![]() |
چرا دريا توفانی شده بود
اكبر برزخ شده بود. ديگر حرف نزد. عباس چشمش به شعلههاي آبي رنگي بود كه لاي گلهاي آتش زبانه ميكشيد. از آن زبانهها خوشش ميآمد و براي زنده ماندنش از آنها سوخت ميگرفت. پيش خودش فكر ميكرد: «من ازهمه بي دس و پاترم. هر وخت يه سير ترياك باهام بود گير مفتش افتادم. اما حالا خودمونيم، تو اون كون و پيزي داري كه شش فرسخ تو گل و شل راه بيفتي چمدون ترياك كول بكشي از جلو چشم امنيه رد كني؟ هر كي خربزه ميخوره، قربون، بايد پاي لرزشم بشينه.» سپس با صداي سنگين خوابآلودش مثل اينكه ريگ زير زبانش باشد گفت: «نه جانم عقلم خوب چيزيه. اگه كهزاد ترياك داشت با ماشين بهتر ميتونس ردش كنه. اگه برج مقوم بگيرنش بيچارش ميكنن.» سياه ذوق زده خودش را جمع كرد و خنده خنده گفت: «قربونت برم، كهزاد اون از هفت خطاي آتيش پاريه كه انگشت كون قلاغ ميكنه كه جارچي خداش ميگن. خيال كردي اونقده هالوهِ كه از جلو برج رد بشه. لاكردار مثه گوركن ميمونه. هزار راه و بيراهه بلده. از اون گذشته مگه كهزاد از امينه ميترسه؟ ميگن دز كه بدز ميرسه تير از چليه كمون ورميداره.» اكبر با نيش و زخم زبان نگذاشت سياه حرف بزند، تو حرفش دويد و گفت: «لابد خبر نداري همين كهزادخاني كه انگشت كون قلاغ ميكنه حالا كارش به جاكشي كشيده.» بعد تف بزرگي روي عدلها انداخت و گفت: «بله. مرجون كلايه قرمساقي سرش گذوشته رفته. ديگه نميخواد اسمش تو آدما بياري. آبرو هرچي شوفره برده. هيشكي رو ديدي با اين آبروريزي مترس بشونه. اين زيور فسايي چه گُهيه كه آدم واسش اينكارا بكنه. اينجور اسيرش بشه و اينجور خودشو خرابش بكنه. حتم چي خورش كردن. مغز خر بخوردش دادن. والا آدم عاقل اينكارا نميكنه. مردكه هوش تو سرش نيس.» سياه اخمو جلوش نگاه ميكرد. به صورت اكبر نگاه نميكرد. چشمانش مثل شاهي سفيد توي صورتش برق ميزد. به او مربوط نبود. كهزاد آدم شري بود. اما لوطي بود. بعد سرش را انداخت زير و جويده جويده، گويي با ديگري بود و نه با اكبر، گفت: «هر دلي يه نگاري ميپسنده. همه مترس ميگيرن. هركي رو كه نگاه كني يه نمكردهاي داره. اينكه عيب نشد. من بدي ازش نديدم. لوطيه.» اكبر تحقيرآميز صدايش را بلندتر كرده گفت: «حالا تو هم لنگه كفش كهنهي او شدي و ازش بالاداري ميكني؟ نميگم مترس نگيره. ميگم زيور قابل اين دسك و دمبكها نيس. حالا آب ريختي رو سرش نشونديش سرت بخوره. دست بگير، افسار بزن سرش كه مرجون هر ساعت نبردش دَدَر شهر. نه اينكه بدش دس مرجون خودت برو كه تا پات از بوشهر گذوشتي بيرون مرجون هر چي جاشو و ماهيگيره بياره بكشه روش. اونوخت تازه مثه ريگم پول خرجش كن.» بعد خندهي نيشداري كرد و گفت: «اينكه ديگه واسيه مامانش مترس نميشه.» ... |
سياه خلقش تنگ بود. خف بود. دلش ميخواست پا شود برود جلو ماشينش رو صندلي شوفر بخوابد. نميخواست دهن بدهن اكبر بگذارد. چه فايده داشت. اكبر وقتي با آدم پيله ميكرد دست بردار نبود. داشت خودش را جمع ميكرد كه پا شود برود. اكبر دوباره با زهرخند گفت: «سياه خان ميدوني كهزاد به سيد ممدلي دريسي چه گفته؟ گفته بچيه تو دل زيور مال منه، يعني مال كهزاده. حالا بيا كلامون قاضي كنيم اگه مغز خر به خوردش نداده بودند ميومد همچين حرفي بزنه. كه بگه بچيه تو دل زيور مال منه و بخواد براش سجل بگيره؟ اين آدم غيرت داره؟» سپس پيروزمندانه بلند خنديد و گفت: «حالا كه تو اگه گفتي بچيه تو دل زيور مال كيه؟» آنگاه انگشت كرد زير لبش و تنباكوهاي خيس خوردهي مكيده شده را با بياعتنايي بيرون آورد ريخت بغل دستش و گفت: «نميدوني مال كيه؟ من ميدونم مال كيه. ننه يكي بابا هزارتا. تمام جاشوا و ماهيگيرا و شوفرا و مزدوريهاي «جبري» و «ظلم آباد» جمع شدن اين بچه رو تو دل زيور انداختن. با تمام عرباي جزيره. هر بند انگشتش يكي ساخته. هر دونهي موي سرش يكي ساخته. منم توش شريكم.» بعد چشمانش را انداخت تو صورت سياه و با صداي تحريك آميزي گفت: «سياه خان تو چطور؟ تو توش دس نداري. مرگ ما بيا راسش بگو. خب حالا اگه سياه در بياد چي جواب كهزاد ميدي؟ نه! نه! شوخي ميكنم تو تقصير نداري. بتو چه. هزار تا سياه پيش زيور رفتن. جزيرهايها همشون سياهن. تو چه گناهي داري. ميخوام اين رو بدونم، بازم زن صفت براش سجل ميگيره؟ اگه سياه دربياد بازم واسش سجل ميگيره؟» عباس تو ششدانگ چرت بود. از خندههاي بلند اكبر و سر و صدايي كه راه انداخته بود تكان نخورده بود. لب پايينش آويزان بود و رشته دندانهاي ساختگيش از زير آن پيدا بود. پشت چشمهاش نازك و قلنبه بود. گويي دو تا بالشتك مار تو صورتش زير ابروهاش چسبيده بود و خونش را ميمكيد. بيني تير كشيدهي باريكش رو لبهاش افتاده بود و پرههايش تكان تكان ميخورد. مثل فانوس چين خورده بود. سياه خونش خونش را ميخورد. دلش ميخواست گلوي اكبر را بجود. دلش ميخواست برود جلو ماشينش رو صندلي شوفر بخوابد. اما باز همانجا نشسته بود. يك چيزي بود كه او را آنجا گرفته بود. جلو ماشينش سرد بود. شيشهي بغل دستش شكسته بود و باران ميخورد. اينجا گرم بود. رو پنبهها نرم بود. جادارتر بود. ميخواست همانجا بخوابد. ماشين مال عباس بود. نه مال اكبر. دودليش از ميان رفت خودش را با تمام سنگيني روي پنبهها فشار ميداد. ميخواست بخوابد. كنار منقل لم داد. بعد طاقباز خوابيد و پالتو لجنيش را رويش كشيد. سر و سينه و ساق پاهايش از زير پالتو بيرون بود. ديگر كسي چيزي نميگفت. مثل اينكه كاميون زير باران ريگ دفن شده بود. گرمب گرمب رو چادرش صدا ميكرد. سياه رفت تو خيال زيور. خيلي تو دلش خالي شده بود. اگر بچهي تو دل زيور سياه از آب دربيايد تكليف او چيست؟ او هم پيش زيور رفته بود. فكر ميكرد كه كي بوده. آنوقت كهزاد همه را ول ميكرد بيخ گلوي او را ميگرفت و خفهاش ميكرد. كهزاد شر بود. يادش بود كه آخرين دفعهاي كه رفته بود پيش زيور شكم زيور صاف و كوچك بود. اما حالا شكمش پيش بود. چند ماه بود كه پيش زيور نرفته بود. نه ماه، خيلي خوب نه ماه و چند روز. اما هيچ يادش نميآمد. اما نه ماه كمتر بود. اما چرا زيور چيزي نگفته بود. به او مربوط نبود كه زن چند وقته ميزايد. اما حالا اگر بچهي زيور سياه ميشد به او مربوط بود. بچهاي كه پوست تنش مثل مركب پرطاوسي براق باشد و موهاي سرش مثل موهاي برهي تودلي رو سرش چسبيده باشد مال باباي سياه است. اين را ديگر همه كس ميداند. اما اكبر گفته بود هر بند انگشتش را يكي ساخته. هر تاري از موهاي سرش را يكي ساخته. آنوقت بچهي تو دل زيور مال اوست يا مال جزيرهايها. آتشي شده بود. گلويش خشك شده بود و درد ميكرد. گويي يكي بيخ گلويش را گرفته بود زور ميداد. به زور كوشش كرد كه كمي تف قورت بدهد اما دهنش خشك بود. ترس و بيزاري و زبوني از تو سرش بيرون ميپريد. خيره به چادر كاميون نگاه ميكرد. توي چادر خيس شده بود و چكههاي درشت آب رديف هم، مثل تيرهي پشت آدم، توي سقف آن ليز ميخورد و تو نور چراغ بازي ميكرد. بعد پيش خودش فكر كرد: « شايد بچه سفيد دربياد. يا خدايا به حق گلوي تيرخوردهي علي اصغر حسين كه بچه تو دل زيور سفيد بشه.» .. |
اما اكبر ول كن نبود. تازه شكار خودش را پيدا كرده بود. ميخواست بيچارهاش كند. دوباره تنباكو زير لبش گذاشت و با صداي آزاردهندهاي گفت: «اما خوشم مياد كه مرجون تا ميتونه ميدوشدش. هرچي كهزاد كلاه كلاه ميكنه ميبره ميريزه تو دس مرجون كه به خيال خودش خرج زيور بكنه. هر چي قاچاق ميكنه و از هر جا كه حلال حروم ميكنه ميده واسيه زلف يار.» سپس لبهايش را با كيف بهم فشار داد و كمي تف با فشار زور داد تو تنباكوي زير لبش. بعد آنرا دوباره پس مكيد و بويش را تو سروكلهاش ول داد. كمي از تفش را خورد و باقي را بشكل آب لزجي كه زرد بود روي عدلهاي پنبه افشاند. آنوقت دنبال حرفش را گرفت. «سياه خان تو چن ساله زيور ميشناسيش؟ از وختيكه تو خونيه با سيدوني نشسن ديگه؟ فايده نداره. تو بايد زيور رو اونوختيكه من ديدمش ميديديش. اونوخت زيور زيور بود. حالا پوست و استخوان شده. چار پنجسال پيش يه وكيل باشي امنيهاي بود اسمش ميرآقا بود. اين زيور را كه ميبينيش از فسا ورداشتش اوردش دشتسون كه بفروشدش به عربهاي مسقطي. اما خود ميرآقا پيش پيش كارش رو خراب كرد و سوراخش كرد. واسيه همين بود كه عربها نخريدنش. اونا كارشون خريدن دختره. بيوه نميخرن. چه دردسرت بدم، زيور تو دست ميرآقا انگشتر پا شد و واسيه خودش ميپلكيد. بعد دس به دس گشت. اول رئيس امنيه دشتي خدمتش رسيد. بعد همه. اين مرجون با ميرآقا رفيق جونجوني بود. براي اينكه ميرآقا هرچي قاچاق ميآورد بوشهر بدست همين مرجون تو بازار آبشون ميكرد. تو مرجون رو خوب نميشناسيش. از او زنهايه كه سوار و پياده ميكنه. خلاصه ميرآقايي ماموريت بندرلنگه پيدا ميكنه. وختيكه ميخواس با مرجون حساب وكتابش صاف كنه اين زيور رو كشيد رو حسابش و فروختش به مرجون پنجاه تومن و خودش ورداشتش بردش ساخلو اجير نومه ازش گرفت به اسم مرجون كه آب نخوره بي اجازهي مرجون. مرجونم يواشكي چند ماهي تو خونيه خودش تو محله بهبهونيها روش كار كرد. اما اونوخت مخصوص بچه تاجرا و گمركيا بود. تا زد و زيور عاشق ميرمهنا شد و ترياك خورد و گندش كه بالا اومد مرجون فرستادش آبادان تو «دوب» و به صفيه عرب دو ساله اجارش داد. من دفه اول تو «دوب» آبادان ديدمش.» سياه اكنون ديگر صداي اكبر را از خيلي دور ميشنيد. مثل اينكه صداها بال درآورده بودند و مثل خفاش تو سر و صورتش ميخوردند و فرار ميكردند. سبك شده بود. گويي داشت تو هوا ميپريد. دهنش باز بود و تندتند نفس ميكشيد. چشمانش هم بود. آهسته خورخور ميكرد |
وقتيكه كهزاد رسيد بوشهر نصف شب گذشته بود. باران مانند تسمه تو گردهاش پايين ميآمد. لندلند كشدار و دندان غرچههاي رعد از تو هوا بيرون نميرفت. هوا دودهاي بود. رعد چنان تو دل خالي كن بود كه گويي زير گوش آدم ميتركيد. رشتههاي كلفت و پيوستهي باران مانند سيمهاي پولادين اريف از آسمان به زمين كشيده شده بود. توفان دل و رودهي دريا را زير و رو كرده بود. موجهاي گنده پركف مانند كوه از دريا برميخاست و به ديوار بلند ساحل ميخورد و توي خيابان ولو ميشد. كهزاد از پيچ آب انبار قوام پيچيد و نزديك كنسولگري انگليس رسيد. يك چمدان كوچك خيس گلآلود تو دستش بود. سرش را انداخته بود پايين جلو پايش نگاه ميكرد. سر و رويش خيس و لجنمال شده بود. رختهايش گلي بود. خيس خيس بود. هر دو پايش برهنه بود. توي لالههاي گوشش و گردنش لجن نشسته بود. شل و لجن باران تو سرش خيس خورده بود. مثل اين كه لجن از سرش گذشته بود. برابر كنسولگري كه رسيد دلش تند و تند زد. آهسته تو تاريكي به خودش گفت «رسيدم». بعد خنديد. آنوقت سرش را بالا كرد و به بيرق «كوتي» نگاه كرد. دکل بيرق خيلي بلند بود. باران خورد تو صورتش و آب رفت تو چشمهاش. زود سرش را انداخت پايين. اما در همان نگاه كوتاه و بريده فانوسهاي سرخ دريايي را توي كمر كش بيرق ديد. دو تا فانوس مسي يغور بالاي فرمن دکل بيرق جا داشت. نور فانوسها سرخ بود. رنگ خون تازه بود. كهزاد از ديدن فانوسها دلش خوش شد. از اين چراغها تا خانهي زيور راهي نبود. پيش خودش خيال ميكرد: «ببين اينا وختيكه بالاي دکل هسن چقده كوچكن. وختيكه ميارنشون پايين نفتشون كنن هر يكيشون قد يه بچهي هف هش سالن. حالا مثه آتش سيگار ميمونن. نه از اينجا مثه آتش سيگار نميمونن. از تو دريا، از تو «غاوي» مثه آتش سيگار ميمونن. مگه يادت رفته وختيكه از بصره ميومدي شب بود اينا مثه آتش سيگار ميموندن. وختيكه ميارنشون پايين قد يه بچهي هف هش سالن. حالا ديگه حتم زاييده. شنبه و يكشنبه باد ميخورد. دو روز تو مشيله خوابيدم. شد چن روز؟ نميدونم. حالا حتم زاييد. ميريم شيراز. با بچم ميريم شيراز. بچهي خود من كه مثه يه دونه گردو انداختم تو دل زيور. مرجونم ميبريمش شيراز. بي او مزه نداره. بايد بياد شيراز با من تا اونجا سر به نيسش كنم. يكجوري سرش بكنم زير آب و گم و گورش كنم كه خودش بگه آفرين. حالا ديگه وختشه. ديگه زيور جاكش نميخواد. خيلي آسونه. ميشه سگ كشش كرد، مثه آب خوردن. من با اين زن صاف نميشم.» باز هم يواش و از خود راضي خنديد. برق كج و كولهاي تو آسمان بالاي دريا پريد. همه جا روشن شد. موجهاي دريا مثل قير آب شده در كش و قوس بود. حبابهاي باران روي كف زمين جوش ميخورد. رو دريا كشتي نبود. بلمهاي خالي كه كنار دريا بسته بودند مثل پوست گردو رو آب بالا و پايين ميرفتند. بوي خزههاي ترشيده دريايي تو هوا پر بود. ميان دريا فانوسهاي شناور دريايي با موجها زير و رو ميشدند و تا نور سرخشان سوسو ميزدند |
باز كهزاد فكر كرد: «بچيه خود منه. زيور خودش گفته يه ساله كسي پيشش نرفته. يه ساله با منه. من بچه رو خودم مثه گردو انداختم تو دلش. زيور بمن دوروغ نميگه. قربونش برم، هر وخت دس ميزارم رو دلش زير دسم تكون ميخوره.» رگبار تندتر شده بود. رگههايش مثل تركه ميسوزاند. تند و باشتاب راه ميرفت. زير چهارطاقي «اميريه» ايستاد. چمدانش را گذاشت رو سكو. چشمش به دريا بود. از صداي رعد چهارطاقي ميلرزيد. بعد برگشت نزديك ناوداني كه مثل دم اسب آب ازش ميريخت و دستش را گرفت زير آن و آب زد صورتش. مزهي شور لجن باتلاق رفت تو دهنش. ته ريش سنبادهايش زير دستش مثل خارشتر بود. با خودش گفت: «اگه اينجوري ببيندم زهره ترك ميشه. كاشكي مرجون زهره ترك بشه. نوبت او هم ميرسه.» ته دلش خوش بود. خستگي آنهمه راه رفتن از يادش رفته بود. رسيده بود. نزديك بود. ميرفت زيور را ميگرفت تو بغلش و رو چشماش ماچ ميكرد و دماغش ميگذاشت تو گودي گردن او و آنجا را بو ميكشيد و نرمهي گوشش را ليس ميزد و يواش زير گوشش ميگفت «بواي بوام» و تو گوشش آواز ميخواند و او هم جوابش ميداد و بغلش ميخوابيد و مثل عروسك بلندش ميكرد ميگذاشتش رو خودش و دراز ميخوابانيدش روي خودش و با دست روي گودي پشتش ميماليد وميآورد روي قلنبههاي سرينش و با آنجاش بازي ميكرد و بعد او زودتر ميشد و خودش ديرتر ميشد. رو پاهاش بند نبود. رو زمين ميجهيد. دنيايش زيور بود و چشمش به در كوچه سياه چركين خانهي او دوخته بود و آنجا بهشتش بود. *** مرجان با صورت خفهي خوابآلودش در را روي او باز كرد و فانوس بادي را گرفت تو صورتش. از ديدن او يكه خورد. از كهزاد ترسيد. هيكل گنده و زمخت و خرسكي كهزاد مثل يابو آمد تو. نگاهي به مرجان انداخت و تندي رويش را برگرداند. باد سوزندهي سردي توي پهلو و پشت مرجان خليد و گوشت تن او را لرزاند. صورتش سبز و پفآلود بود، چشمان ريزي داشت. صورتش رنگ سفال بود. مثل اينكه رو كوزهي آبخوري با زغال چشم و ابرو كشيده بودند. تا كهزاد را ديد خود به خود گفت: «كجا بيدي كه ايجوري ترتليس شدي؟ خدا مرگم بده. چت شده؟ سي چه ايقده دير اومدي؟ زبون بسيه دختركو بسكي نوم تو برد سر زبونش مين درآورد. وختي ري خشت بيد عوضي كه نوم دوازده ايموم بگه همش نوم تو تو دهنش بيد.» بعد يك خندهي قباسوختگي تو صورتش ول شد و با چاپلوسي گفت: «برو بالا تو بالاخونه توبغل زيور گرم بشو.» باز پوزخند زد. نگاش به چمدان تو دست كهزاد بود. كهزاد هيچ محلش نگذاشت. با شتاب از پلكان بالا رفت. پيش خودش ميگفت: «پيره كفتار حالا ايجور حرف بزن. همچي ببرمت شيراز سرت زير آب كنم كه تو جهنم سر در بياري. خودم از بالاي «بوكوهي» هلُت ميدم مياندازمت تو دره تا سگ بخورت. زيور ديگه جاكش نميخواد. ديگه تموم شد.» |
آهسته در اتاق را هل داد و رفت تو. تو اتاق يك چراغ پايهبلور نمره هفت، نيمكش ميسوخت. اتاق تنها همين يك در داشت و دوتا پنجره به كوچه رو به دريا. ديوارها و طاقچهها لخت عور بود. نور سرخ چرك چراغ اتاق را برنگ شكر سرخ در آورده بود. بوي تند دود پهن تو هواي اتاق ول بود. بالاي اتاق رختخوابي پهن بود و برآمدگي هيكل باريك لاغري از زير لحاف بيرنگي نمايان بود. لحاف رو سرش نبود. روي پيشانيش دستمال سفيدي بسته بود. كهزاد دم در ايستاد. چمدان را گذاشت زمين پالتوش را كند. شلوارش را هم كند و گذاشت دم در. سردش بود. تمام پوست تنش خيس بود. زير شلوارش خيس بود. بعد چمدان را برداشت و با تك پا به رختخواب نزديك شده آهسته و با احتياط سركشيد و تو صورت زيور نگاه كرد. ازو خوشش آمد. صورتش جمع و جورتر شده بود. نمك صورتش زياد شده بود و شور شده بود. تنش لرزيد. تو مهره پشتش پيچ نشست. خواست فورا برود زير لحافش. بعد رفت نزديك طاقچه و چراغ را بالا كشيد. نور نارنجي گرد گرفتهاي روي اطاق نشست. پشتش به چراغ بود و سايهي گندهاش رو رختخواب افتاده بود. برگشت باز به صورت زيور نگاه كرد. سر زن ميان بالش اردهاي رنگي فرو رفته بود. روش به سقف اتاق بود. رنگ صورتش عوض شده بود. تاسيده شده بود. رنگ گندم برشته بود. چشمانش هم بود. لبانش قلنبه و بهم چسبيده بود. مثل اينكه چيز ترشي چشيده بود و داشت اخمش را مزهمزه ميكرد. موهايش سياه سياه بود، رنگ پر كلاغ زاغي. كهزاد ناگهان متوجه شكمش شد. شكم او كوچك شده بود. مثل اولهاش بود. نه مثل چند روز پيش كه تو دست و پاش افتاده بود. اما بچه كجا بود. پهلويش كه نبود. بچه پهلوي رختخواب هم نبود. تنها يك سيخ كباب زنگ زده و يك كاسه كاچي رو زمين بود. يك صليب با نيل رو ديوار كشيده شده بود. دلش ريخت پايين. بچه آنجا نبود. گلويش خشك شد و درد گرفت. دماغش سوخت. بيخ زبانش تلخ شد. انگار يك حَب ترياك تو دهنش افتاده بود. سرش داغ شده بود و بيخ موهايش ميسوخت. ميخواست گريه كند. هراسان خم شد و با خشونت و بيملاحظه لحاف را از روي سينهي زيور پس زد. خيالش بچه آنجاست. بچه آنجا هم نبود. دو قلم بازوي لاغر و باريك اين طرف و آن طرف بالشي از گوشت افتاده بود. اين زيور بود. از تكان خوردن لحاف سر وكلهي او جان گرفت و يك جفت چشم درشت ماشي ترسخورده به صورت كهزاد دوخته شد. لبانش بسته بود. لبانش درشت و برآمده و سياه بود، مثل گيلاس خراسان. چشمانش دريده بود. و سفيدش تو نور مردهي اتاق ميدرخشيد |
اما همانوقت اين صورتك بيآنكه داغمهي لبهايش از هم باز بشود دگرگون شد وگونههايش و پرههاي بينيش و پيشانيش و چشمانش و چالهاي گوشه لبش و چاه چانهاش از هم باز شد و يك مشت خنده تو صورتش پاشيده شد؛ مثل نيمه سيب ترشي كه گردي نمك رويش پاشيده باشند. بعد لبهايش به زور از هم باز شد و صداي خلط گرفتهاي از تو گلوش بيرون آمد: «تو كي اومدي؟» كهزاد با همان خشم ودستپاچگي رو زيور خم شد و با چشمان دريدهاش پرسيد: «بچه كو؟» زيور ازش ترسيد. كهزاد هنوز خيس بود. موهاي بهم چسبيدهي تر و روغنيش تو پيشانيش ريخته بود. صورتش حالت نقاشي خشن و زمختي را داشت كه نقاش از روي سر دلسيري و پسي طرحش را ريخته بود و هنوز خودش نميدانست چه از آب در خواهد آمد. زيور تكاني خورد كه پا شود. كوفته و خرد بود. درد داشت، كمر و پايين تنهاش درد ميكرد. تويش زقزق ميكرد. گويي وزنهاي سنگين به كمرش بسته بودند. از آن وقتيكه آبستن بود سنگينتر بود. آنوقت درد نداشت. از تكان خوردن خودش بدش آمد. دوباره خودش را ول كرد رو تشك و نيرويي را كه براي بلند كردن خودش بكار انداخته بود از خودش راند و بيحال افتاد. بعد با ناله پرسيد: «تو كه بند دلم پاره كردي. مگه مرجون بهت نگفت؟ اينجا صداي دريا ميومد. ننه گفت بچه تو اتاق پايين باشه بي سر و صدا تره. بردش اونجا. تنم از تب انگار كوره ميسوزد. كاش خدا جونم ميگرفت آسودم ميكرد. ببين چجوري مياد بالاي سرم. مثه حرمله.» كهزاد دلش سوخت. اما راحت شد. گل بگلش شكفت. هر چه نگراني داشت ازش گريخت. اما باز با همان خشني گفت: «مرجون گه خورده به بچيه من دس زده. همين حالا ميرم ميارمش بالا» زيور با ضعف و زبوني گفت: «تو را بخدا بزار به درد خودم بميرم. چرا سر بسرم ميذاري؟ خيال نكن. من از تو بيشتر تو فكرم. خودمم اينجا با اين سروصداي تيفون و دريا نميتونم بمونم. اما نميتونم از جام پاشم. يخورده حالم جا بياد ميريم پايين. اين عوض چش روشنيته كه مثه حارث اومدي رو سرم.» كهزاد نشست پهلوي رختخواب و خم شد رو چشم زيور را ماچ كرد. بعد زود سرش را بلند كرد و پرسيد: «چيه؟» |
زيور از بالاي چشم به او نگاه ميكرد. خسته و كوفته بود. اما با ناز و ذوق و لبخند گفت: «يه پسر كاكل زري شكل شكل خودت. هموجور با چششاي فنجوني و ابرو پيوس.» تو صورت كهزاد خيره شده بود و از بالا به او نگاه ميكرد و ميخنديد. قوس باريكي از بالاي مردمكهاي چشمش زير پلكهاي بالاييش پنهان بود. كهزاد ديگر آرزويي به جهان نداشت. هيچ چيز نميخواست. چشمها و بينيش ميسوخت. زير بناگوشش سوزن سوزني ميشد. ميخواست بخندد، مي خواست بگريد. از هم باز شده بود. سبك شده بود. سرانجام نيشش وا شد و خندهي شل و ول لوسي تو صورتش دويد. گويي فورا به يادش آمد كه چه بايد بكند. چمدان را چسبيد و درش را باز كرد و از توش يك بقچه قلمكار درآورد. لاي بقچه را پس زد. روي همه چيزهاي توي چمدان يك غليزبند چيت گل گلي بود. كهزاد آنرا گرفت تو دستهاي گندهاش و تاش را باز كرد. آنوقت با هر دو دست گرفتش جلو صورت خودش و تكان تكانش داد. از بالاي غليزبند چشمانش مانند مهرههاي شيشهاي تو صورتش برق ميزد، باز همان خندهي شل و ول لوس توش گير كرده بود. زيور سرش را رو بالش يله كرد و به غليزبند نگاه كرد. چهرهي بيم خوردهاي داشت. تلخ و دردناك بود. پوست صورتش مانند پوست دمبك كش آمده بود. زير چشمانش ميپريد. درد آشكاري زير پوست صورتش دويده بود. اما باز هم چشمبراه درد تازهاي بود. چهرهي بچهاي را داشت كه ميخواستند بهش آمپول بزنند و سوزنش را جلوش ميجوشاندند و قيافهاش پيشواز درد رفته بود. اما از ديدن غليزبند خنديد. خيلي دوق كرد. از زير غليبند چانه و دهن او را اريب و شكسته ميديد. اما همين قيافهي اريب و شكسته براي او خود كهزاد بود. كهزاد غليزبند را گذاشت كنار و باز از تو بقچه يك پيراهن بچهي اطلس ليمويي رنگ پريدهاي در آورد و با دو دست آستينهايش را گرفت و به زيور نشانش داد. تو هوا تكانش ميداد. بعد يك كلاه مخمل بنفش زمخت از لاي بقچه درآورد و به او نشان داد. دوره كلاه گلابتوندوزي شده بود. زيور ابروهايش را بالا برد و خودش را لوس كرد و گفت: «تو هيچ تو فكر من نيسي. ايقده دير اومدي كه چه؟ شيراز پيش زناي شيرازي بودي؟ حقا كه كفتر چاهي آخرش جاش تو چاهه.» |
كهزاد باز خم شد و لبش را گذاشت گوشهي لب زيور و مثل شيشه بادكش هواي آنجا را مكيد. بعد سرش را آورد پايينتر توي گردنش و همانجا شل شد. همانجا درازكش كرد و سرش را گذاشت رو بالش پهلو سر زيور خوابيد بيرون لحاف. تنش رو نمد كف اتاق بود. فتيلهي چراغ پايين رفته بود و مثل آدمي كه چانه ميانداخت چند تا جرقه زپرتوي مردني ازش بيرون زد و پك پك كرد و مرد. كهزاد زير گوشش ميگفت: «جون دل، دلت مياد به من اين حرفا بزني؟ زن شيرازي سگ كيه؟ يه مو گنديديه ناز تو رو نميدم صد تا زن شيرازي بسونم. تموم دنيا را به يه لنگه كفش كهنهي تو نميدم.» ته دلش شور ميزد. داغي زيور ميسوزاندش. دوباره دنبالهي حرفش را گرفت: «بواي بوام چه تب تندي داري. الهي كه تبت بياد تو جون من. من غير تو كي دارم. اگه براي خاطر تو نبود من اين موقع شب شش فرسخ راه ميوميدم كه تو لجناي مشيله گير كنم؟ ميخواسم زودتر بيام رختكهات بيارم. من لامسب اگه براي خاطر تو نبود چرا ميدوم تو اين جادهي خراب شده جونم بگذارم كف دسم؟ ميرفتم جاده صالحآباد. جاده مثه كف دس، پول مثه ريگ بيابون. يه ده تني قسطي ميخريدم منت ارباب جاكش نميكشيدم. حالا عوضي كه بهم بگي كه زوئيدي بام دعوا ميكني. جون من بگو كي زوئيدي؟» زيور آهسته و با ناز گفت: « ظهري.» كهزاد دستش را گذاشت رو دل زيور رو لحاف. بنظرش آمد شكم او نرمتر شده بود. مثل خمير زير دستش فروكش ميكرد. زير دستش دل زيور تاپ تاپ ميزد. از تپيدن دل او خوشش ميآمد. با خنده و آهسته تو گوشش گفت: «ميدوني جون دل؟ دل آدمم مثه دلكوي ماشين كار ميكنه.» آنوقت دستش را برد بالاتر و گذاشت رو پستانهاش. از هميشه سفتتر بودند. رگ كرده بودند. خيال كرد كوچكتر شدهاند. پرسيد: «حالا شير دارن؟» زيور آهسته پچپچ كرد: «درد ميكنه. هنوز بچه ازش نخورده. زورش نكن.» |
كهزاد دستش را تندي كشيد بيرون. تو كيف بود و با لذت كشداري هرم تبدار تن او را بالا ميكشيد. بو عرق و دود مانده سرگين و پيه كه از زير لحاف بالا ميزد هورت ميكشيد. باز دستش را برد زير لحاف و دوباره گذاشت رو پستانش. تنش لرزيد. داغ شد. تكمهي درشت پستانش را ميان انگشتانش گرفت و آن را خارش داد. بعد دستش را آورد پايين و روي شكمش سر داد و آورد گذاشت روي رم او. دلش خواست آنجا را نيشكان بگيرد. هميشه آنجا را نيشكان ميگرفت. اما آنجا كهنه پيچ شده بود. زير دستش يك قلنبه كهنه بالا زده بود . آهسته خنديد. دلش تو غنج بود. كيفش كشيد لحاف را پس بزند خودش هم برود آن زير. پشش داغ شده بود و ميلرزيد. خودش را از رو لحاف سفت به زيور زور داد. دلش ميخواست آب بشود بريزد تو قالب زيور. آهسته به زيور گفت: «امروز ظهر؟» زيور گفت: «ها» كهزاد با دهن خشك و صداي لرزان پرسيد: «ميشه؟» زيور دست او را از روي رمش برداشت و گذاشتش بالاتر رو نافش. آنوقت با پچپچ كرد. «مگه ديوونه شدي. من زخمم. چقده هولكي هسي. حالا وخت اين كاراس؟» برق كشدار سمجي اتاق را مهتابي كرد. نورش مثل دنداني كه تير بكشد زقز ق ميكرد. زيور رك به سقف اطاق نگاه ميكرد. كهزاد چشمش توي انبوه موهاي وزكردهي او پنهان بود. برق چشم هر دو را زد. غرغر دريا و آسمان هوا را مانند جيوه سنگين كرده بود. كهزاد انگشتش را مانند پاندول روي تكمهي پستان او قل ميداد و تمام تنش با آن نوسان تكان ميخورد. دلش هواي عرق كرده بود. با بيحوصلگي دستش را باز آورد و گذاشت رو رم زيور و آهسته و سمج تو گوشش گفت: »ميخوام. زيور سرش را به طرف او رو بالش كج كرد و با مسخر گفت: «مگه ديوونه شدي. مثه دريا ازم خون ميره.» آنوقت كهزاد خاموش شد. دستش را از آنجاش برداشت و گذاشت رو ناف او و تو فكر رفت. به بچهاش فكر ميكرد. پيش خودش خيال كرد: «چرا مثه دريا ازش خون ميره؟» |
اکنون ساعت 06:12 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)