پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   ♥ دل نوشته های بچه های فروم ♥ (http://p30city.net/showthread.php?t=32026)

bigbang 10-06-2011 02:42 AM

دلم انار میخواد
دلم دونه های ریز و قرمز انار میخواد
دلم بوی انار میخواد
مزه تلخ پوست انار میخواد
دلم ترشی و ترش و ترشترین انار میخواد
دل من انار میخواد از اونهایی که وقتی بهش لب میزنی ترشیش وجودتو پر میکنه
ترشی درونتو ترش تر از قبل میکنه
من از اون انارهایی میخوام که ترش باشه زبونمو گاز بگیره
انار زخمی نمیخوام انار شیرین نمیخوام
انار گس میخوام ترش تر از ترشی میخوام
میخوام اینقدر ترش باشه که زبونم بترکه !
از فشار ترشی صورتم جمع بشه سرم رو بکوبم به دیوار
من انار میخوام رنگش خونی باشه
اناری باشه تو انارا
آره خلاصه اینقدر انار باشه که وقتی خوردم اناری بشم !
من اناری نمیخوام که قاچ خورده باشه بالای درخت
آره من انار میخوام ...............
((ببخشید من خلاصه هر چرت و پرتی میگم از درونم میاد !))
راستی غزل خانوم نمیدونم چرا وقتی نوشته های شما رو میخونم من یاد شعر های فروغ فرخزاد میندازه !

GhaZaL.Mr 11-29-2011 10:13 PM

دور باش

دور ..

دور ...

می خواهم کمی ببارم !

خیس می شوی ..

غزل

gohar 12-08-2011 12:41 PM

واقعا دمت گرم عزیز محشر بودن.مر30
 
نقل قول:

نوشته اصلی توسط Ghazal.banoo (پست 216049)
مامان گلم ... خیلی اذیتت میکنم اما با تمووم وجود و بی نهایت ها دوست دارم..:53:

[IMG]http://*****************/images/hnq151r7b1yvip8h9kxy.jpg[/IMG]


نگاهم میکنی و

حسرت بار وُ آرام تکرار میکنی " چه میکنی با خودت.. ؟!"

سر می افکنم
این حرف مرا تا انتهای خویش می برد
به دور دست های خیالتا.. ناکجای خاطره های خاموش ناگفتنی………
و به شهری می اندیشم
که این روزها برایم
کوچه کوچه دلتنگی ست
* * *
زیبای ِ درد کشیده ام!
خورشید ِ لحظه های در سایه ام!
مهربانم!
جل وپلاس دخترک ِ دریا،
تنها و تنها
این دل نوشته ها
و همین یک مشت سکوت اند
کاش می دانستی هوای رفتن دارد دخترت را دیوانه میکند
***
میخواهم بگویمت چقدر تنهایم
تا کمی درد هایم را به اغوش بکشی
خیره می شوم در نگاهت
مثل دخترک های سرکشِ مزرعه ی نقاشی
بغض گلویم را می فشارد...
در معصومیت چشم های دلواپس ات گم می شوم
نه ! نمی توانم چیزی بگویم ...
وآرزوی رفتن را با بُغضی سرکش قورت میدهم
این بار هم سکوت!!!

غزل


GhaZaL.Mr 12-19-2011 12:40 PM

می روم ستاره بچینم

دست های پدر خالی ست ...

غزل

GhaZaL.Mr 01-06-2012 01:12 AM

اینجا دختری دلش برای بابایش تنگ است :|
 
http://ghazalmr.persiangig.com/image/Happiness.jpg

به عکسِ کنارِ مانیتور نگاه می کند.به دختر کوچولویی با تاجِ گلهایِ سپید روی سرش. به آغوش بابا.
به سردترین روزهای دی که خودِ اُردی بهشت بود انگار.می خواست همیشه بهار باشد.می خواست
بابا را به پیراهنش سنجاق کند.دست هایش.. دست هایش کوچک بود اما.

+ 16دی ِ لعنتی ! :|

+ بهارِ من گذشته شاید...

+ نبودنت یک سال شد بابا...



bigbang 02-26-2012 01:26 AM

میدانی بزرگترین تراژدی چیست
صحنه خُرد شدن یک مرد
صحنه برخورد شانه های یک مرد با زمین
صحنه شکستن غرورش
و آن لحظه جز مرگ مرهمی بر درد آن نیست
مرد بودن هنر نیست مرد ماندن هنر هست
گاهی برای این که مرد بمانی باید خُرد شوی
و چه تراژدی بدی است مرد شدن و مرد بودن و مرد ماندن
به شانه هایم دست میزنم هنوز به اندازه کافی خاکی نشده
تا به دنیا ثابت کنم من هم میتوانم مرد باشم
غرورم نابود شد چیزی از غرورم ندارم که قابل عرضه باشد
و میدانم هزاران بار دیگر خواهم شکست
من منتظر شکست آخر هستم
شکستی که بالاخره دنیا از من بِبُرَد
شانه هایم آماده هست
صورتم مقداری خاکی است
و سرم را بالا میگیرم چون هنوز یک مَردم
هنوز قلبم می تپد و هنوز زنده ام و نفس میکشم
من با خاک آشنایی غریبی دارم و بلاخره روزی آن را در آغوش خواهم کشید
عاشقانه ! آن روز باید شانه هایم را ببینی !

hossein 02-26-2012 02:06 AM

روزهایی تاریک
شبها تیره و تار
میروم خسته و نالان
من از آن جام نخواهم نوشید
درد دل با که بگویم همه از عالم آن کس که نداند که به من ظلم کند
باز هم خواهم گفت!
این پریشانی من همه از جانب توست
شاید آن روزی که من پرده از آن راز نهان فاش کنم
من نباشم اما خاطره ها پا بر جاست ...

آريانا 02-29-2012 02:34 PM

الان از دلم نمیتونم چیزی بگم ..ندارم توش حرفی که بگم...چون میخوام یه چیز دیگه بگم...همینجور الکی یه چیز میگم که حرفه اصلیمو بگم....

عجب شعر رپی شد جان خودم ...بدم یاس بخونش
....
خب میخواسم اینو بگم غزل مستر این عکس آواتارت چه باحاله ورپریده...ندیده بودمش...کلی دکوراسیون عوض کردیا....شبیه خودتم هست..از این عینک جدیدا که مد شده ام زده ...حال کردم....

bigbang 06-10-2012 01:26 AM

"تموم میشه ، یه روزی تموم میشه ، یه روزی این روزهای رو به یاد میاری و بهش میخندی "
و این دایره همچنان تکرار میشود دایره سفسطه برای اشتباهاتی که مدام در حال تکرار شدن هستند و تعارفات آری
من در شکستهایم دیگر به دنبال دلیل نیستم ! مسیرم اشتباه هست
و جالب این که خودم میدانم ! منتها شجاعت ابراز آن را ندارم
به خدا مسیر اشتباهی طی میکنم
شاید بپرسی مسیر اشتباه چیست ؟ :
به تو میگویم مسیر اشتباه مسیری هست که تو در طی کردن آن به زور و تلقین متوسل شده ای ، مسیر اشتباه مسیری هست که دیگران به تو نشان داده اند و به انتخاب خودت نیست ، مسیر اشتباه مسیری هست که تو را در رنج مفرد نگاه میدارد
مسیری که تو هرگز نمیتوانی به ادامه دادن ان میل و رغبت نشان دهی
مسیر اشتباه مسیری هست که به تو اجازه دوست داشتن نمیدهد
به تو حکم قطع رابطه با خویشتن خویش میدهد و تو را در رنج
و اضطراب نگه میدارد
آری مسیر اشتباه مسیری هست که بویی از علاقه و عشق در آن نیست
بویی از زندگی در آن جریان ندارد
و چه سخت است پیمودن چنین مسیری !
به سان بیراهه های ناتمام پایانی را بر آن نمیتوانی متصور شوی
فقط طی میکنی مانند نوشیدن جامی از صبر و تحمل
فرسوده میشوی ، به خدا قسم فرسوده میشوی
و شوق و ذوق در تو میمیرد و جای خود را به
ماشین بی احساسی خواهی داد که از انسانیت بویی نبرده
دوست دارم پرواز کنم رها از هر قید و بند
فریاد بکشم و به همه بگویم من آزادم تا آن گونه که میخواهم زندگی کنم
و قیدها مانند زنجیری در وجودم هر روز من را آزار میدهند
و من طعم آزادگی را نچشیدم چون مسیر زندگی خودم را انتخاب نکردم
دیگران به من گفتند چه کنم
و من هم زمینی شدم ، گرفتار و اسیر در منجلاب پستی و سستی مفرط شدم
من انسانم ، پر از احساس ، پر از بال و پرم ، شوق پرواز دارم
شوق شعر ، شوق آواز دارم
کوزه بر دوش پر از رایحه ی احساسم ، چه کسی میفهمد
چه کسی میشنود ؟
آری شاید به خیال خویش مرا احمق بپندارند
اما در اوج احمقی صاحب نبوغی بی نظیرم
آیا کسی هست ببیند
هرگز ، هرگز
و من روزی در خاک دفن خواهم شد ، و تمام ذوق و احساس و تمام آنچه ودیعه الهی است همراه من دفن خواهد شد و این چنین در حال اسرافم
و هیچکسی و هیچ راهی نیست تا دست من را از این بیراهه بگیرد و مرا به راه درست رهنمون کند
خودم به تنهایی تقلاً میکنم
به خدا تنهایم
به خدا تنهایم و جز خدا نیست کسی همراه من
و جز او همدمی ندارم

گمشده.. 06-10-2012 04:39 AM

نمی توانم بنویسم باور می کنی، اینها شعر نیست، یادداشت هم نیست، اصلا هیچ چیز نیست، به قول خودم اینها از سر عاشقی است. فقط همین. ای کاش به غیر از نوشتن کار دیگری هم بلد بودم که آنگونه همه آنچه درون دلم می گذرد یا حتی نیمی از آن یا شاید ذره ای از آن را بروز دهم.
ای کاش می دانستی چقدر سخت است. چقدر دشوار است، هر شب بی آنکه تو در کنارم باشی با یادت بنشینم و ترا زمزمه کنم و برایت بنویسم.
ای کاش بودی تا ببینی. چقدر در التهابم. نیستی در کنارم تا حرفهای دلم را رو در رو برایت بازگو کنم و من بایست هر شب، خسته از گذشت روز، خمیده از خستگی ها، بی تاب از خمودگی ها و رنجور از بی تابی ها و رنجیده از غریبه ها بنشینم و برایت سخنان شیرین بنویسم.
هیچ کس نیست که بداند در دلم چه می گذرد. اگر می بینی می نویسم و می نویسم و به نوشتن ادامه می دهم از آن روست که می دانم تو می خوانی. می دانم تو هستی و تو می بینی و می شنوی. می دانم که تو در کنار منی. شاید نه در فاصله ای نزدیک اما لاقل آنقدر که ... .
اصلا مهم نیست. کافی لبخندی از تو و یا حتی گوشه چشمی را در ذهن مرور کنم. می توانم ساعتها بنویسم و برای همین است که می گویم اینها همه از سر عاشقی است.
نترس. هنوز دیوانه نشده ام. اما فرصت دارم. برای دیوانگی.
برای فرزانگی. برای جاودانگی.
و من به حضور نزدیکم. و به دیدار. و به کنار. در کنارم باش.
حتی اگر از من دوری. عزیز دل!
دلم طاقت نشستن ندارد وقتی به چشمهایم می نگری
چشمهایم تحمل نگریستن ندارد وقتی مرا می نوازی
روحم پر می کشد وقتی با من سخن می گویی
زبانم هم که بند می آید
تو بگو چه کنم با این همه التهاب که همه از دوست داشتن توست
غزل هایم را فراموش می کنم
از سهراب یا نیما، فروغ یا شهریار چیزی به یاد نمی آورم
فقط باید زمزمه کنم زیر لب به گونه ای که تو نیز بشنوی
کسی درون من است که از دریچه چشمم به کوچه می نگرد
کسی درون من است و او کسی نیست بجز تو...
تو که برایم جاودانه هستی و می مانی و میخواهم که بمانی تا زندگی کنم ...
دوست دارم بدانی صد سال دیگر همین حرفهای دلم است که تو را میخواند ...

پریشان 06-25-2012 12:50 PM

گوشهایت را میگیری،چشم هایت را میبندی، زبانت را گاز میگیری،اما حریف افکارت نخواهی شد و چقدر دردناک است درد فهمیدن....
***********************
گاهی میرسه که دیگه از خدا نه پول میخوای نه خونه میخوای نه کس و کار میخوای نه..... فقط فقط یه دل خوش میخوای !!!!

******************************
همه چیز را یاد گرفته ام!یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم....یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم....بی صدا کنم تو نگرانم نشو!!!! همه چیز یاد گرفته ام..

پریشان 06-26-2012 12:52 PM

نگران نباش حال دلم خوب است!!!!....

نه از شیطنت های کودکانه خبری هست،نه از شیون های مداومش به وقت خواستن تو....

آرام جوری که نبینی ونشنوی گوشه ای نشسته و رویاهایش را به خاک می سپارد.

******************************

گاهی تمام نیاز فرد دستی برای گرفتن و قلبی برای درک کردن است.

mohammad.90 06-26-2012 02:48 PM

توی صحنه غریب زندگی هممون در نقش یک بازیگریم
با همین تو بازی های روزگار از درون هم ولی بی خبریم
زندگی تولد یه خاطرست انگاری شروع یک نمایشه
کاشکی از دنیای این خاطره ها سهم ما تموم خوبی ها با شه
بهتره به قلبامون دروغ نگیم زندگی هر طور که باشه می گذره
منو تو مسافریم تو این روزا مثل خورشید تو نگاه پنجره
همون پشت نقاب صورتک همیشه از صبح تا شب قایم می شیم
واسه پنهون کردن گریه هامون روی قلب و روحمون خط می کشیم
اگه باز از روزگار دلت گرفت لحظه ها ثانیه ها ابری شدنبیا با من بیا بامن

shokofe 06-26-2012 06:35 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط GhaZaL.Mr (پست 215153)
تاپیک مشابه این تاپیک زیاده ولی ...


دوس دارم اینجا بچه های پی سی سیتی


دل نوشته های خودشونو بذارن ...

نه یه سری مطلب کپی کرده از تو نت !

مچکرم و سبز .... {پپوله}

عزیزان توجه دارین که اینجا فقط باید نوشته های خودتونو بنویسین
ممنون:53:

hiva57 03-13-2013 07:20 PM

چه حرف بي ربطيه كه مرد گريه نميكنه!
گاهي وقتا اونقدر بغض داري كه فقط بايد مرد باشي تا بتوني گريه كني...

raha_10 02-26-2014 11:16 AM

سلام بچه ها
حالتون خوبه؟
نمی دونم چطور بعد از مدت ها از اینجا سر در آوردم
خیلی حالم بده

نمی دونم باید با کی درد دل کنم

کاش یکی پیدا شه تا جایی که می تونه منو بزنه تا از این حالت در بیام

نمی دونم باید چه کار کنم

دلم میخواد حرف دلمو اینجا بزنم

سه سال پیش
یک آقایی ازم خواستگاری کرد و ازم خواست که با خانوادش بیان برای آشنایی

من خیلی بهش اعتماد نداشتم...

اون به من علاقه داشت و من فقط بهش فکر می کردم به عنوان یک فرد همین

مدت ها طول کشید
حدود سه سال
در این مدت من که قصد ازدواج نداشتم به کار خودم می رسیدم و اون تلاش می کرد تا پدرم و پدر خودش رو راضی کنه
هردو مخالف بودند و دلیل هردو تقریبا لج بازی بود که ما به فلان شهر دختر نمی دیم یا از فلان شهر دختر نمی گیریم!

من سرم تو کار خودم بود اما خوب در این مدت رفتارهای این آقا برای من جالب بود




خیلی پخته و محترمانه و مودبانه و ...
عاشقانه

چیزی که من اوایل نمی فهمیدم

اما الآن

بعد از سه سال پدرها راضی شدند تا بالاخره یک جلسه همدیگر رو ببینند و

در این جلسه پدر من تا تونست بهشون توهین کرد و اونها رو تحقیر کرد و به اصطلاح نگاه بالادست به پایین دست داشت


و در آخر هم شروط مالی خ سنگین!خیلی خیلی سنگین!

اون بنده خدا هم چیزی نگفت


و حالا

می گه که چون شرایط مالی خانواده ها به هم نمی خوره و اون نمی خواد که نه من سختی بکشم و نه خانواده ها رو از خودمون برنجونیم و نه ... خداحافظ


چیزی که من الآن فهمیدم که چقدر بهش علاقه دارم

اشک ها و گریه هاش یادم نمی ره

خیلی انسانه

خیلی

واقعا مرده
رفتارها و اعتقاداتش


چندباری برای اینکه من راضی بشم رفتیم مشاوره

امروز هم رفته بودم اما تنهایی
حالم خوب نبود
مشاور هم بهم گفت که اون بهترین تصمیم رو گرفته
چون به من علاقه داره این کار رو کرده

نمی دونم باید چی کار کنم

کاش یکی پیدا بشه منو راهنمایی کنه

امروز 3 تا امتحان داشتم اما هیچ کدوم رو ندادم

raha_10 02-26-2014 11:46 AM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط پریشان (پست 266577)
نگران نباش حال دلم خوب است!!!!....

نه از شیطنت های کودکانه خبری هست،نه از شیون های مداومش به وقت خواستن تو....

آرام جوری که نبینی ونشنوی گوشه ای نشسته و رویاهایش را به خاک می سپارد.

******************************

گاهی تمام نیاز فرد دستی برای گرفتن و قلبی برای درک کردن است.

خیلی به دلم نشست
شاید من هم باید همین را بگویم و بگذارم برود پی زندگی اش و من هم فراموش کنم

اما مگر می شود فراموش کرد؟!

کارگر سایت 02-26-2014 01:18 PM

رسيدن به خير ...

تمرد از انچه كه خانواده حكم ميكند براي يك اقا خيلي ساده تر از يك خانمه ..
يه خرده بد شانسيد ...
اگر مشكل از طرف شروط خانواده اقا بود
اقا ميتونست به شما بگه من و شما ميخوايم زندگي كنيم به كسي ارتباطي نداره
ماها خودمون بايد به توافقهايي برسيم
و بعد ميشد كارهايي كرد
ولي از دست دادن حمايت خانواده براي يك خانم در اين كشور و شرايط عجيب غريبي كه داره چيز توصيه شده اي نيست ..
واقعا نميشه مطمئن بود اگه به يه خانم بگي تمرد و سرپيچي كن , بعدها كه ديگه حمايت اون خانواده پشتش نباشه چه اتفاق هايي ممكنه بيفته .


در اين شرايط هم نبودم كه بتونم واقعا با اعتماد كامل اين حرفو بزنم كه شايد كليد اين ماجرا دست اون اقاست
اونه كه بايد بدووه و ثابت كنه به خانواده تون كه لايقه و ميتونه از پس خيلي چيزها بربياد
گاهي شايد بعضي چيزها قفل ميشه كسيم كاري نميتونه بكنه
اما شايد شايد بشه ...شايد بتونه اون اقا
شايد بتونه با صحبت خصوصي با خانواده شما و بيشتر كردن شناختشون از خودش كمي خيال خانواده رو راحت كنه كه شرايط اونجوري نيست كه ايشون فكر ميكنند .
اميدوارم فعلا به اون شرايط سخت و بدش نرسيده باشه
دعا ميكنيم كه مشكل به صورت خوبي حل بشه ...
حس خيلي بدي به خانواده نداشته باشين ..
ممكنه زياده روي هايي كرده باشن
اما در هر حال مطمئن باشيد كه قسمتهايي از خواسته هاشون و صحبتهاشون به حق و به نفع شما بوده
اينطور نيست كه نقشه كشيده باشن زندگي شما رو خراب كنند
باهاتون نميخوان دشمني بكنند
ازدواج در ايران خيلي خيلي خيلي سخته ..
زوجين نگراني هاي خاص خودشون رو دارند
خانواده ها نگراني هاي ديگه اي دارند
همه هم حق دارند ...
شرايط سخت شده و هست .
گاهي شايد مقصر هيچكدوم از اين 2 گروه نيستند .
گاهي ادمها بايد خيلي قبل تر پا روي دل خودشون بذارن .. سنجيده تر عاشق بشن ..
پا روي خواسته هاي دلشون بذار
هر جايي رو جلو نرن
اينجا ايرانه با هزار شرايط عجيب غريب ..
بايد مراقب دل طرف مقابلتم باشي ...

پریشان 02-26-2014 03:40 PM

سلام به همگی

رها خانوم با عرض معذرت من چند سئوال برام پیش امده توی این مدت که با این آقا آشنا شدید

چه تلاشی برای شناخت همدیگه انجام دادید؟؟ چقدر به افکار و رفتار دو خانواده نزدیک شدید؟

اون آقای چه کار مثبتی رو در برابر خواسته خانواده شما انجام داده ؟




bigbang 02-26-2014 03:41 PM

سلام رها خانوم بزارید یک حرفی رو خیلی صادقانه بهتون بگم ! گاهی اوقات یک اتفاق هایی در زندگی می افته که ما نمیتونیم تغییرش بدیم
نمیشه ! دست ما نیست . این اتفاق دست شما نبود ، تقصیر شما نبود ، تقصیر هیشکی نبود ، گاهی اوقات نمیشه ، برای چی 3 تا امتحانتون رو ندادین ؟
( میدونم صحبت امتحان تو این شرایط برای شما خیلی اعصاب خورد کن هست ) ولی برای چی امتحان ندادید ؟ امتحان چیزی هست که لااقل دست شما هست ، شما که نمیتونید مقابل والدینتون بایستید ، من هم اوقاتی پیش اومده که پدر و مادرم مخالفت کردند با بعضی تصمیمهام منتها پدر و مادر هستند و ممکن هست پدر شما دلایل خودش رو داشته باشه که یا درست باشه یا نباشه ، اما چون پدر و مادر هستند و گردن آدم حق دارند آدم باید تمکین کنه به حرف والدینش ، از لحظه تولد تا الان شما مراقبت و نگهداری شما به عهده پدر و مادر بوده خیلی گردن آدم حق دارند
میدونم بحث سرنوشت و ایناست ولی... بیخیال ! بیخیالش
فکر نکنید شما تنها آدمی هستید که همچین اتفاقی براش افتاده ،
و البته فکر نکنید شما آخرین نفر هستید ! نمیگم دنیا که به آخر نرسید ( چون بعضی موقع ها واقعاً دنیا به آخرش میرسه ) بهتر هست بیشتر از گذشته به کار و درس مشغول باشید تا به آرامی فراموش کنید ، مبارزه نکنید ، پدر و مادر وقتی یک تصمیمی بگیرند کوتاه نمیان ، مبارزه نکنید بیشتر روی آینده و برنامه ریزی هاتون فکر کنید
غصه نخورید ، فکر نکنید ! وقتی نخواد بشه نمیشه ! نمیشه !

Saba_Baran90 02-27-2014 05:10 PM

سلام به همه
نقل قول:

نوشته اصلی توسط کارگر سایت (پست 292919)
اينجا ايرانه با هزار شرايط عجيب غريب ..
بايد مراقب دل طرف مقابلتم باشي ...

رها جان کوروش راست میگه
اینجا همه چی خیلی عجیب غریبه
ازدواج با کسی که فقط بهش احترام میذاری و ارزش بیشتری براش قائل نیستی، چون طرف وضعش خوبه و خونواده ها همدیگه رو می شناسن و هزار شرط تکراری دیگه خیلی پسندیده تره تا ازدواجی که واقعا دو نفر رو برای همیشه توی تنهایی هم جا بده ولی شرایط تکراری همیشه توش کمتر برقرار باشه
من هنوز نمی فهمم یه دختر چطوری از روی اینکه شغل طرف مثلا پزشکیه به این نتیجه می رسه که می تونه تنهایی هاشو با اون آدم پر کنه
تعریف ازدواج اینجا قرو قاطیه

ازدواج سخته اما من همیشه گفتم آدمی که با جفت خودش جور شه زندگی هرچی هم سخت باشه طرف خوشبخته!

شما خودت ایشونو بهتر از همه میشناسی، شرایط خونواده خودتم بهتر از همه می دونی
یعنی دیگه تموم شده کاملا؟
کاری از دست هیشکی بر نمیاد؟

رها جان یه چیز دیگه هم هست که نظر شخصی منه، ممکنه توی این همه مدت که اون آقا تو زندگیت بوده یه جورایی به بودنش عادت کرده باشی، به اینکه بخواد، به اینکه تلاش کنه به اینکه جا نزنه و همیشه بازم برگرده و الآن برات یه جورایی یه شوکه که این دفعه شاید نخواد برگرده و شاید ... خودت بهتر می دونی
مطمئن شو عادت نکردی، مطمئن شو میخوای باشه که بمونه نه باشه که بره و برگرده بعد اگه واقعا مطمئن شدی و اگه ایشون اصلا قرار هست دوباره برگرده حرف دلت رو با خونوادت بزن
اینجا از اون لحظه هاییه توی زندگیت که هر تصمیمی بگیری تا همیشه باهات می مونه
پس اول از خودت مطمئن شو، بعد با احساس و ایمان و توکل بدون بی احترامی حرفت رو به خونوادت بزن
سعی کن اگه حرفهاشون از روی نگرانیه و نه فقط سُنَت، آرومشون کنی

بازم میگم باور خودت از همه چی مهم تره
و اینم یادت نره که خدا خیر خواهه
اگه خیر باشه و اگه تو هم باور داشته باشی به خواست خدا، خودش برات پا پیش میذاره

ایشالا که دوسش داشته باشی چون همین تجربه این احساس هنره، افتخاره و نشون خوبی از اینکه دلت نمرده و بعد هم ایشالا که هرچی به صلاحته اتفاق بیفته


اکنون ساعت 09:16 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)