![]() |
رهایی رهایم کن آری رهایم کن. رهایم کن ازاین سکوت تلخ چشمانت . رهایم کن از بودن بی معنا . رهایم کن از این جسم خسته . رهایم کن مرا،کسی که بی نگاهت لحظه که نه ثانیه ای زنده نیست . رهایم کن از این عشق سوزان. رهایم کن از افسون چشمانت. رهایم کن و بگذار من نیز در قعر دریا با پریان دریای از جنس احساس نجوا کنم . رهایم کن و بگذار سکوتم وجودم و صدایم عرش آسمان را بلرزاند . رهایم کن و بگذار من نیز در زیر خروارها خاطره در کنار خاک سرد آرام گیرم . رهایم کن رهایم کن و بگذارنگاه بی فروغم همیشه در قاب چشمان دریای ات باقی بماند . رهایم کن ومگذار نم اشک چشمانم راز وجودم را آشکار کند . رهایم کن مرا،کسی که در سکوت غریبانه عاشق نگاه بی ریایت شد. رهایم کن وبگذار برای همیشه وجودت را در چهاردیواری قلبم زندانی کنم. رهایم کن مرا،کسی که صادقانه عاشق نگاه پر از نجابتت شد. رهایم کن مرا،کسی که حال،جز تنی خسته نگاهی بی امید چیزی جز مرگ انتظارش را نمی کشد . رهایم کن ای عشق من . رهایم کن ای کسی که دلیل بودنم هستی ای کسی که مرا مهمان نگاهت کردی . رهایم کن ای زندگی. رهایم کنای عشق ای نفس زندگیم ای ضربان قلبم . رهایم کن و آسوده بگذار عاشقانه صادقانه برایت بمیرم |
بهش بگو من برای تو میخونم هنوز از اینور دیوار هر جای گریه که هستی خاطره هاتو نگه دار... |
بریز ای اشک ناکامی،بریز از بی سرانجامی که نفرین دلی قلبی شکسته، پس این بی سرانجامی نشسته. |
عزیزتر از آنی که بگویم دوستت دارم ،
محبوب تر از آنی که بگویم می خواهمت ، نمی گویم مال من باش! فقط گاهی به یادم باش ! |
صداقت چیزی است که این روزها کمتر کسی به دنبالش است ای کاش صادق بودیم |
شاعر که شدم نردبانی بلند بر می دارم پای پنجره ی پرسه های پسین پروانه می گذارم و به سکوت سلام آن روزها سرک می کشم شاعر که شدم می آیم کنار کوچه ی کبوترها تاریخ یادگاری دیوار را پررنگ می کنم و می روم شاعر که شدم مشق شبانه ی تمام کودکان جهان را می نویسم دیگر چه فرق می کند که معلمان چوب به دست به یکنواختی خطوط مشق های شبانه شک ببرند یا نبرند ؟ شاعر که شدم سیم های سه تارم را به سبزه های سبز سبزده گره می زنم و آرزو می کنم آهنگ پاک صدای تو را بشنوم شاید که شاعری تنها راه رسیدن به دیار رؤیا و کوچه های خیس کودکی باشد |
هيچ کس ويرانيم را حس نکرد... |
من آن ابرم كه مي خواهد ببارد ... |
به تو حسودیم می شود |
دوستان عزیز مطالبی که داخل گیومه می باشد متعلق به من نیست «گلی گم کرده ام می جویم او را» نمی دانم در کدامین دیاری ؟«به هر گل می رسم می بویم او را» و حال آمدنت را حال آمدی؟ چه بی خبر آمدی! و چه بی خبر چون آمدنت رفتی؟ دلم تنگ استاما نمی دانم برای که؟!!!شاید می دانم!شاید ...! هر روز وقتی به انتهای کوچه می رسم یاد تو را می بینم ! جای سبزت را ! و تو نیستی...! تمام انتظار من یک آه می شود و آرزوی من همه تباه می شود! می دانم... حتی تصورش را هم نمی کردی و نخواهی کرد (هرگز!) که چون دیوانگان در انتظاری مهیب به سر می برم!حتی نمی توانی فکر کنی(هرگز!)که دلتنگ توام !کاش جسارت داشتی تا حرف دلت را بگویی!کاش باور میکردی نگاهم را...! و میدیدی شعله های آهم را! میدانی چرا؟ جوابش را می فهمی؟ نه! باور می کنی؟ دخترک جسوری که دیروز جرئت کردی در نگاهش زل بزنی امروز دلتنگ توست! امروز چون خموشی سرد می نگارد! بعد از دو سال... نمی دانم چه سر دارم؟ امروز این جا... «تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من» «هیچ کس می نپسندم که به جای تو بود» امروز ... من ... حال ....اکنون می نویسم برای تو! پر شور بودم شاد بودمروزی که امدی سرشار از احساس بودم من بودم بهار بودم یک شاخه یاس بودم من نامه ای پرداد بودم ولی اکنون بدون تو دگر سردمشبیه ناله های زرد یک برگم امروز دیوانه شده امبه روی خانه ای تاریک راه بستست و من در اوج ویرانی ترین پاییز یک برگم در میان اشعارم غم میبارد ...می نویسم...امید دارم روزی تو بخوانی ... و بدانی آن نگاه ساده ی رفته ات دخترک سائل را چگونه به بند کشیده است...چیزی شبیه ماتم می بارد قطره ای اشکی روی گونه ای لغزید غصه ام نم نم میبارد! «ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال» و من حال چون میدانم هرگز عبورت را نخواهم دید «مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش» می نگارم گویی جسارتم را در نگاهت جا گذاشته ام... دلم را کجا بردی...؟ چرا از من دگر حتی یادی نمی گیری؟چرا رفتی زمن؟ آیا تو مردی؟ یادم می آید نگاهت را از من دور نمی کردی نمی دانم باید خجل باشم ز گفتن ها؟به زیر خشم من نگاهت را تکرار نمی کردی و چشمانت به دنبال چه میگشت در کوچه های خسته ی رفتن؟ برای ماندنت آیا به دنبال بهانه می گردی؟ اگر برگردی... اگر برگردی بهانه می گردم به زیر ابر و باران و بهار با تو من سر بر شانه می گردم!آه ... بگویم بهترین من؟بگویم جان من؟دلبند من؟ آه هرگز!تو که روزی دلم را با خودت بردی!برای آمدن چرا دل سردی؟بیا و ببین با من چه کردی؟ منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن...از نی کلک همه غم می بارم! کاش می شد که برگردی.. تا همه ی شجاعتم را به کار گیرم و به یک بار بپرسم:آیا گم شده ای داری؟ در من زندانی ستمگریست که به آواز زنجیرش خو نمی کند!این زندانی تو را می شناسد... چرا نسیم نگاهت آشنا بود؟ آیا دل بشکسته ات از آن ما بود؟ حیای من عفت من همه ی دارایی من مرا یاری کنید...!!! چرا که من...چگونه از غریب ترین قریبه ی نا آشنا می پرسیدمگم شده ای داری؟ گم شده ام را در نگاهش یافتم در تمام لحظه های بودنش خشم ها را به هم من بافتم و اکنون این منم در لحظه ی تنهایی احساس که دلتنگم برای بودنش گفتم که از سنگم و گفتم برای ماندنش آغاز یک جنگم و من ...اکنون همین حالا نمی دانم نمی دانم... خداوندا(...!) نمی دانم چرا تنها تر از تنگم! آخ کاش بخوانی چرا غمگینم اگر مرا رخصتی بود زمان اولین تلاقی نگاه پر احساست را با نگاه خشمگینم می نوشتم شاید برای کسی باز گو کرده بودی...! ولی آه... دست عفت از دامان من کوتاه نمی گردد الهی شکر خرسندم دل من با دل تو لحظه ای همراه نمی گردد صد افسوس از من مغرور چراغ چشم هایم شعله ی آه نمی گردد! |
| اکنون ساعت 01:55 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)