پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   استان کرمانشاه (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=162)
-   -   بچه هاي دبستان حسن خطاط (http://p30city.net/showthread.php?t=31840)

li@ 04-18-2013 09:45 AM

http://upload7.ir/images/05051164068807332974.jpg

li@ 04-20-2013 11:15 AM

عشق به پوکه و فشنگ .......چهار راه جعفر آبادو فروشنده های اسلحه و تریاک!

امروز اتفاقی داشتم یکی از ترانه های زمان انقلاب رو گوش میداد(پیشوای آزادی) یاد قدیما افتادم ایام بعد از انقلاب .....یاد ماجرا هایی افتادم که گاهی باورم نمیشه که اتفاق افتاده! .....یکی از خاطرات بیاد ماندنی در اون روزها آشنایی و دیدن پوکه فشنگ بود بله پوکه فشنگ!..نمیدونم این پوکه اون روزا چرا اینقدر برای من جالب بود! دیدنش و لمس کردنش برام خیلی خوشایند بود و احساس خوبی داشتم از اینکه بتونم تعداد زیادی پوکه فشنگ داشته باشم ..البته دوست داشتم فشگ سالم داشته باشم ولی برام میسر نمیشد!...کلاس چهارم دبستان بودم روزی از روزها دیدم یکی از همکلاسی هام یه قطعه فلزی زرد رنگ به سر خودکار بیک ش زده ..برام جالب بود !ازش پرسیدم این چیه؟ گفت پوکه فشنگه کلته! برایم خیلی جالب بود که یه وقتی یه گلوله از این پوکه شلیک شده ! از طرفی خودکارشم قشنگ کرده بود انگار برای نصب به سر خودکار بیک ساخته شده بود! ازش پرسیدم بازم داره دست تو جیبش کردو چند تا بهم نشون داد و گفت حاضره که بفروشه! ازش پرسیدم از کجا تهیه میکنه!؟ گفت نزدیک خونشون اسلحه میفروشن و موقع خرید و فروش اسلحه رو امتحان میکنن و اون موقع اون میپره و پوکه شلیک شده رو بر میداره ! به قول خودش این کار اغلب بچه های محلشونه! ...یکی خریدم و از فردای اون روز کار من شده بود خریدن پوکه با خرجیم از اون پسر !.....برای داشتن بیشر پوکه حرص میزدم! حتی یه روز سر مزار شهدا که پاسدارها با تفنگ ژ-س شلیک میکردن من که به اتفاق پدرم رفته بودم خودم رو به آب و آتیش زدم تا دوتا پوکه بدست بیارم این اولین آشنائیم با پوکه تفنگهای بلند بود و خیلی شیرین تر از خرید پوکه کلت از همکلاسیم بود ! بعد از شلیک داغ داغ بود و با روشی که از همون همکلاسیم برای سرد کردنش در کف دست یاد گرفته بودم اونها رو سرد کردم و تو جیبم گذاشتم! چه احساس خوبی بود بدست آوردن اون پوکه های قشنگ به صورت رایگان!http://blogfa.com/images/smileys/03.gif یادمه دوتا از این پوکه ها رو داخل هم فرو کرده بودم و پرشون رو ماده منفجره سر کبریت ریخته بودم!! مثلاْ یه فشنگ واقعی داشتم!!http://blogfa.com/images/smileys/05.gif یه بارم رفته بودیم خونه یکی از فامیلا توی شهرستان کامیاران شوهر عمم یه کلت داشت و توی یه باغ همراه پدرم باهاش هفتا تیر شلیک کردن با وجود اینکه پسر عمم هم عشق پوکه بود با هر زوری بود همه پوکه ها رو از چنگش درآوردم!http://blogfa.com/images/smileys/03.gif یادمه چقدر التماس کردم به شوهر عمم که یه دونه فشنگ سالم بهم بده ولی راضی نشد که نشد! میگفت توی گرمای دست ممکنه بترکه !!شایدم حق داشت نمیدونم!
بلاخره یه روز از دوستم خواستم که منو ببره نزدیک خونشون تا من هم بتونم پوکه جمع کنم! خونشون نزدیکای چهار راه جعفر آباد بود! یه روز بعد از مدرسه دور از چشم مادرم(پدرم بنا بود و همیشه سرکار) همراه دوستم رفتیم چهار راه جعفر آباد مسافت زیادی رو طی کردیم تا به اونجا رسیدیم ..برای من رفتن به اونجا همون احساسی رو داشت که رفتن یه سرباز سالهای ۱۸۶۰ به محل قبیله سرخپوستهای شایان!!!!! بعداْ مفصل براتون میگم چرا!به طور خلاصه باید بگم چون جعفر آباد محله ای بود که بچه هاش اغلب جنگجو و خشونت طلب بودن و اغلب با هم و با بچه های سوسولی مثل من درگیر میشدن و من واهمه داشتم که پا توی قلمرو اونا بزارم!...خلاصه با ترس و اظطراب رفتیم اونجا!....بازار عجیبی بود ! درست مثل سه شنبه بازار الان(بازارهای محلی) چهار راه جعفر آباد اون موقع خاکی بود ! در محوطه چهار راه عده زیادی بساط خودشون رو روی زمین یا تختهای سربازی چیده بودن محصولات اونها اغلب اسحه و مهمات بود و همچنین تریاک!! بیشتر کلت بود و اسلحه بلند دیده نمیشد! دوستم میگفت اسلحه های بلند بیشتر شبها خرید و فروش میشه! ..اون ایام هرج و مرج بعد از انقلاب بود و پلیسی در کار نبود ! اگرم بود توانایی مقابله با این فروشندگان سلاح رو نداشت!...دوستم رفت و من توی این بازار منتظر شلیک اسلحه ای بودم تا پوکشو بردارم! یکی دو بار اتفاق افتاد و هر بار عده ای از بچه ها میریختن روش و پوکه رو بر میداشتن! بلاخره به زور یکی گیرم اومد! داغ و تازه برق میزد تهش هنوز قرمزی رنگ رو چاشنی رو داشت!..توی بازار چرخ میزدم باورش برای امروزی ها مشکله که کسانی که با دستهای پر از تریاکهای لول شده که دورشون کاغذ پیچیده بو د توی بازار میچرخیدند و فریاد تریاک! تریاکشون! خریدارها رو برای خرید تشویق میکرد! گونی های پر از فشنگ طلایی خودنمایی میکرد درست مثل گونی برنج که درش باز شده و برای فروش مغازه دارهای امروزی میزارن! عجیب بود مثل یه رویاْ ...یادمه فشنگ کلت کالیبر ۷.۵ دونهای ۷ تومن بود! که خریدش برای من که روزی یه تومن خرجی داشتم خیلی سخت بود! تازه ترس از ترکیدنشم بود!...چاشنی هم میفروختن همونیکه توی فشنگهای تفنگ شکاری استفاده میشه! بعضی بچه ها از اونها میخریدن و با سنگ میترکوندنشون! بعضی با میخ و لوله و چوب و کش تفنگ مانندی درست کرده بودن که با اونها میترکوندن! صدای بلندی داشت مثل ترقه ای سیگارتی امروزی! قیمتشون کم بود دونه ای ۵ ریال! دو تا خریدم! اومدم خونه! یادمه یه دسته مهر چوبی داشتم سعی کردم منم یه چیزی درست کنم که باهاش اونا رو بترکونم که نتونستم! آخرش رفتم سراغ سنگ! تو خونه کسی نبود چاشنی ها رو بردم تو ی حیاط! با یه سنگ بزرگ زدم روی یکیش! چشمتون روز بد نبینه! چاشنی ترکید و یه تیکه از فلزش از شلوار کردی تازه ای که پسر خاله مادرم (خدا بیامرزتش)برام هدیه آورده بود(اولین باری بود که شلوار کردی داشتم آخه معمولاْ پیژامه میپوشیدم)عبور کرد و وارد ساق پام شد!!!مثل نیش زنبور جاش سوخت !گوشام هم صدا میداد! ترسیده بودم! دمپای شلوارمو بالا زدم خون از ساق پام جاری بود! خوشبختانه اون تیکه فلز در گوشت پام غرق نشده بود یه تیکش بیرون بود! برای اینکه کسی متوجه نشه با ناخن و تحمل درد اونو بیرون کشیدم ! خونش راحت بند اومد! و قضیه تموم شد و کسی نفهمید! خدا رحم کرد اون تیکه فلز به چشمم نخورد!http://blogfa.com/images/smileys/21.gifدیگه نه به چهار راه جعفر آباد رفتم و نه دور و بر چاشنی و اینجور چیزا پلکیدم!! ولی حرص بدست آوردن پوکه همچنان تو خونم موند اونقد که پدرم که مدتی به جبهه رفته بود برای خوشحال کردنم با خودش یه کیسه پر پوکه فشنگ آورده بود قشنگترش اینکه! یه تیکه از نوار تیر بار هم توش بود! میگفت انها رو از توی یه غار که محل کمین گروهکها بوده پیدا کرده!(آخه به جبهه غرب اعزام شده بود) عشق به داشتن پوکه و فشنگ تا بزرگ سالی همراهم شد و هنوزم عاشق فشنگ و گلوله هستم!


li@ 04-27-2013 12:13 PM

كانادا دراي!!!

آخ كه چقدر خوشمزه بود اين نوشابه زرد رنگ!با اون شيشه قشنگ كه پايينش شطرنجي بود!
http://blogfa.com/images/smileys/01.gif
البته بعداًيه مدل ديگه اومد كه پايينش مارك شركت كانادا دراي به صورت برجسته داشت و لي من همون شطرنجيشو دوست داشتم! نميدونم چرا اين نوشابه هاي گازدار محبوب همس!؟ بچه هامم عاشق نوشابه هاي گازدارن! هرچي هم از مضراتش براشون ميگم حاليشون نيست كه نيست! ...آره ميگفتم منم مثل همه بچه ها و بزرگترا عاشق نوشابه هاي گازدار مخصوصاً كانادا بودم وبه نظرم هنوزم كه هنوزه هيچ نوشابه اي مزه كانادا هاي اون موقع رو نميده! البته نوشابه هاي ديگه هم بود مثل شوپس و پپسي و كوكا كولا و...خوشمزه بود ولي كانادا يه چيز ديگه بود!....يادمه يه مغازه نزديك خونمون توي همون كوچه سرازيري بود كه جلوش يه درخت بزرگ چنار قد الم كرده بود! توي گوگل ارت ديدم كه درخته هنوزم هست! اسم صاحب مغازه عمو فتح اله بود پيرمرد عبوسي بود كه اغلب در حال آب دادن به اون درخته بود! كنار درخت سنگچين بود و صفاي خاصي داشت! ...قيمت نوشابه اون زمان دونه اي ۲ تومن بود و خرجي روزانه من روزي يه تومن! اونوقتا بچه ها مثل امروز پر توقع نبودن! وقتي ميگفتن اين يه تومن خرجي امروزته! ديگه آسمونم كه به زمين ميومد همون يه تومن بيشتر سهميه ما نبود! ..در نتيجه من هميشه براي نوشابه خوري كمبود بودجه داشتم! به همين خاطر خواهر كوچيكه كه اون موقع هنوز دبستان نرفته بود رو ترغيب ميكردم كه خرجيشو بده تا باهم بريم نوشابه بخوريم! اونم يه تومن در روز خرجي داشت(بي عدالتي محض!) و قبول ميكرد و باهم ميرفتيم دكان عمو فتح اله و يه شيشه نوشابه كانادا ميخريديم و مي نشستيم روي سنگچين دور درخت كنار مغازه و شروع ميكرديم به خوردن اون گنج گرانبها! يه قلوپ اون و يه قلوپ من! البته اون طفلي خيلي كوچيك بود يه قلوپش يه ذره بيشتر نبود و گلوشو ميسوزوند !ولي هر قلوپ من يك سوم شيشه رو خالي ميكرد! اينجوري عدالت برقرار ميشد!! طفلي خواهر كوچيكه هيچوقت نميفهميد چه كلكي بهش ميزدم!!http://blogfa.com/images/smileys/03.gif

اون موقع يه دائي داشتم كه توي شركت توزيع نوشابه كار ميكرد و راننده ماشينهاي مخصوص حمل نوشابه بود و كارش اين بود كه نوشابه براي مغازه دار ها ميبرد! خيلي از روزها با ماشينش ميومد خونه ما و پولها يي رو كه از مغازه دارها ميگرفت اونجا حساب كتاب ميكرد! اين ماجرا دو قسمت شيرين داشت اول اينكه گاهي پول خورده هاي اضافي رو بين ما تقسيم ميكرد وگاهي هم نوشابه هاي نصفه كه مغازه دارها قبولش نميكردن ميداد به ما واين شيرين ترين قسمت ماجرا بود!
http://blogfa.com/images/smileys/03.gif
الان سالهاست كه ارتباطش با ما خيلي خيلي محدود شده البته بيشتر تقصير از منه چون كمتر وقت ميكنم برم خونه اقوام !!

آناهیتا الهه آبها 04-28-2013 07:18 PM

علی آقا خاطرات جالب و شیرینی دارید
واقعا ممنون که با صبر و حوصله همه رو توضیح میدین
از پوکه فشنگ گفتین
برادرهای منم یه علاقه خاصی به این پوکه ها داشتن
نمیدانم شاید تو خون همه پسرا این علاقه باشه
ولی یادمه ما بیشتر دنبال قاپ بودیم
قاپ به یه قسمت از استخوان های گوسفند میگن
دوره قدیم که مثل حالا نبود گوشت رو از قصابی بگیرن
ما معمولا گوسفند میگرفتیم و چند ماه از گوشتش استفاده میکردیم قاپ هاشم قسمت ما میشد
خلاصه قاپ ها رو جمع میکردیم و باهاشان قمچان بازی میکردیم
قمچان دو تایی و سه تایی و چهار تایی و پنج تایی اگه کسی خیلی دیگه حرفه ای بود شش تایی بازی میکرد
اگه وقت بشه حتما عکسشو میذارم

از این نوشابه هم خاطره ها داریم
البته دوره ما بیشتر زمزم بود تا کانادا
یادمه سر همین نوشابه خوردن نزدیک بود یه چشمم بره
چون بابام کارمند شرکت زمزم بود همیشه نوشابه داشتیم
اون موقع ها هروقت غیبم میزدم همه میفهمیدن رفتم زیر زمین تا نوشابه بخورم
یه بار یه شیشه نوشابه دستم بود و قشنگ تکانش داده بود و حسابی گاز داشت
سر آخرین پله که میخواستم بیام بالا از دستم افتاد و شکست و یه تیکه از خرده شیشه هاش نزدیک چشممو برید بعدش بیمارستان و بخیه و ....
آخ چه کیفی میداد نوشابه با نان سنگگ!!:d
ای خدا..........چه خاطراتی
ممنون علی آقا که با نوشته هاتان یه سری خاطرات قشنگ رو تو این روزگار نامراد به یادمان میارید:)

li@ 04-29-2013 07:30 AM

ممنونم اناهيتا جان
راستش هدفم از اينهمه وقت گذاشتن و تايپ اين مطالب اينه كه اتفاقات و خاطراتي كه عنوان كردم ديگه شايد هيچوقت در اين شهر تكرار نشه! شرايط عوض شده و امكان وقوع هيچكدوم ديگه ميسر نيست !هر چي هم سرچ ميدم هيچكس از هم سن هام حوصله نگارش اين مطالب رو نداره و شايد در دل تاريخ دفن بشه خودمم يه روزي به علت پير شدن همه رو فراموش ميكنم دلم نميخواد اين خاطرات شيرين (و گاهي تلخ) از ياد ها بره ...ممنونم كه با حوصله مطالب رو خوندي خيلي دلم ميخواست كساني پيدا ميشدن كه مثل من به جزئيات زندگي گذشته توجه داشته باشن مخصوصاً گذشته هاي دور در زمان كودكي هاي من!!
راجع به بازي با قاپ گفتي !البته من با خواهر هام(قديما يكله!!! (تك پسر)بودم )قمچان بازي ميكرديم ولي با سنگ!.... نشنيده بودم كسي با قاپ قمچان بازي كنه!! توي بعضي از محله ها يه بازي با قاپ ميكردن اسمش قاپان بود! البته يه جورايي بيشتر يه بازي روستايي بود و توي زمان ما و شايد توي محله ما رواج نداشت !من هم هيچوقت ياد نگرفتم!:)

li@ 04-29-2013 11:18 AM

آلسكاي اسكيمو آلسكاي!!!.....كريه بهاره بستني!!

آلسكاي اسكيمو آلسكاي!!!...اين آوايي بود كه در روزهاي گرم تابستان بسيار شنيده ميشد !و با خودش نويد حضور پسر بچه يخدان به شونه اي رو ميداد كه يخدانش پر از بستني يخي هاي رنگارنگ و شيرين بود!...بله اون ايام پسربچه هايي از خانواده هاي ضعيف بودن كه تابستونها به صورت دورگردي بستني يخي هايي به سبك اون زمان ميفروختن! چوب بستنيش اغلب از تخته پاره هاي جعبه ميوه بود و خيلي درشت و ضمخت !خود بستني هم كه بستني نبود! يه مقدار رنگ غذايي(شايدم صنعتي) اون موقع ها ميگفتن دختر خواب!!!! ميريختن توي آب با كمي شكر قاطي ميكردن و همراه اون چوبه توي يه ليوان و ميگذاشتن توي فريزر تا يخ بزنه! به قول امروزي ها آخر بهداشت بود !!!خيلي هم براي دهن ما بچه ها بزرگ بود! لامصب مگه به اين سادگي ها آب ميشد! اون وقتا مثل حالا اينقدر بستني هاي رنگ به رنگ صنعتي وجود نداشت فقط يادمه شركت پاك كيم و بستني قيفي صنعتي داشت اونم معمولاً توي طاق بستان ميفروختن! و كمي هم نسبت به خرجي بچه ها گرون بود !بستني اغلب توي مغازه هاي بستني فروشي(كافه بستني) فروخته ميشد كه از دسترس بچه ها دور بود البته بستني فروشهاي دوره گرد هم بودن! كه توي فلاسكهاي فلزي كه داخلش شيشه اي بود بستني فله اي ميفروختن و كنار ظرف بستني يه ستون از نون بستني هاي مختلف بود كه با قاشق روي نون بستني ها بستني ميگذاشتن! من اغلب موقع خريدن بستني توي ظرف بستني رو نگاه ميكردم از طرز بسني برداشتنشون خوشم ميومد احساس ميكردم داخل ظرف چقدر سرده !عين زمستونهاي قديم كه كلي برف از آسمون پايين ميومد!يادمه سه جور نون بستني داشتن يكيش گرد و دوتيكه بود! و ارزونتر از همه و دو جور قيفي!درب اون ظرف هم میشد دخل اون بستنی فروش! هرکی از اون ظرفا دیده باشه میدونه چی میگم چون یه جای خالی توی دربشون بود......و آواي بستنی فروشها اغلب اين بود:كريه بهاره بستني!!" .....البته اين اوخر (نزديكاي انقلاب) بستني يخي هاي واقعي هم ميفروختن! ....خلاصه اين صدا هنوزم توي گوشمه! آلسكاي اسكيمو آلسكاي!..کریه بهاره بستنی ..نوبر بهاره بستنی! حالا چرا بهار ! اینو نمیدونم! شاید چون اواسط بهار این ماجرا شروع میشد اینجوری میگفتن! خدا بهتر داند! http://blogfa.com/images/smileys/01.gif
داشتم اولش راجع به آلسکا میگفتم رفتم توی کار بستنی!! http://blogfa.com/images/smileys/03.gif
آره داشتم میگفتم وقتي ميايستادند تا آلسكا(اسم بستني يخي) بفروشن نگاه ميكرديم توي يخدان يونوليتيشون كه با بندهاي پلاستيكي بسته شده بود!پر از آلسكاهاي رنگ به رنگ بود !من اغلب يا قرمزشو ميخريدم يا نارنجي!! http://blogfa.com/images/smileys/01.gif
اون بچه ها اغلب دستهاي كبره زده (ما میگفتیم گَمره!)داشتن و ناخن هاي بلند و سياه !نميدونم چطور حاضر ميشديم از دستشون اون تيكه يخ رو بگيريم و بخوريم !تازه آخرش كلي اون چوب كثيفش رو ميك ميزديم! http://blogfa.com/images/smileys/05.gif
اين خاطره به اين علت يادم افتاد چون ديروز يكي از همكارا اومد پيشم گفت فريزر كهنه نداري؟ گفتم برا چي؟گفت براي يه خانواده ضعيف ميخوام! گفتم به حق چيزاي نشنيده! من با كلي سابقه لوتي گري فريزر خونم خاليه! خانواده بد بخت بيچاره فريزر ميخواد چيكار! گفت برا مرغ و گوشت نيست! ميخواد برا ايام گرم سال بستني يخي درست كنه و بفروشه!...با اين حرفش ياد قديما افتام ديدم انگاري داره تاريخ تكرار ميشه!...البته ایده اقتصادي جالبي بود با اين قيمتهاي افسار گسيخته جديد شايد فروش مجدد السكا بازم توجيه اقتصادي داشته باشه!!! http://blogfa.com/images/smileys/05.gif

آلسکای اسکیمو آلسکای!!!!!(آخه یعنی چه !!! http://blogfa.com/images/smileys/05.gif
)

li@ 04-29-2013 01:17 PM

شربتی ....شت و پتی!!!

این کلمه رو فکر کنم معدودی از انسانهای نخستین فقط به یاد داشته باشن!!!. http://blogfa.com/images/smileys/03.gif
..این اسم یه شیرینی مخصوصی بود که توسط بچه های دوره گرد توی کوچه ها و در مدرسه ها فروخته می شد ! کف سینی پر از آرد بود و شیرینی اشکال متفاوتی داشت قیچی و آدمک رو یادمه شکلهای دیگه هم بود! این شیرینی مثل آب نبات بود ولی داخلش یه مایه شیرین بود که وقتی به اون شیرینی گاز میزدی باید اون مایع شیرین رو میک میزدی و میخوردی! رنگهای متفاوتی داشت مثل سبز و زردو قرمز! البته قبل از اینکه اونو بخری احتمالاً بارها توسط بچه های دیگه دستکاری شده! بود! فکر میکنم اون موقع های یا هیچ میکروبی به دنیا نیومده بود! و یا هنوز اختراع نشده بود وگرنه ما باید هفت دفعه تا الان دار فانی رو وداع کرده بودیم!! http://blogfa.com/images/smileys/05.gif
فروشنده اینجور شیرینی با فریاد:"شربتی.... شت و پتی" مخاطب رو از حضورش آگاه میکرد! )شت = شهد و پتی =کاملاً)ااین نوع فروشندگی حاشیه هایی هم داشت! واون این بود که گاهی طفلی ها گیر بچه های شیطونی مثل خواهر بزرگه ما می افتادن http://blogfa.com/images/smileys/32.gif
و با یه ضربه زیر سینی شیرینی هاشون نقش زمین میشد! خدا بیامرزه خواهرمو خودش تعریف میکرد که بارها اینکار رو کرده ! و همیشه هم شیرینی فروش خسارتش رو می آمده از مادرم میگرفته!

li@ 04-30-2013 07:34 AM

دوله مه دوله خدا دوله زمین کربلا!!!...بی دوله بی دوله!....دردو بلایی!!!!

اسم این پست شاید برای خیلی عجیب و غریب باشه! ولی جملاتی بود که توسط یچه های زمان ما در طول روز بارها و بارها استفاده میشد! نمیدونم حالا هست یا نه ولی من از بچه های خودم تا حالا نشنیدم!
توی بازی ها و کارهای روزمره گاهی شرایطی پیش میومد که یکی از بچه ها از دیگران میخواست کاری را انجام ندن! و اگر انجام بدن یه نفرینی یا فحشی میداد که برای انجام دهنده اون کار بود به عنوان مثال :هرکی دست به این دوچرخه من بزنه خدا از هستی ساقطش کنه!( این که گفتم سوسولیش بود بیشتر وقتا فحش ناموسی بود!) بعضی ها همون لحظه میگفتن :دوله مه دوله خدا دوله زمین کربلا!! یعنی این نفرین شامل اونها نمیشد و به نوعی در مقابل اون نفرین واکسینه میشدن
http://blogfa.com/images/smileys/05.gif
اما اگه نفرین کننده خیلی سریع بعد از نفرینش میگفت :بی دوله بی دوله! یعنی حق واکسینه شدن در مقابل این نفرین رو منتفی میکرد! و دیگران اگه اون کار رو انجام میدادن نفرین یا فحش به اونها برمیگشت!!! الان که دارم فکر میکنم از اینهمه حماقت بچگی خندم گرفته!!!!!http://blogfa.com/images/smileys/05.gif
عجیب اینکه همه پایبند به این اصول بودن و ازش تبعیت میکردن!!!!
..نفرین دیگه ای که رایج بود و قدرتش از نفرین فراعنه مصر کاری تر بود! نفرین دردو بلایی کردن اجسام با تف کردن روی اون بود!....
http://blogfa.com/images/smileys/03.gif

به این شکل که گاهی یه نفر یه اسباب بازی یا وسیله ای رو که خودش نمیخواستش و قصد داشت که اونو دور بندازه !از حسادت اینکه بچه دیگری اون برداره یه تف روی اون مینداخت و با صدای بلند اعلام میکرد اونو درد و بلائیش کرده و پرتش میکرد !اینجوری خیالش راحت میشد که دیگه کسی برش نمیداره! البته بستگی به ارزش اون وسیله داشت !اغلب اگه باارزش بود بعداْ توسط کسی برداشته میشد! حالا اینکه این نفرین دردو بلایی چقدر روش اثر میکرد بنده بی خبرم!
http://blogfa.com/images/smileys/05.gif

li@ 05-01-2013 07:39 AM

دنیای معصومیت...

کودکی واقعاْ دنیای معصومیته!همه احساسات پاک و خالصه... غم و شادی همه از یه جنس دیگس. پاک و بی آلایش..

یه روز توی کوچه با خواهرهام مشغول بازی بودیم که ناگهان یه سنگ از روی یکی از پشت بام ها اومد و خورد به پیشونی خواهر بزرگم!....قدیما کفتر بازی خیلی مد بود و گاهی برای پروندن کفتر سنگ مینداختن حداقل خانواده عبدلی(چهار تا همسایه پایین تر اهل محل میگفتن خانواده عبدلی شایدم پدر خونواده عبدالعلی بود توی عالم بچگی نفهمیدم) اینجوری بودن !...همه گفتن که یکی از پسر های عبدلی بوده!... آخرشم معلوم نشد کی بود!...خلاصه خون از پیشونی خواهرم جاری شد و برای پانسمان رفتیم تو خونه .....مادرم خونه نبود! همه دورش جمع شده بودیم و براش گریه میکردیم! اونم اشک میریخت و برامون روضه میخوند و دل ما رو بیشتر ریش میکرد! یادمه با گریه میگفت من از این زخم جون در نمیبرم و میمیرم اگه مردم و بعد از من یه برادر و یا خواهر دیگه ای داشتین راجع به من بهش بگین ! بگین که یه خواهر دیگه داشتید و اون مرد! و میزد زیر گریه
http://blogfa.com/images/smileys/06.gif
ما هم مثل ابر بهار گریه میکردیم!http://blogfa.com/images/smileys/06.gif
....فردا صبح زودتر از ما توکوچه مشغول بازی بود!http://blogfa.com/images/smileys/05.gif
.....ولی خوب دست اجل ۲۸ سال بعد اونو از ما گرفت و کابوس بچگی حقیقت پیدا کرد..خدا رحمتش کنه ..http://blogfa.com/images/smileys/02.gif

li@ 05-04-2013 08:38 AM

روز طوفانی!

همینطور که گفتم هدفم مرور خاطرات بچگیه ..شاید خواندن بعضی مطالب برای شما خواننده گرامی خیلی جالب نباشه و فقط مروریه بر خاطرات گذشته! ...........امروز باد شدی می آمد......... یکی از همکارها میگفت توی کوچه شون باد یه درخت رو انداخته! یهو یاد گذشته ها افتادم! یه همچین روزی فکر کنم سوم یا چهارم بودم زنگ آخر سر کلاس نشسته بودیم که باد شدیدی شروع به وزیدن کرد توی حیاط نزدیک ساختمان کلاس اولی ها یه ردیف درخت بلند بود!(الان که با گوگل ارت دیدم دیگه خبری از اون درختها نیست همه باغچه روبروی اون ساختمان رو آسفالتش کردن !) از اونهایی که برگش مثل عدد ۵ هست اسمشو نمیدونم! http://blogfa.com/images/smileys/10.gif یهو یکیشون زیادی کج شد و به نظر داشت می افتاد ! وقوع همچین اتفاقی برامون خیلی جالب بود ! دیگه هواسها همه رفته بود سمت اون درخته! همه منتظر بودیم هر لحظه بیفته! ...ولی اصلاْ نیفتاد همینجوری کج موند! زنگ آخر خورد و ما رفتیم خونه! ..فردا صبح که برگشتیم درخت نبود!...آره برای اینکه ممکن بود بیفته اونو بریده بودن!....


اکنون ساعت 10:04 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)