پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   اشعار فريدون مشيري (http://p30city.net/showthread.php?t=12308)

ترنم 07-11-2011 07:11 PM

آرزو

به امید نگاهت ایستادن
به روی شانه هایت سر نهادن
خوشتر از این آرزویی است
دهان کوچکت را بوسه دادن

آغوش

برای چشم خاموشت بمیرم
کنار چشمه نوشت بمیرم
نمی خواهم در آغوشت بگیرم
که می خواهم در آغوشت بمیرم


بعد از من

مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرکشی هم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی


پشیمان

وفادار تو بودم تا نفس بود
دریغا همنشینت خار و خس بود
دلم را بازگردان
همین جان سوختن بس بود بس بود



فریدون مشیری

ترنم 07-11-2011 07:12 PM

تنها
کسی مانند من تنها نماند
به راه زندگانی وانماند
خدا را در قفای کاروان ها
غریبی در بیابان جا نماند
*********************************
خاکستر
شبی پر کن از بوسه ها ساغرم
به نرمی بیا همچون جان در برم
تنم را بسوزان در ‌آغوش خویشتن
فردا نیابند خاکسترم
*********************************
درد
درون سینه آهی سرد دارم
رخی پژمرده رنگی زرد دارم
ندانم عاشقم مستم چه هستم ؟
همی دانم دلی پر درد دارم
*********************************
دوست
همه ذرات جان پیوسته با دوست
همه اندیشه ام اندیشه اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا
خدابا این منم یا اوست اینجا ؟
*********************************
فریدون مشیری
*********************************


ترنم 07-11-2011 07:15 PM

اسمان کبود
 
آسمان کبود
بهارم دخترم از خواب برخیز
شکر خندی بزن شوری برانگیز
گل اقبال من ای غنچه ناز
بهار آمد تو هم با او بیامیز
بهارم دخترم آغوش وا کن
که از هر گوشه گل آغوش وا کرد
زمستان ملال انگیز بگذشت
بهاران خنده بر لب آشنا کرد
بهارم دخترم صحرا هیاهوست
چمن زیر پر و بال پرستوست
کبود آسمان همرنگ دریاست
کبود چشم تو زیبا تر از اوست
بهارم دخترم نو روز آمد
تبسم بر رخ مردم کند گل
تماشا کن تبسم های او را
تبسم کن که خود را گم کند گل
بهارم دخترم دست طبیعت
اگر از ابرها گوهر ببارد
وگر از هر گلش جوشد بهاری
بهاری از تو زیبا تر نیارد
بهارم دخترم چون خنده صبح
امیدی می دمد در خنده تو
به چشم خویشتن می بینم از دور
بهار دلکش اینده تو

فریدون مشیری

ترنم 07-11-2011 07:16 PM

شباهنگ
 
شباهنگ

باور نداشتم که گل آرزوی من
با دست نازنین تو بر خک اوفتد
با این همه هنوز به جان می پرستمت
یا الله اگر که عشق چنین پک اوفتد
می بینمت هنوز به دیدار واپسین
گریان درآمدی که : فریدون خدا نخواست
غافل که من به جز تو خدایی نداشتم
اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست
بیچاره دل خطای تو در چشم او نکوست
گوید به من : هر آنچه که او کرد خوب کرد
فردای ما نیامد و خورشید آرزو
تنها سپیده ای زد و ‌آنگه غروب کرد
بر گور عشق خویش شباهننگ ماتمم
دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم
تو صحبت محبت من باورت نبود
من ترک دوستی ز تو باور نمی کنم
پاداش آن صفای خدایی که در تو بود
این واپسین ترانه ترا یادگار باد
ماند به سینه ام غم تو یادگار تو
هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد
دیگر ز پا افتاده ام ای ساقی اجل
لب تشنه ام بریز به کامم شراب را
ای آخرین پناه من آغوش باز کن
تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را
فریدون مشیری

ترنم 07-11-2011 07:16 PM

آتش پنهان
گرمی آتش خورشید فسرد
مهرگان زد به جهان رنگ دگر
پنجه خسته این چنگی پیر
ره دیگر زد و آهنگ دگر
زندگی مرده به بیراه زمان
کرده افسانه هستی کوتاه
جز به افسوس نمی خندد مهر
جز به اندوه نمی تابد ماه
باز در دیده غمگین سحر
روح بیمار طبیعت پیداست
باز در سردی لبخند غروب
رازها خفته ز نکامی هاست
شاخه ها مضطرب از جنبش باد
در هم آویخته می پرهیزند
برگها سوخته از بوسه مرگ
تک تک از شاخه فرو میریزند
می کند باد خزانی خاموش
شعله سرکش تابستان را
دست مرگ است و ز پا ننشیند
تا به یغما نبرد بستان را
دلم از نام خزان می لرزد
زانکه من زاده تابستانم
شعر من آتش پنهان من است
روز و شب شعله کشد در جانم
می رسد سردی پاییز حیات
تاب این سیل بلاخیز نیست
غنچه ام نشکفته به کام
طاقت سیلی پاییزم نیست
فریدون مشیری

ترنم 08-07-2011 01:41 PM

تو کيستی، که من اينگونه بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خيالت نمی برد خوابم
تو چيستی، که من از موج هر تبسم تو
بسان قايق، سرگشته ، روی گردابم !
تو در کدام سحر، بر کدام اسب سپيد؟
تو را کدام خدا؟
تو را از کدام جهان؟
تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟
تو در کدام چمن، همره کدام نسيم؟
تو از کدام سبو؟
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه
چه کرد با دل من آن شيرين نگاه، آه!
مدام پيش نگاهی، مدام پيش نگاه!
کدام نشإه دويده است از تو در تن من؟
که ذره های وجودم تو را که می بينند
به رقص می آيند
سرود می خوانند!
چه آرزوی محالی است زيستن با تو
مرا همين بگذارند يک سخن با تو:
به من بگو که مرا از دهان شير بگير!
به من بگو که برو در دهان شير بمير!
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف!
ستاره ها را از آسمان بيار به زير؟
تو را به هر چه تو گويی، به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه
که صبر ، راه درازی به مرگ پيوسته ست!
تو آرزوی بلندی و، دست من کوتاه
تو دور دست اميدی و پای من خسته است
همه ی وجودم تو مهر است و جان محروم
چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است
"فریدون مشیری"

ترنم 09-14-2011 12:05 PM

پوزش


گفته بود پيش از اين‌ها: دوستي ماند به گل
دوستان را هر سخن، هركار، بذر افشاندن است
در ضمير يكدگر
باغ گل روياندن است

گفته بودم: آب و خورشيد و نسيمش مهر هست
باغبانش، رنج تا گل بردمد
گفته بودم گر به بار آيد درست
زندگي را چون بهشت
تازه، عطرافشان و گل‌باران كند

گفته بودم، ليك، با من كس نگفت
خاك را از ياد بردي! خاك را
لاجرم يك عمر سوزاندي دريغ
بذرهاي آرزويي پاك را

آب و خورشيد و نسيم و مهر را
زانچه مي‌بايست افزون داشتم
شوربختي بين كه با آن شوق و رنج
« در زمين شوره سنبل» كاشتم!
- گل؟
چه جاي گل، گياهي برنخاست
در پي صد بار بذرافشاني‌ام
باغ من، اينك بيابان است و بس
وندر آن من مانده با حيراني‌ام!

پوزشم را مي‌پذيري،
بي‌گمان
عشق با اين اشك‌ها، بيگانه نيست
دوستي بذري‌ست، اما هر دلي
درخور پروردن اين دانه نيست.

ترنم 01-25-2012 02:00 AM

فریدون مشیری
 

من دلم مي‌خواهد
خانه‌اي داشته باشم پر دوست،
کنج هر ديوارش
دوست‌هايم بنشينند آرام
گل بگو گل بشنو...؛

هر کسي مي‌خواهد
وارد خانه پر عشق و صفايم گردد
يک سبد بوي گل سرخ
به من هديه کند.

شرط وارد گشتن
شست و شوي دل‌هاست
شرط آن داشتن
يک دل بي رنگ و رياست...

بر درش برگ گلي مي‌کوبم
روي آن با قلم سبز بهار
مي‌نويسم اي يار
خانه‌ي ما اينجاست

تا که سهراب نپرسد ديگر
" خانه دوست کجاست؟ "

(( فريدون مشيري ))

ترنم 06-21-2012 12:49 AM

نه عقابم نه کبوتر اما
چون به جان آیم در غربت خاک
بال جاودیی شعر
بال رویایی عشق
می‌رسانند به افلاک مرا

اوج می‌گیرم، اوج
می‌شوم دور از این مرحله، دور
می‌روم سوی جهانی که در آن
همه موسیقی جان است و گل افشانی نور
همه گلبانگ سرور
تا کجاها برد آن موج طربناک مرا

نزده بال و پری بر لب آن بام بلند
یاد مرغان گرفتار قفس
می‌کشد باز سوی خاک مرا ...



فریدون مشیری


ترنم 06-22-2012 01:06 AM

برف شبانه …
بی‌صدا شب تا سحر
یاران خود را خواند و گرد آورد
جا به جا
در راه‌ها
بر شاخه‌ها
بر بام گسترد
صبحگاهان
شهر سر تا پا سیاه از تیرگی‌های گنهکاران
ناگهان چون نوعروسی در پرندین پوشش پاک سپید تازه
سر بر کرد
شهر اینک دست نیروهای نورانی است
در پس این چهره تابنده
اما
باطنی تاریک دودآلود ظلمانی است
گر بخواهد خویشتن را زین پلیدی هم بپیراید
همتی بی‌حرف همچون برف می‌باید …


فریدون مشیری


اکنون ساعت 12:09 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)