پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   رمان - دانلود و خواندن (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=163)
-   -   رابعه | فواد فاروقی |تاریخی/ بسیار زیبا (http://p30city.net/showthread.php?t=38330)

گمشده.. 06-10-2012 03:38 AM

... رهایی بخشیدنش.
پس از روزها، امید رهایی در دل رعنا شکفته بود، خود ندانست که چه عاملی موجب شد تا فریاد برآورد:
ـ بکش او را... این جانور کثیف را...
ولی فریادش در فریادی تحکم آمیز و مردانه گم شد:
ـ رهایش کن... او را به حال خود بگذار...
این فریاد از حلقوم حارث به در جسته بود، بکتاش پیش از برخاستن از روی سینه ی حریفش به او گفت:
ـ اقبالت بلند بود که سرورمان به دادت رسیده است... اما این را بدان، از این پس یک دشمن داری، مطمئن باش اگر رویه ات را دنبال کنی، دیر نباشد با شمشیرم سینه ات را بدَرم.
بزم حارث، به کشمکش و کشاکش گراییده بود، او برای به آرامش کشاندن اوقاتش ، فرمانی دیگر به بکتاش داد:
ـ از روی سینه ی حریفت برخیز و این دخترک را با خود ببر، به هر جهنمی که می خواهی ببر، از مقابل چشمانم دورش کن.
بکتاش از جایش برخاست، به سوی رعنا رفت و از او خواست:
ـ شتاب کن، باید پای در رکاب کنیم، پدرت مضطربانه تو را منتظر است.
رعنا چنان مبهوت شده بود که اختیاری از خود نداشت، اما با بکتاش همراه شد. تا هر چه زودتر از مکانی خارج شود که در آن فساد موج می زد و رذالت و دئانت.
سرخ سقا که تا یک گامی مرگ پیش رفته بود، ناتوان بر جایش ماند، طعم تلخ شکست، کامش را زهر آگین کرده بود؛ او می دانست برای از بین بردن این طعم نامطبوع، فقط یک راه وجود دارد، و آن انتقام است.
حارث به پیرامونیانش، دستور داد، نظمی بر وضع آشفته ی عمارت بدهند، و بساط عیش و عشرت را به پا دارند، ولی سرخ سقا در تمامی این مدت، بی حال و حوصله بر زمین نقش بود، او حتی زمانی که صدای سم اسبانی که رعنا و بکتاش را با خود می بردند شنید نیز از جایش نجنبید. خستگی او را از پای در آورده بود و میل به کشیدن انتقام، عقلش را.
سرخ سقا، چندان در آن حالت ماند، تا توسط حارث به ادامه ی بزم هر روزه و هر شبه شان فرا خوانده شد.


***

تقریباً راه به نیمه رسیده بود، ساعتی بی امان شمشیر زدن، و به دنبالش پای در رکاب کردن و تاختن، عرق را بر سر و روی بکتاش نشانده بود و رنجه اش می داشت، او نقاب را از چهره بر گرفت، با بال جامه اش عرق صورتش را زدود، با کاری که بی اختیار از او سر زد، پرسش شگفتی آمیز رعنا، در گوشش خزید:
ـ بکتاش؛ این تویی؟...
دیگر جایی برای پرده پوشی نبود، بکتاش بی آن که بخواهد، خود و یارانش را رسوا کرده بود، او برای پرسش رعنا، جوابی در خور نداشت؛ دختر زیبا لحظه ای چند سکوت سوار همراهش را تاب آورد، آن گاه با پرسشی دیگر کلامش را پی گرفت:
ـ می خواهی مرا به سرای پدرم ببری؟
غلام خوش نیت، پاسخ داد:
ـ آری... من به خاطر تو دشمنی ها را خریده ام، می خواهم تو را تحویل پدرت دهم و سپس منتظر بمانم تا دشمن ها به رویم خنجر بکشند.
رعنا نگرانیش را بروز داد:
ـ من نمی خواهم پدرم مرا به این حال ببیند، سه چهار روز است که لب به غذا نزده ام، فقط به جرعه ای آب قناعت کرده ام، چندان توانی در جسم خود ندارم، در شگفتم که چرا زنده ام، گذشته از اینها سر و تنم در این چند روز، رنگ آب به خود ندیده است، بر بدنم چرک نشسته است، جامه ام بویناک شده است، پدرم اگر مرا به این وضع و حال ببیند، قالب تهی خواهد کرد.
صحت گفته ی دختر جوان به تأیید مغز بکتاش رسید، به همین جهت پیشنهاد کرد:
ـ اگر به من اعتماد کنی، می توانم شبی را میزبانت باشم، چون یک برادر، تا تو سر و تنی بشویی و جامه دگر گردانی، و روز دیگر به نزد حکیم شفیق بشتابی.
رعنا این پیشنهاد را بی درنگ پذیرفت:
ـ به تو اعتماد کرده ام که با تو همراه شده ام... حیف از مردی چون تو که با فاسدان و هرزگان، دوستی می کند.


15

رنجه از حسد

ـ این کیست که به خلوت من فرستاده ای بکتاش؟ تاکنون فقط با عشق تو شب هایم را زینت می دادم، اما شب دوشین شب زنده داریم با خیال دو کس به صبح پیوسته است، هم با خیال تو که روحم را مصفا می کرد و صفایی به دلم می بخشید، و هم با یاد آن دختری که به سرایت آورده ای و با این کارت رنجه ام داشته ای، هر چه غم در عالم است روانه ی قلبم کرده ای، به دست حسد تیغی تیز داده ای و به جانم انداخته ای؛ با تو هستم بکتاش عشق تو برای از پای در انداختنم کفایت نمی کرد که حسد را مسلح کردی و مرا زیر ضربات سهمگینش گرفتی؟ هیچ فکرش را کرده ای اگر تو بر من عاشق باشی و من، غیر را با خود همراه سازم؛ چه آتشی به جانت می افتد؟
تا دمیدن خورشید، پلک های رابعه با هم مهربان نشدند، خواب چون مهمانی پرناز و نخوت تا درگاه چشمانش می آمد، خودی می نمایاند، ابراز وجود می کرد و پای به گریز می گذاشت، تمامی شب را دختر عاشق به بیداری گذراند، شب های پیشین نیز عشق ساعتی چند، او را در برزخ خواب و بیداری گرفتار می کرد، اما سرانجام این خواب بود که بر بیداری چیره می شد؛ اما آن شب، حکایتی دیگر بود، خواب را یارای آن نبود که بر بیداری غلبه یابد.
از لحظه ی دیدن دختر همراه بکتاش، و از لحظه ی دیدار محبوبش، دیداری دورادور،شرنگ انتظار از کامش رفته بود جایش را به تلخی شکست داده بود. شکست از رقیبی ناشناس، شکست در عرصه ی عشق، آن هم پیش از آن که پیکاری در گیرد، رابعه خود را سزاوار چنان شکستی نمی دانست، او به همراه خیالات پریشانش، به همه جا کشانده می شد:
ـ شب پیشین را من سر بر بالین حسد نهادم، حسد بر سینه ام چنگ انداخت، آن را شکافت و قلبم را در مشت گرفت و فشرد، این پاره ی گوشت خونین را چنان فشرد که از درد به خود پیچیدم، ولی عشق تو از آن بیرون نرفت، تو شب گذشته را گذراندی بکتاش؟ چگونه بگویم که چه جفاهایی بر من روا داشتی، راستی می دانی با من چه کرده ای؟ چه رنج ها بر من روا داشته ای؟ بر منی که در آسمان و جهان فقط خدا را می شناسم و بر زمین فقط تو را، اگر بر من عاشق بودی و من چنان می کردم، چنان بلایی بر سرت می آوردم که تو آورده ای، آیا تاب و توانت بود؟
و خود را به باد ملامت گرفت، به باد شدید ترین ملامت ها:
ـ تو را چه شده است رابعه؟ تو به جای آن که روحت را کنار روح بکتاش بگذاری، به جای آن که یگانه شان کنی و به هم پیوندشان دهی، پای غیر به میان کشیده ای؟ هر چند این غیر، شخصی مجهول است، هر چند که وجود ندارد، کارت در اساس عشق، خلل وارد می کند، هرزگی را به اندیشه هایت راه می دهد، خیالاتت را می آلاید، تصور این که مردی دیگر به خلوتت راه یابد گناه است.
رابعه در بسترش ، پهلو به پهلو شد، خستگی را بر همه ی وجودش چیره یافت، میل به در آمدن از بستر، میل به پا خاستن و بر بام قصر رفتن در او می جوشید، اما خستگی چنان او را در بر گرفته بود که چنین کاری از عهده اش بر نمی آمد، او در بسترش ماند، پلک هایش را بر هم نهاد، و به خیال بکتاش اجازه ی ابراز وجود داد.
تصویرهای محبوبش به نظرش می آمدند، در میان همه ی تصویرها، تصاویری که با حسد رنگ آمیزی شده بود، در نظر دختر جوان شفافیت بیشتر می یافت و عذابش می داد.


گمشده.. 06-10-2012 03:38 AM

بزم حارث ، همچنان ادامه داشت، در صدر مجلس او نشسته بود و سرخ سقا و تنی چند از دوستانش، در حضورش بودند و در برابرشان سفره ای نیم خورده، قرار داشت و در سوی دیگر تالار، درست مقابل حاکم بلخ و یارانش، نوازنده ها جا خوش کرده بودند سازهایشان را به نوا در آورده بودند.
پاسی از نیم شب گذشته بود، مستی و خواب، رخوتی در حارث و یارانش ایجاد کرده بود، که سرخ سقا با گفته اش، شادی و نشاط آن بزم را آشفته کرد:
ـ خوب کاری نکردی حارث، این کارت به هیچ وجه، با عقل نمی خواند، گذشته از این، با کارت سبب شده ای نقشه هایمان بر ملا شود و رازهایمان از پرده بیرون افتد.
صدای سازها، نمی گذاشت حاکم بلخ کاملاًسخنان سرخ سقا را بشنود، او فقط دریافت که سرزنشی در کلام غلام موج می زند، همین سرزنش بر او گران آمد، با اشاره ای حاضران در آن جلسه را به خاموشی کشاند، سپس نگاهش را به سرخ سقا دوخت و پرسید:
ـ این چه یاوه ها است که سر داده ای؟... منظورت را شمرده بگو، حرف هایت را در لفافه مپیچ، تا برایم مفهوم گردند.
سرخ سقا پیشنهاد کرد:
ـ حارث، دستور بده نوازندگان بروند، حداقل دقایقی چند ما را به حال خود بگذارند تا من اندیشه هایی را که به مغزم چون خار خلیده است، و آزارم می دهد را ابراز دارم.
بی درنگ، حارث چنان کرد، و با سومین اشاره اش، مطربانش را از بزمش راند.
آن گاه از سرخ سقا خواست:
ـ اکنون منظورت را بیان کن، اما نه چنان که اصول ادب، به هیچ انگاشته شود، اگر من هنگام تفریح، تشریفات را نادیده می انگارم و به کناری می نهم، نباید برایت ایجاد حق کند که به هر لحنی با من صحبت بداری.
سرخ سقا، حالت مؤدبانه ای به خود گرفت و گفت:
ـ من حد خود را می شناسم، اگر این بار کلامم ناگوار است بدان خاطر است که خطری را هشدار می دهد.
نگاه اندیشناک و پرسشگر حارث به او دوخته شد:
ـ کدامین خطر را به چشمم می کشانی؟... هشدارت از بهر چیست؟ نکند از این که صیدمان را به بکتاش سپرده ام، غمگینی؟
سرخ سقا، پرده پوشی نکرد، صراحت به خرج داد و نگرانی اش را بر زبان آورد:
آری، هم غمگینم و هم مضطرب؛ نرم دلی و گذشتت، گره در کارمان انداخته است، فردا است که در هر کوی و بازار سخن از ماجرایی برود که ما نقش آفرینان واقعی آن بوده ایم، فردا است که تشت رسوایی مان ، از بام فرو افتد، و مردم را با خبر سازد که ما چهکارها کرده ایم.
حارث، سخنان غلامش را جدی نگرفت، خنده اش را سر داد و به سرخ سقا اطمینان داد:
ـ تو بی جهت اضطراب را به خود راه داده ای، به گمانم از بکتاش کینه ای به دل گرفته ای، به خاطر آن که پشتت را به خاک رسانده است، شکستت داده است و بالاتر از همه تو را از دختری محروم داشته است.
به راستی که سرخ سقا احساس خطری می کرد، از این رو همچنان آشکار و صریح حرف های دلش را بر زبان آورد:
ـ شکست در هر زمینه ای تلخ است، من از بکتاش رنجشی به دل دارم، ولی آنچه که نگرانی ام را موجب می شود، بالاتر از مقابله ی من و بکتاش است و چیرگی او بر من.
و بزاق دهانش را فرو داد، تا راحت تر کلامش را دنبال کند:
ـ خودت فکرش را بکن حارث، اگر رعنا پی ببرد ناجی او بکتاش است، و چنین مسأله ای را به پدرش بگوید چه ننگی بر دامان مان خواهد نشست، حکیم شفیق با فراستی که دارد، مسلماً پی خواهد برد که ما آن کسانیم که برای دختران و زنان دام می گسترانیم، چرا که بکتاش دوست ما است، هم بزم ماست،...
با چنین گفته ای، هشیاری را به حارث برگرداند و خواب از چشمانش رفت، صحت کلام غلامش به تصویب مغزش رسید و اضطراب سرخ سقا به او سرایت کرد:
ـ درست می گویی سرخ سقا؛ رسوایی در راه است، باید هم اینک سوارانی چند را به بلخ بفرستیم و پیش از آن که کار از کار بگذرد، با اقدامی قاطع، راه را بر ورود رسوایی بر بندیم، ولو این که به قیمت جان بکتاش تمام شود، به بهای جان بهترین یار و غلامم.
با آن که سرخ سقا، کینه ی بکتاش را به سینه داشت، مصلحت ندید که چنین تدبیری را در کار کنند، او انتقام از بکتاش را به زمانی دیگر موکول کرد و مغز اهریمنی اش را به کار انداخت تا با نقشه ای دیگر، کارهایی را به راهی اندازد که برایش سودمندتر باشد، او به دنبال سکوتی مختصر گفت:
ـ از دو حال خارج نیست، یا بکتاش به حریم خلوت رعنا راه می برد، یا آن که از او دست بر می دارد، اگر حالت اول روی دهد، مجازات بکتاش، وجهه ای برایت به وجود می آورد، بر اعتبارتان می افزاید، و در حالت دوم، تشویق بکتاش چنین موقعیتی را برایت فراهم می کند.
دیگر بار، سخن سرخ سقا به تأیید دل حارث رسید، او از این که غلامی چنان مصلحت اندیش داشت، احساس انبساط خاطر کرد، غلامی که می توانست از هر ماجرا و حادثه ای، به نفع خود بهره برداری کند. حاکم بلخ رضایتش را پنهان نداشت:
ـ آفرین غلامم؛ پیشنهادت از هر جهت معقول است، فقط بگو دیگر چه باید کرد. و سرخ سقا با پیشنهادی دیگر، کارها را در مسیری به جریان انداخت که مصلحت اقتضا می کرد:
ـ باید از این بزم دل بر گرفت. پای در رکاب کرد، به قصر بازگشت و پیش از آن که رشته ی امر از دست مان خارج شود، کاری کرد.
و در دل به کینه ای که از بکتاش داشت، اجازه ی تجلی داد:
ـ بکتاش، من چهره ام را با صمیمیت رنگ می زنم، دست دوستی به سویت دراز می کنم، تا در فرصتی مناسب خنجری در سینه ات بنشانم؛ تو هرگز از نگاه مهر آمیز و تبسم دوستانه ام، آتش انتقامی را که در وجودم شعله می کشد، نخواهی دید.



***


گمشده.. 06-10-2012 03:39 AM

پا در رکاب کن رعنا، از انصاف به دور است اگر بیش از این حکیم شفیق را به انتظار بگذاریم... شتاب کن دختر.
بکتاش برای آن که رعنا را زودتر به حرکت در آورد، بر سخنانش افزود:
ـ هر گاه که در نظر می آورم، در این چند روز بر حکیم چه گذشته است، دلم به درد می آید، مسلماً در تمامی این مدت یک چشمش خون بوده است و یک چشمش اشک.
شب پیشین را رعنا در سرای بکتاش به صبح آورده بود، در سرای مردی خویشتن دار و چشم و دل پاک؛ دست در سفره ی چنین مردی برده بود، چه مزه ای می داد خوراکی که او بر سر این سفره چشیده بود، مزه ی مردانگی، مروت و مزه ی پاکدلی. اگر به اختیار خود رعنا بود، اگر مرد پیر ارجمندی، مضطربانه انتظارش را نمی کشید، بدون شک دختر جوان از آن سرای دل بر نمی گرفت، می ماند، گسترش سایه ی بکتاش را بر سر خود، می پذیرفت، او زندگی اش را، آبرویش را به بکتاش مدیون می دانست، و بالتر از همه ی اینها می دانست که غلام خوب روی، او را رهایی بخشیده است، جان خود را به خطر انداخته است، با چندین هرزه به مخالفت پرداخته است و با قوی ترین آنها شمشیر در شمشیر انداخته است.
رعنا آرزو می کرد که از چنان سرایی رانده نشود، اما در آن لحظات و در آن شرایط آرزویش شدنی نبود، او تعلل می کرد، در گرد آوری لباس هایش، در لقمه بر گرفتن از سفره، و دیگر کارهایی که می بایست انجام دهد، هر چند که متوجه بود، پای در رکاب کردن و بر اسب نشستن در اولویت قرار دارد.
آن قدر دختر جوان دست دست کرد تا بکتاش به جان آمد و گفت:
ـ اگر برای سواری آمادگی بیشتری را نیازمندی، من به در سرای پدرت خواهم رفت، او را با خود اینجا خواهم آورد.
چنین گفته ای حالت و هیأت یک اتمام حجت را داشت، رعنا با گیسوانی بافته با لباسی آراسته، با بدنی به عطر گل ها بویناک کرده، چاره را در همراهی با غلام خوب رو دید، او مقنعه را بر چهره اش انداخت و ضمن اعلام آمادگی اش پرسید:
ـ من آماده ام با تو به هر جا که بخواهی بیایم... اما می خواستم بدانم آیا باز هم مرا اجازه ی آن است که پای در سرایت نهم.
بکتاش برای او، رکاب گرفت، دختر جوان پای در رکاب کرد و بر پشت اسب نشست، غلام خوش نهاد گفت:
ـ در ِ سرای من، بر همگان گشاده است، هر گاه خواستی می توانی به همراه پدرت حکیم شفیق به سرایم بیایی.
رعنا دچار شیطنت خاص دخترانه شد و پرسید:
ـ در سراچه ی قلبت چه؟ آن هم به روی همه گشاده است؟
بکتاش نیز بر اسبش سوار شد، و ضمن به حرکت در آوردن آن، پاسخ داد:
ـ در ِ سراچه ی قلبم هنوز بر ورود عشق مسدود مانده است، هیچ کس در آن جای ندارد.
رعنا می خواست بگوید که قلبت سراچه که هیچ، اگر قلعه ای مستحکم هم باشد، خواهمش گشود، تصرفش خواهم کرد، من در دلت، خیمه خواهم زد، خیمه ی عشق، خیمه ای که هیچ تند بادی قادر نباشد، از جایش بر کَنَد.
این سخنان و دیگر سخنان مشابه شان را رعنا به دل داشت و فرصت آن را نیافت که بر زبان شان آورد، چرا که خدمه در ِ سرای را گشاده بودند و با مهیمزی که بکتاش به اسبش زد و به راهش انداخت، دختر جوان را امکان پرده گیری از احساسی که به قلبش راه یافته بود، میسر نشد، او به ناچار در پی بکتاش افتاد و سواره از در ِ سرای غلام خوب رو به در آمد.
چند گامی به یورتمه پیش رفتند، بی هیچ حرفی، با وفاداری کامل به سکوت، هنوز چندان از سرای بکتاش فاصله نگرفته بودند که خود را با حارث و یارانش مواجه دیدند، با روی بی نقاب، سوار بر اسب، هر یک آهو بره و قوچی زخمین بر ترک اسب شان بسته بودند، حالت شکارچیانی به خود گرفته بودند که ساعت ها در بیابان تاخته بودند.
آن دو از پشت سرشان خبر نداشتند، نمی دانستند بر بام قصر بلخ، دختری با دلی دردمند، با تنی رنجور، با خاطری پریشان، پنهانی نگاه به آنان دوخته است.
رابعه پس از مدتی در بستر خود مقهور غم و خیالات باطل شدن، با هر زحمتی که بود، خود را به بام رسانده بود، تا روزش را با نگریستن به دلدارش، نو کند.
رابعه، هنگامی که آن دو، پای در رکاب کرده بودند، بر بام آمده بود و نظاره گر دور شدن شان شده بود؛ دختر عاشق زبان به اعتراض گشود:
ـ مرد محبوب مرا به کجا می بری دختر بی حیا؟ قلبم را به کجا می کشانی؟
و بکتاش را مخاطب قرار داد:
ـ یک دختر، یک دختری که عاشقانه تو را دوست می دارد، برای سعادتت کفایت می کند: دلت را به هیأت کاروانسرا در نیاور، کاروانسرایی که هر مسافر خسته ای در آن بیتوته می کند. قلبت را به اختصاص من مسافر نگه دار، مسافر خسته ی وادی عشق.
و به یکباره متوجه شد که برادرش و سوارانی چند، راه را بر بکتاش و دخترک گرفته اند، اعتراض رابعه، رنگ دیگری پذیرفت:
ـ آه نه! این هرزگی را در تو باور نمی دارم که دختری را به سرای خود بکشانی و دیگر روز، او را به دیگران پیشکش کنی، چنین کاری از تو بر نمی آید، تو باید پاک باشی بکتاش، آن چنان که سزاواری، عشق من را بیابی.
بیش از این تاب نیاورد، آنان را نگاه کند، تبی که تا مغز استخوانش نفوذ می کرد
.


16

گمشده.. 06-10-2012 03:39 AM

نقشه ای که سرخ سقا کشیده بود، سبب شد که حارث و همراهانش، دل از بزم های فاسدشان بر گیرند و به خانه و کاشانه شان باز گردند، در نزدیکی کاخ بلخ، در چند ده گامی سرای بکتاش، او و یاران به ظاهر از سفر باز گشته اش، با مرد و دختر جوان رویاروی شدند، نه حارث، نقابی به چهره داشت، و نه دیگر همراهانش.
سواران با دیدن آن دو، افسار اسب هایشان را کشیدند، حارث به خود حالتی جدی گرفته بود، حالتی که با شئون امارت و حکومت بخواند:
ـ ها بکتاش، چند روزی به شکار بوده ایم، و تو ما را همراهی نکرده ای، بگو این دختر زیبا کیست؟ در کنار تو چه می کند؟
بکتاش را که آن کیاست و فراست بود که تغییر حالت و رفتار حاکم بلخ را متوجه شود و کمابیش در یابد که او با گفتن چنین کلامی می خواهد از ذهن رعنا ببرد که در بزم نشینان نقابدار حاکم بلخ و دوستانش نبوده اند، می خواست به فریب به رعنا بفهماند که کسانی که به او و ناموسش نظر دوخته بودند، کسانی دیگرند، بکتاش پاسخ داد:
ـ من با دوستانم به بزمی نشسته بودیم، که هرزگان این دختر را آوردند، من او را از چنگال شان به در آوردم، شبی او را در سرایم جای دادم و اینک به نزد پدرش می برم، به نزد حکیم شفیق.
آثار شگفتی آمیخته به تصنع در چهره ی حارث هویدا شد، او رویش را به سوی سرخ سقا گرداند و گفت:
ـ می بینی این اراذل چه ها که نمی کنند، حتی این قدر مروت نداشته اند که بر دختر یک حکیم، رحم بیاورند، من از این پس بر شدت عملم خواهم افزود.
و رویش را به سوی بکتاش برگرداند و سؤال کرد:
ـ آیا آن مردان پست و رذل به خواسته شان رسیده اند؟
بکتاش نمی خواست در چنان محاوره ی نمایشی شرکت جوید، اما قادر نبود خود را از موقعیتی که پیش آمده بود بر کنار دارد، او در جواب گفت:
ـ نه، پیش از آن که دست مردی به او برسد، رهایش کردم.
حارث باز هم متظاهرانه به تحسین از غلامش پرداخت:
ـ آفرین بکتاش، آفرین غلام شرافتمندم، از امروز قدر دیگری در نظرم یافته ای، این دختر را به نزد پدرش ببر، سلام مرا به حکیم شفیق برسان و بی درنگ به قصر باز گرد، می خواهم محافظت بلخ را به تو تفویض کنم، تو باید تدبیری در کار کنی که دیگر بی شرمی ها، و بی ناموسی ها در شهرمان ریشه کن شود.
بکتاش سری به احترام خم کرد و اسبش را به تاخت وا داشت، رعنا به دنبالش، غلام خوش طینت، ناخواسته وارد بازی تازه ی حارث و مغز متفکرش سرخ سقا شده بود، چند صد گامی که آن دو، از حارث و همراهانش فاصله گرفتند، رعنا گفت:
ـ با آن که حاکم بلخ را در تمامی عمرم ندیده ام و صدایش را نشنیده ام، صدایش به گوشم آشنا آمد.
بکتاش برای آن که دختر جوان را به اشتباه اندازد، برایش دلیل آورد:
ـ این از عجایب روزگار است، گاهی آدمی، کسی را می بیند و در همان برخورد اول، مهرش را به دل می گیرد، یا از او متنفر می شود، گاهی هم صدای کسی را می شنود و آن صدا به گوشش آشنا می آید، ممکن است در سال های دور زندگی ات، چنین صدایی شنیده باشی، و شباهت صدای حاکم با صدای او، چنین تصوری را در تو پدید آورده باشد.
رعنا با چنین استدلالی، کنار نیامد، سخنان بکتاش را امکان پذیر می دانست، اما در مورد اخیر، باور نداشت، از این رو گفت:
ـ شاید صحت کلامت جایی برای تردید نگذارد، اما من باید این واقعیت را به تو خاطر نشان سازم که صدای حاکم بلخ را، مشابه با صدایی یافته ام که حتی یک روز از آن نگذشته است، مشابه صدای یکی از هرزگانی که مرا به باغ کشانده بودند، مشابه صدای همان کسی که به شما دستور داد از درگیری بپرهیزید و از تو خواست مرا به همراه خود ببری و تحویل پدرم بدهی.
بکتاش لرزه ی خفیف در همه ی اعضای بدنش احساس کرد، او به خوبی این واقعیت را می دانست که اگر راز کارهای حارث و سرخ سقا، از پرده بیرون افتد، بلخیان از جان شان مایه خواهند گذاشت، سر به شورش بر خواهند داشت، خرخره ی ستمگران را خواهند جوید، به کوچک و بزرگ رحم نخواهند کرد، ستمگران را خواهند کشت ولو این که کشته شوند، او می دانست اگر دیگ غیرت مردم به جوش در آید، هیچ عاملی را قدرت آن نیست که سدی در برابرشان بکشد، غلام پاک نیت روزهای ناخوش را پیش چشمانش می دید، روزهایی آکنده به خون، تفتیده در آتش خشم، گداخته با نفرت و کینه ای دیرپا، او به خود گفت:
ـ حارث، سرنوشتی خونین انتظارت را می کشد، به خود بیا، دیگر برای شهید کردن عشق و محبت کمر مبند، این مردم که امروز ملاحظه ات را می کنند و چون یادگار مردی دادگر چون کعب هستی، برایت فریاد شادی سر می دهند، هلهله می کنند، به تدریج تبدیل به دشمنانی خون ریز شده اند که تیغ تیزشان هیچ جایی را مناسب تر از سینه ات برای فرود آمدن مناسب نمی دانند.
سکوت بکتاش به درازا انجامیده بود، همین امر سبب شد که دختر جوان، بار دیگر به سخن در آید:
ـ پدرم به من گفته است، انسان ها بر دو گروه اند، گروهی بصری. گروهی سمعی، بصری ها چهره ی افراد را به راحتی می توانند به خاطر بسپارند و سمعی ها صدای افراد...

گمشده.. 06-10-2012 03:41 AM

... را از یاد نمی برند، حتی اگر سالیان سال از شنیدن آن گذشته باشد، او مرا فردی سمعی می داند، از این رو محال است که بپذیرم صدای حاکم همان صدایی نیست که ساعاتی پیش شنیده ام.
باز بکتاش چیزی نگفت، چه می توانست بگوید؟ چگونه جامه ی تزویر و فریب بر تن واقعیت کند، واقعیتی که از پرده به در افتاده بود، او نزد خود اندیشید از زمانی که اقدام به ربودن رعنا کرده است، در واقع به رسوایی حارث و دار و دسته اش مبادرت کرده است، و به یاد آورد سخن رعنا را هنگام رهایی:« حیف از تو با چنین کسانی رفاقت می کنی » و به خود گفت:
ـ به راستی که حیف از تو بکتاش! تو را با رذالت و پستی میانه ای نیست، با هرزگی سازگاری نداری، از خیانت و جنایت چشم می پوشی، فساد را گردن نمی نهی، چه لزومی دارد با حارث و سرخ سقا و دیگر افرادی که چون آنانند دوستی کنی؟ یا شمشیر به دست گیر و مقابل شان برو، شمشیر در شمشیرشان انداز، با آنان جنگ کن، یا بکش یا مردانه کشته شو؛ تو باید یا جانت را برای بی گناهان فدا کنی، یا به جایی دیگر بروی، به جایی که آسمانش، به رنگ آسمان بلخ نباشد.
در نزدیکی سرای حکیم شفیق، عنان اسب هایشان را کشیدند و اسب ها را از تاخت باز داشتند، بکتاش از رعنا خواست:
ـ دلم می خواهد درباره ی چند روز غیبتت، چیزی به پدرت نگویی.
پرسشی آمیخته به ملالت در چشمان رعنا جان گرفت:
ـ مگر می شود چنین کرد؟ مگر می شود به حکیم چیزی نگفت؟ او سؤال پیچم خواهد کرد، از راه های مختلف وارد گفت و گو خواهد شد تا پی به اصل ماجرا ببرد، و آن قدر به این کارش ادامه خواهد داد تا من خود را ناگزیر به بیان واقعیت بیابم. گذشته از اینها ، اگر من سکوت کنم، او خواهد پنداشت که بلایی بر سر من آمده است، خواهد پنداشت که بی آبرو شده ام.
گفته های رعنا با عقل می خواند، از این رو بکتاش در انجام خواهشش پافشاری نکرد، بلکه خواسته ای دیگر را به میان کشید، خواسته ای احتیاط آمیز؛
ـ حداقل مگو صدای کسانی که به تو نظر داشته اند، برایت آشنا آمده است.
رعنا لبخندی به لب آورد، و در حالی که یکی از پاهایش را از حلقه ی رکاب خارج می کرد و خود را برای جستن بر زمین، آماده می کرد، این خواسته را نیز نپذیرفت:
ـ این احتیاط تو، در منطق ریشه ندارد بکتاش، اگر آنچه را که دریافته ام پنهان نگه دارم، در واقع موجبی فراهم آورده ام برای بقا یافتن نا مردی ها و نا نجیبی ها.
و کوبه ی در ِ سرای حکیم را به صدا در آورد. بکتاش را دل و دماغی نمانده بود برای بیشتر صحبت داشتن و خواسته هایش را مکرر کردن، خواسته هایی که خود او هم، چندان اعتقادی به درست و منطقی بودن شان نداشت.
بکتاش بر اسبش نشسته ماند و چشم به راه حوادث نشست، دیری نپایید که در ِ سرای حکیم شفیق، غژغژکنان بر پاشنه اش چرخید و گشوده شد، در میانه ی دو لنگه در چوبین و مندرس، حکیم پدیدار شد، با چهره ای غم گرفته، با قامتی در هم شکسته، با چشمانی به گودی نشسته از بی خوابی ها و شب زنده داری های غمگینانه.
در نظر اول حکیم، در نظر دخترش پیرتر و خمیده تر از هر زمان آمد، دل مرده تر و پژمرده تر از همیشه، او به محض گشودن در، نگاهش را از چشمان کم سویش به بیرون پرواز داد، نگاهش را چون مرغی خسته از قفس چشمانش رها کرد، این نگاه به نگاه دیگر نپیوست، چرا که بی اختیار پرسشی بر زبانش آمد، پرسشی که با همه ی کوتاهی اش، مجموعه ای از احساس های گونه گون بود، رنجیدگی و بی قراری ها:
ـ تویی رعنا، آمدی؟ باز گشتی؟ به چه قیمت؟
در قسمت آخر پرسش حکیم شفیق، اضطراب موج انداخته بود، حکیم حالتی غریب وار داشت، از دیدن دختر نازپرورده اش، از دیدن پاره ی جگر و نور چشمانش، خرسند بود و از این که می دانست هر دختری که پس از چند روز غیبت باز می گردد، بلایی به همراه می آورد، بلایی همپایه ی بی آبرویی، همپایه ی اعتبار و شخصیت را از دست دادن و خانواده ای شریف را به ورطه ی بدنامی کشاندن.
رعنا پیش از آن که پاسخی به پرسش پدر دهد، آغوش گشود، پدرش را در قاب دستانش گرفت، سر او را بر سینه ی خود نهاد، بر فرق سر او بوسه نشاند، اشک ها پیاپی از چشمانش می رمیدند، و بر موهای سپید سر حکیم می نشستند، به خورد موهایش می رفتند، حکیم شفیق سر از سینه ی دخترش برداشت و چهره ی دخترش را نگریست:
ـ دهان بگشا رعنا... می خواهم بدانم زبانت به جا است یا آن که، از بیخ و بن آن را برکنده اند.
هر دو اشک بر دیده داشتند، رعنا لبانش را به خنده گشود و به او اطمینان داد:
ـ خاطر آسوده دار پدر، هیچ گزندی به من نرسیده است، نامردان می خواستند مرا به ورطه ی فساد بکشانند، اما این جوانمرد، در برابرشان ایستادگی کرد و نگذاشت به مقاصد شوم شان برسند.
و با دستش به سمتی که احتمال می داد بکتاش حضور دارد، اشاره کرد، مرد پیر مسیر اشاره ی دخترش را با نگاهش پیمود، بکتاشی در کار نبود، غلام با مروت، وظیفه ی انسانی اش را انجام داده بود، و دیگر موردی برای ماندگاری در چنان مکانی نمی یافت؛ به همین جهت هنگامی که حکیم شفیق و دخترش را به حال خود دیده بود، آن دو را به حال خود گذاشته بود.
رعنا و پدرش چنان در پوشش مهر و محبت پیچیده شده بودند که به اطراف شان توجهی نداشتند و حتی صدای سم اسبی که از حوالی سرایشان دور می شد نشنیده بودند.
نگاه رعنا به یاری نگاه حکیم شفیق آمد و فضا را کاوید، از بکتاش خبری نبود، با رفتن بکتاش، برنامه ای که رعنا برای شناساندن او چیده بود، به هم ریخت، او خود را آماده کرده بود تا در حضور غلام جوانمرد، خدماتش را یک یک بشمارد، از صفایش بگوید و از رادمردیش، می خواست به پدرش بگوید خوشبخت آن زنی که سایه ی بکتاش را بر سر دارد، او در همان مدت کوتاه آشنایی به بکتاش دل بسته بود .
حکیم شفیق، یکی از دستانش را بر کمر رعنا گذاشت و او را به درون سرایش کشید:
ـ بیا برویم به غرفه مان، و تو باید از ماجرایی که به سرت آمده است برایم به تفصیل بگویی.
در ِ سرای حکیم شفیق بسته شد و در ِ دهان رعنا باز!
هر دو در غرفه ای که حکیم بیماران را به حضور می پذیرفت نشستند، و دختر جوان، لحظه به لحظه ی ماجرایی که بر او رفته بود باز می گفت؛ و با گفته هایش، به قلب پدرش سوز می داد و به اشک هایش گرمی.

گمشده.. 06-10-2012 03:41 AM

بکتاش به سرایش باز گشت، دل مرده و افسرده، اسبش را به خدمتکارانش سپرد، تا اندکی راهش ببرند، عرقش را خشک کنند، قشو بر تنش بکشند، همه ی اعضایش را بشویند و او را تر دماغ کنند، آن گاه به سوی شبستانش به راه افتاد، تا خود را به بسترش اندازد و به مرور حوادثی بپردازد که در آن چند روز، در زندگی اش رخ نموده بودند.
غلام جوانمرد، در مقابل در اصلی عمارتش، پای سست کرد، نگاهی گذرا به اطرافش انداخت تا دریابد همه چیز بر جای خود هست یا نه، نگاهش از حیاط سرایش پر کشید، بر بام قصر بلخ رفت، بر بام قصری که در آنجا رابعه حضور داشت، با گیسوانی افشان، کتابی و قلمی در دست، تکیه داده به دیوار، نشسته بر زمین، و با نگاهی که در آن عشق و ملامت به هم آمیخته بود.
دومین باری بود که نگاه آن دو به هم گره می خورد، دومین باری که افسون نگاه رابعه، با قدرت هر چه تمام تر، به قلبش سرازیر می شد، احساسی ناشناخته در بکتاش به غلیان آمد، تاب آن نگاه را نیاورد، پای تند کرد و به درون عمارت رفت.
رابعه زبان به فغان گشود:
ـ چرا چنین شتابان؟ عشق گناهکار من؟ کام دلت را بر آورده ای و به غرفه ات می روی تا خود را با افکاری فرح بخش مشغول داری؟ بی توجه به من که در آتش هجر می گدازم، بی توجه به من که می سوزم، تو باید خوب تر از آن باشی که عصمت عشق را بیالایی؛ همه چیز تن نیست، آدمیان، روح هم دارند، روح عشق را به گنداب مکشان، به گنداب هرزگی و فساد.
بکتاش به غرفه اش رفته بود و چشمان مشتاق رابعه جایی را می کاویدند که تهی از محبوبش بود، ساعتی گذشت و رابعه با خود سخن ها داشت، ساعت ها گذشت و رابعه در همان حال بود، او گاه به آغوش عشق فرو می رفت، گاه خشم وجود چون برگ گلش را در خود می گرفت، و گاه اندوهی دیر پا بر سرش سایه می گسترد.
چه سخت است با تمامی وجود آکنده از عشق بودن و خیال های باطل به سر داشتن، محبوب را به هزار اشاره محکوم به بی وفایی کردن، او را فاسد خواندن، و در عین حال نتوانستن دل را از او بر گرفتن، بلکه لحظه به لحظه شیفته تر شدن، خود را زندانی عشق یافتن و تمایلی به رهایی از قفسی نداشتن که عشق برای آدمی برافراشته است.
در آن حال رابعه چنان بود، می خواست در همان حالت بماند، غم عشق را بچشد، دوری حبیب را بر خود هموار کند، با خیال محبوب، سخن بگوید، اشک به چشم آورد، لب به دریغ به دندان گیرد و احساس خود را بر کاغذ انعکاس دهد.
نیمروز گذشته بود و رابعه بر پشت بام قصر قرار داشت، چه قراری؟ سراپا بی قراری بود، و از خود به در شدن، در رویا به محبوب پیوستن.
اگر دایه اش عفیفه اورا به خود نمی آورد، شاید باز هم ساعت ها در چنان حالی می ماند. او به ناگاه دو پنجه ی پیر و استخوانی را بر شانه هایش احساس کرد، پنجه هایی که وظیفه داشتند، تکانی به او بدهند و او را از عالم خیال و رویا به در آورند.
عفیفه شانه های رابعه را تکان داد و در پی اش، صدای پیر و اعتراض آمیزش را در هوا رها ساخت:
ـ از دنیا بریده ای رابعه، از خود به در شده ای، کسی اگر نداند که الفتی با مطالعه و کتاب داری، دچار این پندار می شود که عاشقی، دل باخته ای.
رشته ی افکار دختر جوان از هم گسست، دیگر بار به عادیات زندگی پیوست، رابعه با اخمی بر پیشانی پرسید:
ـ چه خبرت است دایه؟... چه ضرورتی داشت که مرا چون بید مجنون بلرزانی؟
عفیفه در پاسخ گفت:
ـ به کنارت آمدم و چند بار بانگ برآوردم، ولی تو را گوش شنوا نبود... چنان در خود فرو رفته بودی که به هیچ چیز اعتنا نداشتی، اگر در نزدیکی گوش هایت، در برابر چشمانت یکی را سر می بریدند نه آخرین فریادهای درد آلودش را می شنیدی و نه کشته شدنش را می دیدی، درست مثل دلشدگان، مثل عاشقان.
رابعه می خواست، گفته ی دایه اش را تصدیق کند و بگوید: عاشق به غیر از محبوب هیچ نمی بیند، و به غیر از خیالش، هیچ سودایی را در سر نمی پروراند، رابعه می خواست بگوید تقصیر او نیست که چنین گرفتار شده است، عشق آمده است، عشق شتابان از راه رسیده است، تا او را به تحلیل ببرد، اما هیچ یک از این سخنان را بر زبان نیاورد فقط پرسید:
ـ چه روی داده است؟ ... نمی شد ساعتی دیگر مرا به حال خود می گذاشتی.
عفیفه، شانه های رابعه را رها کرد، در برابرش قرار گرفت:
ـ مهمانانی به دیدارت آمده اند، من آنان را به تالار ضیافت برده ام، تا تو در تالار در آیی و با آنان دیدار کنی.
و به دنبال مکثی کوتاه بر گفته اش افزود:
ـ چنان از مردم روی نهان کرده ای که نمی دانند چه کنند؟ به چه کسی پناه ببرند، آن از برادرت که چند روز به چند روز به شکار می رود، و این هم از تو، که هیچ جای را خوش تر از این بام نمی دانی.
رابعه به اکراه از جایش برخاست و سؤال کرد:
ـ برادرم هنوز از شکار برنگشته است؟
عفیفه نگاه سرزنش آمیزش را متوجه او کرد:
ـ اگر چیزی بگویم شاید به گوشه ی قبایت بر بخورد، برادر بازگشته است، کله ی صبح، با خرواری آهو بره و غزال و خرگوش شکار شده، موقع آمدنش قصر انباشته از سر و صدا شد، همه ی خواجه سرایان و خدمه به یکباره به استقبالش رفتند انگاری در خدمت رسانی و مجیزگویی به او با هم مسابقه داشتند، اما تو آمدن شان را خبر نشده ای، این به چه معناست؟ مگر غیر از این است که از همگان گسسته ای، و به خود پیوسته ای؟
رابعه به سرزنش مهربانانه دایه اش بی توجه ماند و پرسید:
ـ او اکنون چه می کند؟ آیا به هنگام ورود، سراغی از من گرفت؟
عفیفه شانه هایش را بالا انداخت:
ـ معلوم است که پس از هر شکار، او چند روزی را به استراحت می گذراند، اما بر این باورم که این دوره استراحتش کوتاه خواهد بود، چرا که من به گوش خود شنیدم که به مأمور تشریفات دستورهایی می داد، برای پاکیزه داشتن قصر و پختن طعام های خوش طعم، آخر می دانی تا دو روز دیگر امیرزاده مرحب، به مهمانی به بلخ می آید.
نام مرحب در گوش رابعه، طنینی رعشه برانگیز داشت، او گفت و گوی خود را با عفیفه دنبال نکرد و به سوی در پشت بام رفت، تا هر چه زودتر به شبستانش برود، دستی در چهره اش ببرد، نظمی به آرایشش بدهد و در مهمانی حضور یابد، در تالار ضیافت.



***

گمشده.. 06-10-2012 03:42 AM

در تالار ضیافت، دو تن تکیه به مخدره ای داده و نشسته بودند، مردی پیر و دختری جوان، رابعه را که پای به درون تالار نهاد، هر دو از جایشان به پا خواستند، رابعه نیم نگاهی به آن دو کرد، سلام شان را زبر لب پاسخ گفت، به صدر تالار رفت: نشست و بی آن که نگاهی به آنان بیندازد، با اشاره ی دست، آن دو را به نشستن فرا خواند.
مرد پیر، حکیم شفیق بود و دخترش رعنا، که موهایش را در ایازی پوشانده بود و مقنعه ای به چهره داشت، رابعه از نخستین نیم نگاهش به مهمانان، حکیم را شناخته بود و به یاد آورده بود که به حکیم پیمان سپرده است، دخترش را بیابد و صحیح و سالم تحویلش دهد، اما رابعه این پیمان را دقایقی چند پس از بر زبان آوردن، فراموش کرده بود، او از خود پرسید:
ـ با این شرمندگی چه کنم؟ به این مرد چه بگویم؟ چه امیدی به او بدهم تا آرامش را راهی قلبش سازد.
و نگاهش را به آن دختر دوخت، به حکیم و همراهش، حکیم آرام می نمود و همراهش نیز چندان پیر و فرتوت نبود که بشود او را همسر حکیم دانست، رابعه در مغزش دنبال کلماتی مناسب برای ابراز می گشت که صدای شادمانه ی حکیم شفیق به گوشش خزید:
ـ پیمانت را برآورده شده گیر، دخترم باز گشته است، همان گونه که گفته بودی، به پاکی گلی نچیده و نبوییده!
شگفتی در وجود رابعه، حضوری مسلط یافت و در چشمان تجلی کرد و آن دو چشم شبگون را به درخشش انداخت:
ـ می خواهی بگویی رعنایت به سلامت باز گشته است؟
خنده ای رضایتمندانه، به پیشواز پاسخ حکیم پیر آمد:
ـ خود بهتر می دانی که قضیه از چه قرار بوده است، حدس می زنم که بکتاش را تو برای نجات رعنا فرستاده بودی، آمده ام بگویم مأمورت، کار خود را به خوبی انجام داده است... در ضمن دخترم را هم آورده ام، تا بر دستانت بوسه ی قدر شناسی بنشاند.
رابعه دریافت، ماجرا به دلخواهش پیش رفته است و به نام اوی بی خبر از همه جا تمام شده است، پوزخندی بر گوشه ی لبانش نقش گرفت:
ـ مسخره است دیگری همه ی کارها را انجام دهد و یک شخص که هیچ تأثیری بر روند کارها نداشته است، نهایت استفاده را از نتیجه ی کار به عمل آورد!
دختر جوان مصلحت را در آن دید که همه ی اتفاقات روی داده را به گیس بگیرد، از این رو خود را از تنگ و تا نینداخت و گفت:
ـ در این مکان، غیر از من و تو، کسی حضور ندارد، از چه روی دخترت روی خود را پوشانده است؟
حکیم شفیق، شوخانه و پیرانه جواب داد:
ـ این کار را به توصیه ی من کرده است، به او گفته ام در همه ی بلخ با روی گشاده، آمد و شد کند و چون به نزدت می آید روی بپوشد!
با هر کلام حکیم، شگفتی تازه ای بر شگفتی هایی که رابعه را در خود غرقه کرده بودند افزوده می شد، چون موجی که بر موجی دیگر فرود آید و در آن تحلیل رود تا مجالی برای فرود آمدن موجی دیگر باشد، مرد حکیم نگذاشت شگفتی زدگی امیر زاده، بیش از این پایداری بشناسد، او با توضیحی کار را بر رابعه آسان کرد:
ـ معمولاً زنان نجیب از مردان، چهره می پوشند، و در همه ی بلخ مردی نیست به غیر از تو! به همین جهت به دخترم توصیه کردم تا رویش را بپوشد، او هم پذیرفت، حرفم را زمین نگذاشت زیرا می دانست ماه طلعتان را در نزد خورشید جمالان، جلوه ای نیست.
از توصیفی که حکیم پیر به کار برده بود، جان رابعه آکنده از شادمانی شد، او به حکیم دستور داد:
ـ به دخترت بگو، پرده از رخسار به کناری بزند، آن گاه بهتر می توانیم با یکدیگر صحبت بداریم.
حکیم شفیق با اشاره ی چشمان و ابروانش، دستور امیرزاده را به دخترش منتقل کرد، رعنا با ملایمت دستانش را به سوی چهره اش برد، بندهای مقنعه را که دور گوش هایش پیچیده بود با ملایمت گشود و لحظه ای چند بعد...
... و لحظه ای چند بعد، چهره ی رعنا بی پرده شد، چهره ای که برای رابعه آشنا بود، آهی توفنده از دلش برخاست:
ـ آه! این همان دختر است که شب پیشین را با بکتاش گذرانده است! این آه، مجال خروج از دهان رابعه را نیافت، در محدوده ی دهانش زندانی شد، اما دختر گل رو را منقلب کرد، خار خار حسد را در قلبش جای داد، دلش می خواست حکیم شفیق در آنجا نبود، تا او می توانست در گیسوان رعنا چنگ اندازد، خرخره اش را با دندان های تیز و جوانش بجود، با ناخن هایش به زیبایی او خلل رساند، داد همه ی ساعت ها روان پریشی و اضطرابش را از او بستاند، دلش می خواست حکیم در آن مکان حضور نداشت تا او هر بلایی که از عهده اش بر می آمد بر سر رعنا در آورد، اما هیچ یک از این خواسته ها شدنی نبود، حکیم از دخترش خواست:
ـ می خواهم هر چه بر سرت آمده است برای این بانوی بزرگوار بگویی.
و رعنا راه اختصار را پیش گرفت، از لحظه ی ربوده شدنش و به باغی مجهول بردنش گفت، از نقابدارانی سخن راند که برای دست یابی به او بی تابی می کردند و چون بی قراری شان به درازا کشیده بود، تصمیم گرفته بودند، دست و پاهایش را بگیرند ، و با طنابی سخت ببندند، تا این که سر و کله ی بکتاش پیدا شد، برای رهاییش شمشیر زد و او را از چنگال فاسدان رهانید.
رابعه با دقت به چنین سخنانی گوش فرا داده بود، وقتی که سخنان رعنا به اینجا رسید، حسدش را بروز داد:
ـ شاید نقشه همین بوده است، تو را از کف مردان هرزه دوست در آوردن و به خود اختصاص دادن.
رعنا با دلشکستگی هر چه تمام تر، او را از اشتباه در آورد:
ـ نه، این قسمت از ماجرایم، نقشه ای از پیش تعیین شده نبوده است، بکتاش اگر چون دیگران بود، با دقتی که مرا به سرایش آورد، می توانست فریبم دهد، من او را به جوانمردی و شجاعت باور داشته بودم، به صداقت گفتار و کردارش اعتماد کرده بودم، کافی بود که او پیشنهادی می داد تا من نه بر سرش نیاورم، اما او چنین نکرد، همه ی شب را در غرفه ای مرا تنها گذاشت و او در غرفه ای دیگر خفت.
رعنا پس از اندکی سکوت، ادامه داد:
ـ پدرم در اینجا حضور دارد، شرم مانع می شود که همه ی احساسم را بیان دارم، مع الوصف مختصری را می گویم چرا که می دانم تو را قدرت درک همه ی آنها هست؛ آری از بکتاش می گفتم، کافی بود که او سری به سراپرده ام بزند و نا امید باز نگردد، اما او چنین نکرد، آمده ام به تو بگویم، او برای نجات من، خودش را به خطر انداخته است، مردی که با او شمشیر می زد، سرخ سقا نام دارد و پدرم می گوید که او غلام حارث است، غلامی چون بکتاش...
در این موقع، کلام رعنا رنگ نومیدی و رنگ غم به خود گرفت:
ـ حتی وقتی که بکتاش می خواست مرا به سرایم باز گرداند، برادرت حارث را دیدم، صدایش را شنیدم، صدای او شبیه صدای یکی از مردان نقابداری بود که برای بی آبرو کردنم برنامه چیده بودند، در این مورد، جای کم ترین خوش بینی وجود ندارد و نیز احتمال کوچک ترین اشتباه.
حکیم شفیق دنباله ی کلام دخترش را گرفت:
ـ قبلاً به تو گفته بودم، این گونه برنامه های فساد آمیز به اجرا در نمی آید، مگر این که از سوی افرادی قدرتمند و متنفذ، حمایت شوند.
حکیم راست می گفت، او قبلاً چنین هشداری به رابعه داده بود، دختر جوان به این واقعیت به خوبی واقف بود که این بار رعنا بر اثر خوش اقبالی نجات یافته است و حکیم بختی مساعد داشته است که دختر زیبارویش ، آلوده دامان نشده است و ...


« پایان صفحه 155 »


گمشده.. 06-10-2012 03:43 AM

... خود او شرف و اعتبارش را از دست نداده است، ولی آنچه مسلم بود خطری که دور شده بود، نیروی بازگشت داشت، می توانست از راهی دیگر باز گردد و زندگی حکیم و دخترش را از سر و سامان بیندازد.
رابعه تحت تأثیر خشمی دم افزون قرار گرفت زیر لب غرید:
ـ تف بر تو برادر! تف بر تو حارث، بر جای مردی بزرگوار چون کعب تکیه زده ای و به جای آن که ناموس مردم را پاس بداری، به جای آن که به فکر فراهم کردن زندگی مناسبی برایشان باشی، همه ی اوقاتت را با کارهایی می گذرانی که تصورش هم شرم آور است چه رسد، انجام پذیرفتن شان.
سپس اندیشناک، نگاهی دقیق به رعنا دوخت، او را چندان زیبا یافت که هیچ مردی نتواند از او در گذرد، در یک لحظه این تصور در رابعه پدید آمد: اگر در زندگی بکتاش دو زن وجود داشته باشند، من و رعنا، و اختیار انتخاب را به بکتاش بگذارند، او کدام یک از ما را بر خواهد گزید؟ شک نیست که او مرا انتخاب خواهد کرد، چون زیباتر از رعنایم، ولی به من دست نخواهد یافت، زیرا او غلامی بیش نیست و من امیر زاده ای هستم که برادری چون حارث دارد. حارث نخواهد گذاشت تا زمانی که خواستگارانی چون امیر مرحب دارم، به بکتاش تعلق گیرم، با این وجود من باید همه ی تلاشم را به خرج دهم، برای رهایی این دو نقشه بچینم، رقیب احتمالی را فرسنگ ها از بلخ دور سازم.
حکیم شفیق، فرصت را مناسب یافته بود، تا اضطرابش را از پرده به در اندازد:
ـ این بار که به خیر گذشت، برای بارهای دیگر چه کنم؟ شک نیست فساد پروران به این نکته آگاهی یافته اند که مرا گلی در سرا هست، آنان راه خانه ام را یاد گرفته اند، و همین امر مرا به تشویش انداخته است.
رابعه به دنبال لحظه ای چند اندیشیدن، حق را به حکیم شفیق داد و گفت:
ـ آنچه می گویی ذره ای با واقعیت ناسازگار نیست، ماندن شما در بلخ با هیچ عقل دوراندیشی نمی خواند، من ترتیبی می دهم هر دو به جایی امن بروید.
حکیم شفیق با شگفتی پرسید:
ـ جای امن؟... مگر در بلخ و روستاهای اطراف، جایی وجود دارد که روی نهان کنم؟
و رابعه قاطعانه پاسخ داد:
ـ نه در بلخ چنین جایی وجود ندارد، ولی چنین مکانی را در هرات سراغ دارم، جایی که نیازی به پنهان زیستن نیست، می توانید آزادانه با مردم معاشرت کنید، از جهنم پر فساد بلخ رهایی یابید و در بهشت پای بگذارید، به باغ استاد بابایم؛ به باغ عمید بروید.
مرد پیر ناباورانه او را نگریست:
ـ از کجا معلوم که او ما را بپذیرد؟
گفته ی رابعه به تردیدش خاتمه داد:
ـ عمید بدون هیچ شکی می پذیرد، در کنار خود داشتن مردی حکیم، برایش نعمتی بزرگ است،
و رویش را به رعنا گرداند:
ـ گل های باغش، سال ها همدم من بوده اند، آنها را به تو می سپارم، از همه مهم تر گلشن را به تو می سپارم، زنی پیر که مرا به جای مادر بوده است، باور کنید اگر تحولی در زندگی ام پدید نیامده بود، بلخ را با همه ی امکانات و جاه و جلالش می گذاشتم و به نزد استاد بابایم می رفتم، ولی چه کنم مسایلی در این شهر می گذرد که به پاهایم زنجیر زده است و به ماندگاری وادارم کرده است.
و با افزودن جمله ای، از کلامش نتیجه گرفت:
ـ عمید و گلشن در مهرورزی سخاوت باران را دارند، هر چه زودتر خود را برای سفر آماده کنید. از هزینه ها هراس مدارید، مطمئن باشید آغوش استاد بابا و گلشن به رویتان گشاده است، آنان از خدا همیشه به زاری ها ، فرزندی خواسته اند، مدتی این من بودم که آرزویشان را برآوردم، و اکنون رعنا باید چنین کند؛ من، هم اکنون برایشان نامه ای خواهم نوشت، به آنان خواهم گفت، کسانی که به هرات می آیند، عزیزان منند، حکیم است و یک دختر دردانه، دختری که می تواند با شایستگی کامل جای رابعه را پر کند.
از پیشنهاد خیرخواهانه ی رابعه، به گرمی استقبال شد، حکیم شفیق و دخترش بلخ را دوست داشتند، بسیار هم دوست داشتند، اما از آن بیشتر به شرف و حیثیت خود علاقمند بودند، از این رو پیشنهاد رابعه را با اندکی بهانه گیری پذیرفتند.
قرار بر این شد ، حکیم شفیق و رعنا پیش از سفر به نزد دختر جوان بیایند، نامه ای را از او دریافت دارند و به همراه کاروانی، راهی هرات شوند.
به دنبال خروج آن دو از تالار ضیافت، دو احساس متفاوت در دل رابعه هنگامه انداخته بود، یکی احساس نفرت نسبت به برادرش، و دیگری احساس بیشتر عاشق شدن به بکتاش. او دندان هایش را از خشم بر هم فشرد:
ـ چنین اندرزهای مشفقانه ی پدرمان را به کار می گیری حارث؟ چنین نام نیکش را پاس می داری مردک هرزه و بزدل؟ من در بلخ می مانم، به دو دلیل، یکی برای جلوگیری از کارهای فسادانه ای که انجام می دهی و دیگری برای دست یابی به بکتاش.
نام بکتاش، عطری به کلامش زد:
ـ بکتاش، این کارت، این بزرگواریت دلیلی دیگر شده است برای عاشق تر کردنم، محبوبم، مرا ببخش که خیالاتی باطل از تو به سر داشتم... همیشه به همین پاکی بمان غلام من، تا من از صمیم دل کنیزت شوم.

گمشده.. 06-10-2012 03:44 AM

چند روز پیاپی به بزم نشستن، بهداشت تن و روان را نادیده انگاشتن، بیش از ظرفیت معده خوردن و نوشیدن، کمتر از نیاز بدن، سر بر بالین نهادن و خفتن، شب زنده داری ها کردن و ... حارث را چنان بر بستر خواب انداخته بود که اگر قرار نبود امیر زاده مرحب از سفر بیاید و با او دیداری تازه کند، شاید چند روزی از بستر به در نمی آمد.
مهمان گران مایه ای در راه بود و حارث اجبار داشت، پس از یک شب استراحت کامل، از بستر به در آید، هر چند که او ساعتی چند از روزش را به تصرف استراحت شبانه اش داد تا خستگی ای را که در بدنش بیداد می کرد، از خود براند.
نزدیک های ظهر بود که او از بستر به در آمد و خود را مواجه با رابعه دید. چشمان حارث، هنوز هم رگ زده و سرخ بود، هنوز هم نشانه های بی خوابی را در خود داشت، رابعه در برابر بسترش ایستاده بود، بی لبخندی بر چهره، و بی مهربانی و محبتی در چشمان آهو وَشَش. حارث در جایش نیم خیز شد، با اعجاب نگاهی به خواهرش انداخت، بخار معده که تا درگاه دهانش آمده بود، فرو داد و به معده اش باز گرداند سپس با لحنی کشدار پرسید:
ـ حتماً از این که چند روزی مرا ندیده ای تنگ دل شده ای که صبح زود به دیدارم آمده ای.
رابعه، عتاب را به چشمانش راه داد و در پاسخ گفت:
ـ نه تنها من، بلکه همه ی بلخیان، زمانی نفس به راحت می کشند که تو در خوابی، کی می شود که خوابی ابدی همگی تان را در رباید تا اهالی این شهر به آسایش برسند خوابی به سنگینی مرگ، خوابی که بیداری در پی نداشته باشد.
حارث نشست، او انتظار نداشت، همین که دیده از خواب می گشاید با چنین برخوردی مواجه شود. آن هم از سوی خواهرش، رابعه مجدداً به سخن در آمد:
ـ بگو به کجا رفته بودی؟ در این چند روز با این دوستان رند و ریاکارت در کجا بوده ای؟
حارث، بی آن که خود را ببازد، پاسخ داد:
ـ نیازی به گفتن نیست، از خدمه و خواجه سرایان بپرس که من و دوستانم چند تا آهو بره، غزال و خرگوش را شکار کرده بودیم.
رابعه سرش را با ناباوری و تأسف تکان داد:
ـ هنوز در کلامت، منطق حضور ندارد، حتی چند ساعت استراحت نتوانسته است هشیاری را به تو باز گرداند (؟) را در تو از بین ببرد، سعی نکن مرا بفریبی، خریدن چندین لاشه آهو بره و غزال از بازار آسان است، زندگی شکارچیان حرفه ای، با فروش چنین شکارهایی می گردد.
پس از مکثی مختصر، بر کلامش افزود:
ـ من می دانم دنبال چه شکاری بوده ای، خود شکار به نزدم آمد و پرده از روی کارهایت برداشت!
حارث سراسیمه از جای برخاست، در برابر رابعه قرار گرفت:
ـ تو به چه حقی به شبستان من آمده ای؟... آمده ای تا روزم را زهر آگین کنی؟
صدایش لرزه ای از خشم و اعتراض در خود داشت، رابعه میدان خالی نکرد:
ـ آمده ام به تو بگویم، راز شکارهایت از پرده به در افتاده است، دیر نباشد که مردم پی ببرند محافظانی که در حوالی گرمابه شمشیر به کمر این سو و آن سو می روند، مأموریت شناسایی زنان و دختران زیبا را دارند، و دیر نباشد مردم، آن باغ مجهول را بیابند که تو و دوستانت نقاب بر چهره می زنید و همه ی اصول انسانیت و شرف را نادیده می انگارید به آنجا می روید و به فساد، مفهوم های تازه تری می دهید.
حاکم بلخ چاره را در تجاهل دید:
ـ اینها چیست که می گویی؟...من اگر آدم ربایان را می شناختم، بی شک سزایشان می دادم، بدترین سزاها؛ چه عاملی موجب شده است که تو این تهمت و افتراها را بر من می بندی؟
رابعه صراحت به خرج داد، آشکارا گفت:
ـ تو و دوستانت، نقاب به چهره می زنید تا شناخته نشوید، غافل از این که بعضی ها را این تیزهوشی هست که با صدا آدم را می شناسند، و رعنا تو را از صدایت شناخته است، به تفصیل از آن ستم هایی که می خواستید در حقش روا دارید پرده برداشته است، دختر حکیم شفیق را می گویم، همان حکیمی که بارها خود تو را درمان کرده است، و تو بی توجه به خدماتش می خواستی آبرویش را به باد دهی.
حارث، سبیل پرپشتش را به دندان گزید و چند بار نام دختر حکیم را زیر لب تکرار کرد:
ـ رعنا...رعنا...
و فکری به مغزش خلید، فکر از میان برداشتن دخترک خوب روی، فکر کشتن حکیم شفیق، تا بدین وسیله مگر، از رسواشدن خود و یارانش، ممانعت به عمل آورد، رابعه نگذاشت چنین تفکری را دوامی باشد:
ـ می دانم به چه می اندیشی، هر گونه اندیشه ی شیطانی را از سرت به در کن، رعنا و پدرش را به نقطه ای امن فرستاده ام، به جایی که نه دست تو به آنها برسد و نه دست مزدوران فاسد و رذلت.
حارث از کنار رابعه دور شد، به سوی در شبستانش رفت و برای آن که خود را از شر چنان گفت و گویی خلاص کند، گفت:
ـ هر چه شنیده ای کذب محض است... من می دانم اگر بخواهم بر مردم بلخ امارت کنم، امیرشان باشم، باید دادگری در پیش گیرم، این حرف ها را به زمانی دیگر موکول کن، بگذار سر و رویی صفا بدهم، پنجه ای آب بر چهره ام بزنم و بعد به نزدت بیایم، زانو به زانویت بنشینم و سخنانت را گوش گیرم.
و پیش از آن که پای از شبستان بیرون نهد، بر کلامش افزود:
ـ به جای پرداختن به این گونه مسایل بی اهمیت، خود را برای عروسی آماده کن، مرحب با بسیاری از بزرگان غور، همین یکی دو روزه به اینجا خواهند آمد، تا زیباترین عروس دنیا را با خود، به همراه ببرند.
رابعه دندان هایش را از غیظ بر هم فشرد:
ـ آنان بیجا می کنند که برای بردنم به بلخ می آیند، من حتی اجازه نخواهم داد تابوتم را بر شانه ی آنان نهند چه رسد که پای در رکاب کنم و با آنها همراه شوم.
حاکم بلخ واگشت، تند و سریع، خشمناک و پرخاشگر، با توفانی که در چشمانش به جریان در آمده بود، حالت چشمان رگ زده و سرخش به گونه ای تغییر یافته بود که لرزه بر اندام دختر جوان انداخت، او با رابعه اتمام حجت کرد:
ـ گوش کن رابعه، خوش ندارم حرفم زمین زده شود، اگر با زبان خوش به ازدواج با مرحب رضایت دادی که هیچ، در غیر این صورت، هیچ مردی را حق آن نخواهد بود که راه به حریم خلوتت ببرد، هیچ مردی را!
و نگاه خشمگینش را در نگاه رابعه تهی کرد، اما رابعه، پا وا پس نکشید، کوتاه نیامد:
ـ من هم به تو گفته باشم به همسری آن مردی در نخواهم آمد که تو برایم بر می گزینی، دوستان تو، افرادی فاسدند، جانورانی اند که عشق را نمی شناسند.



***

گمشده.. 06-10-2012 03:44 AM

دو کاروان در راه بودند، یکی از سوی غور می آمد و مقصدش بلخ بود، و دیگری از بلخ خارج شده بود به مقصد هرات. آن دو کاروان، بسی تفاوت ها با هم داشتند، یکی از شکوه و فری برخوردار بود و دیگری کاروانی بود که آذوقه و محموله هایی را به هرات می برد که به کار مردم آن سامان می آمد، در کاروان نخست مرحب حضور داشت، با لباسی مرصع و جواهرنشان، و دوستانش که جملگی ، بیش از آن که لازم باشد زر و زیور به خود آویخته بودند و ده ها شمشیرزن جنگاور به همراه داشتند و بر ده ها جمازه، صندوق هایی از زر و گوهر قرار داده بودند تا به هدیه نزد کعب بیرند، و در کاروان دوم ، هیچ از این خبرها نبود، کاروانیان را مردمی عادی تشکیل می دادند و نیز حکیم شفیق و دخترش رعنا. تنها جواهری که در کاروان دوم، حضور داشت، همان دختر خوب چهره بود.
یکی از کاروان ها به بلخ می رفت تا با هدیه داشتن خروارها زر و جواهر، گوهری بی همتا به نام رابعه را تصاحب کند، و دیگری گوهر پاک معصومیت و نجابت را از بلخ بیرون می برد تا در چنگال فاسدان و هرزگان نیفتد.
مسافران هر دو کاروان، شادی به دل داشتند، مسافران کاروان اول به خاطر به دست آوردن گوهری یگانه، و مسافران کاروان دیگر برای رهایی بخشیدن گوهری از منجلاب فساد و نامردی.
با کاروان دوم همراه می شویم، با کاروانی که در آن رعنا حضور داشت و حکیم شفیق:
ـ یک روز تمام، شتران زمین بیابان را از زیر پا در کردند، تا به کاروانسرایی رسیدند، کاروانسرایی محقر، که یک حیاط بزرگ را شامل می شد و دور تا دورش غرفه های کوچک قرار داشتند، در گوشه ای از کاروانسرا، قسمتی را به چهارپایان اختصاص داده بودند، و در میانه ی حیاط حوضی تالاب مانند قرار داشت، با آبی خزه بسته و رنگ اصلی و زلالش را از دست داده.
برای هر مسافری غرفه ای در نظر گرفتند، و برای کسانی که به همراه دوست یا آشنا و یا خانواده آمده بودند، غرفه ای بزرگ تر.
ساربانان، برای آن که خستگی را از تن شتران برانند، آنان را قدری در اطراف کاروانسرا به آهستگی گرداندند تا بر اثر وزش باد، نم عرقی که بر هیکل تنومندشان نشسته بود، خشک شود، سپس شتران را به ردیف به جایگاه اصلی شان بردند و خود نیز در کنار همان جایگاه از مخلوطی از کاه و جو، نواله هایی برای شتران ساختند تا روز دیگر، گرسنگی چهارپایان بیابانی را آزار ندهد.
غرفه ها بوی غم می داد، بوی خاک با آب آشنا شده ، فرشی که بر زمینش گسترده شده بود، از فرط کهنگی، تقریباً همه ی پرزهایش را از دست داده بود، در هر غرفه دو تشک و دو مخده و دو یا سه روانداز وجود داشت، رواندازهایی که بسته به فصل تغییر ماهیت می دادند، در زمستان ها پشمین و ضخیم می شدند و در تابستان ها به نازکی پوست پیاز!
کاروانسرادار، دندان گیره ای هم برای مسافران ترتیب داده بود، کاسه ای شوربای کم ملاط و قرصی نان.
حکیم شفیق و رعنا، در تمامی عمرشان،نه در چنان بستری آرمیده بودند و نه به چنان غذایی لب زده بودند، مع الوصف آن غرفه ی نمناک، آن بسترهای کهنه، و آن شام محقر، برایشان خوشایند بود، چرا که احساس می کردند ، خدا لطفی دیگر در حق شان روا داشته است، از بی آبروشدن شان جلوگیری کرده است، حکیم تکه ای نان را به صورت کاسه در آورد و درون ظرف شوربا برد لحظه ای چند تأمل کرد تا آب شوربا، درون نان نفوذ کند، آن گاه گفت:
ـ در این چند شب، این اول بار است که خود را آسوده می یابم.
و لقمه ای را که گرفته بود به دهان برد، رعنا نیز با او در خوردن شریک شد؛
ـ چه کوتاه است مرز خوشنامی و بدنامی؛ اگر بکتاش به دادم نرسیده بود، شاید هم اینک من زنی بودم زبان بریده، چون دیگر زنانی که به بزم حارث و یارانش راه برده اند.
حکیم گفته ی دخترش را تصحیح کرد:
ـ آری، اگر خدا به دادت نرسیده بود، تو این آرامش را نداشتی، زندگی در نظرت تاریک و تیره شده بود، من هم حالتی بهتر از تو نمی داشتم، نمی توانستم در برابر خویش و آشنا سر بلند کنم.
تصور و تجسم خطری که تا یک گامی زندگی شان آمده بود، برایشان دردناک بود، رعنا برای آن که خود را از شر چنین تصوری رهایی بخشد، مسیر صحبت را تغییر داد:
ـ این هرات چگونه جایی است پدر؟ آیا در آنجا از نامردمی و بی مهری خبری نیست؟
حکیم شفیق در پاسخ گفت:
ـ شهرها کمابیش چون یکدیگرند، این آدمیان هستند که نه تنها شهرها که زمانه را زینت می دهند، و ما به باغ عمید می رویم، به باغ مردی دانشمند، که شهره ی آفاق شده است، از هر علمی بهره ای دارد، اندیشه هایش اعجاب انگیز است.
کاروان دیگر، اما رونقی افزون تر داشت، راهیان آن کاروان را نیازی به این نبود که در کاروانسرایی کهنه بیتوته کنند، آنان همه ی تجهیزات سفر را به همراه داشتند، چندین خیمه برافراشتند، با چوب های خشک آتشی افروختند، گوشت های نمک سودی را که به همراه آورده بودند: بریان کردند، به سر سفره آوردند، یکی از خمره هایی که بر پشت شتران قرار داشتند، به زیر کشیدند، بوی بریان به هوا بود و باد دل انگیز صحرا، نشاط می آورد، برای افزون کردن شادی، فقط نوشابه ای سرد کم بود که با آوردن خمره ای، این کمبود برای مرحب و همراهانش برطرف شد.
مرحب، قطعه ای گوشت به دندان کشید و به دنبالش جرعه ای نوشابه را به کام خود ریخت و به همراهانش که در اطرافش به طور پراکنده بودند گفت:
ـ امشب بزم مان فقیرانه است، وقتی که به بلخ رسیدیم در مجلل ترین بزم ها شرکت خواهیم جست، در ضیافت های رنگارنگ حضور خواهیم جست، در ضیافت های رنگارنگ حضور خواهیم یافت و چشمان خود را به مهمانی هنرنمایی ها خواهیم فرستاد، به هنرنمایی کسانی دیده خواهیم دوخت که حارث از هر گوشه ی جهان، بهترین شان را به بلخ جذب کرده است.
و وهب، یار صمیمی اش، دنباله ی سخنان او را گرفت:
ـ در بزم هایی حضور خواهیم یافت که چندین شبانه روز ادامه می یابند، به مناسبت ازدواج تو با رابعه بنت کعب، دختری که شنیده ام در همه ی جهان همتایی ندارد.
مرحب پیاله ی شربتش را لاجرعه سر کشید، بی اعتنا به شربتی که اضافه بر گنجایش دهانش بود و از سبیل و کناره ی لبانش می چکید، خنده اش را سر داد:
ـ مرا برای شادی تان برنامه هایی است، ضیافت های مجلل و مفصل برایتان...

« پایان صفحه 165 »


http://p30city.net/cb/statusicon/user_offline.gif

گمشده.. 06-10-2012 03:45 AM

ترتیب خواهم داد، خوراکی هایی برایتان تدارک خواهم دید که تاکنون مزه اش را نچشیده اید.
نخستین شب سفر را راهیان دو کاروان، با گپ و گفت، با شادی و تفریح به صبح کشاندند، فقط رابعه بود که بر بام قصرش، سنگین ترین شب زندگی اش را تجربه می کرد.

***

پیش از آن که شب فرا رسد، پیش از آن که آسمان به تیرگی بنشیند، رابعه بارها بر بام کاخ بلخ رفته بود، تلخ کام و افسرده بود و پژمرده، بسان نهالی تازه روییده، که ریشه اش را از خاک به در آورده باشند؛ رابعه به پشت بام سر می زد، تا بی قراری هایش را با دیدار یار تسکین دهد، ولی بی قراریش را پایانی نبود ناچار به شبستانش رفت، ساعتی بر بسترش آرمید تا شب فرا رسید، آن گاه رابعه از بسترش به در آمد، بستری از حریر، خوشبو شده با عطر دل انگیز و روح پرور گل ها ، دختر جوان برای آن که خواب ساکنان قصر را آشفته نکند پاورچین، بار دیگر به پشت بام رفت،در جایگاه همیشگی اش قرار گرفت، بر زمین بی فرش نشست و به دیوار تکیه داد و چشم به سرای بکتاش دوخت، به سرایی که از بعضی غرفه هایش، مختصر نوری به بیرون نفوذ می کرد، رابعه نزد خود اندیشید:
ـ در کدامین غرفه، محبوبم آرمیده است؟ چه بی خیال و بی خبر از همه جا! نمی داند یکی در این سوی سرایش، در اشتیاق دیدارش می سوزد، حسرت شنیدن کلامش را به دل دارد، از خواب ناز دیده بر گرفته است، تا یک بار، فقط یک بار، از این دورها، او را ببیند، یک نگاه بیندیش و تمام شب خود را با خیال آن نگاه رنگین کند.
بکتاش من! مرا ببخشای که با افکاری باطل، ساعت ها خود را رنجه داشته ام، خودم را به شرمندگی دچار کرده ام که چرا درباره ی نازنینی چون تو، در باره ی بزرگواری چون تو، گناه اندیش بوده ام، هرزه ات شمرده ام و پنداشته ام که تو هم، چون دیگران آدمی خود پسند هستی.
من از این که در پاک فطرتی ات شک کرده ام، گناهکارم، عقوبت من، آن است که سنگدلانه خود را به سرزنش بگیرم و به خودم بگویم:
ـ رابعه! تو خامی! هنوز سره را از ناسره باز نمی شناسی، سنگ الوان و ناب ترین گوهرها را به چشم ظاهر بین می نگری و از این رو تفاوتی میان شان قائل نمی شوی؛ بکتاش از حیث ظاهر، مردی است چون دیگر مردان، اما آنچه را که تو ندیده ای و او در وجود دارد، جوهر مردانگی است، عطوفت و مروت است.
رعنا دیباچه ای از مروت و شجاعتت را بر من فرو خوانده است، به من گفته است که چگونه شمشیر در شمشیر سرخ سقا انداختی، چگونه نقش زمینش کردی و چسان لبه ی تیغ تیزت را بر گردنش نهادی، به من گفته است اگر برادرم به حمایت از سرخ سقا بر نمی خاست، اگر از تو نمی خواست که دست از او برداری، بی شک سرش را از تن جدا کرده بودی، بدان سان که سر گوسفندی را از تنش دور می افکنند.
حرف های رعنا، ستایش هایش، تو را در نظرم قدر داده است، و این واقعیت را بر من ثابت کرده است که در انتخاب عشق، به کسی دل نباخته ام که بیش و کم چون دیگران است، بلکه به معنای واقعی، مردی را برای عشق برگزیده ام که شایستگی نزول اجلال در دلم را دارد.
باور کن چنان اعتمادی به تو یافته ام که هر چه درباره ات بشنوم، باز در پاکی ات شک نخواهم کرد، به این شب، به این شبی که حتی یک ستاره بر صفحه اش، خال نکوبیده است سوگند، هیچ چیز نمی تواند به اعتقادم درباره ی تو خلل برساند.
تو رعنا را از چنگال برادرم حارث و سرخ سقا و دیگر نامردان روزگار به در آوردی، من هم، کارت را تکمیل کردم، همین امروز صبح، او و پدرش را از بلخ، به هرات فرستادم شان، به باغ عمید، به نزد گلشن، و به نزد گل هایی که هنوز رد پای نگاه های تحسین آمیزم را بر خود دارند.
تو رعنا را به پاکی گل ها نگه داشتی و من او را به گلستان فرستادم، به گلستانی که جسمم در آنجا بالندگی آغاز کرد و روحم به سوی تکامل روان شد.
رابعه آن شب را ساعت ها به بیداری گذراند، شبی که با گذشت زمان، سرد و سردتر می شد، شبی که آسمانش به تدریج به تسخیر متراکم ترین ابرهای سیاه در می آمد.
نگاه رابعه به سرای بکتاش بود و خستگی در تنش جاری، که خواب از راه رسید و بر او سایه افکند.


***

کسی رابعه را صدا نزد، کسی برای بیدارکردنش، شانه های او را تکان نداد، این باران بود که آبشاروار می بارید و خواب دختر زیبارو را به بیداری کشاند.
بلخ چنان بارانی را به یاد نداشت، بارانی یک ریز و تند، باران نه، که رگبار بود؛ از آن رگبارها که تشنه ترین زمین ها نیز نمی توانند به یکباره قطراتش را بمکند.
گیسوان رابعه خیس شد، آن هم در اندک مدتی، جامه اش نیز، جامه ی خیس به تنش چسبید و لرزشی در او به وجود آورد، سرمایش شد، رابعه آن سحرگاه برای آخرین بار، نگاهی به سرای بکتاش انداخت و گفت:
ـ باشد بکتاش مرا از دیدارت محروم دار، من به شبستانم می روم تا جامه، دگر کنم و به انتظار بنشینم تا اشک آسمان بند بیاید، آن گاه بر بام خواهم آمد و سرایت را زیر نظر خواهم گرفت.
و در پی این گفته از جایش برخاست، قطرات باران، در موهایش نفوذ کرده بودند، برخی از آنها بر جامه اش چکیده بودند، موها و جامه ی او را کاملاً خیس کرده بودند، رابعه نخستین گام را برداشت تا برای مدتی پشت بام را ترک گوید که صدای باز شدن دری را شنید:
ـ این چه صدا است خدا؟... این صدا از سرای محبوبم می آید؟
دختر زیبا پا سست کرد ایستاد و بار دیگر به سرای بکتاش نگریست، مرد محبوبش را دید که در سرایش را گشوده است، در آستانه ی در قرار گرفته است تا باران را تماشا کند، تا سینه اش را از هوای باران خورده بیاکند، رابعه تغییر تصمیم داد: بر جایش ایستاده ماند، حیران و به جان آمده از خوشحالی این که آرزویش، اجابت شده است، او به یک نگاهی راضی بود، ولی مجالی برای او فراهم آمده بود تا دقایقی چند، مردش را نظاره کند، رابعه بر زمین زانو زد، می خواست خاکساریش را به تأیید عشق برساند و نگاهش را به بکتاش خیره داشت؛ بی توجه به بارانی که او را به تازیانه گرفته بود.


***

باران پس از ساعتی، از شدت و حدت افتاد، بارشش تخفیف یافت، و به تدریج بند آمد، بکتاش به درون سرایش بازگشت و رابعه به شبستانش آمد، در آن زمان، حالت غریقی را داشت که به دنبال چند بار غوطه خوردن در امواج پهناور او را از آب بیرون کشیده باشند، سراپا خیس.
رابعه جامه از تن بر گرفت، با قطیفه ای به خشک کردن سر و تنش پرداخت، به ناگاه احساس کرد، گرمایی در تنش جوشان است، گرمایی سیال که از عضوی به عضو دیگر می رفت و چون باز می گشت حرارتش افزون تر شده بود.


18


گمشده.. 06-10-2012 03:45 AM

عمید، نامه ی رابعه را به دست داشت، با اشتیاق و دقت می خواند، گلشن در کنارش نشسته بود و حکیم شفیق و رعنا در برابرش، همگی چشم به او داشتند، انگاری نامه ی رابعه را در چشمان پیر او می خواندند! نگاه شان با نگاه عمید حرکت می کرد، گویی می خواستند آنچه در نامه منعکس بود، از حالات چهره ی مرد دانشمند جذب کنند. نامه از چند سطر فزون تر نمی شد، ولی مطالعه اش بیش از آن به درازا کشید که لازم باشد، عمید هر جمله را دوباره و چند باره می خواند و چون به امضای رابعه رسید، بار دیگر مطالعه ی نامه را از سر گرفت.
مطالعه ی نامه به درازا کشید، حکیم شفیق و رعنا را روی آن نبود که اعتراضی به حکیم بکنند، اما گلشن چنین حقی را برای خود قائل بود:
ـ مگر دخترمان چه نوشته است که چشم از نامه بر نمی گیری؟ از یاد برده ای که دو مهمان عزیز به سرایمان آمده اند؟
مرد دانشمند، به ناچار از نامه ی رابعه دیده بر گرفت، نگاهش را از روی حاضران گذر داد و گفت:
ـ عجیب است، به راستی عجیب است، چه تحولی در زندگی رابعه روی نموده است که چنین گرم و مؤثر می نویسد؟
گلشن پاسخ داد:
ـ هیچ تحولی روی نداده است، تو خود را دست کم گرفته ای، وگرنه همه ی شاگردانت به چنان فصاحت و بلاغتی از کلام می رسند که نامه هایشان، نوشته هایشان ارزش نگهداری می یابند.
چنین پاسخی، عمید را قانع نکرد، او برای همسرش و نیز برای مهمان توضیح داد:
ـ من هر چه را که می دانم به شاگردانم می آموزم، فصاحت و شیوایی و رسایی کلام شان را به اوج می رسانم، اما گرما و حرارتی که رابعه در کلامش به کار برده است، نتیجه ی آموزش های من نیست، می بایست تحولی در زندگی اش پدید آمده باشد، چنین واژه هایی فقط از زبان قلم عشق جاری می شود.
گلشن، همسرش را به این واقعیت توجه داد که مهمانانی دارند:
ـ دگرگونی و تحولی را که در رابعه به وجود آمده است، زمانی دیگر بررسی کن، اینک ما را وظیفه آن است که به فکر مهمانان بزرگوارمان باشیم.
این گفته، عمید را به خود آورد، نامه ی رابعه را تا زد و زیر تشکچه ای که بر آن نشسته بود، گذاشت و زبانش را به مهمان نوازی آراست:
ـ مرا ببخشایید از این که چندان در نامه ی دخترمان غرقه شدم که خود را از یاد بردم و نیز شما را، در هر حال موجب افتخار ماست که قدم رنجه کرده و به اینجا آمده اید.
و مکثی مختصر در میان کلامش انداخت و ادامه داد:
ـ به طوری که رابعه نوشته بود، بر شما ستمی رفته است که دل از خانه و کاشانه بر گرفته اید.
حکیم شفیق، با آهستگی به ارائه ی توضیحاتی پرداخت:
ـ من سالیان سال به بلخیان خدمت کرده ام،بارها افراد خانواده ی کعب را که بر اثر بیماری تا لب گور رفته بودند، مداوا کرده ام، حیثیتی و اعتباری برای خود فراهم آورده ام ولی حارث، به جای آن که خدمات مرا پاس بدارد ، برای بی آبرویی ام نقشه چیده بود و برای تیره بختی دخترم...
عمید به میان کلام حکیم آمد:
ـ من از ستم هایی که حارث می کند بی خبر نیستم، خوب شد به اینجا آمدید، به این باغ، اینجا کانون امن است، از وجود رابعه رونق گرفته است، درخت ها و سبزه های این باغ، خاطره ی دخترمان را حفظ کرده اند؛ اگر غرض خدمت باشد، زیر این آسمان که نه این کرانش پیداست نه آن کرانش، جایی برای خدمتگزاران واقعی یافت می شود؛ در اطراف این باغ چندین خانواده زندگی می کنند، خانواده هایی که در اصل به شمشیرزنان و سپاهیان تعلق دارند، اما آنان چنان به این محل خو گرفته اند که عطوفت و مهربانی را بر لبه ی اسلحه ی خود نشانده اند و پا به پا و شانه به شانه ی ما کار می کنند تا باغ عمید، صفایش را از دست ندهد، این افراد هم گه گاه بیمار می شوند و نیز همسایگان مان، مرض که خبر نمی کند، وجود شما در اینجا می تواند برای ما نعمتی بزرگ به شمار آید.
شفیق رو در بایستی کرد:
ـ ما زیاد مزاحم تان نمی شویم، هر چند که مصاحبت آدمی دانشمند چون شما برای همگان دست نیافتنی نیست، اما هر چه باشد ریشه در بلخ داریم و باید در اولین فرصت مناسب و مقتضی به شهرمان باز گردیم.
عمید چاشنی شوخی را به کلامش زد:
ـ همه با پای خود و با میل خود به اینجا می آیند، آمدن، دست خودشان است و رفتن شان دست ما، با شرحی که از کارهای حارث شنیده ام، به این زودی ها، بازگشت به بلخ برایتان میسر نمی شود، بمانید، به این کلبه و این باغ رونقی بدهید، از مصاحبت خود محروم مان مدارید، دخترتان جای خالی رابعه را برایمان پر می کند، همصحبت و همدمی شود برای گلشن.
حکیم شفیق نگاهی با دخترش رد و بدل کرد، با نگاهش، نظر او را جویا شد رعنا به حرف در آمد:
ـ با آن که در خاک بلخ ریشه گرفته ام، هیچ تمایلی به بازگشت به شهرمان ندارم، یا بهتر بگویم تا وقتی که حارث بر روی زمین است، نمی خواهم به آنجا باز گردم.
گلشن خود را وارد گفت و گوی آنان کرد:
ـ کلمه ی نه به کار نیاورید، تردید به خرج ندهید، هرات خاک دامنگیر دارد، ما در کنار هم می توانیم زندگی پر آسایشی داشته باشیم.
و دست رعنا را گرفت و در حالی که او را از جایش بلند می کرد، ادامه داد:
ـ بیا با هم برویم به فکر چاشت باشیم، ساعتی نمی گذرد که صدای عمید بلند می شود و از این غذایی که حاضر نیست، کلبه را بر سرش می گذارد.
رعنا همراه گلشن شد و پا به پای او از کلبه بیرون آمد و با زن پیر به گردش در باغ پرداخت، از کنار هر بوته ی گلی، هر درختی می گذشتند، به هر گوشه ای سر می زدند، خاطره ای از رابعه برای گلشن زنده می شد، هنگامی که به استخر رسیدند، گلشن زمین را با کف دستش صاف کرد، سنگ های بزرگ را به سویی زد و نشست و رعنا را کنار خود نشاند.
ـ آبی زلال که در این استخر وجود دارد، وسوسه گر است، به خصوص در ظهر های تابستان، تا زمانی که فقط من و عمید به تنهایی در این باغ زندگی می کردیم، می شد تن خود را به آب سپرد، اما اکنون چنین کاری شدنی نیست، در چهار طرف باغ ساختمان هایی بر پا کرده اند، هر چند که ساکنان شان، آدم هایی چشم و دل پاکند، احتیاط را نباید از دست داد.
رعنا گفته ی او را تأیید کرد و افزود:
ـ چنان است که می گویی، اما تو مرا از جمع پدرم و همسرت بیرون کشیدی تا تدارک خوراک ببینیم.
گلشن خندید و گفت:
ـ یک زن کدبانو، همیشه می داند چه کند، برای ناهار غذا را آماده کرده ام، اگر تو را به باغ آوردم، بدان خاطر بود که عمید و بابایت فرصت آن را بیابند که به تنهایی با یکدیگر صحبت بدارند.

گمشده.. 06-10-2012 03:45 AM

عمید دست به زیر تشکچه ای که بر آن نشسته بود، برد، نامه ی رابعه را در آورد، نامه را به سوی حکیم شفیق دراز کرد:
ـ بگیر این نامه را، بخوان، ببین دخترم چه آتشی به دامان کلمات انداخته است.
حکیم نامه را از میزبانش گرفت، آن را گشود و چشم به متن آن دوخت، نامه ای کوتاه و مختصر، خوش خط و خوانا، با افراط در اعراب گذاری تا خواننده هنگام مطالعه دست اندازی در نثرش نیابد، رابعه نوشته بود:
« بزرگوارانم، ای کسانی که در مکتب شما، محبت را آموخته ام، و ای کسانی که به کلمات پدر و مادر، معنایی بس والا بخشیده اید، فرسنگ ها از شما دورم و همچنان دوست تان دارم، مهر شما جامه ای از عاطفه بر تنم کرده است، هنگامی که می خواستم به باغ بلخ باز گردم این پرسش برایم به وجود آمده بود ، بی وجود شما چه کنم؟ به کجا بروم تا محبتی همپایه ی محبت شما را به دست آورم، به چه کسی پناه جویم که چون شما، ناب ترین مهربانی ها را به دل داشته باشد، خودم می دانستم ، به غیر از باغ عمید، در هیچ جا نمی توانم چنان مهربانی هایی بی غش و محبت هایی بی ریا را سراغ بگیرم، اما چاره ای نبود، پدرم وصله ی بستر بیماری بود و من به توصیه ی استاد بابایم به بلخ بازگشتم، تا کعب آخرین ساعات زندگی اش را در جوار دخترش باشد.
اینک کعب به دیاری دیگر شتافته است، یادش از خاطرم نمی رود، همچنان که یاد و خاطرات شما در مغزم ماندگار است، همچنان که محبت شما از دلم رفتنی نیست.
به جهاتی باید در بلخ ماندگار شوم، باید نظارتی بر کارها داشته باشم، حارث جانور درنده خویی است که اگر زنجیر از دست و پایش بردارند، بس ستم ها در حق دیگران روا می دارد، من بسان زنجیری، بر دست و پاهای برادرم بسته شده ام، وجود من باعث می شود که نامردی هایش تخفیف یابد.
عزیزانی که به نزدتان فرستاده ام، از جمله کسانی هستند که از توطئه های رذیلانه ی حارث، جان به سلامت برده اند، حکیم شفیق می تواند همدم مناسبی برای استادبابایم باشد و رعنا هم می تواند، جای مرا در دلتان بگیرد، هر چند می دانم وقتی که مهر و محبتی در دلی ریشه دواند، باز هم برای مهرهای دیگر جا هست. عجایب خلقتی است این دل ما، از مشت یک دست بزرگ تر نیست، اما می تواند دنیایی ...


« پایان صفحه 175 »


گمشده.. 06-10-2012 03:47 AM

محبت در خود جای دهد.
برایتان چنان تنگ دلم که حدی برایش متصور نیست، اما چه کنم که عواملی مرا بر آن می دارد که در بلخ ماندگار شوم...
رابعه سطری چند دیگر نیز بر این نامه اش افزوده بود، سطوری که ارادت و محبتش را به استاد بابایش و گلشن می رساند، عمید صبور ماند تا حکیم شفیق مطالعه ی نامه را به آخر برد، آن گاه سؤال کرد:
ـ از این نامه چه دریافتی شفیق؟ چرا او که تشنه ی محبت است می خواهد در بلخ ماندگار شود؟
با آن که زمان زیادی از زمان ملاقات دو مرد پیر نمی گذشت، لحن شان صمیمانه شده بود و تکلف از میان برخاسته بود، حکیم شفیق جواب داد:
ـ تصور می کنم همان گونه که او نوشته است، می خواهد با بیدادگری های حارث مبارزه کند، برادرش را بر سر عقل و انصاف بیاورد.
لبان عمید به تبسمی پیرانه آراسته شد:
ـ این قسمتی از دلیل ماندگاری رابعه در بلخ است نه همه ی آن، گرمایی که در نامه اش موج می زند، اتکایی که او بر مهر و محبت می ورزد، نشان از تحولی دارد که عشق در او به وجود آورده است، خدا کند انتخابش درست باشد، هم خود خوشبخت شود و هم آرامش خاطری به ما ارمغان دارد.
و با توضیحی، کلامش را به آخر برد:
ـ من در نامه ی رابعه عشق را می یابم، عشقی مستتر در پوشش کلمات؛ باید کاری کرد، باید به یاریش شتافت، یک عاشق اگر تنها شود در وادی حیرانی، آواره خواهد شد.


***

خوشامدگویی ها و مهمان نوازی ها را پایانی نبود، دو روز از آمدن مرحب و همراهانش به بلخ می گذشت، او چندین صندوق زر ناب و بی رقیب ترین دُر و گوهرها را با خود به همراه آورده بود تا به پای رابعه بیفشاند، و نیز جامه ای که سر آستین ها و دور گریبانش، با رشته ای از مرواریدهای غلتان و یک دست، صیقل خورده، سفته شده و جلا افتاده زینت شده بود، جامه ای بلند، از پارچه ای حریر، که در جاجایش، جواهری نظر ربا کار گذاشته شده بود، مرحب می خواست در شب ازدواجش با رابعه، چنان جامه ای بر تن او کند.
علاوه بر اینها، هدایایی هم برای حارث آورده بود، هدایایی ارزنده. و حارث برای آن که به مهمانانش خوش بگذرد، بی دریغ خرج می کرد، برایشان برنامه های گونه گونی تدارک می دید، از رقص با شمشیرها گرفته تا زورآزمایی پهلوانانی که خاک گودها را با تن خود نرم می کردند، از چوگان بازی گرفته تا آتش بازی و رقص شمشیر و ...
همین که آسمان روی به سیاهی می نهاد، بلخ نورباران می شد، مواد آتش زا را به سوی آسمان پرتاب می کردند، گلوله هایی آتشین، گلوله هایی که پس از پرتاب شدن در هوا منفجر می شدند و هر گلوله ای به چندین گلوله تقسیم می شد، خوشه ای از نور و آتش را در فضا نقش می زد، سپس رو به خاموشی می نهاد و محو می گردید.
مرحب، بیش از همه ی برنامه ها، رقص شمشیر را دوست می داشت، رقصی که توسط سه مرد و یک زن انجام می شد، رقصندگان هنگام اجرای برنامه بالاتنه ای سرخ رنگ داشتند و شلواری به رنگ شب و فراخ، آنان چنان با نوای سازها، موزون حرکت می کردند که اعجاب حاضران را بر می انگیخت، بارها لبه های تیز شمشیرهایشان را با هم آشنا می کردند، چکاچکی گوشنواز به وجود می آوردند، گاه رقصان از این سوی تالار به آن سوی می رفتند، چنان به سرعت که تشخیص چهره شان ممکن نبود و از شمشیرهایشان فقط برقی به چشم می آمد. گاه نوک شمشیر را بر زمین می نهادند، شمشیر را ضامن می کردند و با ملایمت همه ی وزن بدنشان را بر شمشیرهایشان تحمیل می داشتند و پاهایشان را بالا می بردند، سر به زیر داشتند و پا در هوا، بدون آن که تعادل شان را از دست بدهند و بغلتند.
اما هیجان انگیز ترین قسمت برنامه شان زمانی بود که مردان شمشیرزن، با نوک شمشیرهایشان بدن همکاران شان را نشانه می رفتند، جامه شان را می دریدند، بی آن که کم ترین جراحتی بر بدن او بنشانند. چرا که آنان زرهی زیر جامه شان بر تن داشتند.
مرحب این قسمت از برنامه را نیز بیش از دیگر قسمت ها می پسندید و از حارث می خواست تا دستور دهد شمشیرزنان، بار دیگر آن برنامه را تکرار کنند.
در تمام مدتی که مرحب و همراهانش در بلخ بودند، رابعه یک بار هم، روی ننمود، نه در بزمی حضور یافت و نه به ملاقات خواستگار دولتمند و قدرتمندش آمد.
از آن روزی که او خود را به دست آبشار باران سپرده بود، تبی شدید به جانش افتاده بود، تبی که همه ی رمق را از تنش رانده بود و او را به بستر کشانده بود، ضعفی که در بدن دختر عاشق جریان داشت، حتی این اجازه را به او نمی داد که از بسترش به در آید، بر بام قصر برود، به سرای محبوبش نظر بدوزد.
حاذق ترین طبیبان و حکیمان بلخ را بر بالینش آوردند، هیچ یک از تدبیرها مؤثر نمی افتاد، با پاشویه و جوشانده ها، تب اندکی تخفیف می یافت، اما رمق و توان به تن رابعه باز نمی گشت.
حارث و مهمان والاقدرش، همچنان منتظر بودند تا دختر زیباچهره، از بستر به در آید. بزم ها پیاپی تکرار می شد و هر بار بیش از پیش غیبت رابعه به چشم می آمد، غیبت دختر جوان چندان ادامه یافت که مرحب به شک دچار شد و در یکی از بزم ها زبان به گلایه گشود:
ـ ما فرسنگ ها فرسنگ را از زیر پا در نکرده ایم تا در بزم ها شرکت جوییم، چنین بزم هایی را می توانستیم در شهر و دیارمان بر پا داریم، غرض ما از چنین سفر دور و درازی، چیز دیگری بوده است.
حارث، شرمسار، حق را به مهمانش داد:
ـ می دانم برنامه ها به دلخواه پیش نرفته است، خودت انصاف بده، در واقعه ای که روی داده است قصوری متوجه ما نیست. بیماری خبر نمی کند، گاه اتفاق می افتد که آدمی در نهایت صحت و سلامت، بر اثر بیماری مرموزی به بستر می افتد، حال نیز از بخت شما چنین وضعی پیش آمده است، پزشکان درمانده اند که چگونه سلامت را به رابعه بازگردانند.
مرحب با بی حوصلگی اتمام حجت کرد:
ـ در هر صورت، من تا دو روز دیگر منتظر می مانم، اگر رابعه سلامتش را باز یافت و به دیدارش نایل آمدم که هیچ، در غیر این صورت، او را پس از بهبودی به نزدم بفرست؛ شاید مقدر چنین است که ازدواج مان، در جایی غیر بلخ جشن گرفته شود. این اتمام حجت اثر خود را بخشید، حارث بار دیگر همه ی طبیبان شهر را گرد آورد و از آنان خواست، هر تدبیری که می دانند در کار کنند، تا خواهر صاحب جمالش از بستر به در آید و چون کبک بخرامد.
مهلتی که مرحب قایل شده بود به سر آمد و تغییری در حال رابعه حاصل نشد، مسافرانی که با خروارها هدایای گرانبها به بلخ آمده بودند، ناچار دل از سفر بی حاصل شان برگرفتند و به دیار خود بازگشتند.
برای نخستین بار، حارث در زندگی اش، نگران حال خواهرش شده بود، نه این که پیوند خونی در این نگرانی نقشی داشته باشد، بلکه او با چشمان خود می دید، برنامه ها و نقشه های زیاده طلبانه اش به عهده ی تعویق افتاده است.
در تمام مدتی که رابعه بستری بود، عفیفه دمی او را تنها نمی گذاشت، همه ی حاجاتش را بر می آورد، دلسوزانه و صمیمانه خدمتش می کرد، چون مدت بیماری از دو هفته گذشت، یکی از طبیبان به این پندار دچار شد که نکند بیماری رابعه، یک بیماری نفسانی باشد، او در آخرین عیادتش از رابعه، عفیفه را به کناری خواند و گفت:
ـ ما هر چه در چنته داشتیم عرضه کردیم، سرمازدگی هفته ها به طول نمی انجامد و چنین پیامدهایی ندارد، به گمانم یک بیماری دیگر او را می آزارد.
عفیفه با شنیدن چنین سخنی، گوش تیز کرد تا بقیه ی سخنان طبیب را بشنود، ولی چون خواسته و انتظارش برآورده نشد، گفت:
ـ حکیم آصف، منظورتان را بی پرده بگویید، مسأله ای را از من پوشیده ندارید، باور کنید من او را چون دخترم دوست دارم.
حکیم آصف، ملاحظه را به سویی نهاد:
ـ رابعه از عارضه ی جسمانی رنج نمی کشد، عارضه ای روانی رنجه اش می دارد، عارضه ای چون یک عشق آتشین.
عفیفه ناباورانه، حکیم را نگریست و دلیل آورد:
ـ رابعه چنان با من صمیمی است که همه ی اسرارش را با من در میان می نهد، چگونه ممکن است عشقی به دلش راه برده باشد و او از من پنهان بدارد؟
حکیم آصف سری تکان داد و پیرانه به سخن در آمد:
ـ عشق، یگانه مسأله ای است که عاشقان از دیگران فرو می پوشند، حتی از محرم ترین کسان شان. وظیفه ی تو آن است که در کنارش بنشینی، حدیث هایی از عشق در گوشش فرو خوانی، این آمادگی را در او به وجود آوری که خود زبان به ابراز عشقش بگشاید.
و با تأکیدی بر کلامش، آب پاکی بر دستان عفیفه ریخت:
ـ اگر حدس من صائب باشد، بانویت نجات می یابد، راه درمانش به دست می آید، در غیر این صورت، هیچ کاری از دست مان ساخته نیست، و بریده باد زبانم، رابعه به سوی مرگ سوق داده خواهد شد.
تصور مرگ رابعه، بر عفیفه گران آمد، علاقه ای که زن پیر به دختر گل بدن داشت، در هیچ حد و مرزی نمی گنجید، او دیوانه وار رابعه را دوست می داشت، حاضر بود جان به قربانش کند، از هستی اش بگذرد و رابعه را برپا و سرحال ببیند.
عفیفه در زندگی اش تجربه ها اندوخته بود، با چشمان خود دیده بود که عشق و هجران، چه بر سر آدمی می آورد، مع الوصف حالات دختر جوان برایش تازگی داشت، او به دفعات خاطره ی روزهایی که به تازگی رابعه از هرات باز گشته بود، برای خود زنده کرد، رابعه هنگام مرگ کعب، غمگین بود، ولی خیلی زود به غم بزرگ زندگی اش خو گرفت، پس از آن بود که به ناگاه تغییر وضع داد، هر روز و هر عصر به پشت بام قصر می رفت، ظاهراً برای مطالعه و سرودن شعر.
عفیفه هرگز نپنداشته بود که این بر بام شدن ها، گرسنگی را به فراموشی سپردن ها، از خود به در شدن ها، می تواند غیر عادی باشد، اما هنگامی که حکیم آصف، او را متوجه کرد شاید آتش عشقی به جان دختر جوان افتاده است، از غفلتش شرمنده شد؛ از این که دورادور، نظارتی بر وضع و حال رابعه نداشته است، خود را به باد سرزنش گرفت.
با این وجود،عفیفه بر پشت بام قصر بلخ، موردی برای عاشق شدن رابعه نمی یافت، او می دانست در یک سوی قصر، سرخ سقا خانه دارد و در دیگر سویش بکتاش، دو غلام نمک پرورده، و هر دو ناسزاوار برای عشق امیرزاده ای به زیبایی رابعه بنت کعب.
به ناگاه فکری به مغزش خلید:
ـ نکند رابعه عاشق یکی از این غلامان شده باشد؟ شاید به همین خاطر است که این راز را از من پنهان داشته است؛ این غلامان با همه ی یال و کوپال شان، بندگان خاندان کعب اند؛ رابعه عاقل تر از آن است که به غلامی دل ببندد، او اگر جمال پسند بود، اگر بر یکی از این غلامان عاشق بود، چه نیازی داشت که ساعت ها وقتش را بر پشت بام بگذراند، کافی بود در یکی از بزم های برادرش حضور یابد، در جایگاهی مخصوص قرار گیرد، پشت پرده ای از حریر، و فارغ البال به آنها بنگرد... نه! نه! ... قضیه، چیز دیگری است. من باید کاری کنم که او خود زبان بگشاید و پرده از رازش برگیرد.
ساعت ها عفیفه مترصد فرصتی مناسب بود و یافتن کلامی متناسب، تا باب گفت و گو را با رابعه بگشاید، او نمی توانست ابتدا به ساکن، بی هیچ پیش زمینه و مقدمه ای، به بالین رابعه برود و بگوید: دستش را خوانده است، پی به عشقش برده است و می داند که او در ورطه ی عشق غرقه شده است. اگر چنین می کرد از کجا معلوم که دختر جوان، از حاشا دستاویزی نمی ساخت برای پنهان داشتن مکنونات قلبی اش؟ از کجا معلوم که او عشق خود را تکذیب نمی کرد؟ نه، این راهش نبود، عفیفه می بایست ماهرانه تر و مدبرانه تر از این عمل می کرد.
او سرانجام، بر آن شد تا با توسل جستن به قصه و حادثه، با آمیختن واقعیت و خیال به هم، رابعه را به حرف درآورد. عفیفه روز بعد از ملاقاتش با حکیم آصف به بالین رابعه رفت، کنار بسترش، کنار تختش زانو زد، و مهربانانه دست بر پیشانی اش گذاشت:
ـ هنوز از تب می سوزی دخترم، چه بر سرت آمده است که فرسنگ ها از تندرستی به دور افتاده ای؟... نه قدرتی در تنت مانده است و نه گل خنده بر لبانت می شکند؟
رابعه را برای چنین پرسش هایی، پاسخی نبود، به همین جهت عفیفه ادامه داد:
ـ با آن که رساندن اخبار ناگوار برای بیماران، با عقل سازگار نیست، می خواهم خبری را به تو بدهم، فقط دلم می خواهد قوی باشی و آن را تاب بیاوری.
رابعه خاموش گوش به او داشت، عفیفه داستانی پرداخت و بر زبان آورد:
ـ این روزها، خبر مرگ صدیقه در بلخ پیچیده است.
دختر بیمار سؤال کرد:
ـ کدام صدیقه؟ من اول بار است که نامش را می شنوم.
عفیفه بی درنگ، دنبال سخنانش را گرفت:
ـ تا مدتی پیش، کسی او را نمی شناخت، عشق او را بلند آوازه کرده است، عشق به یک مرد پیله ور، عشقی که او به بستر کشاند و درست در شبی که محبوبش یا دختر دیگر پیمان زناشویی می بست، جان باخت، در حالی که هنوز نام آن مرد بر زبانش بود.
رابعه خود ندانست که چگونه تحت تأثیر این کلام قرار گرفت و لب به سخن گشود:
ـ چنین مرگی، انتظار مرا هم می کشد، سرنوشت من نیز چون سرنوشت صدیقه خواهد بود.
عفیفه چشمانش را دراند، خیره به دختر بستری نگاه کرد و با شگفتی پرسید:
ـ چه می گویی رابعه؟ تو هم عاشقی؟ عشق تو را بدین پایه ذلیل و زبون کرده است؟ ... نه باور نمی دارم، عشق را زَهره و جرأت آن نیست که به زندگی ات پای بگذارد؛ تو تواناتر از آنی که به پای عشق در افتی،با جمال و کمالی که داری، این عشق است که باید خود را در پایت اندازد، تو هر که را که بخواهی می توانی به دست آوری؛ هر امیرزاده و شاهزاده ای را.
لبان رابعه لحظه ای چند لرزید، بی آن که صدایی از میان شانبیرون بزند، انگاری بغضی در گلویش گره خورده بود، بغضی که راه بر کلامش می بست، شاید دقیقه ای به درازا کشید تا عقده ی بغضش گشوده شد و به هق هق گریه ای جانسوز پیوند خورد، عفیفه نگران از او خواست:
ـ زبان در کام مکش رابعه، حرف دلت را بگوی و خودت را آسوده کن، قلب آدمی اگر استحکام کوهستان های سنگلاخی را داشته باشد نیز در برابر غم عشق، در هم می شکند.
با هر زحمتی که بود، رابعه لب به سخن گشود، چه سخن گفتنی، ناله ای آمیخته به هق هق گریه:
ـ قول می دهی راز عشقم را بر کسی برملا نکنی؟... قول می دهی عفیفه؟
عفیفه به او اطمینان خاطر داد:
ـ کدام یک از رازهایی که با من در میان نهاده ای جایی باز گفته شده است که این دومی اش باشد؟... مطمئن باش رابعه، هر چه تو بگویی بین خودمان می ماند.
با این همه رابعه مردد بود، هنوز شهامت آن را در خود نمی دید که پرده پوشی را به کناری نهد و از عشقش بگوید، دیگر بار عفیفه به سخن درآمد و دختر عاشق را به صحبت داشتن تشویش کرد:
ـ هر غمی که به دل داری رابعه، برای دایه ات بگو، به خدا سوگند که نه رازت را جایی باز خواهم گفت و نه مرا آن قدرت هست که تو چنین نزار ببینم.
رابعه زبانش را از اسارت تردید به درآورد و گفت:
ـ دایه، رابعه ات عاشق شده است، به عشقی چندان آتشین گرفتار آمده است که همه ی تار و پود وجودش می سوزد.
ـ به عشق که؟ این کدام مرد بلند اقبالی است که توانسته دل از زیباترین و بهترین دختر زمانه برباید؟
چنین کلامی بر زبان عفیفه آمد، کلامی که از تحسین، رگه برداشته بود، اما پاسخ دختر جوان، بر خلاف انتظار او بود:
ـ آن مرد بلند اقبال، شاهزاده نیست، امیرزاده نیست، یک غلام زرخرید است!
این عبارت، طنینی صاعقه آسا در گوش عفیفه یافت، دایه ی پیر با شگفتی گفت:
ـ خدایا چه می شنوم؟ رابعه عاشق یک غلام شده است، غلامی که او از بازار برده فروشان خریداری کرده اند، غلامی که صدها چون او، خدمت بزرگان و قدرتمندان می کنند؟
عفیفه بی آن که متوجه باشد، صدایش اوج می گرفت، رابعه با ناتوانی دستان لرزانش را به سوی دهان دایه ی پیر برد و بر آن نهاد:
ـ صدا بلند مکن دایه، می خواهی رابعه ات را رسوا کنی؟
عفیفه با ملایمت، دستان رابعه را کنار زد و با لحنی که دلسوزی و نگرانی در آن موج می زد، رشته ی سخن را به دست گرفت:
ـ عشق به یک غلام، نابودت می کند رابعه، زندگی ات را بر باد می دهد، آخر یک غلام چه دارد که دیگر مردان ندارند؟ به غیر از داغ بردگی؟
رابعه کوشید از جایش برخیزد، عفیفه یاریش داد، و بالشی پشتش گذاشت و سؤال کرد:
ـ کیست این غلام که خواب و خوراکت را آشفته کرده است؟
دختر جوان پاسخ داد:
ـ او بکتاش است دایه، غلام برادرم، هر گاه که او را می نگرم، وجودم آکنده از عشق می شود، گرمایی می یابد، من بی او زیستن نتوانم دایه.
عفیفه زبان به اندرز گشود:
ـ این عشق، خانه خرابت می کند رابعه، اگر روزی ماجرای عشقت از پرده به در افتد، رسوای خاص و عام خواهی شد، خودت فکرش را بکن چنین عشقی با کدامین اصول می خواند؟ با کدامین آیین و رسمی سر سازگاری دارد؟
دختر زیباروی و بیمار، با بی حوصلگی سرش را تکان داد:
ـ پندم مده دایه؛ من پند ناپذیرم، اگر می خواهی رابعه ات زنده بماند، پیغام عشق مرا به بکتاش برسان، به او بگو در همسایگی اش، دختری به آتش عشقش می سوزد، به او بگو رابعه دیوانه ی تو است، به او بگو دوستم بدارد، چنان که من دوستش دارم، بی هیچ ناپاکی!
عفیفه، شگفت زده بانویش را نگریست:
ـ این چه عشقی است؟!...
رابعه درمانده و به جان آمده از دردی که به جان داشت گفت:
ـ نمی دانم دایه، نمی دانم، فقط از تو می خواهم که صدای عشقم را به گوشش برسانی.
آن دو مدتی را به گفت و گو گذراندند، یکی اندرز می گفت و دیگری رد می کرد، یکی گذرگاه عافیت را نشان می داد و دیگری بیراهه را ترجیح می داد، یکی عشق به غلام را زهر می خواند، زهری که بر همه ی اجزای تن آدمی رسوب می کند و از بینش می برد، و دیگری خواهان چنین زهری بود و ... نتیجه ی همه ی صحبت ها تسلیم شدن عفیفه بود:
ـ حالا که با هیچ افسونی به راه نمی آیی، باشد. می روم و راز دل تو را بر بکتاش فرو می خوانم.
این گفته، رابعه را سبکبار کرد، نفسی از سر آسایش کشید:
ـ چه گاه به نزد محبوبم خواهی شتافت؟ چه زمانی او را از عشقم، خبر خواهی داد:
ـ دایه ی پیر در پاسخ گفت:
ـ همین فردا، همین که خورشید سر از مشرق به در کند.
رابعه اشتیاقش را به صد زبان، بروز داد:
ـ من هم خواهم آمد!
چشمان عفیفه آکنده از اعجاب شد، زن پیر بر خود لرزید، چرا که پنداشت با رفتن رابعه به منزل بکتاش، رسوایی به بار آید، دختر جوان متوجه شگفتی دایه اش شد، به همین جهت بر کلامش افزود:
ـ من هم خواهم آمد، اما نه به سرای بکتاش، بلکه بر پشت بام قصر خواهم شد، در جایگاه همیشگی ام قرار خواهم گرفت، وظیفه ی تو آن است که محبوبم را به حیاط بکشانی، می خواهم با گوش های خودم، صدایش را بشنوم.


19

گمشده.. 06-10-2012 03:48 AM

ای شب، کی به صبح می پیوندی؟ کی خورشید بر می دمد تا دیدگانم، هم به روز روشن شود و هم به جال یارم. نمی دانی چه تلخ روزگاری داشته ام بکتاش! تب عشق و بیماری به جانم افتاده بوده است،اینک بیماری رفته است، دست از سرم برداشته است، ولی هنوز تب عشق بر جاست.
فردا فرخنده روزی خواهد بود، روز دیدارت، از عشق پای راهوار خواهم ساخت، بر بام قصر خواهم شد و گوش به سخنانت خواهم داد، من به امید فردا زنده ام، شادمانه زندگی را از سر خواهم گرفت، و اگر عشقم را نپذیری...
دختر عاشق به این سر ماجرا تا آن زمان نیندیشیده بود، راستی اگر بکتاش چنان عشقی را نمی پذیرفت، چه می شد؟ اگر او از عشق حارث می هراسید و پروای جان خود می کرد، چه بلایی بر سر رابعه می آمد؟ رابعه افکارش را پی گرفت:
ـ و اگر عشقم را نپذیری، خواهم مرد، چه خوش است جان دادن در راه عشق! در راه عشق تو! چه خوش است دست در دست تو داشتن و سر بر شانه ی مرگ نهادن!
بیم و امید، هنگامه ای در دل رابعه به راه انداخته بودند، پا به پای هم سلانه سلانه پیش می رفتند، تا شب را به صبح بکشانند.
... و سرانجام خورشید بر دمید، رابعه از بسترش در آمد و نگاهی به آن انداخت، هنوز یادگار تنش بر بستر به جا بود، گامی دو سه پیش رفت، ضعفی به تن داشت، گام هایش استوار نبود، اشتیاق دیدار یار، اشتیاق گوش فرادادن به سخنانش، انگیزه ای شده بود برای پای پیش نهادن.
رابعه دست به دیوار شبستان گرفت و به راهش ادامه داد، از خوابگاهش خارج شد، نسیم سحرگاهی، سر در گریبانش کرد و سرمایی بر تنش نشاند، سرمایی دلپذیر.
دختر جوان، سینه اش را از هوای تازه انباشت، دست به دیوار، از پله ها بالا رفت، در جایگاه همیشگی اش قرار گرفت، به دیوار تکیه داد و چمباتمه زد و منتظر ماند. منتظر چه؟ منتظر این که عفیفه به در سرای بکتاش بیاید، کوبه ی در را به صدا درآورد.
تا انتظارش برآید، دقایقی چند طول کشید، عفیفه کوبه بر گل میخ فلزی در سرای بکتاش کوفت، چند بار، پیوسته و بی فاصله، قلب رابعه در سینه اش فرو ریخت، التهاب ره شناس دلش شد، تپش قلبش سرعت گرفت:
ـ هم اینک در عمارت گشوده خواهد شد و یارم پای به حیاط خواهد نهاد.
در عمارت گشوده شد، اما آن که پای به حیاط نهاد بکتاش نبود، خدمه ای پیر بود، مردی که فزون بر شصت سال داشت، خدمتکار، آمدم گویان به کنار در رفت و آن را گشود، عفیفه درنگی به خرج نداد، پای به سرا گذاشت و در گوشه ای از حیاط ایستاد، گوشه ای که هم فاصله اش با بام قصر بلخ، زیاد نبود و هم کاملاً در معرض دید رابعه قرار داشت، آن گاه به مرد خدمتکار که با شگفتی او را می نگریست و حرکاتش را با نگاه دنبال می کرد گفت:
ـ برو به اربابت بگو، یکی او را منتظر است.
خدمتکار قدری این پا و آن پا کرد و پرسید:
ـ اگر خواب باشد چه؟... او تا زمانی که به ما توصیه ای نکرده باشد، ما مجاز به بیدار کردن او نیستیم.
عفیفه نگاهش را تند کرد و به لحنش حالت آمرانه ای داد:
ـ توصیه ی بیدارکردنش، هم اکنون در برابرت ایستاده است، وقت از دست مده، برو بیدارش کن، وگرنه ناچار خواهم بود، خود به این کار دست بزنم.
مرد خدمتکار، لحظه ای چند را در تردید گذراند، سپس به سوی عمارت به راه افتاد، اما هنوز به در امارت نرسیده بود که به یکباره در گشوده شد و هیکل ورزیده و مردانه ی بکتاش فاصله ی دو لنگه در را پر کرد:
ـ چه کسی صبح به این زودی به دیدارم آمده است؟
مرد خدمتکار، خود را به سویی کشید، از مقابل راه بکتاش دور شد و جواب داد:
ـ یکی از پیرزنان کاخ بلخ به دیدارت آمده است، به گمانم عفیفه باشد، این را از صدایش می گویم، وگرنه او چنان چهره اش را پوشانده است که نمی شود او را به آسانی شناخت.
بکتاش وارد حیاط شد و شوخ مشربانه به غلامش گفت:
ـ بامدادی که با دیدن روی پیرزنان آغاز شود، معلوم است چه شامگاهی در پی دارد! تو برو و به کارهایت برس تا من ببینم این زن را با من چه کار است.
مرد خدمتکار به درون عمارت رفت و بکتاش به نزد عفیفه آمد، زن پیر شوخی بکتاش را به دل گرفته بود:
ـ همیشه زنان پیر، بدقدم نیستند، قدمم را به فال نیک گیر بکتاش، چرا که عشق، مرا به دیدارت فرستاده است!
فاصله ای که میان آن دو بود، بکتاش با گام هایی استوار پیموده بود، او به عفیفه رسید، مقابلش قرار گرفت و به شوخی اش ادامه داد:
ـ من از چنین عشقی هراس دارم، عشقی که سن و سال نشناسد، فرقی نمی کند مردی پیر به زنی جوان دل ببازد یا بالعکس، چنین عشق هایی عاقبت به خیر نمی شوند ثمر نمی دهند، چنین پیوندهایی فرخنده نیست، درست به این مانند است که شاخه ی سیب سرخ را به درخت بید پیوند بزنند.
عفیفه مقنعه از صورت بر گرفت و گفت:
ـ به چهره ام بنگر، با آن که خطوط سالخوردگی بر آن نشسته است، هنوز حکایت از زیبایی هایی می کند که در جوانی از آن برخوردار بوده ام.
رابعه، گوش هایش را تیز کرده بود، تا همه ی مکالمه ای که میان محبوبش و دایه اش می گذشت بشنود، می شنید و به خود می پیچید، رابعه در دل عفیفه را مورد ملامت گرفت:
ـ نه وقت چنین سخنانی است دایه، پیام عشقم را به او برسان و کار را یکسره کن... بار دیگر صدای عفیفه به گوشش نشست:
ـ اما من برای خود، سنگ عشق را به سینه نمی زنم، تو مرا بسان فرزندی هستی، آمده ام ابتدا نظرت را درباره ی عشق بشنوم و بعد از عشق دختری خبرت دهم که در این روزگار، یگانه است، همتایی ندارد.
بکتاش هنوز دست از مزاح نکشیده بود، او به شوخی از عفیفهدعوت کرد:
ـ بر پا ایستادن و از عشق سخن راندن، درباره ی عشق بحث کردن، کار ساده ای نیست،
بهتر است به درون سرا برویم و در آنجا، چنین بحثی را پی گیریم؛ اگر این هراس را به دل نداری که بودن یک زن و مرد در محیطی خلوت عواقبی در پی دارد!
عفیفه به این شوخی بی توجه ماند و اصرار ورزید:
ـ بهتر است همین جا بمانیم و با یکدیگر صحبت بداریم، پیشنهادم بی حکمت نیست.
مرد جوان، از طنز پراکنی دست کشید و عفیفه پرسشی به لب آورد:
ـ به پرسشم جواب بده، بگو عشق را می شناسی؟
بکتاش قدری اندیشید، آن گاه پاسخ داد:
ـ سعادت آن را نداشته ام که عشقی در زندگی ام چهره بنماید، اگر عشقی واقعی را بیابم جان فدایش می کنم؛ به او وفادار می مانم و تا آخرین قطره ی خونم را به پای چنین عشقی می ریزم، دست یابی به چنین عشقی، به راستی سعادتی است که نصیب همه کس نمی شود.
عفیفه پیرانه خندید و به مرد جوان نوید داد:


« پایان صفحه 190 »

گمشده.. 06-10-2012 03:48 AM

چنین سعادتی به تو روی کرده است، کافی است سر بالا گیری و چهره ی شاداب و خندان یک عشق واقعی را ببینی.
هنوز دایه ی پیر آخرین کلماتش را در دهان داشت که نگاه بکتاش به بالای بام قصر بلخ پر کشید، نگاهش به دختری افتاد که معصومیت و متانت در چهره داشت و موهای شبگونش با چارقدی محاصره شده بود. در یک لحظه این آرزو در دل بکتاش ظهور کرد:
ـ خوشبخت کسی که هر روز، چنین خورشیدی در زندگی اش طلوع کند!
پیش از آن روز هم، غلام جوان، رابعه را دیده بود، یکی دو بار نگاه هایشان در هم گره خورده بود، اما بی تفاوتی و بی اعتنایی پیشه کرده بود، و با آن که می دانست در بیشتر اوقات دو چشم سیاه شرربار او را می پاید با آن که گرمای نگاه آن چشم ها را احساس کرده بود، خود را به ندیدن زده بود، اما آن روز، اول باری بود که نگاه شان به هم، مرزها را در نوردید و به احساس عاشقانه مجال تجلی داد.
نگاه شان به هم کوتاه بود، رابعه نگاه بکتاش را تاب نیاورد، پلک هایش را بر هم نهاد و چون چشم گشود، دیده بر زمین دوخت، این حالت شرمگینانه از نظر بکتاش دور نماند، احساس این که یکی او را عاشق است، نیاز عاشق شدن، نیاز دل باختن را در او برانگیخت؛ و چه بهتر که چنین نیازی، توسط دختری برآورده شود که ضمن برخورداری از تمامی موهبت های زیبایی، عشق را می شناسد، با عشق خیلی زودتر از او آشنا شده است.
بکتاش همچنان نگاه به بالا داشت، رابعه را در قالب آرزوهایش می ریخت، روزان و شبانی را در نظر مجسم می کرد که چنان دختری به او تعلق یافته است، با هم پیوند زناشویی بسته اند، سرنوشت شان در یک مسیر افتاده است و زندگی شان فقط به وجود هر دویشان، معنا و مفهومی دلپذیر می یابد.
سخنان عفیفه، او را به خود آورد:
ـ او را خوب نگریستی؟ عاشقت را؟ امیرزاده رابعه را؟ خواهر حارث را؟
و واقعاً بکتاش آن دختر متین و با شخصیت را، با چشم جان نگریسته بود، با چشم دل.
شگفتی غریبی به وجودش پای گشوده بود، او هرگز، حتی در عالم رویا، نپنداشته بود که روزی، محبوب دختری به جمال و کمال رابعه شود.
بکتاش، به پرسش های عفیفه، فقط یک پاسخ داد:
ـ می خواهم با او گفت و گو بدارم.
عفیفه خنده ی پیرانه اش را سر داد:
ـ برای صحبت داشتن با یکدیگر، فرصت زیادی در پیش دارید، فقط به من بگو عشق رابعه را چه جواب می دهی.
بکتاش دیگر بار، سر بالا گرفت، از رابعه خبری نبود، دختر جوان در خود آمادگی این را نمی یافت که بیش از این به مکالمه ی دایه اش با غلام برادرش گوش فرا دارد، او پیچیده در پوششی از شرم و حیا به شبستانش باز گشته بود،
ندیدن رابعه در آن هنگام، اشتیاق را در بکتاش افزون تر کرد، اشتیاق مصاحبت با ماهرویی که همسایه اش بود و همواره دزدانه به او نظر می دوخت؛ او گفته ی پیشین خود را تکرار کرد:
ـ می خواهم با رابعه صحبت بدارم، می خواهم از او بپرسم، چه عاملی آتش عشق را در قلبش شعله ور ساخته است.
عفیفه به دنبال مکثی مختصر گفت:
ـ مشکل می بینم که او راضی به گفت و گو با تو شود، رابعه خجول تر از آن است که بتواند با مردی درباره ی عشق صحبت بدارد؛ از این در عجبم که او چگونه عشقش را به تو به من باز گفته است.
بکتاش اصرار ورزید:
ـ دایه، هر کاری که از دستت بر می آید انجام بده، من باید علت این چنین عشقی را دریابم؛ آخر این عشق، به نظرم بس عجیب می آید.
عفیفه کلام بکتاش را تأیید کرد:
ـ در این که عشق از جمله عجایب است هیچ تردیدی نیست، ولی عشق رابعه به تو از همه ی عشق ها عجیب تر است، عشق یک امیرزاده به یک...
دایه ی پیر، سخنانش را به آخر نرساند، نوعی ملاحظه کاری، نوعی رو در بایستی، او را بر آن داشت که جهت حرف هایش را تغییر بدهد و بگوید:
ـ باشد، من ترتیبی خواهم داد که او امشب، وقتی که همگان در خوابند، به پشت بام بیاید، تو نیز نردبانی فراهم بیاور، به پشت بام قصر بیا. ساعتی با او راز و نیاز کن، من نیز بر پشت بام خواهم بود، کمی آن سوی تر از شما، و با چشمانم هر دویتان را زیر نظر خواهم داشت.


***

ـ چرا چنین وعده ای به او دادی دایه؟... بی آن که نظر مرا بخواهی؟ بی آن که از من بپرسی که آماده ی رویارویی با او را دارم یا نه؟
عفیفه چشمان پیرش را تنگ تر کرد، نگاهی معنی دار به رابعه انداخت و گفت:
ـ انگار به همین زودی از یادت برده ای که تا چندی پیش، چه حال و روزی داشتی؟ نه رمقی به تنت بود و نه شور و شوقی در وجودت؛ انگاری فراموش کرده ای من، تو را اندرز می گفتم که چشم از چنین عشقی فرو پوشی چرا که زیبنده ی تو نیست، حال که من با تو و عشقت سازگار شده ام زبان به بازخواستم گشاده ای رابعه؟
دختر عاشق، شگفتی اش را از تغییر نظر دایه ی پیرش بر زبان آورد:
ـ من نیز از همین در عجبم، تویی که ندای مخالفت را سر داده بودی، تویی که می گفتی از چنین عشقی سر بپیچم، چه شده است که یکباره این همه دگرگون شده ای که از سوی من، او را به میعادگاه می خوانی؟
عفیفه برایش با حوصله ی تمام دلیل آورد:
ـ من اگر با عشقت به بکتاش مخالف بودم به خاطر این بود که با آداب و سنن ما هماهنگی نداشت، برای این بود که از برادرت و خشم مهارناپذیرش می هراسیدم، اما اکنون که می بینم عشق، جانی تازه بر کالبدت دمیده است تغییر عقیده داده ام، تو امشب را بر بام کاخ خواهی شد و به سخنانش گوش فرا خواهی داشت، عشق تو را من به گوش بکتاش فرو خوانده ام، اینک بر تو است که در برابرش بایستی و به سخنانش گوش فراداری.
رابعه با آن که همه تن و همه جسم عشق بود، با آن که همه ی لحظات زندگی اش با خیال بکتاش رنگ می گرفت و زینت می شد، این آمادگی را در خود نمی یافت که با مرد محبوبش، همکلام شود. احساس نوعی خجلت می کرد، نوعی سرشکستگی، آخر این بود که در ابراز عشق پیشقدم شده بود، او بود که بی قراری و بی تابی اش را نمایانده بود، و این او بود که به خاطر عشق، به بستر بیماری افتاده بود، و دایه اش همه ی این حالات را برای مردی باز گفته بود که داغ غلامی خاندان کعب را بر پیشانی داشت.
گذشته از همه ی این ها، نمی دانست پاسخ بکتاش چه خواهد بود، غلام ترک، از عشقش خبر شده بود ولی پاسخ به عشق را به زمانی موکول کرده بود که او را ببیند؛ از دهان خود او بشنود که چگونه به اسارت عشق در آمده است.
رابعه احساس شرم می کرد، از آن واهمه داشت که پیشگام شدن در ابراز عشق، او را در نظر محبوبش از قدر انداخته باشد، منزلش را تا پایه ی دختران سبک سر و هرزه پایین آورده باشد، و از آن می ترسید که اگر به فرودگاه برود و دیباچه ای از عشق پر شورش را به گوش بکتاش فرو بخواند، به پاسخ مساعد دست نیابد، جواب منفی بشنود، یا بدتر از آن، بکتاش خود را در کسوت عشثی دروغین فرو ببرد، به زبان از عشق بگوید، به دلباختگی تظاهر کند، ولی در قلبش هوس بپرورد، رابعه به دایه اش گلایه کرد:
ـ حداقل کاری می کردی که زمانی بگذرد، تا من آمادگی این را بیابم که با او صحبت بدارم؛ او اگر به بی قراری ها و بی تابی هایم پی ببرد، از نظرش خواهم افتاد.
عفیفه برای شهامت بخشیدن به دختر زیبارو دلیل آورد:
ـ تو با راه دادن چنین عشقی به قلبت، سنت ها را در هم نوردیده ای، شؤون حکومتی را زیر پا نهاده ای و در هم شکسته ای، حالا نیز به راهت ادامه بده، شجاع باش و پیش رو؛ مسلم بدان بکتاش ، خود را آماده کرده است تا عشقت را با عشق آتشین پاسخ گوید.
و پس از مکثی مختصر، به دختر جوان پیشنهاد کرد:
ـ در این چند روزی که بستری بوده ای، خواب و خوراکت معلوم نبوده است، ابتدا قدری خوراک به کام خود بریز، بعد ساعتی به استراحت بپرداز و سپس با استحمامی، طراوت و شادابی بیشتری به پوستت بده و فرحی به دلت؛ تو به زیبایی چنان مسلحی که حتی بیماری نتوانسته است از قدرت و کارآیی اش بکاهد، چند روزی که بگذرد، سلامت کاملش را باز خواهی یافت، شاداب تر و سرحال تر خواهی شد، مسلماً چهره ی یک آدم تندرست با یک فرد بیمار، بسی تفاوت ها با هم دارد فقط از این پس بیشتر مراقب تغذیه ات باش.
مدتی بود که رابعه سکوت کرده بود، گوش به اندرزها و افسون های عفیفه سپرده بود، او هر چه را که می شنید، با تردید محک می زد، سرانجام تن به قضا داد، تسلیم نظریه های دایه اش شد.



***


گمشده.. 06-10-2012 03:49 AM

شانه ای از عاج فیل در دست عفیفه بود و او به آرامی بر سر رابعه می کشید، رابعه در شبستانش در برابر آینه ای قدی، آینه ای که از کف زمین تا سقف امتداد می یافت، بر دو زانو نشسته بود، خیره شده در آینه، به خود شیفتگی رسیده از دیدن جمالش، با دلی سپاس مند از پروردگار که از نعمت زیبایی، هیچی برایش کم نگذاشته بود.
عفیفه با ملایمت دندانه های شانه را از فرق سر رابعه به زیر می آورد، دو سه جای شانه گیر می کرد، تا از میان موهای پر پشت دختر جوان به نوک موها می رسید، دایه نتوانست به آن همه زیبایی، آن موی براق و درخشنده بی اعتنا بماند و زبان به تحسین نگشاید:
ـ ماشاءالله، انبوهی از تارهای جوانی بر سر داری، موهایی شانه شکن و پر پشت، حتی شانه ی عاج فیل را هم استقامت آن نیست که در موهایت گردش کند و تأثیر نپذیرد، دندانه هایش نشکند.
اغراقی در کلام عفیفه بود و رابعه با چنین اغراق هایی آشنایی داشت، مع الوصف خاموش ماند و دایه اش را به حال خود گذاشت تا هر چه دلش می خواهد بگوید، عفیفه به گفته اش ادامه داد:
ـ خودت گلی، و اکنون که با عصاره ی خوش بوتر تن گل، خودت را شسته ای، عطری پایدار بر وجودت نشسته است، هر کس که به کنارت بیاید، بی شک دچار این پندار خواهد شد که به گلستانی پای نهاده است که در همه ی گوشه و کنارش، بهترین و معطرترین گل ها غنچه کرده اند؛ درختانش از صفایی بهشتی برخوردارند و پرندگانش خوش ترین الحان را...
رابعه به میان سخنان دایه اش آمد:
ـ سخنان امید بخش می گویی دایه. اما من به پوشیدگی ام وفادار خواهم ماند، موهایم را با ایازی خواهم پوشاند و جامه ای بلند خواهم پوشید.
عفیفه با خنده پاسخ داد:
ـ کارها را به من واگذار، من در این پنجاه و چند سالی که به خاندان امیر کعب خدمت می کنم، ده ها دختر را به خانه ی بخت فرستاده ام و شاید در صدها جشن عروسی شرکت جسته باشم.
به ناگاه فکری به خاطر رابعه خطور کرد:
ـ بکتاش چگونه بر بام قصر می آید؟ چه تدبیری به کار می برد که کسی متوجه آمدنش بر فراز بام نشود.
دایه ی پیر، به او اطمینان خاطر بخشید:
ـ گفتم که کارها را به من واگذار، او با نردبانی به بالای بام، بر خواهد شد.
خودت می دانی، دو سوی قصر که به سرای بکتاش و سرخ سقا، مشرف است، هیچ نگهبان و محافظی ندارد، نیازی هم به این کار نیست، چرا که اگر خدای ناکرده روزی دست توطئه از آستین خارج شود، باید از آن دو سرای بگذرد و بعد به کاخ بلخ برسد، مسلماً سرخ سقا و بکتاش، می توانند تدابیری بیندیشند و توطئه ها را از نیمه راه برگشت دهند.
رابعه دیگر بار پرسید:
ـ گیرم که سخنانت درست باشد و هیچ محافظی در حوالی میعادگاه مان پرسه نزند، خدمه ی سرای بکتاش چه؟ آنان اگر دریابند نردبانی را بر دیوار قصر استوار کرده اند، کنجکاو خواهند شد، و از آن واهمه دارم که همین کنجکاوی زمینه را برای رسوایی مان آماده کند.
دایه ی پیر، کار شانه زدن سر رابعه را به پایان برد، دست از کار کشید و با لحنی شماتت بار رابعه را مخاطب قرار داد:
ـ این قدر افکار پریشان به خود راه مده، مردی که خود را برای یک ملاقات عاشقانه آماده می سازد، بدون شک فکر همه جا را می کند، بی گدار به آب نمی زند تا پایش بلغزد و دستخوش امواج خروشان شود.
رابعه برای دقایقی ساکت شد، چهره و اندامش را از زوایای مختلف، در آینه نگریست، و در دل گفت:
ـ بکتاش، به عشقم صادقانه، جواب مثبت بگو تا روحم مال تو شود، روحی که با تعلیمات دانشمندی چون استاد بابایم عمید، صیقل یافته است، و نیز قلبم مال تو شود، قلبی که زنی بزرگوار چون گلشن، در آن عاطفه نهاده است و آن را جلا داده است.
و آخرین سؤالش را بر زبان آورد:
ـ نمی شد گیسوانم، ده ها بار بلندتر از این می شد؟
عفیفه با شگفتی او را نگریست:
ـ گیسوانت از این بلندتر بشود؟! گیسوان پر پشتت؟! تو را نیازی به این نیست که از مویی بلندتر برخوردار شوی، هم اینک موهایت چنان افشان است و چندان بلند که چون جامه ای همه ی تنت را در خود می گیرند! در واقع با این موها تو همواره دو جامه به تن داری!
دختر عاشق، خنده ی شیرینش را در فضا رها کرد:
ـ نمی خواهم با داشتن موهای بلندم، پوششی برای تن خود بسازم، بلکه در قصه ها و حکایات خوانده ام، بعضی از دخترها چنان موهای بلندی دارند که آنها را از دریچه ی سرایشان، به بیرون می افشانند تا معشوق شان از آن موهای بلند، کمندی بسازند و از دیوار بالا بروند و خود را به خلوتگاه یار برسانند.
اخمی پیرانه و مهربان بر پیشانی عفیفه نشست:
ـ همان گونه که خود گفتی، چنین مطلبی در قصه ها و افسانه ها می آیند و باور داشتن شان مشکل است: به نظرم محال می آید که موهای دختری را آن نیرو باشد که به هیأت کمند درآید و بتواند برای دقایقی سنگینی تن مردی را تاب بیاورد.
و ضمن فراخواندن رابعه به تعویض لباسش، بر کلامش افزود:
ـ به افسانه ها دل خوش مدار، واقعیت را باور بدار لباس هایت را تغییر بده، لحظه ی دیدار نزدیک است.
رابعه به توصیه ی دایه اش عمل کرد، با کمک او جامه ای سپید پوشید، بر چهره اش مقنعه زد، و عفیفه ایازی را بر سر او گذاشت و موهایش را پوشاند، او عمداً این قسمت از آراستن بانویش را به عهده گرفته بود تا رابعه متوجه رشته ی دراز و سیاه رنگی نشود که بر قفای ایازی دوخته شده بود.
آن گاه هر دو، پای در رکاب کردند، رابعه پیش افتاد و عفیفه به دنبالش.



20

گمشده.. 06-10-2012 03:49 AM

رابعه ده ها بار جان داد و جان گرفت، تا شب از نیمه گذشت و لحظه ی دیدار فرا رسید.
قصر بلخ به خواب فرو رفته بود، در همه ی غرفه ها و شبستان هایش، عده ای سر بر بالین نهاده بودند، از پردگیان گرفته تا خواجه سرایان، از حارث و وابستگانش گرفته تا خدمتکاران، کنیزان و غلامان، و در این میانه حارث و یارانش، احوالی دیگر گونه داشتند، خستگی چندین ساعت کار بی وقفه، خدمتکاران را به بستر کشانده بود، چرا که انتظار دیدار حاکم بلخ برایشان بیهوده می نمود از این رو زنان پرده نشین را بر آن داشته بود که نومیدانه، دل از ملاقات حاکم بلخ برگیرند و بیارامند و فردا را انتظار بکشند به امید آن که حارث به نزدشان بیاید.
آنان با طبع حارث آشنایی داشتند، می دانستند حاکم بلخ فقط هنگامی در حرمخانه حضور می یابد که بزم هایش، رونقی نداشته باشد، و یا نوازندگان چیره دست نتوانند، توقعش را برآورند و با هنرنمایی خود، توجهش را جلب کنند.
زنان پرده نشین قصر بلخ، به غیبت های مکرر و چند روزه ی حاکم شان خو گرفته بودند.
در تالار ضیافت قصر، حارث تن به خوابی مستانه سپرده بود، در برابرش سفره ای نیم خورده، چندین ساغر تهی و نیمه تهی قرار داشت و در اطرافش یارانش، که در مستی چیزی از او کم نداشتند، و همگی مغلوب خوابی مستانه و سنگین شده بودند، به غیر از آنان، نوازندگان و رقصندگان نیز، نزدیک در ورودی تالار، پخش و پلا شده بودند، چرا که درخواست اذن خروج شان، به تصویب حاکم نرسیده بود، حارث به آنان تکلیف کرده بود بمانند تا هر گاه که چشم از خواب گشود و باده ای به کام ریخت، به فرمانش هنرنمایی شان را از سر بگیرند.
تالار وضع غریبی داشت، صدای خرناس خواب آلودگان، در آن مکان رها می شد، خرناسی همانند تیشه کشیدن بر درختان سست عنصر و کهنسال!
شهر بلخ نیز خفته بود، شبی آرام و نجیب در شهر جریان داشت، شبی که هیچ حادثه ای را به خود ندید، به جز دیدار عاشقانه ی یک امیرزاده و یک غلام.
شب زنده داران بلخ، گزمه هایی بودند که در راسته ها و کوچه پس کوچه ها، گام می زدند و هر از چند گاه بانگ بر می آوردند:
ـ آسوده بخوابید، شهر در امن و امان است.
و نیز نگهبانانی که از دروازه ی اصلی و دیگر درهای قصر بلخ محافظت می کردند، در چنین شبی، در چنین شب آرام و نجیبی، عشق به ترنم پرداخته بود.
بر پشت بام کاخ بلخ، حادثه ای تکوین می یافت که تار و پودش از عشق بافته شده بود: دقایقی از نیمه شب گذشته بود که رابعه بر بام قصر حضور یافت، او و دایه ی پیرش عفیفه، اما هنوز از بکتاش، خبری نشده بود، رابعه در جایگاه همیشگی اش قرار گرفت، همان جایی که او تکیه به دیوار می داد، می نشست، کتابی به دست می گرفت، کتاب را می گشود ولی به جای نظر کردن به مطالبی که در صفحات کتاب منعکس شده بود، نگاه مشتاقش را به سرای بکتاش پرواز می داد.
چند دقیقه به انتظار گذراندن، بر دختر عاشق گران آمد، زیر لب غرید؛ غرشی که برای عفیفه مفهوم نبود:
ـ این هم یک ضربه ی دیگر؛ بکتاش به خرد کردن و در هم شکستنم قصد کرده...


« پایان صفحه 200 »

گمشده.. 06-10-2012 03:50 AM

است؛ آن از اصرارش برای شنیدن انگیزه ی عشق از زبان من، و این از به انتظار گذاشتنم!
عفیفه، فقط غریدن رابعه را شنید و در نیافت که او با خود چه مطلبی را واگویه می کند، به همین جهت پرسید:
ـ تو را چه حال است رابعه؟ گویا زمین و زمان را به باد ناسزا گرفته ای؟
دختر گل رو، با دل مردگی پاسخ داد:
ـ مرا با زمین و زمان کاری نیست، بکتاش را سرزنش می کنم، او بازی عذاب آوری را با دلم آغاز کرده است، معمولاً مردان در میعادگاه زودتر حضور می یابند و به انتظار محبوب می نشینند و بکتاش مرا چشم به راه گذاشته است.
رابعه را با زمان، سر و کار بود، او می خواست چنان قدرتی می داشت که بتواند بر زمان فرمان براند، شتابانش کند و لحظات تلخ انتظار را به آخر برساند.
عفیفه رشته ی سیاهی که به ایاز رابعه پیوند داده بود، پنهانی دور انگشت اشاره اش پیچید و دستش را زیر چادر خود مخفی کرد و دلیل آورد:
ـ شاید حارث او را به بزم خود کشانده باشد، خودت می دانی وقتی که برادرت نوشابه ها را به کام خود می ریزد، سمج می شود، لجوج می شود و بی دلیل به دیگران پیله می کند، من احتمال می دهم بکتاش نتوانسته است از بزم برادرت بگریزد.
عفیفه هنوز کلامش را به آخر نبرده بود که متوجه شد در اصلی عمارت بکتاش، بر پاشنه اش چرخید و در پی آن مرد جوان پای به حیاط نهاد.
تقریباً همزمان ، هر دو متوجه بیرون آمدن بکتاش از عمارتش شدند.
ستاره ها بر دل آسمان، خال کوبیده بودند، ماه نیمه تمام بود و شهر تاریک، فقط در فاصله ای دور، در حوالی درهای قصر، هاله ای از نور به چشم می آمد، عفیفه بقیه ی کلامش را فرو خورد، به لحنش رنگ امید زد و آن گاه شادمانه به دختر عاشق نوید داد:
ـ انگاری یکی از عمارت خارج شده است، در این ظلمت، چشمانم را قدرت آن نیست که او را باز شناسم، ولی دلم گواهی می دهد که او است.
بکتاش پس از خروج از عمارت، با رعایت نهایت احتیاط به سوی نردبانی رفت که در دیگر سوی حیاط قرار داشت، غلام جوان نردبان را از جایش کند ، بر سر دست گرفت، به سوی دیواری آورد که به قصر می پیوست ، نردبان را به طور عمودی بر دیوار تکیه داد و استوار کرد.
دیگر بر رابعه و عفیفه مسلم شده بود، آن کسی که دارد محتاطانه، پله ها را یکی یکی از زیر پا در می کند، کسی غیر از بکتاش نیست.
با هر پله ای که بکتاش ، فراز می آمد، تپش قلب رابعه شدیدتر می شد، دختر جوان به قلبش فرمان داد:
ـ آرام بمان دل من، خودت را به سینه ام مکوبان، رسوایم مکن.
دل دختر خوب چهره را گوشی شنوا نبود، چون پرنده ای گرفتار آمده، خود را به قفسه ی سینه ی رابعه می کوفت.
بکتاش بر لبه ی بام ظاهر شد، رابعه از جایش برخاست، عفیفه به او تأسی کرد و در کنارش ایستاد، مرد جوان، پای بر بام نهاد، با پوزشی بر زبان:
ـ مرا ببخشایید از این تأخیر، تنی چند از خدمه ام را برای کمک به دیگر خدمتکاران، به بزم حاکم فرستاده بودم، تا آنان بازگشته و خفتند دیرگاه شد.
در هوای تاریک، چهره و اندام بکتاش، سایه وار به نظر رابعه و دایه اش می آمد، عفیفه به سخن در آمد:
ـ دیر آمدن از نیامدن، به هر جهت بهتر است. تأخیرت را نادیده می انگاریم، مشروط بر این که اگر ملاقاتی دیگر میان تو و این گل نورسته دست داد، تکرار نشود.
بکتاش به آرامی، به آنان نزدیک شد:
ـ مطمئن باشید دیگر تأخیری در کار نخواهد بود.
زبان رابعه بند آمده بود، همه ی سخنانی را که در ساعات تنهایی در مغزش ردیف کرده بود تا به وقت ملاقات محبوبش ابراز دارد، فراموشش شده بود، دایه ی پیر دیگر بار رشته ی کلام را به دست گرفت:
ـ وقت تنگ است، شما دو نفر را فقط تا زمانی فرصت گفت و گو هست که خروس های بلخ، بانگ برآرند، تنهایتان می گذارم، گامی چند دور می شوم، در گوشه ی دیگر بام می نشینم تا با خاطری آسوده با هم صحبت بدارید، در واقع من به غیر از تنها گذاشتن تان، وظیفه ای دیگر هم دارم، من مراقب اوضاع خواهم بود و اگر غریبه و نامحرمی پیدایش شد، خبرتان خواهم کرد.
رابعه ملتمسانه در دل نالید:
ـ تنهایم مگذار عفیفه، مرا قدرت آن نیست که با یک مرد، آن هم در شبی سیاه به صحبت بنشینم، مرا آن شهامت نیست که با مردی از عشق بگویم.
لرزه ای، رعشه ای غریب، سراپای دختر عاشق را در خود گرفته بود، به راستی او را استعداد آن نبود که با مردی تنها بماند، مردی که دلش را ربوده بود، اگر عفیفه اندکی تأمل به خرج می داد، شاید رابعه، با دستان لرزانش، بازوان دایه ی خود را می گرفت و او را به ماندگاری می خواند، ولی عفیفه درنگ نکرد، وا پس گشت، و گام در راه نهاد و به همراه خود، رشته ای را که به ایازی رابعه، پیوند داشت کشید.
رابعه مبهوت و درمانده، پشیمان و پریشان، در برابر بکتاش قرار داشت، پشیمان از پذیرفتن خواهش او برای دیدار، و پریشان از این که همه ی سخنانش را به یکباره از دست داده بود، دختر خوب روی اسیر بهت و حیرت بود که ناگاه احساس کرد ایازی از سرش به پرواز درآمده است، بی اختیار دست پیش برد تا ایازی را بگیرد، دستش فضای تهی را شیار زد و به ایازی نرسید.
نسیم ملایمی که می وزید، به غارتگری در شاخ و برگ درختان می پرداخت و برگ های خشکیده را از شاخ ها جدا می کرد و در هوا معلق می ساخت، جوان برد، افشان و پریشانش کرد و موهای بلند و شبگون رابعه را به اهتزاز وا داشت.
عفیفه از تمهیدی که در کار کرده بود، خوش دل شد و خنده ی رضایتمندانه و پیرانه اش را در فضا رها کرد.


***


گمشده.. 06-10-2012 03:50 AM

هر دو در پیله ی سکوت به سر می بردند، شاید افزون بر نیم ساعت بود که آن دو، بر بام قصر رویاروی یکدیگر نشسته بودند، یک دنیا حرف برای ابراز داشتند و یک دریا خواهش در دل.
رابعه خجلت زده، سر به زیر گرفته بود، نمی توانست سر بالا کند، او به زیر چشمی نگریستن ها اکتفا می کرد و با خودش مکالمه ها داشت:
ـ سخنی بگو رابعه، خموشی چرا؟ آن که زانو به زانویت نشسته است، آن که دیده ی تحسین به جمالت گشوده است، می خواهد شهد کلامت را بچشد، می خواهد نوش خندهایت را شاهد شود، وقت دارد می گذرد، عشقت را اظهار کن، تو سلاح زیبایی ات را به روی او کشیده ای، فصاحت و بلاغتت را هم به خدمت گیر، از پایش درانداز، کاری بکن که او هم به استقبال عشقت بیاید، خود را بر پایت دراندازد و زنجیر از زبانش برگیرد. تو سخنوری رابعه، شاعره ای، کمتر کسی را توان آن هست که کلمات را چون تو، با ظرافت هر چه تمام تر بر کاغذ انعکاس دهد، تو را در شاعری، حریف و ردیفی نیست، به سخن درآ رابعه، چیزی بگو.
اما واژه ها تا درگاه دهانش می آمدند و اجازه ی خروج نمی یافتند، رابعه به مکالمه اش با خود ادامه داد:
ـ تو مردی بکتاش، تویی که چشم ستایش بر من دوخته ای، همت مردان با تو است، جسارت و شهامت مردان نیز! تو سخنی بگو، مگذار زمان شتابان بگذرد و سخنان مان نا گفته بماند.
پنداری این گفته ی رابعه را بکتاش به گوش دل شنید، سخنی که از دل دختر عاشق تراویده بود، بر دلش نشست، بکتاش با ملایمت سر بالا گرفت و پیله ی سکوت را شکست:
ـ وقتی که سخنانت را می شنوم، دلم از شادمانی آکنده می شود، دلم می خواهد همیشه در کنارم باشی و با من صحبت بداری.
رابعه جرأت به خرج داد، مهربانی را به نگاهش آمیخت و نثار مرد جوان کرد، مهربانی ای که در تاریکی گم شد و به چشم بکتاش نیامد؛ بار دیگر غلام ترک، زبان به گفتار گشود:
ـ با من حرف بزن رابعه، به من بگو چه عاملی، عشق را به دلت راه داده است.
رابعه اندیشناک لحظه ای چند سکوت کرد، سپس همه ی نیرویش را در زبانش تمرکز داد و با لحنی لرزان گفت:
ـ عشق را دلیلی نیست، این خصومت است که انگیزه و دلیل می طلبد.
بکتاش، گفته ی او را تصدیق کرد و افزود:
ـ چنان است که می گویی، باور بدار من هم تو را عاشقم، از آن روزی که تو را بر بام دیدم، از آن لحظه ای که برای نخستین بار نگاهمان در هم گره خورد، عشق در من جوشید، چنان چشمه ای.
چه شیرین بود سخنان بکتاش، چقدر امیدآفرین و دل انگیز بود اعترافش، اعتراف به عشق، آن هم عشقی که با یک نگاه، نطفه بسته بود. رابعه خاموش ماند، به غلام خاندان کعب، مجال داد تا باز هم، شهد کلامش را در گوش او بیفشاند، بکتاش سخنانش را پی گرفت:
ـ به تو دل باخته بودم و از تو پرهیز می کردم، شایستگی آن را در خود نمی یافتم که خود را در دام عشقت به زنجیر ببینم، به بهانه های گوناگون به حیاط سرایم می آمدم ، حسی عجیب، مرا بر آن می داشت که خود را به رخت بکشانم. از مستقیم نگریستن به تو خودداری می ورزیدم، اما این را اعتراف می کنم که به تو دیده نمی دوختم و می دیدمت. نگاه های حرارت بخشت را احساس می کردم.
ـ چه بی انصافی تو! همه ی وجودت، به سویم پر می کشید و تو خود را بی اعتنا می نمایاندی؟
بی اختیار، چنین اعتراضی بر لبان رابعه جان گرفته بود، بکتاش برای موجه قلمداد کردن کارش، خود را ناگزیر به استدلال دید:
ـ نه رابعه! با من چنین سخن مدار، بی انصاف نبوده ام، هراس داشتم، این را آشکارا می گویم، هراس داشتم که زیبنده ی عشق تو نباشم، من در هیچ حال فراموش نکرده ام که یک غلامم. غلامی که حارث او را از بازار برده فروشان خریده است، غلامی که بلند اقبال بوده است، در دل حاکم چنان جای گرفته است که منزلتی به او داده است و در همسایگی قصرش، سرایی برایش تدارک دیده است؛ اما داغ بردگی به هیچ وجه از پیشانی ام زدوده نمی شود...
دختر جوان، او را از سخن گفتن باز داشت و از او خواست که خود را کم نگیرد:
ـ این قدر غلام بودنت را به میان مکش بکتاش، حلقه ی غلامی را از گوش برون کن و در عوض حلقه ی غلامی عشق را به گوش بگیر، غلام عشق من شو تا من نیز کنیز عشقت شوم.
و ادامه داد:
ـ در عشق فقط خسته دلی خریدار دارد نه ملاحظه و پای بندی به آداب و سنت ها. منزلت عشق، برتر از همه ی منزلت ها است. عشق را با تشریفات سر و کاری نیست، عشق سلسله مراتب نمی شناسد.

گمشده.. 06-10-2012 03:51 AM

لشکر سیاهی و ظلمت، در آسمان پای به گریز نهاده بود نسیم بامدادی، می وزید و به همراه خود شادابی و طراوت برای درختان و سبزه ها می آورد. بیگانگی جایش را به آشنایی داده بود، خجلت جایش را به صمیمیت.
عشقی در کلام شان حضور پیدا می کرد و کلامی که پایان نمی شناخت، هر قدر و از هر در با هم سخن می داشتند، باز یک دنیا سخن را ناگفته می یافتند.
تا بر دمیدن خورشید در کوهساران، چندان زمانی نمانده بود، عشاق به این نکته پی برده بودند که وقت جدایی نزدیک است، رابعه در دل خروشی بر آورد:
ـ نه، نه خورشید طلوع مکن، بگذار این سحر را روزی در پی نباشد، این همه سال که طلوع کرده ای چه تاج گلی به سر مردم زده ای؟ شب های عاشقان را به هجران کشانده ای، دوری آورده ای و فراق را با همه ی ناهنجاریش ارمغان داشته ای.
خروش رابعه ادامه نیافت، چرا که عفیفه به نزدشان آمده بود، با هشدار و ملایمتی شیرین بر زبان:
ـ تا همین جا که پیش تاخته اید کافی است، برخیزید ، بروید پی کار و زندگی تان.
رابعه گفت:
ـ ولی ما را هنوز بس سخن هاست که ناگفته مانده است.
عفیفه ایازی رابعه را به سویش دراز کرد و توضیح داد:
ـ سخن عاشقان هیچ گاه تمامی ندارد، بگیر این ایازیت را، به سر کن و به شبستانت برو، پیش از آن که نامحرمی فرا رسد و رسوایمان کند... اگر پی به ماجرایتان ببرند، فقط شما دو نفر در خطر نیستید، من هم در خطرم، شاید بیش از شما، چرا که زمینه را برای دیدارتان فراهم آورده ام.
بکتاش و رابعه، نگاهی با هم مبادله کردند، نگاهی که در آن اشتیاق موج می زد.
دختر عاشق در حالی که ایازی را بر سرش استوار می کرد، از دایه اش پرسید:
ـ امشب هم مرا بر بام می آوری تا با بکتاش سخن بدارم؟
عفیفه با صراحت پاسخ داد:
ـ نه!... روزها کارم کم است که شب ها هم بیایم و مراقب عشاق باشم تا دست از پا خطا نکنند!


21

گله دایه

ـ آنچه در وجود ندارید، مروت است! نمی گویید عفیفه پیر شده است و طاقت آن را ندارد که از شب تا سحر، پلک بر هم نگذارد و مواظب تان باشد؟ هم مواظب شما، و هم مواظب خطرهایی که در راه عاشقان کمین می کنند.
گلایه ی دایه پر بیراه نبود، یک هفته تمام می گذشت که او نیمه شبان، همراه رابعه به بام قصر می آمد، در فاصله ی پانزده بیست گامی دختر عاشق و بکتاش، تکیه بر دیوار می زد، سرش را هم به دیوار تکیه می داد و چشم به آسمان داشت، ستاره می شمرد، لحظه شماری می کرد تا آسمان به روشنی بگراید.
هر سحر، او چنین گلایه ای را بر زبان می آورد، تهدیدشان می کرد که دیگر به بام قصر بلخ نخواهد آمد، به عشاق می گفت جانش را از سر راه نجسته است که با شب زنده داری زندگی اش را به آخر برساند.
نخستین شبی که ترتیب ملاقات دو عاشق را داده بود، همراه اضطراب شعفی به دل داشت، زیرا می دید رابعه دارد چون گلی می شکفد، شادی در کلام و کردارش پای گشوده است، امید در وجودش جاری شده است، اما شب های دیگر دلش از چنین شعفی، سراغی نمی گرفت، به جایش خستگی به بدنش راه می یافت، و ناچار روزش را با تنی دردمند از فرط خستگی آغاز می کرد. تهدیدهایش، فقط ساعتی چند ماندگار می شد و به تدریج در برابر خواهش ها، بوسه های مهرآمیز و تمناهای رابعه نرم می شد، دلش نمی آمد دختری را که از کودکی در دامانش پرورش یافته بود، لحظه به لحظه رشدش را شاهد بود، شیرین گفتاری ها و شیرین کرداری های کودکانه اش را دیده بود، در بحرانی ترین ایام زندگی اش تنها بگذارد، در دوران عشق و عاشقی.
او هر شب با رابعه به پشت بام می آمد ، هم مواظب دختر جوان بود و هم خود را به دست امواج خاطراتی دور و محو می سپرد، خاطراتی که سالیان سال از آن می گذشت، عفیفه به دوران جوانیش باز می گشت و به دوران نوجوانیش، به دوران غلبه ی غریزه به عقل، به دوران تسلط احساس بر اندیشه، به دورانی که دل آدمی، آمادگی استقبال از عشق را دارد، آمادگی استقبال از عشق های آتشین.
او در عنفوان جوانی اش، به چنین عشقی دچار آمده بود، به جوانی دل باخته بود، اما نصیبش از عشق ناکامی بود، چرا که او به خانواده ای تعلق داشت که در قشرهای متعدد اجتماع، جایگاه نازلی را به خود اختصاص می داد، بینابین ثروتمند بودن و فقیر بودن، چیزی در حد با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشتن به هر کار شرافتمندانه تن دادن و روزگار به قناعت سپری کردن، تا نیازمند مرد و نامرد نشدن، تا دست نیاز به سوی دیگران پیش نبردن، اما پسری را که بر او عاشق بود اشراف زاده بود، به خاندانی تعلق داشت که همه چیز را با ثروت و زر محک می زدند، حتی عشق را ! همه چیز در نزدشان بر محور پول می گذشت، عشق را معامله پذیر می شمردند، و از این رو با عشق جوان شان با دختری فقیر، سر موافقت نداشتند.
بی قراری ها، بی تابی ها، شیفتگی ها و شور و شوق های جوانانه، برایشان به اندازه ی یک پول سیاه ارزش نداشت، به اندازه ی یک درم مسی!
و عفیفه در برابر چنین عشقی تباه شده بود، مهر بی آبرویی به پیشانی اش خورده بود، رسوا و انگشت نما شده بود، بی آن که کار عاشقی اش به نتیجه ی مطلوب برسد،...


« پایان صفحه 210 »


گمشده.. 06-10-2012 03:51 AM

... این اتفاق به کلی دگرگونش کرده بود، او را منزوی و گوشه گیر ساخته بود، طعم زندگی را در کامش به تلخی حنظل کرده بود و مردم آبادی را به دشمنی با او کشانده بود.
آن قدر سنگ بر سر راه زندگی اش انداخته بودند که او ناچار به کوچ از شهر و دیارش شده بود، در روستایی دوردست، بارش را بر زمین گذاشته بود، یک پسر خوش سیما را، پسری که از حال و روزش خبر نداشت، اگر زنده بود، قاعدتاً می بایست هم سن و سال بکتاش باشد، یا یکی دو سال بزرگ تر از آن. او فرزندش را به خانواده ای روستایی سپرده بود، خانواده ای که در حسرت داشتن فرزند می گداختند، بی هیچ منتی، بی هیچ مبلغی، عفیفه چنین کاری را کرده بود تا خود را از رسوایی برهاند و بتواند در گمنامی ، زندگی اش را دنبال کند.
و اکنون سال ها می شد که به این باور رسیده بود، عشق را باید تناسب هایی باشد، باید برای ماندگاری عشق، شرایط زمانه را در نظر گرفت و نیز شؤون خانوادگی را.
عفیفه می دید روزگار یک اشتباه عشقی دیگر را فرارویش قرار داده است، اشتباهی که رابعه مرتکب می شد، منتها درست بر خلاف اشتباه خود او، این بار دختر امیرزاده بود و پسر، غلام. فاصله ی طبقاتی این عشق بسی افزون تر از فاصله ای بود که او به محبوبش داشت.
عفیفه می خواست بر چنین عشقی نظارت داشته باشد، نگذارد کار رابعه و بکتاش بالا گیرد، زیرا چندان امیدوار نبود که چنین عشقی به سادگی به شادکامی بکشد و روی سعادت را ببیند؛ تا زمانی که حارث زنده بود محال به نظر می رسید که به پیوند این دو روح رضایت دهد و به یگانه شدن دو تن.
شب ها بر پشت بام می نشست، تکیه بر دیوار، غرقه در افکاری دور و دراز، خسته از کار روزانه، و به طور غیر مستقیم مراقب حالات و حرکات رابعه و بکتاش، در بیشتر شب ها خواب، برای دقایقی چند بر او مسلط می شد و سرش بر روی سینه می افتاد، اما با فروافتادن سر و خم شدن گردنش، شیرازه ی خوابش از هم می گسست و بیدار می شد و نظر به عشاق جوان می دوخت.
یک بار که از خوابی کوتاه دیده گشود، دریافت رابعه و بکتاش از فرصتی که به دست آورده اند، نزدیک به هم نشسته اند، نزدیک تر از پیش، و سعی دارند سخنان شان را در لفافه ی نجوا و زمزمه فرو ببرند و برای هم بازگو کنند، ولی عفیفه بر آنها بانگ زده بود، هشدار داده بود و تهدیدشان کرده بود که اگر حد خود را نگه ندارند، نه تنها زمینه را برای دیدار مجددشان فراهم نمی آورد، بلکه موضوع را به حاکم بلخ اطلاع می دهد تا خود او، تصمیمی را که ضروری می بیند اتخاذ کند.
هر چند رابعه این اطمینان را به دل داشت که عفیفه چنین کاری را نخواهد کرد، از بکتاش، اندکی فاصله می گرفت تا زن پیر را از گله گزاری باز دارد.
بار آخر، یعنی درست بعد از یک هفته از دیدارهای مکرر شبانه رابعه و بکتاش، زن پیر گلایه اش را جدی تر از همیشه مطرح کرد:
ـ همه اش به خودتان می اندیشید، مروت به دل ندارید، نمی دانید که ملاقات های هر شبه تان چه به روزم می آورد، حداقل هفته ای یک بار، دوبار به دیدار هم بشتابید، تا مرا هم مهلتی برای استراحت باشد.
و دستانش را به کمرگاهش زد و ادامه داد:
ـ شما جوانید، سرما و گرما را تاب می آورید، اما همین که بادی بر من می وزد، استخوان هایم از درد به فغان می آید، چنان دردی در بدنم می پیچد که قدرت تحملش را ندارم؛ باور بدارید اگر چند گاه دیگر به همین منوال بگذرد، وصله ی بستر بیماری خواهم شد، شاید ندانید بیرون آمدن پیران از بستر بیماری با خداست.
سخنان عفیفه بیراه نبود، شب زنده داری های مدام، نه تنها برای او، که برای رابعه و بکتاش نیز زیانمند بود، عقل با این گونه گفته ها سازگار بود و تصویب می کرد که عشاق محدودیتی در کارشان ایجاد کنند، اما دل این محدودیت در ملاقات را تجویز نمی کرد.
آن دو در پی هر ملاقاتی احساس می کردند که بیشتر به یکدیگر نیازمندند، و اشتیاق استنشاق هوایی که به تنفس شان آغشته بود برایشان افزون تر می شود؛ از سوی دیگر این واقعیت را باور داشته بودند که عفیفه را توانایی آن نیست که همواره، چون محافظی کنارشان باشد، در ده بیست گامی شان به سر ببرد و هر چند گاه به چند گاه یادآورشان شود که دست از پا خطا نکنند!
حضور عفیفه بر پشت بام، موقعیت مغتنمی برایشان فراهم می آورد، برای دیدار و نجوا کردن سخنان عاشقانه، اما آن دو موقعیتی دیگر را طالب بودند، می خواستند در خلوت شان، کسی دیگر حضور نداشته باشد، هر چند سایه وار؛ هر چند مانند یک ناظر مهربان.
آن دو می دانستند دیر یا زود، تهدیدهای عفیفه خواه ناخواه عملی خواهد شد، گذشته از اینها، تا کی می توانستند بر فراز بام قصر با هم وعده ی دیدار بگذارند، مسلم بود که این دیدارهای پنهانی، روزی از پرده به در می افتاد و آن زمان بدترین شکنجه ها و مجازات ها، انتظارشان را می کشید، شاید همگان را قدرت آن نبود که به دختر عاشق صدمه ای برسانند، ولی حارث آن قدرت و اختیار را داشت که بدترین سزاها را در حق خواهرش روا دارد، او را محکوم سازد که قصر را، محیطی ناپاک پنداشته است و به کارهایی دست زده است که با شؤون امارت نمی خواند، گفت و گو داشتن با یک غلام، در نظر حارث گناهی نابخشودنی می آمد و او می توانست رابعه را به بند بکشد ، قطعه قطعه اش کند، و چنین کارهایی از حاکم بلخ بر می آمد.
رابعه در اثر معاشرت با مردم، محبوبیتی به دست آورده بود، او در اوایل ورودش به بلخ، بیشتر در اجتماع ظاهر می شد و با دردمندان صحبت می داشت، و پس از عاشق شدنش کمتر، مع الوصف مردم به او دل بسته بودند، می دانستند اگر در قصر بلخ گوش شنوایی وجود داشته باشد، فریادرسی وجود داشته باشد، آن رابعه است و نه هیچ کس دیگر.
حارث از محبوبیت رابعه در میان مردم خبر شده بود، این محبوبیت آزارش می داد، او خطر را در کمین می دید، اگر رابعه با استفاده از محبوبیتش ، مرد جنگاوری را بر آن می داشت تا دست توطئه از آستین به در کند، بدون شک هزاران نفر با او همکاری می کردند، این خطر، امکان پذیر بود، برای همین هم، حاکم بلخ در صدد بود هر چه زودتر رابعه را به ازدواج مرحب درآورد، او را از بلخ دور کند، او پی برده بود که برنامه های فاسدانه اش، دیگر بر رابعه پوشیده نیست، و همین دانستن بر آنش می داشت، تصمیمی عاجل اتخاذ کند.
هر سه نفر، احساس خطر می کردند، هم رابعه، هم بکتاش و هم حارث، رابعه از آن می ترسید که راز عشقش به در افتد و گرفتار انتقام و مجازات برادرش شود، بکتاش از آن هراس داشت که عشق او به رابعه را با هوس به اشتباه بگیرند و او را به گناه نشناختن قدر نان و نمک، به گناه نظر داشتن به ناموس حاکم به مجازات بکشانند، و حارث که از این عشق بی خبر بود، هم از بکتاش دلگیر بود، چرا که با نجات دادن رعنا دختر حکیم شفیق، گوشه ی پرده را از روی کارهایش کنار زده بود، و هم نسبت به محبوبیت رابعه در بین مردم حسادت می ورزید، و به نوعی تلاش داشت تا خارهایی که بر سر راهش بودند را از پیش روی بردارد.
دو عاشق هنگامی که عفیفه دم از ناتوانی اش می زد، دچار اضطراب می شدند، عفیفه ، پرده دار عشق شان بود، او تنها کسی بود که همه چیز را درباره ی آن دو می دانست، سن و سالی بر عفیفه می گذشت و همین امر، او را در شناخت حالات افراد یاری می داد، به خصوص افرادی را که از دیرباز می شناخت، از جمله رابعه که او را از کودکی در دامان مهر خود پرورده بود.
دل عفیفه طالب سعادت آن دو بود، گر چه می دانست اصول اجتماعی بلخ، فاصله ی طبقاتی را نمی پذیرد، گر چه می دانست چنین عشقی، قاعدتاً عاقبت به خیر نخواهد شد، و نیز می دانست هیچ کس باور نخواهد داشت که آن دو فقط به دیدار و گفت داشتن با یکدیگر اکتفا کرده اند، او روحیه ی مردم شایعه ساز و مضمون پرداز را خوب می شناخت. مردم اگر از چنین دیدارهایی خبر می شدند، طبع قصه پردازشان را به خدمت می گرفتند و بس داستان ها می پرداختند که برای خودشان جالب و هیجان انگیز بود، مردم بر توسن شایعه سوار می شدند و عشق پاک را به ورطه ی بدنامی می کشاندند، و عفیفه پرده دار چنین عشقی بود: او می خواست اگر خودش در ایام جوانی ، ناکام مانده است، حداقل رابعه، نور چشمانش به خوشبختی برسد، اما زمانه را با چنین خواسته ای سر سازگاری نبود.
آخرین باری که دایه ی پیر، از شب زنده داری نالید و عشاق را به محافظه کاری و محدودکردن برنامه های دیدارشان فرا بخواند، شرنگ جدایی، هر چند کوتاه مدت، در کام آن دو ریخته شد. آنان آرزو کردند شب و روز با هم باشند، همه ی ساعات و همه ی لحظات را کنار هم باشند ولی اوضاع به گونه ای پیش می رفت که چنین آرزویی ، از تحقق یافتن فاصله می گرفت؛ رابعه با دلی تنگ از دایه اش پرسید:
ـ راهی دیگر نیست؟ راهی که هم خدشه ای در دیدارهایمان پدید نیاید و هم تو از بی خوابی و شب زنده داری رنجه نشوی؟
عفیفه پس از لحظاتی سکوت، اندیشناک پاسخ داد:
ـ راه هایی دیگر وجود دارد، اما خطر آن راه ها افزون تر است، مثلاً در روزهایی که در بازار و کوی و گذر حضور می یابی تا با مردم صحبت بداری، بکتاش هم بیاید!
چشمان دو عاشق از شنیدن چنین سخنانی گرد شد، عفیفه ادامه داد:
ـ آری بکتاش هم بیاید، اما نه با سر و وضعی مردانه، بلکه در جامه ی زنان فرو رفته، جامه ی بلند زنان پوشیده، چشمان را سرمه کشیده و مقنعه بر چهره زده، تا مردم در ماهیتش شک نکنند!
رابعه از چنین پیشنهادی برآشفت:
ـ این چه حرفی است عفیفه؛ ما اگر به چنین کاری راضی شویم، قد و بالای بلند بکتاش، سینه ی فراخ و بدن عضلانی اش، رسوایش خواهد کرد.
عفیفه که خود هنگام آخرین کلماتش متوجه شده بود که سخنی نامعقول بر زبان آورده است، گفت:
ـ یک کار دیگر هم می شود کرد، تو لباس مردانه به تن کنی و در شهر حضور یابی، مثلاً در باغ های خارج از شهر.
رابعه در مقام توضیح برآمد:
ـ من ابایی ندارم از این که لباس مردانه به تن کنم، حتماً شنیده ای هنگامی که در باغ استادبابایم به سر می بردم، استاد عمید برای سوارکاری و شمشیرزنی، آموزگارانی برایم استخدام کرده بود. در هنگام تمرین من لباس مردانه به تن می کردم.
این بار نوبت بکتاش بود که زبان به مخالفت بگشاید:
ـ رابعه وقتی که برابر دیدگانم تجسم می کنم که تو لباس مردانه ای به تن داری، مثلاً گیسوان قشنگت را زیر کلاه خود مخفی کرده ای و اندامت را در زره پوشانده ای، و شمشیری به یک سوی کمرت بسته ای و عمودی یا خنجری به دست گرفته ای، به تصور شاعرانه و عاشقانه ای که از تو دارم خلل وارد می آید.
عفیفه به جانبداری از بانویش برخاست:
ـ اگر من به جای رابعه، عمود را به دست بگیرم چطور است؟! زره بپوشم و ... ما این پیشنهادها را به بررسی می کشانیم تا بهترین راه را بیابیم تا ملاقات هایتان، به وقت روز صورت پذیرد نه به وقت شب تا بیداری، دمار از روزگارمان درآورد.
گفت و گوی بی حاصلی در گرفته بود، به ناگاه برق شیطنتی دخترانه در چشمان رابعه درخشید، او نقشه ی شیطنت آمیزش را بر زبان آورد:
ـ چه طور است به برادرم بگویم، فکرهایم راکرده ام و حاضرم با مرحب ازدواج کنم!
و با چنین نقشه ای او را از بلخ دور سازم تا ما بتوانیم روزی چند، شاید هم ماهی چند، مخفیانه در گوشه ای دنج با هم به راز و نیاز بپردازیم.
بکتاش آزرده دل سؤال کرد:
ـ واقعاً تو به ازدواج با مرحب رضایت داری؟
رابعه خنده ی شیرین و دل انگیزش را در فضا رها کرد:
ـ تو چه ساده دلی بکتاش؛ به غیر از تو هیچ مردی در زندگی ام ظهور نخواهد کرد، این را می گویم، به خاطر آن است که حارث را از بلخ دور سازم و ما بتوانیم آزادانه دور از چشم مردم، روزها در سبزه زاران دوردست و جاهای دنج با هم ملاقات داشته باشیم.
و در پی اندکی سکوت، بر کلامش افزود:
ـ وقتی که چند روزی از رفتن حارث گذشت، پیکی مخصوص به بامیان خواهم فرستاد و به برادرم خواهم گفت، فعلاً مرا تمایلی به ازدواج نیست؛ باز گرد و امور حکومت را به دست گیر!
در یک لحظه به طور همزمان، بکتاش و عفیفه آهی از سر تعجب از دل برآوردند، بکتاش به محبوبه اش یادآور شد:
ـ می دانی چکار می کنی رابعه؟ این نقشه ی تو جنگ در پی دارد، مرحب که مضحکه ی ما نیست که یک زمان آمادگی ات را برای ازدواج ابراز داری و زمانی دیگر دم از مخالفت بزنی، این کار تو حارث و مرحب را به دشمنی می کشاند.
رابعه بی هیچ درنگی، نفرتش را از برادرش و مرحب بر زبان آورد:
ـ بگذار این هرزگان به جان هم بیفتند، با هم به نبرد بپردازند، هر کدام شان کشته شوند به نفع ما و مردم است، باور کن بکتاش از زمانی که پی برده ام برادرم به همراه سرخ سقا و دیگر دوستانش، به کارهای غیر انسانی تن می دهد و پروای آبروی مردم را ندارند، کینه ی حارث را به دل گرفته ام.
بکتاش در فکر فرو رفت، لحظه ای چند خاموش ماند و سپس اندیشناک گفت:
ـ اغلب این نقشه های اهریمنی را سرخ سقا می چیند.
رابعه به او مجال نداد تا کلامش را به آخر برد:
ـ برای او هم برنامه هایی دارم، کاری خواهم کرد که سرنوشتش به رنگ اسمش درآید، به رنگ خون سرخ!
عفیفه دلسوزانه و نگران به حرف درآمد:
ـ چنین کاری مکن رابعه، به آبرویت بیندیش، چند صباح بی خیالی را ارزش نیست که زندگیت را به خطر بیندازی... از کجا معلوم حارث هنگام سفر به غور، بکتاش را هم به همراه خود نبرد؟
اضطرابی به دل دختر عاشق راه گشود، اگر چنان که دایه اش گمان برده بود می شد، نقشه ای که او چیده بود، نه تنها درد فراق و دوری را درمان نمی کرد، بلکه سبب می شد درگیری هایی به وجود آید و بی جهت بر مشکلات شان افزوده شود، بکتاش نگذاشت اضطرابی که به دل رابعه راه برده بود، دوامی بیابد، او این نکته را تذکر داد:
ـ از روزی که کار من و سرخ سقا به خصومت و اختلاف کشیده است، حارث ترجیح می دهد، هیچ گاه ما دو نفر را در کنار خود نداشته باشد، او در بزم هایش، سرخ سقا را حضور می دهد، و زمانی که می خواهد پیرامون مسایل مملکتی تصمیمی اتخاذ کند، مرا به مشورت می خواند، هر چند که پس از همه ی مشورت ها هم، تصمیم خود را به اجرا در می آورد.
عفیفه دیگر بار، دم از مسایلی نومید کننده زد:
ـ اگر نقشه ی رابعه به اجرا درآید و حارث تن به سفر بسپارد، از کجا معلوم که سرخ سقا را در بلخ نگذارد، و تو را با خود به سفر نبرد؟
و با دستش به سوی بکتاش اشاره رفت، رابعه تنگ حوصله پاسخ داد:
ـ مسلماً بکتاش را به همراه نمی برد، زیرا حارث جانوری است که من او را بهتر از هر کس می شناسم، او اگر به غور برود، در بزم های هرزه شرکت خواهد جست، بزم هایی که به او و سرخ سقا بیشتر می برازد تا بکتاش.
سپس با اعتراض کلامش را بر زبان برد:
ـ همه ی وقت مان به بحث های نگرانی زا گذشت، از برای خدا دایه، اندکی ما را به حال خود بگذار تا از دل بگوییم، وقت زیادی برایمان نمانده است.
عفیفه زیر لب غرید و از آنان فاصله گرفت.


22


گمشده.. 06-10-2012 03:52 AM

حال که مرحب رنجیده خاطر از نزدمان رفته است، آمادگی خود را برای ازدواج با او اعلام می داری رابعه؟ او امیرزاده است، مضحکه ی دست ما نیست که روزی او را با خیر و خوشی استقبال کنیم و روز دیگر او را برانیم، محترمانه برانیم و بگوییم آن را که به خواستگاریش آمده ای، بیماری را بهانه کرده است و روی نهان می کند.
حارث به بزم نشسته بود، بزمی با حضور چند تن از دوستان یک رنگش، تالار ضیافت هیچ گاه چنان شور و رونقی را به یاد نداشت، که رابعه به بزم آمد، و با آمدنش شگفتی برانگیخت، با پوششی کامل آمد، یک راست به سوی برادرش که در صدر مجلس قرار داشت رفت، کنار او لمید.
حاضران به خاطر نداشتند که دختر خوب روی کعب، هیچ گاه در بزمی حضور یابد، به نوای دل انگیز نوازندگان گوش فرا دارد، همگی شان، از این رو به اعجاب دچار شدند و شگفتی شان زمانی به اوج رسید که رابعه به برادرش پیشنهاد کرد:
ـ دستور بده هر چه زودتر، بزم را برای ساعتی به تعطیلی بکشانند، تا من حرف هایم را به تو باز گویم، سخنانی که مشتاقانه انتظار شنیدن شان را می کشی.
ابتدا حارث راضی نمی شد که دل از بزم برگیرد، خستگی کار روزانه اثر رخوتناک و سیالش را در او جاری کرده بود، اما هنگامی که رابعه برایش دلیل آورد:
ـ مسأله ای که می خواهم برایت بگویم مهم تر از همه ی مسایل است، مربوط به من می شود و به امیرزاده مرحب.
مرحب با آزردگی خاطر و دلی شکسته بلخ را ترک کرده بود، احترامی که می بایست ندیده بود و این را حارث می دانست و از آن بیمناک بود که دوستی او با مرحب به اختلاف بکشد، حمایت ها و مساعدت های دوجانبه بر باد برود و جنگی پیش آید، او با شنیدن نام مرحب، دستانش را به هم کوفت و گفت:
ـ دست از ساز بردارید، کارتان را نیمه کاره بگذارید و بروید تا من به سخنان خواهرم گوش فرا دارم و آن گاه اگر میلی به بزم داشتم فرا بخوانمتان.
نوازندگان ساز به دست از تالار ضیافت خارج شدند همچنین و دیگر مهمانان حاضر در بزم. وقتی که آن دو تنها شدند، حارث علت آن که رابعه بزم را به تعطیلی کشانده است جویا شد، و چون شنید که خواهرش برای ازدواج با مرحب، رغبتی نشان می دهد، با شگفتی به گفته های رابعه برخورد کرد و به او یادآور شد:
ـ مرحب نه مضحکه ی ماست، و نه بازیچه ی دست ما. او از سفری دور و دراز آمده بود، فقط برای دیدار تو، برای خواستگاری تو؛ آن گاه تو حتی گوشه چشمی به او نشان ندادی، حال چه شده است که به ازدواج با او تمایل یافته ای؟
رابعه را برای چنین پرسش هایی، دلایلی محکم در آستین بود:
ـ خوب است که خودت در قصر زندگی می کنی و بارها دیده ای که هنگام آمدن مرحب، چه تبی به جانم افتاده بوده است. اگر بیمار نبودم، مسلماً به دیدارش می آمدم. با مرحب سخن می داشتم، شرایطم را می گفتم، یا با شرایطم کنار می آمد و یا نمی آمد. اصول و آداب چنین کاری را تجویز می کند، اما این بار به نزدت آمده ام، تا اختیارم را به دستت دهم، از تو بخواهم باز با مرحب ارتباط برقرار کنی تا بیاید و...

« پایان صفحه 220 »

http://p30city.net/cb/statusicon/user_offline.gif

گمشده.. 06-10-2012 03:52 AM

مرا به خانه ی بختم ببرد.
حارث برای لحظه ای چند در فکر فرو رفت، سپس اندیشناک سؤال کرد:
ـ می توانم از تو بپرسم، علت این تغییر شیوه و رویه چیست؟ یادم می آید وقتی به تو می گفتم مرحب تو را خواستار است، مانند اسپندی که بر آتش نهند به جوش و خروش در می آمدی، چه شده است که اکنون حاضر به ازدواج با او شده ای؟
رابعه خندان، دلیلی دیگر ارائه کرد:
ـ هیچ آدمی همیشه به یک حال نمی ماند، روزگاری زندگی ام فقط کتاب بود و مطالعه، شاید شنیده باشی، بیشتر اوقاتم بر پشت بام قصر می گذشت، به مطالعه و سرودن شعر.
حارث سرش را به نشانه ی دانستن تکان داد:
ـ آری، اینها را شنیده ام، حتی شنیده ام شب ها را تا صبح بر پشت بام قصر می گذرانده ای، با آن دایه ات، یکی دو باری می خواستم بر بام قصر آیم و به تو گوشزد کنم که اندازه نگه نداشته ای؛ اما نمی دانم چه عاملی موجب می شد که سرزدن به تو را به عهده ی تعویق بیندازم.
تصور این که اگر حارث بر بام قصر می آمد و او را با بکتاش می دید، با غلامش، که نوای عشق را زمزمه می کنند، نفس را برای لحظه ای در سینه ی رابعه حبس کرد، و لرزه ای خفیف به تنش انداخت، اگر دختر جوان، خیلی زود بر اعصابش مسلط نمی شد، مسلماً حاکم بلخ پی به تغییر حالاتش می برد، رابعه در دل از بخت مساعدش سپاسمند شد و گفت:
ـ از این که در همه حال، به یاد من بوده ای، قلبم را از امتنان لبریز می کند، اما شاید ندانی جوشش شعر در آدمی وقت نمی شناسد، آدمی نمی تواند بگوید فردا صبح شعری خواهم سرود، گاه اتفاق می افتد، شبان و روزان از پی هم می گذرند و سروده ای در آدمی نطفه نمی بندد و پاره ای اوقات، نیمه شبان، گل طبع شاعران می شکفد، شکوفه می دهد.
حارث با دقت گوش به سخنان رابعه داشت، او نیز قسمت اخیر سخنان خواهرش را تأیید کرد:
ـ حضور عفیفه بر پشت بام، شاید یکی از عواملی باشد که به من اطمینان خاطر می بخشید و موجب می شد خلوت شاعرانه ات را بر هم نزنم.
آن گاه با پرسشی، کلامش را پی گرفت:
ـ نگفتی چه روی داده است که تو به ازدواج با مرحب راضی شده ای؟
رابعه خنده ی خوش طنینش را در فضا رها کرد:
ـ من به سادگی به چنین نتیجه ای نرسیدم، روزها همه ی فکرم بر محور ازدواج با مرحب دور می زد، حاصل همه ی اندیشه هایم این بود که هر دختری باید روزی نصیب مردی شود، یک دختر که نباید تا واپسین لحظات عمرش تنها بماند؟ و چه کسی بهتر از مرحب؟ هم امیرزاده است، هم حاکم است، هم با شؤون خانوادگی مان می خواند، البته مسایلی در زندگی او وجود دارد که من باید برطرف شان کنم.
حاکم بلخ، نگاه پرسشگرش را به خواهرش دوخت:
ـ چه مسایلی؟... من با او دوستی دیرینه دارم، ولی مسأله ی خاصی در زندگی اش نیافته ام.
دیگر بار رابعه خنده ی شیرینش را سر داد:
ـ بسیار کسانند که برای بعضی مسایل اهمیتی قائل نیستند، حال آن که چنان مسایلی اهمیت خاصی دارند، مثلاً شنیده ام مرحب، اهل شب زنده داری است، از بزم های ساز و آواز دل بر نمی گیرد، شاید این مسأله در نظر بسیاری از مردم مهم نیاید، اما برای من اهمیت بسیار دارد، و قاطعانه بر کلامش افزود:
ـ من تصمیم نهایی ام را گرفته ام، بر آن شده ام اگر به ازدواج مرحب درآیم، با مهربانی کردن، با عشق را نثار او داشتن، او را اصلاح کنم و از او آدمی بسازم که به درد زندگی بخورد.
حارث لبخندی معنادار به لب آورد و مصلحت را در آن دید که موضوع صحبت را تغییر دهد چرا که می دانست، اگر بحث درباره ی چنان مسایلی دامنه یابد، نیشتر انتقاد متوجه خود او هم خواهد شد:
ـ خوب، تصور می کنی چگونه پاسخ مثبت تو را به مرحب بدهیم؟ چگونه او را به بلخ فرا بخوانیم؟
رابعه در پاسخ این پرسش ها گفت:
ـ بهترین روش، فراخواندن احترام آمیز او به بلخ است، اگر از من می شنوی پیکی چابک به نزدش گسیل داری، آن گاه خود تو و گروهی از بزرگان بلخ به نزدش بروید، شخصاً او را به اینجا فرابخوانید.
حارث، گفته ی خواهر گل چهره اش را سبک و سنگین کرد، با چنین فراخواندنی، کدورت از دل مرحب زدوده می شد، رشته ی دوستی که در حال گسستن بود دوباره پیوند می خورد، او پیشنهاد رابعه را پذیرفت و خود پیشنهادی در قالب پرسشی بر آن افزود:
ـ چه طور است تو هم در چنین سفری همراه من باشی؟
چشمان رابعه آکنده از عتاب شد، او چاره را در آن دید که با صراحت هر چه تمام تر چنین پیشنهادی را نپذیرد:
ـ نه برادر، ما می خواهیم به مرحب، احترامی به سزا بگذاریم، اما نباید کاری کنیم که ارج خودمان کاستی پذیرد، اگر من در این سفر همراه تو شوم، مردم به غلط درباره مان به داوری خواهند پرداخت، همه جا پر خواهد شد از شایعات ناروا، مردم خواهند پنداشت که من چنان بی قرار شوهر بوده ام که پای در رکاب کرده ام و تن به چنین سفری داده ام، یا بدتر از این خواهند پنداشت که عیب و ایرادی در کار بوده است که دست به دامان مرحب شده ایم، چنین کاری نه تنها مرا در نظر مردم خفیف خواهد کرد، بلکه هنگام رفتن به خانه ی بخت نیز شوربخت خواهم شد، در سرای همسر ارج و قربی نخواهم دید و ای بسا ممکن است دیرزمانی نگذرد که از چشم مرحب بیفتم.
هر چه رابعه می گفت، ریشه در منطق و دوراندیشی داشت، برای حارث راهی نماند جز پذیرفتن پیشنهادهایش. او به دو دلیل شایق بود که چنان وصلتی سر گیرد، نخست برای برقراری روابط دوستانه با مرحب و بهره گیری از حمایت های لشکری اش، و دیگری دورکردن رابعه از مقر فرماندهی اش، چرا که او به تجربه دریافته بود، خواهرش به دل مردم راه برده است، محبوب همگان شده است و همین دانستن حسادت را در او بر می انگیخت.
حارث گفته ی خواهرش را تأیید کرد:
ـ باشد همین فردا، پیکی را به نزد مرحب خواهم فرستاد، او را در جریان سفرم قرار خواهم داد، به او خواهم گفت خود را آماده کند برای آمدن به بلخ و به همراه بردن زیباترین دختر زمانه! به او خواهم گفت بزمی برپا دارد از مقر فرماندهی اش تا مقر فرماندهی من! آن گاه من هم بی درنگ راهی غور خواهم شد.


***

پیغامی که عفیفه از سوی رابعه برای بکتاش برد، چندان به مذاق مرد عاشق خوش نیامد، دختر زیباروی برای محبوبش پیغام فرستاده بود، چند روزی دندان بر جگر بگذارد و صبر پیشه کند، از دیدار او بپرهیزد و منتظر خبرش باشد.
رابعه برایش پیغام فرستاده بود که ملاقات هایشان در شرایط کنونی، خطرناک است، ای بسا امکان دارد، برادرش حارث، برای نظرخواهی و مشورت به میعادگاه شان بیاید و پی به راز عشق شان ببرد.
پیام رابعه معقول بود، با اصول حزم و احتیاط می خواند، اما آنان به گفت و گو با یکدیگر خو گرفته بودند و مسایل زندگی خود را برای هم می گفتند و مشکلات شان را یک به یک بر می شمردند.
هر دو، آرزوی مشترکی به دل داشتند، آرزوی این که حارث، شتابی در کار کند، از تعلل و تأخر خودداری ورزد، تا مشکلی در کارشان پدید نیاید.
حارث را برای سفر به غور، چندان شتابی نبود، او می خواست کاروانی پرشکوه تدارک ببیند، کاروانی متشکل از ده ها شتر که پشت هم قطار شده باشند، و بر هر شتر، کجاوه ای باشد، کجاوه هایی سایه بان دار، برای او و یارانش، و نیز برای اهل دوستانش، چرا که حارث، بدون آنان نمی توانست اوقاتش را شادمانه به سر آورد... و همچنین شترانی برای حمل هدایایی گران بها، حارث دو گروه چابک سواران را نیز در نظر گرفته بود تا چنین کاروانی را همراهی کنند، چابک سوارانی جنگاور، آراسته به لباسهای پر زرق و برق، مسلح به شمشیرها، سپرها و نیزه های جواهرنشان. سوارانی که لباس هایشان، به وقت حرکت، بر اثر تابش خورشید، درخشندگی خیره کننده ای بیابد؛ دهنه و لجام اسبان شان نیز از زر باشد.
حارث می خواست با شکوه و جلال هر چه تمام تر پای در راه کند، هم ثروت و مکنتش را به چشم مرحب بکشاند و هم این نوید را به او بدهد:
ـ مرحب: آن که با کاروانی از نور به نزدت آمده است، بشارتی با خود به همراه دارد و آن رضایت رابعه است برای وصلت با تو.
حاکم بلخ امور ولایتش را میان سرداران و بزرگان تقسیم کرد، به بکتاش مأموریت هایی داد و به سرخ سقا هم وظایفی محول کرد، غافل از آن که بکتاش به غیر از عشق، برای خود هیچ وظیفه و مأموریتی نمی شناخت.
رابعه هم موظف شد تا در غیاب برادرش، به امور مردم رسیدگی کند و همچنین برای خود جامه های رنگین، خوش دوخت و مزین به انواع دُر و گوهرها تدارک ببیند، حارث در نظر داشت به ظاهر جشن هایی برای خواهرش بر پا دارد، جشن هایی چندین و چند روزه، تا رابعه هر روز با جامه ای خاص و آرایشی متفاوت با دیگر روزها در چنان جشن هایی شرکت جوید.
همه ی این برنامه ها را حارث چیده بود، به ظاهر برای گرامیداشت خواهرش، ولی در واقع برای رفتن او، برای حذف شدن رابعه از زندگی اش، زیرا او به فراست دریافته بود اگر دختر خوب روی در کاخ بلخ ماندگار شود، به کامرانی های فاسدانه اش خلل وارد خواهد آورد، او می دانست رابعه به هرزگی هایش پی برده است و بعید نیست برای رهایی مردم از شر ستم های بی کرانش، تدابیری بیندیشد.
تقریباً یک ماه به سر آمد، تا همه ی شرایط برای سفر حارث مهیا شد و بزرگان ولایت، سران سپاه، به بدرقه ی کاروانی تا دروازه ی اصلی شهر رفتند که بیش از پنجاه شتر در آن بودند، و بیش از یکصد و بیست اسب. بر شتران، حارث و همراهانش جای گرفته بودند و بر اسبان مردانی جنگ آزموده، میدان های خونین را دیده، شمشیر در شمشیر دشمنان انداخته، در جنگ تا پای جان پیش تاخته و سالم بازگشته.
حارث و همراهانش، هنوز از دروازه ی بلخ خارج نشده بودند که عفیفه خود را به جمع مشایعت کنندگان رساند، عفیفه این پرده دار عشق رابعه و بکتاش، زنی که راز عشق آن دو را در گنجینه ی اسرار سینه اش جای داده بود.
مشایعت کنندگان، هزاران تن را بالغ می شدند، کوچک و بزرگ ، مردم عامی و خواص، شخصیت های بانفوذ ولایتی و افراد بیکاره ای که در هر ازدحامی حضور می یابند.
یافتن بکتاش در خیل مشایعت کنندگان آسان نبود، با این وجود، عفیفه او را دریافت، چرا که می دانست مرد جوان، در میان بیکارگان و مردم عادی نیست و باید در صفوف مقامات ولایتی باشد. عفیفه صف های مشایعت کنندگان را شکافت، خود را به صفی رساند که در آن بزرگان مملکتی، کنار هم قرار گرفته بودند، او وظیفه داشت که پیام رابعه را به بکتاش برساند و باز گردد، چنین هم کرد، از فاصله ی چند گامی، زبان ایما و اشاره را به خدمت گرفت، با همین زبان به مرد جوان فهماند که دختر گل چهره، او را منتظر است، در همان میعادگاه همیشگی.
دایه ی پیر می پنداشت، توجه همگان به کاروان جلب شده است، هیچ کس به او توجهی ندارد، غافل از این که یک جفت چشم کنجکاو او را می پایید، چشمان سرخ سقا!
پس از آن که، عفیفه قصد بازگشت کرد، سرخ سقا از خود پرسید:
ـ دایه ی رابعه را با بکتاش چکار است؟ حتماً باید رازی در کار باشد.
لبخند رضایت بر لبان سرخ سقا نقش گرفت، او دریافت که زمان انتقام فرا رسیده است، انتقام از مردی که پشت او را در برابر چشمان حاکم بلخ با زمین آشنا کرده بود، انتقام از مردی که رعنا دختر حکیم شفیق را از چنگالش به در آورده بود، و انتقام از مردی که در برنامه ها و نقشه های اهریمنی اش اخلال می کرد.



***

گمشده.. 06-10-2012 03:53 AM

چه دیر آمدی عزیز! از رفتن برادرم، شاید بیش از سه ساعت می گذرد.
رابعه پس از بر زبان آوردن این عبارت گلایه آمیز ادامه داد:
ـ کاروانیان پیش از نیم روز، پای در رکاب کرده اند، بر شتران و جمازه ها جای گرفته اند، از همان زمان من بر بام قصر آمده ام و به انتظارت، لحظه شماری کرده ام.
دختر گل چهره راست می گفت، او به محض خروج حارث از قصر، عفیفه را در پی بکتاش فرستاده بود و خود به بام آمده بود تا هر چه زودتر، دیداری با محبوبش داشته باشد، بکتاش در مغزش به گفته هایش نظمی داد تا با ابرازشان، اندکی رابعه را آرامش دهد، اما دختر جوان، چنین فرصتی را به او نداد و مجدداً به سخن درآمد:
ـ سنگینی همه ی روزها و شب های هجران یک طرف، و این سه ساعت انتظار یک طرف؛ افکارم، هزاران راه رفت، گاه این تصور در من پدید آمد که یک ماه دوری، برودتی به قلبت راه داده باشد، عشقت را به زمهریر [ یخ بندان، جای بسیار سرد ] برده باشد، مهرم را از دلت بیرون رانده باشد.
بکتاش خیره نگاهی به رابعه انداخت و او را به سکوت واداشت:
ـ این چه سخن ها است که بر زبان می رانی؟ عاشق دیوانه ی من! اگر بخواهم شرح عذابی را بدهم که بر من گذشته است، دلت به درد خواهد آمد، من چگونه می توانم فراموشت کنم؟
لبان رابعه، جنبش خفیفی کرد، اما خاموش ماند تا محبوبش باز به کلام درآید به راحتی گفتنی ها را برایش بگوید:
ـ ازدحامی در حوالی دروازه ی شهر بود، نمی توانستم شتابان راه سرایم را در پیش گیرم، نمی توانستم بی هیچ گفت و شنودی، مقامات ولایتی را ترک گویم، اکنون که به نزدت آمده ام، عرق بر تنم نشسته است، عرق ظهر تابستان، من فرصت آن را نیافته ام تا سر و صورتی صفا دهم و آبی بر بدنم بریزم. آشفته و خسته به دیدارت شتافته ام.
ـ به سخنانت ادامه بده بکتاش!
این را رابعه گفت، بی آن که تکلفی به سخنش راه دهد، صمیمانه حرف دلش را ابراز کرد.
یک ماه می گذشت که همدیگر را ندیده بودند، با یکدیگر همکلام نشده بودند، هر دو حکایت ها داشتند از دوران تلخ فراق؛ حکایت هایی که در کلام نمی گنجید، برای ابرازشان به زبانی نیرومندتر از زبانی که در دهان آدمیان می گردد، نیاز بود، و چه زبانی نیرومندتر از زبان منطق!
آن روز، عفیفه بر بام نیامده بود، او می پنداشت که غیبتش در آن موقع روز در قصر، برای دیگر خدمه کنجکاوی برانگیز و محسوس باشد. از این رو در کاخ بلخ مانده بود، نه این که بیکار باشد، او همه ی هوش و حواسش را معطوف یک مسأله کرده بود: نگذاشتن کسی برای پای نهادن بر پله هایی که به پشت بام می پیوست. در نتیجه، عشاق را این فرصت فراهم آمده بود تا با خاطری آسوده، دم از روزهای فراق بزنند و فصل های شیرین را از دیوان عشق بر یکدیگر فرو خوانند. رابعه گفت:
ـ اینک ما را مجال و اقبال آن است که برای مدتی، هر روز به دیدار هم بشتابیم، همدیگر را در روشنایی روز ببینیم، در زیر نور خورشید؛ میعادگاه عشق مان را از پشت بام، به جایی دیگر انتقال دهیم، به میان گل ها و سبزه ها برویم، تا گل ها، عشق پاک مان را جشن بگیرند تا به کوهساران و جویباران برویم تا جویباران زمزمه در زمزمه ی عاشقانه مان بیندازند.
بکتاش هم برای هر کلام شیفته وار رابعه، کلامی عاشقانه داشت:
ـ دیگر نیازی نیست در تاریکی شب ها، به یکدیگر دیده بدوزیم، جمال هم را ببینیم، ما در زیر نور خورشید سخاوتمند، قادریم چنان که هستیم، چنان که آفریده شده ایم خود را به دیگری بنمایانیم.
و رابعه سرخوشانه از موقعیتی که به دست آورده بود، به بکتاش نوید داد:
ـ دیگر محدودیت زمانی از ملاقات هایمان برداشته شده است، هر گاه که بخواهیم می توانیم دیدارهایمان را تجدید کنیم، چه وقتی که بلبلان بر شاخ درختان، نغمه های صبحگاهی شان را سر داده اند، و چه به وقت نیمروز که خورشید نگاه خیره اش را بر زمین می دوزد و چه شامگاه که روی نهان می کند؛ تو همیشه منتظر پیامم بمان تا عفیفه به نزدت بیاید، میعادگاه را به تو بشناساند و زمان دیدار را بگوید.
سعادتی به آن دو روی کرده بود، سعادت با هم بودن، با هم به گلگشت و تماشا رفتن بکتاش به وجد آمده از اقبالی که به او روی کرده بود گفت:
ـ جای عاشقان در بهشت است، ما بهشت را از آسمان به زمین آورده ایم، ای کاش در چنین بهشتی ماندگار شویم، و ای کاش همیشه روزگار به کام مان بماند.
جملات اخیر مرد جوان، ناخواسته بوی ناپایداری می داد، این جملات فضای شاعرانه و عاشقانه ای که برایشان به وجود آمده بود، مخدوش کرد، رابعه به ناگاه به یاد آورد که آغازگر چه بازی پرخطری شده بود، به یاد آورد برادرش را به بازی گرفته است، او را به سفری فرستاده است تا بتواند با محبوبش خلوت کند، در یک لحظه این اندیشه در او پدید آمد:
ـ این بازی تا کی ادامه خواهد داشت؟ تا چه زمانی راز عشق مان در پرده خواهد ماند؟
چنین اندیشه ای را اندیشه هایی دیگر در پی بود، اندیشه هایی روان پریش و نگرانی زا:
ـ اگر برادرم بازگردد و با خود مرحب را بیاورد، اگر مرا تحت فشار بگذارد و به ازدواج او درآورد، چه خاکی بر سر کنم؟ تا چشم بر هم ننهاده ام، حارث باز می گردد و ما را از بهشتی که در آنیم بیرون می آورد، و شهد عشق را در کام مان به شرنگ تبدیل می کند.
این اندیشه ها، لرزه ای بر تن رابعه انداخت، لرزه ای که از چشمان ستایشگر بکتاش مخفی نماند، او انگشتانش را در میان انگشتان ظریف رابعه فرو برد و گره زد:
ـ این چه حالتی است که در تو ظهور کرده است رابعه؟ به یکباره لبخند از لبانت سفر کرده است و غم در چشمانت به رسوب نشسته است.
رابعه با نگرانی، به سخن درآمد:
ـ آغازگر بازی خطرناکی شده ام، کمکم کن بکتاش!...


« پایان صفحه 230 »


گمشده.. 06-10-2012 03:53 AM

رفت و بازگشت حارث به غور، حداقل یک ماه به طول می انجامد، اگر بخواهد خوشبختی را به طور مساوی میان مردم تقسیم کند، سهم ما یک روز هم نخواهد شد، یک ماه خیلی زیاد است رابعه، حیف نیست این فرصت به دست آمده را با خیالات پریشان به باد دهیم؟
رابعه و بکتاش، دور از چشم یار و اغیار، سوار بر اسب، دوش به دوش هم، با رویی پوشیده، نقاب بر چهره، با لباسی عادی چون دیگر مردم بلخ بر تن، روی به باغی نهاده بودند، باغی که به خاندان کعب تعلق داشت.
آنان سحرگاه را برای رفتن به باغ برگزیده بودند تا با شحنه و گزمه ای مواجه نشوند، مزاحمی سر راهشان نیاید، عفیفه در این گردش با آنان همراه نشده بود، این خواست رابعه بود، او به دایه اش گفته بود:
ـ از این پس آزارت نمی دارم، هر جا که با بکتاش می روم به تنهایی می روم.
و چون دایه ی پیر نگرانی اش را بر زبان آورده بود:
ـ دو قطعه آتش فروزان و گدازان را در جوار هم قرار دادن صحیح نیست، این دو اگر از هم دور باشند، شرایط احتیاط از هر حیث لحاظ می شود پاسخ شنیده بود:
ـ به ما اطمینان کن دایه، ما چنان به عصمت خود علاقمندیم که نمی گذاریم، کمترین گرد ننگی بر آن بنشیند، ما بر این باوریم که هیچ عاملی را قدرت آن نیست که جای پاکی و معصومیت را بگیرد.
عفیفه هنگامی که چنین استدلالی را شنیده بود، سرش را جنبانده بود:
ـ عشق در بسیاری از موارد قدرتی دارد. اما گاه اتفاق می افتد، که عشق با همه ی نیرو و توانش ، در برابر مسایل و مشکلات زندگی به زانو در می آید و قدرتش را از دست می دهد و خلع سلاح می شود.
و رابعه به او اطمینان بخشیده بود که عشق او و بکتاش به هم، به غیر از دیگر عشق ها است، آن گاه پای در رکاب کرده بود و با بکتاش همراه شده بود، بکتاش در آن روز بارها به او امید بخشید، آرامَش کرد و از او خواست:
ـ امروز نخستین روزی است که از بامداد تا شام، می توانیم با هم باشیم، چنین روزی را با خیالات پریشان و اضطراب، از حلاوت میفکن؛ ما نباید فرصت به دست آمده مان را با تشویش بگذرانیم.
و رابعه ضمن تأیید گفته های محبوبش، دلیل آورد:
ـ این همه را می دانم، دلم نمی خواهد اوقات خودم و تو را تلخ کنم، ولی خودت انصاف بده، یک شیطنت دخترانه چگونه مرا بر آن داشته است تا برای چند صباح با تو بودن، امیر دو ولایت را بازی بدهم؟ می ترسم این بازی فرجام خوشی نداشته باشد.
بکتاش به او یادآور شد:
ـ همان گونه که خودت گفتی ، می خواستی با نقشه ات، حارث را از بلخ دور کنی و بعد برای او پیغام بفرستی که از صرافت ازدواج با مرحب افتاده ای؛ در هر حال ما خود را وارد متن ماجرا کرده ایم، به گمانم چاره ای نداریم به جز ادامه دادن این بازی و به انتظار حوادث نشستن. با غصه خوردن و اضطراب به خود راه دادن، هیچ مشکلی حل نمی شود؛ روزهایمان را ویران نکنیم، شاید چنین روزهایی تجدید ناپذیر باشند.
هر دو در آن سحرگاه، شانه به شانه ی هم اسب می راندند، نه به تاخت، که شتابی در کار نبود، بلکه به یورتمه، غرض شان در کنار هم بودن و از مصاحبت یکدیگر لذت بردن بود و آن هنگام چنین موقعیتی را در اختیار داشتند.
آن دو گفت و گو کنان، پیش می رفتند، تا به باغی رسیدند، باغی سرسبز، که از مدتی پیش متروک مانده بود، باغی که عطر گل ها در فضایش موج می زد، باغی که بوی سبزه ها، آن را آکنده بود، و باغی که در میان سبزه هایش، علف های خودرو و گل های وحشی دیده می شد، از ظاهر باغ چنان بر می آمد که مدتی است، نه کسی در آن سکونت دارد و نه باغبانی به سر و گوش گل ها و سبزه ها دستی کشیده است، نه علف های هرزه را از میان سبزه ها بیرون کشیده است و نه آبی بر آنها فشانده است و نه عطش زمین و درختان و گل ها را تخفیف داده است.
هر دو در برابر این باغ، لگام اسبان شان را کشیدند، ابتدا بکتاش از اسبش به زیر آمد و سپس رابعه ، در میان باغ عمارتی بود، با دری بسته، با دریچه های متعدد؛ عمارتی که اگر به آن رسیدگی می شد، چیزی از عمارت مجلل بلخ کم نداشت.
رابعه و بکتاش، در نزدیکی آن عمارت، در پناه درختی با برگ های افشان نشستند، دختر جوان، شیطنت به خرج داد و پرسید:
ـ تو چنین باغ دنجی را از چه زمانی یافته ای؟
بکتاش، با پاسخش، گل کنجکاوی را در دختر جوان شکوفاند:
ـ دیر زمانی است، من گه گاه با بارانم به اینجا می آمده ام.
و با دستش به عمارت اشاره کرد و ادامه داد:
ـ در آن عمارت بزم های متعددی بر پا داشته ایم، بزم هایی مفصل و مجلل؛ حضور نوازندگانی که با آهنگ ها و ترانه هایشان غوغا بر پا می داشته اند هنگامه ها به راه می انداخته اند.
کنجکاوی رابعه تبدیل به حسد شد، او اعتراض و گلایه را به کلامش راه داد:
ـ مرا به اینجا آورده ای که خاطرات شادکامی هایت را تجدید کنی؟ از دوستانت بگویی و از ساعات خوشی که با آنان گذرانده ای؟!
بکتاش خندید، مرد جوان برای آن که رابعه را از کج خیالی باز دارد در مقام توضیح برآمد:
ـ درباره ی من خیال باطل به خود راه مده، من بارها به اینجا آمده ام، به دستور و اصرار حارث آمده ام، نه برای پای نهادن به وادی گناه، نه برای هرزگی کردن، بلکه فقط برای اجرای دستور و فرمان برادرت؛ من تمسخر حارث و دوستانش را به جان می خریدم و دست از پا خطا نمی کردم، به گمانم خداوند مرا از ارتکاب به گناه باز می داشت، تا شایستگی عشق و بندگی تو را به دست آورم.
هر چند بکتاش صادقانه چنین عباراتی را بر زبان آورد، دختر زیباروی، ناباورانه او را نگریست و سؤال کرد:
ـ مگر این باغ کجاست؟ به چه کسی تعلق دارد؟
بکتاش با پاسخ صریحش، شگفتی رابعه را برانگیخت:
ـ این باغ حارث است، برادرت و دوستانش گه گاه به اینجا می آیند.
رابعه بار دیگر پرسید:
ـ پس هر وقت که حارث، به بهانه ی شکار کاخ بلخ را ترک می گفته است، به چنین جاهایی آمده است؟
غلام جوان، با تکان دادن سرش، ضمن تأیید این گفته، پاسخ داد:
ـ هم حارث و یارانش به اینجا می آمده اند و هم شکارهایشان را به این مکان می آورده اند، اما آنان شکارهای خود را با تیرهای دلدوزی که از چله ی کمان رها می شود، به خاک و خون نمی کشیدند، آنان شکارهایشان را از کوچه باغ های بلخ بر می گزیدند!
نیازی به آن نبود که بکتاش توضیح بیشتری درباره ی حوادثی که در باغ گذشته بود بدهد، همان عبارت کوتاه، همان اشاره کفایت می کرد تا رابعه دریابد چه فجایعی در آنجا روی داده است، دختر جوان پی برده بود، آن زنان و دخترانی را که در بلخ ربوده می شدند به چنان باغی می آوردند، ستم ها بر ایشان روا می داشتند، دامن حیثیت شان را لکه دار می کردند و زبان شان را می بریدند، همین دانستن، رابعه را تکان داد و به یاد حکیم شفیق و دخترش رعنا انداخت، به یاد تنها دختری که از چنان دامی، به سلامت جسته بود، بی آن که مورد آزار قرار گیرد، یا ناموسش را ببازد، و آن زمان مردی که حامی رعنا بود، ناجی آن دختر گل پیکر و ماهرو بود، در کنارش به سر می برد و عشق خود را بر همه ی وجود او استیلا داده بود. رابعه فرصتی به دست آورد تا از رعنا بپرسد:
ـ چه شد که تو به یاری دختر بی پناه برخاستی شاید دل تو هم بر او سوخته بود.
بکتاش در جواب گفت:
ـ نمی دانم چگونه این پرسشت را جواب بگویم، چگونه انگیزه ام را از این کار بشمارم، هنگامی که ناله ها و استغاثه هایش را شنیدم، هنگامی که تمناها و التماس هایش در گوشم خزید و هنگامی که دانستم او دختر حکیم شفیق است، از خود به در شدم، به خود گفتم، بکتاش! او را نجات بده، ولو به قیمت جانت تمام شود؛ باور کن در آن زمان نیرویی مرموز به جانم افتاده بود که مرا بر آن می داشت که برای نجات رعنا کمر همت ببندم.
رابعه علاوه بر ستودن کار محبوبش، زبان به اعتراف واقعیتی گشود:
ـ چه خوب کردی که او را نجات دادی، به راستی که او درمانده شده بود، و اگر تو به یاریش نمی شتافتی، معلوم نبود چه آخر و عاقبتی پیدا می کرد، در هر صورت یاری رساندن به درماندگان، مسأله ای نیست که مورد تأیید دل آدم های منصف قرار نگیرد.
و پنجه ی دستانش را خم کرد و در برابر چشمان مرد جوان گرفت، بکتاش به آن انگشتان نگریست و گفت:
ـ این دستان ظریف، این دستان قشنگ، برای کشتن ساخته نشده اند؛ نوازش از چنین دستانی بیشتر بر می آید تا ریختن خون آدمیان!
دختر عاشق، به محبوبش خاطرنشان کرد:
ـ شاید ندانی، من با همه ی رموز جنگ آشنایی دارم و به گاه ضرورت می توانم از خودم دفاع کنم و با دشمنان به نبرد بپردازم.
بکتاش، طنز را به خدمت گرفت و ظرافتی به کلامش داد:
ـ ای کاش مرا هم دشمن خود می دانستی! کشته شدن به دست معشوق، سعادتی است که نصیب هر عاشقی نمی شود!
رابعه، ظرافت کلامی محبوبش را بی پاسخ نگذاشت و ظریفانه گفت:
ـ برای کشتن تو، مرا نیازی به اسلحه نیست، مرا نیازی به یک سپاه مجهز نیست تصور می کنم! همین دو چشم سخن گو، اسلحه ی من است.
غلام جوان، گفته ی او را تأیید کرد:
ـ بلایی که چشمانت بر سر من درآورده اند، از عهده ی یک لشکر جرار هم بر نمی آید.
از این گفته، هر دویشان به خنده افتادند، خنده شان چنان به هم آمیخت و به هم پیوست که تفکیک ناپذیر می نمود.


***


گمشده.. 06-10-2012 03:54 AM

باغی که بس یادها و یادگارها، از ستم های حارث و یارانش به گل چهرگان بلخ داشت، میعادگاه جدیدی شد برای دو عاشق.
دو عاشقی که اصول را نادیده انگاشته بودند، طبقات اجتماعی را نادیده گرفته بودند و به سلسله مراتب موجود در بارگاه ها و قصرهای حکومتی پشت پا زده بودند.
باغی که در زمانی نه چندان دور، شاهد بی آبرویی ها بود و درختان، گل ها و سبزه هایش، هر چند گاه به چند گاه، شاهد فجایعی می شدند و ضجه ی بی گناهان را می شنیدند، تغییر وضع داد، آن باغ، بلند اقبال شد، سبزه ها و گیاهان، خنده ی شادمانی به لب آوردند، چرا که بیشتر روزهای هفته، یک زوج عاشق را می دیدند، زوجی که عشقی پاک داشتند.
پس از مدتی سخنان رابعه تبدیل به شعر و ترانه شد، رابعه عشق را به رشته ی شعر می کشید و به معشوقش ارمغان می داشت، ولی بکتاش را قدرت آن نبود که کلام را به خدمت گیرد، به دلخواه در قالب های موزون فرو ببرد و تحویل محبوبه اش دهد؛ همین ناتوانی، خجلت زده اش می کرد، رابعه این شرمساری را در چشمان و حالات بکتاش ملاقات کرد و به او گفت:
ـ نیازی به شاعر بودن نیست، باران شو و ببار، عشق را به من و دیگران نثار کن، به هر کس به نوعی، اما این را به خاطر بسپار که بیشترین سهم از باران عشقت، باید نصیب من شود.
روزها از پی هم می گذشتند و عشق در آن باغ، جریانی زلال داشت، دو عاشق از در جوار هم بودن، سخنان مهرآمیز را مکرر گفتن خسته نمی شدند، دو هفته به همین منوال گذشت، تا این که ماجرایی بر سر راه عشق شان، سنگ تفرقه انداخت.
در یکی از آن روزها، سرخ سقا به آن باغ آمد، نه برای آن که پی به راز عشق شان ببرد، بلکه برای بهره بردن از عمارتی که در باغ بود، برای به هرزگی کشاندن دختری که او و دوستانش ربوده بودند. دختری تازه سال، به باغ آورده بودند، با دستانی به کمر بسته، و با چشمانی در پارچه ای سیاه پوشیده، و دهانی که در آن گلوله ای پارچه ای قرار داده بودند تا راه فریادش بسته شود.
دو عاشق در پشت درختی در کنار هم بودند که سرخ سقا و یارانش به همراه صید گل پیکرشان، سواره از برابر دیدگانشان گذشتند!

24

شکاری دیگر

سواران از اسب هایشان به زیر آمدند، در عمارت را گشودند، دختر تیره بخت را با خشونت به سوی عمارت کشاندند، دختری که به سان طعمه ای لذیذ گرفتار آمده در چنگال گرگ های گرسته، خونخواره و درنده خو.
رابعه لحظه ای چند، آنان را نگریست، به چهار مرد نقاب پوش، که دختری را کشان کشان، به داخل عمارت می بردند و زیر لب غرید:
ـ باز امروز و فردا است که اولیای این دختر به دادخواهی به کاخ بیایند! و باز روزی نمی گذرد که دختری بر تعداد زنان و دختران زبان بریده ی شهر افزوده می شود.
و رویش را به سوی بکتاش گرداند:
ـ چه کسانی اند این نامردان رذل؟ این نقاب به چهرگان؟
بکتاش شانه هایش را بالا انداخت و پاسخ داد:
ـ می خواستی چه کسانی باشند، سرخ سقا است و یارانش، این ناجوانمرد اگر صورتش را با ده نقاب هم بپوشاند، من او را می شناسم!
اندوهی گران در دل دختر جوان، زنجیر گسست:
ـ ما روزها با همیم و نگذاشته ایم صفای باغ عشق مان خدشه ای بپذیرد و این نامردان، می خواهند در باغ عشق ما، چنین بی آبرویی ها به بار دارند! نه بکتاش، چنین ستمی از تحمل من فزون است.
غلام جوان پیشنهاد کرد:
ـ می خواهی به درون عمارت بروم، رویاروی آنان بایستم و یک بار دیگر، ضرب شستی به آنان نشان بدهم و ناکام شان بگذارم؟
دختر زیبارو، محبوبش را برانداز کرد و پیشنهادش را نپذیرفت:
ـ تو را اسلحه ای به همراه نیست، یک تنه و با دستان تهی به مصاف افراد مسلحی رفتن شرط عقل نیست، آن بار که تو و سرخ سقا به روی هم شمشیر کشیدید، جنگ تان تن به تن بوده است، ولی اینک کفه ی ترازو به نفع او می چربد.
بکتاش به فکر فرو رفت، اما نتیجه ای نگرفت:
ـ می گویی چه کنیم، دست به روی دست بگذاریم و منتظر بمانیم تا فریادهای تضرع آمیز دخترک ، گوش فلک را کر کند؟
برق اندیشه ای در چشمان سیاه و درشت رابعه درخشید:
ـ چه کسی گفته است دست به روی دست بگذاریم؟ با آدم هایی نیرنگ ساز باید نیرنگ کرد، برخیز و بر پشت مرکب هایشان، مقداری چوب خشک بگذار، آن گاه چوب ها را بیفروز، آتش شان بزن و وارد عمارت شان کن!
مرد جوان با شگفتی او را نگریست، رابعه ادامه داد:
ـ حضور اسبانی که آتش به کمر دارند و از سوزش به جان آمده اند، بزم فاسدانه شان را از هم می پاشد؛ برخیز چنین کن تا فکری مناسب برای سرخ سقا و یاران هوسرانش بکنم.
بکتاش، وقت از دست نداد، از گوشه و کنار باغ، شتابان، برگ ها و شاخه های خشکیده را گردآوری کرد و بر زین اسب های سرخ سقا و همراهانش نهاد و با سنگ چخماق، برگ ها و شاخه ها را به آتش کشید، آنها را یک یک به کنار در عمارت آورد، در را گشود و اسب ها را به درون عمارت راند و سپس در را بست و نزد رابعه آمد:

« پایان صفحه 240 »


http://p30city.net/cb/statusicon/user_offline.gif

گمشده.. 06-10-2012 03:55 AM

دیگر چه باید کرد؟ آیا باید منتظر ماند و دید کار به کجا می انجامد؟
رابعه تبسمی شیرین به لب آورد:
ـ بهتر است خود را پشت درخت ها مخفی کنیم و دورادور به تماشا بنشینیم.


***

سرخ سقا و یارانش، خود را برای بزمی آماده کرده بودند که با صحنه ای غریب مواجه شدند، درون عمارت در یک لحظه نور باران شد! آتشی که بر پشت اسب ها زبانه می کشید، فضا را از روشنایی خیره کننده ای آکنده کرد.
همهمه ای آمیخته با شیهه ی اسبان گر گرفته، فضای عمارت را انباشت، اسب ها به هر سو تاخت می زدند، خود را به در و دیوار می کوبیدند، و با هر کوشش خود، مقداری آتش را به دیگر جاها سرایت می دادند.
سوزشی که بر کمر اسب ها افتاده بود، لحظه به لحظه شدیدتر می شد. آتش بیشتر زبانه می گرفت و اسب ها را به اوج جنون می کشاند، اسب هایی که دیگر رام پذیر نبودند، نمی شد مهارشان را به دست گرفت و از تاخت و تاز، از حرکات دیوانه آسایشان ممانعت به عمل آورد. اسب ها به هم برخورد می کردند، هر چه در برابر پایشان بود، به هم می ریختند و می شکستند، حاضران هرگز با چنین صحنه ای مواجه نشده بودند، هنوز اضطراب گریبانگیرشان بود و از آن بدتر آتشی که عمارت را به تدریج در خود می گرفت.
سفره ای که گسترده بودند، در همان دقایق اول ورود اسبان، آتش گرفته، آشفته شده بودند. ظرف شکسته محتویات شان ریخته و خوراک ها به این سو و آن سو پراکنده شده.
حاضران از بیم جان، خود را باخته بودند، هر گاه اسبی را می دیدند که شیهه کشان و فریادکنان روی به آنان می آورد، از سر راهش دور می شدند، ولی به کجا می توانستند بروند؟ هنوز خود را از برابر مسیر اسبی دور نکرده بودند که با اسبی دیگر مواجه می شدند، اسبی با همان حالات، با همان لگدپرانی ها، با همان دیوانگی ها، با همان بر دو پا ایستادن ها و دو دست خود را بر زمین کوفتن ها.
بیم جان، سرخ سقا و یارانش را بر آن داشت که هر جور شده، خود را از مخمصه نجات دهند، اما این کار برایشان دشوار شده بود، اسبان با غلت واغلت زدن بر زمین، سبب شده بودند که فرش ها نیز شعله بگیرند.
دیگر صدای استغاثه و استمداد دختر گرفتار، به گوش هایشان نمی رسید.
سرخ سقا و یارانش همه ی تلاش شان را به خرج دادند، به سوی در خروجی عمارت عقب نشستند، دری که آتش به جانش افتاده بود، چارچوبش از هم گسسته بود، او و یارانش، با بدنی به عرق نشسته، با دلی آکنده از اضطراب و با پوستی به سرخی گراییده از هرم آتش، یک یک خود را از در اصلی بیرون انداختند، هر یک به سویی رفتند و برای نجات خود پای به گریز نهادند.
... و در پی آنان، اسبان نیز راه فرار را یافتند، از در خروجی به محاصره ی آتش در آمده بیرون زدند و دیوانه وار در فضای باغ به تاخت درآمدند.
مردان هوسران را چاره ای نبود، به جز خروج از باغ، به جز راه گریز را در پیش گرفتن و خود را از دسترس اسبان آتش گرفته رهانیدن.
سرخ سقا و همراهانش، چنان کردند، از باغ خارج شدند، تا از مردم آبادی های اطراف، کمکی بگیرند، کدام آبادی؟... تا فرسنگ ها، کنار باغ خبری از خانه و کاشانه ای نبود، و آنان بالاجبار می بایست پای در راه بگذارند، تن خسته و به عرق نشسته شان را با هر فلاکتی هست به نزدیک ترین آبادی برسانند، نفسی تازه کنند و از اهالی آنجا کمک بگیرند.


***

... عمارت می سوخت، شعله هایی که آن را در خود گرفته بود، لحظه به لحظه بیشتر زبانه می گرفت و در گوشه و کنار باغ، اسبی افتاده بود، اسبی که زخم آتش را بر تن داشت و به شدت نفس می زد، واپسین نفس ها...
رابعه و بکتاش در چنین هنگامی به باغ باز گشتند، آنان دورادور، همه ی این صحنه ها را دیده بودند، به فرار سرخ سقا و دیگر هوسرانان خندیده بودند، بکتاش و رابعه سوار بر اسبان شان، گشتی در باغ زدند، غلام جوان گفت:
ـ آتش به زندگی تان بگیرد هرزگان پست، میعادگاه عشق ما را به چه حال و وضعی انداخته اید... نگاه کن رابعه، هم عمارت سوخته است، هم گل و گیاه ها، سم کوب اسبان شده اند، باغ دود زده است، درخت ها کم و بیش سوخته اند، اسبان نیز به همچنین، تصور نمی کنم در این بحبوحه ی آتش و دود، هیچ جانداری زنده مانده باشد.
به ناگاه پرسشی آمیخته به اضطراب، خود را بر لبان رابعه آویخت:
ـ راستی آن دختری را که شکار کرده بودند، کجا است؟... من به چشم خود ندیدم که او را از این هنگامه ی آتش و دلهره ی دود به در آورده باشند.
بکتاش ضمن تأیید گفته ی محبوبش، گفت:
ـ من هم ندیده ام، ظاهراً او را با دستان بسته در عمارت به جای نهاده اند، و از یاد برده اند، حتماً تاکنون، خاکستری هم از او به جای نمانده است.
رابعه عنان اسبش را کشید، نگران دیده به مرد محبوبش دوخت:
ـ ما باید هر طور شده، به درون عمارت برویم، خدایی که شیشه را در کنار سنگ سالم نگه می دارد، شاید لطفش را شامل حال آن دخترک کرده باشد.
جای کمترین درنگی نبود، و نیز جای دلیل آوردن و به قانع کردن یکدیگر کوشیدن، بکتاش به سرعت از اسبش به زیر آمد، شتابان جامه از تن برگرفت، چرا که امکان داشت با مختصر تماس لباسش با شعله ها، او نیز در آتش گرفتار آید، فقط شلواری به پا داشت.
بکتاش دوان به سوی عمارت رفت، آن را دور زد و از منفذی که کمتر در محاصره ی آتش درآمده بود، خود را به درون انداخت.
دقایقی چند گذشت و از بکتاش خبری نشد، رابعه خودش را لعنت کرد:
ـ لعنت بر تو رابعه! این چه نقشه ای بود که چیدی؟ هم میعادگاه عشقت را به ویرانی کشاندی، هم اسبان بادپا و رهواری را به کشتن دادی و هم شاید جان دخترک را به خطر انداخته باشی و از همه بدتر جان بکتاش را !... راستی اگر بکتاش در خرمن های دم افزون آتش، بسوزد، مسؤول کیست؟ همه ی مسؤولیت ها به تو باز می گردد... تو در اولین مراحل عشق، خود را بیوه کرده ای... اگر بکتاش نباشد، تو هم زنده نخواهی ماند، از بین می روی، جانت را از دست می دهی، اگر هم زنده بمانی، زندگی ات از مرگ هم بدتر خواهد شد، لعنت بر تو رابعه! با این نقشه چیدن و کارهایت!
ملامت ها، حضوری مؤثر بر زبان دختر زیبا یافته بودند:
ـ محبوبت، بکتاش عزیزت دارد در میان آتش می سوزد، جزغاله می شود و تو بر اسب مانده ای، خود و اسبت نگاه نگران تان را به عمارت دوخته اید که چه می شود؟! اگر عاشق صادقی، از اسب به زیر بیا، به سوی عمارت برو، مگر همیشه به خود نگفته ای، در کنار معشوق مردن، سعادتی بزرگ است؟ بجنب دختر، تکانی به خود بده.
رابعه تصمیمش را جزم کرد، پای از دهنه ی رکاب به در آورد و از پشت اسب بر روی زمین جست تا به سوی عمارت برود، به کام آتشی برود که یک دختر بی گناه را به همراه معشوقش در خود گرفته بود، اما هنوز گامی بر نداشته بود که بکتاش را دید، که دختری بر دو دستش گرفته و از یکی از منفذهای عمارت بیرون پرید، لحظاتی بعد، عمارت استقامتش را از دست داد و قسمت اعظمش فرو ریخت، تا آن زمان، بوی آتش، بوی سوختگی فضای باغ را در خود گرفته بود، با فرو ریختن ساختمان، بوی خاک نیز به آنجا افزوده شد
.


***

گمشده.. 06-10-2012 03:57 AM

معجزه ای روی داده بود، دختر گرفتار، با دست های بسته، خود را به کنج تالار عمارت کشانده بود، در زاویه ای که از پیوستن دو دیوار ایجاد شده بود، جایگاهی که کمتر آسیبی به خود دیده بود.
در زمان هرزه تازی اسب ها، میدانی برای جنبش های پر واهمه شان می جستند و کنج عمارت، چنین امکانی برایشان فراهم نمی آورد، آتشی که بر فرش ها افتاده بود، میانه ها را هدف قرار داده بودند و باید چندان پیش می رفتند تا نوبت به زاویه هایی می رسید که حالت تکیه گاهی داشتند برای تحمل بار سنگین سقف ها.
زمانی که بکتاش به درون عمارت دوید، آتش هنوز به زاویه ها و ستون ها نرسیده بود، او دخترک بخت برگشته را دید، از هوش رفته، عرق کرده، کف بر لب آورده، با دستان بسته در گوشه ای کز کرده، فریاد در دهانش مرده و بی خبر از آنچه که در اطرافش می گذشت.
بکتاش از دو سه توده ی آتش، با سرعت و مهارت جهیده و خود را به دخترک رسانده بود زمان چنان حساس و تنگ بود که او نمی توانست دقیقه ای را صرف به هوش آوردن دخترک کند، به همین جهت وقت را از دست نداده بود گوشه ای از دامان دخترک را گرفته بود و از مسیرهایی که کمتر از آتش تأثیر گرفته بودند، جسد دخترک را به دنبال خود کشانده.
چوب ها و تیرهایی که در ساختمان به کار رفته بودند، تاب مقاومت بیشتری را نداشتند، ناله هایشان را سر داده بودند، بکتاش می دانست مسأله ی مرگ و زندگی در کار است، اگر زود و به موقع بجنبد، هم خودش رهایی می یابد و هم دختر مدهوشی که بر دستان خود داشت، اگر لحظه ای تأمل کند، لحظه ای کوتاه، همه چیزش را از دست خواهد داد، سلامت جسمش، زندگی اش را و بالاتر از همه عشقش را.
بکتاش از میان توده های آتش، بهترین راه را برگزید و درست زمانی از عمارت به در آمد که دیوارها در برابر آتش تاب نیاوردند و در هم فرو ریختند.
رابعه که خود را برای پیوستن به محبوبش آماده کرده بود، با دیدن چنین صحنه ای لبخندی به لب آورد، لبخندی که مشابه تبسمی بود که بر لبان نومیدان پدید می آید، درست در هنگامی که یأس شان تبدیل به امیدواری شده است.
مرد جوان، گام به گام به رابعه نزدیک شد، بدن مدهوش دخترک را به پهلو روی زمین، قرار داد و خود، بی رمق با پوستی از گرما به سرخی گراییده و به عرق نشسته کنار او بر زمین پخش شد، رابعه زبان به ستایش او گشود.
ـ آفرین بکتاش، کاری مردانه کردی.
بکتاش، چشمان به سرخی نشسته اش از هرم آتشی که دقایقی پیش او را در خود گرفته بود گشود و فقط به تحویل دادن لبخندی گذرا اکتفا کرد، لبخندی که فقط زمانی بر لبان آدمی ، حضور می یابد که از کردار خود راضی است.
رابعه به سوی دخترک مدهوش رفت، گلوله ای پارچه ای را که در دهانش قرار داده بودند تا مانع داد و فریادش شود از دهانش خارج کرد، حتی آن گلوله پارچه ای هم در لحظات بحرانی نتوانسته بود راه را بر فریادهای ناشی از ترس، بر بندد.
گلوله ی پارچه ای کاملاً از بزاق دهان دخترک خیس شده بود، چند خراشیدگی سطحی بر اعضای بدن دختر مدهوش به چشم می خورد، فقط در ناحیه ای که دستانش را محکم با طناب به هم بسته بودند، خراشیدگی ها، عمق یافته بود و در ناحیه ی مچ دست ها تبدیل به زخم شده بود.
رابعه، قید بند را از دستان دخترک گشود، سپس فشاری به یکی از شانه هایش وارد آورد تا بر کمر بخسبد.
دختر مدهوش، از نا افتاده و ناتوان، بر زمین قرار داشت، چهره اش در هم بود و چشمانش فرو بسته، با هر دم و بازدم سینه اش می جنبید، قفسه ی سینه اش بر می آمد و فروکش می کرد، اما نامنظم. رابعه پرسید:
ـ برای به هوش آوردن این دخترک چه باید کرد؟... به گمانم بهتر باشد، او را از چنین مکانی دور کرد، دودی که در فضا پیچیده، هم در تنفسش خلل وارد کرده است، و هم چشمان مرا به سوزش انداخته است.
بکتاش، کف دستانش را بر زمین فشار داد، سنگینی بدنش را به آرنج هایش تحمیل کرد و نیم خیز شد و گفته ی محبوبش را تأیید کرد:
ـ چنان است که می گویی، باید او را از این محوطه ی دود زده و آتش گرفته دور کرد، آبی بر سر و رویش پاشید، گل های خوش بو برابر بینی اش گرفت تا هوش او به جا آید.
بی درنگ از جایش برخاست، دخترک مدهوش را به دوش گرفت و به همراه رابعه از عمارتی که در آتش می سوخت و در هم می ریخت، دور شد.
شاید مسافتی حدود پانصد گام را از زیر پا در کردند تا به تالابی رسیدند که در آن باغ قرار داشت، تالابی با آبی کدر و تیره، پیدا بود مدت ها آب آن را عوض نکرده اند.
بکتاش، دخترک را کنار تالاب بر زمین خواباند، او و رابعه، خزه هایی را که وزغواره بر سطح آب قرار داشتند، به کناری زدند، چندین مشت آب بر چهره ی دخترک پاشیدند، رابعه به مالش شانه های او پرداخت، بکتاش گل های عطرآگین را برابر حفره های بینی اش می گرفت و گاه با ملایمت، با کف دست، ضرباتی بر گونه هایش می نواخت و...
دقایقی چند به درازا کشید، تا دخترک به هوش آمد، بسان آدمی کابوس زده، نگاه خیره و مبهوتش را از روی رابعه و بکتاش گذراند، اولین واکنش او، فریاد بود، فریادی ممتد، انگاری خاطرات تلخ و شوم چند ساعت پیش، در ذهنش احیا شد، و این توهم برایش به وجود آمد که فاجعه ای ننگ آلود بر او رفته است، فاجعه ای در حد بی آبرویی.
رابعه او را به سکوت فرا خواند:
ـ زبان در کام بکش دختر! چه خبرت هست؟
دخترک را به این هشدار توجهی نبود، سکوت و خاموشی نمی شناخت، بی اختیار فریاد می کشید و هر فریادش به فریادی دیگر می پیوست؛ چگونه ساکت شود دختری که او را به جبر از خانه و خانواده اش دور کرده بودند؟ و بالاتر از همه چگونه خاموشی گزیند دختری که تا پیش از مدهوش شدن، لبه ی پرتگاه پیش رفته بود؟ اسبان آتش گرفته دیده بود؟ و زبانه های آتش را شاهد شده بود که به در و دیوارها سرایت می کردند؟ کمترین موردی برای خوش بینی اش وجود نداشت، چرا که او را ربوده بودند تا کام دل از او بستانند، او را جابرانه ربوده بودند، در نتیجه امکان این هم وجود داشت که در زمان مدهوشی اش، او را مورد ایذا و آزار قرار داده باشند و...
رابعه، دیگر بار او را به آرامش خواند:
ـ بس است دختر، تا مرز بلا پیش رفته بودی ولی سالم باز گشته ای.
به ناگاه فریاد دخترک، فروکش کرد، تبدیل به ناله شد، ناله ای نامفهوم، پنداری مطالبی را با خود واگویه می کرد: رابعه سر او را بر سینه گرفت، ناله ی دخترک به گریه ای سوزناک انجامید. اشک ها از چشمانش، بی وقفه رمیدند و بر جامه ی رابعه نشت کردند. رابعه دستی به نوازش بر سر او کشید و تسلایش داد:
ـ غم به خود راه مده، خدا را شاکر باش که من و بکتاش در اینجا بوده ایم وتو را در بحرانی ترین لحظات زندگی ات، از چنگال جانورانی آدم نما رهایی بخشیده ایم، حال برای ما بگو که هستی و چگونه به دام این نامردان افتاده ای؟
دخترک گریه اش را فرو خورد، ناله اش را در گلویش کتمان کرد و پاسخ داد:
ـ ماجده نام دارم... دختر سعید آسیابان؛ مدت ها بود که عده ای در تعقیبم بودند، پیغام ها دریافت داشتم، چون روی خوش نشان ندادم، شب گذشته نقابدارانی به کلبه مان ریختند و پس از بستن دست و پاهای من و پدرم، مرا ربودند.
اشک دیگر بار به چشمان ماجده بازگشت:
ـ نمی دانم بر سر پدرم چه آورده اند، او مردی پیر است، تحمل سختی ها را ندارد.
رابعه ضمن دلداری دادن به او گفت:
ـ نگرانی به خود راه مده، من کاری خواهم کرد که بار دیگر به نزد پدرت بشتابی، اما چنین کاری یک شرط دارد.
ماجده چشمان گریان و پرسشگرش را به دختر جوان دوخت، رابعه ادامه داد:
ـ تو باید یک شب را در نزد من بمانی، همین امشب را ! فردا تو را به نزد پدرت خواهم فرستاد.
و نگاهی دقیق بدرقه ی این گفته اش کرد تا به تأثیر سخنانش پی ببرد؛ در یک لحظه، دو اندیشه ی متفاوت در او ظهور کرد:
ـ چه زیبا است این دختر! چه پوست صاف و شفافی دارد، سرخ سقا آن قدر سلیقه دارد که بهترین ها را برگزیند.
و اندیشه ی دیگرش این بود:
ـ من برای نجات ماجده، خودم را به خطر انداخته ام، خودم را رسوا کرده ام، اکنون به غیر از عفیفه، این دختر هم به عشق من و بکتاش پی برده است؛ هر کسی که مختصری عقل به سر داشته باشد می تواند متوجه شود، یک مرد و یک زن، به گوشه ای دنج نمی آیند، مگر آن که عاشق یکدیگر باشند تا به تنهایی صحبت بدارند.



***


گمشده.. 06-10-2012 03:57 AM

رابعه و بکتاش، هنگام بازگشت به سکونت گاه هایشان، ماجده را هم به همراه داشتند، ماجده بر ترک اسب رابعه نشسته بود. از میان راه، غلام جوان، راهش را کج کرد تا کسی نداند او ساعت ها با عشقش به سر آورده است، بکتاش قبل از آن که از رابعه جدا شود، سؤال کرد:
ـ آخرین میعادگاه مان از بین رفت دیگر چه جایی را برای ملاقات هایمان بر می گزینی؟
دختر جوان پاسخ داد:
ـ در حال حاضر نمی دانم، تصور می کنم چند روزی باید دوری یکدیگر را تاب بیاوریم.
بکتاش، نگاهی به محبوبه اش انداخت و به ماجده، که برای حفظ تعادلش، شانه های رابعه را گرفته بود، بر لبان ماجده تبسمی معنی دار نقش گرفته بود، با این وجود مرد جوان بی تابی و بی قراریش را ابراز داشت:
ـ چند روز؟... من حتی طاقت چند ساعت دوری ات را ندارم، به گمانم قصد ستاندن جانم را کرده ای؟
رابعه لب زیرینش را به دندان گزید و شماتتش کرد:
ـ حیا کن مرد! مگر نمی بینی دختری چشم و گوش بسته بر ترک اسبم نشسته است؟
پیش از آن که بکتاش موفق شود کلامی بر زبان آورد، ماجده به سخن درآمد:
ـ با چشم و گوش بسته هم می شود عشق را شناخت!
رابعه سر برگرداند، نیم نگاهی به ماجده انداخت:
ـ از کلامت چنین بر می آید که تو را هم از عشق نصیبی است.
شرم بر گونه های دخترک گل رخسار انداخت، رابعه لبخندی مهربان تحویل او داد و کلامش را پی نگرفت.
هر دو به سویی تاختند، امیرزاده ی کعب به سوی کاخ بلخ و بکتاش در مسیری دیگر، تا ساعتی را نزد یارانش به سر آورد.
همین که به در اصلی کاخ رسیدند، از دیگر سوی خیابان، درست در برابر در قصر بلخ، مردی سالمند، شتابان خود را به ملک زاده رساند، در هنگامی که رابعه دستانش را به کمک ماجده فرستاده بود تا در به زیر آمدن از اسب کمکش کند دخترک از اسب به زیر آمد. بر لباس مرد آسیابان، لایه ای از آرد نشسته بود، حتی بر سر و صورتش نیز گرد آرد دیده می شد، سعید آسیابان با دیدن آن صحنه، هر چه شکایت، گله و اعتراض داشت از یاد برد، کلامش را با خرسندی رنگ زد:
ـ بارها برای دادخواهی به قصر آمده ام، حارث در سفر است و از تو خبری نبود ملک زاده، به شکایت آمده بودم و دادخواهی، ولی اکنون فرزندم را در کنارت می بینم.
رابعه به ماجده اشاره کرد تا به پدرش نزدیک شود و او را در آغوش بگیرد:
ـ این هم دختر نازنین تو... می بینی صحیح و سالم است، اما چند روزی به دوریش رضایت بده، ماجده باید مهمان من باشد.
مرد آسیابان، خوشحال از این که گمشده اش را باز یافته است، دخترش را می بویید، می بوسید، و در دل سپاسگزار خداوند بود که مصیبتی بر او نازل نکرده است، او نمی توانست با پیشنهاد رابعه مخالفت ورزد، سعید خود را مدیون امیرزاده ی بلخ می دید، اما دلش، می خواست حداقل برای چند ساعتی با دخترش باشد، اضطراب از وجودش رفته بود و به جایش کنجکاوی به جانش افتاده بود.
اشتیاقِ در کنار فرزند بودن، با او صحبت داشتن، دست نوازش کشیدن بر سر او، در سعید آسیابان هنگامه می کرد، رابعه این اشتیاق را خیلی سریع و به خوبی شناخت، مع الوصف به سعید گفت:
ـ بودن با ماجده، حق تو است، او دختر تو است و می دانم به ظاهر چندان پیشنهاد جالبی به تو ارائه ندادم، اما اگر به سلامت ماجده علاقمندی و می خواهی دیگر خطری تهدیدش نکند، بگذار مهمان من باشد، به تو قول می دهم، پس از مطمئن شدن از امنیت شهر، او را به تو باز خواهم گرداند.
سخنان رابعه، معقول به نظر می رسید، سعید آسیابان خواه ناخواه پذیرفت و ناخواسته و به اکراه رد کارش رفت، رابعه هم دست ماجده را گرفت و بی توجه به نگهبانان حیرت زده ی قصر که از دقایقی پیش آن دو را می نگریستند، به درون کاخ رفتند، به شبستان امیرزاده ی بلخ.
عفیفه در شبستان حضور داشت، او با دیدن رابعه و ماجده، اضطراب را از خود راند و شوخی به کلامش زد:
ـ ماشاءالله هزار ماشاءالله، هنوز چندان وقتی نمی گذرد و تو صاحب فرزندی چنین رعنا و دلربا شده ای!



25

گمشده.. 06-10-2012 03:57 AM

من نمی دانستم کسی را که مرا از دست نامردان هرزه نجات بخشیده است، رابعه است، پیش از این در کوی و بازار تو را دیده بودم، سراپا پوشیده، اما امشب در پرتو این شمع، مجال آن را یافته ام که امیرزاده را از نزدیک ببینم.
در خوابگاه رابعه، دو بستر گسترده بودند، بستری برای عفیفه و بستری برای ماجده، خود رابعه بر تختش دراز کشیده بود، شامگاه بود و خستگی در وجود همگی شان غوغا می کرد.
تا آن شب، ماجده در بستری چنان لطیف نیارامیده بود و بر بالشی چنان نرم، سر ننهاده بود، او از لحظه ی ورودش به قصر، از سوی رابعه ملاطفت ها و مهربانی ها دیده بود.
ابتدا او را به گرمابه ی قصر برده بودند، سراپایش را با گل های معطر شسته بودند، انگار با جریان آب بر تنش، هر چه غم و غصه به دل داشت، محو شد، نشاطی به دست آورد، سپس یکی از جامه های رابعه را بر او پوشاندند، جامه ای که قالب تن ماجده نبود، اما به او می برازید، جامه ای سیاه رنگ، بلند، تنگ و چسبان، آخر ماجده یک پرده گوشت اضافه تر از رابعه بر تن داشت، سپس او را پای سفره ای مجلل نشانده بودند، سفره ای رنگین، و پس از صرف شام، نوبت به استراحت رسیده بود که ماجده چنان کلامی را بر زبانش آورد.
رابعه با کلامی ستایش آمیز، گفته ی دخترز جوان را پی گرفت:
ـ من هم نمی دانستم در بلخ، دخترانی به زیبایی تو یافت می شوند.
این کلام، موجی از شادی را به جان مائده انداخت، او گفت:
ـ شاید در بلخ، دختر زیباروی کم نباشد، اما بگذار از صمیم قلب برایت بگویم، هیچ یک از آنان ، به پای تو نمی رسند؛ تو سرآمد زیبایان جهانی امیرزاده...
امیرزاده، مجال این که ماجده کلامش را به ستایش های بیشتری بیاراید، نداد:
ـ قبلاً به من گفته بودی که عشق را می شناسی، کیست آن جوانی که به دلت راه گشوده است؟
به اصرار رابعه، هم ماجده و هم عفیفه، تکلف را به سویی نهاده بودند، در بسترشان دراز کشیده بودند، ماجده یکی از دستانش را زیر سرش قرار داده بود و به رابعه نگاه می کرد، او انتظار چنین پرسشی را نمی کشید، آمادگی پاسخ به چنین سؤالی را در خود نمی دید، از این رو، لب زیرینش را به دندان گزید و خاموش ماند، دختر جوان، پرسش خود را تکرار کرد و به او شهامت بخشید تا پرده از روی راز دلش کنار بزند:
ـ عشق اگر آلایشی نداشته باشد، خجلت در ابرازش بی مورد است، بگو، آشکارا بگو چه کسی را عاشقی، تا اگر از دستم برآید کاری برایت انجام دهم.
ماجده، بیش از این، اسیر شرم نماند:
ـ دختر یک آسیابان، به چه کسی می تواند دل ببندد؟ به جز مردی که از نظر اجتماعی با او بخواند، من به پسرعمم دل بسته ام، جوانی که در آسیای پدرم خدمت می کند، یاور او است.
رابعه بار دیگر پرسید:
ـ آیا پدرت هم از عشق تو خبر دارد؟
پاسخ ماجده، مثبت بود:
ـ پدرم را از این عشق خبر هست، او به فکر تدارک بساط عروسی ام بود که من توسط آن مردان هرزه ربوده شدم، اگر به دادم نرسیده بودید، زندگی ام تباه می شد.
رابعه انگیزه ی این که او را نزد خود نگه داشته است را برای ماجده توضیح داد:
ـ من اگر تو را نزد خود نگه داشته ام، برنامه ای دارم، می خواهم کاری کنم که دیگر نه تو و نه هیچ دختری در بلخ، گرفتار پنجه ی هوسرانان نشود، برنامه ام که اجرا شد، تو را به نزد پدرت باز خواهم گرداند، برایت جشن خواهم گرفت، کاری خواهم کرد که از قسمت کردن بالینت با مرد زندگی ات، شادی به دل تو و همسر آینده ات راه یابد... فقط دعا کن من از نقشه ام نتیجه بگیرم.
چشمان ماجده آکنده از سپاس شد، او نمی دانست به چه زبانی امتنانش را ابراز دارد.



***

گمشده.. 06-10-2012 03:58 AM

روز دیگر، رابعه کس در پی سرخ سقا فرستاد، او را به تالار اجتماعات کاخ بلخ خواند، تا ساعتی با او گفت و گو بدارد.
در آن روز، رابعه در تالار اجتماعات تنها نبود، دختری در کنار خود داشت، دختری که رویش را کاملاً پوشانده بود.
سرخ سقا، پس از حضور در تالار، درود بر لب، بر گوشه ی فرشی سبز رنگ که سراسر تالار را می پوشاند، بوسه زد و دست بر سینه پیش آمد تا به دو گامی رابعه رسید.
امیرزاده بر تختی از مرمر نشسته بود، تختی که به اندازه ی پذیرش دو تن گنجایش و وسعت داشت.
و در کنار رابعه، دختری سراپا پوشیده. امیرزاده با اشاره ی دست، سرخ سقا را به نشستن در برابرش دعوت کرد:
ـ از چه برپایی سرخ سقا؟ در برابرم بنشین با تو کلی حرف دارم.
سرخ سقا، خاموش، ابتدا زانوانش را تا کرد و در مقابل امیرزاده بر فرش نشست
رابعه سؤال کرد:

گمشده.. 06-10-2012 03:59 AM

می دانی از چه رو، به احضارت فرمان داده ام؟
علت اخضار، بر سرخ سقا پوشیده بود، در نتیجه ناآگاهی اش را ابراز داشت:
ـ نمی دانم امیرزاده ی گرامی، به چه جهت مرا فراخوانده اید، ولی من که غلام این خاندانم، با جان و دل، حاضرم همه ی فرمان هایتان را به جان بخرم.
در هنگامی که سرخ سقا این عبارت را بر زبان می راند، دختر پوشیده روی به لرزه افتاده بود، او صدای سرخ سقا را شناخته بود، رابعه دخترک را به آرامش خواند:
ـ بر خود مسلط بمان، آرام و خاموش بمان، تا من صحبتم را با این مرد به آخر ببرم. سپس رویش را دوباره به سوی سرخ سقا گرداند و گفت:
ـ پیش از آن که فرمانی بر زبان آورم، به من بگو برادرم تو را به چه جهت در بلخ نگه داشته و همراه خود نبرده است؟
سرخ سقا را آن کیاست بود که دریابد، دختر جوان بی هیچ مقصود، چنین کلامی را بر زبان نرانده است، با این وجود شانه هایش را به نشانه ی ندانستن بالا انداخت و پاسخ داد:
ـ نمی دانم، شاید برای این که در غیاب حارث، اوضاع بلخ و بلخیان را زیر نظر داشته باشم، اگر مشکل و مسأله ای برایشان پدید آمد رفع کنم.
رابعه میان کلامش آمد و طعنه را به کلامش آمیخت:
ـ نه! حارث تو را در بلخ گذاشته است تا آتش به باغش بزنی، تا کارهای فسادآمیزی که او بالاجبار ناتمام گذاشته است به آخر ببری.
مرد هرزه، انتظار چنین کلامی را نمی کشید، تصور این که پیش از به سر آمدن ساعتی چند، خبر ماجرای آتش سوزی باغ دور افتاده ای، به کاخ بلخ رسیده باشد، برایش مشکل بود، سرخ سقا در ذهنش به دنبال بهانه ای می گشت، بهانه هایی که به هیأت دلیل درآورد و تحویل شان دهد؛ رابعه سخنانش را پی گرفت:
ـ تو را چه به این که پروای جان مردم را داشته باشی؟ تو را غم جان و مال مردم نیست، باغ را به آتش می کشی، ثروت مردم را به یغما می بری، آبرویشان را به باد می دهی، این همه پستی و دنائت که در وجود داری، عاقبت برادرم را، برادر ساده لوحم را به خاک سیاه خواهد نشاند، حارث را می گویم که در دستان تو، حالت موم را یافته است، مبدل به بازیچه شده است، و تو نقشه های شومت را توسط او به اجرا در می آوری.
با هر کلامی که دختر جوان بر زبان می آورد خشم او افزون تر می شد و اضطراب و بیم سرخ سقا. رابعه دستانش را به سوی مقنعه ی ماجده پیش برد، ماجده ای که حالتی منقلب داشت، می لرزید، دختر جوان به یک حرکت، مقنعه را از روی چهره ی ماجده دور کرد، ایازی را از سرش برگرفت دست در خرمن موهایش برد، پریشانش کرد و به تندی پرسید:
ـ این دختر را می شناسی سرخ سقا؟... خوب نگاهش کن، آیا پیش از این او را دیده بودی؟
به طور همزمان ماجده و سرخ سقا، دگرگون شدند، ماجده از یادآوری خطری که تا یک گامی اش آمده بود، به گریه افتاد، و سرخ سقا از این که رسوا شده است بر خود لرزید، اگر حارث و دیگر سرداران، سر از کارش در می آوردند، چندان برایش اهمیتی نداشت، چرا که آنان، کمابیش چون او بودند و در نقشه هایش شراکت داشتند، ولی باخبر شدن رابعه، از کارهای فسادآمیز او، برایش تحمل پذیر نبود.
رابعه ادامه داد:
ـ جایی برای حاشا نمانده است سرخ سقا، مأموران من دیشب هنگام گشت زدن در شهر، یکی از باغ هایمان را دیدند که در آتش می سوخت و این دختر را که به اسارت شعله ها در آمده بود.
و به لحنش چاشنی غضب و غیظ داد:
ـ چگونه دلت آمد دختری را به آن باغ بکشانی و بعد بر اثر بروز حادثه ی آتش سوزی، او را به حال خود رها سازی تا بسوزد، خاکستر شود و اثری از کارهای ناهنجارت باقی نماند؟
سرخ سقا، سر به زیر داشت، خاموش بود و شرم چون دریایی در وجودش می خروشید، جای انکار نبود، با این وجود زبان به دروغ آلود:
ـ بانوی من باور بفرمایید، از آنچه می گویید مرا هیچ اطلاعی نیست...
چشمان رابعه توفانی شد، خشمی که در وجود داشت، شدت گرفت:
ـ بی حیایی را به کناری بگذار سرخ سقا، تو رسوای منی؛ اگر باور نمی داری، به این دختر خواهم گفت زبان بگشاید و هر چه بر او رفته و در باغ گذشته است، مو به مو بیان دارد.
سرخ سقا خجلت زده، بالاجبار زبان به اعتراف گشود:
ـ خطایی از من سر زده است، ناچارم آن را به گردن گیرم، بانوی گرامی مطمئن باشید دیگر چنین خطاهایی از من سر نخواهد زد.
خشم رابعه، اندکی تخفیف یافت، او صدایش را آهسته کرد و گفت:
ـ این نخستین گامی است که در راه جبران خطایت برداشته ای، اعتراف به گناه کار کوچکی نیست، به من بگو چگونه می خواهی چنین خطا و گناهی را جبران کنی؟
سرخ سقا پاسخ داد:
ـ با تکرار نکردن شان!...دلم می خواهد باور بدارید که بعد از این، مرتکب چنین اشتباهاتی نخواهم شد، اگر مایل باشید پیمان می سپارم، پیمانی مردانه.
رابعه سرش را جنباند و برای نخستین بار در آن روز، لبخندی معنادار بر گوشه ی لبش نشاند:
ـ پیمانت را باور می دارم، از صمیم قلب هم باور می دارم، اما تو باید کاری دیگر را هم به انجام برسانی تا رضایتم را جلب کنی.
مرد فاسد، نگاه استفسار کننده اش را به او دوخت و منتظر بقیه ی سخنان دختر جوان ماند، رابعه اقزود:
ـ تو باید پای در رکاب کنی، به نزد برادرم بروی، مانند یک پیک، تند بتازی و پیش از آن که کار از کار بگذرد به برادرم خبر برسانی که من از تصمیم سابقم انصراف داده ام و دیگر به هیچ روی حاضر نیستم با مرحب ازدواج کنم.
این گفته شگفتی سرخ سقا را موجب شد، او نزد خود اندیشید اگر گفته ی رابعه واقعیت داشته باشد، به آتش اختلافات دامن زده خواهد شد و کار دو امیر به جنگ خواهد کشید، تصور عاقبت کار حارث و مرحب، چنین اندیشه ی نگرانی زایی را با دلش آشنا ساخت:
ـ جسارت است بانوی من، از چنین تصمیمی بوی خون می آید.
رابعه گفته ی او را برید و قاطعانه، به او گوشزد کرد:
ـ هر بویی که از تصمیم من بیاید، اهمیتی ندارد، من با مرحب ازدواج نخواهم کرد، برو، از همین حالا به فکر تدارک وسایل سفر باش، به نزد حارث برو و به او خاطرنشان کن، در بلخ، مرد شایسته کم نیست که او می خواهد از شهر و ولایتی دیگر برایم همسری بیابد.
و مهربانی را به چشمانش راه داد و نگاهی به سرخ سقا انداخت، نگاهی که راه را بر چون و چراها بست! مرد هرزه به دنبال یکی دو دقیقه سکوت تفکرآمیز، به سخن درآمد:
ـ باشد، فرمان تان را می برم، ولی اگر اجازت فرمایید پس از تعمیر عمارتی که در باغ سوخته است.
رابعه او را به شتاب خواند:
ـ این چه پیشنهادی است؟! می خواهم هر چه زودتر بروی، پیش از آن که قول و قرارهای حارث و مرحب، قطعیت بیابند، از بابت عمارت ویران نیز غمی به دل راه مده، من خود ترتیبی خواهم داد تا به حالت اولیه اش باز گردد و کسی از حادثه ای که در آن گذشته است خبر نشود، فقط شتاب کن، وقت از دست مده؛ بامداد دیگر روز، پای در رکاب کن، به سوی برادرم برو، به تنهایی یا با سوارانی چند، در این مورد اختیار با خود تو است.
دیگر درنگ جایز نبود، سرخ سقا، این را به خوبی دریافته بود، او از امیرزاده، رخصت رفتن گرفت، و از تالار خارج شد تا هر چه زودتر وسایل سفرش را مهیا کند.
پس از رفتن سرخ سقا، رابعه به ماجده گفت:
ـ تو هم خودت را آماده کن، می خواهم تو را به خانه ی بخت بفرستم، خیلی زود، شاید دو سه روزی دیگر... راستی نام پسر عم تو چیست؟
ماجده پاسخ داد:
ـ نامش مهدی است، ما از خُردینگی با هم بزرگ شده ایم، رشد کرده ایم، رشد کرده ایم.
رابعه مهربانانه به روی دخترک تبسم کرد:
ـ مسلم است هم اینک، مهدی در تب و تاب دوری از تو است، شاید هم به اضطراب از دست دادنت دچار باشد... او نمی داند در همین دقایق، برای سعادت و شادکامی اش برنامه چیده می شود، مسلماً او از ترفندهای چرخ بازیگر ناآگاه است.



***


گمشده.. 06-10-2012 03:59 AM

عزیز دلم! می دانستم چند روزی دوری ام را تاب نمی آوری، از این رو دلم نیامد تو را به فراق خود گرفتار کنم، عفیفه را به سراغت فرستادم تا بر بام قصر درآیی تا شب مان را با حدیث عشق بیاراییم.
آن شب، یکی از زیباترین شب های بلخ بود، یا حداقل در نظر بکتاش چنین می آمد، تا حوالی ظهر او به خود پیچیده بود، سردرگم و کلافه بود، دست و دلش به هیچ کاری نمی گرفت، نه میلی به خروج از سرای خود داشت و نه طاقت ماندگاری در سرایش.
اگر به وقت نیمروز، عفیفه به نزدش نمی آمد و به او خبر نمی داد که پاسی از شب رفته، رابعه او را بر بام پشت بام بلخ منتظر است، بی شک بکتاش ذله می شد. از لحظه ای که دیده از خواب گشوده بود، همه ی وجودش بهانه ی محبوبه اش را می گرفت، دلش برای شنیدن سخنانش، برای نوازش های او تنگ شده بود، ولی وقتی که پیغام رابعه را دریافت داشت، روزش نورباران شد، نوری که به شب هم سرایت کرد، اوقاتش دلپذیر شد و زودتر از شب های دیگر، بر بام حضور یافت و بی تابانه انتظار رابعه را کشید.
شب های مهتابی بلخ، همواره جلوه ای نظرگیر داشت، ولی آن شب به چشمان بکتاش به گونه ای دیگر می آمد، شادمانه تر از هر شب، انگار مهتاب به او خنده می زد: انگار آسمان با ستارگانش، برای او جشن گرفته بود.
انتظار بکتاش، دیری نپایید، رابعه بر بام آمد و با کلام شیرینش او را نواخت، مرد جوان، خرسندی اش را از دیدار او ابراز داشت:
ـ باور بدار رابعه، اگر مرا به هجرانت مبتلا می کردی، از من چیزی نمی ماند؛ مسلم بدان در هم می شکستم، وجودم ذره ذره، قطره قطره ذوب می شد.
رابعه با نویدش به او مسرت بخشید:
ـ نمی دانی چه تدابیری در کار کرده ام، از این پس، باز هم می توانیم در کنار هم باشیم، ساعت ها، چه شب و چه روز، دیگر تو نمی توانی از فراق و هجران گله کنی.
بکتاش نگاه شگفت زده و در عین حال آکنده از شادیش را به او دوخت:
ـ مگر چه کرده ای که چنین با اطمینان سخن می رانی؟...
رابعه بی درنگ در پاسخ گفت:
ـ مزاحمی دیگر را از سر راه مان برداشتم! سرخ سقا را می گویم، به او گفتم از کارهایش باخبرم، ماجده را نشانش دادم، همان دختری که تو از میانه ی شعله های آتش به در کشیدی، به او گفتم توسط این دختر رسوای خاص و عامت خواهم کرد، و به اطلاع مردم خواهم رساند آن که چشم به ناموش شان دوخته است، کسی نیست به جز غلام برادرم، او دریافت که اگر چنین کنم خود مردم قطعه قطعه اش خواهند کرد و زنده اش نخواهد گذاشت.
رابعه چنین سخنانی به سرخ سقا نگفته بود، حداقل با چنین طول و تفصیلی، او هنگام صحبت داشتن با محبوبش، ناخودآگاه رنگی از اغراق به کلامش زده بود و آنچه را در سر داشت به عنوان گفته ها و هشدارهای خود به مرد فاسد، برای بکتاش بازگو می کرد؛ دختر جوان، برای آن که محبوبش را خوشحال تر کند افزود:
ـ چنان بیم به دلش راه دادم که کم مانده بود قالب تهی کند، به او گفتم اگر می خواهد نه به برادرم و نه به مردم چیزی نگویم، باید گوش به فرمان من باشد، باید پیغامم را به حارث برساند و به او بگوید: رابعه به هیچ وجه با مرحب ازدواج نخواهد کرد، دست آن مرد ستم پیشه به جسد من هم نخواهد رسید.
شادی و اضطراب، آمیخته به هم به دل بکتاش راه گشوده بود، شادی از این که می تواند مدتی دیگر با فراغت خاطر با رابعه دیدار کند، اضطراب از این که نقشه های رابعه چنان که باید مسیر دلخواه را نپیماید. او اضطرابش را مستور نگه نداشت، بر زبان آورد:
ـ تا کی می توانیم به این ملاقات هایمان ادامه دهیم؟ با پیغامی که می خواهی برای حارث بفرستی، در آینده در ملاقات هایمان خللی ایجاد خواهد شد؛ گذشته از این، پیغامت، لشکر دو ولایت را به جان هم خواهد انداخت و جنگی در پی خواهد داشت.
رابعه برای آرامش خاطر محبوبش، در مقام توضیح برآمد:
ـ تاکنون من از هر برنامه ای که چیده ام، نتیجه گرفته ام، نگران آینده مباش، مسلماً کاری خواهم کرد که روزگار به کام مان بگردد، اکنون باید در فکر کارهایی باشیم که در پیش داریم؛ کارهایی که باید سریعاً انجام پذیرد.بکتاش نگاهی استفهام آمیز به او انداخت و منتظر دیگر سخنان رابعه ماند، دختر عاشق گفت:
ـ اولین کاری که در پیش روی داریم، گرفتن جشن است برای عروسی ماجده و سر و سامان بخشیدن به زندگی او و مرد دلخواهش، کار دیگرمان آن است، عمارت باغ سوخته را تعمیر و ترمیم کنیم، آخر حیف است یکی از میعادگاه های عشق مان، به ویرانه تبدیل شود.
راز و نیاز عاشقان، ساعت ها به طول انجامید، آن دو می پنداشتند به غیر از مهتاب و ستارگان هیچ نظاره گری ندارند، از این نکته غافل بودند که سرخ سقا به ضرورتی به پشت بام سرایش آمده است و دورادور، آنان را زیر نظر گرفته است.
سرای سرخ سقا هم، چون سرای بکتاش در جوار قصر بلخ قرار داشت، دیوار به دیوار. سرخ سقا گفت و گوی عشاق را نمی شنید، اما دیدن چنان صحنه هایی، افکاری پلید را به مغزش راه داد:
ـ دم از نجابت می زنی رابعه! قبلاً هم شکی به تو برده بودم، ولی اکنون یقینم شده است؛ منتظر باش تا هم از بکتاش انتقام بکشم... من پس از رساندن پیغامت به حارث و بازگشتن، تو را در بن بست لاعلاجی قرار خواهم داد، وادارت خواهم کرد به من روی خوش نشان بدهی، یا من پرده از دیدارهای پنهانی ات بر می گیرم.
و خنده ای شیطانی را بدرقه ی افکارش کرد.


26


گمشده.. 06-10-2012 04:00 AM

بلخ روی آرامش به خود دیده بود، آرامشی موقت، چرا که حارث به نزد مرحب به مهمانی رفته بود، شهر و دیارش را به رابعه و تنی چند از بزرگان ولایتش سپرده بود تا بتواند هفته ای چند، نزد حاکم غور بماند، در بزم هایش شرکت جوید، آمادگی رابعه را برای ازدواج با او، به آگاهی اش برساند، خوشدلش سازد و برای آینده ی دو دیار، به اتفاق نقشه بچینند.
حارث از این رو روز ورودش به بامیان، همراه هدایایش، چنین نویدی را هم به مرحب داده بود:
ـ نمی دانم چه رازی در کار هست که دختران ابتدا به خواستگاران شان، پاسخی سربالا می دهند، با آن که دلشان برای ازدواج، ضعف می رود، به بی اعتنایی تظاهر می کنند، رابعه هم چون دیگر دختران!... او وصف شجاعت تو را شنیده بود مرحب! در دلش، جایی برای مهرت اختصاص داده بود، مع الوصف دم از عدم آمادگی اش برای ازدواج می زد، اما همین که از بلخ قصد بازگشت کردی، به خود آمد و از ترس این که مبادا مردی چون تو را از دست بدهد، با صراحت و بی پروایی از عشقش نسبت به تو پرده برداشت.
مرحب که خود را آماده کرده بود با مهمانان گرانقدر و همراهانش، سرسنگین باشد، با شنیدن چنین نویدی، نرم شد، او مطالبی درباره ی ناز دختران شنیده بود، بخصوص دخترانی زیبا و رعنا، که ابتدا دست رد به سینه ی خواستگاران خود می کوبند و سپس دام می گسترند تا آنان را به سوی خود جذب کنند.
همین دانستن ها به یاری نوید حارث آمد، مرحب را نرم خو و مهمان نواز کرد، اما شرط آورد:
ـ حارث به دختران نباید مجال داد که تصمیم های خود را دیگر کنند؛ باید کاری کرد که بر سر حرف شان بمانند؛ در غیر این صورت، با آن که دل شان به ازدواج رضا می دهد، همواره نه در کار می آوردند، هم سعادت خود را به تأخیر می اندازند و هم موجب اتلاف وقت خواستگاران می شوند.
از آن پس بود که مرحب، بزم های مفصل ترتیب می داد، با حارث و همراهان برگزیده اش به ضیافت می نشست و چون سرشان گرم می شد، به جای دل کندن از بزم و تن به استراحت سپردن، ساعت ها با حارث صحبت می داشت، برنامه ریزی می کرد، برنامه هایی که هر شب تغییر می یافت، گاه صحبت از این بود که فیلی را با جواهر بیارایند، رابعه را لباس عروسی در بر کنند و بر فیل بنشانند و چند صد سیاهی و نوازنده را همراه فیل کنند، تا از غور تا بلخ، پای بکوبند، دست بیفشانند، احترامات نظامی را به جای آورند؛ و گاه دگرگونی هایی در چنین برنامه هایی می دادند، و تصمیم می گرفتند که مرحب به بلخ بیاید، عروسی را در بلخ جشن بگیرند، سپس کجاوه ای مرصع بر پشت پیلی سپید نهند و راه بازگشت پیش گیرند و در واقع کجاوه ی استوار شده بر پشت فیل را تبدیل به کجاوه ی عشق و شور سازند!
روزها و شب ها، چنین برنامه ریزی هایی ادامه داشت.


***

سرخ سقا، مرد آن نبود که یک تنه پای در سفر کند، مأموریتی به او تحمیل شده بود، مأموریتی که با تن آسایی و راحت طلبی اش سازگار نبود؛ او برای انجام مأموریت اجباریش شتاب داشت، می خواست به غور برود و هر چه زودتر باز گردد و برای به دست آوردن رابعه، تلاش کند، سرخ سقا به خود امیدها داده بود:
ـ وقتی که رابعه، از عشق خود ، غلامی چون بکتاش را نصیبی می رساند، شک نیست به من هم روی خوش نشان خواهد داد! اگر مختصری سرسختی نشان بدهد، تهدیدش خواهم کرد، به او خواهم گفت از رابطه اش با بکتاش آگاهم، مسلماً از ترس افشا شدن چنین رابطه ای، او ناچار خواهد شد با من کنار بیاید.
مرد حیله ساز، فقط با چهار تن از یارانش، راه غور را در پیش گرفته بود، چرا که می دانست، هر قدر بر تعداد همسفرانش افزوده شود، سفرش سرعت لازم را از دست خواهد داد.
او و یارانش، مراحل مختلف سفر را به سرعت طی می کردند، اسبان خسته شان را به کاروانسراداران می سپردند و اسبانی تازه نفس از آنان می گرفتند تا شتاب سفرشان کاستی نپذیرد. در تمامی طول راه، سرخ سقا، خود را به امواج خروشان افکارش سپرده بود، چرا که مأموریتی که به عهده داشت، مأموریتی که ساده نبود، او می بایست به غور می رفت، قول و قرارهای حارث و مرحب را بر هم می زد و او را به بلخ باز می گرداند، اما چگونه؟
سرخ سقا هم مایل نبود، رابعه به ازدواج مرحب درآید، اگر چنین می شد، دختر زیبارو از بلخ می رفت و دیگر دست او به سایه اش هم نمی رسید. سرخ سقا می خواست رابعه در بلخ بماند، دو انگیزه ی نیرومند، چنین خواسته ای را در دل او پر و بال می داد، یکی دست یافتن بر دختر گل بدن، چرا که می دانست اگر کارش با رابعه به چنان مرحله ای بکشد، دختر جوان را دیگر قدرت آن نخواهد بود سد راه هرزگی هایش گردد، و دیگر ستاندن انتقام از بکتاش.
مرد هرزه به خوبی دریافته بود از حیث زور بازو، حریف بکتاش نیست، به خوبی دریافته بود اگر با او زورآزمایی کند، پشتش مانند بار پیشین، به خاک خواهد رسید، مغلوب خواهد شد، از این رو بر آن شده بود که با خدعه و نیرنگ، رابعه را به چنگ آورد، در میدان عشق، حریف دیرینه اش را چنان شکست دهد که از فرط سرافکندگی نتواند سر بالا کند.
بازگرداندن حارث به بلخ، اولین مرحله از نقشه های اهریمنی سرخ سقا بود.
مرد هوسران می دانست با رساندن پیام رابعه نمی تواند، حاکم بلخ را به دیارش...


« پایان صفحه 265 »

گمشده.. 06-10-2012 04:00 AM

... باز گرداند، می دانست اگر به او بگوید، رابعه را تمایلی به ازدواج با مرحب نیست، خشم حارث را موجب خواهد شد و ای بسا ممکن بود که او را وا دارد، از تمامی قدرتش استفاده کند، به زور متوسل شود، به دستان و پاهای رابعه زنجیر بزند و او را چون اسیری به نزد مرحب بفرستد.
سرخ سقا می بایست، کاری می کرد که حارث به دلخواه از ازدواج رابعه با مرحب چشم می پوشید، و چنین کاری شدنی نبود مگر با به میان آمدن پای مردی دیگر، مردی قدرتمندتر، بانفوذتر و ثروتمندتر از مرحب؛ تنها وجود چنین شخصیتی می توانست تغییری در تصمیم های حارث بدهد.
او در ذهنش شخصیت های زمانه را به بررسی کشاند؛ شخصیتی که بتواند خللی در تصمیم حارث پدید آورد، در آن زمانه دو سه تن بودند که از دیگر افراد متنفذ، شایستگی افزون تری داشتند و امید به پیشرفت شان می رفت.
بر انجام سرخ سقا یکی از آنان را برگزید؛ مطالبی که می بایست به حارث می گفت، بارها و بارها در ذهنش بررسی کرد، به مرورشان پرداخت تا مطلبی را برگزیند که حاکم بلخ را یارای مخالفت با آن نباشد.


***

آن شب حارث، خستگی یاران از سفر آمده اش را بهانه کرد و زودتر از دیگر شب ها از بزم مرحب دل برگرفت، برای او عجیب بود که سرخ سقا و چهار نفر بلخی دیگر، به نزدش بیایند، آن هم با دستان تهی.
در تمام مدتی که بزم، رونق داشت، حارث به فکر فرو رفته بود، به اطرافیانش چشم دوخته بود و بی آن که ببیندشان، نوای ساز نوازندگان به گوشش می نشست، بی آن که به وضوح بشنود، همه ی هوش و حواسش بر محور یک مسأله می گشت، مسأله ی آمدن سرخ سقا.
هر چه بیشتر می اندیشید، کمتر نتیجه می گرفت، آمدن سرخ سقا به غور، برایش غیر عادی می نمود، به دفعات حارث از خودش سؤال کرده بود:
ـ بیش از چند روزی از آمدنم به غور نمی گذرد، چه روی داده است که سرخ سقا شتابان به اینجا آمده است؟ نکند فضیحتی در کار کرده باشد؟ رسوایی به بار آورده باشد؟ مردم را بر علیه من شورانده باشد؟ و...
این افکار، چندان او را رنجه داشتند که پس از بیرون آمدن از تالار بزم، سرخ سقا را به خوابگاه خود خواند و پرسش های کنجکاوی آمیزش را بی درنگ بر او فرو بارید:
ـ چه شده سرخ سقا؟ چه مرگت بوده است که چنین شتابان و هراسان آمده ای؟ مگر اتفاقی ناگوار افتاده است؟
سرخ سقا، در خوابگاه را بست، دست بر کمر حارث نهاد، در حالی که او به صدر خوابگاه رهنمون می شد، با صدایی ضعیف به او آرامش بخشید:
ـ هیچ اتفاق ناگواری روی نداده است، بلکه آمده ام خبری خوش به تو بدهم.
حارث نشست و به مخده ای تکیه داد، در کنار بسترش، شمعدانی قرار داشت که سه شمع در آن، شعله می کشید، شعله هایی لرزان، شعله هایی که گاه کوتاه می شدند و گاه بلند و به سویی متمایل. روشنایی آن شمعدان، سه چهار گام از محدوده ی بستر فراتر می رفت و به زحمت تا نزدیکی جایی که حارث و سرخ سقا در برابر هم نشسته بودند می رسید؛ با این وجود حاکم بلخ بی توجه به فضای نیمه ظلمانی خوابگاهش به صحبتش با غلام و یار دیرینش ادامه داد:
ـ خبر خوشی که برایم آورده ای کدام است؟
سرخ سقا، سینه ای صاف کرد، بزاق دهانش را فرو خورد تا بهتر بتواند حرف بزند:
ـ به گمان من، ازدواج مرحب با رابعه نباید سر بگیرد.
به سان اسپندی که بر آتش ریخته باشند، حارث از جایش پرید و با لحنی که شگفتی، ملامت و اعتراض در آن به هم آمیخته بود گفت:
ـ چه می گویی مرد! مگر عقل از سرت پریده است؟ من یک دنیا امید به مرحب داده ام، کارمان از بحث درباره ی ازدواج گذشته است، همین امشب و فردا است که باید دست به کار تدارک جشن ها و برپایی مراسم شویم.
سرخ سقا، همچنان آرام، بر جای ماند، به حاکم بلخ مجال داد، هر چه که می خواهد بگوید، آن گاه به ارائه ی توضیحاتش پرداخت:
ـ حارث، تو قدر رابعه را بهتر از هر کس می دانی، او به زین العرب شهرت یافته است، همگان او را زینت عرب می نامند، پس بر تو است که همسری مناسب برایش بیابی.
حاکم بلخ چشم دراند و در آن فضای نیمه تاریک به غلامش دیده دوخت:
ـ یعنی می خواهی بگویی، انتخابم درست نبوده است؟! خودت بگو چه کسی شایسته تر از مرحب؟ حاکم...
سرخ سقا به میان کلامش آمد:
ـ تا چندی پیش، مرحب بهترین انتخاب بود، اما حالا دیگر نیست، حاکم سمرقند، او را خواهان است، مردی که آینده ای درخشان دارد، تعداد سپاهیانش ده برابر سپاهیان مرحب اند؛ اگر چه او به جوانی مرحب نیست، گو اما؛ تو می توانی با بهره گیری از قدرت نظامی او، بر دامنه ی سرزمینی که به اختیار داری بیفزایی و بر مردمان افزون تری فرمان برانی.
حارث با شگفتی سؤال کرد:
ـ چنین مطالبی را از کجا یافته ای؟ چگونه خبر شده ای که حاکم تمامی خراسان خواستگار رابعه است؟
سرخ سقا، پس از مکثی مختصر پاسخ داد:
ـ من بر آیند و روند مسافران به بلخ نظارت داشته ام، گروهی از تجار سمرقندی را دیده ام که به شهرمان آمده بودند، به طوری که رابعه می گفت آن بازرگانان، سپاهیان نصر سامانی بوده اند و بزرگان آن خطه، که جامه دگر کرده بودند و به خواستگاری رابعه آمده بودند.
اگر آنچه که سرخ سقا می گفت، حقیقت داشت، اگر سخنانش رنگ واقعیت به خود می گرفت، افتخار چون باران، سخاوتمندانه بر سر و روی حارث می بارید، حاکم سمرقند، آدمی عادی نبود، درباری مفصل داشت، از خاندان سامانیان بود، از دودمان سامان خدا که در زمان مأمون عباسی به اسلام گرویده بودند و خود را از بازماندگان بهرام چوبینه می دانستند، بازماندگان همان سردار شجاعی که با خسرو پرویز ساسانی درافتاده بود.
حارث شنیده بود که نصربن احمد، حاکم خراسان، شاعران و سرایندگان بزرگی را به خدمت دارد. شاعرانی چون کسایی مروزی و رودکی سمرقندی. شاعرانی که اشعارشان، از نهایت ظرافت و نازک اندیشی برخوردارند، و او این شاعران را با صله بخشیدن های خارج از اندازه، در دربارش نگه داشته است.
از نظر سن و سال نصر با رابعه نمی خواند، می توانست جای پدرش باشد، از آن هم بالاتر، جای جدش. اما این مسایل برای حارث مهم نبود، او نیاز به پشتوانه ای از قدرت داشت، با رویه ی فسادآمیزی که او در پیش گرفته بود، مسلم می دانست مردم چندان مهرش را به دل ندارند، با او یکدل نیستند، اگر گاه با حضورش در اجتماعات هلهله ای سر می دهند و برایش آرزوی توفیق و سعادت می کنند، از سر اجبار است، در پس این هلهله ها و آرزو کردن ها، احساساتی که منشأیی از محبت داشته باشد نیست، بر حارث مسلم بود که مردم اگر فرصتی بیابند، بر علیه اش شورش می کنند، او را از تخت به زیر می کشند و به خاک سیاه می نشانند.
در چنین موقعیتی، نصر بیش از مرحب به کارش می آمد. او می توانست با تکیه بر قدرت سامانیان، حکومتش را تبدیل به حکومتی پایدار کند. اگر میان نصر و رابعه پیوندی تحقق می یافت، خود حارث، زیر سایه ی قدرت سامانیان می رفت، آن گاه نه مرحب، که دیگر حاکمان را نیز یارای آن نبود که با او پنجه در پنجه دراندازند، با او به مخالفت برخیزند.
حارث از سویی به مرحب پیمان سپرده بود که رابعه را به ازدواجش درآورد و از سوی دیگر، وسوسه ی دستیابی به قدرت و شوکت بیشتر به جانش افتاده بود، پیمانش در برابر وسوسه ها ، استواری نمی شناخت. او با بلاتکلیفی، دستی بر زانویش زد و پرسید:
ـ تکلیف چیست سرخ سقا؟ ... در چنین مرحله ای چه باید کرد؟
سرخ سقا با لحنی شمرده برایش دلیل آورد:
ـ تکلیف روشن است حارث، باید همراه سپاهت به بلخ بازگردی، هر چه شتابناک تر بهتر، اما نباید بگذاری مرحب، علت بازگشتت را دریابد، او اگر هم اینک دریابد که باز با ازدواجش با رابعه مخالف شده ای، به طور قطع دست به شمشیر خواهد برد و در چنین شرایطی مردان ما را آن استحکام نیست که در جنگی نابرابر شرکت جویند...تو باید بهانه ای بجویی، برای بازگشت شتابانت.
مرد اهریمن اندیش، پس از سکوتی مختصر ادامه داد:
ـ بهانه را برای چنین مواقعی خلق کرده اند، به او بگو زمام امور حکومتی از دستت در رفته است و بهتر است هر چه زودتر به بلخ بازگردی، سر و سامانی به اوضاع بدهی و منتظر بمانی تا مرحب مجدداً به ولایتت بیاید و عروسش را ببرد.
حارث با نگرانی و اندیشمندانه دیگر بار پرسید:
ـ چنین بهانه هایی برای مدتی، مخفی می مانند، اگر مدتی گذشت و مرحب از واقعیت ها باخبر شد، چه کنم؟
سرخ سقا لبخندی موذیانه بر لب آورد:
ـ اگر زمانی او متوجه شود که بهانه هایی واهی تحویلش داده ای، باز هم کاری از پیش نخواهد برد، چرا که تو می توانی با اتکا بر سپاهیان نصر سامانی، هر ندای مخالفی را در گلو خاموش سازی و هر دشمنی را چنان به خاک تیره بیندازی که نیروی برخاستنش نباشد.
سخنان سرخ سقا به دلش نشست، در آن روزگاران، قدرتی برتر از قدرت آل سامان در آن منطقه وجود
نداشت.


***

گمشده.. 06-10-2012 04:01 AM

حارث و همراهانش، خیلی سریع توانستند پای در رکاب کنند و راه بلخ را در پیش گیرند، نه به سادگی بلکه با بدرقه ای جانانه که مرحب و مشاوران و رجالش از آنان به عمل آوردند، بهانه هایی که سرخ سقا به حارث آموخته بود، بهترین نتیجه را به بار آورده بود و بدون کمترین تردیدی به پذیرش مرحب رسیده بود:
ـ از این رو مرحب، ارمغان های بسیار همراه کاروان حارث کرد، ارمغان هایی برای رابعه، برای دختری که می پنداشت در آتیه ای نزدیک به همسریش در می آید.
مرحب برنامه ها چیده بود، می خواست پس از هفته ای با سپاهی گران به بلخ برود و با کوکبه و دبدبه هر چه تمام تر، عروسش را به خانه ی بخت آورد، می خواست جشنی بر پا دارد که تا آن زمان سابقه نداشته است. از بلخ تا قصر غور، بیابان ها را با آوای سازها بیآکند، ریگ ها، سنگ ها و سنگلاخ های دشت ها را در شادی خود سهیم کند؛ او برای خود دلیل می آورد:
ـ همواره لشکر کشیده ایم تا در جنگی شرکت جوییم، چه اشکالی دارد که یک بار لشکرکشی ام برای عشق باشد و برای شادی... برو حارث، به شهرت بازگرد، من در پی تو می آیم، نمی گذارم زمان زیادی بر پیمانت بگذرد.


27

ورطه ی بلاخیز

ماجده تا کام بلا رفته بود و بازگشته بود، بی آن که گرد ننگ بر دامانش بنشیند، زندگی اش در اندک مدتی ، زیر و زبر شده بود، از این رو به آن رو. ابتدا او را به مسیری کشانده بودند که جز بدنامی و رسوایی، چیزی دیگر در خود نداشت، در نیمه راه این مسیر، به یاریش آمده بودند تا او را به جاده ی خوشبختی و شادکامی رهنمون شوند.
رابعه و بکتاش، عشق را می شناختند، می دانستند اگر پرتوی عشق، بر قلب کسی بتابد، زندگی اش، صفایی خواهد یافت، روزهایش حرارتی دلپذیر پیدا خواهد کرد، و شب هایش ستاره باران خواهد شد، ستارگانی که نورشان را از خورشید نیمروز وام گرفته اند.
همین دانستن، همین شناخت از عشق، دو عاشق را بر آن داشته بود که برای سر و سامان دادن به کار ماجده و مهدی بشتابند و نگذارند کار دل، مشکل شود، رابعه به طریقی به حمایت از آن دو برخاسته بود و بکتاش به طریقی دیگر. هزینه های جشن عروسی ماجده و مهدی را رابعه تقبل کرده بود و فراهم آوردن زمینه ی برگذاری چنین جشنی را بکتاش.
عشاق راستین، معنای وصال را می دانند، معنای پیوستن دو روح به یکدیگر، معنای یگانه شدن دو تن؛ برای چنین عاشقانی، به پایان رسیدن دوران هجران دلدادگان دیگر، اوج سعادت است، چرا که خود در راه عشق، مشقت ها دیده اند و مرارت ها تحمل کرده اند، تلخی فراق را چشیده اند، نه با دهان که با کام جان!
... و آن شب، دوره ی هجران به آخر رسیده بود، می بایست ماجده و مهدی را دست به دست هم می دادند و روانه ی حجله می کردند.
سرای محقر سعید آسیابان، گنجایش آن را نداشت که ده ها مهمان را به خود بپذیرد، به فرمان رابعه، باغی را آراسته بودند، با مشعل های فروزان، در دل سیاه شب رخنه کرده بودند، در میان درخت ها، هر جا که مختصر فضای مناسبی، برای نشستن به چشم می آمد، فرشی گسترده بودند.
در قسمتی از باغ، طباخان ماهر شهر را به خدمت کشانده بودند، تا بهترین خوراکی ها را تدارک ببینند، و نیز مطربانی را به فعالیت واداشته بودند تا با آوازشان، تا با نوای سازشان، موجی از شادی در باغ به وجود آورند، موجی که سکون و سکوت را کمتر می شناخت، و کمتر از صدا می افتاد.
برای مردهای مهمان جایگاهی برگزیده بودند و برای زنان نیز جایگاهی دیگر، به غیر از این دو جایگاه، در گوشه و کنار باغ، در پناه درختان برافراشته، نیز محل هایی به کسانی اختصاص یافته بود که بتوانند در گروه های چند نفره، دور هم بر فرشی بنشینند، زن و مرد، کوچک و بزرگ، گروه هایی که هر یک، اعضای خانواده ای را شامل می شدند، اعضای خانواده ای که خوش تر می داشتند به جای رفتن به جایگاه مخصوص زنان یا مردان، در کنار هم باشند، هم از دور گوش به ساز و آواز داشته باشند و هم دستی بر سفره ی خوراکی ها و میوه هایی که به تناسب تعدادشان گسترده می شد ببرند.
ترتیب دادن چنین جشنی ، آماده کردن چنین باغی برای پذیرش مهمانان، به طول انجامید، علاوه بر این دوختن جامه ای که بر تن ماجده استوار باشد، نیز چند روزی وقت گرفت و نیز انجام دیگر ضروریات یک جشن.
همه چیز برای برگزاری جشن عروسی، مهیا بود، اما سعید آسیابان، انتظار بکتاش را می کشید، تا مردی که همه ی زحمات برگزاری چنان جشنی را متقبل شده بود، در آن لحظات فرخنده در باغ حضور یابد، و ماجده که آراسته تر از همیشه در جمع دختران و زنان نشسته بود، انتظار رابعه را می کشید، انتظار کسی را که زندگی اش را کاملاً دگرگون کرده بود، دختر جوان تا رفتن به حجله، فقط ساعاتی چند وقت داشت و می خواست در این ساعات بارها بوسه ی قدردانی در دستان رابعه بنشاند و سر بر شانه اش بگذارد و گریه اش را سر دهد، گریه ی شوق.
... و آن دو، آن شب دیر کرده بودند، جشن به آخرین ساعاتش نزدیک می شد و هنوز خبری از آنها نشده بود.
آدم های کم بضاعت، وقتی که زیر بار محنت محبت کسی می روند، در مواقع خاصی، تعبیرهای خاصی از کارها و شرایط به عمل می آورند، سعید آسیابان هم، چنین بود، او نیامدن رابعه و بکتاش را به طور جداگانه به آن جشن، ناشی از فاصله ی طبقاتی موجود، میان خانواده ی خود و آنان تعبیر می کرد، می پنداشت امیرزاده رابعه، الطاف احسانش را انجام داده است و به رضای دل خود رسیده است و دیگر وظیفه ای برای خود نمی شناسند، بکتاش هم، خدمت خود را تمام شده تلقی می کند و ضرورتی نمی بیند که اوقاتش را در جشنی بگذارند که برای یک قشر نازل اجتماعی بر پا شده است.
ماجده، هم کمابیش چنان تلقی و برداشتی از تأخیر داشت، فقط مهدی بود که در آن خانواده ی کوچک، به چنین مسایلی نمی اندیشید، همه ی فکر و حواسش بر محور سعادتی دور می زد که به یکباره نصیبش
شده بود.

گمشده.. 06-10-2012 04:01 AM

عفیفه، شوخ طبعی و اعتراضش را به هم آمیخت:
ـ وقت، از دست تان به در رفته است، شما دو تا را هیچ جا نمی توان یافت، به جز اینجا! شب فرا رسیده است، روز تمام شده است و حرف هایتان تمامی ندارد؛ نمی گویید شمایی که اینجا، کنار هم جا خوش کرده اید، ده ها نفر را به انتظار گذاشته اید؟ نمی گویید خانواده ی عروس و داماد، ورود شما را منتظرند؟
حضور عفیفه بر بام قصر بلخ، دو دلباخته را متوجه کرد که بس کارهای مهم را ناکرده گذاشته اند و با هم صحبت داشته اند، دل به عشق سپرده اند و به رویا مجال آن داده اند که اوقات شان را زینت دهد.
عفیفه مجدداً به سخن درآمد، این بار لحنش، نشانی از سرزنش نداشت، بلکه به آنان تکلیف می کرد:
ـ به پا خیزید، سری به جشن عروسی بزنید، در شادی مهدی و ماجده سهیم شوید، شتاب کنید، تا پایان جشن چندان زمانی نمانده است.
عفیفه راست می گفت، دایه ی پیر، وظیفه ی انسانی شان را به خاطرشان می آورد، این را هر دو شان می دانستند، ولی برایشان مشکل بود دل از چنان خلوتی گرفتن، سخنان خود را نیمه تمام بر جای نهادن؛ برای دقایقی از عاشقانه ترین لحظات زندگی شان به درآمدن و به دنیای واقعیات پیوستن.
رابعه، زودتر از بکتاش، خود را از چنگال شرم رهانید و به عفیفه دستور داد:
ـ به شبستانم برو ، جامه ای که هنگام سواری به تن می کنم، حاضر کن، نام شب را از نگهبانان بپرس؛ و نیز مقنعه ای برایم آماده کن تا من و بکتاش سری به جشن بزنیم.
چشمان عفیفه از شگفتی گرد شد، او اعجابش را در پرده نگه نداشت و بر زبان آورد:
ـ به همین سادگی؟! یک مرد و یک دختر مقنعه پوش، به تنهایی در دل شب، شانه به شانه ی هم اسب بتازند، گزمه ها و پاسداران شب را به حیرت فرو برند. از رسوایی نهراسند... نه رابعه، چنین کاری شدنی نیست، نمی گذارم عشق، عقلت را به باد دهد و تو را به کارهایی بگمارد که تار و پود و ذره ذره ی وجودشان با خطر عجین است.
و بار دیگر، منزلت امیرزاده را نادیده انگاشت، چرا که چندین سال مراقبت از او، چندین سال خدمت به او، این حق را برایش ایجاد کرده بود که مادرانه توصیه هایی که دارد بر زبان آورد، مادرانه و بی ملاحظه و رودربایستی. عفیفه گفت:
ـ پوشاک سواریت را مهیا می کنم، اما تو بر کجاوه ای خواهی نشست و به جشن خواهی رفت، به همراه چندین تن از شمشیرزنان، با رعایت تشریفات، بهتر است بکتاش نیز برای حضور در چنین جشنی، فکری برای خود بکند، این را گفته باشم در محوطه ی باغ، هیچ یک تان، به هم آشنایی ندهید، مردم در قصه پردازی، ذوقی تام دارند و در شایعه سازی مهارتی کامل.
حرف های عفیفه، چنان معقول و منطقی می نمود که جایی برای چند و چون باقی نمی گذاشت. رابعه گفته ها و توصیه های عفیفه را پذیرفت:
ـ بسیار خوب دایه، تا تو بروی و ترتیب کارهایی که گفتی بدهی، من به شبستانم خواهم آمد، فقط چند کلام دیگر به بکتاش خواهم گفت و خواهم آمد.
عفیفه در حالی که از آنان دور می شد، به امیرزاده تذکر داد:
ـ مبادا این چند کلامت مبدل به دیوانی از گفته ها و شعرها شود! وقت تنگ است و سعید آسیابان و خانواده اش، تو را منتظر.
لبخندی با این گفته، بر لبان رابعه جان گرفت، او آنقدر صبور ماند تا دایه اش از پشت بام قصر برود، آنگاه دستانش را بر زمین نهاد و ضامن تنش کرد تا برخاستن برایش آسان تر شود.
رابعه برخاست، بکتاش نیز چنین کرد، دو عاشق در برابر هم قرار داشتند، هر دو خوش قد و قامت، رابعه در مقایسه با دیگر دختران و زنان، بلندبالا و رعنا بود، اما قدش به زحمت تا حوالی گردن بکتاش می رسید: بکتاش آیتی بود از ورزیدگی، با جسمی به رشد کامل دست یافته، سینه ای فراخ، بازوانی عضلانی و پیچ در پیچ.
دختر جوان، مضطربانه گفت:
ـ چه زود، این اوقات خوشمان، دارد به آخر می رسد، تصور می کنم تا بازگشتن برادرم از سفر، چند روزی بیش باقی نمانده باشد شاید هم امروز یا فردا پیدایش شود.
اضطراب رابعه به بکتاش هم سرایت کرد:
ـ آن سرخ سقایی که من می شناسم، نمی گذارد برادرت مدت زمان زیادی نزد مرحب بماند، او را شتابان به بلخ می کشاند تا با استفاده از تسلطی که بر حارث دارد بتواند برنامه های اهریمنی و پلیدش را به اجرا درآورد.
رابعه سرش را بالا گرفت و به چشمان بکتاش دیده دوخت، با آن که هوا تاریک بود، بکتاش، برق دو قطره اشکی که بر چشمان رابعه نشسته بود دید، اما فرصت این را به دست نیاورد تا برای تسلای دختر عاشق، کلامی بر زبان آورد؛ چرا که رابعه تنگدلانه عزمش را برای عشقش بیان کرد:
ـ از عشق تو در نمی گذرم بکتاش، حتی اگر ناگزیر شوم از جانم درگذرم، در زندگی من، فقط یک عشق وجود دارد، عشقی که موجب بالندگی احساسم شده است، و با همین عشقم هم می میرم.


***

رابعه با کجاوه به جشن عروسی ماجده آمده بود، او همین که پای از کجاوه بر زمین نهاد، خود را با استقبالی گرم مواجه دید، مهمانان به در باغ آمده بودند، از زن و مرد، از پیر و جوان، تا امیرزاده ای مقنعه پوش را ببینند که بی توجه به سلسله مراتب اجتماعی می خواست در جشن نداران و زحمت کشان جامعه ی بلخ، حضور یابد.
سعید آسیابان، پیشاپیش استقبال کنندگان بود، و در کنارش دخترش، و نیز مهدی دامادش، ماجده با دیدن رابعه، خود را بر پاهایش انداخت، می خواست بوسه های قدر دانی اش را بر پای امیرزاده بنشاند، می خواست بوسه های صمیمانه اش را نثار قدوم کسی کند که سعادت به دست آمده اش را مدیون او بود، ولی ماجده موفق نشد دومین بوسه اش را به بدرقه ی بوسه ی اولش بفرستد، چرا که رابعه شتابان خم شد، شانه های نوعروس را گرفت و او را بر آن داشت که قد راست کند، آنگاه با ملایمت و مهربانی به کلامش ادامه داد:
ـ چه خبرت است دختر؟ خودت را به زمین می اندازی که چه شود؟ که جامه ات گرد و خاک به خود بگیرد؟ جامه ی عروسیت کثیف شود؟ یک بار و برای همیشه به تو و دیگران می گویم که با دیدن من چنین نکنند، من انسان های ایستاده را بیشتر دوست دارم تا بر خاک افتادگان را.
و یکی از دستانش را دور کمر عروس، حلقه زد و با او پا به پا شد تا به قسمت زنانه ی جشن برود. تا رابعه به قسمت زنانه برسد، سعید آسیابان و دیگر به پیشواز آمدگان، به خوشامدگویی هایشان ادامه می دادند، هنوز یکی کلامش را به آخر نبرده بود که دیگری به سخن در می آمد.
مردها نیز به قسمت مردانه بازگشتند، به جایی که بکتاش هم حضور داشت، او مصلحت ندیده بود، با پیشوازکنندگان همراه شود و به استقبال رابعه برود، زیرا می دانست، اگر هم هوای سخنان خود را داشته باشند، باز هم نگاه های عاشقانه شان کفایت می کند برای رسوا ساختن شان.
با آن که پیش از آمدن رابعه هم ساز و آوازی در کار بود، جشن چنان که باید و شاید رونقی نداشت، پنداری همه ی زنان، هنرهایشان را ذخیره کرده بودند تا رابعه از راه برسد، آنگاه هر چه در چنته داشتند، رو کنند، دست بیفشانند، پای بکوبند و صدا در صدای هم اندازند و هلهله کنند.
وجود رابعه، رونق جشن را افزون تر کرده بود، با آن که قسمت مخصوص مردها، اندکی با قسمت زن ها فاصله داشت، و با آن که مردها را کاری به پای کوبی نبود و چنین کارهایی را مناسب خود نمی دانستند، بخصوص مردان سالمند که دو دو، سه سه کنار هم نشسته بودند و با یکدیگر صحبت می داشتند، آنانی که سعید آسیابان را می شناختند و از شوریدگی او در وقت غیبت دخترش خبر داشتند، گه گاه موضوع صحبت را به چنین جایی می کشاندند، به مرد پیر یادآور می شدند که غم و نکبت تا درگاه سرایش آمده بود، اما التفات خداوند سبب شده است که سعادت از راه برسد و تحولی در زندگی اش پدید آورد، خود مرد آسیابان نیز چنین باوری داشت و گاه در جواب مهمانانش می گفت:
ـ غم و بدبختی به مبارکبادم آمده بود، اما امیرزاده رابعه از راه رسید، دخترم را در پناه گرفت، سر و سامانی به زندگی مان داد، وگرنه شکی نیست، اینک من هم در جرگه ی مردانی بودم که ننگ به نام شان رنگ زده است.
معمولاً وقتی چنین گفت و گویی در می گرفت، بحث به جاهایی می کشید که اضطراب آور بود، مردم کارهای رابعه را تأیید می کردند و نیشتر انتقادشان را متوجه حارث می ساختند، او را ناشایسته می خواندند و از این که چندان پروای مردم را ندارد، زبان به انتقاد می گشودند و آرزو می کردند که ای کاش، ذره ای از حمیت و غیرت رابعه، در وجود برادرش بود.
اما در آن شب، سعید آسیابان با مردانی که دوستی و صمیمیت بیشتری داشت، مسأله ای در میان نهاد که اضطراب را به جان شان انداخت، نهال بدبینی را به عاملان حکومت در دل شان کاشت و بالنده کرد، نهالی که سریعاً رشد کرد و اندک زمانی نگذشت که تبدیل به درختی تناور شد، درختی تناور و ریشه دار؛ او جزئیات ماجرایی که بر دخترش رفته بود، برای آنان باز گفت، با لحنی که هم واقعیت را گفته باشد و هم ازدایره ی نزاکت خارج نشده باشد؛ سعید کلامش را این گونه به آخر برد:
ـ رابعه پس از نجات دادن رابعه، کسی که او را با همدستی یارانش ربوده بود، به حضور خواند، دخترم را نشانش داد و به او گفت: شرم نمی کنی برای دختر مردم چنی برنامه های غیر انسانی می چینی؟
سعید آسیابان، قدرت سخنوری نداشت، راه و روش قصه پردازی و کلام را به درازا کشاندن نمی دانست، از این رو حرف هایش را به اختصار برگزار می کرد، و با ساده گویی خود، خیلی زود به نتیجه رسید. او در ادامه ی گفته اش، این سؤال را مطرح کرد:
ـ می دانید آن مرد که بود؟ مسلماً نه، اگر از هم اینک روزها به تفکر بپردازید نخواهید توانست، حدس بزنید آن مرد کثیف چه کسی بوده است.
مرد پیر، مهمانانش را چندان به انتظار نگذاشت و با جمله ای، آن مرد را به آشنایان و یاران دیرینه اش شناساند:
ـ آن مرد رذل، کسی نبوده است به جز یکی از غلامان حارث، یکی از همان غلام هایی که چنان با حاکم به صمیمیت رسیده است که به دستور حارث، برایش سرایی در همسایگی قصر حکومتی بر پا کرده اند، سرایی دیوار به دیوار قصر حکومتی.
نگاه برخی از کسانی که دور بر سعید آسیابان نشسته بودند، در فضا به پرواز درآمد و بر روی بکتاش نشست، آنان دچار شگفتی غریبی شده بودند، ناخودآگاه این پرسش به ذهن شان خطور کرده بود که اگر آن مردی که برای ماجده دام گسترده بود، همین بکتاش است که به تنهایی گوشه ای نشسته است و خود را به خیالات دور و درازی سپرده است، چرا او را به چنین جشنی خوانده اند؟!


« پایان صفحه 280 »


گمشده.. 06-10-2012 04:02 AM

... سعید آسیابان نگذاشت، بهت و حیرت دوستانش ادامه ای یابد، او کلامش را چنین دنبال کرد:
ـ آن مردک هرزه، کسی نبوده است، به غیر از سرخ سقا، یار دیرینه ی حارث.
همین گفته کفایت می کرد تا راه را بر افکار باطلی که به مغز دوستانش ، خطور کرده بود بر بندد، یکی از آشنایان مرد آسیابان، سری به تأسف جنباند:
ـ از قبل هم قابل پیش بینی بود که افراد قدرتمند، در پی ریختن برنامه های فساد، دستی مؤثر داشته باشند، خودتان فکرش را بکنید، تا زمانی که حارث در بلخ بود، هر چند روز یک بار، دختری در شهرمان مفقود می شد و آبرو می باخت، پس از به سفر رفتن او، چنین برنامه هایی، کاهش چشمگیری یافت و فقط به یکی دو مورد تبدیل شد، و پس از به سفر رفتن سرخ سقا، امنیت به شهر باز گشته است، نشنیده ام در غیاب او، به ناموس کسی تعدی شده باشد.
سخنان آن مرد، ریشه در واقعیت داشت، به راستی چنین بود، در غیاب حاکم و سرخ سقا، امنیت شهر بلخ افزون تر شده بود.
جشن عروسی تا نزدیک سحر ادامه داشت، زنان همچنان شادمانه جنجال می کردند، در حالی که در قسمت مردانه، برخی از مردان، این نگرانی را به دل داشتند که هنگام بازگشت حارث و سرخ سقا، فجایع دوباره به بلخ پای بگشایند و آبروی بسیاری از خانواده ها به باد برود، این نگرانی نزد مردانی که زن یا دختری صاحب جمال در خانه داشتند از شدت بیشتری برخوردار بود.

28

دست افشانی

در شبی که جشن عروسی ماجده و مهدی برپا بود، روزگار بازی دیگری را آغاز کرد، و آن فرارسیدن حارث بود و همراهانش. حارث برنامه را به گونه ای چیده بود که نیمه شب به بلخ برسد، بزمی مختصر ترتیب دهد، خستگی سفر را از تن به در کند، و اگر ممکن شد در همان شب، رابعه را به حضور بخواند، از او بخواهد به بزمش پای بگشاید و با او درباره ی ازدواجش با نصر سامانی صحبت بدارد، و اگر رابعه خفته بود، چنین بحثی را به دیگر روز واگذارد.
هنگامی که حارث و مردانش به دم دروازه ی اصلی بلخ رسیدند، محافظان دروازه چون او را شناختند، بر او و مردانش در را گشودند؛ بی هیچ درنگی.
و حارث راهی قصرش شد، جامه ی سفر را از خود برگرفت، دستور لازم را برای برپایی بزم داد، بزمی بی ساز و سرود، او و سرخ سقا تنها کسانی بودند که در آن بزم حضور داشتند، برایشان سفره ای گسترده بودند، سفره ای زینت یافته به تنقلات و ظرفی چند شیرینی.
انتظار حارث را به جان آورد، شکیبایی در او رو به اضمحلال گذاشت، به کلی بی طاقتش کرد، او در تمام طول سفر، فقط و فقط به یک مسأله اندیشیده بود، مسأله ی ازدواج رابعه با نصر، او به خود وعده ها داده بود که پس از خویشاوند آل سامان شدن، در جرگه ی قدرتمندان زمان قرار گیرد، بر قلمروی حکومتش بیفزاید، قسمت اعظم خراسان را به زیر فرمان خود بکشد؛ تا بدین ترتیب همه ی آرزوها و خواسته هایش برآورده شود، اگر رابعه تن به ازدواج با شاه سامانی می داد، به راستی که چنین هم می شد.
حارث، تاب از کف داده، بی قرار شده، خواجه سرایی را فراخواند و به او دستور داد:
ـ هم اینک به شبستان خواهرم برو، اگر در خواب بود، به دایه اش تأکید کن بیدارش سازد و به او بگوید برادرش از سفر بازگشته است... به او بگوید برای خوابیدن و آسودن، همیشه وقت هست؛ هر چه زودتر به نزدم بشتابد که از هفته ها نادیدنش، تنگدل شدم.
خواجه سرا، با خلق و خوی حارث آشنا بود، می دانست بر حرف او نمی شود حرفی آورد و دلیلی تراشید، به همین جهت هیچ درنگی در کار نکرد و در پی فرمان حاکم بلخ رفت.
این دستور، سرخ سقا را خوش آمد، چرا که موفق به دیدار رابعه می شد، همان رابعه ای که او را وادار کرده بود که به غور برود و خللی در مذاکرات مرحب و حارث ایجاد کند، اکنون سرخ سقا بازگشته بود و در دل احساس مسرت می کرد که توانسته است به خوبی و آسانی، تغییری در تصمیم حارث بدهد.
مرد هرزه، به خودش نوید داد:
ـ رابعه پس از آن که متوجه شود، خواسته اش را برآورده ام، با من بر سر لطف خواهد آمد، من با او دیداری پنهانی خواهم کرد، شاید فردا یا روزی دیگر، به او خواهم گفت: شر مرحب را از زندگی ات ، کم کرده ام، به من دست دوستی بده، با من بر سر لطف بیا، تا با نقشه ای ، خواستگاری دروغین نصر سامانی را هم خنثی کنم.
و در دل دختر زیبا را مورد خطاب قرار داد:
ـ خواسته هایم را برآور رابعه، از بکتاش دست بکش، تو مردی را شایسته ای که چون من از فراست بهره ها داشته باشد؛ تو سزاوار زندگی با مردی هستی که بتواند از بدترین شرایط هم به نفع خود بهره برداری کند... رابعه، تو با همه ی محسناتت باید مرا نصیب شوی.
اگر حارث، ظرفی از شیرینی سرشار نمی کرد و آن را در برابر سرخ سقا نمی نهاد و او را تکلیف به خوردن نمی کرد:
ـ بخور سرخ سقا، به هیچ مسأله ای میندیش، فقط آینده را در نظر آور، آینده ای روشن، وقتی که من بر دامنه ی شهر های تحت فرمانم افزوده ام و به تو منصبی مهم تر از منصب کنونی ات بخشیده ام.
شاید سرخ سقا، همچنان در عالم خیال در حال گفت و گو با رابعه می ماند، اما سخنان حارث، او را از خیال پردازی ها باز داشت.
خواجه سرا بازگشت، با خبری که برای حارث خشنود کننده نبود:
ـ امیرزاده رابعه، شب گذشته در کاخ نبوده اند، به گونه ای که دایه شان و دیگر خدمه می گفتند، او به جشن عروسی یکی از اهالی بلخ تشریف برده اند.
چنین خبری بیش از آن که حارث را آشفته خاطر سازد، سرخ سقا را منقلب کرد، او نمی توانست به باور خود برساند رابعه در جشنی حضور یافته باشد، سرخ سقا از دیدارهای پنهانی رابعه و بکتاش خبر داشت، در یک لحظه تصوری او را بر آن داشت که از خشم، دندان هایش را به هم بفشارد:
ـ تو مرا فریب داده ای رابعه! مردی را فریفته ای که هیچ کس را یارای آن نیست از تارهای دام هایی که می تند، جان به سلامت ببرد، مرا از بلخ دور کرده ای تا بتوانی فارغ البال با بکتاش تنها باشی؟... اما این را به خاطر بسپار، حتی اگر یک روز از زندگی ات باقی مانده باشد، تو باید به همسری من درآیی!
اندیشه های خشم آلودی که به مغز سرخ سقا خطور کرده بود، بر چهره ی مردانه اش اثر گذاشت، حارث با همه ی پریشان خاطریش، این تغییر حالت را دریافت،او جامی از شربت آکند و به سوی سرخ سقا برد:
ـ من باید از غیبت رابعه، سر از پا نشناسم و از خشم به جان آیم، تو را چه شده است دوست من!... این افتخاری برای من است که دوستانم هر گاه که آشفته و پریشانم، بیشتر غم مرا می خورند تا خودم.
خواجه سرا بلاتکلیف در برابر آن دو بر پا مانده بود، به سان موجودی فراموش شده، سرخ سقا، جام شربت را از دست حارث گرفت، آن را شتابان به کام ریخت، لاجرعه سر کشید، به شربت اجازه ی ماندگاری در دهانش نداد تا مزه ی میخوش اش [ میخوش، به مزه ای تلخی و شیرینی می گویند، عوام آن را گس می خوانند ] بر سقف و جدارهای دهانش بنشیند، آنگاه با لحنی که رگه های خشم و حسد در آن ریشه دوانده بود، گفت:
ـ کسی را به دنبال بکتاش بفرست، این بزم دو نفره را چندان رونق و لطفی نیست، به او بگو بیاید تا بدانیم در غیاب مان بر بلخ و بلخیان چه گذشته است.
حارث بی آن که درنگی در کار کند، یا پیشنهاد سرخ سقا را محک بزند، نگاهش را متوجه خواجه سرا کرد و دستور داد:
ـ همین الساعه به سرای بکتاش برو، او را اگر هم در بستر خوابی ناز خفته باشد، بیدار کن و به اینجا بکشان.
بلاتکلیفی خواجه سرا به آخر رسیده بود، دیگر نیازی نبود که او ایستاده بر جا بماند، خواجه سرا برای اجرای دستور حاکم تازه از سفر بازگشته ی بلخ، روان شد.
تا خواجه سرا به سرای بکتاش برود و باز گردد، دقایقی چند به درازا کشید، و در این مدت، سرخ سقا فرصت این را یافت تا زمینه را برای یکی از نقشه های مزدورانه اش مساعد کند.
سرخ سقا، چند جام شربت را پیاپی پیمود تا زبان گویایی یافت:
ـ رابعه، خواهر تو است حارث، اختیارش به دست تو؛ مرگ و زندگی اش نیز به دست تو، نمی خواهم بد دلت کنم، اما هیچ صورت خوشی ندارد که یک امیرزاده، آن هم با صباحت و شخصیت رابعه، شب ها را دور از شبستانش بگذراند.
با آن که خشم در وجود حارث، مهار گسسته بود، او در صدد دفاع از خواهرش برآمد:
ـرابعه، هر جا برود و هر گاه برود، نمی توان در نجابتش شکی به خود راه داد، او پاک تر از آن است که به تصور بگنجد، دست پرورده ی پدرم کعب است و تربیت شده ی دانشمند فهیمی چون عمید، مع الوصف من نیز با تو هم عقیده ام، شب بیرون ماندن از قصر برای دختران جوان و زیبایی چون رابعه، صحیح نیست.
سرخ سقا، لبخندی معنادار بر لب آورد و با کلامی طعنه آلود سخنانش را پی گرفت:
ـ این گناه است اگر کسی در پاکی و نجابت رابعه، شکی به خود راه دهد، اما مردم چنان چشم سفیدند که اگر خروارها خوبی به پایشان بریزی، باز هم، دست از شایعه پراکنی بر نمی دارند؛ هر چه بر زبان شان می آید می گویند، هر تهمت و افترایی به آدم می چسبانند.
و برای آن که کاملاً حارث را تحت تأثیر کلامش قرار دهد، افزود:
ـ آنچه من می گویم برای مصلحت است، رابعه اگر می خواست به کسی لطفی بورزد، مگر می توانست، در این قصر جشنی به پا دارد، در این کاخ گسترده، با حجره های متعدد و تو در تو؟... تو نباید بگذاری...
هنوز سرخ سقا، کلامش را در دهان داشت، که خواجه سرا باز آمد، با این خبر:
ـ سرورم! شب دوشین بکتاش هم در سرایش نبوده است!
خبری که بدبینی و شگفتی را چون شرری به جان حارث انداخت، سرخ سقا به جای حاکم بلخ به حرف درآمد و خواجه سرا را مخاطب قرار داد:
ـ برو و ما را تنها بگذار، اما این را به خاطر داشته باش که اگر کلامی درباره ی فرمان های حاکم، جایی بگویی، زبانت را از پس حلقت به در خواهم کشید.
این تهدید را خواجه سرا بر خود هموار کرد و به آنان اطمینان داد:
ـ من به وظایف خود آشنایم... بسی مسایل در ان قصر می گذرد و من، جایی باز نگفته ام...
حارث او را از پر حرفی باز داشت:
ـ مگر نشنیدی سرخ سقا چه گفت؟ گورت را گم کن و تنهایمان بگذار.
خواجه سرا، بیرون رفت و سرخ سقا، فرصت آن را یافت تا بد دلانه پرسشی مطرح کند:
ـ شب دوشین رابعه در شبستانش نبوده است و بکتاش در سرایش! این امر به چه معناست؟
چنین پرسشی سبب شد، معمایی در برابر چشمان حاکم بلخ قرار گیرد، او نگاهش را به چشمان مصاحبش دوخت، از همین نگاه، سرخ سقا دریافت، چه آتشی به جان حارث زده است، آتشی که حتی در چشمان او هم زبانه می کشید.


***

گمشده.. 06-10-2012 04:02 AM

جشن عروسی به آخر رسیده بود، مهمانان از ساعتی پیش، به تدریج محوطه ی باغ را ترک گفته بودند، رابعه نیز خود را مهیای بازگشت به قصر بلخ کرد، او یک شب از دیدار یارش، دل بر گرفته بود، مصاحبت با او را به اختصار برگزار کرده بود تا ماجده و مهدی را خرسند سازد، تا عروس و داماد و خانواده شان را مورد مهر و محبت قرار دهد.
رابعه را همه ی افراد خانواده ی عروس و داماد تا حوالی کجاوه اش بدرقه کردند، تا او در آن جای گیرد و به همراه محافظانش به قصر بازگردد، رابعه در میان بدرقه کنندگان نگاهش را به جستجوی بکتاش فرستاد، او را نیافت، تنگ دل در کنار کجاوه نشست و برای آخرین بار پرده ی حریر کجاوه را به سویی زد. نگاهی به اطراف انداخت، بدان امید که مگر اقبالش بلند باشد و بتواند محبوبش را ببیند.
این بار اقبالش، بلند بود، دختر عاشق، بکتاش را دید که سوار بر اسب، خود را مهیای بازگشت به سرای خود کرده است. در آن سحرگاه، در یک لحظه، نگاه آن دو، دورادور در هم گره خورد؛ رابعه زیر لب زمزمه کرد:
ـ همین نگاه مرا بس... خیال این نگاه با من می ماند تا دیدارمان تجدید شود.
هم کجاوه به راه افتاد و نیز همراهان رابعه. بکتاش با پاشنه ی پایش، ضربه ای به پهلوی اسبش وارد آورد و به راهش انداخت، مسیر دو عاشق مشترک بود، ولی آن دو اجبار داشتند از دو راه متفاوت، به سکونت گاه هایشان باز گردند تا شکی نینگیزند.
رابعه در کجاوه نشسته بود و به بکتاش می اندیشید:
ـ بکتاش! راه عاشقان از هم جدا مباد؛ چرا باید عشق را پنهان داشت، عشقی که از قلب های گرم و ناآرام می جوشد، من به راهی می روم و تو به راهی، اما هر دو راه در نهایت به یک مقصد منتهی می شوند، من به قصرم فرود می آیم و تو به سرایت که در نزدیکی قصر بلخ است، تنها حایلی که میان ما است، دیواری است که سکونتگاه تو را از سکونتگاه من جدا می کند، باید این حایل را برداشت، اگر این دیوار فرو بریزد، اگر مرزی عشق مان را به محدودیت نکشاند، فراق مان به وصل مبدل خواهد شد.
ولی این اندیشه به تلخی گرایید و به اضطراب آمیخت:
ـ دیوارهایی که با خشت و گل برافراشته شده اند، در هم ریختنی است، آنچه که به آسانی ویرانی نمی پذیرد، دیوارهایی است که سنن و آداب اجتماعی، میان مان کشیده است، در عشق سلسله مراتبی وجود ندارد، عشق فقیر و غنی نمی شناسد، تفاخر به مقام را در عشق راهی نیست، چرا که هیچ مقامی ، برتر از مقام عشق نیست.
و مصمم شد، عزمش را جزم کرد، برای فرو ریختن دیوارها، برای در هم شکستن سنت ها و برای از هم گسستن قید و بندها، تا راه وصال به معشوق را هموار کند.
بکتاش هم، سوار بر اسب، خود را به دست خیال سپرده بود، گویی که او بر توسن خیال و رویا سوار شده بود، راه را به اسبش نشان نمی داد، برای مرکبش، مسیری تعیین نمی کرد، او را به حال خود گذاشته بود که به هر جا و هر سو که می خواهد برود، یورتمه برود، بتازد، گام آهسته کند، به پاهایش سرعت دهد، هر کاری را که خوش دارد به انجام برساند؛ بکتاش اختیارش را به دست اسبش سپرده بود و خود غرقه در افکارش بود:
ـ امشب، شب عروسی مهدی و ماجده بود، شبی که آخرین نفس هایش را می کشد، شبی که به سحر پیوسته است، تاریکی ها پای به گریز گذاشته اند، اندک مدتی بعد، روز فرا می رسد، روزی که با وصال دو عاشق، آغاز می شود، هم اینک که من پای در رکاب دارم، ماجده و مهدی، روح هایشان را کنار هم نهاده اند، پیوندشان داده اند، زهر هجران را از تن در کرده اند و شهد وصال را سر کشیده اند، اگر غلامی بیش نبودم، چنین شبی می توانست به ما تعلق گیرد: نیازی هم به جشن و پایکوبی نبود، عاشقان به وصال رسیده، همیشه در قلب شان جشن و سروری بر پاست.
و به او هم، اضطرابی رخ نمایاند، اضطرابی که مشابه اش در مسیری دیگر گریبانگیر رابعه شده بود:
ـ به جان آمده ام از این همه قید و بند! زندگی را چه در سر است که این همه فراق و جدایی را نصیب عاشقان کرده است؟ اگر سدهایی که میان من و رابعه کشیده شده است، در هم می ریخت، اگر می توانستیم راه گریزی بیابیم از این سنت های دست و پاگیر، دیگر نیازی به دیدارهای پنهانی نبود، همه ی ترسم از آن است که روزی راز این دیدارها از پرده بیرون بیفتد و رسوایی از راه برسد.
تصور این که روزی، ماجرای عشقش به رابعه، نقل محافل شود، لرزه بر تنش انداخت، اگر چنین می شد، نه او که جان رابعه هم به خطر می افتاد، او در دلش واگویه کرد:
ـ اگر مردم از عشق من و رابعه خبر شوند، اگر حارث بداند مرا با خواهر گرانقدرش، سر و سری هست، زنده ام نخواهد گذاشت، چه می گویم، زنده مان نخواهد گذاشت، و در این میانه آن که بیشتر زیان می بیند رابعه است، من غلامی بیش نیستم، یک غلام شمشیرزن و جنگاور و این را می دانم جنگاوران، همیشه با پاهای خود به سرایشان باز نمی گردند، گاهی جسد آنان را بر سر دست، به سکونتگاه شان می آورند و تحویل عزیزان شان می دهند، من به مرگ خود راضی ام، ولی حیف است گزندی به رابعه برسد، تن لطیف چون برگ گلش شکنجه شود، بریده باد زبانم، حیف است وجود نازنینش را به دار بکشند...
رابعه به راهی می رفت و بکتاش به راهی، هر دو به اسارت افکار درآمده، افکاری خوشایند و ناخوشایند.
سرانجام هر دو به مقصد شان رسیدند، رابعه زودتر و بکتاش ساعتی دیرتر.
در برابر قصر بلخ، رابعه از کجاوه به در آمد، بی اعتنا به محافظان در اصلی قصر که یک دنیا شگفتی در چشمان شان داشتند، به سوی شبستانش راه افتاد، تا اندکی...


« پایان صفحه 290 »




اکنون ساعت 03:01 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)