![]() |
ساقی ز دیده دانه اشکی همیفشان باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما |
قارون نيم که از تو توانم خريد بوس
دشنام را که کردهاي ارزان بگو چند |
ساقیا برخیز و می در جام کن وز شراب عشق دل را دام کن نام رندی را بکن بر خود درست خویشتن را لاابالی نام کن چرخ گردنده تو را چون رام شد مرکب بیمرکبی را رام کن آتش بیباکی اندر چرخ زن خاک تیره بر سر ایام کن مذهب زناربندان پیشه گیر خدمت کاووس و آذرنام کن |
همه عمر برندارم سر از اين خمار مستي كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستي تو نه مثل آفتابي كه حضور و غيبت افتد دگران روند و آيند و تو همچنان كه هستي چه حكايت از فراقت كه نداشتم, وليكن تو چو روي باز كردي, در ماجرا ببست نظري به دوستان كن كه هزار بار از آن به كه تحيتي نويسيّ و هدايتيّ فرستي دل دردمند ما را كه اسير توست يارا! به وصال, مرهمي نه چو به انتظار خستي برو اي فقيه دانا, به خداي بخش ما را تو و زهد و پارسايي, من و عاشقي و مستي دل هوشمند بايد كه به دليري سپارد كه چو قبلهايت باشد به از آن كه خودپرستي چو زمام بخت و دولت, نه به دست جهد باشد چه كنند اگر زبوني نكنند و زير دستي گله از فــراق يـــــاران و جفــــــاي روزگـــــاران نه طريق توست سعدي!سر خويش گير و رستي |
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست گفتی بناز بیش مرنجان مرا برو آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست آن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست آن ناز و باز تندی دربانم آرزوست زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول آن های و هوی و نعره ی مستانم آرزوست والله که شهر بی تو مرا حبس میشود آوارگی کوه و بیابانم آرزوست یک دست جام باده و یک دست زلف یار رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دل ملولم و انسانم آرزوست گفتند یافت می نشود گشته ایم ما گفت آن چه یافت می نشود آنم آرزوست گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست والله که شهر بی تو مرا حبس میشود آوارگی کوه و بیابانم آرزوست یک دست جام باده و یک دست ذلف یار رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست گفتند یافت می نشود گشته ایم ما گفت آنکه یافت مینشود آنم آرزوست گفت آن که یافت می نشود آنم آرزوست |
در کنج دلم عشق کسي خانه ندارد کس جاي در اين خانه ويرانه ندارد دل را به کف هر که دهم باز پس آرد کس تاب نگهداري ديوانه ندارد گفتم مه من از چه تو در دام نيفتي ؟ گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد در بزم جهان جز دل حسرت کش ما نيست آن شمع که مي سوزد و پروانه ندارد در انجمن عقل فروشان ننهم پاي ديوانه سر صحبت فرزانه ندارد تا چند کني قصه ی اسکند و دارا ده روزه عمر اين همه افسانه ندارد |
چرا نه در پى عزم ديار خود باشم چرا نه خاك سر كوى يار خود باشم غم غريبى و غربت چو بر نمى تابم به شهر خود روم و شهريار خود باشم ز محرمان سرا پرده ء وصال شوم ز بندگان خداوندگار خود باشم هميشه پيشه ء من عاشقى و رندى بود دگر بكوشم و مشغول كار خود باشم چو كار عمر نه پيداست بارى آن اولى كه روز واقعه پيش نگار خود باشم ز دست بخت گران خواب و كار بى سامان گرم بود گله اى رازدار خود باشم بود كه لطف ازل رهنمون شود ساقي و گرنه تابد شرمسار خود باشم |
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم چو گلدان خالى لب پنجره پر از خاطرات ترک خورده ایم اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم اگر خون دل بود ، ما خورده ایم اگر دل دلیل است ، آورده ایم اگر داغ شرط است ، ما برده ایم اگر دشنهء دشمنان ، گردنیم اگر خنجر دوستان ، گرده ایم گواهى بخواهید ، اینک گواه همین زخم هایى که نشمرده ایم دلى سر بلند و سرى سر به زیر از این دست عمرى به سر برده ایم ... |
چاره ای نمونده جز رفتن و رفتن
انگار اینو رو پیشونیمون نوشتن که سفر تقدیر ماست واسه همیشه ما همینیم جنگل بدون ریشه ... |
اسیرانیم و با خوف ورجا درگیر ، اما باز درین خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم من این زندان به جرم مرد بودن میکشم ای عشق خطا نسلم اگر جز این خطای دیگری دارم ... |
اکنون ساعت 08:55 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)