![]() |
رباعیات ابوسعید ابوالخیر
هر راحت و لذتی که خلاق نهاد از بهر مجردان آفاق نهاد هر کس که زطاق منقلب گشت بجفت آسایش خویش بر دو بر طاق نهاد *** در وصل زاندیشهی دوری فریاد در هجر زدرد ناصبوری فریاد افسوس ز محرومی دوری افسوس فریاد زدرد ناصبوری فریاد *** با کوی تو هر کرا سر و کار افتد از مسجد و دیر و کعبه بیزار افتد گر زلف تو در کعبه فشاند دامن اسلام بدست و پای زنار افتد *** گر عشق دل مرا خریدار افتد کاری بکنم که پرده از کار افتد سجادهی پرهیز چنان افشانم کز هر تاری هزار زنار افتد *** با علم اگر عمل برابر گردد کام دو جهان ترا میسر گردد مغرور مشو به خود که خواندی ورقی زان روز حذر کن که ورق بر گردد *** آن را که حدیث عشق در دل گردد باید که زتیغ عشق بسمل گردد در خاک تپان تپان رخ آغشته به خون برخیزد و گرد سر قاتل گردد *** ما را نبود دلی که خرم گردد خود بر سر کوی ما طرب کم گردد هر شادی عالم که بما روی نهد چون بر سر کوی ما رسد غم گردد *** دل از نظر تو جاودانی گردد غم با الم تو شادمانی گردد گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک آتش همه آب زندگانی گردد *** ای صافی دعوی ترا معنی درد فردا به قیامت این عمل خواهی برد شرمت بادا اگر چنین خواهی زیست ننگت بادا اگر چنان خواهی مرد *** دردا که درین زمانهی پر غم و درد غبنا که درین دایرهی غم پرورد هر روز فراق دوستی باید دید هر لحظه وداع همدمی باید کرد *** فردا که به محشر اندر آید زن و مرد وز بیم حساب رویها گردد زرد من حسن ترا به کف نهم پیش روم گویم که حساب من ازین باید کرد {پپوله} |
رباعیات ابوسعید ابوالخیر
دل صافی کن که حق به دل مینگرد دلهای پراکنده به یک جو نخرد زاهد که کند صاف دل از بهر خدا گویی ز همه مردم عالم ببرد *** گویند که محتسب گمانی ببرد وین پردهی تو پیش جهانی بدرد گویم که ازین شراب اگر محتسبست دریابد قطرهای به جانی بخرد *** من زنده و کس بر آستانت گذرد یا مرغ بگرد سر کویت بپرد خار گورم شکسته در چشم کسی کو از پس مرگ من برویت نگرد *** از چهرهی عاشقانهام زر بارد وز چشم ترم همیشه آذر بارد در آتش عشق تو چنان بنشینم کز ابر محبتم سمندر بارد *** از دفتر عشق هر که فردی دارد اشک گلگون و چهر زردی دارد بر گرد سری شود که شوریست درو قربان دلی رود که دردی دارد *** طالع سر عافیت فروشی دارد همت هوس پلاس پوشی دارد جایی که به یک سال بخشند دو کون استغنایم سر خموشی دارد *** دل وقت سماع بوی دلدار برد ما را به سراپردهی اسرار برد این زمزمهی مرکب مر روح تراست بردارد و خوش به عالم یار برد *** گل از تو چراغ حسن در گلشن برد وز روی تو آیینه دل روشن برد هر خانه که شمع رخت افروخت درو خورشید چو ذره نور از روزن برد *** شادم بدمی کز آرزویت گذرد خوشدل بحدیثی که ز رویت گذرد نازم بدو چشمی که به سویت نگرد بوسم کف پایی که به کویت گذرد {پپوله} |
رباعیات ابوسعید ابوالخیر
گر پنهان کرد عیب و گر پیدا کرد منت دارم ازو که بس برجا کرد تاج سر من خاک سر پای کسیست کو چشم مرا به عیب من بینا کرد *** گفتار دراز مختصر باید کرد وز یار بدآموز حذر باید کرد در راه نگار کشته باید گشتن و آنگاه نگار را خبر باید کرد *** دردا که همه روی به ره باید کرد وین مفرش عاشقی دو ته باید کرد بر طاعت و خیر خود نباید نگریست در رحمت و فضل او نگه باید کرد *** قدت قدم زبار محنت خم کرد چشمت چشمم چو چشمهها پر نم کرد خالت حالم چو روز من تیره نمود زلفت کارم چو تار خود در هم کرد *** من بی تو دمی قرار نتوانم کرد احسان ترا شمار نتوانم کرد گر بر تن من زفان شود هر مویی یک شکر تو از هزار نتوانم کرد *** از واقعهای ترا خبر خواهم کرد و آنرا به دو حرف مختصر خواهم کرد با عشق تو در خاک نهان خواهم شد با مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد *** خرم دل آنکه از ستم آه نکرد کس را ز درون خویش آگاه نکرد چون شمع ز سوز دل سراپا بگداخت وز دامن شعله دست کوتاه نکرد *** آن دشمن دوست بود دیدی که چه کرد یا اینکه بغور او رسیدی که چه کرد میگفت همان کنم که خواهد دل تو دیدی که چه میگفت و شنیدی که چه کرد *** جمعیت خلق را رها خواهی کرد یعنی ز همه روی بما خواهی کرد پیوند به دیگران ندامت دارد محکم مکن این رشته که واخواهی کرد *** عاشق چو شوی تیغ به سر باید خورد زهری که رسد همچو شکر باید خورد هر چند ترا بر جگر آبی نبود دریا دریا خون جگر باید خورد {پپوله} |
رباعیات ابوسعید ابوالخیر
عارف بچنین روز کناری گیرد یا دامن کوه و لالهزاری گیرد از گوشهی میخانه پناهی طلبد تا عالم شوریده قراری گیرد *** من صرفه برم که بر صفم اعدا زد مشتی خاک لطمه بر دریا زد ما تیغ برهنهایم در دست قضا شد کشته هر آنکه خویش را بر ما زد *** حورا به نظارهی نگارم صف زد رضوان بعجب بماند و کف بر کف زد آن خال سیه بر آن رخ مطرف زد ابدال زبیم چنگ در مصحف زد *** گر غره به عمری به تبی برخیزد وین روز جوانی به شبی برخیزد بیداد مکن که مردم آزاری تو در زیر لبی به یا ربی برخیزد *** خواهی که ترا دولت ابرار رسد مپسند که از تو بر کس آزار رسد از مرگ میندیش و غم رزق مخور کین هر دو بوقت خویش ناچار رسد *** این گیدی گبر از کجا پیدا شد این صورت قبر از کجا پیدا شد خورشید مرا ز دیدهام پنهان کرد این لکهی ابر از کجا پیدا شد *** انواع خطا گر چه خدا میبخشد هر اسم عطیهای جدا میبخشد در هر آنی حقیقت عالم را یک اسم فنا یکی بقا میبخشد *** دلخسته و سینه چاک میباید شد وز هستی خویش پاک میباید شد آن به که به خود پاک شویم اول کار چون آخر کار خاک میباید شد *** از شبنم عشق خاک آدم گل شد شوری برخاست فتنهای حاصل شد سر نشتر عشق بر رگ روح زدند یک قطرهی خون چکید و نامش دل شد *** تا ولولهی عشق تو در گوشم شد عقل و خرد و هوش فراموشم شد تا یک ورق از عشق تو از بر کردم سیصد ورق از علم فراموشم شد {پپوله} |
رباعیات ابوسعید ابوالخیر
از لطف تو هیچ بنده نومید نشد مقبول تو جز مقبل جاوید نشد مهرت بکدام ذره پیوست دمی کان ذره به از هزار خورشید نشد *** صوفی به سماع دست از آن افشاند تا آتش دل به حیلتی بنشاند عاقل داند که دایه گهوارهی طفل از بهر سکون طفل میجنباند *** کی حال فتاده هرزه گردی داند بیدرد کجا لذت دردی داند نامرد به چیزی نخرد مردان را مردی باید که قدر مردی داند *** اسرار وجود خام و ناپخته بماند و آن گوهر بس شریف ناسفته بماند هر کس به دلیل عقل چیزی گفتند آن نکته که اصل بود ناگفته بماند *** این عمر به ابر نوبهاران ماند این دیده به سیل کوهساران ماند ای دوست چنان بزی که بعد از مردن انگشت گزیدنی به یاران ماند *** چرخ و مه و مهر در تمنای تواند جان و دل و دیده در تماشای تواند ارواح مقدسان علوی شب و روز ابجد خوانان لوح سودای تواند *** آنها که ز معبود خبر یافتهاند از جملهی کاینات سر یافتهاند دریوزه همی کنند مردان ز نظر مردان همه از قرب نظر یافتهاند *** زان پیش که طاق چرخ اعلا زدهاند وین بارگه سپهر مینا زدهاند ما در عدم آباد ازل خوش خفته بی ما رقم عشق تو بر ما زدهاند *** آن روز که نور بر ثریا بستند وین منطقه بر میان جوزا بستند در کتم عدم بسان آتش بر شمع عشقت به هزار رشته بر ما بستند *** آنروز که نقش کوه و هامون بستند ترکیب سهی قدان موزون بستند پا بسته به زنجیر جنون من بودم مردم سخنی به پای مجنون بستند *** قومی ز خیال در غرور افتادند و ندر طلب حور و قصور افتادند قومی متشککند و قومی به یقین از کوی تو دور دور دور افتادند *** در تکیه قلندران چو بنگم دادند در کاسه بجای لوت سنگم دادند گفتم ز چه روی خاست این خواری ما ریشم بگرفتند و به چنگم دادند *** هوشم نه موافقان و خویشان بردند این کج کلهان مو پریشان بردند گویند چرا تو دل بدیشان دادی والله که من ندادم ایشان بردند *** در دیر شدم ماحضری آوردند یعنی ز شراب ساغری آوردند کیفیت او مرا ز خود بیخود کرد بردند مرا و دیگری آوردند {پپوله} |
رباعیات ابوسعید ابوالخیر
سبزی بهشت و نوبهار از تو برند آنجا که به خلد یادگار از تو برند در چینستان نقش و نگار از تو برند ایران همه فال روزگار از تو برند *** مردان خدا ز خاکدان دگرند مرغان هوا ز آشیان دگرند منگر تو ازین چشم بدیشان کایشان فارغ ز دو کون و در مکان دگرند *** یارم همه نیش بر سر نیش زند گویم که مزن ستیزه را بیش زند چون در دل من مقام دارد شب و روز میترسم از آنکه نیش بر خویش زند *** آن کس که به کوه ظلم خرگاه زند خود را به دم آه سحرگاه زند ای راهزن از دور مکافات بترس راهی که زنی ترا همان راه زند *** خوبان همه صید صبح خیزان باشند در بند دعای اشک ریزان باشند تا تو سگ نفس را به فرمان باشی آهو چشمان ز تو گریزان باشند *** در مدرسه اسباب عمل میبخشند در میکده لذت ازل میبخشند آنجا که بنای خانهی رندانست سرمایهی ایمان به سبل میبخشند *** عاشق همه دم فکر غم دوست کند معشوق کرشمهای که نیکوست کند ما جرم و گنه کنیم و او لطف و کرم هر کس چیزی که لایق اوست کند *** نقاش اگر ز موی پرگار کند نقش دهن تنگ تو دشوار کند آن تنگی و نازکی که دارد دهنت ترسم که نفس لب تو افگار کند *** با شیر و پلنگ هر که آمیز کند از تیر دعای فقر پرهیز کند آه دل درویش به سوهان ماند گر خود نبرد برنده را تیز کند *** نی دیده بود که جستجویش نکند نی کام و زبان که گفتگویش نکند هر دل که درو بوی وفایی نبود گر پیش سگ افگنند بویش نکند {پپوله} |
رباعیات ابوسعید ابوالخیر
در چنگ غم تو دل سرودی نکند پیش تو فغان و ناله سودی نکند نالیم به نالهای که آگه نشوی سوزیم به آتشی که دودی نکند *** خواهی که خدا کار نکو با تو کند ارواح ملایک همه رو با تو کند یا هر چه رضای او در آنست بکن یا راضی شو هر آنچه او با تو کند *** زان خوبتری که کس خیال تو کند یا همچو منی فکر وصال تو کند شاید که به آفرینش خود نازد ایزد که تماشای جمال تو کند *** عاشق که تواضع ننماید چه کند شبها که به کوی تو نیاید چه کند گر بوسه دهد زلف ترا رنجه مشو دیوانه که زنجیر نخاید چه کند *** دل گر ره عشق او نپوید چه کند جان دولت وصل او نجوید چه کند آن لحظه که بر آینه تابد خورشید آیینه انا الشمس نگوید چه کند *** ای باد ! به خاک مصطفایت سوگند باران ! به علی مرتضایت سوگند افتاده به گریه خلق، بس کن بس کن دریا ! به شهید کربلایت سوگند *** درویشانند هر چه هست ایشانند در صفهی یار در صف پیشانند خواهی که مس وجود زر گردانی با ایشان باش کیمیا ایشانند *** گر عدل کنی بر جهانت خوانند ور ظلم کنی سگ عوانت خوانند چشم خردت باز کن و نیک ببین تا زین دو کدام به که آنت خوانند *** گه زاهد تسبیح به دستم خوانند گه رندو خراباتی و مستم خوانند ای وای به روزگار مستوری من گر زانکه مرا چنانکه هستم خوانند *** شب خیز که عاشقان به شب راز کنند گرد در و بام دوست پرواز کنند هر جا که دری بود به شب بربندند الا در عاشقان که شب باز کنند *** مردان رهش میل به هستی نکنند خودبینی و خویشتن پرستی نکنند آنجا که مجردان حق می نوشند خم خانه تهی کنند و مستی نکنند {پپوله} |
رباعیات ابوسعید ابوالخیر
خلقان تو ای جلال گوناگونند گاهی چو الف راست گهی چون نونند در حضرت اجلال چنان مجنونند کز خاطر و فهم آدمی بیرونند *** مردان تو دل به مهر گردون ننهند لب بر لب این کاسهی پر خون ننهند در دایرهی اهل وفا چون پرگار گر سر بنهند پای بیرون ننهند *** دشمن چو به ما درنگرد بد بیند عیبی که بر ماست یکی صد بیند ما آینهایم، هر که در ما نگرد هر نیک و بدی که بیند از خود بیند *** کامل ز یکی هنر ده و صد بیند ناقص همه جا معایب خود بیند خلق آینهی چشم و دل یکدگرند در آینه نیک نیک و بد بد بیند *** در عشق تو گاه بت پرستم گویند گه رند و خراباتی و مستم گویند اینها همه از بهر شکستم گویند من شاد به اینکه هر چه هستم گویند *** آنروز که بنده آوریدی به وجود میدانستی که بنده چون خواهد بود یا رب تو گناه بنده بر بنده مگیر کین بنده همین کند که تقدیر تو بود *** اول رخ خود به ما نبایست نمود تا آتش ما جای دگر گردد دود اکنون که نمودی و ربودی دل ما ناچار ترا دلبر ما باید بود *** اول که مرا عشق نگارم بربود همسایهی من ز نالهی من نغنود واکنون کم شد ناله چو دردم بفزود آتش چو همه گرفت کم گردد دود *** چندانکه به کوی سلمه تارست و پود چندانکه درخت میوه دارست و مرود چندانکه ستاره است بر چرخ کبود از ما به بر دوست سلامست و درود *** رفتم به کلیسیای ترسا و یهود دیدم همه با یاد تو در گفت و شنود با یاد وصال تو به بتخانه شدم تسبیح بتان زمزمه ذکر تو بود *** ز اول ره عشق تو مرا سهل نمود پنداشت رسد به منزل وصل تو زود گامی دو سه رفت و راه را دریا دید چون پای درون نهاد موجش بربود {پپوله} |
رباعیات ابوسعید ابوالخیر
فردا که زوال شش جهت خواهد بود قدر تو به قدر معرفت خواهد بود در حسن صفت کوش که در روز جزا حشر تو به صورت صفت خواهد بود *** گر ملک تو شام و گر یمن خواهد بود وز سر حد چین تا به ختن خواهد بود روزی که ازین سرا کنی عزم سفر همراه تو هفت گز کفن خواهد بود *** گویند به حشر گفتگو خواهد بود وان یار عزیز تندخو خواهد بود از خیر محض جز نکویی ناید خوش باش که عاقبت نکو خواهد بود *** عاشق که غمش بر همه کس ظاهر بود جمعیت او تفرقهی خاطر بود در دهر دمی خوش نزده شاد بزیست گویا که دم خوشش دم آخر بود *** آن کس که زروی علم و دین اهل بود داند که جواب شبهه بس سهل بود علم ازلی علت عصیان بودن پیش حکما ز غایت جهل بود *** زان ناله که در بستر غم دوشم بود غمهای جهان جمله فراموشم بود یاران همه درد من شنیدند ولی یاری که درو کرد اثر گوشم بود *** بخشای بر آنکه جز تو یارش نبود جز خوردن اندوه تو کارش نبود در عشق تو حالتیش باشد که دمی هم با تو و هم بی تو قرارش نبود *** آن وقت که این انجم و افلاک نبود وین آب و هوا و آتش و خاک نبود اسرار یگانگی سبق میگفتم وین قالب و این نوا و ادارک نبود *** جایی که تو باشی اثر غم نبود آنجا که نباشی دل خرم نبود آن را که ز فرقت تو یک دم نبود شادیش زمین و آسمان کم نبود *** عاشق به یقین دان که مسلمان نبود در مذهب عشق کفر و ایمان نبود در عشق دل و عقل و تن و جان نبود هر کس که چنین باشد نادان نبود *** نه کس که زجور دهر افسرده نبود نی گل که درین زمانه پژمرده نبود آنرا که بیامدست زیبا آمد دانی که بیامده چو آورده نبود {پپوله} |
رباعیات ابوسعید ابوالخیر
هر چند که جان عارف آگاه بود کی در حرم قدس تواش راه بود دست همه اهل کشف و ارباب شهود از دامن ادراک تو کوتاه بود *** دوشم به طرب بود نه دلتنگی بود سیرم همه در عالم یکرنگی بود میرفتم اگرچه از سر لنگی بود من بودم و سنگ من دو من سنگی بود *** هر کو ز در عمر درآید برود چیزیش بجز غم نگشاید برود از سر سخن کسی نشانی ندهد ژاژی دو سه هر کسی بخاید برود *** عاشق که غم جان خرابش نرود تا جان بود از جان تب و تابش نرود خاصیت سیماب بود عاشق را تا کشته نگردد اضطرابش نرود *** در دل چو کجیست روی بر خاک چه سود چون زهر به دل رسید تریاک چه سود تو ظاهر خود به جامه آراستهای دلهای پلید و جامهی پاک چه سود *** در دل همه شرک و روی بر خاک چه سود با نفس پلید جامهی پاک چه سود زهرست گناه و توبه تریاک وی است چون زهر به جان رسید تریاک چه سود *** روزی که چراغ عمر خاموش شود در بستر مرگ عقل مدهوش شود با بی دردان مکن خدایا حشرم ترسم که محبتم فراموش شود *** گر دشمن مردان همگی حرق شود هم برق صفت به خویشتن برق شود گر سگ به مثل درون دریا برود دریا نشود پلید و سگ غرق شود *** تا مرد به تیغ عشق بی سر نشود اندر ره عشق و عاشقی بر نشود هر یار طلب کنی و هم سر خواهی آری خواهی ولی میسر نشود *** تا دل ز علایق جهان حر نشود اندر صدف وجود ما در نشود پر می نشود کاسهی سرها ز هوس هر کاسه که سرنگون بود پر نشود *** هرگز دلم از یاد تو غافل نشود گر جان بشود مهر تو از دل نشود افتاده ز روی تو در آیینهی دل عکسی که به هیچ وجه زایل نشود *** تا مدرسه و مناره ویران نشود این کار قلندری به سامان نشود تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود یک بنده حقیقة مسلمان نشود *** یک ذره زحد خویش بیرون نشود خودبینان را معرفت افزون نشود آن فقر که مصطفی بر آن فخر آورد آنجا نرسی تا جگرت خون نشود *** گفتی که شب آیم ارچه بیگاه شود شاید که زبان خلق کوتاه شود بر خفته کجا نهان توانی کردن کز بوی خوش تو مرده آگاه شود *** یا رب برهانیم ز حرمان چه شود راهی دهیم به کوی عرفان چه شود بس گبر که از کرم مسلمان کردی یک گبر دگر کنی مسلمان چه شود {پپوله} |
اکنون ساعت 06:12 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)