![]() |
نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید
فغان که بخت من از خواب در نمیآید ل |
لبش میبوسم و در میکشم می
به آب زندگانی بردهام پی ش |
شهراراگودل ازمامهربانان نشکنید
چونکه قاضی درقضانامهربانی میکند م |
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی پ |
پلنگ سنگی دروازه های بسته شهرم نگو
آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم خ |
خیال چنبر زلفش فریبت می دهد حافظ
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی ف |
فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم
بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم ا |
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی ن |
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
هر آن چه ناصح مشفق بگویدت بپذیر ه |
هردم از این باد بری می رسد
تازه تر از تازه تری می رسد ا |
افسوس که شد دلبر و در دیده گریان تحریر خیال خط او نقش بر آب است // ب |
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را ت |
تا به کی درخواب سنگین روزگارم بگذرد زندگی در سنگ خارا چون شرارم بگذرد // ن |
نيست در خاطر من جز الف قامت يار
چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم /... |
از جوانی داغها بر سینهٔ ما مانده است نقش پایی چند ازان طاوس بر جا مانده است // س |
سعي بلبل همه آن است كه گل شد يارش
گل در انديشه كه چون عشوه كند در كارش // ... |
زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار
چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست د |
دادند به معشوق حقیقی دل و جان را یوسف به زر قلب خریدند عزیزان // ... |
در سنبلش آویختم از روی نیاز
گفتم من سودازده را کار بساز گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار در عیش خوشآویز نه در عمر دراز /...... |
سینهای چاک نکردیم درین فصل بهار
صبحی ادراک نکردیم درین فصل بهار // ک |
كس نيست كه افتاده آن زلف دو تا نيست
در رهگذر كيست كه دامان ز بلا نيست // ف |
فلک به آبلهٔ خار دیده میماند زمین به دامن در خون کشیده میماند // ش |
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست // س |
ساقی بیا که از مدد بخت کار ساز
کامی که خواستم ز خدا شد میسرم ز |
ز شرح زلف تو موئی هنوز نا گفته
دلم هزار گره در سر زبان انداخت ک |
کاروان رفت و در خواب و بیابان در پیش
کی روی ره ز که پرسی چون باشی د |
دهان تو صفتی از ضعیفیم میگفت
مرا ز هستی خود نیک در گمان انداخت ز |
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هرچه دیده بیند دل کند یاد ا |
از زمین اوج گرفته است غباری که مراست ایمن از سیلی موج است کناری که مراست // م |
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش می آید صفیرم ل |
لعبتانی که ذهن من زادهست
لهو را از جمال کاشانیست ش |
شنیدهام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت چ |
چون عود نبود چوب بید آوردم
روی سیه و موی سپید آوردم ن |
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد ب |
بکن معاملهای وین دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست ن |
نشستم منتظر کز در درآيد
ز ديدارش مرا شادمان نمايد ع |
عین فضلی و روزگار تراست
بر مراعات خلق وسعت گاه /... |
چنان قطع سالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق چ |
چون عهده نمیشود کسی فردا را |
یا رب این شمع شب افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید ز کاشانه کیست ج |
اکنون ساعت 11:37 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)