پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   جبران خلیل جبران (مجموعه آثار و نوشته ها و داستانها و حکایات جالب جبران خلیل جبران) (http://p30city.net/showthread.php?t=3064)

deltang 07-10-2009 08:49 PM

عاشق دردمند است و عشق درمان

Nur3 07-10-2009 09:07 PM

و زني که کودکي در آغوش داشت گفت: «از فرزندان بگو» و او گفت: «فرزندان شما، فرزندان شما نيستند. آنان پسران و دختران زندگی شوق‌انگيز خویش‌اند. توسط شما می‌آیند، ولي نه از شمایند. با شمايند، اما از آن شما نیستند. مي‌توانيد بدانان مهر خود را بدهید، اما اندیشه‌هایتان را نه، چون آنان اندیشه‌های خود را دارند. مي‌توانيد به جسم آنان پناه دهيد، ولي به روح آنان نه، چون روح آنان ساکن خانه‌ي فرداست، خانه‌اي که شما نمي‌توانيد آن را ببينيد، حتي در خواب. می‌توانید بکوشيد مانند آنان باشيد، ولي سعي نکنيد آنان را مانند خود کنيد. چون زندگي به عقب باز نمي‌گردد و در ديروز درنگ نمي‌کند. شما کمانی را می‌مانید که فرزندتان را همچون تیرهایی زنده از چله‌ی آن به جلو پرتاب می‌کنید. کمانگیر است که هدف را در گذرگاه بي‌پايان می‌بیند و با نیروی خود شما را خم می کند تا تیرهای او تیز و دورپرواز به پيش روند. بگذارید که خمش شما در دست کمانگیر شادمانه باشد. او عاشق تیری است که می پرد، پس به کمانی که بر جای می‌ماند نیز عشق می ورزد».

پیامبر
جبران خلیل جبران

Nur3 07-10-2009 09:29 PM


اشکهایت را پاک کن !

چرا که آن عشق که چشمان را گشوده و ما را به خدمتکاری

خویش ،وادار نموده ، برکات صبر و گذشته را به ما بخشیده است

Nur3 07-10-2009 09:30 PM


اگر در مورد شما بد گفتند سکوت کنید .

Nur3 07-10-2009 09:32 PM


دوست بدارید لیکن عشق را به زنجیر بدل نکنید

Nur3 07-10-2009 09:33 PM


به رویاها ایمان بیاورید که دروازه های ابدیت اند

Nur3 07-10-2009 09:40 PM

  • اگر بکوشی و در پی نصیبی حتی برای خود باشی بدان که صالحی
  • هنگامی که در سکوت شب گوش فرا دهی خواهی شنید که کوهها و دریاها و جنگلها با خود کم بینی و هراس خاصی نیایش می کنند
  • مگر نه چیزی که امروز در تسلط توست ناچار روزی از دست تو خواهد رفت ؟ پس ، اکنون از ثروت خویش ببخش و بگذار فصل عطا یکی از فصلهای درخشان زندگی تو باشد
  • پند آموز است ماجرای مردی که زمین را می کاوید تا ریشه های بی ثمر را از اعماق زمین بیرون کشد ، اما ناگاه گنجی بزرگ یافت ؟!

Nur3 07-10-2009 09:47 PM


_ از يك خود كامه، يك بدكار، يك گستاخ، يا كسی كه سرفرازی درونی اش را رها كرده، چشم نيك رای نداشته باش .


_ نفرين بر او كه با بدكار به اندرز خواهی آمده همدستی كند. زيرا همرايی با بدكار مايه رسوايی، و گوش دادن به دروغ خيانت است.


_ چه بسيارند گل هايی كه از زمان زاده شدن بويی برنياورده اند! و چه بسيارند ابرهای سترونی كه در آسمان گرد هم آمده، اما هيچ دری نمی افشانند .


_ چه ناچيز است زندگی كسی كه با دست هايش چهره خويش را از جهان جدا ساخته و چيزی نمی بيند، جز خطوط باريك انگشتانش را .


_ كنار يكديگر بايستيد ، اما نه چندان نزديك هم چنان كه ستون های معبد از هم جدا می ايستند و درختان سرو و بلوط در سايه يكديگر نمی بالند .


_ بخشش زودگذر توانگران بر تهيدستان تلخ است و همدردينمودن نيرومندان با ناتوانان، بی ارزش. چرا كه يادآور برتری آنان است .


_ بسياری از دين ها به شيشه پنجره می مانند. راستی را از پس آنها می بينيم، اما خود، ما را از راستی جدا می كنند .


_ درختان شعرهايی هستند كه زمين بر آسمان می نويسد و ما آنها را بريده و از آنها كاغذ می سازيم تا نادانی و تهی مزی خويش را در انها به نگارش درآوريم .


_ زندگی روزانه شما پرستشگاه شما و دين شماست . آنگاه كه به درون آن پای می نهيد، همه هستی خويش را همراه داشته باشيد .

Nur3 07-10-2009 09:48 PM


هر گاه مهر به شما اشاره کند دنبالش بروید .

حتی اگر گذرگاهش سخت و ناهموار است .
و وقتی بال هایش شما را در بر می گیرد اطاعت کنید .
حتی اگر شمشیری که در میان پرهایش پنهان است شما را زخمی کند .
و اگر با شما سخن گفت او را باور کنید .
گر چه صدایش رویاهای شما را بر آشوبد چون باد شمال که باغ را ویران می کند .
* * *
زیرا محبت در همان لحظه که با شما صحبت می کند شما را به صلیب می کشد .
و هنگامی که شما را می پرورد شاخ و برگ فاسد شده را هرس می کند .
و هنگامی که بر فراز بالاترین درخت زندگی تان می رود سر شاخه های نازکی را که جلوی آفتاب می لرزند نوازش می کند . همان وقت به ریشه هایتان که در خاک فرو رفته می رسد و ان را در ارامش شب تکان می دهد .
* * *
چون دسته های درو شده گندم شما را در آغوش می گیرد .
و شمارا می کوبد تا عریان شوید .
و می بیزد تا از پوسته های خود رها شوید .
و می ساید تا مثل برف سفید شوید .
و می ورزد تا نرم شوید .
انگاه شما را به آتش مقدس می سپارد
تا نان مقدس شوید بر خوان مقدس خداوند .

Nur3 07-10-2009 09:49 PM

_ برادرم تو را دوست دارم ، هر كه می خواهی باش ، خواه در كليسايت نيايش كنی ، خواه در معبد، و يا در مسجد . من و تو فرزندان يك آيين هستيم ، زيرا راههای گوناگون دين انگشتان دست دوست داشتنی "يگانه برتر " هستند، همان دستی كه سوی همگان دراز شده و همه آرزومندان دست يافتن به همه چيز را رسايی و بالندگی جان می بخشد .

Nur3 07-10-2009 09:50 PM


مردی در تاریکی شب وارد باغ همسایه شد و بزرگترین هندوانه ای را که می توانست دزدید و به خانه
آورد .

وقتی آن را پاره کرد دید که با وجود بزرگی هنوز نرسیده است از این جریان روحش تکان خورد و افسوس
خورد که هندوانه را دزدیده ......

Nur3 07-10-2009 09:51 PM


"ستایش برای اوست"


ای خدای روزهایی که نیامده اند و بوسه هایی که خاطر شده اند و
ایوانهایی که ناگهان فرو ریخته اند.جز تو با چه کسی حرف بزنم و از
که بخواهم به من کمک کند تا شعر های ناتمام خود را به پایان
برسانم و برای دوستانم نامه بنویسم؟
ستایش برای توست که پرندگان سرگردان را به آشیان می رسانیو
روز و شب دست و روی خورشید و ماه را می شویی. ستایش برای
توست که هم گل سرخی را که روبروی سنگها روییده است می بینی
و هم پرهای پروانه را هاشور می زنی...
خدایا مرا کلمه به کلمه می شناسی و خوب می دانی که دوست دارم
مثل یک کاغذ سپید رستگار شوم و طعم عسل و تابستان را بچشم و
رویاهای روزمره ام را با روزنامه های بی خبر در میان بگذارم.
خدایا به نام تو عطر عشق را با نفسهایم می آمیزم و از سیاهی جوهر...
روشنی صبح را می آفرینم .. به نام تو چترم را زیر باران باز می کنم و کنار
شعرهای ناسروده ام به خواب می روم .
خدایا به یاد تو موهایم را شانه میزنم و انگشت هایم را به ملاقات دریا می برم..
به یاد تو در ازدحام خوشه های گیلاس و انگور زندگی را دوباره می نویسم
و دلتنگی های گسم را در آسمان جا می گذارم . ستایش برای توست که
چشم ستاره ها را گشودی و به باغها پیراهنی سبز دادی و آفتاب را روی میز
صبحانه ام گذاشتی... ستایش برای توست که روزهایم بوی دستهای تو را دارند
و نامت همه جا پراکنده است و انعکاس صدای تو را در بخارهای چای عصرانه
و کلماتی که افتان و خیزان سرنوشت مرا رقم می زنند.. می توانم ببینم.

Nur3 07-10-2009 09:51 PM


هفت بار روح خویش را آزردم
اولین بار زمانی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی خود را فروتن نشان می داد.
دومین بار آن هنگام بود که در مقابل فلج ها می لنگید.
سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت،آسان را برگزید.
چهارمین بار وقتی مرتکب گناهی شد، به خویش تسلی داد که دیگران هم گناه می کنند.
پنجمین بار آنگاه که به دلیل ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زد،و صبر را حمل بر قدرت و توانایی اش دانست.
ششمین بار که چهره ای زشت را تحقیر کرد، درحالیکه ندانست آن چهره یکی از نقاب های خودش است.
و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است .


Nur3 07-10-2009 09:52 PM


چشم یک روز گفت" من در آن سوی دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده شده است. این زیبا نیست؟" گوش لحظه ای خوب گوش داد. سپس گفت" پس کوه کجاست؟ من که کوهی نمی شنوم." آنگاه دست در آمد و گفت"من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم. من کوهی نمی یابم." بینی گفت"کوهی در کار نیست. من او را نمی بویم." آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید و همه درباره وهم شگفت چشم گرم گفتگو شدند و گفتند " این چشم یک جای کارش خراب است."

یک روز سگ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت. وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند. وا ایستاد. آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد"ای برادران دعا کنید؛ هرگاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید آنگاه یقین بدانید که باران موش خواهد آمد."سگ چون این را بشنید در دل خود خندید و از آن ها رو برگرداند و گفت" ای گربه های کور ابله, مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است."

در باغ پدرم 2 قفس هست. در یکی شیری ست که بردگان پدرم از صحرای نینوا آورده اند؛ در دیگری گنجشکی ست بی آواز. هر روز سحرگاهان گنجشک به شیر می گوید" بامدادت خوش، ای برادر زندانی."

Nur3 07-10-2009 09:52 PM


هنگامی که با این فجایع روبرو می گردم با رنج فراوان فریاد بر می آورم:
پس زمین ای دختر خدایان آیا انسان واقعی این است؟
و زمین با صدایی رنجیده پاسخ میدهد:این طریق روح است که تیغ ها و سنگ ها سر راه آن قرار گرفته اند.این سایه ای از انسان است.این شب است؛اما صبح خواهد آمد .
در سپیده دم زمین دستانش را برچشمان من خواهد گذاشت و هنگامی که دستان او از چشمان من به کناری روند؛خویشتن را خواهم یافت و جوانی من آرام رو به نزول می رود و آرزوها بر من پیشی می گیرند و به مرگ نزدیک می شوم.

Nur3 07-10-2009 10:09 PM


من ، ریسمانهایی سیمگونم
که خدایانم ، از آسمانها به زمینم افکندند،
و طبیعتم ، زینت مرغزارهایم کرد!
من ، مرواریدهای گرانبهایی هستم
که از تاج عشتروت پراکنده شدم،
و دختر صبح را ، برای زیبایی کشتزارهایش ربودم.
من ، می گریم و تپه ها می خندند ،
من ، فرود می آیم و گل ها فراز.
ابر و کشتزار ، دو عاشقند
و من ، قاصدکی
که با فراوانی ام تشنگی آن را فرو می نشانم
و بیماری این یکی را شفا می بخشم.

Nur3 07-10-2009 10:11 PM


مترسک
یک بار به مترسکی گفتم "از ایستان در این دشت خلوت خسته نشده ای؟" گفت: "لذت ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمی شوم".
دمی اندیشیدم و گفتم: "درست است؛ چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام."
او گفت:" فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند."
آنگاه من از پیش او رفتم، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند.

Nur3 07-10-2009 10:11 PM


دو قفس

در باغ پدرم دو قفس هست. در یکی شیری ست، که بردگان پدرم از صحرای نینوا آورده اند؛ در دیگری گنجشکی ست بی آواز.
هر روز سحرگاهان گنجشک به شیر می گوید "بامدادت خوش، ای برادر زندانی."

Nur3 07-10-2009 10:13 PM


سگ دانا

یک روز سگ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت.
وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند، ایستاد.
آنگاه از میان آن دسته، یک گربه درشت و عبوس پیش آمد و گفت "ای برادران دعا کنید؛ هر گاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید، آنگاه یقین بدانید که باران موش خواهد آمد."
سگ چون این را شنید در دل خود خندید و از آنها روبرگرداند و گفت "ای گربه های کور ابله، مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است."

Nur3 07-11-2009 08:23 AM


دوشيزه غرب

اي دوشيزه ي غرب!
ايشان قوم منند
پس آگاه شو كه قومي بخشنده و شريفند
اگر روبند ماتم و اندوه را
بر صورتشان بيني
بدان كه روحشان همواره در حال لبخند است
روي به سوي شرق و غرب بنهادند
روي به سوي شمال و جنوب بنهادند
و به دنبال تو گشتند
آنكه انديشه پنهان دارد
زنده است
وگر نه براي تو خواهد مرد

Nur3 07-11-2009 08:26 AM


سوگند

به خدا سوگندت مي دهم
اي قلب من
با عشق خود همدمي كن
و شكواي خود را از خالقت مخفي ساز
زيرا راز داري بر ذمه عشاق است
و آنگاه كه آشكار گردد
شوق ها هلاك يابند


Nur3 07-11-2009 08:27 AM


دريا

در سكون شب
ان هنگام كه آدمي به خواب رود
و بيداري او درحجاب باشد
جنگل فرياد زند:
من همان عزمم
كه توسط خورشيد در دل خاك روييد
دريا به او چيزي نگفت
ولي با خود چنين گفت:
عزم، از آن من است
سنگ گفت:
روزگار در من رازي نهاد
كه تا روز جزا مخفي است
دريا به او چيزي نگفت
ولي با خود چنين گفت‌:
اسرار از آن من است
باد گفت:
شگفتي ها دارم
زيرا مه و آسمان را ز هم جدا مي سازم
دريا خاموش و ساكت شد
اما با خود چنين گفت:
باد از آن من است
رود گفت:
چه گوارا هستم
تشنگي زمين را برطرف مي سازم
دريا ساكت و خاموش شد
اما با خود چنين گفت:
رود از آن من است
كوه گفت:
به مانند ستاره اي در سينه ي افلاك
پابرجا و استوار هستم
دريا آرام ماند
ولي با خود چنين گفت:
كوه ار آن من است
انديشه گفت:
من پادشاه هستم
و در جهان پادشاهي مانند من نيست
دريا بي حركت ماند اما
در خواب به خود گفت:
همه چيز از آن من است

Nur3 07-11-2009 08:28 AM

اي زمان عشق

روزگار جواني رفت
و عمر به سر رسيد
و بسان سايه اي اندك و ناچيز
گذشته ها را محو كرد
همچو زدودن سطري از كتاب با اشك
كه با وهم
آن را نوشته بودند
روزهاي ما معذّب و زنداني اند
اندر جايي كه شادي ها بخل مي ورزند
محبوب از ما مأيوس شد
و آرزوهايمان را به نااميدي مبدل كرد
گذشته ي اندوهگين ما
همچو خوابي ميان شب و روز سپري شد
اي زمان عشق!
آيا اميد، تحقق يافتني است؟
از جاودانگي نفس و از ياد پيمان ها
آيا خواب، آثار بوسه ها را از لب پاك خواهد كرد؟
كه سرخي گونه ها از آن بيزاي مي جست
يا ما را به او نزديك خواهد كرد؟
و نا اميدي را از ياد ما محو خواهد كرد؟
آيا مرگ
گوش ها را خواهد بست؟
آن گونه كه صداي ظلم و سكون آواز را درك كرده بودند
آيا قبر
ديدگان را خواهد بست؟
چون پنهاني هاي قبر و سرّ درون را ديده بودند
چه بسيار نوشيديم
از جام هايي كه در دست ساقي بود
و بسان شعله آتش مي درخشيد
و نوشيديم از لباني كه نعمت و لطف را
در دهاني ارغواني گرد آورده بود
و شعر خوانديم
و صداي ما به گوش ستارگان آسمان رسيد
آن روز همچو شكوفه ها از بين رفتند
با فرود برف از سينه ي زمستان
آنكه دست دهر با او خوبي كند
رنج او را كمتر سازد
اگر مي دانستيم
اگر مي دانستيم
هرگز آن شب را رها نمي كرديم
چون در ميان خواب و بيداري سپري شد
اگر مي دانستيم
لحظه اي را از دست نمي داديم
اگر مي دانستيم
برهه اي از زمان عشق را از دست نمي داديم
اكنون دانستيم
ليك پس از فرياد
وجدان مي گفت:
به پا خيزيد و برويد
و به ياد آورديم
پس از فرياد
و گور مي گفت:
نزديك شويد
پيش من آييد

Nur3 07-11-2009 08:29 AM

اي كاش شعر من

اي كاش شعر من
مي توانست او را باز گرداند
يا وعده ملاقات را با حبيب ميسر سازد
آيا نفس من از پسِ اين همه خفتن
بيدار خواهد شد؟
تا صورت گذشته ي مخوفم را نشانم دهد؟
آيا ماه ايلول آواز بهار را درك مي كند
حال آنكه برگ هاي پائيز بر گوش خود
نهاده است؟
نه هرگز!
ساز جوبينِ محفل
سبز نخواهد شد
اگر داسي به دست گيرند
گل ها را زنده نخواهند كرد

Nur3 07-11-2009 08:30 AM


ديدگان من

چه شب هايي را سحر كردم
و شوق با من شب زنده داري كرد
و من در كمين او بودم
مبادا اسير خواب گردد
و نگهبان بسترم خيال وجد
و مي گفت:
مبادا در خواب باشي
زيرا ختفن بر تو حرام است
بيماري در گوش من مي گفت:
گر طالب وصلي
مبادا شكوي بر زبان گويي
اين روزها بر من گذشت
حال اي ديدگان من!
ديدار خيال خواب را به شما بشارت مي دهم
و تو اي نفس
حذر كن!
مبادا آن عهد را به ياد آري

Nur3 07-11-2009 08:31 AM

اي نفس

اي نفس
مبادا افسرده شوي
مبادا جاهلان را نااميد گردي
همواره آرزومند باش
جز آرزو، ديگري نمي تواند وصال را نزديك كند
اي نفس!
تو مرا از لذت زندگاني دور ساختي
و من از تو خوشنودم
و چنين سرنوشتي را پذيرفتم
اي نفس!
اگر هجران مي تواند مردم را از عشق باز بدارد
نظمي كه ستارگان را در آسمان پراكنده كرد
مشوش و واژگون مي شد

Nur3 07-11-2009 08:32 AM

دل

دل، نغمه سرايي كرد
دل، پريشان گشت
و اندوه هاي گونه گونش به ياد آورد
پس از بهبودي عشق
برقي در شب درخشيد
اطراف جامه هايش نمايان گشت
بدان نزديك شد
تا بهتر ببيند
اما طاقت نداشت و باز گردانده شد
نه آتش درون و نه سرشك ديده
اين سرنوشت مقدّر او بود

Nur3 07-11-2009 08:33 AM


عشق بر من حرام است

عشق بر قلب تاريكم حرام شد
و عاشق از قلب آگاه تر
اگر به چهره مليح ديده بگشايم
به خود مي گويم:
شايسته آن است تا دوري گزينم
و گر همراه روندگان مجد، گام بر نمي داشتم
عاشق مي شدم
و مشتاق مي گشتم
و خواب مي ديدم

Nur3 07-11-2009 08:34 AM


معشوقم را خود آفريدم

معشوقم را
با مه رقيق خيال از
اشتياقم
قلبش را آفريدم
و با آرزوهايم
صورت دل انگيزش را
و با سوز دل
بوي خوش مويش
و دندانهايش را
با بوسه هايم

Nur3 07-11-2009 08:35 AM

تمام عمرمان را در دره اي سپري كرديم

تمام عمرمان را در دره اي سپري كرديم
زيرا خيالات اندوه در ميان دستانمان جاري بود
ياس را ديدم همچون گروهي از پرندگان
همچو عقاب و جغدي در پرواز
از آب بركه نوشيده و بيمار گشتيم
و از انگور
زهر خورديم
جامه ي صبر را به تن كرديم
جامه شعله ور شد
رفتيم تا از خاكستر جامه سازيم
خاكستر، فراش و بستر شد
بالش ما، بوته خاري شد
اي سرزميني كه از زماني دور مخفي گشتي
چگونه در آرزوي تو باشيم؟
و با چه راهي؟
و از كدام بيابان؟
و از كدام كوه بايد گذشت؟
ديوار تو بلند است
كسي هست رهنمون كند ما را؟
اي سراب!
اي آرزوي كساني كه به دنبال محال اند
آيا اين خواب دل هاست؟
كه چون بيدار شود خواب از سر رود؟
بسان ابرها كه در غروب خورشيد
پيش از آنكه در درياي تاريكي غرق شوند
گردش كنان به حال پروازند
اي سرزمين انديشه ها!
اي مهد بزرگان!
حق را پرستيدند
و براي زيبايي نماز خواندند
به دنبال تو نرفتيم
نه با كشتي نه با اسب
و نه همچون جهانگردان
نه در شرق و نه در غرب
و نه حتي در جنوب زمين و يا شمال
نه در آسمان و نه در قعر دريا
نه در دشت ها و كوه ها
تو در عالم ارواح جاي داري
در سينه و قلب سوزانم
نور و نار گشتي

Nur3 07-11-2009 08:40 AM


دستمال

عده ي من با ليلي محق شدني نيست
و تازيانه در محل عشاق سرگرم كار خويش است
لبانش آغشته به خون است
و قلبم فرياد مي زند
من كُشته ي راه تو هستم
اگر از شب بپرسي
ساعات بر من سجده كردند
در قتلگاه عشق
درباره ي عشاق
نيك سخن گفتند
لبان ارغواني اش
دستمال عشقم را رنگين كرد
و دستمال
مرا اغوا كرد
آثار دندانهايشان بر آن هنوز باقي است
تا كي با ديده ات دل ها راعاشق سازي؟
و آنها را با نخ عشق دوك ريسي كني
دنيا براي ما عاشقان
بيهوده است
در شبي كه سخن گفتن در آن بسيار بود شهرت
به هنگام جزر
بر شن ها سطري نگاشتم
و همه روح و عقلم را بدان سپردم
در هنگام مد بازگشتم
تا بخوانم
و بجويم
ليك در ساحل چيزي نيافتم
جز ناداني خويش

Nur3 07-11-2009 08:41 AM


اي كاش

اي كاش من و ايام هر دو به خواب بوديم
و هيچ شعاعي
و هيچ راهي
ما را رهنمون نمي كرد

Nur3 07-11-2009 08:42 AM

شب مرا مخفي مي كند

اگر شب
مرا درتاريكي خود پناه دهد
ديگر هيچ ستاره اي نخواهد درخشيد
و هيچ صبحي نخواهد شد
اگر شيون كنم
همسايه ام شيون مرا نخواهد شنيد
و چون بميرم
آگاه نخواهد شد
و بر من سوگواري نخواهد كرد
اگر سايه ي خواب
آهسته
آهسته
نزد من بيايد
و به صورتم بنگرد
منصرف ميشود و باز مي گردد
در درونم كسي هست كه مرا سوگواري كند
و با شتاب نزد دوستان رود
به منزلي با ديوارهايي قطور وسر به فلك كشيده
به منازلي
كه چراغ سقفش ستاره ي تاباني است
پنجره هايش خاطره و درهايش
ديدار
نه قفلي
نه چفتي

Nur3 07-11-2009 08:43 AM


هيچ كتابي را از من مخواه
مرا رها كن
و هيچ كتابي را از من مخواه
زيرا كتاب دادن نزد من عار است
كتاب معشوق من است
معشوق نه فروشي و نه دادني است

Nur3 07-11-2009 08:44 AM

دولت ها از ميان رفتند

دولت هاي از ميان رفتند
اما ديدگان من هنوز
به صحرا و ستارگان دورِ دور
چشم دوخته است

Nur3 07-11-2009 08:45 AM


اماني ها را رها كن

اماني را از يادها دور كن
زيرا ذكر
در شأن اهل فهم و گمان است
هيچ حجتي بر مشتاقان نيست
جز حجت پنهان شده از خواهش ها
نه حتي آن كسي كه افلاك از تازيانه اش در هراس باشند
شكوه من نيز
به شكل پريشاني و بلواست

Nur3 07-11-2009 08:46 AM

من

من شكوفه ي بهارم
و ميوه ي تابستان
من زردي خزانم
و مرگ زمستان
من قلب انسانم
اندكي از عقل او
من صداي ناآشناي طبيعت هستم
هستي لبخند مي زند
و شادي مي كند
و انسان
دوباره خوشبخت خواهد شد
هستي در سراي زود رنج دنيا اندوهگين است
و مرا بسان برگي مي بيني
كه شاعران
سروده هايشان را در آن نوشتند

Nur3 07-11-2009 08:48 AM

غم را ديد ه ام

روزگاري را در اندرون دره اي سپري كرده ام
كه اسبهاي رنجور در آن گام بر مي دارند
غم را ديده ايم
بسان گروهي از پرندگان
كه بالاي سرمان در پروازند

Hiwa 08-01-2009 09:06 AM

محبوبم ! ‌اشک‌هایت را پاک کن!
زیرا عشقی که چشمان ما را گشوده و ما را خادم خویش ساخته، ‌موهبت صبوری و شکیبایی را نیز به ما ارزانی می‌دارد. اشک‌هایت را پاک کن و آرام بگیر، ‌زیرا ما با عشق میثاق بسته‌ایم و برای آن عشق است که رنج نداری و ‌تلخی ِ بی نوایی و درد جدایی را تاب می‌آوریم.

"جبران خليل جبران"

Nur3 08-08-2009 01:04 AM


"هـر جـا كه زميني را بكـاوي گنجي خواهي يـافت، امـا بايـد بـا ايمــان يك دهقـان زميــن را بكـاوي."


اکنون ساعت 05:24 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)