![]() |
ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
48 طبعم از لعل تو آموخت در افشانیها ای رخت چشمهی خورشید درخشانیها سرو من صبح بهار است به طرف چمن آی تا نسیمت بنوازد به گل افشانیها گر بدین جلوه به دریاچه اشگم تابی چشم خورشید شود خیره ز رخشانیها دیده در ساق چو گلبرگ تو لغزد که ندید مخمل اینگونه به کاشانهی کاشانیها دارم از زلف تو اسباب پریشانی جمع ای سر زلف تو مجموع پریشانیها رام دیوانه شدن آمده درشان پری تو به جز رم نشناسی ز پریشانیها شهریارا به درش خاکنشین افلاکند وین کواکب همه داغند به پیشانیها 49 ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی نه مرغ شب از نالهی من خفت و نه ماهی شد آه منت بدرقهی راه و خطا شد کز بعد مسافر نفرستند سیاهی آهسته که تا کوکبهی اشک دل افروز سازم به قطار از عقب قافله راهی آن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی چشمی به رهت دوختهام باز که شاید بازآئی و برهانیم از چشم به راهی دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد لیک از تو خوشم با کرم گاه به گاهی تقدیر الهی چو پی سوختن ماست ما نیز بسازیم به تقدیر الهی تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم افسانهی این بی سر و ته قصهی واهی 50 نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت تحمل گفتی و من هم که کردم سالها اما چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت چو بلبل نغمهخوانم تا تو چون گل پاکدامانی حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت تمنای وصالم نیست عشق من بگیر از من به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت امید خستهام تا چند گیرد با اجل کشتی بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت چه شبهائی که چون سایه خزیدم پای قصر تو به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت 51 ای غنچهی خندان چرا خون در دل ما میکنی خاری به خود میبندی و ما را ز سر وا میکنی از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن در گوشهی میخانه هم ما را تو پیدا میکنی ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن شورافکن و شیرینسخن اما تو غوغا میکنی |
راه گم کرده و با رویی چو ماه آمدهای
52 راه گم کرده و با رویی چو ماه آمدهای مگر ای شاهد گمراه به راه آمدهای باری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاه گر بپرسیدن این بخت سیاه آمدهای کشتهی چاه غمت را نفسی هست هنوز حذر ای آینه در معرض آه آمدهای از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا خاکپای تو شوم کاین همه راه آمدهای چه کنی با من و با کلبهی درویشی من تو که مهمان سراپردهی شاه آمدهای میطپد دل به برم با همهی شیر دلی که چو آهوی حرم شیرنگاه آمدهای آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید به سلام تو که خورشید کلاه آمدهای شهریارا حرم عشق مبارک بادت که در این سایهی دولت به پناه آمدهای 53 نالد به حال زار من امشب سهتار من این مایهی تسلی شبهای تار من ای دل ز دوستان وفادار روزگار جز ساز من نبود کسی سازگار من در گوشهی غمی که فراموش عالمی است من غمگسار سازم و او غمگسار من اشک است جویبار من و نالهی سهتار شب تا سحر ترانهی این جویبار من چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه یادش به خیر، خنجر مژگان یار من رفت و به اختران سرشکم سپرد جای ماهی که آسمان بربود از کنار من آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود ای مایهی قرار دل بیقرار من در حسرت تو میرم و دانم تو بیوفا روزی وفا کنی که نیاید به کار من از چشم خود سیاه دلی وام میکنی خواهی مگر گرو بری از روزگار من اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان بیدار بود دیدهی شبزندهدار من من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک بختش بلند نیست که باشد شکار من یک عمر در شرار محبت گداختم تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من من شهریار ملک سخن بودم و نبود جز گوهر سرشک در این شهریار من 54 در دیاری که در او نیست کسی یار کسی کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی هر کس آزار من زار پسندید ولی نپسندید دل زار من آزار کسی آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من هر که با قیمت جان بود خریدار کسی سود بازار محبت همه آه سرد است تا نکوشید پیگرمی بازار کسی غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید کس مبادا چو من زار گرفتار کسی تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید بارالها که عزیزی نشود خوار کسی آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم به که بر سر فتدم سایهی دیوار کسی |
چه شد آن عهد قدیم و چه شد آن یار ندیم
55 آن کبوتر ز لب بام وفا شد سفری ما هم از کارگه دیده نهان شد چو پری باز در خواب سر زلف پری خواهم دید بعد از این دست من و دامن دیوانه سری منم آن مرغ گرفتار که در کنج قفس سوخت در فصل گلم حسرت بی بال و پری خبر از حاصل عمرم نشد آوخ که گذشت اینهمه عمر به بیحاصلی و بیخبری دوش غوغای دل سوخته مدهوشم داشت تا به هوش آمدم از نالهی مرغ سحری باش تا هاله صفت دور تو گردم ای ماه که من ایمن نیم از فتنهی دور قمری منش آموختم آئین محبت، لیکن او شد استاد دلآزاری و بیدادگری سرو آزادم و سر بر فلک افراشتهام بی ثمر بین که ثمردارد از این بی ثمری شهریارا بجز آن مه که بری گشته ز من پری اینگونه ندیدیم ز دیوانه بری 56 چه شد آن عهد قدیم و چه شد آن یار ندیم خون کند خاطر من خاطرهی عهد قدیم چه شدن آن طره پیوند دل و جان که دگر دل بشکستهی عاشق ننوازد به نسیم آن دل بازتر از دست کریمم یارب چون پسندی که شود تنگتر از چشم لیم عهد طفلی چو بیاد آرم و دامان پدر بارم از دیده به دامان همه درهای یتیم یاد بگذشته چو آن دور نمای وطن است که شود برافق شام غریبان ترسیم سیم و زر شد محک تجربهی گوهر مرد که سیه باد بدین تجربه روی زر و سیم دردناک است که در دام اشغال افتد شیر یا که محتاج فرومایه شود مرد کریم هم از الطاف همایون تو خواهم یارب در بلایای تو توفیقه رضا و تسلیم نقص در معرفت ماست نگارا، ور نه نیست بی مصلحتی حکم خداوند حکیم شهریارا به تو غم الفت دیرین دارد محترم دار به جان صحبت یاران قدیم 57 نالدم پای که چند از پی یارم بدوانی من بدو میرسم اما تو که دیدن نتوانی من سراپا همه شرمم تو سراپا همه عفت عاشق پا به فرارم تو که این درد ندانی چشم خود در شکن خط بنهفتم که بدزدی یک نظر در تو ببینم چو تو این نامه بخوانی به غزل چشم تو سرگرم بدارم من و زیباست که غزالی به نوای نی محزون بچرانی از سرهر مژهام خون دل آویخته چون لعل خواهم ای باد خدا را که به گوشش برسانی گر چه جز زهر من از جام محبت نچشیدم ای فلک زهر عقوبت به حبیبم نچشانی از من آن روز که خاکی به کف باد بهار است چشم دارم که دگر دامن نفرت نفشانی اشکت آهسته به پیراهن نرگس بنشیند ترسم این آتش سوز از سخن من بنشانی تشنه دیدی به سرش کوزهی تهمت بشکانند؟ شهریارا تو بدان تشنهی جان سوخته مانی |
دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود
58 دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود در کهن گلشن طوفانزدهی خاطر من چمن پرسمن تازه بهار آمده بود سوسنستان که همآهنگ صبا میرقصید غرق بوی گل و غوغای هزار آمده بود آسمان همره سنتور سکوت ابدی با منش خندهی خورشید نثار آمده بود تیشهی کوهکن افسانهی شیرین میخواند هم در آن دامنه خسرو به شکار آمده بود عشق در آینهی چشم و دلم چون خورشید میدرخشید بدان مژده که یار آمده بود سروناز من شیدا که نیامد در بر دیدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود خواستم چنگ به دامان زنمش بار دگر نا گه آن گنج روان راهگذار آمده بود لابهها کردمش از دور و ثمر هیچ نداشت آهوی وحشی من پا به فرار آمده بود چشم بگشودم و دیدم ز پس صبح شباب روز پیری به لباس شب تار آمده بود مرده بودم من و این خاطرهی عشق و شباب روح من بود و پریشان به مزار آمده بود آوخ این عمر فسونکار بجز حسرت نیست کس ندانست در اینجا به چه کار آمده بود شهریار این ورق از عمر چو درمیپیچید چون شکج خم زلفت به فشار آمده بود 59 دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت جان مژده دادهام که چوجان در برارمت تا شویمت از آن گل عارض غبار راه ابری شدم ز شوق که اشگی ببارمت عمری دلم به سینه فشردی در انتظار تا درکشم به سینه و در بر فشارمت این سان که دارمت چو لیمان نهان ز خلق ترسم بمیرم و به رقیبان گذارمت داغ فراق بین که طربنامهی وصال ای لاله رخ به خون جگر مینگارمت چند است نرخ بوسه به شهر شما که من عمری است کز دو دیده گهر میشمارمت دستی که در فراق تو میکوفتم به سر باور نداشتم که به گردن درآرمت ای غم که حق صحبت دیرینه داشتی باری چو میروی به خدا میسپارمت روزی که رفتی از بر بالین شهریار گفتم که نالهای کنم و بر سر آرمت 60 با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد از عشق من به هر سو در شهر گفتگوئی است من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد دارد متاع عفت از چار سو خریدار بازار خودفروشی این چار سو ندارد جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد خورشید روی من چون رخساره برفروزد رخ برفروختن را خورشید رو ندارد سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن هر چند رخنهی دل تاب رفو ندارد او صبر خواهد از من بختی که من ندارم من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد با شهریار بیدل ساقی به سرگرانی است چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد |
بی تو با مرگ عجب کشمکشی من کردم
61 نفسی داشتم و ناله و شیون کردم بی تو با مرگ عجب کشمکشی من کردم گرچه بگداختی از آتش حسرت دل من لیک من هم به صبوری دل از آهن کردم لاله در دامن کوه آمد و من بی رخ دوست اشک چون لالهی سیراب به دامن کردم در رخ من مکن ای غنچه ز لبخند دریغ که من از اشک ترا شاهد گلشن کردم شبنم از گونهی گلبرگ نگون بود که من گلهی زلف تو با سنبل و سوسن کردم دود آهم شد اشک غمم ای چشم و چراغ شمع عشقی که به امید تو روشن کردم تا چو مهتاب به زندان غمم بنوازی تن همه چشم به هم چشمی روزن کردم آشیانم به سر کنگرهی افلاک است گرچه در غمکدهی خاک، نشیمن کردم شهریارا مگرم جرعه فشاند لب جام سالهابر در این میکده مسکن کردم 62 ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانی آری آری نوجوانی میتوان از سرگرفتن گر توان با نوجوانان ریخت، طرح زندگانی گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن من به جان خواهم ترا عشق ای بلای آسمانی نالهی نای دلم گوش سیه چشمان نوازد کاین پریشان موغزالان را بسی کردم شبانی گوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشد کاروان گم کرده را بانگ درای کاروانی زندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم راستی بی عشق زندان است بر من زندگانی گر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشد لیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودانی شهریارا سیل اشکم را روان میخواهم و بس تا مگر طبعم ز سیل اشکم آموزد روانی 63 سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم خواب را رخت بپیچیم و به سوئی بزنیم باز در خم فلک بادهی وحدت سافی است سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم ماهتابست و سکوت و ابدیت یا نیز سر سپاریم به مرغ حق و هوئی بزنیم خرقه از پیر فلک دارم و کشکول از ماه تا به دریوزه شبی پرسه به کوئی بزنیم چند بر سینه زدن سنگ محبت باری سر به سکوی در آینهروئی بزنیم آری این نعرهی مستانه که امشب ما راست به سر کوی بت عربده جوئی بزنیم خیمه زد ابر بهاران به سر سبزه که باز خیمه چون سرو روان بر لب جوئی بزنیم بیش و کم سنجش ما را نسزد ورنه که ما آن ترازوی دقیقیم، که موئی بزنیم شهریارا سر آزاده نه سربار تن است چه ضرورت که دم از سر مگوئی بزنیم 64 به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم چو مردم از تن و جان وارهاندم از زندان به عشق زنده شوم جاودان به جان مانم به مرگ زنده شدن هم حکایتی است عجیب اگر غلط نکنم خود به جاودان مانم در آشیانهی طوبا نماندم از سرناز نه خاکیم که به زندان خاکدان مانم ز جویبار محبت چشیدم آب حیات که چون همیشه بهار ایمن از خزان مانم چه سالها که خزیدم به کنج تنهایی که گنج باشم و بینام و بینشان مانم دریچههای شبستان به مهر و مه بستم بدان امید که از چشم بد نهان مانم به امن خلوت من تاخت شهرت و نگذاشت که از رفیق زیانکار در امان مانم به شمع صبحدم شهریار و قرآنش کزین ترانه به مرغان صبحخوان مانم 65 زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را ولیکن پوست خواهد کند ما یکلاقبایان را ره ماتمسرای ما ندانم از که میپرسد زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را به دوش از برف بالاپوش خز ارباب میآید که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را به کاخ ظلم باران هم که آید ه سر فرود آرد ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را طبیب بیمروت کی به بالین فقیر آید که کس در بند درمان نیست درد بیدوایان را به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر که حاجت بردن ای آزاده مرد این بیصفایان را به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم چو بازی ختم شد، بیگانه دیدیم آشنایان را به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را |
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
66 عشقی که درد عشق وطن بود درد او او بود مرد عشق که کس نیست مرد او چون دود شمع کشته که با وی دمیست گرم بس شعلهها که بشکفد از آه سرد او بر طرف لاله زار شفق پر زند هنوز پروانهی تخیل آفاق گرد او او فکر اتحاد غلامان به مغز پخت از بزم خواجه سخت به جا بود طرد او آن نردباز عشق، که جان در نبرد باخت بردی نمیکنند حریفان نرد او "هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق" عشقی نمرد و مرد حریف نبرد او در عاشقی رسید بجائی که هرچه من چون باد تاختم نرسیدم به گرد او از جان گذشت عشقی و اجرت چه یافت مرگ این کارمزد کشور و آن کارکرد او آن را که دل به سیم خیانت نشد سیاه با خون سرخ رنگ شود روی زرد او درمان خود به دادن جان دید شهریار عشقی که درد عشق وطن بود درد او 67 ای چشم خمارین که کشد سرمه خوابت وی جام بلورین که خورد بادهی نابت خواهم همه شب خلق به نالیدن شبگیر از خواب برآرم که نبینند به خوابت ای شمع که با شعلهی دل غرقه به اشگی یارب توچه آتش، که بشویند به آبت ای کاخ همایون که در اقلیم عقابی یارب نفتد ولولهی وای غرابت در پیچ و خم و تابم از آن زلف خدا را ای زلف که داد اینهمه پیچ و خم و تابت عکسی به خلایق فکن ای نقش حقایق تا چند بخوانیم به اوراق کتابت ای پیر خرابات چه افتاده که دیریست در کنج خرابات نبینند خرابت دیدی که چه غافل گذرد قافله عمر بگذاشت به شب خوابت و بگذشت شبابت آهسته که اشگی به وداعت بفشانیم ای عمر که سیلت ببرد چیست شتابت ای مطرب عشاق که در کون و مکان نیست شوری بجز از غلغلهی چنگ و ربابت در دیر و حرم زخمهی سنتور عبادت حاجی به حجازت زد و راهب به رهابت ای آه پر افشان به سوی عرش الهی خواهم که به گردی نرسد تیر شهابت شهریست بهم یار و من یک تنه تنها ای دل به تو باکی نه که پاکست حسابت 68 ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی تو که آتشکدهی عشق و محبت بودی چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را که خود از رقت آن بیخود و بیهوش شدی تو به صد نغمه، زبان بودی و دلها همه گوش چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی ناز میکرد به پیراهن نازک تن تو نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی شمع شبهای سیه بودی و لبخند زنان با نسیم دم اسحار هم آغوش شدی شب مگر حور بهشتیت، به بالین آمد که تواش شیفتهی زلف و بناگوش شدی باز در خواب شب دوش ترا میدیدم وای بر من که توام خواب شب دوش شدی ای مزاری که صبا خفته به زیر سنگت به چه گنجینهی اسرار که سرپوش شدی ای سرشگ اینهمه لبریز شدن آن تو نیت آتشی بود در این سینه که در جوش شدی شهریارا به جگر نیش زند تشنگیم که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی |
کس نیست در این گوشه فراموشتر از من
69 کس نیست در این گوشه فراموشتر از من وز گوشهنشینان توخاموشتر از من هر کس به خیالیست همآغوش و کسی نیست ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من مینوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق اما که در این میکده غم نوشتر از من افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن افتادهتر از من نه و مدهوشتر از من بی ماه رخ تو شب من هست سیهپوش اما شب من هم نه سیهپوشتر از من گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق ای نادره گفتار کجا گوشتر از من بیژنتر از آنم که بچاهم کنی ای ترک خونم بفشان کیست سیاوشتر از من با لعل تو گفتم که علاجم لب نوشی است بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل؟ دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من 70 سایه جان رفتنیاستیم بمانیم که چه زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه درس این زندگی از بهر ندانستن ماست این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه دور سر هلهله و هالهی شاهین اجل ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه کشتیای را که پی غرق شدن ساختهاند هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه بدتر از خواستن این لطمهی نتوانستن هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه گر رهایی است برای همه خواهید از غرق ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه ما که در خانهی ایمان خدا ننشستیم کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار این قدر پای تعلل بکشانیم که چه شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه 71 در بهاران سری از خاک برون آوردن خندهای کردن و از باد خزان افسردن همه این است نصیبی که حیاتش نامی پس دریغ ای گل رعنا غم دنیا خوردن مشو از باغ شبابت بشکفتن مغرور کز پیش آفت پیری بود و پژمردن فکر آن باش که تو جانی وتن مرکب تو جان دریغست فدا کردن و تن پروردن گوتن از عاج کن و پیرهن از مروارید نه که خواهیش به صندوق لحد بسپردن گر به مردی نشد از غم دلی آزاد کنی هم به مردی که گناه است دلی آزردن صبحدم باش که چون غنچه دلی بگشائی شیوهی تنگ غروبست گلو بفشردن پیش پای همه افتاده کلید مقصود چیست دانی دل افتاده به دست آوردن بار ما شیشهی تقوا و سفر دور و دراز گر سلامت بتوان بار به منزل بردن ای خوشا توبه و آویختن از خوبیها و ز بدیهای خود اظهار ندامت کردن صفحه کز لوح ضمیر است و نم از چشمهی چشم میتوان هر چه سیاهی به دمی بستردن از دبستان جهان درس محبت آموز امتحان است بترس از خطر واخوردن شهریارا به نصیحت دل یاران دریاب دست بشکسته مگر نیست وبال گردن |
اگر شراب خوری جرعهای فشان بر خاک
72 این همه جلوه و در پرده نهانی گل من وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من از صلای ازلی تا به سکوت ابدی یک دهن وصف تو هر دل به زبانی گل من اشک من نامه نویس است وبجز قاصد راه نیست در کوی توام نامه رسانی گل من گاه به مهر عروسان بهاری مه من گاه با قهر عبوسان خزانی گل من همره همهمهی گله و همپای سکوت همدم زمزمهی نای شبانی گل من دم خورشید و نم ابری و با قوس قزح شهسواری و به رنگینه کمانی گل من گه همه آشتی و گه همه جنگی شه من گه به خونم خط و گه خط امانی گل من سر سوداگریت با سر سودایی ماست وه که سرمایه هر سود و زیانی گل من طرح و تصویر مکانی و به رنگآمیزی طرفه پیچیده به طومار زمانی گل من شهریار این همه کوشد به بیان تو ولی چه به از عمق سکوت تو بیانی گل من 73 به خاک من گذری کن چو گل گریبان چاک که من چو لاله به داغ تو خفتهام در خاک چو لاله در چمن آمد به پرچمی خونین شهید عشق چرا خود کفن نسازد چاک سری به خاک فرو بردهام به داغ جگر بدان امید که آلاله بردمم از خاک چو خط به خون شبابت نوشت چین جبین چو پیریت به سرآرند حاکمی سفاک بگیر چنگی و راهم بزن به ماهوری که ساز من همه راه عراق میزد و راک به ساقیان طرب گو که خواجه فرماید: "اگر شراب خوری جرعهای فشان بر خاک" ببوس دفتر شعری که دلنشین یابی که آن دل از پی بوسیدن تو بود هلاک تو شهریار به راحت برو به خواب ابد که پاکباخته از رهزنان ندارد باک |
رو كن به هر كه خواهي، گل پشت و رو ندارد
با رنگ و بويت اي گل، گل رنگ و بو ندارد با لعلت آب حيواني، آبي به جو ندارد از عشق من به هر سو در شهر گفتگوئيست من عاشق تو هستم، اين گفتگو ندارد جز وصف ماه رويت در پشت سر نگويم رو كن به هر كه خواهي، گل پشت و رو ندارد رو كن به هر كه خواهي گل پشت و رو ندارد شايد هيچگاه شهريار بوي جنازة عشق را نيازموده بود و نميدانست كه در زلّ آفتاب سرمستي، قامت بلند غرور او، در هلهلة بادهاي هرز و نافذ خميده خواهد شد. /shahreiar.org/ |
شهريار
شهريار شاعر مردم است. هر چه نكته و ظرافت و لطايف بود از مردم و زبان |
اکنون ساعت 10:30 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)