![]() |
...
رمز شيرينی اين قصه کجاست؟ که نه تنها شيرين ، بی نهايت زيباست : آن که آموخت به ما درس محبت می خواست : جان چراغان کنی از عشق کسی به اميدش ببری رنج بسی . تب و تابی بودت هر نفسی . به وصالی برسی يا نرسی! سينه بی عشق مباد!! فريدون مشيري |
در کوچه های خاطره باران
وقتی که خوشه های اقاقی از نرده های حوصله دیوار سر ریز می کنند و در مشام باد عطر بنفش نام تو می پیچد نامت طلسم بسم اقاقیهاست بی نام تو جذام خلا ده کوره ی جهان را خواهد خورد.... قیصر امین پور |
دل من دير زمانی است که می پندارد: "دوستی" نيز گلی است، مثل نيلوفر و ناز، ساقه ترد و ظريفی دارد. بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد جان اين ساقه نازک را - دانسته - بيازارد! فريدون مشيري |
دانم كه آنچه خواهی ازين بازگشت ، چيست: اين در به صبر كوفتن ، از درد بی كسی است دانم كه اشك گرم تو ديگر دروغ نيست: چون مرهمی ، صدای تو ، با درد من يكی است افسوس بر تو باد و به من باد از آنكه ، درد بيمار و درد او را ، با هم هلاك كرد ای بی مريض دارو! زان زخم خورده مَرد يك لكه دود مانده و يك پاره سنگ سرد! ... ديدار واپسين احمد شاملو |
مشاعره با شعر نو
آهنگر
در درون تنگنا، با کوره اش، آهنگر فرتوت دست او بر پتک و به فرمان عروقش دست دائماً فریاد او این است، و این است فریاد تلاش او: « ـــ کی به دست من آهن من گرم خواهد شد و من او را نرم خواهم دید؟ آهن سرسخت! قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو، با خیال من یکی تر زندگانی کن!» زندگانی چه هوسناک است، چه شیرین! چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن، خواستن بی ترس، حرف از خواستن بی ترس گفتن، شاد بودن! او به هنگامی که تا دشمن از او در بیم باشد ( آفریدگار شمشیری نخواهد بود چون) و به هنگامی که از هیچ آفریدگار شمشیری نمی ترسد، ز استغاثه های آنانی که در زنجیر زنگ آلوده ای را می دهد تعمیر... بر سر آن ساخته کاو راست در دست، می گذارد او ( آن آهنگر) دست مردم را به جای دست های خود. او به آنان، دست، با این شیوه خواهد داد. ساخته ناساخته،یا ساخته ی کوچک، او، به دست کارهای بس بزرگ ابزار می بخشد. او، جهان زندگی را می دهد پرداخت! نیما یوشیج (علی اسفندیاری ) متن کامل شعر : آهنگر |
تک سوار سحر جاده تو باید باشی وخدا می داند که خدا می خواهد نازنین داس بی دستهء ما سالهاست کودکان فردا خرمن کِشتهء امروز تو را می جویند خواب وخاموشی امروز تو را در حضور تاریخ در نگاه فردا هیچ کس بر تو نخواهد بخشید باز هم منتظری هیچ کس بر در این خانه نخواهد کوبید ونمی گوید برخیز که صبح آمده است که بهار آمده است تو بهاری آری خویش را باور کن ... خویش را باور کن دكتر قیصر امین پور |
نگران با من استاده سحر صبح می خواهد از من کز مبارک دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلکه خبر در جگر ليکن خاری از ره اين سفرم می شکند نازک آرای تن ساق گلی که به جانش کشتم و به جان دادمش آب ای دريغا به برم می شکند دستها می سايم تا دری بگشايم بر عبث می پايم که به در کس آيد در و ديوار به هم ريخته شان بر سرم می شکند... نیما یوشیج |
از راهی دور
دیده ام سوی دیار تو و در کف تو از تو دیگر نه پیامی نه نشانی نه به ره پرتو مهتاب امیدی نه به دل سایه ای از راز نهانی دشت تف کرده و بر خویش ندیده نم نم بوسه باران بهاران جاده ای گم شده در دامن ظلمت خالی از ضربه پاهای سواران تو به کس مهر نبندی مگر آن دم که ز خود رفته در آغوش تو باشد لیک چون حلقه بازو بگشایی نیک دانم که فراموش تو باشد کیست آن کس که ترا برق نگاهش می کشد سوخته لب در خم راهی ؟ یا در آن خلوت جادویی خامش دستش افروخته فانوس گناهی تو به من دل نسپردی که چو آتش پیکرت را زعطش سوخته بودم من که در مکتب رویایی زهره رسم افسونگری آموخته بودم بر تو چون ساحل آغوش گشودم در دلم بود که دلدار تو باشم وای بر من که ندانستم از اول روزی اید که دل آزار تو باشم بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم نه درودی نه پیامی نه نشانی ره خود گیرم و ره بر تو گشایم ز آنکه دیگر تو نه آنی تو نه آنی فروغ فرخزاد |
يادم آید تو به من گفتی از اين عشق حذرکن لحظه ای چند بر اين آب نظر کن آب آینهء عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است باش فردا که دلت با دگران است تا فراموش کنی چندی از اين شهر سفر کن با تو گفتم حذر از عشق ندانم سفر از پيش توهرگز نتوانم روز اول که دل من به تمنای تو پر زد چون کبوتر لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم سفر ازپيش تو هرگز نتوانم اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت اشک در چشم تولرزید ماه بر عشق تو خندید ... کوچه فریدون مشیری |
دلم برای كسی تنگ است كه همچو كودك معصومی دلش برای دلم می سوخت و مهربانی خود را - نثار من می كرد دلم برای كسی تنگ است كه تا شمال ترين شمال و در جنوب ترين جنوب - درهمه حال هميشه در همه جا - آه با كه بتوان گفت كه بود با من و - پيوسته نيز بی من بود و كار من زفراقش فغان و شيون بود كسی كه بی من ماند كسی كه با من نيست كسی ... - دگر كافی ست. حميد مصدق |
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است کتف گریه های بی بهانه ام بازوان حس شاعرانه ام زخم خورده است ... دردهای پوستی کجا؟ درد دوستی کجا؟ این سماجت عجیب پافشاری شگفت دردهاست دردهای آشنا دردهای بومی غریب دردهای خانگی دردهای کهنه ی لجوج اولین قلم حرف حرف درد را در دلم نوشته است دست سرنوشت خون درد را با گلم سرشته است پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟ ... درد واره ها دکتر قیصر امین پور |
مهرورزان زمان های کهن
هرگز از خويش نگفتند سخن که در آنجا که" تو" يی بر نيايد دگر آواز از "من"! ما هم اين رسم کهن را بسپاريم به ياد هر چه ميل دل دوست، بپذيريم به جان، هر چه جز ميل دل او ، بسپاريم به باد! فريدون مشيري |
دست عشق از دامن دل دور باد! می توان آيا به دل دستور داد؟ می توان آيا به دريا حكم كرد كه دلت را يادی از ساحل مباد؟ موج را آيا توان فرمود: ايست! باد را فرمود: بايد ايستاد؟ آنكه دستور زبان عشق را بی گزاره در نهاد ما نهاد خوب می دانست تيغ تيز را در كف مستی نمی بايست داد ... دستور زبان عشق زنده یاد قیصر امین پور |
مشاعره با شعر نو
داستان ما
در قابی کهنه که داستانی به بلندای غم داشت بانویی نشسته بود و سرسرانه می خندید رودِ عاشق شرمگین و مانده از قهر آنا موجش بی اختیار و بی الهه به تازیانه ی باد می تاخت : بانو ! خنده می کنی بر شیون ما ؟ ! امیر تیکنی |
ای آفرينندهء شبنم و ابر آيا تشنگی مرا پايان می دهی؟ تقدير چيست؟ می خواهم از تو سرشار باشم جهان ، قرآن مصوّر است و آيه ها در آن به جای آن كه بنشينند ، ايستاده اند درخت يک مفهوم است دريا يك مفهوم است جنگل و خاك و ابر خورشيد و ماه و گياه ... با چشم های عاشق بيا تا جهان را تلاوت كنيم ... تازه می شوم! زنده یاد سلمان هراتی |
محبوب خوب من من عازم نبردم گفتي وداع ؟ هرگز! دشمن وداع آخر خود را بايست كرده باشد . من از نبرد پيش تو برمي گردم . حميد مصدق |
من دلم می خواهد دستمالی خیس روی پیشانی تب دار بیابان بکشم دستمالم را اما افسوس نان ماشینی در تصرف دارد ... ... ... آبروی ده ما را بردند! ... نان ماشینی دکتر قیصر امین پور |
در شبان غم تنهايی خويش عابد چشم سخنگوی توام من در اين تاريکی من در اين تيره شب جانفرسا زائر ظلمت گيسوی توام. گيسوان تو پريشانتر از انديشه من گيسوان تو شب بی پايان جنگل عطرآلود. شکن گيسوی تو موج دريای خيال. کاش با زورق انديشه شبی از شط گيسوی مواج تو ، من بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم. کاش بر اين شط مواج سياه همه عمر سفر می کردم... حميد مصدق |
مثل هميشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض می خورم عمريست لبخند های لاغر خود را در دل ذخيره می کنم باشد برای روز مبادا ! اما در صفحه های تقويم روزی به نام روز مبادا نيست آن روز هر چه باشد روزی شبيه ديروز روزی شبيه فردا روزی درست مثل همين روزهای ماست اما کسی چه می داند ؟ شايد امروز نيز روز مبادا باشد ! ... روز مبادا دکتر قیصر امین پور |
در آ که کرام را برچیدم
خاک زمان رفتم آب نگر پاشیدم. در سفالینه چشم صد برگ نگه بنشاندم - بنشستم آیینه شکستم تا سر شار تو من باشم و من جامه نهادم رشته گسستم.... سهراب سپهری |
من آخرین درختم از سلالهء جنگل آنان که بر بهار تبر انداختند تند پنداشتند خام که با هر شکستنی قانون رشد و رویش را از ریشه کنده اند خون از شقیقه های کوچه روان است در پنجه های باز خیابان گل گل شکوفه شکوفه قلب است انفجار آتشی قلب بر گور ناشناخته اما کس گل نمی نهد لیکن هر روزه دختران با جامهء ساده به بازار می روند و شهر هر غروب در دکه های همهمه گر مست میکند و مست ها به کوچهء مبهوت می زنند و شعرهای مبتذل آواز می دهند در زیر سقف ننگ در پشت میز نو سرخوردگی سلاحش را تسلیم می کند ... بر سرزمین سوختگی سياووش کسرايی |
در اين جا چار زندان است به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندين حجره، در هر حجره چندين مرد در زنجير ... از اين زنجيريان، يك تن، زنش را در تب تاريك بهتاني به ضرب دشنه ئي كشته است . از اين مردان، يكي، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود را، بر سر برزن، به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشته است . از اينان، چند كس، در خلوت يك روز باران ريز، بر راه ربا خواري نشسته اند كساني، در سكوت كوچه، از ديوار كوتاهي به روي بام جسته اند كساني، نيم شب، در گورهاي تازه، دندان طلاي مردگان را شكسته اند. من اما هيچ كس را در شبي تاريك و توفاني نكشته ام من اما راه بر مردي ربا خواري نبسته ام من اما نيمه هاي شب ز بامي بر سر بامي نجسته ام ... احمد شاملو |
من ندارم سر يأس با اميدی كه مرا حوصله داد باد بگذار بپيچد با شب بيد بگذار برقصد با باد گل كو می آيد گل كو می آيد خنده به لب گل كو می آيد ، می دانم با همه خيرگی باد كه می اندازد پنجه در دامانش روی باريكهء راه ويران گل كو می آيد با همه دشمنی اين شب سرد كه خط بيخود اين جاده را می كند زير عبايش پنهان ... گل كو احمد شاملو |
نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمي خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ولي بسيار مشتاقم که از خاک گلو يم سوتکي سازد گلو يم سوتکي باشد بدست کودکي گستاخ وباز يگوش و او يکريز و پي در پي دم خو يش را بر گلو يم سخت بفشارد و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد بدين سان بشکند در من سکوت مرگبارم را... "دکتر علي شر يعتي" |
اگر سنگ ، سنگ ... اگر آدمی ، آدمی است اگر هر کسی جز خودش نيست اگر اين همه آشکارا بديهی است چرا هر شب و روز ، هر بار به ناچار هزاران دليل و سند لازم است که ثابت کند: تو توئی؟ هزاران دليل و سند که ثابت کند ... قیصر امین پور |
... در آن پر شور لحظه دل من با چه اصراري ترا خواست، و من ميدانم چرا خواست، و مي دانم كه پوچ هستي و اين لحظه هاي پژمرنده كه نامش عمر و دنياست ، اگر باشي تو با من، خوب و جاويدان و زيباست. مهدي اخوان ثالث |
تا اناری تركی برميداشت دست فوارهء خواهش می شد تا چلویی می خواند سينه از ذوق شنيدن می سوخت گاه تنهایی ، صورتش را به پس پنجره می چسبانيد شوق می آمد ، دست در گردن حس می انداخت فكر ، بازی می كرد زندگی چيزی بود ، مثل يك بارش عيد ، يك چنار پر سار زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسك بود يك بغل آزادی بود زندگی در آن وقت ، حوض موسيقی بود ... صدای پای آب سهراب سپهری |
در آن لحظه که من از پنجره بیرون نگا کردم
کلاغی روی بام خانه ی همسایه ی ما بود و بر چیزی ، نمیدانم چه ، شاید تکه استخوانی دمادم تق و تق منقار می زد باز و نزدیکش کلاغی روی آنتن قار می زد باز نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بخیل است و تنها می خورد هر کس که دارد در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر می کرد که در آن موجها شاید یکی نطقی در این معنی که شیریرن است غم شیرین تر از شهد و شکر می کرد نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا عجیب است شلوغ است دروغ است و غریب است و در آن موجها شاید در آن لحظه جوانی هم برای دوستداران صدای پیر مردی تار می زد باز نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا پر است از ساز و از آواز و بسیاری صداهایی که دارد تار وپودی گرم و نرم و بسیاری که بی شرم در آن لحظه گمان کردم یکی هم داشت خود را دار می زد باز نمی دانم چرا شاید برای آنکه این دنیا کشنده ست دد است درنده است بد است زننده ست ... مهدي اخوان ثالث |
تنش از خستگی افتاده ز کار بر سر و رویش بنشسته غبار شده از تشنگی اش خشک گلو پای عریانش مجروح ز خار هر قدم پیش رود پای افق چشم او بیند دریایی آب اندکـی راه چو می پیماید می کند فکر که می بیند خواب ... سراب سهراب سپهری |
با تو دیشب تا کجا رفتم
تا خدا وانسوی صحرای خدا رفتم من نمی گویم ملایک بال در بالم شنا کردند من نمی گویم که باران طلا آمد لیک ای عطر سبز سایه پرورده ای پری که باد می بردت از چمنزار حریر پر گل پرده تا حریم سایه های سبز تا بهار سبزه های عطر تا دیاری که غریبیهاش می آمد به چشم آشنا ، رفتم پا به پای تو که می بردی مرا با خویش همچنان کز خویش و بی خویشی در رکاب تو که می رفتی هم عنان با نور در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حیرانی سوی اقصامرزهای دور تو قصیل اسب بی آرام من ، تو چتر طاووس نر مستم تو گرامیتر تعلق ، زمردین زنجیر زهر مهربان من پا به پای تو تا تجرد تا رها رفتم ... مهدي اخوان ثالث |
من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم
شادی ات را با عذاب آلوده می سازم با خیالت می دهم پیوند تصویری که قرارت را کند در رنگ خود نابود درد را با لذت آمیزد در تپش هایت فرو ریزد نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود مرده لب بر بسته بود چشم می لغزید بر یک طرح شوم می تراوید از تن من درد نغمه می آورد بر مغزم هجوم جان گرفته سهراب سپهری |
من آن غول زيبايم که در استوای شب ايستاده است غريق زلالی ِ همهء آبهای جهان و چشمانداز شيطنتاش خاستگاه ستارهايست در انتهای زمينم کومهای هست آنجا که پادرجايی خاک همچون رقص سراب بر فريب عطش تکيه میکند در مفصل انسان و خدا آری در مفصل خاک و پوکم کومهای نااستوار هست و بادی که بر لُجِّهی تاريک میگذرد بر ايوان بیرونق سردم جاروب میکشد بردهگان عالیجاه را ديدهام من در کاخهای بلند که قلادههای زرين به گردن داشتهاند و آزادهمَردُم را در جامههای مرقع که سرودگويان پياده به مقتل میرفتهاند ... عقوبت احمد شاملو |
درختانی را از خواب بیرون می آورم
درختانی را در آگاهی کامل از روز در چشمان تو گم می کنم تو که با همه ی فقر و سفره بی نان در کنارم نشسته ای لبخند برلب داری در چهر جهت اصلی چهار گل رازقی کاشته ای عطر رازقی ما را درخشان مملو از قضاوتی زودگذر به شب می سپارد همه چیز را دیده ایم تجربه های سنگین ما ما را پاداش می دهد که آرام گریه کنیم مردم گریز نشانی خانه خویش را گم کرده ایم لطف بنفشه را می دانیم اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیم ما نمی دانیم شاید در کنار بنفشه دشنه ای را به خک سپرد باشند باید گریست باید خاموش و تار به پایان هفته خیره شد شاید باران ما من و تو چتر را در یک روز بارانی در یک مغازه که به تماشای گلهای مصنوعی رفته بودیم گم کردیم . احمدرضااحمدي |
من ، مثل عصر روزهای دبستان پر از كسالت و ترديدم و دفترم از مشق های خط خورده سياه است هراس من اين است فردا كه زنگ حساب آمد با اين كمينه چنين خواهد گفت: بايد هزار بار در شعله های آتش دوزخ فرو روی اين است جريمه ، بــــــرو !!! ... جریمه سلمان هراتی |
...
وزشی در میگذشت و من در طرحی جا می گرفتم، در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم. پیدا، برای که؟ او ، دیگر نبود. آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟ عطری در گرمی رگ هایم جابه جا می شد. حس کردم با هستی گم شده اش مرا می نگرد و من چه بیهوده مکان را می کاوم، آنی گم شده بود. لحظه گم شده سهراب |
در انتهای هر سفر
در آیینه دار و ندار خویش را مرور می کنم این خاک تیره این زمین پاپوش پای خسته ام این سقف کوتاه آسمان سرپوش چشم بسته ام اما خدای دل در آخرین سفر در آیینه به جز دو بیکرانه کران به جز زمین و آسمان چیزی نمانده است گم گشته ام ‚ کجا ندیده ای مرا ؟ حسين پناهي |
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید. شیشه پنجره شکست و فرو ریخت: لولوی شیشه ها شیشه ی عمرش شکسته بود. لولوی شیشه ها سهراب |
در سرزمینی که عشق آهنی ست انتظار معجزه را بعید می دانم باغبان مفلوک چه هدیه ای دارد؟ پرندگان از شاخه های خشک پرواز می کنند آن مرد زردپوش که تنها و بی وقفه گام می زند با کوچه های ورود ممنوع با خانه های به اجاره داده می شود چه خواهد کرد سرزمینی را که دوستش می داریم؟ پرندگان همه خیس اند و گفتگویی از پریدن نیست در سرزمین ما پرندگان همه خیس اند در سرزمینی که عشق کاغذی است انتظار معجزه را بعید می دانم ... پرندهء خیس خسرو گل سرخی |
ما نوشتيم و گريستيم
ما خنده كنان به رقص بر خاستيم ما نعره زنان از سر جان گذشتيم ... كسي را پرواي ما نبود. در دور دست مردي را به دار آويختند : كسي به تماشا سر برنداشت ما نشستيم و گريستيم ما با فريادي از قالب خود بر آمديم از نفرتی لبریز احمد شاملو |
من شکستم در خود من نشستم در خویش لیک هرگز نگذشتم از پل ... که ز رگ های رنگین بسته است کنون بر دو سوی رود آسودن باورم کن نگذشتم از پل غرق یکباره شدم من فرو رفتم در حرکت دستان تو من فرو رفتم در هر قدمت ، در میدان من نگفتم به ذوالاکتاف سلام شانه ات بوسیدم تا تو از این همه ناهمواری به دیار پاکی راه بری که در آن یکسانی پیروزست من شکستم در خود من نشستم در خویش ... من شکستم در خود خسرو گل سرخی |
| اکنون ساعت 04:36 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)