![]() |
گلچینی از غزلیات شیخ فریدالدین عطار
گلچینی از غزلیات شیخ فریدالدین عطار مرا در عشق او مرا در عشق او کاری فتادست که هر مویی به تیماری فتادست اگر گویم که میداند که در عشق چگونه مشکلم کاری فتادست مرا گوید اگر دانی وگرنه چنین در عشق بسیاری فتادست اگر گویم همه غمها به یک بار نصیب جان غمخواری فتادست مرا گوید مرا زین هیچ غم نیست همه غمها تو را آری فتادست چو خونم میبریزی زود بشتاب که الحق تیز بازاری فتادست مرا چون خون بریزی زود بفروش که بس نیکم خریداری فتادست مرا جانا ز عشقت بود صد بار به سرباری کنون باری فتادست دل مستم چو مرغ نیم بسمل به دام چون تو دلداری فتادست از آن دل دست باید شست دایم که در دست چو تو یاری فتادست کجا یابد گل وصل تو عطار که هر دم در رهش خاری فتادست {پپوله} لعل گلرنگت شکربار لعل گلرنگت شکربار آمدست قسم من زان گل همه خار آمدست گو لبت بر من جهان بفروش ازانک صد جهان جانش خریدار آمدست پاره دل زانم که در دل دوختن نرگس تو پارهیی کار آمدست دل نمیبینم مگر چون هر دلی در خم زلفت گرفتار آمدست پستهی شورت نمک دارد بسی زین سبب گویی جگر خوار آمدست نی خطا گفتم ز شیرینی که هست پستهی شورت شکربار آمدست چشمهی نور است روی او ولیک آن دو لب یک دانه نار آمدست زان شکر لب شور در عالم فتاد کان شکر لب تلخ گفتار آمدست چشمه نوشش که چشم سوز نیست درج لعل در شهوار آمدست عاشقا روی چو ماه او نگر کافتابش عاشق زار آمدست دست بر سر پیش رویش آفتاب پای کوبان ذره کردار آمدست بر همه عالم ستم کردست او با چنان رویی به بازار آمدست آری آری روشن است این همچو روز کان سیه گر چون ستمکار آمدست خون جان ماست آن خون نی شفق گر سوی مغرب پدیدار آمدست آنچه در صد سال قسم خلق نیست بی رخ او قسم عطار آمدست {پپوله} |
گلچینی از غزلیات شیخ فریدالدین عطار
بیا که قبلهی ما بیا که قبلهی ما گوشهی خرابات است بیار باده که عاشق نه مرد طامات است پیالهایدو به من ده که صبح پرده درید پیادهایدو فرو کن که وقت شهمات است در آن مقام که دلهای عاشقان خون شد چه جای دردفروشان دیر آفات است کسی که دیرنشین مغانست پیوسته چه مرد دین و چه شایستهی عبادات است مگو ز خرقه و تسبیح ازانکه این دل مست میان ببسته به زنار در مناجات است ز کفر و دین و ز نیک و بد و ز علم و عمل برون گذر که برون زین بسی مقامات است اگر دمی به مقامات عاشقی برسی شود یقینت که جز عاشقی خرافات است چه داند آنکه نداند که چیست لذت عشق از آنکه لذت عاشق ورای لذات است مقام عاشق و معشوق از دو کون برون است که حلقهی در معشوق ما سماوات است بنوش درد و فنا شو اگر بقا خواهی که زادراه فنا دردی خرابات است به کوی نفی فرو شو چنان که برنایی که گرد دایرهی نفی عین اثبات است نگه مکن به دو عالم از آنکه در ره دوست هر آنچه هست به جز دوست عزی و لات است مخند از پی مستی که بر زمین افتد که آن سجود وی از جملهی مناجات است اگرچه پاکبری مات هر گدایی شو که شاه نطع یقین آن بود که شهمات است بباز هر دو جهان و ممان که سود کنی از آنکه در ره ناماندنت مباهات است ز هر دو کون فنا شود درین ره ای عطار که باقی ره عشاق فانی ذات است {پپوله} قبلهی ذرات عالم قبلهی ذرات عالم روی توست کعبهی اولاد آدم کوی توست میل خلق هر دو عالم تا ابد گر شناسند و اگر نی سوی توست چون به جز تو دوست نتوان داشتن دوستی دیگران بر بوی توست هر پریشانی که در هر دو جهان هست و خواهد بود از یک موی توست هر کجا در هر دو عالم فتنهای است ترکتاز طرهی هندوی توست پهلوانان درت بس بیدلند دل ندارد هر که در پهلوی توست نیست پنهان آنکه از من دل ربود هست همچون آفتاب آن روی توست عقل چون طفل ره عشق تو بود شیرخوار از لعل پر للی توست تیربارانی که چشمت میکند بر دلم پیوسته از ابروی توست گفتم ابرویت اگر طاقم فکند این گناه نرگس جادوی توست گفتم ای عاقل برو چون تیر راست کین کمان هرگز نه بر بازوی توست این همه عطار دور از روی تو درد از آن دارد که بی داروی توست {پپوله} |
گلچینی از غزلیات شیخ فریدالدین عطار
عزم آن دارم عزم آن دارم که امشب نیم مست پای کوبان کوزهی دردی به دست سر به بازار قلندر در نهم پس به یک ساعت ببازم هرچه هست تا کی از تزویر باشم خودنمای تا کی از پندار باشم خودپرست پردهی پندار میباید درید توبهی زهاد میباید شکست وقت آن آمد که دستی بر زنم چند خواهم بودن آخر پایبست ساقیا در ده شرابی دلگشای هین که دل برخاست غم در سر نشست تو بگردان دور تا ما مردوار دور گردون زیر پای آریم پست مشتری را خرقه از سر برکشیم زهره را تا حشر گردانیم مست پس چو عطار از جهت بیرون شویم بی جهت در رقص آییم از الست {پپوله} مفشان سر زلف مفشان سر زلف خویش سرمست دستی بر نه که رفتم از دست دریاب مرا که طاقتم نیست انصاف بده که جای آن هست تا نرگس مست تو بدیدم از نرگس مست تو شدم مست ای ساقی ماهروی برخیز کان آتش تیز توبه بنشست {پپوله} دلی کز عشق جانان دلی کز عشق جانان دردمند است همو داند که قدر عشق چند است دلا گر عاشقی از عشق بگذر که تا مشغول عشقی عشق بند است وگر در عشق از عشقت خبر نیست تو را این عشق عشقی سودمند است هر آن مستی که بشناسد سر از پای ازو دعوی مستی ناپسند است ز شاخ عشق برخوردار گردی اگر عشق از بن و بیخت بکند است سرافرازی مجوی و پست شو پست که تاج پاکبازان تخته بند است چو تو در غایت پستی فتادی ز پستی در گذر کارت بلند است بخند ای زاهد خشک ارنه ای سنگ چه وقت گریه و چه جای پند است نگارا روز روز ماست امروز که در کف باده و در کام قند است می و معشوق و وصل جاودان هست کنون تدبیر ما لختی سپند است یقین میدان که اینجا مذهب عشق ورای مذهب هفتاد و اند است خرابی دیدهای در هیچ گلخن که خود را از خرابات اوفگند است مرا نزدیک او بر خاک بنشان که میل من به مشتی مستمند است مرا با عاشقان مست بنشان چه جای زاهدان پر گزند است بیا گو یک نفس در حلقهی ما کسی کز عشق در حلقش کمند است حریفی نیست ای عطار امروز وگر هست از وجود خود نژند است {پپوله} |
گلچینی از غزلیات شیخ فریدالدین عطار
ره عشاق ره عشاق راهی بیکنار است ازین ره دور اگر جانت به کار است وگر سیری ز جان در باز جان را که یک جان را عوض آنجا هزار است تو هر وقتی که جانی برفشانی هزاران جان نو بر تو نثار است وگر در یک قدم صد جان دهندت نثارش کن که جانها بیشمار است چه خواهی کرد خود را نیمجانی چو دایم زندگی تو بیاراست کسی کز جان بود زنده درین راه ز جرم خود همیشه شرمسار است درآمد دوش در دل عشق جانان خطابم کرد کامشب روز بار است کنون بیخود بیا تا بار یابی که شاخ وصل بی باران به بار است چو شد فانی دلت در راه معشوق قرار عشق جانان بیقرار است تو را اول قدم در وادی عشق به زارش کشتن است آنگاه دار است وزان پس سوختن تا هم بوینی که نور عاشقان در مغز نار است چو خاکستر شوی و ذره گردی به رقص آیی که خورشید آشکار است تو را از کشتن و وز سوختن هم چه غم چون آفتابت غمگسار است کسی سازد رسن از نور خورشید که اندر هستی خود ذرهوار است کسی کو در وجود خویش ماندست مده پندش که بندش استوار است درین مجلس کسی باید که چون شمع بریده سر نهاده بر کنار است شبانروزی درین اندیشه عطار چو گل پر خون و چون نرگس نزار است {پپوله} آن دهان نیست آن دهان نیست که تنگ شکر است وان میان نیست که مویی دگر است زان تنم شد چو میانت باریک کز دهان تو دلم تنگتر است به دهان و به میانت ماند چشم سوزن که به دو رشته در است هر که مویی ز میان و ز دهانت خبری باز دهد بیخبر است از میان تو سخن چون مویی است وز دهان تو سخن چون شکر است نه کمر را ز میانت وطنی است نه سخن را ز دهانت گذر است میم دیدی که به جای دهن است موی دیدی که میان کمر است چه میان چون الفی معدوم است چه دهان چون صدفی پر گوهر است چون میان تو سخن گفت فرید چون دهان تو از آن نامور است {پپوله} ذرهای اندوه تو ذرهای اندوه تو از هر دو عالم خوشتر است هر که گوید نیست دانی کیست آن کس کافر است کافری شادی است و آن شادی نه از اندوه تو نی که کار او ز اندوه و ز شادی برتر است آن کزو غافل بود دیوانهای نامحرم است وانکه زو فهمی کند دیوانهای صورتگر است کس سر مویی ندارد از مسما آگهی اسم میگویند و چندان کاسم گویی دیگر است هرچه در فهم تو آید آن بود مفهوم تو کی بود مفهوم تو او کو از آن عالیتر است ای عجب بحری است پنهان لیک چندان آشکار کز نم او ذره ذره تا ابد موجآور است صورتی کان در درون آینه از عکس توست در درون آینه هر جا که گویی مضمر است گر تو آن صورت در آئینه ببینی عمرها زو نیابی ذرهای کان در محلی انور است ای عجب با جملهی آهن به هم آن صورت است گرچه بیرون است ازآن آهن بدان آهن در است صورتی چون هست با چیزی و بی چیزی به هم در صفت رهبر چنین گر جان پاکت رهبر است ور مثالی دیگرت باید به حکم او نگر صورتش خاک است و برتر سنگ و برتر زان زر است تا که در دریای دل عطار کلی غرق شد گوییا تیغ زبانش ابر باران گوهر است {پپوله} |
گلچینی از غزلیات شیخ فریدالدین عطار
چه رخساره چه رخساره که از بدر منیر است لبش شکر فروش جوی شیر است سر هر موی زلفش از درازی جهان سرنگون را دستگیر است قمر ماند از خط او پای در قیر که در گرد خطش هم جوی قیر است خطا گفتم مگر مشک ختاست او که در پیرامن بدر منیر است خط نو خیزش از سبزی جوان است که کمتر خط پیشش عقل پیر است نیاید در ضمیر کس که آن خط چگونه نوبهاری در ضمیر است جهان جان سزای وصل او هست که او در جنب وصل او حقیر است کجا زو بر تواند خورد عاشق کزو ناز است و از عاشق نفیر است مرا از جان گریز است ار بگویم که یک ساعت از آن دلبر گزیر است مکن ای عشق شمع خوبان ناز چندین که شمع حسن خوبان زود میر است فرید یک دلت را یک شکر ده که در صاحب نصابی او حقیر است {پپوله} شمع رویت چه رخساره که از بدر منیر است لبش شکر فروش جوی شیر است سر هر موی زلفش از درازی جهان سرنگون را دستگیر است قمر ماند از خط او پای در قیر که در گرد خطش هم جوی قیر است خطا گفتم مگر مشک ختاست او که در پیرامن بدر منیر است خط نو خیزش از سبزی جوان است که کمتر خط پیشش عقل پیر است نیاید در ضمیر کس که آن خط چگونه نوبهاری در ضمیر است جهان جان سزای وصل او هست که او در جنب وصل او حقیر است کجا زو بر تواند خورد عاشق کزو ناز است و از عاشق نفیر است مرا از جان گریز است ار بگویم که یک ساعت از آن دلبر گزیر است مکن ای عشق شمع خوبان ناز چندین که شمع حسن خوبان زود میر است فرید یک دلت را یک شکر ده که در صاحب نصابی او حقیر است {پپوله} نیم شبی نیم شبی سیم برم نیم مست نعرهزنان آمد و در در نشست هوش بشد از دل من کو رسید جوش بخاست از جگرم کو نشست جام می آورد مرا پیش و گفت نوش کن این جام و مشو هیچ مست چون دل من بوی می عشق یافت عقل زبون گشت و خرد زیر دست نعره برآورد و به میخانه شد خرقه به خم در زد و زنار بست کم زن و اوباش شد و مهره دزد ره زن اصحاب شد و میپرست نیک و بد خلق به یکسو نهاد نیست شد و هست شد و نیست هست چون خودی خویش به کلی بسوخت از خودی خویش به کلی برست در بر عطار بلندی ندید خاک شد و در بر او گشت پست {پپوله} |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
در سرم در سرم از عشقت این سودا خوش است در دلم از شوقت این غوغا خوش است من درون پرده جان میپرورم گر برون جان می کند اعدا خوش است چون جمالت برنتابد هیچ چشم جملهی آفاق نابینا خوش است همچو چرخ از شوق تو در هر دو کون هر که در خون مینگردد ناخوش است بندگی را پیش یک بند قبات صد کمر بر بسته بر جوزا خوش است جان فشان از خندهی جانپرورت زاهد خلوت نشین رسوا خوش است {پپوله} چشم خوشش چشم خوشش مست نیست لیک چو مستان خوش است خوشی چشمش از آنست کین همه دستان خوش است نرگس دستان گرش دست دل از حیله برد هرچه کند چشم او ور ببرد جان خوش است زلف پریشانش را حلقه به گوشم از آنک بر رخ چون ماه او زلف پریشان خوش است خندهی شیرین او گریهی من تلخ کرد گریهی خونین من زان لب خندان خوش است پستهی شیرین او شور دل عاشقانش شور دل عاشقانش زین شکرستان خوش است چون سخنش را گذر بر لب شیرین اوست آن سخن تلخ او همچو شکر زان خوش است عقل لبش را مرید از بن دندان شده است نیست درین هیچ شک کان لب و دندان خوش است سبزهی خطش دمید بر لب آب حیات با خط سرسبز او چشمهی حیوان خوش است بحر صفت شد به نطق خاطر عطار ازو در صفت حسن او بحر درافشان خوش است {پپوله} در دلم در دلم تا برق عشق او بجست رونق بازار زهد من شکست چون مرا میدید دل برخاسته دل ز من بربود و درجانم نشست خنجر خونریز او خونم بریخت ناوک سر تیز او جانم بخست آتش عشقش ز غیرت بر دلم تاختن آورد همچون شیر مست بانگ بر من زد که ای ناحق شناس دل به ما ده چند باشی بتپرست گر سر هستی ما داری تمام در ره ما نیست گردان هرچه هست هر که او در هستی ما نیست شد دایم از ننگ وجود خویش رست میندانی کز چه ماندی در حجاب پردهی هستی تو ره بر تو بست مرغ دل چون واقف اسرار گشت میطپید از شوق چون ماهی بشست بر امید این گهر در بحر عشق غرقه شد وان گوهرش نامد به دست آخر این نومیدی ای عطار چیست تو نه ای مردانه همتای تو هست {پپوله} |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
ره میخانه و مسجد ره میخانه و مسجد کدام است که هر دو بر من مسکین حرام است نه در مسجد گذارندم که رند است نه در میخانه کین خمار خام است میان مسجد و میخانه راهی است بجوئید ای عزیزان کین کدام است به میخانه امامی مست خفته است نمیدانم که آن بت را چه نام است مرا کعبه خرابات است امروز حریفم قاضی و ساقی امام است برو عطار کو خود میشناسد که سرور کیست سرگردان کدام است {پپوله} همه عالم همه عالم خروش و جوش از آن است که معشوقی چنین پیدا، نهان است ز هر یک ذره خورشیدی مهیاست ز هر یک قطرهای بحری روان است اگر یک ذره را دل برشکافی ببینی تا که اندر وی چه جان است از آن اجسام پیوسته است درهم که هر ذره به دیگر مهربان است نه توحید است اینجا و نه تشبیه نه کفر است و نه دین نه هر دوان است اگر جمله بدانی هیچ دانی که این جمله نشان از بی نشان است دلی را کش از آنجا نیست قوتی میان اهل دل دستار خوان است دل عطار تا شد غرق این راه همه پنهانیش عین عیان است {پپوله} چون دلبر من چون دلبر من سبز خط و پسته دهان است دل بر خط حکمش چو قلم بسته میان است سرسبزی خطش همه سرسبزی خلق است شور لب لعلش همه شیرینی جان است نقاش که بنگاشت رخ او به تعجب از غایت حسن رخش انگشت گزان است جانا نبرم جان ز تو زیرا که تو ترکی وابروی تو در تیز زدن سخت کمان است از غالیه دانت شکری نیست امیدم کان خال سیه مشرف آن غالیه دان است از بس دل پرتاب که زلف تو ربوده است زلف تو چنین تافته پیوسته از آن است قربان کندم چشم تو از تیر که پیوست خون ریختن و تیر از آن کیش روان است خورشید که رویش به جهان پشت سپاه است بر پشتی روی تو دل افروز جهان است تا روی دلفروز تو عطار بدیده است حقا که چنان کش دل و جان خواست چنان است {پپوله} |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
عشق جمال جانان عشق جمال جانان دریای آتشین است گر عاشقی بسوزی زیرا که راه این است جایی که شمع رخشان ناگاه بر فروزند پروانه چون نسوزد کش سوختن یقین است گر سر عشق خواهی از کفر و دین گذر کن کانجا که عشق آمد چه جای کفر و دین است عاشق که در ره آید اندر مقام اول چون سایهای به خواری افتاده در زمین است چون مدتی برآید سایه نماند اصلا کز دور جایگاهی خورشید در کمین است چندین هزار رهرو دعوی عشق کردند برخاتم طریقت منصور چون نگین است هرکس که در معنی زین بحر بازیابد در ملک هر دو عالم جاوید نازنین است کاری قوی است عالی کاندر ره طریقت بر هر هزار سالی یک مرد راهبین است تو مرد ره چه دانی زیرا که مرد ره را اول قدم درین ره بر چرخ هفتمین است عطار اندرین ره جایی فتاد کانجا برتر ز جسم و جان است بیرون ز مهر و کین است {پپوله} ای به وصفت ای به وصفت گمشده هرجان که هست جان تنها نه خرد چندان که هست وی کمال آفتاب روی تو تا ابد فارغ ز هر نقصان که هست گر سکندر چشمهی حیوان نیافت نیست عیب چشمهی حیوان که هست کور مادرزاد آید کل خلق در بر آن حسن جاویدان که هست صد هزاران قرن چرخ تیزرو بود هم زین شیوه سرگردان که هست از شفق در خون بسی گشت و نیافت چون تو خورشیدی درین دوران که هست آفتاب از شرم رویت هر شبی در سیاهی شد چنین پنهان که هست باز چون زلفت کمند او شود بی سر و بن میرود زین سان که هست نی چه میگویم فلک گویی است بس در خم آن زلف چو چوگان که هست هیچ سر بر تن نخواهد ماند از انک گوی خواهد شد درین میدان که هست زاشتیاق روی چون خورشید توست ابر را هر دیدهی گریان که هست وی عجب در جنب عشق عاشقانت شبنمی است این جملهی باران که هست ابر چبود زانکه صد دریای خون از دل هر یک درین طوفان که هست هرچه از ما میرود آن هیچ نیست کار تا چون رفت از آن پیشان که هست کار تنها نه مرا افتاد و بس همچو من بس بی سر و سامان که هست تو چنین در پرده و از شور توست در دو عالم این همه حیران که هست جملهی ذرات عالم گوش شد تا بفرمایی تو هر فرمان که هست گرد نعلین گدای کوی تو بیشتر از ملک هر سلطان که هست دوستتر دارم من آشفته دل ذرهای دردت ز هر درمان که هست همدم عیسی شود بی شک فرید گر دمی برهد ازین زندان که هست {پپوله} |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
شمع رویت شمع رویت را دلم پروانهای است لیک عقل از عشق چون بیگانهای است پر زنان در پیش شمع روی تو جان ناپروای من پروانهای است بر سر موی است جان کز دیرگاه یک سر موی توام در شانهای است زلف تو زنار خواهم کرد از آنک هر شکن از زلف تو بتخانهای است واندران بتخانه درد عشق را جان خون آلود من پیمانهای است وصل تو گنجی است پنهان از همه هر که گوید یافتم دیوانهای است در خرابات خرابی میروم زانکه گر گنجی است در ویرانهای است مرغ آدم دانهی وصل تو جست لاجرم در بند دام از دانهای است خفتهای کز وصل تو گوید سخن خواب خوش بادش که خوش افسانهای است وصلت آن کس یافت کز خود شد فنا هر که فانی شد ز خود مردانهای است گر مرا در عشق خود فانی کنی باقیت بر جان من شکرانهای است بیدقی عطار در عشق تو راند گر به فرزینی رسد فرزانهای است {پپوله} در عشق در عشق قرار بیقراری است بدنامی عشق نامداری است چون نیست شمار عشق پیدا مشمر که شمار بیشماری است در عشق ز اختیار بگذار عاشق بودن نه اختیاری است گر دل داری تو را سزد عشق ورنه همه زهد و سوگواری است زاری میکن چو دل ندادی تا دل ندهند کارزاری است دل کیست شکار خاص شاه است شاه از پی او به دوستداری است شاهی که همه جهانش ملک است در دشت ز بهر یک شکاری است جانا بر تو قرار آن راست کز عشق تو عین بیقراری است آن را که گرفت عشق تو نیست در معرض صد گرفتکاری است وآن است عزیز در دو عالم کز عشق تو در هزار خواری است هر بیخبری که قدر عشقت مینشناسد ز خاکساری است وانکس که شناخت خردهی عشق هر خردهی او بزرگواری است پروانهی توست جان عطار زان است که غرق جان سپاری است |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
از قوت مستیم از قوت مستیم ز هستیم خبر نیست مستم ز می عشق و چو من مست دگر نیست در جشن می عشق که خون جگرم ریخت نقل من دلسوخته جز خون جگر نیست مستان میعشق درین بادیه رفتند من ماندم و از ماندن من نیز اثر نیست در بادیهی عشق نه نقصان نه کمال است چون من دو جهان خلق اگر هست و اگر نیست گویند برو تا به درش برگذری بوک هیهات که گر باد شوم روی گذر نیست زین پیش دلی بود مرا عاشق و امروز جز بیخبریم از دل خود هیچ خبر نیست جانا اگرم در سر کار تو رود جان از دادن صد جان دگرم بیم خطر نیست در دامن تو دست کسی میزند ای دوست کو در ره سودای تو با دامن تر نیست دانی که چه خواهم من دلسوخته از تو خواهم که نخواهم، دگرم هیچ نظر نیست عطار چنان غرق غمت شد که دلش را یک دم دل دل نیست زمانی سر سر نیست {پپوله} سرو چون قد خرامان تو سرو چون قد خرامان تو نیست لعل چون پستهی خندان تو نیست نیست یک کس که به لب آمده جان زآرزوی لب و دندان تو نیست هیچ جمعیت اگر یافت کسی از جز آن زلف پریشان تو نیست مرده آن دل که به صد جان نه به یک زندهی چشمهی حیوان تو نیست غرقه باد آنکه به صد سوختگی تشنهی چاه زنخدان تو نیست به ز جان عاشق دیدار تو را سپر ناوک مژگان تو نیست چشم یک عاقل و هشیار ندید که چو من واله و حیران تو نیست می وصلم ده آخر که مرا بیش ازین طاقت هجران تو نیست ای دل سوخته در درد بسوز زانکه جز درد تو درمان تو نیست چند باشی تو از آن خود از آنک تا تو آن خودی او آن تو نیست گر بدو نیست رهت جان درباز زحمت جان تو جز جان تو نیست که کشد درد دلت ای عطار شرح آن لایق دیوان تو نیست {پپوله} کیست که از عشق تو کیست که از عشق تو پردهی او پاره نیست وز قفس قالبش مرغ دل آواره نیست وزن کجا آورد خاصه به میزان عشق گر زر عشاق را سکهی رخساره نیست هر نفسم همچو شمع زاربکش پیش خویش گر دل پر خون من کشتهی صد پاره نیست گر تو ز من فارغی من ز تو فارغ نیم چارهی کارم بکن کز تو مرا چاره نیست هر که درین راه یافت بوی می عشق تو مست شود تا ابد گر دلش از خاره نیست هست همه گفتگو با می عشقش چه کار هرکه درین میکده مفلس و این کاره نیست درد ره و درد دیر هست محک مرد را دلق بیفکن که زرق لایق میخواره نیست در بن این دیر اگر هست میت آرزو درد خور اینجا که دیر موضع نظاره نیست گشت هویدا چو روز بر دل عطار از آنک عهد ندارد درست هر که درین پاره نیست |
اکنون ساعت 10:01 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)