![]() |
سفری بی آغاز سفری بی پایان سفری بی مقصد سفری بی برگشت سفری تا کابوس سفری تا رویا سفری تا بودا شبنم تاج محل با حریق یادها همسفرم وقتی دورم به تو نزدیکترم با حریق یادها همسفرم وقتی دورم به تو نزدیکترم هق هق پارسیان تکه نانی در خواب بوی گندم در مشت مشت کودک در خاک کفش مادر در برف چرخ یک کالسکه گوشه ی گندم زار بند رختی پاره با حریق یادها همسفرم وقتی دورم به تو نزدیکترم با حریق یادها همسفرم وقتی دورم به تو نزدیکترم چمدانی بی شکل جعبه ی یک دوربین عکس یک بازیگر جمعه های بی مشق تلی از ته سیگار دشنه ای زنگ زده چشم گاوی در دیس سفره ای پوسیده با حریق یادها همسفرم وقتی دورم به تو نزدیکترم با حریق یادها همسفرم وقتی دورم به تو نزدیکترم برج لندن در مه جان لنون در باران سوهو در بی حرفی رود سن در یک قاب متروی سن ژقمن قهوه ی سن میشل پرسه ای در پیگل کافه ها بی لبخند با حریق یادها همسفرم وقتی دورم به تو نزدیکترم با حریق یادها همسفرم وقتی دورم به تو نزدیکترم خانه ای در آتش بوف کوری در نور گل یاسی در زخم غربت لالایی بوسه در راه آهن سرخی لب در شب برکه ای از فانوس انفجاری در ماه کو چه ای خیس از عشق شعر سبز لورکا ساعت 5 عصر مستی بی وحشت گریه های ژکوند خط خوب سهراب نامه ای آب شده ونگوگ گوش به دست! ?your passport please ?Do You have anything to declare I have a dream I have a dream با حریق یادها همسفرم وقتی دورم به تو نزدیکترم.................. شاعر : شهریار قنبری |
شب پیش خواب باران و پائیزی نیامده را دیدم انگار که تعبیر تمام رفتن ها بازگشت به زاد رود شقایق است حالا بوی مینار مادرم می آید می خواهم به باران ، به بوی خاک به اشکال کنار جاده بیندیشم به سنگچین دود اندود اجاق ترنج ترانه ، لچک ، کودری ، چلواری سپید ، بخار نفس های استکان طعم غلیظ قند ، رنگ عقیق چای نی ، نافله ، نای ، و دق الباب باد بر چارچوب رسواترین رویاها نگفتمت وقتی که خاموشم تو در مزن ؟ می خواهم به رواج رویا و عدالت آدمی بیندیشم می خواهم در کوچه های کهنسال آواز و بغض بلوغ به گیسوی بید و بوی بابونه بیندیشم به صلوة ظهر و سایه های خسیس به خواب یخ ، پرده توری ، طعم آب و حرمت علف . چرا زبان خاموش مرا کسی در لهجه های این همه جنوب در نمی یابد ؟ نه ، دیگر از آن پرنده خیس از آن پرنده خسته ... خبری نیست روی دیوار آن سوی پنجره کسی با شتاب چیزی می نویسد و می رود . امروز هم کسی اگر صدایم کرد بگو خانه نیست بگو رفته است شمال می خواهم به جنوب بیندیشم می خواهم به آن پرنده خیس ، به آن پرنده خسته به خودم بیندیشم گاهی اوقات مجبورم حقیقتی را پس گریه های بی وقفه ام پنهان کنم همین خوب است ....... |
وصف حال من ...
هیس
از دفتر نقاشی ام گلی میچینم برمیگردم روز اول دبستان آنجا که از هر سطح ،ستاره ی برداری آسمان سوراخ نشود من آفتابگردان با روبان مشکی ام از فرودگاه فرار کرده ام از خورشید که گرم است کنار رود بکشید مرا سرم خورشید قلبم قطب وقتی کلمه ها کلاغ بودند تو آسمان را سرخ کردی و بیست شدی من از غروب بدم می آید از مجری که نصیحتم می کند و از مطب هایی که پله دارند اسمم را گذاشته ام هیس دورتر کوهی می کشم شبیه خجالتت و زندگی را که بار بزرگی است روی دوشم هنوز به دشت با دانه های شادش نرسیده ای که زنگ را زده اند از لجبازی با معلم هاست اگر سیاه شده ایم کتاب آکواریوم - مجید کوهکن |
در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح و چنان بی تابم که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه دور ها آوایی است که مرا می خواند |
خوابم میاد باز داره صدا میاد خوابم میاد یکی با ما راه بیاد خوابم میاد هی داره تک می زنه آخه من دلم واسه دیدن تو لک می زنه وای اگه بردارم هی می خواد تا صبح فک بزنه |
نقل قول:
میترسم تا دو ساعت دیگه banned بشی |
نقل قول:
به قول خاتون خانم عزیز که ادبی صحبت میکنه....شما جان بخواهید....شب بخیرdl: |
دیگر ملالی نیست جز نداشتنت ٬
نخواستنت٬راندنت٬باختنت٬رفتنت٬ن ماندنت٬ با او و هزاران اوی دیگر بودنت٬بدون مکث پاسخ منفی دادنت.و عشقی نیست٬ جز عشق به چشمان ناز تا ابد روشنت. این را برایت نوشته بودم. باز هم مینویسم: « هر ستاره شبی است که از تو دورم٬آسمان چه پر ستاره است.» |
بارانی باید... همه چیز گاه اگر تیره می نماید ... باز روشن می شود زود تنها فراموش مکن این حقیقتی ست ... بارانی باید ، تا که رنگین کمانی بر آید و لیموهایی ترش ، تا که شربتی گوارا فراهم شود . و گاه روزهایی در زحمت تا که از ما ، انسانهایی تواناتر بسازد . خورشید دوباره خواهد درخشید زود خواهی دید . |
در دل من چیزی است
مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح و چنان بی تابم که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه دور ها آوایی است که مرا می خواند |
آن شب فقط غم را به نامم کرده بودند... یک سینه ماتم را به نامم کرده بودند... حاصل من از عشق و احساسم این بود... یک درد مبهم را به نامم کرده بودند... گفتند که تو لایق ترین فرد بهشتی... اما نصف جهنم را به نامم کرده بودند... |
كجاست منتظر تو؟ چه انتظار غریبی تو بین منتظران هم عزیز من چه غریبی عجیب تر كه چه آسان,نبودنت شده عادت چه كودكانه سپردیم دل به بازی قسمت چه بیخیال نشستیم چه كوششی؟ چه وفایی؟ فقط نشستم و گفتم خدا كند كه بیایی؟! |
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم ور تو بگوییم که نی , نی شکنم شِکَر برم در هوس خیال او همچو خیال گشتهام وز سرِ ِ رشک نام او نام رخ قمر برم این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم |
روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت زیر باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت چه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت روز میلاد ، همان روز که عاشق شده بود مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت او کسی بود که از غرق شدن می ترسید عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد واژه خسته ُکه یک روز کبوتر شد و رفت |
نه راه است اين که بگذاري مرا بر خاک و بگريزي گذاري آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم |
شبی غمگین شبی بارانی و سرد
مرادر غربت فردا رها كرد دلم در حسرت دیدار او ماند مرا چشم انتظار كوچه ها كرد به من گفت تنها و غریب است ببین با غربتش با من چه ها كرد تمام هستیم بود و ندانست كه درقلبم چه آشوبی به پا كرد و او هرگز شكستم را نفهمید اگر چه تا ته دنیا صدا كرد |
تنها پرندهای که سَحرخيزتر از اذان ِ باد وُ عطرِ شبنم است، میفهمد شبزندهدار ِدرمانْنديدهای چون من از چه خيال ِ يکی لحظهی خواب ِ شکستهاش در چشم ِ خسته نيست! کاش کسی میآمد کسی میآمد از او میپرسيدم کدام کلمه، چراغ ِ اين کوچه خواهد شد کدام ترانه، شادمانیِ آدمی کدام اشاره، شفای من؟ |
دوست دارم بروم سربه سرم نگـــذاريد
گريه ام را به حســاب سفرم نگـــذاريد دوست دارم که به پابوسي باران بروم آسمان گفته که پا روي پرم نگـــذاريد اين قدر آينه ها را به رخ من نکشيــد اين قدر داغ جنون بر جگرم نگـــذاريد چشمي آبي تر از آيينه گرفتارم کرد بس کنيد اين همه دل دور وبرم نگذاريد آخرين حرف من اين است،زميني نشويد فقط... از حال زمين بي خبرم نگــذاريد |
بی مهر رخت روز مرا نور نمانده ست وز عمر مرا جزشب دیجور نمانده ست هنگام وداع تو زبس گریه که کردم دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده ست می رفت خیال تو زچشم من و می گفت هیهات از این گوشه که معمور نمانده ست وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت از دولت هجر تو کنون دور نمانده ست |
وقتی از غربت ایام دلم می گیرد
مرغ امید من از شدت غم می میرد دل به رویای خوش خاطره ها می بندم باز هم خاطره ها دست مرا می گیرد |
کوچه را آب و جارو زده ام فواره ی آب حوض را راه انداخته ام تا که هوا را خنک کند ماهی ها درون حوض انگار جشن گرفته اند و رقاصی می کنند |
نفسم تنگ شده دستم از تاب و توان افتاده چشم ها را بسته شعر بی قافیه ای خواهم گفت شعرم آهنگ عجیبی دارد قصد رفتن ، به دل کوه و بیابان دارد شاید آنجا رسد وداد زند یا که باز هم صبوری بکند شعر من عریان است! عجب این جرم چرا سنگین است؟ قلمت بشکند و.... قافیه گم شودو.... چه کتابی شود این..... |
آخر ای دوست نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید؟ سوخت در آتش و خاکستر شد وعده های تو به دادش نرسید داغ ماتم شد و بر سینه نشست اشک حسرت شد و بر خاک چکید آن همه عهد فراموشت شد؟ چشم من روشن روی تو سپید. جان به لب آمده در ظلمت غم کی به دادم رسی ای صبح امید؟ آخر این عشق مرا خواهد کشت عاقبت داغ مرا خواهی دید |
ميخندم اما خنده ام تلخه ميدوني .... ميگرم اما گريه از درده ميدوني. خندم براي پوچي دنياست ميدونم .... گريم براي عشق بي فرداست. ميخونم اين آواز عشق تا زنده هستم ..... بي عشق نميشه زنده بود اي يار خستم. پر كن فضاي خالي دنيام رو با عشق .... بگزار اگر ميخندم هم با عشق بخندم.. |
من توی این حجم کرخت بودن می پوسم من از این درد از این فاصله می سوزم من شکل توام پر چرک و خونابم من تن زخمی یه پلنگی که تو خوابم ..... تو که شکستی و شکست واسه منم خواب تو تو و پشت منو و پشت سرهم خنجر نو بعد شیش سال سگی هنوز زخمت رو قلبه بعد این همه سالم هنوز اون درد قبله که مث خوره می خوره روحمو تو تاریکی مث جغد کوری که تو کوچه باریکی که تو بن بست تن تو خفه شدم قاطی بودم و با تو پاتی یک دفعه شدم مجنونی که گیتارشو با چش تو کوک کرد چقد شعر شدم برات با ردیف برگرد چقد ضجه مکیدم تو عالم مستی که نرم تو خلا یادت و اینکه نیستی که بشیم نشئه ازهم بزارم سرتو رو سینم بازم خیس شی با گریه های بی دلیلم بازم بغض تو گلوم ...بزنه چمبره بازم بخندی مث همیشه بگی میگذره مث غزل بشی اشکی بشی تو چشام دوباره مهدی موسوی بخونی برام هر دونه دونه خاک تنت واسم عزیز بود با اینکه رابطمون همیشه تو اوج و حضیض بود با اینکه تموم ثانیه ها با تو شکنجه شدم ولی وقتی نیستی این عمق رنجه که هستن از بار معناییش خالی میشه سایه ی ثانیه های ساعت سالی میشه که پنجره ها از زخم تن تو شیکستن که حنجره ها همه خفه شدن و بستن من ترسو تنها تورو ترانه کردم صد بار قسم خوردم برنگردم ولی مگه میشه نمیشه تو خاکمی واسه تو دائم الوضوام تو نمازمی واسه توئه لامصب این پرپر زدن ببین روزی رو که جنازمو واست آوردن .... من توی این حجم کرخت بودن می پوسم من از این درد از این فاصله می سوزم من شکل توام پر چرک و خونابم من تن زخمیه پلنگی که تو خوابم |
دل می سپارم |
تو هرم داغ بی رحم آفتاب تو سایه بودی یه سایه ی ناب من مسافر تن تشنه ی خواب حریص فتح یه جرعه ی آب پای پر تاول من تو بهت راه تن گرما زده مو نمی کشید بی رمق بودم و گیج و تب زده جلو پامو دیگه چشمام نمی دید تا تو جلوه کردی ای سایه ی خوب مهربون با یه بغل سبزه و آب باورم نمی شد این معجزه بود به گمانم تو سرابی ، یه سراب |
http://www.pic.iran-forum.ir/images/...2lcts8y5d4.jpg خدا شايد که يادش رفت عدالـت حکم اون بوده و سهم من از اين قانون فقط يک لقمه نون بوده |
« کوچه - فریدون مشیری »
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم |
|
امشب در سر شوری دارم |
خداودا اگر روزی رَسَد دستم به آن زنجیرِ دادت، می شَوَم یک پهلوان پنبه وآن زنجیرِ را، حلقه حلقه می دِرانم! تا یکی آید و پُرسَد هان! ای دیوانه ی زنجیر گسسته! در کجا گُم کرده ای زنجیرِ خود؟ ببین! زنجیرِ ، خود، بر گردنم با یوق بستندم! زآنکه داشتم بهرِ این مردُم که حرف اول دردم نمودن معنی ی دنیا و حرف اول رنجم به، رقص! ای خدا بر دل مگیر دیوانه ام! خلقِ را بنگر چگونه گرمِ دانس هستند و محوِ معرکه!؟ نه! نفهمیدن که ، رای، رنجم و ، دالی، ز درد!؟ ...................... آخ چه تنها مانده ام آرزو بر دل نمودم کِز در این بیغوله ی تار! و التماس تا گسیل داری برایم جان ستان من اسیر روزم و هر شب بَرَد کفتار مستی توله های لاغرم، ... پس خدایا نمی خواهی بگیری انتقام زآنکه پاره کرده ام زنجیر دادت؟ می پذیرم که کریمی و رحیمی و وهاب، پس بیا در ها همه بسته شدند یک دری از خاک برایم باز کن، ای مرادم تا ابد گردم مریدت والسلام. |
بسرای ای دل شیدا بسرای!
این دل افروزترین روز جهان را بنگر تو دلاویزترین شعر جهان را بسرای آسمان ، یاس ، سحر ، ماه ، نسیم "دوستت دارم " را من دلاویزترین شعر جهان یافته ام! این گل سرخ من است! دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق که بری خانه دشمن که فشانی بر دوست راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست! تو هم ای خوب من!این نکته به تکرار بگو! این دلاویزترین شعر جهان را، همه وقت، نه به یک بار و نه ده بار ، که صد بار بگو! "دوستم داری" را از من بسیار بپرس، "دوستت دارم" را با من بسیار بگو! از دل افروز ترین روز جهان، خاطره ای با من هست. به شما ارزانی : سحری بود و هنوز، گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود . گل یاس، عشق در جان هوا ریخته بود . من به دیدار سحر می رفتم نفسم با نفس یاس درآمیخته بود . می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : (( های ! بسرای ای دل شیدا، بسرای . این دل افروزترین روز جهان را بنگر ! تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای ! آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم، روح درجسم جهان ریخته اند، شور و شوق تو برانگیخته اند، تو هم ای مرغک تنها، بسرای ! همه درهای رهائی بسته ست، تا گشائی به نسیم سخنی، پنجره ای را، بسرای ! بسرای ... )) من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم ! در افق، پشت سرا پرده نور باغ های گل سرخ، شاخه گسترده به مهر، غنچه آورده به ناز، دم به دم از نفس باد سحر؛ غنچه ها می شد باز . غنچه ها می رسد باز، باغ های گل سرخ، باغ های گل سرخ، یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست ! چون گل افشانی لبخند تو، در لحظه شیرین شکفتن ! خورشید ! چه فروغی به جهان می بخشید ! چه شکوهی ... ! همه عالم به تماشا برخاست ! من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم ! دو کبوتر در اوج، بال در بال گذر می کردند . دو صنوبر در باغ، سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند . مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور رو نهادند به دروازه نور ... چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق، در سرا پرده دل غنچه ای می پرورد، - هدیه ای می آورد - برگ هایش کم کم باز شدند ! برگ ها باز شدند : ـ « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش ! با شکوفائی خورشید و ، گل افشانی لبخند تو، آراستمش ! تار و پودش را از خوبی و مهر، خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام : (( دوستت دارم )) را من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام ! این گل سرخ من است ! دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق، که بری خانه دشمن ! که فشانی بر دوست ! راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست ! در دل مردم عالم، به خدا، نور خواهد پاشید، روح خواهد بخشید . » تو هم، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو ! این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت، نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو ! « دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس ! « دوستت دارم » را با من بسیار بگو ! |
هر کس ، عاشق شد عاشق نيست ؛ هر کس ، عاشق ماند عاشق است. افسوس که دير فهميدم ولی هنوز ، مفهوم عشق را نفهميدم. ................ عاشق شده ای ــ تو گفتی . عاشق نمانده ای ــ من ماندم. اکنون ، تو رفته ای ؛ افسوس ، در قلبم ــ تو مانده ای. عاشق نماندی ــ من ماندم ؛ عاشق نبودی ــ من بودم. |
در این بن بست...
دهانت را می بویند مبادا که گفته باشی "دوستت دارم" دلت را می بویند روزگار غریبی ست،نازنین! و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه می زنند عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد در این بن بست کج و پیچ و سرما آتش را به سوختبار سرود و شعر فروزان می دارند. به اندشیدن خطر مکن. روزگار غریبی ست،نازنین! آن که بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است. نور را در پستوی خانه نهان باید کرد آنک قصابانند بر گذرگاه ها مستقر. با کنده و ساطوری خون آلود روزگار غریبی ست،نازنین! و تبسم را بر لب جراحی می کنند و ترانه را بر دهان. شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد کباب قناری بر آتش سوسن ویاس روزگار غریبی ست نازنین! ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد. شاملو |
غم که می آید در و دیوار شاعر می شود
در تو زندانی ترین رفتار شاعر می شود می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی خط کش و نقاله و پرگار شاعر می شود تا چه حد این حرف ها را می توانی حس کنی؟ حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می شود تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم از تو تا دورم دلم انگار شاعر می شود باز می پرسی : چطور این گونه شاعر شد دلت؟ تو دلت را جای من بگذار ! شاعر می شود گر چه می دانم نمیدانی چه دارم می کشم از تو می گوید دلم هر بار شاعر می شود |
آه اي زندگي منم که هنوز
با همه پوچي از تو لبريزم نه به فکرم که رشته پاره کنم نه بر آنم که از تو بگريزم همه ذرات جسم خاکي من از تو، اي شعر گرم، در سوزند آسمانهاي صاف را مانند که لبالب ز بادهء روزند با هزاران جوانه مي خواند بوتهء نسترن سرود ترا هر نسيمي که مي وزد در باغ مي رساند به او درود ترا من ترا در تو جستجو کردم نه در آن خوابهاي رويايي در دو دست تو سخت کاويدم پر شدم، پر شدم، ز زيبائي پر شدم از ترانه هاي سياه پر شدم از ترانه هاي سپيد از هزاران شراره هاي نياز از هزاران جرقه هاي اميد حيف از آن روزها که من با خشم به تو چون دشمني نظر کردم پوچ پنداشتم فريب ترا ز تو ماندم، ترا هدر کردم غافل از آن که تو بجائي و من همچو آبي روان که در گذرم گمشده در غبار شوم زوال ره تاريک مرگ مي سپرم آه، اي زندگي من آينه ام از تو چشمم پر از نگاه شود ورنه گر مرگ من بنگرد در من روي آئينه ام سياه شود عاشقم، عاشق ستارهء صبح عاشق ابرهاي سرگردان عاشق روزهاي باراني عاشق هر چه نام تست بر آن مي مکم با وجود تشنهء خويش خون سوزان لحظه هاي ترا آنچنان از تو کام مي گيرم تا بخشم آورم خداي ترا! فروغ |
تمام دلتنگیم را بر دامن ابری گره خواهم زد و خیس در ردیف غروب می ایستم به انتظار تو خوب می دانم که سهم من لبخندی بیش نیست... |
من گذر خواهم کرد روزی از شهر تماشایی عشق تکه ای از دل خود در دستم و به هر رهگذری خواهم گفت ذره ای عشق، کمی عاطفه، قدری ایمان به من خسته تنها بدهید تا که شاید شب من صبح را دریابد .... |
عادت کرده ام تنها توی کافه ای بنشینم از پشت پنجره. آدمها را ببینم قهوه ای تلخ بنوشم و تا خانه با نبودنت پیاده راه بروم |
| اکنون ساعت 09:27 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)