگاهي به گوشه اتاق انداخت كاناپه و ميز كوچكي كه رويش اباژور عكس من و هومن و ياسمن و شهلا و فرهاد بود كه همگي بالاي درخت نشسته بوديم و توت مي خورديم . قاب عكس را در دستش گرفت و به فرهاد نگاه كرد و گفت
- پسر عمه خوش قيافه و جذابي داري هستي اين طور نيست؟ امد و سر جايش نشست و خم شد و به صورتم نگريست و گفت
- با خودت چه كردي ؟ پاي چشم هايت گود رفته هيچ نشاني از طراوت و شادي يك نو عروس در صورتت نمي بينم بهتر شدي هستي؟ نگرانت بودم
سرم را به زير انداختم و سكوت كردم پاش را روي پاي ديگرش انداخت و ادامه داد:
- مي دانم كه مجبور شدي مرا بپذيري با تمام احترامي كه برايت قائل بودم و هستم اما دلم نمي خواهد از من اين طور استقبال كني گفتم كه روزي مي ايم كه تو خودت مرا بخواهي اما حالا مطمئنم كه از فشار مادرت يا فشار روحي شديدي كه داري... و يا شايد فشار غرورت مرا خوانده اي هر چه هست عشق نيست فشار عشق نه؟
سرم را تكان دادم و گفتم:
- آمده اي كه براي من بحث روان شناسي راه بياندازي؟ مگر نگفتي كه مثل هومن و يا يك دوست رويت حساب كنم؟ الان هم شديدا حس مي كنم كه به يك دوست نياز دارم.
- يك دوست، نه يك همسر درست است؟
- چه فرقي مي كند مهران؟ مهم اين است كه تو مرا مي خواهي
- بله من تو را مي خواهم؟ ايا تو هم مرا مي خواهي؟ ببين هستي من امشب به قصد خواستگاريت امدم مادرت زنگ زد و گفت كه تو خودت چنين چيزي خواسته اي و من هم امدم فقط به خاطر تو اما وقتي شتاب تو براي تمام شدن خواستگاري و نامزدي را در همين امشب را ديدم و وقتي قيافه پكر تو هديه و هومن و پدرت را ديدم حساب كار دستم امد
سپس جعبه كوچكي را از جيبش بيرون آورد و جلوي رويم گرفت درش را باز نمود درونش انگشتري با نگين درشت و چند نگين ريز در اطرافش بود گفت
- اين هم انگشتري كه برايت خريدم مي خواهم مطمئن شوي قصد من از امدن به اين جا چه بوده اما بدان كه من نمي توانم چنين طلمي را در حق خودم روا دارم . عشق تو به فرهاد ان قدر عميق و پر رنگ است كه قابل مقايسه با بي تفاوتي تو براي مرسم امشب نيست درد عشق فرهاد به اين زودي از رو ح تو بيرون نمي رود من مي دانم كه همه كاره خانه شما مادرت است و مطمئنم كه دوباره ان قدر در گوش تو از فرهاد خوانده تا به امدن من راضي شدي درست نمي گويم؟
درست مي گفت از دل من سخن مي گفت گفتم:
- من خودم راضي شدم كه تو امشب اين جا هستي
- اما من دلم نمي خواهد در بدترين شرايط روحي تو خودم را به تو تحميل كنم من مي دانم در چه برزخي دست و پا مي زني تو عاشق فرهاد هستي روح و دلت به او تعلق دارد مي فهمي! تو با اين اوضاع بايد منتظرش بماني تو نمي تاني با مرد ديگري جز فرهاد زندگي كني مگر ان كه نفرت جاي عشق او را در دلت بگيرد گوش مي دهي هستي ؟ كمي ديگر صبر كن!
ناباورانه به مهران خيره شدم و گفتم
- پس منظورت اين است كه با من ازدواج نمي كني؟
- نه هستي من نمي خواهم ان كسي باشم كه تو به وسيله او غرور و شخصيت و احساست را ترميم مي كني
و سپس به عكس فرهاد اشاره كرد و گفت:
- او فاميل توست دوست ندارم در هر زمان و در هر مهماني و مراسمي در چشمانم نگاه كند و با زبان بي زباني بگويد كه چرا عشقش را دزديده ام. روح و روان تو براي من مهمتر از ازدواج با تو است و روح و احساست تو فرهاد است
چشمانش به دست باند پيچي ام افتاد و گفت:
- چرا باعث شوم كه تو يك عمر حسرت اي را بخوري كه چرا عاقلاته تر فكر نكردي حسرت بخوري كه چرا قاب شعر خوشنويسي فرهاد را در شب نامزدي ات شكستي و قلب شكسته ات را هزاران تكه كردي نه هستي از من نخواه كه مرهم قلب و روحت باشم
- فكر نمي كردم مهران باور نمي كردم تو اين قدر شريف و با وجدان باشي. خيالم راحت شد خدا را شكر كه من و تو امشب با هم اين مسئله را حل كرديم. واي مهران تو چه قدر مرد با اخلاقي هستي
خنديد و سرش را تكان داد
- اگر جه دست كشيدن از تو سخت است اما خوشحالم كه يك مزاحم را از سرت باز كردي من امدنم را در امشب به حساب عيادت از تو مي گذارم اميدوارم به عشقي كه لايقش هستي برسي
آهي كشيد و گفت
- آرزو مي كردم زودتر از فرهاد با تو اشنا شده بودم اما اين ارزو محال است چرا كه تو و او از بچه گي با هم بوديد و من در اين ميان هيچ شانسي نداشتم
به چشمك عم گرفته اش نگاه كردم و گفتم
- هيچ وقت لطف امشب تو را فراموش نمي كنم مهران اميدوارم همسري شايسته تر از من قسمتت شود تو لياقت بهتر از من را داري خنديد و برخاست با هم از پله ها پايين امديم تنها چشمان منتظر و مشتاق چشمان مادر و خواهر مهران ميترا بود كه امدن ما را نظاره مي كردند به ياد همراهي ام با فرهاد افتادم كه هر زمان با هم وارد مجلسي مي شديم چشمان عمه مي درخشيد و مادر نگاهش را به سوي ديگري مي چرخاند نشستم و ديدم كه مادر ظرف شيريني را به دست گرفته و دور مي چرخاند چه مطمئن بود از اين كه تا چند لحظه ديگر پكر و گرفته مي شد دلم خنك مي شد لبخندي زدم و مهران به خواهرش اشاره كرد كه برخيزد عمو احمد گفت
- خوب نتيچه صحبت هايتان چه شد ما را هم مطلع كنيد
مهران برخاست و گفت
- با احازه شما ما رفع زحمت مي كنيم هستي خانم همه چيز را برايتان توضيح مي دهند
مادر و پدر و بقيه هاج و واج به مهران و خواهرش نگاه كردند كه برخاسته و مشغول خداحافظي بودند مادر و پدر هم برخاستند تا انها را بدرقه كنند از خواهر مهران تشكر كردم ميترا لحظه خداحافظي گفت
- نمي دانم نتيجه صحبتهايتان چه بود كه ما مجبور به ترك اين خانه با دست خالي مي شويم اما هر چه بود حتما خيري در ان نهفته اميدوارم هميشه شاد و خوشبخت باشي
صورتش را بوسيدم و از او تشكر كردم مادر و پدر و هومن براي بدرقه شان به حياط رفتند خودم را راحت و شاد روي مبل انداختم عمه شهين گفت
- چه شد هستي او كه خيلي سمج بود چرا رفت؟
سكوت كردم منتظر شدم تا مادر و پدر هم بيايند حوصله نداشتم يك مطلب را براي هر كدام جدا توضيح بدهم. هديه نگاهم كرد و با چشمكي گفت
- چه كردي پسره دمش رو رو كولش گذاشت و رفت؟
مادر سراسيمه كنارم نشست و چشم به دهانم دوخت لبخندي گوشه لبهاي پدر خودنمايي مي كرد اشفته تر از همه در ان جمع مادرم بود .

SonBol 01-18-2011 09:05 AM

42
 
با خونسردي گفتم:
- خودش گفت كه امشب به قصد خواستگاري از من نيامده به عيادتم آمده گفت كه نمي خواهد با من ازدواج كند پشيمان شده. چه مي دانم گفت به احترام حرف مادر آمده
مادر محكم به پشت دستش كوبيد و گفت:
- رفتي آن بالا مخش را كار گرفتي؟ چه قدر گريه كردي و از فرهاد آسمان و ريسمان بافتي كه اين طور پشيمان شد و رفت؟
و دوباره دستش را زير چانه اش حلقه كرد و گفت:
- ا ، ا ، هومن؟ بگو پسره چه سماجتي براي اين ازدواج داشت؟ معلوم نيست ان بالا در گوشش چه خواند كه اين طور مثل لشگر شكست خورده و تاراج زده از خانه بيرون رفت.
همه به حرص و جوش حوردن مادر نگاه مي كردند و سكوت كرده بودند دلم خنگ شد مادر جلوي عمه و عمويم حسابي خجالت كشيد به حساب خودش امشب دخترش را نامزد مي كرد دلم به ضايع كردن مادر راضي نبود اما غر زدن ها و حرص خوردنش تمامي نداشت و ديگر داشت خسته ام مي كرد برخاستم و با لج گفتم:
- خوب شد كه رفت به كدام زبان بگويم دلم نمي خواهد ازدواج كنم چرا دست از سرم بر نمي داريد اگر از من خسته شديد كافي است به خودم بگوئيد كه ترشيده شدم يا دختر مانده در خانه هستم كه اين طور وقت و بي وقت برايم خواستگار رديف مي كنيد از دست اداهايتان خسته شدم امروز خيالتان از بابت مهران اسوده شد حتما فردا به سراغ شهريار مي رويد و پس فردا به سراغ پسر همكار پدر و روز ديگر يكي ديگر از دوستان هومن به چه زباني بگويم من نمي خواهم ازدواج كنم. خسته ام كرديد.
بغض كنان به طرف اتاقم رفتم در حين بالا رفتن از پله ها صداي عمو و پدرم را مي شنيدم كه مادر را اماج سرزنش هايشان كرده بودند و نصيحت بود كه بر سر مادر هوار مي شد از مادر مي خواستند كه كمتر سر به سر من بگذارد و مرا چند وقتي به حال خودم بگذارد تا زمان درست تصميم گرفتن من فرا برسد
تا چند روز با مادر سر سنگين بودم ناهارم را در اتاقم مي خوردم و شام را به اصرار پدر به سر ميز مي رفتم. يك روز صبح قبل از اين كه پدر از خانه خارج شود به سراغش رفتم و از او خواهش كردم كه سوئيچ ماشينش را ان روز به من قرض بدهد پدر لبخندي زد و گفت
- هر كجا مي خواي بروي خودم مي رسانمت
گفتم:
- جايي كه مي خواهم بروم ماشين رو ندارد و گرنه با تاكسي يا اژانس مي رفتم مي خواهم تنها باشم و كس ديگري نباشد
پدر مي كدانست اگر پرس و جو كند روي دنده لج مي افتم و شايد از دستش دلگير شوم گفت
- باشد اما مراقب باش دوسال است كه پشت فرمان ننشسته اي
- مراقبم لطفا سوئيچ را بدهيد
پدر سوئيچ را كف دستم گذاشت و گفت:
- همه چيز رديف است اب و روغن و بنزين فقط احتياط كن
- مراقبم پدر نگران نباشيد
مادر كنچكاوانه نگاهم كرد دلم شديدا گرفته بود قصد داشتم به مكاني كهفرهاد يك بار مرا به آن جا برده بود بروم همان جا كه براي اولين بار از همكاري اش با اميري و سفر رفتنش با من حرف زد.
لباس پوشيدم و اماده خروج از خانه بودم كه هديه وارد خانه شد كمي هاله را بالا و پايين انداختم و حسابي چلاندمش تا اين كه هديه گفت:
- كجا هستي؟ ان هم با ماشين
- حوصله ام سر رفته مي خواهم كمي بگردم
- من هم بيايم؟
- نه مي خواهم تنها باشم تو كه دائما با مسعود در گشت و گذاري. نمي تواني ببيني من هم يك روز به گردش بروم؟
ابرويش را بالا انداخت وقيافه متفكري به خود گرفت و گفت:
- چه مي دانم وا.... كمي مشكوك مي زني اخه ادم تنها هم به گردش مي رود از اين كه ياسمن و شهلا با تو نيستند تعجب مي كنم
- ياسمن كه ديگر در اين خانه رفت و امد نمي كند فعلا مادر پاي عمه اينها را از اين خان هبريده مبادا من به ياد فرهاد بيافتم حوصله سر و صداي شهلا را هم ندارم دلم مي خواهد ساكت و ارام به حاي خلوتي پناه ببرم
گونه ام را بوسيد و گفت:
- پس مواظب خودت باش خواهر كوچولي من اين قدر هم فكر و خيال نكن خودت را باخته اي وا.... اگر فرهاد يك دهم ان چه كه تو برايش سوز و گداز مي كني به فكرت باشد . برو خدا نگهدار
آه خدايا چرا آه و ناله همه دنبال فرهد بود ؟ ماشين را روشن كردم و از حياط به خيابان بردم و ارام ارام در همان مسيري راندم كه مورد نظرم بود بعد از ساعتي به همان مكان رويايي رسيدم جاده اي بي انتها كه دور تا دورش را درختان نارون و بيد مجنون پوشانده بود روي نيمكتي نشستم و در مورد زندگي ام فكر كردم جاي خالي فرهاد روي نيمكت و از همه بيشتر در قلب من مرا به گريستن وا مي داشت. از سرنوشتم گله داشتم مگر من چه چيزي از زندگي مي خواستم يعني داشتن فرهاد اين قدر زياد بود؟ ديگر حوصله و توان جنگيدن با مادر را نداشتم دلم از حس كينه اش گرفته بود اخر چه كينه اي بود كه دخترش را فداي ان مي كرد
يك ساعت نشستم و با خودم خلوت كردم و فكر كردم ارام شده بودم زن و مرد جواني با هم از جلوي رويم گذشتند و من در حسرت سوختم كم كم محيط شلوغ شد ان جا بيشتر ميعادگاه زنان و مردان جوان و دختر ها و پسرها بود برخاستم و به طرف اتومبيلم رفتم و به قصد خانه راندم خيابان ها شولغ و پر ترافيك بود در دهنم تصميم گرفتم كه به خانه عمه شهين و ديدن شهلا بروم رفتن به خانه زود بود چرا كه نه من با مادر حرف مي زدم و نه او روي خوش به من نشان مي داد دور زدم و به سمت خانه عمه شهين راندم وقتي به خانه شان رسيدم و زنگ زدم شاهين از پشت ايفون گفت هيچ كس در خانه نيست و او تنهاست مادرش و شهلا به خانه عمويش رفته اند هر چه اصرار كرد بالا نرفتم و دوباره به سمت خانه خودمان حركت كردم خيابان ها شلوغ و پر دود بود پشت چراغ قرمز بودم وقتي كه چراغ سبز شد و مي خواستم حركت كنم يك موتور سوار با سرعت جلوي ماشين پيچيد مي خواست به خيابان روبرو برود كه بي محابا جلوي ماشين سبز شد من كه تازه كلاچ ار رها كرده و گاز پر به پدال داده بودم فرصت ترمز نداشتم و با موتور سوار برخورد كردم پسر جوان به زمين خورد پاهايم سر شده بودند و ناي حركت نداشتم با خود انديشيدم حتما پاهايش شكسته قلبم ان قدر تند تند مي زد كه داشت ديوانه ام مي كرد. بدتر از ان جمع شدن عابرين و آدم هاي بيكاره بود كه يا متلك مي گفتند يا سرزنش مي كردند. مخصوصا وقتي مي ديدند راننده يك زن است ديگر حرف زدن هايشان را تمام نمي كنند و انواع و اقسام متلك است كه بار آن راننده مي كنند. پياده شدم و به طرف موتور سوار رفتم. دراز كشيده بود و ساق پايش را مي ماليد با قيافه حق به جانبي گفت:
- اين هم شد رانندگي؟ نزديك بود به كشتنم بدهي.
صديام را بلند كردم و گفتم:
- مي خواستي مثل جن جلوي ماشين ظاهر نشوي به من چه كه تو مي خواستي انحراف بروي و راهت را كوتاه كني. درست بران تا كسي به كشتنت ندهد
فرياد كشيد:
- چه قدر پر رويي مرا له كرده اي تازه طلبكار هم هستي؟
- من مقصر نبودم تو ناگهان جلوي ماشين من پيچيدي همه شاهد هستند همان جا روي زمين بخواب تا افسر بيايد خدا را شكر انگار صدمه آن چناني هم نديدي كه مثل بلبل حرف مي زني.
مردم هم كه جمع شده بودند چيزي مي گفتند و نظر مي دادند خود موتور سوار خنده اش گرفت و گفت
- من منتظر افسر نمي شوم اگر خسارتم را بدهي راضي مي شوم كه بروي
آخ كه چه قدر پر رو بود. حرصم گرفت و گفتم :
- عجب رويي داري؟ حتما گواهي نامه نداري كه نمي خواهي منتظر افسر شوي. نه خير آقا چون من نه خسارت مي دهم نه رضايت مي دهم كه بروي منتظر باش
مثل طلبكارها بر خاست و ايستاد و گفت
- بايد خسارت بدهي
خونسرد گفتم
- تو كه از من سالم تري خسارت چه بدهم
به طرفم امد قصد دعوا داشت ناگهان صدايي از پشت سرم گفت
- آروم ، چه خبرت است؟ خسارتت چه قدر مي شود بگو و برو
نگاه كردم شهريار بود كه ارام به من سلام كرد و به رف موتور سوار رفت مشتي اسكناس در دستش چپاند و روانه اش كرد
موتور سوار در حال رفتن گفت
- اين دفعه مواظب باش تو كه نه اهل خسارت دادن هستي نه از خر شيطان پايين مي آيي چرا رانندگي مي كني؟
و خنديد و رفت. از حرص سر مردم بيكار كه جمع شده بودند داد كشيدم.
- چه را تماشا مي كنيد مگر شما كار و زندگي نداريد؟
همه به سمت ماشين هايشان رفتند رو به شهريار كردم و گفتم
- چرا به او پول داديد، تقصير من نبود او عمدا اين كار را كرد كه پول بگيرد فكر كرديد من خودم پول نداشتم كه به او بدهم؟
مي خواستم رويش را كم كنم
شهريار ارام گفت
- حركت كنيد هستي خانم راه را بند اورده ايد ان طرف چهاررا منتظر شما هستم.
سپس سوار ماشين شيك و خوشرنگش شد و راه افتاد با حرص پايم را روي پدال گاز فشردم ماشين از جا كنده شد و حركت كرد. پشت ماشين شهريار پارك كردم و پياده شدم دست در كيفم كردم و مشتي پول در اوردم و روي داشبورت ماشينش گذاشتم و گفتم:
- شما مرد ها همه جا زن هاي بدبخت را ضايع مي كنيد من هم زبان داشتم هم پول كه از پس ان لات بي سر و پا بر ايم اما نمي دانم شما از كجا مثل رحمت جلوي رويش سبز شديد و كاسبي امروز او را راه انداختيد بفرماييد اين هم پول شما، كم و زيادش را ببخشيد
با حرص نگاهش كردم و آمدم پشت فرمان ماشين نشستم او با حركتي سريع در ماشين را از طرف ديگر گشود و كنارم نشست و در حالي كه پول ها را در كيف من مي ريخت گفت:
- نگفتم بيايي اين طرف چهارراه كه پولم را پس بدهي پول اهميتي ندارد كه تو با آن لات بي سر و پا دهن به دهن بوشي و يك مشت ادم بيكار دوره ات كنند هستي خانم
- تمام اين مسائل به خودم ربط دارد اگر صلاح مي دانستم زودتر خودم را از آن مخمصه رها مي كردم نه اين كه منتظر شوم تا شما مثل زورو سر بر سيد و مرا از چنگال ان ادم نجات دهيد مگر من دست و پا چلفتي هستم كه شما از حقم دفاع مي كنيد؟
صدايم به فرياد تبديل شده بود گفتم:
- چرا دست از سرم بر نمي داريد هر جا مي روم يا خودتان هستيد يا اوازه تان يا صحبت خواستگاري تان به چه زباني بگويم كه من قصد ازدواج ندارم
- من دنبالتان نكرده بودم كه به اين جا برسيد و من از شما طرفداري كنم.گذري رد شدم كه ماشين پدرتان به چشمم آشنا امد و ايستادم و شما را ديدم كه ايستاده اي و ده ها چشم محو خشم و ژست زباي طلبكارانه ات شده اند. مطمئنم كه اگر مسعود يا هومن هم بودند همين عكس العمل مرا انجام مي دادند و اجازه نمي دادند كه تو با ان جوان دهن به دهن شوي در ضمن من به قصد خواستگاري تو در خيابان به اين طرف چهار راه نكشاندمت. خيلي وقت است كه سعي مي كنم خيالت را از سرم بيرون كنم. دفعه آخر كه مادرم زنگ زد و با مادرت صحبت كرد فهميدم چه بلايي به سر مهران آوردي كه از خانه تان فراري اش داده اي من هم اين عشق را نسبت به فرهاد تحسين مي كنم و در عين حال به او حسودي ام مي شود مطمئن باش ديگر به سراعت نمي آيم .
عشق و علاقه يك طرفه زياد جالب نيست همان طور كه مي بيني چيزي از يك مرد ايده ال كم ندارم لب تر كنم همان دختر عمويت لادن برايم جان مي دهد اما من از سر سختي و غرور تو خوشم امده كه اين طور سماجت مي كردم.

SonBol 01-18-2011 09:05 AM

43
 
هاج و واج به صورتش چشم دوختم و لب هايش كه سريع تكان مي خورد و عشق و علاقه دختر عمويم را به رخم مي كشيد و ايده آل بودن خودش را با لج گفتم:
- از اين كه غيرت به خرج دادي و به دفاع از حق من پرداختي ممنونم. شايد بتوانم مثلهومن و مسعود كارت را توجيه كنم، به هر حال ممنونم. در ضمن بايد بداني همان لادن كه برايت جان مي دهد كم خواستگار ندارد. تو هم بهتر است كمتر به خودت بنازي آقاي دكتر.
دستش را تكان داد و پياده شد. با خنده دست هايش را روي لبه شيشه گذاشت و گفت:
- موفق باشي هستي خانم اميدوارم به نهايت عشقت برسي خدانگهدار.
دور شدنش را تماشا كردم و از گفته هايش حرصم گرفته بود ماشين را به حركت در آوردم و پشت در خانه هومن را ديدم كه مشول باز كردن در با كليد است با ديدن من به باز كردن در پاركينگ مشغول شد و گفت:
- كجا بودي هستي ؟ ماشين را چه طور از زير پاي پدر در آوردي؟
خنديدم و گفتم:
- رفته بودم بگردم خيلي هم خوش گذشت
ابروهايش را بالا داد و گفت
- تنها؟
- نه با شهريار
سپس ماشين را به داخل حياط خانه پارك كردم و او را كه مات و مبهوت نگاهم مي كرد صدا كردم هومن با گيجي به سمتم آمد و گفت:
- جدي با شهريار رفته بودي بيرون؟ يعني...؟
- الان است كه مادر از پشت پنجره حياط نگاهمان كند اگر بداني چه نسخه اي براي آقاي دكتر پيچيدم؟ ديگر مادر هوس نمي كند مرا به غريبه شوهر دهد
گيج تر گفت:
- چه كردي هستي ؟ برايم تعريف كن.
تمام قضيه را برايش تعريف كردم در حاليك ه مي خنديد گفت
- فكر كنم تو يا ترشيده مي شوي يا در سن پيري فرهاد دلش برايت بسوزد و بعد از چند بچه كور و كچل كه از آلمان سوغاتي مي آورد به سراغت بيايد آخه آدم عاقل ادم اين طور تمام خواستگارانش را فراري مي دهد؟
- چه كنم هومن؟ طفلكي ها هيچ چيز كم ندارند اما به دلم نمي نشينند. اصلا نمي توانم تصور كنم كه در قلب و ذهنم كسي غير از فرهاد بنشيند
هومن دلسوزانه نگاهم كرد و گفت:
- خود داني . خدا هم كمكت كند و تو نتيجه اين صبر را ببيني.
برخاستيم و با هم به طرف سالن خانه راه افتاديم مادر با ديدن من و هومن پرسيد
- با هم بوديد؟
جواب ما در صداي زنگ خانه گم شد پدر به داخل آمد نگاهي به من كرد و گفت
- مي بينم كه سالم هستي ماشين هم سالم است
- مگر به رانندگي من شك داشتيد؟ معلوم است كه سالم است فكر كنم مهارت رانندگي ام را به شما و هومن ثابت كرده ام
پدر مرا در آغوش كشيد و گفت:
- مي دانم دخترم مي دانم
شام در محيطي آرام خورده شد و به اتاقم رفتم تا استراحت كنم. صبح با صداي زنگ خانه بيدار شدم شاهرخ را از پشت پنجره ديدم و صدايش را از طبقه پايين شنيدم كه سراغ مرا از مادر مي گرفت دستي به سر رويم كشيدم و به پايين رفتم با ديدنم از جا برخاست با تعجب گفت
- سلام هستي اين چه قيافه اي است؟ چه به روز خودت اورده اي چه قدر لاغر شده اي؟
با بي حالي نشستم وسلام كردم . مادر به اشپزخانه رفت تا چاي و ميوه بياورد شاهرخ با نگاهي سراپايم را برانداز كرد و گفت
- همه فاميل از تو صحبت مي كنند از تو از مهران شهريار فرهاد اين چه وضعي است هستي؟
دستم را به علامت سكوت بلند كردم و گفتم
- كافي است شاهرخ فكر كردم امده اي كه مرا ببيني اما مي بينم كه تو هم امده اي تا مرا موعظه كني اين روزها هر كسي به من مي رسد يا سرزنش مي كند يا به صبر دعوتم مي كند خسته شدم
برخاستم و قصد رفتن كردم شاهرخ دستم را گرفت و با شدت مرا سر جايم نشاند خيره به صورتم نگريست مي دانستم كه پي به اوضاع نابسامان روح و روانم برده و مي خواهد با من صحبت كند ارام گفت:
- ديروز به خانه مان آمدي؟
- بله حوصله ام سر رفته بود امدم با شهلا كمي حرف بزنم دلم برايش تنگ شده اما به جز شاهين هيچ كس خانه هنبود من هم به خانه برگشتم
- من اين جا نيامدم كه نصيحتت كنم يا سرزنش ديشب مادرم براي تو بي تابي مي كرد و به شدت ناراحت شد از اين كه تو تا ان جا آمده اي و ما نبوديم ديشب خيلي به تو فكر كردم هستي امده ام كه با خودم به جايي برمت برو اماده شو.
كنجكاو نيم خيز شدم و گفتم:
- كجا شاهرخ؟ نكند تو از فرهاد خبري داري؟ بلايي سرش آمده ؟ خنديد و گفت
- نه خيالت راحت نه فرهاد آمده و نه بلايي سرش امده است برو اماده شو تا كي مي خواهي خودت را در اين خانه حبس كني و زانوي غم بغل بگيري به نظرم تو زياد از حد گوشه گير شدي كه اين طور به خواستگارانت مي تازي برو آماده شو من منتظرم
با سرعت به اتاقم رفتم و لباس پوشيدم بعد از چند دقيقه از خانه خارج شديم در ماشين سكوت كردم هيجان داشتم و در فكر بودم شاهرخ بعد از گذراندن چند خيابان جلوي ساختماني نگه داشت. تابلوي نصب شده بر روي ساختمان معرف مكان آن جا بود انجمن خوشنويسان با هم به داخل رفتيم با شوق فراوان به اطرافم نظر كردم تابلوهاي بسيار زبيبايي با خط زيباتر به ديوارها نصب شده بود كه نشان از هنرمندي اساتيد و هنرجويان داشت لحظاتي در ابيات و متن هاي نوشته شده محو بودم و به ديده تحسين به انها خيره شدم . شاهرخ به سمتم امد دختر جوان و با نمكي همراهش بود كه به نظر دو سه سالي از من بزرگ تر و دو سه سالي از شاهرخ كوچك تر بود. شاهرخ با دست به من اشاره كرد و گفت
- هستي مهرجو دختر دايي عزيز من
و سپس اشاره به دختر جوان نمود و گفت
- فرزانه نيك خو مسئول اينهنركده و در ضمن يكي از اساتيد خوشنويسي
سلام كردم و فزانه دستش را جلو اورد و دستم را فشرد و گفت
- از ديدارت خوشوقتم هستي جان شاهرخ تعريف زيبايي و نجابتت را زياد كرده بود اما مي بينم واقعا چيز ديگري هستي
از لحن حرف زدنش متوجه شدم كه زياد با هم رسمي نيستند و كمي صميميت هم دارند من هم گفتم
- ممنون اينقدر ها هم كه شما مي گوييد تعريفي نيستم در ضمن من هم نمي دانستم شاهرخ اين قدر با سليقه است تبريك مي گويم و خوشوقتم
شاهرخ و فرزانه كه از هوش من و حاضر جوابي ام خنده شان گرفته بود به هم نگاهي انداختند و خنديدند شاهرخ گفت
- حدست درست است هستي به زودي كيك عقدمان را مي خوري
- مباركه پس درست زدم به هدف
فرزانه گفت
- خوب البته هوش تو هم به شاهرخ رفته است
و نگاه عاشقانه اي به او انداخت شاهرخ گفت:
- خوب ديگه من تو رو اين جا اوردم كه هم به فرزانه كمك كني و هم خوشنويسي را به طور جدي دنبال كني مي دانم استعداد فوق العاده اي در اين زمينه داري اما تنبل و سر به هوايي و اين مانع يادگيري تو شده است
گفتم:
- ممنون كه اين قدر خجالتم مي دهي شاهرخ مخصوصا جلوي فرزانه كه به زودي با هم فاميل مي شويم
شاهرخ با دست به پيشاني اش زد و خنديد و گفت
- اوه ببخشيد بد است كه مي خواهم خودت را كشف كني؟
- از لطفت ممنونم چند وقتي است كه خودم هم به فكر اين كار افتاده اما نتوانستم به دنبالش بروم
- حالا شروع كن و ديگر ذهنت را به مسائل حاشيه اي مشغول نكن هر چيزي به موقعه اش درست مي شود
با نگاهي پر سپاس از او تشكر كردم بين اين همه ادم كه اين چند وقته فكر سرزنش كردن و نصيحت كردن من بودند تنها شاهرخ مثل كي برادر خوب توانسته بود دستم را بگيرد و حداقل براي چند ساعتي از ان خانه جدايم كند و ذهنم را به سمت ان چيزي كه دوست دارم سوق دهد
شاهرخ مرا به فرزانه سپرد و از ما خداحافظي كرد و رفت. فرزانه دست به شانه ام گذاشت و گفت:
- موافقي از امروز شروع كنيم؟
- اجازه هست به مادرم تلفن كنم كه دلواپس نشود
گوشي تلفن را به دستم داد و گفت
- البته منتظر اجازه هستي ؟ ياا... زنگ بزن
دوست با فرزانه ورفت و آمدم به كلاس ها حسابي روحيه ام را عوض كرد مادر و پدر خوشحال بودند و در هر فرصتي از شاهرخ تشكر مي كردند فرزانه دختر خوب و كاملي بود كه با مهرباني و درايت خود توانست كمي از الام روحي ام را بر طرف كند حرف هايش مثل ابي بود كه بر روي داغ دلم ريخته مي شد در يكي از همين روز ها به من پيشنهاد كرد كه سري به عمه و ياسمن بزنم به فكر فرو رفتم او كه ترديد مرا ديد گفت:
- چرا دو دلي هستي بالاخره او عمه ات است به خاطر خودش بر حقش نيست كه به خاطر پسرش تركش كني مطمئنم دلت براي ياسمن هم تنگ شده است
- سعي مي كنم امروز عصر به خانه شان برم
ترديد داشتم دلم واقعا پر مي كشيد كه به اتاق فرهاد بروم و پويش را به حانم بكشم دروغ بود همه خط و نشان هايي كه برايشت در ذهنم مي كشيدم دروغ بود دوستش داشتم و هنوز هم دلم برايش پر مي كشيد

SonBol 01-18-2011 09:06 AM

44
 
عصر كه آموزشگاه تعطيل شد دسته گلي تهيه كردم و به سمت خانه عمه تغيير مسير دادم ياسمن با ناباوري به من خيره شد و عمه خوشحال مرا به داخل خانه دعوت كرد از روزي كه فرهاد رفته بود روابط مادر با عمه سرد شده بود و من تعجب مي كردم كه چرا مادر گناه ديگران را به پاي هم مي نويسد عمه از خوشحالي هر چه خوراكي در خانه داشت روي ميز جلويم چيد ياسمن كنارم نشسته بود و از من جدا نمي شد و دائم از من گله مي كرد چرا به آنها سر نمي زنم و سراغي ازشان نمي گيرم دلخور رو به هر دوشان كردم و گفتم:
- من مريض بودم و حال و روز درست و حسابي نداشتم شما چرا از من حالي نپرسيديد؟
ياسمن شرمنده گفت
- دو بار به خانه تان آمدم كه تو را ببينم اما مادرت گفت كه تو در خانه نيستي و گفت كه اگر هستي تو را ببيند به ياد گذشته مي افتد و دوباره شوك عصبي به او وارد مي شود.
مبهوت از رفتار نادرست و بد مادر از عمه و ياسمن عذر خواهي كردم. آه مادر ابرويم را بردي خودخواهي را به آخر رساندي آخر مگر من چه هيزم تري به تو فروخته بودم كه اين طور با اعصاب من بازي مي كردي
عمه گفت:
- نمي خواهي سراغي از فرهاد بگيري
نگراه و با هيجان گفتم:
- مگر خبري شده شما از او خبري داريد
- آره يكي دو بار زنگ زد شبي كه قرار بود تو و مهران نامزد شويد زنگ زد و پدرش خبر نامزدي تو را به او داد تا به خودش بيايد و برگردد اما انگار كه به او شوك داده باشند گفت ديگر محال است كه برگردد گفت كه ايران را بدون هستي نمي خواهد از تو هم گله كرد كه چرا منتظرش نماندي و بالافاصله گوشي را قطع كرد
- يعني شما از او نپرسيديد چرا زودتر زنگ نزده نگفتيد مگر قرار نبود با من تماس بگيرد و مرا منتظر گذاشته؟
- يك بار ديگر هم زنگ زد كه قبل از زايمان هديه بود آن روز هم نتوانست درست صحبت كند مي گفت قلب درد امانش را بريده و نمي تواند زياد صحبت كند
صورتم را با دست پوشاندم و ناليدم
- پس با اين حساب نمي داند كه نامزدي در كار نبوده؟
- وا...تا چند روز پيش من هم نمي دانستم كه چرايان چه بوده چند روز پيش شهين به من گفت كه آ نشب در خانه شما چه پيش آمده هستي مادرت از جان تو چه مي خواهد اين قدر از ما متنفر است؟
- نمي دانم عمه آقا كاظم فقط همين را گفت؟ برايم تعريف كن مو به مو بگو كه به فرهاد چه گفت:
- اتفاقا من با اقا كاظم هم دعوا كردم و گفتم تو كه مي داني فرهاد چه حساسيتي روي هستي دارد چرا اين طور بي مقدمه اين خبر را بهش دادي؟ قلب بچه ام ناراحت است يك وقت تحمل نمي كند آقا كاظم گفت بالاخره چي؟ نبايد بداند اگر فرهاد روي هستي حساسيت داشت حداقل دل اين دختر را خوش مي كرد و نمي رفت نه اين كه بي خبر بلند شود و با اميري و دخترش برود اگر شو كه شود بهتر است يا اين كه يك عمر در حسرت بسوزد اتفاقا خوب شد كه گفتم بايد خود را بسنجد و ببيند عشقش حقيقي است يا نه اين طوري تكليف ان دختر معصوم هم روشن مي شود بگذار اگر فرهاد لياقتش را ندارد به دست بهتر از فرهاد سپرده شود چه بگويم هستي جان؟ من كه مي دانم خواستگاري مهران هم از تو اجباري بوده به دلم اگاه شده بود اين وصلت سر انجام ندارد
دلزده و غمگين همه چيز را براي خودم پايان يافته مي دانستم اشك مزاحم مثل يك همدم و مونس جدا نشدني از چشمم سرازير شد ياسمن دستانم را گرفت و مرا به طرف اتاقش برد و گفت
- بيا برويم كار مهمي با تو دارد
به دنبالش روان شدم تمام خانه عمه خبر از جاي خالي فرهاد را مي داد دلم مي خواست سر به اتاقش مي زدم ته دلم از او ناراحت بودم اما عشق و احساسم سر جايش بود و مرا درمانده كرده بود دلتنگي شديدي در جانم نشست دستگيره اتاقش را در دستان داغم فشردم و وارد شدم عطر تن و لباس هايش در دماغم پيچيد و ديوانه ام كرد نفس بلندي كشيدم و روي تختش نشستم بالشش را باز برداشتم و سرم را در ان فرو كردم و به تلخي گريستم چشمم به روي ميزش به جاي خالي قاب عكسم افتاد ياسمن دست به روي شانه ام گذاشت و گفت
- با خودش برده.
منظورش قاب عكسم بود كاغذي در دستش بود به طرفم گرفت و گفت
- فرهاد چند روز پيش زنگ زد و گفت اين شماره را به تو بدهم كه با او تماس بگيري اما خيلي سفارش كرد كه به كسي چيزي نگم. مي خواهد با تو صحبت كند
- گفتم حتي عمه؟
- بله حتي مادرم نمي دانم چرا فرهاد اين قدر مرموز شده به خدا گيج شدم هستي خيلي تودار و عجيب رفتار مي كند به هر حال گفت كه هر وقت تو را ديدم اين شماره را به تو بدهم تا با او تماس بگيري
- اگر مي خواهد با من حرف بزند چرا خودش به من زنگ نمي زند مي دانست كه من منتظرش هستم
- شايد رودربايسستي كرد و شايد نخواسته جلوي خانواده ات زنگ بزند نمي دانم هستي حالا اين كار را مي كني؟
- نمي دانم ياسمن مي ترسم زنگ بزنم و غرورم خردتر از اين شود و اگر زنگ نزنم يك عمر پشيمان باشم
- پس براي اخرين بار به خاطر عشق پاكت به خاطر خودت و وجدانت زنگ بزن
- باشد ياسمن حتما زنگ مي زنم اما بدان كه ديگر نه فرهاد ، فرهاد گذشته است و نه من هستي سابق
آن شب در كنار عمه و ياسمن و پدرش ماندم شب آقا كاظم به همراه ياسي مرا به خانه رساندند و در مقابل اصرارهاي پدر داخل شدند مادر كنجكاوانه نگاهم مي كرد كه شايد از چهره ام تشخيص دهد خوشحالم يا ناراحت من هم سعي كردم كه خونسرد و عادي جلوه كنم
فردا صبح خوشبختانه مادر با دوستش در ارايشگاه وقت داشت شب قبل تا خود صبح بيدار بودم و مي انديشيدم گفتم مرگ يك بار شيون هم يك بار فرهاد با دانستن نامزدي من اصرار كرد كه به او زنگ بزنم پس نمي توانست غرور مرا بيش از اين بشكند و شخصيتم را در هم بكوبد حتما خواسته حرف هايي را كه سه ما پيش قول گفتنش را به من داده بزند تصميم گرفتم در اولين فرصت وقتي حرف هايش را شنيدم و سخنانش را منطقي و موجه يافتم به او بگويم كه نامزدي در كار نبوده و من هنوز منتظرش هستم دلم از اين كه به زودي صدايش را مي شنوم ضعف مي رفت قلبم ان چنان مي زد كه از صداي ضربانش تكان مي خوردم انگشتان دست و پايم يخ كرده و دهانم خشك شده بود اشتياق بي حدم دستانم را به روي شماره گير لغزاند با خود انديشيدم حتما اين شماره متعل به هتل يا مسافر خانه اي است و من بايد توضيح دهم كه با چه كسي كار دارم.
وقتي صداي ازا آن طرف خط رسيد خود را جمع و جور كردم و با انگليسي دست و پا شكسته گفتم:
- ببخشيد آقاي فرهاد ستايش هستند؟ مي شود با ايشان صحبت كنم
و پس صداي ظريف زنانه اي در گوشم پيچيد كه به فارسي صحبت مي كرد:

SonBol 01-18-2011 09:07 AM

46
 
- بله؟...الو....ياسمن شما هستيد؟
با خوشحالي جواب دادم:
- سلام من هستي ام دختر دايي فرهاد مي توانم با فرهاد خان صحبت كنم؟
صداي مزبور كه از لحن صحبت كردنش فهميدم كسي جز رها نيست با لحن خشكي گفت
- هستي؟ اينجا؟ چه مي خواهي؟ من رها هستم
انگار كه اوار بر سرم خراب شد گيج و منگ پرسيدم:
- رها؟ آنجا كجاست؟ تو پيش فرهاد چه كار مي كني؟
با تمسخر گفت:
- اول بگو ببينم تو از كجا پيدات شد؟ نكند شماره اين جا را ياسمن به تو داده كه زنگ بزني و فرهاد را پشيمان كني؟ اه لعنتي! چرا دست از سر ما بر نمي داريد؟
- ما؟ منظورت كه خودت و فرهاد نيست؟
موزيانه خنديد و گفت:
- اتفاقا دقيقا منظورم من و فرهاد است. فرهاد پسر عمه جانت! خوب سر كارت گذاشت ببينم؟ نكند فكري كردي اين جا هتل است؟ نه جانم! اينجا خانه عمه من است و من و فرهاد وپدرم نزد عمه زندگي مي كنيم متوجه شدي خانم؟
سعي كردم خودم را نبازم در حاليك ه به سختي لرزش صدايم را كنترل مي كردم گفتم:
- اما خود فرهاد از ياسمن خواسته كه من به اين شماره زنگ بزنم گوشي را به خودش بده كجاست؟
صدايم به فرياد تبديل شده بود رها هم فرياد كشيد و گفت
- اين جاست كنار من ولي نمي خواهد با تو صحبت كند تو چه قدر سمج هستي دختر اگر مي خواست با تو باشد كه مرا ترجيح نمي داد و با ما به اين جا نمي آمد مي فهمي؟ اين سخنان را هم ياسمن از خودش در اورده كه واسطه شود و تو و فرهاد را با هم آشتي دهد. اين قدر منت فرهاد را نكش تو را نمي خواهد و گرنه با خودت تماس مي گرفته نه اين كه....
فرياد كشيدم:
- تو دروغ مي گويي گوشي را به خودش بده كه همين حرف ها را به خودم بزند
رها با حالتي پرناز خنديد و گفت:
- خوب نمي خواهد با تو صحبت كند شايت خجالت مي كشد طفلك هر چه باشد تو فاميلش هستي بهت پيشنهاد مي كنم عرورت را بيش از اين خرد نكن و به دنبال بخت ديگري باشد چون من و فرهاد نامزد شده ايم و قرار است بعد از عقدمان به ايران بياييم و جشن عروسي مان را درك نار فاميل پر مهر شما برگزار كنيم.
با سماجت تمام گفتم:
- تو كي هستي كه به من مي گويي به دنبال شانس ديگري باشم پست فطرت! از اول هم مي دانستم تو و پدرت چه مارهاي خوش خط و خالي هستيد تا خودم از زبان فرهاد نشنوم كه مرا نمي خواهد قطع نمي كنم فهميدي؟
رها گفت
- واي چه قدر دختر سبك و روداري هستي اگر مي خواست با تو حرف بزند كه در اين سه ماه اين كار را كرده بود
گيج شدم سكوت كردم در ذهنم مشغول تحليل حرف هاي رها بودم كه شنيدم رها گوشي را به روي دستگاهش كوبيد و تماس قطع شد
حس كردم خوني در بدنم نيست آن قدر بي حال و ناتوان شدم كه مغزم ضعف مي رفت دستم را به ديوار گرفتم خانه دور سرم مي چرخيد و من توان راه رفتن نداشتم مثل ماهي كه دور از اب و از اببيرون افتاده باشد دهانم خشك شده بود و تكان مي خورد در و ديوار دور سرم چرخيد و چرخيد تا روي زمين افتادم و هيچ نفهميدم
باز صداي گريه نگران مادر باز صداي دكتر و باز دستان پر مهر پدر. مادر با اندوه فراوان و صداي گرفته از دكتر معجزه مي خواست و پدر با مهرباني سرم را نوازش مي كرد دكتر ارام گفت
- چرا اين دختر اين قدر عصبي است اين دومين بار است كه به اين حال و روز افتاد مواظبش باشيد و محيط را برايش ارام نگه داريد.
هومن بود كه از دكتر تشكر مي كرد و او را به بيرون راهنمايي مي كرد مادر به پدر گفت:
- نمي دانم چرا اين بچه اين قدر بد شانس است معلوم نيست يك دفعه چش شده از ارايشگاه كه امدم ديدم بي هوش بغل تلفن افتاده. خدا چه قدر بهش رحم كرده كه سرش به پله ها بر خورد نكرده اخ جلال اگر اين طور مي شد و دوباره فراموشي به سراغش مي امد چه؟ مي دانستم غصه دار است اما دوست نداشتم برايم دلسوزي كند مادر دوباره با اندوه ادامه داد
- معلوم نيست كي بهش زنگ زده كه اين طور درمانده و از حال رفته شده نكنه فرهاد باهاش تماس گرفته كه اين طور از خودش بي خود شده هان جلال
پدر با عصبانيت به مادر گفت
- هر كس بوده خبر بدي به اين طفل معصوم داده كه توانسته او را تا اين حد بهت زده كند همه اش تقصير توست پري چه مي شد اگر دست اين دو جوان را در دست هم مي گذاشتي همه اش كينه همه اش حرص و لجبازي و خودخواهي اعصابش را تو به هم ريختي حالا نتيجه اش را ببين فكر كردي با اين كارهايت روي خواهر من و فرهاد را كم كردي نه دخترت را داري از بين مي بري بفرما تحويل بگير ببين دختر نازنينم از دست كارهاي تو به اين روز افتاده است
مادر گريان گفت:
- آخر مگر من چه كار كرده ام چه كنم دلم از دست خواهرت راضي نمي شود يادت رفته چه قدر مرا چزاندند حالا اين طور مهربان و دلسوز شده است تازه من چند وقتي است كه كاري به كار هستي ندارم چه كنم خدايا دفعه دوم است كه بي هوش به اين حال و روز مي افتد و غش مي كند جلال تو را به خدا به كسي نگويي كه هستي غش كرده است برايش حرف در مي اورند اه طفلك دختر دسته گلم
هومن با غيظ گفت
- بس است مادر ديگر براي هستي هم حرف در مي اوري دفعه اول كه مريض شده بود حالا هم شوك عصبي بهش وارد شده است اگر خودت يك كلاغ چهل كلاع نكي كسي نمي فهمد كه در اين خانه چه به روز اين طفل معصوم مي ايد
پدر گفت
- خوب برويد بيرون اين حرفها را بزنيد حتما بايد بالاي سر بايستيد و ناله كنيد هومن دكتر رفت؟
هومن عصبي پاسخ داد :
- حتما رفته كه من اين جا هستم ديگر
چشمانم را گشودم و اب طلبيدم مادر با دلسوزي كنارم نشست و ليوان اب را به دهانم نزديك كرد هومن لبخند پر مهري زد و بوسه پدر روي گون هام نشست به مادر نگريستم در ذهنم گذشت كه در اولين فرصت علت اين همه كينه اش را از عمه هايم بپرسم. مادر دستي به موهايم كشيد و قربان صدقه ام رفت دوستم داشتند همه شان.من هم دوستشان داشتم اما كاش مادر مي فهميد كه با دلسوزي افراطي و كينه بي موردش چه به روز زندگي من مي اورد چشمانم را بستم تا حداقل خواب كمي ارامشم دهد
در خيال و رويا نيز با فرهاد و رها در كشاكش بودم مي ديدم كه فرهاد زار و ناتوان به پاهايم چسبيده و مرا از رفتن باز مي دارد و من با بي رحمي تمام پاهايم را از حصار دستانش مي كشيدم و صداي خنده وقيحانه و در عين حال پر درد رها در گوشم مي پيچيد حس كردم كه بچه اي با دستان كوچكش مشغول نوازش صورتم است اه نكند بچه فرهاد و رهاست كه اين بار او به صورت كابوسي هولناك به مرز روياهايم قدم گذاشته خدايا چه قدر تشنه هستم
چشمانم را گشودم و هاله را ديدم كه در آغوش هديه دست و پا مي زند و با ذوق چنگ در موهايم مي اندازد و مي خندد
- پس تو بودي كوچولوي من
هديه ليوان اب پرتغال را به دهانم نزديك كرد و گفت
- سلام عزيز دلم بخور كه تشنگي ات بر طرف شود و كمي سرحال بيايي
دستان كوچك هاله را كه اين بار در آغوش مادر جيغ مي كشيد بوسيدم هديه كنارم نشست و با مهرباني مرا تنگ بغل كرد و گفت
- قربونت برم هستي جان چرا با خودت اين طوري مي كني
ولي سريعا از گفته اش پشيمان شد و با لحني شاد گفت
- من و هاله و مسعود امديم كه خاله را به يك جاي خوب ببريم
كنجكاو نگاهش كردم خنديد و ظرف سوپ را از ميز كنار تخت برداشت و موهايم را از روي پيشاني تب دارم كنار زد و گفت
- اول كمي سوپ بخورد تا حالت جا بيايد
- من كه مريض نيستم كه سوپ بخورم دلم يك غذاي خوب مي خواهد مثل كباب
- حالا اين سوپ را بخور تا كبابت هم برايت بياورم بعد هم مي خواهم به حمام ببرمت تا كمي حالت جا بيايد از بس در رختخواب خوابيدي تنت كوفته شده مي خواهم حسابي مشت و مالت بدهم
خنده ام گرفت و گفتم:
- مي خورم اما به يك شرط
- تو بخور هر شرطي باشد قبول
كمي من و من كردم و ارام گفتم
- مادر مي دانم الان موقع مناسبي براي اين در خواست نيست اما دلم مي خواهد بدانم رفتار خانواده پدر با شما چه طور بوده كه اين طور از انها دلگيريد الان كه خيلي به شما احترام مي گذارند برايم مي گويي مادر؟
مادر رو ترش كرد و گفت
- حالا كه وقت اين حرف ها نيست
- خواش مي كنم مامان چه شده كه كينه عميقي در دل مهربان شما جا گذاشته
هديه گفت
- من به چيزهايي مي دانم فكر كنم اين قضايا مربوط به سال ها پيش بوده و ربطي به الان و زمان حال نداشته باشد
سرم را تكان دادم و گفتم
- هر چه هست به الان هم مربوط است چرا كه مادر را اين طور روي دنده لج انداخته است
مادر گفت:
- چه بگويم هستي هيچ وقت دلم نمي خواهد گذشته ام را مرور كنم اما براي اين كه بداني عمه هايت ان قدرها هم كه الان خودشان را مهربان جلوه مي دهند مهربان نبوده اند به طور خلاصه برايت مي گويم كه چه قدر دلم را مي سوزانند شايد به نظر شما كه دخترهاي من هستيد اين حرف ها و حديث ها پيش پا افتاده باشد و اهميتي نداشته باشد اما براي من كه با هزار اميد و ارزو با جلال ازدواج كردم اهميت داشت.

SonBol 01-18-2011 09:07 AM

47
 
با هزار منت و دسته گل مرا از پدرم خواستگاري كردند باعث و باني اين ازدواج همين عمه ماهرخت بود ان قدر رفت و آمد كه پدرم تسليم شد و مرا با ابرو و هزار ارزو روانه خانه شوهر كرد يك دختر بودم و نازم خريدار داشت پدر و مادرم از گل نازك تر به من چيزي نمي گفتند خاله محبوبه ات خواهر رضاعي ام بود و ان قدر دوستم داشت كه شب عروسي ام گريه اش بند نمي امد اما هيهات كه همه فكر ميك ردند من به خانواده اي فهيم و باشعور شوهر كردم. به جلال كاري ندارم مرد خوب و مهرباني بود اما دو خواهر و مادرش كه آن قدر براي جلب رضايت پدرم امدند و رفتند شدند گماشته در ان خانه حق نداشتم بدون اجازه شان دستشويي بروم جلال صبح مي رفت و شب مي امد زخم زبان ها و حرف هاي قلمبه و سلمبه شان هنوز تنم را مي لرزاند هنوز يك ماه از عروسي امان نگذشته بود كه همين ماهرخ دستور داد كه بچه دار شويم وقتي كه چند ماه گذشت و خبري ازبچه نشد با حرف هايشان اتشم زدند كه زن جلال نازاست از اول هم بد قدم بود بايد فكر زن ديگري براي پسر دسته گلمان باشيم و اين حرف هاي صد من يه غاز من تحمل مي كردم. اما يك روز ماهرخ اتشم زد دختر همسايه شان كه در گذشته خاطر جلال را مي خواست كاسه شله زرد نذري به خانه مان اورد وقتي خوش و بش دختر با ماهرخ تمام شد نگاهي به من انداخت و گفت
- عمه نشدي ماهرخ؟
و ماهرخ چشم و ابرويي امد و گفت
- اي بابا دختره اجاقش كوره نمي دونم از كجا جلال بدبخت را گير اورد و خودش را به او انداخت كاش تو را براي جلال مي گرفتيم. دنيا دور سرم چرخيد اين همان ماهرخي بود كه به خاطر دل برادرش به پدرم التماس مي كرد همان موقع دلم شكست و قسم خوردم اگر روزي دختر دار شدم جنازه اش را هم روي دوش اين خانواده نگذارم وقتي حامله شدم و بچه ام مرده به دنيا امد حرف و حديث هايشان تمامي نداشت باورت نمي شد هستي ولي باور كن روزي نبود كه از لاي بالش و زير بالش و لباس هايم دعا و ورد و جادو بيرون نكشم جلال كه اصلا به اين مسائل اهميت نمي داد صبح مي رفت و شب مي امد وقتي كه به او گله مي كردم از سر جواني و ناداني به اتاق مادرش مي رفت و بدتر مرا سكه يك پول ميك رد و بر مي گشت مثلا از من دفاع مي كرد اما چون سياست نداشت و بلند نبود بدتر اوضاع را به هم مي ريخت ماهرخ كه دائما خانه ما بود. صبحانه كه مي خورد چادرش را سرش مي كشيد و در خانه مادرش را مي كفت تا شب كه شوهرش به دنبالش مي امد حرف و حدييث درست مي كرد و مي فت و همه را به جان هم مي انداخت جرات نداشتم كه يك روز به خانه مادرم بروم اتاقم را تميز مي كردم و درش را مي بستم و مي رفتم شب كه باز مي گشتم اتاق كن في*** بود در كمدم باز بود و اثاثم و طلا و جواهراتم ولو پخش بودند لباس هايم از جا لباسي در امده بودند و بقچه هايم به هم ريخته بود چه بگويم دخترم شايد ماهرخ حوان بود و از سر حسادت و جواني اين كارها را مي كرد اما تخم كينه و بدبيني را به دلم نشاند كينه اي كه پاك شدني نيست دست خودم نيست نمي توانم ان روزها را از ياد ببرم وقتي دوباره حامله شدم كه فرهاد تازه به دنيا امده بود البته تازه تازه كه نه دو سه سالي بود نمي داني چه مي كردند آن قدر دور و بر فهاد مي چرهيدند كه رگ غيرت و حسادت پدرت را بالا مي اوردند. چشان پدرت حسرت و ارزو بود ماهرخ از قصد طوري با بچه اش در حضور پدرت رفتار مي كرد كه گاهي حس مي كردم با رفتارش پدرت را مجبور به ازدواج محدد مي كند تا خدا خواست و من هومن را باردار شدم شبي كه هومن به دنيا امد را از ياد نمي برم ان قدر خوشحال بودم كه قادر بودم باز هم درد طاقت فرساي زايمان را تحمل كنم و زندگي ام را در ارامش ببينم وقتي هديه و تو به دنيا امديد عمه ات از اين رو به ان رو شد مخصوصا كه مادرش فوت كرده بود و شهين هم ازدواج كرد و او تنها شده بود زن عمو احمد هم مثل من نبود اصلا محل به انها نمي گذاشت و هر رفتارشان را بدتر جواب مي داد حالا كه مي بيني اين قدر با من صميمي و راحتند به خاطر صبر و تحملي است كه نشان دادم و احترامشان را نگه داشتم مي دانم كه عمه هايت هم عاشق بي ريايي تو و هديه هستند منكر محبت عميق انها به شما نمي شوم اما چه كنم رفتارهايشان از دلم بيرون نمي رود وقتي ياد كودكي هاي فهراد ورفتار مادرش مي افتم به ياد جواني از دست رفته ام كه اعصابم به تاراج رفت مي افتم دلم مي گيرد حالا فهميدي كه چرا اين قدر مخالف فرهاد و مادرش هستم دست خودم نيست اما دلم را بدجوري شكسته اند
هديه دست مادر را در دست گرفت و گفت
- گذشته ها گذشته مادر ان روزها هم شما جوان بوديد و هم انها مسلم است كه انسان در جواني كارهايي مي كند كه بعد پشيمان مي شود شما هم كم كم بايد اين گذشته ها را از دلتان بيرون كنيد
مادر نگاهي به من انداخت و منتظر بود كه من چيزي بگويم اما من هيچ نداشتم كه بگويم فكرم دور وبر فرهاد مي چرخيد . حرف هاي رها ازارم مي داد مگر نه اين كه گفت با فرهاد نامزد كرده پس حتما فرهاد هم به دلخواه خودش رها را به جاي من برگزيده بود شايد ان قدر موقعيت عالي در المان پيدا كرده و شايد ان قدر رها در محبت خود غرقش كرده كه اين طور مرا از ياد برده حالا كه او خشبخت و راضي است چرا من اين جا در بستر غم و درد دست و پا بزنم مگر نه اين كه ارزوي من خوشبختي فرهاد است حالا كه او به نظر خودش و رها خوشبخت است چرا من مانع خوشبختي و پيشرفتش باشم هر چه باشد خون عمه در رگ هاي او هم جاري است اگر مادرش مادرم را اذيت كرده چرا من براي او بميرم اما حداقل گوشه چشمي از او دريافت نكنم؟ غرق در فكر بودم كه هديه دستي به موهايم كشيد و گفت
- هستي جان به چه فكر مي كني كه جوابم را نمي دهي
- چه شده؟ متوجه نشدم
- در مورد پيشنهاد مادر چي مي گويي مي خواهد ت و را به حمام ببرد من و تو و هاله را به ياد دوران كودكي مان يادت مي ايد هستي جان هر وقت مادر ما را به حمام مي برد چه عذابي مي كشيديم هنوز قدرت دستان مادر كه سرم را مشت و مال مي داد تا كف شامپو بيرون بيايد را به ياد دارم چه قدر نفسم زير دوش اب مي گرفت اما مگر مادر مهلت مي داد كه فرار كنم
با سستي كه در صدايم مشهود بود گفتم
- اره يادش بخير زير دوش اب نفسمان مي گرفت اما مادر تا مطمئن مي شد كه موهايمان تميز نشده رهايمان نمي كرد
مادر خنديد و گفت:
- اگر خيلي دلتان براي روزها كودكي تان تنگ شده حاضرم همين الان سه تايي تان را به حمام ببرم و به ياد گذشته ها بشورم
من با اندوه گفتم:
- كاش همان سن مي مانديم و بزرگ نمي شديم كاش با حمام رفتن همان طور كه جسمم پاك مي شد ذهنم هم از همه چيز پاك مي شد كاش.........
هديه دستم را در دستش گرفت و گفت:
- هستي جان ما نمي دانيم تو با چه كسي حرف زدي كه به اين روز افتادي يا اصلا تلفني درك ار بوده يا نه قصد هم نداريم تا موقعي كه خودت نخواهي چيزي بگويي از موضوع با خبر شويم ولي خواهش مي كنم يك كم به فكر خودت باش دكتر سفارش كرده كه نبايد به خودت فشار بياوري مادر و پدر را ببين كه چه قدر از غصه تو رنج مي كشند؟ دل كوچكت را اين قدر ازار نده عزيزم
سپس لبخندي زد و گفت:
- مسعود پيشنهاد داده كه به شما ل برويم هر چند كه هوا سرد است اما ديدن ان جا در هرفصلي دلچسب است مادر و پدر هم همراهمان مي ايند پس بلند شو بعد از يك حمام گرم اماده شو كه راهي شويم
جاده شمال پوشيده از برف بود مه غليطي حاده را پوشانده بود و با وجود روشن بودن بخاري ماشين سرما به داخل نفوذ مي كرد سرمست از ديدن هواي گرفته و باراني شمال خود را به هديه چسباندم او سخاوتمندانه و پر از احساس خواهرانه دستش را به دور شانه ام حلقه كرد و مرا به خود چسباند به ياد روزهايي افتادم كه ياسمن و فرهاد براي بازگشت سلامتي من و ياداوري خاطراتم مرا به شمال اوردند و چه قدر تلاش كردند از ديدن قهوه خانه كنار جاده كه فرهاد برايم چاي گرفت و با من صحبت كرد اندوه عميقي دلم را پر كرد دست به شيشه ماشين كشيدم تا بخار ان را پاك كنم و بهتر بتوانم قهوه خانه را ببينم اي كاش مي شد كه دست به ذهنم مي كشيدم و بخار خاطرات فرهاد را نيز پاك مي كردم و از نو زندگي ام را مي ساختم اما اين غير ممكن بود چرا كه فرهاد و خاطراتش مثل زنجيري به ذهن و خاطره ام قفل شده بود و جزئي از وجودم شده بود و من هر چه تلاش مي كردم نتيجه نمي داد پاك كردن خاطراتم مثل پاك نمودن جوهر از روي فرش بود كه نياز به فرچه زمان و قدرت اراده داشت چيزي كه هيچ موجود نبود
لب دريا ايستادم و چشم به موج هاي وحشي و كف الود ان دوختم مسعود و مادر و هديه ان طرف تر گرم صحبت بودند بغض گلويم را مي سوزاند امدن به شمال تنها روحيه ام را بهتر نكرد بلكه باعث عذابم شد به هر گوشه كه نگاه مي كردم فرهاد را مي ديدم كه سازش را در دست گرفته و با اندوه برايم مي خواند با سرسختي اشك هايم را پس راندم تا نزد خانواده ام رسوايم نسازد فرهاد رفته بود و با بي رحمي تمام حتي از من خداحافظي هم نكرده بود نامزد كرده بود و به زودي عق دمي كرد و مي امد ايران تا جشن عروسي اش را به رخم بكشد اخر مگر من چه بدي در حق او كرده بودم خدايا من كه بد نبودم با خود انديشيدم و نقشه كشيدم بايد سعي كنم كه به خود بقوبلانم كه جوانه عشق من در قلب او خشكيده و اميدي به اينده نيست قصد داشتم موضوع گفتگويم با رها را درقلب خويش نگه دارم نگذارم هيچ كس بفمد تا بيش ازاين خوار و حقير نشوم تا زماني كه خود فرهاد به همراه رها پيدايشان شود و خبر ازدواج انها به گوش همگان برسد اري بايد ازدواج مي كردم قبل از فرهاد او فكر كرده كه من با مهران ازدواج كردم پس بايد كاري كنم كه موجب ترحم و استهزا كسي نشوم بايد ازدواج مي كردم تا پيش از ان كه فرهاد و رها بازگردند من با غرور سرم را بالا بگيرم و شوهرم را به فرهاد معرفي كنم ان وقت نمي سوزم كه فرهاد اين كار را با من
چرا كه من قبل از او ازدواج كرده ام بايد همين كار را بكنم تا غرورم ترميم شود تا برگ برنده در دستم باشد.

SonBol 01-18-2011 09:07 AM

48
 
سفر به شمال اگر چه زنده كردن خاطراتم بود اما كمي روحيه ام را تغيير داد اولين كارم بعد از بازگشت از سفر رفتن به كلاس خط بود فرزانه به استقبالم آمد و جوياي حالم شد
به كارم مشغول شدم بعد از ساعتي سايه بلند شاهرخ روي ميزم افتاد سر بلند كردم و سلام كردم با شادي جوابم را داد و گفت
- خوش گذشت؟
سرم را تكان دادم و گفتم:
- بد نبود چه خبر به تو كه بيشتر خوش مي گذرد
لبخند پهني زد و گفت:
- آره شب جمعه نامزدي و عقدمان است امدم كه شخصا دعوتت كنم
دست هايم را به هم كوفتم و گفتم:
- راست مي گويي؟ تبريك مي گويم شاهرخ نمي داني چه قدر خوشحال شدم
و سپس رو به فرزانه كردم و گفتم:
- از صميم قلب به شما تبريك مي گويم اميدوارم خوشبخت باشيد
فرزانه تشكر كرد و شاهرخ ادامه داد
- مادرم را الان به خانه شما رساندم تا از دايي و زندايي دعوت كند ببين چه قدر خاطت عزيز است كه خودم اقاي داماد امده و تو را دعوت مي كند
و به خودش با ژست خاصي اشاره كرد خنديدم و گفتم:
- اوه چه خبره داماد شدن كه اين قدر ذوق ندارد عروس خوشگلي مثل فرزانه داشتن كيف دارد
شاهرخ نگاه عاشقانه اي به فرزانه افكند و فرزانه دست هايش را روي شانه هاي من گذاشت و گفت
- براي من نهايت افتخار است كه با تو فاميل مي شوم هستي جان تو ان قدر زيبايي كه خوشحالم مي شوم دوستيمان محكم تر شود البته زيبايي دلت مهم تر از خوشگلي بي حدت است خوش به حال دامادي كه تو عروسش شوي
با اندوه گفتم:
- بيچاره داماد به حاي عروس خوشحال صاحب يك عروس اندوه زده و پرغصه مي شود زيبايي به چه دردم مي خورد فرزانه جان كاش كمي شانس داشتم
شاهرخ اعتراض كنان گفت
- اي بابا مثل ما داماد شديم و شما با اين حرف ها حال مرا مي گيريد شادي مرا ضايع كرديد بس است ديگر فرزانه حالا موقع گفتن اين حرف ها نيست
خنديدم و گفتم:
- خدا رحم كرد تو يك بار بيشتر داماد نمي شوي و گرن ه چه بلايي سر ما مي اوردي با اين ذوق و شوق بي اندازه ات
شاهرخ گفت
- به هر حال افتخار بدهيد و تشريف بياوريد هستي خانم اگر دل و سر درد را بهانه كني من يكي دنبالت نمي ايم فرهاد هم كه نيست راننده شخصي خانم باشد و به دنبالت بيايد
ناگهان دستش را گاز گرفت و گفت
- آخ ببخشيد هستي جان من ديگر بايد بروم
به روي خودم نياوردم و گفتم
- مي آيم مطمئن باش شهلا چه مي كند ان قدر بي معرفت شده كه سري به من نمي زند جز تلفن هايي كه مي كند ديگر از او خبر ندارم
- خوب او ديگر خواهر شوهر شده و كلاسش بالا رفته از حالا چپ و راست به من دستور مي دهد
- حقت است شاهرخ يك خواهر كه بيشتر نداري مگر همان شهلا حريف تو شود
- بايد زودتر يك شوهر برايش دست و پا كنم اگر خانه بماند مي خواهد به پر و پاي من و فرزانه بپيچد.
- تو هم شدي هومن كه دوستانت را به خواهرانت غالب مي كني
- اگر دوست داري به تو هم غالب كنم؟
خنديدم و گفتم:
- بد نگفتي اتفاقا شديدا قصد ازدواج دارم لطف كن و يكي از ان خوش تيپ ها و پول دارهايش را به در خانه مان بفرست
قهقهه اي زد و گفت
- كه به سرنوشت مهران و شهريار و ... دچار شوند؟ اگر قصد ازدواج داري چرا مهران بدبخت را دست به سر كردي؟
- او خودش نخواست كه گفت نمي خواهد با ازدواج كردن با من فرهاد را ناراحت كند
ناگهان سكوت كردم و گفتم:
- اه لعنتي من قسم خورده بودم كه ديگر اسم ان پسر خاله ات را به زبان نياورم.
شاهرخ جدي پرسيد:
- چرا هستي حان؟ چرا با من حرف نمي زني و دلت را سبك نمي كني؟
بي حوصله گفتم:
- خوب ديگر شب جمعه مي بينمت برو به كارهايت برس اقاي داماد
شاهرخ با شادي گفت:
- زود بيا مي خواهم به فاميل فرزانه نشانت بدهم و يك كم با تو پز بدهم مي فهمي؟
چشكمي زد و خنديد و مشغول گفتگو با فرزانه شد و بعد از نيم ساعت خداحافظي كرد و رفت
تمام سعي ام را مي كردم كه به او فكر نكنم بهترين لباسم را با صندل هاي همرنگش پوشيدم و پيراهني به رنگ ابي كه با سنگ هاي زيبايي تزئين شده بود به تن كردم به ارايشگاه رفتم و كمي موهايم را مرتب نمودم مادر با ديده تحسين و تعجب به كارهايم نگاه مي كرد فكر مي كردم كه تمام اين كارها از تغيير روحيه ام ناشي شده اما نمي دانست كه من با خودم در جنگم و اين كراه ارا براي ارضاي احساسم مي كنم دسته گل بزرگي گرفتيم و به خانه عروس رفتيم با ديدن فرزانه گل را به طرفش گرفتم و تبريك گفتم ياسمن و شهلا با شادي دوره ام كردند. مي دانستم كه مثل هميشه نظر ها را به خودم جلب كرده ام شهلا گله مي كرد كه چه قدر خودم را گرفته ام و سراغي از او نمي گيرم و ياسمن منتظر فرصتي بود كه تنها شويم و از من در مورد تماس گرفتنم با فرهاد بپرسد
موقع صرف شام وقتي سر شهلا را شلوغ ديد عجولانه پرسيد :
- با فرهاد تماس گرفتي؟
- آره ولي خودش ... هيچ از تو توقع نداشتم كه اين كار را بكني ياسي؟
- چه كاري؟ چه شده؟
- همين كه به من شماره دادي كه به فرهاد زنگ بزنم؟
- خوب مگر چه شده خفه ام كردي بگو ديگر
- نمي توانم جزئيات را برايت شرح دهم فقط همين را بدان كه فهميدم تو با اين كارت خواستي كه من باعث بازگشت فرهاد به ايران شوم. خواستي كه مرا جلوي او ضايع كني و خرد نمايي
- نه به خدا هستي باور كن خودش اصرار داشت كه با او تماس بگيري
- ديگر برايم مهم نيست فقط از تو خواهش مي كنم كه اين قضيه بين خودمان بماند حتي فرهاد هم نفهمد كه من اين جراين را براي تو تعريف كرده ام
ياسمن مصرانه گفت
- تو بگو چه شده تا من قول بدهم من بيخود قول نمي دهم
ياسمن عجب رويي داري با كاري كه تو با من كردي و باعث كوچك شدن من شدي باز هم مي گويي بگويم چه شده؟
ياسمن مات و مبهوت نگاهم كرد و گفت:
- باشد قول مي دهم باور كن كه خود فرهاد...
بي حوصله گفتم:
- يعني تو نمي خواستي من و فرهاد را با هم اشتي دهي؟
- با اين كه ارزوي قلبي ام سا تكه شما دو تا اشتي كنيد اما به خودم چنين اجازه اي را نمي دهم كه كاري كنم تو منت فرهاد را بكشي. هر چه باشد من خودم يك دخترم و هم جنس تو و از خرد شدن غرور و احساسم بدم مي ايد تو كه جاي خود داري و برايم از خودم هم عزيزتري
گونه اش را بوسيدم وگفتم:
- من اين طور استنباط كردم مرا ببخش اما قول دادي كه حتي به فهراد هم از اين ماجرا چيزي نگويي
- باشه قول كشتي مرا حالا نمي گويي كه چه شده ؟ با فرهاد چه گفتيد و نتيجه چه شده؟
- حالا نه! شايد زمني يا خودم يا فرهاد برايت تعريف كرديم اما اگر روزي ديدي كه من كاري كردم كه تو و مادرت تعحب كرديد ان زمان به من حق بده باشه؟
- منظورت چيست؟
- بعدا مي فهمي
نگاهم در سالن چرخيد لادن را ديد م كه دشات با شهريار حرف مي زد گفتم
- اين شهريار همه جا هست پسرخاله مسعود است پسرخاله ما كه نيست در هر جشن و مراسمي خودش را مي رساند.
- ياسمن شانه بالا انداخت و گفت:
- نمي دانم رويش زياد است ديگر از تو صرف نظر كرده و به دنبال لادن افتاده ديد از تو خيري به او نمي رسد لادن را نشان گرفته مادرش يك بار با زندايي تماس گرفته
با تعجب گفتم:
- راستي؟ چرا اين خبرها اين قدر دير به من مي رسد
- اخر تو كجايي كه از اين خبرها اگاه شوي ذاتا فضول نيستي و گرنه مثل شهلا از كم و كيف قضيه سر در مي اوردي مادرش به زندايي گفته شهراير از فاميل شما خوشش مي ايد و اصرار دارد با فاميل شما وصلت كند هستي كه نازش زياد است تا ببينم خدا چه مي خواهد و شهراير با چه كسي ازدواج كند
پشت چشمي نازكگ كردم و گفتم:
- همان بهتر كه لاند و شهريار با هم ازدواج كنند هر دو تايشان رو دار و از خود راضي اند تازه لادن دلش هم بخواهد شوهر داروساز گيرش بيايد
وقتي به خانه برگشتيم متوجه شادي محسوسي از در چهره مادر شدم لباس هايم را هنوز در نياورده بودم كه وارد اتاقم شد و با خوشحالي گفت
- عمه ات مي گفت فرهاد تا عيد باز مي گردد
منتظر بود من جيغ بكشم و از شادي به پرواز در ايم با خونسردي زيپ لباس را پايين كشيدم و گفتم:
- خوب بيايد به من چه
- فرهاد كه بيايد جشن نامزدي تان را با شكوه تر از هر جشني در همين خانه بر پا مي كنيم.
گفتم:
- ا، چه شده كه يك شبه اين قدر تغيير عقيده داده ايد؟ تاثير صحبت هاي عمه است
در آغوشم گرفت و گفت
- تو برايم از هر چيزي مهم تري پدرت راست مي گفت من نبايد با خودخواهي ام باعث ازار تو مي شدم وقتي يادم مي افتد كه چند روز پيش به چه حال و روزي افتاده بودي جگرم اتش مي گيرد بين من و عمه هايت هر چه بوده تمام شده و گذشته من نبايد به خاطر يك سري رفتارهاي قديمي كه از روي جواني و ناداني بوده تو را از سعادتي كه مي خواهي محروم كنم
با لج گفتم:
- آن موقع كه بايد فكر سعادت من بوديد با مشت به روي بهانه ها و احساسات دلم كوبيديد عشقم را در قلبم خفه كرديد. حالا ديگر دير شده مادر جان من ديگر قصد ازدواج با فرهاد را ندارم فرهاد براي من مرده براي هميشه ياد و خاطره و عشقش را از قلبم بيرون كردم اگر خواستگاري در اين خانه را كوبيد دعوتشان كنيد كه به داخل بيايند و جواب رد ندهيد چون من قصد ازدواج با غريبه ها را دارم همان چيزي كه شما مي خواهيد
دستش را زير چانه اش گرفت و گفت:
- اين مسخره بازي ها چيست؟ يك روز از دوري فرهاد غشق م كني و روز ديگر خواهان غريبه ها هستي من به كدام ساز تو بر/ق/صم؟
با حرص جواب دادم:

SonBol 01-18-2011 09:07 AM

49
 
با حرص جواب دادم:
- آن موقع كه بايد به ساز دل من مي ر/ق/صيديد گربه ر/ق/صانديد . حالا مي گويم ساز دل من با غريبه ها كوك مي شود نه با فاميل نه با فرهاد
- پس چرا مهرا نبيچاره را دست به سر كردي پسر به ان خوبي و اقايي را سر كار گذاشتي مي داني از تهران رفته معلوم نيست سر به كدام شهر و ديار گذاشته حيف شد
- مثل مهران زيادند دلم مي خواهد همسري انتخاب كنم كه پوز فرهاد را بزنم
- پس زندگي اينده ات شده بازيچه دلت. كه با ا يك ازدواج نه چندان دلخواه فقط روي فرهد و عمه ات را ك كني/؟
با بغض جواب دادم:
- آينده به خودم مربو است ديگر هم حرفي از ان پسر توي اين خانه جلوي من نزنيد اگر خواستگاري امد و در اين خان هرا زد بدانيد كه جواب من مثبت است به هر كس جز فرهاد قولي به عمه ندهيد
با سرعت به اتاقم رفتم و سرم را در بالش فرو كردم و تا جايي كه توانستم فرياد كشيدم و از ته دلم گريستم
روزها يكنواخت و پر اندوه سپري مي شد اگر چه تمام سعي ام را مي كردم كه به حرف هاي رها نيانديشم اما باز نا موفق بودم انگار حفره عميق و گودي در دلم ايجاد شده بود و هر چه غم و غصه در عالم بود در ان ريخته شده بود نمي دانستم چه بدي در حق فرهاد روا دشاتم بودم كه اين كار را با من كرد مگر من چه چيز از رها كم داشتم ته دلم باز نمي توانستم قبول كنم كهتمام حرف ها و نگاه هاي عاشقانه فرهاد به من دروغ بوده نه دروغ نبوده اين رها بود كه مثل گردبادي امد و فرهاد را با خودش برد قدرت رها بيشتر از من بود اه خدايا از اين كه فرهاد تا عيد باز مي گشد شور غريبي در دلم بر پا بود هر چه هم مي خواستم به ان اهميت ندهم و ان شوق را در دلم خفه كنم باز از گوشه ديگر دلم سر در مي اورد من چه كنم من درمانده بايد مبارزه مي كردم و با خودم و احساسم مي جنگيدم اري بايد مبارزه مي كردم انگيزه ام چه بودنمي داني چون از فهراد نفرتي نداشتم كه انگيزه ام باشد هنوز عشق پاكم ان قدر به نفرت نيالوده بود كه انگيزه اش كنم. اما سوختنم شكستن دلم و حرف هاي رها را انگيزه كردم كه با ان به جنگ عشق و احساسم بروم و بهترين راه را ازدواج مي دانستم
روزها خود را در هنركده خوشنويسي سرگرم مي كردم فرزانه با خيال راحت كارها را به من مي سپرد و با شاهرخ بيرون مي رفت و خوش به حالشان چه روزهاي شاد و پر خاطره اي را م گذراندند. در يكي از همين روزها شهلا به ديدنم امد خيلي وقت بود يكديگر را نديده بوديم از او خواهش كردم كه كه شب را خانه ما بماند تا فردا صبح با هم به اموزشگاه برويم فورا قبول كرد و گفت
- اره بايد ببينم اين شاهرخ چه جايي در تور فرزانه گير كرده
- حالا مثلا فهميدي كه چي داري خواهر شوهر بازي در مي اوري؟
- تقريبا اخه شاهرخ اين قدر ساده نبود كه زود گلو بخورد و ازدواج كند ببينم؟ هستي نكند محيط ان جا شاعرانه و پر از حال هواي عشق است؟
- اي تقريبا روح من كه در ان جا خيلي احساس ارامش مي كند
- مي دانستم شاهرخ هم مثل تو كمي احساساتي و خل و چل است براي همين افتاده توي تورفرزانه
خنديدم و گفتم:
- حسود خوب تو هم ازدواج كن
- دارم شوخي مي كنم فرازنه دختر خيلي مهربان و با شخصيتي است
- من كه دوستش دارم انشاء الله همه به ارزوهاي قلبي شان برسند
- از جمله شهلا!
- من ارزويي جز شادي تو ندارم
- بي خيال بيا برويم روي تراس بعد از شام هواي تازه خوردن مزه مي دهد
اسمان صاف بود و ماه مي درخشيد و سوز و سرماي بهمن ماه تنمان را مي لرزاند ولي ما در حاليك ه ليوان هاي چاي داغمان را در دستانمان مي فشرديم با سماجت هواي سرد را به ريه هايمان فرو مي برديم شهلا گفت
- نمي خواهي كمي با من حرف بزني هستي اين سكوت و بي خيالي تو براي من كمي مشكوك و ترسناك است وقتي اين حالت مي شوي معلوم است نقشه اي در ان كله ات مي پروراني كه زياد خوش ايند نيست به من بگو هستي چرا اين قدر بي خيال شدي
- چه كار كنم؟ بنشينم جلوي رويت و زار بزنم تو بودي چه كار مي كردي؟
- من اگر جاي تو بودم كه تا حالا از غصه مرده بودم اگر چه عشقي درقلبم نيست و كسي را زير سر ندارم اما از عشق و احساس پاك تو و فرهاد خبر دارم قلب من از شوق مهرباني و عشق شما دو نفر مي تپيد ولي حالا مي بينم كه تو خود را خيلي خونسرد نشان مي دهي اين احساست واقعي است يا ماسك بي تفاوتي به چهره ات زدي؟ شب عقد شاهرخ خيلي شاد و شنگول بودي در حالي كه من فكر مي كردم بيش از اندازه در غم و غصه غرق شده اي
- چه قدر شما ها خودخواهيد از من توقع داريد خودم را براي فرهاد بكشم اما او خونسرد و بي خيال در المان كيف كند نه شهلا من ديگر نيستم خسته شدم حتي يك تلفن هم به من نكرد و با چه دلخوشي به انتظارش بنشينم و از دوري اش اشك بريزم تو چه مي داني كه به من چه گذشت
وقتي شهلا رويش را به طرف من برگرداند و با صورت خيس اشك من مواجه شد گفت:
- هستي معذرت مي خواهم منظوري نداشتم ترو خدا اين اشك ها را پاك كن دلم را خون مي كند
بي رمق لبخندي زدم و گفتم:
- مگر تو نمي خواستي اشكم را ببيني خوب ببين ببين كه از دوري فرهاد چه مي كشم دست خودم نيست چه كار كنم گهي ماندن بر سر دور راهي در كوچه ترديد و ابهام ادم را از خود بي خود مي كند انگار همه روياهاي من مثل سايه اي بودند كه مانند يك نسيم گذر كردند دلم مي خواهد به تلخي عشقم گريه كنم دارم ديوانه مي شوم شهلا
شهلا با ناراحتي گفت
- نمي خواستم به تو بگويم اما بهتر است خود را اماده كني كه با اين واقعيت كنار بياي اين طور كه از خاله شنيدم رها زنگ زده و گفته فرهاد قصد بازگشت ندارد انگار پدرش فرهاد را وسوسه كرده كه رياست يكي از كارخانه هايش را قبول كند اگر هم ازت خواستم با من حرف بزني و از تغيير رفتارت بگويي به اين خاطر بود كه مي خواستم بدانم ياسمن چيزي در اين مورد به تو گفته يا نه
با عصبانيت گفتم
- من نمي دانم اين دختره رها چه طور به خودش اجازه مي دهد همه كاره فرهاد باشد و از قول او سخن بگويد چرا فرهاد مثل موش قايم شده و خودش اين مزخرفات را به عمه نمي گويد؟ خيلي دلم مي خواهد از رابطه شان سر دربياورم شهلا فرهاد مشكوك شده است
شهلا گفت
- اره فرهاد ناگهان عوض شد شايد خجالت مي كشد يا مي ترسد همه با ديد بد به او نگاه كند شايد هم از اه و ناله خاله مي ترسد
گفتم:
- فرهاد چه بود چه شد به هر حال همه چيز از نظر من تمام شد شهلا اين را جدي مي گويم
شهلا روبرويم ايستاد و در حالي كه دماغش از سرما فرمز شده بود گفت:
- من هم مي خواهم محكم باشم هستي به حرف هيچ كس گوش نده هر كاري كه مي بيني صلاحت است همان كار را بكن فقط گريه نكن گريه ادم را ضعيف نشان مي دهد كاري كه اگر يك روز فرهاد برگشت سرت را بالا نگه داري و با غرور به او نگاه كني
سرم را تكان دادم و گفتم
- جه غروري؟ او حتي مرا قابل ندانست كه خودش حرف هايش را به من بزند پشت رها قايم شد و اون دختره پر رو هر چه خواست بار من كرد اه ولش كن شهلا فرهاد هميشه خودش را دست بالا مي گيرد.

SonBol 01-18-2011 09:08 AM

50
 
صبح با شور و حال خاضي قدم به آموزشگاه گذاشتيم. فرزانه با خوشحالي من و شهلا را به سالن راهنمايي كرد وقتي با هم وارد سالن شديم دو مرد جوان روي مبل هاي چرمي فرو رفته بودند كه با ديدن من و شهلا برخاستند و سلام كردند و متقابل جواب داديم مي خواستم به سرك ارم بروم كه فرزانه گفت:
- هستي جان معرفي مي كنم آقاي حميد زاهدي و ايشان اقاي علي رضايي هستند هر دو از اساتيد خوشنويس هستند زحمت كشيدند و به اينجا آمدند كه ببينند ما مايل هستيم در برپايي نمايشگاه خط با انها همكاري كنيم يا نه؟ ما منتظر اقايفروتن رئيس آموزشگاه هستيم اما متاسفانه من بايد جايي بروم مي شود خواهش كنم تا امدن اقاي فروتن شما در خدمتشون باشيد البته اگر كار زيادي نداشته باشي!
لبخند زدم و گفتم:
- نه شما برو به كارهايت برس من خدمتشان هستم البته شهلا هم هست خيالت راحت
فرزانه تشكر كرد و رفت و رو به آن دو نفر كردم و گفتم:
- راحت باشيد به شما نمي ايد كه استاد خوشنويسي باشيد خيلي جوان به نظر مي اييد
هر دو تشكر كردند و اظهار داشتند چون از نوجواني اين هنر را دنبال كرده اند در اين سن سمت استادي را گرفتند امدن اقاي فروتن طول كشيد و شهلا و من با ان دو جوان نشسته بوديم و معذب منتظر اقايفروتن لحظه ها را مي شمرديم نگاهي به هر دو انداختم حميد پسر سبزه رويي با قامتي متوسط و چهار شانه بود كه چشم هاي گيرا و سياهش بيشتر از هر چيز ديگر در صورتش خودنمايي مي كرد و علي پسري قد بلند و نسبتا لاغر بود با چشمان عسلي و موهاي خرمايي رنگ كه هرازگاهي زير چشمي به شهلا خيره مي شد و شهلا نيز بدش نمي امد نگاهش را پاسخ مي داد با صداي زنگ تلفن گوشي را برداشتم خوشحال شدم چون اقاي فروتن بود كه تماس گرفته بود اظهار داشته بود نمي توانست ان روز به اموزشگاه بيايد موضوع امدن زاهدي و رضايي را گفتم و جريان را برايش توضيح دادم با شادي گفت
- براي دوشنبه همان همفته براشان قرار ملاقات بگذار
تلفن را قطع كردم و با شادي گفتم
- آقاي فروتن مايلند در اين خصوص شخصا با شما صحبت كنند لطفا دوشنبه بعد از ظهر تشريف بياوريد منتظر شما هستند
زاهدي گفت
- باعث افتخار ماست خانم كه با شما و اقاي فروتن همكاري داشته باشيم پس ما رفع زحمت مي كنيم و دوشنبه خدمت مي رسيم طاقت نياورد و موشكافانه نگاهم كرد و گفت
- ببخشيد كه اين سوال را مي پرسم شما هنرجو هستيد يا هنر اموز؟
گفتم:
- به من مي ايد با اين سن كم هنر اموز باشم؟ فعلا كه هنرجويم تا خدا چه خواهد انشاء الله تا چند سال ديگر به سمت استادي برسم. چرا كه استعدادم در اين زمينه فوق العاده است
رضايي كه تا حالا ساكت بود ابروان خود را بالا انداخت و گفت
- به به خانم ها هميشه در تعريف از خودشان اين قدر مبالغه مي كنند؟
فورا شيطنت ذاتي اش را فهميدم همين طور شهلا شهلا كه دلش نمي خواست در هيچ جا و زماني از جواب دادن عقب بماند گفت
- مبالغه كه نه خانم ها معمولا از خيلي جهات از اقايان سرترند اما متاسفانه اقايان بيشتر اوقات برايشان سخت است كه اين امر راقبول كنند البته فكر كنم اين هم از حسودي شان است كه اين نكات مثبت را در وجود خانم ها دير كشف مي كنند.
رضايي خنده اش گرفته بود شايد به حاضر جوابي شهلا كه مثل قطار كلمه ها را رديف مي كرد و نفس نفس مي زد مي خنديد رضايي گفت:
- البته شما درست مي فرماييد اما من تعجب مي كنم خانم چرا اين تعاريف و مبالغه ها را در مورد سنشان به كار نمي برند راستي شما چند سالتان است؟
دقيقا به نقطه حساسيت خانم ها اشاره كرد و شهلا با صداقت جواب داد
- اين ديگر به اخلاق بعضي از خانم ها مربوط مي شود من 22 سالم است
- ا ، چا جالب اتفاقا من هم 28 سالم است
- كجاش جالب بود؟
زاهدي گفت:
- فكر مي كنم تفاهم موجود جالب بود
همه زديم زير خنده. رضايي تاييد كرد و گفت
- بله تفاهم به وجود امده جالب بود
بعد رو به هر دويمان كرد و گفت
- مي شود روز دوشنبه باز هم خانم هاي با استعداد را ملاقات كرد؟
شهلا گفت
- من امروز با هستي اين جا امدم و فكر نكنم هستي هم وقتي براي ملاقات با شما داشته باشد متاسفم
زاهدي گفت
- شما چرا از زبان هستي خانم صحبت مي كنيد شايد ايشان مايل باشند كه روز دوشنبه در صورت قول همكاري اقاي فروتن با ما بيشتر اشنا شوند و بتوانند زودتر در امر خوشنويسي پيشرفت كنند نه هستي خانم؟
گفتم:
- نه ترجيح مي دهم به طور عمومي با بچه ها جلو بروم تا به صورت خصوصي از لطف شما ممنونم
شهلا كه مي ديد اين دو مرد جوان دارند صميميت را زياد مي كنند به من گفت:
- خوب ديگر هستي حان من مي روم اقايان هم كه دارند رفع زحمت مي كنند تو به كارهايت برس خدانگهدار
روز دو شنبه وقتي به قصد خارج شدن از خانه در حياط را باز كردم سينه به سينه با شهلا مواجه شدم خنديدم و گفتم
- چيه؟ شهلا جان سحر خيز شدي؟
شهلا سلام كرد و گفت
- برو بابا دم ظهر و سحر خيزي؟
- نكنه به خوشنويسي علاقمند شدي؟
دستش را با بي قيدي پشت شانه من گذاشت و با هيجان گفت
- نه بابا چه خطي من كه استعداد اين كار را ندارم اما اگر يك چيزي بگويم مسخره ام نمي كني؟
- نه ولي مي دانم چه مي خواهي بگويي فكر كنم طرف هم بدجوري تور په ن كرده؟
- تو عجب هوشي داري از كجا فهميدي؟
- نگاهاتون به هم را نمي شود انكار كرد مي دانم از ان روز تا حالا بهش فكر مي كني
- از كجا فهميدي؟
- از ان جايي كه بالاخره امدي و مثل هويج در خانه ما منتظر من ايستاده اي اره فهميدم فضولي كردي امدي ببيني فرزانه در چه مكاني شاهرخ را تور كرده نگو خودت در دام افتادي ؟ نه؟
قهقه اش به هوا برخاست و گفت
- بدو دير شد هستي منتظر هستند
بله منتظر بودند چون ان دو زودتر از ما امده و صحبت هاييشان را با اقاي فروتن كرده و موافقت او را جلب كرده بودند فروتن قول برپايي نمايشگاه خوشنويسي را داده و تاكيد كرده كه بايد اثاري از بچه ها و هنرجويان اموزشگاه خودمان هم در نمايشگاه باشد من زودتر به كلاسم رفتم و شهلا با فرزانه مشغول صحبت شد وقتي از كلاس بيرون امدم با ديدن حميد و علي تعجب كردم چرا كه هنوز نرفته بودند و از ان عجيب تر شهلا را ديدم كه گرم صحبت با علي رضايي است حميد با خنده اشاره اي به شهلا و علي كرد و گفت
- خيلي وقت است به تفاهم رسيده اند
از اين كه شهلا تا اين حد زود جوش بود و به راحتي با علي صميمي شده بود داشتم شاخ در مياوردم و از همه غير منتظره تر خواستگاري علي در هما ن روز بود كه خدا را شكر شهلا بي گذار به اب نزد و گفت
- اول از همه بايد به خانواده اش اطلاع دهد و مايل است به صورت سنتي ازدواج نمايد
بله شهلا و علي دو هفته بعد نامزد شدند روز نامزدي شان با خود انديشيدم من و فرهاد سال ها به هم عشق ورزيديم و عاقبت كارمان معلوم نيست ولي شهلا و علي يك ماه نشده نامزد شدند هميشه كارهاي شهلا عجيب بوده و بچه هم كه بود كارهايش از بچه هاي ديگر متمايز ش مي كرد اخلاقش شباهت زيادي به اخلاق فرهاد داشت غير قابل پيش بيني و شديدا تودار.
شهلا روي ابرها سير مي كرد و دست مرا دائما فشار مي داد و مي گفت:
- تو باعث شدي كه به اموزشگاه بيايم و با علي اشنا شوم قسمت را مي بيني هستي ؟ همان روز كه من مي ايم بايد علي هم بيايد و با فروتن صحبت كند
- فضول خانم همان مكاني كه شاهرخ را به دام عشق كشاند تو را هم به اين دام انداخت
خنديد و گفت:
- اه هستي عشق چه زيباست تو چه قدر خوشبخت بودي كه چند سال عاشق فرهاد بودي
و من گيح و مبهوت از سرعت اين عشق اين وصلت ته دلم مي ترسيدم كه مبادا شهلا اشتباه كرده باشد نكند عجله كرده و عشق را خيلي زود يافته است اما وقتي به ياد چشمان هم دو نفرشان مي افتدم كه چه مشتاقانه به هم خيره مي شد ارام مي گرفتم و از اين كه پدرش و شاهرخ وسواس زيادي در تحقيق از علي نشان داده بودند و نتايج را مثبت اعلام كرده بودند خيالم راحت مي شد
روز عقد شهلا حميد هم به عنوان بهترين و صميمي ترين دوست علي حضور داشت به كنارم امد و اظهار خوشوقتي كرد اما من مثل دست وپا چلفتي ها با او برخورد كردم نمي دانم چرا اما از نگاه هاي خيره فاميلم مي ترسيدم انگار همه دست از كار كشيده و به من زل زده بودند مخصوصا شهريار كه ظاهرا با لادن خوش و بش مي كرد اما در واقع حواسش به ما بود گفتم
- ممنون
و سريع از جلوي نگاهش فرار كردم و خود را به كنار مادر رساندم.

SonBol 01-18-2011 09:08 AM

51
 
اما حميد دست بردار نبود و آمد روبروي من و مادر نشست و شروع كرد با مادر و پدر صحبت كردن اه مادر هم كه فقط منتظر بود جواني توجه اش به من جلب شود و چه تعريف ها و مبالغه هايي كه از من مي كرد باز هم فرار كردم و به كنار شهلا رفتم و باز هم او رودارتر از هر دفعه قبل به كنارم امد و گفت
- از من فرار مي كنيد؟ يا بازار گرمي مي كنيد؟
- هيچ كدام.
- به شما نمي آيد كه در جمع فاميلتان اين طور انزواطلب باشيد در محيط كار و هنر زود جوش تر و گرم تر هستيد
- نه سرم درد مي كند كاش الان در تاقم بودم
- يعني جشن عقد دختر عمه تان با حضور در اتاقتان يكي است؟ ببينم چرا غمي كه در چشم هايتان مي بينم اين قدر عميق و زياد است؟
آه خدايا چرا هر كس به من مي رسيد از غم چشمم و چهره ام با من حرف مي زد مگر چشمان من اين قدر واضح غم درونم را فرياد مي زدند با لجبازي گفتم:
- نكند شما هم روانشناس هستيد يا يك نقاش صورتگر كه اين قدر به جشمان و صورت من توجه كرده ايد؟
او هم با لجبازي گفت:
- من نه روانشناسم نه نقاش اما مي دانم كه مشا يك دختر مغرور و لجباز هستيد
سپس سرش را خم كرد و گفت:
- معذرت مي خواهم اگر باعث ناراحتي تان شدم فكر كردم مي شود با شما هم مثل دختر عمه تان زود رابطه برقرار كرد با اجازه راهش را كشيد و رفت شانه هايم را بالا انداختم و در دل گفتم
- برو به جهنم
به كنار هديه رفتم و هاله را از اغوشش بيرون كشيدم و مشغول بازي با او شدم دست هايش تپل شده بود و لپ هايش اويزانش امدم را به هوس مي انداخت كه گازش بگيرد هومن امد كنار من و هديه نشست و گفت
- عجب گيري كردم ها اين دختر ها دست از سرم بر نمي دارند دائم مي گويند بيا كنار ما بنشين تا ما فقط تماشايت كنيم
هديه خنديد و گفت:
- من نمي دانم تو اين همه اعتماد به نفس را از كجا اورده اي هومن
گفتم:
- چرا؟ دختر ها خيلي دلشان بخواهد كه هومن نگاهي به سويشان بياندازد . خوشگل و خوش تيپ و كلاس بالا
هومن با رضايت به من نگاه كرد و گفت
- افرين هستي ! يادم بينداز كه كارت را تلافي كنم
هديه گفت:
- تلافي كرده اي ببين كه چه پر شور ازت طرفداري مي كند حتما تو هم جايي حسابي از خجالتش در امده اي
هومن گفت
- چيه ؟ حسودي ات مي شود من هستي را بيشتر از تو دوست دارم؟
- نه چرا بايد حسودي ام شود. سر تو و هستي بي كلاه است سر من كه نيست
سپس به مسعود نگاه كرد و گفت
- فكر مي كني اين شاخ شمشاد اين جا چه كاره است؟
مسعود كه تازه به ميز ما رسيده بود بي خبر از همه جا گفت:
- چي شده هومن؟ دوباره داري سر به سر هديه مي گذاري اگر بخواهي اذيتش كني با من طرفي
هومن به عادت مامان دستش را زير چانه اش گذاشت و اداي مادر را در اورد و گفت
- ا ، ا ببين پسره پر رو . تا ديروز با من دوست بود و التماس مي كرد كه او را به خواهرم غالب كنم حالا شده دشمن من و جلوي رويم نشسته و به من بد و بيراه مي گويد.
هديه گفت
- حقت است پسره لوس
همه زديم زير خنده ، هومن دستش را دور گردن هديه انداخت و او را بوسيد و گفت:
- تو و هستي براي من هيچ فرقي نمي كنيد هر دو خواهرهاي خوب و عزيز من هستيد
برخاستم و به طرف شهلا رفتم با ان شلوغ بودنش همه را دور خود جمع كرده بود با ديدن من با صداي بلند گفت
- هستي بيا با همكاران علي اشنا شو
همكاران علي سه پسر قد بلند و دو دختر بودند كه با من سلام و احوال پرسي كردند. دو دختر كه اسم يكي از انها نسيم و اسم ديگري سيمين بود شروع به صحبت كردن در مورد خوشنويسي و نمايشگاهشان كردند. با انها در مورد علاقه شديدم به خوشنويسي صحبت كردم هر دو اظهار تمايل كردند كه به اموزشگاهشان بروم و از نزديك از كارهياشان ديدن كنم بعد از كمي سخن گفتن راجع به خوشنويسي هر دو به طرف حميد رفتند حميد نگاهي به من كرد و گفت
- رفتار و اعمالتان با همه منطقي و خوب است دليل اين كه با من اين طور سر سخت رفتار مي كنيد چيست؟
سرم را تكان دادم و بي هيچ حرفي از مقابلش گذشتم او هم ناراحت شد و تا اخر مجلس عقد شهلا ديگر به سراغم نيامد و من خود را با ياسمن و هديه سرگرم كردم او هم با شاهرخ و شاهين و هومن گرم گرفته بود. از طرز نگاهش ته دلم مي لرزيد يك طرز خاصي نگاه مي كرد به اگونه اي كه اميد را به من انتقال مي داد انگار چشمانش درياي از اميد بودند كه ناخود آگاه به چشمان ادم ارامش مي داد از طرز رفتارم شرمنده شدم مثل دخترهاي خيره سر و لجباز با همه رفتار مي كردم اما دست خودم نبود خودم را نمي توانستم كنترل كنم ان قدر حساس شده بودم كه دلم به حال خودم مي سوخت
نگاه هايش مرا به ياد نگاه هاي خيره و عميق فرهاد مي انداخت و همين مرا عصبلي مي كرد و در اندوه فرو مي برد نگاهم در سالن چرخيد لادن بدجور به شهيار پيله كرده بود شاهرخ و فرزانه هم با هم خوش و بش مي كردند و ياسمن مشغول خنديدن به جوك هاي هومن بود و شهلا نيز در علي غرق شده بود و من تنها بودم تنها به ياد فرهاد چشمم به حميد خورد كه نگاهم مي كرد با نگاهش به من مي گفت: حقت است خودت خواستي كه تنها بماني
به ياد قول و قرارم با دلم افتادم بله حميد خوب كسي بود من قصد داشتم دل فرهاد را بسوزانم يادم امد كه قصد ازدواج داشتم يادم امد كه مي خواهد تا امدن فرهاد سر وسامان بگيرم و دلش را به درد بياورم البته اگر دلي برايش مانده باشد
رفت و امدهاي بيش ازا ندازه و بي بهانه حميد به اموزشگاه اول از همه شك فرزانه را برانگيخت روزي كه حميد به اموزشگاه امد من سريع خود را به كاري مشغول كردم و سعي نمودم تا حد ممكن خود را از نگاه عميق و مهربانش دور نگه دارم فرزانه با ديدن من كه دستپاچه مشغول شماره گرفتن بودم گفت:
- لازم نيست اينقدر خودت را عذاب دهي اگر بخواهي از علي اقا مي خواهم كه بهش بگويد اين جا نيايد دلم نمي خواهد تو با ديدنش اين طور هرساان وسر در گم شوي
- نه نيازي نيست همين كه در ديدرسش نباشم كافي است نمي دانم چرا از روبرو شدن با او مي ترسم انگار نگاهش سستم ميك ند نگاهش مثل نگاه فرهاد است
- بهتر است كه از فكر فرهاد بيرون بيايي ان بيرون كسي مشتاقانه منتظر توست كه شايد بتواند قلب شكسته ات را التيام ببخشد
- چه مي گويي فرزانه شايد منظوري از اين امد و رفت ها نداشته باشد
- اي بابا هستي جان ديگر نگهبان هنركده هم فهميده كه هر روز و هر ساعت ميل و اشتياقي او را به اين جا مي كشاند بعد از برپايي نمايشگاه ديگر بهانه اي براي اين رفت وامد نداشته جز تو
- براي من هم عجيب بود كه اين رفتار را بكند
- وقتش است كمي جدي در موردش فكر كني
خودم را دوباره به شماره گرفتن مشغول كردم و هيچ نگفتم
چنند روز بعد مادر از اتاقم صدايم كرد و گفت
- هستي بيا شهلا امده اين قدر خودت را در ان اتاق حبس نكن پله ها را دو تا يكي كردم و پايين رفتم شهلا خوشحال و شاد گونه ام را بوسيد و گفت
- برو اماده شو هستي مي خواهيم برويم بيرون تو هم مهمان ما هستي
- كجا؟ با چه كسي
از جيبش 4 عدد بيليط كنسرت در اورد و گفت
- ول يك كنسرت موسيق و بعد هم يك شام عالي
- اوه چه خبره حالا چرا 4 تا
- برو اماده شو تا بهت بكم
با سرعت اماده شدم و لباس پوشيدم
هوا كم كم بوي عيد را پراكنده مي كرد و من باز سرمست از بوي بهار با ذوق به حياط پريدم مادر رو به شهلا گرد و گفت:
- مواظبش باش شهلا
شهلا گفت:
- نگران نباشيد شايد كمي دير برگرديم
خداحافظي كرديم و به بيرون از خانه رفتيم
با ديدن علي و حميد درون ماشين عقب گرد كردم شهلا با حالتي التماس گونه دستم را گرفت و گفت
- خواهش مي كنم هستي ابرو ريزي نكن در واقع حميد ما را مهمان كرده من هم دلم مي خواست تو باشي
نگاهش كردم ديدم تمام ذوق و شوقش فرو نشسته خنديدم و گفتم
- باشه ولي فقط به خاطر تو
بغلم كردو با حيغ گفت:
- مرسي هستي جان ياد ياسمن افتادم كاش او هم همراهمان بود حميد در ماشين را گشود و اين كارش مرا به ياد فهاد انداخت چهره ام كمي در هم رفت و حميد فكر كرد از حظور اوست بعد از سام و احوالپرسي ارام در گوش شهلا گفتم:
- كاش به دنبال ياسمين مي رفتمي جايش خالي است
- اره اخ هستي نمي داني چه قدر دلم براي ديوانه بازي هايمان تنگ شده چه روزگار خوشي داشتيم
بر صورت علي لبخند نشست و ابروان حميد از تعجب شنيدن سخنان شهلا بالا رفت به پهلوي شهلا كوبيدم و گفتم
- خدا خفه ات كند شهلا ببين مي تواني اول كاري پشيمانش كني
شهلا در حالي كه مي خنديد صدايش را لوس كرد و گفت
- علي جان مي شود زحمت بكشي و دم خانه خاله ماهرخ يك نيش ترمز بزني و ياسمن را سوار كني خيلي دوست دارم او هم با ما باشد
علي خجالت زده گفت
- اخر ما فقط 4 تا بليط داريم. شهلا
حميد سرخ شد و گفت
- اگر حضور ياسمن خانم لازم است من مزاحم نمي شوم و پياده مي شوم
شهلا هول شده بود و گفت:
- نه! حميد اقا ما همين طوري دوست داشتيم ياسي هم با ما باشد اخر من و ياسمن و هستي همه جا با هم بوديم دلمان مي خواست امشب هم با ما بود

SonBol 01-18-2011 09:09 AM

52
 
سپس نفس كشيد و گفت:
- يادمان نرفته اين مهماني را شما ترتيب داده ايد و ما مهمان شما هستيم
حيمد گفت:
- ولي انگار حضور من زياد براي هستي خانم خوشايند نيست
با بي ميلي گفتم:
- بود و نبود شما براي من فرقي ندارد مهم ياسمن بود كه امكان حضورش نيست
لب گزيدن و قيافه شرمنده شهلا و خنده ريز علي خبر از تند رفتن من در سخن گفتنم مي داد و اين كه دق دلم را سر حميد خالي كردم با اشاره حميد ، علي به طرف خانه عمه ماهرخ راند وقتي از شهلا خواست فورا ياسمين را صدا بزند رو به من كرد و گفت
- مهم اين است كه شما خوش بگذرد هستي خانم و انگار حضور ياسمن اين شادي را كامل مي كند نگران نباشيد كنسرت متعلق به پسردايي حميد است پارتي مان كلفت است مي توانيم يك جوري قضيه بليط را حل كنيم
شرمنده و با خوشحالي از حميد تشكر كردم سرش را به طرف شيشه ماشين چرخاند و زير لب گفت
- خواش مي كنم يادم رفته بود با چه خانمي طرف هستم.
بالاخره سر و صداي شهلا و ياسكمن و من به سالن كنسرت رسيديم . پسردايي حميد كه سروش معرفي شد ما را به صندلي هاي اول نزديك سن راهنمايي كرد اما من دوست داشتم وقتي به موسيقي گوش مي دهم بر روي صندلي هاي آخر سالن بنشينم به همين دليل به ياسمن گفتم
- ياسمن بيا بريم حاهايمان را با رديف آخر عوض كنيم
ياسمن كه حرفي نداشت اما شهلا ناراحت شد و گفت
- بگير بشين هستي هميشه بايد ساز مخالف بزني علي مي خواهد از اين جلو كنسرت تماشا كند
- حالا مگر كسي تو را دعوت كرد من و ياسمن مي ريم نه تو و علي! راستي چرا صدايت مثل بز مي لرزد؟
شهلا چشمانش را گشاد كرد و گفت
- اوف هستي من سردم است شايد هم هيجان دارم اخر اولين بار است كه با علي به چنين مكان شاعرانه و عاشقانه اي مي آيم اما از شانس بدم شما دو تا جوجه اردك را دنبال خودم راه انداختم.
ياسمن ارام گفت
- او شهلا تو آدم بشو نيستي شورش را در آوردي تو اين قدر دلت مي خواست ازدواج كني و نمي گفتي؟
من از قيافه در هم شهلا كه مسل ماست وارفته بود به شدت خنديدم و دست ياسمن را گرفتم و برخاستم شهلا ارام گفت
- هر گوري م خواهيد برويد
خنديدم و از جلوي علي و حمين رد شديم و به ته سالن رفتيم هر دو با تعجب به ما نگاه كردند حتما پيش خود مي گفتند)) اين ها مهمان ما هستند يا ما مهمان اين ها؟))
با شروع كنسرت و خاموش شدن چراغها احساس كردم جاي بغل دستي او عوض شد اهميتي ندادم در واقع محو آن محيط شده بودم كه جز صداي گيتار و نواي حزن انگيز ان هيچ چيز را نمي ديدم و نمي شنيدم خواننده آهنگ اولش را آن قدر با سوز و گداز عاشقانه اي شروع كرد و از جور و جفاي روزگار ناليد كه انگار از زبان من سخن مي گفت و من غرق در آن شور و حال شناور در حوادث زمان فقط قيافه فرهاد و عمل غير قابل توجيه و بي وفايي اش را جلوي رويم مجسم كردم
اشك هايم بياختيار روي صورتم روان بودند اشك هاي حسرت و دلتنگي اشك هاي ناكامي و دروع و اشك هاي تحقير و حقارت و من هيچ تلاشي براي پنهان داشتنشان نمي كردم ياسمن دستم را در دستش مي فشرد و به اين صورت به من دلداري مي داد به ناگاه دستمال سفيدي جلوي صورتم گرفته شد به جانب صاحبش برگشتم و با ديدن حميد كه او نيزچشمانش را پرده اشك پوشانده بود متحير شدم برخاستم و از سالن خارج شدم اب خنك به صورتم زدم و نفس كشسيدم هواي آخر اسفند ماه جان تازه اي به من بخشيد و حالم را جا آورد دوباره به سالن برگشتم و سر جايم نشستم حميد آرام پرسيد:
- گفته بودم كه چشمان زيبايي غمي را فرياد مي زنند حالا مطمئنم كه اين غم غم يك سفر كرده است
به آرامي جواب دادم
- سفر بي بازگشت
- اه نكند فوت كرده است؟
از سادگي اش خنده ام گرفت و گفتم:
- نه سفر آخرت نه سفري كه اگر بازگشتي هم داشته باشد خيلي خيلي دير است خيلي دير
آن شب با دل سيري كه اشك ريختم كمي صفا يافتم حميد و علي اخلاقشان تقريبا مثل هم بود انگار ارامش را در جمع پراكنده مي كردند. شام آن شب به من مزه د اد مخصوصا ياسمن و شهلا كه سعي داشتند مرا شد كنند ياسمن آه چه دختر منطقي و با محبتي بود نه حساسيتي بي مورد در حرف زدن من با حميد داشت و نه از گفتگوي خودماني حميد با من ناراحت مي شد در حالي كه اگر كس ديگري بود ناراحت مي شد
آخر شب كه شهلا و حميد و علي بعد از رساندن ياسمن مرا به در خانه اوردند حميد پياده شد و گفت
- اگر چهخ هنوز تصوير چشمان پر از اشك تو قلبم را مي سوزاند اما بايد بگويم شب فوق العاده خوب و شيريني بود.
تشكر كردم و به دالخ خانه رفتم .پشت در ايستادمو به حياط تاريك خيره شدم حس كردم چه قدر زندگي ام تاريك شده و كاش نور مهتابي به زندگي ام روشني مي بخشيد.
دلم نمي خواست اما چه كنم كه قلب سرگردان و زخم خورده ام در پي مامني براي پناه مي گشت و اين پناه را گل هاي ياس و مريم كه هر روز روي ميزم خودنمايي مي كرد و رفت و آمد گاهگاه حميد و نگاه هاي مهربان و عميقش تشكيل مي دادند و من ارام ارام حذب صداقت و مهرباني اش مي شدم.
روز قبل از خواستگاري قرار گذاشتيم كه به پاركي برويم و من مفصلا در مورد خودم با او صحبت كنم نمي دانم كدام خصوصياتش مرا به سوي او مي كشاند عاشقش نبودم نه اما حس اطمينان و پشتوانه عاطفي اش باعث شده بود كه دوستش بدارم و به او احترام بگذارم.
در پارك برايش از همه چيز گفتم و در آخر اضافه كردم كه دلم نمي خواست از گذشته ام چيزي بر تو پوشيده بماند
به چشمانم نگريست و گفت
- برايم مهم خودت هستي نه گذشته ات همين كه قلب خالص و بي رياي مرا پذيرفتي يك دنيا ممنونم
- گيال خودم راحت است وجدانم اسوده است كه ناگفته اي را از تو پنهان نگذاشتم
مادر خانه را با و.سواس اب و جارو كرد اين بار ديگر كسي نبود كه مرا به صبر دعوت كند و بگويد منتظر فرهاد باش انگار فرهاد قطره ابي شده و به زمين المان فرو رفته بود حتي پدر و هومن با رضايت مرا به اين وصلت سوق داده اند
خواستگاري انجام شد و حلقه نامزدي حميد در انگشتم نشست بغض گلويم را سوزاند اما با بي رحمي تمام خفه اش كردم. از ان به بعد بايد فقط خودم را متعلق به حميد مي دانستم و ذهنم را از همه چيز پاك مي كردم قرار عقد براي هفته بعد گذاشته شد نمي دانم چرا حميد عجله داشت كه زودتر عقد كنيم و البته اصرار مادر نيز به اين مسئله دامن مي زد
آخر شب وقتي همه مهمان ها رفتند و تنها شدم رو به مادر كردم و گفتم
- خيالتان راحت شد مادر؟ دو داماد غريبه فاميل هم نيستند خوب حرفتان را به كرسي نشانديد
با دستش به روي دست ديگرش زد و گفت
- اوا خدا مرگم بدهد كه از دست تو راحت شوم اين را كه ديگر خودت انتخاب كردي هستي؟ چرا با اعصاب من بازي ميكني؟
نگاهم را به چشمانش دوختم به نظرم از عمق چشمانم منظورم را فهميد سرش را تكان داد و رفت كه بخوابد

SonBol 01-18-2011 09:09 AM

53
 
حميد به دنبالم آمد و گفت
- اول به دربند مي رويم و نهار مي خوريم و بعد به سراغ طلافروشي مي رويم و حلقه و سرويس انتخاب مي كنيم موافقي؟
- موافقم ، برويم.
با هم از سر بالايي دربند بالا رفتيم و صحبت كرديم و در آخر صحبت هايش گفت:
- من از تو توقع ندارم كه با ديدن من عاشقم شده باشي به خصوص اول هاي آشنايي مان را مي گويم كه خيلي سرسخت بودي! به عشق و احساست احترام مي گذارم اما دلم مي خواهد دوستم داشته باشي و در طول زندگي مان اگر لايق بودم دوست داشتنت به عشقي سوزان مبدل شود. براي من ايده از گذشته مهم تر است . مي تواني اين قول را به من بدهي هستي؟
گفتم:
- چه قولي؟ اين كه عاشقت شوم؟
خنديد و گفت:
- نه اين كه وقتي با من ازدواج كردي فقط به من بيانديشي و گذشته ات را دور بريزي اين كه اگر زماني فرهاد بازگشت اتش عشقت خاكسترش را گرم نكند و شعله ور شود.
گفتم:
- به من اطمينان نداري؟
گفت:
- موضوع اطمينان نيست اگر نمي خواستمت با داستن تمام زندگي تو به سراغت نمي آمدم براي من مهم تاييد شدن من است و مهم دل من است كه تو آن را بپذيري من روي حرف تو حساب كردم كه گفتي از عشق پشيمانم
گفتم:
- قول مي دهم حميد. در ضمن بدان كه اين طور كه من فهميدم فرهاد در آلمان با رها نامزد شده است و من نمي توانم به مردي فكر كنم كه همسر دختر ديگري است مطمئن باش
با چشمانش خنديد وگفت:
- ممنونم
با هم ناهار خورديم و به چند طلافروشي سر زديم و حلقه و سرويس و ساعت خريديم. بقيه خريد را مي خواستيم فردا انجام دهيم چون خسته بوديم
شب كه مرا به خانه رساند جلوي در از من خداحافظي كرد و هر چه اصرار كردم كه به داخل بيايد نپذيرفت و دير وقت بودن را بهانه كرد. به چشمانم نگريست و گفت:
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه انديشه ام انديشه فرداست
همين فرداي افسون ريز رويايي
همين فردا كه راه خواب من بسته است
به هر سو چشم من رو مي كند فرداست.
سپس چشمكي زد وگفت:
- شب بخير! خوب بخوابي هستي من!
و رفت . جمله اش مرا به ياد فرهاد انداخت (( هستي من هستي من))
در را بستم و كمي در حياط قدم زدم دم اخر با جمله اش حالم را دگرگون كرده بود. اندام مادر از پشت پنجره روشن اتاق نمايان بود كه با چشمانش در تاريكي به سختي به دنبال من مي گشت. صدايش كردم و دستم را تكان دادم و گفتم:
- من آمده ام مادر اين جا هستم.
مادر فرياد كشيد:
- ياسمن پشت خط است با تو كار دارد
با شتاب به سالن رفتم و گوشي را برداشتم . صداي محزون ياسمن در گوشي پيچيد كه مي گفت:
- هستي ؟ باور كنم كه حميد جاي فرهاد را در قلبت گرفته است؟
جواب دادم:
- نه نگرفته اما تو به جاي من بودي چه كار مي كردي؟ شايد فرهاد به اين زودي قصد امدن نداشته باشد شايد تنها نيايد!
گفت:
- ولي او مي آيد هستي كمي صبر كن.
- صبر كنم كه چه شود؟ بيش از اين تحقير شوم؟ من فكرهايم را كرده ام ياسمن مي خواهم زندگي كنم.
ياسي گفت:
- مشكلي براي فرهاد پيش امده كه اين طور دير كرده كاري نكن كه پشيمان شوي.
با غضب گفتم:
- الان مشكل دارد ، 6 ماه پيش چه؟ مشكل داشت كه بي خبر رفت؟ نه ياسمن او سرش گرم است و از من ترسي ندارد
- از من گفتن بود، مادر اصرار داشت كه به تو بگويم كمي ديگر صبر كن بايد مي فهميديم حميد در سالن كنسرت كار دلت را ساخت اميدوارم خوشبخت شوي خدانگهدار
گوشي را در دستم نگه داشتم داشتم به حرف هاي ياسمن فكر ميك ردم چه خودخواه و پرتوقع بودند! پسرشان ان سر دنيا معلوم نبود چه غلطي مي كرد و آنها اين جا مرا از زندگي منع مي كردند
هر چه به مادر اصرار كردم كه اجازه دهد لباس عروسي نپوشم به گوشش فرو نرفت كه نرفت. حميد هم اصرار داشت كه لباس بپوشم ولي من دلم مي خواست روز عقدم لباس ساده بپوشم و ان لباس پرخاطره را به تن نكنم اما مادر به حميد زنگ زد و گفت:
- فردا صبح به اين جا بيا تا با من و هستي برويم لباس عروس بخريم.
صداي حميد را نمي شنيدم اما مطمئن بودم كه دارد با مادر مي گويد: هستي خودش نمي خواهد لباس عروس بخرد مي گويد با يك لباس ساده مجلس را مي گذراند كه مدرم ان طور اخم هايش را در هم كشاند بود و منتظر بود كه حميد حرفش را به اتمام برساند تا بگويد:
- هستي دارد لجبازي مي كند. نمي فهمد ، بعدا پشيمان مي شود كه چرا لباس بخت به تنش نكرده شما كاري نداشته باش فردا صبح بيا تا برويم و كار را تمام كنيم.
حتما حميد هم با تواضع تمام گفته بود چشم هر چه شما بفرماييد.
كه مادر لبخند رضايت بر لب گوشي را گذاشت و رو به من كرد و گفت:
- مي رويم مغازه آقا رضا فخري خانم مي گفت جديدترين لباس ها را از مدل هاي ژورنال اروپا دارد. تو هم اين پنبه را از گوشت در بياور كه غير از دختران ديگر باشي و ادا و اطوار در آوري عشق و عاشقي و ازدواجت كه مثل همه نبود مي خواهي عقد و عروسي ات هم با ديگران فرق داشته باشد؟ حتما دلت مي خواست روز عقدت با بلوز و شلوار اسپرت سر سفره بنشيني؟
همان طور كه به چارچوب تكيه داده بودم و اماج حرف ها و كنايه هايش مي شدم سرم را تكان دادم و گفتم:
- باشد مادر هر چه شما بگوييد چه قدر سر يك لباس عروس حرض مي خوريد من رفتم بخوابم صبح خودتان بيدارم كنيد.
مادر در حالي كه حرص مي خورد رو به صفيه خانم كرد و گفت:
- مي بيني صفيه خانم؟ مي گويد مرا بيدار كنيد نه شوقي و نه ذوقي انگار به زور شوهرش دادم دارم از دستش ديوانه مي شوم.
صفيه خانم ليوان ابي به دست مادر داد و گفت:
- كاري به كارش نداشته باش پري خانم . طفلك چه كار كند؟ هر دختري يك اخلاق دارد همه كه مثل هم نيستند.
بي حوصله از پله ها بالا رفتم و در تختم دراز كشيدم و خوابيدم. صبح مادر بالاي سرم ايستاده بود و مرا صدا مي كرد. چشمانم را گشودم گفت:
- چهخ قدر صدايت كنم هستي ؟ پاشو حميد يك ربع است كه پايين نشسته و منتظر توست. برخاستم و قصد رفتن به خارج از اتاقم را داشتم كه بازويم را گرفت و كشيد و گفت:
- كجا؟ اين طوري مي خواهي از نامزدت استقبال كني؟ با اين موهاي ژوليده و چشم هاي باد كرده ؟ لباست را عوض كن و ابي به سر و صورتت بزن و كمي ارايش كن
سپس از اتاق خارج شد. در حالي كه حرص مي خورد و با خودش غر مي زد گفت:
- اخر سر از دست كارهاي اين دختره سكته مي كنم و را حت مي شوم انگار نه انگار عقدش است گيج و منگ است.
لباس مناسبي پوشيدم و سر وصورتم را اب زدم اما ارايش نكردم . از پله هاكه پايين رفتم حميد از جايش برخاست و خريدارانه نگاهم كرد. دسته گل كوچكي را جلوي رويم گرفت و خنديد از او تشكر كردم و به آشپزخانه رفتم تا گلداني اب براي گل بياورم مادرم لبخند رضايت بخشي زد و گفت:
- برو هستي بيا اين ميوه ها را ببر و كنار حميد بنشين من خودم گل ها را سر و سامان مي دهم.
نزد حميد رفتم نگاهم كرد و گفت:
- ديدي گفتم مادرت موافقت نمي كند. من به خواست تو احترام گذاشتم و خواستم روز جشن هر طور كه مايلي لباس بپوشي اما انگار سنت ها و رسوم براي مادرت اهميت زيادي دارد.
سرم را پايين انداختم و مشغول پوست كندن ميوه براي او شدم و در همان حال گفتم:
- اگر به مادرم باشد كارهايي را كه تمام عمر در حسرتش بوده مي خواهد براي من بكند. پدرم برايش جشن نگرفته و با يك عقد مختصر او را به مسافرت برده . براي همين اين قدر اصرار دارد كه عقد و عروسي مان جدا باشد. تمام ارزوهايش را در من مي بيند.
حميد ميوه را به دهانش گذاشت و گفت:
- چه اشكالي دارد هستي جان؟ مادرت است و ارزو دارد . فكرش را كه مي كنم مي بنم اگر روزي دختردار شوم بهترين ها را برايش مي خواهم.
هومن در همين حال سر رسيد و با شوخي و شلوغي كنار من نشست و بعد از سلام و احوالپرسي با حميد گفت:
- بابا شما چه قدر هوليد! بگذاريد اول عروسي كنيد بعد حرف بچه را بزنيد.
من از خجالت نيشگوني از هومن گرفتم و به حميد نگاه كردم و ديدم تا گوش هايش سرخ شده است خلاصه ان روز هومن هم همراهمان امد مادر ما را از اين مغازه به ان مغازه كشاند و سرانجام با وسواس زياد لباس زيبا و گراني را پسنديد وقتي ان را به تنم امتحان كردم خودش پسنديد و نگذاشت حميد مرا ببيند . چرا كه عقيده داشت مزه اش از بين ميرود.
صبح روز عقدم ديتر از همه بيدار شدم مادر با وسواس و دلهره و نگراني از اين طرف به ان طرف مي رفت و دائم دستور مي داد هديه به اتاقم امد و گفت:
- عروس به تنبلي تو نديدم . بلند شو هستي تا كي مي خواهي بخوابي ؟
بر خاستم و به حمام رفتم و سپس صبحانه ام را خوردم خانه شلوغ و پر رفت و امد بود دكوراسيون خانه عوض شده بود و ميز و صندلي هاي زيادي در سالن چيده شده بود مادر قرآن را بالاي سرم گرفت و پول را به عنوان صدقه برايم كنار گذاشت و در آخر نگاه نگرانش را به چشمانم دوخت و گفت:
- به خدا مي سپارمت هستي جان ، انشاءا... آن قدر در زندگيت شاد باشي كه به گذشته ات بخندي
و من به جاي خنده حسرت خوردم.
چهره ام را در آئينه آرايشگاه بارها تماشا كردم. از ديدن صورت و قيافه ام سير نمي شدم آه خدايا اين من بودم كه عروس شده بودم؟ عروس چه كسي؟ فر....! نه حميد. لحظه اي سوزش در قلبم حس كردم و بغض گلويم را پوشاند به خودم قول دادم كه ديگر به او نيانديشم و عشق نافرجامش را از قلبم بيرون برانم.
در جشن عقدم همه حضور داشتند حتي لادن و شهريار كه به روزهاي نامزدي شان نزديك مي شدند لادن جلو آمد و با گرمي به من تبريك گفت. از دورويي اش حالم به هم مي خورد حالا كه ديد فرهاد داماد نيست خيالش راحت شده بود شهلا دور و برم مي گشت و ياسمن نبود. به جايش عمه و آقا كاظم آمدند معلوم بود عمه گريه كرده است به من تبريكي گفت و گذشت. به وضوح دلخوري اش را حس مي كردم سر سفره عقد از ائينه چشمم به حميد خورد انگار روي ابرها سير مي كرد چشمانش از شادي مي درخشيد اما با من صحبت نمي كرد شايد مي خواست مرا در اخرين لحظه هاي تجردم محك بزند و ببيند مي توانم بله را به او بگويم اما من قطعا مي خواستم ازدواج كنم اه دل سنگم عشق فرهاد را له كرده بود اما تقصير من چه بود مگر من مي دانستم چه پيش امده خدايا كاش روزهاي رفته بر مي گشت.
مادر سنگ تمام گذاشته بود شام و دسر ميوه و انواع نوشيدني ها براي مهمانان مهيا بود هديه به چشمانم نگريست و گفت
- هستي جان اميدوارم به تمام ارزوهايت برسي
اما مگر من ارزويي داشتم نه! ديگر ارزويي برايم نمانده بود اروزي من او بود و هر چه مي خواستم از او بود اما حالا؟
چه سود؟ من به خودم قول داده بودم كه فكر او را از سر به در كنم. پدر در آغوشم گرفت و گفت:
- من اختيار را به خودت دادم هستي انشاا.. خوشبخت شوي عزيزم اما ته دلم از چيزي غمگين و ناراحتم و ان قيافه گرفته و اندوهناك ماهرخ است. حتما ان قدر برايش عزيز بودي كه با تمام سختي تحمل اين وضع به اين جا امده است.
لبهايم لرزيد و گفتم:
- خواهش مي كنم پدر مرا به ياد خانواده عمه نياندازيد كه اشكم جاري مي شود از اول مجلس سعي كرده ام كه به طرف عمه ننگرم
پدر رويش را از من گرفت و به طرف عمو احمد رفت مي دانستم او هم ته قلبش از نبود فرهاد اندوهناك است.

SonBol 01-18-2011 09:09 AM

54
 
مهرباني هاي بي دريغ حميد وابسته ام كرده بود روحم از تلاطم و آشفتگي باز ايستاده و جاي آن را به آرامشي عميق همراه با رضايت داده بود راضي بودم از زندگي ام از شوهرم از رضايت مادر . اما باز ته دلم شور مي زد و غصه مي خورد. حميد مثل كسي كه نوار كاستي را پاك كند سعي مي كرد گذشته مرا از ذهنم پاك كند.
روزهاي عيد برايم جذاب تر شده بود.آشنيايي با فاميل حميد ديگر فرصتي براي خانه نشستن من نمي گذاشت . هر روز از اين مهماني به آن مهماني دعوت مي شديم و به قول حميد جذابتر از عيد ديدني ها عيدي ها و كادوهايي بود كه به مناسبت عيد اول به ما اهدا مي شد. هومن و هديه سر به سرم ميگذاشتند. و پدر و مادر از خوشحالي آم شاد بودند دائما خدا را شكر مي كردند
عيد شد و فرهاد هم نيامد سيزده بدر پدر همه را به باغ لواسان دعوت نمود امدن عمو احمد و عمه شهين حتمي بود اما عمه ماهرح قولي براي امدن نداد و من قلبا دوست داشتم كه ياسمن بيايد مادر خانواده مسعود و حميد را نيز دعوت نمود خانواده مسعود عذر خواهي كردند اما خانواده حميد قول امدن را دادند از روز قبل مادر و پدر به همراه مسعود و هديه و صفيه خانم به باغ رفتند تا بساط پذيرايي را زودتر حاضر كنند تا مهمان هاي دعوت شده كم و كسر نداشته باشند وسواس مادر در اين گونه موارد ديدني بود مخصوصا حالا كه خانواده دامادش مهمان بودند.
صبح روز سيزده بدر هومن صدايم كرد كه زودتر اما ده شويم و راه بيفتيم قرار بود حميد هم با ما بيايد و پدر ومادر و برادرش و زنش پشت سر ما حركت كنند با صداي بوق ماشين حميد به سرعت در را باز كردم و خود را به ماشين انها رساندم و سلام كردم همگي خوشحال و سرحال بودند پدر و مادرش واقعا انسان هاي با اخلاق و شريفي بودند و برادرش كه يك برادر نمونه بود و از مهرباني كم نداشت حسام پنج سال بود كه ازدواج كرده بود و همسرش تازه باردار شده بود رويا زن خونگرم و جذابي بود اما آدم براي برقراري ارتباط با او در ابتدا مشكل داشت چرا كه در نظر اول فوق العاده خودگير و مغرور به نظر مي رسيد و به حميد گفتم:
- خوشحالم كه امروز پدر و مادرت و خانواده ات با ما هستند
خنديد و گفت:
- هر كجا باشيم با تو بيشتر خوش مي گذرد هستي
گفتم:
- خدا كند امروز هم خوش بگذرد نمي دانم چرا دلم شور مي زند به برادرت بگو با احتياط رانندگي كند به هومن هم بايد بگويم كاملا مواظب باشد ديشب زياد بيدار مانده مي ترسم نتواند خوب براند
هومن گفت:
- شدي مادر هستي وسواس مادر تو را هم گرفته؟ بيا برويم هر موقع خوابم گرفت رانندي را به حميد محول مي كنم.
دلم ارام گرفت اما نمي دانم چرا؟ باز هم از دلهره پر بودم.
علي و مسعود و هومن تاب محكمي به درخت بي زبان بستند و يكي يكي سوار شدند و من و شهلا و فرزانه هم انها را تماشا مي كرديم . سر صدايشان آن قدر زياد بود كه تمام باغ را پر كرده بود. مادر به همراه صفيه خانم به اين طرف و آن طرف مي دويد تا ابرويش جلوي مهمان ها نريزد طفلك هديه هم كمك مي كرد اما نمي دانستم چرا دلم نمي خواهد ذره اي كمك كار مادر باشم نشسته بودم و به كارهاي شاهرخ و هومن و ...زل زده بودم و هر از گاهي سرم را در برابر سخنان شهلا و فرزانه تكان مي دادم.
هومن سوار تاب بود و با داد و فرياد مشغول كري خواندن بود و براي بعد از نهار نقشه بازي وسطي را مي كشيد علي با قدرت تمام او را هل مي داد و هومن هر لحظه بالاتر مي رفت به طوري كه از ان طرف پرچين ها مي توانست جاده را ببيند ناگهان هومن با صداي بلند فرياد كشيد:
- ماشين عمه ماهرخ را مي بينم دارند به اين طرف مي آيند. هستي عمه دارد به اين جا مي آيد
اضظراب زيادي بر جانم نشست همه ذوق هومن براي ديدن ياسمن نبود براي اين كه عمه قهر نكرده بود و به ان جا مي آمد.حالت بدي پيدا كرده بودم. شهلا متوجه دلشوره و اضطرابم شد و دستم را گرفت و گفت:
- به خود ت مسلط باش هستي خاله و ياسمن و اقا كاظم هستند كه مثل هميشه به باغ مي آيند چرا اين جوري شدي؟
- نمي دانم شهلا حالم خوب نيست كاش نمي امدند
- يعني چه؟ فرهاد نيست تو...
ادامه جمله اش راقورت داد چرا كه عمه شاد و سرحال مشغول روبوسي با جمعي بود كه همگي به استقبال به روي ايوان جمع شده بودن اقا كاظم هم وارد شد و ياسمن نيز پشت انها اول از همه به سمت من امد و صورتم را بوسيد عيد را همراه با ازدواجم تبريك گفت اهسته در گوشم گفت
- به تو گفتم كه كمي صبر كن ببين كه فرهاد امده
آه خدايا چه مي ديدم فرهاد بود كه مشغول روبوسي كردن با پدرم بود از سر شانه پدر چشمش به من افتاد كه مات و متحير به او مي نگريستم خدايا شكرت كه ان موقع حميد مردانگي كرد و در ان جمع حاضر نبود خود را با علي سرگرم ساخته بود و در حياطمانده بود فرهاد زرد و لاغر شده بود صورتش كشيده شده بود اما هم چنان جذاب و خوش لباس بود عمه شهين عمو شهلا شاهرخ زن عمو پدر.... همه حيرت زده با فرهاد احوالپرسي مي كردند عمه ماهرخ به صدا در امد و گفت
- چيه جرا اين قدر تعجب كرديد فرهاد ديشب از المان رسيد و امروز هم مايل بود كه به اين جا بيايد مي خواست روز اخر عيد را در كنار فاميلش باشد
عمه از ناراحتي و دلخوري حتي نگاهي به من نيانداخت ناراحت بودم اعصابم به هم ريخته بود با نگاهم به هومن و شاهرخ التماس مي كردم نمي دانم التماس مي كردم كه چه كار كنند اما وقتي رها را به دنبال فرهاد نديدم ترسيدم كنار مادر رفتم پشت او نفس عميقي كشيدم و به خودم نهيب زدم. چه شده هستي شايد فرصت نشده كه رها را دنبال خود بياورد دير نشده حتما روزهاي ديگر رها را نشان مي دهد و مي گويد با همسرم اشنا شويد چرا اين قدر خود را باخته اي هستي يادت رفته با دل كوچك و پاكت چه كرد سرت را بالا نگه دار و محكم باش اوست كه بايد بلرزد و خجالت زده باشد تو كه به او قولي ند ادي....
در اين افكار بودم كه حميد و علي را ديدم كه به طرف جمع مي ايند هومن برخاست و دست علي را گرفت و گفت
- فرهاد جان زماني كه نبودي چند عضو به فاميل اضافه شدند علي اقا همسر شهلا فرزانه خانم همسر شاهرخ و حميد اقا همسر....
نفس عميقي كشيد و گفت
- همسر هستي
فرهاد به شاهرخ تبريك گفت و به شهلا گفت
- شيريني ها را تنها خوردي شهلا
آه چه قدر صدايش گرم و لطيف بود دوباره در گوش جانم نشست و مرا هوايي كرد شهلا خنديد و گفت
- اره تنها خوردم ترسيدم منتظر تو شويم سرمان بي كلاه بماند فرهاد خنديد و به علي و فرزانه هم تبريك گفت سپس دستش را به طرف حميد دراز كرد و گفت
- از اشنائيتان خوشوقتم.
نه تبريكي به او گفت و نه مرا نگاه كرد ياد حرف مهران افتادم كه گفت: نمي خواهم در چشمانم زل بزند و با نگاهش بگويد كه چرا عشقش را دزديه ام.
اه خدايا حالا مي فهميدم كه ان روز چرا بي جهت دلم شور مي زد در دل همه به نوعي هراس افتاده بود تنها حاضرين خونسرد در ان جمع پدر و مادر و برادر حميد بودند كه خوشبختانه عمو انها را گرم صحبت ساخته بود و ما در ايوان بوديم و انها در اتاق نشسته بودند
هديه گفت
- مادر جان تا كي مي خواهي مهمان هايت را سر پا نگه داري همه خسته شدند سفره را پهن كنم؟
مادر شرم زده و با خجالت گفت
- ببخشيد اين قدر از امدن فرهاد خان شوكه شديم كه مهمان ها را فراموش كرديم
ناگها ن فرهاد ابرويش را بالا انداخت و گفت
- مگر قرار بود من بر نگردم زن دايي؟
مادر خود را به نشنيدن زد و زير لب گفت
- لا اله الاا... اگر نحسي 13 امروز دامنمان را نگيرد بايد خدا را شكر كنيم.
به اتفاق صفيه خانم مشغول كشيدن غذا شد.
سعي كردم جلوي فرهاد افتابي نشوم حميد كنارم امد و لبخند گرمي به صورتم زد و گفت
- خوبي؟
- اره خوبم. بنشين سر سفره
نگاهم كرد و گفت:
- به فكر من نباش من از خودم پذيرايي مي كنم برو كمك مادرت
نمي دانستم چه كار كنم گيج و سردرگم دور خودم مي چرخيدم. در يك لحظه نگاهم به نگاه فرهاد گره خورد و رويش را برگرداند و به سمت ديگري نگاه كرد دلخور و مغرور و بي اعتنا

SonBol 01-18-2011 09:09 AM

55
 
شب خسته و درمانده ب خانه پناه بردم در را به روي خودم بستم و گريستم فكر نمي كردم ديدن دوباره فرهاد قلبم را به شور اندازد طفلك حميد هم از حال و روزم خبر داشت و دركم مي كرد با مردانگي زياد راحتم گذاشت و با خانواده اش غروب همان روز به خان هبازگشت
شب تا صبح كابوس مي ديدم و در خواب حرف مي زدم حالم هيچ خوب نبود مادر از ترس شوك عصبي دوباره در اتاقم ماند و مراقبم بود خود را به خواب زدم و حرفهايش را با هومن و ديه شنيدم هومن نگران مي گفت
- قيافه فرهاد مثل زخم خورده هاي كينه اي است خدا عاقبت اين كار را به خير كند
و هديه كه التماس مي كرد ارام تر صحبت كنند شايد من بيدار باشم.
ساع حدود 11 شب بود كه تلفن زنگ زد از لحن صحبت كردن هومن فهميدم كه بايد حميد پشت خط باشد چشمانم را گشودم و خود را به تعجب زدم و گفت
- شما اين جا چه كار مي كنيد
مادر خنديد و گفت
- هيچ ترسيدم تو دوباره حالت بد شود مراقبت بودم.
گوشي را از هومن گرفتم صداي حميد در گوشم نشست كه حالم را مي پرسيد
- ارام گفتم:
- - خوبم تو چه طوري؟
- دلم برايت شور مي زد هستي لحظات اخر در باغ در حال و هواي خودت نبودي بد جوري به هم ريخته بودي اگر بدانم كه من...مزاحم زندگيت هستم....
بغض اجازه نداد حرفش را كامل كند گفتم:
- اين چه حرفي است كه مي زني حميد تو شوهر من هستي تو چرا اين قدر با احساست با اين قضيه برخورد مي كني من قبلا با تو حرف هايم را زده ام ديگر نيازي به فكر كردن دوباره نيست خيالت راحت باشد
با دلگيري گفت
- تو قيافه خودت را نديدي هستي وقتي كه خانواده عمه ات امدند انگار خوني در صورتت وجود نداشت با اين حال زنگ زدم كه بيشتر فكر كني و عاقلانه تر تصميم بگيري و تلفن را قطع كرد.
روز بعد در خانه ما جلسه بود طوفان زندگي من اغاز شده بود جمله ياسمن در گوشم ظنين مي انداخت كه مي گفت بهت گفتم صبر كن اما گوش نكردي اخر حالا كه چيزي معلوم نبود هيچ كس از روزگار و وضع و اوضاع فرهاد چيزي نمي دانست معلوم نبود كه با رها امده يا بي رها خلاصه ان روز هديه در خانه ما بود و هومن مانند بازپرسي به من نگاه مي كرد تا اين كه به فكر حميد افتادم به دلم افتد كه زنگي به خانه شان بزنم وقتي با مادرش به گرمي احوالپرسي نمودم و سراغ حميد را گرفتم تعجب زده گفت:
- مگر خبر نداري كه به مسافرت رفته؟ مي گفت كه ديشب از تو خداحافظي كرده است
با لكنت گفتم
- اه راست مي گويد ديشب با من تماس گرفت و خداحافظي كرد هيچ يادم نبود ببخشيد
تلفن را قطع كردم و فهميدم كه حميد عمدا به مسافرت رفته تا من بتوانم تكليف را با خودم روشن كنم عروسي 10 روزه عقد كرده بودم كه شوهرم مرا به حال خودم گذاشته بود چه اسان زندگي ام را باخته بودم اگر فهراد بدون رها بازگشته بود صداي زنگ در حياط همه را از جا پراند
مادر به حياط رفت و با نامه اي به درون بازگشت پدر چشم در چشمم نمي شد مادر نامه را به طرفم گرفت و گفت
- خط حميد است به نظرم خودش يا توسط كسي به در خانه اورده چرا كه تمبر و مهر ندارد
با دستان لرزان ان را گشودم دستخط حميد بود كه نوشته بود
شيرين تر از جانم هستي ام سلام
ببخش كه بي خبر رفتم اگر چه سخت است رفتم كه ازاد باشي مي دانم كه ابهام و ترديد در فراسوي خيال عزيزت در گشت و گذار است تو ازادي كه ميان طوفان عشق و نسيم زندگيت يكي را برگزيني.
خبرم كن.
بغض گلويم را مي سوزاند. تكليف زندگي من روشن بود.
دير وقتي بود كه مرا با طوفان عشقم به حدال بود م هر چه بود فرهاد مرا شكسته بود و حالا بازگشته بود كه حميد را نيز بشكند و عرق در انديشه بودم كه مادر صدايم كرد و گرفته و ناراحت سرم را به طرفش برگرداندم مادر پرسيد:
- نامه حيد بود؟
سرم را تكان دادم و مادر پرسيد:
- چه شده ؟ چه نوشته است
- هيچي
- يعني كاغذ سفيد فرستاده؟
- نه نوشته كه مي رود سفر تا مرا در انتخابم ازاد بگذارد
مادر اخمي بر چهره نشاند و گفت
- يعني چه ؟ نوشته هستي هسمر عقدي شو نكند چيزي گفتي يا رفتاري كردي كه او فكر كرده تو بايد يكي را انتخاب كني؟
- نه مادر من كاري نكردم رفتارم هم تغير نكرده نمي دانم چرا چنين تصميمي گرفته
- تو كه نمي خواهي زير عهدت با حميد بزني؟ او شوهر توست نبايد دلش را بشكني
گفتم:
- نه مادر من چنين قصدي ندارم.
- از من گفتن بود كه دچار وسوسه نشوي
پدر كه در حين حل كردن جدول به سخنان ما گوش مي كرد سخن در امد و گفت
- هستي جان تو كه به فرهاد قولي ندادي كه بخواهي دچار ترديد شوي؟ اگر مشكلت دلت است من مطمئنم كه حميد ان قدر دوستت دارد كه جاي فرهاد را در قلبت بگيرد
فرياد كشيدم:
- بس است ديگر چرا با من مثل يك ادم دست و پا چلفتي و دهن بين برخورد مي كنيد من عقل وشعور دارم و مي دانم كه حميد شوهر من است حميد را مي خواهم براي همين است كه قصد رنجاندنش را ندارم اما اگر حميد كس ديگري بود و من ميلي قلبي به اين وصلت نداشتم حتي اگر عروسي هم كرده بودم طلاق مي گرتم و به سوي فرهد مي رفتم
مادر نگران گفت:
- اخر تو تمام زندگي ات شده لج بازي و خيره سري وا... از عاقبت كار تو مي ترسم هستي نمي شود يك ساعت ديگر زندگي ات را پيش بيني كرد
چشمانم را تنگ كردم و گفت:
- لجبازي و خودخواهي من كينه و بدخواهي ام روي شما رفته فراموش كنيد كه شما الگوي من در زندگي ام بوديد.
نفس عميقي كشيدم و به اتاقم رفتم و در را به روي خودم بستم.
سعي كردم بخوابم تا مدتي از اين كابوس بيدار زندگي ام رهايي يابم چرا كه فقط خواب مي توانست ساعتي مرا راحت و اسوده در بر گيرد عصبر بود كه با تقه هاي در از خواب بيدار شدم ياسمن بود كه پا به درون اتاقم نهاد از جا برخاستم و نشستم و سلام كردم و گفت:
- امده ام چون دلم برايت تنگ شده بود
دستي به صورتم كشيد و گفتم:
- ممنون ساعت چند است؟
- ساعت 7 بعد از ظهر است تنها نيستم مادر م اينها پايين هستند
ياسمن در رابست و كنارم نشست و گفت
- فرهاد هم امده امده كه با تو صحبت كند
- چه حرفي و صحبتي ياسمن ؟ من شوهر دارم
- مي دانم اين قدر شوهرت را به رخ من نكش فرهاد امده دليل دير امدنش را برايت توضيح دهد
- همه اش بهانه است من هيچ بهانه اي قبول نمي كنم 6 ماه است كه رفته و حالات امده كه به من توضيح بدهد مي خواستي بگويي من همان ماه اول منتظر توضيحش بودم حالا 5 ماه دير كرده دير امده ياسمن
ياسمن عصباني شد و گفت:
- هستي دلم نمي خواهد دوستي من و تو با اين مسائل خراب شود امده ام كه بگويم دليل فرهاد براي همه ما منظفقي و موجه بود اميدوارم تو را هم قانع كند تو و هومن خوب گوش به دهان مادرتان داده ايد و از خود اراده اي نداريد در حيرتم كه چرا عاشق مي شويد دلم براي خودم و فهراد مي سوزد تو به او پشت كردي و در نبودش ازدواج كردي و هومن به من گفت كه وقتي مادرم راضي نباشد اين ازدواج به دلم نمي نشيند شايد مادرتان بهانه است و تو حميد را پيدا كرده ايي و هومن كس ديگري را به هر حال به مادرت بگو هستي بگو كه من يكي هيچ وقت از گناهش نمي گذرم عطاي عروس شدنش را به لقايش بخشيدم بگو كه تا عمر دارم دلم از او پر كينه است
- تو و هومن را كاري ندارم و از ان چه كه بين شما رخ داده چيزي نمي دانم اما فرهاد چه؟ چرا اين قدر دلت برايش مي سوزد يادم مي ايد كه به من مي گفتي دختر هستي و هم جنس خود من و دوست نداري كه غرور من خرد شود به تو گفتم كه از من ناراحت نشو چون كاري خواهم كرد كه فرهاد بسوزد همان طور كه او مرا سوزاند همان طور كه رها به من گفت دست از سر فرهاد بردارم ....
- بغض دوباره در گلويم خانه كرد ياسمن با اندوه فراوان گفت
- اول به سخنانش گوش بده بعد قضاوت كن رها نامرد بود او بوده كه...
بقيه سخنانش در گلو ماند چرا كه فرهاد در استانه در ايستاده بود و به سخنان ما گوش مي داد ياسمن با ديدن فرهاد ازاتاق بيرون رفت. اندام فرهاد در اتاقم سايه انداخت با صدايي گرفته گفت
- اجازه مي دهي داخل شوم؟
نفس گره خورده در سينه ام را ارام بيرون دادم و گفتم:
- خواهش مي كنم.
فرهاد داخل امد و من سلام كردم سلام را جواب گفت و روبرويم نشست سرم را بالا كردم و نگاهش كردم چه قدر منتظر اين لحظات بودم كه او از راه رسد و به انتظارم پايان دهد منتظر بودم كه نگاه گرمش در چشمم بيافتد و تمام عشقش را دوباره به پايم بريزد اما دير بود خيلي دير
دور اتاقم چرخي زد و كنار پنجره ايستاد و گفت
- انگار اتاقت هم به من غريبه شده هستي مثل نگاهت مثل خودت
- چه مي خواي به من بگويي فرهاد براي چه به ديدنم امدي؟
- امده ام بهت تبريك بگويم عروس خانم عيبي دارد؟
دوباره نگاهش را مثل گذشته كرد و دهانش را طوري جمع كرد كه مي دانستم دارد دستم مي اندازد سكوت كردم و به قد وبالايش نگاه كردم روزگاري چه قدر اين اندام و اين هيكل برايم خواستني بود جالا هم بود حالا هم دلم مي خواست جانم را فدايش كنم و انگار تمام ان قول و قرارهايش را فراموش كردم دلم بي كينه بود دلم از نفرت خالي شده بود و من آني بودم كه براي او نقشه ريخته ريخته بودم. چشمانم را پايين انداختم لحظه اي به ياد حميد و نگاه نگران و متظرش افتادم فرهاد روبروي قاب خوشنويسي ايستاد و گفت:
- خدا را شكر كه اين را نشكسته اي و از حرص به دور نيانداخته ايد.
- يك به چنين كردم با قدرت تمام به شيشه اش مشت زدم و تو و عشق سر كشت را ناسزا گفتم اما باز ان را شيشه انداختم و جلوي رويم گذاشتم تا بشود آئينه دوم من.
صدايش مي لريزد و به بغض نشست. چراغ آباژور بغل تخت را روشن نمود و روبرويم روي كاناپه نشست
- آن روز يادت مي ايد فرهاد تو در خانه به من قول دادي كه فرداي ان روز از كار استعفا بدهي تو به من گفتي كه تو و خواسته هايت از تمام دنيا برايت با ارزش تر است.
- درسته تو در دنيا برايم از هر چيزي مهم تري
مبهوت نگاهش كردم و ديدم زير چشمانش گود افتاده رنگش هم كمي پريده است گفتم
- حالت خوب نيست فرهاد راستي اوضاع قلبت چه طور است
سرش را به چپ و راست تكان داد و گفت
- هر چه مي كشم از اين قلب نيمه كاره است نه درست كار مي كند و نه كامل از كار مي افتد گوش بده هستي به تمام ماجراي رفتن و ماندن و برگشتن من با دقت گوش بده ان وقت قضاوت كن
- و بعد چنين ادامه:

SonBol 01-18-2011 09:10 AM

56
 
آن روز كه تو در خانه ما از من قول گرفتي كه از همكاري با اميري استعفا بدهم قصد گول زدنت را نداشتم اما تو آن قدر مغرور و لجباز بودي كه حسابي كلافه ام كردي از يك طرف پيشنهاد كلان اميري وسوسه ام مي كرد و از يك طرف لجبازي تو و مادرت حرصم را در مي اورد و از طرف ديگر...
مكثي كرد و ادامه داد:
- پرورنده پزشكي قلبم در المان نيمه كاره مانده بود هستي من بار دوم كه به المان رفتم و به تو قول دادم كه خود را به يك متخصص نشان دهم اين كار را كردم و پزشك با دارو و دوا مرا تسكين مي داد اما عقيده داشت كه بايد قلبم را عمل كند و تاكيد داشت كه اگر قلبم اذيتم كرد حتما بايد ان را عمل كنم و من بيشتر به خاطر عمل قلبم به المان رفتم اگر مادرم برايت تعريف كرده باشد به تو گفته كه سه چهار ساعت قبل از پرواز رها تماس گرفت ومرا به رفتن تشويق كرد او مي دانست كه من بايد اوضاع قلبم را سر وسامان بدهم او و پدرش از ناراحتي قلبي من خبر داشتند و دكتر وقت عمل قلب مرا براي همان ماهي داده بود كه بايد به المان مي رفتم اما تو اصرار داشتي كه نروم رها تشويقم كرد كه به المان بروم و بعد از عمل برگردم كاري به نيت او ندارم مي دانم كه در دلت چه خواهي گفت اما بان كه او نگران من بود و بيشتر نگران دل خودش بود اصرار رها براي رفتن من تو و خانواده ام را به اين شك انداخت كه حتما براي او و به خاطر رها رفته ام در حالي كه اين طور نبود اگريادت باشد تا دو روز بعد از دعوايمان با تو تماس نگرفتم. چراكه حسابي از تو دلخور بودم يادت هست در چه وضعيتي مرا رها كردي و از خانه خارج شدي اگر مادر و ياسمن به دادم نرسيده بودند شايد الان فرهادي وجود نداشت كه ائينه دق ات شود بعد از رفتن تو قلبم به مرز اتمام رسيد ان قدر درد گرفت و سوخت كه از حال رفتم اما تو چه كردي حتي زنگ نزدي حالم را بپرسي امدنت را نخواستم تو مرا جتي قابل يك تلفن كردن هم ندانستي چرا هستي؟ چرا تلفن نكردي چرا مرا از پله هاي يكدندگي و لج پايين نياوردي چرا مرا ارا نكردي تا من از لج تو به المان نروم تا ان جا وسوسه هاي اميري كار دستم ندهد و رها به پر وپاي من نپيچد؟ اگر تو كمي با ملايمت با من رفتار كرده بودي من همين عمل را در كشور خودم انجام مي دادم نه در غربت تو پرستارم مي شدي نه يك زن اخموي فرنگي چهار ماه تمام در بيمارستان بستري بودم و تو منتظر بودي كه من به تو زنگ بزنم و برايت از كارم توضيح دهم اگر تو هستي اگر كي از يكدندگي ات دست بر مي داشتي وقتي زنگ مي زدي رها با تو ان طور صحبت نمي كرد و اين دروغ ها را تحويلت نمي داد
- به ميان حرفش پريدم و گفتم:
-دروغ؟ يعني تو با رها نامزد نكردي؟
خنديد خنده اي تلخ و غم انگيز و گفت:
- تو چه طور باورت شد هستي و اين قدر به من بي اعتماد بودي ؟ ان روز كه تو زنگ زدي من با اميري به بيمارستان رفته بودم كه دكتر مرا چك كند. رها در هانه عمه اش بود من شماره را به ياسمن دادم كه به تو بدهد و تو زنگ زدي و ساده لو خانه تمام آن دروغ هايي را كه رها از روي حسادت و حرص برايت بافت باور كردي رها تمام عقده هايش را از كم محلي هاي من جمع كرد و به سر تو ريخت و باور كردي كه من با او نامزد كرده ام و به زودي عقد مي كنم و تو از لح من با حميد نامزد كردي . و همه جا جار زدي كه فرهاد مرا بازي داده و با احساس من بازي كرده و ديگر باز نمي گردد
- وقتي من توانستم قواي از دست رفته ام را پيدا كنم قصد امدن داشتم اما رها با بيرحمي تمام مانع شد و حرف هايي را كه به تو گفته بود جور ديگري تحويل من داد : او به من گفت:
- (( هستي با مهران نامزد كرده و زنگ زده و گفته كه من كاري با فرهاد ندارم اگر هم برگردد نگاهش نخواهم كرد
- التماسم كرد كه با او ازدواج كنم و در اتمام اين كه ديد نه مي تواند با زود و نه با مهر و عشق نمي تواند مرا براي خود داشته باشد به كشور ديگري رفت و با يك پسر خارجي ازدواج كرد و از المان رفت.به خاطر اين كه من نتوانستم مثل تو كه از دل و چشمانت عشقت را مي خواندم چنين كاري را با و بكنم. طاقت نياورد چون اون من را دوست داشت و من دوستش نداشتم . امدم از ان كشور لعني ، كه ببينم شايد شايعه ازدواج هستي با حميد مثل ازدواج با مهران دروغ باشد . اما امدم و ديدم كه تمام هستي ام را باخته ام
- صدايش كه به بغض نشسته بود رها شد و گريست. بلند بلند گريست و من همراهش شدم. سرم را روي زانوانم گذاشتم و ناليدم. از حسرت و پشيماني اه كشيدم و گفتم
- - چرا من احمق نفهميدم؟ رها به من گفت كه تو خودت مرا نمي خواهي ، خدايا چرا گول خوردم ؟ فرها؟ چرا به من نگفتي كه قلبت را عمل كردي ؟ چرا؟ بايد حداقل به من زنگ مي زدي
- ناليد:
- - بارها تلفن كردم اما قطع بود كسي گوشي را بر نمي داشت روز نامزدي ات به مهران به خانه مان زنگ زدم و وقتي خبر را شنيدم شوكه شدم و دو روز توي بستر افتادم براي همين ديگر دلم نمي خواست به ايران بازگردم
- - تو چه مي داني كه به من چه گذشت ؟ همه مي گفتند تو بر نمي گردي مي گفتند وسوسه هاي المان و اميري و عشوه ها ي رها كار خود را كرده و تو را براي هميشه ان جا ماندگار كرده . كاش در ان دو روز به ديدنت مي امدم و به پاهايت مي افتادم كه نرو كاش عمل قلبت را در ايران انجام مي دادي يعني ما اين قدر غريبه بوديم فرهاد. تو مقصري تو هم مقصري فرهاد. تو به من قول دادي كه همان شب با عمه به خواستگاري ام بيايي و انگشتر به انگشتم كني. وقتي نيامدي مطمئن شدم كه به المان نمي روي براي همين به ديدنت نيامدم از تو حرص شديدي داشتم
- فرياد اتاق را پر كرده بود فرهاد بلند شد و با عصبانيت فرياد كشيد:
- - من همين قصد را هم داشتم اما رفتار تو هم ان روز خيلي بد و زننده بود به تو گفتم كه به المان نمي روم پس چه دليلي داشت كه به قول خودت همان شب عجولانه مثل يك دختر ترشيده به خواستگاريت بيايم گفتم فرصت زياد است برو از مادرم بپرس قرار بود كه شب جمعه همان هفته به خانه تان بيايم اما وقتي تو به من اهميت ندادي وقتي نه تو و نه هيچ كس ديگر نفهميد كه من يك روز و يك شب تمام در اتاق Ccu خوابيدم و هر لحظه چشمم به در خشك شد كه تو به ديدنم بيايي چه انتظاري داشتي كه كارت را تلافي نكنم و بي خبر به سفر نروم اما باز هم مي گويم اگر مي دانستم لجبازي من و تو به قيمت تباه شدن اينده مان تمام مي شد همان شب به خانه تان مي امدم و به دست و پاي تو و مادرت مي افتادم هستي تو مرا شكستي خردم كردي غرورم را هيچ انگاشتي همه فاميل مي دانستند كه من عاشق تو بودم و تو را از جانم بيشتر مي خواستم الان مرا ريشخند مي كنند كه شايد شب عروسي ات به تو و حميد دسته گلي را تقديم كنم مي داني چه قدر سخت و غير قابل تحمل است هستي تو مرا نابود كردي
- دستش را روي قليش گذاشت و ناليد صداي عمه از پشت در اتاق شنيده مي شد كه گريه كنان به فرهاد مي گفت:
- - الهي قربان قلب شكسته ات شوم مادر مواظب خودت باش تو تازه عمل شده اي هستي نگذار اين قدر حرص بخورد نبايد عصبي شود
- به كنارش رفتم و دستم را روي پيشاني عرق كرده اش گذاشتم و گفتم
- - هر چه بود تمام شده اين قدر به خودت فشار نياور مي خواهي برايت لبوان ابي بياورم؟
- دستم را گرفت و ارام كنارخ ودش نشاندم و گفت
- - نه خوبم بنشين
- كنارش نشستم كمي فكر نمود و گفت
- - ازدواجت را به هم بزن هستي مي تواني؟
- ان قدر درمانده و مايوس بود كه دلم به حال خودم و او به شدت سوخت جوابي براي سوالش نداشتم چه مي توانستم به او بگويم
- پرسيدم
- - چرا نخواستي در ايران قلبت را عمل كني؟
- به چشمانم نگريست و گفت
- - دلم مي خواست اما نشد دفعه دوم كه بالمان رفتم دردهايش بيشتر شد به طوري كه دستم بي حس مي شد به پيشنهاد اميري به پزشك مراجعه كردم و پزشك تاكيد كرد كه بايد قلبم را عمل كنم دفعه اخر كه خودت با خبر هستي چه قدر از دردش رنج كشيدم وقتي رها و پدرش فهميدند كه نمي خواهم به المان بروم رها از طرف پدرش پيغام داد كه حداقل به خاطر بيماري ات به المان بيا و بعد از چك اپ برگرد. من هم به همين منظور رفتم بيشتر دلم مي خواست اگر قلبم نياز به عمل دارد ان جا عمل شود طاقت نداشتم جلوي چشم تو و مادرم به اتاق عمل برومدر ضمن قصد داشتم موضوع را يك دفعه به تو بگويم كه بتواني راحت تر تصميم بگيري كه مي تواني با يك مرد عمل كرده و داغان ازدواج كني يا نه؟
- اشك هايم ان چنان پي در پي بر روي صورتم روان بود كه انگار بارش چشم هايم پاياني نداشت فرهاد بي رمق و ارام اشك هايم را با سر انگشتانش پاك نمود و گفت
- - دلم نمي خواهد هيچ گاه اين دو چشم زيبايت را ابري و باراني ببينم هستي جان!
گفتم:
- بميرم فرهاد چه طور خود را ببخشم چه مي دانستم كه تو انجا چه مي كشي ؟ اگر مي دانستم خودم را به تو مي رساندم و مرهم دلت مي شدم رها به من گفت كه تو حالت خوب است گفت كه قصد دارد عقد كنيد و بهتر است غرورم را بيش از اين خرج نكنم و دست از تو بكشم گفت كه تو و پدرش و او در خانه عمه اش با هم زندگي مي كنيد چرا نيامدي كشور خودمان كه ما در كنارت باشيم يعني من و مادرت نمي توانستيم مثل رها و عمه اش از تو پرستاري كنيم؟
فرهاد گفت:
- عمل قلب اورژانسي انجام شد من اول در هتل اقامت داشتم اما وقتي در پي حمله قلبي ام كارم به بيمارستان كشيد دكتر سريعا دستور داد مرا به اتاق عمل ببرند. در ضمن رها و عمه اش از من پرستاري نكردند اميري و با حقوق خودم برايم پرستار پير و اخمويي را استخدام كرد:
- - پس رها دروغ مي گفت نه؟
- - بله رها همه حرفهايش دروغ بود روزي كه با هم مفصلا دعوا كرديم و به من گفت كه چه دروغ هايي به تو تحويل داده من هم از ناراحتي سيلي به گوشش زدم خيلي به او برخورد هر چه ناسزا بود بار من و تو كرد و سپس سوار ماشينش شد و رفت
- يك هفته بعد عمه اش به من خبر داد كه با دوست پسر خارجي اش از كشور المان رفته و قصد ازدواج با او را دارد ، او مرا دوست داشت و هر كاري كرد كه من به او توجه كنم اما نمي توانستم و من فقط به تو فكر مي كردم هستي نقنش صورت تو را در چهره پرستارم ديدم و سعي مي كردم كه با ضفم با بيماري ام بجنگم رها دو بار پرستا ر را مرخص كرد كه خود از من پرستاري كند اما نتوانست او مرا براي خودم نمي خواهد .
- در آخر حرف هايش با التماس گفت:
- - طلاع بگير هستي يك ماه نشده كه عقد كردي بايد طلاق بگيري مرا بفهم. من بدون تو مي ميرم تو با من چه كردي هستي؟
- آرام گفتم
- - هستي و تمام هستي اش فداي قلب شكسته ات چه بگويم كه جز ندامت تا اخر عمر هيچ چيز ندارم
- - چرا حسرت ؟ بايد طلاق بگيري خواهش مي كنم هستي به حميد بگو كه من بدون تو مي ميرم
- ندامت و حسرت تمام وجودم را فرا گرفته بود و گفتم:من متواهلم فرهاد . دور از انصاف است درك كن نمي توانم برنجنمش او شوهر من است من به او قول دادم .
- ناليد :
- - پس دل من چه هستي؟

SonBol 01-18-2011 09:10 AM

57
 
- همين براي تمام عمر بس كه با يك اقدام عجولانه و لجوجانه حسرت را براي تمام زندگي ام براي تمام عمرم خريدم خواهش مي كنم فرهاد مجبورم نكن كه دل او را هم بشكنم او منتظر خبر خوشي از جانب من است مي دانم دل مهربانت راضي نمي شود كه چنين معامله اي با او بكنم
خرد شد و روي تخت نشست اري من خردش كردم قلبش را شكستم و هستي اش را به دست ديگري سپردم ارام گفت:
- اين جا كه امدم چنين قصدي نداشتم نيامدم كه تو را از حميد بگيرم امدم كه حرف هاي دلم را به تو بگويم كه يك عمر در شك و نفرت نماني اما وقتي تو را ديدم. نمي توانم... هستي....مي فهمي؟ چگونه بي تو بروم و به خود بگويم كه تو براي هميشه از من جدا شده اي ؟ بگويم كه ديگر هستي ندارم؟
گريه ام گرفت گفتم:
- كاش بيشتر پي قصيه را مي گرفتم كاش تو مرا در جريان بيماري ات قرار مي دادي كاش بيشتر در موردت پرس و جو مي كردم! اه فرهاد چه كنم كه شرمنده رويت هستم.
فرهاد گفت:
- و كاش پيشنهاد اميري را قبول نمي كردم و پايم را در المان نمي گذاشتم زندگي ام تباه شد. يادت مي ايد هستي بار اول كه از ان جا امدم تو از روي اسب افتاده بودي و دفعه دوم كه امدم نشسته بودي و به ساندويچ پر از سس گاز مي زدي و حالا ؟... حالا هم كارت عروسي ات را برايم خواهي فرستاد.
سرم را در دستانم گرفتم و گفتم:
- دلم نمي خواهد ديگر روي زندگي را ببينم.
- خدا نكند هستي ! همين كه بدانم تو از زندگي ات راضي هستي كافي است. نمي خواهم تو را از زندگي حميد بيرون بكشم چون مطمئنم او هم همان طور كه من مي خواهمت به تو نياز دارد و اعتماد كرده است برايت ارزوي خوشبختي مي كنم شايد قسمت ما هم همين بوده مي مي روم هستي مي روم دنبال زندگي ام.
- كجا؟ حالا قصد داري چه كار كني؟
- با يكي از دوستانم قصد داريم در يك شهرستان سرمايه گذاري كنيم. با اميري حساب و كتاب هايمان را كرده ايم يك سوم سهام را هم دوباره به او فروختم با كوروش دوستم مي خواهيم در يكي از شهرستان ها كارخانه اي احداث كنيم طاقت ماندن در تهران را ندارم
چشمان تب دار و افسونگرش را به چشمانم دوخت و گفت:
- مواظب خودت باش هستي من ! شايد در اينده اي نه چندان دور دوباره با هم باشيم
سپس دست در جيبش فرو بردو جعبه زيبايي را در مقابل رويم گرفت و گفت:
- اين متعلق به توست انگشتر همان گردنبند و گوشواره است گفته بودم روزي انگشترش را برايت خواهم اورد اوردم اما دير اوردم بگير ببين اندازه انگشتت است؟
انگشتر را گرفتم و با گريه در انگشتم نشاندم حسرت و ناكامي در چشمان هر دومان فرياد مي كشيد پرده اشكي چمشان فرهاد را پوشانده بود دستم را گرفت و به طرف لب هايش برد چشمانش را بست تا به خودش مسلط باشد و با بغض گفت:
- اين هم كادوي عروسي ات اميدوارم هميشه شاد و خوشبخت باشي عزيز دلم اگر روزي روزگاري به كمك من نياز داشتي بدان كه دلم هميشه براي دلت مي تپد و در خدمتت هستم هستي من تمام هستي من
هر دو سرشار از گريه و بغض بوديم گفتم:
- تو هم مواظب خودت باش فرهاد جان مواظب قلب شكسته و مهربانت هر كجا كه باشم نمي توانم فراموشت كنم تو و صداي ساز غمگينت را
خداحافظي ما سوزناك ترين وداعي بود كه در دنيا وجود داشت او رفت و عطر تنش را در اتاقم به جا گذاشت خاطره سوزناك و ابدي اش را در دلم و حسرت را در زندگي ام
عروسي من زماني بود كه درست از رفتن فرهاد به شهرستان 4 ماه مي گذشت از ياسمن مي شنيدم كه احداث كارخانه فرهاد و دوستش با موفقيت روبرو بوده است و من از موفقيت او خوشحال بودم.
شب عروسي ام حميد خوشحال و شاد دستم را بوسيد و گفت
- مي خواهم برايت مرد ايده الي باشم و غم ته چشمانت را از بين ببرم به من اين طور نگاه نكن هستي دوستم داشته باش
ته دلم به شوره زاري تبديل شده بود كه جز گل حسرت ثمره اي نداشت عروسي بودم كه با وجود فرهاد به عنوان داماد مي توانستم رويايي ترين شب زندگي ام را داشته باشم اما خودم نمي خواستم چرا كه وجدانم اجازه راندن حميد را به من نمي داد شب عروسي ام هم ياسمن و فرهاد نيامدند عمه و اقا كاظم زياد در تير رس نگاهم نبودند شهلا هم مثل هميشه شاد و شنگول بود و لادن هم با شهريار عقد كرده بود
دو سال از ازدواج من و حميد گذشت روزها از پي هم مي گذشت و مهرباني و اخلاق خوب حميد مرا به او وابسته كرده بود ياسمن در شرف ازدواج با عليرضا بود يك بار هومن به خواستگاري اش رفت البته بدون حضور مادر و ياسمن رك و صريح جواب رد داد به نظرم مي خواست تلافي كار مرا سر هومن در اورد اما وقتي عليرضا به خواستگاري اش امد قبول كرد او كه از طرف دانشگاه بورس تحصيلي داشت دست ياسمن را گرفت و به فرانسه رفتند هومن هم بعد از ازدواج ياسمن به پيشنهاد مادر مهسا را ديد و ازدواج كرد وقتي هومن با مهسا ازدواج كرد به من گفت
- من و تو هر دو به خاطر دل مادر دل خودمان را سوزانديم
- مادر نيمي از قضيه بود لجبازي و يكدندگي هر چهار نفرمان به خانم جان خدابيامرز رفته است
خانم جان مادر بزرگمان بود كه به قول همه فاميل مرغش يك پا داشت
وقتي من باردار شدم خبر عروسي فرهادرسيد حالتم گوياي درونم بود انگار داشتم از حسادت به مرز جنون مي رسيدم با خودم مي انديشيدم ((‌پس فرهاد حق داشت كه در عروسي من حضور نداشت همين حس و حال را در مورد من داشت)) بهانه گير شده بودم مي دانستم از حاملگي است اما باز در وجودم به دنبال علتش مي گشتم حميد مرد فوق العاده منطقي و با جنبه اي بود روز عروسي فرهاد به من گفت
- اگر حس مي كني كه رفتن به عروسي فرهاد ناراحتت مي كند مي توانيم خودمان به افتخار فرهاد جشن دو نفره اي بگيريم
خنديدم و گفتم:
- چرا بايد ناراحت شوم فرهاد پسر عمه من است و دلم مي خواهد در جشن شادي اش شركت كنم
سرويسي كه انگشتر و گردنبندش اهدايي فرهاد بود و نشان ما را به خود اويختم و لباس شيك و راحتي به تن كردم چرا كه بارداري ام قدري نمايان شده بود و خجالت مي كشيدم با لباس هاي عادي در مجلس حاضر شوم موهايم را مثل دوران مجردي ام فقط با سشوار صاف كردم و خيلي ساده ارايش كردم و اماده روي مبل نشستم حميد با ديدنم سوتي كشيد و گفت
- هستي من هميشه زيباست حتي با لباس و ارايش ساده. مخصوصا حالا كه با حس مادر شدن مثل فرشته ها شده اي
- سادگي هميشه زيباست
جلوي رويم نشست و گفت
- اما تو ان قدر معصوم و زيبايي كه ادم به ياد فرشته ها مي افتد.
سپس دستانم را گرفت و به لبانش چسباند و گفت
- ازت ممنونم هستي بابت همه چيز
مي دانستم منظورش چيست از اين كه در ان جشن خود را خيلي نياراسته بودم و لباس و ارايشم ساده بود احساس خوبي داشت . خودم هم دلم نمي خواست به محض ورود به جشن نگاه ها را به خود جلب كنم چرا كه هنوز قصه من و فرهاد در ذهن ها و خاطره ها جا مانده بود
با سبد گلي بزرگي وارد سالن شديم كاظم اقا و عمه و ياسمن كه به تنهايي از فرانسه به جشن امده بود به استقبال امدند خوشحالي و شادي از چهره پدر و مادر فرهاد مشخص بود. با حميد به نزد پدر و مادر و هديه و هومن رفتيم ديدن فاميل و اقوام بعد از مدت زيادي كه من انها را نديده بودم برايم خوشايند بود شهلا كه اكنون پسر سه ساله اي به نام امير داشت دوباره با سر صداي ذاتي خود به طرفم امد نگاهم به لادن خورد كه از كنار شهريار جم نمي خورد تا نگاهش به من و شهلا افتاد چاپلوسانه به طرفمان امد و گونه مرا بوسيد و گفت
- چقدر به خودت رسيده اي هستي تو همين طوري هم جلب توجه مي كني؟
دهانم از تعجب باز مانده بود گفتم
- من نيازي به جلب نظر ندارم اگر تو به اين لباس و ارايش ساده به خود رسيدن مي گويي پس بايد شب عروسي ام از حسودي كور مي شدي
شهلا لبخند جانانه اي زد و گفت
- اره لادن جان امدي حرفي بزني كه هستي را خرد كني كه خودت ضايع شدي هستي هميشه زيبا و دلفريب است
لادن كه تا به حال از من چنين جواب تند و بي تعارفي نشنيده بود نگاه پر نفرتي به من انداخت و راهش را كشيد و رفت
هومن و هديه سرگرم صحبت كردن بودند شاهرخ و فرزانه هم مراقب دخترشان ترانه بودند كه در حين راه رفتن زمين نخورد شاهين براي خودش مرد خوش چهره و جذابي شده بود كه در دانشگاه مشغول تحصيل بود و فرامرز هم به تازگي نامزد كرده بود شهلا و ياسمن كه متوجه نگاه هاي من به جوان هاي فاميل شده بودند اهي كشيدند ياسمن گفت
- يادت است هستي چه روزگاري داشتيم با هومن و فرهاد و فرامرز و ديگران چه عالمي داشتيم الان هم دور هم جمع هستيم اما خيلي متفاوت تر از گذشته.
گفتم:
- اره واقعا يادش بخير هر جا سه نفرمان با هم بوديم چه اتشي مي سوزانديم
هر سه همزمان به خاطره حمام اشاره كرديم و خنديديم شهلا گفت
- حالا چه مثل پير زن ها نشسته ايد و از گذشته سخن مي گوييد مثلا جشن عروسي است خاطرات گذشته براي شما هر چه شيرين باشدشيرين تر از ان عروسي فرهاد است
در همين هنگام سر و صداي موزيك خبر از امدن عروس و داماد مي داد فرهاد در حالي كه دست سحر زير بازويش گره خورده بود وارد سالن شد از ان اول با همه مهمان ها دست داد و احوالپرسي كرد در كت و شلوار مشكي و پيراهن كرم رنگش جذاب تر از هميشه بود مطمئن بودم شايد چشم هايي زيركانه به طرف من چرخيده كه مرا با سحر مقايسه كنند يا مواظب عكس العمل من باشند به همين دليل خونسرد و ارام ايستادم و منتظر شدم تا عروس و داماد به سر ميز ما برسند ياسمن و عده اي مي ر/ق/صيدند و پول به سر عروس و داماد مي ريختند مدت خيلي زيادي بود كه فرهاد را نديده بودم كمي جا افتاده تر و لاغرتر به نظر مي رسيد فرهاد و سحر بعد از اشنايي و خوشامدگويي به سر ميز ما رسيدند سلام كرديم و فرهاد ارام به سحر گفت
- شهلا را كه مي شناسي ايشون هم هستي دختر دايي ام
من و شهلا با هر دو دست داديم و تبريك گفتيم. در هنگام دست دادن با فرهاد نگاهش به روي گردنبندم خيره شد و كمي دستم را در دستش فشار داد حس كردم از داغي گونه هايم اتش گرفته ارام سر جايم نشستم و با نگاهي حميد را كه با علي و مسعود گرم صحبت بود طلبيدم شهلا گفت
- تا حالا سحر را نديده بودي؟
- نه دو سه سالي است كه خود فرهاد را هم نديده ام
- متوجه شدي كه چه طور نگاهت مي كرد
- چه كسي
- سحر را مي گويم فرهاد همه جريان را برايش تعريف كرده مثل تو كه براي حميد گفتي
- تو از كجا مي داني
- خوب ان موقع كه نامزد بودند من چند باري به خانه خاله رفته و متوجه شدم خاله خودش به من گفت
- چرا اين كار را كرد نبايد مي گفت و همسر را روي من حساس مي كرد
- خوب حتما او هم مي خواسته با زنش صداقت داشته باشد هر چند كه من هم با نظر تو موافقم
شب وقتي با حميد از فرهاد و همسرش خداحافظي كرديم غم غريبي در چشمان من و فرهاد لانه كرده بود در راه بازگشت به خانه قلبم سنگين و پر از اندوه شده بود حميد مهربان كاري به كارم نداشت و دركم مي كرد.

SonBol 01-18-2011 09:11 AM

57
 
دخترم نازنين به دنيا امد و تمام عشق و محبت مرا براي خودش خواست. ان احساس ناب معنوي كه با در آغوش كشيدنش در تمام وجودم مي نشست قابل ستايش بود او را مي پرستيدم و حميد كه مي ديد اين گونه به خانه و شوهر و بچه ام مي رسم لبخند رضايت از لبانش دور نمي شد به من كمك مي كرد و زماني كه خسته از كارخانه و بچه داري مي شدم مرا به اتاق هدايت مي كرد و مي گفت:
- تو بخواب و استراحت كن. من همه كارها را انجام مي دهم.
دلم به زندگي ام گرم شده بود كمتر در ذهنم به گذشته كشيده مي شدم ايام گذشت و ما با هم و در كنار هم زندگي خوبي داشتيم. دوسال بعد از به دنيا امدن نازنين فرهاد پدر شد بله پسرش سينا دو سه سالي از نازنين كوچكتر بود خوشحال بودم كه كانون زندگي او هم با زن و فرزندش گرم و پا برجاست. نازنين دقيق 4 ساله شده بود كه يك روز حميد شاد و خوشحال به خانه امد و گفت:
- به مناسبت تولد هستي خوشگلم يك هفته كار را تعطيل كرده ام كه با هم مسافرت برويم.
عالي بود چند وقتي بود كه هوس مسافرت كرده بودم از كارهاي خانه و بچه خسته شده و روحم تنوعي را مي طلبيد همان لحظه اسباب و وسايلمان را جمع كرديم طفلك نازنينم از خوشحالي هر كاري كه من مي كردم مي كرد و به دنبالم از گوشه و كنار وسيله در ساك مي گذاشت. وقتي اماده در ماشين نشستيم به حركات حميد گاه كردم كه با وسواس زياد مشغول تميز كردن ماشين بود سرم را از شيشه بيرون اوردم و گفتم:
- بس است حميد اگر مي خواهي به شب برنخوريم زودتر راه بيافت.
دستش را روي چشمانش گذاشت و گفت:
- چشم عزيز دلم تو فقط امر كن.
و. بعد پشت فرمان نشست و نگاهي به من و نازنين انداخت و گفت:
- مسافرت با دو خانم زيبا و خوشگل حسابي كيف مي دهد
انگشتانم را در انگشتان دستش گره كردم و فشار دادم و نگاه مهربانم را به او انداختم سرش را به روي شانه اش خم كرد و گفت:
- دوستم داري هستي؟
- خيلي
- هنوز عاشقم نشده اي؟
خنديدم و گفتم:
- چرا مي توانم بگويم كه تو و نازنين عشق مرا در زندگي ام كامل كرديد عاشق هر دوتان هستم و اين عشق ابدي است
نازنين دستش را دور گردنم حلقه كرد و با لحن بچه گانه اش گفت
- مامان هستي تو و بابايي هم عشق من هستيد
حميد نفس عميقي كشيد و گفت
- پيش به سوي شمال فكر كنم حسابي به ما خوش بگذرد چون هستي عاشقم شده
راست مي گفت عاشقش شده بودم و خيالش را راحت كرده بودم و او با خيال راحت در جاده مي راند و زير لب شعر مي خواند و من عاشق مهرباني و ذات پاك و اخلاق نيكش بودم
راست مي گفت شمال ان چنان عالي بود و ان قدر به ما خوش گذشت كه حد نداشت ان قدر شاد بوديم كه انگار هيچ گاه غم راه خانه مان را بلند نيست از شهرهاي مختلف ديدن كرديم و خريد كرديم روز هشتم وقتي راه افتاديم كه به سمت تهران حركت كنيم باران شديدي شروع به بارش كرد هر چه قدر صبر كرديم باران بند بيايد يا كمتر شود فايده اي نداشت حميد پيشنهاد كرد كه يك روز ديگر نيز بمانيم با اين قصد به خانه مان تلفن كرديم كه به مادر خبر دهم تا دلواپس نشود هيچ كس گوشي را برنداشت به خ انه هومن زنگ زدم ان جا هم كسي نبود به خانه هديه و .... نا اميد به خانه مادر حميد مادر حميد بعد از احوالپرسي وقتي صداي نگران مرا شنيد گفت
- انگار حال پدر ياسمن خوب نيست مادرت به من گفت اگرامديد و انها در خانه نبودند به خانه عمه ات برويد انگار اقا كاظم.....
گريه امان نداد كه خداحافظي كنم حميد كه بي قراري مرا مي ديد بالاجبار در ان هواي مه گفته و باران شديد به ارامي شروع به حركد كرد هوا زيبا بود و اگر در موقع ديگري بود دوست داشتم از ماشين پياده شوم و زير باران در ان هواي مه گرفته قدم بزنم اما انگار كاظم اقا شوهر عمه ام حالش خيلي نگران كننده بود نمي دانستم چه شده كه حالش بد شده يا اصلا بلايي سرش امده يا نه...
بارش باران ترس بچه گانه اي در دل كوچك دخترم نازنين انداخته بود با همان زبان شيرين از من خواست كه به كنارم بيايد قربان صدقه اش رفتم و در آغوش فشارش دادم.سرش را در سينه ام مخفي كرد و خود را محكم به من چسباند. حميد با حرف ها و صحبت هايش سعي در دلداري من داشت و براي اين كه ترس از چهره نازنين از بين ببرد همواره با او شوخي مي كرد و درست در زماني كه داشت با ما صحبت مي كرد بارش باران به قدري زياد شده بود كه حتي برف پاك كن هاي ماشين هم جوابگوي ان نبودند اه خدايا چه زور بدي بود ان روز كاميوني با سرعت زياد به طرف ما مي راند در ان هواي مه الود و باراني كنترل كردن ماشين در حالت عادي ميسر نبود چه برسد به ان زماني كه حميد از ترس به شدت ترمز كرد و انحراف به سمت راست رفت لاستيك هاي ماشين به شدت روي زمين كشيده مي شد و ماشين با سرعت به دور خودش مي چرخيد من جيغ كشيدم و نازنين را جستجو مي كردم يادم امد كه ماشين به ميله هاي كنار جاده خودر و نازنين فرياد كشيد در ان لحظه هاي پر تب و تاب كه سرم دائمابه شيشه و داشبورت مي خورد اسم حميد و نازنين را فرياد مي زدم و در اخر از همه صداي اخ گفتن حميد بود و خاموشي.
از ان روز تلخ به طور مبهم يادم مي ايد كه مردم من و نازنين و حميد را از ماشين بيرون كشيدند وقتي در بيمارستان به هوش امدم خانواده ام را بالاي سرم ديدم كه با چشمان اشكبار منتظر به هوش امدن من بودند تمام ترس انها اين بود كه من دوباره دچار فراموشي نشوم اما وقتي كلمه دخترم نازنين را از زبان من شنيدند با خيال راحت مشغول ارام ساختن من شدند چند روز بعد تازه متوجه شدم كه چه بلايي به سر خودم و زندگيم امده اري با مرگ اقا كاظم نازنين و حميد من هم از دنيا رفته بودند
زندگي ام در عرض يك ساعت سياه شد حميد و نازنين را از دست داده بودم و به خاك سياه نشستم از اين كه معجزه وار از اين حادثه جان به در برده بودم ناراحت بودم مادر با گريه نوازشم مي كرد و خدا را شكر مي كرد دستم شكسته بود و سرم نيز از چند جا ضرب ديده بود و پانسمان بود چند وقت بعد وقتي به سر مزار حميد و نازنين رفتم هيچ كس جلو دارم نبود و نمي توانست ارامم كند خاك قبرستان را با شدت تمام به سرم مي ريختم و وحشيانه خاك قبر نازنين را كنارمي زدم تا بدنش را جستجو كنم و در اغوشش بگيرم ان قدر فرياد كشيدم كه هيچ نايي در بدنم وجود نداشت مزار اقا كاظم چند قبر ان طرف تر بود عمه و فرهاد را ديدم كه به طرف قبر نازنين و حميد مي ايند ان قدر نگاهشان كردم كه در اغوش هومن از حال رفتم
تا چند ماه مثل ادم هاي گيج و مات به ديوار زل مي زدم و هر دو هفته يكي بار زير سرم دو ، سه روزي مي خوابيدم مي دانستم هديه و مادر هر چه اثاث و لباس هاي حميد و نازنين بوده از خانه ام پاك كرده اند اما وقتي براي اولين بار بعد از تصادف پا به خانه ام گذاشتم با مشت به در و ديوار كوبيدم و از ته دل ضجه مي زدم چرا كه خانه بوي حميد و نازنينم را مي داد مثل ديوانه ها به تمام اتاق ها سرك مي كشيدم و بچه ام را طلب مي كردم مادر و هديه به دنبال روان بودند و سعي در ارام كردن من داشتند پدر و مادر حميد از من مي خواستند كه صبوري كنم و ارام باشم اما وقتي قد خميده پدر حميد و صورت شكسته مادرش را مي ديدم فرياد مي كشيدم
مگر شما صبور و ارام هستيد كه من باشم
تا يك سال و نيم از نزدگي ام شد اشك و اه و ياد اوري خاطرات حميد و نازنين! شب هاي جمعه همه محل قرار من را مي دانند از بعد از ظهر تا غروب سر مزار حميد و نازنين مي روم ياد مهرباني هاي حميد دلم را اتش مي زند انصافا مرد خوب و ايده الي بود و در طول ندگي هفت ساله هان از هيچ احترام و محبتي به من كوتاهي نكرد. يادش هميشه دلم را روشن مي كند بعد از سال ان دو از انجايي كه خدا بعد از هر مصيبتي طاقت و صبرش را نيز مي دهدكم كم به زندگي برگشتم تا اين كهبعد از يك سال و نه ماه تو مرا در ان جشن ديدي مهماني كه پدر و ماردم براي تغيير روحيه من ترتيب دادند انها هر كاري كردند تا مرا به زندگي شاد بازگردانند اما مي دانم كه اين روحيه احتياج به زمان دارد تا شاد شود خسته ات كردم مريم جان ببخش كه اين قدر پر حرفي كردم اين هم قصه زندگي من
مريم با لحني كه ستلي و دلداري از ان مي باريد گفت:
- چه زندگي سخت و پرغمي را پشت سر گذاشته اي انشاءا... بعد از اين زندگي به رويت لبخند بزند و تو هميشه شاد باشي
هستي تشكر كرد و گفت:
- ببخش كه اين قدر پرحرفي كردم و مجبور شدي امشب را جدا از خانه ات و مهران سر كني
مريم گفت
- نه اين چه حرفي است من مزاحم تو شدم و اصرار كردم كه قصه زندگيت را مرور كني خيلي مشتاق بودم كه بدانم دختري به زيبايي و نجابت تو چرا از همه مخصوصا پسر عمه اش فراري است
ياد فرهاد دلش را گرم كرد وگفت
- امروز با فرهاد قرار ملاقات دارم نمي دانم چه كارم دارد خيلي كنجكاو شدم كه بدانم از يك طرف هيچ دلم نمي خواهد كه ملاقات من و او برايم درد سر افرين باشد و از طرف ديگر مي بينم ديدن كساني كه به نوعي در گذشته ام بودند باعث ارامش دلم مي شود
مريم پايهايش را دراز كرد و دستي به انها كشيد و گفت
- چه عيبي دارد هستي جان او زن و فرزند دارد به نظر من كه هيچ مشكلي نيست اگر تو با فاميلت كم كم رابطه برقرار كني و روحيه ات را تقويت كني
هستي با شادي پاسخ داد
- شهلا گاهي به من سر مي زند ياسمن هم كه قول داده برگردد دلم به هاله و ارمان خوش است اما در مورد فرهاد ترديد دارم اگر بخواهم به خانه عمه ام بروم از ترس رسيدن فرهاد پشيمان مي شوم اما به خانه عمه شهين زياد مي روم شاهرخ و فرزانه و شاهين خيلي دوستم دارند
با صداي زنگ حياط مريم دانست كه شوهرش به دنبالش امده است با سرعت اماده شد و هستي مهران را به داخل دعوت كرد اما او نپذيرفت و گفت
- مريم امروز وقت دكتر دارد اگر اجازه بدهي و بتواند دل از تو بكند به دكتر ببرمش
مريم به ميان حرف او امد و گفت
- اتفاقا حرف هايم تازه تمام شده به موقع امدي
- خوش گذشت؟
مريم گفت:
- خيلي مگر مي شود در كنار هستي به ادم بد بگذرد بله خيلي خوش گذشت
هستي رو به مهران كرد و گفت
- مريم جون واقعا همسر نمونه اي است خونگرم و مهربان بابت داشتن چنين همسر دلسوز و مهرباني به شما تبريك مي گويم
مهران خنديد و گفت
- پس مطمئن باشم كه مي توانم روي دوستي من و مريم حساب كنيد؟
هستي لبخند گرمي به ر دو زد و چشمانش را روي هم گذاشت و گفت
- مطمئن باشيد.


SonBol 01-18-2011 09:11 AM

58
 
اشتياق و هيجان ديدار فرهاد گلويش را خشك كرده بود بعد از رفتن مريم و مهران به حمام رفت و تن خسته اش را به اب سپرد چشمانش را بست و به فكر فرو رفت مرور زندگي تلخش اعصابش را كمي به هم ريخته بود اب سرد را باز كرد و سرش را زير اب سرد گرفت. تمام بدنش از رخوتي خوشايند پر شد از حمام بيرون امد و بهترين لباسش را پوشيد. از عطري كه روزي براي فرهاد هديه خريده بود به خود زد و پا به خيابان گذارد ترجيح داد از ماشين استفاده نكند و پياده روي كند.
دلشوره و اضطراب به حانش چنگ مي انداخت وقتي به رستوران مورد نظر رسيد از پشت شيشه فرهاد را ديد كه پشت به در نشسته و منتظر اوست باز هم ديدن فرهاد نفس را در سينه اش گره زد سعي كرد به خودش مسلط باشد از اعماق جانش دمي بيرون داد و وارد رستوران شد فرهاد با ديدن هستي از جايش بلند شد و بعد از سلام او را به نشستن دعوت كرد پيشخدمت به سر ميزشان امد و فرهاد قهوه و كيك سفارش داد و سپس دستانش را به عادت هميشگي روي سينه قلاب كرد و يك پايش را روي پاي ديگرش اندات و نفس عميقي كشيد و به هستي كه معذب و ناراحت روبرويش نشسته بود خيره ماند
هستي كمي جا به جا شد و فرهاد نفس عميقي كشيد و گفت
- چه بوي اشنايي! اه ياد هشست سال پيش افتادم هستي ان روز كه تو به من اين عطر را هديه دادي
هستي سر بلند كرد و گفت
- مرور گذشته كافي است فرهاد تا كي مي خواهي مرا زير نگاه خيره خود نگه داري نمي خواهي دليل اين ملاقات را توضيح دهي؟
فرهاد بي توجه به اضطراب هستي پاسخ داد:
- چه قدر دلم براي طرح صورتت تنگ شده بود عجله نكن بگذار خستگي راه از تنت بيرون برود بعد
هستي به قهوه اي كه اورده شده بود لبي زد و گفت
- عمه جان چه طور است؟
فرهاد گفت:
- خوب و سلامت برايت خيلي سلام رساند
- مگر مي دانست كه به ديدن من مي ايي؟
- بله دليل اين ملاقات را اول براي مادرم گفته ام
- به ياسمن زنگ زده ام قرار است كه كارهايش را سر و سامان بدهد و براي تابستان به ايران بيايد
- خبر دارم
- از كجا خبر داري؟
- ان قدر ياسمن شوق زده بود كه روز بعد از تماس تو با خانه مادر تماس گرفت و گفت كه تصميم دارد به ايران بيايد من هم ان جا بودم
فرهاد گفت:
- تو تقريبا هم هرا از ياد برده اي همه از بودن با تو خوشحال مي شوند
- نمي گويي چه كارم داشتي؟
فرهاد جرعه اي از قهوه را نوشيد و خود را اماده كرد كه رك و صريح حرف دلش را بگويد به همين خاطر صاف روي صندلي نشست و در حاليك ه فنجانش را در دستش مي چرخاند گفت:
- مي داني كه من قلبم را يك بار عمل كرده ام و دكتر تاكيد كرده است كه بايد مواظب باشم و فشارهاي عصبي نداشته باشم و در غير اين صورت يا مجبور به پيوند عضو مي شوم يا قلبم براي هميشه از كار مي افتد مي داني كه يعني سكته و بعد فوت
- دور از جان خدا نكند
فرهاد خشنود از اين اهميت هستي گفت
- خودخواهي ام را ببخش هستي من زن و فرزند دارم اما باور كن در اين چن دسال زندگي با سحر نتوانستم به اندازه اين يك ساعتي كه با تو حرف زدم احساس خوشبختي كنم من مي دانم يا قلبم پيوند مي خورد يا اين كه بالاخره روزي از كار مي افتد در هر دو صورت دوست دارم باقيمانده عمرم را با تو بگذرانم دلم مي خواهد كه از اين به بعد زندگي ام را تو پر كني هستي من مي دانم كه خودخواهم اما يادت باشد كه تو بودي كه اين سرنوشت را براي من ورق زدي و حالا خودت بايد عوضش كني
ان گاه نفس راحتي كشيد و سكوت كرد هستي ناباورانه به دهان فرهاد خيره شده بود لب هايش مي لرزيد و سعي مي كرد خود را ارام سازد اهسته گفت
- تو چه مي گويي فرهاد حالت خوب است تو داري پيشنهاد ازدواج به من مي دهي؟
فرهاد سرش را بالا گرفت و گفت:
- بله اشكالي دارد هستي؟
هستي گفت:
- خجالت دارد فرهاد مي خواهي من همسر دوم تو باشم؟
- زندگي منو سحر خيلي وقت است كه به بن بست رسيده است ولي تصميم با توست اگر بخواهي طلاق مي گيرد و اگر ....
هستي با خشم گفت:
- فكر نمي كردم تا اين حد نامرد باشي هيچ فكر سينا را كرده اي؟ وقتي بزرگ شد چه جوابي به او خواهي داد؟ وقتي ازت و پرسيد كه چرا سر مادرش هوو اورده اي از شرم اب نمي شوي؟
فرهاد گستاخ و محكم گفت
- كار خلاف نمي كنم مي خواهم با تو ازدواج كنم كاري كه هفت سال پيش بايد مي كردم در ثاني تو دير يا زود بايد ازدواج كني چه بهتر كه ان مرد من باشم دلم نمي خواهد مرد ديگري در زندگيت جاي مرا بگيرد يك بار سرم كلاه رفت بس است
هستي مات و حيرت زده به فرهاد چشم دوخت و صداقت و محبت را در ان چهره بيش از گذشته ديد ولي باز هم باورش نمي شد كه فهراد با داشتن همسر از او تقاصاي ازدواج كند. از اين رو گفت
- به همسرت چه مي گويي فهراد رويت مي شود كه در چشم هايش نگاه كني و بگويي كه به خواستگاري هستي رفته ام؟
- برايم مهم نيست هستي من كه تو را از دست دادم شب عروسي ات ان قدر پريشان بودم كه حتي دلخوش به نفس كشيدن هم نبودم يادت مي ايد شب عروسي ات در يك شب پاييزي بود اسمان ابري بود و هر لحظه احتمال بارش باران مي رفت ان قدر دلم گرفته بود كه دوست داشتم ساعت ها بگريم.
هستي ارام گفت
- مگر تو ان شب در شهرستان نبودي؟
- نه نبودم من تهران در خانه خودمان در اتاقم بودم اگر يادت باشد ياسمن هم به جشن عروسي ات نيامد او به خاطر من نيامد ان قدر حالم گرفته بود كه دل ياسمن به حالم سوخت و ترجيح داد كه در كنار من باشد
- من خيلي منتظر ياسمن شدم وقتي عمه و پدر خدابيامرزت را تنها ديدم جاي خالي ياسمن خيلي توي ذوقم خورد پس تو خانه بودي و نيامدي.
- مي آمدم كه چه شود؟ مي امدم به تو و شوهرت تبريك ميگ فتم؟ در عمرم سخت ترين كاريك ه فكرش را مي كردم همين بود اگر مي امدم بدون شك جلوي شوهرت مي زدم زير گريه همان پيش بيني كه مهران در مورد خودش و تو كرد يادم مي ايد بهم گفتي كه براي مهران سخت است كه در چشمانش زل بزنم و بگويم كه عشقم را دزديده است
- اره همين را گفت:
- هستي كاش حميد و تمام خواستگارانت اين طور به فكر دل من بودند
- گذشته ها گذشته فرهاد از اين كه بنشيني و گور خاطرات را بشكافي چيزي عيادت نمي شود.
- من به اين منظور اين جا نيامده ام امده ام كه كمي در مورد زندگي خاكستري و سردم با تو صحبت كنم تا بهفهمي كه جايت چه قدر در زندگيم خالي است بعد از عروسي تو ديگر مادر به من مجال نداد ان قدر اه و ناله كرد و ان قدر از رازوي داماد كردن من گفت كه دلم به حالش سوخت گفتم كه دلم نمي خواهد تا اخر عمرم ازدواج كنم گفت چرا؟‌به خاطر هستي او سرش به زندگي خودش گرفم شده و تو تنها ماندي فكر خودت باش و ازدواج كن باور كن هستي از اين كه كسي را جاي تو در دلم بنشانم ديوانه مي شدم اما به خاطر دل مادرم مجبور شدم كه سحر را انتخاب كنم پدر سحر يكي از مشترين ما بود دائم در كارخانه رفت و امد مي كرد تا اين كه شنيدم ورشكست شده يك روز كه دخترش براي گرفتن چك پدرش به كارخانه امد من در قسمت انبار بودم و او معطل شده بود بعد از مدتي وقتي به دفترم برگشتم او را ديدم كه عصباني و دلخور منتظر من است امده بود كه با من سر گرفتن چك پدرش معامله كند باور كن هستي وقتي غرور و سر سختي اش را ديدم تو را به ياد اوردم تمام چك هاي پدرش را از طلبكارانش خريد وقتي چند بار به كارخانه امد و رفت فهميدم كه نامزدي اش را با پسر خاله اش به هم زده و او شديدا غمگين است وقتي كه پدرش از زندان بيرون امد به سراغ من امد و از كمك هايي كه دراين مدت به سحر كرده بودم تشكر كرد من هم تمام اين قضاياي را براي مادرم مي گفتم مادر يك روز ازم ن شمار ه تلفن پدر سحخر ار خواست و به او زنگ زد تمام مدت نامزدي و عقد ما يك ماه نشد دلم نمي خواست ان مراسم و ارزوهايي را كه براي تو داشتم در مورد سحر انجام دهم به همين دليل به همان جشن كه خودت شاهد بودي اكتفا كردم هستي باور كن وقتي نامزد شديم من تمام ماجراي خودم و تو را برايش تعريف كردم صداقت مد نظرم نبود كه بگويم مي خواستم با او صادق باشم مي خواستم كه او بداند كه تو در زندگي من بودي و خواهي بود و اين توجه من به تو باعث بدبيني و سوظن و بي تفاوتي او شد زندگي ما از همان اول روي پايه بي تفاوتي و سردي بنا شد نمي گويم از اين كه به او راز عشقم را گفتم پشيمانم اما باور كن تمام گرمي زندگي ما يك بار بود و ان وقتي بود كه سينا به دنيا امد بقيه اش همه بي تفاوتي بود
- هستي ارام گفت
- - گفتي كه به عمه هم گفته اي او چه گفت؟
- چيزي نگفت گفت كه هر دو عاقل و بالغ هستيد و مي توانيد در مورد نزدگي تان تصميم بگيريد او قلبا ارزو دارد تو عروسش شوي ساكت شد و دوباره ادامه داد:
- چيه نكند مي ترسي قلبم جوابگوي زندگي ات نباشد هر چند مي دانم كه اگر تو موافقت كني من از خوشحالي سكته خواهم كرد
هستي سش را تكان داد و گفت
- نه خودت مي داني كه هميشه مرد روياهايم بودي اما چه كنم كه نمي توان م پيشنهادت را بپذيرم فرهاد من ان قدر پست و نامرد نيستم كه پا به اشيانه سحر بكوبم و سقف زندگي اش را روي سرش خراب كنم من براي او احترام زيادي قائلم دلم نمي خواهد كه در دهان ها اسم من بچرخد و مرا باعث ويراني زندگي سحر بدانند نه فراد اگر تنها بودي همين الان به تو جواب مثبت مي دادم اما از زن و بچه ات شرمم مي شود كه با تو ازدواج كنم.
- فرهاد با خشم دستش را به علامت سكوت تكان داد و گفت
-اجازه بده هستي خودت خوب مي داني كه من هر كاري كه بخواهم انجام مي دهم و نظر ديگران برايم مهم نيست يك بار نتوانستم خواسته ام را به اجرا برسانم براي تمام عمر كافي است در ضمن بايد بداني كه در ان مورد تو مقصر بودي
هستي عصباني شد و گفت
- هيچ نمي فهمم فرهاد مرا به اين جا خوانده اي كه از گذشته صحبت كني؟ از ان موضوع 7 سال گذشته نه من هستي 22 ساله ام و نه و نه تو فهراد 27 ساله اي بايد بداني كه جواب من در هر صورت منفي است من به سحر خيانت نمي كنم اصلا بگذار خيالت را راحت كنم من اصلا قصد ازدواج ندارم هيچ گاه شوهر نخواهم كرد تو هم برو به زندگي ات برس و فكر مرا از سرت به در كن به زن و فرزندت محبت كن و اشيانه ات را گرم ساز به خدا اگر بدانم خيال من زندگي ات را سرد كرده خودم را مي كشم و هم تو را راحت مي كنم و هم خودم را
سپس با سرعت كيفش را برداشت و از رستوران خارج شد فرهاد دستانش را به هم قلاب كرد و سرش را روي ان نهاد باز هم هستي با لجبازي و غرورش او را حرص داد اما به او حق مي داد چرا كه گفته هاي هستي با توجه به روحيه لطيف او منطقي بود در ثاني تازه دو سال از مرگ شوهر و فرزندش گذشته بود.

SonBol 01-18-2011 09:11 AM

59
 
هستي نفس زنان زنگ خانه پدرش را فشرد سرش درد مي كرد و به شدت سنگين شده بود. با باز شدن در مادر درايوان حاضر شد و با صداي بلند گفت
- چه قدر دير بگشتي مهمانت رفت؟
- امروز صبح رفت
- انگار از مصاحبتش لذت بردي مي بينم كه گونه هايت رنگ گرفته و رنگ و ريت باز شده است
- اره دختر خوب و مهرباني است به من كه خوش گذشت
مادر اور را به سالن هدايت كرد و گفت
- مهمان داريم. هومن و مهسا هستند
هستي از اين كه توانسته نقاب خونسردي به چهره بزند و تشويش درونش را اشكار نسازد خوشحال وارد سالن شد با ديدن هومن و مهسا با خوشحالي به طرف آنها رفت و مشغول گفتگو شد. دلش براي برادرش مي سخوخت 5 سال بود از زندگي شان گذشته و هنوز صاحب فرزندي نشده بود. هومن كمي سر به سرش گذاشت و وقتي ديد كه هستي در جاي ديگري سير مي كند دست از سرش برداشت. دل هستي در تب و تاب بود مي خواست سخنان فرهاد را از ياد ببرد اما نمي توانست كاش شهلا يا ياسمن يا هديه ان جا بودند و او با انها درد و دل مي كرد انگار كه دلش گنجايش نگهداري پيشنهاد فرهاد را نداشت مي خواست ان را بيرون بريزد و به همه اعلام كند شايد هم كم ظرفيتي اش از خوشحالي اش بود ته دلش از اين كه با فرهاد ازدواج كند غنج مي رفت اما وقي سحر به يادش مي امد كه مثل يك سد بزرگ بين او و فرهاد ايستاده دلش از تب و تاب مي افتاد و به فكر فرو مي رفت انديشيد چه خوب كاري كردم كه به خانه ام نرفتم و به اين جا امدم مي دانم تماس هاي فرهاد در امانم نخواهد گذاشت حداقل فرهاد آبروداري مي كند و با اين جا تماس نمي گيرد هر چند كه فرهاد بي پرواتر از اين حرف هاست
در اتاقش را گشود و خود را روي تخت انداخت سردرد عجيبي او را از پا انداخته بود برخاست و لباس هايش را عوض كرد. بوي عطر اشناي ديرينه اي را به يادش مي اورد ياد فرهاد كه 7 سال پيش او را از اين ازدواج منع كرد و به او التماس كرد كه عقدش را با حميد پس زند. اين عطر بوي فرهاد بوي عشق و بوي جواني اش را برايش تداعي مي كرد
روي كاناپه ولو شد و سرش را به پشتي ان تكيه داد از پنجره به اسمان چشم دوخت پاهايش نيز ضعف مي رفت وحس مي كرد پاي راستش كمي بي حس شده است. در حالي كه پاهايش را كمي ماساژ مي داد انديشيد از بس راه رفته ام پاهايم درد گرفته اند.
مادر در اتاقش را گشود و داخل شد هستي پاهايش را جمع كرد و پرسيد
- هنوز نخوابيدي مادر؟
مادر گفت
- نه هومن و مهسا تازه رفته اند از تو هم خداحافظي كردند امدم كه بگويم تلفن اتاقت را وصل كن
- چرا كسي با من كار دارد؟
مادر عميق و كنجكاو به چشمان خوش حالت هستي خيره شد و كنارش روي تخت نشست و گفت
-فرهاد بود گفت كه نيم ساعت ديگر دوباره تماس مي گيرد.
هستي سرش را به زير انداخت و گفت:
- پدر فهميد كه فرهاد زنگ زده؟
- نه خيالت راحت باشد نه پدرت و نه هومن هيچ كدام متوجه نشدند.
سپس مانند كسي كه بخواهد مچ مجرمي را بگيرد پرسيد
- چه كارت دارد هستي؟ مي دانم كه مي خواهي برايم اسمان و رسيمان ببافي پس خيالت جمع بدان اگر بخواهي مرا دست به سر كني نمي تواني
- نه مادر نه! من خيال دروغ گفتن ندارم من با خودم و قلبم رو راستم به شما هم صادقانه مي گويم كه فرهاد از من خواستگاري كرده همين
بر خلاف تصور هستي لبخند عميقي روي لب هاي مادر نشست سر هستي را در سينه فشرد و گفت
- مي دانستم دست از سرت بر نم دارد عشق واقعي همين است نظر خودت چيست ؟ موافقي؟
هستي ناباورانه به مادر نگريست و گفت
- باورم نمي شود مادر ان زماني كه بايد به عشق حقيقي من و فرهاد پي مي برديد طوفاني شديد و كلبه عشق ما را در هم شكستيد ولي حالا پاي سحر و سينا اين وسط است از من مي خواهيد كه دست از سر فرهاد برندارم؟
- تو تازه 29 ساله شدي تا اخر عمر كه نمي تواني تنها بماني؟ چه كسي بهتر از فرهاد مي تواند روح خسته تو را ارام كند
- در هر صورت جواب من منفي است مادر من از روي سحر خجالت مي كشم
مادر برخاست و درحال خارج شدن از اتاق گفت
- آن قدر بالغ و عاقل هستي كه صلاح خود را بداني من فقط نظرم را گفتم
هستي ان شب گوشي اتاق را وصل نكرد نمي خواست زمزمه هاي شبانه فرهاد او را سست كند مي دانست اگر فهراد تماس بگيرد و در گوش او دوباره ايه هاي عشق بخواند به راحتي تسليم مي شود نه دلش نمي خواست با او ازدواج كند به همين دليل بالش را روي سرش گذاشت و خوابيد اهوي خيالش گاه دوان دوان به سوي فرهاد مي دويد اما او كمند عقلش را به دور گردن غزال احساسش مي افكند و او را از رفتن باز مي داشت بايد سعي مي كرد كه دور از دسترس فرهاد باشد و چند وقتي با او تماس نداشته باشد
هستي گوشي تلفن را به گوش چپش چسباند از صداي مبهم ان طرف سيم نمي توانست متوجه شود كه چه كسي پشت خط است
فرهاد بود كه مي گفت
- هستي چرا جواب نمي دهي؟
هستي گوشي را به گوش ديگرش چسباند و صداي فرهاد را شنيد
ارام سلام كرد و گفت
- حالا صدايت را مي شنوم حالت خوب است؟
- ممنون از قصد جواب نمي دادي؟ يا خط خراب است؟
- چه قصدي ؟ صدايت را با ان گوش نمي شنوم حالا با اين گوشم بهتر مي شنوم
- چرا هستي؟ مگر براي گوشت مشكلي پيش امده؟ نگران شدم؟
- مشكلي كه نه چند روزيست سرم درد مي گيرد و حالا گوشم سنگين شده
- فرهاد يادش رفته بود كه اصلا براي چه موضوعي زنگ زده نگران گفت
- يعني چه هستي ؟ سرت درد مي كند گوشت سنگين شده و تو خود را به دكتر نشان نداده اي و پيگير قضيه نشده اي؟
- به نظرم مهم نبود
- چرا براي سلامتي ات اهميتي قائل نيستي؟ من امروز عصر به دنبالت مي ايم و تو را به دكتر مي برم
- نه نه من خودم با پدر مي روم شايد هم با هومن رفتم
- اگر مي خواستي بروي تا حالا رفته بودي تعارف نكن من خودم مي ايم دنبالت
- به زندگيت برس فرهاد سحر ناراحت مي شود
- تو به فكر سحر نباش من فاميل تو هستم چه اشكالي دارد دختر دايي ام را به دكتر ببرم نگرانم كردي هستي
- باشد قبول منتظرم
- منتظرم باش هستي سلامتي تو برايم از هر چيز در دنيا مهم تر است
هستي باورش نمي شد كه فرهاد هنوز بي پروا و صريح بودنش را ترك نكرده است
هستي رام از پله ها پايين امد پاي راستش مي لنگيد تا به ان موقع خيلي با احتياط رفتار كرده بود كه پدر و مادرش متوجه لنگيدن پايش نشوند اما ان روز مادرش با بهت به او نظر انداخت و گفت
- پايت به كجا خورده هستي؟
- به هيچ جا نخورده
- پس تصادف كردي؟
- نه همين طوري مي لنگد
- همين طوري مگر مي شود؟
هستي كه خود تا حدي از بيماري اش نگران شده بود گفت
- نمي دانم چرا مادر تازگي ها پايم مي لنگد سرم درد مي كند و گوشم ناشنوا شده
چشم هاي مادر تا اخرين حد گشاد شد و گفت
- چه مي گويي هستي براي چه؟
هستي گريه اش گرفت و گفت
- امروز فرهاد قرار است بيايد تا با هم به دكتر برويم اگر اصرار او نبود براي خودم اهميت نداشت
- نگران نشدي و گريه مي كني؟ اخر تو كي مي خواهي به فكر خودت باشي هستي؟ من هم امروز با شما مي ايم
دلشوره و هول به دل پري چنگ انداختند يعني هستي دختر معصومش چه بر سرش امده بود ؟ پري تا عصر كه فرهاد به دنبالشان امد نتوانست خود را كنترل كند و گوشه و كنار خانه مي گريست بايد اول مطمئن مي شد بعد به شوهرش مي گفت اه كاش هومن بود تا انها را به دكتر مي برد نمي خواست مزاحم فرهاد شود
با صداي ترمز ماشين هستي در حياط را گشود و به طرف فرهاد رفت . فرهاد او را به دقت زير نظر گرفت لنگيدن محسوسي كه هستي در راه رفتن داشت فرهاد را منقلب ساخت پياده شد و در را براي هستي باز كرد هستي تسليم از اين همه اهميت و محبت فرهاد به داخل نشست و سلام كرد فرهاد گفت
- چرا در را نبستي؟
- مادرم هم همراهمان مي ايد امروز به او گفتم دلم طاقت نياورد ترسيدم كه...
فرهاد پياده شد و به طرف زندايي رفت چشم هاي پري قرمز و متورم بود فرهاد سلام كرد و گفت
- شما نياييد زندايي من خودم هستي را مي برم
زندايي با اصرار گفت
- نه من بايد با هستي باشم دلم شور افتاده تا شما برويد و برگرديد من نصفه جان شدم
فرهاد گفت
- مي خواهم بعد از ان هستي را به گردش ببرم ش ايد اگر شما باشيد رودربايستي كند من خودم مراقبم حواسم به او هست
مادر تسليم شد و با بغض گفت
- به جلال نگفته ام هومن هم نمي داند و گرنه مزاحم تو نمي شديم
فرهاد سرش را تكان داد و گفت
- اين چه حرفيه زندايي هستي براي من بيش از اين اهميت دارد.
برگشت و پشت فرمان نشست نفس در گلوي هستي گره خورد.
فرهاد كه حسابي حالش گرفته بود رو به هستي كرد و گفت
- سهل انگاري كردي هستي. انشاء الله چيزي مهمي نباشد چند وقت است كه اين ور راه مي روي؟ يادم مي ايد كه ان روز در رستوران با قهر مرا ترك كردي سالم بودي
- يك ماهي مي شود اول سرم درد مي كرد حالا هم مي كند بعد پايم دستم هم كمي بيحس شده و امروز فهميدم گوشم سنگين شده است
فرهاد اه عميقش را از سينه بيرون داد پرده اشكي جلوي چشمش را پوشانده بود تا رسيدن به مطب دكتر هر دو ساكت و مغموم بودند براي فرهاد تمام حرف هايش گم شده و از ياد رفته بود به جز مشكل هستي چيزي مغزش را ازار نمي داد

SonBol 01-18-2011 09:12 AM

60
 
در اتاق انتظار منشي هستي را صدا كرد و گفت
- نوبت شماست بفرماييد
هستي رو به فرهاد كرد و گفت
- تو هم با من بيا فرهاد
دلهره به جانش افتاده بود چه قدر خوشحال بود كه فرهاد با اوست مثل يك تكيه گاه
هستي شرح سردردها و ديگر علائم بيماري اش را كه ان چند وقت گريبانگيرش شده بود به دكتر داد و با دهان باز و اخم هاي درهم رفته فرهاد و چهره متفكر دكتر روبرو شد دكتر بعد از معاينه نمودن هستي پشت ميز نشست و گفت
- معاينه كه چيزي را نشان نمي دهد من يك سري ازمايش و سي تي اسكن و عكس مي نويسم كه ترجيح مي دهم شما انها را به متخصص معز و اعصاب نشان دهيد
فرهاد با نگراني گفت
- فعلا تشخيص شما چيست دكتر؟
دكتر اشاره خفيفي به هستي كرد كه فرهاد كاملا متوجه منظور شد
دكتر گفت
- همه چيز بعد از ديدن عكس و ازمايش روشن مي شود
بعد از خداحافظي فرهاد به عمد كيفش را در مطب جا گذاشت وقتي از پله ها پايين رفتند به هستي گفت
- تا تو در ماشين را باز كني من كيفم را بياورم
سريع پله ها را دو تا يكي كرد و بالا رفت نفسش را ازد كرد و دوباره در اتاق دكتر را باز كرد و گفت
- مشكل نگران كننده اي وجود دارد دكتر؟
دكتر كه فكر مي كرد فرهاد همسر هستي است گفت
- به طور يقين نمي توانم بگويم به احتمال زياد ايشان با دارو درمان مي شود ولي متاسفانه بايد بگويم اين نوع علائم نشان دهنده وجود تومور مغزي در سر همسر شما هستند اگر چنين چيزي باشد و پيشرفت نكرده باشد انشا ء ا.. با دارو درمان مي شود
فرهاد گفت
- و اگر با دارو درمان نشود؟
- بايد عمل شود البته گفتم بعد از مشاهده عكس و اسكن معلوم مي شود بايد بگويم كه اين حد تشخيص در تخصص من نيست و شما بايد ايشان را به دكتر مغز و اعصاب نشان دهيد
فرهاد سست و گيج از دكتر خداحافظي كرد انگار اب بدنش را كشيده اند. دهانش تلخ و گنده شده بود هجوم بغض گلويش را فشار مي داد و با خود گفت: خدا چرا اين دختر بايد اين قدر عذاب بكشد؟
هستي با اصرار از فرهاد خواست كه او را به خانه اش برساند اما فرهاد پايش را روي پدال گاز فشار مي داد خودش مي دانست كاملا عصبي است قصد داشت عشق ديرينش را به رستوراني ببرد و شام مهمانش كند هر چند كه خود دل و دماغ درست و حسابي نداشت. در رستوران فرهاد نگاهش را به صورت هستي دواند هستي سرخ شد و سرش را به سوي ديگر چرخاند فرهاد گفت
- فردا صبح اماده باش كه با هم به دنبال كارهايت برويم.
- مزاحمت نمي شوم فرهاد با مادرم مي روم.
فرهاد دلخور گفت:
- هستي جان اگر هومن و دايي گرفتارند من كه نيستم من بايد در تمام اين رفت و امدها با تو باشم مي فهمي؟ اگر در شركت يا خانه باشم تا دايي يا كس ديگر خبر سلامتي تو را به من بدهند نيمه عمر مي شوم
- اما فرهاد تو متاهلي و من دوست ندارم وقتي را كه بايد صرف سحر و سينا كني به من اختصاص دهي؟
فرهاد گفت:
- اين حرفا را بريز دور هستي جان من هميشه در اختيار انها هستم اتفاقي نمي افتد اگر دو سه روزي دنبال كارهاي تو باشم
- سپس نگاه گرم و نافذش را به چشم هاي هستي دوخت سر پاي هستي اتش شد با اين نگاه خاكستري اشنا بود همان بود كه هميشه ديوانه اش مي كرد فرهاد غذا را جلوي هستي كشيد و گفت
- اين چند وقت آن قدر غصه خوردي كه وقتي براي غذا خوردن حسابي براي خودت نگذاشته اي كه اين قدر ضعيف شده اي اگر من بالاي سرت بودم وادارت مي كردم كه ان قدر به خودت برسي كه به اين روز نيافتي
- خدا رحم كرد و گر نه الان 20 گيلو اضافه وزن داشتم
فرهاد صداي دلنشين و بم خود ارام گفت:
- واقعا خدا رحم كرد هستي كاش اين رحم نبود و تو براي من بودي
زندايي فرهاد دلواپس و نگران دم در خانه ايستاده بود و منتظر ان دو بود دايي نيز به حياط امد و به فهراد تعارف كرد كه به داخل بيايد اما فرهاد امتناع كرد و از دايي اش خواست كه فردا با او تماس بگيرد
آقا جلال روي زمين تا شد و گفت
- چند وقت است پري؟ چرا هستي زودتر از اين چيزي به ما نگفته
پري دستش را روي دست ديگرش زد وبا گريه گفت
- انگار يك ماهي است بچه ام ان قدر ملاحظه كار است كه به ما چيزي نگفته اگر فرهاد هم پا پيش نمي شد نمي فهميد فرهاد دنبال كارش را گرفت انگار هنوز هم با فرهاد راحت تر از ماست
آقا جلال گفت:
- پس فرهاد به اين خاطر مي خواهد با من صحبت كند من ساده را بگو كه فكر كردم مي خواهد از هستي خواستگاري كند فردا تو هم با انها مي روي؟
پري گفت
- البته كه مي روم امروز هم مي خواستم همراهشان بروم فرهاد نگذاشت اخر چرا من مادر بايد چند وقت از حال هستي بي خبر باشم ديدم كمي روحيه اش بهتر شده خيالم راحت شد ندانستم كه بچه ام مريض است و سرش به مريضي اش گرم است.
-

SonBol 01-18-2011 09:12 AM

61
 
هستي خسته بود با وجودي كه پياده روي نكرده بود اما پاهايش ضعف مي رفتند خود را به روي تخت انداخت و انديشيد به نظرش بيماري اش بايد جدي باشد چرا كه نگاه سوزناك فرهاد برايش اشنا بود گريه هاي گاه و بي گاه مادر وپدرش و زود به زود سر زدن هاي هديه و هومن همه از حاد بودن بيماري اش خبر مي داد چه قدر از اين اتاق به آن اتاق رفته بودند از تمام بندنش عكس گرفته بودند و چندين بار از سرش سي تي اسكن كرده بودن چند بار از او خون گرفته بودن و در تمام اين اتاق ها فرهاد و مادر به دنبالش روان بودند لبخند گرمي از يادآوري مهرباني هاي فرهاد روي لبش نشست دلش براي او هم مي سوخت فرهاد هم با آن قلب ناراحتش هيچ گاه مزه شيرين زندگي را حس نكرد دلش شديدا براي خودش و فرهاد سوخت
- برخاست و قاب عكس نازنين را در آغوش گرفت تا بخوابد فردا نوبت دكتر داشت بايد به ديدن پزشك مي رفت تا نتيجه ازمايشها و عكس هايش را مي دانست خسته ديده بر هم نهاد و به خواب فرو رفت
- دكتر سماواتي يكي از بهترين متخصصان مغز و اعصاب بود كه فرهاد و هومن با پرس و جوي فراوان و وسواس بسيار ادرس مطبش را پيدا كرده بودند و حالا با پدر و مادر هستي و خود او در مطبش حضور داشتند دكتر بعد از معاينه هستي و ديدن ازمايش و عكس هايش همه را به جز پدر هستي مرخص كرد اقا جلال در حالي كه نزديك بود قلبش بايستد نشسته بود و چشم به دهان دكتر دوخته بود دكتر با تاني و حالتي ناراحت به طور صريح گفت
- - متاسفم آقاي مهرجو ، مويرگ هاي مغز دختر شما نازك شده و اين علائم همه نشان دهنده پاره شدن برخي از مويرگ هاي مغز مي باشند نه از تومور مغزي خبري هست و نه از زائده ديگري. خون در مغز دختر شما بيش از اندازه پر شده و همه اين بي حسي ها نشات گرفته از مختل شدن سيستم عصبي مغز در اثر پاره شدن مويرگ هاست
- پدر با ناباوري به دكتر چشم دوخته بود عاقبت بعد از مكثي طولاني گفت
- - با عمل جراحي نمي شود كاري كرد دكتر؟
- دكتر گفت
- نه ما عملا نمي توانيم مويرگ ها را به هم پيوند بزنيم طي روند اين بيماري بدن دختر شما لمس مي شود و خون مغزش را پر مي كند و ان گاه به اخر مي رسد شايد هم معجزه اي شود و اين روند رشد متوقف شود و در ان صورت است كه دختر شما در اين حالت باقي مي ماند.
پدر هستي دلخور و ناراحت از صحبت هاي صريح دكتر گجفت
- علت اين بيماري چيست دكتر؟ مي تواند از ضربه خوردن سر به وجود بيايد اخر سر هستي دوباره به شدت به زمين برخورد كرده.
دكتر گفت
- نه فكر نكنم از ضربه خوردن باشد اما بي تاثير هم نيست شايد ان ضربه عامل ايجاد كننده بوده باشد مي توانسته مويرگ هاي مغز را نازك و اسيب پذير كند
اشك هاي پدر هستي باريدند و دل دكتر را به درد آوردند دكتر دلجويانه گجفت
- متاسفم آقاي مهرجو من واقعيت را گفتم هر چند كه شما ناراحت شديد اما دعا كنيد كه دخترتان راحت شود چون اگر اين طور پيش برود شما يك عمر با يك بدن لمس و بي حس و دختري كه نه قدرت بينايي دارد و نه شنوايي...روبرو خواهيد بود. شايد انشاءا... معجزه شد و دخترتان شفا يافت در هر حال اگر مايليد عكس ها و سي تي اسكن را به دكتر متخصص ديگري نشان دهيد تا مطمئن شويد اين بيماري بيمارين ادري است كه از
- چند ميليون دختر معصوم شما را نشان كرده است
- پدر هستي زوري در بدن نداشت نيرويي در تن نداشت كه برخيزد پرونده را برداشت و با خستگي به بيرون از اتاق رفت فرهاد و هومن منتظرش بودند فرهاد گفت
- - چه شده دايي جان
- وقتي حال زار دايي اش را ديد اشك هايش را پاك كرد و گفت
- تومور مغزي است؟ مي شود عمل كرد؟
دايي اش سري تكان داد و گريه كنان براي او و هومن همه چيز را تعريف كرد و در اخر گفته هاي دكتر را افزود كه گفت
- نهايت اين بيماري استفراغ است اگر بيمار استفراغ كند ديگر هيچ اميدي نيست و نشانه پايان عمر بيمار و فرو رفتن در كما استفراغ كردن است.
هومن به ديوار تكيه داد و براي خواهر معصوم خود اشك ريخت فرهاد ناليد و گفت
- الان هم كه از پله ها پايين مي بردمش به سختي پايين مي رفت سر انجام هومن مجبور شد كه بغلش كند
جلال آهي كشيد و گفت
- كاش تومور داشت ان وقت با يك عمل خيالمان راحت مي شد حالا چه؟ دختر دسته گلم جلوي رويم پرپر مي زند و از دست من هيچ كاري ساخته نيست
هستي خود را به دست سرنوشت سپرده بود. مي دانست كه بيماري اش جدي است اجزاء طرف راست بدنش هم داشتند از كار مي افتادند داشت با خود كنار مي امد كه بيماري اش سلامتي به دنبال ندارد خود را به خدا سپرده بود كم حرف شده بود و بيشتر در خود فرو مي رفت تمام فاميلش از وقتي از بيماري او اگاهي يافته بودند به ديدنش امدند مريم در حالي كه دختر زيبا و كوچكي را در اغوش داشت مبهوت به هستي نظر انداخت باورش نمي شد كه اين دختر همان هستي سه ماه پيش باشد كه اين چنين با تني خسته و رنگ و روي زرد در مقابلش دراز كشيده باشد هستي لبخند كمرنگي زد و با دست ديگرش ارام صورت نوزاد را نوازش كرد مهران ديدگانش را به طرف ديگر چرخاند تا ديگران پي به گريه اش نبرند مريم گونه هستي را بوسيد و گفت:
- يك ماه است كه به دنيا امده وقتي ديدم از تو خبري نشده خودم به اين جا امدم باورم نمي شد هستي چه بلايي سر خودت آورده اي؟
هستي بي رمق خنديد و گفت
- اسمش را چه گذاشته اي مريم؟
مهران و مريم به هم نگاهي انداختند و با هم گفتند
- هستي
و مريم گفت
- او تمام هستي ماست مثل تو كه تمام هستي مادر و پدرت هستي سعي كن خوب شوي هستي جان
فرهاد انديشيد چه كسي مي گويد او هستي پدر و مادرش است او تمام هستي من است
تمام تلاش فرهاد و هومن براي يافتن پزشكان مجرب و متخصص بود كورسي اميدي در دل فرهاد تابيدن داشت او ترجيح مي داد كه پرونده هستي را به پزشكان ديگر نشان دهد تمام كار و زندگي اش را رها كرده بود و با هومن به دكتر هاي مختلف مراجعه مي كردند تا شايد از زبان يك دكتر بشنوند كه اميدي است و دكتر هاي قبلي اشتباه تشخيص داده اند فرهاد نمي توانست هستي را ان طور خميده و زار ببيند و كارين كند قلبش فشرده مي شد دردر مي گرفت وسوزش قلب شكسته اش در تمام بدنش پراكنده مي شد قلبش براي هستي مي تپيد و حالا كه هستي را هستي مغرور و سركشش را اين طور ناتوان مي ديد در خود مي شكست سفارشات دكتر نيز همه از يادش رفته بود و او تنها به سلامتي هستي مي انديشيد.
ياسمن زنگ زد و خبر ورودش را داد خدايا چه زماني ؟ وقتي كه فرهاد هستي را به خود تكيه داد و به فرودگاه رفتند مادر و پدر و عمه اش اشك ريزان ان دو را تماشا مي كردند هستي با قلت حواس و كمي سلامتي اش روزهاي شاد زندگي اش را با ياسمن به ياد مي اورد و لبخند مي زد ياسمن كه از طريق مادرش در جريان بيماري هستي قرار گرفته بود در حالي كه چشمانش از فرط گريه قرمز شده بود هستي را يك جا با دسته گلش در آغوش كشيد هستي ان قدر لاغر و رنجور شده بود كه ياسمن باورش نمي شد اين همان هستي شاد و سرخوش است بغض خود را زماني فرو داد كه مجبور بود كمي بلند تر از حد معمول با هستي صحبت كند وقتي فرهاد برادرش را ديد كه از ترس افتادن هستي او را به خود چسبانده و دستش را حائل او كرده و هستي به او تكيه كرده است به ياد روزهايي افتاد كه تنها ارزوي برادرش اين بود كه تكيه گاه و حامي و عشق و زندگي هستي باشد ولي حالا هستي از فرط رنجوري و بيماري به فرهاد تكيه داده بود. هديه و مادرش در حالي كه اشك هايشان را پاك مي كردند در خانه عمه ماهرخ به استقبال ياسمن رفتند فرهاد هستي را كه بسيار خسته مي نمود به اتاق خودش برد و مشغول تسلا دادن دايي و زن دايي و ديگران شد. خدا را شكر مي كرد كه سحر با وجود اطلاعش از بيماري هستي توسط فرهاد زياد پاپيچش نمي شد براي اولين بار از درك بالاي همسرش احساس رضايت مي كرد چرا كه عشق هست هيچ گاه نگذاشته بود او به اخلاق و رفتار همسرش بيانديشد
ياسمن با دل پر خون و ديده اشكبار از فرهاد و هومن در مورد هستي و بيماري اش سوال كرد و فرهاد بيماري هستي را شرح داد و در اخر گفت
- همان ما توكلمان به خداست شايد خدا بخواهد و معجزه اي روي دهد شايد هستي خوب شود......
و جملاتي كه اين چنين اميدوارانه از قلب شكسته اش بر مي خاست و ديگران تاييد مي كردند اعضا خانواده هستي اشك ريزان يكديگر را تاييد مي كردند اعضا خانواده هستي اشك ريزان يكديگر را دلداري مي دادند در حالي كه صداي هق هقشان تا اتاق بالا ميرسيد سعي در ارام گريستن داشتند تا هستي پي به ضجه هاي انها نبرد
نذرها بود كه در انديشه ها جان مي گرفت و زمزمه هايي كه زير لب ها با خدا مي شد گوسفندها بود كه نذر مي شد و خدا بود كه ورد زبان اعضا خانواده هستي بود و دلهاي شكسته و پر دردشان كه براي هستي مي تپيد هستي روي تخت فرهاد دراز كشيده بود خسته و نالان با صبوري بسيار سر در بالش فرهاد كرده بود و بوي ان را به جان مي كشيد و به گذشته سفر كرد . اعصابش ان قدر ضعيف شده بود كه با ورود فرهاد تكان سختي خورد فرهاد كه او را در ان حالت ديد روبرويش زانو زد و گفت
- چه شده هستي جان خوشحال نيستي ياسمن امده
- خوشحالم فرهاد ياد روزهاي بچگي مان به خير كاش قدر ان روزها را بيشتر مي دانستم اگر مي دانستم اين قدر زود به اخر مي رسم.....
اشك ارام ارام در ان خلوت عاشقانه راه پيدا كرد فرهاد دست هاي هستي را در دست گرفت و بوسه اي بر انها نشاند و گفت
- تو خوب مي شوي هستي جان من تو را به خارج مي برم بايد خوب شوي مگر من مرده ام هان؟ فرهادت مرده كه اين طور نا اميد شده اي؟ من بهترين دكتر را برايت پيدا مي كنم.

SonBol 01-18-2011 09:13 AM

62
 
هستي خسته تر از هميشه گفت:
- من خودم مي دانم كه سلامتي در كار نيست
فرهاد دست هستي را روي قلبش گذاشت و گفت
- به خاطر اين قلب كه عاشقانه دوستت دارد كمي اميدوار باش روحيه تو خيلي مهمتر از بيماري است . من هميشه با توام هستي. فداي ان اشك هايت به خدا توكل كن عزيز دلم
هستي سرخوش از اين كه بار ديگر اين نجواهاي عاشقانه را مي شنيد لبخندي زد و گفت
- برو به ياسمن بگو بياد پيشم كارش دارد
فرهاد گفت
- صداي قلب من با قلب تو كوك مي شود هستي من ! پس به خاطر قلب من و دل من هم كه شده روحيه داشته باش و مبارزه كن
سپس سر هستي را در دستانش گرفت و پيشاني او را بوسيد و گفت
- دراز بكش هستي جان، الان ياسمن را صدا مي زنم
و هستي را ارام خواباند هستي نگاهش را به دور اتاق به چرخش در اورد و باز قاب عكس خود را ديد كه روي ميز فرهاد خودنمايي مي كند. زير لب شعر ان را دوباره زمزمه كرد
هميشه در خيال من
ز شعله گرم تر تويي
چه گرم دوست دارمت
ساز گيتار فرهاد روي كمدش خاك مي خورد نگاه هستي به ساز خورد و تمام ترانه هاي شاد و غمگيني كه فرهاد به هر مناسبت با سازش اجرا كرده بود را به ياد اورد و در مغزش يادآوري نمود دلش چه قدر براي ساز زدن و خواندن فرهاد تنگ شده بود چه قدر دلش مي خواست فرهاد دوباره برايش ساز بزند ارام و با درد بسيار از جايش بلند شد و به سوي ساز رففت دستانش را روي سيم هاي ان كشيد و با هر ناله ساز ناله اي پر درد از دل داغديده اش بيرون داد فرهاد پشت در اتاق آ«د و وقتي صداي يك در ميان سيم هاي گيتار را شنيد اشك ديدگانش را پاك كرد و با خود انديشيد
حيف اين دختر آه خدايا حيف اين موجود دوست داشتني او هم مثل من با خاطره هايش زخمه به دل مي زند
پشت در نشست و از بيماري هستي كه به سختي گريبان جواني اش را گرفته بود گريست فكر اين كه هستي او را تنها بگذارد ديوانه اش مي كرد بي امان و بي صبر از خدا سلامتي هستي را طلبكرد
هستي ارام و پر درد در ااق به گردش امد و قاب عكس فرهاد را كه كنار قاب عكس خودش بود برداشت و به نزديك چشم هايش برد چشم هايش به شدت ضعيف شده بودند و قدار به تشخيص درست از فاصله دور نبود قاب عكس فرهاد را درلباس سواركاري نشان مي داد با ابهت و جذاب روي اسب نشسته بود و افسار اسب را در دست گرفته بود لبخندي جادويي به لب داشت كه دل هستي را مي لرزاند
هستي به طرف كمد فرهاد رفت در ان را گشود و تمام وسايل او را بيرون ريخت البوم هاي فرهاد به نظرش امد تمام عكس هاي فرهاد كه در المان گرفته شده بود تنها بود. گاه گاه همراه دو سه مرد جوان بود كه هستي فكر كرد بايد همكارا يا دوستانش باشند به ياد بددلي خودش اتاد ان زمان كه فكر مي كرد فرهاد به همراه رها المان را مي گردد و در گوشه گوشه شهرهاي المان در پارك ها و اثار باستاني بارها عكس مي اندازند چه قدر زود به پايان زندگي اش نزديك شده بود چه قدر زود جواني اش به سر امده و او هنوز به ميان سالي نرسيده اين طور ضعيف و بي جان و داغان شده بود ضعف تمام وجودش را در بر گرفت افتاب بي رمق و كمرنگي از پنجره به درون مي تابيد و هستي مي دانست كه غروب نزديك است تمام بدنش درد مي كرد و سرش سنگين روي بدنش مي افتاد به سوي تخت رفت و روي ان دراز كشيد
ياسمن در را گشود و به داخل امد فكر كرد هستي خواب است اما وقتي چشمان هستي گشوده شد ياسمن دستش را پشت هستي گذاشت و او را بلند كرد و نشاند ليوان شير را به دهانش نزديك كرد هستي ارام شير را خورد و دوباره خوابيد
ياسمن كنار تخت روي زمين نشست و دستان كم جان هستي را در دست گرفت به سيماي معصوم دختر دايي زيبايش زل زد و در دل زاري نمود هستي چشمانش را ارم گشود ياسمن لبخدي زد و گفت
- چيزي لازم داري هستي جان؟ اه نمي داني چه قدر دلم برايت تنگ شده بود
- منتظر بودم كه با شكمي بر امده ببينمت ياسي قصد مادر شدن نداري؟
ياسمن لبخند تلخي زد و گفت
- من مادر شده ام هستي دو ماه است كه مادر شده ام
خنده شاد و از ته دل هستي لبخند روي لبان ياسمن نشاند ارام گفت
- خوشحالم ياسي خدارا شكر نمي داني چه قدر دلم براي هومن مي سوزد تو او را بخشيده اي نه؟
- آره مطمئن باش جالا كه وقت اين حرف ها نيست.
هستي نفس عميقي كشيد و گفت
- از تو خواهشي دارم ياسي دلم مي خواهد اين حرف ها و صحبت هايي را كه با تو م كنم تا زماني كه زنده ام به كسي نگويي
- چه حرف ها مي زني هستي جان؟ مگر قرار نبود كه تو با من به فرانسه بيايي من به همين خاطر امده ام امده ام كه موقع زايمانم تنها نباشم.
هستي ارام دستش را بالا اورد و گفت
- تعارف نداريم ياسمن دلم مي خواست اين وصيت را به مادر يا پدر و يا هومن مي كردم اما مي دانم كه انها طاقت شنيدن را ندارند ياسمن من خود مي دانم كه به چه درد لاعلاجي مبتلا شده ام روزي كه پدر با گريه جريان را براي عمو احمد شرح مي داد داشتم گوش مي كردم حالا ا تو خواهشي دارم كه دلم مي خواهد خوب گوش بدهي بلند شو و شماره مطب دكترم را بگير مي خواهم با دكترم صحبت كنم.
ياسمن با هراس گفت:
- براي چه هستي‌؟ تو نبايد عصبي شوي دراز بكش و بخواب
هستي لجوجانه در جايش به سختي نشست و گفت
- اين قدر از من حرف نكش نفسم دارد بند ميايد به حرفم گوش كن ياسي خواهش مي كنم خودت متوجه مي شوي
ياسمن ناجار برخاست و گوشي را به دست گرفت و كارت مطب را از كيف هستي در اورد و شروع به صحبت با منشي دكتر كرد هستي كم جان و خسته اماده بود كه ياسمن گوشي را ه او بدهد ياسمن گوشي را كنار گوش سالم تر هستي گذارد هستي ارام با دكتر صحبت كرد نفسش بالا نمي امد و در سرش درد عجيبي مي پيچيد گوشش به وضوح صداي دكتر را نمي شنيد ارام گفت
- دكتر من از جريان و روند بيماري ام اطلاع دارم مي دانم كه نهايت زندگي ام مرگ مغزي است و داوطلبانه حاضرم كه اعضا بدنم اهدا شود اقاي دكتر من جلوي روي دختر عمه ام به شما و او كه شاهد من است وصيت مي كنم كه اگر مرگ مغزي شدم اول از همه قلبم را در صورت لزوم به پسر عمه ام پيوند بزنيد اين طور كه فهميدم قلبش نياز به پيوند دارد
نفس عميقي كشيد و ادامه داد
- من شما را وكيل خودم مي دانم قلب من در سينه فرهاد ارام مي گيرد دكتر
اشك مجالش نداد و ارام خود را روي بالش انداخت يك عمر او تمام هستي فرهاد بود و حالا مي خواست قلبش را كه تمام هستي خودش بود به او اهدا كند تمام بدنش در بي حسي و در عين حال درد فرياد مي كشيد ياسمن گريه كنان به سوالات پي در پي دكتر جواب مي داد وقتي تلفن قطع كرد رو به هستي كرد و گفت
- هستي
هستي دستش را به صورت خيس ياسمن كشيد و گفت
- گريه نكن ياسي من از همه چيز خبر دارم اين پدر و مادرم اصرار دارند عمل شوم و دكتر به خاطر انها و روحيه خودم دستور عمل داده است خوشحالم كه حميد و نازنين را به زودي ملاقات مي كنم
دوباره نفس عميقي كشيد و با خنده گفت
- دلم مي خواهد قلبم در سينه فرهاد باشد مطمئنم كه جايش امن است دوست دارم قلبم را به او ببخشم تا ديگر از قلب شكسته اش درد نكشد اگر چه اميدوارم هيچ گاه فرهاد به اين پيوند نياز نداشته باشد ياسي تو شاهد هر وصيت من به دكتر هستي اگر لازم باشد اين وصيت را كتبي مي كنم هر چند كه دستم ياري قلم گرفتن ندارد دكتر گفت خودش همه كارها را جور ميك ند
ارام شد كمي به سقف زل زد و ارام ناليد
- دكتر عجيب ترين موجودات هستند خونسرد و منطقي ان قدر منطقي با مرگ برخورد ميك نند كه ادم متعجب مي شود ياسي گريه مي كني؟
ياسمن به صورت هستي زل زد و گريست بي محابا گريست و در خود شكست. هستي ساكت شده بود و ياسمن از نفس كشيدن ارامش فهميد كه او زياد به خود فشار اورده و زياد صحبت كرده و خسته است سينه پر تلاطم هستي ارام بالا و پايين مي رفت و او خوابيده بود.

SonBol 01-18-2011 09:13 AM

63
 
هستي را دوباره نزد دكتر بردند تا براي عمل اماده شود در مطب دكتر هستي از پدرش خواهش كرد يك لحظه اي او را با دكتر تنها بگذارد پدر راضي نشد دكتر كه متوجه منظور هستي شده بود با اطمينان به او گفت
- مطمئن باشيد خانم مهرجو من هر كاري از دستم بر بيايد انجام داده و كوتاهي نمي كنم. خيالتان راحت انشاءا.. كه عمل با موفقيت انجام شود و من مجبور به عمل كردن به گفته شما نشوم
پدر متعجب و مبهوت به هستي و دكتر خيره شد دكتر ارام سرش را تكان داد و اين به اين معني بود كه به موقع اش در اين مورد به پدر هستي توضيح خواهد داد
دكتر هستي را مرخص كرد و گفت
- تا روز عمل مي تواني در ميان جمع و خانواده ات باشي
فرهاد ناراحت و پريشان از هومن در اين مورد سوال كرد هومن جواب داد دكتر عقيده دارد تا روزي كه هستي همين طور است نيازي به بستري شدن در بيمارستان نيست. در ميان خانواده باشد بهتر است اما به محض اين كه استفراغ كرد بايد او را به بيمارستان برسانيم تا عمل شود هم هومن و هم فرهاد و بقيه مي دانستند كه اين جز قطع اميد كردن و جواب كردن هستي چيزي نبود.
شبي كه موهاي هستري را تراشيدند تا براي روز عمل اماده شود مادر با بغض روسري به سرش انداخت تا او خجالت نكشد فرهاد به چشمان خمار هستي كه از بيماري بي رنگ شده بود نگريست و وقتي ديد كه هستي چه طور بي رمق خوابيده است و انگار در اين دنيا نيست غم تمام وجودش را بر گرفت به پشت پنجره رفت و به طبيعت حياط خيره شد و زمزمه كرد
به گريه گريه هاي غمگنانه
هوايت را دلم كرده بهانه
گرفته مه فضاي كوچه ها را
نشسته گرد غم بر روي دنيا
برايت واژه ها هم سوگوارند
پيام تازه اي حرفي ندارد
چه دلتنگم چه دلتنگم چه دلتنگ
تو معناي سفر بودي گذشتي
اسير اين توقف ها نگشتي
تو مثل رود پيوستي به دريا
رها كردي به دشت تشنه ما را
بغض راه گلويش را بست دلش شديدا براي گذشته تنگ شده بود
زندگي چه بي رحم شده بود هومن ارام امد و كنارش ايستاد هر دو در سكوت به طبيعت تاريك حياط خيره شدند هومن ديگر ان پسر شوخ و بذله گو نبود كه با بودن خود همه را به شادي مي كشاند ديگر حرفي براي گفتن نداشت كه ديگران را از خنده ريسه ببرد ان قدر درگير و دار زندگي خم شده بود كه تواني براي مبارزه نداشت . پنج سال از ازدواجش گذشته بود و او هنوز طعم فرزند داشتن را نچشيده بود. همه ازمايش ها هم از سلامت همسرش گواهي مي داد. هومن ديگر طاقت غر زدن هاي مهسا و كنايه هايش را نداشت ارزو مي كرد كه او به جاي هستي بود ارام گفت
- كاش زندگي من اين طور ويران مي شد نه هستي كاش من به جاي هستي بودم او به ظاهر خوشبخت بود دلش به حميد و نازنين خوش شده بود داشت زندگي اش را مي كرد طفلك طوفاني امد و زندگي اش را از هم پاشيد
فرهاد گرفته و غمگين گفت
- همه ما به نوعي با زندگي مان درگير هستيم جرا؟ چرا هومن؟ ما از زندگي مان خير نديديم يادت مي آيد چه دوران خوش و خوبي داشتيم چه روزهايي كه من در اين خانه را با عشق و اميد مي زدم. چه شب هايي كه در اين خانه مهمان بودم و از همين پنجره به حياط نگريستم و تمام ارزوهايم را در اين خانه مي ديدم اخ حالا چه شد كه اين طور دلگرفته و غمگين شده ام؟
هومن از يادآوري گذشته هاي زيبا و خوش جواني اش لبخند تلخي زد و گفت:
- با خودم شرط كرده بودم كه اگر زماني بچه دار شوم هيچ وقت عقيده و راي خودم را به فرزندم تحميل نكنم كاري كه مادرم با ما كرد اما انگار خدا نمي خواهد من به اين ارزو برسم خسته ام فرهاد خيلي خسته
فرهاد به چهره گرفته و ناراحت هومن نگاه كرد و در دلش افسوس خورد هومن به نيم رخ فرهاد نگاهي كرد و گفت
- راستي تو با هستي چه كار داشتي يك بار در رستوران ديدمتان با دوستم قصد داشتيم داخل بياييم اما وقتي تو و هستي را پشت ميز ديدم منصرف شدم و با اصرار از دوستم خواهش كردم كه به رستوران ديگر برويم نمي خواستم با حضور من هستي خجالت بكشد
فرهاد سرش را تكان داد و گفت
- من از او خواهش كرده بودم از او خواستم كه ملاقاتي با هم داشته باشيم تا در مورد موضوعي با او صحبت كنيم .مي خواستم از او خواستگاري كنم
- همان موقع هم همين حدس را زدم در واقع منتظر بودم
فرهاد به فكر فرو رفت چه قدر اعمالش قابل پيش بيني بود اوازه عشقش در همه جا پيچيده بود حتي بعد از 7 سال.
چه قدر دلش براي اين عشق تنگ شده بود در روياهايش غرق شد. چه خيال خوشي داشت كه مي خواست با هستي ازدواج كند حالا هستي جلوي رويش...صداي جيغ و گريه مادر هستي و هديه افكارش را پاره كرد با هراس زياد به بالاي سر هستي رسيد اه خدايا لباس هستي خيس بود. هستي استفراغ كرده بود دنيا در برابر ديدگانش تيره شد همان كور سوي اميد هم از بين رفت. مادر هستي موهاي خود را كند و هديه بر سر زنان پدر را صدا كرد هومن هستي را در رختخواب خواباند و با فرياد گفت
- برايش لباس بياوريد تمام تنش خيس شده است
فرهاد فقط ضجه هاي مادر هستي را مي شنيد و رنگ وروي زرد هستي را مي ديد. اه فرهاد! هستي را مي ديد كه دوان دوان بر لب ساحل در حركت است و برايش شغر مي خواند هستي را مي ديد كه سوار اسب شده و بي خيال مي تازد چشمان خمار و زيباي هستي را مي ديد كه اشك الوده به او دوخته شده والتماس كنان مي خواهد زودتر برگردد و او را از مادرش خواستگاري كند هستي را مي ديد كه غرش مي كرد و عشق فرهاد را براي خود مي خواست هستي را در لباس عروسي ديد هستي را ديد كه نازنين را در آغوش دارد هستي را ديد كه شب عروسي او گردنبندي به شكل قلب كه دور تا دورش را نگين سفيد گرفته به گردن انداخته و به او تبريك مي گويد هستي را ديد كه براي حميد و نازنينش خاك گور را به سر رويش مي ريزد. هستي را مي ديد كه از او مي خواهد به فكر سحر و سينا باشد و حالا هستي را ميد يد كه بدن لاغر و بيمارش در آغوش مادرش فشار داده مي شد. طفلك دايي اش را مي ديد كه بر سرش مي زند هومن و هديه كه مستاصل و گريه كنان اين سو ان سو كز كرده اند و زن دايي اش را مي ديد كه بي حال افتاده و سر هستي اش را در آغوش گرفته و صورت دختر زيبايش را مي بوسد و مي بويد. آه چرا هيچ كس به فكر او نبود قلبش مي سوخت بخار همه جار را فرا گرفته بود مه همه جا را پوشانده بود انگار در يك استخر بزرگ اب فرو رفته باشد تمام بدنش خيس بود قلبش داغ داغ مي سوخت و تمام وجودش را در خود مي چلاند. اه مسعود...آه بلندي كشيد و به روي زمين غلطيد مسعود دويد و قرص زير زبانش را گذاشت همه حواس ها به طرف او معطوف شد تنها حواس جمع در ان ميان مسعود بود كه به اورژانس زنگ زد تا فرهاد را به دست انها بسپارد
عمه و ياسمن و خاله شهين گريه كنان پشت در اتاق Ccu براي فرهاد دعا مي كردند فرهاد سكته كرده بود و معجزه بود كه جان سالم به در برده بود و هنوز نفس مي كشيد شايد فرصتي خواسته بود تا از حال هستي اش اطمينان حاصل نمايد فرهاد و هستي در عشقي كه ارزويشان كنار هم گذاشتن اسم هايشان در كارت عروسي و بر روي كيك عقد و ترسيم ان به صورت دو كبوتر بر اتاق عقدشان بود حالا كنار هم در اسامي بيماران ان بيمارستان جاي گرفتند فرهاد در CCU و هستي در ICU . بخش هاي مراقبت ويژه دست دست كردن پزشك براي عمل هستي كاملا براي خانواده اش محرز بود چرا كه عملي در كار نبود و اين پيشنهاد صرفا به خاطر روحيه دادن به هستي و خانواده اش بود. سر تراشيده هستي بر روي بالش جگر مادر را اتش مي زد. قلبش تنها نشانه او و زندگي اش بود قفسه سينه اش ارام بالا و پايين مي رفت از ديشب كه استفراغ كرده بود و به بيمارستان اورده شده بود در كما فرو رفته بود در دهان و بيني اش لوله هاي زيادي فرو كرده بودند. خانواده اش پدر و مادرش به اندازه سن هستي خميده و شكسته شده بودند و هديه و هومن تنها اشك بود كه از چشم هايشان جاري مي شد هيچ كاري از دست هيچ كس بر نمي امد چرا كه خواهر كوچكشان دردانه خانه شان بي جان روي تخت خوابيده بود و اران نفس مي كشيد.
راه روي هاي بيمارستان را فاميل هستي و فرهاد پر كرده بودند در ان سوي بيمارستان چند اتاق دورتر از هستي زير دستگاه هاي مخصوص قلب فرهاد خوابيده بود. حال خوشي نداشت دريچه هاي گشاد قلبش ديگر توان زندگي به او نمي دادند خيال فرهاد دور خيال هستي پرواز مي كرد و اميدوار بود كه قلبش از كار باز ايستد و او را به هستي اش برساند حتي نفس كشيدن با اين قلب كار دشواري بود و به كمك دستگاه ها و لوله ها امكان پذير بود او قلب عاشقش را با هستي مي خواست با تمام هستي اش.

SonBol 01-18-2011 09:13 AM

پایان
 
قسمت آخر

دكتر در حالي كه تمام اعضا خانواده هستي و فرهاد را جمع كرده بود با تاني گفت
- متاسفانه دختر شما مرگ مغزي شده فقط قلبش مي تپد اگر اجازه بدهيد تا قلبش مي تپد مي توانيم اعضاء اش را اهدا كنيم البته مي دانم تصميم گيري سخت است اما او ديگر از اين حالت خارج نمي شود. در واقع فوت كرده است. مغزش پر از خون شده است و رگ هاي مغزي اش پاره شده است. فقط خواهش مي كنم زودتر تصميم بگيريد و مرا در جريان تصميمتان قرار دهيد اين طور كه شنيده ام بيماري ديگري در بخش ccu داريد كه قلبش ناراحت است اگر نياز به پيوند داشته باشد اين مورد بهترين شانس است چيزي كه خود هستي از من خواست
پدر هستي بي حال روي نيمكت نشست و مادر هستي ان قدر گريسته بود كه صدايش در نمي امد ان قدر خدا را به مقدسات و پاكانش قسم داده بود كه ديگر از خود خدا خجالت مي كشيد چرا كه مطمئن بود اگر صلاح بود و خدا صلاح مي دانست روي مادر دل شكسته را به زمين نمي اداخت
ياسمن و هومن به اتاق دكتر وارد شدند و بعد از نشستن ياسمن وصيت هستي را بازگو و يادآوري كرد و هومن موافقت خانواده اش را اعلام نمود ياسمن در اخر با نا اميدي گفت
- آقاي دكتر همان طور كه قبلا در جريان قرار گرفتيد هستي وصيت كرده كه اگر فرهاد به پيوند قلب نياز داشت قلبش را به فرهاد اهدا كنيد
دكتر در حالي كه اشك در چشمانش جمع شده بود گفت
- خودش خبر داشت كه مي ميرد انگار به او الهام شده بود چرا كه وقتي از او تست مي گرفتيم تا براي عمل اماده اش كنيم بي رمق لبخند مي زد و مي گفت((زياد زحمت نكشيد دكتر حميد و نازنين منتظر من هستند هر شب به خواب مي بينم كه اماده و منتظر من هستند در حالي كه فرهاد با گريه به دنبالم مي دود))
ياسمن اشك هايش را از گونه اش سترد و هومن هق هق كنان گفت
- حالا مي شود قلبش را به فرهاد پيوند زد؟
دكتر گفت
- من با پزشك معالج فرهاد مشورت مي كنم اگر گروه خونشان جواب دهد و مشكلي نباشد مي توان اين پيوند را انجام داد چرا كه فعلا قلب هستي سالم است و مشكلي ندارد.
ياسمن و هومن زير لب تشكر كردند و بقيه كارها را به دكتر سپردند انگار كه تنهاي تنها بودند انگار كه بدن هايشان را از يك كوه بلند پرت كرده باشند هر يك به بخش بيمار خود رفتند تا اين خبر را به خانواده هايشان بدهند.
درست در اخرين لحظه هايي كه قلب هستي مي رفت كه به ضربان كند برسد كادر پزشكان او را به اتاق عمل بردند فرهاد در تخت ديگري بي هوش منتظر قلب عشقش بود كه در سينه اش جاي گيرد
مادر هستي و مادر فهراد گريه كنان پشت در اتاق عمل دعا مي خواندند مادر فهراد منتظر پسرش بود كه با قلب دختر برادرش از اتاق بيرون آيد و مادر هستي پشيمان از ان همه سر سختي در مورد اين دو جوان سر به ديوار گذارده بود و ضجه مي زد
اري قلب شكسته و بيمار فهراد خارج شد و قلب سالم و داغدار هستي درون سينه اش جاي گرفت حتي خود كادر پزشكي هم اشك مي ريختند كسي نبود كه قصه دلدادگي ان دو را نداند مادر هستي نجوا كنان گفت
- بالاخره دركنار هم جاي گرفتند ، خدايا جگرم دارد مي سوزد.، هستي ام جوان بود عاشق بود چه زود پر پر شد خدايا
همسر فرهاد سحر در نيمكتي گوشه اتاق به انتظار نشسته بود و دعا مي خواند مادر شوهرش را مي نگريست كه بي قرار انتظار بيرون امدن پسرش را مي كشيد از خدا خواستار سلامتي شوهرش بود. ساكت و مغموم زير لب دعا مي خواند از فداكاري هستي در تعجب بود. هيچ گاه از او خوشش نمي امد ان قدر و بالاي بلند و خوش فرم با موهاي بلند خرمايي و صورتي زيبا و مهربان كه شوهرش عاشقانه او را مي خواست سحر را مي ازرد عشق هستي در قلب شوهرش جاي براي او نگذاشته بود و مانع از روابط گرم او با فرهاد بود اما الان از گذشت هستي در تعجب بود از ياسمن شنيده بود كه حتي لحظه هاي اخر هم هستي فرهاد را به گرم كردن كانون زندگي اش سفارش كرده بود و حالا قلب عاشق خود را به معشوق هديه داده بود حالا هستي عشق را در حق فرهاد تمام كرده بود حتي سحر بعد از فوت حميد و نازنين هر لحظه انتظار خبر ازدواج آن دو را مي كشيد بارها شناسنامه شوهرش را چك كرده بود تا با بودن اسم هستي در ان خيال خود را بابت بي وفايي فرهاد راحت كند اما چنين نبود و حالا ... حالا او اصلا انتظار چنين پاياني را نداشت. براي هميشه از هستي ممنون بود از هستي پاك و مهربان و فداكار
مادر هستي بر خلاف انتظار كشيدن مادر فرهاد براي ديدن پسرش منتظر گرفتن تن بي جان دخترش بود اه خدايا چه تفاوت عميقي بين ان دو مادر بود. با اتقال قلب هستي به سينه فرهاد ديگر هستي مرده بود ولي دل مادر هستي با اين فكر كه قلب عاشق دخترش در سينه معشوقه اش جاي مي گيرد كمي اسوده مي شد.
دكتر برانكارد هست را بيرون اورد و پدر هستي را در آغوش گرفت و تسليت گفت . فضاي راهروي بيمارستان را فرياد و ناله هاي هديه و هومن و مادرش و ياسمن و عمه پر كرد. هومن ملحفه سفيد را از روي صورت هستي كنار زد و بوسه اي بر گونه خواهر زد و از او خداحافظي كرد. مادرش بي هوش به روي زمين افتاد و پرستارها نيز اشك ريزان برانكارد حامل فرهاد را از اتاق عمل بيرون اوردند و به اتاق ccu منتقل كردند و هستي را به سرد خانه بردند تا براي هميشه راحت و اسوده بخوابد.
تن بي جان هستي در كنار حميد و نازنينش جاي گرفت عمل فرهاد موفقيت اميز بود و بدنش به قلب هستي جواب داده بود و ان را پس نزده بود و حال فرهاد رو به بهبود بود
سه ماه از مرگ هستي و عمل موفقيت اميز فرهاد مي گذشت فرهاد خود پي به عمق فاجعه برده بود از رفتار مرموز و محتاط همسر و خانواده اش فهميده بود كه اتفاقي كه نبايد افتاده است وقتي بعد از سه ماه دايي و زندايي اش به ديدارش امدند از ديدن انها كه پيرتر و شكسته تر شده بودند فهميد كه هستي به اخر رسيده است دايي جلال سرش را روي سينه فرهاد نهاد و از عمق دل گريست فرهاد پي درپي در مورد هستي سوال كرد اما ياسمن گفت كه سر فرصت همه چيز را برايش تعريف خواهد كرد
فرهاد كه خود از جريان پيوند قلبش خبر نداشت و مي انديشيد كه قلبش براي بار دوم عمل شده اشك هايش را از صورت زدود و نگاه سرگردانش را به زندايي دوخت پري خانم با شرمندگي و درماندگي بسيار سرش را به زير انداخت و گفت
- بچه ام رفت فرهاد تو و ياسمن بايد مرا حلال كنيد من در حق شما بد كردم و دل شما را شكستم چه كنم مادر بودم و خوشبختي بچه هايم را مي خواستم مي دانم كه شما دو نفر از من دلگيريد هستي ام تاوان شد تا من پي به خودخواهي ام ببرم و اين طور مجازات شوم
طنين هق هق جانسوزش بر قلب فرهاد نشست و او را نيز به گريه انداخت و ياسمن با اندوه فراوان در حالي كه مي گريست گفت
- اين چه حرفي است زندايي ؟ من وفرهاد از شما كينه اي به دل نداريم اما حيف هستي حيف كه هستي رفت و ما را تنها گذاشت
ياسمن ارام بدون ان كه هيجاني در فرهاد بر انگيز د از ان شب كه حال فرهاد و هستي توام با هم بد شد را تا بعد از ان براي فرهاد تعريف كرد فرهاد مات و حيرت زده دست به روي سينه اش گذارد و بي صبري ناليد:
- قلب هستي در سينه من است
ياسمن گريه كنان جواب داد:
_اري فرهاد او به من و دكترش وصيت كرد مي دانست كه من براي تو از همه دلسوزترم مي ترسيد كسي به خواسته اش عمل نكند با اعتمادتر از من در اين امر كسي را نيافت اره فرهاد قلب هستيت در سينه تو مي تپد
فرهاد فرياد كشيد و با تمام توان گريست و دستش را به روي قلبش گذارد باورش نمي شد كه قلب عشق و معشوقش در سينه اش بتپد و هستي چنين هديه اي در لحظات اخر به او داده باشد. هق هق گريه ياسمن در ناله هاي پر درد فرهاد گم شد


اکنون ساعت 03:56 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)