![]() |
دی پیر من از کوی خرابات برآمد وز دلشدگان نعرهٔ هیهات برآمد شوریده به محراب فنا سر به برافکند سرمست به معراج مناجات برآمد چون دردی جانان به ره سینه فرو ریخت از مشرق جان صبح تحیات برآمد چون دوست نقاب از رخ پر نور برانداخت با دوست فرو شد به مقامات برآمد آن دیده کزان دیده توان دید جمالش آن دیده پدید آمد و حاجات برآمد مقصود به حاصل شد و مطلوب به تعین محبوب قرین گشت و مهمات برآمد بد باز جهان بود بدان کوی فروشد واقبال بدان بود که شهمات برآمد دین داشت و کرامات و به یک جرعه می عشق بیخود شد و از دین و کرامات برآمد عطار بدین کوی سراسیمه همی گشت تا نفی شد و از ره اثبات برآمد عطار |
هشیار اگر زر و گر زرین است اسب است ولی بهاش کم از زینست هر کو به خرابات نشد عنین است زیرا که خرابات اصول دینست از رباعيات مولانا |
ای اهل مناجات که در محرابید منزل دور است یک زمان بشتابید وی اهل خرابات که در غرقابید صد قافله بگذشت و شما در خوابید از رباعيات مولانا |
در کوی خرابات گذر میکردم وین دلق بشر دوخت بدر میکردم هرکس نظری به جانبی میافکند من بر نظر خویش نظر میکردم:39: از رباعيات مولانا |
ای شادی راز تو هزاران شادی وز تو به خرابات هزار آبادی وان سرو چمن را که کمین بندهٔ تست از خدمتت آزاد و هزار آزادی از رباعيات مولانا |
خرابات
خيز تاخرقه صوفی بهخرابات بريم شطحوطامات بهبازارخرافات بريم. تا همهخلوتيان جام صبوحی گيرند چنگصبحی بهدر پيرمناجات بريم ور نهددررهما خارملامت زاهد ازگلستانش بهزندان مكافات بريم! شرممانباد همازخرقه آلوده خويش گربدين فضلوهنر نام به كرامات بريم! دربيابان هواگمشدن آخرتاچند؟ رهبپرسيم مگر پی بهمهمات بريم! قدروقت ارنشناسددلو كاری نكند بسخجالت كهازاين حاصل اوقات بريم! خاك كوی تو ، بهصحرای قيامت ، فردا همهبرفرق سر ازبهر مباهات بريم كوس ناموس تو بركنگره عرش زنيم علم عشقتو بربام سماوات بريم! حافظ |
ای وصل تو آب زندگانی تدبیر خلاص ما تو دانی از دیده برون مشو که نوری وز سینه جدا مشو که جانی آن دم که نهان شوی ز چشمم مینالد جان من نهانی من خود چه کسم که وصل جویم از لطف توم همیکشانی ای دل تو مرو سوی خرابات هر چند قلندر جهانی کان جا همه پاکباز باشند ترسم که تو کم زنی بمانی ور ز آنک روی مرو تو با خویش درپوش نشان بینشانی مانند سپر مپوش سینه گر عاشق تیر آن کمانی پرسید یکی که عاشقی چیست گفتم که مپرس از این معانی آنگه که چو من شوی ببینی آنگه که بخواندت به خوانی مردانه درآ چو شیرمردی دل را چو زنان چه میطپانی (حضرت مولانا) ............................................................ ................. |
قومی به خرابات تو اندر بندند رندی چند و کس نداند چندند هشیاری و آگهی ز کس نپسندند بر نیک و بد خلق جهان میخندند (مولانا) |
ماجراي من و معشوق مرا پايان نيست آن چه آغاز ندارد نپذيرد انجام |
من بیخود و تو بیخود ما را کی برد خانه من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی جان را چه خوشی باشد بیصحبت جانانه هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه ای لولی بربط زن تو مستتری یا من ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه من بیدل و دستارم در خانه خمارم یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه در حلقه لنگانی میباید لنگیدن این پند ننوشیدی از خواجه علیانه سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی برخاست فغان آخر از استن حنانه شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه |
اکنون ساعت 03:54 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)