پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار زیبا - اشعاری که دوستشان داریم برای تقدیم به عزیزانتان یا برای دل خودتان (http://p30city.net/showthread.php?t=1851)

افسون 13 12-27-2012 12:31 AM

اندیشیدن به تو ...
گرانبهاترین سكوت من است ...
طولانی ‌ترین و پرهیاهوترین سكوت ...
تو همیشه در منی ...
مانند قلبِ ســــــــاده‌ام ...
اما قلبی كه به درد می ‌آورد ...


"شعری از الن بُرن"

مستور 12-27-2012 12:33 AM


آری ، آغاز دوست داشتن زیباست

گرچه پایان راه ناپیداست


من دیگر به پایان راه نمی اندیشم


که همین دوست داشتن زیباست زیباست


گرچه پایان راه ناپیداست


من دیگر به پایان راه نمی اندیشم


که همین دوست داشتن زیباست


افسون 13 12-28-2012 01:39 AM


عشق آبی رنگ است ...
اشک ها جاری شد ...
در فرو دست انگار ، یک نفر دلتنگ است ...
همه ی شهر کنون خوابیدند ...
چشم من بیدار است ...
با تپش های دل پنجره گویی امشب ...
لحظه ی دیدار است ...
در دل شهر غریب ...
با تو این عمر گرانمایه رقم خواهم زد ...
در شب تنهایی ...
با تو در کوچه ی مهتاب قدم خواهم زد ...
یاد آن روز بخیر ...
فاصله بین من و تو ، فقط نامت بود ...
در میان همگان ...
دل من در سفر عشق خریدارت بود ...
تا افق همسفرت خواهم بود ...
با دلم باش که در این وادی ...
دل مردم سنگ است ...
یاد این باش که در پشت سرت ...
یک نفر تا به ابد دلتنگ است ...

مستور 12-28-2012 07:29 PM

رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند

افسون 13 12-29-2012 08:21 AM

ترسم این است که پاییز تو یادم برود
حس اشعار دل انگیز تو یادم برود
ترسم این است که بارانی چشمت نشوم
لذت چشم غزلخیز تو یادم برود
بی شک آرامش مرگ است درونم وقتی
حس از حادثه لبریز تو یادم برود
من به تقویم خدایان زمان شک دارم

ترسم این است که پاییز تو یادم برود
با غزلهایت بیا چون همه چیزم شده‌اند
قبل از آنی که همه چیز تو یادم برود

"علی ‌اكبر رشیدی"

yad 12-29-2012 08:51 AM

می‌خواهمت چنان‌که شب خسته خواب را
می‌جویمت چنان‌که لب تشنه آب را

بی‌تابم آن‌چنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره، خواب را

بایسته‌ای چنان‌که تپیدن برای دل
یا آن‌چنان که بال پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی می‌آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی‌تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی ، چه نیازی جواب را...



افسون 13 12-29-2012 09:22 AM

ای روزگار این رسم و این آیین نمی ماند
دنیا چنین غمگین و وهم آگین نمی ماند

گیرم گلی چیدند، اما بر لب دنیا
لبخند گل می ماند و گلچین نمی ماند

هرچند در ذهن درخت پیر، بعد از این
یادی به جز اندوه فروردین نمی ماند

هرچند در آیینه ها تصویر زیبایی
از انحنای رقصی آهنگین نمی ماند

هر چند در تنگ بلور سینه ی مردم
رنگی به غیر از ماهی خونین نمی ماند

هرچند یوسف گم شد و در کلبه ی یعقوب
حتی نشان از بوی بنیامین نمی ماند!

اما به جادوی پر سیمرغ ها سوگند
این زخمهای کهنه بی تسکین نمی ماند

ماهی که می بینی فرو رفته ست در مرداب
بالا بلند است اینچنین پایین نمی ماند

yad 12-29-2012 09:46 AM

خانه ات زيباست
نقش هايت همه سحرانگيز است
پرده هايت همه از جنس حرير
خانه اما بي عشق ، جاي خنديدن نيست
جاي ماندن هم نيست
بايد از كوچه گذشت
به خيابان پيوست
و تكاپوي كنان
عشق را بر لب جوي و گذر عمر و خيابان جوئيد
عشق بي همهمه در بطن تحرك جاريست





مستور 12-29-2012 07:26 PM


من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد

همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان ، در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام ، شب خاموش ، راه آسمان ها باز
خیالم چون كبوترهای وحشی می كند پرواز
رود آنجا كه می بافند كولی های جادو ، گیسوی شب را
همان جاها كه شبها در رواق كهكشانها عود می سوزند
همان جاها كه اخترها به بام قصرها مشعل می افروزند
همان جاها كه رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جاها كه پشت پرده شب ، دختر خورشید فردا را می آرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا كه راه خواب من بسته است
همین فردا كه روی پرده پندار من پیداست
!
همین فردا ما را روز دیدار است
همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
!
به هر سو چشم من رو می كند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند
من آنجا چشم در راه توام ناگاه
ترا از دور می بینم كه می آئی
ترا از دور میبینم كه می خندی
تر از دور می بینم

افسون 13 12-30-2012 03:17 PM

چه گریزی ست ز من ؟
چه شتابی ست به راه ؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه ؟
مرمرین پله آن غرفه عاج
ای دریغا که زما بس دور است

لحظه ها را دریاب
چشم فردا کور است
نه چراغیست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطه نورانی
چشم گرگان بیابانست

مِی فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کی ؟
او در اینجاست نهان
می درخشد در مِی
گر به هم آویزیم
ما دو سرگشته تنها چون موج
به پناهی که تو می جویی
خواهیم رسید
اندر آن لحظه جادویی اوج !!

"فروغ فرخزاد"


اکنون ساعت 03:48 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)