 |
|
ابریشم |
07-24-2010 07:04 PM |
می گم دختر خوب و نازیه، مگه نه؟
متوجه شیطنت من شد و لبخندی زد:
- منظور؟!
خنده ام گرفت .
- منظوری نداشتم ، همینطوری گفتم .
- ای بدجنس! منم که اصلا تو رو نمی شناسم!
- خیلی خب ، حالا اینقدر خودت رو لوس نکن ، خیلی هم دلت بخواد!
لبخندی زد و در افکارش غرق شد . لحظه ای از تصور شایان در لباس دامادی که الهام نیز کنارش بود، لبخند زدم .الهام صورتی ظریف و بچه گانه داشت و چشمهای درشت قهوه ای اش ، آنقدر ملیح و زیبا بود که نگاهها را به دنبال خود می کشید . همیشه یک نوع لوندی خاص در حرکاتش به چشم میخورد .ولی ادب و نزاکت و مهربانی بیش از اندازه اش ، بی اراده انسان را مجبور به احترام گذاشتن به او میکرد .
آنشب بقدری خسته و خواب آلود بودم که غذا نخورده به رختخواب رفتم و بنوعی بیهوش شدم .
فردای آنروز هم یک روز دلگیر پائیزی بود . بارش برف زود هنگام ، حس دلتنگی و غم را در وجودم به غلیان می انداخت . و این در حالی بود که تمام آن روز ، آقای متین حتی یکبار هم از اتاقش خارج نشد و تمام اوامرش را تلفنی اطلاع داد!
**************
روزها تبدیل به هفته ها و هفته ها تبدیل به ماه ها می شد و برخوردهای خشک و رسمی آقای متین با من و ترس من از او همچنان ادامه داشت . گاهی پرخاشها و دستورهای بی دلیلش همه را به تعجب می انداخت! ولی من سرسختانه به این مبارزه ادامه داده و کمترین اعتراضی نمیکردم .
در یکی از همان روزها، پس از صرف نهار ، به دلیل سبکی کارها، همکارها دور هم نشسته بودند و هرکس مطلب جالب و خنده داری که به ذهنش می رسید، تعریف میکرد . از خاطرات دوران مدرسه گرفته تا شیطنتها و لطیفه های بامزه! من تمام آن روز را در اتاق بایگانی ، مشغول بررسی قراردادهای جدید بودم .آقای متین از طریق تلفن اطلاع داد که تعدادی از پرونده ها با کدهای مشخص را میخواهد .پس از برداشتن پرونده ها بسمت دفترش روان شدم .همکارها نزدیک دیوار شیشه ای نشسته بودند و به حرکات فرشاد آنقدر خندیده بودند که صورتشان گل انداخته بود . با تعجب پرسیدم :
- یکی به من بگه شما به چی می خندید؟!
فرشاد سرفه ای کرد و جواب داد:
- بابا دو دقیقه اون پرونده ها رو کنار بذار و خوش بگذرون!
الهام خنده کنان گفت:
- شیدا فقط یه لحظه نگاه کن ببین این فرشاد چطور ادا در میاره؟
فرشاد ژستی کاملا جدی به خود گرفت و کیف دستی اش را برداشت و با حالتی خنده دار شروع به راه رفتن کرد . بمحض رسیدن به من، صدایش را مثل آقای متین، خشن کرد و گفت:
- به به خانم رها! بازم که بیکار ایستادید! چرا اینقدر تنبل هستید؟ لطفا پنجاه تا کپی از تمام لیستهای اتاق بایگانی بگیرید تا یه کمی مشغول بشید !
این را گفت و با همان ژست ، سرجایش برگشت .الهام و فهیمه خانم بقدری خندیدند که اشک از چشمهایشان سرازیر شد! من هم بسختی جلوی قهقهه ام را گرفته بودم .الهام بلافاصله گفت:
- فهیمه خانم.........لطفا ادای فهیمه خانم رو هم در بیار!
- آره نوبت مامان کریمی ایه!
این را گفت و با ژستی زنانه ، شروع به در آوردن حرکات فهیمه خانم کرد . بعد هم با عشوه و ناز ادای راه رفتن الهام را در آورد، وای که چقدر صدای او را بامزه تقلید میکرد! چیزی نمانده بود که از خنده منفجر بشویم . پرونده ها را محکم به سینه چسباندم و گفتم :
- حالا دیگه نوبتی هم باشه، نوبت منه!
همگی نگاهی به جانبم انداختند و فرشاد جواب داد:
- خواهش می کنم نفرمایید خانم رها! شما بقدری متین و باوقارید که کوچکترین خطایی ازتون سر نمی زنه .
با سماجت گفتم :
- خواهش می کنم؛ اینجوری در حق من بی انصافی می شه!
خنده ای کرد و ادای من را در حالیکه گلهای روی میزم را با دقت و وسواس جابجا میکردم و می بوئیدم ، در آورد .از حرکاتش به خنده افتادم . هنوز کار فرشاد به پایان نرسیده بود که ناگهان در اتاق آقای متین با شدت باز شد و چهره کاملا عصبی و برافروخته اش نمایان شد! بمحض دیدن او، همه نفسها در سینه حبس شد و فرشاد، بی حرکت وسط سالن ایستاد . با خشمی کنترل شده به سمتم آمد و نگاهی به بچه ها انداخت.
- لطفا ادامه بدید ، تاتر جذاب و خنده داری بود! مثل اینکه شما کار دیگه ای بغیر از تفریح توی این شرکت ندارید؟!
- بله خانم رها؟!
چیزی نمانده بود از ترس زهره ترک شوم! با لکنت گفتم:
- نه ، آقای متین ، ما کار خاصی........یعنی من داشتم می اومدم خدمت شما..........
با شنیدن صدای فریادش ، ادامه جمله در دهانم ماسید!
- لطفا بس کنید خانم! اینجا شرکته نه محل تفریح! شما اینجا وظایف مهمتری بغیر از دلغک بازی و خنده دارید
- ولی من..........
- تمومش کنید! شما مثل اینکه خیلی دوست دارید اخراج بشید ! لطفا اون پرونده هایی رو که خواسته بودم به دفترم بیارید، همین الانم!
و با فریادی بلندتر اضافه کرد:
- متوجه شدید؟
از ترس تکانی خوردم و سرم را بعلامت مثبت تکان دادم ! او بلافاصله به اتاقش برگشت .هنوز هیچکس بحالت عادی برنگشته بود که صدای فرشاد بلند شد:
- ای بابا! این آقای متین چرا اینجوری شده؟ این ادا اصولها یعنی چی؟ما که داریم مثل آدم آهنی کار می کنیم!تازه این مساله چه ربطی به خانم رها داشت؟
حرفش را قطع کردم:
- خیلی خب! اون یه چیزی گفت ، حتما از فشار کار زیاد عصبی شده، شما اصلا ناراحت نباشید !
با آرامش مصنوعی بسمت دفتر کار آقای متین به راه افتادم شاید ظاهر خونسردم می توانست آنها را فریب دهد ، ولی ارتعاش صدایم را نتوانستم پنهان کنم .اصلا آنهمه آرامش و خونسردی را از کجا آورده بودم؟!
با زدن ضربه ای به در وارد شدم .آقای متین سرش را روی میز گذاشته بود . با ورود من از جایش برخاست و به سمتم آمد .بدون حرف، پرونده را جلویش گرفتم و به چشمهای سرخش نگاه کردم. کراواتش را شل کرده و دکمه بالای پیراهنش باز بود! فکر کردم هنوز عصبانی است .با صدای آرامی نجوا کردم:
- خودتون بهتر از هرکس می دونید که من بی گناه مواخذه شدم! بهتر نیست این بازی مسخره رو تمومش کنید آقای فرزاد متین؟!
با پریشانی چنگی میان موهایش زد و بدون یانکه پرونده را از من بگیرد سرش را به زیر انداخت .قبل از اینکه فرصت عکس العملی داشته باشم، چشمهای غمگینش را به صورتم دوخت . داشتم فکر میکردم چگونه آنهمه غم به یکباره در فضای چشمهایش لانه کرده است که طنین صدایش بلند شد:
- من رو ببخش! دلم نمی خواست اینکار رو بکنم ، ولی تو خودت خواستی .این تو بودی که گفتی باید اینطوری رفتار کنم! فکر کنم اونقدر گرفتاری برات درست کردم که دیگه وقت فکر کردن به مسائل زندگیت رو نداشته باشی! حالا مثل همون آدمهایی شدم که ازشون حرف می زدی، مگه نه؟!
|
ابریشم |
07-24-2010 07:05 PM |
زهر کلامش چنان در کامم نشست که بی اراده غمگین شدم .
- بله می دونم ، خودم خواستم ولی شما با این برخوردها دارید یه گرفتاری جدید برام درست می کنید. در ضمن شما با هیچکدوم از کارمندها اینقدر خشن برخورد نمی کنید!
- باز هم که زود قضاوت کردی خانم کوچولو! پس تو هنوز می خوای بازی ادامه داشته باشه؟!
از لحن صمیمی و غم زده اش تعجب کردم .
- البته نه این بازی هولناکی که شما راه انداختید!
بدون اینکه فرصت پاسخ داد را به او بدهم ، پرونده را روی میزش قرار دادم و از اتاق بیرون آمدم .با خودم فکر کردم :« اون از کی اینقدر خودمونی شده که من خبر ندارم؟!»
با خروج من همه با نگرانی به صورتم زل زدند .از حالت نگاهشان خنده ام گرفت:
- چیه؟! چرا اینطوری نگاه می کنید؟ همه چیز عادیه، باور کنید!
الهام با ناراحتی آشکاری گفت:
- تو چقدر مهربون و صبوری که چیزی نمی گی! آخه تو که نباید تاوان اشتباه ما رو بدی! دیگه از دست کارهاش خسته شدم!
این را گفت و در حالیکه با عصبانیت بسمت دفتر آقای متین می رفت، ادامه داد:
- اون حق نداره با تو اینطوری رفتار کنه. من این اجازه رو بهش نمی دم !
همگی با تعجب به حالت تدافعی الهام نگاه کردیم که بدون در زدن وارد دفتر کاری آقای متین شد .حسی آمیخته به صمیمیت و احترام نسبت به الهام در وجودم جوشید . با خستگی پشت میزم قرار گرفتم و چشمهایم را روی هم فشردم .ناخودآگاه ذهنم درگیر فرزاد متین شد . بنحو عجیبی از آنهمه اقتدار و جذبه لذت می بردم ولی چرا از برخوردهای خصمانه اش عصبی نمی شدم ؟ چرا با او مثل تمام مردهایی که بعد از آن حادثه سر راهم قرار می گرفتند ، رفتار نمی کردم ؟ چرا اصرار داشت مرا با تکیه کلام « خانم کوچولو» خطاب کند ؟ چرا وقتی بیاد این اصطلاح می افتادم چیزی در دلم فرو می ریخت؟! حال بدی داشتم .این موارد نگران کننده و هراس انگیز بود و هشدارهای پنهانی را به من یاد آور می شد.
الهام پس از بیرون آمدن از اتاق آقای متین، مستقیم به سمتم آمد:
- بالاخره باید یکی حق این آقا رو کف دستش می گذاشت!
با مهربانی بوسه ای به روی گونه اش نشاندم .
- ازت ممنونم عزیزم، ولی لازم نبود بخاطر من خودت رو به زحمت بندازی!
از آن روز به بعد ، پیوند عمیق و ناگسستنی میان ما بوجود آمد. اکثر اوقات با الهام به منزل بر می گشتیم و گاهی مواقع شایان هم ما را همراهی میکرد .رفتار آقای متین هم کمی آرامتر شده بود، من هم تمام سعی ام را بکار گرفتم تا با دقتی مضاعف به وظایفم عمل کنم و بهانه ای دستش ندهم .
کم کم به آغاز سال جدید نزدیک می شدیم .مهمانی های فامیلی کاهش یافته بود و همه بنوعی درگیر مراسم مربوط به آغاز سال نو بودند .کارهای شرکت در روزهای پایانی بسیار فشرده بود و بیشتر مواقع، همه کارمندها به استثنای خانم کریمی که خانه دار هم بود، تا پایان ساعت می ماندند . ولی باز هم من آخرین کارمندی بودم که شرکت را ترک میکردم . واین چنین بود که دومین برخورد خصمانه ما زمانی رخ داد که دیگر چیزی به شروع سال جدید نمانده بود!
چند روزی بود که زمزمه ازدواج من در خانه، به گوش می رسید .مدتهای مدیدی می شد که صحبتی از خواستگاری و ازدواج من به میان نمی آمد ، چرا که حتی با مطرح کردنش هم ، چنان داد و قالی به راه می انداختم که آن سرش ناپیدا! اعضای خانواده هم ترجیح می دادند هرگز صحبتی از آن به میان نیاورند .ولی مجددا یکی از همان خواستگارهای سمج با پدر صحبت کرده بود . آن روز با افکاری از هم گسیخته و حالتی عصبی باز هم در شرکت ماندم تا بوسیله ی کار زیاد، لحظاتی را در آرامش و بی خبری به سر ببرم .تعداد زیادی پرونده را روی هم قرار دادم و در حالیکه جلوی پایم را نمی دیدم، با زحمت از اتاق بایگانی خارج شدم که ناگهان بشدت با جسمی برخورد کردم! براثر عدم تعادل و شدت ضربه، تمام پرونده ها پخش زمین شد .ناچار نگاهی به جلوی پاهایم و بعد به آقای متین انداختم.در حالیکه هر لحظه منتظر فریاد خشمناکش بودم .با ترس گفتم :
- واقعا معذرت می خوام آقای متین! من..........من اصلا متوجه شما نشدم .همین الان همه رو مرتب می کنم .
این را گفتم و بلافاصله مشغول جمع کردن پرونده ها شدم .در عین ناباوری یا لحنی مملو از مهربانی گفت:
- چرا همه پرونده ها رو با هم بلند می کنی؟ انجام این کار برای تو مشکله .خب می تونی یکی یکی بیاری!
در همان حال در جمع کردن پرونده ها کمکم کرد . اکثر آنها را برداشت و ایستاد .من هم برخاستم که ناگهان قدمی نزدیکتر آمد .چنان از حرکت غافلگیر کننده اش ترسیدم که بی اراده عقب رفتم! از رمیدنم خنده ای کرد و با سرخوشی غیرمنتظره ای پرسید:
- تو از من می ترسی؟
آب دهانم را بسختی قورت دادم.
- چی باعث شده که فکر کنید من از شما می ترسم ؟ خواهش می کنم سعی نکنید با این حرفها ، شجاعت من رو زیر سوال ببرید!
خنده اش عمیق تر شد و گفت:
- در اینکه دختر شجاعی هستی، شکی نیست ! ولی من از خودم و زیبایی تو می ترسم! بهر حال فقط می خواستم پرونده ها رو ازت بگیرم .
از اینکه ترسیدنم برایش مایه تفریح و لذت بود ، عصبی شدم و گفتم :
- من چون عجله داشتم مجبور شدم کارهامو بسرعت انجام بدم.............. برای صرفه جویی در وقتم، همه پرونده ها رو با هم بلند کردم .
پرونده ها را روی میز چید؛ و با بدجنسی علنی جواب داد:
- ولی شما تا کارها رو تمام نکنید، نمی تونید برید!
- بله خودم می دونم؛ لازم نیست شما تذکر بدید!
نگاهی به چهره ام انداخت و لبخند زد:
- چیه؟ چرا عصبانی می شی؟ مگه خودت نگفتی دوست داری در کارهای شرکت غرق بشی و از مشکلاتت فرار کنی؟!
- خواهش می کنم بس کنید آقای متین! چقدر این مساله رو به من تذکر می دید؟ باز هم دوست دارید ریاست خودتون رو به رخ من بکشید ؟! در ضمن لطفا از دوم شخص جمع در جمله هاتون استفاده کنید ! از کی تا حالا « خودتون » به « خودت» تغییر شکل داده؟!
صدای قهقهه اش فضای سالن را پر کرد:
- ولی من دوست دارم از دوم شخص مفرد استفاده کنم چون رئیسم ! تو هم مثل دخترهای خوب فقط تائید می کنی ؛ بدون اعتراض!
در جدالی نابرابر بین احساسات متضاد و افسار گسیخته ام ، تمام تنفرم را در دستهایم ریختم و سیلی محکمی به گوشش زدم که صدایش در سالن انعکاس پیدا کرد
دیگر سعی نکردم صبور و متواضع باشم .در حالیکه بدنم از شدت خشم می لرزید ، فریاد زدم :
- بس کن فرزاد متین! بهت اجازه نمی دم با من اینطوری رفتار کنی! من این کار لعنتی رو نمیخوام .کار و زحمت باید از من یه انسان واقعی بسازه ، در حالیکه تو سعی می کنی غرور و شخصیت من رو لگد مال کنی و اعتماد به نفسم رو به زیر صفر بکشونی ، و من این اجازه رو به تو نمی دم! اصلا تو فکر کردی کی هستی، هان؟! یه بچه پولدار از خود راضی! نه اونم نیستی ، تو یه دیوونه ای ! یه دیوونه که از آزار دادن دیگران لذت می بره!
|
ابریشم |
07-24-2010 07:06 PM |
در حالیکه قطرات درشت اشک از گونه هایم سر میخوردند و زیر چانه ام در هم می آمیختند ، بسرعت از شرکت خارج شدم. نمی دانم آنهمه شهامت و جسارت را از کجا آورده بودم ، ولی از عملی که انجام داده بودم ، ابدا پشیمان نبودم! تنها سرمایه من غرور و نجابتی بود که یکبار بطرز معجزه آسایی آن را حفظ کرده بودم؛ محال بود که اجازه بدهم شخص دیگری آن را به بازی بگیرد .با این اوضاع یقین داشتم که از شرکت اخراج می شوم، ولی باز هم برایم مهم نبود!
بسرعت خود را به خارج از محوطه رساندم که ناگهان بیاد آوردم کیفم را فراموش کرده ام! با این حساب از اتومبیل هم خبری نبود، اشکهایم را که بی محابا سرازیر بودند پاک کردم و به انتظار تاکسی ایستادم .به هیج وجه قصد بازگشتن به شرکت را نداشتم .هرچند که در این ساعت از شب برای یافتن ماشین به مشکل برمیخوردم .هوای ابری و دلگرفته که گهگاه رعد و برقی به همراه داشت ، وحشتم را بیشتر میکرد!انگشتهای ظریف و کشیده ام بر اثر ضربه محکمی که به صورتش زده بودم، ذوق ذوق میکرد. در فکر بودم بسمت نگهبان جلوی در بروم و تقاضا کنم تا برایم ماشینی کرایه کند که متوجه شدم اتومبیلی از قسمت بالای خیابان که منتهی به پارکینگ بود، چراغ زنان بطرفم می آید . در تاریکی و هوای مه گرفته متوجه نشدم که متعلق به چه کسی است ، ولی بمحض نزدیک شدن، متین را در حالیکه لبخندی بر چهره آرامش خودنمایی میکرد دیدم!
با اخم صورتم را به جانبی دیگر برگرداندم و بی تفاوت به حضورش، خود را مشغول نشان دادم .به آرامی از اتومبیل b.m.w بسیار شیک و گران قیمتش پیاده شد و بدون گفتن کلامی، روبرویم بر ماشین تکیه زد. سنگینی نگاهش را بر نیمرخم بخوبی احساس میکردم. در یک لحظه تمام آن شجاعت و جسارت را از دست دادم و ترس از حضورش و تصور تلافی کردن عملم ، خون را در رگهایم منجمد کرد. آنقدر در سکوت نگاهم کرد که مجبور شدم سربرگردانم ، ولی پیش از آنکه کلامی بگویم لبخند زیبایی زد و حلقه دستهایش را گشود.
- خواهش می کنم آروم باش! من قصد دعوا کردن ندارم؛ اگه اجازه بدی میخوام برسونمت!
سعی کردم بر ترس بی موقع ام غلبه کنم و با اخم گفتم :
- احتیاجی به زحمت شما نیست! لطفا تشریف ببرید .
چقدر خونسرد و آرام بود .انگار نه انگار که حادثه ای رخ داده است!
- اولا که میخواستم باهات صحبت کنم ، دوما اصلا زحمتی نیست ، سوما اینجا و این موقع از شب برای پیدا کردن وسیله دچار مشکل می شی حالا لطفا سوار شو!
- اولا ما حرفی برای گفتن نداریم، دوما پیدا کردن ماشین به خودم مربوطه، حالا خواهش می کنم از اینجا برید چون راه سومی وجود نداره!
صدایش با خنده توام شد:
- چرا ادای من رو در میاری؟! حالا اگه ازت استدعا کنم چی، بازم سوار نمی شی؟ خواهش می کنم !
با خجا لت سرم را به زیر انداختم .اگر من از به بازی گرفتن غرورم ناراحت می شدم، پس نباید غرور او را نیز جریحه دار میکردم .نمی توانستم لحن پرتمنایش را نادیده بگیرم .لحظه ای مردد به او نگاه و اشکهایم را که هنوز بر صورتم روان بود .با سرانگشت پاک کردم .بهر حال درخواستش منطقی بنظر می رسید چرا که به واقع برای پیدا کردن ماشین در آن موقع از شب به مشکل برمیخوردم .بیصدا بطرفش رفتم .بلافاصله در دیگر ماشین را باز کرد و پس از نشستن من، به راه افتاد .مدتی را در سکوت گذراندیم .دستمالی را بطرفم گرفت و با مهربانی گفت:
- من ازت معذرت میخوام .حالا خواهش می کنم گریه نکن چون من اصلا تحمل دیدن اشک ریختن کسی رو ندارم ، خصوصا که تو باشی!
پوزخندی زدم و با خودم گفتم:« چقدر هم که براش مهمه! تظاهر پشت تظاهر!»
دستمال را گرفتم و به صندلی تکیه دادم . با همان لحن پرسید:
- صدای موسیقی اذیتت نمی کنه؟
- نه، خواهش می کنم راحت باشید .فکر می کنم اینجا هم شما رئیس هستید!
نگاهی به صورتم انداخت و سرش را تکان داد.
- نه عزیزم! اشتباه می کنی، اینجا شما رئیسید!اینجا و هرجای دیگه!
نگاه مبهوت و ناباورم را روانه چشمهایش کردم. می دانستم که تکیه کلام « عزیزم» را به دلیل سالها زندگی در اروپا، به راحتی بکار می برد ولی من از کی تا حالا رئیس بودم که خودم هم خبر نداشتم؟!
- چیه ؟چرا اینطوری نگام می کنی؟ نکنه میخوای بازم بخاطر اظهار نظرم من رو بزنی؟!
غرق در خجالتی عمیق، تکانی خوردم و گوشه روسری ام را به بازی گرفتم .
- آقای متین من رو ببخشید! باور کنید ابدا قصد..........
- اصلا دلم نمیخواد در مورد این مساله حرف بزنی، مهم نیست!
و به آرامی زمزمه کرد :
- این بهترین هدیه ای بود که در تمام عمرم گرفتم!
لبخندی زد و مجددا نگاهش را به صورتم دوخت.
- حیف این چشمهای زیبا نیست که بارونی شون کردی؟ دیگه هرگز جلوی من گریه نمی کنی، باشه؟!
قدرت درکم را از دست داده بودم .از حرفهایش سر در نمی آوردم و این در حالی بود که سرکوب هیجانم مشکل بنظر می رسید .
- این جمله دستوری بود یا خواهشی؟!
قهقهه ای سر داد:
- التماسی، خوبه؟!
یک دستش را روی فرمان قرارداد و با خنده اضافه کرد:
- در ضمن بگم که من شاید دیوونه باشم ولی نه بچه ام ، نه پولدار و نه از خود راضی!
از شیطنت و طنزی که در کلامش شناور بود، در میان گریه ، لبهایم به لبخندی باز شد، واقعا که عجب انسان متفاوت و غیر قابل پیش بینی بود! سر به زیر و محجوب پرسیدم:
- آقای متین، حالا من رو از شرکت اخراج می کنید؟
- مگه عقلم رو از دست دادم؟! تو در مورد من چی فکر کردی؟ می دونم که در عصبانی کردن تو زیاد بی تقصیر نبودم و ازت معذرت خواهی می کنم، ولی این رو بدون که تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم کارمند ساعی و سحرخیزم رو از دست بدم!
لبخند دیگری زئم و اشکهایم را پاک کردم .
|
ابریشم |
07-24-2010 07:06 PM |
- آفرین!حالا درست شد .راستی خواستم بگم که من مجبورم برای بستن قرارداد به ایتالیا و بعد هم به اتریش سفر کنم .همین فردا راهی می شم. البته سعی مب کنم زود برگردم ، فقط.........فقط میخوام که توی این مدت ....... چطوری بگم، تو باید مواظب خودت باشی!
لحظه ای قلبم از تپش ایستاد .در عمق بلورین این جمله، معنای شفافی نهفته بود که احساس سرخورده لم را به غلیان وا می داشت.
باران باریدن گرفته بود که به زحمت و با صدایی لرزان جواب دادم:
- سفرتون بخیر! امیدوارم که بسلامت برید و برگردید
- فقط همین؟!
- خب.......موفق هم باشید
لبخندی ضمیمه چهره جذابش کرد و خواست حرفی بزند که ناگهان صدای رعد و برق مهیبی بلند شد .بی اراده جیغی کشیدم و در یک هزارم ثانیه بازویش را گرفتم، ولی بلافاصله بخود آمدم و با خجالت ، دستم را روی قلبم گذاشتم. صدای قهقهه اش در فضای ماشین طنین انداخت .با حالتی رنجیده نگاهش کردم و گفتم :
- ترسیدن من اینقدر خنده داره آقای متین؟!
بسختی خنده اش را مهار کرد و گفت:
- آخه تو عین دختر بچه های کوچولویی، حتی ترسیدنت! خیلی خب ببخشید ، دیگه نمی خندم .تو فقط عصبانی نشو!در ضمن آقای متین نه ، فرزاد! خواهش می کنم من رو به اسم کوچک صدا کن، اینطوری راحت ترم!
به تلافی عملش گفتم :
- نخیر، من فقط می گم آقای متین!
- باشه خانم سنگدل ! ولی من که اجازه دارم شما رو به اسم کوچک صدا کنم؟!
خدایا! چرا در مقابلش خلع صلاح می شدم ؟ لبخندی زدم و جواب دادم:
- شما هر طوری که راحت ترید عمل کنید!
با رضایت سری تکان داد و به راه ادامه داد.در کمال حیرت و ناباوری بدون آنکه من آدرسی داده باشم، مرا به خانه رساند! با تعجب پرسیدم :
- شما آدرس منلز ما رو از کجا می دونستید؟!
خنده شیطنت آمیزش را پنهان کرد و گفت:
- مثل اینکه من رئیس شرکتم ها!
آخ که چقدر بدجنس بود!جلوی در خانه چراغ داخل اتومبیل را روشن و پخش را خاموش کرد. از اینکه اینقدر نزدیک به او و صمیمی بودم، ترسی مبهم وجودم را در برگرفت .سنگینی نگاهش را بر نیمرخم بخوبی احساس میکردم. خواستم برای فرار از آن سکوت دلهره آور، حرفی بزنم که ناگهان همه درهای اتومبیل با صدای ناهنجاری قفل شد! از جا پریدم و نگاه وحشتزده و هراسانم را به صورتش دوختم .لبخند عمیقی زد و دندانهایش را به رخ کشید:
- تو از چی می ترسی؟!
تمام عضلات بدنم منقبض شده بود و برای جلوگیری از سکته نابهنگام با لکنت پرسیدم:
- شما.......با این.........اعمالتون من رو به وحشت می اندازین! این........کارها چه معنی می ده؟ خواهش می کنم درها رو باز کنید!
- ولی من که کاری نکردم دختر خوب! چون پنجره کنار دستت نیمه بازه، درها توسط قفل مرکزی خود به خود بسته شدند . در ضمن ما الان جلوی در خونه شما ایستادیم!
خجالتزده سر به زیر انداختم و لبم را به دندان گزیدم .در طول آن روز ، این سومین بار بود که بی دلیل از او می ترسیدم و تعجبم از آن بود که چرا از ترسیدنم اینقدر لذت می برد؟ در حالیکه تپش دیوانه وار قلبم هنوز ادامه داشت با صدایی لرزان گفتم:
- من رو ببخشید ، دست خودم نیست .ولی بازم از لطفتون ممنونم . امیدوارم بتونم محبتتون رو جبران کنم!
- دیگه این حرف رو تکرار نکن!همین قدر که به من اجازه می دی همراهت باشم بزرگترین لطف رو در حقم کردی، بدون اینکه خودت متوجه باشی
به آرامی در را باز کردم و با گفتن« به امید دیدار» پیاده شدم. هنوز یک قدم هم دور نشده بودم که با شنیدن نام کوچکم از زبان او، میخکوب شدم .حسی گرم و داغ در دلم ذوب شد و فرو ریخت!
- شیدا خانم!
با حالی منقلب به عقب برگشتم .احساس کردم گونه هایم آتش گرفته است . به لبه ماشین تکیه زده بودو کیفم را در هوا تکان می داد.
- این رو نمی خوای؟!
از گیجی خودم خنده ام گرفت و بسویش رفتم:
- اگه نخوامش چی میشه؟
- هیچی ! متعلق به فرزاد می شه!
خم شدم و کیف را از دستش بیرون کشیدم و تشکر کردم .چهره اش در نور بیشتر شبیه شاهزاده های جذاب افسانه ها بود! باز چشمم به صورتش افتاد و قلبم در سینه فشرده شد . چطور توانسته بود آنقدر بی رحم باشم و آن عمل را انجام دهم؟ دستم را به همان قسمت از صورتم کشیدم.
- جسارت من رو ببخشید آقای متین. من دختر بدی نیستم فقط کمی عصبی شدم!
لبخندی مملو از مهربانی را پیشکش نگاه خجالتزده ام کرد .
این حرف رو نزن ! تو نه تنها بد نیستی بلکه یه فرشته به تمام معنایی، مهربون و دوست داشتنی و البته دست نیافتنی!
از تعریفش موجی از حرارت به رگهایم دوید و ضربان قلبم بالا رفت .در مقابل نگاه خیره اش خداحافظی عجولانه ای کردم و به خانه رفتم .
چه حسی مرا وادار به فکر کردن در مورد شخصیت مرموز او میکرد؟ مگر او هم مثل همه مردها نبود؟ پس چرا نمی توانستم از کمند نگاه اسرار آمیزش فرار کنم؟ اصلا چه احساسی مرا بسوی او می کشید؟!
آن شب سردرد را بهانه کردم و بلافاصله به رختخواب رفتم و با فکر کردن به آن چشمهای وحشی تا صبح از این پهلو به آن پهلو شدم .
|
ابریشم |
07-24-2010 07:07 PM |
با بی حالی و تنی خسته بسمت دیوار شیشه ای حرکت کردم. هنگام عبور از کنار اتاقش ، نگاه ملتمس و غمگینم به آن سمت کشیده شده و آه سردی از سینه ام خارج گردید .سقف روی سرم سنگینی میکرد .شانه هایم گویی تحمل هوا را هم نداشتند ! یکی از پنجره ها را بسختی باز کردم .هجوم هوای سرد و دلگیر بیرون، پوست داغ و ملتهب صورتم را به مبارزه می طلبید. چند روزی بود که بطرز محسوسی گوشه گیر و ساکت شده بودم .این حالت حتی از چشم اعضای خانواده نیز دور نمانده بود .
ده روز از رفتن فرزاد می گذشت و من روزها را با دلتنگی و بی هدفی به شب می رساندم .درست مثل دخترکی بازیگوش که عروسکش را گم کرده است ! ظاهرا تمام تلاش من برای نادیده گرفتن حضور او بی نتیجه بود. حالا دریافتم چه جایگاهی برایم داشته است و چقدر به بودنش عادت کرده ام .فریاد تلفن، روی میز، رشته افکارم را از هم گسست .زیر لب زمزمه کردم :
- من چه بی تابانه دنبال عروسکم می گردم!
پشت میز برگشتم و با بی حالی گوشی را برداشتم .
- بله؟
- ..........
- الو، بفرمایید!
به خیال آنکه مزاحم است، خواستم تلفن را قطع کنم که صدایی از آنطرف خط به گوش رسید:
- سلام عرض شد خانم رها!
- سلام ، شما؟
- به این زودی ما رو فراموش کردید؟ فرزاد هستم!
صدای گرم و سرخوشش ، حسی غریب به زیر پوستم دواند . دستم را روی قلبم فشردم .
- شمایید آقای متین؟! شما الان کجایید؟ حالتون چطوره؟ خوش می گذره؟کارها چطور پیش می ره؟
- یکی یکی بپرس دختر خوب تا بتونم جواب بدم!من الان در اتریشم، حالم خوبه و اصلا خوش نمی گذره! کارها هم خسته کننده ولی رضایت بخشه .شما چطورید؟
- ممنونم .حال منم خوبه .اینجا هم همه چیز مرتبه و جای هیچ نگرانی نیست
- بله، مطمئنم که همینطوره .گفتم حالا که نمی تونم ببینمت لااقل تماس بگیرم تا از شنیدن صدات محروم نشم!
آب دهانم را بسختی فرو دادم و با خجالت گفتم:
- از لطفتون ممنونم .راستی شما کی بر میگردید؟
- خیلی زود! بمحض اینکه کارها رو سروسامون بدم. مطمئن باش من خیلی بیشتر از تو برای برگشتن بی تابم!
با بدجنسی گفتم :
- البته من برای شرکت نگرانم، آخه با بودن شما راندمان کار بالاتره، بخاطر همین مساله پرسیدم!
با سرخوشی خنده ای کرد:
- پس تو علاوه بر اینکه فوق العاده موقر و متواضع و شجاعی ، شیطون و بازیگوش هم هستی!باشه عیبی نداره تو مجازی تا هر روز که میخوای احساسات منو به بازی بگیری .ولی یادت باشه که نمی تونی منو فریب بدی !دیگه بیشتر از این مزاحمت نمی شم .شما با من کاری نداری؟
دلم میخواست ساعتها صدایش را بشنوم ، اما با تظاهر به بی علاقگی جواب دادم:
- نه آقای متین .امیدوارم کارها همونطور که شما می خواید پیش بره ، از تماستون هم ممنونم .خدانگهدار
- منم از شما متشکرم .مواظب خودت باش و خدانگهدار .
در حالی که از یاد آوری بدجنسی ام ، خنده ام گرفته بود ، ارتباط را قطع کردم .باید می دانستم که او پسر زرنگی است و نمی توان به راحتی او را فریب داد!
دو هفته از رفتن فرزاد می گذشت که ما به استقبال سال جدید رفتیم .سه روز مانده بود به شروع سال نو ، شرکت تعطیل شد . خداحافظی گرمی با همکاران انجام دادم و راهی خانه شدم .این موقعیت، امکان کمک کردن به مادر در کارهای خانه را نیز فراهم کرد .
لحظات پایانی سال را همگی در کنار سفره هفت سینی که مادر با سلیقه و به زیبایی هر چه تمامتر چیده بود سپری کردیم .پدر در حال خواندن قرآن بود و شایان زیر لب دعایی را زمزمه میکرد .مادر با وسواس گلهای گلدان را مرتب میکرد و من در این فکر بودم که فرزاد الان کجاست و چکار می کند؟ لحظه ای که تلویزیون خبر حلول سال جدید را داد من هنوز به رئیس مغرور و چشم عسلی شرکت « متین» می اندیشیدم و از تاثیر افکارم ، لبخندی بی اراده روی لهبایم نشسته بود. صورت یکدیگر را بوسیدیم و سال نو را تبریک گفتیم . پدر ابتدا عیدی مخصوص مادر را داد و صورتش را بوسید . سپس عیدی من وشایان را داد و در سال جدید برایمان آرزوی موفقیت و سلامتی کرد .بلافاصله پس از تحویل سال، آماده شدیم و ابتدا به منزل عمو کامران و بعد به خانه پدربزرگ رفتیم .طبق قرار قبلی همه خانواده دایی و خاله زاده ها آنجا بودند .شب آرام و زیبایی بود و هرکس بنوعی از آن لذت می برد. کتی و ژاله و ساناز بقدری شیطنت کرده بودند که صدای همه در آمد ! طنین خنده حتی یک لحظه هم قطع نمی شد .آنشب خاطره انگیز و خوش، نوید سالی پرامید و نیکو را برایم به ارمغان آورد.
تعطیلات رسمی عید رو به اتمام بود و تمامی روزهای قبل را یا در مهمانی بودیم یا مهمان داشتیم .شبی که همه منزل دایی منصور بودیم ، پیشنهاد یک مسافرت دسته جمعی از طرف جوانها مطرح شد و با توافق بزرگترها ، به تصویب رسید .به پیشنهاد من ، پریسای عمو نیز در این سفر ما را همراهی میکرد چرا که عمو و زنعمو برای دیدن اقوام عازم سوریه شدند . زن عمو جمیله یک دختر عرب تبار بود که در یک میهمانی با عمو کامران آشنا شده و سپس ازدواج کرده بودند .
وسایلم را در چمدان قرار دادم و قبل از رفتن بار دیگر با الهام و فهیمه خانم تماس گرفتم و احوالپرسی مختصری کردم. ظاهرا آنها هم قصد رفتن به مسافرت داشتند .شوق عجیبی در دلم بود .همیشه از مسافرت لذت می بردم ، خصوصا که مقصد شمال باشد . قرار ما جلوی خانه خاله مریم بود .در پی بوق زدنهای ممتد مهران، همگی به دنبالش روان شدیم . سرعت اتومبیلها کاملا کنترل شده بود . با رسیدن ماشینها به یکدیگر با شادی برای هم دست تکان می دادیم . صدای ضبط اتومبیل دایی منصور و خاله مریم بقدری زیاد بود که گاهی برای حرف زدن دچار مشکل می شدم و ناچار بودم برای رساندن هر مطلبی ، حنجره ام را خراش دهم! یکبار هم شیطنت مهران که پشت فرمان نشسته بود گل کرد و پس از شکلکی که شایان برایش در آورد، بسمت ماشین ما پیچید . پدر هم برای جلوگیری از برخورد با او، اتومبیل را با مهارت بسمت دیگر هدایت کرد. البته مهران با انجام این حرکت خطرناک ، دایی را بشدت عصبانی کرد .
|
ابریشم |
07-24-2010 07:07 PM |
چقدر مناظر زیبا و چشم نواز جاده های شمال را دوست داشتم .این تصاویر بدیع و باشکوه که نمایانگر عظمت خالق آنهاست ، منظره ای از بهشت را در ذهن آدمی ترسیم می کند. از آنجا که شب قبل دچار بی خوابی شده بودم، سرم را روی شانه شایان گذاشتم و به خواب رفتم .
نمی دانم چقدر گذشته بود که با تکان های دست او چشم گشودم .با تعجب دریافتم که اتومبیلها در میان انبوه درختان سرسبز و زیبا متوقف شده اند. پارک جنگلی چشم نوازی که بنا بود نهار را در آن مکان صرف کنیم .بمحض پیاده شدن هرکسی به کاری مشغول شد .خانمها بساط نهار را که از قبل مهیا شده بود، آماده کردند و آقایان به اتفاق مشغول بازی والیبال شدند .پس از دقایقی، یک سفره بلند بالا گسترده شد و همه به دور آن حلقه زدند و در میان شوخی و خنده بچه ها، نهار را صرف کردیم .مجددا استراحت کوتاهی کردم و به جهت اینکه با تاریکی هوا برخورد نکنیم ، خیلی زود به راه افتادیم . با این تفاوت که با توافق بزرگترها، همه دخترها به ماشین ما منتقل شدند و بقیه به دیگر اتومبیلها رفتند .سفارش اکید بزرگترها باعث شده بود که بعنوان سکاندار اتومبیل حامل خانمهای جوان، با احتیاط بیشتری رانندگی کنم .ولی ظاهرا پسرها دلشان می خواست حسابی شیطنت کنند .چرا که مدام سر به سر ما می گذاشتند .اوایل راه، شایان هدایت اتومبیل دایی منصور را به عهده داشت ، ولی پس از طی مسافتی ، ماموریتش را به مهران سپرد و استعفا داد. مهران حتی یک لحظه را هم برای شیطنت از دست نمی داد و مرا به یک رالی دعوت میکرد . ولی از آنجا که مسئولیت خطیری برعهده ام بود، چشم پوشی کردم .مهران بالاخره طاقت از کف داد و با حرکتی غافلگیر کننده از اتومبیل ما پیشی گرفت ، من هم بلافاصله مقابله به مثل کردم و با مهارت او را شکست دادم.
حوالی غروب بود که به ویلای دایی منصور رسیدیم. ویلایی بسیار شیک و زیبا که در بهترین نقطه شمال قرار داشت .بقدری به آن محیط علاقه داشتم که با دیدن آنجا تمام خستگی راه از بدنم خارج شد . بمحض ورود به حیاط ویلا ، همه از اتومبیلها بیرون آمدند و سر به سر یکدیگر گذاشتند .پایم را که از اتومبیل بیرون گذاشتم برای رفع خستگی کش و قوسی به بدنم دادم . با شعفی کودکانه و نفسی عمیق، هوای مرطوب و باطراوت باغ را یکجا بلعیدم. در همان حال چشمم به مهران افتاد که چمدانی را حمل میکرد.خنده ام گرفت :
- خسته نباشی راننده بازنده!
نگاه خندانی به جانبم انداخت .
- تو هم همینطور راننده برنده! ولی یادت باشه شیدا خانم که عمدا گذاشتم از ما جلو بزنی وگرنه باختت حتمی بود!
صدای قهقهه من با فریاد کتی درهم آمیخت .
- آهای مهران متقلب! کم خالی ببند! خودت می دونی تا آخر عمر نمی تونی دست فرمون شیدا رو حریف بشی، بیخود کرکری می خونی!
صدای خنده همه بلند شد و مادر با نارحتی وحالتی تهدید آمیز گفت:
- خیلی کار خطرناکی بود! امیدوارم دیگه هیچوقت تکرار نشه وگرنه به هیچ کدومتون اجازه رانندگی کردن نمی دم!
من و مهران نگاهی به هم انداختیم و با حالتی مظلوم ولی شیطنت آمیز سر تکان دادیم . سپس هرکدام وسایل شخصی خود را به دست گرفتیم و به ویلا رفتیم . تمامی اتاق خوابها در طبقه ای قرار داشت که توسط پله های چوبی بی نهایت زیبایی از سالن پایین جدا می شد .دایی در ساختن آن ویلا نهایت سلیقه و زیبایی را بکار گرفته بود بطوری که نگاه هر بیننده ای را مسحور میکرد .یک اتاق به دخترها و یک اتاق به پسرها اختصاص دادند و بقیه اتاقها بین پدر ومادرها تقسیم شد .پس از جابجایی وسایل، پدرها برای تهیه مایحتاج اولیه از خانه خارج شدند و خانمها به اتفاق در سالن پایین گرد آمده بودند و صحبتهای بی پایانشان از همان لحظه شروع شد .ساناز و مهرداد از ویلا خارج شدند و پریسا و کتی به خواب رفتند .بلافاصله یک دوش آب گرم گرفتم و پس از تعویض لباس به سالن پایین رفتم تا وارد حیاط شوم .ظاهرا بقیه هم برای رفع خستگی به گوشه ای پناه برده بودند .
بحث داغ خانمها برای تهیه غذا در این چند روز بسیار گل انداخته بود و اصلا متوجه خروج من نشدند! چون هوا تاریک شده بود نمی توانستم زیاد دور شوم. دوری در محوطه ویلا زدم و از طریق راه شنی که حیاط را به دریا متصل میکرد، به سمت آبی بیکران و آرام دریا به راه افتادم .روی شنهای خنک ساحل نشستم و به عمق سیاهی اسمان که گویی در انتهای دریا غرق شده بود خیره شدم. مدتی به صدای روح نواز موجهای دریا و جیرجیرکها گوش سپردم و بعد به ویلا بازگشتم .با ورود من، همه نگاهها به سمتم چرخید . سلام بلندی کردم و کنار ساناز و مهرداد نشستم .پریسا با تعجب پرسید:
- تو کجا رفته بودی این موقع شب؟!
- جای بخصوصی نبودم .یه دوری همین اطراف زدم واومدم .اخه حوصله ام سر رفته بود .
برای عوض کردن بحث، مهرداد را مخاطب قرار دادم :
- آقا مهرداد خواهش می کنم یه کمی به این همسرتون درس شجاعت بدید! اونقدر موقع رانندگی ترسیده بود که رنگش مثل این سیب زرد شده بود!
با ولع گازی به سیب درون بشقابش زدم و ادامه دادم:
- انگار هر کسی ازدواج می کنه جونش خیلی عزیز می شه!
همه خندیدند و ساناز با خجالت سرش را به زیر انداخت و ضربه آرامی به پهلویم زد .مهرداد به حالت تدافعی جواب داد:
- بفرمایید سیب، سنگ پا! مگه تو خیلی با احتیاط رانندگی میکردی؟ ما هم ماشین تو رو می دیدیم داشتیم سکته می کردیم .فقط برای اینکه کم نیاریم به روی خودمون نمی آوردیم! بنده خدا آقا کسری اونقدر زد روی پاهاش که فکر کنم حسابی کبود شده .حساب زن من که دیگه جداست!
کمی در صندلی جابجا شد و ادامه داد:
- البته از حق نگذریم توی دست فرمون خوبی داری.شایان گفته بود که ما بازنده ایم ولی باورمون نمی شد!
با حرکتی خنده دار ، سری برایش تکان دادم:
- بسیار سپاسگزارم پسر دایی عزیز! امیدوارم که بعضی ها دیگه هوای مسابقه دادن با بنده به سرشون نزنه!
این را گفتم و از گوشه چشم نگاهش به مهران انداختم که با اخمهای درهم و دستهای بر روی سینه قلاب شده به من نگاه میکرد .با سکوت او، در حالیکه همه خنده هایشان را بسختی تا آن لحظه کنترل کرده بودند، شلیک خنده شان به هوا رفت و مهران را عصبانی تر کردند! زن دایی خنده کنان از جا برخاست و گفت :
- شما دوتا از بچگی مثل تام و جری بودید! یا تو صدای مهران رو در می آوردی یا اون اذیتت میکرد .حالا هم که بزرگ شدین عین همون وقتها مدام سر به سر هم می ذارید!
این را گفت و خانمها را برای مهیا کردن میز شام به آشپزخانه فرا خواند .هنگام بلند شدن سیبی را که مهرداد مجددا درون بشقابش گذاشته بود برداشتم و صدایش را در آوردم .وقتی از کنار مهران می گذشتم سیب را روی پایش انداختم و زیر گوشش نجوا کردم:
- مهران جان خودت رو ناراحت نکن عزیزم! بزرگ می شی یادت می ره!
با عصبانیت نگاهی به چهره مملو از شیطنتم انداخت .
- کوفت ، بی مزه! باشه تا به حسابت برسم شیدا خانم!
قهقهه ای سردادم و بلافاصله از تیر رس نگاهش گریختم
شام را هم در فضایی صمیمی صرف کردیم و پس از استراحتی کوتاه، برای خوابیدن بسمت اتاقها پراکنده شدیم .اتاق ما در مجاورت اتاق پسرها قرار داشت .مثل همیشه، همگی روی زمین خوابیدیم و اجازه دادیم ساناز که عروس تازه وارد بود به همراه پریسا روی تخت بخوابند ولی آنها هم به ما ملحق شدند و آنشب خیلی زود به خواب رفتیم .
در روزهای بعد، اکثر وقتمان در کنار دریا و جنگل سپری شد، که خاطراتی جاویدان برایمان به یادگار گذاشت . شبها در کنار دخترها، تا نیمه های شب به حرف زدن و تعریف خاطرات خوش گذشته مشغول بودیم و گاهی صدای خنده های شیطنت آمیزمان ، فریاد پسرها را در می آورد!
|
ابریشم |
07-24-2010 07:08 PM |
یکی از روزها هم گردشی در شهر کردیم و سوغاتی خریدیم . البته این سفر بیشتر از دیگران ، برای مهرداد و ساناز خاطره انگیز بود که تا چند ماه دیگر زندگی مستقل خود را آغاز میکردند .
آخرین روزی که در شمال بودیم، هرکس سعی میکرد به گونه ای خود را سرگرم کند .از ویلا خارج شدم و به آرامی راه صخره ای را که در کنار ساحل قرار داشت در پیش گرفتم .افکارم بدون اینکه تحت کنترلم باشند ، حول یک محور می چرخیدند .در این چند روز احساسی گنگ و ناشناخته مرا همراهی میکرد و پدیده ای عجیب و ژرف قلبم را در خود می فشرد . بر بلندای صخره نشستم و با بی تابی پاهایم را در آب دریا فرو کردم . بلوز و شلوار اسپرتی به تن داشتم و موهایم را آزدانه بر روی شانه ها رها کرده بودم و برای فرار از آفتاب ، کلاه زیبایی را که شایان برایم خریده به سر گذاشته بودم .پایم را در صندلهای هم رنگ لباسم ، بازیگوشانه در آب دریا تکان میخوردند و موج مثبتی از انرژی را به سراسر وجودم منتقل می کردند .به آبی نیلگون دریا چشم دوختم و با خود فکر کردم :« چرا بی اراده در حالت وحشی چشمها و نگاه بی انتهایش غرق می شوم؟ چرا دلم میخواد برام مهم باشه؟ انگار نیرویی قوی و دستهایی توانا، من رو به سوی اون می کشه! خدایا! با اون و چشمهایی که دست از سرم بر نمی دارن چکار کنم؟!»
ناگهان احساس کردم بطرز عجیبی دلم برایش تنگ شده است! برای دستورها و صدای پر طنینش ، حتی برای حالت نگاه و لبخندهای جذابش! مشتی از آب دریا را که با موجهای آرام به کناره صخره برخورد میکرد، برداشتم و شعری را زیر لب زمزمه کردم. به انتهای شعر که رسیدم ، سنگ کوچکی را با شدت به داخل آب پرتاب کردم و با صدای بلند فریاد زدم:
- ..............آری من از رویاهای پراکنده ام در سرزمینی یاد می کنم
که انگار وطن من بود
و دلم برای تو نامهربان
نه مثل همیشه
که بیشتر از همیشه ........تنگ میشود!
بمحض پایان یافتن شعر، صدای سرخوش شایان از پشت سرم که با تکان شدید دستهایش همراه بود ، مرا از جا پراند!
- غرق نشی خانم خوشگله!
جیغی کشیدم و دستهایش را محکم گرفتم
- اِ نکن دیوونه! می افتم توآب
- خوب بیفتی، تو که شنا بلدی!
- آخه الان وقت شنا کردنه؟!
- اصلا من میخوام بندازمت توی آب تا شنای تو رو ببینم!
جیغ دیگری کشیدم و به التماس افتادم
- نه تو رو خدا شایان! جان من کوتاه بیا
با بدجنسی قهقهه ای سر داد.
- پس باید بگی دلت برای کی تنگ شده که نیمساعته متوجه اومدن من نشدی!
- باشه، باشه می گم! قول می دم!
آرام کنارم نشست و مثل من، پاهایش را در آب فرو کرد
- خب بگو......... من منتظرم
دلم میخواست از فرزاد و احساس عجیب و غریبی که به او داشتم، سخن بگویم ولی حس مرموزی وادارم میکرد که فعلا موضوع را پنهان نگه دارم لبخندی زدم و گفتم :
- راستش به تو فکر میکردم!
- به من؟!
- خب ،آره ، مگه بده که به تو فکر کنم؟!
- نه ولی ............به چی من فکر میکردی؟!
چشمهایم را کمی تنگ کردم و با نگاهی عمیق گفتم :
- شایان چرا چند وقته اینقدر ساکت و مرموز شدی؟! انگار یه موضوعی ذهنت رو حسابی مشغول کرده ، درست نمی گم؟
- ای شیطون! تو باز کارآگاه بازیت گل کرد؟
- نه، ولی یه حدسهایی زدم
- و اون حدسها؟!
- من مطمئنم یه دختر فکر تو رو مشغول کرده؛ یه دختر خوشگل و خانم که من هم می شناسمش !
قهقهه ای زد و سرش را به زیر انداخت .خنده ای کاملا عصبی با چهره ای که از هیجانی نامشخص گل انداخته بود! با تعجب به او خیره شدم.
- درست گفتم ، نه؟!
در حالیکه سعی میکردم به من نگاه نکن، سرش را بعلامت مثبت تکان داد. کم مانده بود از ناباوری با سر به داخل آب سقوط کنم! او را بسمت خودم کشیدم .
- و اون دختر ، الهامه! مگه نه؟
باز هم سرش را تکان داد و خنده ای محجوبانه صورتش را پرکرد. اصلا در باورم نمی گنجید
- یعنی تو از الهام پناهی خوشت اومده؟ تو........تو دوستش داری؟!
خیلی سریع از جایش بلند شد و دست مرا هم کشید .
- فعلا هیچی مشخص نیست .این فقط یه احساسه ، حالا باشه برای بعد!
این را گفت و تمام طول مسیر ساحل تا ویلا را دوید و مرا هم با خودش همراه کرد .می دانستم برای فرونشاندن التهابش این عمل را انجام داده است و همین امر ، مرا به حدسی که زده بودم کاملا نزدیک کرد.
با ورودمان به ویلا متوجه شدم که هریک از بچه ها وسیله ای را برداشتخ و به بیرون می برند .ظاهرا قرار بود که آخرین نهار را در کنار دریا صرف کنیم .با کمک پسرها، زیرانداز را در ساحل پهن کردیم و وسایل ضروری را به آنجا انتقال دادیم .در حین خوردن چای و میوه، دایی منصور با همان لحن شوخ همیشگی خود گفت:
- امروز دیگه نوبت خانمهاست!میخواهیم همگی رو بندازیم توی دریا و از شرشون خلاص بشیم!
آقایان به اتفاق دست زدند و صدای اعتراض خانمها بلند شد .زن دایی چشم غره ای به دایی رفت و گفت:
- اقا منصور برمی گردیم خونه ها!
آقایان به قهقهه افتادند. هرکس برای به دریا انداختن خانمها پیشنهادی ارائه می داد. در همین احوال آقا وحید با نگاهی عاشقانه، دستهای خاله مریم را گرفت و گفت:
- من یکی زنم رو به دریا نمی اندازم ؛ حتی اگه به جاش پری دریایی بدن!
دای با شیطنت گفت:
- ای زن ذلیل!
ولی بلافاصله صدای دست و سوت دخترها و پسرها بلند شد و همه عشق و علاقه پرشور آنها را تحسین کردند .پس از کمی شوخی و خنده آقایان به تهدید خانمها حرف خود را پس گرفته و عذرخواهی کردند .
پس از این اتفاق هرکس به منظوری پراکنده شد. پدرها مسئولیت تهیه غذا را به عهده گرفتند .بچه ها با فاصله معینی مشغول بازی والیبال و مادرها هم مشغول حرف زدن شدند .
دست مهرناز کوچولو را گرفتم و کنار دریا شروع به ماسه بازی کردیم .بچه ها با داد و فریاد خواستند که به جمع انها ملحق شوم ولی من ترجیح دادم در خلوت خود به تنهایی با افکارم دست به گریبان باشم . بعد از کمی سر و کله زدن با مهرناز بسمت پدرها رفتم تا از نزدیک شاهد فعالیتشان باشم . ظاهرا برای نهار، جوجه کباب در نظر گرفته وبودند و به همبن منظور پدر و آقا وحید بسرعت آتش را رو به راه میکردند .دایی منصور ظرف روغن را به دستم سپرد .همانطور ایستاده بودم و بوی لذت بخش برخاسته از جوجه های به سیخ کشیده را که بریان می شدند، می بلعیدم که ناگهان صدایی از پشت سر، درست مثل وصل کردن برقی قوی، بدنم را لرزاند:
- خانم رها ، شما کار دیگه ای ندارید که اینجا ایستادید؟!
در زمان کوتاهی ، قلبم از تپش باز ایستاد ! ظرف روغن از دستم رها شد و مقداری از آن به لباس من و اقا کسری پاشیده شد . با ناباوری سربرگرداندم و مهران را با چهره ای لبریز از شیطنت و خنده ای مهار شده در پشت سرم دیدم!
- مثل اینکه شما رو ترسوندم! البته حقتونه چون بازی والیبال رو خراب کردید! نی نی کوچولو وقت کردی یه ذره ماسه بازی کن!
هنوز در بهت بودم .تحکم و حالت صدایش ، چنان مرا بیاد فرزاد متین انداخت که تصور کردم در شرکتو جلوی او ایستاده ام! نگاهی به مهران و بعد به لباسهایم که حسابی روغنی شده بود انداختم .درحالیکه از عصبانیت در حال انفجار بودم گفتم:
- واقعا که خیلی دیوونه ای!مگه آزار داری؟ ببین چه بلایی سرلباسم آوردی!
دایی منصور هم به حمایت از من گفت:
- راست می گه مهران ، ترسوندی دخترم رو! دیوونه شدی؟
مهران که حالت متعجب و رنگ پریده ام را به حساب ترس از صدای خشنش گذاشته بود، خنده بلند سر داد:
- حقش بود بابا!
صدایش را پایین آورد و ضربه ای روی کلاهم زد و ادامه داد:
- حالا یک – یک مساوی به نفع داور!
با عصبانیت بنای دویدن به دنبالش را گذاشتم و او هم بلا درنگ قهقهه ای زد و پا به فرار گذاشت .همه از این حرکت به خنده افتادند ولی من در تلاش برای گرفتن و تلافی عملش بودم .تا مسافتی بدون خستگی دنبالش کردم .خنکی آب دریا و شنهای نرم ساحل، پاهایم را قلقلک می داد و خنده های مستانه مهران، احساسی هیجان انگیز و بچگانه به وجودم می پاشید .مهران با چالاکی هرچه تمامتر، فاصله اش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد و من در تلاش برای دستیابی به او ناتوان تر می شدم .ناگهان ترفند زیرکانه ای به ذهنم رسید و بلافاصله خودم را روی زمین انداختم! و او هم به تصور اینکه من زمین خورده ام، بسرعت خود را به من رساند .
- چی شده شیدا؟! طوری شدی ؟احساس درد می کنی؟
بلافاصله لنگه کفشم را در آوردم و محکم به پایش کوبیدم و پا به فرار گذاشتم! تا چند لحظه مبهوت و متعجب نشسته بود و دویدن شادمانه مرا نگاه میکرد .
وقتی شلیک خنده بچه ها را شنید متوجه شیطنت من شد و در حالیکه به قهقهه می خندید .برایم خط و نشان کشید .
هنگام صرف میوه آنقدر حواسم به شیطنت بود که دستم را با کارد میوه خوری به صورتی عمیق بریدم .به دلیل خونریزی شدید، بلافاصله به درمانگاه رفتیم و دستم را پانسمان کردند .مهران هم دائما سر به سرم می گذاشت.
بعد از ظهر همان روز، شمال را به مقصد تهران ترک کردیم .قبل از ترک وسلا بار دیگر به کنار دریا رفتم و نمای دل انگیز و چشم نواز دریا را که در زیر تابش خورشید، زیباتر بنظر می رسید، مشاهده کردم. وقتی از ویلا خارج شدم با خنده رو به مهرداد و مهران گفتم :
- بچه کی حاضره باز توی جاده با من مسابقه بده؟!
همزمان زدند زیر خنده و دستهایشان را به حالت تسلیم بالا بردند .
|
ابریشم |
07-24-2010 07:08 PM |
- شایان من آماده ام، می رم توی حیاط، زود اومدی ها!
این را گفتم و حد فاصل بین خانه تا اتومبیل را با آرامشی ژرف طی کردم . بالاخره ساعات کند و دشوار انتظار بسر آمد و لحظه موعود فرا رسید .شوق مرموزی وادارم میکرد تا بخندم و برای آزار و اذیت شایان نقشه های شوم بکشم!
در طی این چند روز آنقدر سر به سرم گذاشته بود که به ستوه آمده بودم!
شایان با عجله خود را به من رساند و در اتومبیل را گشود:
- سلا بر زیباترین بانوی معصوم دنیا!
- سلام از بنده است برادر عزیزم! زود باش دیگه دیرمون شد !
- چقدر عجله می کنی ! ما که داریم به موقع می ریم.
- آخه می ترسم روز اول کار توی سال جدید مواخذه بشم .
- نفهمیدم !کی جرات می کنه آبجی کوچولوی من رو مواخذه کنه؟
اتومبیل را به حرکت در آورد و بسرعت به راه افتاد .در بین راه پرسیدم:
- شبم که می آیی دنبالم؟
- بله، مگه میشه تو رو با این وضعیت تنها بذارم؟خودم میام دنبالت، البته باعث افتخار بنده است که از حضور شما مستفیض بشم.
- ممنون عزیزم ، پس خودم تماس می گیرم
در بین راه از او خواهش کردم تا گلهای گلدانم را تهیه کند. سپس خداحافظی کردم و به شرکت رفتم .دلهره ای را که به جانم چنگ اندخته بود مهار کردم و با کشیدن نفسی عمیق وارد شدم . همان تمیزی و سکوت همیشگی ، همه جا را در بر گرفته بود . گلها را در گلدان قرار دادم و به آبدارخانه رفتم تا مقداری آب بیاورم. در کمال ناباوری آقا حیدر را در حال درست کردن چای دیدم .با شنیدن صدای پایم سربرگرداند و لبخند زشتی تحویلم داد!
- به به، سلام خانوم، صبح بخیر، عیدتون مبارک!
چیزی نمانده بود از ترس بیهوش شوم .اخم کردم و گفتم :
- سلام، سال نو شما هم مبارک!
بلافاصله لیوانی آب برداشتم ، اما قبل از خارج شدن صدایش را شنیدم .
- چرا زحمت می کشید؟ اجازه بدید خودم براتون می آرم .
بدون اینکه پاسخی بدهم خارج شدم .هرگز ندیده بودم که او صبح به این زودی به شرکت بیاید. اصولا او آخرین نفر بود.پس چرا امروز از من هم زودتر آمده بود؟!
آب گلدان را عوض کردم و پشت میز قرار گرفتم .فعالیت کردن با یک دست واقعا مشکل و طاقت فرسا بود .در دل آرزو کردم که فرزاد هر چه سریعتر از اتاقش خارج شود و مرا از شر آن موجود مزاحم نجات دهد، ولی نگاه رمیده و میخکوب شده من بر در بسته اتاق او، حکایت از آن داشت که هنوز از مسافرت برنگشته است .
نمی دانم چقدر مشغول کار بودم که متوجه شدم دستی، فنجانی چای که در کنار آن گلسرخی قرار داشت، روی میز نهاد .نگاهی به فنجان ، گل و متعاقب آن آقا حیدر کردم و متوجه لبخند کذایی روی لبش شدم . اخم کردم و با صدایی خشن گفتم:
- من کی از شما چایی خواستم؟ لطف کنید دیگه هرگز بدون اطلاع من از این لطفها نکنید.متوجه شدید؟!
در کمال وقاحت سری تکان داد.
- بله خانم .حالا چرا اخم می کنید؟
این را گفت و با لبخندی زشت دور شد .دلم میخواست تمام تنفر و عصبانیتم را با فریادی بر سرش بکویم .انگشتانم را با حرص روی کلیدهای کیبورد فشردم و برای نخستین بار از خدا خواستم همکارها هرچه سریعتر به شرکت برسند.
انتظارم زیاد طول نکشید و الهام از راه رسید .چنان از دیدنش شادمان شدم که متعجب شد .با حسی متفاوت از همیشه،به دلیل پیوند عاطفی شایان با او، در آغوش کشیدمش و صورتش را بوسیدم . پس از او فرشاد و بعد هم فهیمه خانم رسیدند .سال جدید را به آنها تبریک گفتم و صورت فهیمه خانم را بوسیدم .با آمدن آنها، مزاحمتهای آقا حیدر هم خاتمه یافت و من در مقابل سوالات مکرر آنها در مورد اوضاع دستم، خاطره ماندگار آن روز را به اختصار برایشان تعریف کردم .
هرکس مشغول کار خود شد و این در حالی بود که من بی تابانه دلم می خواست از فرزاد خبر بگیرم ولی شرمی مرموز مرا وادار به سکوت میکرد .
بعد از ظهر بود که فهیمه خانم بعد از قطع تلفنش خطاب به ما گفت :
- بچه ها، آقای متین بود! گفت بزودی بر می گرده ولی دقیقا مشخص نکرد چه موقع!
همه مجددا سرگرم کار شدند ولی من دیگر حوصله نداشتم .نمی دانم چرا دلگیر شدم!
با زنگ تلفن روی میز، رشته افکارم پاره شد .با بی حوصلگی آن را برداشتم .پس از چندبار الو گفتن و نشنیدن جواب ، با عصبانیت ارتباط را قطع کردم .این سومین بار بود که در طول آن روز مزاحمی به خط من زنگ می زد . هنگام رفتن، چون حضور آقا حیدر را در شرکت خطرناک می دیدم همزمان با الهام خارج شدم و چون شایان به دنبالم می آمد، آنقدر اصرار کردم تا الهام هم راضی شد ما را همراهی کند .بطرز عجیبی از بوجود آمدن این ارتباط خوشحال بودم و وقتی می دیدم که شایان و الهام با صورتهای گل انداخته و کاملا دستپاچه بهم سلام می کنند، بسختی جلوی خنده ام را می گرفتم .
پس از سلام و احوالپرسی و تبریک سال جدید، الهام محجوبانه گفت:
- شرمنده ام که مزاحمتون شدم! راستش من به شیدا جون گفتم که خودم تنها می رم
شایان لبخندی زد و با تواضع گفت:
- اختیار دارید خانم پناهی، وظیفه است !
بقیه مسیر به تعریف خاطرات و لحظه های شیرین تعطیلات عید سپری شد و این در حالی بود که این روال تا دو روز دیگر نیز ادامه داشت .نگاههای مشتاق شایان از آینه و صورت سرخ از شرم الهام، حکایت عشقی پاک و زیبا داشت که می رفت تا در آشیانه قلبشان پا بگیرد و من بیشتر از همه خوشحال و مسرور بودم .در طی این مدت رفتارهای گستاخانه آقا حیدر نیز همچنان ادامه داشت و این مساله در نبود فرزاد آزار دهنده تر جلوه میکرد. با خود تصمیم گرفتم بمحض آمدنش با مطرح کردن این موضوع ، تدبیری اندیشه کنیم .
روز سوم شروع کار، مثل همیشه با چند شاخه گل وارد شدم .سلام آقا حیدر را خیلی کوتاه جواب دادم و پشت میز نشستم .نگاهی به در بسته اتاقش انداختم؛ باز هم نیامده بود. دلگیر و بی حوصله از تاخیر طاقت فرسایش زیر لب زمزمه کردم:
- بیشتر از اونچه فکر میکردم دلم برات تنگ شده دیوونه از خود راضی!
لبخند کم جانی زدم و بلافاصله به دنبال تکمیل کردن پرونده ای به اتاق بایگانی رفتم ، ولی هر چه جستجو کردم آن را نیافتم .بخاطر آوردم که دیروز هنگام مطالعه، آن را روی میز کنار دیوار شیشه ای جا گذاشتم .از کم حواسی ام خنده ام گرفت و بیرون آمدم . هنگامی که برای برداشتن پرونده از روی میز خم شدم، احساس کردم رایحه ای آشنا، مشامم را نوازش می دهد. به ذهنم فشار آوردم این عطر دلنشین متعلق به کیست که ناگهان صدایی تپش قلبم را از کار انداخت .
- سلام خانم رها!
با ناباوری پرونده را با یک دست در بغل فشردم و به عقب برگشتم! از دیدنش چنان جا خوردم کم مانده بود از هوش بروم .شوقی مرموز در زیر پوستم دوید و با مکثی طولانی که به خنده او منجر شد با لکنت گفتم:
- سلام........از.......بنده اس آقای متین!حالتون چطوره؟
- متشکرم ، به لطف شما، سال نو مبارک
- ممنونم .سال نو شما هم مبارک!از دیدنتون خوشحالم .چقدر ناگهانی و بی خبر اومدید!
دستش را در جیب شلوارش پنهان کرد .
- منم از دیدنتون خوشحالم .در ضمن اینجا همه می دونستند من کی می آم!
نگاه مبهوتی به جانبش انداختم.
- همه؟!پس چرا من خبر نداشتم؟!
لبخند پر رنگتر شد و بسمت دفترش رفت .
- شاید چون براتون مهم نبود!بهر حال امیدوارم که تعطیلات بهتون خوش گذشته باشه .لطف می کنید پرونده کارهای این مدت رو به دفترم بیارید؟
- بله البته ، همین الان می آرم خدمتتون
با خودم فکر کردم:« چرا هیچکس به من نگفت که اون کی می آد در صورتی که برام خیلی مهم بود؟!»
گزارشات را داخل پوشه ای قرار دادم به دفترش بردم .در کت و شلوار شکلاتی رنگش مثل همیشه جذاب و آراسته می نمود .لبخندی زدم و پوشه را روی میز قرار دادم .با دستهای گره شده بر روی سینه خیره نگاهم میکرد، از تراوش حس شناور در نگاهش، موجی از حرارت به صورتم هجوم آورد و شرمیگنانه سر به زیر انداختم .پس از چند لحظه طولانی ، با صدایی مملو از مهربانی و صمیمیت پرسید:
- خدای من! تو چه بلایی سر خودت آوردی؟!
در حالیکه شیطنتم حسابی گل کرده بود پرسیدم:
- سفر خوش گذشت آقای متین؟!راستی نتیجه قرار دادها رضایت بخش بود؟!
لبخندی زد و با همان ژست قبلی، به سمتم آمد و روبرویم ایستاد:
- اول من سوال کردم .نمیخوای جوابم رو بدی؟ از صبح که وارد شرکت شدم و تو رو با این وضع دیدم نگران شدم
- ولی من ترجیح می دم در مورد مسائل کاری صحبت کنم!
- ولی من ترجیح می دم در مورد دلتنگی هام در اونجا صحبت کنم!
نفهمیدم منظورش از دلتنگی چه بود ، ولی بشدت دلم میخواست تلافی تمام روزهایی را که نبود و من در فکرش بودم، سرش در آورم! با سماجت گفتم :
- پس رضایت بخش بود که به این زودی برگشتید!
از شیطنتم لبخندش غلیظ تر شد .
- ازت خواهش می کنم اینقدر احساسات من رو به بازی نگیر، من تحملم خیلی کمه! ولی بهر حال همه چیز عالی بود و من هم به دلایل کاملا شخصی، سفرم رو قطع کردم و به تهران برگشتم .حالا جوابم رو می دی؟!
فاتحانه خندیدم و گفتم:
- مشکل خاصی نیست؛ یه یادگاری کوچولو از سفر شماله!
با نگرانی نگاهی به دست بانداژ شده ام انداخت:
- شکسته؟!
- نه، یه بریدگی عمیقه که چندتا بخیه خورده
- چطور این اتفاق افتاد؟
از یاد آوری خاطرات آن روز ، خنده ام گرفت .
- از یه شیطنت کوچولو شروع شد و به یه بی احتیاطی ختم شد!
نگاه عمیقی به چهره ام افکند و گفت:
- امان از دست تو! اینطوری قول دادی مراقب خودت باشی؟
مرا دعوت به نشستن کرد و خودش روبرویم جا گرفت .بمحض نشستن از درد دستم که کمی ذوق ذوق میکرد، اخم کردم و جواب دادم:
- باور کنید من بی گناهم! اتفاقی بود که باید می افتاد.
او که کاملا متوجه حرکات من بود با نگرانی پرسید:
- هنوز درد داری؟خوب چرا اومدی سرکار؟!باید مرخصی می گرفتی و بیشتر استراحت میکردی
- نه آقای متین! من مشکل خاصی ندارم .با یه دست هم به کارم می رسم .کارها در نبود من با مشکل مواجه می شه
- بهر حال ازت میخوام که هر وقت مشکلی داشتی اصلا به شرکت و کار فکر نکنی
و با خنده اضافه کرد:
|
ابریشم |
07-24-2010 07:09 PM |
نترس از حقوقت کم نمی کنم!
لبخندی زدم و سرم را تکان دادم که ناگهان بیاد آقا حیدر افتادم
- راستی آقای متین! آقا حیدر.........
با شنیدن صدای زنگ تلفن روی میزش، جمله ام را نیمه تمام رها کردم ولی او همچنان منتظر بود
- لطفا ادامه بده آقا حیدر چی؟!
- ولی تلفن زنگ می زنه
- اصلا مهم نیست ، شما بفرمایید
- اجازه بدید بعدا در موردش صحبت کنیم .فعلا برمیگردم سرکار
سری به احترام تکان داد و بمست میزش رفت
- بسیار خب هر طور راحتی!
وقتی میخواستم از دفتر خارج شوم، بی اختیار نگاهم به روی گلدان سفالی بسیار زیبایی که درونش را انبوه گلهای نرگس شهلا پر کرده بود، ثابت ماند .اکثر گلها خشک شده و تعدادی از آنها هنوز باطراوت بودند .چیزی نمانده بود که از تعجب شاخ در آورم! کاملا اطمینان داشتم که قبلا هرگز آن را آنجا ندیده ام .پس او کی آن همه گل نرگس خرید که هیچکس متوجه نشده بود؟! با همان بهت و ناباوری سری تکان دادم و از اتاق خارج شدم .
سلام و روزبخیری به همکارها گفتم و مستقیما بسمت فهیمه خانم رفتم .
- فهیمه خانم، شما می دونستید آقای متین امروز میان؟!
در حالیکه مشغول پرونده ای بود لبخندی زد:
- بله عزیزم، چطور مگه؟
با دلخوری پرسیدم :
- پس چرا به من نگفتید؟!
- خب ، برای اینکه نپرسیدی!
حق با او بود اگر می پرسیدم حتما جواب می گرفتم .تشکری کردم و مشغول کار شدم .با حضور فرزاد در شرکت، آقا حیدر را به ندرت می دیدم و همین امر سبب شد که فعلا از تصمیم خود صرف نظر کنم .
بعد از ظهر مشغول کار در اتاق بایگانی بودم که تقه ای به در خورد و در پی آن فرزاد وارد اتاق شد .به احترامش به پا خاستم و روزبخیر گفتم
- روز شما هم بخیر و خسته نباشید و پرونده ای را روی میز قرار داد.
- این هم یه شرکت جدید دیگه ........همین قراردادیه که در سفر اخیرم بستم .لطفا ترتیبش رو بدین .مشکلی که ندارید؟
سری تکان دادم .
- ابدا! خیالتون راحت باشه .همین الان بهش رسیدگی می کنم
با نگرانی آشکاری که در نگاهش موج می زد پرسید:
- اگه دستتون ناراحتتون می کنه از خانم پناهی بخوام بیان کمکتون؟!
- خودم به تنهایی از عهده کارهام بر می آم، شما نگران نباشید!
لبخندی زد و محترمانه از اتاق خارج شد .با خروجش به این فکر افتادم که در طی این مدت هرگز جلوی همکارها طوری رفتار نمی کرد که روابط فی مابین شک کنند .لحن محبت آمیز و صمیمی اش فقط به مواقعی اختصاص داشت که تنها بودیم و من از این مساله کاملا خرسند بودم .
شدیدا سرگرم ساختن فایل جدید و دردسرهای مربوط به آن بودم که تلفن روی میزم زنگ زد:
- سلام سیندرلای کوچولو دست پاره پوره! خسته نباشید!
خنده ام گرفت.
- سلام باز چه خبر شده؟!
- ای بابا! کجای کاری دختر خوب؟ من یه ربعه که جلوی در منتظر جنابعالی ام!
- وای ببخشید .اصلا متوجه زمان نبودم!ولی شایان جان، من هنوز کمی از کارم مونده.....
با عصبانیت حرفم را قطع کرد:
- مونده که مونده!نمی خوای بگی که با اون دستت اضافه کاری هم می کنی؟ سریع بیا پایین منتظرم!
و بدون آنکه منتظر جواب من باشد تماس را قطع کرد. درمانده شدم .نگاهی به همکارها انداختم و به ناچار بسمت دفتر فرزاد .با دیدن من، لبخندی زد و خودکارش را روی پرونده زیر دستش رها کرد .
- اتفاقی افتاده؟!
- ببخشید آقای متین! اگه اجازه بدید من مرخص بشم .البته یک کمی از کارام مونده، ولی قول می دم فردا اول وقت بهشون رسیدگی کنم
با نگاهی مملو از مهربانی لبخند زد:
- اصلا موردی نداره! ببخشید که خسته ات کردم .برو منزل و به فکر کار هم نباش!
سپس انگار که چیزی را بخاطر آورده باشد، با دلواپسی پرسید:
- ولی چطوری میخوای بری، تو که نمی تونی رانندگی کنی؟!
- من رانندگی نمی کنم، برادرم اومده دنبالم
- بسیار خب، خیالم راحت شد .برو با خیال راحت استراحت کن!
تشکری کردم و به اتفاق الهام از شرکت خارج شدم .در بین راه جریان تلفن شایان و عصبانیتش را تعریف کردم و خندیدیم .بمحض نشستن در ماشین، شایان را مخاطب قرار دادم:
- از کی تا حالا اینقدر دیکتاتور شدی که من خبر ندارم؟! تو که از این اخلاقها نداشتی؛ خدا به داد زنت برسه!
لحن شوخ من ، او و الهام را به خنده انداخت .جواب داد:
- از وقتی که جنابعالی به فکر سلامتی ات نیستی، آخه دختر کی گفته تو با این وضعیت اضافه کاری هم وایستی؟ بد می گم خانم پناهی؟
- البته که نه! حق با آقای رهاست شیدا جان، سلامتی تو از هرچیزی مهمتره!
- در هر صورت برادر عزیزم، باید بدونی که من فردا تا آخر وقت توی شرکت می مونم .اولا که دست من دیگه داره خوب می شه، دوما من مسئولیتهایی دارم که نمی تونم اونها رو نادیده بگیرم .تو که می دونی من چقدر روی این مسائل حساسم .
صبح فردا بمحض ورود به شرکت ، با جدیت دنباله کار نیمه تمام دیروز را گرفتم و آنقدر خود را سرگرم کار کردم که متوجه نشدم فرزاد با آن قیافه جذاب و خندان چه موقع، روبرویم حاضر شد! با عجله برخاستم و سلام و روز بخیر گفتم:
- سلام ، فکر میکردم امروز به شرکت نمی آی!
- نه، ابدا .من کارهام رو به یک جا نشستن توی خونه ترجیح می دم آقای متین! تازه کلی از کارهام عقب افتاده!
لبخندی تحویلم داد:
- چه دختر خوب و وظیفه شناسی! من باید حسابی از تو ممنون باشم
- اختیار دارید .من فقط دارم به وظیفه ام عمل می کنم
- می شه خواهش کنم چند لحظه از وقتت رو به من بدی و همرام بیای؟
نمی دانم نگاه خیره و نافذ آن چشمهای عسلی بود که تپش قلبم را زیاد کرد یا لحن مرموز و قاطعانه اش! بدون آنکه قدرت کوچکترین مخالفتی داشته باشم سرم را تکان دادم و همراهی اش کردم . نزدیک دفتر ایستاد و با دست اشاره کرد اول من وارد شوم .از احترامش تشکر کردم و او پس از وارد شدن، به آرامی پشت میزش قرار گرفت. در حالیکه هنوز همانطور با دقت براندازم میکرد گفت:
- بیا اینجا، میخوام یه چیزی نشونت بدم!
|
ابریشم |
07-24-2010 07:10 PM |
از حال و هوای بوجود آمده بشدت کلافه شدم . قلبم دیوانه وار به قفسه سینه ام می کوبید و حالم را منقلب میکرد .خیلی آهسته بسمت میزش رفتم .در حالیکه لبخندی محو در صورتش خودنمایی میکرد ، جمله ای را زیر لب نجوا کرد که متوجه آن نشدم .آرام روی صندلی جا گرفتم و او هم از کیف دستی که همیشه همراهش بود ، بسته ای را خارج کرد و به سمتم آمد .روبرویم ایستاد و بسته را به طرفم گرفت .نگاهی توام با بهت و ناباوری به بسته و سپس او کردم .
- این دیگه چیه؟!
لبخند ملیحی را مکمل نگاه پر شور و لحن دلنشین کرد.
- برگ سبزی است تحفه درویش! البته می بخشی که یه کمی دیر شد، دنبال فرصت بودم .
زبانم از تعجب بند آمد و چیزی نمانده بود که از هوش بروم ! او عیدی تمام همکارها را یک چک با مبلغی قابل توجه بود، پیش از شروع سال جدید پرداخت کرده بود .من هم آن را طبق معمول، مستقیما به حسابی که پدر پس از شروع فعالیتم در آن شرکت برایم باز کرده بود، واریز کردم .پس، دادن آن هدیه آن هم بعنوان عیدی لزومی نداشت .شاید هم عیدی نبود و یک هدیه بود! حالا باید چکار میکردم!؟ اگر دستش را رد میکردم که دور از ادب بود، اگر هم می گرفتم.........
صدایش رشته افکارم را پاره کرد:
- قبولش نمی کنی؟خواهش می کنم !
خدای من! چقدر حالت نگاه و طرز بیانش معصومانه بود .آنقدر زیاد که برای لحظاتی باور نکردم این همان فرزاد متین قدرتمند و خشن رئیس شرکت است که من همیشه از او وحشت داشتم !پسری معصوم و زیبا روبرویم ایستاده بود که چهره اش د راین حالت، بیشتر به بچه ها شبیه بود تا یک مرد پر جذبه! صداقت چشمهایش به تمام تردیدهایم خاتمه داد.ایستادم و با دستهایی لرزان، بسته را که بطرز زیبایی کادو پیچ شده بود گرفتم .
- وا.......قعا.........ممنونم اقای متین! نمی دونم چطوری باید ازتون تشکر کنم!
دستهایش را درهم قلاب کرد .
- تشکر لازم نیست من کاری نکردم .گفتم که ناقابله!ارزش مادی این هدیه، در مقابل ارزش معنوی وجود تو اصلا قابل مقایسه نیست!
چیزی مثل سرب داغ در رگهایم جاری شد . در حالیکه نگاه شرمزده و تبدارم همچنان به زیر بود گفتم:
- ولی لازم نبود شما اینقدر زحمت بکشید............من بازم ازتون متشکرم
سکوت ممتدش باعث شد به صورتش نگاه کنم. از آن شور و هیجان چند لحظه قبل خبری نبود و غمی عمیق و آشنا در چشمهایش لانه کرد .با صدای ناله مانندی که قلبم را به درد آورد گفت:
- پس من چه جوری باید بگم که.............
لحظاتی سکوت کرد و در حالیکه با کلافگی چنگی میان موهایش می زد، جمله اش را نیمه تمام گذاشت و به سرجایش بازگشت .در کمتر از چند ثانیه همه چیز به حالت عادی برگشت .نگاهش دوباره به همان نگاه مقتدر و پر جذبه فرزاد متین رئیس شرکت تغییر شکل داد!لیستی از روی میز برداشت و به طرفم گرفت .
- خب بهتره به کارهامون رسیدگی کنیم! لطفا زحمت این رو بکشید .یه لیست از کل داده ای شرکت در سال گذشته رو برام بیار .به خانم کریمی هم بگو بیاد تا توی بررسی تراز نامه کمکم کنه.
با حالتی آمیخته به گیجی لیست را گرفتم .
- چشم؛ همین الان ترتیب همه رو می دم .ولی در هر صورت باز هم از لطف شما متشکرم آقای متین، امیدوارم لیاقت اینهمه محبت شما رو داشته باشم!
- دیگه هیچوقت این جمله را نشنوم! گفتم که اصلا قابل تو رو نداره
سرم را به نشانه احترام تکان دادم و از در خارج شدم .هنوز هم منگ بودم و اگر آن بسته در دستم نبود ، گمان میکردم که تمام آن اتفاقات در خواب رخ داده است!
پشت میزم قرار گرفتم و با افکاری مغشوش و بی نتیجه ، بسته را با احتیاط داخل کیفم قرار دادم.
تمام ساعات باقیمانده را در دریای افکار متلاطم و آشفته ام غرق بودم؛ آنقدر که اصلا متوجه گذر زمان و حضور همکارها در شرکت و رفتن و آمدنشان نشدم! دائما در این فکر بودم که داخل آن بسته چیست ، اصلا چرا او برایم هدیه آورده بود؟ چرا جمله اش را نیمه تمام گذاشته بود؟ یعنی او به من علاقه داشت؟ از تصور فکر آخر، هاله ای از احساسی ناشناخته، فضای قلبم را در بر گرفت . اگر این اتفاق رخ می داد، چکار میکردم؟ اگر من هم به او علاقمند شوم؟ اگر گذشته باز تکرار شود؟ تمام وجودم از غمی مرموز لبریز شد .برای هیچکدام از این سوالها پاسخی نداشتم و این آزارم می داد.
باز هم شب شد و شایان تماس گرفت. با اصرار از او خواستم تا در شرکت بمانم و الهام را به تنهایی به منزل برساند .او پذیرفت والهام راضی نشد .بقیه همکارها هم یکی یکی خداحافظی کردند ومرا در دنیای درد آلود افکارم تنها گذاشتند. ساعاتی بود که بی وقفه مشغول کار بودم .با خستگی مفرط برخاستم و فنجانی چای ریختم .پوشه کم قطری را که در دست داشتم محکم فشردم و یکی از پنجره های دیوار شیشه ای را باز کردم تا هجوم هوای ملایم بهاری را تنفس کنم .جرعه ای از چایم را نوشیدم و در حالیکه بی هدف پوشه را ورق می زدم، زیر لب زمزمه کردم:
|
ابریشم |
07-24-2010 07:10 PM |
دلم نمیخواد باور کنم ولی انگار بیشتر از اونچه فکر میکردم برام مهم هستی!
از تجسم چهره معصوم و نگاه لبریز از مهربانی اش، قلبم بشدت به تپش افتاد و لبخند محزونی روی لبهایم جا خوش کرد.
- خدایا !خودت کمکم کن، من تحملش رو ندارم!
در همین افکار بودم که صدای زنگ تلفن روی میزم بلند شد. با عجله بسمت میز برگشتم که گوشه لباسم به دسته صندلی وسط سالن گیر کرد! در همان لحظه استثنایی در دفتر فرزاد باز شد و با قدمی بلند به جلو آمد که ناگهان برخوردی غیر ارادی بین ما رخ داد! فرزاد درست روبروی من بود و من محکم با او برخورد کردم و پوشه از دستم رها شد .در کسری از زمان، او هم که بر اثر شدت ضربه تعادلش را از دست داده بود، مرا که میان زمین و آسمان معلق مانده بودم، گرفت و با فریاد من ، همزمان با هم به زمین خوردیم! بقدری این حادثه سریع و آنی رخ داد که برای چند لحظه هر دو مبهوت و وحشتزده بی حرکت ماندیم! دردی شدید از ناحیه دستم در تمام بدنم پیچید .بلافاصله بلند شدم و ایستادم .رعشه ای عجیب بدنم را فرا گرفت و قدرت انجام هیچ حرکتی را نداشتم .او هم پس از چند لحظه از روی زمین بلند شد .صدایش بسختی می لرزید:
- خدا خیلی بهت رحم کرد. ممکن بود سرت به پایه صندلی برخورد کنه!
او با دست به پایه صندلی اشاره کرد ولی من با چشمهای گشاد شده فقط به او نگاه میکردم و نفس نفس می زدم .حتی قدرت اینکه موهایم را از جلوی صورتم کنار بزنم نداشتم! فرزاد که متوجه ترس من شده بوئ، دستی به لباسهایش کشید و پس از مرتب کردن آنها، به آرامی بسمت شال حریر بیچاره ام که پخش زمین شده بود، رفت .آن را برداشت و سر به زیر و محجوبانه بطرفم گرفت .وقتی دید حرکتی نکردم قدمی جلوتر آمد و آرام آن را روی سرم انداخت. با چهره ای متبسم دستم را گرفت و روی مبل نشاند .همچون عروسکهای کوکی، بدون کوچکترین اعتراضی خود را به او سپردم!
بلافاصله به آبدار خانه رفت و با لیوانی آب بازگشت .جلوی رویم، بر روی زمین نشست و لیوان را به طرف لبم نزدیک کرد. از تماس جسم سرد لیوان با لبهای ملتهبم تکانی خوردم و یک جرعه از آب را نوشیدم. با دلواپسی و صدایی دورگه پرسید:
- حالت خوبه؟!
هنوز نگاهش میکردم .باز هم نتوانستم حرفی بزنم و فرزاد با دیدن وضع آشفته ام، مقداری از آب لیوان را به صورتم پاشید! ناگهان تکانی خوردم و بی اختیار اشک سرازیر شد .لبهایش به لبخندی شکفته شد!
- چیه عزیزم؟! چرا گریه می کنی؟ حالا که خدا رو شکر به خیر گذشت!
- حا......لت........خوبه؟!
- آره خوب خوبم! هیچوقت به این خوبی نبودم؛ خیالت راحت باشه!
دستمالی به سویم گرفت.
- اشکهات رو پاک کن، برای چی اینقدر عجله میکردی؟!
دستمال را گرفتم و بلافاصله موهایم را زیر روسری پنهان کردم.
- صدای زنگ تلفن، دستپاچه ام کرد.شما هم که یکباره از اتاق اومدید بیرون، تقصیر من که نبود!
- البته که تقصیر تو نبود ولی سعی کن همیشه آروم باشی .اگه خدای نکرده سرت به صندلی برخورد میکرد، اونوقت من چکار میکردم؟! نمی گی چه بلایی سرمن بیچاره می آوردی؟!
با خجالت سر به زیر انداختم.
- معذرت میخوام!
لبخند پرمعنایی زد و بلافاصله به آبدار خانه رفت . هنوز حالم مساعد نشده بود .قلبم بی دلیل می زد و دست و پایم می لرزید.نگاهی به دست مصدومم انداختم هنوز کمی درد داشت .به آرامی برخاستم و به سمت میزم رفتم
روسری ام را محکم کردم و کیف دستی ام را برداشتم .در همین حین فرزاد هم از آبدار خانه خارج شد.
- آماده شو تا برسونمت؛ با این حالی که تو داری صلاح نیست تنها بری!
نگاهی به چهره اش انداختم .با آن دست و صورت شسته و موهای خیس و مرطوبی که به پیشانی چسبیده بود، چنان قیافه دلنشینی پیدا کرده بود که بی اختیار دلم لرزید! لبخندی زدم و او هم متقابلا لبخند زد .پس از برداشتن وسایلش ، در را قفل کرد و به راه افتاد .جلوی در آسانسور ایستاد تا من وارد شوم .در تمام مدتی که در کنارش قدم می زدم، سر به زیر داشتم و کلامی بین ما رد و بدل نشد، ولی سنگینی نگاهش را کاملا احساس میکردم .به نگهبان جلوی در با آن نگاه مهربان و لبخند معنی دار، با شرمی دخترانه خسته نباشید گفتم و دوشادوش فرزاد از ساختمان خارج شدم. مدتی را در انتظار ایستادم تا ماشین را از پارکینگ خارج کرد و سپس به راه افتادیم .تا رسیدن به مقصد ، هیچکدام حرفی نزدیم و به موسیقی دلنواز و غمگینی که پخش می شد گوش دادیم .وقتی جلوی خانه نگه داشت، آرام و به زحمت گفتم:
- بابت همه چیز ممنون، بابت هر اتفاقی که از صبح تا حالا افتاده!
- چند بار بگم! من کاری نکردم که نیاز به تشکر داشته باشه .
به آرامی نگاهی به سویم انداخت و ادامه داد:
- خواهش می کنم مراقب خودت باش! می ترسم تو با این سر به هوایی ات بلایی سرخودت بیاری! به من قول می دی از این به بعد بیشتر مراقب خودت باشی؟
لبخندی به رویش زدم .
- باشه چشم! خواهش می کنم اگر قابل می دونید تشریف بیارید داخل منزل.خانواده ام از دیدنتون خوشحال می شن.
با قدر شناسی سرش را تکان داد.
- واقعا متشکرم .باشه واسه یه فرصت مناسبتر !
خداحافظی کردم و پیاده شدم و آنقدر ایستادم تا اتومبیلش در خم کوچه ناپدید شد .با خودم گفتم:« این بازیهای روزگاره که دائما ما رو سر راه هم قرار می ده و مجبورمون می کنه بهم فکر کنیم!»
باز از یادآوری آن حادثه خطرناک ام شیرین، تپش قلبم بالا رفت و جریان خون داغی را در رگهایم احساس کردم.
دستم را روی گونه های ملتهبم گذاشتم و با کشیدن نفسی عمیق، وارد حیاط شدم و شایان را دیدم که روی تاب نشسته و غرق در فکر است . به آرامی به سمتش رفتم و برگ تازه روییده شده ای را از درخت کندم.
- سلام شایان جان، چرا اینجا نشستی؟!
- سلام ، خسته نباشی همینطوریی، فکر میکردم.......دستت چطوره؟
- عالی! از این بهتر نمی شه .فکر می کنم دیگه باید پانسمانش رو باز کنم
تا آمدم بپرسم که به چه موضوعی می اندیشد، پدر و مادر هم به حیاط آمدند .سلام کردم و با تعجب پرسیدم:
- لیلی و مجنون کجا تشریف می برند؟!
پدر خندید و نیشگونی از صورتم گرفت:
- پدر سوخته رو ببین ها! با همه آره با ما هم آره؟!
همه خندیدند و من برای فرار از حملات بعدی، پشت سر شایان سنگر گرفتم .مادر جواب داد:
- جایی نمی رفتیم .دیدیم امشب هوا عالیه ، تصمیم گرفتیم شام رو بیرون بخوریم، چطوره؟
لبخندی از سر رضایت زدم و صورت هر دویشان را بوسیدم و پس از تعویض لباس به آنها پیوستم .
وقتی خودم را برای خواب آماده میکردم، ناگهان به یاد جعبه اهدایی فرزاد افتادم. با عجله بسمت کیفم رفتم و جعبه را همانند شیئی گرانبها خارج کردم . به آرامی روی تخت نشستم .قبل از آنکه در آن را باز کنم .سعی کردم حدس بزنم چه چیزی ممکن است داخلش باشد .جعبه را نزدیک گوشم تکان دادم .هر چه که بود جسم نسبتا سنگینی بود . با هیجانی غیر قابل توصیف و چشمانی مشتاق در جعبه را باز کردم و در میان پوشالهای رنگی، حبابی را بیرون کشیدم .حبابی به شکل نیم دایره که داخلش را مایع بی رنگی شبیه به آب پرکرده بود . وسط حباب در میان چند درخت به شکوفه نشسته بهاری و گلهای رنگارنگ، دخترکی ایستاده بود که لباسی رویایی به تن داشت.موهای مشکی و زیبایش آزادنه روی شانه رها شده و به پسری که توسط نردبان از درختی بالا می رفت تا برایش سیبی بچیند نگاه میکرد .با سروته کردن حباب ، هزاران شکوفه ریز و رنگی که با پولک درهم آمیخته بود، بر سر و روی آنها می ریخت .چهره های هر دو بقدری سرزنده و جوان بود که گویی زنده اند .بر روی پایه گوی هم با طلا نوشته ای به این مضمون حک شده بود:
« بهترین بهانه برای زندگی من»
بقدری زیبا و رویایی بود که بی اراده بوسه ای از خوشحالی بر آن زدم . چندین بار تکانش دادم ومشتاقانه صحنه ای را که جلوی چشمهایم شکل گرفته بود نگاه کردم . بدون شک این یکی از زیباترین هدیه هایی بود که در تمام عمرم گرفته بودم .گوی را همچون شئی مقدس به آرامی و با احتیاط روی پاهایم گذاشتم که ناگهان متوجه کاغذی درون جعبه شدم .با تعجب آن را خارج کردم . روی کاغذ با خطی خوش و زیبا نوشته بود:
«ذره تـــا مــــهر نــــبیند بــه ثـــریا نــــرسد
ز آسمان بگـذرم، ار بـرمـنت افتد نــظری
تقدیم به تو که وجودت از ناز، کلامت از عشق و حضورت از زندگی الهام گرفته است .برایم بمان که سرآغاز بودن منی»
فرزاد
در باورم نمی گنجید .چقدر زیبا و پرشور نوشته بود!پس او بالاخره مهر سکوتش را شکسته و به علاقه اش اعتراف کرده بود. باز همان احساس سمج و عذاب دهنده در سرم فریاد می زد:« تقصیر تو شد! تو اجازه دادی اینقدر گستاخ بشه! نباید بذاری پاشو از حد خودش فراتر بذاره! اون داره از احساسات تو سوء استفاده می کنه! نامه رو پاره کن و اهمیتی نده!»
سرم را بشدت تکان دادم و با بغضی آهنین زمزمه کردم:« برو مزاحم! چرا دست از سرم بر نمی داری؟»
قطره اشک درشتی را که از چشمهایم سرخورد و روی گونه ام شیار ایجاد کرد، نادیده گرفتم و کاغذ را آهسته بمست لبهایم نزدیک کردم. بوسه ای گرم و غمگین بر آن زدم . حالا تکلیف خود را می دانستم و جنس لطیف و آسمانی احساسم را شناختم . با صدایی خفه و مرتعش از بغض نالیدم:« دوستت دارم فرزاد، دوستت دارم!»
با صدای بلند به گریه افتادم. حالا در می یافتم که من بی آنکه خواسته باشم، او را دوست داشتم .واین حقیقتی بود انکار ناپذیر که باعث غمی گنگ تمام وجودم را فرا بگیرد .چرا که فرزاد نمی دانست من قبلا نامزد داشته ام و حتی مدتی را در بیمارستان روانی بستری بودن ام.نه قادر بودم این حقیقت تلخ را کتمان کنم و نه می توانستم به او دروغ بگویم .پس بهتر دیدم که این عشق را در نطفه خفه کنم . با حالی آشفته و قلبی آکنده از غم ، آهسته و بیصدا به حیاط رفتم .باران بهاری باریدن گرفته بود و قطرات ریز آن بر سرو رویم می ریخت و روح ملتهبم را تسکین می داد.همان جا نشستم و ساعتها برای عشق مدفون شده ام اشک ریختم . در حالی که گوی بلورین ونامه فرزاد در دستم بود ، آنقدر گریستم که نزدیکهای صبح، خواب چشمهایم را در بر گرفت . بسختی از روی تاب برخاستم و به اتاقم پناه بردم .در حالیکه در قلبم سوزش عمیقی احساس میکردم ، زیر لب نالیدم:
- من رو ببخش فرزاد، من رو ببخش!
|
ابریشم |
07-24-2010 07:11 PM |
با حرکت دست مادر بر روی موهایم، چشم گشودم .احساس تلخ و عذاب آوری داشتم .گلویم بشدت درد میکرد و تمام استخوانهای بدنم تیر می کشید. زبان خشک شده ام را بر روی لبهایم کشیدم و بسختی گفتم:
- سلام مامان ، ساعت چنده؟
چهره اش بشدت خسته و نگران بود .
- سلام عزیزم .ساعت 2 بعد از ظهره .نگران هیچ چیز نباش و با خیال راحت استراحت کن
- 2 بعد از ظهر ؟! ولی من باید برم شرکت
- تو هیچ جا نمی ری! صبح که شایان اومد صدات کنه . متوجه شد که حسابی تب داری و هذیون می گی .بلافاصله دکتر رو خبر کردیم .اونم گفت که سرماخوردگی شدیدی گرفتی .برات استراحت مطلق نوشته .در ضمن پانسمان دستت رو هم باز کرد .من تمام امروز کنارت هستم .دیگه کار تو از مدرسه من که مهم تر نیست!
در همین هنگام شایان وارد اتاق شد و در حالیکه چهره اش از خستگی و اضطراب حکایت میکرد، با دیدنم لبخندی زد.
- به به، شیدا خانم! شکر خدا بالاخره چشمات رو باز کردی؟ بابا ما که داشتیم از نگرانی پس می افتادیم!
لبخندی به رویش زدم .
- نترس عزیزم، بادمجون بم آفت نداره!
- دیگه این حرف رو نشنوم! من همه اش به مامان می گم برای تو اسپند دود کنه ، آخه از بس که خوشگلی تو رو چشم می زنن ، اما کو گوش شنوا؟! ولی خودمونیم شیدا، وقتی تب می کنی و لپات گل می اندازه چقدر قشنگتر می شی!
من و مادر به لحن بامزه اش خندیدیم و من بشدت به سرفه افتادم .سرفه هایی خشک و وحشتناک که تا عمق سینه ام را می سوزاند .اشک در چشمهایم حلقه زد و قفسه سینه ام را ماساژ دادم .شایان با حرکاتی دستپاچه از کنار تخت ، شربتی را برداشت و در حلقم ریخت .وقتی آرام گرفتم دوباره خوابیدم و او پتو را تا زیر گلویم بالا کشید .
- بسه دیگه نیشت رو ببند! ما نخوایم شما بخندی کی رو باید ببینیم؟
چشمهای تبدارم را که به سوزش افتاده بود باز کردم و لبخند زدم .چقدر بدجنس بود این شایان!مادر با دلواپسی گفت:
- تا یه کمی استراحت کنی ، می رم برات سوپ می آرم.
با رفتن مادر ، خاطره تلخ شب گذشته در ذهنم جان گرفت .تازه بخاطر آوردم که تمام دیشب را زیر باران و بدون داشتن لباس مناسب گریه کرده بودم .ناگهان به یاد هدیه فرزاد افتادم .با وحشت نظری به دور اتاق انداختم .دقیقا یادم نبود دیشب آن را کجا گذاشته ام .شایان که تا آن لحظه بی صدا در کنارم نشسته بود، دستم را گرفت:
- چیه؟ دنبال چیزی می گردی؟!
جعبه را از کنار تخت برداشت و به طرفم گرفت .آنقدر دستپاچه شدم که قلبم به تپش افتاد .با نگرانی پرسیدم :
- اینا کجا بودند؟!
نگاهی خیره و با معنی به چشمهایم انداخت:
- وقتی بالای سرت رسیدم اینا توی دستت بود .الان هم اینجاست .نگران نباش!
حس کردم تمام صورتم از خجالت گلگون شده است .به هیچ وجه دلم نمی خواست فکر نادرستی به ذهن شایان خطور کند .با ناراحتی گفتم :
- من برات توضیح می دم شایان! قضیه اونطوری نیست که تو فکر می کنی! راستش.......
انگشت اشاره اش را روی لبهایم گذاشت و به آرامی زمزمه کرد:
- اولا که من از تو توضیح نخواستم ؛ تو دختر عاقلی هستی و مسلما کاری رو بدون دلیل انجام نمی دی. در ثانی همه چیز باشه برای یه فرصت مناسبتر.
با نگاهی مملو از قدر دانی پلی به دریچه دیدگان مهربانش زدم .پیش از آنکه چشمهایم را برای استراحت ببندم، مادر با سینی محتوی غذا وارد شد .پس از خوردن غذاهای رژیمی و داروهای تجویزی دکتر، به خواب عمیقی فرو رفتم .
با شنیدن نجواهایی گنگ ، پلکهای تبدار و خمارم را گشودم و نگاهی به ساعت انداختم .ساعتها بود که در خواب به سر می بردم .تکانی به بدنم دادم و به زحمت روی تخت نشستم، تمام بدنم درد میکرد.گویی مرا داخل یک چرخ گوشت له کرده اند! با بی حالب از تخت پایین آمدم و به جمع خانواده پیوستم . مادر در حال تصحیح اوراق امتحانی شاگردانش بود و پدر با تلفن همراهش صحبت میکرد .شایان هم مشغول تماشای مسابقه فوتبال بود .برای حفظ تعادل، دستم را به دیوار گرفتم و با صدای دو رگه و خش داری سلام کردم.همه با تعجب نگاهم کردند ومادر شتابان به جانبم آمد.
- عزیز دلم ، چرا از رختخواب بیرون اومدی؟ تو باید استراحت کنی
- آخه مامان جان حوصله ام سر می ره...........من همین جا هم می تونم استراحت کنم!
شایان به کمکم آمد و مرا روی مبلی نشاند.
- خیلی خب مریض اخمو! فقط قول بده زود به اتاقت برگردی!
فرمانش را اجرا کردم و به احوالپرسی پدر جواب دادم .مادر مقداری غذا و آبمیوه برایم آورد .در حالیکه چشمهایم از تب و بی حالی می سوخت ، از شایان خواستم مرا تا اتاقم همراهی کند.
******************
چشمهایم را که گشودم، خانه در سکوتی نفس گیر فرو رفته بود .به عکس همیشه که از این آرامش بطرز عجیبی لذت می بردم ، این بار احساس کردم که این سکوت، قلبم را آتش می زند .بسختی از جایم برخاستم و به آشپزخانه رفتم . حالم نسبتا بهتر شده بود و میل به خوردن در من پدیدار گردیده بود .ولی سرفه های مکررم هنوز ادامه داشت .باز مثل همیشه یادداشتی بر روی در یخچال انتظارم را می کشید .ظاهرا مادر برای تهیه مواد خوراکی به فروشگاه محل رفته بود .لیوانی شیر ریختم و به قصد رفتن به اتاقم ، راهی شدم که ناگهان چشمم بر روی دستگاه تلفن ثابت ماند .چنان خیره نگاهش میکردم که گویی می خواستم آن را با نگاه ببلعم! با افکاری شیطنت آمیز به سمتش رفتم .از تصمیمی که اتخاذ کرده بودم .هیجانی مرموز زیر پوستم دوید .برای فرونشاندن التهابم، جرعه ای از شیر را نوشیدم و با تپش قلبی دیوانه وار و دستهایی لرزان شماره شرکت را گرفتم .با شنیدن صدای اولین بوق، آنچنان قلبم به دیواره سینه می کوبید که صدایش، گوشهایم را کر کرد. می دانستم که فرزاد در آن ساعت از روز حتما در شرکت است .صدای چهارمین زنگ که به گوشم رسید ، ناامیدانه قصد قطع ارتباط را داشتم که طنین صدای گرم و مردانه اش در گوشی پیچید .آه، پروردگارا! تازه دریافتم که چقدر دلتنگش بوده ام .صدایش بنحو عجیبی غمگین بنظر می رسید و دلم را به درد آورد. وقتی چند بار واژه « بله» را تکرار کرد و پاسخی نشنید، راتباط را قطع کرد .بغضی درشت به اندازه یک هلو در گلویم گیر کرد .لحظاتی بعد گوشی را سرجایش قرار دادم و با حرکتی عصبی، تمام شیر را سرکشیدم .دقایقی بعد مادر هم از راه رسید .خسته نباشیدی گفتم و به کمکش شتافتم .
پدر انشب کشیک داشت و شایان هم خودش را در اتاق حبس کرده و بسختی مشغول مطالعه بود .موقع صرف شام ، مادر مرا مخاطب قرار داد:
- راستی شیدا ، بعد از ظهر که خواب بودی ، یکی دوتا از همکارهات تماس گرفتن .اون خانومه که دوبار زنگ زد، یکبار هم صبح تماس گرفت .اسمش چی بود؟........آها خانم پناهی .
با شنیدن نام الهام، شایان تا بنا گوش سرخ شد و سر به زیر انداخت .خنده ام گرفت :
- خب چکار داشتند؟
- همه نگران حالت بودند .خانم پناهی وقتی فهمید بیمار شدی، ناراحت شد و گفت حتما به دیدنت می آد.
لبخند تلخی زدم .
- من که دو روزه استراحت کردم و فردا هم جمعه است .از شنبه بر می گردم شرکت.
پس از صرف داروهای بدمزه تجویزی دکتر، به رختخواب پناه بردم و با افکاری آزار دهنده، شب را به صبح رساندم .
کش و قوسی به بدنم دادم و پس از مرتب کردن تختخواب، بسمت پنجره رفتم و با کشیدن نفسی عمیق، ریه هایم را از هوای لطیف و لذت بخش بهاری پر کردم .دوش آب گرمی گرفتم و با سرحالی سعی کردم افکار مخرب و فرسایشی را از ذهنم دور کنم
بعد از ظهر همه دور هم نشسته بودیم و شایان یکریز و پی در پی در مورد خاطره رفتن به کوه همراه دوستانش صحبت میکرد؛ آنقدر که همه را به خنده انداخت . با شیطنت گفتم :
- وای شایان جان سرم رفت!چه خبرته؟ ناسلامتی من هنوز بیمارم ، بابا یه کمی مراعات کن!
پنجمین موزی را که برای خوردن برداشته بود با عصبانیت پرت کرد:
- منو مسخره می کنی زلزله؟! به حسابت می رسم!
همگی به خنده افتادیم و من قهقهه زنان موز را در هوا قاپیدم .
- حرص نخور برادر عزیزم! من که حرف بدی نزدم .حالا.........
با شنیدن صدای زنگ در ، جمله ام را نیمه کاره رها کردم .شایان در حالیکه برایم خط و نشان می کشید گوشی آیفون را برداشت و پس از چند لحظه گفت:
- شیدا ، خانم پناهیه .مثل اینکه اومده عیادتت!
نگاه حیرت زده پدر و مادر به جانبش چرخید .مادر با تعجب گفت:
- تو چرا اینقدر هول کردی؟! خب در رو باز کن دیگه!
در حالیکه از عکس العمل شایان قادر به کنترل خود نبودم .بلافاصله به اتاق رفتم و یک دل سیر خندیدم .صدای احوالپرسی میهمانها را بخوبی می شنیدم.پس از تعویض لباس به جمع پیوستم .نخستین کسی که به استقبالم آمد .الهام بود که با نگرانی چهره ام را کاوید .
- الهی قربونت برم شیدا جان، دلم برات تنگ شده بود .تو چرا ما رو بی خبر گذاشتی؟ همه نگرانت شدیم!
- مرسی عزیزم ، بعدا برات توضیح می دم
در پی او ، فهیمه خانم مرا در آغوش کشید و سپس دختر ظریف و بانمکی که با تعجب نگاهم میکرد .فرشاد خیلی زود مراسم معارفه را انجام داد:
|
ابریشم |
07-24-2010 07:11 PM |
- شیدا خانم، ایشون نرگس مجد، همسر بنده هستن!
با مهربانی صورتش را بوسیدم
- از آشنایی با شما خوشحالم .خیلی خوش اومدی عزیزم!
- اختیار دارید ، وظیفه بود . خوشحالم که حالتون بهتره .شما به همون اندازه که من شنیده بودم زیبا و متین هستید!
شنیدن کلمه « متین» آتشی به دلم زد . از تعریفش تشکر کردم و در کنار الهام نشستم .خیلی زود هرکس هم صحبتی یافت و مشغول گفتگو شد .نگاههای دزدانه و لبریز از عشق شایان و صورت شرمگین و لبخندهای محجوبانه و جذاب الهام، هرگز از نگاه تیزبین مادر دور نماند .الهام حتی بطور مخصوصی مرا هم زیر نظر گرفته بود که باعث تعجبم شد .
هنگام رفتن از همه شان تشکر کردم و به الهام قول دادم که فردا حتما به شرکت خواهم آمد .بعد از رفتن آنها به اتفاق مادر به آشپزخانه رفتیم تا تدارک شام شب را ببینیم .مادر پس از کمی حاشیه رفتن پرسید:
- راستی شیدا! این خانم پناهی رو چقدر می شناسی؟
- تقریبا خوب می شناسمش ، چطور مگه؟
لبخند نمکینی زد
- آخه می دونی .......
با ورود شایان ، جمله اش نیمه کاره ماند .
- مادر و دختر خوب با هم خلوت کردید! راست بگید چه نقشه ای می کشید؟
- خیلی بی مزه ای شایان! نمی تونی دو دقیقه جلوی اون زبونت رو بگیری؟
در حالیکه ناخنکی به ظرف سالاد می زد در جواب من گفت:
- خیلی زرنگی ها !من ساکت بشم که تو هی زبون بریزی؟!خدایا کی می شه یه دیوونه کله پوک که از جونش سیر شده بیاد و دست این آبجی کوچیکه من رو بگیره و ببره که بوی ترشیدگیش تا ته کوچه رفته!
- چه بی ادب !حالا خوبه جنابعالی سن پدربزرگ من رو داری!نکنه خیال کردی پسر هیجده ساله ای؟!
مادر به جر و بحث ما می خندیدکه باز شایان گفت:
- اصلا تقصیر منه که میخواستم خبرهای خوب بدم .مهران زنگ زد حال جنابعالی پرسید ، منم گفتم مهمون داری و حالت هم خوبه .کتی هم زنگ زد و گفت آقا کسری رو راضی کردن تا برای مراسم مهرداد هم اینجا باشن.
از خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم و گونه اش را بوسیدم :
- ولی چقدر عالی!ممنون داداش گلم!
- اّه اّ ه......... برو کنار کهیر زدم! مگه تو نمی دونی من به بوسیدن آلرژی دارم؟ خصوصا که طرف یه دختر ترشیده هم باشه!برو کنار حالم بد شد!
سبدی را که برای ریختن سبزی آورده بودم، محکم به طرفش پرت کردم که اگر فرار نمیکرد، حتما به سرش میخورد
- مگه دستم بهت نرسه نمکدون!
قهقهه زنان جواب داد:
- مامان جان بیا بیرون که اصلا امنیت جانی نداری!اینجا نوک حمله است!
این بار خودم هم خنده ام گرفت و برایش خط و نشان کشیدم .هنگامی که به بستر رفتم .از تصور اینکه فردا چگونه با فرزاد برخورد کنم بشدت اضطراب داشتم ولی تمامی وجودم از تاثیر تصمیمی که گرفته بودم لبریز از غم و اندوه شد .در خود مچاله شدم و بغضم را فرو خوردم .واین در حالی بود که از آینده مبهم و تاریکم سخت در هراس بودم.
بمحض ورود به شرکت همه چیز را با دقت زیر نظر گرفتم .گویی میخواستم با نگاهم اشیاء را ببلعم ! همه چیز مثل همیشه تمیز و منظم سرجای خود قرار داشت .تازه دریافتم که چقدر به محیط کارم وابسته هستم .گلها را در گلدان جاسازی کردم و با کلافگی نگاهی به ساعت انداختم .آنقدر استرس داشتم که نیمساعت زودتر از همیشه به شرکت رسیده بودم!خواستم به اتاق بایگانی بروم که سرفه های پی در پی ام آغاز شد و مرا سرجا نشاند .آنقدر سرفه کردم که سینه ام به سوزش افتاد .دستم را روی قفسه سینه ام فشردم .با رنجی بی نهایت سرم را به صندلی تکیه دادم تا با کشیدن نفسهایی عمیق، اندکی آرام بگیرم .در همان حالت بودم که صدای قدمهایی در محیط طنین انداخت .بدون اینکه چشمهایم را بازکنم به صدا که هر لحظه نزدیکتر می شد گوش سپردم .همان بوی آشنا و صمیمی در فضا منتشر شد و من به رفسات دریافتم که بمحض گشودن چشمهایم با فرزاد روبرو خواهم شد.مدتی در سکوت گذشت. چیزی نمانده بود زیر نگاه خیره اش که سنگینی آن را حتی با چشمهای بسته نیز حس میکردم ، له شوم .غمی که بر دلم چنگ انداخته بود مهار کردم و با چشمهای بسته گفتم :
هیچ کس ما را نمی آرد بخاطر، ای عجب
یاد عالم می کنیم اما فراموشیم ما
صدایش به زحمت به گوشم رسید :
- چرا این کار رو با من کردی؟!
با تعجب چشمهایم را گشودم .از دیدن شخص روبرویم چیزی نمانده بود قالب تهی کنم .فرزاد با سر و وضعی آشفته و حیرت انگیز و چهره ای عصبانی مقابل میز ایستاده و نگاه غضبناکش را به چشمهایم دوخته بود .همان لباسی را به تن داشت که آخرین بار بر تنش دیدم .اولین دکمه یقه و استینش باز بود .موهای خوش حالتش ، نامرتب و پریشان بهر سویی می رفت و ته ریشی کم و بسیار کوتاه بر صورتش خودنمایی میکرد. خیره در چشمهایش سرخش که رنگ عسلی و وحشی آن ناپیدا بود، میز را دور زدم و روبرویش قرار گرفتم .هرگز او را تا به این اندازه آشفته ندیده بودم .گویی که در این چند روز با آینه قهر کرده بود ! نگاه مبهوتی به سرتاپایش انداختم و گفتم:
- چی شده؟!تو چرا این شکلی شدی؟!
- فقط بگو چرا این کار رو با من کردی؟
- کدوم کار؟ مگه من چکار کردم؟!
مشتهایش را گره کرد و فریاد زد:
- به چه جراتی دو روز غیبت داشتی؟ کی به تو اجازه داده بی خبر به شرکت نیای؟
از فریاد بلندش بشدت ترسیدم و خودم را جمع و جور کردم.
- خواهش می کنم خودت رو کنترل کن .چرا عصبانی می شی؟ مگه تو نگفتی هر وقت خواستم می تونم به شرکت نیام ؟! به این زودی فراموش کردی؟
- بله گفتم ، ولی گفتم بی خبر برو؟ گفتم یه دفعه غیبت بزنه و همه رو از نگرانی دق مرگ کنی؟!
از عکس العملش یکه ای خوردم . فکر همه چیز را کرده بودم غیر از اینمورد!با لحن آرامی که کمی عذرخواهی هم چاشنی اش بود گفتم:
- خیلی خب ، معذرت میخوام!من دلیل کاملا موجهی برای غیبتم داشتم ، در ضمن حالا که اتفاقی نیفتاده!خیلی زود به سرکارم برگشتم !
با همان نگاه ملتهب ، قدمی نزدیکتر آمد و با صدایی آرام زمزمه کرد:
- توی این سه روز که برای جنابعالی خیلی زود گذشته ، بنده سه هزار بار مردم و زنده شدم ، می فهمی؟!
با چه اشتیاق عجیب و باور نکردنی ای رایحه دلنشین ادوکلنش را می بلعیدم!چه طور می توانستم بگویم که در تمام طول این چند روز دیوانه وار دوستش داشته ام و برای دیدنش بی قراری میکردم؟ با خجالت سر به زیر انداختم و نجوا کردم:
- من خیلی اتفاقی سرما خوردم .اصلا هم این سه روز لحظه ای خوبی نداشتم .خودت می دونی که وقتی آدم کسالت داره و بیماره ، هر لحظه براش یک قرن می گذره .در هر صورت اگه معذرت خواهی من راضیت می کنه من بازم می گم که ببخشید! تعمدی در کار نبود
با لحنی متفاوت پرسید:
- ببینم، از کی تا حالا « خودتون» جاشو با « خودت» عوض کرده ؟!
ناباورانه نگاهش کردم و با حاضر جوابی گفتم :
- از روزی که رئیس شرکت برای کارمندش هدیه می خره!
صدای قهقهه اش در فضا طنین انداخت .خودم هم نمی دانستم که چرا صمیمانه صحبت کردم! شاید چون پذیرفته بودم که دوستش دارم، شاید چون دلتنگش بوده ام!ولی چرا فاصله ها را بر می داشتم در حالیکه تصمیم گرفته بودم دیوار ضخیمی بین خودم و احساساتم بکشم؟! سنگینی نگاهش تا مغز استخوانم را می سوازند صدای نفسهای تند و بلندش مجبورم کرد که نگاهش کنم .
- اگه هزار بار هم معذرت خواهی کنی، جبران بلایی رو که سرم آوردی نمی کنه!
خنده ام گرفت.
- پس باید چکار کنم؟شما بفرمایید!
- اما از دست تو و چشمات که خواب و خوراک برام نذاشتین !طوری نگام می کنی که جرات دعوا کردنت رو هم ندارم .حالا حالت چطوره عزیزم، بهتر شدی؟!
از صراحت کلامش موجی از حرارت به صورتم دوید . لبم را به دندان گزیدم ولی پیش از آنکه کلامی بر زبانم جاری شود، ناگهان بیاد تصمیمی که گرفته بودم افتادم و قلبم به درد آمد . باید هر طور می توانستم همین جا خاتمه اش می دادم. ادامه این بازی تلخ و شیرین ، خطرناک بود!بلافاصله پشتم را به او کردم و با بغض نالیدم:
- نه، حالم خوب نیست..........چون......چون ما نمی تونیم به این بازی ادامه بدیم، باید همین جا تمومش کنیم .به نفع هر دوی ماست!
|
ابریشم |
07-24-2010 07:12 PM |
مرا دور زد و با ناباوری پرسید:
- متوجه منظورت نمی شم؛ این بازی نیست، یه حقیقته!تو از چی حرف می زنی؟!
دستم را مشت کردم
- خواهش می کنم واقع بین باش!این وسط موانعی هست که نمی تونم اونا رو نادیده بگیرم .بهتره چیزی نپرسی چون نمی تونم توضیح بدم .فقط همین قدر بدون که ما مجبوریم تسلیم بشیم!
با کلافگی چنگی میان موهای نامرتبش زد و پرسید:
- یعنی چی؟کدوم موانع؟چرا ما باید تسلیم بشیم، اصلا تسلیم چی؟!
کلامش را قطع کردم و با صدایی که از تاثیر بغض، بلندتر از حد معمول شنیده می شد گفتم:
- گوش کن آقای فرزاد متین! ما مجبوریم همه چیز رو همین جا تموم کنیم باید جلوی احساسی رو که هر لحظه پررنگتر می شه بگیریم.حالا متوجه شدی؟!
در حالیکه اشک حلقه شده در چشمهایم را پاک میکردم ، نالیدم:
- من رو ببخش!ولی متاسفانه ما باید همه چیز رو فراموش کنیم
چنان مبهوت و حیرتزده به صورتم خیره شد که گویی به گوشهایش اعتماد نداشت .
- تو رو خدا این بحث رو تمومش کن! شیدا من حتی تحمل شنیدنش رو هم ندارم . اصلا تو از چی حرف می زنی؟ من هیچ دلیل موجهی برای قطع این احساس نمی بینم .تو چت شده؟فکر کردی من به این راحتی از تو دست می کشم؟ نخیر جانم!تو هنوز فرزاد رو نشناختی!
سپس با حالتی معصومانه و لبریز از تمنا، سرش را کج کرد و ادامه داد:
- بسه دیگه، دیوونم کردی؛ پاک کن این مرواریدها رو! شیدا چه جوری دلت میاد این کار رو با من بکنی؟!
تابش نگاه اسرار آمیز و غمگینش ، قلبم را به آتش کشید چیزی نمانده بود به مرحله جنون برسم!احساس کردم ممکن است هر لحظه مغلوب احساساتم شوم و تمام گفته هایم را پس بگیرم!در حالیکه بشدت می گریستم ضجه زدم:
- تو رو خدا ادامه نده؛ من دارم زجر می کشم!من تحملش رو ندارم، نمی تونم.........
هنوز جمله ام را کامل نکرده بودم که در شرکت باز شد و الهام با چشمهای گرد شده ، به وسط سالن رسید .چنان حیرتزده به سر و وضع آشفته فرزاد و چشمهای گریان من خیره شده بود که با خود گفتم هر لحظه بیهوش می شود .فرزاد کلافه و عصبی به دفترش بازگشت .من هم در مقابل نگاه بهت زده و پر سوال الهام، دوان دوان به دستشویی پناه بردم .بمحض داخل شدن ، پشت در ایستادم و به تلخی گریستم . بالاخره جملاتی را که هر کلمه اش مانند خنجری قلبم را پاره پاره میکرد، بر زبان آوردم .
پس از مدتی گریستن بسمت شیر آب رفتم و مشت هایم را از آب پر و خالی کردم و به صورتم پاشیدم .در همان لحظه، ضربه ای به در خورد و متعاقب آن صدای الهام به گوشم رسید:
- شیدا جان............شیدا عزیزم، حالت خوبه؟!
از داخل آینه، نگاهی به چشمهای سرخ و متورمم انداختم و خارج شدم .الهام بمحض دیدنم ، بدون هیچ حرفی مرا در آغوش کشید .نمی دانستم چه جوابی باید بدهم .یقین داشتم که او قسمتی از صحبتهای ما را شنیده است .
از اینکه حالا چه فکری در مورد من میکرد، بشدت نگران بودم ولی پاسخ مناسبی هم برایش نداشتم .الهام مهربانانه صورتم را بوسید و تا پشت میز صبرش را ستودم و از اینکه در آن شرایط مرا به حال خود گذاشت، از او متشکر شدم .با سر رسیدن همکارها فرشاد با خنده گفت:
- شیدا خانم وقتی نبودی ، شرکت اصلا لطفی نداشت ! جای گلهای با طراوتت روی میز خالی بود!
فهیمه خانم کلام او را تصدیق کرد و من از هر دو تشکر کردم .قرار بود آن روز چند مهندس برای پاره ای از مذاکرات و عقد قرارداد به شرکت بیایند ولی فهیمه خانم با تعجب گفت:
- بچه ها! آقای متین خواسته قرارهای امروزش رو کنسل کنم. گفته امروز کسی رو نمی بینه، یعنی چی شده؟!
نگاه من و الهام، همزمان درهم گره خورد و من غمگین و شرمزده سربزیر انداختم.
از آن حادثه به بعد در تمام ساعات باقیمانده از کار، حتی یک کلمه هم حرف نزدم .چهره مغموم و در خود مچاله شده ام، حکایت از درد مبهمی داشت که در سینه ام می جوشید و علاجی بر آن نبود .چنان در افکار زجر آور و متشنجم غرق شدم و بقدری ساکت و افسرده بودم که صدای همکارها در آمد و فرشاد علت آن را به کسالتم ربط داد .فرزاد به هیچ عنوان از دفترش خارج نشد و به هیچکدام از تماسهایش پاسخ نداد وسبب شد که من کوچکترین تمایلی برای ادامه کار نداشته باشم! تمام افکارم بی تابانه بسویش پر می کشید .می دانستم که به فجیع ترین حالت ممکن خود را شکنجه می کنم ، نمی توانستم به آیانی چشم بپوشم .باز چشمهایم لبریز از نم اشک شد .ورقه سفیدی را که زیر دستم بود برداشتم و با خطی خوانا و درشت بر رویش نوشتم:
« من رشته محبت تو را پاره می کنم..........»
چند نقطه بزرگ هم در انتهای مصراع قرار دادم .از سوزش بی امان قلبم ، سرم را روی میز گذاشتم و به اشکهای غربانه ام اجازه جاری شدن دادم .نمی دانم چقدر از زمان گذشت .از رایحه دلنشینی که به مشامم رسید، دریافتم فرزاد در نزدیکی ام ایستاده است .بلافاصله از روی صندلی برخاستم .با عجله اشکهایم را پاک کردم و با بغض نالیدم:
- معذرت میخوام آقای متین، اگه امری دارید ، بفرمایید!
سر و وضعش مرتب بود ، ولی چشمهایش از صبح قرمزتر و متورم تر بنظر می رسید .با نگاهی به چهره اشک آلودم برای لحظاتی چشمهایش را روی هم فشرد و سپس نگاه عمیق و معنی داری به چشمهایم انداخت .نگاهی که صدها حرف گویا در آن نهفته بود و من بخوبی از آنها اطلاع داشتم . پرتو نگاه آن چشمهای درشت و مخمور ، تا مغز استخوانم نفوذ کرد و نفسم را به شماره انداخت.
نگاهش را از چهره ام به ورقه روی میز سُر داد و پس از مکثی چند لحظه ای آن را برداشت و خواند .نگاه گذرایی به من کرد. جمله ای به آن افزود و ورقه را جلوی رویم قرار داد .فرزاد ادامه شعر را نوشته بود!
« شاید گره خورّد ، به تو نزدیکتر شوم»
وقتی جمله اش را خواندم، صورتم را با دستهایم پوشاندم و همچون آوار به روی صندلی فرو ریختم .بغض عجیبی که راه تنفسم را مسدود کرده بود، به زحمت فرو دادم .صدای فرزاد دو رگه و خش دار به گوشم رسید:
- نمی دونم چرا دلت میخواد من رو اینقدر عذاب بدی ؛ ولی باشه هر طور تو بخوای! فقط بدون که من از تو دستس نمی کشم ، حتی اگه مجبور باشم صد سال انتظار بکشم!
دستهایش را مشت کرد و سر به زیر انداخت، انگار درد می کشید ، مکثی کرد و به آرامی نجوا کرد:
- بسیار خب، خانم رها، شما می تونید برید؛ شرکت تعطیله!
تحمل آنهمه غم را نداشتم .بسرعت کیفم را برداشتم و بدون گفتن کلامی از در بیرون دویدم. و این در حالی بود که در آخرین لحظه ، متوجه مشت گره کرده فرزاد که با شدت بر روی میز می کوبید ، شدم. دردی شدید قلبم را در خود مچاله میکرد. وارد خیابان که شدم پهنای صورتم را اشک پوشانده بود .پس بالاخره او تسلیم شد!
آنشب تلخ ترین شب زندگی ام بود.
|
ابریشم |
07-24-2010 07:12 PM |
با کمترین توان ممکن وارد شرکت شدم .هنوز از تاثیر بی خوابی و سردرد شب قبل، چشمهایم سرخ بود. مجددا آبی به صورتم زدم و با برداشتن چند پرونده مشغول شدم. کارهایم حسابی عقب افتاده بود و باید بسرعت به آنها رسیدگی میکردم . بمحض نشستن پشت میز، چشمم به ورقه ای افتاد که این شعر بر رویش نوشته شده بود:
« جان سپردن به خموشی زهم آموخته ایم
عشقبازان همه شاگرد دبستان هم اند» قلبم در سینه فشرده شد. دست خط فرزاد را بخوبی می شناختم .در باورم نمی گنجید پسری پر جذبه، مغرور و حتی گاهی خشن، این چنین پر احساس اشعارش را انتخاب کند .در حالیکه قلب عاصی ام، لجوجانه او را می طلبید، با خود اندیشیدم که ای کاش می توانستم شعری در وصفش بنویسم تا به او تفهیم کنم وجودش از هوا هم برایم مقدستر است!
ورقه را در کیفم قرار دادم و مشغول رسیدگی به کارها شدم .فرزاد آن روز هم از اتاقش خارج نشد و تمام اوامرش را تلفنی اطلاع داد . ترجیح دادم ساعات اضافی را در شرکت نمانم چرا که صلاح این بود تا برخورد کمتری بین ما بوجود آید.به همین دلیل وقتی الهام قصد خروج از شرکت را داشت ، با او همراه شدم . در بین راه پرسیدم:
- راستی الهام جون یه سوال داشتم .البته قصد دخالت ندارم فقط میخواستم بگم فکر نمی کنی اگه یه ماشین داشته باشی راحت تری؟ آخه اینطوری اذیت می شی؟
چهره اش به یکباره غمگین و افسرده شد .
- می دونم شیدا جون، ولی من از ماشین بیزارم!باورت میشه اگه بگم یه اتومبیل صفر کیلومتر دارم که توی پارکینگ خونه خاک میخوره و پدر هر سال برام عوضش می کنه و یه مدل جدیدتر می خره تا شاید یه روز ازش استفاده کنم؟!
با تعجب نگاهی به سویش انداختم:
- خوب چرا این کار رو نمی کنی؟!
- من بعد از اون اتفاق شوم و دلخراش از هرچی ماشین و راننده اس متنفر شدم .
- کدوم اتفاق؟!
نفس عمیقی کشید و گرفته تر از قبل گفت:
- ما فقط دوتا بچه بودیم. من و آرش و یه پدر و مادر که به اندازه همه دنیا دوستشون داشتیم .آرش دو سال از من بزرگتر ولی شباهت فوق العاده ما به هم باعث می شد که همه فکر کنن ما دوقلو هستیم.حتی رفتارمون هم درست عین دوقلوها بود!اونقدر به هم وابسته بودیم که حتی یک لحظه هم نمی تونستیم دوری همدیگه رو تحمل کنیم .باورت می شه اگه بگم شبها تا آرش به اتاقم نمی اومد و برام قصه نمی گفت ، خوابم نمی برد!پنج سال پیش بود که اون حادثه رخ داد. اون سال نحس ، به اصرار من همگی رفتیم شمال ، توی راه برگشت، چون شب شده بود و جاده ها خطرناک بنظر می رسید، پدر با احتیاط بیشتری رانندگی میکرد . من سرم رو گذاشته بودم روی شونه های آرش و اونم دستامو نوازش میکرد .تا پلکهام برای خواب گرم شده بود که یه کامیون از روبرو اومد و به علت خواب آلودگی راننده با ما تصادف کرد .خوشبختانه سرعت کامیون زیاد نبود ولی توی آخرین لحظات ، آرش که تا اون موقع خودش رو سپر بلای من کرده بود تا صدمه ای نبینم، بر اثر بی تعادلی از در ماشین که خیلی اتفاقی باز شده بود به بیرون پرت شد! هیچوقت اون صحنه رو فراموش نمی کنم .برادر مظلوم من مقتدرانه از جون من محافظت کرد ولی خودش از بین رفت! آرش بعد از اون که از ماشین پرت می شه به وسط جاده افتاده و با یه اتومبیل دیگه تصادف می کنه و جونش رو از دست می ده، در حالیکه همه ما سالم بودیم و فقط سر پدر چندتا جراحت جزیی برداشته بود .دیگه از اون روز به بعد زندگی رو نمی خواستم .شبها با یاد چشمهای پرالتماس آرش که تا آخرین لحظه به من دوخته شده بود، از خواب می پریدم و تا ساعتها گریه و زاری میکردم .روزی هزار بار آرزوی مرگ میکردم و از خدا میخواستم که من رو هم ببره پیش آرش! چون زندگی بدون اون واقعا برام بی معنی بود. رفتنش درست مثل یه کابوس هولناک و زجرآور بود .هنوز باور ندارم که اون رو از دست دادم .حال خرابم باعث شد که ذهن پدر و مادر درگیر معالجه من بشه و تحمل این مصیبت عظیم راحت تر.مدتها تحت نظر روانپزشک بودم تا اینکه کم کم به زندگی عادی برگشتم .البته با کمکهای بی دریغ شخصی که حتی یه لحظه هم منو تنها نذاشت .اون ارتباط خیلی صمیمانه ای با آرش داشت و با اینکه خودش توی زندگی، ضربه های روحی جبران ناپذیری خورده بود ولی شرایط من رو بخوبی درک میکرد و از هیچ کمکی به من مضایقه نکرد . خودم رو مدیون اون می دونم و هرکاری که از دستم ساخته باشه براش انجام می دم. شیدا جان! قدر لحظه های پرارزشی رو که با خانواده ات می گذرونی بدون!لحظه های نابی که هرگز تکرار نمی شن .کاری کن که بعدا افسوس از دست دادشون رو نخوری!
طنین هق هق آرام الهام که سکوت اتومبیل را می شکست ، همچون سوهان ، روحم را می خراشید .چقدر این دختر معصوم و صبور زجر کشیده بود! اشکهایم را پاک کردم و او را در آغوش گرفتم .الهام هم بی پروا در آغوشم می گریست. وقتی آرام شد گونه اش را بوسید و با لحنی تسلی بخش گفتم:
- من رو ببخش که تو رو به یاد خاطرات تلخی انداختم.ولی الهام جون دنیا هنوز هم زیباست.هنوز آدمهایی اطرافت هستند که عاشقانه دوستت دارن و سلامتی تو براشون مهمه! پس اصلا ناراحت بناش .حالا کسی هم از این موضوع خبر داره؟
شرمگینانه لبخندی زد.
- آره، آقا شایان هم در جریانه! یعنی موضوعی پیش اومد و منم این جریان رو براشون گفتم .
با تعجب و لبخندی بر لب گفتم:
- ولی من منظورم بچه های شرکت بود!
و با شیطنت اضافه کردم:
- پس شما دو نفر بیشتر از اونچه که من فکر میکردم با هم صمیمی هستید!
خجالتزده سرش را به زیر انداخت.
- نه عزیزم، موضوعی نیست که تو ندونی .فقط توی اون دو سه روزی که تو شرکت بودی و آقا شایان لطف کردن و من رو رسوندن این مسائل مطرح شد ، همین!
- واز اون موقع بود که « آقای رها» به « آقا شایان» ارتقاء پیدا کرد، آره؟!
محجوبانه لبخندی زد و من با شوقی عمیق، بوسه ای بر گونه اش زدم. پس از روشن کردن اتومبیل، مجددا به راه افتادم .
بمحض رسیدن به خانه لباسم را عوض کردم و نفسی تازه کردم. شایان در اتاقش مشغول مطالعه بود .دلم برای اذیت کردنش تنگ شده بود! با شیطنت در زدم و با صدایی بسیار بلند گفتم:
- سلام به ابوعلی سینای معاصر، سلام به انیشتین نابغه، سلام به پروفسور بالتازار!برادرم رو حسابی مشغول کسب علم می بینم!کچل نشی اینقدر درس میخونی!
کتابش را بست و با خنده، چنگی میان موهای خوش حالتش زد.
- علیک سلام زلزله! چه خبره خونه رو گذاشتی روی سرت؟ توی چشمات که انگار خبرهاییه.اونی که میخوای آخر بگی همین اول بگو تا به کارهامون برسیم!
- باشه، می گم، توی خیلی بدجنسی و ملعونی که چیزی به من نگفتی!
یک لنگه ابرویش را بالا انداخت.
- وا! دخترمون دستی دستی خل و چل شده! یه دقیقه آروم بگیر ببینم من رو به چی محکوم کردی!
- خودتو نزن به اون راه!منظورم الهامه! چرا نگفتی در نبودن من اینقدر صمیمی شدید؟
خنده اش گرفت:
- بابا خبری نشده که تو شلوغش کردی .ما فقط یه کمی فراتز از صحبتهای معمول با هم حرف زدیم، همین!
با شیطنت چشمکی زدم و کنارش نشستم.
- پس خبریه، بله؟!
در حالیکه با خودکارش بازی میکرد سرش را به زیر انداخت.
- اگه مصلحت خدا باشه .فعلا درگیر امتحانها هستم . این یکی دوتای باقیمونده بعلاوه عروسی مهرداد که سر شد ، یه فکری هم به حال من بکنید!
از خوشحالی صورتش را بوسه باران کردم.
- وای شایان خیلی خوشحالم!بهت تبریک می گم عزیزم، راستی الهام چی ؟اونم خبر داره؟!
- من که مستقیما بهش چیزی نگفتم ولی حدس می زنم اونم منو دوست داره!
از خوشحالی روی پا بند نبودم .شایان را در آغوش کشیدم و برایش آرزوی سعادت و خوشبختی کردم
از آنشب به بعد، دست نامرئی تقدیر من و الهام را بیش از پیش بهم نزدیک ساخت و ارتباطمان روز به روز تنگ تر و صمیمانه تر شد .
|
ابریشم |
07-24-2010 07:13 PM |
روزهایم به همین منوال تند تند هاشور میخوردند .فرزاد را کمتر می دیدم و برخوردهای کوتاه و رسمی ما خبر از جدالی سخت و طاقت فرسا بین احساس دل و منطق عقل می داد .گاه نگاههای کوتاه ولی پرسوز و گدازش چنان اتشی بر جانم می زد که خود را در مقابل عشق والای او بی نهایت کوچک و ناتوان می دیدم .می دانستم که او مثل من با بی تابی به انتظار شکست این حصار نامرئی نشسته است!
عروسی مهرداد نزدیک بود و همه بنوعی در تکاپو بودند از صمیم قلب برای او و همسرش آرزوی خوشبختی کردم و بی صبرانه به انتظار نشستم .
سهیم بودن در لحظات شادی دیگران لذت بخش است . احساسی که فقط با تجربه کردنش می توان آن را درک کرد. هنگام رفتن به سالن شیک و مجللی که دایی برای شب باشکوه عروسی مهرداد در نظر گرفته بود، من به اتفاق کتی و ژاله در اتومبیل شایان جا گرفتیم و بزرگترها با اتومبیل خود آمدند. در بین راه، کتی که حتی یک لحظه هم صدای خنده و شیطنتش قطع نمی شد گفت:
- شایان انشاءاله به زودی شیرینی عروسی تو رو بخوریم .میخوام خودم با همین دستام برات سفره عقد بچینم!
شایان خندید و از آینه نگاهش کرد.
- کتی جان!تو خیلی بیل زنی ، لطف کن اون باغچه خشک و کویری خودت رو بیل بزن!منم قول می دم با همین دستام یقه یه بیچاره خدا زده رو بگیرم و التماس کنم بیا و این دختر خاله ترشیده من رو بگیر!
همگی زدیم زیر خنده و کتی با حرص گفت:
- هر هر!خندیدم بی مزه!اولا که باغچه خودت کویریه،خیلی هم دلت بخواد، دوما بنده گروهان گروهان خواستگار دارم که پشت در خونه مون صف کشیدن، چی فکر کردی؟!
سپس دستش را مشت کرد و در حالیکه به سینه می کوبید گفت:
- الهی خیر نبینی شایان!الهی بری توی گردو غبار گیر کنی که به من می گی ترشیده!
من و شایان آنقدر خندیده بودیم که اشکهایمان سرازیر شد .دستهایم را بالا بردم و گفتم:
- خیلی خب بچه ها! دعوا نکنید .بخدا دلم درد گرفت!
ژاله هم حرف مرا تصدیق کرد.کتی از عقب ماشین شکلکی برای شایان درآورد که صدای خنده هرچهار نفرمان به هوا رفت .برای آنشب لباس ماکسی بلندی به رنگ مشکی که ستاره های ریز درخشانی آن را زینت می داد، در نظر گرفتم .موهای بلند و سیاهم را با ربانی از پشت سر بستم و آرایش ملایمی روی صورتم انجام دادم. کتی و ژاله هم با آن آرایش مو و صورت و لباسهای فاخر ، بسیار جذاب و دلربا شده بودند .
بمحض رسیدن به سالن عقد فراخوانده شدیم .قرار بود ابتدا خطبه عقد را در آنجا بخوانند .از دیدن ساناز در لباس سپید عروسی که بی نهایت طناز و زیبا شده بود و مهرداد در آن کت و شلوار زیبا به شوق آمدم و در دل صمیمانه برای آنها آرزوی خوشبختی سعادت کردم.
پس از انجام مراسم عقد و تقدیم هدایا، هرکس بنوعی این پیمان مقدس و مبارک را به زوج تهنیت گفت و به سالن بازگشتیم. هنگام رفتن ، مهران به کنارم آمد و با نگاهی کشدار گفت:
- می بخشید خانم، چند تا سوال از حضورتون داشتم! می خواستم بدونم شما چند سالتونه؟اصلا قصد ازدواج دارید؟ البته منم خودم رو معرفی می کنم تا بیشتر با هم آشنا بشیم!
از شیطنتش خنده ام گرفت.
- آخه کی گفته تو خیلی بامزه ای نمکدون؟!
قهقهه ای زد.
- اِ .......تو که شیدا خودمونی !من فکر کردم از فامیلهای سانازه، با خودم گفتم آخ جون چه کیس مناسبی!خیلی حیف شد!
چند شاخه گل را که در دست داشتم بالا آوردم و به بازویش زدم .
- واقعا که خیلی لوسی مهران!برو دنبال کارت تا به دایی نگفتم با کمربند سیاه و کبودت کنه، بی حیا!
خنده سرخوش دیگری کرد و پا به فرار گذاشت .
معماری فوق العاده زیبا و سبک دکوراسیون سالن، بی نهایت چشم نواز بود. محیط دلباز و نور پردازی خیره کننده آن، بی اراده آدمی را سرشوق می آورد .جایی در کنار مادر و خاله مژده و زندایی یافتم و نشستم .بمحض قرار گرفتن ساناز و مهرداد در جایگاه ویژه خود، صدای موسیقی پرتحرکی بلند شد و همه به وسط سالن ریختند .از دیدن منظره جالب پایکوبی جوانها خنده ام گرفت .مگر نمی توانستند یکی یکی برقصند که اینقدر همهمه ایجاد نشود؟!
در میان آنها چشمم به کتی افتاد .واقعا این دختر بازیگوش و پرتحرک بود! ژاله به سمتم آمد و پیشنهاد کرد که به نزد مهرداد و ساناز برویم .چهره های هر دو از شعف و هیجان شروع زندگی مشترک که مدتها انتظارش را می کشیدند، شکفته بود .مجددا صورت ساناز را بوسیدم و گفتم:
- براتون آرزوی خوشبختی می کنم عزیزم؛ امشب فوق العاده قشنگ شدی!
- ممنونم .امیدوارم تو هم خوشبخت بشی. ولی تو که از منم خوشگلتر شدی. باور کن وقتی دیدمت فکر کردم یه دختر فضایی اینجاست!
- اوه اوه! مهرداد خدا به دادت برسه با این زبونی که ساناز داره!
مهرداد با شیطنت خنده سر دادو گفت:
- اگه این زبون رو نداشت که شوهر به این خوشگلی و خوش تیپی پیدا نمیکرد!
ساناز نگاه عاشقانه ای به جانبش انداخت و اخم شیرینی به ابروهایش داد.ژاله برای هر دو آرزوی خوشبختی و سعادت کرد و من نیز جمله اش را تصدیق کردم .
|
ابریشم |
07-24-2010 07:13 PM |
باز چشمم به جوانهای پرشور وسط سالن افتاد .تلفیقی از بوی سیگار و ادوکلنهای تند مردانه و زنانه، جو سنگینی را بوجود آورده بود. صدای بلند موزیک، هیاهوی جوانها ، آن جو سنگین ، همه وهمه دست به دست هم دادند و خاطره ای تلخ و جانکاه را برایم تداعی کردند .حسی دردآور به قلبم چنگ انداخت .نگاهی به مهرداد و ساناز که با ژاله و چند جوان دیگر مشغول صحبت بودند انداختم و به آرامی از جمعشان خارج شدم .دورترین و خلوت ترین نقطه سالن را انتخاب کردم و جلوی یک پنجره که کاملا باز بود نشستم .نسیم دلنواز و روح بخش بهاری را به جان خریدم و پلکهایم را روی هم فشردم .دلم نمیخواست به خاطرات نفرینی گذشته بیاندیشم .بغضی را که در گلویم نشسته بود، به همراه جرعه ای آبمیوه خوردم .سعی کردم به پیشنهاد دکتر آرمان در اینجور مواقع فکرهای مثبت و خوب را در ذهن بپرورانم .ناخودآگاه تصویر فرزاد در ذهنم جان گرفت.مرد مقتدر و مرموزی که علاقه ای عجیب نسبت به او داشتم .یعنی او الان چکار میکرد؟!لبخندی بی اراده بر لبهایم نشست .ناگهان با صدایی از پشت سر، از جا پریدم:
- ببخشید خانم؛ می تونم اینجا بشینم؟
چشمهای متعجبم بر چهره پسری قد بلند و چشم آبی ثابت ماند که لبخندی مضحک بر لبش خودنمایی میکرد .وقتی تردید مرا دید گستاخانه نشست و ادامه داد:
- چرا تنها نشستید دوشیزه لبخند بر لب؟!حیف مجلس به این قشنگی نیست که ترکش کردید؟
- خیلی معذرت میخوام، من شما رو به جا نمی آرم!
- آه بله البته. من ادموند ساخاریان هستم، از دوستان اقا مهرداد که امشب افتخار حضور در مراسم عروسیش رو دارم .ولی باید بگم که من شما رو می شناسم! شما خانم شیدا ، دختر عمه مهرداد هستید، درسته؟
با حیرت سری تکان دادم.
- بله درست گفتید؛ از آشنایی با شما خوشحالم!
- متشکرم خانم، منم همینطور .راستی شما به سوالم جواب ندادید!
- من فقط از شلوغی زیاد از حد دلزده می شم. شما ایرانی نیستید، درسته؟
لبخندی زد.
- بله درست حدس زدید .می بخشید که زبان شما رو کمی بد صحبت می کنم .پدر من یه کانادایی و مادرم یه مسیحی مقیم ایران بود که طی یه سفر مشترک با هم آشنا می شن و بعد ازدواج می کنن.
- آه چه جالب!
- خانم شیدا باید بگم که من وصف شما رو از زبون مهرداد زیاد شنیدم .شما دختر متین وباوقار و البته بسیار زیبایی هسنید .شاید باور نکنید ولی زیبایی خیره کننده شما باعث شده از لحظه ورودتون، خیلی از نگاهها به شما معطوف بشه.خیلی از آقایون جوان نقشه هایی در سر دارن تا بهر طریقی به شما نزدیک بشن؛ آخه......
از لحن گستاخانه اش عصبی شدم .با ناراحتی به میان کلامش دویدم:
- ببخشید که تنهاتون می ذارم؛ من کارهای مهمتری هم دارم!
با گفتن این حرف ، بسرعت برخاستم و بسمت جمعیت حرکت کردم .راه رفتن شتاب آلود با آن کفشهای پاشنه بلند برایم مشکل بود .با حرص زیر لب غریدم:
- عجب آدم پر رو و بی ادبی بود! خانم شیدا...اّه !
همزمان با شکلکی که در آوردم، صدای مهران به گوشم رسید.
- شیدا کجا می ری؟ اتفاقی افتاده؟
اخمهایم را باز کردم و با خوشحالی به جانب او و شایان رفتم .
- نه، چیزی نشده . می بینم که دایی زاده وعمه زاده خوب باهم خلوت کردید!اگه برای پذیرایی به کمک احتیاج داشتید روی من حساب کنید
برخلاف لحن شوخ من، هر دو با اخم به جوانی که دقایقی قبل با من هم صحبت بود نگاه میکردند! از حالتشان خنده ام گرفت.
- چیه ، به چی نگاه می کنید؟!
مهران با عصبانیت کنترل شده ای گفت:
- چیزی نیست، تو که حالت خوبه؟
- معلومه که خوبم .می رم پیش بچه ها.شما هم بیکار نباشید .اگه با ما باشید بیشتر بهتون خوش می گذره!
این را گفتم و بسمت مادر رفتم .کتی با عجله خود را به من رساند و با شیطنت گفت:
- می بینم که خوشگترین پسر مجلس، چشمش بعضی ها رو گرفته!
- کتی تو به اون پسره زشت با اون چشمهای بی روح می گی خوشگل؟واقعا که!
- اِ........باور کن به جون خودم راست می گم .خیلی از دخترای اینجا آرزوی هم صحبتی با اون رو دارن .آخه اینطور که من شنیدم آقا علاوه بر زیبایی، خیلی هم پولداره.تازه خیلی هم خودش رو برای دخترا می گیره!خوش به حال شانس بعضی ها!
نیشگونی از صورتش گرفتم و گفتم :
- باشه ارزونی همون دخترها، ما که نخواستیم!
هر دو زدیم زیر خنده و دست در دست هم به جمع دخترها پیوستیم .قبل از صرف شام، عروس و داماد به اتفاق جوانترهای مجلس شروع به پایکوبی کردند .کناری ایستاده بودم و به حلقه شادی آنها نگاه میکردم .مهران و شایان بسمت من وکتی آمدند و به اجبار ما را به وسط کشیدند .اصلا تمایلی به پایکوبی نداشتم، آنهم در حالیکه هنوز نگاه بی روح همان جوان چشم آبی بر من ثابت بود! ولی شایان با سماجت دستم را گرفته بود و مجبورم میکرد تا دقایقی با او ومهران هم رقص باشم . مدت کوتاهی که برایم قرنی به طول انجامید .شام هم در فضایی آرام و رمانتیک صرف شد . ژاله که متوجه بی اشتهایی ام شده بود با نگرانی پرسید:
- شیدا جان حالت خوبه؟
- آره عزیزم. چطور مگه؟
خاله مریم گفت:
- اما انگار کسلی خاله جون؟!
مهران با همان شیطنت همیشگی اش جواب داد:
- بله دیگه!وقتی آدم گل سرسبد مجلس باشه معلومه که زود چشم میخوره! عمه مینا به جون همین کتی خسته شدم از بس به همه جواب پس دادم که این دختر خوشگل دختر عمه منه و اصلا هم قصد ازدواج نداره!
کتی ضربه ای به بازویش زد.
- اولا که از جون خودت هزینه کن! دوما تو بیجا کردی که از قول شیدا حرف زدی!
خنده ام گرفت.
- مهران امروز همه اش دلت هوای کتک می کنه ها!
مادر هم خندید و خطاب به من گفت:
- راست می گه مهران جانم!خب میخواستی کمتر توی سالن رژه بری!
با تعجب گفتم:
- وا مامان؛ شما دیگه چرا؟!
شلیک خنده پدر و دیگران به هوا رفت .نگاهم به دنبال شایان در بین جمعیت چرخید .گوشه ای ایستاده بود و با تلفن همراهش صحبت میکرد .از نگاه خیره و ثابتش برخودم تعجب کردم و لبخندی بر لبم نشست . با سر اشاره کردم که به جمع ما ملحق شود و او هم با لبخندی زیبا سری بعنوان تصدیق تکان داد و مشغول صحبت شد .
از آنجا که حسابی خسته بودم ، دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردیم .انتظار من زیاد طول نکشید و حاضران، مجلس را برای بدرقه عروس و داماد ترک کردند . هنگام خداحافظی از عروس و داماد، صورت گریان ساناز را به گرمی بوسیدم و گفتم:
- عروس خوشگل گریه نکن! این آقا مهرداد ما خیلی دل نازکه، طاقت نداره! ببین چقدر غمگین شده!
ساناز در میان گریه، لبخندی زد و دست مهرداد را فشرد .ادامه دادم
- باز هم از صمیم قلب براتون آرزوی سعادت می کنم .ساناز جان ما همین یه مهرداد رو داریم، هواش رو داشته باش!
هر دو صورتم را بوسیدند و برایم آرزوی خوشبختی کردند . با دیگر اقوام خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم.
بمحض رسیدن به خانه، بدون تعویض لباس ، روی تخت دراز کشیدم و از فشار خستگی بسرعت به خواب رفتم .
زنگ ممتد ، ساعت مرا از رویاهای شیرینم بیرون کشید و یادآور شد که زمان رفتن به شرکت فرا رسیده است .غلتی در رختخواب زدم و برای اولین بار آرزو کردم که ای کاش، آن روز ، جمعه بود و می توانستم به راحتی استراحت کنم .
بسختی از تخت جدا شدم .لباسم را عوض کردم و گیج و خواب آلود به دستشویی رفتم .تا وقتی آرایش شب قبل را از صورتم پاک میکردم .هنوز چشمهایم بسته بود .دلم نمی آمد آنها را باز کنم ، هر چه دیرتر بهتر! با تنبلی به آشپزخانه رفتم و پس از آماده کردن میز صبحانه، چند لقمه ای به زور بلعیدم و راهی شرکت شدم .مثل همیشه سر راه گلهایم را تهیه کردم و وارد شرکت شدم . همان سکوت و تمیزی همیشگی در همه جا منتشر بود .
هنگامی که بسمت اتاق بایگانی می رفتم .متوجه شدم که در دفتر فرزاد کاملا باز است . در حالیکه دستهایم را درهم قلاب میکردم با تعجب به آن سمت رفتم .جلوی در ایستادم و دزدکی نگاهی به داخل انداختم ، چون فرزاد را ندیدم ، صاف ایستادم چند ضربه به در زدم
|
ابریشم |
07-24-2010 07:13 PM |
- آقای متین شما اینجایید؟
هیچ صدایی نیامد. با صدایی بلندتر گفتم:
- سلام!
در کمال حیرت بازهم صدایی شنیده نشد .پس فرزاد کجا بود که صدای مرا نمی شنید؟! سرفه ای کردم و وارد اتاق شدم ولی هرچه نگاه کردم او را نیافتم .در حالیکه با شیطنت از غیبت او سوءاستفاده میکردم .نگاهی دقیق و عمیق به تمام زوایای اتاق انداختم .میزی که پشت آن می نشست با تمام وسایل روی آن شامل یک لب تاپ، ماشین حساب فوق مدرن،چند پرونده .تعداد زیادی اوراق پخش و پلا ، جا خودکاری زیبایش و وسایل دیگری که با نظم خاصی، همیشه حاضر بودند .راحتی وسط اتاق و همان گلدان سفالی پر از گلهای نرگس خشک شده، همه چیز را در آنجا دوست داشتم .با دیدن کت و کیف دستی اش، اطمینان حاصل کردم که او در شرکت است ولی کجا؟! این بار با صدای خواب آلودی گفتم:
- آقای متین من شیدا هستم ، شما کجایید؟
بازهم جوابی نشنیدم .کلافه و بی قرار قصد خروج از اتاق را داشتم، چرا که بودن من در آنجا آنهم بدون اجازه، دور از ادب بود . در همین افکار بودم که ناگهان چشمم به دری نیمه باز افتاد. چیزی نمانده بود از تعجب شاخ در آورم . دری که تا آن لحظه هرگز ندیده بودم!البته حق داشتم چرا که وقتی بسته بود با رنگ صورتی ملایم اتاق تلفیق می شد و پیدا کردن آن اصلا امکان نداشت!خواب از سرم پرید .با ناباوری چند قدم به آن سمت رفتم .بوی ادوکلن فرزاد از لابه لای در به خوبی به مشام می رسید .نفس عمیقی کشیدم ولی ناگهان ترسی ناشناخته به قلبم چنگ انداخت.آن اتاق چه بود؟! اصلا من آنجا چه میکردم؟پس فرزاد کجا بود؟
با صدایی آرام زیر لب گفتم:
- فرزاد......
ولی جمله ام را نیمه کاره رها کردم و با سرعت از اتاق خارج شدم .آنقدر ترسیده بودم که ضربان قلبم بالا رفت .بسرعت پشت میزم نشستم . و دستم را بر روی قلبم فشردم .هرچه سعی کردم نتوانستم فکر آن اتاق مرموز را از سرم بیرون کنم .
غرق در کار و تفکر بودم که صدای قدمهای آرامی، مرا از جا پراند .فرزاد مثل همیشه آراسته ومرتب به سمتم می آمد.بسرعت ایستادم و سلام کردم
- سلام .فکر میکردم امروز خواب می مونی!
هنوز در این فکر بودم که او کجا بوده است .جواب دادم:
- البته برام کمی سخت بود، ولی بهر حال باید می اومدم ببخشید......
مکثی کردم و با نگاهی کنجکاو پرسیدم:
- می تونم بپرسم شما کجا تشریف داشتید؟!من حنجره ام زخم شد از بس صداتون کردم.
خنده ای کرد و دستش را در جیب شلوارش فرو برد.
- ظاهرا عروسی خیلی خوش گذشته!هنوز آثارش توی صورتت مونده!
و به آرایش ملایمی که بر صورت داشتم اشاره کرد.احساس کردم تمایلی به پاسخ به سوالم ندارد .لحظه ای چشمهایم را بستم و پس از باز کردنش سعی کردم اصراری در کنجکاوی ام نداشته باشم.لبخندش عمیق تر شد و گفت:
- چیه، هنوز خواب می آد؟!
سرم را بعلامت منفی تکان دادم و تا خواستم حرفی بزنم گفت:
- من توی شرکت بودم ، تو منو ندیدی!
از اینکه دستم می انداخت حرصم گرفت .
- بله می دونم که توی شرکت بودی، ولی کجا؟اصلا چرا جواب من رو ندادی؟
از لحن نیمه عصبی من به قهقهه خندید وسپس با نگاهی خیره و بی طاقت گفت:
- شیدا! ای کاش این ترس و تردید لعنتی رو از خودت دور میکردی. تا پیدا کردن من فقط دو قدم دیگه مونده بود!
این را گفت و بلافاصله به اتاقش بازگشت دچار سرگیجه شدم؛ چه منظوری در حالت نگاه و جمله اش نهفته بود که از آن سر در نیاوردم؟!وای که او چقدر مرموز و غیرقابل پیش بینی بود!
با حسی کاملا شیطنت آمیز، پرونده ای برداشتم و بسرعت بسمت اتاقش رفتم .باید سراز کارهای او در می آوردم .پس از زدن تقه ای به در، منتظر اجازه ورود شدم که ناگهان فرزاد با چهره ای متبسم در را گشود .از دیدنش حسابی دستپاچه شدم وبلافاصله گفتم:
- راستی لیست فعالیتهای دیروز رو مطالعه نمی کنی؟
بدون کوچکترین کلامی کنار رفت تا وارد شوم .فرزاد پس از بستن در ، دست به سینه پشت آن ایستاد و به من خیره شد .برگشتم و با تعجب گفتم:
- پس چرا اونجا ایستادی؟!نمیخواهی لیست رو تحویل بگیری؟
خنده اش را قورت داد و باز در سکوت نگاهم کرد .پس از چند لحظه گفت:
- من می دونم تو چرا الان اینجایی شیدا خانم!
- خب اینو که خودمم می دونم .لیست رو آوردم دیگه!
- خانم کوچولو، این پرونده شرکت روانبخشه!حالا چرا سر و ته گرفتی دستت؟!
ناباورانه نگاه دقیقتری به پرونده انداختم .حق با او بود .با خجالت به فرزاد که خنده اش عمیق تر شده بود و حالت زیبایی صورتش را بیشتر به رخ می کشید، نگاه کردم و سر به زیر انداختم .داشتم در ذهن به دنبال جملات مناسبی می گشتم که پرونده را از آغوشم بیرون کشید و روی میز گذاشت .بسمت همان در مرموز رفت و آن را کاملا گشود.
- حالا بیا تا همون جایی که می خواستی نشونت بدم ؛ جایی که غیر از تو فقط یه نفر دیگه اون رو دیده!
بشدت خجالت کشیدم. با تردید نگاهی به آن در انداختم .
- من قصد کنجکاوی ندارم . از اینکه صبح بدون اجازه وارد دفترت شدم، واقعا معذرت می خوام .
اخم شیرینی کرد.
- مگه من در مورد قصد تو صحبت کردم؟این بزرگترین افتخار منه که تو از این اتاق دیدن کنی. بیا وگرنه مجبور می شم جمله ام رو به حالت دستوری تکرار کنم!
از تهدیدش خنده ام گرفت و به آرامی وارد اتاق شدم .خدای بزرگ! از آنچه می دیدم کم مانده بود قالب تهی کنم! با چشمهای گشاد شده پا به داخل مکانی گذاشتم که در تمام عمر نظیر آن را ندیده بودم .اتاقی بزرگ و وسیع با کلیه امکانات رفاهی .تمام دیوارهای اتاق، بغیر از یک دیوار که تماما شیشه ای بود، درست مثل دیوار داخل سالن، پوشیده از گل زیبای پیچک بود و شکوفه های ریز صورتی رنگی در بین آن خودنمایی میکرد . در ضلع شمالی اتاق، در جوار دیوار شیشه ای، آبنمای بی نهایت زیبا و چشمگیری خودنمایی میکرد و چندین گلدان مملو از گلهای سرسبز و زیبا ، به صورت نیم دایره، حوض آبنما را در آغوش گرفته بودند .وسط اتاق یک دست راحتی زیبا با روکش سبز رنگ قرار داشت و کمی آن طرف تر، تخت خوابی یکنفره با همان روکش، تلویزیون و نیز سیستم صوتی کاملا مجهز و پیشرفته ای هم روبروی تخت به چشم میخورد .چندین مرغ عشق رنگی و طوطی هم آزادانه در فضای اتاق پرواز می کردند .در نهایت در ضلع جنوب آشپزخانه ای با تمام امکانات رفاهی قرار داشت . ترنم صدای شر شرآب و آواز دل انگیز و گوشنواز پرنده ها در آن محیط رویایی ، چنان شوری در عمق جانم بر پا کرد که بی اراده چرخی زدم و با نفسی عمیق ، عطر گلها و ادوکلن فرزاد را به ریه کشیدم! با حیرت به او که با تبسمی دلنشین حرکاتم را می پایید نگاه کردم و گفتم:
- وای، اینجا کجاست دیگه؟!اتاقه یا بهشت؟!
در را به آرامی بست و به طرفم آمد .روبرویم ایستاد و پس از مکث کوتاهی، دستش را بالا آورد و بر روی قلبش فشار داد .پلکهایش را بست و به آرامی گشود و گفت:
- باز که تو چشمات رو این شکلی کردی!وقتی با تعجب نگام می کنی قلبم از حرکت می ایسته.تو به اندازه کافی چشمات درشت هست، خواهش می کنم دیگه این شکلیشون نکن!
حرفش را نادیده گرفتم و با همان هیجان گفتم:
|
ابریشم |
07-24-2010 07:14 PM |
اینجا فوق العاده است!
- فقط اینجا؟!
به لحن شیطنت بارش خندیدم و در حالیکه آرام آرام شروع به قدم زدن میکردم گفتم:
- اینجا با صاحبش زیباست و البته فوق العاده!
همه زوایای اتاق را از نظر گذراندم و کنار گلدان زیبایی که بر روی میز قرار داشت و داخلش پر از گلهای نرگس شهلا بود، ایستادم .دستی روی آنها کشیدم و یکی را جدا رکدم. بدون اینکه به فرزاد نگاه کنم، پرسیدم:
- پس تو هم به گل نرگس علاقه داری ، چه جالب!
نزدیکم امد و بر روی مبلی نشست و با خونسردی جواب داد:
- نخیر خانم من به گل نرگس شهلا علاقه پیدا کردم!
- یعنی چی؟!
- پدر من عاشق گل و گیاهه، ولی من تمام زندگیم توی اعداد و اقلام و ترازنامه های شرکت و قراردادهام خلاصه شده! قبلا به گل علاقه نداشتم ولی حالا گل نرگس رو یه جور عجیبی دوست دارم!
خنده ام گرفت ، گل را برداشتم و بسمت آبنما و دیوار شیشه ای رفتم. نگاهی به شهر انداختم .سپس دستم را داخل حوض کردم و چند قطره آب به برگ گلها پاشیدم .وقتی بسوی فرزاد برگشتم .در بین راه، چشمم به تابلوی شعری افتاد که با قلم درشت و خطی زیبا خطاطی شده بود . شعر را به ارامی زمزمه کردم:
« چه گنه کرد دلم کز تو چنین دور شدم»
تاریخی که در زیر شعر نوشته شده بود رعشه ای بر اندامم انداخت .من این تاریخ شوم را خوب به یاد داشتم . چرا که خودم هم در تقویم روی میزم دور آن یک خط قرمز کشیده بودم .دقیقا همان روز ی که من پس از آن سرماخوردگی و غیبت سه روزه به شرکت آمدم و ناامیدانه قصد قطع این عشق آتشین را داشتم .دردی مبهم قلبم را فشرد .یعنی فرزاد تا این حد به من علاقه داشت؟
با صدایی غمگین و درد آلودم گفتم:
- شعر زیباییه!
- بله ، ولی نه به زیبایی کسی که من این شعر رو براش نوشتم!
حسی لطیف وزیبا قلبم را به تلاطم واداشت .برای تغییر مسیر گفتگو پرسیدم:
- پس تو خطاطی هم می کنی؟چه جالب و چه زیبا! البته باید از دست خط خوبت حدس می زدم
- بله علاقه زیادی به خطاطی دارم .البته مشغله فکری و کاری وقت چندانی برام نمی ذاره .گاهی اوقات فرصتی دست می ده و منم استفاده مطلوب می کنم
- که اینطور!
قدم زنان به سمتش رفتم و روبرویش ایستادم
- پس آقای متین مرموز ما اینجا زندگی می کنه!
- نخیر من اینجا زندگی نمکنم .توی خونه خودمون و با پدرم زندگی می کنم، فقط گاهی که فشار کار زیاده اینجا استراحت می کنم
- چه بی انصاف! ولی اگه من جای تو بودم حتی کارم نمیکردم و همه اش اینجا زندگی میکردم!
خنده ای کرد و بلافاصله گفت:
- اگه راست می گی بعد از ساعت کاری دعوت من رو برای خوردن یه فنجون قهوه قبول کن!
با تعجب سر برگرداندم و نگاهش کردم .با لحنی پرتمنا گفت:
- قبول کن دیگه؛ خواهش می کنم!
واقعا این پسر چقدر مظلوم و دوست داشتنی بود! من حتی خود را لایق این همه محبت هم نمی دیدم .نگاهی به چهره معصومش انداختم و با شرمزدگی گفتم:
- این دعوت به چه مناسبته؟!
- به مناسبت بهترین روز زندگیم و یه ملاقات دوستانه با بهترین بهانه زندیگم!
کاش می توانستم نگاه شیفته اش را تاب آوردم . کاش تا به این اندازه دوستش نداشتم و می توانستم جواب منفی دهم . ولی این هرگز میسر نبود .ساقه نرگس را کوتاه کردم و با دستهایی لرزان گل را در جیب پیراهنش فرو کردم و زمزمه وار گفتم :
- قبوله ، بخاطر همه چیز ممنون!
این را گفتم و بلافاصله بسمت در رفتم ، تپش قلب دیوانه وارم اجازه نداد جواب فرزاد را بدهم که با تعجب و اشتیاقی مشهود گفت:
- ولی من که کاری نکردم.
بمحض خارج شدن از اتاق، پرونده را روی میزش گذاشتم و از دفتر کارش خارج شدم .در دل آرزو کردم رنگ چهره ام تغییر نکرده باشد .همه همکارها آمده بودند .سلام و روز بخیری گفتم و پشت میزم نشستم.از زیر چشم نگاهی به جمع انداختم .همه شدیدا درگیر کار بودند و توجهی به من نداشتند .نفس آسوده ای کشیدم و سرگرم شدم
تا پایان وقت تمام هوش و حواسم به فرزاد و دعوت غیر منتظره اش بود .چندین بار حوادث پیش آمده را مرور کردم و هر بار از یادآوری گفته هایش حسی غریب و زیبا در دلم جوشید .لحظه ای به این موضوع اندیشیدم که او گفت غیر از من فقط یک نفر دیگر از وجود آن اتاق رویایی خبر دارد. یعنی آن یک نفر هم دختر بود؟!اگر بود، چه نسبتی با او داشت؟ حسی عذاب آور بر دلم چنگ انداخت؛ حسی شبیه به حسادتی کشنده! سعی کردم افکار پلیدی را که بر ذهنم سایه افکند بودند، نادیده بگیرم و بدون دلیل او را محکوم نکنم .
|
ابریشم |
07-24-2010 07:14 PM |
فرزاد بعد از ظهر آن روز با چند نفر جلسه داشت و مذاکراتشان ساعتها به طول انجامید .آنقدر که همکارها یکی یکی رفتند .آقا حیدر هم هنوز در شرکت بود و من به جهت آنکه با او برخوردی نداشته باشم، به اتاق بایگانی رفتم .کم کم حوصله ام سر رفت .سرم را روی میز گذاشتم .بسختی توانستم با خواب آلودگی ام مقابله کنم .
در همین افکار بودم که صدای خداحافظی اش به گوشم رسید .ظاهرا خودش برای بدرقه آنها بیرون آمده بود .وقتی در را بست با خوشحالی قابل لمسی به سمت من که جلوی اتاق بایگانی ایستاده بودم و با اخم های درهم گره شده حرکاتش را زیر نظر داشتم ، آمد و گفت:
- اوه اوه؛ چه خشن! اخماتو باز کن بابا ترسیدم!حالا سرکار خانم رهای عزیزقدم بر چشم بنده می ذارند و به کلبه این حقیر تشیرف می آرن؟!
- چه عجب بادت اومد که منم اینجام!اگه یه کمی دیرتر نزول اجلال می فرمودین باید از خواب بیدارم میکردی!
با سرخوشی خنده ای کرد
- به شرافتم قسم میخورم که دیگه تکرار نشه .به جان خودم راضی نمی شدن، مجبور شدم بیشتر تلاش کنم .حالا منو می بخشی؟
نگاهی به دور و بر انداختم .ظاهرا از آقا حیدر هم خبری نبود .لبخندی زدم و بسمت اتاقش رفتم . جلوی در ایستادم و با ژستی شیطنت آمیز گفتم:
- اجازه ورود می فرمائید قربان؟!
- اجازه بنده هم دست شماست خانم اخموی خواب آلوده!بفرمایید خواهش می کنم .شرمنده ام نکنید!
وارد اتاق شدم و باز نگاه شیفته و حریصم به در و دیوار ثابت ماند .همه جای آن اتاق به نحو عجیبی بوی فرزاد را می داد .با عجله گفت:
- تا تو بشینی منم وسایل پذیرایی رو آماده می کنم .امروز یه مهمون خاص دارم!
از دستپاچگی اش خنده ام گرفت ولی هنوز دلم میخواست شیطنت کنم .با لحنی موذیانه پرسیدم:
خیلی معذرت میخوام آقا! مگه شما روزی چند تا مهمون دعوت می کنید که من خیلی خاصش هستم ؟!
با تعجب جواب داد:
متوجه منظورت نمی شم!
گره ای بین ابروهایم انداختم:
- خوب متوجه می شی! لطف کن خودت رو به اون ره نزن .چون کوچه پس کوچه هاش رو بلد نیستی !مگه خودت نگفتی یه دختر دیگه هم قبلا اینجا رو دیده؟ بگو ببینم تو چندتا مهمون خاص به اینجا دعوت می کنی؟!
قهقهه ای زد و به سمتم آمد:
- اخمات رو باز کن کوچولوی حسود من! من کی گفتم یه دختر قبلا اینجا رو دیده؟ گفتم یه نفر قبل از تو .اگر بر فرض دختری هم بوده مطمئن باش نسبت بخصوصی با من نداره .حالا خیالت راحت شد؟!
اگر بگویم در دل از این موضوع خوشحال نشدم و نفس آسوده ای نکشیدم دروغ گفته ام .از حالت تهاجمی خود به خنده افتادم و با عشوه ای دخترانه و کمرنگ گفتم:
- در هر صورت یادت باشه که نمی تونی منو فریب بدی جناب آقای متین!
با نگاهی عاشقانه و مجذوب کننده زمزمه کرد:
- آرزو به دلم موند یکبار منو فرزاد صدا کنی!
وقتی چشمهایش آنطور مخمور و پرالتماس به دریچه نگاهم تابیده می شد، قلبم ضربان می گرفت و نفسم به شماره می افتاد . از چشمهایش فاصله گرفتم و به سمت حوض رفتم . مدتی دستم را در آب فرو کردم و با تمام وجود لذت بردم .فرزاد هم موزی ملایمی در پخش گذاشت و درآشپزخانه مشغول شد.
به تختخوابش نزدیک شدم .ناگهان دوتا از پرنده ها سر و صدا کنان از روی سرم پرواز کردند و بسمت دیگر اتاق رفتند .جیغ کوتاهی کشیدم و نیم خیز شدم .فرزاد بسرعت به عقب برگشت و با دیدن من خندید.
- نترس عزیزم ؛ بی آزارن، درست مثل صاحبشون !
دستم را روی قلبم گذاشتم .نگاهی به دور و بر انداختم و گفتم :
- اینا هم خوب یاد گرفتن آدم رو یکدفعه غافلگیر کنن و بترسونن ، درست مثل صاحبشون!
فرزاد هم باز زد زیر خنده و من روی تخت نشستم .عکسی از او را که در قابی قشنگ جاخوش کرده بود از روی میز کنار تخت برداشتم . جلوی قاب عکس، همان گل نرگسی که من در جیبش فرو کرده بودم ، قرار داشت .زیر آن تعدادی ورقه به چشم میخورد که جملاتی به انگلیسی روی آن نوشته شده بود . سرفصل تمام نوشته ها با کلمه « شیدا» که با حروفی بزرگتر و پررنگتر از بقیه حک شده بود، شروع می شد . می دانستم که دست خط فرزاد است .حس کنجکاوی ام بشدت تحریک شده بود تا آنها را بخوانم ولی بسختی با آن مقابله کردم و به عکس خیره شدم .چقدر زیبا بود!کوچکترین نقصی در آن چهره پر ابهت و مردانه وجود نداشت .لبخند مهربان و چشمهای گیرایش دلم را به لرزه می انداخت .به آرامی دستم را روی چشمهایش گذاشتم . گویا از درون عکس هم طاقت نگاه وحشی اش را نداشتم!
- سوک سوک، پیدات کردم!
خندیدم و به او که کنارم می نشست نگاه کردم .
- ولی من که هنوز قایم نشده بودم!
- پس چرا چشمهای من رو بستی؟ نکنه از من بدت می یاد و دلت نمیخواد نگات کنم؟!
از تاثیر حرفش قلبم در سینه فشرده شد .چرا اینطور فکر میکرد؟ بدون اینکه نگاهم را از عکس بگیرم جواب دادم:
- خواهش می کنم این حرف رو نزن، قضاوتت خیلی ناعادلانه اس!
با پریشانی چنگی به موهایش زد :
- پس چرا همه اش از من فرار می کنی؟ این گریزها رو برچه مبنایی بذارم ترس، متانت، تنفر؟! شیدا من اصلا نمی فهمم تو چرا دوست داری من رو عذاب بدی! اصلا تو از چی ناراحتی؟!
بغضی درشت راه نفسم را سد کرد .چطور می توانستم همه چیز را به او بگویم؟ نه، هنوز آمادگی اش را نداشتم .آهسته گفتم :
- تو هیچ چیز رو نمی دونی؛ خیلی مسائل هست که تو ازشون خبر نداری!
با حرکتی عصبی ، قاب را از دستم بیرون کشید.
- شیدا، لطفا وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن! من چه چیزی رو باید بدونم؟ آخه مگه مساله مهمی وجود داره؟!
- من هیچ کاری رو بی دلیل نمی کنم ، فقط به زمان احتیاج دارم؛ باید صبر کنیم
- چقدر، تا کی؟ یعنی خیالم راحت باشه که در آینده تو رو به دست می یارم؟
قلبم به تپش افتاد و بی گمان رنگ رخسارم هم پرید .این یعنی اینکه فرزاد از من خواستگاری میکرد؟! تازه دریافتم گه چقدر نزدیک به هم نشسته ایم؛ آنقدر نزدیک که احساس کردم همین الان صدای ضربان دیوانه وار قلبم را می شنود و رسوا می شوم .در حالیکه سنگینی نگاهش را بر نیمرخم احساس میکردم ایستادم، بسمت میز رفتم و با تظاهر به خونسردی گفتم:
- به به، چقدر با سلیقه!چرا اینقدر زحمت کشیدی؟
پس از دقایقی بلند شد و روبرویم نشست.
|
ابریشم |
07-24-2010 07:15 PM |
- حالا که این حرفها رو به من زده دوست داشتنی شده! نخیر، لازم نکرده .اون الان یه فرشته لا به لای این گل و گیاها دیده،هوش از سرش پریده! نمی فهمه چی می گه .یه دفعه آبروی منو هم می بره!
خنده صدا داری کردم و در حالیکه از دور به سولیا نگاه میکردم پرسیدم:
- سولیا نره یا ماده اس؟
نگاهم که به صورت فرزاد سر خورد، لبخند روی لبم ماسید .با تبسمی شیرین خیره نگاهم میکرد و چنان محو من شده بود که خودم را جمع و جور کردم و سر به زیر انداختم .با صدایی نجواگونه گفت:
- متاسفانه سولیا هم نره!
تک سرفه ای کردم و ایستادم.
- بسیار خب، پس تا من ماشین رو از پارکینگ می آرم . شما هم در شرکت رو ببند و بیا
- نه صبرکن با هم بریم .
سری تکان دادم و خودم را به دلیل گفتن آن حرف نسنجیده سرزنش کردم .بلافاصله از شرکت خارج شدیم و به پارکینگ رفتیم .وقتی در ماشین را باز میکردم با لبخند گفتم :
- ببخشید که این قراضه ، براحتی ماشین خودتون نیست!
- شکسته نفسی می کنی! تو به این اپل قشنگ و رعوسک می گی قراضه؟!
تشکر کردم و پس از بیرون آمدن از محیز ساختمان پرسیدم:
- خب جناب آقای متین حالا بفرمایید بنده از کدوم سمت برم؟
نام خیابانی را گفت و من بلافاصله راه افتادم . در بین راه هیچکدام حرفی نزدیم وفقط به موسیقی گوش سپردیم .همانطور که گفته بود مسیر زیادی را طی نکردیم . بالاخره ابتدای یک خیابان، دستور توقف داد. با تعجب پرسیدم:
- چرا گفتی اینجا بایستم؟ مگه رسیدیم؟!
لبخندی زد و با سر جواب مثبت داد. می دانستم که آنجا یکی از بهترین خیابانهای شمال شهر است و خانه های زیبا در آن واقع شده است . باز گفتم :
- حالا چرا اینجا؟! می ترسی خونه رو یاد بگیرم و بیام مهمونی؟!
- من آرزومه که بیای مهمونی اونم خونه ما، ولی می دونم که این افتخار رو به ما نمی دی! در ضمن یکی از خونه های سمت راست خیابون، منزل ماست .چون نمی خواستم زیادی توی دردسر بیفتی گفتم همین جا نگه داری. از همین خیابون هم مستقیم برو تا به اتوبان برسی.بعد می تونی بری خونه .
با دلخوری به روبرو خیره شدم و با سر تصدیق کردم. ولی او پیاده نشد .به سمتش برگشتم و با تعجب گفتم:
- خب؟!
- آها! حالا درست شد، قهر توی کار ما نیست!
- ولی من قهر نکردم ، فقط دلخور شدم
یک دنیا مهربانی به صدایش پاشیده شد .
- ولی عزیزم من بخاطر خودت گفتم . فقط برای اینکه اذیت نشی. حالا که ناراحتت کردم ببخشید .روشن کن برو توی کوچه تا بگم کجا نگه داری
با آرامش لبخندی زدم .
- از لطف شما ممنونم .قصدم شوخی بود، فقط بخاطر اینکه مجبورید تا منزل پیاده برید نگران بودم
- شرمنده ام نکنید خانم!من که لیاقت اینهمه محیت رو ندارم ولی اگه عمری بود حتما جبران می کنم!
شرمزده از فوران آتشفشان محبتش با لبخند نگاهش کردم .بیرون که رفت باز خم شد و گفت:
- راستی بهت تبریک می گم ؛ رانندگی تو فوق العاده اس!تو دختر بی نظیری هستی!
با تواضع و خجالت تشکر کردم و زیر شلاق نگاه عاشقانه اش ، با فشار بر پدال گاز، از آن مکان گریختم .
تمام آنشب را به او فکر کردم ؛ به تصویر مرد عاشقی که رج به رج در خیالم بافته می شد و شکل می گرفت .به او که هر روز بیشتر از روز قبل می پرستیدمش و هیچ راه گریزی برایم نمانده بود .من بدون اینکه قدرت جلوگیری از سرعت دیوانه وار رشد این احساس را داشته باشم ، با ایجاد فاصله، خودم و او را در برزخی دلگیر، عذاب می دادم .
********************************
چند روزی از آن مهمانی عاشقانه گذشت و ما به دیدارهای کوتاه کاری اکتفا میکردیم .روزها بلندتر شده و فرصت مناسبی برای رفت و امد به وجود اورده بود ، فرزاد هر روز عاشق تر و بی قرار تر از روز قبل می شد و غم و اندوه من هر لحظه فزونی می گرفت .در خانه، کمتر صحبت میکردم و بیشتر در فکر بودم .حالت محزون نگاهم که عشقی خاموش ولی داغ و جانگداز را در خود نهفته داشت، از چشم اعضای خانواده دور نماند .
آنشب خسته و متفکر به خانه آمدم .پدر سرگرم مطالعه روزنامه بود و مادر پرونده ای را سر و سامون می داد. سلام بلند بالایی کردم و صورت هر دو را بوسیدم .پس از شستن دست و صورتم به آشپزخانه رفتم و ناخنکی به ظرف غذا زدم .در حال ریختن چای برای همه بودم که صدای شایان به گوشم رسید.:
- شیدا جان، زودتر بیا ، یه کار مهم دارم!
« چشمی » گفتم و با برداشتن سینی چای به جمع پیوستم و کنار شایان جای گرفتم .
- بنده سراپا گوشم، بفرمایید!
لبخندی زد و در حالیکه چهره اش کمی سرخ بنظر می رسید سر به زیر انداخت .راستش میخواستم در مورد یه مساله مهم صحبت کنم، اما نمی دونم از کجا باید شروع کنم!
- راستش میخوام در مورد یه مساله مهم صحبت کنم ، اما نمی دونم از کجا باید شروع کنم!
مادر با تعجب لبخندی زد.
- تا اون جایی که یادم می یاد پسر خیلی شجاعی داشتم، خوب از اولش شروع کن عزیزم!
شایان شرمزده و دستپاچه تر از قبل گفت:
- آخه، یه کمی سخته! یعنی چطوری بگم..........گفتنش برام مشکله .همه چیز خیلی اتفاقی پیش اومد، اصلا خودم هم نفهمیدم چه جوری اتفاق افتاد . فقط وقتی به خودم اومدم که.....که دیدم.......
دستی میان موهایش کشید و با درماندگی نگاهم کرد. همه سکوت کرده بودند و با ناباوری به چهره شرمزده او خیره شده بودند .بسرعت متوجه موضوع شدم .دستهایش را گرفتم و با لبخندی اطمینان بخش ، سرم را به نشانه تائید تکان دادم .باز دمش را به بیرون فرستاد و ادامه داد:
- دیدم که دلم رو باختم!
نگاهی بین پدر و مادر رد و بدل شد و بلافاصله مادر با شعف گفت:
- الهی قربون پسر کلم برم، یعنی تو عاشق شدی؟!
با شیطنت خندیدم و گفتم:
- حالا نمی خوایید بدونید این دختر خوشبخت که دل داداش منو برده کی هست؟
پدر با لبخندی رضایت بخش روزنامه را به کناری نهاد و گفت:
- پسرم یه کمی آروم باش و بیشتر برامون توضیح بده
- راستش برام خیلی سخت بود که در مورد این مساله باهاتون صحبت کنم! الان چند روزه که دست دست می کنم ولی در هر صورت من از روزی که با خانم پناهی، منظورم دوست شیدا است، آشنا شدم احساس کردم تمام فاکتورهای ایده آلی که من برای همسر آینده ام در نظر دارم، در اون جمع شده، با شناختی که ازش پیدا کردم متوجه شدم یه دختر نجیب و باوقار از یه خانواده کاملا متشخصه .پدر ومادرش هر دو حقوقدان هستند و غیر از الهام فرزند دیگه ای ندارن . البته سابقا یه پسر هم داشتند که چند سال پیش در یه سانحه رانندگی فوت می کنه!از نظر طبقاتی در حد خود ما هستند که البته این مساله خیلی هم برای من ملاک نبود . حالا دیگه هر چی شما صلاح بدونید همون کار رو می کنیم .
|
ابریشم |
07-24-2010 07:15 PM |
پدر گفت:
- ظاهرا تحقیقات تو جامع و کامله! ونظرت هم که مثبته .اگر فکر می کنی خانم پناهی همسر مناسبی برای توئه، ما هم بحثی نداریم بهر حال تو پسر عاقل و فهیمده ای هستی و می دونی که صحبت یک عمر زندگیه .با تعریفهایی که از شیدا شنیدیم ، کم وبیش با اون آشنا شدیم . شیدایه دختره و مدتی هم از نزدیک باهاش همکار بوده .نم یه تحقیق دیگه انجام می دم و تا خیالم راحت بشه .
مادر هم رضایت خود را اعلام کرد و من بلافاصله تمام آنچه را که در این مدت از متانت و مهربانی ومحسنات الهام سراغ داشتم بازگو کردم و با طیب خاطر گفتم که او بهترین کاندید برای شایان محسوب میشود. پدر سری به نشانه تائید تکان دادو لبخند زد .
- پس دیگه بحثی نیست؛ انشاءال... مبارکه!
مادر بلند شد و یگانه پسرش را بوسه باران کرد.
- مبارکت باشه عزیزم. این نهایت آرزوی من بود که دامادی تو رو ببینم .الهام هم دختر خوبیه .به پای هم پیر بشید.
تلاش برای فرونشاندن شادی ام بی نتیجه بود .دست در گردن شایان انداختم و او را محکم بسمت خود کشیدم و با شیطنت گفتم :
- بادا بادا مبارک بادا، ایشاءا..... مبارک بادا! این حیاط و اون حیاط می پاشن نقل و نبات!........
شایان که از خجالت تا بنا گوش قرمز شده بود، بسختی جلوی دهانم را گرفت و زیر گوشم گفت:
- بسه دیگه آبروی منو بردی!
گونه اش را بوسیدم و شیرینی آوردم تا همه دهانشان را شیرین کنند .از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم.شایان با دستپاچگی تک سرفه ای کرد و گفت :
- راستی می گم امروز که سه شنبه است ، تا پنج شنبه چند روزی فرصت داریم .بهتره که قرار خواستگاری رو بذاریم برای اون روز ، بنظر من که مناسبه!
در حالیکه از جمله شایان خنده ام گرفته بود گفتم:
- داداش جان، حالا چرا اینقدر هولی؟! می ترسی الهام فرار کنه یا پیشی بیاد بخوردش ؟!
همه به خنده افتادند و شایان چپ چپ نگاهم کرد .
- نخیر بی مزه! من بخاطر اینه که قبل از رفتن خاله مژده، یه مراسمی بگیریم تا اونا هم باشن !
فردای آن روز پس از سفارشهای اکید مادر و حرفهای بی سر و ته شایان که از دستپاچگی اش نشات می گرفت ، روانه شرکت شدم .سر راه گلها را به اضافه چند شاخه گل رز صورتی تهیه کردم و با ذکر نام خدا، وارد شرکت شدم . بی صبرانه منتظر ورود الهام بودم و از این انتظار شیرین لذت می بردم .فرزاد اصلا از اتاقش خارج نشد و بعدا متوجه شدم که برای انجام معامله ای رفته است و اصلا آن روز را به شرکت نیامد. بمحض دیدن الهام مشتاقانه صورتش را بوسیدم و در حالیکه در دل زیبا یی اش را می ستودم گفتم :
- وای که چقدر انتظار کشیدن سخته! بابا مردم از بس به در نگاه کردم تا بیای!
- وا! برای چی منتظر بودی؟ مگه کار خاصی داری؟ گفته باشم که من خودم یه عالمه کار عقب افتاده دارم ها!
با شیطنت بسمت میز کار هولش دادم .
- خدا کنه مخت عقب افتاده نباشه عزیزم! نترس کار مهمتری دارم.....فکر کردی عاشق چشم و ابروی تو بودم که اینهمه منتظرت شدم؟!
- لوس نشو ، شوخی کردم .من همیشه برای خدمتگزاری آماده ام دوشیزده شیدا! حالا بگو چه خبره!
گلها را به دستش دادم و زیر گوشش نجوا کردم:
- گفتن به بچه های زیر هیجده سال نگین! فعلا اینا رو بگیر تا بعد !
این را گفتم و زیر شلاق نگاه مبهوت و خندانش به سر کارم برگشتم .طبق معمول مشغله کاری آنقدر زیاد بود که متوجه گذر زمان نشدم. با ورود الهام به اتاق بایگانی، پرونده ای را که در دست داشتم بستم و با شیطنت گفتم :
- می تونم کمکتون کنم خانم پناهی؟!
- البته که می تونید خانم رها! می شه لطفا بگید جریان از چه قراره؟
- کدوم جریان عزیزم؟
- اِ لوس نشو دیگه!شیدا بگو این گلها بابت چی بود؟
مستقیما به چشمهایش خیره شدم .هیجانی ناشناخته تپش قلبم را زیاد میکرد .نگاه مشتاق الهام مرا به خنده انداخت .بالاخره مهر سکوت را شکستم و گفتم :
- راستش الهام جان من چون از حاشیه رفتن اصلا خوشم نمی یاد. زود می رم سر اصل مطلب! وظیفه ای که امروز به من محول شده از این قراره که خدمت جنابعالی عرض کنم خوشبختانه برادر من عاشق سینه چاک و بی قرار شما شده و قراره فردا شب طی مراسمی رسمی تر، سرکار خانم رو از خانواده محترمتون خواستگاری کنیم. قرار شد که منم شما رو در جریان بذارم تا هول نکنی!همه ماجرا همین بود!
الهام بقدری تعجب کرد که گویی به انسانی از کره مریخ نگاه می کند!خنده ام گرفت:
- چیه؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟ خیلی بد مطرح کردم؟!
صورت سرخ از شرمش را به زیر انداخت و با لکنت گفت:
- وای شیدا......تو چقدر...........چرا من فکر کردم.............یعنی تو الان............واقعا نمی دونم چی بگم! خیلی غیر منتظره بود!
- ببین عزیزم؛ شایان پسر خوبیه .حتما توی این مدت اون رو شناختی و متوجه شدی که اخلاقی متفاوت با دیگران داره .محکم و مقتدره .ولی در عین حال مهربون و دوست داشتنی .مطمئن باش که تکیه گاه خوبی رو برای زندگیت انتخاب می کنی .البته فکر نکن چون برادرمه این حرفها رو می زنم .اون واقعا خوب و قابل اعتماده .تو رو هم بی نهایت دوست داره .می دونم که تو هم بی علاقه نیستی .پس لطف کن داداش طفل معصوم منو بیشتر از این در تب و تاب نگه ندار! عروس خانم بنده وکیلم؟!
الهام خجالت زده سرش را به زیر انداخت، آنقدر که چانه اش به سینه رسید .
- شیدا جان در اینکه آقا شایان پسر فوق العاده خوبیه شکی نیست .من واقعا غافلگیر شدم .ولی دروغ نمی گم ، منم ایشون رو دوست دارم .حالا دیگه هر چی خدا صلاح بدونه .نظر پدر و مادرم هر چی باشه . من مخالفتی ندارم .
- پس مبارکه زن داداش عزیزم!
با هیجانی وصف ناشدنی او را در آغوش کشیدم و صورتش را بوسیدم .الهام از خجالت سکوت کرده بود و فقط می خندید .تکه بیسکوئیتی را به زور در دهانش فرو کردم .چون پایان ساعت اداری بود، دست در دست هم از شرکت خارج شدیم .او را به منزل رساندم و خودم راهی خانه شدم .شایان بی صبرانه انتظار ورودم را می کشید .بمحض رسیدن، دستم را گرفت و خواست که هر چه سریعتر نظر الهام را بگویم .کمی سر به سرش گذاشتم و طفره رفتم ولی دلم نیامد بیشتر از آن منظرش بگذارم و همه چیز را تعریف کردم .
لحظات بقدری با شادی و سرور سپری می شد که متوهج گذر آرام وسیال زمان نشدم .هنگام خواب، در حالیکه به نقطه نامعلومی در سقف خیره شده بودم، با خود اندیشیدم که با رفتن شایان بی نهایت تنها خواهم شد .هرچند که مدتها طول می کشید تا او زندگی مشترکش را تشکیل دهد ولی بدون شک جای خالی اش به شدت مرا آزار می داد. تصور تنهایی و خلاء نبودن او بغضی درشت را مهمان گلویم کرد. اشک بی اراده بر روی گونه ام غلتید.پتو را روی سرم کشیدم و با صدای بلند گریستم .نمی دانم چقدر زمان گذشت که خواب مهمان چشمهایم شد.
|
ابریشم |
07-24-2010 07:15 PM |
زنگ ساعت کلافه ام کرد . آن را برداشتم و با حرص زیر بالش پنهان کردم .چشمهایم می سوخت و نمی توانستم آنها را باز نگه دارم .غلتی زدم و با خود تصمیم گرفتم که چند ساعتی را مرخصی بگیرم و زودتر به خانه بیایم .هم استراحت مختصری میکردم و هم برای مراسم خواستگاری آماده می شدم .باز به یاد شایان و ازدواچش افتادم و بغض در گلویم گیر کرد . بسرعت از تخت پایین آمدم و سعی کردم بر رفتارم مسلط باشم .
با بی حالی لیوانی پر از شیر برای خود ریختم و یک نفس سر کشیدم .
کبود نشی فسقلی؟!
صدای شایان بود که گرم و خواب آلود به گوشم رسید .دلم برای شیطنت و آزار و اذیتش ضعف می رفت! غمگینانه لبخندی زدم .
- سلام داداش سحر خیزم! چرا اینقدر زود بیدار شدی؟
خمیازه ای کشید و پشت میز نشست .
- علیک سلام فضول خانم !زود بیدار شدم چون امروز کلی کار دارم
- بی ادب! حالا چرا اینقدر هولی؟!قرار نیست اتفاق خاصی بیفته که اینقدر عجله می کنی!
دستی به موهای ژولیده اش کشید و با دقت به چشمهایم خیره شد .
- چیه انگار راضی نیستی؟ تو که بیشتر از همه خوشحال شدی!
هر چه کردم نتوانستم بغضم را مهار کنم .با صدای لرزانی گفتم :
معلومه که خوشحالم! فقط کمی کسلم .کاش می شد نرم شرکت!
دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد و نگاهی نافذ گفت:
شیدا تو اصلا دروغگوی خوبی نیستی !چیزی شده؟
ناگهان بغضم ترکید و دوان دوان به اتاقم پناه بردم .روی تخت افتادم و با صدای بلند گریستم .شایان بلافاصله وارد شده ، لبه تخت نشست و با دلواپسی پرسید:
تو چه ات شده دختر؟ من که نصف عمر شدم!
وقتی دید جواب نمی دهم ، بلندم کرد و دستهایم را از صورتم جدا کرد.
دیگه دارم عصبانی می شم ها! حرف می زنی یا نه؟
نگاهی به چهره اش انداختم.خدایا! چقدر زیبا بود!چقدر دوستش داشتم! چطور می توانستم دوریش تحمل کنم؟ بی محابا خود را آغوشش انداختم و در حالیکه محکم می فشردمش به هق هق افتادم .
- تو خیلی بی انصافی که داری ازدواج می کنی و اصلا به فکر من نیستی ! بدون تو از تنهای دق کمی کنم .الهام داره تو رو از من جدا می کنه!
مرا از خودش جدا کرد و با دهانی باز و لبخندی بر لب به صورتم خیره شد .
- فقط همین؟! تو داری بخاطر همین مساله گریه می کنی دیوونه؟!
با سماجت دستش را گرفتم :
چی می شد که تو ازدواج نمیکردی ، ها؟!
محکم بغلم کرد .
- وای خدایا! من چکار کنم از دست این آبجی کوچولوی خل و چلم؟! الهی قربونت برم، مگه من میخوام از تو جدا بشم؟ اصلا کی گفته تو قراره تنها بمونی؟ مگه من مرده ام که تو رو تنها بذارم؟
بوسه ای بر روی موهایم نشاند و نوازشم کرد و ادامه داد:
- عزیزم ما که قرار نیست از هم جدا بشیم .تا وقتی که من ازدواج کنم کلی زمان داریم، تازه خونه ما هم همین نزدیکی هاست......الهام هم دختر عاطفی ایه.دیگه دلیلی برای ناراحتی وجود نداره .
دلم نمی خواست رفتارم بچه گانه بنظر بیاید، سرم را از روی شانه اش برداشتم و سعی کردم ذهنش را منحرف کنم
- پس من شبهایی که از صدای رعد و برق می ترسم پیش کی بخوابم؟!
نیشگون محکمی از گونه ام گرفت و اشکهایم را پاک کرد .
الهی شایان قربون چال قشنگ لپات بره! اگه قول بدم شبهای بارونی ما اینجا اشیم ، خیالت راحت می شه؟!
بوسه ای بر گونه اش گذاشتم و دستمالی را برداشتم .
- باید قول مردونه بدی!
- بنده به شراتفم قسم میخورم و قول مردونه می دم، خوبه؟
- آره خوبه، ولی بازم کاش فکراتو میکردی و از ازدواج منصرف می شدی!
قهقهه ای زد و دست مرا کشید .
- بلند شو که باور نمی کنم آبجی به این حساسی و دل نازکی داشته باشم! بدو که به شرکت نمی رسی!
این بار خودم هم خنده ام گرفت .از پشت سر محکم بغلش کردم .
- ای بدجنس ملعون! آخر هم راضی نشدی از این الهام دست بکشی! آخ که الهی پدر عشق بسوزه!
- بله، بله! واقعا که پدر عشق بسوزه ! کجان عاشقان سینه چاک جنابعالی تا بنده هم کلی بهشون بخندم؟
آنروز را در میان اشک و لبخند به شرکت رفتم .شایان تا لحظه ای که از در خارج می شدم ، سر به سرم می گذاشت و یک لحظه را هم برای اذیت کردنم از دست نمی داد .ولی من باز در گوشه دلم حسی آمیخته به غم و شادی لانه کرده بود.
وقتی وارد شرکت شدم، بدون آنکه گلها را در گلدان بگذارم پشت میز رفتم و سرم را روی دستهایم قرار دادم .می دانستم که رفتارم کمی کودکانه بنظر می رسد،ولی در واقع بیش از اندازه به شایان وابسته بودم . ازدواج و سعادتمندی اش ، نهایت آرزویم بود ولی ترس از تنهایی و از دست دادنش حامی مقتدری همچون او مثل خوره به جانم افتاده بود .
در همین افکار بودم که حضور فرزاد را در کنارم حس کردم و او را از رایحه دلنشین ادوکلنش شناختم .بدون گفتن کلامی ، گلها را از دستم خارج کرد و در گلدان مرتب نمود هنوزم سرم را روی میز بود و قدرت تکلم نداشتم .پس از چند لحظه صدایش در گوشم طنین انداخت.
خوابی؟!
|
ابریشم |
07-24-2010 07:16 PM |
سرم را به نشانه منفی بودن جوابش تکان دادم .
- به به ؛ عجب دختر خوب و مودبی ! علیک سلام عزیزم ، صبح شما هم بخیر ، نه نه، استداعا می کنم بلند نشید .اصلا راضی به زحمتتون نیستم!
صدایش مملو از شیطنت و شور زندگی بود ولی باز هم از ناراحتی ام کاسته نشد .البته از رفتارم خجالتزده شدم . بسرعت سرم را بلند کردم و ایستادم . رو به رویم ایستاده بود و با یک شاخه گل بازی میکرد .پس از چند لحظه لبخندی روی صورتش جا خوش کرد.
- زبونت رو موش خورده؟!
این بار خنده ام گرفت ولی باز هم سر تکان دادم .حسی شیطنت آمیز مرا وادار به ادامه این بازی میکرد .میز را دور زد و نگاهی دقیق و نافذ به چشمانم انداخت و با لحنی جدی پرسید :
- مطمئنم یه چیزی ناراحتت کرده .این غم چیه که توی چشمات شناوره؟!نمیخوای بگی چی شده؟ نکنه از دست من ناراحتی؟
باز هم دستم رو شد .چطور از نگاهم اینقدر دقیق و عمیق به افکارم پی می برد؟ سر به زیر از کنارش عبور کردم و خودم را به دیوار شیشه ای رساندم .فضای بالای شهر دود آلود وتیره جلوه میکرد .از آنهمه آلودگی دلم به درد آمد و بی اراده ابروهایم در هم گره خورد .رسیدگی به وضع اسفناک هوای آلوده شهرها را که باعث سوراخ شدن لایه ازن شده بود ، به بعد موکول کردم . رو به فرزاد که پشت سرم ایستاده بود گفتم :
- ناراحت هستم ولی نه از دست تو! شایان داره ازدواج می کنه .قراره امشب بریم خواستگاری؛ این موضوع کلافه ام کرده!
- مگه آقا شایان برادرت نیست ...........؟ اینکه ناراحتی نداره ، تو باید خیلی هم خوشحال باشی.
- خوشحالم ، خیلی زیاد . ولی شایان همه چیز منه بهترین و نزدیکترین دوستم، برادرم ، مشاورم ، راهنمام! حالا بدون اون چکار کنم؟
- همه حرفات درست ، ولی من اصلا متوجه ناراحتی تو نمی شم .آخه دختر خوب مگه قراره تو دیگه هرگز برادرت رو نبینی؟ اون مثل همیشه در کنار شماست ، با این فرق که منزلش تغییر می کنه، همین!
خنده ام گرفت .حرفهای او وشایان درست شبیه هم بود؛ با همان رنگ دلجویانه و محبت آمیز ، با همان تحکم و صلابت ! وقتی متوجه لبخند من شد با لحنی که حسادت در آن بخوبی مشهود بود، ادامه داد:
- خوش بحال آقا شایان که خواهر به این خوبی داره!کاش منم یه دونه اش رو داشتم تا از رفتنم اینقدر ناراحت می شد! البته لازم به ذکره که برادر شما هم پسر فوق العاده خوبیه، متشخص و مهربون!
از حسادتش لبخندم عمیق شد، ولی با تعجب پرسیدم :
مگه تو اونو می شناسی؟!
نه، یعنی آره! چند باری که تو رو همراهی میکرد، دیدمش .بنظر پسر خوبی می اومد......خب حالا که خندیدی ، اجازه دارم این گل رو با خودم ببرم؟ متاسفانه امروز گل نرگس شهلا پیدا نکردم
با شیطنت گفتم :
فقط یه شرط داره!
قهقهه ای سر داد .
اِ.......پس زبونت رو موش نخورده! چه شرطی؟
باید آقای متین لطف کنند و یه مرخصی چند ساعته برای بعد از ظهر به من بدن قبوله؟
با بدجنسی گل را در هوا تکان داد و بسمت اتاقش رفت .
- باید فکر کنم ببینم امکان داره یا نه
- یعنی به من مرخصی نمی دی؟! فقط چند ساعت!خواهش می کنم .
ناگهان ایستاد و به عقب برگشت .
- شیدا.........اصلا نیازی نیست بخاطر یه مرخصی بی ارزش خواهش کنی ! من میخواستم همون دیروز بهت بگم که اگه میخوای امروز شرکت نیا تا راحت تر به کارهات برسی.......دیگه این کلمه رو از دهنت نشوم ، باشه؟
با ناباوری نزدیکش رفتم .
- شما دیروز از کجا می دونستی که امروز چه خبره؟ من که همین الان در مورد مراسم امشب صحبت کردم! تو که دیروز اصلا شرکت نبودی!
گویی تازه به اشتباهش پی برده بود، تکانی خورد و دستپاچه گفت :
- نه نه؛ منظورم این بود که اگه دیروز می فهمیدم این پیشنهاد رو می دادم. در هر صورت مهم اینه که توهر کاری داشتی فقط امر می کنی ، نه خواهش!
این را گفت و وارد اتاقش شد . از دستپاچگی اش کاملا مشهود بود که در مورد موضوعی پنهانی صحبت کرده است .چون افکارم به هیچ نتیجه ای نرسید ، شانه ای بالا انداختم و مشغول کار شدم .
الهام آن روز را مرخصی گرفته بود و به شرکت نیامد .آنقدر سرگرم کار شدم که زمان را به کلی فراموش کردم .هنگامی به خود آمدم که ساعت حدود سه بود و من هنوز نهار هم نخورده بودم .کارهای باقیمانده را بسرعت انجام دادم و پس از برداشتن وسایلم به اتاق فرزاد رفتم .
لطفا بفرمایید خانم رها!
در را باز کردم و با لبخند وارد اتاقش شدم .
- از کجا فهمیدی که منم؟
پرونده زیر دستش را بست و لبخند زد .
- اولا از سبک در زدنت، بعد هم از صدای کفشهات .حالا بفرمایید چه امری داشتید؟
- اولا این پرونده ای که خواسته بودید، دوما با اجازه شما بنده مرخص می شم . با مرخصی من که موافقت شده؟
از پشت میز بلند شد و به نگاه مردد من خندید .
- چیه ، می ترسی نذارم بری خونه؟ نه عزیزم ، شما اجازه داری تا هر ساعتی که دلت میخواد مرخصی بگیری .فقط اگه چند لحظه صبر کنی .منم آماده می شم تا با هم بریم .
آنقدر در جمله اش تحکم وجود داشت که نتوانستم مخالفت کنم .سعی کردم او را منصرف کنم .ولی سر و کله زدن با او بی فایده بود .تشکر کردم و از شرکت خارج شدم .هوا اندکی گرم بود .برای فرار از آفتاب، زیر سایه درختی در محوطه برج ایستادم .فرزاد خیلی سریع خود را رساند و در دیگر اتومبیل را باز کرد .
خیلی گرمت شده؟
نه، فقط از نور مستقیم آفتاب فرار کردم .
درجه کولر ماشین را بیشتر کرد و با لحنی بامزه گفت :
خب، پس که اینطور !امشب میخواید برید خواستگاری خوش به حالتون! نمی شه منم با خودتون ببرید ؟!
از لحن بچه گانه و دلنشینش به خنده افتادم .
- مگه اونجا چه خبهر که دوست داری تو هم باشی؟ حلوا که خیر نمی کنن!
- حلوا که نه ، ولی دختر چرا!
- اونجا فقط یه دختر هست که قراره زن داداش من بشه، دختر دیگه ای که به درد جنابعالی بخوره نیست .
برای دور زدن راهنما زد و با همان شیطنت گفت:
- اِ؟ چه حیف شد ! خب حالا که دختر نیست لااقل بیام از صحبت هایی که می شه تجربه کسب کنم .بالاخره که یه روزی به دردم میخوره!
- حالا این رو بگی یه حرفی؛ ولی متاسفانه شما رو اونجا راه نمی دن!
- اِ، چرا؟ مگه من چه عیبی دارم؟!
- عیبی ندارید، فقط نسبتی با عروس و داماد ندارید!
با شیطنت لبخندی زد و در حالیکه نگاهی گذرا به من می انداخت ، دنده را عوض کرد .
- حالا اگه بگم در آینده با خانواده داماد نسبتی پیدا می کنم ، چی؟ جواز ورودم صادر می شه؟
ا زکلامش تا بنا گوش سرخ شدم .در حالیکه با بند کیفم بازی میکردم از گوشه چشم، نگاهی بسویش انداختم .با ژستی زیبا، فرمان اتومبیل را گرفته بود و ابهتی عجیب و جذاب در وجودش شعله می کشید .از خجالت من، لبخندش عمیقتر شد و ردیف دندانهای سفیدش را به نمایش گذاشت تک سرفه ای کردم و برای اینکه حرفی زده باشم ، گفتم :
- انشاءا... یه روزی هم شیرینی عروسی شما رو می خوریم .البته اگه قابل بدونید و ما رو هم دعوت کنید !
از طنزی که در کلامم بود لبخندی زد و سرش را تکان داد. خیلی زود به خانه رسیدیم .پیش از آنکه پیاده شوم گفتم:
- خیلی ممنون که لطف کردید و منو رسوندید، داخل نمی آیید؟
- نخیر، خیلی سپاسگزارم خانم رها!در ضمن قابل شما رو نداشت!
چقدر زود لحن رسمی مرا تلافی کرد !با خنده ای در صدای ادامه دادم:
- خیلی خب چون می دونم کاری داری زیاد اصرار نمی کنم .راستی حال سولیا چطوره؟سلام منو بهش برسون!
|
ابریشم |
07-24-2010 07:16 PM |
حالش خوبه .سلام شما رو هم نمی رسونم! اون فقط یه بار تو رو دیده و از اون روز تا حالا منو دیوونه کرده از بس تا حالا منو دیوونه کرده از بس در مورد تو حرف می زنه و سوال می کنه ! دلش میخواد باز هم تو رو ببینه .در ضمن بگم که از بی معرفتی جنابعالی دلش خونه!درست مثل صاحبش!
خندیدم و گفتم :
- پس با این حساب حتما سلام منو بهش برسون .بگو خیلی دوستش دارم و حتما به دیدنش می آم!
نگاه اخم آلودی به من انداخت و با حرص گفت:
- چشم! امر دیگه ای ندارید ؟ واقعا که خوش بحال سولیا!
بسختی جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم :
- چشمتون ب یبلا! پس با اجازه شما تا شنبه خدانگهدار!
- بالاخره چی شد؟من رو با خودت می بری خواستگاری یا نه؟
- تو داری شوخی می کنی یا جدی می گی؟!
- مگه من با تو شوخی دارم ؟ ببین اگه منو با خودت نبری یه دفعه دیدی تعقیبت کردم و خودم اومدم! اونوقت به همه می گم یه دختر سنگدل، قلبم رو شکست و منو با خودش نیاورد!برات بد می شه ها، گفته باشم!
احساس کردم چشمهایم به دو برابر حد معمول رسیده اند .کاملا بسمتش چرخیدم و با ناباوری گفتم :
- من واقعا سر در نمیارم!مگه دست منه که تو رو با خودم ببرم؟!
از حالت من به قهقهه خندید و نگاهی مستقیم به صورتم انداخت.
- تو باز اینطوری به من نگاه کردی؟ بابا تو رو خدا یه رحمی هم به قلب بیچاره ام کن.......خیلی خب، شوخی کردم .امیدوارم امشب خوش بگذره .از قول من به برادرت هم تبریک بگو، بعدا می بینمت .
خودم را کمی جمع و جور کردم و سر به زیر انداختم . هنوز هم گاهی از این مرد جذاب و پر رمز و راز می ترسیدم .به زحمت گفتم :
- خیلی ممنون ، خداحافظ .
او هم خداحافظی کرد و من بلافاصله وارد حیاط شدم .هنوز مست آخرین نگاه فرزاد بودم که مادر با دیدنم، آنهم در آن ساعت از روز ، تعجب کرد .دستم را روی گونه های ملتهبم کشیدم و علت آمدنم را توضیح دادم .
در حال خشک کردن موهایم بودم که مادر به اتاقم آمد .
- شیدا جان، برادرت زنگ زد و گفت آماده بشید تا بریم برای خرید هدیه
- وای نه مامان، بخدا از خستگی دارم می میرم!خودتون برید
- باشه عزیزم، پس مراقب خودت باش.
مادر رفت ومن با خود اندیشیدم که او هنوز گمان می کند من کودک هستم و احتیاج شدید به مراقبت دارم! با رفتن او خانه در سکوتی عمیق و آرامش بخش فرو رفت . روی تخت دراز کشیدم و بلافاصله به خواب رفتم .
از سر و صدای نامفهومی که به گوشم رسید .پلک گشودم .پس از چند ساعت خواب لذت بخش و مفید ، برخاستم و بمست مرکز شلوغی به راه افتادم .همه اقوام نزدیک البته بغیر از بچه ها، در اتاق بودند .سلام بلند بالایی کردم که همه نگاهها بسمتم چرخید .
- سلام دایی جون، ساعت خواب!
- عمو جان من اگه جای تو بودم از خوشحالی خوابم نمی برد!
- خاله قربون صورت ماهت بره ! بدو آماده شو که وقت نداریم .
صورت همه را بوسیدم و از مادر پرسیدم :
- پس شایان و پدر کجا هستند؟
- شایان رفته گل بخره ، پدرت هم الان تماس گرفت و گفت توی راهه .
برشی از هندوانه را که مادر آورده بود، یکجا به دهان گذاشتم و برای آماده شدن به اتاق رفتم . برای آنشب، لباسی را که بی نهایت دوست داشتم انتخاب کردم .کتی تنگ که دامنی بلند داشت .بنظرم رنگ سرمه ای لباس که سنگ دوزی زیبا و خیره کننده ای آن را زینت می داد ، برای آنشب مناسب بود .موهایم را به سادگی روی شانه رها کردم . موهایی مواج و سیاه که دنباله اش تا انتهای کمر می رسید و پدر بقدری به آنها علاقه داشت که اجازه نمی داد کوتاهشان کنم و من آنشب از پدر ممنون شدم. با رضایت خاطر به جمع پیوستم .شایان که تازه از راه رسیده بود .با دیدنم سوتی زد و گفت :
- به به؛ می بینم که خواهر داماد حسابی خودش رو خوشگل کرده! اگه شب عروسی بود چکار میکردی؟!
صورتش را با اشتیاق بوسیدم .
- من همیشه خوشگل بودم؛ تو چشم بصیرت نداشتی!راستی تبریک می گم داداش جان .
همه به افتخار عروس و داماد دست زدند .خاله مرا برای دیدن هدیه هایی که برای خانواده الهام خریده بودند دعوت کرد .به حسن سلیقه مادر و شایان در انتخاب هدایا تبریک گفتم ؛ در همان حین پدر هم از راه رسید .همگی به اتفاق سوار اتومبیلها به راه افتادیم .در بین راه حتی یک لحظه را هم برای اذیت کردن شایان از دست ندادم! تا جایی که خسته شد و زبان به اعتراض گشود:
- شیدا خیلی زبون درازی می کنیها! بالاخره بر میگردیم خونه!
به قهقهه خندیدم
- مثلا چکار می کنی ؟ اصلا تو دیگه هوش و حواس درست و حسابی داری که خدمت من برسی؟!
از حرف من صورت شایان گل انداخت و پدر و مادر با صدای بلند خندیدند .پدر گفت:
- قدر لحظه لحظه سلامتی و جوونیتون رو بدونید .این لحظه های ناب هرگز تکرار نمیشه .هیچکس به اندازه من حال شایان رو درک نمی کنه! من الان می دونم توی دل اون چه غوغائیه!
همه به لحن شیطنت آمیز پدر خندیدیم و مادر اضافه کرد :
- هیچکس هم به اندازه من حال الهام رو درک نمی کنه . این لحظات برای هر کسی شیرین و لذت بخشه ؛ مثل یه رویای قشنگ و بیاد موندنی!
- مینا یادته وقتی چای آوردی اونقدر دستات می لرزید که چایی ریخته بود توی سینی ؟!
مادر با حالتی حق به جانب در جواب پدر گفت:
- حالا نه اینکه دست تو اصلا نمی لرزید و نصف چایی رو نریختی روی شلوارت! منم توی دلم کلی بهت خندیدم!
- آره خودم هم خنده ام گرفت ! اصلا نفهمیدم اونهمه هیجان رو از کجا آوردم! شاید چون به چشمام خیره شده بودی هول کردم!
- نخیر ، تو اول به من نگاه کردی؛ چنان منو برانداز میکرد که انگار داره به یک کیک شکلاتی نگاه می کنه!
من و شایان به بحث آن دو به قهقهه می خندیدیم .
با رسیدن به مقصد .گفتگوی ما نیز پایان یافت .سرایدار منزل آقای پناهی در را برایمان گشود و اتومبیلها یکی پس از دیگری وارد شدند .چندین اتومبیل دیگر هم در حیاط وجود داشت که خبر از آمدن دیگر مهمانان می داد . هوا در آن فصا از سال یعنی اواسط اردیبهشت ماه، بی نهایت مطلوب و دلچسب بود هنگامیکه پیاده شدیم گل را بدست شایان و شیرینی را به دست مادر سپردم و نگاهی به حیاط زیبا و رویایی منزل آقای پناهی انداختم .در بین اتومبیلها چشمم به اتومبیل b.m.w نقره ای رنگی که در گوشه ای پارک شده بود، افتاد .بی اختیار یاد فرزاد افتادم و لبخند زدم .خاطره و یاد حضورش در جای جای زندگی ام به چشم میخورد و من به این حقیقت شگرف معترف بودم .با حضور خانم و آقای محترمی که برای استقبال آمده بودند از افکارم دست کشیدم و خود را بین شایان و عمو کامران جا دادم .چهره شایان کمی هیجانزده بنظر می رسید .سعی کردم موج مثبتی از انرژی را به وجودش منتقل کنم .
|
ابریشم |
07-24-2010 07:17 PM |
از استقبال باشکوه خانواده الهام مشخصه که جای نگرانی نیست .همه چیز مرتبه عزیزم!
شایان لبخند مهربانه ای به رویم زد و مشغول احوالپرسی شد .مادر الهام زن زیبایی بود که تقریبا هیکل فربهی داشت .کتی تنگ و دامنی کوتاه به تن داشت و موهای کوتاه و بلوطی رنگش با آن صورت نمیکن و زیبا هماهنگی خاصی داشت . پدرش هم کاملا مرد متشخص و برازنده ای بود و برخلاف مادرش، لاغر اندام بنظر می رسید .در نگاه اول دریافتم که الهام تلفیقی از زیبایی های صورت هر دوی آنهاست .مادرش به گرمی مرا در آغوش کشید و با نگاهی خیره و صدایی نازک گفت:
- خدای من! شما باید شیدا جون باشید! بی نهایت زیبا و دوست داشتنی ، حتی بیشتر از اونچه که الهام می گفت !
با خجالت سر به زیر انداختم و از اظهار لطفش تشکر کردم .بمحض ورود به سالن پذیرایی ، الهام با چهره ای خندان و ظاهری آراسته جلو آمد و ابتدا مرا در آغوش کشید .کت و شلوار صورتی رنگی به تن داشت و خرمن موهای بلند و خرمایی رنگش را با تلی همرنگ لباسش مهار کرده بود .آرایش ملایم چهره اش به قدری او را ملیح و دوست داشتنی کرده بود که بی اراده لب به تحسین گشودم .هیجان او هم دست کمی از شایان نداشت و سرخی شرم.زیبایی خاصی به چهره اش می داد .همگی با تحسین به عروس و دامادی که بسیار برازنده هم بودند، نگاه میکردند .پس از سلام و احوالپرسی با دیگر مهمانان بسمت شایان برگشتم.
ناگهان از دیدن او چنان شوکه شدم که چیزی نمانده بود همان جا نقش زمین شوم .لبخند روی لبم ماسید و لرزشی محسوس ، دستهایم را به رقص واداشت.گویی قلبم از حرکت ایستاده بود و اصلا ضربان نداشت .شاید هم آنقدر تند تند می زد که من آن را احساس نمیکردم .عرقی سرد بر روی بدنم نشست و چشم در نگاه او دوختم که به آرامی به سمتم می آمد . فرزاد اینجا چه میکرد؟! با حضور در آنجا، او را بشکل علامت سوالی می دیدم که هر لحظه نزدیکتر می شد! برعکس چشمهای من که گویی از حدقه در آمده بود، نگاه فرزاد بی نهایت مشتاق و تحسین آمیز مرا برانداز میکرد بقول مادر گویی با لذت تمام به یک کیک شکلاتی خیره شده بود! به همراه دو مرد نسبتا مسن و یک خانم به سمتم آمد و درست روبرویمی ایستاد .با خنده ای که بسختی سعی در پنهان کردنش داشت، گفت:
- سلام خانم رها، از دیدنتون خوشحالم!
نباید اجازه می دادم آشوب درونم به ظاهرم نیز سرایت کند .سر به زیر انداختم و سلام کردم .دیگران فارغ از حال دگرگونم به گرمی با یکدیگر مشغول احوالپرسی بودند .در همین گیر و دار الهام به سمتم آمد و دست آزادش را به دور شانه ام حلقه کرد.
- خدا رو شکر که این طلسم شکسته شد؛ فرزاد ، من که واقعا خسته شده بودم .شیدا جان با پسر دایی من آشنا شو ، آقای فرزاد متین!
ناباورانه به الهام و سپس به فرزاد نگاه کردم .اصلا در باورم نمی گنجید .
- هر چند که باورش یه کمی سخته ، ولی من از آشنایی با ایشون خوشبختم!
فرزاد با لبخندی جذاب، سرش را به نشانه احترام تکان داد .الهام ادامه داد:
- عزیزم ، می دونم که تعجب کردی و باید ما رو ببخشی.ولی اینو بدون که کسی از این جریان اطلاع نداره و منظورم بچه های شرکتن . من و فرزاد با توافق هم این مساله رو پنهون کردیم ؛ بخاطر حفظ روابط کاری و.....
هنوز الهام جمله اش را کامل نکرده بود که مردی حدودا پنجاه ساله با اندامی ورزیده و قدی بلند، فرزاد را کنار زد و روبرویم ایستاد .با نگاهی مبهوت و آمیخته به تحسین و صدایی گرم و مهربان گفت:
- خدای من! پس شیدا خانمی که فرزاد و الهام اینهمه تعریفش رو میکردند .شما هستید!واقعا که پسر بیچاره من حق داره سر به بیابون بگذره! از آشنایی با شما خوشحالم دخترم!
فرزاد در حالیکه چند سرفه مصنوعی میکرد، با دستپاچگی نگاهی به او انداخت .مرد به قهقهه خندید و گفت:
- چیه؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟! من که حرف بدی نزدم!
باز به جانب من برگشت و با عطوف گفت:
- من فرهاد متین هستم ؛ پدر فرزاد متین . خیلی خوشحالم که شما رو زیارت کردم . حالا چرا ایستادید؟ بفرمایید .از این طرف لطفا
چند قدمی جلو رفتم که ناگهان فرزاد و شایان یکدیگر را دیدند .فرزاد بلافاصله گفت:
- به به؛ شاه دوماد عزیز! مشتاق دیدار، خیلی کم پیدا شدی رفیق!
یکدیگر را سخت در آغوش گرفتند و شایان جواب داد:
- سلام عاشق بی قرار و دلخسته! کم سعادتیم، تو کجایی؟
خدای من! چیزی نمانده بود به مرحله جنون برسم! امشب اینجا چه خبر بود؟ هضم این اتفاقات عجیب و غریب برایم بشدت دشوار بود . فرزاد و شایان با نگاهی به چهره بهت زده ام ، به خنده افتادند و شایان نجوا کرد:
- اینطوری نگاه نکن آبجی کوچول! بعدا همه چیز رو برات تعریف می کنم .
همگی بسمت سالنی که توسط پنجره های بلند و بزرگ نمای باغ را سخاوتمندانه به رخ می کشید . راهنمایی شدیم . فرزاد کنارم به راه افتاد و طوری که جلب توجه نکن به آرامی نجوا کرد:
- دیدی گفتم تعقیبت می کنم و می آم؟ حالا خوبه به همه بگم یه دختر بی احساس و سنگدل تو این جمع هست که دل یه پسر بچه مظلوم رو شکسته؟!
ایستادم و باناباوری توام با حرص نگاهش کردم . دلم میخواست محکم می زدم پس کله اش! چقدر بدجنس و خبیث بود این بشر!در حالیکه مشخص بود بسختی جلوی قهقهه اش را گرفته، خم شد و در گوشم زمزمه کرد:
- شیدا تو رو خدا اینطوری نگاه نکن! الان بیهوش می شم ها! باور کن من بی گناهم!
از تاثیر برخورد نفس گرمش بر صورتم حال غریبی شدم. سر به زیر انداختم و با حرص زیر لب گفتم :
- تو بی گناهی؟ یکی طلب من، باشد تا به موقعش به حسابت برسم دیوونه..........
در حالیکه می خندید از من فاصله گرفت و گفت:
- از خود راضی! زحمت نکش بقیه اش رو خودم بلدم!
این را گفت و به جمع پیوست . خودم هم خنده ام گرفت و جایی در کنار خاله مریم و مادر الهام برای خود یافتم . با عمو و زن عموی الهام نیز آشنا شدم و توسط مادرش به همه معرفی شدیم .شایان و فرزاد و پدرش در زاویه ای قرار داشتند که به راحتی آنها را می دیدم و از این پیشامد حسابی معذب بودم .
میهمانی خیلی زودتر از تصور حالت رسمی خود را به حالت صمیمانه ای سپرد. همه گویی سالهاست یکدیگر را می شناسند ؛ چنان گرم گفتگو شدند که موضوع اصلی به کلی فراموش شد ! از آنجا که هم صحبتی نداشتم به ارزیابی افراد پرداختم .زن عموی الهام زن افاده ای بنظر می رسید چرا که دائما پشت چشم نازک میکرد .ولی همسرش دست مثل آقای پناهی مرد جا افتاده و موقر و قابل نظر می امد .پدر فرزاد هم درست مثل خودش بود. به همان اندازه موقر و قابل احترام و دوست داشتنی .آراستگی و شیک پوشی اش در پرتو آن چهره خندان سبب می شد که خیلی کمتر از سنش بنظر آید .بطوری که اگر در کنار فرزاد می ایستاد کمتر کسی به آنها لقب پدر و پسر را می داد. نگاهم از صورت اقای متین به چهره پسرش سر خورد .در حالیکه دست به سینه نشسته بود، مرا نگاه میکرد .هنوز هم از آنهمه اتفاق غیر منتظره و باور نکردنی در بهت بودم .بسرعت نگاهم را از آن چشمهای بیقرار دزدیدم و به زیر انداختم .
پس از پذیرایی های معمول و مرسوم .ظاهرا همه بیاد آوردند جهت انجام چکاری دور هم گرد آمده اند .
|
ابریشم |
07-24-2010 07:17 PM |
زنگ ساعت کلافه ام کرد . آن را برداشتم و با حرص زیر بالش پنهان کردم .چشمهایم می سوخت و نمی توانستم آنها را باز نگه دارم .غلتی زدم و با خود تصمیم گرفتم که چند ساعتی را مرخصی بگیرم و زودتر به خانه بیایم .هم استراحت مختصری میکردم و هم برای مراسم خواستگاری آماده می شدم .باز به یاد شایان و ازدواچش افتادم و بغض در گلویم گیر کرد . بسرعت از تخت پایین آمدم و سعی کردم بر رفتارم مسلط باشم .
با بی حالی لیوانی پر از شیر برای خود ریختم و یک نفس سر کشیدم .
کبود نشی فسقلی؟!
صدای شایان بود که گرم و خواب آلود به گوشم رسید .دلم برای شیطنت و آزار و اذیتش ضعف می رفت! غمگینانه لبخندی زدم .
- سلام داداش سحر خیزم! چرا اینقدر زود بیدار شدی؟
خمیازه ای کشید و پشت میز نشست .
- علیک سلام فضول خانم !زود بیدار شدم چون امروز کلی کار دارم
- بی ادب! حالا چرا اینقدر هولی؟!قرار نیست اتفاق خاصی بیفته که اینقدر عجله می کنی!
دستی به موهای ژولیده اش کشید و با دقت به چشمهایم خیره شد .
- چیه انگار راضی نیستی؟ تو که بیشتر از همه خوشحال شدی!
هر چه کردم نتوانستم بغضم را مهار کنم .با صدای لرزانی گفتم :
معلومه که خوشحالم! فقط کمی کسلم .کاش می شد نرم شرکت!
دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد و نگاهی نافذ گفت:
شیدا تو اصلا دروغگوی خوبی نیستی !چیزی شده؟
ناگهان بغضم ترکید و دوان دوان به اتاقم پناه بردم .روی تخت افتادم و با صدای بلند گریستم .شایان بلافاصله وارد شده ، لبه تخت نشست و با دلواپسی پرسید:
تو چه ات شده دختر؟ من که نصف عمر شدم!
وقتی دید جواب نمی دهم ، بلندم کرد و دستهایم را از صورتم جدا کرد.
دیگه دارم عصبانی می شم ها! حرف می زنی یا نه؟
نگاهی به چهره اش انداختم.خدایا! چقدر زیبا بود!چقدر دوستش داشتم! چطور می توانستم دوریش تحمل کنم؟ بی محابا خود را آغوشش انداختم و در حالیکه محکم می فشردمش به هق هق افتادم .
- تو خیلی بی انصافی که داری ازدواج می کنی و اصلا به فکر من نیستی ! بدون تو از تنهای دق کمی کنم .الهام داره تو رو از من جدا می کنه!
مرا از خودش جدا کرد و با دهانی باز و لبخندی بر لب به صورتم خیره شد .
- فقط همین؟! تو داری بخاطر همین مساله گریه می کنی دیوونه؟!
با سماجت دستش را گرفتم :
چی می شد که تو ازدواج نمیکردی ، ها؟!
محکم بغلم کرد .
- وای خدایا! من چکار کنم از دست این آبجی کوچولوی خل و چلم؟! الهی قربونت برم، مگه من میخوام از تو جدا بشم؟ اصلا کی گفته تو قراره تنها بمونی؟ مگه من مرده ام که تو رو تنها بذارم؟
بوسه ای بر روی موهایم نشاند و نوازشم کرد و ادامه داد:
- عزیزم ما که قرار نیست از هم جدا بشیم .تا وقتی که من ازدواج کنم کلی زمان داریم، تازه خونه ما هم همین نزدیکی هاست......الهام هم دختر عاطفی ایه.دیگه دلیلی برای ناراحتی وجود نداره .
دلم نمی خواست رفتارم بچه گانه بنظر بیاید، سرم را از روی شانه اش برداشتم و سعی کردم ذهنش را منحرف کنم
- پس من شبهایی که از صدای رعد و برق می ترسم پیش کی بخوابم؟!
نیشگون محکمی از گونه ام گرفت و اشکهایم را پاک کرد .
الهی شایان قربون چال قشنگ لپات بره! اگه قول بدم شبهای بارونی ما اینجا اشیم ، خیالت راحت می شه؟!
بوسه ای بر گونه اش گذاشتم و دستمالی را برداشتم .
- باید قول مردونه بدی!
- بنده به شراتفم قسم میخورم و قول مردونه می دم، خوبه؟
- آره خوبه، ولی بازم کاش فکراتو میکردی و از ازدواج منصرف می شدی!
قهقهه ای زد و دست مرا کشید .
- بلند شو که باور نمی کنم آبجی به این حساسی و دل نازکی داشته باشم! بدو که به شرکت نمی رسی!
این بار خودم هم خنده ام گرفت .از پشت سر محکم بغلش کردم .
- ای بدجنس ملعون! آخر هم راضی نشدی از این الهام دست بکشی! آخ که الهی پدر عشق بسوزه!
- بله، بله! واقعا که پدر عشق بسوزه ! کجان عاشقان سینه چاک جنابعالی تا بنده هم کلی بهشون بخندم؟
آنروز را در میان اشک و لبخند به شرکت رفتم .شایان تا لحظه ای که از در خارج می شدم ، سر به سرم می گذاشت و یک لحظه را هم برای اذیت کردنم از دست نمی داد .ولی من باز در گوشه دلم حسی آمیخته به غم و شادی لانه کرده بود.
وقتی وارد شرکت شدم، بدون آنکه گلها را در گلدان بگذارم پشت میز رفتم و سرم را روی دستهایم قرار دادم .می دانستم که رفتارم کمی کودکانه بنظر می رسد،ولی در واقع بیش از اندازه به شایان وابسته بودم . ازدواج و سعادتمندی اش ، نهایت آرزویم بود ولی ترس از تنهایی و از دست دادنش حامی مقتدری همچون او مثل خوره به جانم افتاده بود .
در همین افکار بودم که حضور فرزاد را در کنارم حس کردم و او را از رایحه دلنشین ادوکلنش شناختم .بدون گفتن کلامی ، گلها را از دستم خارج کرد و در گلدان مرتب نمود هنوزم سرم را روی میز بود و قدرت تکلم نداشتم .پس از چند لحظه صدایش در گوشم طنین انداخت.
خوابی؟!
|
ابریشم |
07-24-2010 07:18 PM |
سرم را به نشانه منفی بودن جوابش تکان دادم .
- به به ؛ عجب دختر خوب و مودبی ! علیک سلام عزیزم ، صبح شما هم بخیر ، نه نه، استداعا می کنم بلند نشید .اصلا راضی به زحمتتون نیستم!
صدایش مملو از شیطنت و شور زندگی بود ولی باز هم از ناراحتی ام کاسته نشد .البته از رفتارم خجالتزده شدم . بسرعت سرم را بلند کردم و ایستادم . رو به رویم ایستاده بود و با یک شاخه گل بازی میکرد .پس از چند لحظه لبخندی روی صورتش جا خوش کرد.
- زبونت رو موش خورده؟!
این بار خنده ام گرفت ولی باز هم سر تکان دادم .حسی شیطنت آمیز مرا وادار به ادامه این بازی میکرد .میز را دور زد و نگاهی دقیق و نافذ به چشمانم انداخت و با لحنی جدی پرسید :
- مطمئنم یه چیزی ناراحتت کرده .این غم چیه که توی چشمات شناوره؟!نمیخوای بگی چی شده؟ نکنه از دست من ناراحتی؟
باز هم دستم رو شد .چطور از نگاهم اینقدر دقیق و عمیق به افکارم پی می برد؟ سر به زیر از کنارش عبور کردم و خودم را به دیوار شیشه ای رساندم .فضای بالای شهر دود آلود وتیره جلوه میکرد .از آنهمه آلودگی دلم به درد آمد و بی اراده ابروهایم در هم گره خورد .رسیدگی به وضع اسفناک هوای آلوده شهرها را که باعث سوراخ شدن لایه ازن شده بود ، به بعد موکول کردم . رو به فرزاد که پشت سرم ایستاده بود گفتم :
- ناراحت هستم ولی نه از دست تو! شایان داره ازدواج می کنه .قراره امشب بریم خواستگاری؛ این موضوع کلافه ام کرده!
- مگه آقا شایان برادرت نیست ...........؟ اینکه ناراحتی نداره ، تو باید خیلی هم خوشحال باشی.
- خوشحالم ، خیلی زیاد . ولی شایان همه چیز منه بهترین و نزدیکترین دوستم، برادرم ، مشاورم ، راهنمام! حالا بدون اون چکار کنم؟
- همه حرفات درست ، ولی من اصلا متوجه ناراحتی تو نمی شم .آخه دختر خوب مگه قراره تو دیگه هرگز برادرت رو نبینی؟ اون مثل همیشه در کنار شماست ، با این فرق که منزلش تغییر می کنه، همین!
خنده ام گرفت .حرفهای او وشایان درست شبیه هم بود؛ با همان رنگ دلجویانه و محبت آمیز ، با همان تحکم و صلابت ! وقتی متوجه لبخند من شد با لحنی که حسادت در آن بخوبی مشهود بود، ادامه داد:
- خوش بحال آقا شایان که خواهر به این خوبی داره!کاش منم یه دونه اش رو داشتم تا از رفتنم اینقدر ناراحت می شد! البته لازم به ذکره که برادر شما هم پسر فوق العاده خوبیه، متشخص و مهربون!
از حسادتش لبخندم عمیق شد، ولی با تعجب پرسیدم :
مگه تو اونو می شناسی؟!
نه، یعنی آره! چند باری که تو رو همراهی میکرد، دیدمش .بنظر پسر خوبی می اومد......خب حالا که خندیدی ، اجازه دارم این گل رو با خودم ببرم؟ متاسفانه امروز گل نرگس شهلا پیدا نکردم
با شیطنت گفتم :
فقط یه شرط داره!
قهقهه ای سر داد .
اِ.......پس زبونت رو موش نخورده! چه شرطی؟
باید آقای متین لطف کنند و یه مرخصی چند ساعته برای بعد از ظهر به من بدن قبوله؟
با بدجنسی گل را در هوا تکان داد و بسمت اتاقش رفت .
- باید فکر کنم ببینم امکان داره یا نه
- یعنی به من مرخصی نمی دی؟! فقط چند ساعت!خواهش می کنم .
ناگهان ایستاد و به عقب برگشت .
- شیدا.........اصلا نیازی نیست بخاطر یه مرخصی بی ارزش خواهش کنی ! من میخواستم همون دیروز بهت بگم که اگه میخوای امروز شرکت نیا تا راحت تر به کارهات برسی.......دیگه این کلمه رو از دهنت نشوم ، باشه؟
با ناباوری نزدیکش رفتم .
- شما دیروز از کجا می دونستی که امروز چه خبره؟ من که همین الان در مورد مراسم امشب صحبت کردم! تو که دیروز اصلا شرکت نبودی!
گویی تازه به اشتباهش پی برده بود، تکانی خورد و دستپاچه گفت :
- نه نه؛ منظورم این بود که اگه دیروز می فهمیدم این پیشنهاد رو می دادم. در هر صورت مهم اینه که توهر کاری داشتی فقط امر می کنی ، نه خواهش!
این را گفت و وارد اتاقش شد . از دستپاچگی اش کاملا مشهود بود که در مورد موضوعی پنهانی صحبت کرده است .چون افکارم به هیچ نتیجه ای نرسید ، شانه ای بالا انداختم و مشغول کار شدم .
الهام آن روز را مرخصی گرفته بود و به شرکت نیامد .آنقدر سرگرم کار شدم که زمان را به کلی فراموش کردم .هنگامی به خود آمدم که ساعت حدود سه بود و من هنوز نهار هم نخورده بودم .کارهای باقیمانده را بسرعت انجام دادم و پس از برداشتن وسایلم به اتاق فرزاد رفتم .
لطفا بفرمایید خانم رها!
در را باز کردم و با لبخند وارد اتاقش شدم .
- از کجا فهمیدی که منم؟
پرونده زیر دستش را بست و لبخند زد .
- اولا از سبک در زدنت، بعد هم از صدای کفشهات .حالا بفرمایید چه امری داشتید؟
- اولا این پرونده ای که خواسته بودید، دوما با اجازه شما بنده مرخص می شم . با مرخصی من که موافقت شده؟
از پشت میز بلند شد و به نگاه مردد من خندید .
- چیه ، می ترسی نذارم بری خونه؟ نه عزیزم ، شما اجازه داری تا هر ساعتی که دلت میخواد مرخصی بگیری .فقط اگه چند لحظه صبر کنی .منم آماده می شم تا با هم بریم .
آنقدر در جمله اش تحکم وجود داشت که نتوانستم مخالفت کنم .سعی کردم او را منصرف کنم .ولی سر و کله زدن با او بی فایده بود .تشکر کردم و از شرکت خارج شدم .هوا اندکی گرم بود .برای فرار از آفتاب، زیر سایه درختی در محوطه برج ایستادم .فرزاد خیلی سریع خود را رساند و در دیگر اتومبیل را باز کرد .
خیلی گرمت شده؟
نه، فقط از نور مستقیم آفتاب فرار کردم .
درجه کولر ماشین را بیشتر کرد و با لحنی بامزه گفت :
خب، پس که اینطور !امشب میخواید برید خواستگاری خوش به حالتون! نمی شه منم با خودتون ببرید ؟!
از لحن بچه گانه و دلنشینش به خنده افتادم .
- مگه اونجا چه خبهر که دوست داری تو هم باشی؟ حلوا که خیر نمی کنن!
- حلوا که نه ، ولی دختر چرا!
- اونجا فقط یه دختر هست که قراره زن داداش من بشه، دختر دیگه ای که به درد جنابعالی بخوره نیست .
برای دور زدن راهنما زد و با همان شیطنت گفت:
- اِ؟ چه حیف شد ! خب حالا که دختر نیست لااقل بیام از صحبت هایی که می شه تجربه کسب کنم .بالاخره که یه روزی به دردم میخوره!
- حالا این رو بگی یه حرفی؛ ولی متاسفانه شما رو اونجا راه نمی دن!
- اِ، چرا؟ مگه من چه عیبی دارم؟!
- عیبی ندارید، فقط نسبتی با عروس و داماد ندارید!
با شیطنت لبخندی زد و در حالیکه نگاهی گذرا به من می انداخت ، دنده را عوض کرد .
- حالا اگه بگم در آینده با خانواده داماد نسبتی پیدا می کنم ، چی؟ جواز ورودم صادر می شه؟
ا زکلامش تا بنا گوش سرخ شدم .در حالیکه با بند کیفم بازی میکردم از گوشه چشم، نگاهی بسویش انداختم .با ژستی زیبا، فرمان اتومبیل را گرفته بود و ابهتی عجیب و جذاب در وجودش شعله می کشید .از خجالت من، لبخندش عمیقتر شد و ردیف دندانهای سفیدش را به نمایش گذاشت تک سرفه ای کردم و برای اینکه حرفی زده باشم ، گفتم :
- انشاءا... یه روزی هم شیرینی عروسی شما رو می خوریم .البته اگه قابل بدونید و ما رو هم دعوت کنید !
از طنزی که در کلامم بود لبخندی زد و سرش را تکان داد. خیلی زود به خانه رسیدیم .پیش از آنکه پیاده شوم گفتم:
- خیلی ممنون که لطف کردید و منو رسوندید، داخل نمی آیید؟
- نخیر، خیلی سپاسگزارم خانم رها!در ضمن قابل شما رو نداشت!
چقدر زود لحن رسمی مرا تلافی کرد !با خنده ای در صدای ادامه دادم:
- خیلی خب چون می دونم کاری داری زیاد اصرار نمی کنم .راستی حال سولیا چطوره؟سلام منو بهش برسون!
|
ابریشم |
07-24-2010 07:18 PM |
حالش خوبه .سلام شما رو هم نمی رسونم! اون فقط یه بار تو رو دیده و از اون روز تا حالا منو دیوونه کرده از بس تا حالا منو دیوونه کرده از بس در مورد تو حرف می زنه و سوال می کنه ! دلش میخواد باز هم تو رو ببینه .در ضمن بگم که از بی معرفتی جنابعالی دلش خونه!درست مثل صاحبش!
خندیدم و گفتم :
- پس با این حساب حتما سلام منو بهش برسون .بگو خیلی دوستش دارم و حتما به دیدنش می آم!
نگاه اخم آلودی به من انداخت و با حرص گفت:
- چشم! امر دیگه ای ندارید ؟ واقعا که خوش بحال سولیا!
بسختی جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم :
- چشمتون ب یبلا! پس با اجازه شما تا شنبه خدانگهدار!
- بالاخره چی شد؟من رو با خودت می بری خواستگاری یا نه؟
- تو داری شوخی می کنی یا جدی می گی؟!
- مگه من با تو شوخی دارم ؟ ببین اگه منو با خودت نبری یه دفعه دیدی تعقیبت کردم و خودم اومدم! اونوقت به همه می گم یه دختر سنگدل، قلبم رو شکست و منو با خودش نیاورد!برات بد می شه ها، گفته باشم!
احساس کردم چشمهایم به دو برابر حد معمول رسیده اند .کاملا بسمتش چرخیدم و با ناباوری گفتم :
- من واقعا سر در نمیارم!مگه دست منه که تو رو با خودم ببرم؟!
از حالت من به قهقهه خندید و نگاهی مستقیم به صورتم انداخت.
- تو باز اینطوری به من نگاه کردی؟ بابا تو رو خدا یه رحمی هم به قلب بیچاره ام کن.......خیلی خب، شوخی کردم .امیدوارم امشب خوش بگذره .از قول من به برادرت هم تبریک بگو، بعدا می بینمت .
خودم را کمی جمع و جور کردم و سر به زیر انداختم . هنوز هم گاهی از این مرد جذاب و پر رمز و راز می ترسیدم .به زحمت گفتم :
- خیلی ممنون ، خداحافظ .
او هم خداحافظی کرد و من بلافاصله وارد حیاط شدم .هنوز مست آخرین نگاه فرزاد بودم که مادر با دیدنم، آنهم در آن ساعت از روز ، تعجب کرد .دستم را روی گونه های ملتهبم کشیدم و علت آمدنم را توضیح دادم .
در حال خشک کردن موهایم بودم که مادر به اتاقم آمد .
- شیدا جان، برادرت زنگ زد و گفت آماده بشید تا بریم برای خرید هدیه
- وای نه مامان، بخدا از خستگی دارم می میرم!خودتون برید
- باشه عزیزم، پس مراقب خودت باش.
مادر رفت ومن با خود اندیشیدم که او هنوز گمان می کند من کودک هستم و احتیاج شدید به مراقبت دارم! با رفتن او خانه در سکوتی عمیق و آرامش بخش فرو رفت . روی تخت دراز کشیدم و بلافاصله به خواب رفتم .
از سر و صدای نامفهومی که به گوشم رسید .پلک گشودم .پس از چند ساعت خواب لذت بخش و مفید ، برخاستم و بمست مرکز شلوغی به راه افتادم .همه اقوام نزدیک البته بغیر از بچه ها، در اتاق بودند .سلام بلند بالایی کردم که همه نگاهها بسمتم چرخید .
- سلام دایی جون، ساعت خواب!
- عمو جان من اگه جای تو بودم از خوشحالی خوابم نمی برد!
- خاله قربون صورت ماهت بره ! بدو آماده شو که وقت نداریم .
صورت همه را بوسیدم و از مادر پرسیدم :
- پس شایان و پدر کجا هستند؟
- شایان رفته گل بخره ، پدرت هم الان تماس گرفت و گفت توی راهه .
برشی از هندوانه را که مادر آورده بود، یکجا به دهان گذاشتم و برای آماده شدن به اتاق رفتم . برای آنشب، لباسی را که بی نهایت دوست داشتم انتخاب کردم .کتی تنگ که دامنی بلند داشت .بنظرم رنگ سرمه ای لباس که سنگ دوزی زیبا و خیره کننده ای آن را زینت می داد ، برای آنشب مناسب بود .موهایم را به سادگی روی شانه رها کردم . موهایی مواج و سیاه که دنباله اش تا انتهای کمر می رسید و پدر بقدری به آنها علاقه داشت که اجازه نمی داد کوتاهشان کنم و من آنشب از پدر ممنون شدم. با رضایت خاطر به جمع پیوستم .شایان که تازه از راه رسیده بود .با دیدنم سوتی زد و گفت :
- به به؛ می بینم که خواهر داماد حسابی خودش رو خوشگل کرده! اگه شب عروسی بود چکار میکردی؟!
صورتش را با اشتیاق بوسیدم .
- من همیشه خوشگل بودم؛ تو چشم بصیرت نداشتی!راستی تبریک می گم داداش جان .
همه به افتخار عروس و داماد دست زدند .خاله مرا برای دیدن هدیه هایی که برای خانواده الهام خریده بودند دعوت کرد .به حسن سلیقه مادر و شایان در انتخاب هدایا تبریک گفتم ؛ در همان حین پدر هم از راه رسید .همگی به اتفاق سوار اتومبیلها به راه افتادیم .در بین راه حتی یک لحظه را هم برای اذیت کردن شایان از دست ندادم! تا جایی که خسته شد و زبان به اعتراض گشود:
- شیدا خیلی زبون درازی می کنیها! بالاخره بر میگردیم خونه!
به قهقهه خندیدم
- مثلا چکار می کنی ؟ اصلا تو دیگه هوش و حواس درست و حسابی داری که خدمت من برسی؟!
از حرف من صورت شایان گل انداخت و پدر و مادر با صدای بلند خندیدند .پدر گفت:
- قدر لحظه لحظه سلامتی و جوونیتون رو بدونید .این لحظه های ناب هرگز تکرار نمیشه .هیچکس به اندازه من حال شایان رو درک نمی کنه! من الان می دونم توی دل اون چه غوغائیه!
همه به لحن شیطنت آمیز پدر خندیدیم و مادر اضافه کرد :
- هیچکس هم به اندازه من حال الهام رو درک نمی کنه . این لحظات برای هر کسی شیرین و لذت بخشه ؛ مثل یه رویای قشنگ و بیاد موندنی!
- مینا یادته وقتی چای آوردی اونقدر دستات می لرزید که چایی ریخته بود توی سینی ؟!
مادر با حالتی حق به جانب در جواب پدر گفت:
- حالا نه اینکه دست تو اصلا نمی لرزید و نصف چایی رو نریختی روی شلوارت! منم توی دلم کلی بهت خندیدم!
- آره خودم هم خنده ام گرفت ! اصلا نفهمیدم اونهمه هیجان رو از کجا آوردم! شاید چون به چشمام خیره شده بودی هول کردم!
- نخیر ، تو اول به من نگاه کردی؛ چنان منو برانداز میکرد که انگار داره به یک کیک شکلاتی نگاه می کنه!
من و شایان به بحث آن دو به قهقهه می خندیدیم .
با رسیدن به مقصد .گفتگوی ما نیز پایان یافت .سرایدار منزل آقای پناهی در را برایمان گشود و اتومبیلها یکی پس از دیگری وارد شدند .چندین اتومبیل دیگر هم در حیاط وجود داشت که خبر از آمدن دیگر مهمانان می داد . هوا در آن فصا از سال یعنی اواسط اردیبهشت ماه، بی نهایت مطلوب و دلچسب بود هنگامیکه پیاده شدیم گل را بدست شایان و شیرینی را به دست مادر سپردم و نگاهی به حیاط زیبا و رویایی منزل آقای پناهی انداختم .در بین اتومبیلها چشمم به اتومبیل b.m.w نقره ای رنگی که در گوشه ای پارک شده بود، افتاد .بی اختیار یاد فرزاد افتادم و لبخند زدم .خاطره و یاد حضورش در جای جای زندگی ام به چشم میخورد و من به این حقیقت شگرف معترف بودم .با حضور خانم و آقای محترمی که برای استقبال آمده بودند از افکارم دست کشیدم و خود را بین شایان و عمو کامران جا دادم .چهره شایان کمی هیجانزده بنظر می رسید .سعی کردم موج مثبتی از انرژی را به وجودش منتقل کنم .
|
ابریشم |
07-24-2010 07:19 PM |
صحبتها خیلی زود شکل منسجمی به خود گرفت و حول محور اصلی چرخید .پدر رشته سخن را بدست گرفت و پس از زمینه چینی های مختلف، الهام را رسما از خانواده اش خواستگاری کرد.آقای پناهی همه چیز را به خود الهام سپرد و او هم با حالتی محجوبانه و سر به زیر اعلام کرد که با نظر پدر و مادرش مخالفتی ندارد .همه به افتخار زوج جوان دست زدند و پس از تقدیم هدایا از جانب مادر، همگی به اتفاق عروس و داماد را بوسیدیم و صمیمانه تبریک گفتیم .به پیشنهاد بزرگترها، شایان و الهام به حیاط رفتند تا صحبت های باقیمانده را به اتمام برسانند و خودشان بر سر مسائب دیگر از قبیل مهریه و غیره به گفتگو بپردازند .
در تمام مدت گفتگوی دیگران، سر به زیر و متفکر بوسیله کاردی که در دست داشتم ، بر روی پوست موز درون بشقابی کلماتی را می نوشتم .ذهنم به شب خواستگاری خودم پر کشیده بود .چاقو را با حرصی پنهان بر روی کلمه « خوشبختی» که روی پوست نوشته بود فرو کردم .پس از رفتن عروس و داماد هرکس هم صحبتی برای خود یافت . به آرامی جمع را ترک کردم و قدم زنان دور شدم. با افکاری در هم ریخته ، در دورترین نقطه سالن کنار تابلویی چشمنواز ایستادم .آنشب بی شک یکی از زیباترین و خاطره انگیز ترین شبهای عمرم به شمار می رفت . هنوز تجسم یکی از یباترین و خاطره انگیزترین شبهای عمرم به شمار می رفت . هنوز تجسم حضور فرزاد بعنوان پسر دایی الهام برایم کمی غیر منتظره بود .نمی دانم که از این پیشامد خوشحال بودم یا ناراحت؟ فرزاد متینی که رییس شرکتم بود، حالا پسر دایی عروسمان شده بود! و خانواده من هنوز از این ماجرا بی اطلاع بودند .حالا برخی از مسائل مبهم زندگی رنگی حقیقی تر بخود گرفت .دریافتم که الهام آن روز چرا اینقدر شجاعانه به دفترش وارد شد تا از نحوه برخوردش با من شکایت کند . حتی اکنون معنی نگاههای بخصوصش را درک میکردم .یعنی او از احساس فرزاد نسبت به من مطلع بود؟اما شایان و فرزاد از کجا یکدیگر را می شناختند؟آنهم تا به این اندازه صمیمی! در همین افکار بی پاسخ دست و پا می زدم که صدایی از پشت سر مرا از جا پراند .
- ظاهرا حوصله ات سر رفته!
نگاهای به فرزاد که لبخند زنان پشت سرم ایستاده بود انداختم .
- مگه حوصله شما هم سررفته که جمع رو ترک کردی؟ مگه نمیخواستی از صخبتهایی که رد و بدل می شه تجربه کسب کنی ؟!
متوجه کنایه ام شد .دستهایش را بحالت تسلیم بالا برد و با لحنی مظلومانه گفت:
- اگه دعوت منو برای یه گپ دوستانه قبول کنی همه چیز رو برات توضیح می دم، بیرون منتظرتم.
از حالتش خنده ام گرفت . چهره ای بظاهر معصوم با برق چشمهایی لبریز از شیطنت! هیچ تناسبی با هم نداشتند به مادر اطلاع دادم که برای هواخوری بیرون می روم قرزاد بالای پله ها ایستاده بود و به آسمان پر ستاره نگاه میکرد. با شنیدن صدای پای به عقب برگشت.
- بالاخره اومدی، بیا بریم تا یه جای خیلی قشنگ و استثنایی رو نشونت بدم .
به آرامی در کنارش به راه افتادم .هر دو در سکوت قدم می زدیم .فرزاد از لابه لای درختهای سر به فلک کشیده پیش می رفت تا اینکه به محل مورد نظرش رسیدیم . نیمکتی چوبی که در انبوه بوته های گل پنهان شده بود و وجود چراغ برق کوتاهی آن را رویایی تر جلوه می داد . هیجان زده دستهایم را بهم کوبیدم .
- وای خدای من! اینجا چقدر قشنگه ، خیلی جالبه!
- می دونستم که خوشت می یاد .حالا بشین .با این کفشهایی که پوشیدی ایستادن زیادی برات ضرر داره!
- چشم آقای دکتر! امر دیگه ای ندارید؟
کنارم نشست و دستهایش را به لبه صندلی تکیه داد .
- نه فقط می خواستم بدونم از اینکه برادرت رو به جمع متاهل ها اضافه کردی چه احساسی داری؟!
- خوب ............خوب خوشحالم دیگه ، خصوصا که اون دختر الهامه .من و الهام توی همین مدتی که با هم آشنا شدیم ارتباط خیلی صمیمانه ای پیدا کردیم .خیلی دوستش دارم و چون شایان هم عاشقشه، بیشتر خوشحالم .
- منم براشون خوشحالم.الهام دختر فوق العاده مهربونیه و لیاقت پسر صادق و پرقدرتی مثل شایان رو داره و البته بالعکس!
بسمتش چرخیدم و با هیجان گفتم :
- می شه خواهش کنم در مورد اون ها بیشتر توضیح بدی؟ خودت گفتی، یادت که نرفته؟!
خنده بلندی سر داد و پرسید:
- در مورد کدومشون خانم کوچولو! شایان یا الهام؟
- از یکی شروع کن دیگه ، چه فرقی می کنه!
چهره اش حالت متفکری به خود گرفت .پس از چند لحظه سکوتش را شکست .
- شیدا تو توی زندگی دنبال چی میگردی؟ کجای دنیا برات مبهمه؟ چرا خوشبختی رو از همین چیزهایی که دور و برت رو گرفتن و تو چشمات رو به روشون بستی پیدا نمی کنی؟ با یه نگاه دقیق تر به همه اینها پی می بری!
با تعجب به نیمرخ غمگینش خیره شدم .
- اولا این حرفها چه ربطی به سوال من داشت؟ دوما کی گفته من خوشبختی رو گم کردم؟
- چرا روی کلمه « خوشبختی» که روی پوست موز نوشته بودی خط کشیدی؟ تو نباید از زندگی و واقعیتها فرار کنی ، باید بمونی و مبارزه کنی .
مبهوت مانده بودم .از کجا متوجه پوست موز شد؟ این پسر به ظاهر بی توجه ، چقدر دقیق و نکته سنج بود! هنوز حرفهایش در گوشم طنین داشت که باز صدای محزون و پر رمز و رازش بلند شد :
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا
چگونه با غرور خود مدارا می کنم هر شب
تمام سایه را می کشم در روزن مهتاب
حضورم را زچشم خلق حاشا می کنم هرشب
دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه ای تنها
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهمومی برای عشق میگردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هرشب
چقدر با احساس ، اشعار را میخواند! نگاه لرزان من بر نیمرخش ثابت ماند و نگاه غمگین او بر آسمان .تکه ای از موهایش بر روی پیشانی فرود آمده بود و زیبایی اش را دو چندان میکرد . بلوز آبی آسمانی و شلوار سرمه ای به تن داشت . مثل همیشه آستین پیراهنش را تا نزدیک آرنج تا زده بود و ساعت بسیار زیبایی بند نقره ای، مچ دستش را زینت می داد .چقدر در این فضای رویایی، زیبا و دست نیافتنی بنظر می آمد! تپش بی اراده قلبم را به تلاطم انداخت . برای سرکوب هیجان ناشناخته ای که به دلم چنگ انداخته بود، مجبور شدم صاف بشینم .
- تو که بالاخره جواب سوال منو ندادی!
|
ابریشم |
07-24-2010 07:19 PM |
نگاه گویا و دقیقی به جانبم انداخت . عمق نگاهش را بر نیمرخم بخوبی احساس میکردم . یک پایش را روی پای دیگر انداخت .
- بازم فرار!.........بسیار خب، صحبت کردن در مورد بچه ها رو به آینده موکول می کنم. اگه یه کمی دیرتر به جواب سوالت برسی عیبی نداره؟
با شنیدن صدای آرام و گرمش ، التهابم بیشتر شد . چه جاذبه ای در وجودش نهفته بود که همچون آهن ربایی قوی مرا بسوی خود می کشید .با دلخوری تصنعی گفتم :
- چرا خیلی هم عیب داره! چطور اگه خودت سوالی داشته باشی آدم رو مجبور می کنی همون لحظه جواب بده، حالا به من که رسید باشه تا بعد؟!
قهقهه ای زد و روبرویم ایستاد .لحظاتی را در سکوت خیره نگاهم کرد .نگاهی کخ شعله های سوزانش درست قلبم را هدف گرفت .جلوی پایم زانو زد و با صدای لرزانی گفت:
- برای اینکه من کم طاقتم! برای اینکه صبرم تموم شد .برای اینکه عاشقم! برای اینکه تو دلت میخواد منو عذاب بدی، برای اینکه.............کافیه یا بازم بگم؟!
خدای من! فرزاد چه می گفت؟ کم مانده بود سکته کنم. دستهای لرزانم را قلاب کردم .تمام واژه ها بسرعت از ذهنم می گریختند .جرات بلند کردن سرم و نگاه کردن به چشمهایش را نداشتم .وقتی سکوت مرا دید با پریشانی برخاست و چنگی به موهایش زد . بازدمش را با شدت به بیرون فرستاد و از بوته گل سرخ کنار نیمکت، خودخواهانه گلی چید .
- می دونستی این رنگ خیلی بهت میاد؟ توی این لباس صدبار زیباتر شدی!
ناباورانه ایستادم .نگاهش چنان بی قرار بود که تاب تحملش را نداشتم . قلبم داشت از حلقومم بیرون می پرید! لبخند شرمگینی زدم و سر به زیر انداختم .دستهای فرزاد به آرامی بالا آمد و گل رز صورتی را در موهایم فرو کرد
- شیدا کاش منو بیشتر درک کنی!
نتوانستم بیش از آن تحمل کنم .بی اراده برگشتم و دوان دوان بسمت ساختمان حرکت کردم . از آن نیمکت، فضای شاعرانه ، فرزاد و آنهمه عشقی که در چشمهایش لانه کرده بود فرار کردم . هیچ صدایی بغیر از برخورد پاهای لرزان من و شنهای کف حیاط به گوش نمی رسید .همزمان با رسیدن من به جلوی پله ها، الهام و شایان نیز رسیدند .هر دو با تعجب به من نگاه کردند .شایان پرسید :
- تو اینجا چکار می کنی ؟ اتفاقی افتاده؟
نفسم بند آمده بود .بریده بریده گفتم:
- نه........حوصله ام سر رفته بود........اومدم........هواخوری
الهام صادقانه گفت:
آخی! ببخشید که تنهات گذاشتم
تنها نبودم ؛ با آقای متین اومدم
اِ، پس فرزاد کو؟!
اونجاست ، داره می یاد .راستی صحبتهای شما به کجا رسید؟
هر دو خندیدند و با نگاهی عاشقانه به هم ، گفتند :
به جاهای مطلوب!
صورت هر دو را بوسیدم و تبریک گفتم .با شیطنت زیر گوش الهام زمزمه کردم :
- نه چک زدیم نه چونه، عروس اومد به خونه!
هر سه به خنده افتادیم و الهام به داخل خانه دعوتمان کرد .هنگام بالا رفتن از پله ها نگاهی به پشت سر انداختم.هنوز نیامده بود .در همین حین صدای آرام و مملو از شیطنت شایان در گوشم طنین انداخت:
- سفید برفی! نمیخوای اون گل رو از لای موهات بگیری؟!
احساس کردم تمام تنم از حرارت گر گرفته است . با شرمندگی دست بردم و گل را برداشتم .لبخند زیرکانه و معنی دار شایان و یاد آوری چشمهای لبریز از عشق فرزاد، تپش قلبم را زیادتر کرد .
با ورود عروس و داماد، باز به افتخار سلامتی و خوشبختی شان دست زدند و سپس همگی برای صرف شام به دور میز بزرگی دعوت شدیم . گل را در مشتم فشردم و روی صندلی جا گرفتم .پس از دقایقی فرزاد هم به جمع پیوست و بر روی تنها صندلی باقیمانده که تصادفا روبروی من قرار داشت، در کنار پدر جای گرفت .هیچ اشتهایی برای خوردن در خود سراغ نداشتم و با غذای درون بشقاب بازی میکردم .فشار سنگین نگاهی سبب شد تا سرم را بالا بگیرم که همزمان نگاهم با نگاه فرزاد گره خورد .بر خلاف من، او کاملا با اشتها غذا میخورد و خوشحال بنظر می رسید .لبخند مهربانی زد و با چشم و ابرو به بشقابم اشاره کرد و به من فهماند که غذایم را تمام کنم .از دلسوزی اش خنده ام گرفت و چند قاشق غذا فرو دادم .
پس از صرف شام ، مجددا همه به سر جای اولیه خود بازگشتند و صحبتها در زمینه گرفتن یک مراسم ساده در روزهای آینده ادامه پیدا کرد . به پیشنهاد پدر و آقای پناهی ، دو هفته دیگر که مصادف با یکی از اعیاد بزرگ بود، مناسب شناخته شد .همه با فرستادن صلواتی بلند، رضایت خود را برای گرفتن مراسم عقد اعلام کردند .
هنگام بازگشت به خانه، فرزاد و شایان در گوشه ای از سالن ایستاده و مشغول گفتگو بودند . بادیدن آنها که آنطور صمیمانه و خندان غرق در صحبت بودند، لبخند رضایتی بر لبهایم جاخوش کرد . به آرامی به سمتشان رفتم و با شیطنت گفتم :
- آقا شایان تشریف نمی یارید؟منتظر شماییم!
- چرا الان می یام، دیگه تموم شد!
یک تای ابرویم را بالا انداختم و با لبخند گفتم :
|
ابریشم |
07-24-2010 07:20 PM |
شایان که بسمت الهام رفت، فرزاد را مخاطب قرار دادم:
- در ضمن اونجا هم با شما کار دارند .البته می بخشید که مزاحم گپ دوستانه تون شدم!
با انگشت به جمع خانواده که گرد هم آمده بودند ، اشاره کردم. متوجه لحن کنایه آمیز و پرشیطنتم شد .
- حالا چرا تو رو فرستادن دنبال ما؟
- آخه همه مشغول خداحافظی هستن ، از منم که حرف گوش کن تر کسی پیدا نمی شه، این بود که من اومدم!
نگاهی به گل رز داخل دستم انداخت و با لبخندی جذاب بطرفم آمد .
کی گفته این دختر لجباز و سرکش و مهار نشدنی ، حرف گوش کنه؟ بگو تا برم بهش بگم سخت در اشتباهه!
- اون بنده خدا هم نمی دونست من رو دنبال چه آدم بدجنس و تهمت زنی می فرسته وگرنه هرگز چنین کاری نمیکرد!
از حاضر جوابی ام به قهقهه خندید و با صمیمیتی آشکار گفت:
من که حقیقت رو گفتم ولی شما خودت رو ناراحت نکن ! راستی اگه به استراحت بیشتری احتیاج داری می تونی پس فردا هم به شرکت نیای!
- نخیر جناب رئیس! اگه قرار بود بخاطر این مسائل قید کار رو بزنم. پس دیگه چرا شاغل شدم؟ حتی اگه از آسمون سنگ هم بباره من باز می یام . کارهای شرکت برای من، بر هرچیزی مقدمتره، حتی استراحت!
بمحض پایان یافتن جمله ام ، آقای متین در حالیکه تشویقم میکرد در کنار پسرش ایستاد .
- به به؛ احسنت به این دختر وظیفه شناس ! فرزاد جان قدر این فرشته فداکار رو بدون، هرچند که حالا نسبت فامیلی هم پیدا کردیم و این برای من، به شخصه باعث افتخاره ، البته امیدوارم در آینده نه چندان دور..........
فرزاد بلافاصله با دستپاچگی جمله پدرش را قطع کرد:
- پدر خواهش می کنم، شما قول دادید!
آقای متین با صدای بلند خندید.
- ولی من که هنوز چیزی نگفتم ! تو چرا اینقدر هول کردی؟
با خجالت سر به زیر انداختم و در حالیکه لبم را به دندان می گزیدم از اظهار لطفش تشکر کردم .به نظر می رسید که رابطه بین آنها چیزی فراتر از رابطه پدر و فرزند باشد و من چقدر از نبودن مادرش متعجب بودم .
خنده بلند آقای متین، مادر را متوجه ما کرد و با تعجب به سمتمان آمد .بلافاصله گفتم:
- مامان جان راستی لازم شد که یه مطلبی رو بگم .آقای فرزاد متین که پسر دایی محترم الهام جون هستند، رئیس شرکت من هم هستن!
- خدای من ، شیدا! پس چرا تا حالا نگفتی دخترم؟! باید ما رو خیلی زودتر بهم معرفی میکردی!
از بهت مادر خنده ام گرفت و در حالیکه به چهره های خندان فرزاد و پدرش نگاه میکردم ، گفتم :
- چون خودم تا چند ساعت پیش از این مساله بی خبر بودم. باور کنید خودمم شوکه شدم!
مادر بلافاصله متوجه موضوع شد و به شیطنت فرزاد خندید .با آمدن شایان، همگی خداحافظی کرده و به راه افتادیم
در بین راه ، خسته و متفکر به شانه های مادر تکیه دادم .پرنده خیالم بی پروا در آسمان وقایع فراموش نشدنی و سکر آور پرواز میکرد و مرا به خلسه ای شیرین می کشاند .
|
ابریشم |
07-24-2010 07:20 PM |
صبح شنبه با خواب آلودگی وارد شرکت شدم، چرا که روز قبل به درخواست کتی برای گشت و گذار در شهر، جواب مثبت داده بودم و همین امر سبب شد که پاسی از شب گذشته به خانه برگردیم .با این حساب نتوانستم بدرستی استراحت کنم.البته از اینکه پیشنهادشان را پذیرفتم بسیار خشنود بودم چرا که آن روز با مزه پرانیهای مهران و شایان که مدام سر به سر می گذاشتند بسیار خوش گذشت . لحظه ای با خود اندیشیدم که ای کاش پیشنهاد فرزاد را قبول کرده و بیشتر استراحت میکردم!
پس از من، الهام وارد شرکت شد .هر دو بمحض دیدن هم، لبخند زدیم و صورت یکدیگر را بوسیدیم .حتی در تصورم هم نمی گنجید الهام پناهی که روزی همکارم بود، حالا عضوی از خانواده ام باشد! الهام جعبه شیرینی بزرگی خریده بود .هنگامی که همکارها یکی پس از دیگری سر رسیدند، موضوع را شرح داد . همکارها بشدت تعجب کرده بودند .فهیمه خانم، الهام را در آغوش کشید و متاهل شدنش را صمیمانه تبریک گفت .فرشاد هم با همان شیطنت ذاتی اش گفت:
- پس بالاخره این خانم پناهی محجوب و خجالتی ما هم به دام افتاد! براتون آرزوی خوشبختی می کنم، به جمع متاهلین خوش اومدید!
آقا حیدر هم موقع برداشتن شیرینی تبریک گفت و الهام با لبخند جواب داد:
- ممنون آقای حیدر؛ انشاءا.... شیرینی عروسی شما رو بخوریم!
با نگاهی چندش آور و خیره، سرتاپای مرا برانداز کرد و آهسته گفت:
- خدا از دهنتون بشنوه خانم پناهی!دست شما درد نکنه .
بقدری منزجر شدم که بسرعت صورتم را به جانبی دیگر چرخاندم .از این که مجبور بودم هر روز رفتار و چهره منحوس او را تحمل کنم بشدت بیزار بودم .هرکس بسرعت مشغول کار خود شد و این در حالی بود که فرزاد هنوز به شرکت نیامده بود .
ساعت نزدیک 3 بود که فرزاد به شرکت آمد . در اتاق بایگانی مشغول بررسی پرونده ها بودم که صدای سلام بلندش را شنیدم .پرونده ای که در دستم بود را بستم و نگاهش کردم .بلوز سفید آستین کوتاه به همراه شلوار پارچه ای به همان رنگ به تن داشت که تاثیر جالبی بر پوست گندمگون و چشمهای روشنش گذاشته بود او را بی نهایت جذاب و دوست داشتنی جلوه می داد .بی اختیار محو تماشایش شده بودم .وقتی به خود آمدم که با لبخندی معنی دار براندازم میکرد .با دستپاچگی نگاهم را به زیر دوختم و سلام کردم . او هم سلامی کرد و وارد دفتر شد .نگاهم که به پرونده های قطور روی میز افتاد، فرزاد را فراموش کردم و بسرعت مشغول رسیدگی به کارها شدم .
نمی دانم چقدر از زمان گذشته بود که صدای قدمهای شتابان و محکمی، مر از دریای فاکتورها و اعداد و ارقام بیورن کشید .وقتی سربلند کردم فرزاد را روبروی خود دیدم ولی چهره بر افروخته و عصبانی اش ، لبخند را بر لبم خشکاند! چنان ترسیدم که کم مانده بود جیغ بزنم .بسرعت ایستادم و پرسیدم :
- چیزی شده؟!
فریاد پر طنینش ، رعشه ای به اندامم انداخت.
- خانم رها! این چه وضع رسیدگی به کارهاست؟ این لیست پر از اشکاله! فراموش نکنید کوچکترین اشتباهی که در اعداد و ارقام صورت بگیره ، تمام کارمندهای شرکت رو به دردسر می اندازه .من اصلا نمی تونم از این بی نظمی چشم پوشی کنم!
و با عصبانیت پرونده را روی میز کوبید.
- لطفا با دقت لیست رو بررسی کنید و به دفترم بیارید.
کم مانده بود گریه ام بگیرد .اصلا توقع برخوردی این چنین خشونت آمیز را از جانب او نداشتم .با بغض و ناباوری نگاهی به چشمهایی که با اخم به من خیره شده بود انداختم . هنوز همان رنگ آشنا را داشت! به زحمت صدایی از حنجره ام خارج شد.
- من واقعا متاسفم ، قول می دم دیگه تکرار نشه!
- امیدوارم! شاید اگه منم تمام روز به گردش و تفریح بودم از این اشتباهات مرتکب می شدم .لطفا از فکر و خیال های خوشایند بیایید بیرون و دقت بیشتری به کارهاتون برسید!
این را گفت و مرا غمگین و مبهوت بر جای گذاشت و از در خارج شد .از لحن لبریز از کنایه و حسادتش با آن نگاه شماتت بار شگفت زده شدم .منظورش از فکر و خیال های خوشایند چه بود؟! اصلا او از کجا متوجه شده که من دیروز در گردش بودم؟ هر چه فکر کردم یادم نیامد کار خطایی انجام داده باشم .شخص بخصوصی هم که همراه ما نبود .بغیر از کتی و ژاله و مهران، کسی ما را همراهی نمیکرد!آه مهران!!......خدای من! چرا متوجه نشدم او چه منظوری داشت ؟پس او از این که با مهران به گردش رفته بودم ، عصبی بود ! ولی چرا؟ اصلا او از کجا خبر داشت؟ سرم از آنهمه فکر و خیال واهی در حال انفجار بود .نگاهی به پرونده انداختم . نمی دانم این اتفاق چگونه رخ داده بود .من هرگز در انجام کارهایم کوتاهی نمی کردم .همیشه چنان دقت نظری به خرج می دادم که ابدا اشتباهی در وظایفم دیده نمی شد .بهر حال او حق نداشت با این برخورد خصمانه مرا مورد مواخذه قرار دهد .یک تذکر کوچک هم می توانست مرا متوجه اشتباهم کند و
در همین افکار غرق بودم که الهام وارد شد و با ناباوری دستهایم را گرفت .
- شیدا چی شده؟! الهی بمیرم، چه رنگ و روت پریده! آخه فرزاد چه اش شده بود؟
- باور کن خودم هم نمی دونم!
- حتما علتی داشته وگرنه اون آدمی نیست که بی دلیل سرکسی داد بزنه، خصوصا که تو باشی!
خنده ام گرفت .
|
ابریشم |
07-24-2010 07:20 PM |
الهام جون، منم یه کارمندم مثل بقیه بچه ها!حالا دلیل نمیشه چون با شما فامیل شدم اشتباهم رو تذکر نده! ولی خودمونیم این پسر دایی تو هم وقتی قاطی می کنه خیلی ترسناک می شه ها! مثل هیولا!!
هر دو به قهقهه افتادیم و الهام با مهربانی گونه ام را بوسید.
- الهی فدات بشم که اینقدر مهربون و صبوری!من به جای فرزاد ازت معذرت میخوام .در ضمن در مورد هیولا هم کاملا باهات موافقم!
باز زدیم زیر خنده و او مرا ترک کرد .
با صدای شاد الهام که پرسید:
- هنوز مشغولی؟
سر بلند کردم .
- آره عزیزم ، مگه تو داری می ری؟
- آره شایان اومده دنبالم .کار برای تو هم دیگه بسه! بلند شو آماده شو سه تایی با هم بریم
به حالت محجوبانه اش لبخند زدم .
- ممنون عزیز دلم که به فکر منی .لطف کن خودت تنهایی شوهر عاشق و بیقرارت رو همراهی کن ! بنده خودم وسیله دارم ، تازه کلی از کارهام عقب افتاده .برو به سلامت ، خوش بگذره بهتون!
- متشکرم ، ولی اگه فکر می کنی به کمک احتیاج داری می مونم .راستی همه رفتن و کسی توی شرکت نیست .
گونه اش را بوسیدم و خداحافظی کردیم. پس از رفتن الهام ، در حال نوشیدن چای، پرونده ای را که فرزاد آورده بود بدقت مطالعه کردم .اشتباه آن را تصحیح کردم و چون کار دیگری نداشتم شرکت را ترک کردم .همانطور که آرام و در خود فرو رفته پیش می رفتم، ناگهان از شنیدن صدایی که مرا به نام میخواند ، در جا میخکوب شدم .با تعجب به عقب برگشتم و فرزاد را در حالیکه دوان دوان به سمتم می آمد، دیدم، با نفسهای بریده به من رسید و دستش را روی قلبش فشرد .
- صبر.......کن...........کارت دارم.مگه.........نگفتم بیا.......دفترم؟!
- تو کجا بودی؟ اتفاقی افتاده ؟ من فکر کردم کسی توی شرکت نیست!
- نترس اتفاق خاصی نیفتاده .من توی شرکت بودم و منتظر تو! میخوام باهات حرف بزنم ، با من می آیی؟
ناگهان بیاد برخورد خصمانه بعد از ظهرش افتادم و بلافاصله اخم کردم .
- نخیر، بنده خودم ماشین دارم!در ضمن حرفی هم با تو ندارم .
در حالیکه با شتاب گام برمی داشتم از او فاصله گرفتم .بسرعت خود را به من رساند و جلوی رویم ایستاد .
- خواهش می کنم شیدا!باید برات توضیح بدم
- لازم نیست! دیگه توضیحی نمونده .کارت به اندازه کافی گویا و واضح بود .برو کنار!
انعکاس صدایم در سالن بزرگ و خلوت پارکینگ، ترسناک تر بنظر می رسید .نگاهی به اطراف انداختم .وقتی خیالم آسوده شد که کسی شاهد مشاجره مان نیست ، باز به سمتش چرخیدم که با صورت خندانش مواجه شدم .
- چیه؟ به چی می خندی؟ اصلا برو کنار میخوام رد بشم!
با لحنی لبریز از آرامش و مهربانی گفت:
- ببخشید؛ اصلا دیگه نمی خندم . آخه نمی دونی وقتی عصبانی می شی، صورتت چقدر دیدنی می شه .کاش همیشه عصبانی باشی! حالا خواهش می کنم آروم باش و اینطور با عصبانیت نگام نکن، می ترسم ها!
هر چقدر سعی کردم نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم . با دلخوری نگاهی به چهره خندانش کردم .
- چطور وقتی خودت اینطوری نگاه می کنی نمی گی من می ترسم؟!
خنده اش غلیظ تر شد و مرا به دنبال خود کشید .بمحض سوار شدن، بسمت خانه حرکت کرد و عینک آفتابی اش را به چشم زد .با حیرت به نیمرخش که از خنده سرکوب شده ای حکایت میکرد، نگاه کردم .
- بفرمایید چند کلیو آفتاب! می شه اون عینک رو برداری؟ شب شده تصادف می کنیم!
- آخه می ترسم!
- مگه چیزی اینجاست که تو رو می ترسونه؟ از چی می ترسی؟
- از تو!
چشمهایم گرد شد! کاملا به سمتش چرخیدم .
- از من؟!
با خونسردی نگاهی به جانبم انداخت و دنده را عوض کرد .
- بله از تو ! وقتی اینطور با اخم نگام می کنی زبونم بند می یاد ، اصلا یادم می ره چی می خواستم بگم! اینو زدم که راحت تر حرف بزنم!
لبخندم را بسختی پشت لب پنهان کردم .
- باشه ، حالا که اینطوره دیگه هیچوقت نگات نمی کنم!
صاف نشستم و به روبرو زل زدم .با دستپاچگی عینک را از چشمش برداشت .
- ای بابا، ببخشید! اصلا بنده بیجا کردم که قصد شوخی داشتم، خوبه؟حالا بگم یا نه؟
- بفرمایید گوشم با شماست!
|
ابریشم |
07-24-2010 07:21 PM |
می دونم که برخورد بعد از ظهرم خصمانه و به دور از ادب و انصاف بود ؛ واقعا هم معذرت می خوام ، ولی من شرایط بدی داشتم .قبل از اینکه بیام پیش تو، آقای صالحی یه لیست آورد دفتر و داد دستم .گفت که تو اونو کامل کردی ولی چندتا اشکال اساسی داشته .ظاهرا صالحی برای رفتن خیلی عجله داشته و بخاطر اون اشتباهات، حسابی به دردسر افتاده و مجبور شده ساعتها وقت صرف کنه و به یه کار مهمترش نرسه .برای همین خیلی عصبانی بود .اون من رو محکوم کرد که به دلایل مجهولی، کار به تو ندارم و روی اشتباهاتت سرپوش می ذارم .نمی دونم چه هدفی داشت که اون پرت و پلاها رو گفت !منم چندین بار تاکید کردم که تو هرگز اشتباهی نداشتی که من اونو نادیده بگیرم ، ولی با این حال چون اعصابم بشدت تحریک شده بود اومدم سراغت!باور کن هیچ قصد بدی نداشتم . من خودم چندین بار دنبال بهونه می گشتم که سر به سرت بذارم، ولی تو بقدری منظم و دقیق به کارهات رسیدگی می کنی که جای هیچ بهونه ای نمی ذاری، من فقط می خواستم به صالحی بفهمونم که صد در صد در اشتباهه و روابط ما فقط کاریه! در کار هم هیچ چیزی مقدم تر از نظم و دقت نیست!
- پس بفرمایید شما برای تبرئه خودتون از اتهامات وارده این کار رو کردی! بنده رو وسیله قرار دادی برای درس عبرت دادن به دیگران، آره؟!
متوجه ناراحتی ام شد و با تاسف سری تکان داد.
- می دونستم اینطوری می شه .آخه عزیز من، چرا جنبه منفی این قضیه رو نگاه می کنی؟ داری اشتباه می کنی!
- می شه خواهش کنم بفرمایید جنب مثبت قضیه کجاست ؟ اصلا هم اشتباه نکردم! تو دقیقا هدفت همین بود، وگرنه می تونستی با یه تذکر کوچولو هم سر وته قضیه رو هم بیاری.منم متوجه اشتباهم می شدم و بنده هم خیلی وقتها کارهای مهمی داشتم که بخاطر مسائل شرکت کنسلش کردم .فرشاد هم می تونست این مساله رو مستقیما به خودم بگه . انگار شرکت رو با مدرسه اشتباه گرفته! مگه من یه شاگرد بی انضباط و تنبلم که اومده پیش مدیرم شکایت کرده؟!واقعا که متاسفم !
- فرشاد نه ، آقای صالحی! چرا دیگران رو به اسم کوچیک صدا می کنی؟
سرم را برگرداندم و با عصبانیت به بیرون زل زدم .همه جا تاریک بود، درست مثل بحث ما!فرزاد اتومبیل را به کنار خیابان هدایت کرد و ایستاد .مدتی را در سکوت، خیره نگاهم کرد .
- عجب غلطی کردم ها! باور نمی کنم تو در مورد من اینقدر غیر منصفانه فکر کنی! من که منظور بدی نداشتم اگه باعث ناراحتی ات شدم معذرت میخوام به خاطر همین گفتم لیست رو تکمیل کن و بیار دفترم، بخاطر اینکه توضیح بدم تا این فکرها رو نکنی. شیدا بخدا من از دیروز تا حالا به اندازه کافی زجر کشیدم! اعصاب درست و حسابی هم ندارم، فقط میخواستم..........
- لطفا تمومش کن!اصلا مهم نیست تو چی میخواستی ، به منم ربطی نداره تو اعصاب داری یا نه! مگه بنده کیسه بوکس جنابعالی ام؟! من اجازه نمی دم کسی بی دلیل به من توهین کنه. فکر کنم اینو قبلا هم تذکر دادم!
- باور کن قصدم توهین نبود . آخه تو چرا از دستم ناراحتی؟
سرم را چند بار تکان دادم
- پس چرا نگام نمی کنی؟ حتما از دستم دلخوری!
لحن محزون و آرامش پشتم را لرزاند .بسختی خودم را کنترل کردم .
- من از دست فرشاد دلخورم!
- بهت گفتم نگو فرشاد! کی بهت اجازه داده اونو به اسم کوچیک صدا کنی؟ مگه پسرخالته که می گی فرشاد؟!
صدایش از عصبانیت و خشم می لرزید .از اینکه اینگونه به او حسادت میکرد . خنده ام گرفت ولی به روی خود نیاوردم و با خونسردی گفتم:
- فکر نمی کنم به شما مربوط باشه!
در حالیکه مشخص بود سعی د رکنترل خشمش دارد با صدایی بلندتر از حد معمول گفت:
- چرا، اتفاقا خیلی هم به من مربوطه! آخرین باری باشه که مردی رو به اسم کوچیک صدا کردی، فهمیدی؟
- نه؟
با عصبانیت بی حد و مرزی گفت:
- شیدا سعی نکن با اعصاب من بازی کنی. یادت باشه که من گاهی وقتها دیوونه خطرناک می شم! بلایی به سرت می یارم که از انجام بعضی از کارهات پشیمون بشی! اصلا تو دیروز کجا بودی؟! اون مرتیکه گستاخ که وسط خیابون دنبالت می کرد و سر به سرت می ذاشت کی بود؟ همونی که برات بستنی خرید، اون کیه ، ها؟ اصلا کی به تو اجازه داده که یه صبح تا شب بری گردش و تفریح؟!
قلبم همچون گنجشکی هراسان به در و دیوار سینه ام می کوبید .آنقدر به من نزدیک شده بود که هرم نفسهای تند و عصبی اش بدنم را شعله ور میکرد . چه غریبانه از حضور عصیانگرش لذت می بردم .لذتی که تاکنون آن را تجربه نکرده بودم . حالا منظورش را از عذابی که متحمل شده بود ، فهمیدم
- دیوونه شدی! این حرفها از تو بعیده! آخه کی گفته من باید به تو جواب پس بدم؟ اصلا تو چکار داری که اون کی بود؟ تو خودت توضیح بده ببینم از کجا خبر داری من دیروز کجا رفتم و چکار کردم؟
- خیال کردی هرکاری دلت بخواد می تونی بکنی؟ از بس اعصابم رو ریختی بهم ، دیگه کنترلی روی خودم ندارم .در ضمن یه بار گفتم که به من مربوطه، شیدا ازت پرسیدم اون کی بود؟ با تو چه نسبتی داره؟
مدتی را در سکوت، خیره نگاهش کردم شعله های خشمناک نگاهش دلم را لرزاند .چقدر د راین حالت جذاب و دوست داشتنی بود!خدایا! این چه احساس لذت آوری بود که به او داشتم!پس چرا مثل همیشه از او نمی ترسیدم؟
وقتی سکوت مرا دید چشمهایش را کمی تنگ کرد. تکانی خورد و با لحنی تهدیدگرانه گفت:
-جواب نمی دی، نه؟
- چرا، چرا جواب می دم .تو حق نداری به اون توهین کنی! بخدا اون پسر دایی منه، پسر دایی منصور .من و مهران و کتی و ژاله از بچگی با هم بزرگ شدیم .خب طبیعیه که خیلی صمیمی باشیم!
با لحنی محزون پرسید:
- خیلی دوستت داره؟
- خب آره، منم خیلی دوستش دارم ، ولی فقط در حد پسر دایی ، اونم همینطوره!
گردنبندی را که به گردنم آویخته بود، نشانش دادم و گفتم :
- ببین، اینو مهران برای تولدم خریده، پلاکش رو نگاه کن .اگه من رو دوست داشت حتما یه « I Love you » می خرید، ولی روی این فقط نوشته « شیدا»! پس ازت خواهش می کنم فکرهای بی ربط نکن! من خودم رو موظف نمی دونم که به تو توضیح بدم ولی اینا رو گفتم که من رو بی دلیل مجازات نکنی!
- حتما دوستش داری که هدیه اش رو همیشه همراهت داری، آره؟!
- گفتم که دوستش دارم ولی در حد یه پسر دایی! از این گردنبند هم خیلی اتفاقی استفاده مبکنم .فقط چون خیلی ساده و بدون زرق و برق آنچنانیه! حالا اگه فکر می کنی که من هنوز از برخورد بعدازظهرت دلخورم باید بگم که سخت در اشتباهی !با این پیونده خانوادگی ، چیزی برای من عوض نمی شه و منم جایگاه خودم رو فراموش نمی کنم! خوبه؟
|
ابریشم |
07-24-2010 07:21 PM |
ناگهان با عصبانیتی طوفانی مشتش را بر روی فرمان اتومبیل کوبید و فریاد زد:
- وای خدای من! تو چرا اصرار داری این مساله رو صدبار تکرار کنی؟! شیدا اگه فردا از ریاست استعفا بدم و توی آبدارخونه کار کنم راضی می شی؟ تو رو خدا اینقدر منو زجر نده ! مگه من چه گناهی مرتکب شدم که خودم خبر ندارم، جز...........
جمله اش را قورت داد . با حالتی اشفته و دگرگون از ماشین پیاده شد و در را بهم کوبید .قلبم از تپش ایستاد. کاش دست بر روی نقطه ضعفش نمی گذاشتم! آرام سربرگرداندم و با نگاه به دنبالش گشتم .تازه دریافتم که بر روی پل ایستاده ایم .فرزاد آنطرف خیابان دستهایش را در جیبش فرو کرده و کنار گارد ریل های پل، پشت به من ایستاده بود .این حقیقت شگرف و اعجاب انگیز که حتی بیشتر از جانم دوستش داشتم برایم مثل روز روشن بود و اعتراف به آن شیرین و سکر آور! درست مثل مزه گس خرمالو!
همچون مادری که طاقت دیدن ناراحتی فرزندش را ندارد، برایش بی تاب شدم .دستم را بر روی قلبم فشردم و با بی قراری از اتومبیل خارج شدم .بیرون باد شدیدی می وزید و ممکن بود سرما بخورد .باید هر طور که می توانستم از دلش در می آوردم .اتومبیلهای دیگر به دلیل توقف ممنوعمان بر روی پل ، بوق زنان از کنارم می گذشتند .بی توجه به آنها و باد شدیدی که لباسم را به بازی گرفته بود، به سمتش رفتم .پشت سرش ایستادم و با لحنی آرام و دلجویانه گفتم :
- معذرت میخوام ! اصلا همه حرفهام رو پس می گیرم ، منظور بدی نداشتم
هیچ حرکتی نکرد .گویا اصلا صدایم را نمی شنید
- با تو بودم ، شنیدی؟
باز هم تکان نخورد .کلافه شدم .قدمی نزدیکتر رفتم . و با فاصله اندکی از او پشت سرش ایستادم و با لحنی شرمگین گفتم :
- فرزاد.........از دستم دلخوری؟!
با لبخندی عمیق و جذاب به عقب برگشت و مرا با توجه به فاصله اندکی که داشتیم مجبور کرد یک قدم عقب تر بروم .باد موهای پر پشت و خوش حالتش را به بازی گرفته بود و بازیگوشانه به هر سو می کشاند . از زیبایی بی حدش و تصور این که دلش را بدست آورده ام ، لبخندی بر لبهایم نشست .با اشتیاقی عجیب و باور نکردنی گفت:
- شیدا نمی دونی چقدر انتظار این لحظه رو کشیدم! بالاخره تو رو وادار کردم اسمم رو صدا کنی
لبخندم عمیقتر شد .
- پس دیگه ناراحت نیستی؟!
قهقهه ای سر داد.
- کوچولوی من ! از اولم ناراحت نبودم .من حتی یه ثانیه هم نمی توانم از دست تو دلگیر باشم!
- خدا رو شکر ! چون تصمیم داشتم اگه باهام قهر کرده باشی خودم رو از بالاب همین پل پرت کنم پایین!
از شیطنتی که در صدایم موج می زد، باز خنده ای کرد و با لحنی غریب و مرموز گفت:
- واقعا؟ یعنی اینقدر برات مهم بود؟!
از شدت برق عجیب چشمهایش بر خود لرزیدم .در حالیکه صورتم از خجالت گلگون شده بود، سر به زیر انداختم و با دستپاچگی گفتم :
- بیا بریم ، دیرم شده! ماشین رو بدجایی پارک کردی، هوا هم سرده، خدای نکرده سرما میخوری!
- نترس عزیزم، من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم .ولی تو شاید خدای ناکرده مریض بشی .بدو بریم که زودتر برسونمت!
با شیطنت گفتم:
- دست شما درد نکنه دیگه! لابد من از اون بیدهام که الان دارم می لرزم!
با ترس از سرعت سرسام آور اتومبیلها، خودم را نزدیکش کشیدم . با خنده ای در صدایش جواب داد:
- نخیر خانم! شما از صخره مقاومترید! اون گردن بنده است که از مو هم باریکتره ، خوبه؟!
این را گفت و مرا در رفتن همراهی کرد . وقتی با هر مصیبتی بود از خیابان عبور کردیم و درون اتومبیل جا گرفتیم .نفس آسوده ای کشیدم .فرزاد دستی به موهایش کشید و آنها را مرتب کرد .برگشت و نگاه خیره و نافذش را به چشمهایم دوخت .دلم در سینه لرزید .لبم را به دندان گزیدم . سر به زیر انداختم . صدای آرامش همچون نسیم سحر گاه در تار و پود جانم وزید .
- می دونستی که چشمات توی شب مثل چشمهای گربه برق میزنه؟ نکنه وقت برق منو بگیره و جوون مرگ بشم!
لبخندی زدم و انگشتهایم را بهم فشردم .نمی دانم چرا هرگاه تا به این حد به او نزدیک بودم معذب می شدم .با خنده ای در صدایش گفت:
- بابت برخوردم معذرت می خوام، تو که از دستم ناراحت نیستی؟
- معلومه که ناراحت نیستم ، ولی اگه آقای متین قول بده پسر خوبی باشه و دیگه با من دعوا نکنه ، منم در عوض.........
مکثی کردم و جمله ام را نیمه کاره رها کردم .با خود اندیشیدم که در عوض، چه کاری می توانم برایش انجام دهم .با دلخوری نگاهم کرد و گفت:
- اِ......باز که شدم آقای متین! بابا مگه همون فرزاد چشه ؟
- آخه یه کمی سخته .من خجالت می شکم شما رو به اسم کوچیک صدا کنم!
- عادت می کنی ؛ یعنی باید عادت کنی! حالا بگو در عوض چی؟
با گیجی گفتم :
- در عوض منم قول می دم که.......یعنی چیزه...........خوب بالاخره یه کاری می کنم دیگه!
به قهقهه خندید.
- خیلی خب کوچولو! خودت رو اذیت نکن ، در عضو قول بده که منو از نگاهت محروم نکنی، باشه؟
خنده شرمگینی کردم و در حالیکه عینک را در دستم می فشردم ف سرم را بع علامت مثبت تکان دادم .پس از دقایقی که خیره نگاهم کرد .نفس عمیقی کشید و بلافاصله به راه افتاد .نزدیک خانه که رسیدیم گفتم:
- آقای متین !این بار دیگه باید دعوت منو قبول کنید و بیایید خونه؟
جوابم را نداد و با اخمهای گره کرده به روبرو خیره شد .بلافاصله دریافتم که موضوع از چه قرار است و با خنده گفتم:
- فرزاد؟!
- جانم!
دلم در سینه فرو ریخت .از اینکه اینگونه شیفته و محبت آمیز جوابم را داد غرق در خجالت شدم .
- نمی فرمایید تو؟
- نه عزیزم ، دعوتت رو مثل همیشه به بعد موکول می کنم . فقط قبل از اینکه پیاد بشی باز هم بابت برخورد امروز و امشبم ازت معذرت می خوام . باور کن دست خودم نیست ، امیدوارم منو درک کنی. اگه ناراحتت کردم منو ببخش.تو که می بخشیدی ، مگه نه؟!
از لحن معصومانه اش قلبم در سینه فشرده شد .لبخندی زدم .
- من که گفتم ناراحت نشدم .در شمن شما بخشیده شده ای!
این را گفتم و پس از آنکه عینکش را جلوی ماشین قرار دادم، پیاده شدم .خم که شدم بلافاصله گفت:
- شیدا می دونم که اون هدیه، منظور گردنبنده؛ خیلی برات عزیزه ، ولی زات خواهش می کنم در حق این بنده حقیر یه لطفی بکن و اونو از گردنت باز کن! این طوری یه عمر شرمنده محبتت می شم!
از لحن نیمه شوخی و نیمه جدی اش خنده ام گرفت . خداحافظی کردم و آنقدر ایستادم تا اتومبیلش در خم کوچه ناپدید شد
|
ابریشم |
07-24-2010 07:22 PM |
بمحض ورود به حیاط متوجه اتومبیلهای آقا وحید و دایی منصور شدم و حدس زدم که همه اینجا هستند . حدسم کاملا درست بود و بمحض داخل شدنم، کتی با چهره ای هیجان زده و جیغ و فریاد به سمتم دوید و پشت سرم پنهان شد . با ناباوری نگاهی به او و سپس به مهران که با لباسهای خیس از آب و تهدید کنان به سمتم می آمد، انداختم .بلافاصله پرسیدم :
- اینجا چه خبره؟! باز شما دوتا چه دسته گلی به آب دادید؟
مهران روبرویم ایستاد و با لبخند گفت :
- سلام بر زیباترین و بهترین دختر عمه دنیا ! خسته نباشید!
چهره اش شبیه پسر بچه های شیطان و بازیگوشی شده بود که زیر باران خیس شده اند . موهایش خیس و مرطوب بر روی صورتش پخش شده بود و او را جذابتر جلوه می داد .خنده ام گرفت :
- سلام، چقدر بانمک شدی مهران!
- اختیار دارید شیدا خدانم، نمک از خودتونه دریاچه ارومیه!
و پیش از آنکه فرصتی برای جوابگویی به حاضر جوابی اش به من بدهد، دست کتی را با عصبانیت گرفت و از پشت سرم بیرون کشید .کنی که تا آن لحظه در سنگر خود آرام ایستاده بود، در حالی که قهقهه می زد جیغی کشید.
واقعا که این دونفر چقدر شیطان بودند!کفشهایم را در آوردم و در حالیکه برای تعویض لباس به اتاقم می رفتم، خندیدم و دستی برایشان تکان دادم.
- حقته!حتما اذیتش کردی دیگه، وگرنه بی دلیل که نمیخواد بکشدت!
شلوغ بازیهای مهران و کتی را که حالا ژاله و ساناز هم به جمع آنها اضافه شده بودند، خیلی زود به فراموشی سپردم و به اتاقم پناه بردم .با اینکه بشدت خسته بودم ولی خیلی زود تغییر لباس دادم و به جمع شاد و پر سر و صدای فامیل پیوستم .با همه سلام و احوالپرسی کردم و در کنار بچه ها که ظاهرا آرام شده و گوشه ای از سالن را اشغال کرده بودند، نشستم .خود را بین شایان و ساناز جای دادم و با سرخوشی گفتم:
- اِ.....کتی، توکه کشته نشدی!پس اون همه جیغ و هوار الکی بود؟
با دلخوری نگاهی به مهران که می خندید کرد.
- نخیر ، از این آقای لوس بپرس که با چه قساوتی موهای نازنینم رو کشید تا اعتراف بگیره!
- اعتراف؟!
مهران توت فرنگی درشتی را با ولع به دهان گذاشت و گفت:
- حقشه! منو خیس کرد ، منم موهاشو کشیدم!
- پس اعترافش چیه؟
ژاله با صدای بلند خندید و جواب داد:
- چیزی نیست بابا! مهران مجبورش کرد جلوی همه اعتراف کنه شبها عروسکش رو بغل می کنه و میخوابه!
همه به قهقهه افتادند .ساناز که به مهرداد تکیه داده و در حال پوست گرفتن میوه بود گفت:
- مهران حرکتت خیلی ناجوانمرادنه بود! توی زندانهای آمریکا هم با این شکنجه ها از کسی اعتراف نمی گیرن!
باز همه به خنده افتادند .قطعه ای از موزی را که پوست گرفته بودم، به دهان شایان گذاشتم که صدایش در گوشم پیچید:
- ماشینت کو؟!
آنقدر دستپاچه شدم که کم مانده بود موز از دستم بیافتد.
- اِ.......خب چیزه.....توی پارکینگ شرکته!
قلبم با سرعت هر چه تمامتر می تپید .می دانستم حتما می پرسد پس با چه وسیله ای برگشته ام و آنوقت بود که در می ماندم! ولی شایان لبخند زیبایی نثارم کرد و دیگر هیچ نگفت .با اینکه تعجب کردم ولی حرفی نزدم .بحث بچه ها بر سر مسائل سیاسی دولت ، حسابی بالا گرفته بود و هرکس با سر و صدا نظراتش را اعلام میکرد .دست شایان را که ساکت و متفکر نشسته بود، گرفتم و پرسیدم:
- کجایی عاشق بی قرار؟!
- همین جا کنار تو!
ضربه ای روی بینی اش زدم.
- چاخان نکن! معلومه که حواست اینجا نیست .شایان اگه یه سوال بپرسم راستش رو می گی؟
- تو صدتا سوال بپرس عزیزم. مگه من تا حالا به تو دروغ گفتم؟
با خجالت سرتکان دادم.
- نه منظورم اینه که همه رو برام بگی، البته اینجا نه.
سرش را بعلامت مثبت تکان داد .دستش را کشیدم و با فاصله ای معین از بچه ها روی مبلی فرو رفتم و با بی تابی به چشمهایش زل زدم .
- تو از کجا..........از کجا فرزاد متین رو می شناختی ؟؟ دیشب گفتی بعدا برام توصیح می دی .یادم نمیاد قبلا گفته باشی دوستی به این اسم داری!
- این که شد دو تا سوال خانم خوشگله! حالا باید همین الان در موردش صحبت کنیم؟
- آره همین الان! بخدا دیگه دارم کلافه می شم .من تحمل انتظار کشیدن رو ندارم، خواهش می کنم!
دستهای سردم را فشرد و با مهربانی گفت:
- خیلی خب عزیزم، همه چیز رو می گم بشرطی که آروم باشی و وسط حرفم نپری، قبوله؟!
با شعف زاید الوصفی از همون شب خود را بیشتر بسمتش کشیدم و چشمی گفتم. نگاه عمیقی به چشمهایم انداخت و گفت:
- راستش همه چیز از همون شب اول شروع شد؛ از همون شبی که تو زیر بارون گریه کردی و بعد هم اون سرمای سخت رو خوردی، نیمه های شب بود که برای خوردن آب اومدم پایین و خیلی اتفاقی نگام از پنجره به بیرون افتاد و در کمال ناباوری، ، تو رو دیدم که روی تاب نشستی، اونم زیر بارون و بدون لباس مناسب! با ناباوری اومدم بیرون و نزدیکت که رسیدم متوجه شدم با صدای بلند گریه می کنی و جمله هایی رو زیر لب تکرا می کنی .کم مونده بود از تعجب شاخ در بیارم! تو اونقدر توی عالم خودت غرق بودی که اصلا متوجه من نشدی . می ترسیدم سرما بخوری .از جمله های نامفهومی که زیر لب تکرار میکردی، چیزی دستگیرم نشد .چندبار کلمه « فرزاد » و « نمی تونم» رو شنیدم ولی رابطه ای بین اونها پیدا نکردم .بقدری غمزده و پریشون بودی که وقتی از کنارم رد شدی، اصلا منو ندیدی! وقتی اومدی توی خونه، پشت سرت وارد شدم و اومدم توی اتاق.دیگه نمی تونستم بخوابم .بقدری نگران شدم که حد نداشت .توی ذهنم به دنبال یه نشونه آشنا می گشتم ولی هرچه بیشتر فکر میکردم ، کمتر به نتیجه می رسیدم .با نوای آروم صدای تو بود که از فکر و خیال اومدم بیرون .مخم داشت می ترکید! روی تخت مچاله شده بودی و یه چیزی توی دستت بود .پتو رو آروم کشیدم روت .اول فکر کردم متوجه من شدی و داری باهام حرف می زنی ، ولی خوب که دقت کردم دیدم داری هذیون می گی! حسابی تب و لرز کرده بودی و دائما می گفتی « فرزاد نه، خواهش می کنم » یا اینکه « من نمی تونم و تحملش رو ندارم» گاهی هم ابراز علاقه میکردی!
|
ابریشم |
07-24-2010 07:22 PM |
شایان نفس عمیقی کشید و زد زیر خنده .
- چرا چشمات رو این شکلی کردی دیوونه؟ آدم می ترسه! حالا بقیه اش رو گوش کن .سریع دکتر رو خبر کردم و به مادر اطلاع دادم و خودم رفتم دنبال کارآگاه بازی!باید می فهمیدم فرزادی که تو رو اینهمه دوست داره و تو هم بی علاقه نیستی و بخاطر خودش باید ازش دور باشی، کیه! به قول قدیمیها مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید می ترسه! بلافاصله رفتم شرکت. چون این اسم رو قبلا فقط یه جا دیده بودم .بمحض اینکه وارد شدم الهام به سمتم اومد و با نگرانی پرسید چرا تو نیومدی .منم گفتم که فقط رئیس رو می بینم .خانم کریمی بلافاصله ترتیب این ملاقات رو دادو فرزاد با احترام کامل من رو به یه اتاق مخصوص که توی دفترش بود، برد . سر و وضعش حسابی بهم ریخته بود .وقتی خودم رو معرفی کردم .در کمال تعجب دیدم که منو کاملا می شناسه .چطوری اش رو نگفت ولی اشاره کرد که همه اعضای خانواده ما رو می شناسه! من دلیل اومدنم رو توضیح دادم و گفتم که دلم میخواد بدونم چه ارتباطی بین شماست . فرزاد هم با صداقت ، تمام ماجرا را توضیح داد .از لحظه ای تو رو دیده تا اتفاقات شب قبل! از هیجانی که موقع صحبت کردن در مورد تو داشت و عشقی که بطور واضح توی تمام حالات و نگاهش موج می زد، خیلی زود پی به همه چیز بردم .فرزاد در مورد خودش هم خیلی صحبت کرد. اون فقط نمی دونست تو از چی رنج می بری و چرا همیشه از اون فرار می کنی .گفت احساس می کنه غم نامفهومی توی چشاته که ازش سر در نمیاره .وقتی فهمید مریض شدی بقدری ناراحت و دگرگون شد که نزدیک بود قالب تهی کنه . بلافاصله از الهام خواستم با خونه تماس بگیره و جویای حالت بشه .فردای اون روز هم فرزاد با من تماس گرفت و خواست که من رو ببینه .همین مساله باعث شد دوستی عمیقی بین ما بوجود بیاد .همون جا بود که متوجه شدم پسر دایی الهامه، خیلی خوشحال شدم و تصمیمم باهاش در میون گذاشتم .اونم گفت که الهام به من علاقه داره و از این محبت عاشقانه براش صحبت کرده ، فرزاد تقریبا همه برنامه هاش رو با من در میون می ذاره ، چون خیلی نگرانته و همیشه دورادور مراقب احوالته ، حتی توی عروسی مهرداد! اون معتقده چون تو بی نهایت ساده و بکر و خوش قلبی و البته زیبا، خیلی آسیب پذیری! بنظر فرزاد تو یه کمی سر به هوا هم هستی! بهر حال اون شخصیت بی نظیری داره و من توی چندین برخورد پی به کمالات اون بردم .این تمام اتفاقاتی بود که رخ داده و تو رد جریان نبودی!
هضم شنیده ها و گفته های شایان برایم کمی دشوار بود .نمی توانستم باور کنم که ارتباط آنها تا به این اندازه صمیمانه باشد . هنوز در ذهنم به دنبال کلماتی که به سرعت به گوشه و کنار می گریختند می گشتم . آب دهانم را بسختی قورت دادم و با درماندگی و شرم، نگاهم را از چشمهایش دزدیدم .نمی دانم چرا دلم میخواست هنوز هم موضوع را انکار کنم!
- شایان دنیا چقدر کوچیکه و چه بازیهای عجیب و غریبی داره! اصلا باورم نمی شه، ولی خواهش می کنم در مورد من فکر بی مورد نکن! من اصلا علاقه ای به اون ندارم، فقط بارش احترام قائلم، همین!
- باشه ، هر چی تو بگی! ما فکر می کنیم تو دوستش نداری! لابد اون پرنسس گریان و دلشکسته که زیر بارون ابراز علاقه میکرد، بنده بودم؟!
- لوس نشو نمکدون !من اونشب هذیون می گفتم و هیچکدوم از حرفام صحت نداره .حالا چرا اون می یاد همه چیز رو به تو می گه؟!
- خب اینم می ذاریم به حساب صداقتش! شیدا باور می کنی احساس می کنم بعد از سالها صاحب یه برادر خیلی خوب شدم؟!
- شایان!
خنده جذاب کرد و با دو انگشت گونه ام را محکم کشید .
- شایان و کوفت! شایان و زهر هلاهل! مرده شور اون چشات رو نبره! صد دفعه گفتم اینطوری به کسی زل نزن.حالا چته؟!
- چرا پرت و پلا می گی بی ادب! می خواستم بگم این دیگه صداقت نیست ، یه جور خود شیرینیه!لابد توئه دیوونه گزارش دادی که ما دیروز با مهران رفتیم بیرون و اونم دق دلش رو سر من خالی کرده؟!
قهقهه ای زد و گونه ام را بوسید.
- نه به جون خودم ، من نگفتم!
- پس از کجا فهمیده؟!
با شیطنت چشمکی حواله ام کرد .
- نمی دونم .لابد تعقیبمون کرده! از فرزاد بعید نیست!
شایان این را گفت و مرا در دنیایی از بهت و ناباوری تنها گذاشت .انگار برقی قوی از بدنم عبور کرد . چرا خودم به این نتیجه نرسیده بودم ؟! ولی فرزاد چرا باید مرا تعقیب کند؟ بسرعت به دنبال شایان دویدم و در حالیکه بازویش را می گرفتم، او را بسمت خود کشیدم .
- ولی من میخوام بدونم چه حرفهایی بین شما رد و بدل شده، تو در مورد من چی گفتی؟
- اونا دیگه مردونه اش عزیزم! به شما مربوطه نمی شه!
با حرص نگاهش کردم ولی پیش از آنکه کلامی بگویم صدای مهرداد بلند شد :
- می شه بگید دوتا خواهر و برادر، دو ساعته چی دارید پچ پچ می کنید؟ بابا ناسلامتی ما مهمونیم ها!
شایان بسمت بچه ها رفت و جواب داد:
- شما که خودت صاحب خونه ای آقا مهرداد! فقط توضیح بده ببینم چه بلایی سر این ظرف میوه اومده؟ نکنه قوم تاتار از اینجا رد شدن و ما خبر نداریم؟
همه به خنده افتادند و مهران با لودگی گفت:
- وا، چشم در اومده ها! چرا همه تون اینجوری به من نگاه می کنید؟ من که لب به چیزی نزدم، آخه روزه ام!
کتی در جوابش، دهن کجی کرد و گفت:
- آره جون خاله ات! پس من بودم که مثل قاتلها، نسل میوه رو کندم!
مهران با حالتی تدافعی گفت:
- آهای کتی! در مورد خاله من درست صحبت کن! در ضمن قاتلم خودتی ، دختر آتیش پاره!
- وا، مگه تو خاله داری که اینطور جز می زنی؟
- حالا درسته که خاله ندارم ولی اگه بود تو حق نداشتی در موردش اینطوری حرف بزنی!
همه به جر و بحث آن دو آنقدر خندیدند که از چشمهایشان اشک سرازیر شد . و من همچون انسانهای گیج و مسخ شده ، ما بین ژاله و ساناز جای گرفتم .
تا پایان مجلس ، چیزی از مهمانی نفهمیدم.بچه ها با هم حرف می زدند و سر به سر هم می گذاشتند ولی من در افکار خو غرق بودم .
ظاهرا بزرگترها هم پس از کمی بحث و نظر خواهی در مورد کیفیت برگزاری مراسم، تصمیماتی اتخاذ کردند و سپس، همگی خداحافظی کردند و رفتند .
با افکاری مغشوش به رختخواب پناه بردم . هنوز هم جملات شایان در گوشم زنگ می زد . دلم می خواست بدانم او در مورد سرگذشت من به فرزاد چه گفته است .مطمئنا حقیقت را نگفته بود ؛ چرا که در آنصورت فرزاد سرخورده و مایوس از این عشق نافرجام مرا رها میکرد و بسوی سرنوشت خود می رفت باید از شایان می پرسیدم . این سوال را به فردا موکول کردم .چشمهایم را بستم و سعی کردم افکار مسموم و آزار دهنده را از ذهنم دور کنم.
**************************
بمحض ورود به شرکت، نگاه متعجب و مبهوتم روی انبوه گلهایی که در گلدان روی میزم قرار داشت، ثابت ماند .هنوز مردد ایستاده بودم و به گلها نگاه میکردم که با صدای او از جا پریدم .
- جواب سوالت پیش منه!
بسرعت به عقب برگشتم و سلام کردم .
|
ابریشم |
07-24-2010 07:22 PM |
سلام خانم، صبح بخیر!
- صبح شما هم بخیر. ولی این گلها به چه مناسبته؟ حالا چرا اینهمه؟! می دونی که خودم هر روز گل می خرم
قدمی نزدیکتر آمد و در حالیکه دستهایش را در جیب شلوارش فرو می کرد، به چشمهایم خیره شد .
- بله می دونم عزیزم! ولی این گلها بخاطر معذرت خواهی برای برخورد دیروزه ، و بخاطر اینکه با داد و فریادم، تو رو ترسوندم، واین که دختر خوبی شدی و داری سعی می کنی منو به اسم کوچیک صدا کنی، حتی بخاطر این که............
نگاه خیره فرزاد به یقه مانتو و گردنم ، مرا در دنیایی از شرم و خجالت شناور کرد .نگاهی به یقه مانتویم انداختم .تقریبا پوشیده بود و آن اندک برهنگی گردن هم بقدری نبود که او را آنطور میخکوب کند! بی اراده خودم را جمع و جور کردم و به آرامی پرسیدم:
- مشکلی پیش اومده ؟ دلیل چهارم رو نگفتی؟!
- شیدا من خواهش کرده بودم این زنجیر طلا رو از گردنت باز کنی، می دونم که رفتارم بچه گانه اس، ولی تمنا می کنم این لطف رو در حق من بکن !
آه از نهادم برآمد .لحن محزون و رنجیده اش دلم را به درد آورد. واقعا که چقدر گیج و حواس پرت بودم! به کلی فراموش کرده بودم .بسرعت گفتم :
- خواهش می کنم این حرف رو نزن .یادم رفته بود بخدا! آخه دیشب کلی مهمون داشتیم .منم که خسته بودم........باور کن منظوری نداشتم .
چشمهایش را کمی تنگ کرد و با لحن نافذی پرسید:
- مهمون هاتون کیا بودن؟
دلم در سینه فرو ریخت . نمی دانم چرا تصور کردم اگر بداند مهران هم دیشب آنجا بوده، عصبانی می شود .البته می دانستم تصور بیجایی است چرا که فرزاد بسیار تودار و منطقی بود .ولی باز هم تپش قلب پیدا کردم. با نگاهی رمیده و مضطرب نجوا کردم .
- خاله هام بودند، باور کن!
لبخند جذاب زد و آهسته به سمتم آمد.
- من که بارو نمی کنم چون تو اصلا دروغگوی خوبی نیستی، اینو یادت باشه!
دو قدم به عقب برداشتم و به میز چسبیدم.
- ای وای فرزاد، کجا داری می آیی؟! بابا من که خبر نداشتم مهمون داریم . من نمی دونستم که مهران هم اونجاست .امیدوارم باور کنی که دارم راست می گم .
روبرویم ایستاد و با نگاهی متعجب و لبخندی عمیق تر، سرتاپایم را از نظر گذارند .
- باور می کنم عزیزم! مگه من پرسریدم کی اونجا بود کی نبود؟ فقط گفتم تو اصلا بلد نیستی دروغ بگی چون نگاهت رسوات می کنه ! حالا تو چرا اینقدر ترسیدی؟ مگه من لول خورخوره ام؟!
- خب تو با این کارهات آدمو می ترسونی دیگه! برو کنار میخوام به کارهام برسم، دیر شد!
قهقهه مستانه ای سر داد و یکی از گلهای داخل گلدان را برداشت و عقب گرد کرد .
- حالا که این جوریه منم این گل رو می برم ، چون تو به حرفم گوش نکردی! حالا بلند شو پرونده ای رو که روی میز آقای صالحیه، بردار و بیار به اتافم !
لحظه ای با خود اندیشیدم که او هم درست مثل شایان است .نمی دانم از اینکه حرص مرا در آورد چه لذتی می برد؟ با دلخوری سرم را به جانبی دیگر گرفتم و گفتم:
- من نمی یام توی دفترت! خودت زحمت پرونده رو بکش«please »!
با تعجب ایستاد و مرا نگاه کرد .
- به به، چشمم روشن! از کی تا حالا؟ تو می آیی به دفتر من، اونم همین الان « ok »؟
لحظه ای سکوت کرد و سپس با لحن مهربانی گفت:
- چیه ؟ نکنه می ترسی؟
خوب می دانست که چگونه باید احساسات مرا قلقلک بدهد . بلافاصله گردنبند را در کیفم گذاشتم و ایستادم .
- نخیر ، محض اطلاع جنابعالی بگم که بنده از هیچ چیز نمی ترسم!
و در دل گفتم:
- هر چند که تو واقعا ترسناکی! هیولای مرموز و دوست داشتنی!
پس از برداشتن پرونده، همراه او به دفترش رفتم و مشغول رسیدگی به کارها شدم .
|
ابریشم |
07-24-2010 07:23 PM |
دو هفته ای که بیصبرانه انتظار پایانش را می کشیدم بسرعت می گذشت .شایان با بدجنسی تمام در مقابل اصرارهای بی پایانم، هرگز نگفت که با فرزاد چه صحبتهایی کرده است و همه آنها را سری و رمدانه قلمداد کرد! در طی این فاصله ، الهام دوبار به منزل ما دعوت شد تا در مورد مهمانی و نحوه برگزاری آن تصمیم بگیرد و از نزدیک ناظر روند کارها باشد، که البته الهام و شایان با تواضع و قدرشناسی همه چیز را به بزرگترها سپردند .
طبق قراری که شب قبل گذاشته بودیم ، امروز باید برای تهیه حلقه، وسایل سفره عقد و لباس می رفتیم و در این گردش بی پایان، من و کتی و فرزاد هم آنها را همراهی می کردیم .بقول الهام، فرزاد حکم برادرش را داشت و هرگز عملی را بدون نظر خواهی از او انجام نمی داد .کتی هم با توجه به روحیه شاد و پر انرژی اش، همپای بسیار خوبی بشمار می رفت .
الهام آنروز به شرکت نیامد ولی من مثل همیشه دقیق و خستگی ناپذیر به سر کار رفتم . قرار ما برای ساعت سه در منزل ما بود .کارهایم را که به اتمام رساندم به دفتر فرزاد رفتم تا برای رفتن ، کسب اجازه کنم .
- بفرمایید خانم رها!
- اِ، باز تو از کجا فهمیدی که منم؟
- اختیار دارید خانم! بنده شما رو از سه هزار کیلومتری هم تشخیص می دم!
- ای وای چقدر بد! حالا اومدم بگم با اجازه شما بنده مرخص می شم!
در حالیکه می خندید، کتش را به تن کرد و کیف دستی اش را برداشت.
- باز هم می گم اختیار دارید!اجازه بنده هم دست شماست، صبرکن الان خودم می رسونمت .
می دانستم که مخالفت بی فایده است چرا که او بی نهایت لجباز و یکدنده بود. بنابراین تشکر کردم و پس از خداحافظی با همکارها، بیرون از شرکت به انتظارش ایستادم. هوا حسابی گرم شده بود و گرمایش بشدت کلافه کننده بود .فرزاد پس از روشن کردن اتومبیل، مثل همیشه کاستی ملایم و غمگین داخل پخش گذاشت و پرسید:
- مطمئنی این هوا اذیتت نمی کنه؟ اگه فکر می کنی مریض می شی قرار رو کنسل می کنیم و نزدیک غروب می ریم تا هوا خنک تر بشه!
با لبخند نگاهش کردم .صدایش مثل همیشه گرم و پر عطوفت بود. واقعا این مرد تا چه حد دوست داشتنی و دلسوز بود! درست مانند پدری مهربان که شدیدا مراقب دردانه لوس و سر به هوایش است! سکوتم باعث شد نگاهم کند. خنده اش گرفت .
- چیه؟ به چی نگاه می کنی؟!
با دستپاچگی خودم را جمع و جور کردم.
- هیچ چی ، میخواستم بگم برای من فرقی نمی کنه؛ اونقدرها هم نازک و نارنجی نیستم!
با همان لبخند زیبا سری تکان داد و سکوت کرد .بقدری در افکارم غرق شدم که متوجه اطراف نبودم .وقتی به خود آمدم که دریافتم مسیرمان تغییر کرده است .با تعجب نگاهی به اطراف و سپس به او انداختم .
- مثل اینکه مسیر رو اشتباه اومدی! قراره بریم خونه ما .
- بله می دونم!
با دلواپسی پرسیدم:
- پس می شه بگی الان کجا داری می ری؟!
نگاهی به چهره انداخت و لبخند شیطنت آمیزی زد.
- اگه از نظر تو اشکالی نداره، یه سر می ریم خونه ما، یه کار کوچولو دارم که باید انجام بدم!
دلم در سینه فرو ریخت ! حالا باید چکار میکردم؟ با خود گفتم:« معلومه که اشکال داره! بریم خونه شما، اونم با تو؟ خدایا کمک!
از وحشت من لبخندش عمیقتر شد و گفت:
- نترس عزیزم؛ قول می دم به موقع برسیم .تو که می دونی من ابدا آدم بدقولی نیستم .
نباید می گذاشتم به ترس بی دلیلم پی ببرد . با تظاهر به خونسردی در صندلی جابجا شدم و به مناظر اطراف چشم دوختم . بهر حال چاره ای نبود .هر چند که دلشوره عجیبی داشتم و بشدت ترسیده بودم .تا رسیدن به مقصد هر چه که دعا و نیایش در ذهن داشتم، خواندم!
با سرعتی که فرزاد رانندگی میکرد ، خیلی زود به مقصد رسیدیم .منزلشان در محیطی آرام و زیبا در بهترین منطقه شمال شهر قرار داشت . فرزاد با مهارت به داخل خیابانی وارد شد؛ خیابانی عریض که از دو طرف در انبوه درختان سر به فلک کشیده محاصره شده بود .در آن ساعت از روز همه جا خلوت و آرام بنظر می رسید .من هنوز با دقت مناظر زیبای درختان و معماری خانه های لوکس خیابان را نگاه می کردم که فرزاد مقابل خانه ای ایستاد و کمی به سمتم متمایل شد .بی اراده و با دستپاچگی محسوسی خود را به عقب کشیدم . بدون اینکه نگاهم کند خنده ای کرد و با صدایی نجوا گونه زیر لب گفت :
- ترسو!
بلافاصله از داخل داشبورد ماشین، ریموتی را خارج کرد و در جای خود نشست .در خانه، دروازه آهنین و بلندی بود که توسط کنترل ، باز و بسته می شد . در به کندی و بی صدا از هم گشوده شد .همزمان با رفتن فرزاد به داخل، دهان من نیز از تعجب باز ماند .راهی شنی و نه چندان باریک ، از جلوی در تا ساختمان که بی شباهت به قصری با شکوه نبود ، کشیده شده بود .در دو طرف راه، درختهای سرسبز و گلهای رنگارنگی خودنمایی میکرد که منظره ای بی نهایت زیبا را به وجود آورده بود . از جلوی در ورودی تا نزدیک خانه، طاقی آهنین قرار داشت که دورتادور آن پیچکی سرسبز با گلهای ریز سفید دخیل بسته بود .فرزاد اتومبیل را تا وسط راه شنی پیش برد و به من که مبهوت آنهمه زیبایی بودم نگاه کرد .
- خیلی خب، حالا بیا بریم تو تا منم آماده بشم .
- خدای من! چقدر باشکوه!
فرزاد پیاده شد و من هم در پی او خارج شدم .عطر گلهای مختلف و درختان سر به فلک کشیده ، به همراه نسیم ملایمی که می وزید ، هوش از سرم برده بود . اصلا از خاطرم رفت که تا چند لحظه پیش چقدر از همراهی او وحشت داشتم! نفس عمیقی کشیدم و با نگاهی به اطراف ، با شادی کودکانه ای که ابدا سعی در پنهان کردنش نداشتم، گفتم:
- اینجا چقدر قشنگه ، انگار یه تیکه از بهشته!..........من واقعا عاشق طبیعتم .هرجا که یه دسته درخت و سبزه و گل می بینم میخوام از خوشحالی جیغ بزنم!
در اتومبیل را بستم و بسمتش رفتم .با تعجب از سکوت ممتد و نگاه ثابتش گفتم:
- به چی زل زدی ؟ مگه تا حالا آدمی رو که از دیدن طبیعت لذت می بره ، ندیدی؟
|
اکنون ساعت 04:48 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)