![]() |
سپاس افسون گرامی
تنها یک سوال ایا ما مطمئن باشیم که سرکار خانم عباسی و سایرینی که اشعارشون رو لطف میفرمایید میگذارید اشکالی در انتشار اشعارشون نمیبینند ؟ منظورم این نیست که نگذارید یا بگذارید تنها میخوام مطمئن باشیم که اشکالی نداره و گلمند نخواهند شد از ما ؟ ایشون دیوان شعر دارند ؟ |
درود بر شما
اشعاری که از این شاعر و دیگر شاعران گرانقدر میگذارم کتابهایشان چاپ شده اند و کاملاً شناخته شده هستند .... حالا چرا نمی گویم حالا چرا بهارهای باقی را به دیدارم بیا تا بباری چون ابر بر ریشه ی انتظار من تا برویم چون گیاه در جنگل نگاه تو |
حدیث
از شراره ی نگاهت دانستم که هرم کلامت را از کویر وام گرفته ای و دیدم تن سوخته از آفتاب در انتظار مهتاب نشسته ای تا شاید حدیث شور ممنوعی را به گوش محرم شب نجوا کنی |
حریر خواب
یک شبی از آن شبهای تنهایی با سری پر از افکار سودایی رفتم به خواب دیدم معبدی نور باران تک درختی در میانش سر به سوی آسمان بسان هیبت البرز شکوه بی مثالی داشت وقاری بی نهایت سبز یقین کردم ازلی درخت دانش است سر کشیده از معبد عشق رنگ حسادت نداشت ذات خساست نداشت مفهوم تکامل بود و تعبیر نجابت از پس حریر خواب دانشی فرزانه دیدم چنبره در درون هر خزه هر حشره حرمتی دیدم در نیش مار کرامتی در میوه ی کاج به دل گفت میوه هایش به سبد دست به دست خواهد رفت و نسیم نفسش شهر به شهر با شوق بی انتها چون زائری برهنه پا کردم به سویش دستی دراز اما اشارتی بود و گذشت نشئه یی بود و پرید |
حریق
چه شاعرنه است وقتی شمع به پایان خود می رسد بی حضور گل و پروانه و شاعرانه تر چشمی که می گرید بر یقینی ملتهب از حریق ِ ریزه باورها |
حکایت سالیان
پاها و پله ها در قرابتی روزمره رقم می زنند حکایت سالیان را و لبها به تکرار نجوا می کنند قداست یادها را و من در خانه ای که خشت به خشت از خاطره است با نگاهی پلک به پلک میراث عشق فواره ی سالخورده ی حوض را می نگرم که برای اطلسی های جوان با صدای نرم آب زندگی را می سُراید |
حیف
حیف نیست توت تابستان رؤیا شود در انقراض این درخت حیف نیست ماهی دریا را باور کند در تنگ بلور حیف نیست بسته شود پر پروازی در کنج قفس و اگر نیست چرا اینچنین ناشادیم این چنین دلتنگیم |
خاطرات
در خیال اتفاق می افتد ناممکن های خوشرنگ محال های دلاویز رسیدن به عشقی که قلب سی سالگی تو را ربود و شنیدن نجواهایی که در باد گم شد ما همه دلبسته نه زندانی خاطرات خویشیم |
خاطره ی برفی
در رهگذر چهل زمستان عمر فقط یک خاطره ی برفی ذهنم را هرچند به تلخی روشن می کند و آن روزی بود که قدم هایم را بر روی برف های بکر تا کنار گور یک دوست شماره می کردم |
خروش
مهر او زمزمه جویبار بود درروزهای مکرر خالی حال ، من مانده ام و خروش یک اقیانوس |
خواب هر ساله
وقتی دی و بهمن به پایان می رسد و اسفند به نیمه آغاز می شود خواب هر ساله ای که لانه های زیر برف در انتظار بازگشت چلچله ها می بینند |
داوري
چه تند می تازد آنکه بر توسن خودباوری به قضاوت برخاسته است چه بیرحمانه می زند تازیانه های داوری با غروری سرشار از گناهان ناکرده و چه آسان میبرد از یاد که آب هیچ سرچشمه ای آلوده به گل نیست |
در یک قدمی
چه بسیار که در یک قدمی همه چیز خراب می شود و تحقق آرزویی ، یکسر سراب چه بسیار نهال شوقی به یک صاعقه خاکستر می شود و امید ثمری ، نقش بر آب اما زندگی این عریان ترین همواره دستان ما را می طلبد تا در تابش نور به ردیف شمعدانی ها پرده را کنار زنیم و برای چینه ی منتظر کبوتران دانه بپاشیم |
دلاویز
وقتی یکشنبه ای از یکشنبه ها و شاید دو شنبه ای از دوشنبه ها مرگ سراغ مرا بگیرد چیزی فراتر از عشق آری عشق این کهنه کلام دلاویز چشمانم را با خواب رازقی ها پیوند خواهد زد و پیچک واهمه سالیان را به مهر خواهد گسست |
دلتنگی
تنگ غروب است و دلتنگی بسان حزن گویای حیاط مدرسه ای تعطیل روح را به سوی غربت مجهولی می خواند و هزاران کلام ناگفته در هجوم یادها به یک آه ... بَدَل می شود تا شمع گونه از فراز خویش فرود آید |
دو راهی
پیوسته تردیدی می گذاردت بر سر دوراهی کجا باید رفت؟ به کدام سمت یا کدامین سو اما راه دریا می شناسد رود |
رابطه ها
زندگی یافتن رابطه هاست و رسیدن به شعوری یکدست تا نیاز نارنج سرخی سیب تا بوییدن گل خراش خار تا که دستچین نشود فهمیدن تا که زندان نشود باورها |
رسالت
باید راه را به شاهراه تبدیل کرد و مهربانی را به رسالتی روزمره تا پناه عابرانی باشد که در نجابت یک چرا سرگردانند باید در بیکرانگی وجود لذت ِ تر شدن از شبنمی را یافت و آن وقت در زلال نگاهی عمری به تماشای دوستی نشست |
زخمه
کوک می شود رؤیای تار در عطش زخمه ی دستی و من خوب می دانم در هوای چه کسی کوک کنم تارم را |
زمزمه های پاییزی
ترانه ام را به خاطر بسپار که ایهام خوشی است از ایهام زمزمه های پاییزی تا بعد از من بخوانی آن را در راههایی که با هم از آنها عبور نخواهیم کرد |
زمستان فاصله
دلم از مهر او تار عشق می بافد از شوق دیدارش شعر خواهم آویخت مهربانترین نگاهش را بر دیوار دل گرمترین کلامش را بر گوش جان تا در زمستان فاصله کور نماند اجاق خاطره |
زندگی
صبوری شب به پایان می رسد در طلوع خورشید تا پُر شود پیاله ی نرگس از صبح و دل من از زندگی |
سبد آفتابگردان
خورشید از پس ابرها سبد خالی آفتابگردان را می نگرد که در انتظار فردا دل به رؤیای آفتاب سپرده است |
سر به هوا
غافلگیر عشق سر به هوا می شود با نگاهی به بی قراری دریا و من آن روز دیدم که چگونه قلب دخترک لیلی می تپید در میان گیسوان بید مجنون |
سرنوشت
هر کجا اراده ی سترگ تند باد حادثه را می گیرد به هیچ و سری را سودای عشق را می آزماید تا دم تیغ من صدای تیر آرش را به شب می شنوم که می رود بر بال باد تا سراپرده ی نور ولی همواره در طنین ندایی دیرینه می پرسم از خویش آیا قرابتی هست ما را با قاصدک که چون او شناوریم در مسیر سرنوشت |
|
سوسو
افسوسی نیست که چرا ستاره ی خوشبختی از دور سوسویی زد در ناپایداری یک شب کوتاه که من خاطره اش را چون فانوس خیالی بر سقف شبهای دگر آویخته ام |
|
شاعر
روح شاعر جهان را زیر و رو می کند درون بوته ای خار یا که گلی و می جوید شور خود را درون ریگزار یا چمنی و در خلوت بی چرای خویش می گردد پی تغافل پرنده ها تا بسراید لحظه های تغزل را بر صمیمیت شاخه های کاج |
دلاویز |
شاید
شاید روزی سرخی شقایق فرداها شویم یا نقش و نگار پر پروانه ی دوران ها شاید قاصدکی رقصان شویم بازیچه ی دست کودکان کودکهای خود شویم شاید نمی دانم قلبم گواهی می دهد گردونه می گردد |
شعر
تلاطم واژه ها موج در موج شعر می شود در ساحل خیال زمانیکه شاعر آرام دریا را می نگرد |
عبور
خوشه های خاطره معلق بر دیوار عمر مرا به کوچه های کودکی می خوانند تا از ردیف اقاقی ها عبوری دوباره کنم |
|
|
عشق
به ناگهان می آید عشق را می گویم بسان بهمنی غلتان و صاعقه ای رخشان می آید با هزاران لهجه تا هم آواز قناری شود و در آینه ای به وسعت ملکوت سیمای ازلی خود را بنگرد |
غروب
روز به پایان می رود با دغدغه های بی نام در نارنجی هر غروب و باز سفره ی ماه تکه ای نان و امید و لحافی بر سر تا فردای دگر |
فراتر
وقتی که واژه فقط واژه است باید پی چیزی فراتر بود در توضیح حیات آنجا که نابینایی آهسته می پرسد زیبایی چیست؟ |
فرداها
آنجا که زنگهای خوشبختی خاموش می شود در واژگونی بخت بر آنم تا به رقص برخیزم بر ویرانه های خیال و کودکانه گوش به زنگوله ی فرداها بسپارم |
لحظه ها
زمان را کاسه ای نیست تا که لبریز شود فضیلتی رونده دارد بسان آب و صراحت مکرری بسان سال اما لحظه هایی به وسعت نامریی یک خاطره باز می گرداند آب را به سرچشمه و می برد دل را به کهن سردابه ها تا نوازش دهد خاطرات بودنی قدیم را |
اکنون ساعت 10:24 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)