![]() |
سياوش * فردوسي
روزي سپيده دم و هنگام بانگ خروس, گيو و گودرز و طوس و چند تن از سواران با باز و يوز شادان رو سوي نخجير آوردند. شكار فراوان گرفتند و پيش رفتند تا بيشه اي در مرز توران از دور پديدار شد. طوس و گيو تاختند و در آن بيشه بسيار گشتند. ناگهان چشمشان بر دختر ماهرويي افتاد كه از زيبايي و ديدارش در شگفت ماندند. از حالش جويا شدند دختر گفت: «دوش پدرم سرمت به خانه در آمد. و بر من خشم گرفت و تيغ زهرآگيني بركشيد تا سرم را از تن جدا سازد. چاره جز آن نديدم كه به اين بيشه بگريزم . در راه اسبم بازماند و مرا بر زمين نشاند. زر و گوهر بي اندازه با خود داشتم كه راهزنان ازمن بزور گرفتند و از بيم تيغشان به اينجا پناه آوردم.» چون از نژادش پرسيدند خود را از خانوادﮤ گرسيوز برادر افراسياب معرفي كرد. طوس و گيو بر سر دختر به ستيزه برخاستند و هر يك به بهانـﮥ آنكه او را زودتر يافته اند از آن خود پنداشتند. سخنشان بتندي به جايي رسيد كه اين ماه را سر ببايد بريد يكي از دلاوران ميانجي شد و گفت: «او را نزد شاه ايران ببريد و هرچه او بگويد بپذيريد.» همچنان كردند و دختر را پيش كاوس بردند. چو كاوس روي كنيزك بديد دلش مهر و پيوند او برگزيد همين كه دانست وي از نژاد مهان است او را درخور خويشتن دانست. با فرستادن ده اسب گرانمايه و تاج و گاه, سپهبدان را خشنود ساخت و دختر را به شبستان خويش فرستاد. چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر يكي كودك آمد چو تابنده مهر چون خبر زادن پسر به كاوس رسيد شاد گشت و نامش را سياوش نهاد و عزيزش داشت و ستاره شناسان را خواند تا طالع كودك را ببيننند. اختر شناسان آيندﮤ كودك را آشفته و بختش را خفته ديدند و در كارش به انديشه فرو ماندند. چون چندي گذشت, كاوس سياوش را به رستم سپرد تا به زابلستان ببرد و او را پهلواني بياموزد. رستم او را پرورش داد و هنر سواري و شكار و سخن گفتن آموخت. سياوش چنان شد كه اندر جهان بمانند او كس نبود از مهان روزي نزد رستم ديدار شاه را آرزو كرد و گفت: بسي رنج بردي و دل سوختي هنرهاي شاهانم آموختي پدر بايد اكنون ببيند زمن هنرها و آموزش پيلتن رستم فرمود اسب و سيم و زر و تخت و كلاه و كمر آماده ساختند و خود با سپاه, سياوش را به درگاه شاه برد. چون كاوس شاه از آمدن پسر آگاه گشت فرمود تا دلاوران به پيشبازش شتافتند و به پايش زر افشاندند و همينكه پسر خود را با آن برز و بالا و دانش و خرد ديد در شگفتي ماند و جهان آفرين را ستايش كرد و پسر را در كنار خود بر تخت نشاند و فرمود: به هر جاي جشني بياراستند مي و رود و رامشگران خواستند يكي سرو فرمود كاندر جهان كسي پيش از آن خود نكرد از مهمان هفته اي به شادي نشستند. كاوس در گنج برگشاد و از دينار و درم و ديبا و گهر و اسبان و برگستوان و خدنگ هر آنجه بود به سياوش داد و منشور كهستان را بر پرنيان نوشت و به او هديه كرد, پس از آن شهريار از ديدار چنان پسر روزگاز به شادي گذراند تا روزي كه با پسر نشسته بود, سودابه زن كاوس و دختر شاه هاماوران از در در آمد. چو سودابه روي سياوش بديد پر انديشه گشت و دلش بردميد پنهاني به او خبر داد كه شبستانش برود, اما سياوش بر آشفت و «بدو گفت مرد شبستان نيم ». سودابه كه چنين ديد شبگير نزد كاووس شتافت و گفت: بهتر است كه سياوش را به شبستان خويش بفرستي تا خواهران خود را ببيند كه همگي آرزوي ديدارش را دارند. شاه پسنديد و سياوش را خواند و وي را به رفتن به شبستان و ديدار خواهران برانگيخت. پس پردﮤ من ترا خواهر است چو سودابه خود مهربان مادر است پس پرده پوشيدگان را ببين زماني بمان تا كنند آفرين سياوش در دل انديشيد كه مگر شاه خيال آزمايش او را دارد, پس پاسخ داد كه بهتر است او را نزد بخردان و بزرگان كار آزموده و نيزه داران و جوشنوران راهنمايي كند نه به شبستان و نزد زنان. چه آموزم اندر شبستان شاه به دانش زنان كي نمايند راه ؟ شاه اگرچه جواب او را پسنديد, اما به رفتن نزد خواهران و كودكان آنقدر پا فشاري كرد تا سياوش پذيرفت و با هيربد پرده دار روان شد. همينكه به شبستان رسيد و پرده به يك سو رفت همه به پيشباز آمدند. سياوس خانه را پر مشك و زعفران و مي و آواز رامشگران يافت. در ميان خوبرويان تخت زريني ديد به ديبا آراسته و سودابـﮥ ماهروي بر آن نشسته. چون چشم سودابه بر سياوش افتاد از تخت فرود آمد و به برگرفتش و چشم و رويش را بوسيد و از ديدارش سير نشد و يزدان را ستايش كرد كه چنان فرزندي دارد. اما سياوش كه دانست آن مهر چگونه است زود نزد خواهران خراميد و همه بر او آفرين خواندند و بر كرسي زرينش نشاندند. مدتي دراز نزدشان ماند و پيش پدر بازگشت و گفت: همه نيكويي در جهان بهر تست زيزدان بهانه نبايدت جست شاه از گفتار پسر شاد گشت و چون شب به شبستان در آمد از سودابه دربارﮤ سياوش و فرهنگ و خردمنديش پرسيد سودابه او را بيهمتا دانست و افزود كه اگر راي سياوش همراه باشد يكي از دخترانش را به او بدهد تا فرزندي از خاندان مهان بوجود آيد. شاه پسنديد و اين سخن را با سياوش در ميان نهاد. سياوش: چنين گفت من شاه را بنده ام به فرمان و رايش سرافكند ه ام مبادا كه سودابه اين بشنود دگرگونه گويد بدين نگرود به سودابه زينگونه گفتار نيست مرا در شبستان او كار نيست شاه ازگفتار سياوش خنديد چون «بند آگه از آب در زير كاه» و از جانب سودابه آسوده خاطرش ساخت كه گفتارش از روي مهرباني است و نيايد گمان بدبرد. سياوش بظاهر شاد گشت, اما در نهان همچنان از كارش دلتنگ ماند. چون شب در گذشت, سودابه دختران را پيش خواند و خود بر تخت نشست و افسري از ياقوت سرخ بر سر نهاد و هيربد را به دنبال سياوش فرستاد. چون سياوش به شبستان آمد, سودابه برخاست و بر تخت زرينش نشاند و دست بر سينه پيشش ايستاد و ماهرويان را يكايك به او نشان داد و گفت: خوب بر اين بتان طراز بنگر تا چه كس پسندت آيد سياوش چون اندكي چشم بر ايشان انداخت سودابه همه را روانه كرد و خود تنها ماند و پرسيد: از اين خوبرويان به چشم خرد نگه كن كه با تو كه اندر خورد اما سياوش كه دل به مهر ايران بسته بود فريب او را نخورد. داستانهاي شاه هاماوران و دشمني هاي او را با پدر و گرفتاري كاوس همه را بياد آورد و دردل گفت: پر از بند سودابه گر دخت اوست نخواهد مر اين دوده را مغز و پوست سودابه كه ديد سياوش لب به پاسخ نگشاد نقاب از رخ به يك سو افكند و دلبري آغاز كرد. خود را خورشيد و دختران را ماه دانست و برتري خود را بر ايشان نمودار كرد: كسي كو چو من ديد بر تخت عاج ز ياقوت و پيروزه بر سرش تاج نباشد شگفت از به مه ننگرد كسي را بخوبي بكس نشمرد پس از آن از سياوش خواست كه بظاهر دخترش را به زني بپذيرد, اما پيماني با او ببندد تا او جان و تن خود را نثارش بكند: من اينك بنزد تو استاده ام تن و جان شيرين ترا داده ام زمن هرچه خواهي همه كام تو بر آرم نپيچم سر از دام تو سرش را تنگ در آغوش گرفت و بيشرمانه بر آن بوسه اي زد چهرﮤ سياوش از شرم خونين گشت و در دل گفت: نه من با پدر بيوفايي كنم نه با اهرمن آشنايي كنم با اينهمه نجابت و بلندي طبع, باز انديشيد كه اگر با اين زن بيشرم بسردي سخن گويد و خشمگينش سازد باشد كه جادويي بكار برد و شهريار را با خود همراه سازد, بهتر است به گفتار چرب و نرم دلش را گرم كند. پس گفت كه جز دختر او خواستار كسي نيست, اما از آنكه مهر او را در دل دارد بهتر است كه راز را بر كس نگشايد و خود نيز جز نهفتن چاره اي ندارد. سربانواني و هم مهتري من ايدون گمانم كه تو مادري اين را گفت و بيرون رفت. سودابه شب به شاه مژده داد كه: جز از دختر من پسندش نبود زخوبان كسي ارجمندش نبود شاه چنان شاد گشت كه در دم در گنج گشاد و ديباي زربفت و گوهر و انگشتري و تاج وطوق بيرون كشيد. سودابه از آنهمه چيز خيره ماند و بر تخت نشست و سياوش را پيش خواند, از هر در با او سخن راند و گفت: شاه گنجي برايت آراسته است كه دويست پيل براي حملش لازم آيد. اكنون دخترم را به تو مي سپارم و از آنچه شاه برايت آماده ساخته است فزونترمي دهم.ديگرچه بهانه اي داري كه از مهرم سر بتابي . به پايش افتاد, درخواستها كرد و زاريها نمود: كه تا من ترا ديده ام مرده ام خروشان و جوشان و آزرده ام همي روز روشن نبينم ز درد بر آنم كه خورشيد شد لاجورد يكي شاد كن در نهاني مرا ببخشاي روز جواني مرا پس از آنهمه درخواست او را ترساند كه اگر از فرمانش سر بپيچد روزگارش را تيره و تار مي سازد. اما سياوش كه از اين درخواست شرمگين گشته بود بهيچوجه سستي به خود راه نداد و سودابه را از خود راند. سياوش بدو گفت كاين خود مباد كه از بهر دل من دهم دين به باد چنين با پدر بيوفايي كنم ز مردي و دانش جدايي كنم تو بانوي شاهي و خورشيدگاه سزد كز تو نايد بدينسان گناه پس از آن با خشم از تخت برخاست كه بيرون برود, ناگهان سودابه بر او آويخت و گفت: راز دل با تو گفتم اكنون رسوايم مي كني. جامه بردريد و خروش برآورد. فريادش از شبستان به گوش شاه رسيد و شتابان نزد سودابه رفت, او را زار و آشفته ديد. سودابه همينكه چشمش به شاه افتاد روي خراشيد و گيسوان كند و گفت كه سياوش بر او نظر بد دارد, بر او دست يازيده و بر تنش آويخته, تاج از سرش بر گرفته و جامه اش را چاك كرده است. شهريار از اين سخن پرانديشه گشت و سياوش را پيش خواند و راستي را جويا شد. سياوش بگفت آن كجا رفته بود وز آن كو ز سودابه آشفته بود اما سودابه همه را انكار كرد و گفت: خواستم دخترم را با چندين ديبا و گنج آراسته به او بدهم نپذيرفت و : مرا گفت با خواسته كار نيست به دختر مرا راه ديدار نيست ترا بايدم زين ميان گفت بس نه گنجم بكار است بي تو نه كس پس گفت: شاها از تو كودكي در شكم دارم كه از رنج اين پسر نزديك به مرگ بود و دنيا از اين رنج به چشمم تنگ و تاريك آمد. شهريار از راه آزمايش و براي يافتن گنهكار انديشه اي بخاطرش رسيد. ابتدا دست و بر و بازو و سراپاي پسر را بوييد و بوسيد. هيچ جا بويي از او به مشامش نرسيد ‹‹ نشان بسودن نديد اندروي” و چون نزديك سودابه رفت سراپايش را پر بوي مشك و گلاب ديد, غمگين گشت و سودابه را گناهكار شناخت و چون خواست او رابكشد چند چيز به خاطرش رسيد. يكي آنكه از هاماوران آشوب و جنگ برخواهد خاست. دوم آنكه هنگامي كه در بند شاه هاماوران گرفتار بود جز سودابه پرستاري نداشت. سوم آنكه چون دلش ازمهر او آكنده بود بخشايش را سزا دانست. چهارم آنكه كودكان خرد از او داشت كه تيمارشان آسان نبود, پس از كشتنش چشم پوشيد, اما خوارش داشت. سودابه كه دانست دل شاه با او دگرگون گشته است, مغزش از كينه آغشته شد و چارﮤ تازه اي بكار برد. در سرا پرده زن پر افسون حيله گري داشت كه آبستن بود, او را خواند و نخست پيمان استواري از او خواست. پس زرش بخشيد تا دارويي بچه را بيندازد و او به كاوس چنين وانمود كند كه بچه از اوست و سياوش موجب مرگش شده است. زن چنان كرد و از او دو بچه چون دو ديو جادو بر زمين افتاد. در حال طشت زريني آورد و بچه ها را در آن نهاد و خود خروشيد و جامه بر تن چاك زد تا فغانش به گوش شاه رسيد. سراسيمه به شبستان در آمد. برآنگونه سودابه را خفته ديد سراسر شبستان برآشفته ديد دو كودك بر آنگونه بر طشت زر نهاده بخواري و خسته جگر سودابه زار گريست و گفت: اين بدي از سياوش رسيده است و تو باور نكردي. شاه به انديشه فرو رفت و درمان كار خواست. اختر شناسان را خواند و پنهاني از كودكان و سودابه سخن گفت. پس از هفته اي به حل معما پرداختند و گفتند: دو كودك زپشت كس ديگرند نه از پشت شاهند و زين مادرند كاوس از آن پس پيوسته درانديشه بود تا حقيقت را روشن سازد, مــﺅبدان را پيش خواند و در كار سودابه و سياوش با آنها شور كرد. ايشان چنين رأي دادند كه براي رهايي از اين انديشه بايد آزمايشي كرد. بدينطريق كه هر دو از آتش بگذرند تا بيگناه از گناهكار پيدا شود, زيرا هرگز آتش به جان بيگناهان گزندي وارد نمي سازد. شاه سودابه و سياوش را پيش خواند و اين آزمايش را به گوششان رساند. سودابه كه در دل هراسان بود, موضوع كودكان را پيش كشيد و خود را بيگناه و ستمديده نشان داد و سياوش را نخست سزاوار آزمايش دانست: فكنده نمودم دو كودك به شاه از اين بيشتر خود چه باشد گناه سياووش را رفت بايد نخست كه اين بد بكرد و تباهي بجست اما سياوش خود را براي آزمايش آماده ساخت: به پاسخ چنين گفت با شهريار كه دوزخ مرا زين سخن گشت خوار اگر كوه آتش بودم بسپرم ازين ننگ خواريست گر بگذرم كاوس فرمود تا صد كاروان شتر سرخ موي هيزم گرد آوردند و از آن دو كوه بلند برپا كردند و همـﮥ شهر به تماشا شتافتند و بر زن بدكيش نفرين فرستادند. به گيتي بجز پارسا زن مجوي زن بدكنش خواري آرد به روي پس شاه دستور داد تانفت سياه بر چوبها ريختند و آتش افروزان شعله به آسمان رساندند چنانكه شب از روشني چون روز گشت. همـﮥ مردم از كار سياوش گريان شدند. سياوش با كلاه خود زرين و جامـﮥ سفيد و لبي پرخنده از اميد بر اسب سياه نشسته پيش شاه شتافت. پياده شد و نيايش كرد و چون پدر را شرمگين ديد: سياوش بدو گفت انده مدار كز اينسان بود گردش روزگار سري پر زشرم و تباهي مراست اگر بيگناهم رهايي مراست پس بسوي آتش روانه شد و با داور پاك راز گفت و زاري نمود و اسب برانگيخت سودابه از سوي ديگر به بام آمد و به آتش نگريست و در دل آرزو كرد كه بر سياوش بد رسد. مردم همه چشم به كاوس دوخته بودند و خشمگين مي گريستند. سياوش با اسب خود را به ميان آتش انداخت و چنان در ميان شعله ها مي تاخت كه گويي اسبش با آتش سازش دارد, اما آتش چنان زبانه مي كشيد كه اسب و سياوش را در خود پنهان كرد. يكي دشت با ديدگان پر زخون كه تا او كي آيد زآتش برون پس از لحظه اي سياوش با لبان پرخنده از آتش بيرون آمد, همينكه چشم جهانيان به او افتاد ازشادي خروش برآوردند. چنان آمد اسب و قباي سوار كه گفتي سمن داشت اندر كنار كمترين اثري از آتش در لباس و اسب و تن سياوش ديده نمي شد. همه به يكديگر مژده مي دادند كه خدا بر بيگناه بخشيد, اما سودابه از خشم موي مي كند و اشك مي ريخت. همينكه سياوش پيش پدر رفت و كاوس اثري از دود و آتش و گرد و خاك در او نديد از اسب فرود آمد و تنگ به برش گرفت و با او به ايوان شتافت و سه روز به شادي نشستند پس از آن در كار سودابه با ايرانيان شور كرد. همه او را سزاوار مرگ دانستند. شاه با دلي پردرد و رنگ رخساري زرد فرمان به دار ِآويختن او را داد. سياوش انديشيد كه روزي شاه از اين كار پشيمان مي شود و او را مسبب اندوه خود مي داند پس از شهريار خواست تا سودابه را به او ببخشد شايد پند بپذيرد و از اين راه برگردد. شاه او را بخشيد و به شبستان فرستادش. چون روزگاري گذشت دل شاه بر سودابه گرمتر گشت. چنان شد دلش باز در مهر اوي كه ديده نه برداشت از چهر اوي اما سودابه باز جادويي ساخت تا دل شاه بر سياوش بد شود. كاوس از گفتار او در گمان افتاد و اين راز را با كسي نگفت تا حادثــﮥ تازه اي پيش آمد و آن لشكر كشي افراسياب بود. كاوس از اين خبر بسيار تنگدل شد و خود را آمادﮤ كارزار كرد, اما مـﺅبدان پندش دادند كه او خود به جنگ نرود و اين كار را به پهلواني دلير واگذارد. سياوش: به دل گفت من سازم اين رزمگاه به چربي بگويم بخواهم ز شاه مگر كم رهايي دهد دادگر ز سودابه و گفتگوي پدر دو ديگر كزين كار نام آورم چنين لشكري را به دادم آورم پس از پدر خواست كه او را به جنگ افراسياب بفرستد: پدر همداستان شد و او را نواخت و دلشاد گشت, رستم را خواند و سياوش را به او سپرد. تهمتن با جان و دل پذيرفت. شاه در گنج گشاد و شمشير و گرز و سنان و سپر و دليران جنگي و گردان نام آور و همه چيز و همه كس را در اختيار سياوش گذاشت و خود با ديدگان پرآب تا يك روز راه با او همراه شد. سرانجام يكديگر را در آغوش گرفتند و چون ابر بهار گريستند و زاري كردند. گواهي همي داد دل در شدن كه ديدار از اين پس نخواهد بدن بدين ترتيب پدر و پسر از يكديگر جدا شدند و سياوش و تهمتن با سپاه روي به جنگ افراسياب نهادند و آنقدر پيش رفتند تا به بلخ رسيند. از آن سو خبر به افراسياب رسيد كه سياوش و تهمتن با سپاهي گران پيش آمدند. شاه توران گرسيوز را مأمور كار زار كرد و در دروازﮤ بلخ جنگ در گرفت تا سه روز جنگ كردند و روز چهارم سياوش با لشكرگران به شهر بلخ در آمد و نامه اي به كاوس فرستاد و از پيروزي و پيشرفت سخن گفت: به بلخ آمدم شاد و پيروز بخت به فر جهاندار با تاج و تخت كنون تا به جيحون سپاه من است جهان زير فر كلاه من است از سوي ديگر افراسياب از خبر جنگ سياوش و پيروزيش خشمگين گشت و نامداران را خواست و دستور كمك داد و شب با سري آشفته به خواب رفت, چون بهرهاي ازشب گذشت افراسياب خروشي برآورد و از تخت بر زمين در غلطيد, همه از فرياد و غوغايش از خواب برخاستند. گرسيور نزد برادر آمد, چون او را لرزان ديد از حالش پرسيد. افراسياب پس از آنكه اندكي بهوش آمد گفت: خواب هولناكي ديدهام كه سخت پريشانم ساخت: بياباني پر مار ديدم و زمين و زمان را پر گرد و خاك. سراپردﮤ من در بيابان برافراشته بود و گردا گردش را سپاهي از پهلوانان فراگرفته بودند, ناگهان بادي برخاست و درفش مرا نگونسار كرد و سراپرده و خيمه سرنگون گشت. سپاهي از ايران برمن تاخت. از تخت به زيرم كشيدند و با دستهاي بسته پيش كاوس بردند. جواني چون ماه نزد كاوس بود. برمن حمله كرد و از كمر بدو نيمم كرد, من ناليدم و از خروش درد از خواب بيدار گشتم. پس از آن اختر شناسان و مـﺅبدان را خواست تا خواب را تعبير كنند. ايشان پس از زنهار خواستن او را حمـلـﮥ سپاه بيگران ايرانيان به سر كردگي شاهزادﮤ دلاورد راهنمايي جهانديده اي آگاه ساختند و او را از كشتن شاهزادﮤ جوان بر حذر داشتند, زيرا فرجام اين كار را جز ويراني و تباهي نديدند. افراسياب آشفته دل گشت و راي خويش را از جنگ و كين برگرداند و به آشتي مبدل كرد و مصمم شد كه سرزميني را كه از دست داده است به ايرانيان واگذارد و بلا را از خود دور كند. پس گرسيوز با اسبان تازي و نيام زرين و شمشير هندي و تاج پر گوهر و صد شتر بار گستردني و غلام كنيز براه افتاد تا به لب جيحون رسيد و فرستاده اي نزد سياوش گسيل داشت و پس از آن با كشتي از آب گذشت تا به بلخ در آمد. سياوش او را با محبت و نوازش پذيرفت و نزد خويش نشاندش. گرسيوز پس از تقديم هديه ها درخواست صلح افراسياب را به گوش رستم و سياوش رساند. رستم هفته اي مهلت خواست و با سياوش دور از انجمن به شور پرداخت. سرانجام قرار بر اين نهادند كه براي رفع بدگماني از افراسياب گروگاني از نزديكان خود بخواهد و سرزمين هايي كه از ايران در دست تورانيان بوده است به ايشان واگذارد و خود به توران زمين برود. افراسياب هردو پيشنهاد را پذيرفت. از خويشان نزديك صد نفر گروگان فرستاد و شهرهاي ايران را به ايشان واگذاشت. پس از آن رستم با نامه اي از طرف سياوش به درگاه كاوس شاه رفت. چون شاه از مضمون نامه اطلاع يافت خشمگين گشت و از وضع آنها برآشفت و رستم را سرزنشها كرد. رستم با هيچ دليل و برهاني نتوانست شاه را خرسند سازد تا آنكه كاوس گناه اين كار را به گردن او انداخت و به تنبلي نسبتش داد. كه اين در سر او تو افكنده اي چنين بيخ كين از دلش كنده اي تن آسايي خويش جستي در اين نه افروزش تاج و تخت و نگين ترا دل به آن خواسته شاد شد همه جنگ در پيش تو باد شد فرمود تا طوس بجاي رستم به جنگ برود. رستم غمگين شد و پر از خشم از پيش كاوس بيرون رفت و روي به سيستان نهاد. كاوس از طرف ديگر نامه اي هم به سياوش نوشت و او را سرزنش كرد. تو با ماهرويان بياميختي ببازي و از جنگ بگريختي و او را به فرستادن گروگانها به دربار ايران و شكستن پيمان برانگيخت و او را نزد خود خواند. سياوش چون از نامه و خشم پدر بر رستم و گسيل داشتن طوس آگاه شد. بسيار خشمگين گشت و انديشيد كه اگر صد مرد گرد و سوار را كه همه از خويشان افراسياب هستند به دربار ايران بفرستد همه به فرمان پدر به دار آويخته مي شوند و اگر هم پيمان را بشكند و با شاه توران بجنگد, زبان سرزنش به رويش گشاده مي گردد, همه او را از عهد شكني ملامت مي كنند و خدا هم اين كار بد را نمي پسندد و اگر جز اين كند و سپاه را به طوس بسپرد و نزد پدر باز گردد از او و سودابه هم جز بدي نخواهد ديد. سياوش با دل تيره اين راز را با سرداران خود در ميان نهاد و از بخت بد خود ناليد و روزگار گذشته را بياد آورد: بديشان چنين گفت گز بخت بد همي هر زمان برسرم بد رسد بدان مهرباني دل شهريار بسان درختي پر از برگ و بار چو سودابه او را فريبنده گشت تو گويي كه زهر گزاينده گشت شبستان او گشت زندان من بپژمرد از آن بخت خندان من از پيمان شكستن و به جنگ گراييدن با پيش پدر بازگشتن سرباز زد و تنها چاره را در گوشه گيري دانست. شوم گوشه اي جويم اندر جهان كه نامم زكاوس ماند نهان دستور داد تا گروگان و خواسته ها همه را نزد افراسياب بفرستند و او را از پيش آمد آگاه گردانند, هرچه دلاوران پندش دادند و از چشم پوشي از تخت و تاج بازش داشتند, سودمند نيفتاد و خود را به افراسياب وفادار نشان داد و نوشت: از اين آشتي جنگ بهر من است همه نوش تو درد و زهر من است ز پيمان تو سر نكردم تهي و گرچه بمانم زتحت مهي از او راه خواست تا به شهر امني برود و زماني آسوده و از خوي پدر در امان باشد. افراسياب كه حال را چنان ديد پر درد گشت و با پيران به شور پرداخت و درمان كار خواست. پيران از سياوش و فرهنگ و شايستگي و خردش سخنن گفت و او را به خوي خوش و درستي پيمان ستود و چنان ديد كه شاه در كشور خود جايش بدهد و با ناز و آبرو نگهش دارد تا چون كاوس درگذرد و تاج شاهي به سياوش برسد, هردو كشور از آن او گردد. افراسياب پسنديد و نامه اي به سياوش فرستاد و در آن از تيرگي دل پدر با پسر تأسف خورد و به مهر خود دلگرمش ساخت: تو فرزند من باش و من چون پدر پدر پيش فرزند بسته كمر سپاه و زر و گنج و شهر آن تست به رفتن بهانه نبايدت جست چون نامه به سياوش رسيد: از سويي شاد گشت و از سويي ديگر دردمند شد كه دشمن اگرچه بظاهر دوست شود جز دشمني از او نيايد. سرانجام نامـﮥ گله آميزي به پدر نوشت و با ديدگان پر اشك از جيحون گذشت. پيران با سپاه و پيل و تخت پيروزه و درفش پرنياني و صد اسب گرانمايه و شكوه بسيار به پيشبازش آمد و سراپايش را بوسيد. سياوش از آنهمه ناز و نوازش شاد شد ولي مهر ايران و دوري از سرزمين خويش همچنان غمگين و آزرده خاطرش مي داشت. پيران كه او را چنان دردمند ديد به مهر خود و افراسياب دلگرمش ساخت: مگردان دل از مهر افراسياب مكن هيچگونه به رفتن شتاب فداي تو بادا همه هرچه هست كز ايدر كني تو به شادي نشست سياوش از گفته هاي پيران شاد شد و از انديشه آزاد گشت. به خوردن نشستند با يكديگر سياوش پسر گشت و پيران پدر پس از آن با خنده و شادي براه افتادند و جايي درنگ نكردند. از سوي ديگر افراسياب پياده به پيشباز رفت. سياوش به ديدن او از اسب فرود آمد و يكديگر را در آغوش كشيدند و بوسه ها بر چشم و سر هم زدند. افراسياب از اين آشتي آرام گشت و به سياوش مهربانيها كرد و فرمود يكي از ايوانها را با فرش زربفت پوشاندند و تخت زريني نهادند و سياوش را بر آن نشاندند, جشني ترتيب دادند و به شادي پرداختند و شبگير افراسياب هديه هاي بسيار برايش فرستاد. هفته اي بشادي گذشت. تا روزي افراسياب عزم گوي و چوگان كرد و با سياوش به دشت بيرون رفت. تا شب به بازي سرگرم شدند و شادان به كاخ بازگشتند, افراسياب كه از پهلواني و رشادت سياوش خيره گشته بود باز هديه ها برايش فرستاد و عزيزش داشت و هر روز چنان دل به او گرم مي داشت كه جز با او با ديگري شاد نبود. سپهبد چه شادان بدي چه دژم بجز با سياوش نبودي بهم سالي بدين ترتيب گذشت تا روزي كه پيران و سياوش با هم نشسته و به گفتگو پرداخته بودند, پيران سخن را به اينجا كشاند كه از سويي شاه جز بر تو بركسي نظري ندارد: چنان دان كه خرم بهارش تويي نگارش تويي غمگسارش تويي از سوي ديگر پسر كاوس هستي و بر همـﮥ هنرها چيره, پدر پير است و تو برنايي, نبايد كه از تاج كياني جدا ماني. برادر نداري نه خواهر نه زن چو شاخ گلي بر كنار چمن يكي زن نگه كن سزاوار خويش از ايران بنه درد و تيمار خويش پس از آن گفت شهريار و گرسيوز هر كدام سه ماهرو در پس پرده دارند, من هم چهار دختر دارم كه همه بندﮤ تواند؛ بزرگتر جريره نام دارد كه ميان خو برويان بي نظير است, يكي را برگزين. سياوش ميل خود را به دختر پيران نشان داد و گفت: زخوبان جريره مرا درخور است كه پيوندم از جان تو بهتر است پيران باشادي به خانه رفت و كار جريره را آماده كرد. بيار است او را چو خرم بهار فرستاد در شب بر شهريار اما حشمت و جاه سياوش بر درگاه افراسياب هر روز افزونتر ميگرديد. چندي هم بدين منوال گذشت تا روزي كه پيران به سياوش گفت مي داني كه شاه از وجود تو سرافزاز است: شب و روز روشن روانش تويي دل و جان و هوش و توانش تويي چو با او تو پيوستـﮥ خون شوي ازين پايه هر دم به افزون شوي اگر چه دختر مرا داري به فكر كم و بيش تو هستم و سزاوار تو مي دانم كه از دامن شاه گوهري جويي تا برگاه خود بيفزايي, فرنگيس از همـﮥ دخترانش خو بروتر و بهتر است. اگر بخواهي اين راز با شاه در ميان بگذارم تا با او پيوند كني. سياوش از مناعت طبع و نجابت و پاكي دل به اين كار تن در نداد و نخواست كه جريره را آزرده خاطر سازد. پس پاسخ داد: وليكن مرا با جريره نفس برآيد نخواهم جز او هيچكس نه در بند گاهم نه در بند جاه نه خورشيد خواهم نه روشن كلاه بسازيم با هم به نيك و به بد نخواهم جز او گر به من بد رسد اما پيران او را از جانب جريره آسوده خاطر ساخت. سياوش از اصرار پيران راضي گشت و گفت: ‹‹حال كه از ايران جدا ماندم و ديگر روي پدر و رستم دستان و پهلوانان را نخواهم ديد و بايد كه به توران زمين خانه گزينم پس بدين باش و اين كدخدايي بساز.” پيران نزد افراسياب شتافت و دخترش را براي سياوش خواستگاري كرد. افراسياب نخست به بهانـﮥ آنكه ستاره شناسان او را از داشتن نبيره اي از نژاد كيقباد و تور بر حذر داشته اند از درخواست پيران سر باز زد. اما پيران گفتار ستاره شناسان را ناچيز دانست افراسياب را راضي كرد كه فرنگيس را به سياوش بدهد. پس با شادي بسيار بازگشت و سياوش را خبر كرد تا آمادﮤ كار شود. سياوش همچنان از عروسي تازه شرمگين بود, چون دل پاكش به او اجازﮤ بيوفايي به جريره را نمي داد. سياووش را دل پر آزرم شد زپيران رخانش پر از شرم شد كه داماد او بود بر دخترش همي بود چون جان و دل در برش پيران كليد گنج را به گلشهر بانوي خويش سپرد. او هم طبقهاي زبر جد و جامهاي پيروزه و افسر شاهوار و بارﮤ گوشوار و شصت شتر از گستردنيها و پوشيدنيهاي زربفت و تخت زرين و نعلين زبر جد نگار و صد طبق مشك و صد طبق زعفران با سيصد پرستار زرين كلاه آماده كرد و با عماريهاي زرين نزد فرنگيس برد و نثارش كرد. پس از آن: دادند دختر به آيين خويش چنان چون بود در خور دين و كيش فرنگيس را نزد سياوش فرستادند و مدتي چون ماه و خورشيد در بر يكديگر نشستند. يك هفته سراسر كشور در جشن و شادي بود و مردم از مي و خوان سير گشتند. چنين نيز يك سال گردان سپهر همي گشت بي رنج و با داد و مهر افراسياب كشور پهناوري را تا چين به سياوش سپرد. سياوش شاد گشت و با فرنگيس و پيران روان شدند تا به مكاني رسيد كه از سويي به دريا و از سوي ديگر به كوه راه داشت. آنجا را براي بناي عظيمي سزاوار دانست و فرمود تا كاخ و ايوان با شكوهي بنا كنند. پس از رنج بسيار گنگ دژ ساخته شد. بنايي بوجود آمد كه در شكوه و عظمت و خرمي و صفا بينظير بود. سياوش روزي با پيران به كاخ رفت و آن را از هر جهت آراسته ديد. چون برگشت, ستاره شناسان را خواست, از ايشان پرسيد كه آيا از اين بناي با شكوه بختش به سامان مي رسد يا دل از كرده پشيمان مي شود. اختر شناسان آن را فرخنده ندانستند. سياوش دل غمگين داشت و از آيندﮤ بد, تيره و دژم گشت. اين راز را با پيران درميان گذاشت كه اين كاخ و سرزمين آباد به ديگر كسان مي رسدو خود از آن بي بهره خواهد ماند. پيران آرامش كرد و چون به شهر خود بازگشت مدتها از آن كاخ و دستگاه با افراسياب سخن گفت. افراسياب كه از اين خبر شاد گشت هر چه از پيران شنيده بود با گرسيوز در ميان نهاد و او را به رفتن نزد سياوش و ديدن آن دستگاه وا داشت. برو تا ببيني سر و تاج او همان تخت فيروزه و عاج او به جايي كه بودي همه بوم و خار بسازيد شهري چو خرم بهار به او سپرد كه با نظر بزرگي و احترام بدو بنگرد. به پيش بزرگان گراميش دار ستايش كن و نيز ناميش دار گرسيوز با هديه و پيغام افراسياب براه افتاد. سياوش چون شنيد پيشباز آمد و يكديگر را در برگرفتند و به ايوان رفتند و به شادي نشستند. آنگاه گرسيوز به كاخ فرنگيس رفت. او را بر تخت عاج با فر و شكوه فراوان ديد. بظاهر شاديها كرد, اما در دل از حسد خونش بجوش آمد. به دل گفت سالي برين بگذرد سياوش كسي را به كس نشمرد همش پادشاهست هم تخت و گاه همش گنج و هم بوم و بر هم سپاه از حسد برخود پيچيد و رخسارش زرد گشت. آن روز به شادي نشستند و روز ديگر سياوش آهنگ ميدان و گوي كرد. گرسيوز با او همراه گشت و به بازي پرداختند. هر بار كه گرسيوز گوي مي انداخت, سياوش بچالاكي آن را مي ربود. سواران ترك و ايران نيز بهم آميختند و از هر سوي اسب مي تاختند. اما پيوسته دلاوران ايراني از تركان گوي مي ربودند. سياوش كه از ايرانيان شاد گشته بود فرمود تا تخت زرين نهادند و با گرسيوز به تماشا نشستند. گرسيوز سياوش را به زور آزمايي خواند و گفت: بيا تا من و تو به آوردگاه بتازيم هر دو به پيش سپاه بگيريم هر دو دوال كمر بكردار جنگي دو پرخاشگر گرايدون كه بردارمت من ز زين ترا ناگهان بر زنم بر زمين چنان دان كه از تو دلاور ترم بمردي و نيرو ز تو برترم وگر تو مرا بر نهي بر زمين نگردم بجايي كه جويند كين سياوش از بزرگواري دعوتش را نپذيرفت. بظاهر خود را كوچك شمرد و سزاوار زور آزمايي با او نديد, اما در واقع نخواست با گرسيوز كه برادر شاه و مهمان او بود بجنگد. از او خواست كه پهلوان ديگري را به نبرد با او بفرستد. گرسيوز دو پهلوان يل را بنام گروي زره و دمور كه در جنگ بيهمتا بودند برگزيد و به ميدان فرستاد. سياوش هماندم دوال كمر گروي را گرفت و بي آنكه به گرز و كمند نيازي يابد او را به ميدان افكند. پس به سوي دمور رفت, گردنش را گرفت و از پشت زين برداشت و مانند آنكه مرغي به دست دارد پيش گرسيوز بر زمين نهادش و خود از اسب به زير آمد و دوستانه دستش را فشرد و با خنده و شادي به كاخ بازگشتند. گرسيوز پس از هفته اي درنگ, آهنگ بازگشت كرد. در راه از سياوش هنر نماييهايش سخن گفت, اما از ننگ شكست شرمگين بود و كينـﮥ سياوش را به دل گرفت و چون بدرگاه افراسياب رسيد, در گاه را از بيگانه پرداخت و سخن سياوش را به ميان كشيد و بد گفتن آغاز كرد كه گاه گاه از كاوس شاه فرستاده اي نزدش مي آيد و از چين و روم پيامها برايش مي فرستند,به ياد كاوس جام به دست مي گيرد و از شاه توران يادي نمي كند. دل افراسياب از اين سخنان دردمند شد و گفت: «در اين باره سه روز مي انديشم.» اما روز چهارم نتوانست از مهر خود چشم بپوشد و به آساني از سياوش دل برگيرد. پس به گرسيوز گفت: چو او تخت پرمايه بدرود كرد خرد تار و مهر مرا پود كرد ز فرمان من يكزمان سر نيافت ز من او بجز نيكويي بر نيافت زبان برگشايند بر من نهان درفشي شوم در ميان مهان بهتر است او را بخوانم و نزد پدرش بفرستم. گرسيوز رأي او را برگرداند و گفت: اگر به ايران برود چون از راز ما آگاهست جز رنج و درد نصيب ما نخواهد كرد . نداني كه پروردگار پلنگ نبيند ز پرورده جز درد جنگ آنقدر گرسيوز از سياوش و فرنگيس و نخوت و غرور و بيوفايي و ناسپاسيشان سخن گفت تا دل افراسياب پر درد و كين شد و سرانجام گرسيوز را به آوردن سياوش و فرنگيس برگماشت. گرسيوز با دلي پر كينه نزد سياوش شتافت و پيام افراسياب را برد كه چون ما را به ديدار تو نياز است با فرنگيس برخيز و نزد من آي و چندي با ما شاد باش و همين جا به نخجير پرداز. چون به درگاه سياوش رسيد و پيغام را رساندـ سياوش شاد گشت و دعوت را پذيرفت. اما گرسيوز انديشيد كه اگر سياوش با اين شادي و خرد پيش افراسياب برود, دل شاه بر او روشن مي شود و دروغ وي آشكار مي گردد. پس چاره اي كرد و از چشم اشك فرو ريخت. سياوش از غم و دردش پرسيد گفت: افراسياب اگرچه بظاهر مهربانست, اما بايد پيوسته از خوي بدش بركنار بود. برادرش را بيگناه كشت و چه بسيار نامور به دستش تباه شدند. اكنون اهريمن دلش را از تو پر درد و كين كرده است من دوستانه ترا مي آگاهانم تا چارﮤ كار خود كني. و چون سياوش او را آسوده خاطر ساخت كه دل پر مهر را بر رويش مي گشايد و جان تيره اش را روشن مي كند, گرسيوز پاسخ داد: اين كار مكن و روزگار گذشتـﮥ او و رفتار ناپسنديده اش را با خويشان و پهلوانان در نظر بيارر و فريبش را نخور. صلاح در آن است كه به جاي رفتن نامه اي نويسي و خوب و زشت را پديدار كني. اگر ديدم كه سرش از كينه تهي گشت سواري نزدت مي فرستم و جان تاريكت را روشن مي كنم و اگر سرش را پر پيچ و تاب ببينم باز ترا مي آگاهانم تا چارﮤ كار بكني. سياوش فريب گفتار او را خورد و نامه اي به افراسياب نوشت كه از دعوتت دلشادم, اما چون فرنگيس رنجور است به بالينش هستم تا بهبود يابد. همينكه رنجش سبكتر شد به درگاهت مي شتابم. گرسيوز نامه را گرفت و شتابان شب و روز مي رفت تا راه دراز را در سه روز پيمود. چون به درگاه رسيد افراسياب از شتابش در شگفت ماند. گرسيوز زبان به دروغ برگشاد و گفت: سياوش به پيشباز من نيامد و به من نگاهي نينداخت و پاي تخت به زانو نشاندم. سخنم را نشنيد و نامه ام را نخواند. از ايران نامه هاي فراوان بر او فرستاده مي شود و شهرش بروي ما بسته مي گردد. تو بر كار او گر درنگ آوري مگر باد از آن پس به چنگ آوري اگر دير سازي تو جنگ آورد دو كشور بمردي به چنگ آورد از سوي ديگر سياوش با دل خسته نزد فرنگيس رفت و آنچه شنيده بود باز گفت: فرنگيس روي خراشيد و موي كند و گفت: چه مي كني كه پدرم از تو دل پر درد دارد و از ايران هم سخني نمي تواني گفت, سوي چين نمي روي كه از اين كار ننگست. پس زگيتي كه را گيري اكنون پناه پناهت خداوند و خورشيد و ماه سياوش او را تسلي داد و گفت: به دادار كن پشت و انده مدار گذر نيست از حكم پروردگار سه روز از اين واقعه گذشت. نيمه شب چهارم سياوش ناگهان از خواب پريد و لرزان خروش برآورد. فرنگيس شمعي افروخت و سبب پرسيد. گفت: در خواب ديدم كه رود بيكراني مي گذرد كه در سوي ديگرش كوهي از آتش برپاست. جوشنوران بر لب آب جا گرفته اند و به پيش همه افراسياب بر پيل نشسته است. چون مرا ديد روي دژم كرد و آتش بردميد. گرسيوز آتش افروخت و مرا سوخت. فرنگيس او را دلداري داد. اما چون دو بهره از شب گذشت خبر رسيد كه افراسياب با سپاه فراوان از دور تازان مي آيد و سواري از طرف گرسيوز رسيد و پيام آورد كه نتوانستم دل افراسياب را روشن كنم, گفتارم سودي نبخشيد و از آتش جز دود تيره اي نديدم. اكنون ببين چه بايد كرد. فرنگيس سياوش را پند داد كه بر اسبي نشيند و سرخويش گيرد و آني درنگ نكند. اما سياوش دانست كه خوابش راست گشته و زندگيش سر آمده است. خود را براي جنگ آماده كرد. با فرنگيس وداع كرد و گفت: تو پنج ماه آبستني. فرزندي بدنيا مي آوري كه شهريار ناموري خواهد شد. او را كيخسرو نام كن و چون بخت من به فرمان افراسياب بخواب رود ببرند بر بيگنه اين سرم به خون جگر برنهند افسرم نه تابوت يابم نه گور و كفن نه بر من بگريد كسي ز انجمن بمانم بسان غريبان به خاك سرم گشته از تن به شمشير چاك پس افزود : به خواري ترا روزبانان شاه سر و تن برهنه برندت به راه پس از آن پيران ترا از پدرت مي خواهد و به ايوان خويش مي برد و همانجا بارت را بر زمين مي نهي و چون روزگاري سر آمد و خسرو بزرگ شد پهلواني از ايران مي رسد بنام گيو كه پنهاني ترا با پسر به ايران زمين مي برد و او را بر تخت شاهي مي نشاند. از مرغ و ماهي به فرمانش در ميآيد و پس از آن لشكري گران به كين خواهي من برمي خيزد و سراسر زمين را پر آشوب مي كند. سياوش با فرنگيس بدرود كردو او را با دل پردرد و رخساري زرد بر جاي گذاشت. فرنگيس رخ خسته و كنده موي روان كرده بر رخ ز دو ديده جوي سياوش بر شبرنگ بهزاد سوار گشت و به گوش او رازي گفت و به ميدان جنگ روي نهاد. چون با ايرانيان نيمه فرسنگي راه رفتند به سپاه توران برخوردند. ايرانيان آمادﮤ خون ريختن شدند, اما سياوش به افراسياب گفت: چه شده است كه عزم جنگ كردي و بيگناه كمر بر كشتنم بستي ؟ گرسيوز ناگهان فرياد زد: اگر بيگناهي پس چرا با زره و كمان نزد شاه آمدي؟ سياوش دانست كه كار كار اوست. جواب داد: به گفتار تو خيره گشتم ز راه تو گفتي كه آزرده گشتست شاه پس از آن رو به افراسياب كرد و گفت : نه بازيست اين خون من ريختن ابا بي گناهان در آويختن به گفتار گرسيوز بدنژاد مده شهر توران و خود را به باد گرسيوز نگذاشت كه افراسياب با سياوش به گفت و شنود بپردازد, بلكه وادارش كرد تا جنگ را شروع كند و سياوش را دستگير نمايد. سياوش كه با افراسياب پيمان آشتي بسته بود دست به تيغ و نيزه نزد و كس را اجازﮤ پاي پيش گذاشتن نداد. اما افراسياب دستور داد تا همگي كشتي بر خون نهند. سپاهيان ايران همه كشته شدند و دشت از خونشان لاله گون گشت. سرانجام سياوش به زير باران تير دشمنان خسته شد و از پاي در آمد و بر خاك در افتاد. گروي زره دستش را از پشت بست و برگردنش پالهنگ نهاد و پياده به زاري زار تا پيش افراسياب كشاندندش. شاه توران فرمود: كنيدش به خنجر سر از تن جدا به شخي كه هرگز نرويد گيا بريزيد خونش بر آن گرم خاك ممانيد دير و مداريد باك سپاهيان زبان به اعتراض گشادند : چه كردست با تو نگويي همي كه بر خون او دست شويي همي چرا كشت خواهي كسي را كه تاج بگريد برو زار هم تخت عاج پيلسم برادر پيران نيز او را پند داد و از ين كار زشت بازداشت و شتابزدگي را كار اهرمن دانست. كين خواهي كاوس و رستم و پهلوانان ايران را گوشزد كرد و صواب آن دانست كه حالي به بندش دارند تا روزي كه فرمان كشتنش را بدهد. همينكه شاه نرم گشت, گرسيوز بيشرمانه كينش را برنگيخت و سياوش را چون ماري زخمي دانست كه ماندنش صدبار خطرناكتر خواهد شد. گر ايدو نكه او را به جان زينهار دهي من نباشم بر شهريار روم گوشه اي گيرم اندر جهان مگر خود بزودي سر آيد زمان گروي و دمور هم به اين ترتيب سخناني گفتند و به خون ريختن سياوش واداشتندش. افراسياب در انديشه فرو ماند. چون هم خون ريختن و هم زنده گذاردنش را نا صواب دانست. رها كردنش بدتر از كشتن است همان كشتنش رنج و درد منست فرنگيس كه اين خبر را شنيد بيمناك و خروشان نزد پدر رفت و خاك بر سر ريخت و از پدر آزادي سياوش را درخواست كرد و او را از كين پهلوانان ايراني برحذر داشت و به نفرين خلق گرفتارش دانست. كه تا زنده اي بر تو نفرين بود پس از مردنت دوزخ آيين بود به سوك سياوش همي جوشد آب كند چرخ نفرين بر افراسياب پس از آن به سياوش رو كرد و اشك از ديده روان ساخت. هر آنكس كه يازد به بد بر تو دست بريده سرش باد و افكنده پست مرا كاشكي ديده گشتي تباه نديدي بدين سان كشانت به راه مرا از پدر اين كجا بد اميد كه پر دخته ماند كنارم ز شيد افراسياب كه از گفتار فرزند, جهان پيش چشميش سياه گشت چشم دختر خود را كور كرد و به روزبانان فرمود تاك كشان كشانش به خانه اي دور ببرند و در سياهيش اندازند و در به رويش ببندند. آنگاه دستور داد تا سياوش را هم به جايي ببرند كه فريادش به كسي نرسد. گروي به اشارﮤ گرسيوز پيش آمد و ريش سياوش را گرفت و بخواري به خاكش كشاند. سياوش ناليد و از خدا خواست تا از نژادش كسي پديد آيد كه كين از دشمنانش بخواهد. پس روي به پيلسم كرد و پيامي به پيران فرستاد: درودي ز من سوي پيران رسان بگويش كه گيتي دگر شد بسان مرا گفته بود او با صد هزار زره دار و برگستوان و سوار چو بر گرددت روز يار توام به گاه چرا مرغزار توام كنون پيش گرسيوز ايدر دمان پياده چنين خوار و تيره روان نبينم همي يار با من كسي كه بخروشدي زار بر من بسي همچنان پياده مويش را كشاندند تا به جايگاهي رسيدند كه روزي سياوش و گرسيوز تير اندازي كرده بودند. آنگاه گروي در همانجا طشت زرين نهاد و سر سياوش را چون گوسفندان از تن جدا كرد. جدا كرد از سرو سيمين سرش هميرفت در طشت خون از برش پس طشت خون را سرنگون كرد و پس از ساعتي از همانجا گياهي رست كه بعدها خون سياوشانش ناميدند. چو از سرو بن دور گشت آفتاب سر شهريار اندر آمد به خواب چه خوابي كه چندين زمان برگذشت نجنبيد هرگز نه بيدار گشت از مرگ سياوش خروش از مرد و زن برخاست. فرنگيس كمند مشكين كند و بر كمر بست و رخ چون گلش را به ناخن خراشيد. چون نالـﮥ زار و نفرينش به گوش افراسياب رسيد به گرسيوز فرمود تا از پرده بيرونش كشند و مويش را ببرند و چادرش بدرند و آنقدر با چوب بزنند تا كودكش تباه گردد. نخواهم ز بيخ سياوش درخت نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت ازسوي ديگر چون خبر به پيران رسيد از تخت افتاد و بيهوش گشت. همه جامه ها بر برش كرد چاك همي كند موي و همي ريخت خاك همي ريخت از ديده ش آب زرد به سوك سياوش بسي ناله كرد اما به او گفتند كه اگر دير بجنبد دردي بر اين درد افزون گردد, چون افراسياب بي مغز رأي تباه كردن فرنگيس را دارد. پيران تازان به درگاه رسيد و زبان به سرزنش برگشود و از فرجام كار بيمناكش ساخت. بكشتي سياووش را بي گناه بخاك اندر انداختي نام و جاه بران اهرمن نيز نفرين سزد كه پيچيده رايت سوي راه بد پشيمان شوي زين به روز دراز بپيچي همانا به گرم و گداز كنون زو گذشتي به فرزند خويش رسيدي به آزار پيوند خويش چو ديوانه از جاي برخاستي چنين روز بد را بياراستي پس او را از آزار فرنگيس باز داشت و خواست تا دختر را به او بدهد و همينكه كودك به دنيا آمد به درگاه ببرد تا شاه هرچه خواهد با او بكند. افراسياب تن در داد و فرنگيس را به پيران سپرد. پيران هم: بي آزار بردش به شهر ختن خروشان همه درگه و انجمن پايان |
بهرام گور و لنبك آبكش * فردوسي
يكي از روزها بهرام گور با گردان و دلاوران به نخجير رفت. پيرمردي با عصايي در مشت پيش شتافت و گفت: شاها در شهر ما دو مرد بانوا و بي نوا زندگي مي كنند: يكي جهود بدگوهري است پر از سيم و زر به نام براهام و ديگري مردي است خوش گفتار و آزاده به نام لنبك آبكش. چون بهرام گور دربارﮤ ايشان پرسيد, مرد چنين پاسخ داد كه لنبك آبكش سقائي است جوانمرد كه نيم از روز را به فروش آب مي گذارند و در آمد آن را در نيمه ديگر خرج مهمانان از راه رسيده مي كند و چيزي از بهر فردا نمي اندوزد, اما براهام با آنهمه گنج و دينار در پستي و زفتي شهرﮤ شهر است. شاه فرمود تا بانگ بر زنند كه كسي را حق آن نيست كه از لنبك آبكش آب خريداري كند. همينكه شب فرا رسيد سوار شد و چون باد بسوي خانـﮥ لنبك راند و بر در فرود آمد و حلقه برزد و گفت: از سپاهيان ايران دور مانده ام و اكنون بدين خانه رو آورده ام اگر اجازه بدهي تا در اين خانه شب را بسر آورم به جوانمرديت گواهي مي دهم. لنبك از گفتار خوب و صداي او شاد گشت و گفت: اي سوار فرود آي كه اگر با تو ده تن ديگر هم بودند همه بر سرم جاي مي گرفتند. بهرام فرود آمد و اسب را به لنبك سپرد, لنبك در زمان يك دست شطرنج پيشش نهاد و به فراهم كردن خوردني پرداخت و چون همه چيز آماده گشت شاه را به خوردن خواند و پس از آن با شادي جام مئي پيش آورد. عجب ماند شاه از چنان جشن او وزان خوب گفتار و آن تازه رو بهرام خفت و چون بامداد پگاه چشم برگشاد لنبك از او درخواست كه آن روز هم مهمانش باشد و اگر ياري خواهد كسي را طلب كند. شاه پذيرفت و آن روز در سراي لنبك ماند لنبك مشك آبي كشيد و به قصد فروختن بيرون رفت, اما هرچه گشت خريداري نيافت, پيراهن از تنش بيرون كشيد و فروخت و دستاري را كه در زير مشك مي نهاد در بر كشيد, پس از آن به بازار رفت و گوشت و كشكي خريد و به خانه بازگشت آن روز هم خوردند و نوشيدند و مجلسي آراستند. روز سوم باز لنبك نزد بهرام رفت و گفت: امروز نيز مهمان من باش. بهرام پذيرفت و در خانه ماند, لنبك به بازار رفت و مشك را نزد پيرمردي گروگان گذاشت و گوشت و ناني خريد و شادمان برگشت و در فراهم آوردن غذا از بهرام ياري خواست. بهرام گوشت را ستاند و به آتش نهاد. باز غذا خوردند و به ياد شهنشاه جام مي برگرفتند. روز چهارم لنبك گفت: گرچه در اين خانه آسايش نداري, اما اگر از شاه ايران نمي هراسي دو هفته در اين خانــﮥ بي بها منزل كن. بهرام بر او آفرين كرد و گفت سه روز در اين خانه شاد بوديم, سخنهاي تو را جايي خواهم گفت كه از آن دلت روشن گردد و اين ميزباني برايت حاصلي نيكو آورد. پس از آن با دلي شاد به نخجيرگاه بازگشت و تا شب به شكار پرداخت و چون تاريك گشت پنهاني از سپاه روي سوي خانــﮥ براهام نهاد, حلقه بر دركوفت و گفت از شهريار دور ماندهام و راه را نميدانم و لشكر شاه در تيرگي شب نمي يابم, اگر امشب مرا جاي دهي رنجي از من نخواهي ديد. پيشكار نزد براهام رفت و آنچه شنيد باز گفت: براهام پاسخ داد كه در اينجا اقامتگاهي نمي يابي. بهرام اصرار كرد و گفت: يك امشب جايي بده ديگر چيزي نخواهم خواست. براهام پيغام فرستاد كه: بيدرنگ برگرد كه اين جايگاه تنگي است كه در آن جهود درويش و گرسنه اي برهنه بر زمين مي خسبد. بهرام گفت به سراي نمي آيم تا رنجي نرسانمت, اما بگذار كه بر اين در بخسبم. براهام گفت اي سوار مي خواهي بر در بخسبي و چون كسي چيزيت را بدزدد مرا رنجه داري. به خانه در آي ار جهان تنگ شد همه كار بي برگ و ببرنگ شد په پيمان كه چيزي نخواهي زمن ندارم به مرگ آب چين و كفن بهرام نزديك در جاي گرفت اما براهام كه او را پذيرفت پر انديشه گشت, با خود گفت اين مرد بيحيا از درم نمي رود و كسي ندارم كه اسبش را نگه دارد: پس گفت اگر اين اسب سرگين بيندازد و خشت خانه را بشكند بايد صبح زود سرگين را بيرون ببري و خاكش را جاروب كني و به دست بريزي و خشت پخته تاوان دهي. بهرام پيمان بست كه چنان كند, فرود آمد و اسب را بست و تيغ از نيام كشيد. نمد زينش گسترد و بالينش زين بخفت و دو پايش كشان بر زمين جهود درخانه را بست و سفره انداخت و به خوردن پرداخت و به بهرام رو كرد و گفت: اين داستان را از من بخاطر داشته باش. به گيتي هر آنكس كه دارد خورد چو خوردش نباشد همي بنگرد بهرام گفت اين داستان را شنيده بودم و اكنون به چشم مي بينم. جهود پس از خوردن مي آورد و از نوشيدن شاد گشت و باز رو به سوار كرد و گفت: كه هر كس كه دارد دلش روشن است درم پيش او چون يكي جوشن است كسي كاو ندارد بود خشك لب چنان چون توئي گرسنه نيم شب بهرام گفت اين شگفتي ها را بايد بياد داشت و چون صبح شد از خواب برخاست و زين بر اسب نهاد, براهام پيش آمد و گفت: اي سوار به گفتار خود پايدار نيستي. به يادت هست كه پيمان بستي كه سر گين اسب را با جاروب برويي. كنون آنچه گفتي بروب و ببر بر نجم ز مهمان بيدادگر بهرام گفت: برو كسي را بخوان تا سرگين را از خانه به هامون برد و در ازايش از من زر بستاند. بدو گفت من كس ندارم كه خاك بروبد برد ريزد اندر مغاك بهرام چون اين سخن شنيد فكر تازهاي در سرش راه يافت , دستار حريري پر مشك و عبير در ساق كفش داشت بيرون آورد و سرگين با آن پاك كرد و همه را با خاك به دشت انداخت, براهام شتابان رفت و دستار را برگرفت, بهرام در شگفت ماند و براهام را گفت ايا پارسا گر آزاديت بشنود پادشا ترا در جهان بي نيازي دهد بر اين مهتران سرفرازي دهد پس با شتاب به ايوان خويش بازگشت و همــﮥ شب در آن انديشه بود و آن راز را با كس در ميان ننهاد,صبح چون تاج بر سر نهاد فرمان داد تا لنبك آبكش و جهود بدنام را حاضر كردند, پس فرمود تا مرد پاكدلي بشتاب به خانــﮥ براهام برود و هر چه در آنجا مي يابد همراه بياورد. مرد پاكدل چون به خانــﮥ جهود رسيد همــﮥ خانه را پر از ديبا و دينار ديد, از پوشيدني و گستردني و زر و سيم ؛ بحدي كه نتوانست آنرا بشمارد. هزار شتر خواست و همه را بار كرد و كاروانها براه انداخت, چون به درگاه رسيدند مرد دانا به شاه گفت: كه گوهر فزون زين به گنج تو نيست همان مانده خروار باشد دويست شاه ايران در شگفت ماند و در انديشه فرو رفت, پس از آن صد شتر از زر و سيم و گستردني ها به لنبك آبكش سپرد و براهام را خواست و گفت كه آن سوار كه مهمان تو شد داستانت را برايم نقل كرد. كه هر كس كه دارد فزوني خورد كسي كو ندارد همي پژمرد كنون دست يازان زخوردن بكش ببين زين سپس خوردن آبكش پس از آن از سرگين و دستار زربقت و خشت و همه چيز با آن سفله سخن گفت و چهار درم به او داد تا سرمايه اش سازد, مرد جهود خروشان بيرون رفت. به تاراج داد آنچه در خانه بود كه آن را سزا مرد بيگانه بود |
تسبيح گرانبها
روزى پادشاهى با وزيرش از راهى مىگذشتند. پادشاه سوار بر اسب و وزير پياده بود. در راه يک تسبيح گرانبها پيدا کردند ولى چون هر دو نفر با هم آن را ديده بودند، نمىدانستند چه کسى بايد صاحب آن باشد. پادشاه گفت: ”تسبيح را من ديدهام مال من است.“ وزير گفت: ”من آن را از زمين برداشتهام و بايد مال من باشد.“ بعد از مدتى گفتگو، قرار شد که هرکدام يک داستان يا خاطره تعريف کنند. داستان هرکدام جالبتر بود، تسبيح مال او باشد. اول پادشاه شروع کرد و گفت: چند سال پيش به من خبر دادند که در شهر عدهاى دزد پيدا شدهاند و به خانهها و اموال مردم دستبرد مىزنند. عدهاى گزمه را مأمور کردم که دربارهٔ اين قضيه تحقيق کنند و دزدان را گير بياورند. ليکن مدتها گذشت و مأموران نتوانستند کارى از پيش ببرند. ناچار خودم لباس مبدل مىپوشيدم و شبها به نقاط مختلف شهر سرکشى مىکردم. يک شب لباس درويشى پوشيدم و با کشکولى پر از طعام و يک تبرزين، بيرون رفتم. همچنان که در اطراف شهر گردش مىکردم، به خرابهاى رسيدم. در آنجا سه نفر نشسته بودند و گفتگو مىکردند. با آنها طرح دوستى ريختم و طعامى را که همراه داشتم به آنها تعارف کردم. چند دقيقهاى نگذشت که با هم نان و نمک خورديم و صميمى شديم. از من خواستند که برايشان فال بگيرم. از کتابى که همراه داشتم برايشان فال گرفتم. گفتم نتيجهاش بسيار خوب است و چون نسبت به آنها به شک افتاده بودم آنها را در اجراء تصميمى که گرفته بودند، تشويق کردم. آن سه نفر که صداقت مرا ديدند، اقرار کردند که مىخواهند به خزانهٔ پادشاه دستبرد بزنند و از من خواستند که همراه آنها بروم. در راه که مىرفتيم براى آشنائى من هرکدام از هنرى که داشتند تعريف کردند. نفر اول گفت: ”هنر من اين است که به زبان حيوانات آشنائى دارم.“ دومى گفت: ”من مىتوانم با يک اشاره همه قفلهاى بسته را باز کنم.“ سومى گفت: ”من اگر طفلى را در گهواره ببينم، بعد که بزرگ شد بههر صورتى که تغيير شکل بدهد باز هم او را مىشناسم.“ از من پرسيدند: ”اى قلندر تو چه هنرى داري؟“ گفتم: ”من اگر به کسى خشم بگيرم و دست راستم را به ريشم بکشم، دليل اين است که طرف را بخشيدهام، ولى اگر دست چپم را به ريشم بکشم علامت اين است که طرف بايد با اين تبرزين کشته شود.“ البته هنر من در مقايسه با آنچه دزدان داشتند بىاهميت بود، ولى چون قول داده بودند که مرا با خودشان ببرند، به عهد خود وفا کردند و چند دقيقه بعد در نزديکى قصر پادشاه بوديم. هنوز چند قدم تا پاى ديوار قصر فاصله داشتيم که يکى از سگهاى محافظ بناى عوعو را گذاشت. از اولى پرسيديم: ”تو که به زبان حيوانات آشنائى داري، اين سگ چه مىگويد.“ گفت: ”مىگويد اينها قصد دارند جواهرات پادشاه را بدزدند و عجب اينکه صاحب جواهرات هم همراه آنها است!“ دزدان ابتدا به من شک کردند، ولى من صحبت را طورى عوض کردم و حرفهاى آن دزد را شوخى وانمود کردم که دزدان قانع شدند که من يک درويش دورهگرد بيش نيستم و به راه خود ادامه داديم تا بههر کيفيتى بود به خزانهٔ جواهرات رسيديم. دزد دوم با اشاره، قفلها را باز مىکرد و ما جلو مىرفتيم تا به اتفاق وارد خزانه شديم. مقدار زيادى از جواهرات را در کيسههائى که همراه داشتيم ريختيم و بدون آنکه کسى ما را ببيند به خانه برگشتيم و آن را در گوشهاى زير خاک پنهان کرديم و قرار شد که چند روزى بگذرد تا سر و صداها بخوابد و بعد آن را بين خودمان تقسيم کنيم. فرداى آن روز با اجازهٔ دوستان از خرابه خارج شدم تا در شهر گردش کنم. چند دقيقه بعد در قصر خودم حاضر شدم و به کار مملکت پرداختم. موقعى که از کار سياست فارغ شدم، دستور دادم عدهاى به خرابه رفتند و دزدان را دستگير کردند و با جواهرات به دربار آوردند. به محض آنکه دزدان وارد شدند نفر سوم گفت: ”پادشاه ممکن است تقاضا کنم دست راست خود را به ريشتان بکشيد؟“ با شنيدن اين حرف خندهام گرفت و گفتم: ”بله به شرط آنکه شما هم قول بدهيد که دست از اين کارها برداريد و شرافتمندانه زندگى کنيد.“ دزدان قبول کردند و من هم در عوض به هرکدام آنها شغلى که سزاوار بود دادم. حالا نوبت وزير بود که داستان يا خاطرهاى تعريف کند. وزير چنين گفتم: حدود بيست سال پيش زمستان سرد و خشکى گذشت و باران و برف بسيار کمى باريد. به اين جهت در کشور قحطى بروز کرد. من که از خانوادهٔ فقيرى بودم، در جستجوى کار و پيدا کردن يک لقمه نان با پدر و مادرم خداحافظى کردم و راه شهرهاى ديگر را در پيش گرفتم. مدتها به اين طرف و آن طرف رفتم و چه بسا شبها گرسنه خوابيدم تا بالاخره به من خبر دادند که در فلان شهر يک حاجىآقا زندگى مىکند که حاضر است براى يک روز کار، چهل روز به آدم غذا و مسکن خوب بدهد. من که آدم تنبل و تنپرورى بودم، بلافاصله به آن شهر رفتم تا هم شکم گرسنهام را سير کنم و هم چهل روز از کار کردن راحت شوم. چند روزى در آن شهر بهسر بردم تا بالاخره جارچيِ حاجىآقا در شهر ندا در داد که: ”ايهاالنّاس، فردا صبح مىتوانيد در ميدان شهر جمع شويد و با حاجىآقا ملاقات کنيد.“ صبح روز بعد با عجله خودم را به ميدان شهر رساندم. مردى که از ظاهرش پيدا بود مال و ثروت فراوانى دارد، روى بلندى ايستاده بود و شرايط قرارداد را مىگفت. از ترس اينکه کسى پيشدستى نکند، قبل از آنکه حرفهاى حاجىآقا تمام شود، آمادگى خود را براى قبول شرايط اعلام کردم. حاجىآقا براى اطمينان بيشتر يکبار ديگر تکرار کرد: من به شما چهل شبانهروز غذا، لباس و منزل خوب مىدهم و شما در عوض فقط يک روز هر کارى که بخواهم برايم انجام مىدهيد. تعداد داوطلبها زياد بود، ولى چون من زودتر از ديگران آمادگى خود را به اطلاع حاجىآقا رسانده بودم، مرا پذيرفت و بهخانه برد. در منزلى که برايم فراهم کرده بود همهگونه وسايل راحتى آماده بود بهطورى که در مدت چهل روز چاق و سرحال شدم و حالا روزشمارى مىکردم که چه موقع اين چهل روز به پايان خواهد رسيد و چون به من خيلى خوش مىگذشت دعا مىکردم که هرچه ديرتر روزها و شبها بگذرد. اما گردش زمانه بدون توجه به خواست من روزها را به شب و شبها را به روز رساند تا بالاخره روز موعود فرا رسيد. صبح روز چهل و يکم هنوز از خواب بيدار نشده بودم که ضربه به در اتاقم خورد و بعد حاجىآقا وارد شد و گفت: ”کار تو امروز شروع مىشود. با من بيا.“ به اتفاق حاجىآقا يک گله شتر و يک گاو برداشتيم و به سوى مقصدى که من نمىدانستم کجاست، حرکت کرديم. مدتها راه رفتيم تا بالاخره به کنار دريا رسيديم. در آنجا به دستور حاجىآقا گاو را کشتم، پوستش را دوختم و بعد به داخل پوست گاو رفتم. حاجىآقا بقيه پوست را دوخت و فقط يک سوراخ کوچک به اندازهاى که بتوانم نفس بکشم، باقى گذاشت و خودش از آنجا دور شد. هنوز از بهت و تعجب بيرون نيامده بودم که احساس کردم از زمين بلند شدهام و گوئى در هوا پرواز مىکنم. هرچه تقلا کردم و دست و پا زدم، فايدهاى نداشت. مدتى بعد احساس کردم که مرا روى زمين گذاشتهاند و چيزى مثل يک پرنده با منقار به پوست گاو ضربه مىزند. کمى بيشتر دست و پا زدم تا بالاخره توانستم پوست را پاره کنم و از آن خارج شوم. پرندگان با ديدن من به هوا پرواز کردند و من حاجىآقا را در پائين کوه منتظر ديدم. فرياد زدم: ”معنى اين کار چيست؟“ حاجىآقا گفت: چيز مهمى نيست. از جواهرات بالاى کوه پائين بريز تا من شترها را باز کنم. ناراحت نباش. مىدانم چگونه تو را پائين بياورم.“ به اطراف نگاه کردم، ديدم سنگهاى قيمتى فراوانى در آنجا وجود دارد. ناچار مقدار زيادى از آنها را پائين ريختم تا حاجىآقا شترها را بار کرد و عازم برگشتن شد. به او گفتم: ”پس من چهکار کنم و چگونه از اين بلندى پائين بيايم؟“ حاجىآقا گفت: ”ناراحت نباش. اگر به اطراف خود دقيقتر نگاه کني، استخوانهاى زيادى مىبيني. آنها هم مثل تو روزى زنده بودند و به طعمه چهل روز غذاى مفت و يک روز کار جان خود را از دست دادند. مىبينى که من نمىتوانم تو را از آن بالا پائين بياورم. ناچار بايد به سرنوشت ديگران دچار شوي. راه فرارى هم وجود ندارد. از يک طرف دريا است و اگر خودت را پرت کنى غرق مىشوي. اگر به طرف کوه خودت را پرت کنى روى سنگلاخ، ذرهذره خواهى شد. بهتر است که تسليم سرنوشت شوى و خودت را به پرندگان شکارى بسپاري. آخر اين بيچارهها هم گرسنهاند و بهعلاوه به من خيلى خدمت کردهاند. فکر مىکنم بتوانند يکى دو روز با خوردن تو سير باشند.“ حاجىآقا حرفهايش را گفت و حرکت کرد و هرچه آه و زارى کردم، کوچکترين اعتنائى نکرد و مرا بهحال خود گذاشت. مدت دو شبانهروز با پرندگان بزرگ، پيکار کردم تا مرا با چنگال و منقار پاره نکنند. از يک طرف امواج خروشان دريا هرلحظه با شدت بيشتر خود را به بدنهٔ کوه مىزدند. گوئى انتظار بلعيدن مرا داشتند. از سوى ديگر صخرههاى تيز و برنده همچون نيزههاى سربازان سر به آسمان بلند کرده بودند تا اگر سرازير شوم از من پذيرائى کنند. بالاخره تصميم خودم را گرفتم. دو رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم مرا يارى کند. بعد توکّلت علىالله گفتم، چشمانم را بستم و خودم را به پائين کوه پرت کردم. ابتدا خيال کردم خواب مىبينم. مدتى چشمهايم را ماليدم و به اطراف نگاه کردم تا متوجه شدم که صحيح و سالم به پائين کوه رسيدهام و صخرهها به من آسيبى نرساندهاند، زيرا به يارى خداوند بزرگ بين دو صخره فرود آمده بودم. خدا را شکر کردم و خسته و گرسنه در بيابان به راه افتادم. رفتم و رفتم تا به يک چشمه رسيدم. در کنار چشمه نشستم دستم را دراز کردم تا کمى آب بنوشم که صداى گوشخراشى مرا بهخود آورد. ديدم در مقابلم يک ديو وحشتناک بهصورت پيرزنى قوى هيکل ايستاده است. از ترس سلام کردم ديو گفت: اى آدميزاد اگر حق سلامت نبود، گوشت تو يک لقمهٔ من و خون تو يک جرعهٔ من مىشد. حالا بگو ببينم کى هستى و اينجا چهکار مىکني؟ داستان زندگىام را برايش تعريف کردم. خيلى متأثر شد. مرا به خانه برد. آب و غذاى کافى به من داد. ديو دو پسر داشت که به شکار رفته بودند. موقعى که برگشتند پيرزن آنها را قانع کرد تا از خوردن من صرفنظر کنند. آنها هرطور بود قبول کردند. چهل روز مهمان آنها بودم. پيرزن با من خوشرفتارى مىکرد، ولى پسرهايش با من ميانهٔ خوبى نداشتند. روز چهل و يکم که پسرها مىخواستند به شکار بروند، مرا هم با خود بردند. در راه به دو نفر دزد برخورد کرديم. ديوها يک قاليچه و يک تير و کمان از دزدها گرفتند و آنها را کشتند. بعد آتش روشن کردند. گوشت دزدان را پختند و خوردند. موقعى که مىخواستند قاليچه و تير و کمان را بين خودشان تقسيم کنند کار به دعوا کشيد. من ميانجى شدم و گفتم: تير و کمان را به من بدهيد. يک تير رها مىکنم. هرکدام زودتر آن را پيدا کرد و آورد قاليچه مال او خواهد بود. ديوها، بدون کوچکترين ترديدى قبول کردند و تير و کمان را به من دادند. من يک تير در چلهٔ کمان گذاشتم. خدا را ياد کردم و زير لب گفتم: يا سليمان، در پى يافتن تير هلاک شوند. آنوقت تير را با قدرت هرچه تمامتر رها کردم. ديوها بهسرعت بهدنبال آن دويدند. من هم تير و کمان را برداشتم و چون ضمن بگو مگوى ديوها فهميده بودم که قاليچهٔ حضرت سليمان است، روى قاليچه نشستم، چشمهايم را بستم و زير لب گفتم: يا سليمان نبي، مرا در نزديکى فلان شهر فرود آور. موقعى که چشمهايم را گشودم خود را در نزديکى شهر حاجىآقا ديدم. خدا را سپاس گفتم. تير و کمان و قاليچه را در جائى پنهان کردم و به شهر رفتم. چند روزى گذشت و من در اين مدت سعى کردم تا آنجا که ممکن است ظاهرم را تغيير دهم و با گذاشتن ريش و سبيل و پوشيدن لباسهاى کهنه، کارى کنم که حاجىآقا مرا نشناسد. بالاخره يک روز صداى جارچى را شنيدم که مىگفت: ايهاالنّاس! فردا صبح مىتوانيد در ميدان شهر جمع شويد و با حاجىآقا ملاقات کنيد. صبح روز بعد خودم را به ميدان شهر رساندم و مانند دفعهٔ قبل زودتر از ديگران داوطلبب شدم که چهل شبانهروز مهمان حاجىآقا باشم و يک روز برايش کار کنم. چون مدتى گذشته بود و در قيافهام تغييرات زيادى داده بودم، حاجىآقا اصلاً مرا نشناخت و با خود به خانه برد. بعد از چهل شبانهروز همان ماجرا تکرار شد. موقعى که به کنار دريا رسيديم، گاو را کشتم و پوستش را دوختم. حاجىآقا گفت: به داخل پوست گاو برو. من تظاهر کردم که بلد نيستم و مىخواستم از پهلو وارد پوست گاو شوم. حاجىآقا با عصبانيت گفت: احمق چهکار مىکني؟ مگر مىشود تمام قد وارد پوست گاو شد؟ گفتم: حاجىآقا شما از يک آدم دهاتى چهطور توقع داريد چنين کارهائى بلد باشد؟ خواهش مىکنم خودتان راهش را به من نشان بدهيد. حاجىآقا بدون آنکه به شک بىافتد جلو آمد. سرش را نزديک پوست گاو برد و گفت: خيلى خوب به من نگاه کنم ببين با سر بايد به داخل آن بروي. من نگذاشتم حرف حاجىآقا تمام شود. با يک حرکت او را به داخل پوست فشار دادم و فوراً بقيهاش را دوختم. بعد از آنجا دور شدم. حاجىآقا مدتى دست و پا زد و فحش داد و عربده کشيد، ولى مرغان شکارى خيلى زود آمدند و حاجىآقا را به قلهٔ کوه بردند. در آنجا موقعى که حاجىآقا از پوست گاو بيرون آمد، باز مدتى به من فحش داد و بد و بيراه گفت. بعد که آرامتر شد به او گفتم: حالا براى جبران گناهانى که مرتکب شدهاي، مقدارى از آن جواهرات پائين بريز تا اين شترها را بار کنم و موقعى که آنها را فروختم، پولش را به بيچارگان بدهم تا تو را دعا کنند. شايد خداوند گناهانت را ببخشد. نمىدانم حاجىآقا تحت تأثير حرفهاى من قرار گرفت يا اميدوار بود که راهى براى فرود آمدن پيدا کند و جواهرات را از من پس بگيرد که بدون معطلى مقدار زيادى سنگهاى قيمتى پائين ريخت و من شترها را بار کردم. وقتى کار تمام شد به حاجىآقا گفتم: حالا نوبت من است که با اين جواهرات به شهر برگردم و تو را با سرنوشتى که يک روز براى من پيشبينى کرده بودي، تنها بگذارم. هرچه حاجىآقا ناله و زارى کرد، توجهى نکردم و البته کارى هم از من ساخته نبود. بالاخره با جواهرات به شهر برگشتم و از آنجا تير و کمان و قاليچهام را برداشتم و به يک شهر دور رفتم. از سرنوشت حاجىآقا اطلاعى ندارم ولى خودم در شهر جديد زندگى آبرومندانهاى درست کردم و با دختر حکمران شهر ازدواج کردم و به خوشرفتارى و عدل و داد مشهور شدم. طولى نکشيد که آوازهٔ خوبى و بخشندگى من در همهجا پيچيد و به گوش پادشاه رسيد و شما مرا به وزارت منصوب کرديد.“ سخن وزير که به اينجا رسيد، پادشاه تصديق کرد که داستان جالبترى تعريف کرده است و تسبيح را به او واگذار کرد. |
چهل دروغ
يکى بود يکى نبود. در روزگاران قديم، پادشاهى بود که دخترى دانا و مهربان داشت. دانائى و مهربانى دختر زبانزد خاص و عام بود. بههمين خاطر خواستگاران زيادى داشت. هر روز سيلى از خواستگاران مىآمدند و بدون نتيجه برمىگشتند. باز هم روز بهروز به خواستگاران افزوده مىشد. هرکس بهطريقى مىخواست با دختر پادشاه وصلت کند چرا که او هم دختر پادشاه بود و هم از نظر دانائى و مهربانى در تمام ولايت لنگه نداشت. پادشاه براى خواستگاران شرطى را پيشنهاد کرده بود. هرکس شرط را بهجا مىآورد مىتوانست داماد پادشاه شود. شرط شاه اين بود که هرکس بتواند چهل دروغ مثل زنجير بههم پيوسته بگويد، دخترش را به عقد او درآورد. در غير اينصورت جانش را هم از دست مىداد. خواستگاران زيادى از راههاى دور و نزديک آمدند و دروغهاى زيادى سرهم کردند. حتى بعضىها بهجاى چهل دروغ. صد و چهل دروغ و بعضىها هزار و چهل دروغ هم گفتند ولى دروغهاى آنها مثل زنجير بههم پيوسته، مربوط نبود دروغهاى آنها مثل کوزهٔ چهل تکه شدهاى بود که هيچ تکهاش با تکهٔ ديگرش جور درنمىآمد. روزى از روزها، دختر پادشاه براى شکار، به جنگل رفت. چوپانى هنگام شکار دختر پادشاه را ديد و از چابکى و زرنگى او درشگفت ماند. او با خود گفت: ”چه دختر زرنگي! لنگهاش شايد در دنيا پيدا نشود!“ دختر پادشاه با اسب بهدنبال آهوئى مىتاخت. او آنقدر تاخت تا اينکه از ديد چوپان گم شد. چوپان که غرق تماشاى دختر شده بود، بهخود آمد و گفت: ”اى والي! خوابم يا بيدار؟ ...“ بعد در گوشهاى نشست و به فکر فرو رفت. مدت زيادى از اين جريان نگذشته بود که يک روز چوپان از پيرمردى شرط پادشاه را شنيد پس از آن چوپان شب و روز فکر کرد. او نه خواب داشت و نه خوراک بلکه تمام ساعاتهاى روز و شب بهشرط پادشاه فکر مىکرد تا راه چارهاى براى آن بيابد. چوپان پس از روزها فکر کردن، تصميم گرفت به خواستگارى دختر پادشاه برود. اما با خود گفت: ”هم فال است و هم تماشا. بروم بختم را آزمايش کنم، شايد فرجى حاصل شد و شانس به من روى آورد.“ سرانجام در يکى از روزها، گلهاش را در صحرا رها کرد و چوبدستى کجش را بر گردنش انداخت و به طرف قصر پادشاه راه افتاد. پادشاه که در اين مدت به دروغهاى خواستگاران ديگر گوش داده بود و دروغهاى زيادى هم از آنها شنيده بود و هيچکدام را نپسنديده بود، اين بار هم طبق عادت هميشگى چوپان را با اکره به حضور پذيرفت. پادشاه از چوپان پرسيد: ”اى چوپان! چى از من مىخواهي؟“ چوپان نه تنها از شکوه و جلال پادشاه نترسيد، بلکه سينهاش را جلو داد و راست در برابر او ايستاد و گفت: ”اى پادشاه! آمدهام، بختم را بيازمايم.“ - از چى حرف مىزني؟ - شنيدهام که پادشاه بزرگ ما، شرط بسته که هرکس چهل دروغ سرهم کند، مىتواند از دخترش خواستگارى کند، حالا من، حضور شما رسيدهام تا چهار پنچ تا دروغ سرهم بکنم، دهنم که از من کرايه نمىخواهد، بهتر است از آن استفاده کنم.“ پادشاه نگايه به سر تا پاى چوپان انداخت. لباس خشن و پشمى پوشيده و کلاه پاره پورهاى بهسر داشت و چوبدستى کجش هم از روى گردنش آويزان بود. پادشاه از قيافهٔ درهم و برهم او خندهاش گرفت و قاه قاه خنديد پادشاه پس از آنکه خندهاش را به زور فرو خورد، رو به چوپان کرد و گفت: ”اى چوپانِ نادان! آيا شرط ما را مىداني؟ بايد چهل تا دروغ مثل زنجير بههم پيوسته بگوئى در غير اينصورت، جانت را از دست خواهى داد.“ چوپان سرش را پائين انداخت و به چوپدستى تکيه داد و گفت: ”پادشاها! چه سعادتى بهتر از آن که جانم را فداى شما بکنم.“ پادشاه که ديد چوپان دست بردار نيست، امر کرد که وزيران و بزرگان دربار جمع شوند. وقتى همگى آنها جمع شدند. پادشاه به چوپان دستور داد، دروغهايش را بگويد. چوپان تعظيمى کرد و گفت: ”اى پادشاه بزرگ! قبل از اينکه حرفهايم را شروع کنم، خواهشى از شما دارم.“ پادشاه گفت: ”چه خواهشي؟“ چوپان گفت: ”خواهش من اين است که شاهزاده خانم هم در اين مجلس شرکت کند.“ پادشاه خيلى عصبانى شد و عصايش را بر زمين کوبيد و از جايش پريد و با غضب به چوپان نگاه کرد و گفت: ”دخترم را به يک نامحرم نشان بدهم! اين چه حرفى است که مىزني؟ مگر عقلت را از دست دادهاي؟ تو مگر مرا بچه حساب کردهاي؟“ چوپان بدون اينکه از غضب پادشاه بترسد، به آرامى چوبدستى کجش را بر گردنش انداخت و گفت: ”اى پادشاه بزرگ! نيّت بدى ندارم، اگر نيّت بدى داشتم دستور بدهيد که به چشمانم سرب داغ بريزند. علت اينکه مىگويم شاهزاده خانم هم در اين مجلس باشد، اين است که شايد، حرفهاى من مورد پسند شما واقع شود، ولى شاهزاده خانم از آن خوشش نيايد. پس بهتر است که دو نفرى با هم به حرفهايم گوش بدهيد.“ پادشاه بيشتر ناراحت شد و داد کشيد: ”اى چوپان نادان! تو مىخواهى برخلاف شرط من عمل کني؟!“ در همين لحظه دختر پادشاه به جمع آنها پيوست و به طرفدارى از چوپان گفت: ”پدر جان! شما ناراحت نشويد. حق با چوپان است. اگر چه شرط را شما بستهايد، ولى اجازه بدهيد حرفهاى خواستگاران را من هم گوش کنم.“ پادشاه کوتاه آمد و موافقت کرد و چوپان هم شروع کرد به دروغ گفتن. - قبل از اينکه پدرم با مادرم ازدواج کند و من از مادر زاده شوم ما از پدر يتيم مانديم مُرديم تا اينکه چهار نفر باقى مانديم. روزى از روزها، ما هر چهار نفرمان با هم به شکار رفتيم. ناگهان برادر کورم، در کنار بوتهٔ ياوشانى که هنوز نروئيده بود، خرگوشى را ديد که هنوز به دنيا نيامده بود. برادر ديگرم که هر دو دستش از مچ چلاق بود، با کمان بدون زه، تيرى بدون پيکان انداخت به سويش و آن را شکار کرد برادر ديگرم که هيچ لباسى دربرنداشت، آن را در لباسش پيچيد ... از حرفهاى چوپان نه تنها وزير و بزرگان به خنده افتادند بلکه خود پادشاه هم خندهاش گرفت و شروع کرد به بلند بلند خنديدن. دختر پادشاه هم سرش را پائين انداخته مىخنديد. حرفهاى چوپان براى دختر بسيار جالب بود. او بىصبرانه منتظر بود که چوپان حرفهايش را ادامه بدهد. با آرام شدن خندهٔ پادشاه و بزرگان چوپان به حرفهايش ادامه داد: - ... ما رفتيم و رفتيم تا اينکه به سه تا جوى آب رسيديم. دو تا از جوىها خشک خشک بودند و در جوى سومى هم آبى وجود نداشت. در جوى بىآب سه تا ماهى در حال شنا بودند، دو تا از ماهىها مرده بودند و سومى هم بىجان بود. ما ماهى بىجان را به زور صيد کرديم و به راه افتاديم. رفتيم رفتيم تا اينکه به سه تا خانه رسيديم دو تا از خانهها ويران شده بود و سومى هم نه ديوار داشت و نه سقف و نه بام در خانهٔ بى سقف سه تا ديگ پيدا کرديم. دو تا از ديگها شکسته بودند و سومى هم ته نداشت آنجا سه تا سهپايه هم يافتيم؛ دو تا از آنها پايه نداشت و ديگرى هم نه ته داشت و نه ديواره. ما ماهى بىجان را در ديگى که ته نداشت گذاشتيم و روى سهپايهاى که پايه نداشت قرار داديم، ماهى را بدون آتش پختيم. با اينکه گوشت ماهى لخته لخته کنده مىشد، اما موقع خوردن سفتتر از چرم چارق بود. ما آنقدر خورديم و خورديم، تا اينکه شکمهامان مثل جوال باد کرد و گردنهامان مثل مو نازک شد. اما از اين همه خوردن سير نشديم. خنده حاضران به اوج خود رسيد. پادشاه که با دقت به حرفهاى چوپان گوش مىداد ناخودآگاه فرياد کشيد ”ساکت!“ او با فرياد خود همه را ساکت کرد. چوپان با خيال راحت به دروغهايش ادامه داد: - روغن باقى مانده از ماهى را که در ديگ بىته بود، برداشتيم و وزن کرديم، بيشتر از چهل من بود. آن را به يکى از چکمههايم ماليدم تا نرم شود. اما به چکه ديگرم نرسيد. شب با سر و صداى بلند از خواب پريدم، ديدم که چکمهٔ روغن نخورده با چکمهٔ روغن خورده، دعوايشان شده است. آنها را از هم سوا کردم و دوباره خوابيدم. صبح که بيدار شدم، چکمهٔ روغن نخوردهام قهر کرده رفته بود. براى يافتن آن به بالاى گنبد رفتم و از آنجا اطراف را نگاه کردم ولى نتوانستم چيزى ببينم. بعد توى درهاى رفتم و جوالدوزى را از يقهام درآوردم و در زمين فرو کردم و بالاى آن ايستادم و باز به اطراف نگاه کردم، ديدم که چکمهٔ روغن نخوردهام در آن سوى دريا، مشغول شخمزدن زمين است. رفتم و بر ماديانى سوار شدم و کرهاش را به ترک آن بستم و خواستم با آن از دريا بگذرم. ماديان جرأت نکرد به آب بزند و از دريا عبور کند. بعد کرهٔ ماديان را سوار شدم و اين بار ماديان را ترک آن انداختم و کره اسب را به طرف دريا راندم. نفهميدم که کى و چگونه از دريا گذشتم يک دفعه ديدم که در آن طرف دريا هستم. دهنهٔ چکمهٔ قهر کردهام را باز کردم و پوشيدم و به راه افتادم. همانطور که مىرفتم چشمم به خورجينى افتاد که در کنار يک پشتهٔ خاک روى زمين افتاده بود، خورجين را باز کردم، توى آن يک کتاب بود و يک قلم، قلم را گرفتم و شروع کردم به خط خطىکردن کتاب. ناگهان فهميدم که تمام حرفهايم دروغ بوده!! وزيران و بزرگان دربار، هنوز هم به حرفهاى چوپان مىخنديدند و با تکان دادن سر حرفهاى چوپان را تائيد مىکردند. پادشاه عصايش را محکم به زمين کوبيد و داد کشيد: - ساکت! - همه از ترس ساکت شدند. دختر پادشاه نزديک رفت و گفت: ”چوپان چهل و يک سخن گفت که چهل تاى آن دروغ بود و تنها يکى راست!“ پادشاه که فکر نمىکرد چوپان به اين زيبائى دروغ بههم پيوسته بگويد و دلش نمىخواست دخترش را به عقد او درآورد، حرف دختر را رد کرد و گفت: ”زياد هم دروغ نگفت! چوپان فقط سرگذشت خود را تعريف کرد.“ چوپان وقتى ديد که پادشاه عادلانه قضاوت نمىکند، قدمى به جلو برداشت و گفت: ”پادشاه پس شما هم سرگذشت خودتان را که قبل از زادهشدنتان اتفاق افتاده باشد، براى ما تعريف کنيد. چه دروغ باشد چه راست! فرقى نمىکند.“ پادشاه داشت از ناراحتى مىترکيد. عصايش را در هوا چرخاند و گفت: ”من تنها يک کلمه مىگويم.“ بعد فرياد کشيد: ”جلاد“ در همان لحظه جلاد با سبيل کلفت و آويزانش وارد شد. او تبر تيزش را روى دوشش انداخته بود و آماده بود که فرمان پادشاه را به اجراء درآورد. دختر که ديد اوضاع دارد خراب مىشود، رو به پدر کرد و گفت: ”پدر جان! ديدى که چوپان شرط را بهجاى آورد. من هم دروغهاى او را قبول دارم. پس بهتر است که مرا به عقد چوپان درآورى چون لايقتر و عاقلتر از او کسى تا بهحال سراغ ندارم.“ وزيران وبزرگان هم حرف دختر را تائيد کردند پس از آن پادشاه هم تسليم شد و دستور داد که هفت شبانهروز جشن بگيرند. او دخترش را به عقد چوپان درآورد پس از مدتى پادشاه از دنيا رفت و چوپان به پادشاهى رسيد او سالهاى سال با عدالت پادشاهى کرد. |
ماه پيشاني
يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچكي نبود. مردي بود و زني داشت كه خاطرش را خيلي مي خواست و از اين زن دختري پيدا كرد خيلي قشنگ و پاكيزه و اسمش را گذاشت شهربانو. وقتي شهربانو هفت ساله شد, او را فرستاد مكتب خانه كه پيش ملاباجي درس بخواند. گاهي كه بچه ها براي ملاباجي هديه مي آوردند, ملاباجي مي ديد هديه شهربانو از بقيه بهتر است. ملاباجي با شهربانو گرم گرفت و بنا كرد از زير زبانش حرف كشيدن. طولي نكشيد فهميد كار و بار پدر شهربانو حسابي رو به راه است و در زندگي كم و كسري ندارد. ملاباجي آن قدر به شهربانو مهرباني كرد و قاپش را دزديد كه اگر مي گفت ماست سياه است, شهربانو بي بروبرگرد باور مي كرد. يك روز ملاباجي كاسه اي داد دست شهربانو و گفت «اين كاسه را بده به مادرت. از قول من سلام برسان و بگو ملاباجي گفته آن را از سركه پر كن و بفرست براي من. وقتي مادرت رفت تو انبار, تو هم همراهش برو. بگو ملاباجي سركه هفت ساله خواسته و نگذار از خمره اي به غير از خمره هفتمي سركه وردارد. همين كه رفت سر خمره هفتم و خم شد كاسه را بزند تو سركه, پاهاش را بلند كن و بندازش تو خمره و در خمره را بگذار. شهربانو گفت «خيلي خوب!» و همان طور كه ملاباجي يادش داده بود, مادرش را نداخت تو خمره و در خمره را گذاشت. پدر شهربانو سر شب آمد خانه. از او پرسيد «مادرت كو؟» شهربانو جواب داد «نمي دانم. من كه آمدم, خانه نبود.» فرداي آن شب شهربانو رفت مكتب و ماجرا را براي ملاباجي تعريف كرد. ملاباجي از خوشحالي شهربانو را بغل كرد؛ نشاند رو زانوي خودش؛ ماچش كرد و دستي به سر و روي او كشيد. چند روزي كه گذشت, ملاباجي يك مشت خاكشير داد به شهربانو و گفت «به خانه كه رفتي اين ها را بريز رو سرت و وقتي رو به روي بابات نشستي جلو منقل سرت را تكان بده تا خاكشيرها بريزد تو آتش و درق دوروق صدا كند. آن وقت بابات مي پرسد اين سر و صداها چيست؟ تو بگو سرم شپش گذاشته. من كه كسي را ندارم پرستاريم كند, سرم را بجويد, رختم را بشويد و ببردم حمام. حالا كه مادرم نيست, اگر يك زن بابا داشتم اقلاً حال و روزم بهتر از اين بود. بعد گريه زاري راه بنداز و بگو بايد زن بگيري كه تر و خشكم كند و دستي به سرم بكشد. اگر پرسيد كي را بگيرم, بگو يك دست دل و جگر بگير آويزان كن بالاي در خانه. هر كس اول آمد و سرش خورد به آن, او را بگير.» شهربانو گفت «به چشم!» و همان طور كه ملاباجي گفته بود, عمل كرد. پدر شهربانو فردا صبح رفت يك دست دل و جگر گرفت آورد خانه و آويزان كرد بالاي در. ملاباجي كه گوش به زنگ بود, زود سر و كله اش پيدا شد و به بهانه اي آمد تو خانه. سرش را زد به دل و جگر و شروع كرد به اوقات تلخي و سر و صدا راه انداخت كه «اي واي! اين چي بود خورد تو سرم و چار قدم را كثيف كرد؟» در اين بين پدر شهربانو آمد بيرون. از ملاباجي عذرخواهي كرد و قضيه را براش گفت. بعد هم ملاباجي را برد پيش ملا, عقد كرد و دستش را گرفت آورد خانه. ملاباجي دختري داشت كه به عكس شهربانو زشت و بد تركيب بود. اين دختر را هم روي جل و جهازش آورد خانه پدر شهربانو. ملاباجي دو سه روزي را به رفت و روب خانه و بازديد اثاثيه گذراند و آخر سر سري زد به انبار و رفت سراغ خمره هفتمي. همين كه در خمره را ورداشت, گاو زردي از خمره آمد بيرون. ملاباجي دستپاچه شد. با خودش گفت «نكند اين مادر شهربانو باشد.» و گاو را برد انداخت تو طويله؛ و از همان روز, يواش يواش شروع كرد با شهربانو بدرفتاري و همه كارهاي سخت را, از آب و جاروي حياط گرفته تا شست و شوي رخت ها و ظرف ها, انداخت گردن شهربانو و از هر كاري هم صد جور بهانه مي گرفت و تا مي توانست شهربانوي بيچاره را مي چزاند و از وشگون و سقلمه هم مضايقه نمي كرد. خلاصه! ملاباجي آن قدر به شهربانو سخت گرفت كه اگر كسي وارد خانه مي شد, خيال مي كرد شهربانو كلفت خانه است. شهربانو مي سوخت و مي ساخت و از ترس ملاباجي جرئت نداشت به پدرش چيزي بگويد. چند روز بعد, ملاباجي براي اذيت و آزار شهربانو راه تازه اي پيدا كرد. به شهربانو گفت «از فردا بايد اتاق ها و حياط را پيش از درآمدن آفتاب جارو كني و ظرف ها را بشوري. بعدش هم بايد يك بقچه پنبه و يك دوك نخ ريسي ورداري و گاو را ببري صحرا و تا غروب بچراني. پنبه را نخ كني و نخ ها را غروب بياري تحويل من بدي و تند به كارهاي مانده خانه برسي.» شهربانو كه جرئت نمي كرد به ملاباجي نه بگويد, گفت «خيلي خوب!» و فردا كله سحر پاشد خانه را رفت و روب كرد و همين كه آفتاب زد, بقچه پنبه را گذاشت رو سرش, دوك نخ ريسي را گرفت به دست و رفت گاو را از طويله آورد بيرون و راهي صحرا شد. در راه, همه اش غصه مي خورد و با خودش مي گفت «خدايا! اگر من به جاي دو دست, ده تا دست هم داشته باشم, نمي توانم تا غروب اين همه پنبه را بريسم و اگر نريسم شب جواب ملاباجي را چه بدم؟» شهربانو به صحرا كه رسيد, گاو را ول كرد تو علف ها و رفت نشست رو تخته سنگي و شروع كرد به رشتن پنبه ها. نزديك غروب, شهربانو ديد هنوز نصف پنبه ها را نرشته و از غصه به حال زار خودش اشك ريخت. در اين موقع, گاو آمد ايستاد رو به روي شهربانو و با دلسوزي به او زل زد. بعد, شروع كرد تند تند از يك طرف پنبه خوردن و از طرف ديگر نخ پس دادن. آفتاب غروب از نوك درخت ها نپريده بود كه گاو همه پنبه ها را نخ كرد. شهربانو خوشحال شد. نخ ها را جم و جور كرد, گذاشت تو بقچه و بقچه را گذاشت رو سرش و گاو را انداخت جلو و راهي خانه شد. به خانه كه رسيد گاو را برد بست تو طويله و رفت نخ ها را تحويل ملاباجي داد. ملاباجي نخ ها را گرفت و گفت «حالا برو به كارهاي خانه برس.» وقتي شهربانو كارهاي خانه را تمام كرد, ملاباجي يك تكه نان خشك داد به او. شهربانو نان را آب زد, خورد و با چشم گريان و دل بريان رفت گوشه اي گرفت خوابيد. صبح فردا, ملاباجي به جاي يك بقچه پنبه سه تا بقچه پنبه داد به شهربانو. شهربانو هم پنبه ها را كول كرد, گاو را انداخت جلو و برد به صحرا. مثل روز قبل نشست وسط سبزه ها و بنا كرد به نخ ريسي. بعد از ظهر, شهربانو ديد از سه بقچه پنبه يكي را هم نتوانسته بريسد و دلش گرفت و هاي . . . هاي شروع كرد به گريه. در اين موقع, بادي آمد پنبه ها را قل داد و برد. شهربانو پاشد دويد دنبال پنبه ها؛ اما پيش از آنكه برسد به آن ها, پنبه ها افتادند تو چاه. شهربانو با خودش گفت «اي داد بي داد! ديدي چه خاكي به سرم شد! اگر تا حالا هر شب كتك مي خوردم و بد و بي راه مي شنيدم, از امشب ديگر سر و كارم با داغ و درفش است.» شهربانو در اين جور فكرها بود و گريه زاري مي كرد كه گاو آمد جلو, زبان واكرد و گفت «دختر جان! نترس. برو تو چاه. ديوي نشسته آنجا؛ اول سلام كن؛ بعد هر چه از تو خواست, تو برعکس آن کارها را انجام بده؛ چون كار ديوها وارونه است.» گاو چم و خم رفتار با ديوها را به شهربانو ياد داد و شهربانو رفت تو چاه. به ته چاه كه رسيد ديد باغچه اي آنجاست و ديو نخراشيده نتراشيده اي لم داده كنار باغچه. شهربانو تا چشمش افتاد به ديو, سلام بلند بالايي كرد. ديو گفت «آهاي چشم سياه دندان سفيد! اگر سلام نكرده بودي تو را يك لقمه چپم كرده بودم. حالا بگو ببينم تو كجا اينجا كجا؟ اينجا جايي است كه سيمرغ پر مي ريزد, پهلوان سپر مي اندازد و آهو سم.» شهربانو شرح و حالش را از سير تا پياز براي ديو تعريف كرد. ديو گفت «قبل از هر چيز پاشو آن سنگ را بردار بزن تو سر من.» شهربان تند رفت جلو و سر ديو را گذاشت تو دامنش و بنا كرد به جستن رشك ها و شپش هاي ديو. ديو زير چشمي نگاهش كرد و پرسيد «سر من تميزتر است يا سر نامادريت؟» شهربانو جواب داد «مرده شور سر نامادريم را ببرد؛ البته كه سر تو تميزتر است.» ديو گفت «خيلي خوب! حالا پاشو كلنگ را بردار و خانه را خراب كن.» شهربانو زود بلند شد, جارو را برداشت و حياط را جارو كرد. ديو پرسيد «حياط من بهتر است يا حياط شما؟» شهربانو جواب داد «حياط شما چه دخلي دارد به حياط ما, حياط ما از گل و خشت خام است و حياط شما از مرمر.» ر ديو گفت «حالا پاشو بزن ظرف ها را بشكن.» شهربانو فوري پاشد ظرف ها را شست و مثل آينه برق انداخت. ديو گفت «بگو ببينم! ظرف هاي من بهتر است يا ظرف هاي شما؟» شهربانو گفت «واه! خاك بر سرم! اين چه سؤالي است كه مي پرسي؟ معلوم است كه ظرف هاي شما بهتر است, ظرف هاي ما از گل و سفال است و ظرف هاي شما از طلاي توقال.» ديو گفت «آفرين! حالا كه تو اين قدر خوبي برو گوشه حياط پنبه هاي نخ شده را بردار و برو.» شهربانو رفت ديد همه پنبه ها شده كلاف نخ و كنار نخ ها چند تا كيسه طلاست. به طلاها دست نزد. نخ ها را برداشت و برگشت پيش ديو كه از او خداحافظي كند. ديو گفت «كجا به اين زودي؟ يك كم پا نگهدار كه هنوز كارت تمام نشده. نخ ها را بگذار زمين و از اين حياط برو به حياط دوم و از حياط دوم برو به حياط سوم كه از وسطش جوي آب مي گذرد و كنار آب بنشين. هر وقت ديدي آب زرد آمد به آن دست نزن و هر وقت آب سياه آمد از آن بزن به سر و چشم و ابرويت و وقتي آب سفيد آمد صورتت را با آن بشور.» شهربانو گفت «خيلي خوب!» و رفت به حياط سوم, كنار آب نشست, سر و چشم و ابروش را با آب سياه و صورتش را با آب سفيد شست و برگشت كه از ديو خداحافظي كند و به خانه برود. ديو گفت «اگر كارت گير كرد سري به من بزن.» شهربانو گفت «خيلي خوب!» و نخ ها را ورداشت از چاه آمد بيرون و اين ور آن ور گشت تا گاو را پيدا كرد. هوا تاريك شده بود؛ اما شهربانو ديد پيش پاش روشن است و مي تواند جلوش را ببيند. خوب كه به دور و ورش نگاه كرد, فهميد روشني از خودش است. نگو همين كه با آب سفيد صورتش را شسته بود, يك ماه در پيشانيش درآمده بود و يك ستاره در چانه اش. شهربانو فكر كرد اگر با اين ماه و ستاره اي كه در صورتش پيدا شده برود خانه, ملاباجي بيشتر اذيت و آزارش مي كند و زود با لچكش پيشاني و چانه اش را پوشاند و راه افتاد به طرف خانه. به خانه كه رسيد گاو را برد بست توي طويله و رفت نخ ها را داد به ملاباجي. ملاباجي پاك انگشت به دهن ماند كه شهربانو چطور توانسته يك روزه سه بقچه پنبه را بريسد و براي اينكه از كارش ايراد بگيرد, شروع كرد به زير و رو كردن نخ ها؛ اما وقتي خوب پايين بالاشان كرد و ديد هيچ ايرادي ندارند, تعجبش بيشتر شد. به شهربانو گفت «زود برو به كارهاي خانه و آشپزخانه برس.» شهربانو گفت «خيلي خوب!» و رفت ظرف ها را شست و بنا كرد به جارو كردن آشپزخانه. ملاباجي با خودش گفت «چون توي تاريكي نمي شود خوب جارو كرد, الان موقع خوبي است برم بهانه بگيرم و كتك مفصلي به شهربانو بزنم.» اما هنوز به در آشپزخانه نرسيده بود كه ديد انگار تو آشپزخانه چلچراغ روشن كرده اند و از تعجب خشكش زد. بعد يواش يواش رفت جلو, ديد از پيشاني شهربانو ماه مي تابد و در چانه اش ستاره مي درخشد و از خوشگلي صورتي به هم زده كه در همه دنيا لنگه ندارد. ملاباجي دست شهربانو را گرفت برد تو اتاق. گفت «بدون كتك خوردن و فحش شنيدن بگو ببينم چطور شد كه اين طور شدي؟» شهربانو هم صاف و پوست كنده از اول تا آخر همه چيز را براي ملاباجي تعريف كرد. ملاباجي به اين فكر افتاد كه دخترش را صبح فردا با شهربانو بفرستد به صحرا, بلكه او هم برود توي چاه, آبي بزند به سر و صورتش و ماهي در پيشانيش در بيايد و ستاره اي در چانه اش پيدا بشود. اين بود كه به شهربانو كمي روي خوش نشان داد؛ لبخندي به او زد و گفت «شهربانو جان! فردا دختر من را با خودت ببر به صحرا, او را بفرست تو چاه و كارهايي را كه خودت كردي به او ياد بده تا در صورت او هم ماه و ستاره دربيايد و مثل تو خوشگل بشود.» شهربانو گفت روي چشم! هيچ عيبي ندارد.» فردا صبح زود, ملاباجي به جاي سه بقچه پنبه, نيم بقچه به شهربانو داد و چون دخترش هم همراه او بود, به جاي نان خشك و پنير مانده, براي نهارشان نان شيرمال و مرغ بريان گذاشت و آن ها را دست در دست هم از خانه فرستاد بيرون. شهربانو و دختر ملاباجي و گاو راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسيدند به صحرا. دختر ملاباجي به شهربانو گفت «زودباش چاه را نشانم بده.» شهربانو چاه را نشانش داد. دختر ملاباجي پنبه ها را ورداشت انداخت تو چاه و خودش هم رفت پايين و ديد ديو نخراشيده نتراشيده اي ته چاه توي حياط خوابيده. ديو از صداي پا بيدار شد. ديد دختر زشتي ايستاده رو به روش و بي آنكه سلامي بكند زل زده تو چشم هاش و بربر نگاهش مي كند. ديو دختر را زير چشمي ورنداز كرد و گفت «تو كجا اينجا كجا؟» دختر گفت «پنبه هايم را باد آورد انداخت تو چاه. آمدم برشان دارم.» ديو گفت «عجله نكن؛ اول بيا سر من را بجور, بعد برو پنبه ها را وردار برو.» دختر رفت جلو؛ چنگ انداخت لابه لاي موهاي ديو و بنا كرد به جستن آن ها. ديو گفت «بگو ببينم! موهاي من تميزتر است يا موهاي مادرت؟» دختر گفت «البته موهاي مادرم؛ موهاي تو به جاي رشك و شپش, مار و عقرب دارد.» ديو گفت «خيلي خوب! حالا پاشو حياط را جارو كن.» دختر پاشد سرسري حياط را جارويي زد و برگشت پيش ديو. ديو پرسيد «حياط شما بهتر است يا حياط من؟» دختر جواب داد «البته كه حياط ما؛ تو حياط ما دل آدم وا مي شود, اما تو حياط تو دل آدم مي گيرد.» ديو گفت «خيلي خوب! حالا برو ظرف ها را بشور.» دختر ملاباجي گفت «خدايا اين ديگر چه بلايي بود كه من گرفتارش شدم.» و همان طور كه نق و نوق مي كرد, رفت به ظرف ها آبي زد و چيدشان گوشه آشپزخانه. ديو پرسيد «ظرف هاي من بهتر است يا ظرف هاي شما؟» دختر جواب داد «مرده شور ظرف هاي تو را ببرد كه آدم حالش به هم مي خورد نگاهشان كند؛ ظرف هاي ما از تميزي مثل آينه برق مي زنند و آدم حظ مي كند تو آن ها چيز بخورد.» ديو گفت «تا همين جا بس است. برو پنبه هات را از كنج حياط بردار برو.» دختر ملاباجي تند رفت تو حياط؛ ديد بغل پنبه ها چند تا شمش طلا هست. با اينكه شمش ها خيلي سنگين بود, دو سه تاشان را ورداشت و با عجله چپاند زير بغلش. سرش را انداخت پايين و بدون خداحافظي راهش را گرفت كه از چاه برود بيرون. ديو صدا زد «كجا به اين زودي بيا جلو كه من حالا حالاها با تو كار دارم.» دختر برگشت پيش ديو و ايستاد جلوش. ديو گفت «قبل از اينكه بري بيرون, از اين حياط برو به حياط دوم و از حياط دوم برو به حياط سوم كنار آب رواني كه از وسطش مي گذرد بنشين. هر وقت ديدي آب سفيد و سياه آمد به آن دست نزن. هر وقت ديدي آب زرد آمد, دست و صورتت را با آن بشور و بعد برو پي كارت.» دختر رفت كنار جوي آب نشست. همين كه ديد آب زرد آمد, دست و روش را شست و پنبه هاش را ورداشت و از چاه رفت بيرون. شهربانو تا چشمش افتاد به دختر ملاباجي, چيزي نمانده بود از ترس زهره ترك شود؛ چون يك مار سياه در پيشانيش درآمده بود و يك عقرب زرد از چانه اش زده بود بيرون؛ اما از ترسش حرفي نزد و با او راه افتاد طرف خانه. چشمتان روز بد نبيند! همين كه ملاباجي در را به روي دخترش واكرد و او را ديد, از ترس جيغ بلندي كشيد. بعد, از هول اينكه در و همسايه دخترش را ببينند, او را تند برد تو اتاق و سر دختر داد زد «چرا خودت را اين ريختي كردي؟» دختر ماجراي آن روز را از اول تا آخر شرح داد. ملاباجي گفت «حالا نخ ها كو؟ طلاها كجاست؟» دختر بقچه را گذاشت زمين و ملاباجي ديد اصلاً نخي در كار نيست و همه اش پنبه است. ملاباجي گفت «شمش هاي طلا را بده ببينم.» دختر دست كرد از زير بغلش به جاي شمش طلا دو تا تكه سنگ درشت درآورد و گذاشت جلو مادرش. ملاباجي دو دستي زد تو سر دختر و گفت «اي بي عرضه! خاك بر آن سرت بكنند. حيف از آن همه زحمتي كه بالاي تو كشيدم.» دختر گفت «من كه خودم نخواستم برم پيش ديو. خودت من را فرستادي. حالا سركوفت هم مي زني؟» و هاي هاي بنا كرد به گريه كردن. ملاباجي دلش سوخت, گفت «همه اين ها تقصير اين شهربانوي ورپريده است.» و شهربانو را گرفت به باد كتك. بعد, دخترش را برد پيش حكيم باشي كه براي مار و عقربي كه در صورتش درآمده فكري بكند. حكيم باشي دختر ملاباجي را معاينه كرد و گفت «ريشه اين مار و عقرب در دل است و نمي شود ريشه كنش كرد. فقط يك روز در ميان بايد آن ها را از ته ببري و جاشان نمك بپاشي.» از آن روز به بعد, ملاباجي يك روز در ميان كارد تيزي ورمي داشت و مار و عقرب را مي بريد. اما, همان طور كه حكيم باشي گفته بود, هيچ وقت ريشه كن نمي شدند. ملاباجي از اين ور مي بريد و آن ها از آن ور در مي آمدند. حالا اين را ديگر خدا مي داند كه ملاباجي با شهربانو چه كرد و چه به روزش آورد! روزي از روزها, يكي از همسايه ها ملاباجي و دخترش را به عروسي دعوت كرد و از آن ها وعده گرفت حتماً به عروسي بروند. ملاباجي به دخترش رخت نو پوشاند و كلي زر و زيور به او آويزان كرد و با دستمال ابريشم پيشاني و چانه اش را بست كه كسي مار و عقرب را نبيند. خودش هم رخت نو پوشيد و هف قلم آرايش كرد. شهربانو هم گوشه اي ايستاده بود و با حسرت به آن ها نگاه مي كرد. ملاباجي از شهربانو پرسيد «تو هم مي خواهي با ما بيايي عروسي؟» شهربانو گفت «بله!» ملاباجي گفت «خيلي خوب! الان فكري به حالت مي كنم.» بعد, رفت تو انبار سه چهار كيسه نخود, لوبيا و لپه را با هم قاطي كرد و دوباره ريختشان تو كيسه و كيسه ها را آورد, چيد جلو شهربانو و پياله اي هم داد دستش و گفت «اين هم عروسي تو! تا ما برگرديم بايد اين پياله را از اشك چشمت پر كني و اين نخود, لوبيا و لپه ها را از هم سوا كني.» ملاباجي اين را گفت و خوشحال و خندان دست دخترش را گرفت و از در رفت بيرون. شهربانو نشست كنار حوض؛ زانوي غم بغل كرد و رفت تو فكر كه چطور پياله را با اشك چشم پر كند و چطور سه كيسه نخود, لوبيا و لپه را از هم سوا كند كه يك دفعه يادش آمد ديو به او گفته هر وقت كارت گير كرد, بيا سراغ من. پاشد مثل برق و باد رفت پيش ديو, سلام كرد و مشكلش را گفت. ديو گفت «اينكه غصه ندارد.» و پاشد رفت يك چنگ نمك دريايي آورد و داد به شهربانو و گفت «پياله را پر كن از آب و اين ها را بريز توي آن. يك خروس هم به تو مي دهم مثل خروس خودتان, تا دانه ها را برات سوا كند؛ به شرطي كه خروس خودتان را تار و ماركني كه زن بابات از قضيه بويي نبرد. اگر دلت مي خواهد عروسي هم بري, بگو تا وسيله اش را جور كنم.» شهربانو گفت «خيلي دلم مي خواهد برم عروسي.» ديو فوري رفت صندوقي آورد, گذاشت جلو شهربانو و از توي آن يك دست لباس عروسي با تاج و گل كمر و كفش قشنگ درآورد و داد به شهربانو. يك گردن بند مرواريد و يك جفت دست بند طلا و يك انگشتر الماس هم داد به او و گفت «به خانه كه رسيدي لباست را عوض كن و برو عروسي و زودتر از مهمان ها عروسي را ترك كن؛ برگرد خانه و همان لباس هاي قبلي ات را بپوش.» بعد, ظرف سفالي كوچكي از زير تشكچه اش درآورد و از روغني كه توي آن بود ماليد به پاهاي شهربانو كه ترو فرز بشوند. آن وقت توي يك دست شهربانو خاكستر ريخت و توي دست ديگرش يك دسته گل گذاشت و گفت «وقتي رفتي عروسي خاكسترها را بپاش به سر ملاباجي و دخترش. گل ها را هم بريز رو سر عروس و داماد و مهمان ها.» شهربان تند برگشت خانه. پياله را پر از آب كرد و نمك را ريخت توي آن. خروس ملاباجي را از خانه كرد بيرون و خروسي را كه ديو داده بود به او, انداخت به جان دانه ها. آن وقت لباس هاش را درآورد, برد تو طويله قايم كرد و لباس هاي تازه را پوشيد و زر و زينتش را بست به خودش و صورتش را هفت قلم, از خط و خال گرفته تا وسمه و سرمه و سرخاب و سفيداب و زرك, آرايش كرد و رفت عروسي. همين كه شهربانو پا گذاشت به مجلس عروسي, غوغايي به پا شد آن سرش ناپيدا. ديگر كسي به عروس نگاه نمي كرد. همه چشم دوخته بودند به شهربانو و از همديگر مي پرسيدند اين دختر كيست كه از قشنگي به ماه مي گويد درنيا كه من درآمده ام؟ اقوام داماد فكر مي كردند شهربانو كسي و كار عروس است و قوم و خويش هاي عروس خيال مي كردند از طايفه داماد است. همه ماتشان برده بود و باور نمي كردند آدمي زاده اي به آن خوشگلي وجود داشته باشد. در اين بين دختر ملاباجي كه به شهربانو خيره شده بود, به مادرش گفت «ننه! نكند اين شهربانو است كه آمده اينجا؟» ملاباجي گفت «خدا عقلت بده! شهربانو الان دارد دانه ها را از هم جدا مي كند و هي زور مي زند بيشتر اشك بريزد و پياله را پر كند تا كمتر كتك بخورد.» دختر گفت «آخر همه چيزش به شهربانو رفته. چشم و ابرو و قد و قامتش با او مو نمي زند.» ملاباجي گفت «ول كن تو هم با اين حرف ها! توي يك جاليز مي روي صدتا بادمجان مثل هم پيدا مي شود. آن وقت تو مي خواهي توي يك شهر دوتا آدم مثل هم پيدا نشود.» آخرهاي مجلس دخترها يكي يكي شروع كردند به رقص و هر كدام يك دور رقصيدند. نوبت كه رسيد به شهربانو, پاشد چرخي زد و چنان رقصي كرد كه همه انگشت به دهان ماندند و در حين رقص دسته گل را پرت كرد طرف عروس و داماد. دسته گل بين زمين و هوا شد يك خرمن گل خوشبو و همه اهل مجلس را غرق گل كرد. بعد, دست ديگرش را به سمت ملاباجي و دخترش تكان داد و آن يك چنگ خاكستر شد يك كپه خاكستر و نشست رو سر و صورت ملاباجي و دخترش. اهل مجلس ماتشان برد كه چه حكمتي در اين كار بود كه اين دختر ناشناس به همه گل افشاني كرد و به سر و روي ملاباجي و دخترش خاكستر پاشيد. اما هر چه فكر كردند نفهميدند آن همه گل و خاكستر از كجا پيدا شد. شهربانو همين كه ديد مهمان ها مثل جن زده ها گيج و منگ اين طرف آن طرف نگاه مي كنند و حواسشان پرت است, از مجلس زد بيرون و تند راه افتاد طرف خانه. پسر پادشاه داشت از شكار برمي گشت كه در راه برخورد به شهربانو و با خودش گفت «چنين دختري در اين شهر است و ما بي خبريم؟» و راه افتاد به دنبال او. شهربانو فهميد و تندتر قدم برداشت و خواست از جوي آب بپرد كه هول شد و يك لنگه كفشش از پاش درآمد و ماند آن طرف جو. شهربانو ديد اگر بخواهد برگردد و لنگه كفش را بردارد, پسر پادشاه به او مي رسد. اين بود كه كفش را جا گذاشت و مثل برق خودش را رساند خانه. پسر پادشاه وقتي نتوانست به شهربانو برسد, برگشت لنگه كفش را ورداشت و با خود برد. باز هم بشنويد از ملاباجي و دخترش! ملاباجي و دختش, مثل برج زهرمار مجلس عروسي را ترك كردند و با عجله راه افتادند سمت خانه, كه دق دلي خاكسترهايي را كه تو عروسي به سر و روشان ريخته شده بود از شهربانو دربيارند. هنوز پاشان نرسيده بود به خانه كه ملاباجي صدا زد «آهاي دختر! بيا ببينم آن پياله را با اشك چشمت پر كرده اي يا نه؟» شهربانو زود پياله را كه از اشك داشت لپر مي زد آورد داد به دست ملاباجي. ملاباجي به آن زبان زد, ديد شور است. خوب توي پياله نگاه كرد, ديد زلال زلال است. گفت «دانه ها را چه كردي؟» شهربانو گفت «همه را سوا كردم.» و دست ملاباجي را گرفت برد, دانه هاي سواشده را نشان داد. چيزي نمانده بود كه ملاباجي از تعجب شاخ دربيارد. فكر كرد اگر كسي دل خوش داشته باشد و دستش به كار برود, يك ماه هم نمي تواند آن همه دانه را جدا كند. آن وقت شهربانو چطور توانسته هم اشك بريزد و هم كار به اين سختي را نصف روزه تمام كند؟ ملاباجي شهربانو را فرستاد به رفت و روب خانه و با خودش گفت «پاك گيج شده ام. از كار اين دختر هيچ سر در نمي آورم.» دختر ملاباجي گفت «ننه جان! حتماً كسي كمكش كرده.» ملاباجي گفت «به نظرم آن گاو زرد ننه شهربانو است و يك جوري راه و چاه را نشانش مي دهد. بايد كلك اين گاو را كند.» ملاباجي اين را گفت و پاشد رفت پيش حكيم باشي چشم و ابرويي نشان داد و با او ساخت و پاخت كرد كه خودش را به ناخوشي بزند و وقتي حكيم باشي را آوردند بالاي سرش بگويد علاج مرضش گوشت گاو زرد است. ملاباجي برگشت خانه. شب, پيش از آمدن شوهرش گرفت تخت خوابيد و بنا كرد به آه و ناله كه «آخ كمرم! آخ دلم! خدايا مردم از درد. يكي نيست به دادم بسد.» شوهرش دست پاچه شد. برايش گل گاوزبان و عناب و سپستان دم كرد و به خوردش داد؛ ولي دردش ساكت نشد. روز بعد, ملاباجي كمي زردچوبه ماليد به صورتش؛ يك نان خشك گذاشت زير تشكش و همين كه شوهرش آمد خانه, گرفت خوابيد و بنا كرد از اين پهلو به آن پهلو غلت زدن. همان طور كه غلت مي زد, نان خشك تاراق و توروق مي شكست و او مي ناليد «خدايا چه كنم! استخوان هايم از درد دارند مي تركند.» شوهر ملاباجي سراسيمه رفت حكيم باشي را آورد بالا سر زنش. حكيم باشي نبضش را گرفت, خوب معاينه اش كرد و آخر سر گفت «اين مريض مرضي دارد كه علاجش فقط گوشت گاو زرد است. اگر امشب يا فردا براش تهيه كرديد كه هيچ, وگرنه حسابش با كلام الكاتبين است.» مرد گفت «شكر خدا خودمان يك گاو زرد در خانه داريم. حالا كه شب است, فردا دم صبح سرش را مي برم و گوشتش را مي دهم بخورد.» شهربانو همين كه اين حرف را شنيد, دود از دلش بلند شد و ديگر حال و روز خودش را نفهميد و گرفت يك گوشه افتاد. هر چه فكر كرد چه كند كه گاو را نجات دهد, عقلش به جايي نرسيد. آخر سر با خودش گفت «بهتر است بروم سراغ ديو و از او چاره كار را بپرسم.» همان شب, وقتي خاطر جمع شد همه خوابيده اند, آهسته پا شد از خانه زد بيرون و رفت توي چاه؛ به ديو سلام كرد و قضيه را به تفصيل شرح داد. ديو گفت «غصه نخور! زود برگرد خانه, مادرت را بيار تو صحرا ول كن؛ من هم همزادش را مي فرستم جاي او.» شهربانو زود برگشت خانه. گاو را برد تو صحرا ول كرد و رفت پيش ديو. ديو همزاد گاو زرد را حاضر كرد و به شهربانو گفت «اين را ببر ببند جاي مادرت. وقتي او را كشتند به گوشتش لب نزن و استخوان هايش را ببر تو طويله چال كن.» شهربان همزاد گاو زرد را برد خانه بست جاي مادرش و رفت دو سه ساعتي را كه به اذان صبح مانده بود, راحت گرفت خوابيد. صبح زود, مرد رفت قصاب سر گذر را آورد. قصاب هم گاو زرد را از طويله كشيد بيرون و كنار باغچه سرش را بريد. بعد, گوشتش را كباب كردند و خوردند. اما هر چه اصرار كردند, شهربانو به آن لب نزد و همان طور كه ديو سفارش كرده بود, سر فرصت استخوان هاي گاو را جمع كرد برد توي طويله چال كرد. ملاباجي گوشت گاو زرد را كه خورد كم كم بلند شد راه افتاد؛ چون فكر مي كرد ديگر دنيا به كامش شده و از آن به بعد كسي نيست به شهربانو كمك كند. ولي خبر نداشت كه پسر پادشاه از لحظه اي كه چشمش افتاده به شهربانو, عاشق دلخسته او شده و كفشش را هميشه مي گذارد زير سرش و گردش را سرمه چشمش مي كند. پسر پادشاه از عشق شهربانو بيمار شد و افتاد به بستر. حكيم به بالينش آمد؛ اما از دردش سر درنياورد. مادرش همه حكيم هاي شهر را جمع كرد و افتاد به دست و پاي آن ها كه «تو را به خدا هر جور شده از درد پسرم سر دربياريد و او را درمان كنيد.» حكيم ها رفتار پسر را زير نظر گرفتند و طولي نكشيد فهميدند پسر پادشاه عاشق دختري شده و لنگه كفش دختر را هم دارد. وقتي مادرش از ته و توي كار سر درآورد, پسرش را دلداري داد و گفت «خاطر جمع باش دختري را كه مي خواهي اگر پشت كوه قاف هم باشد, پيداش مي كنم و دستش را مي گذارم توي دستت.» روز بعد, چندتا پيرزن گيس سفيد لنگه كفش را ورداشتند و خانه به خانه شهر را گشتند؛ اما صاحب كفش را پيدا نكردند. لنگه كفش را به پاي هر دختري مي كردند, يا تنگ بود يا گشاد و پس از چند روز جست و جو صاحب كفش پيدا نشد. وقتي نوبت رسيد به خانه پدر شهربانو, ملاباجي شهربانو را كرد تو تنور. يك سيني ارزن گذاشت در تنور و خروس را ول كرد طرف ارزن ها كه همان دور و بر بچرخد؛ سر و صدا راه بندازد و ارزن بخورد؛ تا اگر شهربانو حرفي زد به گوش كسي نرسد. گيس سفيدها وارد خانه شدند و پرسيدند «شما تو خانه دختر نداريد؟» ملاباجي گفت «چرا نداريم! البته كه داريم؛ خوبش را هم داريم.» و تند رفت دخترش را آورد جلو. گيس سفيدها لنگه كفش را دادند به دختر كه بكند به پاش. دختر ملاباجي هر چه زور زد و تقلا كرد؛ كفش به پاش نرفت كه نرفت. چون خانه ديگري نمانده بود, گيس سفيدها خودشان را از تك و تا ننداختند و گفتند «دختر ديگري در خانه نداريد؟» ملاباجي گفت «دختر ما يكي يك دانه است, عزيز دردانه است!» در اين ميان خروس بنا كرد به خواندن ر«قوقولي . . . قو قو . . . سيني ارزن رو تنور ... قوقولي . . . قو قو . . . ماه پيشاني رفته تو تنور! قوقولي . . . قو قو . . . سيني ارزن وردار ماه پيشاني را درآر.» گيس سفيدها آواز خروس را كه شنيدند, تعجب كردند. گفتند «اين خروس چه مي گويد؟» ملاباجي تند سنگي ورداشت انداخت طرف خروس. گفت «اين خروس بي محل است؛ همين فردا مي كشمش و از دستش راحت مي شوم.» خروس از هول سنگ پريد رو ديوار و باز بنا كرد به خواندن «قوقولي . . . قو قو . . سيني ارزن رو تنور قوقولي . . . قو قو . . ماه پيشاني رفته تو تنور!ر قوقولي . . . قو قو . . . سيني ارزن وردار ماه پيشاني را درآر.» گيس سفيدها نگاهي كردند به هم و گفتند «بريم سر تنور ببينيم چه خبر است.» و رفتند در تنور را ورداشتند و ديدند دختري مثل ماه شب چهارده تو تنور است. يكي از گيس سفيدها دست دختر را گرفت از تنور درش آورد و از خوشحالي فرياد زد «كي تا حالا دختري ديده به پيشانيش ماه و به چانه اش ستاره؟» بقيه هم زود آمدند جلو و كفش را كردند به پاش و ديدند درست قالب پاي دختر است. رو كردند به ملاباجي و گفتند ر«پسر پادشاه عاشق اين دختر است و از عشق او پاك از خواب و خوراك افتاده. حالا هر چه مي خواهي بگو بياريم و دختر را ببريم؟» ملاباجي گفت «ما از شما چندان چيزي نمي خواهيم. دو ذرع كرباس آبي, نيم من سير و نيم من پياز بياريد و دختر را ورداريد ببريد؛ ولي به يك شرط.» گفتند «چه شرطي؟» گفت «به اين شرط كه آن يكي را هم براي پسر وزير بگيريد.» گفتند «اين مطلب را هم به پادشاه مي گوييم. او هم حتماً فرمان مي دهد به وزير كه آن يكي را براي پسرش بگيرد. اما سر در نياورديم چرا دختر به اين قشنگي را كه در صورتش ماه و ستاره دارد به اين مفتي مي دهي؟» ملاباجي گفت «قشنگيش سرش را بخورد؛ از بس كه اين بد جنس و هوسباز است از دستش كلافه شده ام. صبح تا غروب بالاي پشت بام براي جوان هاي همسايه قر و غمزه مي آيد و پشت چشم نازك مي كند.» گفتند «او را پسر پادشاه مي خواهد و اين حرف ها هم ربطي به ما ندارد.» صبح فردا, گيس سفيدها با دو ذرع كرباس آبي, نيم من سير و نيم من پياز برگشتند خانه ملاباجي و گفتند «آمده ايم دختر را ببريم براي پسر پادشاه.» ملاباجي گفت «آن يكي را كي مي بريد؟» گفتند «يك شب بعد از عروسي پسر پادشاه مي آييم و آن يكي را مي بريم براي پسر وزير.» ملاباجي گفت «حالا كه اين طور است, شما هم عصر بياييد و عروستان را ببريد.» گيس سفيدها پرسيدند «چرا عصر؟» ملاباجي جواب داد «مي خواهم براش لباس عروسي بدوزم.» خواستگارها قبول كردند و رفتند. ملاباجي از كرباس آبي پيرهن گل و گشادي دوخت و كرد تن شهربانو. براي نهار هم يك ديگ آش آلوچه پر چربي پخت. بعد, آش آلوچه و همه سير و پيازها را به زور مشت و سقلمه به خوردش داد. دم دماي غروب گيس سفيدها برگشتند؛ شهربانو را از ملاباجي تحويل گرفتند كه او را به قصر پادشاه ببرند. از خانه كه بيرون آمدند شهربانو گفت «از بيرون شهر برويم كه من بتوانم از مادرم خداحافظي كنم.» گفتند «مگر اين مادرت نبود؟» شهربانو گفت «نه. زن بابام بود.» گفتند «حالا فهميديم براي چه تو را قايم كرده بود تو تنور. بعد هم آن همه حرف زشت نثارت كرد و تو را به اين مفتي داد.» شهربانو راه گيس سفيدها را به طرف صحرا كج كرد و همين كه رسيدند نزديك چاه گفت «شما همين جا منتظر باشيد تا من بروم از مادرم خداحافظي كنم و برگردم.» و زود رفت تو چاه. ديو گفت «كجا مي روي با اين لباس كرباس و با اين دهن كه از آن بوي سير بلند است؟» شهربانو گفت «دارند مي برندم خانه شوهر.» و از اول تا آخر ماجرا را براي ديو تعريف كرد. ديو زود رفت يك دست لباس حرير, يك تاج ياقوت, يك انگشتر الماس, يك گردن بند زمردنشان و يك جفت كفش طلا آورد پوشاند به شهربانو. دهنش را هم با مشك و عنبر معطر كرد و گفت «پسر پادشاه هر چه شراب داد به تو, دستش را رد نكن؛ اما طوري كه نفهمد شراب ها را بريز دور.» بعد, ديو به شهربانو ياد داد اگر دلش درد گرفت چه كار كند. شهربانو از ديو خداحافظي كرد؛ از چاه بيرون آمد و برگشت پيش گيس سفيدها. همين كه چشم گيس سفيدها افتاد به شهربانو, تعجب كردند. پرسيدند «اين ها را كي داد به تو؟» شهربانو گفت «مادرم!» گفتند «قدر چنين مادر با سليقه اي را بدان؛ چون اگر جامه دان زن پادشاه را زير و رو كني, چنين چيزهاي زيبايي در آن پيدا نمي كني.» و با شهربانو راه افتادند طرف قصر پادشاه. به قصر كه رسيدند, همه اهل حرمسراي پادشاه سراپا چشم شدند و با تعجب شهربانو را تماشا كردند. در اين ميان پسر پادشاه آمد؛ دست شهربانو را گرفت و او را به اتاق مادرش برد. مادر پسر از ديدن صورت قشنگ ماه پيشاني ماتش برد. گفت «تا حالا دختري نديده بودم كه در صورتش ماه و ستاره بدرخشد.» بعد مجلس عقد برگزار كردند و شب هم بساط عروسي را راه انداختند. مطرب ها زدند و كوبيدند و مردم پايكوبي كردند و آخر شب, پادشاه, وزرا و اعيان و اشراف شهر قدم پيش گذاشتند, عروس و داماد را دست به دست دادند و فرستادند به حجله. پسر پادشاه به سلامتي شهربانو شروع كرد به نوشيدن شراب و آن قدر خورد كه سياه مست شد و ديگر نتوانست رو پا بند شود و افتاد و خوابش برد. شهربانو هم خوابيد؛ اما نيمه هاي شب از زور دل پيچه بيدار شد. ديد دلش افتاده به غار و غور و نمي تواند خودش را نگه دارد. همان طور كه ديو يادش داده بود, خودش را تو زير جامه پسر پادشاه راحت كرد. پسر پادشاه كله سحر بيدار شد و ديد وضعش خراب است و خيلي پكر شد. شهربانو كه حواسش به او بود, پرسيد «چرا نمي خوابي و ناراحت به نظر مي رسي؟» پسر پادشاه ناچار شد به شهربانو بگويد «بله! برايم اتفاقي افتاده كه تا حالا سابقه نداشته و خجالت مي كشم به كلفت ها بگويم بيايند و تميزم كنند.» شهربانو گفت «لازم نيست به كسي چيزي بگويي؛ خودم اين مشكل را برطرف مي كنم.» بعد, پاشد زيرجامه پسر پادشاه را درآورد و بي سر و صدا آن را شست و انداخت رو درخت گل و صبح پيش از درآمدن آفتاب رفت زير جامه خشك شده را آورد كرد پاي پسر پادشاه. پسر پادشاه از اين كار شهربانو خيلي خوشش آمد. يك دستبند الماس نشان به او بخشيد و عشق و علاقه اش به او بيشتر شد. همه اين ها را تا اينجا داشته باشيد و باز هم بشنويد از ملاباجي. ملاباجي كه منتظر بود همان شب اول شهربانو را با خفت و خواري از قصر بندازند بيرون و او را پس بيارند, تا ظهر انتظار كشيد و وقتي ديد خبري نشد, پاشد رفت به قصر كه سر و گوشي آب بدهد و از ته و توي قضيه سر دربيارد. ملاباجي پرسان پرسان شهربانو را پيدا كرد و ديد نه خير! تاج ياقوت بر سر و لباس حرير بر تن و گردن بند زمرد نشان بر گردن و دستبند طلا بر دست و انگشتر الماس بر انگشت. خوش و خرم گرفته نشسته و خدمتكارها مثل پروانه دور و برش مي چرخند و ماه از پيشانيش مي تابد و ستاره در چانه اش مي درخشد. ملاباجي يواش يواش خودش را رساند به شهربانو. سر در گوشش گذاشت و پرسيد «ديشب دلت درد نگرفت؟» شهربانو گفت «چرا! تا صبح دلم مثل آسمان قرمبه غار و غور مي كرد و به خودم مي پيچيدم. آخر سر هم مجبور شدم خودم را تو حجله راحت كنم و منتظر بودم صبح با كتك از اينجا بيرونم كنند؛ اما همه اين ها را به فال نيك گرفتند و پسر پادشاه يك دستبند الماس نشان هم هديه كرد به من.» ملاباجي با خودش گفت «اي بخشكي شانس! ما هر كلكي مي زنيم كه اين بيفتد, روز به روز بلندتر مي شود.» و زود برگشت خانه خودشان. ديد خواستگارها از خانه وزير آمده اند كه پرس و جو كنند چه چيزهايي بايد بياورند و آن يكي دختر را ببرند. ملاباجي گفت «پنجاه سكه نقره شير بها؛ صد سكه طلا مهر؛ هفت دست رخت هفت رنگ براي روز اول عروسي؛ به اضافه انگشتر, طوق و النگو.» گفتند «چطور براي شهربانو فقط دو ذرع كرباس خواستي و يك من سير و پياز و براي اين يكي سنگ تمام مي گذاري و از چيزي كوتاهي نمي كني؟» گفت «اي دختر چه دخلي دارد به آن يكي. تا حالا هيچ مردي صداش را نشنيده. آن قدر نجيب و سر به راه است كه از زن آبستن رو مي گيرد كه شايد بچه اش پسر باشد.» خواستگارها ديگر چيزي نگفتند و بنا به دستور شاه قرار شد عصر هر چه را كه ملاباجي خواسته براش بيارند و دختر را ببرند براي پسر وزير. ملاباجي كه حرف هاي شهربانو را باور كرده بود, آش آلوچه اي پخت و تمامش را به خورد دخترش داد. بعد مار و عقرب را حسابي كف تراش كرد و پيشاني و چانه دختر را با چارقد ابريشمي خوشرنگي پوشاند؛ لباس نو به تنش كرد و عصر كه خواستگارها برگشتند او را با كبكبه و دبدبه فرستاد خانه وزير. همين كه پاي دختر ملاباجي به خانه وزير رسيد, پسر وزير آمد پيشوازش. ديد از زشتي نمي شود نگاهش كرد. اما از ترس شاه جرئت نكرد جيك بزند. خلاصه! دختر را عقد كردند. بساط عروسي را چيدند و شب عروس و داماد را دست به دست دادند و فرستادند به حجله. دختر ملاباجي از بس آش آلوچه خورده بود, پشت سر هم عاروق مي زد و بوي گند مي داد بيرون. نصفه هاي شب هم دلش درد گرفت و پا شد كمي اين ور آن ور چرخيد. ولي طاقت نياورد و حجله را كثيف كرد. پسر وزير از بوي گند از خواب بيدار شد و پرسيد «اين چه بويي است؟ چرا اين قدر غار و غور مي كني و اين ور آن ور مي چرخي؟» دختر گفت «مگر خبر نداري اين چيزها را بايد به فال نيك گرفت؟» پسر پاشد. شمع روشن كرد و تا چشمش افتاد به صورت دختر و مار و عقرب را ديد, جيغ بلندي كشيد؛ از حجله زد بيرون؛ دويد تو اتاق مادرش و هر چه را ديده بود به او گفت. مادرش هم رفت قضيه را به وزير گفت؛ وزير هم به پادشاه گفت؛ پادشاه هم به زنش گفت؛ زن پادشاه هم به پسرش گفت و پسرش هم مطلب را با شهربانو در ميان گذاشت. شهربانو هم از اول تا آخر سرگذشت خودش, مادرش, ملاباجي, مكتب خانه, خمره سركه و گاو و پنبه و ديو را براي پسر پادشاه تعريف كرد. پسر پادشاه هم رفت ماجرا را رساند به گوش مادرش و مادرش هم به پادشاه گفت. پادشاه هم وزير را خواست و گفت «چون فرمان من شما را به چنين دردسري گرفتار كرده, دخترم را مي دهم به پسرت تا تلافي بشود.» وزير گفت «با اين دختر و مادر چه كنيم؟» شاه گفت «فرمان مي دهم آن ها را از باروي شهر بندازند تو خندق.» بعد جشن مفصلي گرفتند. دختر شاه را به پسر وزير دادند و همه كارها رو به راه شد. اما, هوش و حواس شهربانو هميشه پيش مادرش بود و از دوري او روز به روز بيشتر غصه مي خورد. اين بود كه يك روز صبح زود راهي صحرا شد و رفت توي چاه به ديو سلام كرد و گفت «اي ديو! تو هميشه به من كمك كرده اي, اما بدون مادر نمي توانم زندگي كنم.» ديو گاو زرد را آورد و با تيغ الماس پوستش را از پس سر تا نوك دم شكافت. يك دفعه مادر شهربانو از جلد گاو درآمد و دست انداخت گردن شهربانو. گفت «دخترجان! اين رسم روزگار بود كه مادرت را بندازي تو خمره؟» شهربانو نتوانست جواب بدهد و از شوق ديدار مادرش به گريه افتاد. ديو گفت «حالا جاي گريه نيست. برويد و خوش و خرم با هم زندگي كنيد.» شهربانو از ديو خداحافظي كرد و دست در دست مادرش به قصر برگشت. پسر پادشاه وقتي ديد چنين مادرزن خوبي دارد, خوشحال شد و داد يك خانه قشنگ در قصر براش ساختند و سال هاي سال همه به خوبي و خوشي زندگي كردند. همان طور كه آن ها به مراد دلشان رسيدند, شما هم به مراد دلتان برسيد. |
کاکلزری و گيسوزری
یکی بود یکی نبود غیر از خدا کسی نبود. پادشاهی بود که صاحب فرزند نمی شد. یک روز پای درویشی به کاخ او باز شد و رو به پادشاه کرد و گفت: پادشاه سلامت باشد برای چه این چنین افسرده و غمگین هستی؟ پادشاه داستان زندگی خود را برای درویش بازگو کرد درویش که از ماجرا آگاه شد از کشکول خویش سیب سرخی در آورد و آن را به پادشاه داد و گفت: این بار هنگامی که خواستی با همسر کوچکت همخوابه شوی این سیب سرخ را دو نیمه کن یک نیمه اش را خودت بخور و نیمه دیگر را به همسرت بده. با اینکه پادشاه از اینگونه سخن ها بسیار شنیده بود ولی دل درویش را نشکاند و گفت: برای اینکه بتوانم به بزرگترین آرزویم برسم و نگذارم تاج و تختم بی صاحب بماند گفته ترا هم انجام می دهم . پادشاه سپس سیب سرخ را از درویش گرفت و بر روی تا قچه گذاشت. در شبی که می خواست با همسر کوچکش همخوابه شود بنا به گفته درویش سیب را از روی تاقچه بر داشت و از میان دو نیمه کرد یک نیمه اش را خودش خورد و نیمه دیگر را همسرش . مدتی گذشت نشانه های بارداری همسر پادشاه آشکار شد. این خبر در همه جا پیچید و اطرافیان شاه غرق در شور و شادمانی شدند و همه در انتظار بدنیا آمدن پادشاه آینده خویش گوش به زنگ ماندند تا اینکه نه ماه و نه ساعت و نه دقیقه سپری شد و خبر دادند که درد زایمان همسر کوچک پادشاه آغاز شده است. زن بزرگ پادشاه از این پیشامد ناراحت بود و دلش از حسادت و کینه لبریز گشته بود به نزد پادشاه رفت و گفت: پادشاه سلامت باشد مادر من از همه ماما های این کشور بهتر و دانا تر است اجازه بفرمایید او را بیاورم تا در بدنیا آوردن شاهزاده به خانم کمک نماید. پادشاه گفت: چه بهتر بگویید تا او را بیاورند. چون اگر ماما از خویشان و نزدیکان ما باشد فکرمان آسوده تر خواهد بود. زن بزرگ وقتی اجازه گرفت بیدرنگ چند نفر را به دنبال مادرش فرستاد و ساعتی نگذشت که او را آوردند و آنگاه این مادر و دختر باشتاب و تردستی ، زن کوچک پادشاه را که در حال زایمان بود به درون اتاق خلوتی برده و سپس زن های دیگر را از آن اتاق بیرون کردند. دیری نگذشت که زن کوچک پادشاه فارغ شد و یک پسر ویک دختر بدنیا آورد. دختر و پسر وی آنچنان زیبا بودند که ماه و آفتاب به پایشان نمیرسید . ولی زن بزرگ پادشاه دو تا توله سگ را در کنار زائو بیچاره خواباندند و بچه ها را در صندوقی گذاشته و صندوق را به آب رودخانه سپردند . سپس به گونه ای که کسی شک نکند به پادشاه خبر دادند که همسر کوچکت دو تا توله سگ زائیده است. پادشاه که از شنیدن چنین خبر ناگواری سخت ناراحت شده بود دستور داد همسر کوچک و توله هایش را ببرند و در بیابانی سر به نیست کنند. ولی جلادی که مامور کشتن آنان شده بود دلش به حال آن زن بیچاره سوخت و رو به او کرد و گفت: ای خانم اگر قول بدهی که به جایی بروی که نشانی از تو بدست نیاید من ترا نمی کشم . زن هم که چیزی جز این آرزو نداشت دست جلاد را بوسید و از او جدا شد و راه کوه و بیابان را در پیش گرفت و رفت در ولایتی دور دست و نا آشنا سرگرم کنیزی و رخت شویی برای این و آن گردید. اما بشنوید از بچه ها. آب رودخانه صندوقی که بچه های پادشاه در آن بودند برد و برد تا پس از گذشتن چند شهر و بیابان صندوق از رودخانه به یک نهر افتاد و آب نهر آن را برد تا اینکه در دهانه ی ناودان یک آسیاب گیر کرد. مرد آسیابان که سرگرم کار خود بود متوجه شد که آسیاب کم کم از کار ایستاد. وقتی رفت ببیند آسیاب برای چه از کار افتاده چشمش به صندوقی افتاد که در دهانه ی ناودان آسیاب گیر کرده آسیابان زنش را صدا زد و دو نفری صندوق را از دهانه ناودان به بیرون کشیدند . آنگاه زن رو به شوهرش کرد و گفت: فکر می کنی در این صندوق چه چیزی است؟ شوهر گفت: هرچه که باشد از گلوی ما پایین نمی رود . بهتر است بسپاریمش به آب . زن گفت : این درست نیست اول بازش کنیم ببینیم که در آن چه چیزی هست و اگر دیدیم به درد ما نمی خورد آنگاه می توانیم دوباره آن را به رودخانه بسپاریم. شوهر حرف زن را پذیرفت و دو نفری دست به کار شدند و در صندوق را باز کردند و برعکس پندار و گمانی که داشتند چشمشان به دو کودک نوزاد افتاد که طعنه به ماه و آفتاب می زدند. از قضا اجاق آن زن و مرد آسیابان کور بود و تا آنروز که پایشان به لب گور رسیده بود همچنان در آرزوی داشتن فرزندی بودند که عصای دستشان بشود. از این رو تا چشمشان به آن دو کودک افتاد با هزاران شور و شادی آنها را از صندوق در آورده و در آغوش گرفتند و به خانه بردند این زن و شوهر پیر با هزاران ناز و نوازش آن بچه ها را نگهداری کردند تا اینکه بزرگ شدند و آنها را روانه دبستان کردند. از آنجایی که هر بار سر آن دو کودک را شانه می کردند از موهایشان زر می ریخت نام پسر را کاکل زری و نام دختر را گیسو زری نهادند . کاکل زری و گیسو زری هر روز به دبستان می رفتند مورد آزار و اذیت هم کلاسی های شیطان خود قرار می گرفتند . بچه ها به آن دو می گفتند : از زیر بوته در آمده اند . یک روز هنگامی بچه های همکلاسی سخت سر به سر کاکل زری و گیسو زری گذاشتند و آنقدر متلک بارشان کردند که دل کوچکشان آزرده شد تصمیم گرفتند که دیگر در آن آبادی نمانند و سر بگذارند و به جایی بروند که کسی آزارشان ندهد و سر به سر شان نگذارد. آنها وقتی از دبستان مرخص شدند پنهانی از آبادی بیرون رفتند و راه بیابان را در پیش گرفتند و همه روز را در بیابان راه پیمودند تا اینکه آفتاب نشست و هوا کم کم تاریک شد. کاکل زری و گیسو زری که دیگر خسته شده بودند و در هوای تاریک هم نمی توانستند راه بروند. هر چه که به دوروبر خود نگاه کردند نشانی از آبادی نیافتند. ناچار به غاری پناه بردند که در آن نزدیکی وجود داشت شب را گرسنه و تشنه در آن غار به صبح رساندند خورشید که از پشت کوه ها به بالا آمد بیدار شدند و کمی به موهای هم شانه کشیدند آنچه که از موهایشان فرو می ریخت جمع کردند کاکل زری آن را برداشت و رفت تا به یک بازار رسید و در آن بازار زرهایش را به یک زرگر فروخت و کمی خوراکی و دیگر چیزهای لازم خرید و دوباره برگشت به همان غاری که خواهرش گیسو زری در آنجا چشم براهش بود. روزها و هفته ها و ماهای بعد هم این عمل تکرار شد تا اینکه کم کم وضعشان خوب و خوب تر شد و توانستند در آن بیابان باغ بزرگی پدید آرند و در گوشه ای از آن باغ برای خود کاخی بسازند و هر آنچه را هم که در آن خانه و باغ لازم بود فراهم کردند و زندگی شیرین و آسوده ای را دپیش گرفتند. یک روز هنگامی که کاکل زری برای خرید به بازار رفته بود و گیسو زری در پشت پنجره خانه نشسته بود و به چشم انداز بیرون و راه بازگشت برادرش نگاه می کرد ناگهان سرو کله پیر زنی پیدا شد . پیر زن رفت زیر پنجره و با چرب زبانی از گیسو زری خواست تا در راه خدا به او کمک کند . گیسو زری پرسید: تو کی هستی و از کجا می آیی ؟ پیر زن گفت گدای بیچاره هستم که ده به ده گشته ام و اکنون گذارم به اینجا افتاده است خیلی خسته ام اگر اجازه بدهی کمی در گوشه ایوان خانه ات می نشینم و بعد هم راهم را میگیرم و میروم. گیسو زری گفت: چه عیبی دارد بیایید بنشنید پیرزن در گوشه ای از ایوان نشست و گیسو زری برایش آب و خوراکی آورد پیر زن شکم خود را سیر کرد با لحن دلسوزانه ای گفت : حیف که در زندگی همه چیز داری جز یک چیز ،گیسو زری گفت مثلاً من چه کم دارم ؟ پیرزن گفت ای داد بیداد پس تو از هیچ چیز خبر نداری . گیسو زری نگران تر شد و گفت : ترا خدا بگو ببینم چه چیز هست که من از آن خبر ندارم ؟ پیرزن گفت : برادر تو گل هفت رنگ و هفت بو دارد ولی از تو پنهان می کند سخت اندوهگین و آزرده خاطر شد. پس از رفتن پیرزن ، گیسو زری دوباره کنار پنجره نشست و در فکرهای جورواجور فرو رفت او همانگونه که نشسته بود و فکر میکرد کاکل زری مانند همیشه با هزار شوق و شادی از راه رسید ولی این بار بر خلاف روزهای پیشین خواهرش را دید که با چشم پر اشک در کنار پنجره کز کرده است. خیلی دلش گرفت نزدیک رفت و پرسید: چه شده خواهر؟ چه اتفاقی افتاده؟ برای چه اندوهگین هستی؟ گیسو زری گفت چه از این مهم تر که تو گل هفت رنگ و هفت بو داری ولی از من پنهان می کنی ، کاکل زری گفت: گل هفت رنگ و هفت بو دیگر چیست؟ این فکرها از کجا به سرت راه یافته . من چرا باید چیزی را که دارم از تو پنهان کنم؟ گیسو زری که همچنان اخم کرده بود گفت: لابد یک چیزی هست دیگر ، دروغ که نمی شود کاکل زری که فهمید فکر خواهرش بد جوری آشفته است دیگر سخنی نگفت و کمی خوراکی برداشت و از خانه بیرون رفت و راه کوه و بیابان را در پیش گرفت . او رفت تا به چشمه ای رسید. سرورویش را در آب چشمه شست و کمی از آن آب نوشید و سپس در سایه درختی دراز کشید و کم کم خوابش برد. در نبمه های خواب مرد نورانی را در بالای سر خود دبد که به او گفت: ای جوان من می دانم که پریشانی و آوارگی تو از چیست و در جستجوی چه هستی ، اما آن چیز را که تو می خواهی در حیاط خانه دیوها وجود دارد و از اینجایی که تو هستی تا خانه این دیوها سه ماه راه است چون تو جوان پاکی هستی من شمشیرم را بالای سرت می گذارم و تو وقتی از خواب بیدار شدی آن شمشیر را بردار و نیت کن و چشمت را ببند . پس از چند دقیقه که چشمت را باز کردی خود را در همان جایی خواهی یافت که باید بروی . در این هنگام کاکل زری هراسناک از خواب بیدار شد و دید که سراپای بدنش خیس عرق شده است. پیش خود گفت : این چه خوابی بود که من دیدم؟ آن مرد نورانی که بود که با من سخن گفت؟ کاکل زری در همین فکر بود که ناگهان چشمش به شمشیری افتاد که آن مرد در عالم خواب به او داده بود. در این جا به درستی آنچه که در خواب دیده بود پی برد و آنگاه بنا به آنچه که مرد نورانی به او گفته بود شمشیر را برداشت نیت کرد چشم خود را بست و پس از چند دقیقه که چشمش را باز کرد خود را در کنار دیوار بلندی که درخت گل هفت رنگ و هفت بو در پشت آن قد برافراشته بود دید ولی وقتی خواست شاخه ای از آن گل را بچیند دید که دستش نمیرسد نا چار چوب بلندی را گرفت و با آن دست به کار چیدن گل هفت رنگ و هفت بو شد اما همین که چوب را به گل نزدیک کرد فریاد بر آمد که ای وای ، چوب مرا چید ، دیوها که در خانه ی خود نشسته بودند فریاد گل را شنیدند ولی به آن توجهی نکردند و گفتند: این گل هم زده به سرش چوب هم مگر گل می چیند؟ یکی دیگر گفت: حتماً باد شاخه ها را تکان می دهد و گل ما هم خیال می کند که دارند آن را می چینند ، خلاصه کاکل زری بدون هیچ دردسری گل را چید و برگشت به خانه . ولی روز دیگر باز همین که کاکل زری روانه بازار شده بود آن پیرزن از راه رسید و خود را به گیسو زری رساند و گفت: دیدی دخترم که به تو دروغ نگفته بودم گیسو زری که گمان می کرد دوست خوبی پیدا کرده است از او تشکر کرد اما پیرزن باز با لحن دلسوزانه خود گفت: حیف دخترم ، حیف ، گیسو زری گفت: برای چه ؟ پیرزن گفت: برادرت هنوز خیلی چیزها را از تو پنهان می کند گیسو زری گفت مثلاً چه چیزی ؟ پیرزن گفت: او انار خندان دارد و به تو نشان نمی دهد . پیرزن این را گفت و دوباره راه خود را در پیش گرفت و از آنجا دور شد. کاکل زری که از بازار برگشت دید باز هم اخم خواهرش تو هم رفته . پرسید دیگر چه شده ؟ نکند باز گمان می کنی من چیزی دارم که از تو پنهان می کنم ؟ گیسو زری گفت آری تو انار خندان داری ولی هنوز چیزی در آن باره به من نگفته ای . کاکل زری هر چه کوشید که به خواهرش بفهماند که فکرو خیال او درست نیست فایده ای نداشت . از این رو دو باره افسرده و اندوهگین راهی کوه و بیابان شد و پس از ساعت ها راه پیمایی دوباره مانند دفعه پیش آن شمشیر را بدست گرفت و نیت کرد و چشمش را بست و چند دقیقه ای دیگر خود را در گوشه دیگر از آن دیوار بلند یافت درست در جایی که درخت انار خندان در آنجا بود ولی تا دست دراز کرد که انار را بچیند انار قهقهه خنده سر داد چنانکه صدایش بگوش دیوها رسید دیوها این بار دیگر فریب نخوردند و شست شان خبر دار شد و همه از خانه بیرون آمده و کاکل زری را محاصره کردند کاکل زری که جان خود را در خطر می دید بیاد اندرز آن مرد نورانی افتاد و بیدرنگ شمشیری را که از او به یادگار داشت از نیام کشید و در برابر دیوها گرفت تا چشم دیوها به آن شمشیر افتاد همگی در برابر کاکل زری زانو زدند و گفتند: ای سرور بزرگوار ، از خطای ما در گذر چون تو را نشناختیم. اکنون هر دستوری داری بفرما تا انجامش بدهیم . کاکل زری گفت من چیزی نمی خواهم جز یک انار خندان دیوها بیدرنگ یک انار خندان برایش چیدند و یکی از آنها روبه کاکل زری کرد و گفت: اکنون قصد بازگشت دارید بر پشت من سوار شوید و چشمتان را ببندید. کاکل زری هم آن کار را کرد و دیو تنوره کشید و از زمین برخاست و پس از چند دقیقه ای به کاکل زری گفت: سرورمن اکنون چشمت را باز کن کاکل زری که چشم گشود خود را در کنار همان چشمه ای دید که چندی پیش مرد نورانی را در آنجا به خواب دیده رفته بود. در اینجا دیو را مرخص کرد و سپس با خوشحالی به خانه رفت و انار خندان را به خواهرش گیسو زری داد. روز دیگر باز هم در غیاب کاکل زری آن پیرزن از راه رسید و پس از اینکه یک ساعتی در کنار گیسو زری نشست و گفتنی ها را گفت خوردنیها را خورد و بردنیها را در انبان خود تپاند سر آخر رو به او کرد و گفت می دانی چیست؟ برادرت مرغ سخن گو دارد ولی نمی خواهد به تو بگوید پیرزن این را گفت و از در خارج شد و رفت گیسو زری هم که دید گفته های پیرزن یکی یکی درست از آب در می آید این یکی را هم باور کرد و باز ناراحت و اندوهگین در گوشه ای نشست تا اینکه کاکل زری از راه رسید و با شگفتی بسیار خواهرش را دید افسرده و غمگین است پرسید: چه شده؟ باز چرا غمگینی ؟ گیسو زری گفت:چه باید بشود تو مرغ سخنگو داری ولی به من نمیگویی کاکل زری که از این وضع خسته و ناراحت شده بود و نمی توانست بفهمد آن یاوه ها و گمان های پوچ از کجا به سر خواهرش را پیدا می کند و از سوی دیگر چون نمی خواست که زندگی شیرین و بی دغدغه اش بهم بخورد و تنها یار و همدم زندگی اش از او آزرده نشود ناگزیر دوباره خانه را ترک کرد و رفت در جایی دور آن شمشیر را بدست گرفت و نیت کرد و چشم فرو بست و پس از چند دقیقه ای خود را در کنار خانه دیوها یافت چشم دیوها که به او افتاد او را شناختند و همگی با شتاب به پیشبازش رفتند هنگامی که به او نزدیک شدند در برابرش زانو زدند و کاکل زری گفت: خواهرم از من مرغ سخنگو خواسته است و من در پی آن مرغ می گردم. دیوها که این سخن را شنیدند کمی زیر گوش هم پچ پچ کردند و آنگاه یکی شان رو به کاکل زری کرد و گفت: سرور من بدست آوردن مرغ سخنگو بسیار دشوار است ولی ما میرویم تا شاید آن را بگیریم. دیوها راه افتادند و یکی از آنها کاکل زری را بر شانه اش نشاند و همراه سایرین روانه شدند آنها رفتند تا به کنار دریاچه ای رسیدند در میان آن دریاچه درخت تنومند و بسیار قدبلندی بر افراشته بود که مرغ سخنگو بر روی بالاترین شاخه اش آشیان داشت دیوها نخست یک انبر بلند چوبی درست کردند سپس یکی از آنها یک پای خود را در این سوی دریاچه و پای دیگر خود را در آن سوی دریاچه گذاشت و آنگاه دیو دیگری روی دوش او ایستاد و با آن انبر چوبی مرغ سخنگو را گرفت. پس از این کار همگی به خانه برگشتند . دیوها خواهر خود را به کاکل زری پیشنهاد کردند و او هم پذیرفت ، چندین بار شتر زرو زیور و در و مروارید جهیزه اش کردند و با شکوه و شوری بی مانند عروس را به خانه داماد بردند وقتی به خانه رسیدند گیسو زری گفت اکنون که برادرم زن گرفته است بهتر است دست بکار شوم و یک جشن درست و حسابی راه بیندازم. در این هنگام مرغ سخن گو به سخن آمد و گفت نخست به من گوش بدهید و ببینید چه می گویم پیش از آنکه جشن و سرور بپا کنید از فلان پادشاه پیر و فلان زن رختشوی و زن بزرگ و فلان پیر زن که در همین نزدیکی ها زندگی می کند دعوت کنید تا حتماً در جشن ما شرکت نمایند تا زمانی که آنها نیامده اند دست به هیچ کاری مزیند که جشنتان جشن نمی شود. کاکل زری و گیسو زری که با هم به گفته های مرغ سخنگو گوش می دادند بیدرنگ دست به کار شدند و گفته ای مرغ را مو به مو انجام دادند وقتی همه آن کسان یعنی پادشاه پیر ، همسر بزرگش. زن رختشو و پیرزن در خانه کاکل زری و گیسو زری گرد آمدند مرغ سخنگو نخست به دیوها دستور داد که اجازه ندهند هیچ کس از خانه بیرون رود و آنگاه داستان زندگی پرماجرای کاکل زری و گیسو زری را موی به مو بازگو کرد و در پایان گفت آن دو کودک صاحبان این خانه یعنی کاکل زری و گیسو زری هستند و آن زن رختشوی مادر رنج دیده آنها است و آن پادشاه هم پدر آنها و آن خانم هم همان زنی است که کاکل زری و گیسو زری را از مادرشان ربود و به آب رودخانه سپرده و آن پیر زن هم کسی است که می خواست زندگی این دو جوان پاکنهاد را در هم بپاشد. داستان مرغ سخنگو به اینجا رسید که کاکل زری دستور داد زن بزرگ پادشاه و آن پیرزن حیله گر را به سزای کرده هایشان برسانند و بقیه هم پس از سال ها رنج و دوری همدیگر را در آغوش گرفته و زندگی تازه ای را از سر گرفتند و کاکل زری هم جانشین پدرش پادشاه کشور خود گردید. |
تعبير خواب
چوپانى خسته از کار روزانه سر ظهر خوابش برد. ساعتى خوابيد و بعد بلند شد و به رفقايش گفت: خواب ديدهام مىخواهم بروم ببينم تعبيرش چيست. بعد گوسفندها را برداشت و به خانه برد و راه افتاد طرف شهر. نرسيده به شهر چند تا از رفقايش او را ديدند و پرسيدند: کجا مىروي؟ گفت: مىخواهم بروم خوابم را تعبير کنم. يکى از آنها که نامش جواد بود گفت: من يک گاو شيرده دارم، آن را به تو مىدهم تو هم خوابت را به من بده. آخوندى را خبر کردند. و آخوند دعائى خواند و خواب چوپان را داد به جواد چوپان و گاو اين يکى را داد به آن. جواد چوپان راهى شهر شد وقتى به آنجا رسيد رفت بالاى سر در طويله پادشاه پنهان شد. با خودش گفت روزها بيرون مىروم و شبها همين جا مىخوابم. دختر پادشاه عاشق جوان زيبائى شده بود به نام جواد قناد. پادشاه هم همهٔ خواستگاران دختر را رد مىکرد. روزى دختر پادشاه به جواد قناد گفت: من امشب دو تا اسب بادى و مقدارى لوازم و پول و طلا مهيا مىکنم. تو نيمه شب نزديک سر در طويله قصر بيا تا با هم فرار کنيم. جواد قناد قبول کرد. دختر پادشاه رفت و به مهترها دستور داد دو تا اسب بادى حاضر کنند، خودش هم يک خورجين پر از طلا و جواهر آماده کرد. جواد قناد نيمه شب بهطرف سر در طويله حرکت کرد، اما ترس توى دلش ريخت و با خودش گفت: اگر پادشاه بفهمد خان و مان مرا بر باد مىدهد. برگشت به خانهاش. نيمه شب دختر پادشاه خورجين را برداشت و دو تا اسب را دم طويله آورد و صدا زد: جواد خان. جوابى نيامد. دختر نزديکتر رفت و گفت: جواد خان. جواد چوپان پيش خودش گفت: عجب ... دختر پادشاه اسم مرا از کجا مىداند؟ دختر باز صدا کرد: جواد خان. جواد چوپان جواب داد: بله، گفت: بيا تا برويم. جواد سوار يکى از اسبها شد. دختر از جلو و جواد چوپان از عقب حرکت کردند. مدتى گذشت. دختر ديد صدائى از جواد خان در نمىآيد گفت: چرا زبانت بند رفته، ديگر از خاک پدرم دور شدهايم. قدرى ديگر تاختند. دختر برگشت و نگاه کرد ديد بهجاى جواد قناد، يک مرد کثيف و چرک و نکبت بر اسب سوار است و از پى او مىآيد. نهيب زد که: پدرسوخته تو چرا با من آمدي؟ جواد چوپان گفت: خودمت مرا صدا زدى و گفتى بيا. دختر ديگر روى برگشت نداشت از اسب پياده شد و روى سبزهها نشست و پيش خود فکر کرد که بهتر است اين مرد را امتحان کنم. يک سکه توى جامى گذاشت و گفت: برو اين جام را پر از آب کن و بياور. جواد خان رفت و رفت تا به چشمهٔ آب رسيد. ديد چشمه آب ندارد اما سکه و سنگهاى قيمتى در آن فراوان است. شروع کرد به جمع کردن سکهها و سنگها و جام را از آن پر کرد و برگشت. دختر ديد جواد جام را پر از سنگهائى کرده که با هر دانهاش مىشود مملکتى را خريد. گفت: اى پدرسوخته اين سنگها را از کجا آوردي؟ جواب داد: از توى چشمه. دختر گفت: باز هم هست؟ جواب داد: ديگر تمام شد. دختر گفت: بيا برو و خانهاى براى من بخر که تميز باشد. غلام و کنيز هم داشته باشد. جواد چوپان رفت تا رسيد به در دکان يک کفشدوز. مرد کفشدوز از جواد پرسيد: چرا اين طرف و آن طرف مىگردي؟ جواد گفت: مىخواهم براى دختر پادشاه، خانهاى تميز با نوکر و کنيز بخرم. کفشدوز آنها را برد به خانهاى که مىخواستند. دختر و جواد وسايلشان را چيدند بعد هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و با هم عروسى کردند. روزى دختر به جواد گفت: ما بايد با پادشاه اين شهر رابطه داشته باشيم. آن وقت شروع کرد به ياد دادن رسم و رسوم دربار به جواد. اين کار هفت روز و هفت شب طول کشيد. به پادشاه خبر دادند که مردى مىخواهد به ديدنش برود. موقعى که جواد با غلامانش مىخواست به دربار پادشاه برود. دختر يک سکه گرانقيمت بهدست يکى از غلامان داد و گفت موقعى که برمىگرديد اين را به کسى مىدهى که کفشهاى جواد خان را جفت مىکند و جلوى پايش مىگذارد. جواد خان از جلو و غلامها از عقب او راه افتادند تا رسيدند به دربار پادشاه. درباريان جلوى جواد تعظيم کردند. پادشاه جلوى پايش برخاست. جواد رفت جاى او بر تخت نشست. پادشاه هم ناچار روى يک صندلى نشست. بعد دستور قليان داد. جواد قليان را از دست پادشاه گرفت و آنقدر کشيد که آتش قليان پوت (خاکستر) شد. بعد هم بلند شد و غلامها به دنبالش بيرون آمدند. سکه را به دربان که کفشهاى جوادخان را جلوى پايش جفت کرده بود دادند و رفتند. پادشاه به وزير گفت: عجب مرد ثروتمندى بود. وزير گفت: اينجور که مىگوئيد، نبود. يک چوپان بود. پادشاه گفت: نه، معلوم بود ثروتمند است. مثل اينکه چيزى هم به دربان دادند. دربان را صدا کردند. دربان سکه را به آنها نشان داد. پادشاه ديد اين سکه به اندازه نصف مملکتش مىارزد. پادشاه گفت: ديدى گفتم ثروتمند است. وزير گفت: نه، اينجور هم نيست. من تدبيرى دارم. بهتر است سراغ او بفرستيم و بگوئيم سه تا ديگر از اين سکه بفرستد تا پادشاه چهار گوشهٔ تختش بگذارد. پادشاه فکر وزير را پسنديد. غلامى را صدا زد تا پيغام را به جواد برساند. غلام به در خانه جوادخان رفت و پيغام پادشاه را رساند. جوادخان به غلام گفت: فردا صبح سه طبق برايتان مىفرستم. غلام رفت، دختر وقتى فهميد پادشاه چه پيامى داده و جواد چه جوابي، گفت اى چوپان پدرسوخته، چرا اين وعده را دادى حالا من از کجا سه طبق سکه بياورم. گفت: غصه نخور من مىآورم. راه افتاد و رفت و رفت تا به همان چشمه رسيد. ديد چشمه پر از آب است و عکسى توى آب چشمه افتاده است که ”نه بخورى و نه بپاشى فقط سيل (سير، تماشا) جمالش کني.“ اين طرف و آن طرف را نگاه کرد ديد کسى نيست. عاقبت چشمش به بالاى درخت افتاد و ديد بالاى درخت دخترى نشسته است مثل يک تکه ماه. دختر گفت: اينجا چهکار مىکني؟ گفت: آمدم سکه ببرم، اما سکهاى نيست. گفت: غصه نخور من هر قدمى که برمىدارم سيصد تا از آن سکهها زير پايم بيرون مىآيد. جواد با دختر راه افتادند و آمدند به خانه. دختر پادشاه تا چشمش به دختر زيبا افتاد شروع کرد به سرزنش جواد که: اى پدرسوخته من ترا آوردم و آدمت کردم اين ديگر کيست که با خودت آوردهاي؟ جواد گفت: اين دختر هر قدمى که برمىدارد سيصد تا از آن سکهها را از زير پايش بيرون مىآيد. دختر پادشاه با دختر پرىزاده خيلى دوست شد. دختر چند قدمى راه رفت. جواد سه طبق از سکه پر کرد و براى پادشاه فرستاد. وزير باز فکر ديگرى کرد و گفت بايد از او سه دسته گل قهقهه بخواهيد، گل قهقهه در اين دنيا پيدا نمىشود. اگر او گل قهقهه را بفرستد معلوم است که از آن دنيا هم خبر دارد. پادشاه باز دربان را به خانه جواد فرستاد و تهديد کرد: اگر سه دسته گل قهقهه برايم نفرستى خانمانت را بر باد مىدهم. وقتى دربان پيغام شاه را به جواد داد، جواد گفت: فردا عوض سه دسته، سه طبق برايتان مىفرستم. دختر پادشاه وقتى فهميد پادشاه چه خواسته و جواد چه جوابى داده گفت: اى چوپان پدرسوخته زندگى مرا تو به باد فنا دادي. دختر پرىزاد به جواد گفت: مىروى صد قدم بالاتر از چشمهاى که مرا ديدي. آنجا کنار يک درخت چنار چشمهاى است. بههيچ طرف نگاه نمىکني. زود دستت را مىکن زير کحم (قسمت سنگچين مظهر قنات و دهانهٔ چشمهٔ.) چشمه، آنجا شيشهاى هست که شيشهٔ عمر ديو است. آن را بر مىدارى و نگاه مىکنى به بالاى درخت. دخترعمومى من آنجا نشسته به او مىگوئى که دخترعمويت منزل ما است. اگر گفت که مگر دخترعموى من نمىداند که من اسير نره ديو هستم، شيشهٔ عمر ديو را به او نشان بده. بعد او را سوار اسب کن و به اينجا بياور.او هر قهقهاى بزند صد دانه گل قهقهه از دهانش مىريزد. جوادخان سوار اسب شد و همه کارهائى که دختر پرىزاد گفته بود انجام داد. ديو مىخواست به آنها حمله کند که جواد شيشه عمرش را به زمين زد و او را کشت، بعد دختر را سوار اسب کرد و بهخانه آورد. دختر پادشاه با ديدن دخترى که همراه جواد بود شروع کرد به سرزنش جواد. اما وقتى فهميد که دختر با هر قهقهه صد دانه گل قهقهه از دهانش مىريزد با او دوست شد. از گلهائى که از قهقهه دختر درست مىشد، سه طبق پر کردند و براى پادشاه فرستادند. دختر دومى نامهاى هم به خط پدر پادشاه نوشت و آن را همراه طبق براى پادشاه فرستاد. در نامه از قول پدر پادشاه نوشته شده بود: جاى ما خوب است شما هم همراه وزير فردا به ديدن ما بيائيد. فردا صبح، پادشاه قاصد فرستاد که: ما چطور بايد به ديدن پدرم برويم؟ جواب دادند: بايد شما را بکشند. آنها را کشتند و در قبر گذاشتند. جواد خان بر تخت نشست و پادشاه شد. |
مرغ توفان
روزي بود و روزگاري بود. مردي بود به اسم يوسف كه از اول جواني شيفته و شيداي پول بود و چندان طول نكشيد كه پول و پله اي به هم زد. روز به روز كسب و كارش بيشتر رونق گرفت و ثروتمندترين مرد شهر شد. اما, به جاي اينكه ثروت برايش آسايش بياورد, برايش غم و غصه به بار آورد؛ چون نمي دانست با آن همه مال و منالي كه گرد آورده بود چه كار كند و چطور روزگار بگذارند. يوسف تصميم گرفت بار سفر ببندد. به سفر برود و راه و رسم خوش گذراندن را از مردم دنيا ياد بگيرد. اين طور شد كه با خود خورجيني پر از طلا و جواهرات پربها برداشت. بر اسب بادپايي نشست و رو به بيابان راه افتاد. خرد و خمير از رنج سفر به قهوه خانه اي رسيد و خوشحال از اينكه جايي براي استراحت پيدا كرده از اسب پياده شد. اسبش را به درختي بست و به قهوه خانه رفت. هنوز يك فنجان چاي نخورده بود و خستگي راه در نكرده بود كه همهمه اي به راه افتاد و غوغايي برپا شد. همه سراسيمه از قهوه خانه بيرون دويدند و يوسف هم به دنبال آن ها بيرون دويد و ديد تمام جك و جانورها سراسيمه دارند از سمت بيابان به طرف آبادي مي دوند و گردباد بلندي از دنبالشان پيش مي آيد و هر چه را كه در سر راهش قرار دارد نابود مي كند. در اين حيص بيص يوسف شنيد مردم با ترس و لرز مي گويند «مرغ توفان! مرغ توفان!» يوسف از پيرمردي كه بغل دستش بود پرسيد «چه شده؟» پير مرد جواب داد «مرغ توفان است! خدا به دادمان برسد كه به هيچ كس رحم نمي كند.» مرغ توفان دم به دم آمد جلوتر تا به قهوه خانه رسيد. يوسف كه تازه مي خواست راه و رسم خوشگذراني ياد بگيرد و نمي خواست جانش را از دست بدهد, جلو مرغ توفان به خاك افتاد, دست هايش را به طرف او بلند كرد و گفت «رحم كن! هر چه بخواهي مي دهم. حاضرم تمام ثروتم را بريزم به پاي تو؛ به شرطي كه جانم را نگيري.» مرغ توفان گفت «معلوم است كه جانت را خيلي دوست داري. من به يك شرط حاضرم به التماست گوش كنم.» يوسف گفت «هر شرطي بگذاري از دل و جان اطاعت مي كنم.» مرغ توفان گفت «اگر مي خواهي به تو رحم كنم و جانت را نگيرم بايد قبول كني هيچ وقت پسرت را داماد نكني تا نسل تو از روي زمين بر چيده شود و اگر اين شرط را بشكني روز دامادي او مثل اجل معلق سر مي رسم و به جاي جان تو, جان پسرت را مي گيرم.» يوسف كه حسابي به هچل افتاده بود و در آن موقع در بند چيزي جز جان خودش نبود, شرط را پذيرفت. مرغ توفان يوسف را رها كرد و با سر و صدا به هوا بلند شد. گردبادي راه انداخت و رفت. مدت ها بود كه يوسف از سفر برگشته بود و خوش و خرم روزگار مي گذراند و براي اين و آن از همه چيزهاي عجيب و غريبي كه در سفر ديده بود تعريف مي كرد, الا از مرغ توفان و هيچ معلوم نبود شرطي را كه با مرغ توفان بسته بود به ياد داشت يا آن را به كلي فراموش كرده بود. سال ها گذشت. محسن, پسر يوسف, قد كشيد؛ جوان برومند شد و گل جهان دختر يكي از خان هاي ثروتمند را براي او خواستگاري كردند و عروسي آن ها بر پا شد. سي شب و سي روز جشن گرفتند. تا شب سي و يكم, درست در همان دمي كه ملا مي خواست خطبه عقد را بخواند, ساز از صدا فتاد و مهمان ها از آواز خواندن و رقصيدن دست كشيدند و همه جا ساكت شد. فقط نغمه بلبل خوش آوازي شنيده مي شد كه يك دفعه صداي ترسناكي به گوش رسيد. يوسف از دور صداي مرغ توفان را شنيد و به خود لرزيد و طولي نكشيد كه مرغ توفان از آسمان آمد پايين و وسط حياط نشست به زمين. مهمان ها كه از ترس خشكشان زده بود و بي حركت ايستاده بودند مرغ توفان را به شكل جانوري مي ديدند كه نصف بدنش مانند الاغ است و نصف ديگرش مثل پرنده اي غول پيكر كه نوك درازي دارد و دست هاش به صورت بال هاي بسيار بزرگي درآمده. مرغ توفان با صداي بلند فرياد زد «يوسف! قرار و مدارت را فراموش كردي. من آمده ام جان پسرت را بگيرم.» مهمان ها خيلي دلشان به حال محسن سوخت. گريه و زاري راه انداختندو التماس كردند كه جان محسن را نگيرد. مرغ توفان گفت «حالا كه اين طور است من حاضرم به جاي جان محسن, جان يكي از نزديكان او را بگيرم!» اولين كسي كه داوطلب شد يوسف بود كه رفت جلو و گفت «بيا جان من را بگير. پسر من نبايد بميرد!» مرغ توفان با بال هاي ترسناكش او را گرفت. محكم فشار داد و دو بار به قلب او نوك زد. يوسف طاقت نياورد و شروع كرد به آه و ناله كه او را رها كند. دومين كسي كه حاضر شد به جاي محسن بميرد مادر بزرگ محسن بود كه رفت جلو و به مرغ توفان گفت «من طاقت ندارم زنده بمانم و مرگ نوه عزيزم را ببينم.» اما همين كه مرغ توفان او را بين بال هاي ترسناكش گرفت و به قلبش نوك زد, او هم طاقت نياورد و افتاد به التماس. خلاصه, همه نزديكان و آشنايان يكي يكي آمدند جلو كه به جاي محسن بميرند؛ ولي هيچ كس طاقت نياورد. حتي گل جهان كه محسن را خيلي دوست داشت نتوانست طاقت بياورد. مرغ توفان هم نه به زيبايي عروس رحم كرد و نه به جواني داماد. داماد با رنگ پريده و تن لرزان ايستاده بود و با اينكه دلش نمي خواست بميرد؛ با غرور سرش را بالا گرفت و رفت پيش مرغ توفان. مرغ توفان جيغ ترسناكي كشيد. چشم هاي خونخوارش برق زد و بال هايش را بلند كرد كه ناگهان دختري كه گيسوان بلندش به زمين مي رسيد و چشم هاي قشنگش از زور گريه ورم كرده بود دوان دوان از راه رسيد و فرياد كشيد «صبر كن!» و خودش را انداخت طرف مرغ توفان. دختر لباس كهنه اي كرده بود تنش؛ ولي در همان لباس كهنه و رنگ و رو رفته به قدري زيبا بود كه همه بي اختيار از ته دل آه كشيدند. مرغ توفان پرسيد «تو كي هستي؟» دختر گفت «من ظريفه دختر نوكر يوسف هستم. من و محسن با هم بزرگ شده ايم و وقتي بچه بوديم همديگر را خيلي دوست داشتيم؛ تا اينكه ما را از هم جدا كردند و حالا اگر تو او را بكشي من هم مي ميرم. پس بيا جان من را بگير.» مرغ توفان او را بين بال هاي بزرگش گرفت و به قلب او نوك زد. ظريفه از درد به خود پيچيد؛ ولي گريه و زاري راه نينداخت و التماس نكرد. مرغ توفان او را محكمتر فشرد و باز به قلب او نوك زد. ظريفه ناله اي كرد, ولي اين دفعه هم التماس نكرد. پرنده غول پيكر با تمام زورش دختر را فشار داد و براي بار سوم به قلبش نوك زد. دختر جوان از زور درد فرياد كشيد؛ اما باز هم به التماس نيفتاد. در اين موقع نفس در سينه مرغ توفان گرفت. بال هاي نيرومندش آويزان شد و با صداي گرفته گفت «در تمام دنيا هيچ كس نتوانسته بعد از ضربه سوم من زنده بماند. اي دختر! در قلب تو نيرويي وجود دارد كه من را شكست داد و آن نيرو نيروي محبت است كه حتي مرگ در برابر آن چيزي به حساب نمي آيد.» مرغ توفان اين چيزها را گفت و غيبش زد و از آن به بعد هيچ وقت در آن نواحي ديده نشد. بعد از اين ماجرا, محسن فهميد كه خوشبختي او در ثروت و ناز و غمزه گل جهان نيست, بلكه سعادت او در فداكاري و محبت ظريفه است. با او عروسي كرد و تا آخر عمر با مهرباني و شادكامي زندگي كردند. سال ها به خوشي مي آمدند و مي رفتند و هر سال در همان باغ و در همان روز و ساعتي كه محسن و ظريفه عقد كرده بودند, بلبل خوش آواز مي آمد مي نشست و براي محبتي كه مرگ را هم شكست داده بود, آواز مي خواند. |
پيلهور
يکى بود؛ يکى نبود. پيلهورى بود که يک زن داشت و يک پسر شيرخوار بهنام بهرام. هنوز پسر را از شير نگرفته بودند که پيلهور از دنيا رفت. زن پيلهور ديگر شوهر نکرد و هَم و غَمش را صرف بزرگ کردن پسرش کرد. کمکم هر چه در خانه داشت فروخت خرج کرد و تا بهرام را به هيجده سالگى رساند ديگر چيزى براش باقى نماند، مگر سيصد دِرَم پولِ نقره که براى روز مبادا گذاشته بود. يک روز اول صبح، بهرام را از خواب بيدار کرد و گفت: ”فرزند دلبندم! شانزده هفده سال است پدرت چشم از دنيا بسته و مادرت پاى تو بيوه نشسته. شکر خدا هر جور که بود دندان گذاشتم رو جگر. با خوب و بدِ دنيا ساختم و اسم شوهر نياوردم تا تو به اين سن و سال رساندم. حالا ديگر بايد زندگى را روبهراه کنى و کسب وکار پدرت را پيش بگيري. برَوى بازار، از يک دست چيزى بخرى و از دست ديگر چيزى بفروشى و پول و پلهاى پيدا کنى که بتوانيم چرخ زندگيمان را بگردانيم“. بعد رفت از بالاى رَف کيسهاى را آورد. گرد و خاکش را تکاند. درش را وا کرد و صد درم از توى آن درآورد داد به بهرام. گفت: ”اين را بگير و به اميد خدا کارت را شروع کن“. بهرام پول را گرفت؛ از خانه رفت بيرون و بهطرف بازار راه افتاد. داشت از چارسوقِ بازار مىگذشت که ديد چند جوان گربهاى را کردهاند تو کيسه و گربه يکبند وَنگ مىزدند. بهرام رفت جلو پرسيد: ”چرا بىخودى جانور بيچاره را آزار مىدهيد؟“ جوانها جواب دادند: ”نمىخواهد دلت به حالش بسوزد! الان مىبريم مىاندازيمش تو رودخانه و راحتش مىکنيم“. بهرام گفت: ”اين کار چه فايدهاى دارد؟ درِ کيسه را وا کنيد و بگذاريد حيوان زبانبسته هر جا که مىخواهد برود“. گفتند: ”اگر خيلى دلت مىسوزد، صد درم بده به ما، گربه مال تو“. بهرام صد درمش را داد و گربه را از کيسه درآورد و آزاد کرد. گربه به بهرام نگاه محبتآميزى کرد؛ خودش را به پاى او ماليد؛ پاش را بوسيد و گفت: ”خوبى هيچوقت فراموش نمىشود“. و راهش را گرفت و رفت و از آن به بعد گاهى به بهرام سر مىزد. تنگِ غروب، بهرام دست از پا درازتر به خانه برگشت. مادرش پرسيد: ”بگو ببينم چه کردي؟ چه خريدي؟ چه فروختي؟“ بهرام هر چه را که آن روز در بازار ديده بود بىکم و زياد تعريف کرد. مادرش هم با حوصله به حرفهاش گوش داد و آن شب چيزى به او نگفت. فردا صبح، مادر گفت: ”پسر جان! ديروز پولت را دادى و جان جانورى را خريدي؛ اما بهتر است بيشتر به فکر گذران زندگيِ خودمان باشي. امروز صد درمِ ديگر مىدهم به تو که به روى بازار دنبال داد و ستد و رزق و روزيمان را دربياري“. بهرام پول را گرفت و باز راه افتاد طرف بازار. نرسيده به ميدانِ شهر ديد چند جوان به گردن سگى قلاده انداختهاند و به ضرب چوب و چماق او را مىبرند جلو. بهرام دلش به حال سگ سوخت. گفت: ”اين سگ را کجا مىبريد؟“ گفتند: ”مىخواهيم ببريم از بالاى باروى شهر پرتش کنيم پائين“. بهرام گفت: ”اين کار چه فايده دارد؟ قلاده از گردنش برداريد و بگذاريد اين حيوانِ باوفا براى خودش آزاد بگردد“. گفتند: ”اگر خيلى دلت به حالش مىسوزد صد درم بده آزادش کن“. بهرام صد درم داد و سگ را آزاد کرد. سگ دو سه مرتبه دور بهرام گشت؛ دو جنباند و گفت: ”اى آدميزاد شير پاک خورده! خوبى کردي، خوبى خواهى ديد“. و از آن به بعد گاهى به بهرام سر مىزد. بهرام غروب آن روز هم، مثل ديروز، شرمنده و دست خالى برگشت خانه. مادرش وقتى شنيد بهرام دوباره پولش را از دست داده غصهدار شد و با او تندتر از روز پيش صحبت کرد. روز سوم، مادر بهرام صد درم داد به او گفت: ”امروز ديگر روز کسب وکار است. اگر اين صد درم را هم از دست بدهى ديگر آه نداريم که با ناله سودا کنيم“. بهرام پول را گرفت و رفت بازار؛ اما هر چه اينطرف و آنطرف گشت چيزى براى خريد و فروش پيدا نکرد. نزديک غروب رفت کنار ديوارى نشست تا کمى خستگى درکند که ديد سه چهار نفر دارند هيزم جمع مىکنند و مىخواهند جعبهاى را آتش بزنند. پرسيد: ”توى اين جعبه چى هست که مىخواهيد آن را آتش بزنيد؟“ جواب دادند: ”يک جانور قشنگ و خوشخط و خال“. گفت: ”اين کار را نکنيد. آزادش کنيد برود دنبال کار خودش“. گفتند: ”اگر خيلى دلت به حالش مىسوزد صد درم بده، اين جعبه مال تو. آن وقت هر کارى مىخواهى با آن بکن“. بهرام نتوانست طاقت بياورد و پولهاش را داد جعبه را گرفت. خواست درش را واکند، گفتند: ”اينجا نه! ببر بيرون شهر درش را واکن“. بهرام جعبه را برد بيرون شهر و تا درش را باز کرد، ديد مارى از توى آن خزيد بيرون. ترسيد و خواست فرار کند که مار گفت: ”چرا مىخواهى فرار کني؟ ما هيچوقت به کسى که به ما آزار نرسانده، آزار نمىرسانيم. به غير از اين، تو جانم را نجات دادهاى و من مديون تو هستم“. بهرام سر به گريبان روى تخته سنگى نشست و به فکر فرو رفت. مار پرسيد: ”چرا يک دفعه غصهدار شدى و زانوى غم بغل گرفتي؟“ بهرام سرگذشتش را براى مار تعريف کرد و آخر سر گفت: ”حالا ماندهام که با چه روئى بروم خانه“. مار گفت: ”غصه نخور! همانطور که تو به من کمک کردي، من هم به تو کمک مىکنم“. بهرام گفت: ”از دست تو چه کمکى ساخته است؟“ مار گفت: ”پدر من رئيس مارهاست و به او مىگويند کيامار و جز من فرزندى ندارد. تو را مىبرم پيش او و شرح مىدهم که تو چهجور جانم را نجات دادى و نگذاشتى بچهٔ يکى يکدانهاش در آتش بسوزد و خاک و خاکستر شود. آن وقت پدرم از تو مىپرسد بهجاى اين همه مهربانى چه چيزى مىخواهى به تو بدهم. تو هم بگو انگشتر سليمان را مىخواهم. اگر خواست چيز ديگرى به تو بدهد قبول نکن. رو حرفت بايست و بگو همان چيزى را مىخواهم که گفتم“. بهرام قبول کرد. مار او را برد پيش پدرش و هر چه را که به سرش آمده بود از سير تا پياز تعريف کرد. کيامار که بىاندازه از آزادى پسرش خوشحال شده بود، به بهرام گفت: ”بهجاى اين همه مهربانى هر چه مىخواهى بگو تا به تو بدهم“. بهرام گفت: ”من چيزى نمىخواهم؛ اما اگر مىخواهى چيزى به من بدهى انگشتر سليمان را بده“. کيامار گفت: ”انگشتر سليمان پشت به پشت از سليمان رسيده به من و همه سفارش کردهاند آن را دست هر کس و ناکس ندهم“. بهرام گفت: ”اگر اينطور است، من هيچچيز از شما نمىخواهم. جان فرزندت را هم براى اين نجات ندادم که چيزى بهدست بيارم“. کيامار گفت: ”پسر! پشت پا نزن به بخت خودت. تو جانِ تنها فرزندم را از مرگ نجات دادى و نگذاشتى اجاقم خاموش شود. از من چيزى بخواه و بگذار دل ما خوش باشد“. بهرام باز هم حرفش را تکرار کرد. کيامار گفت: ”مىدانى اگر انگشتر سليمان به چنگ اهريمن بيفتد دنيا را زير و زبر مىکند. نه! آن را از من نخواه. اين انگشتر بايد پيش کسى باشد که هم پاکدل باشد و هم دلير“. بهرام گفت: ”از کجا مىدانى که من پاکدل و دلير نيستم؟“ کيامار که ديگر جوابى نداشت، بهرام را خوب ورانداز کرد و انگشتر سليمان را داد به او. گفت: ”مبادا به کسى بگوئى چنين چيزى پيش تو است. هميشه آن را نزد خودت نگه دار و نگذار کسى از وجودش بو ببرد“. بهرام گفت: ”بهروى چشم!“ و از پيش کيامار رفت بيرون. مار گفت: ”اى جوان! از کيامار پرسيدى که اين انگشتر به چه درد مىخورد؟“ بهرام گفت: ”نه!“ مار گفت: ”پس بدان وقتى اين انگشتر را به انگشت ميانيت بکنى و روى آن دست بکشي، از نگين آن غلام سياهى بيرون مىآيد و هر چه آرزو داري، از شيرِ مرغ گرفته تا جانِ آدميزاد برايت آماده مىکند“. بهرام خوشحال شد. زود انگشتر را به انگشتش کرد و چون گرسنه بود آرزوى شيرينپلو کرد و روى نگين آن دست کشيد. به يک چشم برهم زدن غلام سياهى ظاهر شد و يک بشقاب شيرينپلو گذاشت جلوش. بهرام سيرِ دلش غذا خورد و پا شد راه افتاد طرف خانهاش. همين که رسيد خانه، مادرش با دلواپسى پرسيد: ”چرا دير آمدي؟ تا حالا کجا بودي؟ چه مىکردي؟“ بهرام نشست. همه چيز را مو به مو براى مادرش شرح داد و آخر سر گفت: ”از امروز ديگر نانمان تو روغن است و روغنمان تو شيره“. مادرش خوشحال شد. گفت: ”حالا خيال دارى چه کار بکني؟“ بهرام گفت: ”مىخواهم اول اين کلبه را خراب کنم و جاش يک کاخ بلند بسازم“. مادرش گفت: ”نه! بگذار اين کلبه که من با پدرت در آن زندگى کردهام و خاطرههاى خوبى از آن دارم سرپا بماند. تو کمى آنورتر براى خودت هر جور کاخى که مىخواهى درست کن. من اينجا زندگى مىکنم و تو هم آنجا“. بهرام حرف مادرش را پذيرفت و آرزوهاى خودش را برآورده کرد. از آن به بعد، بهرام خوب مىخورد، خوب مىپوشيد و خوب مىخوابيد. تنها چيزى که کم داشت يک همسر خوب بود. روزى از روزها بهرام داشت از جلو قصر پادشاه مىگذشت که چشمش افتاد به دختر پادشاه. با خودش گفت: ”دختر را که شايستهٔ من است پيدا کردم“. و از همانجا برگشت خانه و مادرش را فرستاد خواستگارى دختر پادشاه. مادر بهرام بعد از اينکه از دربان قصر اجازهٔ ورود گرفت؛ از جلو نگهبانها گذشت، رفت تو قصر و به خواجهباشى گفت: ”مىخواهم پادشاه را ببينم“. خواجهباشى رفت به پادشاه خبر داد. پادشاه مادر بهرام را خواست و از او پرسيد: ”حرفت چيست؟“ مادر بهرام گفت: ”آمدهام دخترت را براى پسرم خواستگارى کنم“. پادشاه عصبانى شد و از وزيرِ دست راستش پرسيد: ”با اين پتياره که جرئت کرده بيايد خواستگارى دختر ما چه کنم؟“ وزير در گوش پادشاه گفت: ”قربانت گردم! سنگ بزرگى بنداز جلو پاش که نتواند بلند کند. کابين دختر را سنگين بگير، خودش از اين خواستگارى پشيمان مىشود و راهش را مىگيرد و مىرود“. پادشاه رو کرد به مادر بهرام و پرسيد: ”پسرت چه کاره است؟“ مادر بهرام جواب داد: ”هنوز کار و بارى ندارد؛ اما جوان پاکدلى است. چهار ستون بدنش سالم است و در زندگى کم و کسرى ندارد“. پادشاه گفت: ”مگر من به هر کسى دختر مىدهم. کسى که مىخواهد دختر من را بگيرد بايد مُلک و املاک زيادى داشته باشد؛ هفتبار شتر طلا و نقره شيربهاى دخترم بکند؛ هفت تکه الماس درشت به تاجى بزند که به سر او مىگذارد؛ هفت خم خسروى طلاى ناب کابينش بکند و شب عروسى هفت فرش زربافتِ مرواريددوز زير پايش بيندازد“. مادر بهرام گفت: ”اى پادشاه! اينها که چيزى نيست از هفت برو به هفتاد“. پادشاه خنديد و گفت: ”برو بيار و دختر را ببر“. مادر بهرام برگشت خانه و شرط و شروط پادشاه را به پسرش گفت. بهرام آنچه را که پادشاه خواسته بود به کمک انگشتر آماده کرد و آنها را به قصر پادشاه برد و دختر را به خانهاش آورد. هفت شبانهروز جشن گرفتند، شهر را آذين بستند و شد داماد پادشاه. اين را تا اينجا داشته باشيد و حالا بشنويد از پسر پادشاه توران! پسر پادشاه توران دلدادهٔ همين دخترى بود که بهرام او را به زنى گرفته بود. وقتى خبر رسيد به او دنيا جلو چشمش تيره و تار شد. با خود گفت: ”چطور شده اين دختر را ندادهاند به من که پسر پادشاهم و دو سه مرتبه کس و کارم را فرستادم خواستگارى و او را دادهاند به پسر يک پيلهور؟“ و شروع کرد به پرس و جو و فهميد پسر پيلهور هر چه را که پادشاه از او خواسته، از طلا گرفته تا مرواريد و الماس و نقره، فراهم کرده و فرستاده به قصر پادشاه. پسر پادشاهِ توران با اطرافيانش مشورت کرد که چه کند و چه نکند و آخر سر به اين نتيجه رسيد که بايد بفهمد پسر پيلهور اين همه ثروت را از کجا آورده و هر جور که شده دختر را از چنگ او درآوَرَد. اين بود که به پيرزنى افسونگر گفت: ”برو از ته و توى اين قضيه سر دربيار و اگر مىتوانى دوز و کلکى سوار کن و دختر را براى من بيار تا از مال و منال دنيا بىنيازت کنم“. پيرزن بار سفر بست و به سمت شهرى که بهرام در آنجا زندگى مىکرد، راه افتاد و بعد از سه ماه به آن شهر رسيد. پيرزن همان روز اول نشانى قصر بهرام را بهدست آورد و فرداى آن روز رفت و در زد. کنيزها در را باز کردند و از او پرسيدند: ”با کى کار داري؟“ پيرزن گفت: ”با خانم اين قصر“. کنيزها پيرزن را بردند پيش دختر. پيرزن گفت: ”غريب و آوارهام. من را به خانهات راه بده، همين که خستگى درکردم زحمت کم مىکنم و راهم را مىگيرم و مىروم“. دختر پادشاه گفت: ”خوش آمدي! هر قدر که مىخواهى بمان“. پيرزن در قصر دختر پادشاه جاخوش کرد. روز و شب در ميان کنيزها مىپلکيد و در ميان حرفهاش آنقدر از خُلق و خوى مهربان و بَر و روى بىهمتاى دختر پادشاه دَم زد که يواش يواش خودش را در دل دختر جا کرد و رازدار او شد. پيرزن يک روز که فرصت را مناسب ديد به دختر پادشاه گفت: ”عزيز دلم! من چيزهاى عجيب و غريب زيادى در اين دنيا ديدهام؛ اما هيچوقت نديدهام که دَم و دستگاه پسرِ يک پيلهور از دَم و دستگاه پادشاه آن کشور بالاتر باشد“. دختر گفت: ”من هم تا حالا چنين چيزى را نديده بودم“. پيرزن پرسيد: ”نمىدانى شوهرت اين همه ثروت را از کجا پيدا کرده؟“ دختر جواب داد: ”نه. تا حالا به من نگفته“. پيرزن گفت: ”حتماً از او بپرس، يک روز به دردت مىخورد“. شب که شد وقتى دختر پادشاه به خوابگاه رفت، از بهرام پرسيد: ”تو که پسر يک پيلهورى اين همه ثروت را از کجا آوردهاي؟“ بهرام که انتظار چنين سؤالى را نداشت گفت: ”براى تو چه فرقى مىکند؟“ دختر گفت: ”من شريک زندگى تو هستم. مىخواهم همه چيز را بدانم“. بهرام گفت: ”اين حرفها به تو نيامده“. دختر از رفتار بهرام دلتنگ شد و از آن شب به بعد بناى ناسازگارى را گذاشت. بهرام که مىديد روز به روز مهر زنش به او کمتر مىشود، داستان انگشتر را براش گفت و سفارش کرد: ”مبادا کسى از اين قضيه بو ببرد تا جاش را ياد بگيرد که زندگيمان بر باد مىرود“. دختر هر چه را که از بهرام شنيده بود بىکم و زياد به گوش پيرزن رساند. پيرزن يک روز که همه سرگرم بودند، خودش را رساند به خوابگاه بهرام و دختر پادشاه؛ انگشتر را از بالاى رَف برداشت و بىسر و صدا زد به چاک و با زحمت زياد خودش را رساند به پسر پادشاه توران. انگشتر را داد بهدست او و همه چيز را براى او تعريف کرد. پسر پادشاه توران انگشتر را به انگشت ميانش کرد، رو نگين آن دست کشيد و از غلام سياهى که از نگين انگشتر پريد بيرون و رو به رويش ايستاد، خواست که کاخ بهرام و دختر پادشاه را يکجا برايش بياورد؛ و غلام سياه در يک چشم به هم زدن کاخ دختر را حاضر کرد. همين که چشم پسر پادشاه توران افتاد به دختر دلِ بىتابش بىتابتر شد و تصميم گرفت همان روز جشن عروسى برپا کند؛ اما دختر روى خوش نشان نداد و پس از گفت و گوى بسيار چهل روز مهلت گرفت. حالا بشنويد از بهرام! روزى که انگشتر سليمان افتاد بهدست پسر پادشاه توران، بهرام خانه نبود و وقتى برگشت ديد نه از کاخ خبرى هست و نه از دختر پادشاه. آه از نهادش برآمد و فهميد انگشتر را دزديدهاند و اين کار کارِ کسى نيست جزء پسر پادشاه توران. بهرام سر در گريبان و افسرده رفت کنار شهر، نزديک خرابهاى نشست. سر به زانوى غم گذاشت و به فکر فرو رفت که چه کند. در اين موقع مار و سگ و گربه آمدند به سراغش و علت غم و غصهاش را فهميدند. مار به سگ و گربه گفت: ”اين جوان ما را از مرگ نجات داد و در خوبى کردن به ما سنگِ تمام گذاشت. من خوبى او را تلافى کردم؛ حالا نوبت شماست که برويد انگشتر سليمان را از توران برگردانيد و تحويل او بدهيد“. سگ و گربه گفتند: ”به روى چشم!“ بهرام گفت: ”شما زودتر برويد؛ من هم از دنبالتان مىآيم“. سگ و گربه با عجله راه افتادند. از دشت و کوه و بيابان گذشتند و رسيدند به شهر توران و رفتند به کاخ پسر پادشاه. سگ در حياط کاخ ماند و گربه رفت بىسر و صدا همه جا را گشت و دختر پادشاه را پيدا کرد. موقعى که در دور و بَرِ دختر خلوت شد، گربه با او حرف زد. دختر گفت: ”پسر پادشاه توران هميشه انگشتر را در جيب بغلش نگه مىدارد و وقتى مىخواهد بخوابد آن را مىگذارد در دهانش که کسى نتواند آن را از چنگش درآوَرَد. اما اگر نتوانى آن را بهدست آورى چهل روز مهلتى که از او گرفتهام تمام مىشود و با من عروسى مىکند“. گربه برگشت پيش سگ و حرفهاى دختر پادشاه را بازگو کرد. سگ گفت: ”همين امشب بايد دست بهکار شويم و انگشتر را از چنگش بکشيم بيرون“. آن وقت نشستند به گفت و گو چه کنند، چه نکنند و قرار و مدارشان را گذاشتند. نصفههاى شب، گربه و سگ رفتند توى کاخ. سگ در گوشهاى پنهان شد. گربه هم رفت تو آشپزخانه کمين نشست و موشى را به دام انداخت. موش همين که خودش را در چنگال گربه ديد، زيک زيک کنان شروع کرد به التماس و از گربه خواست که او را نخورد. گربه گفت: ”اگر مىخواهى زنده بمانى بايد کارى را که مىگويم انجام دهي“. موش گفت: ”شما فقط امر بفرما چه کار کنم، بقيهاش با من“. گربه موش را رها کرد و گفت: ”برو دمت را بزن تو فلفل“. موش دمش را زد تو فلفل و گفت: ”ديگر چه فرمايشى داريد؟“ گربه گفت: ”حالا با هم مىرويم به خوابگاه. وقتى به آنجا رسيديم تو بايد تند بروى جلو و دمت را فرو کنى تو دماغ پسر پادشاه. بعدش هم آزادى بروى دنبال زندگى خودت“. موش گفت: ”طورى اين کار را برايت انجام مىدهم که آب از آب تکان نخورد“. بعد، گربه و موش راه افتادند طرف خوابگاه و سگ، که خودش را به راهرو رسانده بود، به دنبالشان راه افتاد و هر سه بىسر و صدا رفتند به اتاق خوابِ پسرِ پادشاه توران. موش يواش يواش از تختخواب رفت بالا و يکدفعه دمش را کرد تو دماغ پسر پادشاه. پسر پادشاه چنان عطسهاى کرد که انگشتر از دهانش پريد به هوا. سگ انگشتر را بين زمين و هوا قاپ زد و با چند خيز بلند خودش را به باغ رساند و با گربه که تند به دنبالش مىدويد از قصر زد بيرون و تا از دروازهٔ شهر نرفت بيرون به پشت سرش نگاه نکرد. گربه و سگ کمى که رفتند جلوتر، رسيدند به بهرام که داشت با عجله به سمت شهر توران مىآمد. خوشحال شدند و انگشتر را دادند بهدست او. بهرام انگشتر را کرد به انگشت ميانيش؛ به نگين آن دست کشيد و از غلام سياه که در يک چشم به هم زدن پيش رويش ظاهر شد خواست خودش، زنش، کاخش و همهٔ دوستانش در جاى اولشان پيدا شوند. پسر پادشاه توران يک بند عطسه مىکرد و هنوز آبِ لب و لوچهاش را خوب جمع نکرده بود که ديد نه از انگشتر خبرى هست و نه از دختر. بگذريم! بهرام به کمک انگشتر سليمان هر چه را که لازم داشت تهيه کرد و براى اينکه انگشتر بهدست ناکسان نيفتد آن را به ژَرف دريا انداخت و با دوستانش به خوبى و خوشى زندگى کرد. |
تاجر و غلام سياه
تاجرى بود غلام سياهى داشت. در يکى از سفرهاى خود به بندرى رسيدند و متوجه شدند که وضع شهر غير عادى است. کنجکاو شدند و به داخل شهر رفتند. از اين بپرس و از آن بپرس فهميدند که پادشاه شهر مرده است و امروز قرار است براى انتخاب پادشاه جديد باز را پرواز دهند. تاجر و غلام سياه براى تماشا بهسوى ميدان شهر راه افتادند. غلام سياه از تاجر پرسيد: اگر باز بر سر شما بنشيند و پادشاه شويد چهکار مىکنيد؟ تاجر گفت: طورى با مردم رفتار مىکنم که در آسايش و رفاه و امنيت بهسر ببرند. اگر باز بر سر تو بنشيند چهطور رفتار مىکني؟ غلام سياه گفت: مردم هيچ وقت مرا به پادشاهى قبول نمىکنند. تاجر گفت: آمديم و باز بر سر تو نشست. چه مىکني؟ غلام سياه گفت: کارى مىکنم که روزگار مردم سياه شود، طورىکه هر هفت خانه يک چراغ داشته باشد. تاجر گفت: با من چهطور رفتار مىکني؟ غلام سياه گفت: بهترين خانه و بهترين وضع را برايت درست مىکنم و تو همچنان ارباب من خواهى بود. ولى اگر براى شفاعت مردم بيابى تو را مىکشم. تاجر و غلام سياه روى سکوئى کنار ميدان نشستند. مردم باز را رها کردند. باز در آسمان چرخى زد و آمد و آمد و روى سر غلام سياه نشست. مردم هياهو کردند و گفتند: ما هيچوقت نمىگذاريم يک غلام سياه پادشاه ما بشود. حتماً باز اشتباه کرده است. اين بود که دوباره باز را به پرواز درآوردند. باز در آسمان چرخى زد و دوباره روى سر غلام سياه نشست. مردم عصبانى شدند و غلام سياه را به حمامى انداختند و در آن را بستند و براى بار سوم باز به پرواز درآمد، چرخيد و چرخيد و روى نورگير بالاى حمام نشست. مردم ناچار پذيرفتند که غلام سياه پادشاه شود. پادشاه جديد از همان روز کارى کرد که هنوز مدتى نگذشته مردم به بيچارگى و بدبختى افتادند و هر هفت خانه يک چراخ داشت. روزى غلام سياه براى اينکه مطمئن شود مردم آه در بساط ندارند کنيز زيباروئى را بهدست مأموران خود سپرد و خواست که او را در شهر بگردانند و به بهاى يک سکه او را بفروشند. مأموران هر چه کنيز را در شهر گرداندند و جار زدند کسى حتى يک سکه هم نداشت تا او را بخرد. پسر جوانى عاشق کنيز شد به خانه آمد و از مادر خود يک سکه خواست. مادر گفت: تو که مىدانى آه در بساط ندارم. اما موقعى که پدرت مرد يک سکه در کفن او گذاشتهام، مىخواهى برو آن را بردار. پسر به قبرستان رفت و قبر پدرش را شکافت و سکه را بيرون آورد و رفت سراغ مأموران که: من کنيز را مىخرم. مأموران او را گرفتند و به بارگاه پادشاه بردند. پادشاه پرسيد: اين سکه را از کجا آوردي؟ پسر ماجرا را شرح داد. به دستور پادشاه مأموران به قبرستان رفتند و همهٔ گورها را شکافتند و کفن مردهها را گشتند. مردم ديگر به تنگ آمده بودند. تاجر که تا آن زمان شفاعت مردم را نکرده بود. از وضع مردم خيلى ناراحت بود، تصميم گرفت نزد پادشاه برود و شفاعت کند. وقتى به بارگاه رسيد ديد غلام سياه مشغول نماز خواندن است و پس از نماز از خدا خواست که کسى براى شفاعت نزد او برود، تاجر شفيع مردم شد و غلام سياه پذيرفت و از آن بهبعد روش خود را تغيير داد. مردم اوضاع خوبى پيدا کردند. تاجر از غلام سياه پرسيد: حکمت اين کار چه بود؟ غلام سياه گفت: خدا مرا مأمور کرد تا به اين مردم ظلم کنم تا قدر آسايش و رفاه را بدانند. و اگر غير از اين بود باز بر سر تو مىنشست که مىخواستى به آنها خدمت کني، پس اين خواست خدا بود که من با آن عقيدهاى که داشتم به پادشاهى برسم. حالا مردم بدى را ديدند و از اين به بعد قدر خوبى را مىدانند. |
تاشلى پهلوان
مردى بود به نام تاشلى که در اوبهاى در ترکمن صحرا زندگى مىکرد. تاشلى فقير و تنبل و ترسو بود.و از ترسش هيچوقت از زنش دور نمىشد. زن که از دست تنبلى و ترس و همچنين لافزدنهاى تاشلى به تنگ آمده بود، او را پشت در اتاق گذاشت و به اتاق راهش نداد. تاشلى هرچه التماس کرد سودى نبخشيد و زن در را باز نکرد. تاشلى از ترس، خود را محکم به در چسبانده بود. نزديکهاى صبح خوابش برد. مگسها روى سر و صورتش نشستند. اما او از تنبلى دستش را هم براى تاراندن آنها تکان نمىداد. بالاخره مگسها طاقت تاشلى را تاق کردند او يک کشيده محکم به صورت خود زد. ده تا مگس کشته شدند. تاشلى تا مگسهاى کشته شده را ديد، گفت: عجب پهلوانى بودم و خودم خبر نداشتم! به شهر رفت و حکايت پهلوانى خود را براى قاضى تعريف کرد و از او خواست که او را بهعنوان پهلوان اوبه معرفى کند. قاضى دورادور تاشلى را مىشناخت و مىدانست که خيلى ترسو و تنبل است اما نخواست دلش را بشکند، روى يک قلم پارچه سفيد نوشت: ”شکستناپذير است تاشلى دلير، هزار تا به يک ضربت آرد به زير“ پارچه را بهدست تاشلى داد و با يک الاغ او را روانه کرد. تاشلى پارچه را بر سر چوبى بست و مثل پرچمى در دست گرفت. شمشير زنگزدهاى پيدا کرد و به کمرش بست و رفت و رفت تا به حاشيه جنگلى رسيد. داخل جنگل شد. و براى اينکه ترس را از خود دور کند، شروع کرد به آواز خواندن. پيرمردى که با اسبش آمده بود هيزم جمع کند وقتى هاى و هوى تاشلى را شنيد، فکر کرد غول جنگلى است پا به فرار گذاشت. تاشلى اسب او را ديد و سوار آن شد و به راه خود ادامه داد تا رسيد به يک اوبهٔ ناشناس. پرچمش را به زمين فرو کرد و داخل اتاق شد در اين موقع مردى که پرچم تاشلى را ديده بود، فرياد زد - اى مردم. او تاشلى پهلوان است. مردم به او خيلى احترام گذاشتند و در وصف پهلوانهائى که از او شنيده بودند سخنها گفتند. تاشلى نگران بود که مبادا چيزى پيش بيايد و دستش رو شود. چند روزى در آنجا ماند، سپس از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد. رفت و رفت تا به سرزمين سبز و خرمى رسيد. در سايه درختى دراز کشيد و خوابش برد. اين سرزمين متعلق به هفت برادر ديو بود. يکى از ديوها که براى سرکشى آمده بود، تاشلى را ديد و رفت برادرانش را خبر کرد. هرکدام يک گرز برداشتند و آمدند بالاى سر تاشلي. خواستند با گرز بر سرش بکوبند که چشمشان افتاد روى نوشته پارچه. ترسيدند و گرزها از دستشان افتاد و دندانهايشان بههم خورد. از صداى برخورد دندانها، تاشلى از خواب بيدار شد و تا چشمش به ديوها افتاد رنگش پريد و شروع کرد به لرزيدن. ديوها فکر کردند که او خشمگين شده. به خاک افتادند و گفتند: اى تاشلى دلير! خبر پهلوانىهاى تو به ما رسيده، به سرزمين ما خوش آمدي. بفرمائيد و ميهمان ما و خواهر قشنگمان باشيد! تاشلى چند روزى مهمان آنها بود تا اينکه خبر رسيد ببر خونخوارى آن حوالى پيدا شده. مردم از تاشلى کمک خواستند. تاشلى سوار بر اسب شد تا بگريزد. ديوها گفتند: اين درست که تنهائى به جنگ ببر بروي. اسب و شمشيرت را عوض کن. ما هم مىآئيم. تاشلى به ناچار اسبى شد که ديوها به او دادند. اسب هم از نشستن تاشلى فهميد که او سوارکار ماهرى نيست، تند و سريع مىرفت. ديوها هم بهدنبال تاشلي. رفتند تا رسيدند به نزديکىهاى مخفيگاه ببر، تاشلى خيلى مىترسيد از درختى بالا رفت و روى يکى از شاخهها نشست. در اين موقع ببر نعرهکشان از پناهگاهش بيرون آمد و زير درختى که تاشلى بالاى آن بود ايستاد. تاشلى تا چشمش به ببر افتاد، آنچنان لرزيد که از بالاى درخت روى ببر افتاد. ببر از اين کار ناگهانى ترسيد و پا به فرار گذاشت. ديوها که اين کار را ديدند از شهامت و رشادت تاشلى به حيرت افتادند. بهدنبال ببر رفتند و او را کشتند. تاشلى که ديد ديوها ببر را کشتند سرى تکان داد و گفت: اى کاش مىگذاشتيد تا من رامش کنم و بهجاى اسب بر پشت او سوار شوم! ديوها خواهرشان را به زنى به تاشلى دادند. تاشلى حاکم سرزمين ديوها و مردم آن حوالى شد. |
تقديرنويس
روزى تاجرى گذارش به شهرى افتاد و بار قافلهاش را به زمين گذاشت و کنار شهر اطراق کرد. شب شد و تاجر ديد يک نفر سفيدپوش از ميان قافله گذشت. تاجر پيش خودش فکر کرد: اين کى بود؟ اگر دزد بود، پس چرا به بار قافله کارى نداشت؟ خوب است بروم دنبالش و حال و حکايت را از خودش بپرسم. تاجر رفت و جلوى مرد سپيدپوش را گرفت و پرسيد: اى مرد تو چه کارهاي؟ مرد گفت: من تقديرنويسم و از ميان قافلهٔ تو گذشتم. حالا هم مىروم ثروت تو را براى پسر هيزمفروش بنويسم که تازه بهدنيا آمده. تاجر گفت: ثروت من را براى پسر هيزمفروش بنويسي؟ آخر من کجا، پسر هيزمفروش کجا؟ اين چطور مىشود؟ من که سالى يک مرتبه هم گذارم به اينطرفها نمىافتد. مرد سپيدپوش چيزى نگفت و راهش را کشيد و رفت. از آنطرف تاجر فرستاد هيزمفروش را آوردند. آنگاه رو کرد به هيزمفروش و گفت: اى مرد تو ديروز صاحب پسرى شدي؟ هيزمفروش گفت: بله. تاجر گفت: اى مرد بيا و پسرت را به من بده. من فرزندى ندارم. اگر تو پسرت را به من بدهي، من هم کارى مىکنم که تا آخر عمرت محتاج کسى نباشي. هيزمفروش گفت: من نمىدانم چه بگويم. بايد بروم و با مادرش صحبت کنم. هيزمفروش آمد و جريان را به زنش گفت. زن گفت: مرد! ما که از مال دنيا چيزى نداريم. اين بچه اگر پيش ما بماند بهجائى نمىرسد. وقتى تاجر مىخواهد او را به فرزندى قبول کند من حرفى ندارم. هيزمفروش هم بچه را برداشت و لباس پاکيزه تنش کرد و براى تاجر برد. از آنطرف هم تاجر به نوکرش دستور داد: اين بچه را برمىدارى و مىبرى وسط بيابان و سرش را مىبرى و از خونش توى اين جام مىريزى و مىآورى براى من. نوکر، بچه را برداشت و برد. به بيابان که رسيد، دلش نيامد بچه را بکشد. از طرف خدا، قوشى آن نزديکىها پرواز مىکرد. نوکر سنگى برداشت و پرت کرد بهطرف قوش که قوش افتاد و مرد. نوکر رفت و سر قوش را بريد و خونش را توى جام ريخت و بچه را هم گذاشت توى شکافى و درش را هم سنگچين کرد و آمد. تاجر، جام را از دست نوکرش گرفت و لاجرعه سرکشيد و خيالش راحت شد. همان روز هم دستور داد قافله را جمع کنند و حرکت کنند. از اين ماجرا يکى دو روزى گذشت. تا يک روز مرد هيزمفروش که ديگر وضعش خوب شده بود، رفت بيابان چوب جمع کند. از دور ديد صداى گريه مىآيد. نزديکتر شد، ديد بچهٔ خودش آنجاست. خيلى تعجب کرد. بچه را برداشت و برگشت. يک سال و دو سال و چند سال، تا اينکه بچه بزرگ شد و به مکتب رفت. مدتى گذشت و پسر به چهاردهسالگى رسيد که گذار بازرگان به آن شهر افتاد. هيزمفروش رفت پيش تاجر و گفت: آقاى تاجر پس چرا اينطور کردي؟ چرا بچه را با خودت نبردي؟ که تاجر شستش خبردار شد که حتماً نوکرش بچه را نکشته است. شروع کرد به بهانه آوردن. بله، بچه از قافله جا ماند. تمام اين مدت، من چشم به راه بودم. الان هم برگشتهام که بچه را ببرم. هيزمفروش گفت: ما قول و قرارى گذاشتيم. اما من بچه را به مکتب گذاشتهام و خيلى برايش خرج کردهام. اگر پول خرج و مخارج اين مدت را مىدهي، پسر مال تو. تاجر دوباره پولى به هيزمفروش داد و هيزمفروش، پسرش را نزد تاجر فرستاد. تاجر نامهاى به پسر خود نوشت که به محض رسيدن اين جوان، سرش را مىبرى و خاکش مىکنى تا من بيايم. نامه را گذاشت داخل پاکتى و داد به جوان که اين را مىبرى خانهٔ من در فلان شهر و بهدست پسرم مىدهي. جوان، نامه را برداشت و رفت. رفت و رفت و رفت، تا اينکه به سرچشمهاى در نزديکى شهر رسيد. خسته بود، گفت اينجا استراحتى مىکنم، بعد راه مىافتم. از اسب پياده شد و دست و صورتى شست و زير سايهٔ درختى دراز کشيد و خوابش برد. از آنطرف، دختر تاجر آمده بود از چشمه آب ببرد. ديد جوانى زير سايهٔ درخت خوابيده. يک دل نه صد دل، عاشق جوان شد. خوب که نگاه کرد، ديد گوشهٔ پاکتى از پيراهن جوان بيرون زده. آمد و در پاکت را باز کرد. ديد که پدرش نوشته به محض رسيدن اين جوان، سرش را ببريد و خاکش کنيد. دختر، نامه را توى جيب خودش گذاشت و نامه ديگرى نوشت که به محض رسيدن پسر، دخترم را به او بدهيد و هفت شبانهروز، عروسى و پايکوبى کنيد. نامه را گذاشت داخل جيب پسر و کوزهاش را پر کرد و برگشت. جوان از خواب بيدار شد و آمد در خانهٔ تاجر. نامه را به پسر تاجر داد و خيلى عزت و احترام ديد و بعد هم آخوندى آوردند و دختر را به عقد جوان درآوردند و هفت شبانهروز زدند و رقصيدند. از آنطرف، بعد از يک مدتي، تاجر برگشت. خبر رسيد که تاجر مىآيد. پسر تاجر و جوان، که حالا داماد تاجر شده بود، رفتند به پيشواز تاجر. تاجر ديد اى دل غافل، من گفته بودم سر اين را بُبرند، حالا سُر و مُر و گنده دارد مىآيد. جريان را از پسرش پرسيد. پسر تاجر گفت: خودتان گفته بوديد خواهرم را به او بدهم و هفت شبانهروز هم پايکوبى کنيم. تاجر چيزى نگفت. چند روز گذشت. تاجر رفت و دم حمامچى را ديد و گفت: دامادم را مىفرستم که خاکستر از تون حمام بياورد. تو اون را توى تون بيانداز. حمامچى پولى گرفت و قبول کرد. تاجر خودش را به مريضى زد. گفت بايد با خاکستر داغ، کمرم را ببندم تا خوب بشوم. رو به دامادش کرد: برو از حمامچي، خاکستر بگير. پسر تاجر اين را شنيد و براى خود شيريني، خودش رفت. حمامچى ديد يک نفر دارد مىآيد. چشمش خوب نمىديد. گفت: پسرجان. کمى جلوتر بيا، من گوشم سنگين است. پسر تاجر تا جلوتر آمد، حمامچى هلش داد و پرتش کرد توى حمام. بعد از مدتي، زن تاجر ديد خبرى از پسرش نشد. گفت: خودم بروم و ببينم چه خبر شده. زن تاجر آمد و حمامچى او را هم انداخت توى تون. شب شد و تاجر گفت: بروم ببينم حمامچى کارش را کرده. و رفت بهطرف حمام. حمامچى که او را از دور ديد، پيش خودش گفت: بهجاى يک نفر، دو نفر را کشتهام، حالا ا گر اين را هم نيندازم پدرم را درمىآورد. تاجر را هم انداخت توى تون و مال و ثروت ماند براى پسر هيزمفروش. هر چه به آن جوان رسيد، به شما برسد و هر چه به تاجر، به دشمنانتان. |
جميل و جميله
روزى روزگاري، جوانى بهنام جميل زندگى مىکرد که دخترعموئى بهنام جميله داشت. پدرشان اين دو را از هنگام تولد براى هم نامزد کرده بودند. وقتى روز عروسى نزديک شد جميل براى يک سفر سه روزه به شهر رفت تا براى عروس جهيزيه بخرد، اما جميله در روستا ماند. يک روز که دختران ده براى گردآورى هيزم به بيشهزار مىرفتند جميله نيز با آنان رفت. وى هنگامى که خار و هيزم خشک را جمع مىکرد، چشمش به يک دستهٔ هاون آهنى افتاد که سر راهش افتاده بود. جميله دستهٔ هاون را لاى هيزم جا داد. وقتى دخترها آماده شده بودند که به خانههايشان بازگردند، او هيمهٔ هيزم را بلند کرد تا روى سرش قرار دهد اما دستهٔ هاون در ميان هيزم محکم نمىشد. هر بار که هيزم را بلند مىکرد دستهٔ هاون به زمين مىافتاد. دخترها در طول اين مدت منتظرش بودند اما سرانجام به او گفتند ”جميله، هوا رو به تاريکى مىرود، اگر مىخواهى با ما بيائى بيا وگرنه مىتوانى به دنبال ما راه بيفتي“. جميله گفت ”شما برويد، من نمىتوانم اين دستهٔ هاونى را جا بگذارم حتى اگر تا نصف شب هم شده اينجا مىمانم“. از اينرو دخترها او را ترک کردند. وقتى هوا تاريکتر شد دستهٔ هاون در يک لحظه به يک غول تبديل شد و جميله را روى دوشش انداخت و بىدرنگ آنجا را ترک کرد. او بيابان را زير پا گذاشت و رفت و رفت تا اينکه پس از يک ماه به قلعهاى رسيد. غول دختر را در قلعه زندانى کرد و گفت ”اينجا در کنفِ حمايت من هستى و هيچ آسيبى به تو نخواهم رساند“. اما جميله با تلخکامى گريه سر داد و با خود گفت ”چه بلائى سر خودم آوردم!“ وقتى دخترها به آبادى برگشتند، مادر جميله از آنها پرسيد: ”دختر من کجاست؟“ آنها گفتند: ”دختر شما در بيشهزار بيرون ده ماند. ما به او گفتيم اگر با ما مىآيى بيا وگرنه ما مىرويم و او گفت شما برويد! من دستهٔ هاونى پيدا کردهام که نمىتوانم آن را ترک کنم، حتى اگر مجبور باشم تا نصف شب اينجا مىمانم“. مادر جميله فريادزنان در تاريکى شب بهسوى بيشهزار دويد. مردان روستا بهدنبال زن راه افتادند و به او گفتند ”به خانهات برگرد! ما او را نزد شما خواهيم آورد. يک زن نبايد هنگام شب آوارهٔ بيشهزار شود. ما - مردها - جميله را جستجو مىکنيم“. ولى مادر جميله فرياد زد ”من با شما مىآيم. ممکن است دخترم با نيش افعى کشته شده باشد يا جانوران او را دريده باشند، آنوقت چه خاکى به سرم بريزم؟“ مردها پذيرفتند و با مادر جميله به راه افتادند و يکى از دخترها را هم با خود بردند تا جاى او را در بيشهزار نشان دهد. آنها هيمهٔ هيزم را در همان جائى يافتند که جميله روى زمين گذاشته بود اما اثرى از او نيافتند. آنها بهنام صدايش کردند اما هرچه فرياد زدند کسى پاسخ نداد، لذا آتش روشن کردند و تا صبح به جستجوى خود ادامه دادند. آنگاه به مادر جميله که هنوز گريه مىکرد، گفتند”دختر شما را آدميزاد دزديده است، چون اگر جانوران وحشى او را خورده باشند پس اثر خونش کجاست و اگر افعى او را نيش زده باشد پس جسدش کجاست؟“ و همگى به خانههايشان بازگشتند. روز چهارم پدر و مادر جميله به يکديگر گفتند ”چهکار بايد بکنيم؟ آن جوان بيچاره براى خريد لباس عروسى رفته است، اگر بازگردد به او چه بگوئيم؟“ و سرانجام تصميم گرفتند ”بزى را مىکشيم و سرش را دفن مىکنيم و سنگى روى قبر مىگذاريم. وقتى آن جوان آمد، سنگ قبر را نشانش مىدهيم و مىگوئيم که دختر مرده است“. پسرعموى دختر از شهر برگشت و لباس و زيورآلاتى را که خريده بود با خود آورد. وقتى وارد ده شد پدر جميله به پيشوازش رفت و گفت ”اميدوارم در آينده خوشبخت شوى اما بايد بگويم که جميله عمرش را به شما داد“. اشکهاى آن جوان بر گونههايش سرازير شد و زار زار گريه کرد. جميل حاضر نشد قدمى بردارد مگر دختر را به او نشان دهند. آنها به وى گفتند ”با ما بيا“ و او که لباسهاى عروسى را زير بغل حمل مىکرد به دنبالشان راه افتاد. جهيزيه را روى قبر انداخت و هاىهاى گريست و از شدت ناراحتى سرش را به سنگ قبر کوبيد. جميل تمامى روز بعد دوباره سر قبر رفت، لباسهاى عروسى هنوز روى قبر بود، نشست و گريه کرد و بار ديگر سرش را به سنگ قبر زد. تا شش ماه کار اين جوان همين بود. در اين هنگام مردى که پياده در بيابان سفر مىکرد، خود را در برابر قصر بلندى ديد که تک و تنها در بيابان ساخته شده بود و هيچ خانهاى نزديک آن نبود. مرد با خود گفت ”در سايهٔ اين قصر استراحتى خواهم کرد“ و در کنار ديوار نشست. لحظاتى بعد دخترى او را ديد و پرسيد ”شما ديوى يا انسان؟“ مرد گفت ”من از سلالهٔ آدميزادم. انسانى بهتر از پدر و پدربزرگ شما!“ دختر پرسيد ”چه کسى ترا به اينجا کشانده و در سرزمين غولها و ديوها بهدنبال چه مىگردي؟“ آنگاه مرد را نصيحت کرد و گفت ”شما دوست عزيز اگر آدم عاقلى هستي، پيش از آنکه غول ترا در اينجا بيابد و به زندگىات خاتمه دهد و ترا وعدهٔ شام خود کند، از اينجا برو. اما قبل از اينکه بروى به من بگو: مسيرت کجاست؟ مرد گفت ”چرا اينقدر دربارهٔ من و مقصدم کنجکاوى مىکني؟“ دختر گفت ”من تقاضائى دارم“. اگر به طرف ده ما مىروى اين پيام را براى مردى که جميل ناميده مىشود برسان: از فراز کاخ بلندى در بيابان جميله سلامت مىرساند از وراى ديوارهاى ستبر زندان جميله صداى بزغالهاى شنيد که در قبرِ وى خاکش کردند تا جوان شجاع و سوگوار را فريب دهند جميله در جائى که بادهاى بيابانى مىوزند و مىروبند تک و تنها و پيوسته مىگريد و مىگريد مرد با خود گفت ”مگر تا صبح زنده نباشم که نتوانم تقاضاى اين دختر را برآورده کنم، چون از دست او کارى ساخته نيست“. مرد فقير يک روز، دو روز، سه روز و بالاخره يک ماه تمام در آن بيابان راه رفت تا اينکه به کمک و خواست خدا به دم در خانهٔ آن جوان رسيد. مرد همانجا منتظر ماند. جوانى بيرون آمد با موهاى ژوليده که تا روى پيشانىاش را پوشانده بود و ريشهاى بلندش تا سينهاش مىرسيد. مرد جوان گفت ”سلام غريبه، از کجا مىآئي؟“ مسافر گفت ”از غرب مىآيم و بهطرف شرق مىروم“. جوان گفت ”خب پس بفرمائيد داخل و شامى با ما بخوريد“. مرد بهدنبال وى وارد خانه شد. سفره پهن بود و اعضاء خانواده، همگى مشغول خوردن بودند. جز آن جوان که تنها، کنار در اتاق نشست. مسافر از او پرسيد ”جوان چرا غذا نمىخوري؟“ ديگران گفتند ”هيس! شما از ماجراى او خبر نداري، اشتهاى خوردن ندارد“. مسافر ساکت شد تا اينکه يکى از حاضران گفت ”جميل، کمى آب برايمان بياور!“ آنگاه غريبه فرياد زد ”آهاى مردم، کلمهٔ جميل مرا به ياد چيزى انداخت! وقتى از ميان بيابان رد مىشدم يک قلعهٔ بزرگ ديدم که در پنجرهٔ آن دخترى نشسته بود که ...“ ديگران حرفش را بريدند و گفتند ”ساکت! جلوى جميل از هيچ دخترى صحبت نکن“. اما آن جوان منظورش را فهميد و گفت ”غريبه به صحبتت ادامه بده!“ مرد مسافر گفت ”اگر کتمان حقيقت، انسانى را نجات مىدهد آيا گفتن حقيقت، باعث نجات بيشتر او نخواهد شد“. و کل داستان و پيام دختر را براى آنان بازگو کرد. از فراز قصر بلند بيابان جميله سلامت مىرساند از وراى ديوارهاى ستبر زندان جميله صداى بزغالهاى شنيد که در قبرِ وى خاکش کردند تا جوان شجاع و سوگوار را فريب دهند جميله در جائىکه بادهاى بيابان مىوزند و مىروبند تک و تنها و پيوسته مىگريد و مىگريد جميل گفت ”آها پس جميله فرار کرده ولى شما به من گفتيد مرده!“ آرى دروغ پنهان نمىماند. با شتاب کلنگ خود را برداشت و جمجمهٔ بز را از زير خاک بيرون آورد. روستائيان فقط اين را به او گفتند که ”ماجرا فلان بود و فلان و فلان و اکنون خود داني“. جميل گفت ”مقدارى غذا و اسلحهاى به من بدهيد. من همراه اين مرد غريبه مىروم تا مرا راهنمائى کند!“ اما مرد مسافر گفت ”من نمىتوانم يک ماه ديگر راه بروم. مقصد خيلى دور است“. جوان با التماس گفت ”اگر فقط راه را به من نشان بدهي، خدا در عوض لطفش را از شما دريغ نخواهد کرد و من هم مزد شما را خواهم داد“. آن دو با هم راه افتادند. پس از دو روز مرد غريبه گفت ”اين جاده مستقيماً شما را تا خود قصر خواهد رساند. اميدوارم به سلامت برسي!“ و آنگاه از راهى که آمده بود برگشت. جميل روزها و هفتهها راه سپرد تا اينکه پس از يک ماه، قصر را ديد که مانند کبوترى سفيد از دور مىدرخشيد. از شدت خوشحالى شروع به دويدن کرد تا اينکه در پاى ديوارهاى قصر ايستاد. مرد جوان با خود گفت ”آه خداى بزرگ، حال چهکار کنم. اين قلعه نه درى دارد و نه پنجرهاي. ديوارهاى صافش آنقدر لغزند است که نمىشود از آن بالا رفت“. غرق تفکر بود که دخترعمويش از پنجره نگاهى به بيرون انداخت و گفت ”آه جميل عزيز! جميل سرش را بلند کرد. نگاههايشان بههم گره خورد. بغض در گلوى جميل ترکيد و اشک از چشمانش جارى شد. جميله گفت ”پسر عموى عزيز چه کسى تو را از اين راه دور آورد؟“ جميل پاسخ داد ”عشق تو مرا به حرکت واداشت و به اينجا آورد“. جميله با صداى بلند گفت ”اگر مرا دوست داري، قبل از آنکه غول بيايد و گوشتت را بخورد و شيرهٔ استخوانهايت را بمکد از اينجا برو. جميل گفت ”به خدا و جان عزيزت قسمت حتى اگر بميرم تو را ترک نمىکنم“. جميله گفت ”پسرعمو، چه کارى مىتوانم براى نجاتت بکنم آيا اگر طنابى برايت بىاندازم مىتوانى از آن بالا بيائي؟“ ديرى نکشيد که جميله طناب را پائين انداخت و جميل با دشوارى از ديوار بالا رفت و خود را به جميله رساند. آن دو يکديگر را در آغوش گرفتند و قلبهايشان در کنار هم آرام گرفت! اما چه اشکها که نريختند! جميله گفت: ”پسرعموى عزيز کجا پنهانت کنم؟ آيا اگر تو را توى پاتيل پنهان کنم آرام مىماني؟“ جميله به سختى توانست پاتيل را روى جميل قرار دهد. در اين هنگام غول وارد شد. در يک دست گوشت انسان را براى خود و در دست ديگر گوشت گوسفند را براى جميله آورده بود. او پس از استشمام هوا گفت: در درون خانهام بوى انسان به مشامم مىرسد! جميله گفت: ”آه پدر، با اين همه توفان و بادهاى کويرى چه کسى مىتواند خود را به اين قلعه بلند و دورافتاده برساند“ و به گريه افتاد. غول گفت: ”گريه نکن دخترم من صمغ خوشبوئى را خواهم سوزاند تا بتوانم نفس بکشم“. و دراز کشيد تا استراحتى بکند. اما همينکه دخترک شروع به پختن نان کرد، گوشت انسان توى قابلمه جنبيد و بهصدا درآمد: يک انسان زير ديگ استو گوشت گوسفند بهدنبال آن گفت: خدا پسرعمويش را عقيم کند غول در ميان خواب و بيدارى پرسيد ”جميله اينها چه مىگويند؟“ جميله گفت ”آنها مىگويند ما نمک مىخواهيم! نمک بيشترى اضافه کن! و من اين کار را انجام دادم“. اندک زمانى بعد گوشت انسان بار ديگر از جا جهيد و گفت: يک انسان زير ديگ است! و گوشت گوسفند تکرار کرد: خدا پسرعمويش را عقيم کند غول پرسيد ”اين چه صدائى بود جميله؟“ جميله گفت ”آنها مىگويند ما فلفل مىخواهيم! فلفل بيشترى اضافه کن! و من اينکار را کردم“. گوشت انسان از جا جهيد و صدا کرد: يک انسان زير ديگ است! و گوشت گوسفند گفت: خدا پسرعمويش را عقيم کند وقتى غول پرسيد ”آنها چه مىگويند؟“ جميله گفت ”آنها به من مىگويند ما پخته شديم و آماده هستيم، ما را از روى آتش بردار!“ غول گفت ”پس بگذار شاممان را بخوريم!“ و همينکه شامش را خورد و دستهايش را شست گفت ”جميله، رختخوابم را پهن کن مىخواهم بخوابم“. جميله تشک را پهن و بالش را آماده کرد و براى خواب کردن غول و جلبتوجه وى بالاى سرش نشست و به حرف زدن و شانهکردن موهايش پرداخت. ”پدر شما خياط نيستي، اما يک سوزن دارى دليلش را برايم مىگوئي“. غول گفت ”اين يک سوزن معمولى نيست. وقتى آن را روى زمين مىاندازم به يک خارستان تبديل مىشود که گذشتن از آن ممکن نيست.“ دختر گفت ”پدر شما کفاش نيستى اما يک درفش داري، دليلش را برايم مىگوئي“. غول گفت ”اين با درفش کفاشى فرق مىکند. وقتى آن را روى زمين مىاندازم تبديل به يک کوه آهنى مىشود که گذشتن از آن ممکن نيست. دختر گفت ”پدر، شما کشاورز نيستى اما يک بيل داري، علت آن را برايم مىگوئي“. غول گفت ”اين يک بيل معمولى نيست، وقتى آن را روى زمين مىاندازم درياى پهناورى ايجاد مىشود که هيچ انسانى نمىتواند از آن بگذرد. اما دخترم اينها فقط ميان من و تو باشد و هيچکس از آنها سردر نياورد“. غول همانطور که صحبت مىکرد خوابش برد. از چشمانش نور زردى مىتابيد که تمامى اتاق را با نور کهربائى رنگ روشن مىکرد مرد جوان از زير پاتيل صدا زد ”جميله بگذار فرار کنيم“. دختر گفت ”هنوز زود است پسرعمو. گرچه غول خواب است اما هنوز مىبيند“. آنها ساکت نشستند و انتظار کشيدند تا اينکه چشمان غول قرمز شد و اتاق را با نور سرخى پر کرد. جميله گفت ”حالا بايد برويم!“ و سوزن و درفش و بيل سحرآميز را در عباى پسرعمويش پيچيد، طناب را برداشت که با آن از پنجره پائين رفتند و با شتاب به سوى روستايشان حرکت کردند. در اين مدت، غول توى رختخوابش مىغلتيد و خرناسه مىکشيد. سگ شکاريش سعى کرد او را بيدار کند: اى خوابيدهٔ خوابآلود، به تو هشدار مىدهم جميله رفت و به تو آسيب خواهد رساند! غول فقط براى چند لحظه بيدار شد که سگ را بزند و دوباره به خواب رفت و تا صبح بيدار نشد. وقتى بيدار شد صدا کرد ”آى جميله! آى جميله“ اما از جميله نه صدائى مىآمد و نه نشانى مانده بود. غول با عجله، اسلحه و سگ خود را برداشت و دوان دوان به تعقيب دختر پرداخت! جميله سر خود را برگرداند و فرياد زد ”غول دارد به طرف ما مىآيد پسرعمو! جميل گفت: ”کجاست؟ من او را نمىبينم“. جميله گفت ”او آنقدر دور است که عين يک سوزن بهنظر مىآيد“. آن دو شروع به دويدن کردند اما غول و سگش سريعتر مىدويدند. وقتى به جميل و جميله نزديک شدند، جميله سوزن سحرآميز را روى زمين انداخت که براثر آن خارستانى پديد آمد و راه را بر غول و سگش بست. اما اين دو به چيدن خارها پرداختند تا اينکه توانستند باريکه راهى را از ميان انبوه خارها بازکنند و به راه خود ادامه دهند. جميله به پشت سر خود نگريست و فرياد زد ”پسرعمو، غول دارد به طرف ما مىآيد!“ جميل گفت ”من نمىبينمش او را به من نشان بده“. جميله گفت ”او با سگش مىآيد و به اندازهٔ يک درفش است! و اندکى سريعتر دويدند. اما سرعت غول و سگش بيشتر بود و طولى نکشيد که به جميل و جميله رسيدند. جميله درفش سحرآميز را روى زمين انداخت. يک کوه آهنى سربرآورد و جاده را بست. غول متوقف شد. اما اندکى بعد او و سگش به کندن آهن پرداختند راهى را از ميان آن باز کردند و به راه خود ادامه دادند. جميله نظرى به پشت سر خود انداخت و فرياد زد ”آى پسرعمو، غول و سگش دارند نزديک مىشوند! جميله بيل سحرآميز را روى زمين انداخت. درياى بزرگى ميان آنان پديد آمد. غول و سگش شروع به خوردن آب کردند تا خشکه راهى را در ميان دريا ايجاد کنند اما شکم گ پر از آب شور شد و ترکيد. سگ مرد و غول در همان جائى که بود نشست و با نفرت به جميله گفت ”اميدوارم خدا سرت را شبيه سر الاغ و موهايت را عين کنف بکند!“ در همان لحظه جميله تغيير شکل يافت. صورتش همانند صورت ماچه الاغ دراز شد و موهايش همچون گوني، زبر و بههم بافته گرديد. وقتى جميل به اطراف نگاه کرد و او را ديد گفت ”آيا من اين همه راه را به خاطر يک عروس آمدهام يا يک ماچه الاغ؟“ و به سوى دهستان دويد و جميله را تنها گذاشت. اما در ميانهٔ راه ايستاد و با خود گفت ”هر چه باشد جميله دخترعموى من است، چگونه او را در ميان جانوران تنها بگذارم؟ ممکن است خدائى که شکلش را تغيير داده، روزى او را به شکل اولش بازگرداند“. جميل با شتاب نزد دخترعمويش برگشت و گفت ”جميله بيا برويم! اما راستى مردم چه خواهند گفت؟ آنها از اينکه با يک غول ازدواج کردهام به من خواهند خنديد، غولى با دست و پاى آدميزاد. چه وحشتناک و شرمآور است! صورت عين الاغ و موها شبيه گوني!“ جميله با گريه گفت ”با تاريک شدن هوا مرا به خانهٔ مادرم ببر و چيزى به کسى نگو“. آنها منتظر ماندند تا آفتاب غروب کرد و سپس در خانهٔ مادر جميله را کوبيدند. ”باز کنيد من جميلم، دخترعمويم را با خودم آوردهام“. زن بينوا با خوشحالى در را باز کرد. ”دخترم کجاست، بگذار او را ببينم!“ اما وقتى جميله را ديد گفت ”پناه بر خدا، دخترم الاغ شده يا مسخرهام مىکنيد؟“ جميل گفت ”صدايت را پائين بياور ممکن است مردم بشنوند“. جميله گفت ”مادر، من مىتوانم به شما ثابت کنم که دخترتان هستم“. آنگاه رانش را نشان داد و گفت ”اينجا همان جائى است که يک بار سگ گازم گرفت“. و سينهاش را نشان داد و گفت ”اينجا همان جائى است که گردسوز مرا سوزانيد“. آنگاه مادر جميله او را در آغوش گرفت و گريست و جميله همهٔ ماجرا را برايش تعريف کرد و گفت ”مارد، حالا مرا در خانهات پنهان کن و تو پسرعموى عزيز اگر مردم سئوالى کردند به آنها بگو که مرا پيدا نکردهاي. شايد لطف خدا شامل حالم بشود!“ از آن پس جميله مثل يک زندانى در خانهٔ مادرش زندگى کرد. او فقط جرأت داشت شبها بيرون برود و وقتى مردم سراغش را از جميل گرفتند گفت ”او را پيدا نکردم“. مردم گفتند ”ما عروس ديگرى را بهتر از جميله برايت پيدا مىکنيم“. جميل در پاسخ گفت ”نه، من ازدواج نخواهد کرد. آتش عشقش در دلم شعله مىکشد و تا زمانىکه بدانم زنده است راحت نخواهم بود“. آنها پرسيدند ”جهيزيهاى که خريدى چه مىشود؟“ و او گفت ”بگذار توى صندوقچه بماند تا کرمها آن را بخورند!“. دوستانش گفتند ”جميل، راستى که آدم ديوانهاى هستي“. جميل گفت ”بعد از اين نمىخواهم که با هيچيک از شما معاشرت کنم“. و به خانهٔ عمويش رفت تا در آنجا زندگى کند. سه ماه گذشت. روزى در بيابان يک فروشندهٔ دورگرد از کنار قلعهٔ بلند غول گذشت. غول او را گرفت و گفت ”اگر مأموريتى برايم انجام دهى به تو آزارى نخواهم رساند“. دورهگرد که نزديک بود از ترس زهرهترک شود، گفت ”آمادهام“. غول گفت ”اين جاده را بگير و برو، به دهى خواهى رسيد که جوانى بهنام جميل و دخترى بهنام جميله در آن زندگى مىکنند و به جميله بگو، هديهاى از پدرت يعنى غول برايت آوردهام. آينه، که خودت را در آن ببينى و شانهاى که با آن سرت را شانه کني“ و بىدرنگ شانه و آينه را در ميان کالاهاى دورهگرد جا داد. وقتى دورهگرد به خانه جميله رسيد گرسنگي، گرما و پيادهروى او را از پا درآورده بود جميل از خانه بيرون رفت و دورهگرد را ديد که بيرون از خانه دراز کشيده است به او گفت”اگر زير آفتاب بمانى بيمار مىشوي“ و دورهگرد در پاسخ گفت ”من همين آلان سفر يک ماههاى را از جاده بيابانى پشت سر گذاشتهام“. جميل پرسيد ”آيا سر راه خود قلعهاى هم ديدي؟“ دورهگرد گفت ”آرى ارباب من“ و پيام غول را برايش بازگو کرد و هديه جميله را به او داد. جميله همينکه به آينه غول نگاه کرد، صورتش به حالت اوليه درآمد و وقتى شانه را روى موهاى زبرش کشيد، موهايش نيز همانند حالت قبلى شدند مادر جميله هلهله سر داد و مردم روستا در خانه آنها جمع شدند. وقتى همگى سئوالهايشان را پرسيدند و همه جوابها داده شد، عروسى تدارک ديده شد. جميله زن جميل شد و پس از چند سال داراى چند دختر و پسر شدند. آنها با خوشى و خرمى با هم زندگى کردند تا اينکه سرانجام از دنيا رفتند. |
عالیه تشکر ....
تاپیک رو مهم کردم تا همیشه در تالار در صفحه اول باشد |
همراهی با مردم شبی بازرگانان شیراز میهمان یعقوب لیث صفار پادشاه ایران بودند . بازرگانی با نیش خند گفت مردم بدنبال بیچارگی هستند آن ها نام شما را هر روز هزار بار بر زبان می آورند چون می پندارند شما دشمن خلیفه هستید . حال آنکه ما از داد و ستد با دربار خلیفه سود کلانی می بریم . یعقوب بدو گفت مردم نیک می گویند من هم همان می کنم که می گویند . بازرگان به آرامی گفت ولی قربان مردم سود و زیان خویش را نمی دانند . یعقوب گفت مردم به من می گویند چه کنم نه سود و زیان آنها . من سرباز مردم هستم و دست خلیفه را از ایران کوتاه کرده و می کنم . همراه بودن نظر یعقوب با دیدگاه مردم مرا به یاد این جمله اندیشمندانه ارد بزرگ می اندازد که : خواست فرمانروا باید هم آهنگ با مردم باشد پیشداری او به نابودی اش می انجامد . یعقوب لیث صفار آزاد مردی بود که به ندای مردمش گوش فرا داد و آنها را در راه آزادی از چنگال خلیفه بغداد رهبری کرد . برای همین در تمام زمان ها محبوب ایرانیان است |
behnam5555-مهاباد
داستانهای کوتاه ایرانی دختران انار روزي بود؛ روزي نبود. زن پادشاهي بود كه بچه دار نمي شد. يك روز نذر كرد اگر بچه دار شود يك من عسل و يك من روغن بخرد بدهد به بچه اش ببرد براي ماهي هاي دريا. از قضا زد و زن آبستن شد و پس از نه ماه و نه روز پسري زاييد. پادشاه خيلي خوشحال شد؛ داد همه جا را چراغاني كردند و جشن بزرگي راه انداخت. يك سال, دو سال, پنج سال گذشت و زن نذر و نيازش را به كلي فراموش كرد. روزها همين طور آمدند و رفتند تا يك روز زن نگاهي انداخت به قد و بالاي پسرش و به فكر فرو رفت. با خودش گفت «اي دل غافل! پسرم بيست و يك ساله شده و من هنوز نذرم را ادا نكرده ام.» پسر وقتي ديد مادرش به فكر فرو رفته پرسيد «مادرجان! چه شده؟ انگار خيلي تو فكري.» زن گفت «پسرم! نذر كرده بودم اگر بچه دار شدم يك من روغن و يك من عسل بخرم و بدهم به بچه ام ببرد براي ماهي هاي دريا.» پسر گفت «اينكه غصه ندارد؛ بخر بده من ببرم.» زن رفت يك من عسل و يك من روغن خريد داد به پسرش. پسر عسل و روغن را ورداشت برد كنار دريا. ديد پيرزني نشسته آنجا. پيرزن پرسيد «پسرجان داري كجا مي روي؟» پسر جواب داد «مادرم نذر كرده يك من عسل و يك من روغن بيارم براي ماهي هاي دريا.» پيرزن گفت «ننه جان! ماهي عسل و روغن مي خواهد چه كار! آن ها را بده به من پيرزن تا بخورم و به جانت دعا كنم.» پسر ديد پيرزن حرف درستي مي زند و گفت «باشد!» و عسل و روغن را داد به پيرزن و خواست برگردد كه پيرزن گفت «الهي كه دختران انار نصيبت بشود پسرجان!» پسر پرسيد «ننه جان! دختران انار كي ها هستند؟» پيرزن جواب داد «سر راهت به باغي مي رسي؛ همين كه پايت را گذاشتي تو باغ صداهاي عجيب و غريبي به گوشت مي رسد. يكي مي گويد نيا تو مي كشمت! ديگري مي گويد نيا تو مي زنمت! پسرجان! از اين حرف ها نترس. به پشت سرت نگاه نكن و يكراست برو جلو, چند تا انار بچين و برگرد.» پسر راه افتاد و در راه رسيد به باغ. رفت چهل تا انار چيد و برگشت. در راه يكي از انارها پاره شد؛ دختر قشنگي از توي آن درآمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!» پسر آب و نان نداشت كه به او بدهد و دختر افتاد و مرد. كمي بعد يك انار ديگر پاره شد. دختر قشنگي از توي آن در آمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!» اين يكي هم افتاد و مرد. در طول راه دختر ها يكي يكي از انار آمدند بيرون و گفتند «نان بده به من! آب بده به من!» و مردند. پسر رفت و رفت تا رسيد كنار چشمه اي. انار آخري پاره شد, دختر قشنگي از توش درآمد و نان و آب خواست. پسر زود به دختر آب داد و با خود گفت «اين دختر سراپا برهنه را كه فقط يك گردنبند به گردن دارد نمي توانم ببرم به شهر. بايد اول بروم و برايش لباس بيارم.» هر قدر دختر اصرار كرد كه او را با خود ببرد, پسر قبول نكرد. به دختر گفت «همين جا بمان زود مي روم و بر مي گردم.» و تنها راه افتاد سمت شهر. درخت نارنجي كنار چشمه بود. دختر گفت «درخت نارنجم! سرت را خم كن.» درخت نارنج سرش را خم كرد. دختر پا گذاشت رو شاخه هاش و رفت بالا درخت نشست. كمي كه گذشت دده سياهي كه چشم هاش لوچ بود آمد سر چشمه كوزه اش را آب كند و عكس دختر را در آب ديد, خيال كرد عكس خودش است. گفت «من اين قدر خوشگل باشم, آن وقت بيايم براي خانم كوزه آب كنم.» و كوزه را زد به سنگ شكست و برگشت خانه. خانم پرسيد «كوزه را چي كار كردي؟» دده سياه جواب داد «از دستم افتاد و شكست.» خانم گفت «كهنه هاي بچه را وردار ببر بشور.» دده سياه كهنه ها ورداشت رفت لب چشمه. باز عكس دختر را در چشمه ديد و با خودش گفت «حيف نيست من اين قدر قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي خانم كهنه بشورم.» بعد كهنه ها را داد دم آب و برگشت خانه. خانم پرسيد «كهنه ها را چي كار كردي؟» دده سياه جواب داد «خانم! من اين قدر خوشگل و قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي تو كهنة بچه بشورم؟ حيف نيست؟» خانم گفت «مرده شور تركيبت را ببرد با آن چشم هاي باباقوري و لب هاي كلفتت. برو تو آينه ببين چقدر خوشگلي و حظ كن. حالا بيا بچه را ببر بشور.» دده سياه بچه را گرفت برد لب چشمه. تا خواست بچه را بشورد باز عكس دختر را در آب ديد گفت طمن اين قدر قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي خانم بچه بشورم.» بعد بچه را بلند كرد سر دست؛ خواست پرتش كند تو چشمه كه دختر انار دلش سوخت و به صدا درآمد كه «آهاي دختر! چه كار داري مي كني؟ كاريش نداشته باش. امت محمد است.» دده سياه سر بلند كرد ديد دختري مثل پنجة آفتاب لخت و عور نشسته بالا درخت نارنج. زود بچه را برد سپرد به خانم و برگشت لب چشمه. گفت «خانم بگذار من هم بيايم پهلوي تو.» دختر انار جوابش را نداد. دده سياه آن قدر التماس كرد و قربان صدقه اش رفت كه دل دختر انار به حالش سوخت و موهاش را از درخت آويزان كرد. دده سياه موهاي دختر انار را گرفت و از درخت رفت بالا. گفت «خانم جان! تو كي هستي؟» «من دختر انارم.» «اينجا چه مي كني تك و تنها؟» «شوهرم رفته لباس بياورد تنم كند و من را ببرد.» «اين چه جور گردن بندي است كه بسته اي به گردنت؟» «جان من توي همين گردن بند است. اگر آن را از گردنم باز كنند مي ميرم.» «خانم جان! قربانت برم بيا سرت را بجويم.» «توس سر ما آن جور چيزهايي كه تو فكر مي كني پيدا نمي شود.» دده سياه دست ورنداشت. آن قدر التماس كرد كه آخر سر دختر نخواست دلش را بشكند و رضا داد. دده سياه دزدكي گردن بند را از گردن دختر انار واكرد و او را هل داد و انداخت توي آب. دختر شد يك بوتة نسترن و ايستاد لب چشمه. كمي بعد پسر برگشت و گفت «بيا پايين.» دده سياه گفت «از اين درخت به اين بلندي چطوري بيايم پايين.» پسر گفت «وقتي مي خواستي بري بالا مگر خودت نگفتي درخت نارنجم سرت را خم كن و درخت خودش خم شد؟» دده سياه گفت «آن وقت خم مي شد؛ حالا دلش نمي خواهد خم بشود.» پسر رفت بالا درخت او را آورد پايين. گفت «اين لباس ها را از كجا پيدا كردي؟» «از يك دده سياه امانت گرفتم.» «رنگ و رويت چرا اين قدر سياه شده؟» «از بس كه توي باد و زير آفتاب ايستادم.» «چشم هات چرا چپ شده؟» «از بس كه چشم به راه تو دوختم.» «پاهات چرا اين جور پت و پهن شده؟» «از بس كه بلند شدم و نشستم.» پسر ديگر چيزي نگفت. يك دسته گل نسترن چيد و دده سياه را ورداشت و افتاد به راه. دده سياه ديد هوش و حواس پسر همه اش به گل هاي نسترن است و مرتب با آن ها بازي مي كند و هيچ اعتنايي به او نمي كند و از لجش گل ها را گرفت و پرپر كرد. پسر خم شد آن ها را جمع كند, ديد عرقچيني افتاده رو زمين. عرقچين را ورداششت و راه افتاد. دده سياه ديد پسر همه اش با غرقچين ور مي رود و هيچ اعتنايي به او نمي كند. عرقچين را از دستش گرفت و پرت كرد. پسر خم شد عرقچين را وردارد, ديد كبوتر قشنگي نشسته جاي آن, كبوتر را ورداشت و رفتند و رفتند تا رسيدند به خانه. هر كس چشمش افتاد به دده سياه, گفت «يك دده سياه و اين همه افاده.» پسر به روي خود نياورد و بي سر و صدا عروسيش را بره راه انداخت. چند روز بعد, وقتي دختر ديد پسر هميشه سرش به كبوتر بند است و هيچ اعتنايي به او ندارد, گفت «من ويار دارم؛ كبوترت را سر ببر گوشتش را بخورم.» پسر گفت «هر چند تا كبوتر كه بخواهي مي گويم برايت بيارند.» دده سياه گفت «هوس كرده ام گوشت اين كبوتر را بخورم.» پسر قبول نكرد و سر حرفش ايستاد. اين گذشت, تا يك روز كه پسر در خانه نبود دده سياه با ناز و غمزه به پادشاه گفت «من ويار دارم؛ اما پسرت نمي گذارد اين كبوتر را سر ببرم.» پادشاه داد سر كبوتر را بريدند. از جايي كه خون كبوتر به زمين ريخت درخت چناري روييد و قد كشيد. وقتي پسر برگشت خانه از درخت خيلي خوشش آمد. از آن به بعد, هميشه هوش و حواسش به چنار بود و دور و برش مي پلكيد. دده سياه هر دو پايش را كرد تو يك كفش كه «بايد اين درخت را ببري و با چوبش براي بچه ام گهواره درست كني.» پسر گفت «قحطي چوب كه نيست. از هر درخت ديگري كه بخواهي مي دهم گهواره درست كنند.» اين هم گذشت؛ تا يك روز كه پسر رفته بود شكار, دده سياه رفت پيش پادشاه و ماجرا را برايش تعريف كرد. پادشاه بي معطلي داد چنار را بريدند و با چوبش گهواره درست كردند. از آن چنار زيبا فقط يك تكه چوب باقي ماند كه آن را به گوشه اي انداختند. تكه چوب همان جا ماند و ماند تا پيرزني كه به خانة پادشاه رفت و آمد داشت و خانه را آب و جارو مي كرد, روزي تكه چوب را ديد؛ از آن خوشش آمد و گفت «خانم! اين را بده ببرم بگذارم زير دوكم.» دده سياه گفت «وردار ببر.» پيرزن تكه چوب را برد گذاشت زير دوكش. روز بعد, وقتي برگشت خانه ديد خانه اش آب و جارو شده و همه چيز مثل دسته گل تر و تميز است. پيرزن گوشه و كنار خانه را گشت و آخر سر با خودش گفت «حتماً كاسه اي زير نمي كاسه است.» فردا از خانه بيرون نرفت و پشت پرده اي پنهان شد. ديد دختري از چوب زير دوك آمد بيرون و همه جا را آب و جارو و تر و تميز كرد. بعد, خواست برود توي تكه چوب كه پيرزن از پشت پرده درآمد و گفت «تو را به خدا نرو. من هم هيچ كس را ندارم؛ بيا دختر من بشو.» دختر ديگر نرفت توي چوب و در خانة پيرزن ماندگار شد. روزي جارچي ها در شهر جار زدند «هر كس مي تواند بيايد از ايلخي بان پادشاه اسب بگيرد و پرورش بدهد.» دختر به پيرزن گفت «ننه جان! تو هم برو يكي بگير.» پيرزن گفت «ما كه علوفه نداريم بدهيم به اسب.» دختر گفت «تو برو بگير. كارت نباشد.» پيرزن رفت پيش پادشاه. گفت «اي پادشاه! بفرما يكي از اسب هايت را بدهند به من پرورش بدهم.» پادشاه گفت «ننه! تو كه حال و حوصلة پرورش اسب نداري.» پيرزن گفت «دختر يكي يك دانه ام خيلي دلش مي خواهد اسبي داشته باشد.» پادشاه براي اينكه دل پيرزن را نشكند به ايلخلي بانش گفت «اسب مردني و چلاقي بدهد به پيرزن كه زنده ماندن و مردنش چندان فرقي نداشته باشد.» پيرزن اسب را گرفت برد خانه. دختر خوشحال شد و تا دست كشيد پشت اسب, اسب جوان و قبراق شد. دختر آب زد به زلف هاش و پاشيد تو حياط و همه جا علف درآمد. چند ماه بعد, پادشاه امر كرد «برويد اسب ها را جمع كنيد.» غلام هاي پادشاه شروع كردند به جمع كردن اسب ها به خانة پيرزن هم سري زدند كه ببينند اسبش مرده يا زنده است. اسب چنان شيهه اي كشيد كه چيزي نمانده بود زهرة همه آب شود. رفتند به طويله درش بياورند كه اسب هر كه را آمد جلو زد شل و پل كرد و هر كس را كه پشت سرش ايستاده بود به لگد بست. غلام ها گفتند «ننه جان! ما كه حريف اين اسب نمي شويم؛ بگو يكي بيايد اين را از طويله بكشد بيرون تا ما آن را ببريم.» دختر رفت دستي كشيد پشت اسب و گفت «حيوان زبان بسته, بيا برو. از صاحب چه وفايي ديدم كه از تو ببينم.» اسب از طويله آمد بيرون و غلام هاي پادشاه آن را گرفتند و بردند. روزي از روزها, گردن بند مرواريد دده سياه پاره شد و هيچ كس نتوانست آن را به نخ بكشد. دختر گفت «ننه! برو به پادشاه بگو من مي توانم مرواريدها را نخ كنم.» پيرزن گفت «دختر جان! اين كار از تو ساخته نيست. از خيرش بگذر.» دختر اصرار كرد. پيرزن آخر سر قبول كرد و با ترس و لرز رفت پيش پادشاه گفت «قبلة عالم به سلامت! من نمي گويم, دخترم مي گويد مي توانم مرواريدها را به نخ بكشم.» پادشاه گفت «برو دخترت را بيار اينجا ببينم.» دختر رفت پيش پادشاه, پادشاه گفت «اين تو هستي كه گفته اي مي توانم مرواريدها را نخ كنم؟» دختر گفت «بله! اما به شرطي كه تا همه را نخ نكرده ام هيچ كس از اتاق بيرون نرود.» پسر پادشاه امر كرد «هر كس مي خواهد به حياط برود, زودتر برود و هر كس در اتاق مي ماند بداند تا اين دختر مرواريدها را نخ نكرده نمي تواند قدم بگذارد بيرون.» بعد, در را قفل كرد و همه به تماشا نشستند. دختر مرواريدها را چيد جلوش. نخ را گرفت تو دستش و شروع كرد «من اناري بودم بالاي درختي. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! يك روز پسر پادشاه آمد و من را چيد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! من را برد و رو درخت نارنجي گذاشت. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دده سياهي آمد و گردن بند مرواريدم را باز كرد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم!.» به اينجا كه رسيد دده سياه گفت «ديگر بس است! از خير گردن بند گذشتيم.» دختر اعتنايي نكرد و ادامه داد و با هر آهاي! آهايي كه مي گفت چند تا از مرواريدها كنار هم قرار مي گرفت و مي رفت به نخ. «من را توي آب انداخت و شدم يك بوته نسترن. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! پسر پادشاه گل هايم را چيد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دده سياه ديد پسر پادشاه همة هوش و حواسش به من است و گل ها را پرپر كرد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! شدم يك عرقچين. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دده سياه من را از دست پسر گرفت و انداخت زمين. شدم كبوتر. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! بعد, اين دده سياه ويار كرد و داد سرم را بريدند. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! شدم يك چنار. آهاي! آهاي! مرواريدهايم!» دده سياه باز هم پريد تو حرف دختر و گفت «ول كن ديگر! گردن بند نخواستيم.» دختر اعتنايي نكرد و ادامه داد «چنار را بريدند براي بچه اش گهواره درست كردند. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! پيرزني يك تكه از چوب چنار را برداشت برد خانه اش. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! شدم دختر پيرزن. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! روزي پادشاه يك اسب لاغر و مردني داد به ما. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! اسب را پرورش داديم و غلام ها آمدند و بردنش. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! بعد, گردن بند مرواريد دده سياه پاره شد.» دده سياه داد كشيد «واي دلم! در را وا كنيد برم بيرون. مردم از دل درد.» پسر پادشاه گفت «تا همة مرواريدها نخ نشده هيچ كس نبايد برود بيرون.» دختر دنبال حرفش را گرفت «هيچ كس نتوانست آن ها را به نخ بكشد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! پادشاه دختر را خواست و از او پرسيد تو مي تواني مرواريدها را نخ كني. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دختر گفت بله, اما به شرطي كه تا آن ها را نخ نكرده ام هيچ كس از اتاق نرود بيرون. آهاي! آهاي! مرواريدهايم!» به اينجا كه رسيد كار نخ كشيدن مرواريدها تمام شد و دختر گردن بند را پرت كرد به طرف دده سياه و گفت «برش دار! به صاحبش چه وفايي كرده كه به تو بكند.» پسر پادشاه ديد اين همان دختر انار است. پيشانيش را بوسيد و داد دده سياه را بستند به دم اسب چموش و اسب را ول كردند به كوه و بيابان. بعد, هفت شبانه روز جشن گرفتند و همه به مراد دلشان رسيدند. |
داستانهای کوتاه ایرانی
behnam5555-مهاباد
داستانهای کوتاه ایرانی دختران انار روزي بود؛ روزي نبود. زن پادشاهي بود كه بچه دار نمي شد. يك روز نذر كرد اگر بچه دار شود يك من عسل و يك من روغن بخرد بدهد به بچه اش ببرد براي ماهي هاي دريا. از قضا زد و زن آبستن شد و پس از نه ماه و نه روز پسري زاييد. پادشاه خيلي خوشحال شد؛ داد همه جا را چراغاني كردند و جشن بزرگي راه انداخت. يك سال, دو سال, پنج سال گذشت و زن نذر و نيازش را به كلي فراموش كرد. روزها همين طور آمدند و رفتند تا يك روز زن نگاهي انداخت به قد و بالاي پسرش و به فكر فرو رفت. با خودش گفت «اي دل غافل! پسرم بيست و يك ساله شده و من هنوز نذرم را ادا نكرده ام.» پسر وقتي ديد مادرش به فكر فرو رفته پرسيد «مادرجان! چه شده؟ انگار خيلي تو فكري.» زن گفت «پسرم! نذر كرده بودم اگر بچه دار شدم يك من روغن و يك من عسل بخرم و بدهم به بچه ام ببرد براي ماهي هاي دريا.» پسر گفت «اينكه غصه ندارد؛ بخر بده من ببرم.» زن رفت يك من عسل و يك من روغن خريد داد به پسرش. پسر عسل و روغن را ورداشت برد كنار دريا. ديد پيرزني نشسته آنجا. پيرزن پرسيد «پسرجان داري كجا مي روي؟» پسر جواب داد «مادرم نذر كرده يك من عسل و يك من روغن بيارم براي ماهي هاي دريا.» پيرزن گفت «ننه جان! ماهي عسل و روغن مي خواهد چه كار! آن ها را بده به من پيرزن تا بخورم و به جانت دعا كنم.» پسر ديد پيرزن حرف درستي مي زند و گفت «باشد!» و عسل و روغن را داد به پيرزن و خواست برگردد كه پيرزن گفت «الهي كه دختران انار نصيبت بشود پسرجان!» پسر پرسيد «ننه جان! دختران انار كي ها هستند؟» پيرزن جواب داد «سر راهت به باغي مي رسي؛ همين كه پايت را گذاشتي تو باغ صداهاي عجيب و غريبي به گوشت مي رسد. يكي مي گويد نيا تو مي كشمت! ديگري مي گويد نيا تو مي زنمت! پسرجان! از اين حرف ها نترس. به پشت سرت نگاه نكن و يكراست برو جلو, چند تا انار بچين و برگرد.» پسر راه افتاد و در راه رسيد به باغ. رفت چهل تا انار چيد و برگشت. در راه يكي از انارها پاره شد؛ دختر قشنگي از توي آن درآمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!» پسر آب و نان نداشت كه به او بدهد و دختر افتاد و مرد. كمي بعد يك انار ديگر پاره شد. دختر قشنگي از توي آن در آمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!» اين يكي هم افتاد و مرد. در طول راه دختر ها يكي يكي از انار آمدند بيرون و گفتند «نان بده به من! آب بده به من!» و مردند. پسر رفت و رفت تا رسيد كنار چشمه اي. انار آخري پاره شد, دختر قشنگي از توش درآمد و نان و آب خواست. پسر زود به دختر آب داد و با خود گفت «اين دختر سراپا برهنه را كه فقط يك گردنبند به گردن دارد نمي توانم ببرم به شهر. بايد اول بروم و برايش لباس بيارم.» هر قدر دختر اصرار كرد كه او را با خود ببرد, پسر قبول نكرد. به دختر گفت «همين جا بمان زود مي روم و بر مي گردم.» و تنها راه افتاد سمت شهر. درخت نارنجي كنار چشمه بود. دختر گفت «درخت نارنجم! سرت را خم كن.» درخت نارنج سرش را خم كرد. دختر پا گذاشت رو شاخه هاش و رفت بالا درخت نشست. كمي كه گذشت دده سياهي كه چشم هاش لوچ بود آمد سر چشمه كوزه اش را آب كند و عكس دختر را در آب ديد, خيال كرد عكس خودش است. گفت «من اين قدر خوشگل باشم, آن وقت بيايم براي خانم كوزه آب كنم.» و كوزه را زد به سنگ شكست و برگشت خانه. خانم پرسيد «كوزه را چي كار كردي؟» دده سياه جواب داد «از دستم افتاد و شكست.» خانم گفت «كهنه هاي بچه را وردار ببر بشور.» دده سياه كهنه ها ورداشت رفت لب چشمه. باز عكس دختر را در چشمه ديد و با خودش گفت «حيف نيست من اين قدر قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي خانم كهنه بشورم.» بعد كهنه ها را داد دم آب و برگشت خانه. خانم پرسيد «كهنه ها را چي كار كردي؟» دده سياه جواب داد «خانم! من اين قدر خوشگل و قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي تو كهنة بچه بشورم؟ حيف نيست؟» خانم گفت «مرده شور تركيبت را ببرد با آن چشم هاي باباقوري و لب هاي كلفتت. برو تو آينه ببين چقدر خوشگلي و حظ كن. حالا بيا بچه را ببر بشور.» دده سياه بچه را گرفت برد لب چشمه. تا خواست بچه را بشورد باز عكس دختر را در آب ديد گفت طمن اين قدر قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي خانم بچه بشورم.» بعد بچه را بلند كرد سر دست؛ خواست پرتش كند تو چشمه كه دختر انار دلش سوخت و به صدا درآمد كه «آهاي دختر! چه كار داري مي كني؟ كاريش نداشته باش. امت محمد است.» دده سياه سر بلند كرد ديد دختري مثل پنجة آفتاب لخت و عور نشسته بالا درخت نارنج. زود بچه را برد سپرد به خانم و برگشت لب چشمه. گفت «خانم بگذار من هم بيايم پهلوي تو.» دختر انار جوابش را نداد. دده سياه آن قدر التماس كرد و قربان صدقه اش رفت كه دل دختر انار به حالش سوخت و موهاش را از درخت آويزان كرد. دده سياه موهاي دختر انار را گرفت و از درخت رفت بالا. گفت «خانم جان! تو كي هستي؟» «من دختر انارم.» «اينجا چه مي كني تك و تنها؟» «شوهرم رفته لباس بياورد تنم كند و من را ببرد.» «اين چه جور گردن بندي است كه بسته اي به گردنت؟» «جان من توي همين گردن بند است. اگر آن را از گردنم باز كنند مي ميرم.» «خانم جان! قربانت برم بيا سرت را بجويم.» «توس سر ما آن جور چيزهايي كه تو فكر مي كني پيدا نمي شود.» دده سياه دست ورنداشت. آن قدر التماس كرد كه آخر سر دختر نخواست دلش را بشكند و رضا داد. دده سياه دزدكي گردن بند را از گردن دختر انار واكرد و او را هل داد و انداخت توي آب. دختر شد يك بوتة نسترن و ايستاد لب چشمه. كمي بعد پسر برگشت و گفت «بيا پايين.» دده سياه گفت «از اين درخت به اين بلندي چطوري بيايم پايين.» پسر گفت «وقتي مي خواستي بري بالا مگر خودت نگفتي درخت نارنجم سرت را خم كن و درخت خودش خم شد؟» دده سياه گفت «آن وقت خم مي شد؛ حالا دلش نمي خواهد خم بشود.» پسر رفت بالا درخت او را آورد پايين. گفت «اين لباس ها را از كجا پيدا كردي؟» «از يك دده سياه امانت گرفتم.» «رنگ و رويت چرا اين قدر سياه شده؟» «از بس كه توي باد و زير آفتاب ايستادم.» «چشم هات چرا چپ شده؟» «از بس كه چشم به راه تو دوختم.» «پاهات چرا اين جور پت و پهن شده؟» «از بس كه بلند شدم و نشستم.» پسر ديگر چيزي نگفت. يك دسته گل نسترن چيد و دده سياه را ورداشت و افتاد به راه. دده سياه ديد هوش و حواس پسر همه اش به گل هاي نسترن است و مرتب با آن ها بازي مي كند و هيچ اعتنايي به او نمي كند و از لجش گل ها را گرفت و پرپر كرد. پسر خم شد آن ها را جمع كند, ديد عرقچيني افتاده رو زمين. عرقچين را ورداششت و راه افتاد. دده سياه ديد پسر همه اش با غرقچين ور مي رود و هيچ اعتنايي به او نمي كند. عرقچين را از دستش گرفت و پرت كرد. پسر خم شد عرقچين را وردارد, ديد كبوتر قشنگي نشسته جاي آن, كبوتر را ورداشت و رفتند و رفتند تا رسيدند به خانه. هر كس چشمش افتاد به دده سياه, گفت «يك دده سياه و اين همه افاده.» پسر به روي خود نياورد و بي سر و صدا عروسيش را بره راه انداخت. چند روز بعد, وقتي دختر ديد پسر هميشه سرش به كبوتر بند است و هيچ اعتنايي به او ندارد, گفت «من ويار دارم؛ كبوترت را سر ببر گوشتش را بخورم.» پسر گفت «هر چند تا كبوتر كه بخواهي مي گويم برايت بيارند.» دده سياه گفت «هوس كرده ام گوشت اين كبوتر را بخورم.» پسر قبول نكرد و سر حرفش ايستاد. اين گذشت, تا يك روز كه پسر در خانه نبود دده سياه با ناز و غمزه به پادشاه گفت «من ويار دارم؛ اما پسرت نمي گذارد اين كبوتر را سر ببرم.» پادشاه داد سر كبوتر را بريدند. از جايي كه خون كبوتر به زمين ريخت درخت چناري روييد و قد كشيد. وقتي پسر برگشت خانه از درخت خيلي خوشش آمد. از آن به بعد, هميشه هوش و حواسش به چنار بود و دور و برش مي پلكيد. دده سياه هر دو پايش را كرد تو يك كفش كه «بايد اين درخت را ببري و با چوبش براي بچه ام گهواره درست كني.» پسر گفت «قحطي چوب كه نيست. از هر درخت ديگري كه بخواهي مي دهم گهواره درست كنند.» اين هم گذشت؛ تا يك روز كه پسر رفته بود شكار, دده سياه رفت پيش پادشاه و ماجرا را برايش تعريف كرد. پادشاه بي معطلي داد چنار را بريدند و با چوبش گهواره درست كردند. از آن چنار زيبا فقط يك تكه چوب باقي ماند كه آن را به گوشه اي انداختند. تكه چوب همان جا ماند و ماند تا پيرزني كه به خانة پادشاه رفت و آمد داشت و خانه را آب و جارو مي كرد, روزي تكه چوب را ديد؛ از آن خوشش آمد و گفت «خانم! اين را بده ببرم بگذارم زير دوكم.» دده سياه گفت «وردار ببر.» پيرزن تكه چوب را برد گذاشت زير دوكش. روز بعد, وقتي برگشت خانه ديد خانه اش آب و جارو شده و همه چيز مثل دسته گل تر و تميز است. پيرزن گوشه و كنار خانه را گشت و آخر سر با خودش گفت «حتماً كاسه اي زير نمي كاسه است.» فردا از خانه بيرون نرفت و پشت پرده اي پنهان شد. ديد دختري از چوب زير دوك آمد بيرون و همه جا را آب و جارو و تر و تميز كرد. بعد, خواست برود توي تكه چوب كه پيرزن از پشت پرده درآمد و گفت «تو را به خدا نرو. من هم هيچ كس را ندارم؛ بيا دختر من بشو.» دختر ديگر نرفت توي چوب و در خانة پيرزن ماندگار شد. روزي جارچي ها در شهر جار زدند «هر كس مي تواند بيايد از ايلخي بان پادشاه اسب بگيرد و پرورش بدهد.» دختر به پيرزن گفت «ننه جان! تو هم برو يكي بگير.» پيرزن گفت «ما كه علوفه نداريم بدهيم به اسب.» دختر گفت «تو برو بگير. كارت نباشد.» پيرزن رفت پيش پادشاه. گفت «اي پادشاه! بفرما يكي از اسب هايت را بدهند به من پرورش بدهم.» پادشاه گفت «ننه! تو كه حال و حوصلة پرورش اسب نداري.» پيرزن گفت «دختر يكي يك دانه ام خيلي دلش مي خواهد اسبي داشته باشد.» پادشاه براي اينكه دل پيرزن را نشكند به ايلخلي بانش گفت «اسب مردني و چلاقي بدهد به پيرزن كه زنده ماندن و مردنش چندان فرقي نداشته باشد.» پيرزن اسب را گرفت برد خانه. دختر خوشحال شد و تا دست كشيد پشت اسب, اسب جوان و قبراق شد. دختر آب زد به زلف هاش و پاشيد تو حياط و همه جا علف درآمد. چند ماه بعد, پادشاه امر كرد «برويد اسب ها را جمع كنيد.» غلام هاي پادشاه شروع كردند به جمع كردن اسب ها به خانة پيرزن هم سري زدند كه ببينند اسبش مرده يا زنده است. اسب چنان شيهه اي كشيد كه چيزي نمانده بود زهرة همه آب شود. رفتند به طويله درش بياورند كه اسب هر كه را آمد جلو زد شل و پل كرد و هر كس را كه پشت سرش ايستاده بود به لگد بست. غلام ها گفتند «ننه جان! ما كه حريف اين اسب نمي شويم؛ بگو يكي بيايد اين را از طويله بكشد بيرون تا ما آن را ببريم.» دختر رفت دستي كشيد پشت اسب و گفت «حيوان زبان بسته, بيا برو. از صاحب چه وفايي ديدم كه از تو ببينم.» اسب از طويله آمد بيرون و غلام هاي پادشاه آن را گرفتند و بردند. روزي از روزها, گردن بند مرواريد دده سياه پاره شد و هيچ كس نتوانست آن را به نخ بكشد. دختر گفت «ننه! برو به پادشاه بگو من مي توانم مرواريدها را نخ كنم.» پيرزن گفت «دختر جان! اين كار از تو ساخته نيست. از خيرش بگذر.» دختر اصرار كرد. پيرزن آخر سر قبول كرد و با ترس و لرز رفت پيش پادشاه گفت «قبلة عالم به سلامت! من نمي گويم, دخترم مي گويد مي توانم مرواريدها را به نخ بكشم.» پادشاه گفت «برو دخترت را بيار اينجا ببينم.» دختر رفت پيش پادشاه, پادشاه گفت «اين تو هستي كه گفته اي مي توانم مرواريدها را نخ كنم؟» دختر گفت «بله! اما به شرطي كه تا همه را نخ نكرده ام هيچ كس از اتاق بيرون نرود.» پسر پادشاه امر كرد «هر كس مي خواهد به حياط برود, زودتر برود و هر كس در اتاق مي ماند بداند تا اين دختر مرواريدها را نخ نكرده نمي تواند قدم بگذارد بيرون.» بعد, در را قفل كرد و همه به تماشا نشستند. دختر مرواريدها را چيد جلوش. نخ را گرفت تو دستش و شروع كرد «من اناري بودم بالاي درختي. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! يك روز پسر پادشاه آمد و من را چيد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! من را برد و رو درخت نارنجي گذاشت. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دده سياهي آمد و گردن بند مرواريدم را باز كرد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم!.» به اينجا كه رسيد دده سياه گفت «ديگر بس است! از خير گردن بند گذشتيم.» دختر اعتنايي نكرد و ادامه داد و با هر آهاي! آهايي كه مي گفت چند تا از مرواريدها كنار هم قرار مي گرفت و مي رفت به نخ. «من را توي آب انداخت و شدم يك بوته نسترن. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! پسر پادشاه گل هايم را چيد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دده سياه ديد پسر پادشاه همة هوش و حواسش به من است و گل ها را پرپر كرد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! شدم يك عرقچين. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دده سياه من را از دست پسر گرفت و انداخت زمين. شدم كبوتر. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! بعد, اين دده سياه ويار كرد و داد سرم را بريدند. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! شدم يك چنار. آهاي! آهاي! مرواريدهايم!» دده سياه باز هم پريد تو حرف دختر و گفت «ول كن ديگر! گردن بند نخواستيم.» دختر اعتنايي نكرد و ادامه داد «چنار را بريدند براي بچه اش گهواره درست كردند. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! پيرزني يك تكه از چوب چنار را برداشت برد خانه اش. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! شدم دختر پيرزن. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! روزي پادشاه يك اسب لاغر و مردني داد به ما. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! اسب را پرورش داديم و غلام ها آمدند و بردنش. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! بعد, گردن بند مرواريد دده سياه پاره شد.» دده سياه داد كشيد «واي دلم! در را وا كنيد برم بيرون. مردم از دل درد.» پسر پادشاه گفت «تا همة مرواريدها نخ نشده هيچ كس نبايد برود بيرون.» دختر دنبال حرفش را گرفت «هيچ كس نتوانست آن ها را به نخ بكشد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! پادشاه دختر را خواست و از او پرسيد تو مي تواني مرواريدها را نخ كني. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دختر گفت بله, اما به شرطي كه تا آن ها را نخ نكرده ام هيچ كس از اتاق نرود بيرون. آهاي! آهاي! مرواريدهايم!» به اينجا كه رسيد كار نخ كشيدن مرواريدها تمام شد و دختر گردن بند را پرت كرد به طرف دده سياه و گفت «برش دار! به صاحبش چه وفايي كرده كه به تو بكند.» پسر پادشاه ديد اين همان دختر انار است. پيشانيش را بوسيد و داد دده سياه را بستند به دم اسب چموش و اسب را ول كردند به كوه و بيابان. بعد, هفت شبانه روز جشن گرفتند و همه به مراد دلشان رسيدند. |
داستانهای کوتاه ایرانی
behnam5555-مهاباد
داستانهای کوتاه ایرانی هفت برادران هفت برادرانيكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچ كس نبود. زني بود كه هفت تا پسر داشت و خيلي غصه مي خورد چرا دختر ندارد. مدتي گذشت و براي بار هشتم حامله شد. وقتي مي خواست بچه اش را به دنيا بياورد, پسرانش گفتند «ما مي رويم شكار. اگر دختر زاييدي, الك را جلو در آويزان كن تا ما برگرديم خانه و اگر باز هم پسر به دنيا آوردي تفنگ را آويزان كن كه ما برنگرديم؛ چون ديگر بدون خواهر طاقت نداريم پا به اين خانه بگذاريم.» پسرها اين را گفتند و از خانه رفتند بيرون. طولي نكشيد كه زن دختر زاييد و خيلي خوشحال شد. به زن برادرش گفت «بي زحمت الك را آويزان كن جلو در؛ الان است كه پسرانم برگردند.» ولي زن برادرش كه بچه نداشت, حسودي كرد و به جاي الك تفنگ را آويخت. پسرها وقتي برگشتند و چشمشان افتاد به تفنگ, از همان جا راهشان را كج كردند؛ پشت به خانه و رو به بيابان رفتند و ديگر پيداشان نشد. سال ها گذشت و دختر بزرگ شد. يك روز كه داشت با رفقاش بازي مي كرد, ديد وقتي آن ها مي خواهند حرفشان را به او بقبولانند, مي گويند «به جان برادرم قسم راست مي گويم.» دخترك فكر كرد من كه برادر ندارم بايد چه بگويم كه حرفم را باور كنند؟ بعد, گفت «به جان گوساله مان قسم راست مي گويم.» رفقاش گفتند «چرا به جان هفت برادرت قسم نمي خوري؟» دختر گفت طمن برادر ندارم.» گفتند «اي دروغگو! تو هفت تا برادر داري؛ آن وقت به جان گوساله تان قسم مي خوري و مي خواهي حرفت را باور كنيم.» دختر افتاد به گريه؛ رفت خانه و به مادرش گفت «بچه ها سر به سرم مي گذارند و مي گويند تو هفت تا برادر داري!» مادرش گفت «راست مي گويند دخترم.» دختر گفت «چرا تا حالا به من نگفته بودي؟» مادرش گفت «مي خواستم غصه نخوري؛ چون برادرهات همان روزي كه تو آمدي به دنيا از خانه رفتند و ديگر برنگشتند.» دخترك گفت «خودم مي روم آن ها را پيدا مي كنم.» و راه افتاد رفت و رفت تا به خانه اي رسيد. دختر هر چه در زد, خبري نشد. آخر سر خودش در را وا كرد رفت تو. ديد هيچ كس در خانه نيست؛ اما پيدا بود كساني در آنجا زندگي مي كنند كه در آن موقع رفته اند بيرون. دختر خانه را جارو زد؛ غذا پخت و رفت گوشه اي پنهان شد ببيند چه پيش مي آيد. طولي نكشيد كه هفت مرد آمدند خانه. وقتي ديدند غذا آماده است, همه جا جارو شده خيلي تعجب كردند. گفتند «اين چه معني دارد؟» اما هر چه فكر كردند عقلشان به جايي نرسيد. چند روز به همين ترتيب گذشت و دختر خودش را نشان نداد. يك روز پسرها قرار گذاشتند يكي از آن ها بماند در خانه و گوشه اي پنهان شود, بلكه بفهمد چه سري در كار است تكه وقتي آن ها در خانه نيستند خانه جارو مي شود و غذا آماده. آن روز, شش تا از پسرها رفتند بيرون و هفتمي ماند خانه و گوشه اي پنهان شد. دخترك به خيال اينكه كسي خانه نيست, از جايي كه قايم شده بود درآمد و بنا كرد به رفت و روب. بعد, غذا پخت و رفت آب آورد تا خمير درست كند و نان بپزد, كه پسر پريد بيرون؛ دست دختر را گرفت و گفت «بگو ببينم كي هستي و اينجا چه كار مي كني؟» دختر گفت «دارم دنبال هفت تا برادرم مي گردم.» پسر پرسيد «از كي برادرهات را گم كرده اي؟» دختر جواب داد «از روزي كه من آمدم دنيا, آن ها به خانه برنگشتند.» پسر خيلي خوشحال شد و گفت «غلط نكنم تو خواهر ما هستي. همين جا بمان تا برم برادرهام را خبر كنم.» بعد, رفت دنبال برادرهاش و همه با هم برگشتند خانه. از دختر پرسيدند «چطور شد برادرهات خانه و زندگيشان را ترك كردند.» دختر گفت «قبل از دنيا آمدن من, برادرهام كه خيلي دوست داشتند خواهر داشته باشند رفتند شكار و به مادرم گفتند اگر دختر زاييدي الك را جلو در آويزان كن و اگر پسر به دنيا آوردي تفنگ را بياويز كه ما بفهميم چه شده و به خانه برنگرديم. من كه آمدم دنيا مادرم خيلي خوشحال شد كه دختر زاييده و به زن برادرش گفت برو الك را بياويز بالاي در. او هم از حسوديش رفت و به جاي الك تفنگ را آويزان كرد.» برادرها از خوشحالي خواهرشان را غرق بوسه كردند و به او گفتند «مدتي پيش ما بمان تا ببينيم بعدش خدا چه مي خواهد.» در اين ميان زن دايي شان آن قدر از خود راضي شده بود كه ديگر خدا را بنده نبود. يك شب از ماه پرسيد «اي ماه! بگو ببينم تو زيباتري يا من؟» ماه جواب داد «نه تو نه من؛ خواهر هفت برادران از همه زيباتر است.» زن دايي با خودش گفت «من را ببين كه دلم خوش است هفت برادران گورشان را گم كرده اند و دختر هم رفته وردست آن ها, بايد برم هر طور شده او را پيدا كنم و بلايي سرش بيارم كه ماه ديگر اسمش را نبرد و خوشگلي او را به رخم نكشد.» بعد, راه افتاد از اين ديار به آن ديار و از اين دخ به آن ده گشت و خانة آن ها را پيدا كرد. دختر از ديدن زن دايي اش خوشحال شد و او را برد تو خانه. زن دايي دختر گفت «خيلي تشنه ام, كمي آب بيار بخورم.» دختر رفت آب آورد. زن آب نوشيد و گفت «حالا خودت بخور.» دختر گفت «تشنه نيستم.» زن دايي اش گفت «دستم را رد نكن.» دختر كاسة آب را گرفت و خورد. زن دايي اش دزدكي انگشتري خودش را انداخت تو كاسة آب و دختر افتاد و مرد. زن با خودش گفت «حالا دلم سبك شد.» و پا شد تند رفت پي كارش. وقتي برادرها برگشتند خانه, ديدند خواهرشان افتاده زمين و مرده و بنا كردند به گريه زاري. آخر سر هم دلشان نيامد او را به خاك بسپارند. صندوقي درست كردند. خواهرشان را گذاشتند تو آن. يك طرف صندوق را با طلا و طرف ديگرش را با نقره پوشاندند و آن را بستند رو شتر و شتر را ول كردند به صحرا. از قضاي روزگار, پسر پادشاه در آن روز رفت به شكار و ديد شتري در صحرا سرگردان است و صندوقي بسته شده پشتش كه يك طرفش طلاست و طرف ديگرش نقره. پسر پادشاه شتر را برد به كاخ خودش و صندوق را آورد پايين و درش را واكرد. ديد جنازة دختر زيبايي تو صندوق است. پسر پادشاه به كنيزهاش دستور داد دختر را بشورند, كفن كنند و به خاك بسپارند. در اين موقع پسركي كه نزديك جنازة دختر ايستاده بود, گفت «برويد كنار!» و دست برد از دهان دختر انگشتري را درآورد و دختر تكاني خورد, چشم هاش را واكرد و بلند شد نشست. كنيزها رفتند به پسر پادشاه خبر دادند «دختر زنده شد؛ حالا چه دستور مي دهي؟» پسر پادشاه آمد ديد دختري به قشنگي ماه شب چهارده نشسته تو صندوق طلا و نقره. پسر پاشاه از حال و روز دختر جويا شد و او هم سرگذشتش را از اول تا آخر نقل كرد. پسر پادشاه گفت «حاضري زن من بشوي؟» دختر رضا داد و پسر پادشاه فرستاد مادر و هفت برادر او را آوردند. بعد, هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و با دختر عروسي كرد خاركني بود كه يك زن داشت و دو تا پسر, يكي به اسم سعد و يكي به اسم سعيد. اين خاركن صبح به صبح مي رفت صحرا خار مي كند و عصر به عصر خارها را مي برد شهر مي فروخت و زندگيش را مي چرخاند. از بد روزگار زن خاركن مرد و خاركن بعد از مدتي زن ديگري گرفت. يك روز خاركن بار خارش را فروخت و راه افتاد در بازار كه براي بچه هاش خوراك بخرد. در راه به مرد فقيري رسيد و به قدري دلش به حال او سوخت كه همة پولش را داد به او و خودش دست خالي برگشت خانه. زن همين كه ديد شوهرش چيزي با خودش نياورده, سگرمه اش را كرد تو هم و گفت «مگر امروز كار نكردي؟» مرد گفت «چرا.» زن پرسيد «پس چرا دست خالي آمده اي خانه؟» مرد جواب داد «داشتم مي رفتم خورد و خوراك براتان بخرم كه رسيدم به مرد فقيري و هر چه داشتم دادم به او.» زن گفت «كار خوبي نكردي نان شب مان را بخشيدي.» و پاشد رفت از بالاي رف چند تا تكه نان خشك آورد؛ گرد و خاكشان را گرفت و نشستند با هم خوردند. روز بعد, خاركن دوبرابر روزهاي قبل خار كند؛ نصفشان را گذاشت تو غاري و بقيه را بد فروخت و خوشحال بود كه فردا زحمت خاركندن ندارد. فردا صبح؛ وقتي رفت سر وقت خارها, همين كه وارد غار شد, ديد همة خارهاش سوخته و روي خاكستر شان مرغ قشنگي نشسته. خاركن مرغ را گرفت برد خانه. براش جاي گرم و نرمي درست كرد. يكي دو روز كه از اين ماجرا گذشت, زن خاركن ديد لانة مرغ روشن شده؛ تعجب كرد. رفت جلو و خوب كه نگاه كرد فهميد مرغشان تخم طلا گذاشته و تخمش تو تاريكي مثل چراغ مي درخشد. خيلي خوشحال شد و تخم طلا را ورداشت برد داد به خاركن. خاركن تا چشمش افتاد به تخم طلا, نزديك بود از خوشحالي پر دربيارد. فوري آن را ورداشت برد بازار و داد به دست زرگري به اسم شمعون. شمعون تخم طلا را خوب وارسي كرد؛ بعد صد تومان داد به خاركن و آن را خريد. خاركن با جيب پر راه افتاد تو بازار؛ هر چه لازم داشتند خريد و برگشت خانه. دو روز كه گذشت, باز هم مرغ يك تخم طلاي ديگر گذاشت. خاركن به زنش گفت «از قرار معلوم اين مرغ هميشه تخم طلا مي گذارد و صحبت يكي دو تا نيست و ديگر مجبور نيستم هر روز برم به صحرا و براي شندر غاز جان بكنم و عرق بريزم.» زن گفت «تا حالا آن قدر زحمت كشيده اي كه براي هفت پشتت بس است. خدا خواسته از اين به بعد بنشيني يك گوشه براي خودت استراحت كني و هر وقت هم محتاج شدي, يكي از تخم هاي طلا را ببري بازار بفروشي و هر چه دلت خواست بخري بياري خانه.» مدتي كه گذشت, خاركن باز محتاج پول شد و يك تخم طلاي ديگر ورداشت رفت پيش شمعون. شمعون تعجب كرد كه اين مرد اين تخم هاي طلا را از كجا مي آورد. پرسيد «عموجان! اين ها را از كجا مي آوري؟» خاركن جواب داد «مرغش را در بيابان تو فلان غار گرفتم.» شمعون گفت«چه شكلي است؟» خاركن نشاني هاي مرغ را بي كم و زياد داد به شمعون و شمعون با خودش گفت «اين مرغ, مرغ سعادت است كه اگر كسي سرش را بخورد پادشاه مي شود و اگر دل و جگرش را بخورد شب به شب يك كيسه اشرفي مي آيد زير سرش.» و رفت تو فكر كه هر طور شده مرغ را از چنگ خاركن درآورد. اما, نيتش را بروز نداد و گفت «خيرش را ببيني؛ خيلي مواظبش باش.» خاركن گفت «خدا به شما خير بدهد.» و پول را از شمعون گرفت و رفت. در اين حيص و بيص خاركن كه پول و پلة زيادي گيرش آمده بود هواي سفر زد به سرش. مرغ را سپرد دست زنش و راه افتاد. شمعون كه منتظر فرصت بود, اين پيش آمد را به فال نيك گرفت و رفت سراغ پيرزني كه از حيله گري شيطان را درس مي داد. گفت «اي پيرزن! اگر من را به وصال زن خاركن برساني هزار اشرفي به تو پاداش مي دهم.» پيرزن گفت «اشرفي هات را آماده كن و بگذار دم دست!» و بلند شد چادر چاقچور كرد و رفت در خانة خاركن را زد. زن خاركن در را واكرد و از پيرزن پرسيد «مادر! با كي كار داري؟» پيرزن جواب داد «دخترجان! الهي قربانت برم؛ داشتم از اينجا رد مي شدم, تشنه ام شد؛ گفتم بيام يك چكه آب بخورم.» زن خاركن گفت «چه عيبي دارد! بفرماييد تو.» پيرزن رفت تو و زن خاركن از چاه آب كشيد ريخت تو كاسه و داد دست پيرزن. پيرزن آب خورد و با چرب زباني سر صحبت را واكرد و از زن پرسيد «تو زن كي هستي؟» زن جواب داد «زن فلان خاركن هستم.» پيرزن با دست زد رو لپش و گفت «واه! واه! خدا نصيب گرگ بيابان نكند؛ حيف نيست تو با اين بر و رو و اين قد و بالا زن يك خاركن باشي؟ خوشگل نيستي كه هستي. مقبول نيستي كه هستي. ماشاءالله از قشنگي مثل ماه شب چهاردهي. تو بايد شوهري داشته باشي لنگة خودت, جوان, با اسم و رسم, خوشگل و چيزدار. اين خاركن را مي خواهي چه كني؟ راست راستي كه اين قديمي ها درست گفته اند كه انگور شيرين نصيب شغال مي شود.» زن خاركن گفت «چه كنم مادر؟ قسمت ما اين بود.» پيرزن گفت «اين حرف ها را نزن دختر. جلو ضرر را از هر جا كه بگيري منفعت است. ولش كن برود به جهنم. خودم برات شوهري پيدا مي كنم جفت خودت.» خلاصه! آن قدر به گوش زن افسون خواند كه او را از راه به در برد. وقتي دل زن خاركن نرم شد, پيرزن حرف را كشاند به شمعون و بنا كرد از او تعريف كردن. آخر سر گفت «راستش را بخواهي شمعون براي تو غش و ضعف مي كند و براي رسيدن به وصال تو تا پاي جان ايستاده.» بعد از گفت و گوي زياد, قرار شد زن خاركن فردا شب شمعون را دعوت كند به شام و مرغ تخم طلا را براش سر ببرد و بريان كند. عصر فردا, زن خاركن مرغ را كشت؛ خوب بريانش كرد و گذاشتش زير سبر كه براي شام حاضر باشد. بعد, رفت مشغول جمع و جور كردن اتاق شد. در اين موقع, سعد و سعيد از مكتب آمدند خانه و رفتند سبد را ورداشتند و چشمشان به مرغ بريان افتاد. خواستند شروع كنند به خوردن, اما ترسيدند زن باباشان كتكشان بزند. اين بود كه يكي از آن ها سر مرغ را خورد و ديگري دل و جگرش را؛ چون فكر مي كردند وقتي يك مرغ درشت و درسته هست, كسي به صرافت سر و دل و جگرش نمي افتد. همين كه هوا تاريك شد, شمعون شاد و شنگول آمد سر وقت زن خاركن. بعد از سلام و حال و احوال گفت «اول مرغ را بيار بخوريم كه خيلي گشنه ام.» زن سفره انداخت ورفت مرغ را گذاشت تو دوري, آورد براي شمعون و گفت «بسم الله! بفرما نوش جان كن.» شمعون به هواي سر و دل و جگر مرغ دست برد جلو؛ اما ديد اي داد و بي داد نه از سر مرغ خبري هست ونه از دل و جگرش. گفت «مگر اين مرغ سر و دل و جگر نداشت؟» زن گفت «چرا.» شمعون پرسيد «پس كو؟» زن جواب داد «نمي دانم. برم ببينم چي شده؟» و پا شد رفت تو حياط از سعد و سعيد پرسيد «سر و دل و جگر مرغ را شما خورديد؟» آن ها هم سرشان را انداختند پايين و از ترس جيزي نگفتند. زن سه جهار تا سقلمه زد به آن ها و برگشت پيش شمعون. گفت «كار همين وروجك هاي خير نديده است. حالا اصل كاريش كه دست نخورده سر جاش هست؛ از سينه و رانش ميل بفرما.» شمعون گفت «تو خبر نداري. تمام خاصيت اين مرغ تو سر و دل و جگرش است. تند برو بچه ها را بيار شكمشان را سفره كنيم و آن ها را در بياريم.» زن گفت «بهتر! اين طوري من هم از شر دو تا بچة دله دزد راحت مي شوم.» و از همان جا كه نشسته بود بچه ها را صدا زد. وقتي جوابي نشنيد, پاشد رفت توحياط, اين ور آن ور سرك كشيد و ديد خبري از آن هانيست. آخر سر رفت تو دالان و تا ديد در خانه چارتاق باز است, برگشت پيش شمعون و گفت «هر دوتاشان در رفته اند.» شمعون هم بغ كرد. لب به مرغ نزد و پاشد برود. زن دست شمعون را گرفت و گفت «مرغ به جهنم. من كه هستم.» شمعون گفت «عجب زن نفهمي هستي! من به هواي سر و دل و جگر مرغ آمده بودم اينجا, آن وقت اين را به حساب خودت مي گذاري.» زن گفت «اي روباه حقه باز!» و بنا كرد به داد و فرياد. شمعون هم زد شكم زن را پاره كرد و خواست فرار كند كه همسايه ها سر رسيدند و حقش را گذاشتند كف دستش. حالا بشنويد از سعد و سعيد! وقتي شمعون و زن خاركن قرار گذاشتند بچه ها را بكشند و سر و دل و جگر مرغ را از شكم آن ها در بيارند, سعد و سعيد حرف ها شان را شنيدند و از ترس جانشان از خانه زدند بيرون و راه بيابان را در پيش گرفتند. يك بند رفتند و رفتند تا كلة سحر رسيدند به چشمه اي كه چند تا درخت كنارش بود. سعد وسعيد كه ديگر از خستگي نمي توانستند قدم از قدم بردارند, همان جا گرفتند خوابيدند. تازه آفتاب درآمده بود كه ميان خواب و بيداري شنيدند دو تا كفتر بالاي درخت دارند با هم حرف مي زنند. يكي از كفترها گفت «خواهرجان!» آن يكي جواب داد «جان خواهرجان!» «اين دو برادر كه زير اين درخت خوابيده اند, سر و دل و جگر مرغ سعادت را خورده اند. آنكه سر مرغ را خورده به پادشاهي مي رسد و آنكه دل و جگرش را خورده هر شب صد اشرفي مي آيد زير سرش.» وقتي سعد وسعيد از خواب بيدار شدند, سعيد ديد يك كيسه اشرفي زير سرش است. خوشحال شد و گفت «اي برادر! معلوم مي شود حرف كفترها راست استت و تو هم به پادشاهي مي رسي.» بعد پاشدند دست و روشان را شستند و باز افتادند به راه. رفتند و رفتند تا رسيدند به سر دوراهي. خوب به دور و برشان كه نگاه كردند ديدند رو تخته سنگي نوشته شده اي دو نفري كه بدين جا مي رسيد, بدانيد و آگاه باشيد كه اگر هر دو به يك راه قدم بگذاريد كشته خواهيد شد و اگر راهتان را از هم جدا كنيد به مقصود خواهيد رسيد. سعد و سعيد وقتي نوشته را خواندند غصه دار شدند. دست انداختند گردن هم, سر و روي همديگر را بوسيدند و هر كدام به راهي رفتند. سعد, بعد از چند شبانه روز رسيد به نزديك شهري و ديد غلغلة غريبي است. مردم همه سياه پوشيده اند و جمع شده اند بيرون شهر. از مردي پرسيد «برادر! چرا همة اهل اين شهر سياه پوشيده اند و آمده اند بيرون؟» مرد نگاهي كرد به سعد و گفت «مگر تو اهل اين ولايت نيستي؟» سعد جواب داد «غريبم و تازه از راه رسيده ام.» مرد گفت «بدان كه چهار روز است پادشاه اين شهر مرده و چون تاج و تختش بدون وارث مانده, همه جمع شده اند اينجا كه باز بپرانند هوا و ببينند رو سر چه كسي مي نشيند تا او را پادشاه كنند. بعد, لباس عزا را از تنشان درآوردند و هفت شب و هفت روز جشن بگيرند.» در اين موقع, باز را پراندند به هوا و منتظر ماندند ببينند چه پيش مي آيد. باز چند مرتبه بالاي جمعيت چرخ زد و يكراست آمد پايين نشست رو سر سعد. مردم بنا كردند به پا كوبيدن و دست زدن و سعد را رو دست بلند كردن و با عزت و احترام بردند به قصر؛ تاج پادشاهي راگذاشتند به سرش و همه فرمانبردارش شدند. اين را تا اينجا داشته باشيد و بشنويد از سرگذشت سعيد! سعيد هم رفت و رفت تا رسيد به شهري كه قصر زيبايي در وسط آن بود و يك دسته جوان رششيد و خوش سيما دور و بر قصر نشسته بودند تو خاكستر. رفت جلو از يكي پرسيد «اي جوان! اين قصر كيست و شماها چرا به اين حال و روز افتاده ايد؟» جوان گفت «اين قصر, قصر دلارام دختر پادشاه اين ديار است كه در هفت اقليم همتا ندارد و هر كه بخواهد روي او را ببيند بايد شبي صد اشرفي بدهد. همة ما براي ديدن او دار و ندارمان را داده ايم و چون ديگر اعتنايي به ما نمي كند, ما هم از غم عشق او خاكستر نشين شده ايم.» سعيد در دلش گفت «من كه هر شب صد اشرفي مي آيد زير سرم و ترسي ندارم كه مثل اين ها خاكستر نشين شوم, خوب است بروم اين دختر را ببينم و اقلاً يك هفته پيش او باشم.» و پيغام داد دلارام را مي خواهد ببيند. غلام ها پيغام را رساندند و برگشتند سعيد را بردند توي قصر و در اتاقي جاي دادند كه سقف و ديوارهاش همه از آينه بود و از زيبايي هوش از سر آدم مي برد. طولي نكشيد كه دلارام آمد پيش سعيد. به او خوش آمد گفت و با هم گرم صحبت شدند تا وقت شام رسيد. كنيزها سفره انداختند و شام و شراب و شيريني هاي جورواجور آوردند. بعد از شام, مطرب ها مشغول شدند به ساز و رقص و آواز تا وقت خواب رسيد و دلارام به بهانه اي رفت از اتاق بيرون. دلارام چهل كنيز داشت كه همه با او مثل سيبي بودند كه از وسط نصف كرده باشي. از آن شب به بعد, موقع خواب به بهانه اي مي رفت بيرون و يكي از آن ها را جاي خودش مي فرستاد پيش سعيد و صبح ها قبل از اينكه سعيد از خواب بيدار شود, كنيز مي آمد بيرون و دلارام مي رفت جاي او مي خوابيد. سعيد چهل شب در خانة دلارام بود و از ديدن او سير نمي شد و هر روز طوري كه هيچ كس نفهمد صد اشرفي از زير سرش برمي داشت و مي داد به دلارام. دلارام شك برش داشت كه سعيد اين همه اشرفي را از كجا مي آورد و آخر سر بو برد كه اين حوان دل و جگر مرغ سعادت را خورده. اين بود كه شب چهل و يكم شراب هاي كهنه را رو كرد و تا آنجا كه مي توانست به سعيد شراب داد و او را سياه مست كرد؛ طوري كه حال سعيد به هم خور و دل و جگر مرغ سعادت را آورد بالا. دلارام فوري دل و جگر مرغ را شست و خورد و همان جا گرفت خوابيد. فردا صبح, سعيد بيدار شد و دست برد زير سرش كه اشرفي ها را بردارد, اما ديد از اشرفي هيچ خبري نيست و فهميد چه بلايي آمده به سرش و بي سر و صدا از جا بلند شد و طوري كه هيچ كس ملتفت نشود از قصر دلارام زد بيرون و سرگذاشت به بيابان. رفت و رفت تا رسيد به نزديك شهري و ديد سه تا جوان با هم دعوا دارند و داد و قال راه انداخته اند. جلو رفت و پرسيد «چه خبر است داد و بي داد مي كنيد؟» جواب دادند طسر تقسيم ارث پدر دعوامان شده.» گفت «شما كي هستيد؟» گفتند «پسران شمعون.» گفت «از پدرتان چه خبر؟» گفتند «خدا روز بد ندهد! پدرمان به هواي مرغ سعادت رفت خانة خاركن؛ ولي سر و دل و جگر مرغ را پسرهاي خاركن خوردند و فرار كردند. پدر ما هم اوقاتش تلخ شد و زد شكم زن خاركن را پاره كرد و همسايه ها ريختند او را كشتند.» گفت «خدا رحمتش كند؛ حيف شد! حالا سر چي دعواتان شده؟» گفتند «سر قاليچه و انبان و سرمه دان حضرت سليمان.» گفت «اين ها چندان قابل نيستند كه سرشان اين همه جار و جنجال و بگو مگو راه انداخته ايد.» گفتند «پس خبر نداري! اين چيزها به دنيايي مي ارزند.» گفت «چطور؟» گفتند «اگر رو قاليچة حضرت سليمان بنشيني و بگويي يا حضرت سليمان؛ من را به فلان جا برسان, قاليچه بلند مي شود هوا و تو را صاف مي برد به جايي كه گفته اي. اين انبان هم به اسم حضرت سليمان هر جور خوراكي كه از او بخواهي در يك چشم به هم زدن حاضر مي كند. اين سرمه هم خاصيتي دارد كه وقتي آن را به چشم بكشي هيچ كس تو را نمي بيند.» سعيد گفت «اگر اين طور است همة اين ها بايد مال كسي باشد كه از همه زرنگتر است؛ چون چنين چيزهاي با ارزشي حيف است پيش اين و آن پر و پخش بشود.» پسرها گفتند «قربان آن فهم و شعورت كه لب مطلب را گفتي. ما از همان اول كه پيدات شد باخودمان گفتيم تو را خدا رسانده بين ما صلح و صفا برقرار كني.» سعيد گفت «حالا من سنگي مي اندازم طرف بيابان؛ هر كه رفت آن را آورد, معلوم مي شود از بقيه زرنگتر است و همة اين ها مي شود مال او.» برادرها گفتند «قبول داريم.» سعيد سنگ سفيدي ورداشت. تمام زورش را جمع كرد تو بازوش و سنگ را انداخت. پسرهاي شمعون سراسيمه دويدند طرف سنگ. سعيد هم انبان و سرمه دان را ورداشت نشست رو قاليچه و گفت «يا حضرت سليمان! من را برسان به قصر دلارام.» قاليچه في الفور رفت هوا و برادرها كه برگشتند ديدند جا تر است و از بچه خبري نيست و از غصه لب و لوچه شان آويزان شد. سعيد به قصر كه رسيد قاليچه و انبان را گوشه اي قايم كرد؛ سرمه كشيد به چشمش و رفت تو اتاق دلارام. دلارام تازه شروع كرده بود به غذا خوردن. سعيد نشست رو به روش و شروع كرد به لقمه گرفتن. دلارام يك دفعه ديد دوري غذا دارد خالي مي شود و بي آنكه كسي را ببيند, گاهي هم دستي به دستش مي خورد. دلارام ترسيد؛ از غذا دست كشيد و گفت «اي كسي كه تو اين اتاقي! جني؟ انسي؟ كه هستي؟ تو را قسم مي دهم به كسي كه مي پرستي از پرده بيرون بيا.» سعيد اين را كه شنيد, سرمه از چشم پاك كرد و خودش را نشان داد. دلارام تا چشمش افتاد به سعيد, گفت «تو هستي؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود. چرا بي خبر رفتي ومن را تنها گذاشتي؟» و بنا كرد به زبان بازي. آن قدر از عشق و علاقه اش به سعيد گفت كه سعيد گول خورد و حرف هاش را باور كرد. دلارام وقتي ديد دل سعيد را به دست آورده از او پرسيد «بگو ببينم چطور آمدي اينجا؟» سعيد هم از سير تا پياز همه چيز را براي دلارام تعريف كرد. چند روز بعد, دلارام به سعيد گفت «من از بچگي آرزو داشتم برم سري به كوه قاف بزنم. شكر خدا حالا كه وسيله اش آماده است خوب است بريم در كوه قاف با هم دوري بزنيم و زود برگرديم.» سعيد گفت «چه عيبي دارد؟ همين حالا پاشو بريم.» دلارام و سعيد رو قاليچة حضرت سليمان نشستند و رفتند به كوه قاف و شروع كردند به گردش, تا رسيدند به كنار چشمه اي. دلارام گفت «حالا كه تا اينجا آمده ايم, حييف است نريم تو اين چشمه و تنمان را با آب آن نشوريم.» سعيد گفت «حالا كه تو دلت مي خواهد, من حرفي ندارم.» دلارام گفت «تو اول برو تو چشمه, چون مي خواهم بدن تو را در آب ببينم.» سعيد لخت شد رفت تو چشمه و دلارام سرمه دان و انبان را ورداشت نشست رو قاليچه و گفت «يا حضرت سليمان! من را به قصر خودم برسان.» و در يك چشم به هم زدن رسيد به قصرش. سعيد تا آمد جم بخورد, ديد اثري از دلارام نيست و او مانده و كوه قاف. ناچار از چشمه آمد بيرون, رخت هاش را تن كرد و بي آنكه بداند بهكجا مي رسد, به سمتي راه افتاد تا به كنار دريايي رسيد و غصه اش بيشتر شد. با خودش گفت «ديگر كارم تمام است. نه راه پيش دارم نه راه پس.» و از زور غصه و نا اميدي گرفت در ساية درختي خوابيد. نه خواب بود و نه بيدار كه شنيد دو تا كفتر رو درخت دارند با هم حرف مي زنند. يكي شان گفت «خواهر جان!» آن يكي جواب داد «جان خواهرجان!» «اين جوان را كه خوابيده زير اين درخت مي شناسي؟» «نه, خواهرجان!» «اين همان سعيد برادر سعد است كه فريب دلارام را خورده و هر چه داشته از دست داده و حالا به روزي افتاده كه اميد نجات ندارد.» «اگر از چوب و پوست و برگ اين درخت بردارد و با خودش ببرد, خيلي كارها مي تواند بكند و خودش را از اين وضعي كه به آن گرفتار شده نجات دهد.» «چطور؟» «هر كس پوست اين درخت را بمالد به پاهاش مي تواند از دريا بگذرد. چوبش را به هر كه بزند خر مي شود؛ دوباره بزند آدم مي شود و برگش دواي چشم كور و گوش كر است.» سعيد پاشد. از برگ و پوست و چوب درخت كند. قدري از پوستش را ماليد به پاهاش و از دريا رد شد و به شهري رسيد. ديد همة اهل شهر دارند با هم پچ پچ مي كنند. پرسيد «چه خبر شده؟» گفتند «چند روز است دختر پادشاه اين شهر كر شده و شب و روز گريه مي كند و كم مانده از غصه دق مرگ بشود. پادشاه هم چون همين يك بچه را دارد طوري غصه دار شده كه حال و روزش را نمي فهمد.» سعيد گفت «چرا حكيم براش نمي آورند؟» گفتند «هر حكيمي در اين ديار بوده آمده به بالينش, اما هيچ كدام نتوانستند معالجه اش كنند.» سعيد يكراست رفت پيش پادشاه. گفت «من آمده ام دخترت را معالجه كنم.» پادشاه گفت «اگر معالجه اش كني او را مي دهم به تو.» سعيد رفت به بالين دختر؛ برگ درخت را ماليد به گوشش و دختر خوب شد. پادشاه دستور داد شهر را آيين بستند و هفت شبانه روز جشن گرفتند و دست دخترش را گذاشت در دست سعيد. چند روز كه از اين ماجرا گذشت, سعيد از پادشاه اجازه خواست برود سر وقت دلارام و دق دلش را سر او خالي كند. پادشاه اجازه داد و سعيد به راه افتاد. رفت و رفت تا به شهر دلارام رسيد و راه قصر او را پيش گرفت. دربان آمد جلوش را بگيرد كه سعيد با چوب زد به او و دربان تبديل شد به خر. سعيد پله هاي قصر را گرفت و يكراست رفت به اتاق دلارام. دلارام تا چشمش افتاد به سعيد, گف «اي بي ادب! چرا بي اجازه آمدي تو اتاق من؟» سعيد گفت «آمده ام جل رويت بگذارم و سوارت شوم.» دلارام گفت «اي بي سر و پا! ادبت كجا رفته؟» و صدا زد «بياييد اين ديوانه را بندازيد بيرون.» كنيزها ريختند تو اتاق كه سعيد را بگيرند. سعيد هم به دلارام و آن ها يكي يك جوب زد و همه خر شدند و بنا كردند به عرعر . خلاصه! هر كس كه آمد ببيند چه خبر است, يك چوب خورد و خر شد؛ طوري كه ديگر كسي جرئت نكرد قدم بگذارد جلو. سعيد رو همة خرها جل گذاشت و سنگ بارشان كرد و چارواداري را واداشت آن ها را شب و روز در كوچه هاي شهر راه برد تا از خستگي به جان آمدند. آخر سر دلارام راضي شد سرمه دان, انبان و قاليچة حضرت سليمان را پس بدهد و دوباره به صورت آدم درآيد. كار به اينجا كه رسيد, سعيد با اين شرط كه دلارام دل و جگر مرغ سعادت را پس بدهد قبول كرد. بعد, يكي يك چوب ديگر زد به خرها و همه را برگرداند به شكل اولشان. دلارام همين كه آدم شد, سعيد را دعوت كرد به قصرش. بعد, آن قدر شراب خورد كه قي كرد و دل و جگر مرغ سعادت را بالا آورد. سعيد هم آن را شست خورد و نشست رو قاليچة حضرت سليمان و برگشت پيش زنش. چند روز بعد, سعيد به فكر افتاد برود سري بزند به پدر پيرش و از حال و روز او جويا شود. اين بود كه نشست رو قاليچه و گفت «اي قاليچة حضرت سليمان! من را به خانة خودمان برسان.» سعيد به خانه شان كه رسيد, ديد پدرش از غم روزگار و غصة دوري از اولاد كور شده. سعيد با برگ درخت چشم هاي پدرش را بينا كرد و با او برگشت پيش زنش و سه تايي رفتند سراغ سعد. سعد تا و برادر و كس و كار تازه اش را ديد از تخت پادشاهي آمد پايين, آن ها را در آغوش گرفت و از خوشحالي به گريه افتاد و تا چهل روز آن ها را پيش خودش نگه داشت و در تمام اين مدت در كنار هم خوش بودند و از روزگار گذشته حرف زدند. قصة ما به سر رسيد! ان شاءالله همان طور كه آن ها به هم رسيدند شما هم به مراد دلتان برسيد. يكي بود؛ يكي نبود. |
داستانهای کوتاه ایرنی
behnam5555-مهاباد
داستانهای کوتاه ایرانی گل خندان يكي بود؛ يكي نبود. تاجر معتبر و صاحب نامي بود كه مردم خيلي قبولش داشتند و هر كس پول يا جواهري داشت كه مي ترسيد پيش خودش نگه دارد, آن را مي برد و پيش تاجر امانت مي گذاشت. يك روز براي تاجر خبر آوردند «چه نشسته اي كه دكان و انبارت سوخت و دار و ندارت دود شد و رفت هوا.» با اين خبر انگار دنيا خراب شد رو سر تاجر؛ اما جلو مردم خم به ابرو نياورد. شب كه شد به حساب و كتابش رسيدگي كرد. ديد آنچه براش مانده فقط جواب طلبكارها را مي دهد و براي خودش چيزي نمي ماند. تاجر, جارچي فرستاد تو كوچه و بازار جار زد كه هر كس از او طلب دارد بيايد و طلبش را تمام و كمال بگيرد. دو سه نفر از دوستان و آشنايان تاجر به او گفتند «اين چه كاري است كه مي كني؟ همه ديدند كه دار و ندارت سوخت و هر چه داشتي تلف شد و كسي انتظار ندارد كه مالش را پس بدهي.» تاجر گفت «من مال مردم خور نيستم. هر طور شده بايد طلب مردم را پس بدهم؛ چون حق الناس بدتر از حق الله است.» طلبكارها صداي جارچي را كه شنيدند, رفتند خانة تاجر و گفتند «اي مرد! مگر مال و اموال تو نسوخته و از بين نرفته كه جارچي فرستاده اي اين ور آن ور و از مردم مي خواهي بيايند طلبشان را بگيرند؟» تاجر گفت «چرا! اما آن قدر برايم مانده كه بدهي هام را بدم و زير دين كسي نمانم.» طلبكارها وقتي اين طور ديدند, يكي يكي و دسته دسته آمدند سروقت تاجر و تاجر حساب و كتاب همه را روشن كرد و آخر سر خانه و اسباب زندگيش را فروخت و داد به طلبكارها؛ طوري كه يك پاپاسي براي خودش نماند. كار تاجر كم كم از نداري به جايي رسيد كه نتوانست پيش كس و ناكس سردربيارد و دست حلال همسرش را گرفت و دور از مردم رفت كنج خرابه اي منزل كرد؛ جايي كه نه آب بود و نه آباداني و نه گلبانگ مسلماني و صدايي به غير از صداي سگ و زوزة شغال نمي آمد. از آن به بعد, دوست و آشنا كه سهل است, قوم و خويش ها هم سراغي از تاجر نگرفتند. حتي خواهر زن تاجر كه در روزهاي خوش صبح تا شب در خانة آن ها پلاس بود و براي خودش لفت و ليس مي كرد, يادي از خواهرش نكرد و يك دفعه نگفت من هم خواهري دارم, شوهر خواهري دارم؛ خوب است برم ببينم كجا هستند و چه جوري روزگار مي گذرانند. بگذريم! تا زندگي اين زن و شوهر بر وفق مرادشان بود و كيا بيايي داشتند خداوند بچه اي به آن ها نداده بود, اما تا افتادند به آن روز سياه, زن باردار شد. چند صباحي كه گذشت زن دردش گرفت و به شوهرش گفت «اين طور كه پيداست امشب بارم را مي گذارم زمين. پاشو برو هر طور شده كمي روغن چراغ گير بيار بريز تو چراغ موشي كه اقلاً ببينم چه كار مي خوام بكنم.» مرد گفت «اي خدا! حالا كه چندرغاز تو جيب ما پيدا نمي شود, چه وقت بچه دادن به ما بود؟ آن وقتت چرا به ما بچه ندادي كه براي خودمان برو بيايي داشتيم و دستمان به دهنمان مي رسيد.» زن گفت «قربانش بروم؛ خدا لجباز است. پاشو برو بلكه گشايشي تو كارمان پيدا شد و توانستي روغن چراغ گير بياري.» مرد پاشد رفت شهر, اما مثل نختاب سر كلاف گم كرده نمي دانست چه كار كند. آخر سر رفت تو مسجد؛ سرش را گذاشت روي سنگي و از بس كه فكر كرد خوابش برد. از آن طرف, زن وقتي ديد مردش برنگشته و درد دارد به او زور مي آورد, با آه و ناله گفت «خدايا! حالا تك و تنها تو اين خرابه چه كنم؟« كه يك دفعه ديد چهار زن چراغ به دست كه صورتشان مثل برف سفيد بود, آمدند تو خرابه و به او گفتند «ما همساية شما هستيم.» بعد, او را نشاندند سر خشت. بچه را به دنيا آوردند؛ قنداقش كردند. خواباندند كنار مادرش و گفتند «ما ديگر مي رويم؛ اما هر كدام يادگاري به اين دختر مي دهيم.» زن اولي گفت «اين دختر هر وقت بخندد, گل از دهنش بريزد.» دومي گفت «هر وقت گريه كند, مرواريد غلتان از چشمش ببارد.» سومي گفت «هر شب كه بخوابد, يك كيسه اشرفي زير سرش باشد.» چهارمي گفت «هر وقت راه برود, زير پاي راستش يك خشت طلا و زير پاي چپش يك خشت نقره باشد.» حالا بشنويد از مرد! مرد همان طور كه خوابيده بود, در عالم خواب شنيد كسي مي گويد «پاشو برو كه مشكل زنت حل شده و يك دختر زاييده كه چنين است و چنان است.» مرد خوشحال شد و خودش را تند رساند به خرابه و ديد زنش صحيح و سالم استت و يك بچه مثل قرص قمر پهلوش خوابيده. مرد پرسيد «چطور زاييدي؟ كي بچه را به اين خوبي قنداق كرده؟» زن قصه اش را به تفصيل تعريف كرد و مرد كلي غصه خورد كه چرا بي خودي از خانه رفته بيرون و نتوانسته آن چهار زن چراغ به دست را ببيند. آن شب با خوشحالي خوابيدند و صبح تا از خواب پا شدند, بچه را بلند كردند و ديدند زير سرش يك كيسه اشرفي است و خدا را شكر كردند كه حرف آن چهار زن درست از آب درآمد. در اين موقع, بچه گريه اش گرفت و به جاي اشك, بنا كرد به ريختن مرواريد غلتان. مرد مقداري اشرفي و مرواريد ورداشت رفت بازار, هر چه لازم داشت خريد. چند روز بعد هم با پول اشرفي هايي كه جمع كرده بود, يك دست حياط بيروني و اندروني خوب خريدند و زندگي را به خوبي و خوشي از سر گرفتند. تمام قوم و خويش ها و آشنايان تاجر كه او را به دست فراموشي سپرده بودند, كم كم آمدند به دستبوسش و دور و برش جمع شدند. خواهرزن تاجر كه هر وقت صحبت از خواهرش به ميان مي آمد خودش را مي زد به كوچة علي چپ و آشنايي نمي داد, تا ديد ورق برگشت, رويش را سنگ پا كرد و رفت افتاد به دست و پاي خواهرش كه «الهي قربانت بروم خواهرجان! اين مدت كه از تو دور بودم, از غصه خواب به چشمم نمي آمد و شب و روزم قاطي شده بود؛ اما چه كنم كه دست تنگ بودم و نمي توانستم باري از دوشت وردارم وگرنه خدا مي داند بي تو آب خوش از گلوم نرفت پايين.» خلاصه! خواهرزن تاجر باز هم پلاس شد تو خانة خواهرش و همة فكر و ذكرش اين بود كه سر نخي به دست بيارد و بفهمد اين ها از كجا چنين دم و دستگاهي به هم زده اند. چند سالي كه گذشت, تاجر و زنش با خشت هاي نقره و طلا عمارت ديگري ساختند و دادند باغ زيبايي جلوش انداختند و در همة خيابان هاش آب نماهاي سنگ مرمر و فوارة طلا كار گذاشتند. بعد, آدم فرستادند به اين طرف و آن طرف و از هر رقم گل و گياهي كه در آن ديار پيدا مي شد اوردند در باغ كاشتند و چنان باغي درست كردند كه هر كس چشمش مي افتاد به آن فكر مي كرد بهشت آن دنيا را آورده اند اين دنيا. روزي از روزها, پسر پادشاه آن ولايت داشت مي رفت شكار كه عبورش افتاد به نزديك باغ تاجر. رفت جلو از در باغ نگاهي انداخت به درون آن و از ديدن آن همه گل هاي رنگ وارنگ و ميوه هاي جورواجور تعجب كرد و بي اختيار وارد باغ شد و از باغبان پرسيد «اين باغ مال كيست؟» باغبان گفت «مال فلان تاجر است.» شاهزاده مثل آدم هاي خوابگرد راه افتاد تو باغ و همين كه به عمارت نقره و طلا رسيد, ماتش برد. با خودش گفت «از پادشاهي فقط اسمش را داده اند به ما و جاه و جلالش را داده اند به تاجرها.» در اين بين چشمش افتاد به دختر چهارده پانزده ساله اي كه ايستاده بود رو ايوان عمارت و از قشنگي تا آن روز لنگه اش را نديده بود. شاهزاده يك خرده ديگر رفت جلو تا دختر را از نزديك ببيند؛ اما دختر ملتفت شد؛ به پسر لبخندي زد و رفت تو اتاق. شاهزاده به گل هايي كه از دهن دختر ريخته بود بيرون و در هوا چرخ مي خورد و مي آمد پايين, نگاه كرد و هوش از سرش پريد و يك دل نه صد دل به دختر دل باخت و از آنجا يكراست برگشت به قصر خودش؛ مادرش را خواست و گفت «من زن مي خواهم.» مادرش گفت «دختر چه كسي را مي خواهي.» پسر گفت «دختر فلان تاجر را.» مادرش گفت «پسرجان! زن مي خواهي, اين درست؛ اما چرا دختر تاجر را مي خواهي؟ مگر دختر قحط است؟ وزراي پدرت هر كدام چند تا دختر دارند يكي از يكي خوشگل تر. هر كدامشان را مي خواهي بگو. اگر آن ها را هم نمي خواهي, دختر هر پادشاهي را مي خواهي بگو, حتي اگر دختر پادشاه فرنگ باشد.» پسر گفت «الا و للا من همان دختر را مي خواهم.» مادرش گفت «بايد به پدرت بگويم ببينم او چه مي گويد.» بعد, رفت پيش پادشاه. گفت «پسرت هر دو پاش را كرده تو يك كفش و مي گويد برو دختر فلان تاجر را برام بگير.» پادشاه گفت «پسر من با فكر و با تدبير است و هيچ وقت حرف بي ربطي نمي زند. بگذار هر طور كه دلش مي خواهد رفتار كند.» زن پادشاه تا اين حرف را شنيد خواستگار فرستاد خانة تاجر. تاجر گل خندان را خواست و به او گفت «دخترم! پسر پادشاه براتت خواستگار فرستاده, چه جوابي به او بدم؟» گل خندان گفت «هر جوابي كه خودت صلاح مي داني به او بده.» و تاجر خواستگاري پسر پادشاه را قبول كرد. فرداي آن روز براي بله بران رفتند خانة تاجر و گفتند «پسر پادشاه مي گويد هر قدر پول مي خواهيد بگوييد تا بفرستيم.» تاجر گفت «ما به پول احتياج نداريم, همان نجابت پسر پادشاه براي ما بس است.» آن وقت خانوادة عروس و داماد شروع كردند به تهية مقدمات عروسي. در اين بين خواهرزن تاجر به فكر افتاد به هر دوز و كلكي شده دختر خودش را به جاي گل خندان جا بزند و بفرستد به خانة داماد. اين بود كه او هم شروع كرد به تهية اسباب عروسي. روزها مي رفت خانة خواهرش دل مي سوزاند؛ براي او بزرگتري مي كرد و شب ها دور از چشم اين و آن مي رفت عين وسايلي را كه براي گل خندان خريده بودند, براي دخترش مي خريد. روزي كه مجلس عقد برگزار شد, پسر پادشاه فهميد عروس خنده اش گل خندان, گريه اش مرواريد غلتان, زير قدم راستش خشت طلا, زير قدم چپش خشت نقره و هر شب هم زير سرش يك كيسة اشرفي است و از آن به بعد عشق و علاقه اش به او بيشتر شد. يك ماه بعد از عقد, پسر شاه تخت روان و جواهرنشان فرستاد كه عروس را با آن بيارند به قصر او. تخت روان به خانة عروس كه رسيد, ولوله اي برپا شد كه چه كنيم؟ چه نكنيم؟ و چه كسي همراه عروس در تخت روان بنشيند. خالة عروس خودش را انداخت جلو و گفت «تا خاله جان عروس هست به كس ديگري نمي رسد. من آرزوي چنين روزي را داشتم و خدا را شكر كه نمردم و اين روز را ديدم.» اين طور شد كه خالة عروس و دخترش رفتند نشستند بغل دست عروس و تخت روان راه افتاد به طرف قصر شاهزاده. تخت روان را كه از خانة تاجر بيرون بردند, خالة عروس شيشة دوايي از جيبش درآورد داد به گل خندان و گفت «خاله جان! اگر مي خواهي هميشه سفيد بخت بماني از اين دوا بخور.» گل خندان دوا را گرفت و هرتي سر كشيد. كمي كه گذشت, گل خندان گفت «خاله جان! نمي دانم چرا يك دفعه از تشنگي جگرم گر گرفت.» خاله گفت «چيزي نيست طاقت بيار.» گل خندان گفت «دارم از تشنگي مي ميرم؛ يك كم آب برسان به من.» خاله گفت «اينجا تو اين صحرا آب از كجا بيارم؟» كمي بعد, گل خندان گفت «تو را به خدا هر طور شده به من آب بده كه دارم مي ميرم.» خاله گفت «اگر آب مي خواهي بايد از يك چشمت بگذري.» گل خندان گفت «مي گذرم!» خاله يك چشمش را درآورد و به جاي آب كمي شوراب به او داد. گل خندان شوراب را خورد و بيشتر تشنه اش شد. گفت «خاله! خدا انصافت بدهد, چي بخوردم دادي كه تشنه تر شدم. زود آب برسان به من والا مي ميرم.» خاله اش گفت «اگر باز هم آب مي خواهي بايد از آن چشمت هم بگذري.» گل خندان كه از زور عطش مثل مرغ سركنده بال بال مي زد, گفت «به جهنم! از اين يكي هم گذشتم.» خاله آن چشمش را هم درآورد و در بين راه گل خندان را انداخت تو يك چاه و دختر خودش را نشاند جاي او. يك خرده گل خندان هم زد دور چارقدش و يك كيسة اشرفي و سه چهار تا خشت نقره و طلا را كه براي روز مبادا تهيه كرده بود, گذاشت دم دست. به قصر داماد كه رسيدند, كس و كار پسر پادشاه و غلام ها و كنيزها آمدند پيشواز و تا چشمشان افتاد به گل هاي خندان دور و بر چارقد عروس, خوشحال شدند. مادر عروس هم با تردستي خشت هاي طلا و نقره را زير قدم هاي عروس گذاشت و طوري هنز دخترش را به رخ اين و آن كشيد كه كنيزها و غلام ها يك صدا كل كشيدند و براي اينكه كسي عروس را چشم نزند, يكي يكي چنگ اسفند ريختند رو آتش. پسر پادشاه ديد اين دختر مثل اولش دلچسب نيست و آن جلوه اي را كه سر سفرة عقد داشت, ندارد. از اين گذشته, اصلاً نمي خندد كه از دهانش گل بريزد. يك شب, دختر را يك خرده قلقلك داد. دختر آن قدر خنديد كه نزديك بود از زور خنده روده بر شود. پسر پرسيد «پس كو آن گل هاي خندانت؟» دختر همان طور كه مادرش يادش داده بود, جواب داد «هر چيزي موقعي دارد.» پسر پرسيد «آن كيسة اشرفي چي شد كه قرار بود هر شب زير سرت باشد؟» دختر باز هم جواب داد «هر چيزي موقعي دارد.» روز بعد, به بهانه اي دختر را گريه انداخت و ديد گريه اش هم مثل بقية آدم ها اشك است. گفت «پس كو مرواريد غلتان؟» دختر باز حرفش را تكرار كرد و گفت «هر چيزي موقعي دارد.» خلاصه! پسر پادشاه فهميد رودست خورده و اين دختر همان دختري نيست كه مي خواست و از غصه دنيا پيش چشمش تيره و تار شد. روز و شب از فكر كلاهي كه سرش گذاشته بودند نمي آمد بيرون و خون خونش را مي خورد؛ اما از خجالتش دندان رو جگر گذاشت و مطلب را با مادرش يا كس ديگري در ميان نگذاشت. اين ها را تا اينجا داشته باشيد و حالا بشنويد از سرگذشت دختر اصل كاري. گل خندان سه روز توي چاه ماند. روز چهارم باغباني از آنجا رد مي شد كه ديد از ته چاه صداي ناله مي آيد. فهميد آدم بخت برگشته اي افتاده تو چاه. رفت طناب آورد؛ يك سرش را بست به كمرش و يك سرش را داد به دست وردستش و رفت پايين. ديد دختري با سه تا كيسة اشرفي تو چاه است. دختر و كيسه هاي اشرفي را ورداشت و آورد بيرون. از دختر پرسيد «تو كي هستي و اين كيسه هاي اشرفي اينجا چه كار مي كند؟» گل خندان ماجراش را از اول تا آخر براي باغبان شرح داد. باغبان گفت «ديگر اين حرف ها را به هيچ كس نگو تا ببينم چه پيش مي آيد.» و گل خندان را برد تو باغ خودش. روز بعد, دختر خنديد و يك خرده گل خندان از دهنش ريخت بيرون. باغبان گل ها را جمع كرد؛ رفت نزديك قصر پسر پادشاه و فرياد كشيد «آي! گل خندان مي فروشم.» خاله صداي باغبان را شنيد. از قصر آمد بيرون و صدا زد «آهاي عمو! گل ها را چند مي فروشي؟» باغبان گفت «با پول نمي فروشم؛ با چشم مي فروشم.» خاله گفت «من هم با چشم با تو معامله مي كنم.» بعد, رفت يكي از چشم هاي گل خندان را آورد داد به باغبان و به جاي آن چند تا گل خندان گرفت. باغبان چشم را برد داد به گل خندان و او هم آن را گذاشت تو كاسة چشمش. گل خندان خيلي خوشحال شد؛ چون حالا ديگر يك چشم داشت و مي توانست همه چيز را ببيند. فرداي آن روز, گل خندان كم گريه كرد و چند مرواريد غلتان از چشمش غلتيد پايين. باغبان مرواريدها را ورداشت برد دور و بر قصر شاهزاده و صدا زد «آهاي! مرواريد غلتان مي فروشم.» خاله تا صدا را شنيد, از قصر آمد بيرون و گفت «آهاي عمو! مرواريدها را چند مي فروشي؟» باغبان گفت «با پول معامله نمي كنم. با چشم معامله مي كنم.» خاله گفت «من هم به تو چشم مي دهم.» و رفت آن يكي چشم گل خندان را آورد داد به باغبان و به جاش سه چهار تا مرواريد غلتان گرفت و خيلي خوشحال شد كه مرواريد غلتان افتاده به چنگش. باغبان آن يكي چشم را هم بد داد به دختر و او هم آن را گذاشت تو كاسة چشمش و مثل روز اول صحيح و سالم شد. بعد, با خشت هاي نقره و طلا قصري ساخت عين قصري كه قبلاً پدرش ساخته بود. پسر پادشاه كه ديگر چشم ديدن زنش را نداشت, وقت و بي وقت از قصر مي زد بيرون و بي تكليف به اين طرف و آن طرف مي رفت و وقت گذراني مي كرد. روزي گذرش افتاد به باغي كه گل خندان در آن بود. رفت تو و ديد اين باغ با باغ تاجر مو نمي زند. در باغ راه افتاد. به عمارت كه رسيد ديد همان دختري كه در عمارت تاجر بود, نشسته تو ايوان. با خود گفت «مگر اين دختر را من نگرفتم؟» آن وقت چشماش را ماليد و فكر كرد شايد همة اين ها را دارد در خواب مي بيند؛ اما به باغبان كه رسيد, فهميد هر چه را كه مي بيند در بيداري است. از باغبان پرسيد «اين باغ مال كيست؟» باغبان از باي بسم الله شروع كرد و همة واقعه را با آب و تاب براي او شرح داد. پسر پادشاه فوري فرستاد پدر و مادر دختر و كس و كار خودش را خبر كردند و همان جا بساط عروسي را پهن كرد و هفت شبانه روز زدند و رقصيدند و خوردند و نوشيدند. بعد, آن قصر را گذاشت براي باغبان و دست گل خندان را گرفت و برد به قصر خودش. شاهزاده فرستاد خالة گل خندان را آوردند. گفت «اي بدجنس! در حق اين دختر نازنين اين همه ستم كردي و عاقبت دستت رو شد. حالا بگو ببينم اسب دونده مي خواهي يا شمشير برنده؟» خاله وقتي ديد ديگر كار از كار گذشته و عمرش به سر آمده, گفت «شمشير برنده به جان خودتان, اسب دونده مي خواهم.» پسر پادشاه داد گيس خاله را بستند به دم اسب و اسب را ول كردند به صحرا. مرغ سعادت خاركني بود كه يك زن داشت و دو تا پسر, يكي به اسم سعد و يكي به اسم سعيد. اين خاركن صبح به صبح مي رفت صحرا خار مي كند و عصر به عصر خارها را مي برد شهر مي فروخت و زندگيش را مي چرخاند. از بد روزگار زن خاركن مرد و خاركن بعد از مدتي زن ديگري گرفت. يك روز خاركن بار خارش را فروخت و راه افتاد در بازار كه براي بچه هاش خوراك بخرد. در راه به مرد فقيري رسيد و به قدري دلش به حال او سوخت كه همة پولش را داد به او و خودش دست خالي برگشت خانه. زن همين كه ديد شوهرش چيزي با خودش نياورده, سگرمه اش را كرد تو هم و گفت «مگر امروز كار نكردي؟» مرد گفت «چرا.» زن پرسيد «پس چرا دست خالي آمده اي خانه؟» مرد جواب داد «داشتم مي رفتم خورد و خوراك براتان بخرم كه رسيدم به مرد فقيري و هر چه داشتم دادم به او.» زن گفت «كار خوبي نكردي نان شب مان را بخشيدي.» و پاشد رفت از بالاي رف چند تا تكه نان خشك آورد؛ گرد و خاكشان را گرفت و نشستند با هم خوردند. روز بعد, خاركن دوبرابر روزهاي قبل خار كند؛ نصفشان را گذاشت تو غاري و بقيه را بد فروخت و خوشحال بود كه فردا زحمت خاركندن ندارد. فردا صبح؛ وقتي رفت سر وقت خارها, همين كه وارد غار شد, ديد همة خارهاش سوخته و روي خاكستر شان مرغ قشنگي نشسته. خاركن مرغ را گرفت برد خانه. براش جاي گرم و نرمي درست كرد. يكي دو روز كه از اين ماجرا گذشت, زن خاركن ديد لانة مرغ روشن شده؛ تعجب كرد. رفت جلو و خوب كه نگاه كرد فهميد مرغشان تخم طلا گذاشته و تخمش تو تاريكي مثل چراغ مي درخشد. خيلي خوشحال شد و تخم طلا را ورداشت برد داد به خاركن. خاركن تا چشمش افتاد به تخم طلا, نزديك بود از خوشحالي پر دربيارد. فوري آن را ورداشت برد بازار و داد به دست زرگري به اسم شمعون. شمعون تخم طلا را خوب وارسي كرد؛ بعد صد تومان داد به خاركن و آن را خريد. خاركن با جيب پر راه افتاد تو بازار؛ هر چه لازم داشتند خريد و برگشت خانه. دو روز كه گذشت, باز هم مرغ يك تخم طلاي ديگر گذاشت. خاركن به زنش گفت «از قرار معلوم اين مرغ هميشه تخم طلا مي گذارد و صحبت يكي دو تا نيست و ديگر مجبور نيستم هر روز برم به صحرا و براي شندر غاز جان بكنم و عرق بريزم.» زن گفت «تا حالا آن قدر زحمت كشيده اي كه براي هفت پشتت بس است. خدا خواسته از اين به بعد بنشيني يك گوشه براي خودت استراحت كني و هر وقت هم محتاج شدي, يكي از تخم هاي طلا را ببري بازار بفروشي و هر چه دلت خواست بخري بياري خانه.» مدتي كه گذشت, خاركن باز محتاج پول شد و يك تخم طلاي ديگر ورداشت رفت پيش شمعون. شمعون تعجب كرد كه اين مرد اين تخم هاي طلا را از كجا مي آورد. پرسيد «عموجان! اين ها را از كجا مي آوري؟» خاركن جواب داد «مرغش را در بيابان تو فلان غار گرفتم.» شمعون گفت«چه شكلي است؟» خاركن نشاني هاي مرغ را بي كم و زياد داد به شمعون و شمعون با خودش گفت «اين مرغ, مرغ سعادت است كه اگر كسي سرش را بخورد پادشاه مي شود و اگر دل و جگرش را بخورد شب به شب يك كيسه اشرفي مي آيد زير سرش.» و رفت تو فكر كه هر طور شده مرغ را از چنگ خاركن درآورد. اما, نيتش را بروز نداد و گفت «خيرش را ببيني؛ خيلي مواظبش باش.» خاركن گفت «خدا به شما خير بدهد.» و پول را از شمعون گرفت و رفت. در اين حيص و بيص خاركن كه پول و پلة زيادي گيرش آمده بود هواي سفر زد به سرش. مرغ را سپرد دست زنش و راه افتاد. شمعون كه منتظر فرصت بود, اين پيش آمد را به فال نيك گرفت و رفت سراغ پيرزني كه از حيله گري شيطان را درس مي داد. گفت «اي پيرزن! اگر من را به وصال زن خاركن برساني هزار اشرفي به تو پاداش مي دهم.» پيرزن گفت «اشرفي هات را آماده كن و بگذار دم دست!» و بلند شد چادر چاقچور كرد و رفت در خانة خاركن را زد. زن خاركن در را واكرد و از پيرزن پرسيد «مادر! با كي كار داري؟» پيرزن جواب داد «دخترجان! الهي قربانت برم؛ داشتم از اينجا رد مي شدم, تشنه ام شد؛ گفتم بيام يك چكه آب بخورم.» زن خاركن گفت «چه عيبي دارد! بفرماييد تو.» پيرزن رفت تو و زن خاركن از چاه آب كشيد ريخت تو كاسه و داد دست پيرزن. پيرزن آب خورد و با چرب زباني سر صحبت را واكرد و از زن پرسيد «تو زن كي هستي؟» زن جواب داد «زن فلان خاركن هستم.» پيرزن با دست زد رو لپش و گفت «واه! واه! خدا نصيب گرگ بيابان نكند؛ حيف نيست تو با اين بر و رو و اين قد و بالا زن يك خاركن باشي؟ خوشگل نيستي كه هستي. مقبول نيستي كه هستي. ماشاءالله از قشنگي مثل ماه شب چهاردهي. تو بايد شوهري داشته باشي لنگة خودت, جوان, با اسم و رسم, خوشگل و چيزدار. اين خاركن را مي خواهي چه كني؟ راست راستي كه اين قديمي ها درست گفته اند كه انگور شيرين نصيب شغال مي شود.» زن خاركن گفت «چه كنم مادر؟ قسمت ما اين بود.» پيرزن گفت «اين حرف ها را نزن دختر. جلو ضرر را از هر جا كه بگيري منفعت است. ولش كن برود به جهنم. خودم برات شوهري پيدا مي كنم جفت خودت.» خلاصه! آن قدر به گوش زن افسون خواند كه او را از راه به در برد. وقتي دل زن خاركن نرم شد, پيرزن حرف را كشاند به شمعون و بنا كرد از او تعريف كردن. آخر سر گفت «راستش را بخواهي شمعون براي تو غش و ضعف مي كند و براي رسيدن به وصال تو تا پاي جان ايستاده.» بعد از گفت و گوي زياد, قرار شد زن خاركن فردا شب شمعون را دعوت كند به شام و مرغ تخم طلا را براش سر ببرد و بريان كند. عصر فردا, زن خاركن مرغ را كشت؛ خوب بريانش كرد و گذاشتش زير سبر كه براي شام حاضر باشد. بعد, رفت مشغول جمع و جور كردن اتاق شد. در اين موقع, سعد و سعيد از مكتب آمدند خانه و رفتند سبد را ورداشتند و چشمشان به مرغ بريان افتاد. خواستند شروع كنند به خوردن, اما ترسيدند زن باباشان كتكشان بزند. اين بود كه يكي از آن ها سر مرغ را خورد و ديگري دل و جگرش را؛ چون فكر مي كردند وقتي يك مرغ درشت و درسته هست, كسي به صرافت سر و دل و جگرش نمي افتد. همين كه هوا تاريك شد, شمعون شاد و شنگول آمد سر وقت زن خاركن. بعد از سلام و حال و احوال گفت «اول مرغ را بيار بخوريم كه خيلي گشنه ام.» زن سفره انداخت ورفت مرغ را گذاشت تو دوري, آورد براي شمعون و گفت «بسم الله! بفرما نوش جان كن.» شمعون به هواي سر و دل و جگر مرغ دست برد جلو؛ اما ديد اي داد و بي داد نه از سر مرغ خبري هست ونه از دل و جگرش. گفت «مگر اين مرغ سر و دل و جگر نداشت؟» زن گفت «چرا.» شمعون پرسيد «پس كو؟» زن جواب داد «نمي دانم. برم ببينم چي شده؟» و پا شد رفت تو حياط از سعد و سعيد پرسيد «سر و دل و جگر مرغ را شما خورديد؟» آن ها هم سرشان را انداختند پايين و از ترس جيزي نگفتند. زن سه جهار تا سقلمه زد به آن ها و برگشت پيش شمعون. گفت «كار همين وروجك هاي خير نديده است. حالا اصل كاريش كه دست نخورده سر جاش هست؛ از سينه و رانش ميل بفرما.» شمعون گفت «تو خبر نداري. تمام خاصيت اين مرغ تو سر و دل و جگرش است. تند برو بچه ها را بيار شكمشان را سفره كنيم و آن ها را در بياريم.» زن گفت «بهتر! اين طوري من هم از شر دو تا بچة دله دزد راحت مي شوم.» و از همان جا كه نشسته بود بچه ها را صدا زد. وقتي جوابي نشنيد, پاشد رفت توحياط, اين ور آن ور سرك كشيد و ديد خبري از آن هانيست. آخر سر رفت تو دالان و تا ديد در خانه چارتاق باز است, برگشت پيش شمعون و گفت «هر دوتاشان در رفته اند.» شمعون هم بغ كرد. لب به مرغ نزد و پاشد برود. زن دست شمعون را گرفت و گفت «مرغ به جهنم. من كه هستم.» شمعون گفت «عجب زن نفهمي هستي! من به هواي سر و دل و جگر مرغ آمده بودم اينجا, آن وقت اين را به حساب خودت مي گذاري.» زن گفت «اي روباه حقه باز!» و بنا كرد به داد و فرياد. شمعون هم زد شكم زن را پاره كرد و خواست فرار كند كه همسايه ها سر رسيدند و حقش را گذاشتند كف دستش. حالا بشنويد از سعد و سعيد! وقتي شمعون و زن خاركن قرار گذاشتند بچه ها را بكشند و سر و دل و جگر مرغ را از شكم آن ها در بيارند, سعد و سعيد حرف ها شان را شنيدند و از ترس جانشان از خانه زدند بيرون و راه بيابان را در پيش گرفتند. يك بند رفتند و رفتند تا كلة سحر رسيدند به چشمه اي كه چند تا درخت كنارش بود. سعد وسعيد كه ديگر از خستگي نمي توانستند قدم از قدم بردارند, همان جا گرفتند خوابيدند. تازه آفتاب درآمده بود كه ميان خواب و بيداري شنيدند دو تا كفتر بالاي درخت دارند با هم حرف مي زنند. يكي از كفترها گفت «خواهرجان!» آن يكي جواب داد «جان خواهرجان!» «اين دو برادر كه زير اين درخت خوابيده اند, سر و دل و جگر مرغ سعادت را خورده اند. آنكه سر مرغ را خورده به پادشاهي مي رسد و آنكه دل و جگرش را خورده هر شب صد اشرفي مي آيد زير سرش.» وقتي سعد وسعيد از خواب بيدار شدند, سعيد ديد يك كيسه اشرفي زير سرش است. خوشحال شد و گفت «اي برادر! معلوم مي شود حرف كفترها راست استت و تو هم به پادشاهي مي رسي.» بعد پاشدند دست و روشان را شستند و باز افتادند به راه. رفتند و رفتند تا رسيدند به سر دوراهي. خوب به دور و برشان كه نگاه كردند ديدند رو تخته سنگي نوشته شده اي دو نفري كه بدين جا مي رسيد, بدانيد و آگاه باشيد كه اگر هر دو به يك راه قدم بگذاريد كشته خواهيد شد و اگر راهتان را از هم جدا كنيد به مقصود خواهيد رسيد. سعد و سعيد وقتي نوشته را خواندند غصه دار شدند. دست انداختند گردن هم, سر و روي همديگر را بوسيدند و هر كدام به راهي رفتند. سعد, بعد از چند شبانه روز رسيد به نزديك شهري و ديد غلغلة غريبي است. مردم همه سياه پوشيده اند و جمع شده اند بيرون شهر. از مردي پرسيد «برادر! چرا همة اهل اين شهر سياه پوشيده اند و آمده اند بيرون؟» مرد نگاهي كرد به سعد و گفت «مگر تو اهل اين ولايت نيستي؟» سعد جواب داد «غريبم و تازه از راه رسيده ام.» مرد گفت «بدان كه چهار روز است پادشاه اين شهر مرده و چون تاج و تختش بدون وارث مانده, همه جمع شده اند اينجا كه باز بپرانند هوا و ببينند رو سر چه كسي مي نشيند تا او را پادشاه كنند. بعد, لباس عزا را از تنشان درآوردند و هفت شب و هفت روز جشن بگيرند.» در اين موقع, باز را پراندند به هوا و منتظر ماندند ببينند چه پيش مي آيد. باز چند مرتبه بالاي جمعيت چرخ زد و يكراست آمد پايين نشست رو سر سعد. مردم بنا كردند به پا كوبيدن و دست زدن و سعد را رو دست بلند كردن و با عزت و احترام بردند به قصر؛ تاج پادشاهي راگذاشتند به سرش و همه فرمانبردارش شدند. اين را تا اينجا داشته باشيد و بشنويد از سرگذشت سعيد! سعيد هم رفت و رفت تا رسيد به شهري كه قصر زيبايي در وسط آن بود و يك دسته جوان رششيد و خوش سيما دور و بر قصر نشسته بودند تو خاكستر. رفت جلو از يكي پرسيد «اي جوان! اين قصر كيست و شماها چرا به اين حال و روز افتاده ايد؟» جوان گفت «اين قصر, قصر دلارام دختر پادشاه اين ديار است كه در هفت اقليم همتا ندارد و هر كه بخواهد روي او را ببيند بايد شبي صد اشرفي بدهد. همة ما براي ديدن او دار و ندارمان را داده ايم و چون ديگر اعتنايي به ما نمي كند, ما هم از غم عشق او خاكستر نشين شده ايم.» سعيد در دلش گفت «من كه هر شب صد اشرفي مي آيد زير سرم و ترسي ندارم كه مثل اين ها خاكستر نشين شوم, خوب است بروم اين دختر را ببينم و اقلاً يك هفته پيش او باشم.» و پيغام داد دلارام را مي خواهد ببيند. غلام ها پيغام را رساندند و برگشتند سعيد را بردند توي قصر و در اتاقي جاي دادند كه سقف و ديوارهاش همه از آينه بود و از زيبايي هوش از سر آدم مي برد. طولي نكشيد كه دلارام آمد پيش سعيد. به او خوش آمد گفت و با هم گرم صحبت شدند تا وقت شام رسيد. كنيزها سفره انداختند و شام و شراب و شيريني هاي جورواجور آوردند. بعد از شام, مطرب ها مشغول شدند به ساز و رقص و آواز تا وقت خواب رسيد و دلارام به بهانه اي رفت از اتاق بيرون. دلارام چهل كنيز داشت كه همه با او مثل سيبي بودند كه از وسط نصف كرده باشي. از آن شب به بعد, موقع خواب به بهانه اي مي رفت بيرون و يكي از آن ها را جاي خودش مي فرستاد پيش سعيد و صبح ها قبل از اينكه سعيد از خواب بيدار شود, كنيز مي آمد بيرون و دلارام مي رفت جاي او مي خوابيد. سعيد چهل شب در خانة دلارام بود و از ديدن او سير نمي شد و هر روز طوري كه هيچ كس نفهمد صد اشرفي از زير سرش برمي داشت و مي داد به دلارام. دلارام شك برش داشت كه سعيد اين همه اشرفي را از كجا مي آورد و آخر سر بو برد كه اين حوان دل و جگر مرغ سعادت را خورده. اين بود كه شب چهل و يكم شراب هاي كهنه را رو كرد و تا آنجا كه مي توانست به سعيد شراب داد و او را سياه مست كرد؛ طوري كه حال سعيد به هم خور و دل و جگر مرغ سعادت را آورد بالا. دلارام فوري دل و جگر مرغ را شست و خورد و همان جا گرفت خوابيد. فردا صبح, سعيد بيدار شد و دست برد زير سرش كه اشرفي ها را بردارد, اما ديد از اشرفي هيچ خبري نيست و فهميد چه بلايي آمده به سرش و بي سر و صدا از جا بلند شد و طوري كه هيچ كس ملتفت نشود از قصر دلارام زد بيرون و سرگذاشت به بيابان. رفت و رفت تا رسيد به نزديك شهري و ديد سه تا جوان با هم دعوا دارند و داد و قال راه انداخته اند. جلو رفت و پرسيد «چه خبر است داد و بي داد مي كنيد؟» جواب دادند طسر تقسيم ارث پدر دعوامان شده.» گفت «شما كي هستيد؟» گفتند «پسران شمعون.» گفت «از پدرتان چه خبر؟» گفتند «خدا روز بد ندهد! پدرمان به هواي مرغ سعادت رفت خانة خاركن؛ ولي سر و دل و جگر مرغ را پسرهاي خاركن خوردند و فرار كردند. پدر ما هم اوقاتش تلخ شد و زد شكم زن خاركن را پاره كرد و همسايه ها ريختند او را كشتند.» گفت «خدا رحمتش كند؛ حيف شد! حالا سر چي دعواتان شده؟» گفتند «سر قاليچه و انبان و سرمه دان حضرت سليمان.» گفت «اين ها چندان قابل نيستند كه سرشان اين همه جار و جنجال و بگو مگو راه انداخته ايد.» گفتند «پس خبر نداري! اين چيزها به دنيايي مي ارزند.» گفت «چطور؟» گفتند «اگر رو قاليچة حضرت سليمان بنشيني و بگويي يا حضرت سليمان؛ من را به فلان جا برسان, قاليچه بلند مي شود هوا و تو را صاف مي برد به جايي كه گفته اي. اين انبان هم به اسم حضرت سليمان هر جور خوراكي كه از او بخواهي در يك چشم به هم زدن حاضر مي كند. اين سرمه هم خاصيتي دارد كه وقتي آن را به چشم بكشي هيچ كس تو را نمي بيند.» سعيد گفت «اگر اين طور است همة اين ها بايد مال كسي باشد كه از همه زرنگتر است؛ چون چنين چيزهاي با ارزشي حيف است پيش اين و آن پر و پخش بشود.» پسرها گفتند «قربان آن فهم و شعورت كه لب مطلب را گفتي. ما از همان اول كه پيدات شد باخودمان گفتيم تو را خدا رسانده بين ما صلح و صفا برقرار كني.» سعيد گفت «حالا من سنگي مي اندازم طرف بيابان؛ هر كه رفت آن را آورد, معلوم مي شود از بقيه زرنگتر است و همة اين ها مي شود مال او.» برادرها گفتند «قبول داريم.» سعيد سنگ سفيدي ورداشت. تمام زورش را جمع كرد تو بازوش و سنگ را انداخت. پسرهاي شمعون سراسيمه دويدند طرف سنگ. سعيد هم انبان و سرمه دان را ورداشت نشست رو قاليچه و گفت «يا حضرت سليمان! من را برسان به قصر دلارام.» قاليچه في الفور رفت هوا و برادرها كه برگشتند ديدند جا تر است و از بچه خبري نيست و از غصه لب و لوچه شان آويزان شد. سعيد به قصر كه رسيد قاليچه و انبان را گوشه اي قايم كرد؛ سرمه كشيد به چشمش و رفت تو اتاق دلارام. دلارام تازه شروع كرده بود به غذا خوردن. سعيد نشست رو به روش و شروع كرد به لقمه گرفتن. دلارام يك دفعه ديد دوري غذا دارد خالي مي شود و بي آنكه كسي را ببيند, گاهي هم دستي به دستش مي خورد. دلارام ترسيد؛ از غذا دست كشيد و گفت «اي كسي كه تو اين اتاقي! جني؟ انسي؟ كه هستي؟ تو را قسم مي دهم به كسي كه مي پرستي از پرده بيرون بيا.» سعيد اين را كه شنيد, سرمه از چشم پاك كرد و خودش را نشان داد. دلارام تا چشمش افتاد به سعيد, گفت «تو هستي؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود. چرا بي خبر رفتي ومن را تنها گذاشتي؟» و بنا كرد به زبان بازي. آن قدر از عشق و علاقه اش به سعيد گفت كه سعيد گول خورد و حرف هاش را باور كرد. دلارام وقتي ديد دل سعيد را به دست آورده از او پرسيد «بگو ببينم چطور آمدي اينجا؟» سعيد هم از سير تا پياز همه چيز را براي دلارام تعريف كرد. چند روز بعد, دلارام به سعيد گفت «من از بچگي آرزو داشتم برم سري به كوه قاف بزنم. شكر خدا حالا كه وسيله اش آماده است خوب است بريم در كوه قاف با هم دوري بزنيم و زود برگرديم.» سعيد گفت «چه عيبي دارد؟ همين حالا پاشو بريم.» دلارام و سعيد رو قاليچة حضرت سليمان نشستند و رفتند به كوه قاف و شروع كردند به گردش, تا رسيدند به كنار چشمه اي. دلارام گفت «حالا كه تا اينجا آمده ايم, حييف است نريم تو اين چشمه و تنمان را با آب آن نشوريم.» سعيد گفت «حالا كه تو دلت مي خواهد, من حرفي ندارم.» دلارام گفت «تو اول برو تو چشمه, چون مي خواهم بدن تو را در آب ببينم.» سعيد لخت شد رفت تو چشمه و دلارام سرمه دان و انبان را ورداشت نشست رو قاليچه و گفت «يا حضرت سليمان! من را به قصر خودم برسان.» و در يك چشم به هم زدن رسيد به قصرش. سعيد تا آمد جم بخورد, ديد اثري از دلارام نيست و او مانده و كوه قاف. ناچار از چشمه آمد بيرون, رخت هاش را تن كرد و بي آنكه بداند بهكجا مي رسد, به سمتي راه افتاد تا به كنار دريايي رسيد و غصه اش بيشتر شد. با خودش گفت «ديگر كارم تمام است. نه راه پيش دارم نه راه پس.» و از زور غصه و نا اميدي گرفت در ساية درختي خوابيد. نه خواب بود و نه بيدار كه شنيد دو تا كفتر رو درخت دارند با هم حرف مي زنند. يكي شان گفت «خواهر جان!» آن يكي جواب داد «جان خواهرجان!» «اين جوان را كه خوابيده زير اين درخت مي شناسي؟» «نه, خواهرجان!» «اين همان سعيد برادر سعد است كه فريب دلارام را خورده و هر چه داشته از دست داده و حالا به روزي افتاده كه اميد نجات ندارد.» «اگر از چوب و پوست و برگ اين درخت بردارد و با خودش ببرد, خيلي كارها مي تواند بكند و خودش را از اين وضعي كه به آن گرفتار شده نجات دهد.» «چطور؟» «هر كس پوست اين درخت را بمالد به پاهاش مي تواند از دريا بگذرد. چوبش را به هر كه بزند خر مي شود؛ دوباره بزند آدم مي شود و برگش دواي چشم كور و گوش كر است.» سعيد پاشد. از برگ و پوست و چوب درخت كند. قدري از پوستش را ماليد به پاهاش و از دريا رد شد و به شهري رسيد. ديد همة اهل شهر دارند با هم پچ پچ مي كنند. پرسيد «چه خبر شده؟» گفتند «چند روز است دختر پادشاه اين شهر كر شده و شب و روز گريه مي كند و كم مانده از غصه دق مرگ بشود. پادشاه هم چون همين يك بچه را دارد طوري غصه دار شده كه حال و روزش را نمي فهمد.» سعيد گفت «چرا حكيم براش نمي آورند؟» گفتند «هر حكيمي در اين ديار بوده آمده به بالينش, اما هيچ كدام نتوانستند معالجه اش كنند.» سعيد يكراست رفت پيش پادشاه. گفت «من آمده ام دخترت را معالجه كنم.» پادشاه گفت «اگر معالجه اش كني او را مي دهم به تو.» سعيد رفت به بالين دختر؛ برگ درخت را ماليد به گوشش و دختر خوب شد. پادشاه دستور داد شهر را آيين بستند و هفت شبانه روز جشن گرفتند و دست دخترش را گذاشت در دست سعيد. چند روز كه از اين ماجرا گذشت, سعيد از پادشاه اجازه خواست برود سر وقت دلارام و دق دلش را سر او خالي كند. پادشاه اجازه داد و سعيد به راه افتاد. رفت و رفت تا به شهر دلارام رسيد و راه قصر او را پيش گرفت. دربان آمد جلوش را بگيرد كه سعيد با چوب زد به او و دربان تبديل شد به خر. سعيد پله هاي قصر را گرفت و يكراست رفت به اتاق دلارام. دلارام تا چشمش افتاد به سعيد, گف «اي بي ادب! چرا بي اجازه آمدي تو اتاق من؟» سعيد گفت «آمده ام جل رويت بگذارم و سوارت شوم.» دلارام گفت «اي بي سر و پا! ادبت كجا رفته؟» و صدا زد «بياييد اين ديوانه را بندازيد بيرون.» كنيزها ريختند تو اتاق كه سعيد را بگيرند. سعيد هم به دلارام و آن ها يكي يك جوب زد و همه خر شدند و بنا كردند به عرعر . خلاصه! هر كس كه آمد ببيند چه خبر است, يك چوب خورد و خر شد؛ طوري كه ديگر كسي جرئت نكرد قدم بگذارد جلو. سعيد رو همة خرها جل گذاشت و سنگ بارشان كرد و چارواداري را واداشت آن ها را شب و روز در كوچه هاي شهر راه برد تا از خستگي به جان آمدند. آخر سر دلارام راضي شد سرمه دان, انبان و قاليچة حضرت سليمان را پس بدهد و دوباره به صورت آدم درآيد. كار به اينجا كه رسيد, سعيد با اين شرط كه دلارام دل و جگر مرغ سعادت را پس بدهد قبول كرد. بعد, يكي يك چوب ديگر زد به خرها و همه را برگرداند به شكل اولشان. دلارام همين كه آدم شد, سعيد را دعوت كرد به قصرش. بعد, آن قدر شراب خورد كه قي كرد و دل و جگر مرغ سعادت را بالا آورد. سعيد هم آن را شست خورد و نشست رو قاليچة حضرت سليمان و برگشت پيش زنش. چند روز بعد, سعيد به فكر افتاد برود سري بزند به پدر پيرش و از حال و روز او جويا شود. اين بود كه نشست رو قاليچه و گفت «اي قاليچة حضرت سليمان! من را به خانة خودمان برسان.» سعيد به خانه شان كه رسيد, ديد پدرش از غم روزگار و غصة دوري از اولاد كور شده. سعيد با برگ درخت چشم هاي پدرش را بينا كرد و با او برگشت پيش زنش و سه تايي رفتند سراغ سعد. سعد تا و برادر و كس و كار تازه اش را ديد از تخت پادشاهي آمد پايين, آن ها را در آغوش گرفت و از خوشحالي به گريه افتاد و تا چهل روز آن ها را پيش خودش نگه داشت و در تمام اين مدت در كنار هم خوش بودند و از روزگار گذشته حرف زدند. قصة ما به سر رسيد! ان شاءالله همان طور كه آن ها به هم رسيدند شما هم به مراد دلتان برسيد. گل خندان |
داستانهای کوتاه ایرانی
behnam5555-مهاباد
داستانهای کوتاه ایرانی مرغ سعادت خاركني بود كه يك زن داشت و دو تا پسر, يكي به اسم سعد و يكي به اسم سعيد. اين خاركن صبح به صبح مي رفت صحرا خار مي كند و عصر به عصر خارها را مي برد شهر مي فروخت و زندگيش را مي چرخاند. از بد روزگار زن خاركن مرد و خاركن بعد از مدتي زن ديگري گرفت. يك روز خاركن بار خارش را فروخت و راه افتاد در بازار كه براي بچه هاش خوراك بخرد. در راه به مرد فقيري رسيد و به قدري دلش به حال او سوخت كه همة پولش را داد به او و خودش دست خالي برگشت خانه. زن همين كه ديد شوهرش چيزي با خودش نياورده, سگرمه اش را كرد تو هم و گفت «مگر امروز كار نكردي؟» مرد گفت «چرا.» زن پرسيد «پس چرا دست خالي آمده اي خانه؟» مرد جواب داد «داشتم مي رفتم خورد و خوراك براتان بخرم كه رسيدم به مرد فقيري و هر چه داشتم دادم به او.» زن گفت «كار خوبي نكردي نان شب مان را بخشيدي.» و پاشد رفت از بالاي رف چند تا تكه نان خشك آورد؛ گرد و خاكشان را گرفت و نشستند با هم خوردند. روز بعد, خاركن دوبرابر روزهاي قبل خار كند؛ نصفشان را گذاشت تو غاري و بقيه را بد فروخت و خوشحال بود كه فردا زحمت خاركندن ندارد. فردا صبح؛ وقتي رفت سر وقت خارها, همين كه وارد غار شد, ديد همة خارهاش سوخته و روي خاكستر شان مرغ قشنگي نشسته. خاركن مرغ را گرفت برد خانه. براش جاي گرم و نرمي درست كرد. يكي دو روز كه از اين ماجرا گذشت, زن خاركن ديد لانة مرغ روشن شده؛ تعجب كرد. رفت جلو و خوب كه نگاه كرد فهميد مرغشان تخم طلا گذاشته و تخمش تو تاريكي مثل چراغ مي درخشد. خيلي خوشحال شد و تخم طلا را ورداشت برد داد به خاركن. خاركن تا چشمش افتاد به تخم طلا, نزديك بود از خوشحالي پر دربيارد. فوري آن را ورداشت برد بازار و داد به دست زرگري به اسم شمعون. شمعون تخم طلا را خوب وارسي كرد؛ بعد صد تومان داد به خاركن و آن را خريد. خاركن با جيب پر راه افتاد تو بازار؛ هر چه لازم داشتند خريد و برگشت خانه. دو روز كه گذشت, باز هم مرغ يك تخم طلاي ديگر گذاشت. خاركن به زنش گفت «از قرار معلوم اين مرغ هميشه تخم طلا مي گذارد و صحبت يكي دو تا نيست و ديگر مجبور نيستم هر روز برم به صحرا و براي شندر غاز جان بكنم و عرق بريزم.» زن گفت «تا حالا آن قدر زحمت كشيده اي كه براي هفت پشتت بس است. خدا خواسته از اين به بعد بنشيني يك گوشه براي خودت استراحت كني و هر وقت هم محتاج شدي, يكي از تخم هاي طلا را ببري بازار بفروشي و هر چه دلت خواست بخري بياري خانه.» مدتي كه گذشت, خاركن باز محتاج پول شد و يك تخم طلاي ديگر ورداشت رفت پيش شمعون. شمعون تعجب كرد كه اين مرد اين تخم هاي طلا را از كجا مي آورد. پرسيد «عموجان! اين ها را از كجا مي آوري؟» خاركن جواب داد «مرغش را در بيابان تو فلان غار گرفتم.» شمعون گفت«چه شكلي است؟» خاركن نشاني هاي مرغ را بي كم و زياد داد به شمعون و شمعون با خودش گفت «اين مرغ, مرغ سعادت است كه اگر كسي سرش را بخورد پادشاه مي شود و اگر دل و جگرش را بخورد شب به شب يك كيسه اشرفي مي آيد زير سرش.» و رفت تو فكر كه هر طور شده مرغ را از چنگ خاركن درآورد. اما, نيتش را بروز نداد و گفت «خيرش را ببيني؛ خيلي مواظبش باش.» خاركن گفت «خدا به شما خير بدهد.» و پول را از شمعون گرفت و رفت. در اين حيص و بيص خاركن كه پول و پلة زيادي گيرش آمده بود هواي سفر زد به سرش. مرغ را سپرد دست زنش و راه افتاد. شمعون كه منتظر فرصت بود, اين پيش آمد را به فال نيك گرفت و رفت سراغ پيرزني كه از حيله گري شيطان را درس مي داد. گفت «اي پيرزن! اگر من را به وصال زن خاركن برساني هزار اشرفي به تو پاداش مي دهم.» پيرزن گفت «اشرفي هات را آماده كن و بگذار دم دست!» و بلند شد چادر چاقچور كرد و رفت در خانة خاركن را زد. زن خاركن در را واكرد و از پيرزن پرسيد «مادر! با كي كار داري؟» پيرزن جواب داد «دخترجان! الهي قربانت برم؛ داشتم از اينجا رد مي شدم, تشنه ام شد؛ گفتم بيام يك چكه آب بخورم.» زن خاركن گفت «چه عيبي دارد! بفرماييد تو.» پيرزن رفت تو و زن خاركن از چاه آب كشيد ريخت تو كاسه و داد دست پيرزن. پيرزن آب خورد و با چرب زباني سر صحبت را واكرد و از زن پرسيد «تو زن كي هستي؟» زن جواب داد «زن فلان خاركن هستم.» پيرزن با دست زد رو لپش و گفت «واه! واه! خدا نصيب گرگ بيابان نكند؛ حيف نيست تو با اين بر و رو و اين قد و بالا زن يك خاركن باشي؟ خوشگل نيستي كه هستي. مقبول نيستي كه هستي. ماشاءالله از قشنگي مثل ماه شب چهاردهي. تو بايد شوهري داشته باشي لنگة خودت, جوان, با اسم و رسم, خوشگل و چيزدار. اين خاركن را مي خواهي چه كني؟ راست راستي كه اين قديمي ها درست گفته اند كه انگور شيرين نصيب شغال مي شود.» زن خاركن گفت «چه كنم مادر؟ قسمت ما اين بود.» پيرزن گفت «اين حرف ها را نزن دختر. جلو ضرر را از هر جا كه بگيري منفعت است. ولش كن برود به جهنم. خودم برات شوهري پيدا مي كنم جفت خودت.» خلاصه! آن قدر به گوش زن افسون خواند كه او را از راه به در برد. وقتي دل زن خاركن نرم شد, پيرزن حرف را كشاند به شمعون و بنا كرد از او تعريف كردن. آخر سر گفت «راستش را بخواهي شمعون براي تو غش و ضعف مي كند و براي رسيدن به وصال تو تا پاي جان ايستاده.» بعد از گفت و گوي زياد, قرار شد زن خاركن فردا شب شمعون را دعوت كند به شام و مرغ تخم طلا را براش سر ببرد و بريان كند. عصر فردا, زن خاركن مرغ را كشت؛ خوب بريانش كرد و گذاشتش زير سبر كه براي شام حاضر باشد. بعد, رفت مشغول جمع و جور كردن اتاق شد. در اين موقع, سعد و سعيد از مكتب آمدند خانه و رفتند سبد را ورداشتند و چشمشان به مرغ بريان افتاد. خواستند شروع كنند به خوردن, اما ترسيدند زن باباشان كتكشان بزند. اين بود كه يكي از آن ها سر مرغ را خورد و ديگري دل و جگرش را؛ چون فكر مي كردند وقتي يك مرغ درشت و درسته هست, كسي به صرافت سر و دل و جگرش نمي افتد. همين كه هوا تاريك شد, شمعون شاد و شنگول آمد سر وقت زن خاركن. بعد از سلام و حال و احوال گفت «اول مرغ را بيار بخوريم كه خيلي گشنه ام.» زن سفره انداخت ورفت مرغ را گذاشت تو دوري, آورد براي شمعون و گفت «بسم الله! بفرما نوش جان كن.» شمعون به هواي سر و دل و جگر مرغ دست برد جلو؛ اما ديد اي داد و بي داد نه از سر مرغ خبري هست ونه از دل و جگرش. گفت «مگر اين مرغ سر و دل و جگر نداشت؟» زن گفت «چرا.» شمعون پرسيد «پس كو؟» زن جواب داد «نمي دانم. برم ببينم چي شده؟» و پا شد رفت تو حياط از سعد و سعيد پرسيد «سر و دل و جگر مرغ را شما خورديد؟» آن ها هم سرشان را انداختند پايين و از ترس جيزي نگفتند. زن سه جهار تا سقلمه زد به آن ها و برگشت پيش شمعون. گفت «كار همين وروجك هاي خير نديده است. حالا اصل كاريش كه دست نخورده سر جاش هست؛ از سينه و رانش ميل بفرما.» شمعون گفت «تو خبر نداري. تمام خاصيت اين مرغ تو سر و دل و جگرش است. تند برو بچه ها را بيار شكمشان را سفره كنيم و آن ها را در بياريم.» زن گفت «بهتر! اين طوري من هم از شر دو تا بچة دله دزد راحت مي شوم.» و از همان جا كه نشسته بود بچه ها را صدا زد. وقتي جوابي نشنيد, پاشد رفت توحياط, اين ور آن ور سرك كشيد و ديد خبري از آن هانيست. آخر سر رفت تو دالان و تا ديد در خانه چارتاق باز است, برگشت پيش شمعون و گفت «هر دوتاشان در رفته اند.» شمعون هم بغ كرد. لب به مرغ نزد و پاشد برود. زن دست شمعون را گرفت و گفت «مرغ به جهنم. من كه هستم.» شمعون گفت «عجب زن نفهمي هستي! من به هواي سر و دل و جگر مرغ آمده بودم اينجا, آن وقت اين را به حساب خودت مي گذاري.» زن گفت «اي روباه حقه باز!» و بنا كرد به داد و فرياد. شمعون هم زد شكم زن را پاره كرد و خواست فرار كند كه همسايه ها سر رسيدند و حقش را گذاشتند كف دستش. حالا بشنويد از سعد و سعيد! وقتي شمعون و زن خاركن قرار گذاشتند بچه ها را بكشند و سر و دل و جگر مرغ را از شكم آن ها در بيارند, سعد و سعيد حرف ها شان را شنيدند و از ترس جانشان از خانه زدند بيرون و راه بيابان را در پيش گرفتند. يك بند رفتند و رفتند تا كلة سحر رسيدند به چشمه اي كه چند تا درخت كنارش بود. سعد وسعيد كه ديگر از خستگي نمي توانستند قدم از قدم بردارند, همان جا گرفتند خوابيدند. تازه آفتاب درآمده بود كه ميان خواب و بيداري شنيدند دو تا كفتر بالاي درخت دارند با هم حرف مي زنند. يكي از كفترها گفت «خواهرجان!» آن يكي جواب داد «جان خواهرجان!» «اين دو برادر كه زير اين درخت خوابيده اند, سر و دل و جگر مرغ سعادت را خورده اند. آنكه سر مرغ را خورده به پادشاهي مي رسد و آنكه دل و جگرش را خورده هر شب صد اشرفي مي آيد زير سرش.» وقتي سعد وسعيد از خواب بيدار شدند, سعيد ديد يك كيسه اشرفي زير سرش است. خوشحال شد و گفت «اي برادر! معلوم مي شود حرف كفترها راست استت و تو هم به پادشاهي مي رسي.» بعد پاشدند دست و روشان را شستند و باز افتادند به راه. رفتند و رفتند تا رسيدند به سر دوراهي. خوب به دور و برشان كه نگاه كردند ديدند رو تخته سنگي نوشته شده اي دو نفري كه بدين جا مي رسيد, بدانيد و آگاه باشيد كه اگر هر دو به يك راه قدم بگذاريد كشته خواهيد شد و اگر راهتان را از هم جدا كنيد به مقصود خواهيد رسيد. سعد و سعيد وقتي نوشته را خواندند غصه دار شدند. دست انداختند گردن هم, سر و روي همديگر را بوسيدند و هر كدام به راهي رفتند. سعد, بعد از چند شبانه روز رسيد به نزديك شهري و ديد غلغلة غريبي است. مردم همه سياه پوشيده اند و جمع شده اند بيرون شهر. از مردي پرسيد «برادر! چرا همة اهل اين شهر سياه پوشيده اند و آمده اند بيرون؟» مرد نگاهي كرد به سعد و گفت «مگر تو اهل اين ولايت نيستي؟» سعد جواب داد «غريبم و تازه از راه رسيده ام.» مرد گفت «بدان كه چهار روز است پادشاه اين شهر مرده و چون تاج و تختش بدون وارث مانده, همه جمع شده اند اينجا كه باز بپرانند هوا و ببينند رو سر چه كسي مي نشيند تا او را پادشاه كنند. بعد, لباس عزا را از تنشان درآوردند و هفت شب و هفت روز جشن بگيرند.» در اين موقع, باز را پراندند به هوا و منتظر ماندند ببينند چه پيش مي آيد. باز چند مرتبه بالاي جمعيت چرخ زد و يكراست آمد پايين نشست رو سر سعد. مردم بنا كردند به پا كوبيدن و دست زدن و سعد را رو دست بلند كردن و با عزت و احترام بردند به قصر؛ تاج پادشاهي راگذاشتند به سرش و همه فرمانبردارش شدند. اين را تا اينجا داشته باشيد و بشنويد از سرگذشت سعيد! سعيد هم رفت و رفت تا رسيد به شهري كه قصر زيبايي در وسط آن بود و يك دسته جوان رششيد و خوش سيما دور و بر قصر نشسته بودند تو خاكستر. رفت جلو از يكي پرسيد «اي جوان! اين قصر كيست و شماها چرا به اين حال و روز افتاده ايد؟» جوان گفت «اين قصر, قصر دلارام دختر پادشاه اين ديار است كه در هفت اقليم همتا ندارد و هر كه بخواهد روي او را ببيند بايد شبي صد اشرفي بدهد. همة ما براي ديدن او دار و ندارمان را داده ايم و چون ديگر اعتنايي به ما نمي كند, ما هم از غم عشق او خاكستر نشين شده ايم.» سعيد در دلش گفت «من كه هر شب صد اشرفي مي آيد زير سرم و ترسي ندارم كه مثل اين ها خاكستر نشين شوم, خوب است بروم اين دختر را ببينم و اقلاً يك هفته پيش او باشم.» و پيغام داد دلارام را مي خواهد ببيند. غلام ها پيغام را رساندند و برگشتند سعيد را بردند توي قصر و در اتاقي جاي دادند كه سقف و ديوارهاش همه از آينه بود و از زيبايي هوش از سر آدم مي برد. طولي نكشيد كه دلارام آمد پيش سعيد. به او خوش آمد گفت و با هم گرم صحبت شدند تا وقت شام رسيد. كنيزها سفره انداختند و شام و شراب و شيريني هاي جورواجور آوردند. بعد از شام, مطرب ها مشغول شدند به ساز و رقص و آواز تا وقت خواب رسيد و دلارام به بهانه اي رفت از اتاق بيرون. دلارام چهل كنيز داشت كه همه با او مثل سيبي بودند كه از وسط نصف كرده باشي. از آن شب به بعد, موقع خواب به بهانه اي مي رفت بيرون و يكي از آن ها را جاي خودش مي فرستاد پيش سعيد و صبح ها قبل از اينكه سعيد از خواب بيدار شود, كنيز مي آمد بيرون و دلارام مي رفت جاي او مي خوابيد. سعيد چهل شب در خانة دلارام بود و از ديدن او سير نمي شد و هر روز طوري كه هيچ كس نفهمد صد اشرفي از زير سرش برمي داشت و مي داد به دلارام. دلارام شك برش داشت كه سعيد اين همه اشرفي را از كجا مي آورد و آخر سر بو برد كه اين حوان دل و جگر مرغ سعادت را خورده. اين بود كه شب چهل و يكم شراب هاي كهنه را رو كرد و تا آنجا كه مي توانست به سعيد شراب داد و او را سياه مست كرد؛ طوري كه حال سعيد به هم خور و دل و جگر مرغ سعادت را آورد بالا. دلارام فوري دل و جگر مرغ را شست و خورد و همان جا گرفت خوابيد. فردا صبح, سعيد بيدار شد و دست برد زير سرش كه اشرفي ها را بردارد, اما ديد از اشرفي هيچ خبري نيست و فهميد چه بلايي آمده به سرش و بي سر و صدا از جا بلند شد و طوري كه هيچ كس ملتفت نشود از قصر دلارام زد بيرون و سرگذاشت به بيابان. رفت و رفت تا رسيد به نزديك شهري و ديد سه تا جوان با هم دعوا دارند و داد و قال راه انداخته اند. جلو رفت و پرسيد «چه خبر است داد و بي داد مي كنيد؟» جواب دادند طسر تقسيم ارث پدر دعوامان شده.» گفت «شما كي هستيد؟» گفتند «پسران شمعون.» گفت «از پدرتان چه خبر؟» گفتند «خدا روز بد ندهد! پدرمان به هواي مرغ سعادت رفت خانة خاركن؛ ولي سر و دل و جگر مرغ را پسرهاي خاركن خوردند و فرار كردند. پدر ما هم اوقاتش تلخ شد و زد شكم زن خاركن را پاره كرد و همسايه ها ريختند او را كشتند.» گفت «خدا رحمتش كند؛ حيف شد! حالا سر چي دعواتان شده؟» گفتند «سر قاليچه و انبان و سرمه دان حضرت سليمان.» گفت «اين ها چندان قابل نيستند كه سرشان اين همه جار و جنجال و بگو مگو راه انداخته ايد.» گفتند «پس خبر نداري! اين چيزها به دنيايي مي ارزند.» گفت «چطور؟» گفتند «اگر رو قاليچة حضرت سليمان بنشيني و بگويي يا حضرت سليمان؛ من را به فلان جا برسان, قاليچه بلند مي شود هوا و تو را صاف مي برد به جايي كه گفته اي. اين انبان هم به اسم حضرت سليمان هر جور خوراكي كه از او بخواهي در يك چشم به هم زدن حاضر مي كند. اين سرمه هم خاصيتي دارد كه وقتي آن را به چشم بكشي هيچ كس تو را نمي بيند.» سعيد گفت «اگر اين طور است همة اين ها بايد مال كسي باشد كه از همه زرنگتر است؛ چون چنين چيزهاي با ارزشي حيف است پيش اين و آن پر و پخش بشود.» پسرها گفتند «قربان آن فهم و شعورت كه لب مطلب را گفتي. ما از همان اول كه پيدات شد باخودمان گفتيم تو را خدا رسانده بين ما صلح و صفا برقرار كني.» سعيد گفت «حالا من سنگي مي اندازم طرف بيابان؛ هر كه رفت آن را آورد, معلوم مي شود از بقيه زرنگتر است و همة اين ها مي شود مال او.» برادرها گفتند «قبول داريم.» سعيد سنگ سفيدي ورداشت. تمام زورش را جمع كرد تو بازوش و سنگ را انداخت. پسرهاي شمعون سراسيمه دويدند طرف سنگ. سعيد هم انبان و سرمه دان را ورداشت نشست رو قاليچه و گفت «يا حضرت سليمان! من را برسان به قصر دلارام.» قاليچه في الفور رفت هوا و برادرها كه برگشتند ديدند جا تر است و از بچه خبري نيست و از غصه لب و لوچه شان آويزان شد. سعيد به قصر كه رسيد قاليچه و انبان را گوشه اي قايم كرد؛ سرمه كشيد به چشمش و رفت تو اتاق دلارام. دلارام تازه شروع كرده بود به غذا خوردن. سعيد نشست رو به روش و شروع كرد به لقمه گرفتن. دلارام يك دفعه ديد دوري غذا دارد خالي مي شود و بي آنكه كسي را ببيند, گاهي هم دستي به دستش مي خورد. دلارام ترسيد؛ از غذا دست كشيد و گفت «اي كسي كه تو اين اتاقي! جني؟ انسي؟ كه هستي؟ تو را قسم مي دهم به كسي كه مي پرستي از پرده بيرون بيا.» سعيد اين را كه شنيد, سرمه از چشم پاك كرد و خودش را نشان داد. دلارام تا چشمش افتاد به سعيد, گفت «تو هستي؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود. چرا بي خبر رفتي ومن را تنها گذاشتي؟» و بنا كرد به زبان بازي. آن قدر از عشق و علاقه اش به سعيد گفت كه سعيد گول خورد و حرف هاش را باور كرد. دلارام وقتي ديد دل سعيد را به دست آورده از او پرسيد «بگو ببينم چطور آمدي اينجا؟» سعيد هم از سير تا پياز همه چيز را براي دلارام تعريف كرد. چند روز بعد, دلارام به سعيد گفت «من از بچگي آرزو داشتم برم سري به كوه قاف بزنم. شكر خدا حالا كه وسيله اش آماده است خوب است بريم در كوه قاف با هم دوري بزنيم و زود برگرديم.» سعيد گفت «چه عيبي دارد؟ همين حالا پاشو بريم.» دلارام و سعيد رو قاليچة حضرت سليمان نشستند و رفتند به كوه قاف و شروع كردند به گردش, تا رسيدند به كنار چشمه اي. دلارام گفت «حالا كه تا اينجا آمده ايم, حييف است نريم تو اين چشمه و تنمان را با آب آن نشوريم.» سعيد گفت «حالا كه تو دلت مي خواهد, من حرفي ندارم.» دلارام گفت «تو اول برو تو چشمه, چون مي خواهم بدن تو را در آب ببينم.» سعيد لخت شد رفت تو چشمه و دلارام سرمه دان و انبان را ورداشت نشست رو قاليچه و گفت «يا حضرت سليمان! من را به قصر خودم برسان.» و در يك چشم به هم زدن رسيد به قصرش. سعيد تا آمد جم بخورد, ديد اثري از دلارام نيست و او مانده و كوه قاف. ناچار از چشمه آمد بيرون, رخت هاش را تن كرد و بي آنكه بداند بهكجا مي رسد, به سمتي راه افتاد تا به كنار دريايي رسيد و غصه اش بيشتر شد. با خودش گفت «ديگر كارم تمام است. نه راه پيش دارم نه راه پس.» و از زور غصه و نا اميدي گرفت در ساية درختي خوابيد. نه خواب بود و نه بيدار كه شنيد دو تا كفتر رو درخت دارند با هم حرف مي زنند. يكي شان گفت «خواهر جان!» آن يكي جواب داد «جان خواهرجان!» «اين جوان را كه خوابيده زير اين درخت مي شناسي؟» «نه, خواهرجان!» «اين همان سعيد برادر سعد است كه فريب دلارام را خورده و هر چه داشته از دست داده و حالا به روزي افتاده كه اميد نجات ندارد.» «اگر از چوب و پوست و برگ اين درخت بردارد و با خودش ببرد, خيلي كارها مي تواند بكند و خودش را از اين وضعي كه به آن گرفتار شده نجات دهد.» «چطور؟» «هر كس پوست اين درخت را بمالد به پاهاش مي تواند از دريا بگذرد. چوبش را به هر كه بزند خر مي شود؛ دوباره بزند آدم مي شود و برگش دواي چشم كور و گوش كر است.» سعيد پاشد. از برگ و پوست و چوب درخت كند. قدري از پوستش را ماليد به پاهاش و از دريا رد شد و به شهري رسيد. ديد همة اهل شهر دارند با هم پچ پچ مي كنند. پرسيد «چه خبر شده؟» گفتند «چند روز است دختر پادشاه اين شهر كر شده و شب و روز گريه مي كند و كم مانده از غصه دق مرگ بشود. پادشاه هم چون همين يك بچه را دارد طوري غصه دار شده كه حال و روزش را نمي فهمد.» سعيد گفت «چرا حكيم براش نمي آورند؟» گفتند «هر حكيمي در اين ديار بوده آمده به بالينش, اما هيچ كدام نتوانستند معالجه اش كنند.» سعيد يكراست رفت پيش پادشاه. گفت «من آمده ام دخترت را معالجه كنم.» پادشاه گفت «اگر معالجه اش كني او را مي دهم به تو.» سعيد رفت به بالين دختر؛ برگ درخت را ماليد به گوشش و دختر خوب شد. پادشاه دستور داد شهر را آيين بستند و هفت شبانه روز جشن گرفتند و دست دخترش را گذاشت در دست سعيد. چند روز كه از اين ماجرا گذشت, سعيد از پادشاه اجازه خواست برود سر وقت دلارام و دق دلش را سر او خالي كند. پادشاه اجازه داد و سعيد به راه افتاد. رفت و رفت تا به شهر دلارام رسيد و راه قصر او را پيش گرفت. دربان آمد جلوش را بگيرد كه سعيد با چوب زد به او و دربان تبديل شد به خر. سعيد پله هاي قصر را گرفت و يكراست رفت به اتاق دلارام. دلارام تا چشمش افتاد به سعيد, گف «اي بي ادب! چرا بي اجازه آمدي تو اتاق من؟» سعيد گفت «آمده ام جل رويت بگذارم و سوارت شوم.» دلارام گفت «اي بي سر و پا! ادبت كجا رفته؟» و صدا زد «بياييد اين ديوانه را بندازيد بيرون.» كنيزها ريختند تو اتاق كه سعيد را بگيرند. سعيد هم به دلارام و آن ها يكي يك جوب زد و همه خر شدند و بنا كردند به عرعر . خلاصه! هر كس كه آمد ببيند چه خبر است, يك چوب خورد و خر شد؛ طوري كه ديگر كسي جرئت نكرد قدم بگذارد جلو. سعيد رو همة خرها جل گذاشت و سنگ بارشان كرد و چارواداري را واداشت آن ها را شب و روز در كوچه هاي شهر راه برد تا از خستگي به جان آمدند. آخر سر دلارام راضي شد سرمه دان, انبان و قاليچة حضرت سليمان را پس بدهد و دوباره به صورت آدم درآيد. كار به اينجا كه رسيد, سعيد با اين شرط كه دلارام دل و جگر مرغ سعادت را پس بدهد قبول كرد. بعد, يكي يك چوب ديگر زد به خرها و همه را برگرداند به شكل اولشان. دلارام همين كه آدم شد, سعيد را دعوت كرد به قصرش. بعد, آن قدر شراب خورد كه قي كرد و دل و جگر مرغ سعادت را بالا آورد. سعيد هم آن را شست خورد و نشست رو قاليچة حضرت سليمان و برگشت پيش زنش. چند روز بعد, سعيد به فكر افتاد برود سري بزند به پدر پيرش و از حال و روز او جويا شود. اين بود كه نشست رو قاليچه و گفت «اي قاليچة حضرت سليمان! من را به خانة خودمان برسان.» سعيد به خانه شان كه رسيد, ديد پدرش از غم روزگار و غصة دوري از اولاد كور شده. سعيد با برگ درخت چشم هاي پدرش را بينا كرد و با او برگشت پيش زنش و سه تايي رفتند سراغ سعد. سعد تا و برادر و كس و كار تازه اش را ديد از تخت پادشاهي آمد پايين, آن ها را در آغوش گرفت و از خوشحالي به گريه افتاد و تا چهل روز آن ها را پيش خودش نگه داشت و در تمام اين مدت در كنار هم خوش بودند و از روزگار گذشته حرف زدند. قصة ما به سر رسيد! ان شاءالله همان طور كه آن ها به هم رسيدند شما هم به مراد دلتان برسيد. كچل و شيطان يكي بود؛ يكي نبود. كچلي بود كه براي مردم گاو مي چراند و همه از كارش خيلي راضي بودند. يك روز كه گاودارها دور هم جمع شده بودند و از اين در و آن در حرف مي زدند, صحبت به كارداني و لياقت كچل كشيد. يكي گفت «بياييد براي كچل فكري بكنيم و برايش زني دست و پا كنيم.» همه اين حرف را تصديق كردند؛ و بعد از گفت و گوي مفصل دختر يكي از گاودارها را براي كچل نامزد كردند. اين خبر هم مثل هر خبر ديگر خيلي زود پخش شد و مردم شروع كردند به طعن و لعن مردي كه دخترش را نامزد كچل كرده بود. هر كس به بهانه اي به خانة او مي رفت و صحبت را مي كشاند به نامزدي كچل. يكي مي گفت «حيف نيست گاودار اسم و رسم داري مثل شما دختر مثل ماه و دست و پنجه دارش را بدهد به يك كچل گاوچران.» خلاصه! مردم آن قدر به خانه اش رفت و آمد كردند و زخم زبان زدند كه پدر دختر به تنگ آمد و نامزدي را با كچل به هم زد. كچل از اين ماجرا غص دار شد و آخر سر كه ديد چاره اي ندارد, با خود گفت «اگر اين دختر قسمت من باشد, نصيبم مي شود و اگر قسمتم نباشد, غصه خوردن دردي دوا نمي كند؛ بايد صبر كنم و ببينم چه پيش مي آيد.» مدتي گذشت, روزي از روزها كچل توي صحرا گاو مي چراند كه هوا ابري شد و باران شروع كرد به باريدن. كچل رخت هايش را جلدي از تنش درآورد؛ آن ها را ته ديگچه اي تپاند كه هميشه با خودش به صحرا مي برد. بعد, ديگچه را دمر گذاشت رو زمين و لخت و عور نشست رو ديگچه؛ و باران كه بند آمد لباس هايش را از توي ديگچه درآورد و پوشيد. از قضا شيطان داشت از آن حدود مي گذشت و تا چشمش به كچل افتاد, از تعجب انگشت به دهان ماند, با خود گفت «جل الخالق! اين ديگر چه جور موجودي است كه توي اين بر و بيابان و زير آن همه باران رخت هايش خشك خشك مانده و نم برنداشته.» بعد, يواش يواش رفت جلو و به كچل گفت «خسته نباشي گاوبان!» كچل گفت «قربان شما! عزت زياد.» شيطان گفت «من كه شيطانم همة جانم خيس خالي شده, آن وقت تو در اين بيابان كه هيچ سرپناهي هم پيدا نمي شود كجا بودي كه رخت هايت نم برنداشته؟» كچل گفت «افسوني بلدم كه اين جور وقت ها نمي گذارد خيس شوم.» شيطان گفت «به من هم ياد بده.» كچل گفت «همين طور مفت كالذي كه نمي شود افسونم را به تو ياد بدهم.» شيطان التماس كنان به پاي كچل افتاد كه «افسونت را به من ياد بده. در عوضش من هم افسوني يادت مي دهم كه خيلي به دردت بخورد.» كچل گفت «به شرطي كه تو اول افسونت را بگويي تا دلم قرص شود كلك ملكي در كار نيست.» شيطان گفت «قبول است! وقتي گاوها چموش شدند و به هاي و هويت گوش ندادند, چهار بار به چپ, سه بار به راست, دو بار به زمين و يك بار به آسمان فوت كن و تند بگو گره بند و ديگر كاريت نباشد؛ چون با همين يك كلمه هر موجودي سرجايش ميخكوب مي شود و نمي تواند جم بخورد. هر وقت هم كه خواستي دوباره راه بيفتند, همان طور فوت كن و بگو گره كش. خلاصه با اين افسون كارت مثل آب خوردن راحت مي شود و مجبور نيستي صبح تا شب از پي گاوها سگدو بزني.» كچل گفت «من هم الان افسونم را يادت مي دهم.» و رفت ديگچه را آورد نشان شيطان داد و گفت «اين هم از افسون من! وقتي باران مي گيرد, رخت هايم را مي كنم و مي گذارم توي اين. بعد, ديگچه را وارونه مي كنم و مي نشينم رويش. باران كه بند آمد رخت هايم را درمي آورم و مي پوشم.» شيطان آه سردي از سينه بيرون داد. با خودش گفت «اي خاك بر سر من كه با همة شيطنتم از يك كچل گاوبان رودست خوردم و به جاي چنين كار ساده اي چه افسوني يادش دادم.» و خجالت زده سرش را انداخت زير, راهش را گرفت و رفت و حتي برنگشت به پشت سرش نگاهي بيندازد. از آن روز به بعد, كچل به كمك افسوني كه از شيطان ياد گرفته بود خيلي بي دردسر گاوباني مي كرد و مراقب بود كسي از رازش سر درنياورد. يك روز عصر كچل داشت گاوها را از صحرا بر مي گرداند كه يك دفعه صداي دهل و سرنا رفت به هوا. از مردي پرسيد «چه خبر شده؟» مرد كركر خنديد و گفت «مگر نمي داني؟ امشب مي خواهند نامزدت را ببرند خانة شوهر.» كچل گفت «تا قسمت چه باشد!» بعد گاوهاي مردم را برد يكي يكي در خانة صاحبشان تحويل داد و رفت سر و وضعش را طوري عوض كرد كه هيچ كس نتواند او را بشناسد و تند خودش را به مجلس عروسي رساند و در لابه لاي مهمان ها نشست. آخر شب كه عروس و داماد را به حجله بردند, كچل دزدكي خودش را به حجله رساند و پشت پرده قايم شد. همين كه داماد شروع كرد به حرف هاي عاشقانه زدن و دست انداخت گردن عروس, كچل به چپ و راست و زمين و آسمان فوت كرد و آهسته گفت گره بند؛ و آن دو تا را مثل آهن و آهنربا به هم چسباند؛ طوري كه ديگر نتوانستند از جايشان جم بخورند. صبح پا تختي كه در و همسايه ها رفتند سراغ عروس و داماد, فهميدند كه عروس و داماد هنوز از حجله نيامده اند بيرون و همه نگران حال آن ها هستند و دارند با هم مشورت مي كنند كه براي حل اين مشكل چه بكنند و چه نكنند. آخر سر ساقدوش گفت «اينكه اين همه جر و بحث لازم ندارد, من الان مي روم توي حجله ببينم چه خبر است.» و بلند شد رفت به حجله و تا چشمش به عروس و داماد افتاد نزديك بود از تعجب شاخ دربياورد؛ چون ديد عروس و داماد دست در گردن هم خشكشان زده و مثل دو تا مجسمه سرپا ايستاده اند و تكان نمي خورند. ساقدوش چند دفعه اهم و اوهوم كرد؛ و وقتي جوابي نشنيد, بناي آه و ناله و داد و فرياد را گذاشت. فاميل هاي عروس و داماد كه پشت در حجله منتظر بودند, يك دفعه ريختند توي حجله و تا فهميدند عروس و داماد به هم چسبيده اند, دست در بازوي عروس و داماد انداختند و شروع كردند به زور زدن. كچل كه از پشت پرده اوضاع را زير نظر داشت, اين ور و آن ور فوت كرد و آهسته گفت گره بند؛ و همه را به هم چسباند. بگذريم! كچل هر كه را كه به كمك آمد, با همان افسون به هم چسباند؛ طوري كه ديگر كسي جرئت نكرد قدم جلو بگذارد. و خيلي ها هم از ترس فرار كردند كه مبادا بلايي به سرشان بيايد. طولي نكشيد كه خبر چسبيدن عروس و داماد و فك و فاميلش دهان به دهان چرخيد و به گوش همة مردم آن شهر رسيد. تمام حكيمان و بزرگان شهر جمع شدند و هر چه فكر كردند راهي براي جدا كردن آن ها پيدا نكردند. آخر سر مردي گفت «در يكي از شهرهاي نزديك پيرزني را مي شناسد كه هر كاري از دستش برمي آيد و تا حالا هزار درد بي درمان را درمان كرده است؛ و گرة اين كار هم به دست كسي غير از او باز نمي شود.» هنوز حرف مرد تمام نشده بود كه الاغي را جل كردند و افسارش را دادند به دست او و گفتند «خدا پدرت را بيامرزد؛ تند برو و پيرزن را وردار بيار اينجا, بلكه براي اين مشكل چاره اي پيدا كند.» عصر همان روز خبر آوردند كه پيرزن دارد مي آيد و مردم جلو خانة داماد جمع شدند كه ببينند آخر عاقبت اين ماجرا به كجا مي كشد. كچل وقتي از اين قضيه مطلع شد, بي سر و صدا از پشت پرده درآمد و رفت جلو در و گوشه اي ايستاد به تماشا. مردي كه به دنبال پيرزن رفته بود, با خوشحالي از لا به لاي جمعيت براي الاغي كه پيرزن سوارش بود راه باز كرد, آمد جلو و دم در نگه داشت. پيرزن به مرد گفت «ننه جان! خدا عمرت بده كمكم كن بيام پايين.» مرد تا دست پيرزن را گرفت كه از الاغ پياده اش كند, كچل به چپ و راست و پايين و بالا فوت كرد و آهسته گفت گره بند, كه مرد, الاغ و پيرزن درجا خشكشان زد. مردم از ترسشان عقب عقب رفتند و از دور مشغول شدند به تماشاي پيرزن كه بين زمين و هوا خشكش زده و فرصت نكرده بود يك لنگش را از روي الاغ پايين بياورد. خلاصه! چند شب و چند روز همة فكر و ذكر مردم آن شهر اين بود كه براي بلايي كه به سرشان آ,ده بود راه حلي پيدا كنند؛ تا اينكه مردي گفت «غلط نكنم اين دردسر را كچل گاوچران راه انداخته. برويد و او را هر كجا كه هست پيدا كنيد و بياوريد اينجا.» مردم رفتند و گشتند و كچل را پيدا كردند و آوردند. مرد به كچل گفت «اي كچل! اين همه بلا را تو به سر ما آورده اي؛ بيا اين ها را از هم جدا كن و به صورت اول برگردان؛ ما هم در عوض دست نامزدت را مي گذاريم توي دست تو.» كچل گفت «اگر همه تان قسم مي خوريد كه بعداً زير حرفتان نزنيد, من حرفي ندارم.» آن وقت همه قسم خوردند و كچل را بردند دم حجله و خودشان از او فاصله گرفتند. كچل به چهار طرفش فوت كرد و زير لب گفت گره كش و همه را از هم جدا كرد. پدر دختر وقتي ديد همه چيز به حال عادي برگشت, دست دخترش را گرفت در دست كچل گذاشت و گفت «ان شاءالله به پاي هم پير شويد. اين دختر از اولش قسمت تو بود و ما نمي دانستيم!» راه و بي راه يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچ كس نبود. مرد راست و درستي بود كه مردم به او راه مي گفتند. راه, روزي از روزها هواي سفر زد به سرش. اسب رهواري خريد. تهيه و تداركش را ديد و بار و بنديلش را گذاشت تو خورجيب و خورجين را بست ترك اسب و از دروازة شهر زد بيرون كه چند صباحي برود جهانگردي كند. يك ميدان آن طرفتر ديد يك سوار ديگر هم دارد مي رود. خودش را رساند به سوار و بعد از سلام و حال و احوال معلوم شد كه او هم مسافر است. راه خوشحال شد كه همسفري پيدا كرده و سختي راه براش آسان مي شود. كمي كه رفتند جلوتر, راه از همسفرش پرسيد «اسم شريفت چيست؟» مرد جواب داد «بي راه.» راه گفت «اين ديگر چه جور اسمي است؟» مرد گفت «من چه كار كنم؟ اين اسمي است كه بابا و ننه ام روم گذاشته اند.» راه خيلي تعجب كرد؛ اما ديگر چيزي نگفت. بي راه گفت «اين از اسم ما! حالا تو بگو اسمت چيست؟» راه گفت «اسم من راه است.» راه و بي راه همين طور رفتند تا رسيدند به چشمه اي كه درخت پر سايه اي كنارش بود. نگاه كردند ديدند سايه برگشته و فهميدند ظهر شده. راه گفت «اينجا جاي با صفايي است. خوب است پياده شويم و ناهاري بخوريم.» بي راه گفت «چه عيبي دارد!» بعد, پياده شدند. بي راه گفت «ما كه حالا حالاها شريك و رفيق راه هستيم. تو سفره ات را واكن, هر چه هست با هم بخوريم. هر وقت هم مال تو تمام شد, آن وقت نوبت من باشد.» راه گفت «خيلي هم خوب است. ما كه با هم اين حرف ها را نداريم.» و سفرة نانش را واكرد و قمقمة آبش را گذاشت وسط. چند روزي كه گذشت ته و توي سفرة راه درآمد و نوبت رسيد به بي راه كه مرد و مردانه سفره اش را جلو رفيق راهش واكند و هر چه دارد با او بخورد. اما, بي راه اين كار را نكرد. روز اول, وقت نهار از اسبش پياده شد و بدون هيچ تعارفي رفت گوشه اي, پشتش را كرد به او و غذاش را خورد. راه دو روز صبر كرد و به روي خودش نياورد. آخر سر از گشنگي بي طاقت شد. گفت «رفيق! قرارمان اين نبود.» بي راه گفت «هر چه حسابش را كردم, ديدم اگر تو را شريك آب و نان خودم بكنم, آذوقه ام زودتر تمام مي شود و گرسنه مي مانم.» راه دلتنگ شد. گفت «حالا كه اين جور است, من ديگر آبم با تو به يك جو نمي رود.» و راهش را كج كرد به يك طرف ديگر و از بي راه جدا شد. رفت و رفت تا دم غروب رسيد به آسيابي. اسبش را ول كرد تو علف ها و خورجين را ورداشت رفت تو آسياب, كه شب در آنجا راحت بگيرد بخوابد. به اين طرف آن طرف نگاه كرد و ديد گوشة آسياب يك جاي پستو مانندي هست كه تخته سنگي گذاشته اند جلوش. از بغل تخته سنگ رفت تو, خورجينش را گذاشت زير سرش و گرفت خوابيد. نصفه هاي شب از صداي خش و خش از خواب پريد و ديد اي دل غافل, يك شير, يك پلنگ, يك گرگ و يك روباه آمدند تو آسياب. شير گفت «رفقا! بوي آدمي زاد مي آيد.» پلنگ گفت «پرت و پلا نگو. آدمي زاد جرئت ندارد پا بگذارد اينجا.» گرگ گفت «آمدن به اين جور جاها دل مي خواهد.» روباه گفت «آدمي زاد عقل دارد؛ جايي نمي خوابد كه آب برود زيرش. مطمئن باشيد غير از ما كسي اينجا نيست و مي توانيم راحت حرف هايمان را بزنيم.» شير گفت «رفقا! هر كس چيز تازه اي مي داند, تعريف كند.» پلنگ گفت «رو پشت بام همين آسياب يك جفت موش لانه دارند. تو لانة آن ها پر است از اشرفي. شب ها وقتي هوا خوب تاريك مي شود, اشرفي ها را از تو لانه شان در مي آورند, پهن مي كنند رو زمين و تا كلة سحر رو آن ها غلت مي زنند. بعد, آن ها را مي برند تو لانه شان.» گرگ گفت «دختر پادشاه ديوانه شده. پادشاه گفته هر كس بتواند اين دختر را درمان كند, نصف دارايي و دخترش را مي دهد به او. اما تا حالا هيچ حكيمي نتوانسته دواي دردش را پيدا كند.» شير پرسيد «دواي دردش چيست؟» گرگ جواب داد «نيم فرسخ بالاتر از اينجا چوپاني زندگي مي كند كه سگ زبر و زرنگي دارد و اين سگ را خيلي دوست دارد. مغز سر اين سگ دواي درد آن دختر است.» حرف گرگ كه تمام شد, روباه گفت «در يك فرسخي اين آسياب خرابه اي هست كه يك موقع عصر پادشاهان قديم بوده. در اين خرابه هفت خم خسروي طلا و جواهر زير خاك است و كسي از وجود آن خبر ندارد.» حرف هاشان كه تمام شد كمي استراحت كردند و از آسياب رفتند. راه, بعد از رفتن آن ها از پشت سنگ آمد بيرون؛ رفت رو پشت بام آسياب و ديد, بله, موش ها زمين را با اشرفي فرش كرده اند و دارند رو آن ها غلت مي زنند. راه, سنگي ورداشت پرت كرد طرف موش ها, آن ها را فراري داد و همة اشرفي ها را جمع كرد, ريختت تو خورجين و صبح زود رفت سر وقت چوپان. نيم فرسخي كه راه رفت, همان طور كه گرگ گفته بود, ديد چوپاني آنجاست و سگي دارد كه از گله اش مواظبت مي كند. رفت جلو حال و احوال كرد و گفت «عموجان! اين سگ را مي فروشي؟» چوپان گفت «نه!» راه پرسيد «چرا؟» چوپان جواب داد «اين سگ رفيق باوفا و انيس و مونس من است و از گله و چادرم محافظت مي كند؛ مگر عقلم را از دست داده ام كه آن را بفروشم.» راه گفت «بيا و آن را بفروش به من. در عوض پول خوبي به تو مي دهم كه هر كاري مي تواني با آن بكني.» چوپان اسم پول را كه شنيد دست و پاش شل شد. گفت «مثلاً چقدر مي خواهي بدهي؟» راه گفت «خودت بگو.» چوپان گفت «پنجاه اشرفي.» راه گفت «دادم.» و چوپان گفت «فروختم.» راه پنجاه اشرفي داد به چوپان و قلادة سگ را گرفت و روان شد به طرف شهر. وقتي رسيد به شهر, ديد همه غصه دارند. راه از مردي پرسيد «چرا اينجا همه رفته اند تو لاك خودشان و اين قدر سر در گريبان اند.» مرد گفت «الان چند روز است دختر پادشاه ديوانه شده و هر كاري مي كنند خوب نمي شود. شاه هم حكم كرده مردم غصه دار بشوند.» راه پرسيد «چرا براش حكيم نمي آورند؟» مرد جواب داد «خدا پدرت را بيامرزد! كجاي كاري؟ ديگر تو اين شهر حكيم پيدا نمي شود.» راه گفت «چطور؟» مرد جواب داد «براي اينكه دانه به دانه حكيم ها را آوردند بالاي سر اين دختر و چون نتوانستند او را درمان كنند, پادشاه داد سرشان را بريدند.» راه گفت «خانة پادشاه را نشان من بده, برم دخترش را درمان كنم.» مرد گفت «به نظرم مي خواهي مادرت را به عزاي خودت بنشاني.» راه گفت «به اين كارها چه كار داري. نشاني خانة پادشاه را بده.» مرد نشاني داد و راه رفت به دربان باشي قصر پادشاه گفت «برو به پادشاه بگو حكيمي كه مي تواند دخترت را درمان كند, آمده.» دربان باشي خبر رساند به پادشاه و پادشاه راه را به حضور خواستت و گفت «اگر دخترم را درمان كني, دختر و نصف داراييم مال تو, اگر نه, جانت مال من.» راه گفت «حكم قبلة عالم را قبول دارم.» و رفت دختر را ديد و گفت حمام را گرم كنند و يك كاسه شير گاو هم بيارند بگذارند دم دستش. بعد, سگ را كشت؛ مغز سرش را درآورد و آن را خوب با شير قاتي كرد و ماليد به سر دختر. هنوز كارش تمام نشده بود كه دختر يواش يواش حالش جا آمد و گفت «اي واي! خاك عالم بر سرم. اين مرد غريبه اينجا چه كار مي كند.» راه خوشحال شد و رفت به پادشاه گفت «قربانت گردم! مشتلق بده كه دخترت خوب شد.» پادشاه, خوشحال شد و حكم كرد بساط عروسي راه و دخترش را به راه انداختند. هفت شبانه روز شهر را آيين بستند و شب هفتم دست دخترش را گرفت گذاشت تو دست راه و چون پسر نداشت, او را جانشين خودش كرد. فرداي آن روز راه رفت سراغ گنج هايي كه روباه صحبتش را كرده بود و آن ها را از زير خاك درآورد. بعد, همان جا عمارت قشنگي ساخت و كوه و كمر زيباي اطرافش را كرد شكارگاه خودش. يك روز, راه با چند تا از غلام هاش مشغول شكار بود كه ديد سواري دارد مي آيد به طرفش. خوب كه نگاه كرد, ديد رفيقش بي راه است. وقتي به هم رسيدند, بي راه خيلي تعجب كرد. ديد حال و روز رفيقش زمين تا آسمان فرق كرده. خيلي سرحال آمده؛ بر اسب زين و برگ طلايي نشسته؛ لباس زربفت پوشيده؛ چكمة ساغري پا كرده و بيست قدم دورتر از او ده غلام زرين كمر سوار بر اسب پشت سرش صف بسته. بي راه گفت «رفيق, بد نگذرد! اين دم و دستگاه را از كجا به هم زدي؟» راه به تفصيل همه چيز را براي او تعريف كرد. بي راه اين حرف ها را كه شنيد, نزديك بود از حسادت بتركد. زود خداحافظيي كرد و راه افتاد سمت آسياب و تنگ غروب رسيد به آنجا و يكراست رفت تو همان جايي كه راه قبلاً خوابيده بود, پناه گرفت. از قضا, آن شب هم حيوانات قرار داشتند به آسياب بيايند و با هم صحبت كنند. نصفه هاي شب, بي راه ديد, بله, سر و كلة شير, پلنگ, گرگ, و روباه پيدا شد. شير تا پاش راگذاشت تو آسياب, گفت «رفقا! باز هم بوي آدمي زاد مي آيد.» پلنگ گفت «نقداً اين خبر را بشنويد تا بعد! امروز آن دو تا موشي را ديدم كه رو پشت بام اين آسياب لانه دارند. حال و روزشان خيلي بد بود. خوب كه پرس و جو كردم, معلوم شد يكي رفته با سنگ زده ناكارشان كرده و اشرفي هاشان را ورداشته رفته.» گرگ گفت «خيلي عجيب است! مدتي است سگ چوپان غيبش زده. حتماً يكي او را كشته و مغزش را درآورده.» روباه گفت «حالا اين را بشنويد! آن خرابه اي را كه گفتم هفت تا خم خسروي طلا و جواهر دارد, هنوز ده روز نشده يك عمارت روش ساخته اند به چه قشنگي.» شير گفت «معلوم مي شود آدمي زادي اينجا بوده و حرف هاي ما را شنيده. الان هم بوي آدمي زاد مي آيد.» روباه پاشد, اين ور آن ور سركشيد و داد زد «رفقا! پيداش كردم.» و بي راه را كه داشت از ترس قبض روح مي شد, از پشت تخته سنگ كشيد بيرون. شير و پلنگ و گرگ هم پريدند روي او, تكه پاره اش كردند و هر كدام يك تكه اش را خوردند پسر خاركن با ملا بارزجان پير مرد خاركني بود و پسري داشت كه از بس او را دوست داشت اجازه نمي داد از خانه پا بيرون بگذارد. حتي نمي گذاشت آفتاب و مهتاب او را ببينند. روزگار گذشت تا خاركن پير پير شد و پسرش به سن بيست و پنج سالگي رسيد. يك روز خاركن به پسرش گفت «پسرجان! تا حالا نگذاشتم كار كني و خودم به هر جان كندني بود يك لقمه نان درآوردم. اما ديگر جان كار ندارم و نوبت رسيده به تو كه بروي نان به خانه بياوري.» پسر گفت «چشم!» و طناب و تبري ورداشت و روانة صحرا شد. اما, چون تا آن سن و سال به سياه و سفيد دست نزده بود و حال كار نداشت, نتوانست خار بكند و از زور گرما عرق از هفت بندش راه افتاد. اين بود كه راه افتاد سايه اي پيدا كند و توي آن لم بدهد. رفت و رفت تا رسيد به قصر دختر پادشاه و در ساية آن گرفت تخت خوابيد. دختر پادشاه آمد لب بام و ديد جوان بلند بالا و خوش سيمايي خوابيمده در ساية قصر. براي اينكه از حال و روز پسر سر در بيارد, يك دانه مرواريد انداخت طرف او, مرواريد به صورت پسر خورد و از خواب پريد و ديد دختري مثل پنجة آفتاب نشسته لب بام و دارد نگاهش مي كند. دختر پرسيد «تو كي هستي و از كجا آمده اي؟» پسر جواب داد «من پسر مرد خاركنم. پدرم گفته برو صحرا خار بكن تا ببريم بازار بفروشيم و امروز معاش كنيم. من هم با اين طناب و تبر به صحرا آمدم؛ ولي از زور گرما طاقتم طاق شد و آمدم اينجا خوابيدم. خلاصه, نه تن و توش خاركندن دارم و نه روي رفتن به خانه.» مهر پسر خاركن به دل دختر پادشاه نشست و يك دل نه صد دل عاشق او شد. چند دانه مرواريد برايش ريخت پايين و گفت «اين ها را ببر براي پدرت.» پسر خاركن مرواريدها را ورداشت و با خوشحالي راه افتاد به طرف خانه. وقتي به خانه رسيد, پدرش گفت «دست خالي برگشتي و يك بوته خار هم با خودت نياوردي؟» پسر گفت «چيزي آورده ام كه بيشتر از صد پشته خار مي ارزد.» خاركن گفت «كو؟ من كه نمي بينم چيزي دستت باشد.» پسر دست كرد مرواريدها را از جيبش درآورد و گفت «اين ها را بگير ببر بازار بفروش و خرج زندگي مان بكن.» چند روزي كه گذشت, پسر خاركن به مادرش گفت «بلند شو برو پيش پادشاه, دخترش را برايم خواستگاري كن.» مادرش گفت «مگر عقل از سرت پريده؟ تو پسر خاركني و او دختر پادشاه. آن وقت چطور انتظار داري پادشاه دخترش را بدهد به تو؟» پسر گفت «من اين حرف ها سرم نمي شود؛ يا دختر پادشاه را برايم بگير, يا مي گذارم از اين شهر مي روم و حتي پشت سرم را نگاه نمي كنم.» پيرزن وقتي ديد گوش پسرش به اين حرف ها بدهكار نيست, رفت پيش پادشاه گفت «اي پادشاه! پسر يكي يك دانه ام خاطر خواه دختر شما شده و پاك از خورد و خوراك افتاده.» پادشاه از رك گويي پيرزن خنده اش گرفت و پرسيد «پسرت چه كاره است؟» پيرزن جواب داد «تا حالا كه نتوانسته براي خودش كاري دست و پا كند از اين به بعد هم خدا بزرگ است.» پادشاه گفت «برو نصيحتش كن دختر پادشاه به دردش نمي خورد.» پيرزن گفت «كارش از نصحيت گذشته. تو را به خدا دخترت را به او بده؛ چون مي ترسم از فراق او سر به صحرا بگذارد و اين آخر عمري من پيرزن را به خاك سياه بنشاند.» پادشاه كه نمي خواست دل پيرزن را بشكند, گفت «برو پسرت را بفرست تا با خودش صحبت كنم.» پيرزن با خوشحالي پاشد رفت پسرش را فرستاد پيش پادشاه. پادشاه گفت «اي پسر! اگر مي خواهي دخترم را بدهم به تو شرطي دارم كه بايد آن را به جا بياري.» پسر خاركن جواب داد «هر شرطي باشد انجام مي دهم.» پادشاه گفت «بايد بري پيش ملابارزجان شاگردي كني و هر وقت رمز او را ياد گرفتي, دخترم مال تو مي شود.» پسر خاركن شرط را قبول كرد و رفت پيش ملابارزجان شاگرد شد. چند روز كه گذشت دختر ملابارزجان به پسر خاركن علاقه مند شد و چون طاقت نداشت مرگش را ببيند, به او گفت «وقتي كه رمز پدرم را ياد گرفتي, اصلاً و ابداً به روي خودت نيار و هر وقت گفت رمز را بخوان, در جوابش بگو سفيديش را بخوانم يا سياهيش را؟ خلاصه هر چه گفت بخوان, تو همين يك كلام را تكرار كن و چيز ديگري به زبان نيار؛ چون اگر بفهمد رمزش را ياد گرفته اي تو را درجا مي كشد؛ ولي اگر ببيند نمي تواني رمزش را ياد بگيري آزادت مي كند هر جا دلت خواست بري.» پسر خاركن از حرف هاي دختر خيلي خوشحال شد و تازه فهميد مطلب از چه قرار است و چرا پادشاه چنين راهي پيش پايش گذاشته. يك روز ملابارزجان خواست پسر خاركن را امتحان كند. گفت «بيا رمز را بخوان ببينم خوب ياد گرفته اي يا نه؟» پسر گفت «سفيديش را بخوانم يا سياهيش را؟» ملابارزجان گفت «اين حرف يعني چه؟ بخوان ببينم!» پسر دوباره گفت «سفيديش را بخوانم يا سياهيش را؟» ملابارزجان مطمئن شد پسر خاركن از رمز و رازش سر در نياورده و به او گفت «حالا كه بعد از اين همه مدت چيزي ياد نگرفته اي, پاشو بزن به چاك و ديگر اين طرف ها پيدات نشود كه حوصلة شاگرد تنبلي مثل تو را ندارم.» پسر با خوشحالي از خانة ملابارزجان زد بيرون و رفت به خانة خودشان. ديد وضع پدر و مادرش به حدي خراب شده كه نان براي خوردن ندارند. پسر خاركن به پدرش گفت «من الان اسب مي شوم و تو آن را ببر بازار بفروش و با پولش هر چه لازم داري بخر؛ اما مبادا اسب را با افسار بفروشي و حتماً يادت باشد كه افسارش را بگيري و با خودت بياري.» خاركن پرسيد «چطور مي خواهي اسب بشوي؟» ولي, به جاي شنيدن جواب پسرش, شيهة اسب سياهي را شنيد كه ايستاده بود رو به رويش. پير مرد فهميد پسرش جادو و جنبلي ياد گرفته و اسب را برد بازار فروخت و افسارش را پس گرفت. وقتي به خانه برگشت, ديد پسرش زودتر از او رسيده به خانه. دفعة دوم, پسرش به صورت گوسفندي درآمد. پيرمرد خاركن با خوشحالي افسارش را گرفت و راه افتاد طرف بازار كه در نيمه هاي راه رسيد به ملابارزجان. تا چشم ملابارزجان افتاد به گوسفند, رنگ از صورتش پريد و جيزي نمانده بود از ترس سكته كند؛ چون در همان نگاه اول فهميد پسر خاركن به رمز و رازش پي برده و خودش را به شكل گوسفند درآورده كه پدرش او را ببرد بازار بفروشد. القصه! ملابارزجان خودش را جمع و جور كرد و رفت جلو خاركن را گرفت. گفت «اين گوسفند را كجا مي بري؟» خاركن گفت «مي برم بازار بفروشم.» ملابارزجان پرسيد «قيمتش چند است؟» خاركن جواب داد «صد تومان.» ملابارزجان گفت «خريدارم!» و صد تومان شمرد و داد به پيرمرد خاركن و دست برد افسار گوسفند را بگيرد, كه خركن گفت «صبر كن! افسارش را باز كنم.» ملابارزجان گفت «افسارش را براي چه مي خواهي بازكني؟» خاركن گفت «من گوسفند فروخته ام؛ افسار كه نفروخته ام.» ملابارزجان گفت «پير مرد! افسار گوسفند را بده به من. اگر افسارش را ندي, چطوري مي توانم آن را ببرم خانه؟» خاركن گفت «نخير! افسارش مال پسرم است و آن را به بني بشري نمي فروشم.» ملابارزجان به التماس افتاد و شروع كرد به زبان بازي. گفت «اي پير دانا! تو كه بهتر از من مي داني گوسفند بي افسار را به اين سادگي ها نمي شود راه برد. حيوان زبان بسته كه حرف سرش نمي شود. براي همين است كه افسار مي اندازند گردنش و مي برندش اين طرف و آن طرف. بيا عقلت را كار بنداز و از خر شيطان پياده شو. افسار را بده به من و در عوض هر چه پول مي خواهي بگير.» ملابارزجان آن قدر به گوش پيرمرد خواند و مجيز او را گفت كه پير مرد را راضي كرد صد تومان ديگر بگيرد و افسار را بدهد به او. خلاصه! ملابارزجان افسار گوسفند را به دست گرفت و شاد و شنگول رفت خانه و صدا زد «آهاي دختر! زود يك چاقوي تيز برسان به من كه سر اين گوسفند را ببرم.» دختر تا چشمش افتاد به گوسفند, فهميد اين گوسفند همان پسر زيبا و بلند بالاي خاركن است و تند رفت تو خانه چاقو را ورداشت گوشه اي پنهان كرد. ملابارزجان صدا زد «چرا چاقو را نمي آوري؟» دختر جواب داد «پدرجان! هر چه مي گردم پيداش نمي كنم. انگار يك دفعه آب شده و رفته تو زمين.» ملابارزجان گفت «بيا گوسفند را نگه دار تا خودم بيايم چاقو را پيدا كنم.» دختر با خوشحالي رفت تو حياط, افسار گوسفند را گرفت و منتظر ماند تا پدرش برود توي خانه. بعد, سر در گوش گوسفند گذاشت و گفت «زود من را بزن زمين و فرار كن.» گوسفند تا اين را شنيد, معطل نكرد, رفت عقب و آمد جلو, ضربه اي زد به دختر و از خانة ملابارزجان پريد بيرون. دختر صبر كرد تا گوسفند خوب دور شد, بعد, همان طور كه دراز به دراز افتاده بود رو زمين, بنا كرد به داد و فرياد. ملابارزجان آمد رو ايوان و گفت «چي شده؟» دختر با آه و افسوس گفت «گوسفندت با كله زد تو شكمم و در رفت.» ملابارزجان با عجله وردي خواند, خودش را به صورت گرگ درآورد و سرگذاشت به دنبال گوسفند. گوسفند براي اينكه مطمئن شود ديگر خطري در كار نيست, نگاهي انداخت به پشت سرش و ديد ملابارزجان به صورت گرگي درآمده و چيزي نمانده برسد به او و تيكه پاره اش كند. گوسفند هم به شكل سوزني درآمد, افتاد رو زمين و خودش را لاي خاك و خل گم و گور كرد. گرگ هم به صورت غربالي درآمد و شروع كرد به بيختن خاك. سوزن تا ديد الان است كه گير بيفتد, كبوتر شد و پريد به هوا, غربال هم به صورت باز شكاري درآمد و از پي كبوتر پرواز كرد. كبوتر وقتي ديد باز شكاري دارد به او مي رسد, يكراست آمد پايين, نشست رو درخت انار و خودش را به شكل انار درآورد. باغبان داشت در باغ مي گشت و هيزم جمع مي كرد كه چشمش افتاد به انار و خيلي تعجب كرد. با خودش گفت «چطور شده اين درخت تو چلة زمستان انار داده؟» و رفت آن را چيد و برد خدمت پادشاه كه انعام بگيرد. در اين موقع, ملابارزجان كه از جلد باز شكاري درآمده بود و خودش را به صورت درويشي درآورده بود, تبر به دست و كشكول به دوش آمد به قصر پادشاه و شروع كرد به خواندن. پادشاه گفت «برويد به اين درويش هر چه مي خواهد بدهيد و روانه اش كنيد.» خدمتكاران رفتند و برگشتند به پادشاه گفتند «اي قبلة عالم! هر چه به درويش مي دهيم قبول نمي كند و مي گويد من همان اناري را مي خواهم كه باغبان آورده براي پادشاه.» پادشاه از اين حرف به حدي عصباني شد كه انار را ورداشت و طوري زد زمين كه دانه هاش پر و پخش شد. درويش هم فوري به صورت خروسي درآمد و شروع كرد به ورچيدن دانه هاي انار. دانه اي كه جان پسر خاركن درآن بود, وقتي ديد الان است كه طعمة خروس بشود, به شكل روباهي درآمد و پريد گلوي خروس را گرفت. خروس وقتي فهميد دارد نفس هاي آخر را مي زند, به صورت ملابارزجان درآمد و روباه هم شد پسر خاركن. در اين موقع, پادشاه كه از اين بازي عجيب و غريب پاك گيج شده بود, گفت «اين چه بساطي است راه انداخته ايد؟» پسر خاركن گفت «اي پادشاه! شما از من خواستيد رمز ملابارزجان را ياد بگيرم تا دخترتان را بدهيد به من. حالا مي بيني كه هم رمز او را ياد گرفته ام و هم خودش را كشاندم اينجا.» پادشاه تازه ملتفت شد قصه از چه قرار است و امر كرد شهر را چراغاني كردند و بعد از هفت شبانه روز جشن و شادي, دخترش را به عقد پسر خاركن درآورد. قبا سنگي روزي بود؛ روزي نبود. غير از خدا هيشكي نبود. مرد راهزني بود كه يك زن و سه تا دختر داشت. روزي مرد راهزن مي خواست برود سر راه دزدي كند. زنش گفت «برام سينه ريز طلا بيار.» دختر بزرگش گفت «برام النگو بيار.» دختر وسطي گفت «برام دستبند بيار.» دختر كوچكش گفت «هر چه خدا داد بيار.» مرد رفت و رفت و در جاي خلوتي نشست سر راه. پادشاه آمد از آنجا بگذرد. گفت «اي مرد! تو چه كاره اي و چرا نشسته اي اينجا؟» مرد راهزن جواب داد «من قبا مي دوزم.» پادشاه پرسيد «چه جور قبايي؟» مرد جواب داد «قباسنگي.» پادشاه با تعجب گفت «سنگ را قبا مي كني؟» مرد گفت «قبلة عالم به سلامت, بله!» پادشاه يك تخته سنگ گنده گذاشت كول مرد و گفت «حالا كه تو چنين هنري داري, اين تخته سنگ را ببر يك قباي سنگي بدوز براي من.» راهزن به هر جان كندني بود تخته سنگ را برد خانه و پرتش كرد بغل چاه و غصه دار گرفت نشست. زن رفت سراغش و گفت «چه برام آوردي؟» مرد گفت «هيچي! نشسته بودم سر راه ببينم چي پيش مي آيد كه يك هو پادشاه پيدايش شد و پرسيد چه كاره اي؟ من هم هول شدم و گفتم قباسنگي مي دوزم. او هم يك تخته سنگ گنده داد كولم و گفت اي را ببر قباسنگي بدوز برام.» زن گفت «كاشكي خبر مرگت آمده بود. من را بگو كه هي صابون ماليدم به دلم و هي به خودم گفتم تا ببيني اين دفعه چي چي برام مي آورد.» دختر بزرگش آمد و گفت «بابا! برام چي آوردي؟» مرد گفت «چي مي خواستي بيارم! پادشاه اين سنگ گنده را داده كه براش قباسنگي درست كنم.» دختر گفت «اي كاش جنازه ات آمده بود خانه؛ گفتم حالا برام النگو آورده مي كنم دستم.» دختر وسطي آمد و گفت «چي برام آوردي؟» مرد جواب داد «غصه ام را زيادتر نكن. مي بيني كه فقط اين سنگ گنده را با خودم آورده ام.» دختر گفت «كاشكي همين سنگ, سنگ قبرت بشود! پس دستبند چي شد؟» دختر كوچكش آمد و گفت «بابا! چي شده غصه داري؟» مرد گفت «اي بابا! دست به دلم نزن! چه فايده از گفتن. آن ها كه عاقل بودند چي جوابم دادند كه حالا تو مي پرسي؟ برو! سر به سرم نگذار و بگذار با درد خودم بسازم.» دختر گفت «خوب به آن ها گفتي, به من هم بگو.» مرد گفت «هيچي! نشسته بودم سر راه كه پادشاه آمد پرسيد چه كاره اي؛ من هم هول ورم داشت و گفتم قباسنگي مي دوزم؛ او هم يك تخته سنگ گنده ورداشت گذاشت كولم و گفت اين را ببر يك قباي سنگي بدوز برام. حالا مانده ام فكري چه كار كنم. سه روز هم بيشتر مهلت ندارم.» دختر گفت «اينكه غصه نداره, پاشو برو به پادشاه بگو قباي سنگي ريسمان سنگي مي خواهد؛ تو ريگ را بتاب ريسمان كن بده به من تا من قباسنگي بدوزم. من كه بلد نيستم ريسمان ريگي درست كنم, فقط بلدم قباسنگي بدوزم.» مرد گفت «آفرين به تو!» و پاشد رفت خدمت پادشاه, سلام كرد و گفت «اي قبلة عالم! چرا ريسمان نمي فرستي كار را شروع كنم؟» پادشاه گفت «چه ريسماني؟» مرد جواب داد «مگر نمي داني قباي سنگي ريسمان سنگي مي خواهد؟ تو از ريگ ريسمان بساز تا من با آن قباي سنگي بدوزم.» پادشاه گفت «چطوري از ريگ ريسمان درست كنم؟» مرد گفت «من چه مي دانم! من فقط بلدم قباي سنگي بدوزم. تا حالا هم براي هر كي دوخته ام, ريسمانش را خودش داده.» پادشاه وقتي ديد جوابي ندارد به مرد بدهد, گفت «خيلي خوب! حالا برو ببينم چه مي شود.» بعد, فكر كرد بعيد است كه اين فكر مال اين مرد باشد و به يكي از غلام هاش گفت «پاشو يواشكي دنبال اين مرد برو ببين كجا مي رود و چه مي گويد.» غلام مثل سايه افتاد به دنبال مرد و تا در خانه اش رفت و گوشه اي قايم شد وگوش ايستاد. مرد در زد. دختر كوچكش آمد در را واكرد و از او پرسيد «چي شد بابا؟ رفتي پيش پادشاه؟» مرد جواب داد «به خير گذشت! رفتم حرف هايي را ه يادم داده بودي به پادشاه زدم. پادشاه فكري ماند چه جوابي بده و آخر سر گفت فعلاً مرخصي. نخواست خودش را سبك كند و بگويد نمي تواند ريسمان سنگي بسازد.» دختر با خوشحالي گفت «خدا را شكر!» مرد گفت «اگر تو هم مثل مادر و آن دوتا خواهرت بد و بي راه نثارم مي كردي و چنين راهي جلو پام نمي گذاشتي, هزار سال هم اين حرف ها به فكرم نمي رسيد و سرم مي رفت بالاي نيزه.» غلام برگشت پيش پادشاه و هر چه را كه شنيده بود براش تعريف كرد. پادشاه گفت «آفرين بر چنين دختري!» و دستور داد مرغي بريان كردند, گذاشتند تو سيني, يك سيني هم پر از جواهر كردند و آن ها را دادند به دست همان غلام. پادشاه به غلام گفت «اين ها را ببر برسان به دست آن دختر و بگو پادشاه انعام داده.» غلام سيني مرغ بريان و جواهر را ورداشت و راه افتاد. در راه فكر كرد «اگر يك چنگ از اين همه جواهر كم بشود, كي مي فهمد؟» و دست برد يك چنگ از آن ها ورداشت ريخت تو جيبش. يك بال از مرغ بريان هم كند خورد و رفت تا به در خانة قباسنگي دوز رسيد و در زد. دختر كوچك آمد در را واكرد. غلام سلام كرد و گفت «اين ها را پادشاه داده براي شما.» دختر آن ها را گرفت؛ پارچه را از روشان زد كنار و ديد يك بال مرغ خورده شده و يك چنگ از جواهرات كم شده. گفت «به پادشاه سلام برسان و بگو خيلي ممنون؛ چنگ ريزان چنگش پريده, بال ريزان بالش.» غلام نفهميد اين حرف يعني چه. فقط آن را حفظ كرد و برگشت به پادشاه گفت «اي قبلة عالم انعامتان را رساندم.» پادشاه پرسيد «چي گفت؟» غلام جواب داد «سلام رساند و گفت به پادشاه بگو خيلي ممنون؛ چنگ ريزان چنگش پريده, بال ريزان بالش.» پادشاه گفت «مگر تو بال مرغ را خوردي تو راه؟» غلام گفت «قبلة عالم به سلامت, نه!» پادشاه گفت «يك چنگ از جواهرات هم ورداشتي؟» غلام گفت «قبلة عالم به سلامت, نه!» پادشاه دست زد به جيب غلام و ديد بله كار كار غلام است و با خودش گفت «عجب دختري است اين دختر! حيف است چنين دختري دور و برم باشد و من زن نداشته باشم.» بعد فرستاد خواستگاري دختر و عروسي مفصلي راه انداخت و تا آخر عمر با او به خوبي و خوشي زندگي كرد. |
داستانهای کوتاه ایرانی
behnam5555-مهاباد
داستانهای کوتاه ایرانی مهرناز يكي بود؛ يكي نبود؛ توي اين بود و نبود دختر كوچولويي بود به اسم مهرناز كه مادرش مرده بود و چون نمي توانست خوب به كار و بار خانه برسد, پدرش زن ديگري گرفته بود. يك سال گذشت. زن باباي مهرناز دختري به دنيا آورد و اسمش را گذاشت فرحناز. فرحناز كمي كه بزرگ شد, معلوم شد به خوشگلي مهرناز نيست. زن بابا حسوديش شد و بناي ناسازگاري با او را گذاشت و هر روز براي اذيت و آزارش بهانة تازه اي پيدا مي كرد. يك روز تو چلة زمستان به مهرناز گفت «پاشو برو يك دسته گل سرخ از صحرا بچين بيار, مي خواهم گل قند درست كنم.» مهرناز گفت «تو اين هوا كه سنگ از سرما مي تركد گل سرخ پيدا نمي شود.» زن بابا به مهرناز تشر زد كه «فضولي نكن! تا از خانه بيرونت نكرده ام زود برو به صحرا يك دسته گل سرخ بچين بيار.» مهرناز راه افتاد و در باد و بوران از خانه رفت بيرون. به صحرا كه رسيد ديد پاي تپه اي چهارتا پيرمرد آتش روشن كرده اند و نشسته اند دورش. يكي از پيرمردها كه سراندرپا لباس سفيد تنش بود او را ديد و صدا زد «دخترجان! تو اين برف و بوران از خانه آمدي بيرون چه كني؟» مهرناز گفت «زن بابام گل سرخ خواسته. گفته اگر بدون گل سرخ به خانه برگردم, راهم نمي دهد.» پيرمرد رو كرد به پيرمرد سبزپوشي كه بغل دستش بود و گفت «داداش بهار! به اين دختر كمك كن و نگذار نااميد برگردد خانه.» بهار گفت «به چشم!» و پاشد دور خودش چرخي زد. باد و بوران بند آمد. ابرها كنار رفتند. خورشيد تابيد. برف ها آب شد. بوته ها جوانه زدند. جوانه ها غنچه درآوردند و غنچه ها گل شدند. مهرناز يك دسته گل سرخ چيد و برگشت خانه. زن بابا از ديدن گل ها تعجب كرد و به جاي اينكه خوشحال شود, مهرناز را گرفت به باد كتك كه چرا بيشتر از اين گل نچيدي و باز اذيت و آزار او را از سر گرفت. زمستان تازه رفته بود و بهار از راه رسيده بود كه زن باباي مهرناز سبدي داد دستش و گفت «پاشو برو يك سبد سيب سرخ تر و تازه بچين بيار كه هوس سيب سرخ كرده ام.» مهرناز گفت «درخت ها تازه شكوفه كرده اند. از كجا سيب سرخ بيارم؟» زن بابا گفت «فضولي موقوف! هر چه گفتم زود انجام بده و لال موني بگير والا از خانه مي اندازمت بيرون و در را پشت سرت مي بندم.» مهرناز توي باران راه افتاد؛ رفت به صحرا و ديد همان چهار تا پيرمرد آتش روشن كرده اند و نشسته اند دور آتش. بهار او را ديد و صدا زد «آي دخترجان! براي چي تو باران آمده اي به صحرا؟» مهرناز جواب داد «چه كار كنم؟ زن بابام سيب سرخ خواسته و گفته اگر بدون سيب سرخ به خانه برگردم راهم نمي دهد.» بهار رو كرد به پيرمردي كه سراپا لباس سرخ تنش بود و گفت «داداش تابستان! حالا نوبت رسيده به تو كه به اين دختر كمك كني و نگذاري نااميد برگردد خانه.» تابستان گفت «به چشم!» و پا شد دور خودش چرخي زد. باران بند آمد. ابرها از جلو خورشيد كنار رفتند. هوا گرم شد. شكوفه ها ريختند زمين و درخت هاي سيب پر شد از سيب هاي سرخ. مهرناز سبدش را پر كرد از سيب سرخ و برگشت خانه. زن بابا از ديدن يك سبد سيب سرخ تازه نزديك بود از تعجب شاخ دربياورد. اما, به جاي اينكه خوشحال شود, كتك مفصلي به مهرناز زد و گفت «چرا بيشتر نياوردي؟» مهرناز گفت «سبد بيشتر از اين جا نمي گرفت.» زن بابا گفت «اين فضولي ها به تو نيامده.» و باز به اذيت و آزار مهرناز ادامه داد تا بهار گذشت و تابستان آمد و يك دفعه به كله اش زد كه برف و شيره بخورد. به مهرناز گفت «پاشو برو برف بيار.» مهرناز گفت «چلة تابستان برف پيدا نمي شود.» زن بابا گفت «باز هم فضولي كردي و رو حرف بزرگتر از خودت حرف زدي. پاشو مثل باد برو برف پيدا كن بيار و تا نياري برنگرد خانه.» مهرناز باز هم رفت به صحرا و زير آفتاب داغ تابستان آن قدر راه رفت كه از زور گرما عرق كرد و بي طاقت شد. در اين موقع باز چشمش به همان چهار نفر افتاد كه نشسته بودند زير ساية درختي و خودشان را باد مي زدند. مهرناز خوشحال شد. رفت جلو و سلام كرد. تابستان كه سراندرپا لباس سرخ تنش بود, گفت «براي چه تو اين گرما آمدي به صحرا؟» مهرناز گفت «زن بابام باز هم به زور از خانه بيرونم كرده, گفته برو برف بيار و بدون برف برنگرد.» تابستان رو كرد به زمستان و گفت «داداش زمستان! باز هم به اين دختر كمك كن و نگذار دست خالي برگردد.» زمستان پاشد چرخي زد. خورشيد كم زور شد. باد سر و صدا كنان از راه رسيد. با خودش ابر آورد و آسمان را ابري كرد. هوا سرد شد و برف شروع كرد به باريدن. مهرناز برف برداشت و راه افتاد سمت خانه. در راه پسر پادشاه او را ديد و يك دل نه صد دل عاشق او شد و مادرش را فرستاد خواستگاري و با شادي و سرور مهرناز را بردند به خانة پادشاه. وقتي مهرناز رفت به خانة پادشاه, شرح حالش را براي پسر پادشاه تعريف كرد و پسر پادشاه هم فرستاد زن باباي بدجنس را آوردند و مجازات كردند مرغ توفان روزي بود و روزگاري بود. مردي بود به اسم يوسف كه از اول جواني شيفته و شيداي پول بود و چندان طول نكشيد كه پول و پله اي به هم زد. روز به روز كسب و كارش بيشتر رونق گرفت و ثروتمندترين مرد شهر شد. اما, به جاي اينكه ثروت براش آسايش بياورد, برايش غم و غصه به بار آورد؛ چون نمي دانست با آن همه مال و منالي كه گرد آورده بود چه كار كند و چطور روزگار بگذارند. يوسف تصميم گرفت بار سفر ببندد. به سفر برود و راه و رسم خوش گذراندن را از مردم دنيا ياد بگيرد. اين طور شد كه با خود خورجيني پر از طلا و جواهرات پربها برداشت. بر اسب بادپايي نشست و رو به بيابان راه افتاد. خرد و خمير از رنج سفر به قهوه خانه اي رسيد و خوشحال از اينكه جايي براي استراحت پيدا كرده از اسب پياده شد. اسبش را به درختي بست و به قهوه خانه رفت. هنوز يك فنجان چاي نخورده بود و خستگي راه در نكرده بود كه همهمه اي به راه افتاد و غوغايي برپا شد. همه سراسيمه از قهوه خانه بيرون دويدند و يوسف هم به دنبال آن ها بيرون دويد و ديد تمام جك و جانورها سراسيمه دارند از سمت بيابان به طرف آبادي مي دوند و گردباد بلندي از دنبالشان پيش مي آيد و هر چه را كه در سر راهش قرار دارد نابود مي كند. در اين حيص بيص يوسف شنيد مردم با ترس و لرز مي گويند «مرغ توفان! مرغ توفان!» يوسف از پيرمردي كه بغل دستش بود پرسيد «چه شده؟» پير مرد جواب داد «مرغ توفان است! خدا به دادمان برسد كه به هيچ كس رحم نمي كند.» مرغ توفان دم به دم آمد جلوتر تا به قهوه خانه رسيد. يوسف كه تازه مي خواست راه و رسم خوشگذراني ياد بگيرد و نمي خواست جانش را از دست بدهد, جلو مرغ توفان به خاك افتاد, دست هايش را به طرف او بلند كرد و گفت «رحم كن! هر چه بخواهي مي دهم. حاضرم تمام ثروتم را بريزم به پاي تو؛ به شرطي كه جانم را نگيري.» مرغ توفان گفت «معلوم است كه جانت را خيلي دوست داري. من به يك شرط حاضرم به التماست گوش كنم.» يوسف گفت «هر شرطي بگذاري از دل و جان اطاعت مي كنم.» مرغ توفان گفت «اگر مي خواهي به تو رحم كنم و جانت را نگيرم بايد قبول كني هيچ وقت پسرت را داماد نكني تا نسل تو از روي زمين بر چيده شود و اگر اين شرط را بشكني روز دامادي او مثل اجل معلق سر مي رسم و به جاي جان تو, جان پسرت را مي گيرم.» يوسف كه حابي به هچل افتاده بود و در آن موقع در بند چيزي جز جان خودش نبود, شرط را پذيرفت. مرغ توفان يوسف را رها كرد و با سر و صدا به هوا بلند شد. گردبادي راه انداخت و رفت. مدت ها بود كه يوسف از سفر برگشته بود و خوش و خرم روزگار مي گذراند و براي اين و آن از همة چيزهاي عجيب و غريبي كه در سفر ديده بود تعريف مي كرد, الا از مرغ توفان و هيچ معلوم نبود شرطي را كه با مرغ توفان بسته بود به ياد داشت يا آن را به كلي فراموش كرده بود. سال ها گذشت. محسن, پسر يوسف, قد كشيد؛ جوان برومند شد و گل جهان دختر يكي از خان هاي ثروتمند را براي او خواستگاري كردند و عروسي آن ها بر پا شد. سي شب و سي روز جشن گرفتند. تا شب سي و يكم, درست در همان دمي كه ملا مي خواست خطبة عقد را بخواند, ساز از صدا فتاد و مهمان ها از آواز خواندن و رقصيدن دست كشيدند و همه جا ساكت شد. فقط نغمة بلبل خوش آوازي شنيده مي شد كه يك دفعه صداي ترسناكي به گوش رسيد. يوسف از دور صداي مرغ توفان را شنيد و به خود لرزيد و طولي نكشيد كه مرغ توفان از آسمان آمد پايين و وسط حياط نشست به زمين. مهمان ها كه از ترس خشكشان زده بود و بي حركت ايستاده بودند مرغ توفان را به شكل جانوري مي ديدند كه نصف بدنش مانند الاغ است و نصف ديگرش مثل پرنده اي غول پيكر كه نوك درازي دارد و دست هاش به صورت بال هاي بسيار بزرگي درآمده. مرغ توفان با صداي بلند فرياد زد «يوسف! قرار و مدارت را فراموش كردي. من آمده ام جان پسرت را بگيرم.» مهمان ها خيلي دلشان به حال محسن سوخت. گريه و زاري راه انداختندو التماس كردند كه جان محسن را نگيرد. مرغ توفان گفت «حالا كه اين طور است من حاضرم به جاي جان محسن, جان يكي از نزديكان او را بگيرم!» اولين كسي كه داوطلب شد يوسف بود كه رفت جلو و گفت «بيا جان من را بگير. پسر من نبايد بميرد!» مرغ توفان با بال هاي ترسناكش او را گرفت. محكم فشار داد و دو بار به قلب او نوك زد. يوسف طاقت نياورد و شروع كرد به آه و ناله كه او را رها كند. دومين كسي كه حاضر شد به جاي محسن بميرد مادر بزرگ محسن بود كه رفت جلو و به مرغ توفان گفت «من طاقت ندارم زنده بمانم و مرگ نوة عزيزم را ببينم.» اما همين كه مرغ توفان او را بين بال هاي ترسناكش گرفت و به قلبش نوك زد, او هم طاقت نياورد و افتاد به التماس. خلاصه, همة نزديكان و آشنايان يكي يكي آمدند جلو كه به جاي محسن بميرند؛ ولي هيچ كس طاقت نياورد. حتي گل جهان كه محسن را خيلي دوست داشت نتوانست طاقت بياورد. مرغ توفان هم نه به زيبايي عروس رحم كرد و نه به جواني داماد. داماد با رنگ پريده و تن لرزان ايستاده بود و با اينكه دلش نمي خواست بميرد؛ با غرور سرش را بالا گرفت و رفت پيش مرغ توفان. مرغ توفان جيغ ترسناكي كشيد. چشم هاي خونخوارش برق زد و بال هايش را بلند كرد كه ناگهان دختري كه گيسوان بلندش به زمين مي رسيد و چشم هاي قشنگش از زور گريه ورم كرده بود دوان دوان از راه رسيد و فرياد كشيد «صبر كن!» و خودش را انداخت طرف مرغ توفان. دختر لباس كهنه اي كرده بود تنش؛ ولي در همان لباس كهنه و رنگ و رو رفته به قدري زيبا بود كه همه بي اختيار از ته دل آه كشيدند. مرغ توفان پرسيد «تو كي هستي؟» دختر گفت «من ظريفه دختر نوكر يوسف هستم. من و محسن با هم بزرگ شده ايم و وقتي بچه بوديم همديگر را خيلي دوست داشتيم؛ تا اينكه ما را از هم جدا كردند و حالا اگر تو او را بكشي من هم مي ميرم. پس بيا جان من را بگير.» مرغ توفان او را بين بال هاي بزرگش گرفت و به قلب او نوك زد. ظريفه از درد به خود پيچيد؛ ولي گريه و زاري راه نينداخت و التماس نكرد. مرغ توفان او را محكمتر فشرد و باز به قلب او نوك زد. ظريفه ناله اي كرد, ولي اين دفعه هم التماس نكرد. پرندة غول پيكر با تمام زورش دختر را فشار داد و براي بار سوم به قلبش نوك زد. دختر جوان از زور درد فرياد كشيد؛ اما باز هم به التماس نيفتاد. در اين موقع نفس در سينة مرغ توفان گرفت. بال هاي نيرومندش آويزان شد و با صداي گرفته گفت «در تمام دنيا هيچ كس نتوانسته بعد از ضربة سوم من زنده بماند. اي دختر! در قلب تو نيرويي وجود دارد كه من را شكست داد و آن نيرو نيروي محبت است كه حتي مرگ در برابر آن چيزي به حساب نمي آيد.» مرغ توفان اين چيزها را گفت و غيبش زد و از آن به بعد هيچ وقت در آن نواحي ديده نشد. بعد از اين ماجرا, محسن فهميد كه خوشبختي او در ثروت و ناز و غمزة گل جهان نيست, بلكه سعادت او در فداكاري و محبت ظريفه است. با او عروسي كرد و تا آخر عمر با مهرباني و شادكامي زندگي كردند. سال ها به خوشي مي آمدند و مي رفتند و هر سال در همان باغ و در همان روز و ساعتي كه محسن و ظريفه عقد كرده بودند, بلبل خوش آواز مي آمد مي نشست و براي محبتي كه مرگ را هم شكست داده بود, آواز مي خواند. ماه پيشاني يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچكي نبود. مردي بود و زني داشت كه خاطرش را خيلي مي خواست و از اين زن دختري پيدا كرد خيلي قشنگ و پاكيزه و اسمش را گذاشت شهربان. وقتي شهربانو هفت ساله شد, او را فرستاد مكتب خانه كه پيش ملاباجي درس بخواند. گاهي كه بچه ها براي ملاباجي هديه مي آوردند, ملاباجي مي ديد هدية شهربانو از بقيه بهتر است. ملاباجي با شهربانو گرم گرفت و بنا كرد از زير زبانش حرف كشيدن. طولي نكشيد فهميد كار و بار پدر شهربانو حسابي رو به راه است و در زندگي كم و كسري ندارد. ملاباجي آن قدر به شهربانو مهرباني كرد و قاپش را دزديد كه اگر مي گفت ماست سياه است, شهربانو بي بروبرگرد باور مي كرد. يك روز ملاباجي كاسه اي داد دست شهربانو و گفت «اين كاسه را بده به مادرت. از قول من سلام برسان و بگو ملاباجي گفته آن را از سركه پر كن و بفرست براي من. وقتي مادرت رفت تو انبار, تو هم همراهش برو. بگو ملاباجي سركة هفت ساله خواسته و نگذار از خمره اي به غير از خمرة هفتمي سركه وردارد. همين كه رفت سر خمرة هفتم و خم شد كاسه را بزند تو سركه, پاهاش را بلند كن و بندازش تو خمره و در خمره را بگذار. شهربانو گفت «خيلي خوب!» و همان طور كه ملاباجي يادش داده بود, مادرش را نداخت تو خمره و در خمره را گذاشت. پدر شهربانو سر شب آمد خانه. از او پرسيد «مادرت كو؟» شهربانو جواب داد «نمي دانم. من كه آمدم, خانه نبود.» فرداي آن شب شهربانو رفت مكتب و ماجرا را براي ملاباجي تعريف كرد. ملاباجي از خوشحالي شهربانو را بغل كرد؛ نشاند رو زانوي خودش؛ ماچش كرد و دستي به سر و روي او كشيد. چند روزي كه گذشت, ملاباجي يك مشت خاكشير داد به شهربانو و گفت «به خانه كه رفتي اين ها را بريز رو سرت و وقتي رو به روي بابات نشستي جلو منقل سرت را تكان بده تا خاكشيرها بريزد تو آتش و درق دوروق صدا كند. آن وقت بابات مي پرسد اين سر و صداها چيست؟ تو بگو سرم شپش گذاشته. من كه كسي را ندارم پرستاريم كند, سرم را بجويد, رختم را بشويد و ببردم حمام. حالا كه مادرم نيست, اگر يك زن بابا داشتم اقلاً حال و روزم بهتر از اين بود. بعد گريه زاري راه بنداز و بگو بايد زن بگيري كه تر و خشكم كند و دستي به سرم بكشد. اگر پرسيد كي را بگيرم, بگو يك دست دل و جگر بگير آويزان كن بالاي در خانه. هر كس اول آمد و سرش خورد به آن, او را بگير.» شهربانو گفت «به چشم!» و همان طور كه ملاباجي گفته بود, عمل كرد. پدر شهربانو فردا صبح رفت يك دست دل و جگر گرفت آورد خانه و آويزان كرد بالاي در. ملاباجي كه گوش به زنگ بود, زود سر و كله اش پيدا شد و به بهانه اي آمد تو خانه. سرش را زد به دل و جگر و شروع كرد به اوقات تلخي و سر و صدا راه انداخت كه «اي واي! اين چي بود خورد تو سرم و چار قدم را كثيف كرد؟» در اين بين پدر شهربانو آمد بيرون. از ملاباجي عذرخواهي كرد و قضيه را براش گفت. بعد هم ملاباجي را برد پيش ملا, عقد كرد و دستش را گرفت آورد خانه. ملاباجي دختري داشت كه به عكس شهربانو زشت و بد تركيب بود. اين دختر را هم روي جل و جهازش آورد خانة پدر شهربانو. ملاباجي دو سه روزي را به رفت و روب خانه و بازديد اثاثيه گذراند و آخر سر سري زد به انبار و رفت سراغ خمرة هفتمي. همين كه در خمره را ورداشت, گاو زردي از خمره آمد بيرون. ملاباجي دستپاچه شد. با خودش گفت «نكند اين مادر شهربانو باشد.» و گاو را برد انداخت تو طويله؛ و از همان روز, يواش يواش شروع كرد با شهربانو بدرفتاري و همة كارهاي سخت را, از آب و جاروي حياط گرفته تا شست و شوي رخت ها و ظرف ها, انداخت گردن شهربانو و از هر كاري هم صد جور بهانه مي گرفت و تا مي توانست شهربانوي بيچاره را مي چزاند و از وشگون و سقلمه هم مضايقه نمي كرد. خلاصه! ملاباجي آن قدر به شهربانو سخت گرفت كه اگر كسي وارد خانه مي شد, خيال مي كرد شهربانو كلفت خانه است. شهربانو مي سوخت و مي ساخت و از ترس ملاباجي جرئت نداشت به پدرش چيزي بگويد. چند روز بعد, ملاباجي براي اذيت و آزار شهربانو راه تازه اي پيدا كرد. به شهربانو گفت «از فردا بايد اتاق ها و حياط را پيش از درآمدن آفتاب جارو كني و ظرف ها را بشوري. بعدش هم بايد يك بقچه پنبه و يك دوك نخ ريسي ورداري و گاو را ببري صحرا و تا غروب بچراني. پنبه را نخ كني و نخ ها را غروب بياري تحويل من بدي و تند به كارهاي ماندة خانه برسي.» شهربانو كه جرئت نمي كرد به ملاباجي نه بگويد, گفت «خيلي خوب!» و فردا كلة سحر پاشد خانه را رفت و روب كرد و همين كه آفتاب زد, بقچة پنبه را گذاشت رو سرش, دوك نخ ريسي را گرفت به دست و رفت گاو را از طويله آورد بيرون و راهي صحرا شد. در راه, همه اش غصه مي خورد و با خودش مي گفت «خدايا! اگر من به جاي دو دست, ده تا دست هم داشته باشم, نمي توانم تا غروب اين همه پنبه را بريسم و اگر نريسم شب جواب ملاباجي را چه بدم؟» شهربانو به صحرا كه رسيد, گاو را ول كرد تو علف ها و رفت نشست رو تخته سنگي و شروع كرد به رشتن پنبه ها. نزديك غروب, شهربانو ديد هنوز نصف پنبه ها را نرشته و از غصه به حال زار خودش اشك ريخت. در اين موقع, گاو آمد ايستاد رو به روي شهربانو و با دلسوزي به او زل زد. بعد, شروع كرد تند تند از يك طرف پنبه خوردن و از طرف ديگر نخ پس دادن. آفتاب غروب از نوك درخت ها نپريده بود كه گاو همة پنبه ها را نخ كرد. شهربانو خوشحال شد. نخ ها را جم و جور كرد, گذاشت تو بقچه و بقچه را گذاشت رو سرش و گاو را انداخت جلو و راهي خانه شد. به خانه كه رسيد گاو را برد بست تو طويله و رفت نخ ها را تحويل ملاباجي داد. ملاباجي نخ ها را گرفت و گفت «حالا برو به كارهاي خانه برس.» وقتي شهربانو كارهاي خانه را تمام كرد, ملاباجي يك تكه نان خشك داد به او. شهربانو نان را آب زد, خورد و با چشم گريان و دل بريان رفت گوشه اي گرفت خوابيد. صبح فردا, ملاباجي به جاي يك بقچه پنبه سه تا بقچه پنبه داد به شهربانو. شهربانو هم پنبه ها را كول كرد, گاو را انداخت جلو و برد به صحرا. مثل روز قبل نشست وسط سبزه ها و بنا كرد به نخ ريسي. بعد از ظهر, شهربانو ديد از سه بقچه پنبه يكي را هم نتوانسته بريسد و دلش گرفت و هاي . . . هاي شروع كرد به گريه. در اين موقع, بادي آمد پنبه ها را قل داد و برد. شهربانو پاشد دويد دنبال پنبه ها؛ اما پيش از آنكه برسد به آن ها, پنبه ها افتادند تو چاه. شهربانو با خودش گفت «اي داد بي داد! ديدي چه خاكي به سرم شد! اگر تا حالا هر شب كتك مي خوردم و بد و بي راه مي شنيدم, از امشب ديگر سر و كارم با داغ و درفش است.» شهربانو در اين جور فكرها بود و گريه زاري مي كرد كه گاو آمد جلو, زبان واكرد و گفت «دختر جان! نترس. برو تو چاه. ديوي نشسته آنجا؛ اول سلام كن؛ بعد هر چه از تو خواست, تو واروش را بزن؛ چون كار ديوها وارونه است.» گاو چم و خم رفتار با ديوها را به شهربانو ياد داد و شهربانو رفت تو چاه. به ته چاه كه رسيد ديد باغچه اي آنجاست و ديو نخراشيده نتراشيده اي لم داده كنار باغچه. شهربانو تا چشمش افتاد به ديو, سلام بلند بالايي كرد. ديو گفت «آهاي چشم سياه دندان سفيد! اگر سلام نكرده بودي تو را يك لقمة چپم كرده بودم. حالا بگو ببينم تو كجا اينجا كجا؟ اينجا جايي است كه سيمرغ پر مي ريزد, پهلوان سپر مي اندازد و آهو سم.» شهربانو شرح و حالش را از سير تا پياز براي ديو تعريف كرد. ديو گفت «قبل از هر چيز پاشو آن سنگ را وردار بزن تو سر من.» شهربان تند رفت جلو و سر ديو را گذاشت تو دامنش و بنا كرد به جستن رشك ها و شپش هاي ديو. ديو زير چشمي نگاهش كرد و پرسيد «سر من تميزتر است يا سر نامادريت؟» شهربانو جواب داد «مرده شور سر نامادريم را ببرد؛ البته كه سر تو تميزتر است.» ديو گفت «خيلي خوب! حالا پاشو كلنگ را وردار و خانه را خراب كن.» شهربانو زود بلند شد, جارو را ورداشت و حياط را جارو كرد. ديو پرسيد «حياط من بهتر است يا حياط شما؟» شهربانو جواب داد «حياط شما چه دخلي دارد به حياط ما, حياط ما از گل و خشت خام است و حياط شما از مرمر رخام.» ديو گفت «حالا پاشو بزن ظرف ها را بشكن.» شهربانو فوري پاشد ظرف ها را شست و مثل آينه برق انداخت. ديو گفت «بگو ببينم! ظرف هاي من بهتر است يا ظرف هاي شما؟» شهربانو گفت «واه! خاك بر سرم! اين چه سؤالي است كه مي پرسي؟ معلوم است كه ظرف هاي شما بهتر است, ظرف هاي ما از گل و سفال است و ظرف هاي شما از طلاي توقال.» ديو گفت «آفرين! حالا كه تو اين قدر خوبي برو گوشة حياط پنبه هاي نخ شده را وردار و برو.» شهربانو رفت ديد همة پنبه ها شده كلاف نخ و كنار نخ ها چند تا كيسة طلاست. به طلاها دست نزد. نخ ها را ورداشت و برگشت پيش ديو كه از او خداحافظي كند. ديو گفت «كجا به اين زودي؟ يك كم پا نگهدار كه هنوز كارت تمام نشده. نخ ها را بگذار زمين و از اين حياط برو به حياط دوم و از حياط دوم برو به حياط سوم كه از وسطش جوي آب مي گذرد و كنار آب بنشين. هر وقت ديدي آب زرد آمد به آن دست نزن و هر وقت آب سياه آمد از آن بزن به سر و چشم و ابرويت و وقتي آب سفيد آمد صورتت را با آن بشور.» شهربانو گفت «خيلي خوب!» و رفت به حياط سوم, كنار آب نشست, سر و چشم و ابروش را با آب سياه و صورتش را با آب سفيد شست و برگشت كه از ديو خداحافظي كند و به خانه برود. ديو گفت «اگر كارت گير كرد سري به من بزن.» شهربانو گفت «خيلي خوب!» و نخ ها را ورداشت از چاه آمد بيرون و اين ور آن ور گشت تا گاو را پيدا كرد. هوا تاريك شده بود؛ اما شهربانو ديد پيش پاش روشن است و مي تواند جلوش را ببيند. خوب كه به دور و ورش نگاه كرد, فهميد روشني از خودش است. نگو همين كه با آب سفيد صورتش را شسته بود, يك ماه در پيشانيش درآ,ده بود و يك ستاره در چانه اش. شهربانو فكر كرد اگر با اين ماه و ستاره اي كه در صورتش پيدا شده برود خانه, ملاباجي بيشتر اذيت و آزارش مي كند و زود با لچكش پيشاني و چانه اش را پوشاند و راه افتاد به طرف خانه. به خانه كه رسيد گاو را برد بست توي طويله و رفت نخ ها را داد به ملاباجي. ملاباجي پاك انگشت به دهن ماند كه شهربانو چطور توانسته يك روزه سه بقچه پنبه را بريسد و براي اينكه از كارش ايراد بگيرد, شروع كرد به زير و رو كردن نخ ها؛ اما وقتي خوب پايين بالاشان كرد و ديد هيچ ايرادي ندارند, تعجبش بيشتر شد. به شهربانو گفت «زود برو به كارهاي خانه و آشپزخانه برس.» شهربانو گفت «خيلي خوب!» و رفت ظرف ها را شست و بنا كرد به جارو كردن آشپزخانه. ملاباجي با خودش گفت «چون توي تاريكي نمي شود خوب جارو كرد, الان موقع خوبي است برم بهانه بگيرم و كتك مفصلي به شهربانو بزنم.» اما هنوز به در آشپزخانه نرسيده بود كه ديد انگار تو آشپزخانه چلچراغ روشن كرده اند و از تعجب خشكش زد. بعد, يواش يواش رفت جلو, ديد از پيشاني شهربانو ماه مي تابد و در چانه اش ستاره مي درخشد و از خوشگلي صورتي به هم زده كه در همة دنيا لنگه ندارد. ملاباجي دست شهربانو را گرفت برد تو اتاق. گفت «بدون كتك خوردن و فحش شنفتن بگو ببينم چطور شد كه اين طور شدي؟» شهربانو هم صاف و پوست كنده از اول تا آخر همه چيز را براي ملاباجي تعريف كرد. ملاباجي به اين فكر افتاد كه دخترش را صبح فردا با شهربانو بفرستد به صحرا, بلكه او هم برود توي چاه, آبي بزند به سر و صورتش و ماهي در پيشانيش در بيايد و ستاره اي در چانه اش پيدا بشود. اين بود كه به شهربانو كمي روي خوش نشان داد؛ لبخندي به او زد و گفت «شهربانو جان! فردا دختر من را با خودت ببر به صحرا, او را بفرست تو چاه و كارهايي را كه خودت كردي به او ياد بده تا در صورت او هم ماه و ستاره دربيايد و مثل تو خوشگل بشود.» شهربانو گفت طبه روي چشمم! هيچ عيبي ندارد.» فردا صبح زود, ملاباجي به جاي سه بقچه پنبه, نيم بقچه به شهربانو داد و چون دخترش هم همراه او بود, به جاي نان خشك و پنير مانده, براي نهارشان نان شيرمال و مرغ بريان گذاشت و آن ها را دست در دست هم از خانه فرستاد بيرون. شهربانو و دختر ملاباجي و گاو راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسيدند به صحرا. دختر ملاباجي به شهربانو گفت «زودباش چاه را نشانم بده.» شهربانو چاه را نشانش داد. دختر ملاباجي پنبه ها را ورداشت انداخت تو چاه و خودش هم رفت پايين و ديد ديو نخراشيده نتراشيده اي ته چاه توي حياط خوابيده. ديو از صداي پا بيدار شد. ديد دختر زشتي ايستاده رو به روش و بي آنكه سلامي بكند زل زده تو چشم هاش و بربر نگاهش مي كند. ديو دختر را زير چشمي ورنداز كرد و گفت «تو كجا اينجا كجا؟» دختر گفت «پنبه هايم را باد آورد انداخت تو چاه. آمدم ورشان دارم.» ديو گفت «عجله نكن؛ اول بيا سر من را بجور, بعد برو پنبه ها را وردار برو.» دختر رفت جلو؛ چنگ انداخت لابه لاي موهاي ديو و بنا كرد به جستن آن ها. ديو گفت «بگو ببينم! موهاي من تميزتر است يا موهاي مادرت؟» دختر گفت «البته موهاي مادرم؛ موهاي تو به جاي رشك و شپش, مار و عقرب دارد.» ديو گفت «خيلي خوب! حالا پاشو حياط را جارو كن.» دختر پاشد سرسري حياط را جارويي زد و برگشت پيش ديو. ديو پرسيد «حياط شما بهتر است يا حياط من؟» دختر جواب داد «البته كه حياط ما؛ تو حياط ما دل آدم وا مي شود, اما تو حياط تو دل آدم مي گيرد.» ديو گفت «خيلي خوب! حالا برو ظرف ها را بشور.» دختر ملاباجي گفت «خدايا اين ديگر چه بلايي بود كه من گرفتارش شدم.» و همان طور كه نق و نوق مي كرد, رفت به ظرف ها آبي زد و چيدشان گوشة آشپزخانه. ديو پرسيد «ظرف هاي من بهتر است يا ظرف هاي شما؟» دختر جواب داد «مرده شور ظرف هاي تو را ببرد كه آدم حالش به هم مي خورد نگاهشان كند؛ ظرف هاي ما از تميزي مثل آينه برق مي زنند و آدم حظ مي كند تو آن ها چيز بخورد.» ديو گفت «تا همين جا بس است. برو پنبه هات را از كنج حياط وردار برو.» دختر ملاباجي تند رفت تو حياط؛ ديد بغل پنبه ها چند تا شمش طلا هست. با اينكه شمش ها خيلي سنگين بود, دو سه تاشان را ورداشت و با عجله چپاند زير بغلش. سرش را انداخت پايين و بدون خداحافظي راهش را گرفت كه از چاه برود بيرون. ديو صدا زد «كجا به اين زودي بيا جلو كه من حالا حالاها با تو كار دارم.» دختر برگشت پيش ديو و ايستاد جلوش. ديو گفت «قبل از اينكه بري بيرون, از اين حياط برو به حياط دوم و از حياط دوم برو به حياط سوم كنار آب رواني كه از وسطش مي گذرد بنشين. هر وقت ديدي آب سفيد و سياه آمد به آن دست نزن. هر وقت ديدي آب زرد آمد, دست و صورتت را با آن بشور و بعد برو پي كارت.» دختر رفت كنار جوي آب نشست. همين كه ديد آب زرد آمد, دست و روش را شست و پنبه هاش را ورداشت و از چاه رفت بيرون. شهربانو تا چشمش افتاد به دختر ملاباجي, چيزي نمانده بود از ترس زهره ترك شود؛ چون يك مار سياه در پيشانيش درآمده بود و يك عقرب زرد از چانه اش زده بود بيرون؛ اما از ترسش حرفي نزد و با او راه افتاد ظرف خانه. چشمتان چيز بد نبيند! همين كه ملاباجي در را به روي دخترش واكرد و او را ديد, از ترس جيغ بلندي كشيد. بعد, از هول اينكه در و همسايه دخترش را ببينند, او را تند برد تو اتاق و سر دختر داد زد «چرا خودت را اين ريختي كردي؟» دختر ماجراي آن روز را از اول تا آخر شرح داد. ملاباجي گفت «حالا نخ ها كو؟ طلاها كجاست؟» دختر بقچه را گذاشت زمين و ملاباجي ديد اصلاً نخي در كار نيست و همه اش پنبه است. ملاباجي گفت «شمش هاي طلا را بده ببينم.» دختر دست كرد از زير بغلش به جاي شمش طلا دو تا تكه سنگ درشت درآورد و گذاشت جلو مادرش. ملاباجي دو دستي زد تو سر دختر و گفت «اي بي عرضه! خاك بر آن سرت بكنند. حيف از آن همه زحمتي كه بالاي تو كشيدم.» دختر گفت «من كه خودم نخواستم برم پيش ديو. خودت من را فرستادي. حالا سركوفت هم مي زني؟» و هاي هاي بنا كرد به گريه كردن. ملاباجي دلش سوخت, گفت «همة اين ها تقصير اين شهربانوي ورپريده است.» و شهربانو را گرفت به باد كتك. بعد, دخترش را برد پيش حكيم باشي كه براي مار و عقربي كه در صورتش درآمده فكري بكند. حكيم باشي دختر ملاباجي را معاينه كرد و گفت «ريشة اين مار و عقرب در دل است و نمي شود ريشه كنش كرد. فقط يك روز در ميان بايد آن ها را از ته ببري و جاشان نمك بپاشي.» از آن روز به بعد, ملاباجي يك روز در ميان كارد تيزي ورمي داشت و مار و عقرب را مي بريد. اما, همان طرو كه حكيم باشي گفته بود, هيچ وقت ريشه كن نمي شدند. ملاباجي از اين ور مي بريد و آن ها از آن ور در مي آمدند. حالا اين را ديگر خدا مي داند كه ملاباجي با شهربانو چه كرد و چه به روزش آورد! روزي از روزها, يكي از همسايه ها ملاباجي و دخترش را به عروسي دعوت كرد و از آن ها وعده گرفت حتماً به عروسي بروند. ملاباجي به دخترش رخت نو پوشاند و كلي زر و زيور به او آويزان كرد و با دستمال ابريشم پيشاني و چانه اش را بست كه كسي مار و عقرب را نبيند. خودش هم رخت نو پوشيد و هف قلم آرايش كرد. شهربانو هم گوشه اي ايستاده بود و با حسرت به آن ها نگاه مي كرد. ملاباجي از شهربانو پرسيد «تو هم مي خواهي با ما بيايي عروسي؟» شهربانو گفت «آره!» ملاباجي گفت «خيلي خوب! الان فكري به حالت مي كنم.» بعد, رفت تو انبار سه چهار كيسة نخود, لوبيا و لپه را با هم قاطي كرد و دوباره ريختشان تو كيسه و كيسه ها را آورد, چيد جلو شهربانو و پياله اي هم داد دستش و گفت «اين هم عروسي تو! تا ما برگرديم بايد اين پياله را از اشك چشمت پر كني و اين نخود, لوبيا و لپه ها را از هم سوا كني.» ملاباجي اين را گفت و خوشحال و خندان دست دخترش را گرفت و از در رفت بيرون. شهربانو نشست كنار حوض؛ زانوي غم بغل كرد و رفت تو فكر كه چطور پياله را با اشك چشم پر كند و چطور سه كيسه نخود, لوبيا و لپه را از هم سوا كند كه يك دفعه يادش آمد ديو به او گفته هر وقت كارت گير كرد, بيا سراغ من. پاشد مثل برق و باد رفت پيش ديو, سلام كرد و مشكلش را گفت. ديو گفت «اينكه غصه ندارد.» و پاشد رفت يك چنگ نمك دريايي آورد و داد به شهربانو و گفت «پياله را پر كن از آب و اين ها را بريز توي آن. يك خروس هم به تو مي دهم مثل خروس خودتان, تا دانه ها را برات سوا كند؛ به شرطي كه خروس خودتان را تار و ماركني كه زن بابات از قضيه بويي نبرد. اگر دلت مي خواهد عروسي هم بري, بگو تا وسيله اش را جور كنم.» شهربانو گفت «خيلي دلم مي خواهد برم عروسي.» ديو فوري رفت صندوقي آورد, گذاشت جلو شهربانو و از توي آن يك دست لباس عروسي با تاج و گل كمر و كفش قشنگ درآورد و داد به شهربانو. يك گردن بند مرواريد و يك جفت دست بند طلا و يك انگشتر الماس هم داد به او و گفت «به خانه كه رسيدي لباست را عوض كن و برو عروسي و زودتر از مهمان ها عروسي را ترك كن؛ برگرد خانه و همان لباس هاي قبلي ات را بپوشي.» بعد, ظرف سفالي كوچكي از زير تشكچه اش درآورد و از روغني كه توي آن بود ماليد به پاهاي شهربانو كه ترو فرز بشوند. آن وقت توي يك دست شهربانو خاكستر ريخت و توي دست ديگرش يك دسته گل گذاشت و گفت «وقتي رفتي عروسي خاكسترها را بپاش به سر ملاباجي و دخترش. گل ها را هم بريز رو سر عروس و داماد و مهمان ها.» شهربان تند برگشت خانه. پياله را پر از آب كرد و نمك را ريخت توي آن. خروس ملاباجي را از خانه كرد بيرون و خروسي را كه ديو داده بود به او, انداخت به جان دانه ها. آن وقت لباس هاش را درآورد, برد تو طويله قايم كرد و لباس هاي تازه را پوشيد و زر و زينتش را بست به خودش و صورتش را هفت قلم, از خط و خال گرفته تا وسمه و سرمه و سرخاب و سفيداب و زرك, آرايش كرد و رفت عروسي. همين كه شهربانو پا گذاشت به مجلس عروسي, غوغايي به پا شد آن سرش ناپيدا. ديگر كسي به عروس نگاه نمي كرد. همه چشم دوخته بودند به شهربانو و از همديگر مي پرسيدند اين دختر كيست كه از قشنگي به ماه مي گويد درنيا كه من درآمده ام؟ اقوام داماد فكر مي كردند شهربانو كسي و كار عروس است و قوم و خويش هاي عروس خيال مي كردند از طايفة داماد است. همه ماتشان برده بود و باور نمي كردند آدمي زاده اي به آن خوشگلي وجود داشته باشد. در اين بين دختر ملاباجي كه به شهربانو خيره شده بود, به مادرش گفت «ننه! نكند اين شهربانو است كه آمده اينجا؟» ملاباجي گفت «خدا عقلت بده! شهربانو الان دارد دانه ها را از هم جدا مي كند و هي زور مي زند بيشتر اشك بريزد و پياله را پر كند تا كمتر كتك بخورد.» دختر گفت «آخر همه چيزش به شهربانو رفته. چشم و ابرو و قد و قامتش با او مو نمي زند.» ملاباجي گفت «ول كن تو هم با اين حرف ها! توي يك جاليز مي روي صدتا بادمجان مثل هم پيدا مي شود. آن وقت تو مي خواهي توي يك شهر دوتا آدم مثل هم پيدا نشود.» آخرهاي مجلس دخترها يكي يكي شروع كردند به رقص و هر كدام يك دور رقصيدند. نوبت كه رسيد به شهربانو, پاشد چرخي زد و چنان رقصي كرد كه همه انگشت به دهان ماندند و در حين رقص دسته گل را پرت كرد طرف عروس و داماد. دسته گل بين زمين و هوا شد يك خرمن گل خوشبو و همة اهل مجلس را غرق گل كرد. بعد, دست ديگرش را به سمت ملاباجي و دخترش تكان داد و آن يك چنگ خاكستر شد يك كپه خاكستر و نشست رو سر و صورت ملاباجي و دخترش. اهل مجلس ماتشان برد كه چه حكمتي در اين كار بود كه اين دختر ناشناس به همه گل افشاني كرد و به سر و روي ملاباجي و دخترش خاكستر پاشيد. اما هر چه فكر كردند نفهميدند آن همه گل و خاكستر از كجا پيدا شد. شهربانو همين كه ديد مهمان ها مثل جن زده ها گيج و منگ اين طرف آن طرف نگاه مي كنند و حواسشان پرت است, از مجلس زد بيرون و تند راه افتاد طرف خانه. پسر پادشاه داشت از شكار برمي گشت كه در راه برخورد به شهربانو و با خودش گفت «چنين دختري در اين شهر است و ما بي خبريم؟» و راه افتاد به دنبال او. شهربانو فهميد و تندتر قدم برداشت و خواست از جوي آب بپرد كه هول شد و يك لنگة كفشش از پاش درآمد و ماند آن طرف جو. شهربانو ديد اگر بخواهد برگردد و لنگه كفش را بردارد, پسر پادشاه به او مي رسد. اين بود كه كفش را جا گذاشت و مثل برق خودش را رساند خانه. پسر پادشاه وقتي نتوانست به شهربانو برسد, برگشت لنگه كفش را ورداشت و با خود برد. باز هم بشنويد از ملاباجي و دخترش! ملاباجي و دختش, مثل برج زهرمار مجلس عروسي را ترك كردند و با عجله راه افتادند سمت خانه, كه دق دلي خاكسترهايي را كه تو عروسي به سر و روشان ريخته شده بود از شهربانو دربيارند. هنوز پاشان نرسيده بود به خانه كه ملاباجي صدا زد «آهاي دختر! بيا ببينم آن پياله را با اشك چشمت پر كرده اي يا نه؟» شهربانو زود پياله را كه از اشك داشت لپر مي زد آورد داد به دست ملاباجي. ملاباجي به آن زبان زد, ديد شور است. خوب توي پياله نگاه كرد, ديد زلال زلال است. گفت «دانه ها را چه كردي؟» شهربانو گفت «همه را سوا كردم.» و دست ملاباجي را گرفت برد, دانه هاي سواشده را نشان داد. چيزي نمانده بود كه ملاباجي از تعجب شاخ دربيارد. فكر كرد اگر كسي دل خوش داشته باشد و دستش به كار برود, يك ماه هم نمي تواند آن همه دانه را جدا كند. آن وقت شهربانو چطور توانسته هم اشك بريزد و هم كار به اين سختي را نصف روزه تمام كند؟ ملاباجي شهربانو را فرستاد به رفت و روب خانه و با خودش گفت «پاك گيج شده ام. از كار اين دختر هيچ سر در نمي آورم.» دختر ملاباجي گفت «ننه جان! حتماً كسي كمكش كرده.» ملاباجي گفت «به نظرم آن گاو زرد ننة شهربانو است و يك جوري راه و چاه را نشانش مي دهد. بايد كلك اين گاو را كند.» ملاباجي اين را گفت و پاشد رفت پيش حكيم باشي چشم و ابرويي نشان داد و با او ساخت و پاخت كرد كه خودش را به ناخوشي بزند و وقتي حكيم باشي را آوردند بالاي سرش بگويد علاج مرضش گوشت گاو زرد است. ملاباجي برگشت خانه. شب, پيش از آمدن شوهرش گرفت تخت خوابيد و بنا كرد به آه و ناله كه «آخ كمرم! آخ دلم! خدايا مردم از درد. يكي نيست به دادم بسد.» شوهرش دست پاچه شد. برايش گل گاوزبان و عناب و سپستان دم كرد و به خوردش داد؛ ولي دردش ساكت نشد. روز بعد, ملاباجي كمي زردچوبه ماليد به صورتش؛ يك نان خشك گذاشت زير تشكش و همين كه شوهرش آمد خانه, گرفت خوابيد و بنا كرد از اين پهلو به آن پهلو غلت زدن. همان طور كه غلت مي زد, نان خشك تاراق و توروق مي شكست و او مي ناليد «خدايا چه كنم! استخوان هايم از درد دارند مي تركند.» شوهر ملاباجي سراسيمه رفت حكيم باشي را آورد بالا سر زنش. حكيم باشي نبضش را گرفت, خوب معاينه اش كرد و آخر سر گفت «اين مريض مرضي دارد كه علاجش فقط گوشت گاو زرد است. اگر امشب يا فردا براش تهيه كرديد كه هيچ, وگرنه حسابش با كرام الكاتبين است.» مرد گفت «شكر خدا خودمان يك گاو زرد در خانه داريم. حالا كه شب است, فردا دم صبح سرش را مي برم و گوشتش را مي دهم بخورد.» شهربانو همين كه اين حرف را شنيد, دود از دلش بلند شد و ديگر حال و روز خودش را نفهميد و گرفت يك گوشه افتاد. هر چه فكر كرد چه كند كه گاو را نجات دهد, عقلش به جايي نرسيد. آخر سر با خودش گفت «بهتر است بروم سراغ ديو و از او چارة كار را بپرسم.» همان شب, وقتي خاطر جمع شد همه خوابيده اند, آهسته پا شد از خانه زد بيرون و رفت توي چاه؛ به ديو سلام كرد و قضيه را به تفصيل شرح داد. ديو گفت «غصه نخور! زود برگرد خانه, مادرت را بيار تو صحرا ول كن؛ من هم همزادش را مي فرستم جاي او.» شهربانو زود برگشت خانه. گاو را برد تو صحرا ول كرد و رفت پيش ديو. ديو همزاد گاو زرد را حاضر كرد و به شهربانو گفت «اين را ببر ببند جاي مادرت. وقتي او را كشتند به گوشتش لب نزن و استخوان هايش را ببر تو طويله چال كن.» شهربان همزاد گاو زرد را برد خانه بست جاي مادرش و رفت دو سه ساعتي را كه به اذان صبح مانده بود, راحت گرفت خوابيد. صبح زود, مرد رفت قصاب سر گذر را آورد. قصاب هم گاو زرد را از طويله كشيد بيرون و كنار باغچه سرش را بريد. بعد, گوشتش را كباب كردند و خوردند. اما هر چه اصرار كردند, شهربانو به آن لب نزد و همان طور كه ديو سفارش كرده بود, سر فرصت استخوان هاي گاو را جمع كرد برد توي طويله چال كرد. ملاباجي گوشت گاو زرد را كه خورد كم كم بلند شد راه افتاد؛ چون فكر مي كرد ديگر دنيا به كامش شده و از آن به بعد كسي نيست به شهربانو كمك كند. ولي خبر نداشت كه پسر پادشاه از لحظه اي كه چشمش افتاده به شهربانو, عاشق دلخستة او شده و كفشش را هميشه مي گذارد زير سرش و گردش را سرمة چشمش مي كند. پسر پادشاه از عشق شهربانو بيمار شد و افتاد به بستر. حكيم به بالينش آمد؛ اما از دردش سر درنياورد. مادرش همة حكيم هاي شهر را جمع كرد و افتاد به دست و پاي آن ها كه «تو را به خدا هر جور شده از درد پسرم سر دربياريد و او را درمان كنيد.» حكيم ها رفتار پسر را زير نظر گرفتند و طولي نكشيد فهميدند پسر پادشاه عاشق دختري شده و لنگه كفش دختر را هم دارد. وقتي مادرش از ته و توي كار سر درآورد, پسرش را دلداري داد و گفت «خاطر جمع باش دختري را كه مي خواهي اگر پشت كوه قاف هم باشد, پيداش مي كنم و دستش را مي گذارم توي دستت.» روز بعد, چندتا پيرزن گيس سفيد لنگه كفش را ورداشتند و خانه به خانه شهر را گشتند؛ اما صاحب كفش را پيدا نكردند. لنگه كفش را به پاي هر دختري مي كردند, يا تنگ بود يا گشاد و پس از چند روز جست و جو صاحب كفش پيدا نشد. وقتي نوبت رسيد به خانة پدر شهربانو, ملاباجي شهربانو را كرد تو تنور. يك سيني ارزن گذاشت در تنور و خروس را ول كرد طرف ارزن ها كه همان دور و بر بچرخد؛ سر و صدا راه بندازد و ارزن بخورد؛ تا اگر شهربانو حرفي زد به گوش كسي نرسد. گيس سفيدها وارد خانه شدند و پرسيدند «شما تو خانه دختر نداريد؟» ملاباجي گفت «چرا نداريم! البته كه داريم؛ خوبش را هم داريم.» و تند رفت دخترش را آورد جلو. گيس سفيدها لنگه كفش را دادند به دختر كه بكند به پاش. دختر ملاباجي هر چه زور زد و تقلا كرد؛ كفش به پاش نرفت كه نرفت. چون خانة ديگري نمانده بود, گيس سفيدها خودشان را از تك و تا ننداختند و گفتند «دختر ديگري در خانه نداريد؟» ملاباجي گفت «دختر ما يكي يك دانه است, عزيز دردانه است!» در اين ميان خروس بنا كرد به خواندن «قوقولي . . . قو قو . . . سيني ارزن رو تنور قوقولي . . . قو قو . . . ماه پيشاني رفته تو تنور! قوقولي . . . قو قو . . . سيني ارزن وردار ماه پيشاني را درآر.» گيس سفيدها آواز خروس را كه شنيدند, تعجب كردند. گفتند «اين خروس چه مي گويد؟» ملاباجي تند سنگي ورداشت انداخت طرف خروس. گفت «اين خروس بي محل است؛ همين فردا مي كشمش و از دستش راحت مي شوم.» خروس از هول سنگ پريد رو ديوار و باز بنا كرد به خواندن «قوقولي . . . قو قو . . . سيني ارزن رو تنور قوقولي . . . قو قو . . . ماه پيشاني رفته تو تنور! قوقولي . . . قو قو . . . سيني ارزن وردار ماه پيشاني را درآر.» گيس سفيدها نگاهي كردند به هم و گفتند «بريم سر تنور ببينيم چه خبر است.» و رفتند در تنور را ورداشتند و ديدند دختري مثل ماه شب چهارده تو تنور است. يكي از گيس سفيدها دست دختر را گرفت از تنور درش آورد و از خوشحالي فرياد زد «كي تا حالا دختري ديده به پيشانيش ماه و به چانه اش ستاره؟» بقيه هم زود آمدند جلو و كفش را كردند به پاش و ديدند درست قالب پاي دختر است. رو كردند به ملاباجي و گفتند «پسر پادشاه عاشق اين دختر است و از عشق او پاك از خواب و خوراك افتاده. حالا هر چه مي خواهي بگو بياريم و دختر را ببريم؟» ملاباجي گفت «ما از شما چندان چيزي نمي خواهيم. دو ذرع كرباس آبي, نيم من سير و نيم من پياز بياريد و دختر را ورداريد ببريد؛ ولي به يك شرط.» گفتند «چه شرطي؟» گفت «به اين شرط كه آن يكي را هم براي پسر وزير بگيريد.» گفتند «اين مطلب را هم به پادشاه مي گوييم. او هم حتماً فرمان مي دهد به وزير كه آن يكي را براي پسرش بگيرد. اما سر در نياورديم چرا دختر به اين قشنگي را كه در صورتش ماه و ستاره دارد به اين مفتي مي دهي؟» ملاباجي گفت «قشنگيش سرش را بخورد؛ از بس كه اين پتياره بد جنس و هوسباز است از دستش كلافه شده ام. صبح تا غروب بالاي پشت بام براي جوان هاي همسايه قر و غمزه مي آيد و پشت چشم نازك مي كند.» گفتند «او را پسر پادشاه مي خواهد و اين حرف ها هم ربطي به ما ندارد.» صبح فردا, گيس سفيدها با دو ذرع كرباس آبي, نيم من سير و نيم من پياز برگشتند خانة ملاباجي و گفتند «آمده ايم دختر را ببريم براي پسر پادشاه.» ملاباجي گفت «آن يكي را كي مي بريد؟» گفتند «يك شب بعد از عروسي پسر پادشاه مي آييم و آن يكي را مي بريم براي پسر وزير.» ملاباجي گفت «حالا كه اين طور است, شما هم عصر بياييد و عروستان را ببريد.» گيس سفيدها پرسيدند «چرا عصر؟» ملاباجي جواب داد «مي خواهم براش لباس عروسي بدوزم.» خواستگارها قبول كردند و رفتند. ملاباجي از كرباس آبي پيرهن گل و گشادي دوخت و كرد تن شهربانو. براي نهار هم يك ديگ آش آلوچة پر چربي پخت. بعد, آش آلوچه و همة سير و پيازها را به زور مشت و سقلمه به خوردش داد. دم دماي غروب گيس سفيدها برگشتند؛ شهربانو را از ملاباجي تحويل گرفتند كه او را به قصر پادشاه ببرند. از خانه كه بيرون آمدند شهربانو گفت «از بيرون شهر برويم كه من بتوانم از مادرم خداحافظي كنم.» گفتند «مگر اين مادرت نبود؟» شهربانو گفت «نه. زن بابام بود.» گفتند «حالا فهميديم براي چه تو را قايم كرده بود تو تنور. بعد هم آن همه حرف زشت نثارت كرد و تو را به اين مفتي داد.» بگذريم! شهربانو راه گيس سفيدها را به طرف صحرا كج كرد و همين كه رسيدند نزديك چاه گفت «شما همين جا منتظر باشيد تا من بروم از مادرم خداحافظي كنم و برگردم.» و زود رفت تو چاه. ديو گفت «كجا مي روي با اين لباس كرباس و با اين دهن كه از آن بوي سير بلند است؟» شهربانو گفت «دارند مي برندم خانة شوهر.» و از اول تا آخر ماجرا را براي ديو تعريف كرد. ديو زود رفت يك دست لباس حرير, يك تاج ياقوت, يك انگشتر الماس, يك گردن بند زمردنشان و يك جفت كفش طلا آورد پوشاند به شهربانو. دهنش را هم با مشك و عنبر معطر كرد و گفت «پسر پادشاه هر چه شراب داد به تو, دستش را رد نكن؛ اما طوري كه نفهمد شراب ها را بريز دور.» بعد, ديو به شهربانو ياد داد اگر دلش درد گرفت چه كار كند. شهربانو از ديو خداحافظي كرد؛ از چاه بيرون و برگشت پيش گيس سفيدها. همين كه چشم گيس سفيدها افتاد به شهربانو, تعجب كردند. پرسيدند «اين ها را كي داد به تو؟» شهربانو گفت «مادرم!» گفتند «قدر چنين مادر با سليقه اي را بدان؛ چون اگر جامه دان زن پادشاه را زير و رو كني, چنين چيزهاي زيبايي در آن پيدا نمي كني.» و با شهربانو راه افتادند طرف قصر پادشاه. به قصر كه رسيدند, همة اهل حرمسراي پادشاه سراپا چشم شدند و با تعجب شهربانو را تماشا كردند. در اين ميان پسر پادشاه آمد؛ دست شهربانو را گرفت و او را به اتاق مادرش برد. مادر پسر از ديدن صورت قشنگ ماه پيشاني ماتش برد. گفت «تا حالا دختري نديده بودم كه در صورتش ماه و ستاره بدرخشد.» بعد مجلس عقد برگزار كردند و شب هم بساط عروسي را راه انداختند. مطرب ها زدند و كوبيدند و مردم پايكوبي كردند و آخر شب, پادشاه, وزرا و اعيان و اشراف شهر قدم پيش گذاشتند, عروس و داماد را دست به دست دادند و فرستادند به حجله. پسر پادشاه به سلامتي شهربانو شروع كرد به نوشيدن شراب و آن قدر خورد كه سياه مست شد و ديگر نتوانست روپا بند شود و افتاد و خوابش برد. شهربانو هم خوابيد؛ اما نيمه هاي شب از زور دل پيچه بيدار شد. ديد دلش افتاده به غار و غور و نمي تواند خودش را نگه دارد. همان طور كه ديو يادش داده بود, خودش را تو زير جامة پسر پادشاه راحت كرد. پسر پادشاه كلة سحر بيدار شد و ديد وضعش خراب است و خيلي پكر شد. شهربانو كه حواسش به او بود, پرسيد «چرا نمي خوابي و ناراحت به نظر مي رسي؟» پسر پادشاه ناچار شد به شهربانو بگويد «بله! برايم اتفاقي افتاده كه تا حالا سابقه نداشته و خجالت مي كشم به كلفت ها بگويم بيايند و تميزم كنند.» شهربانو گفت «لازم نيست به كسي چيزي بگويي؛ خودم اين مشكل را برطرف مي كنم.» بعد, پاشد زيرجامة پسر پادشاه را درآورد و بي سر و صدا آن را شست و انداخت رو درخت گل و صبح پيش از درآمدن آفتاب رفت زير جامة خشك شده را آورد كرد پاي پسر پادشاه. پسر پادشاه از اين كار شهربانو خيلي خوشش آمد. يك دستبند الماس نشان به او بخشيد و عشق و علاقه اش به او بيشتر شد. همة اين ها را تا اينجا داشته باشيد و باز هم بشنويد از ملاباجي ملاباجي كه منتظر بود همان شب اول شهربانو را با خفت و خواري از قصر بندازند بيرون و او را پس بيارند, تا ظهر انتظار كشيد و وقتي ديد خبي نشد, پاشد رفت به قصر كه سر و گوشي آب بدهد و از ته و توي قضيه سر دربيارد. ملاباجي پرسان پرسان شهربانو را پيدا كرد و ديد نه خير! تاج ياقوت بر سر و لباس حرير بر تن و گردن بند زمرد نشان بر گردن و دستبند طلا بر دست و انگشتر الماس بر انگشت. خوش و خرم گرفته نشسته و خدمتكارها مثل پروانه دور و برش مي چرخند و ماه از پيشانيش مي تابد و ستاره در چانه اش مي درخشد. ملاباجي يواش يواش خودش را رساند به شهربانو. سر در گوشش گذاشت و پرسيد «ديشب دلت درد نگرفت؟» شهربانو گفت «چرا! تا صبح دلم مثل آسمان قرمبه غار و غور مي كرد و به خودم مي پيچيدم. آخر سر هم مجبور شدم خودم را تو حجله راحت كنم و منتظر بودم صبح با كتك از اينجا بيرونم كنند؛ اما همة اين ها را به فال نيك گرفتند و پسر پادشاه يك دستبند الماس نشان هم هديه كرد به من.» ملاباجي با خودش گفت «اي بخشكي شانس! ما هر كلكي مي زنيم كه اين بيفتد, روز به روز بلندتر مي شود.» و زود برگشت خانة خودشان. ديد خواستگارها از خانة وزير آمده اند كه پرس و جو كنند چه چيزهايي بايد بياورند و آن يكي دختر را ببرند. ملاباجي گفت «پنجاه سكة نقره شير بها؛ صد سكة طلا مهر؛ هفت دست رخت هفت رنگ براي روز اول عروسي؛ به اضافة انگشتر, طوق و النگو.» گفتند «چطور براي شهربانو فقط دو ذرع كرباس خواستي و يك من سير و پياز و براي اين يكي سنگ تمام مي گذاري و از چيزي كوتاهي نمي كني؟» گفت «اي دختر چه دخلي دارد به آن يكي. تا حالا هيچ مردي صداش را نشنيده. آن قدر نجيب و سر به راه است كه از زن آبستن رو مي گيرد كه شايد بچه اش پسر باشد.» خواستگارها ديگر چيزي نگفتند و بنا به دستور شاه قرار شد عصر هر چه را كه ملاباجي خواسته براش بيارند و دختر را ببرند براي پسر وزير. ملاباجي كه حرف هاي شهربانو را باور كرده بود, آش آلوچه اي پخت و تمامش را به خورد دخترش داد. بعد مار و عقرب را حسابي كف تراش كرد و پيشاني و چانة دختر را با چارقد ابريشمي خوشرنگي پوشاند؛ لباس نو به تنش كرد و عصر كه خواستگارها برگشتند او را با كبكبه و دبدبه فرستاد خانة وزير. همين كه پاي دختر ملاباجي به خانة وزير رسيد, پسر وزير آمد پيشوازش. ديد از زشتي نمي شود نگاهش كرد. اما از ترس شاه جرئت نكرد جيك بزند. خلاصه! دختر را عقد كردند. بساط عروسي را چيدند و شب عروس و داماد را دست به دست دادند و فرستادهد به حجله. دختر ملاباجي از بس آش آلوچه خورده بود, پشت سر هم عاروق مي زد و بوي گند مي داد بيرون. نصفه هاي شب هم دلش درد گرفت و پا شد كمي اين ور آن ور چرخيد. ولي طاقت نياورد و حجله را كثيف كرد. پسر وزير از بوي گند از خواب بيدار شد و پرسيد «اين چه بويي است؟ چرا اين قدر غار و غور مي كني و اين ور آن ور مي چرخي؟» دختر گفت «مگر خبر نداري اين چيزها را بايد به فال نيك گرفت؟» پسر پاشد. شمع روشن كرد و تا چشمش افتاد به صورت دختر و مار و عقرب را ديد, جيغ بلندي كشيد؛ از حجله زد بيرون؛ دويد تو اتاق مادرش و هر چه را ديده بود به او گفت. مادرش هم رفت قضيه را به وزير گفت؛ وزير هم به پادشاه گفت؛ پادشاه هم به زنش گفت؛ زن پادشاه هم به پسرش گفت و پسرش هم مطلب را با شهربانو در ميان گذاشت. شهربانو هم از اول تا آخر سرگذشت خودش, مادرش, ملاباجي, مكتب خانه, خمرة سركه و گاو و پنبه و ديو را براي پسر پادشاه تعريف كرد. پسر پادشاه هم رفت ماجرا را رساند به گوش مادرش و مادرش هم به پادشاه گفت. پادشاه هم وزير را خواست و گفت «چون فرمان من شما را به چنين دردسري گرفتار كرده, دخترم را مي دهم به پسرت تا تلافي بشود.» وزير گفت «با اين دختر و مادر چه كنيم؟» شاه گفت «فرمان مي دهم آن ها را از باروي شهر بندازند تو خندق.» بعد جشن مفصلي گرفتند. دختر شاه را به پسر وزير دادند و همة كارها رو به راه شد. اما, هوش و حواس شهربانو هميشه پيش مادرش بود و از دوري او روز به روز بيشتر غصه مي خورد. اين بود كه يك روز صبح زود راهي صحرا شد و رفت توي چاه به ديو سلام كرد و گفت «اي ديو! تو هميشه به من كمك كرده اي, اما بدون مادر نمي توانم زندگي كنم.» ديو گاو زرد را آورد و با تيغ الماس پوستش را از پس سر تا نوك دم شكافت. يك دفعه مادر شهربانو از جلد گاو درآمد و دست انداخت گردن شهربانو. گفت «دخترجان! اين رسم روزگار بود كه مادرت را بندازي تو خمره؟» شهربانو نتوانست جواب بدهد و از شوق ديدار مادرش به گريه افتاد. ديو گفت «حالا جاي گريه نيست. برويد و خوش و خرم با هم زندگي كنيد.» شهربانو از ديو خداحافظي كرد و دست در دست مادرش به قصر برگشت. پسر پادشاه وقتي ديد چنين مادرزن خوبي دارد, خوشحال شد و داد يك خانة قشنگ در قصر براش ساختند و سال هاي سال همه به خوبي و خوشي زندگي كردند. |
داستانهای کوتاه ایرانی
behnam5555-مهاباد
داستانهای کوتاه ایرانی قصة پسر تاجر تاجر ثروتمندي بود كه فقط يك بچه داشت و اين بچه پسري بود خييلي نااهل و بي خيال. هميشة خدا دنبال كارهاي بد مي رفت و با كساني رفاقت مي كرد كه نه به درد دنيا مي خوردند و نه به درد آخرت. پدرش هر چه نصيحتش مي كرد با رفقاي ناباب راه نرو, فايده نداشت. با اين گوش مي شنيد و از آن گوش در مي كرد.تاجر خيلي غصه مي خورد و مرتب مي گفت اين پسر بعد از من به خاك سياه مي نشيند. يك روز تاجر هزار اشرفي تو سقف اتاقي قايم كرد و رفت به پسرش گفت «پسر جان! بعد از من اگر به فلاكت افتادي و روزگار آن قدر به تو تنگ گرفت كه خواستي خودت را بكشي, يك تكه طناب بردار برو تو فلان اتاق, بنداز به حلقة وسط سقف؛ بعد برو رو چارپايه, طناب را ببند به گردنت و چارايه را با پايت كنار بزن. اين جور مردن از هر جور مردني راحت تر است.» پسر تاجر بنا كرد به حرف پدرش خنديدن. در دلش گفت «پدرم ديوانه شده. مگر آدم عاقل خودش را مي كشد كه پدرم درس خودكشي به من مي دهد؟» اين گذشت و مدتي بعد تاجر از دنيا رفت. پسر تاجر شروع كرد به ولخرجي, پولي را كه پدرش در طول يك عمر جمع كرده بود, در طول يك سال به باد فنا داد و افتاد به جان اسباب خانه. امروز قالي را فروخت؛ فردا نالي را فروخت و يك مرتبه ديد از اسباب خانه چيزي باقي نمانده و شروع كرد به فروختن كنيز و غلام. يك روز كاكانوروز را فروخت و روز ديگر دده زعفران را و يك وقت ديد در خانه اش نه چيز فروختني پيدا مي شود و نه چيز گرو گذاشتني. پسر تاجر مانده بود از آن به بعد چه كند كه رفقاش پيغام دادند «امشب در فلان باغ مهمان تو هستيم. سور و سات را جور كن وردار بيار آنجا.» پاشد هر چه تو خانه گشت چيز قابلي پيدا نكرد كه ببرد بفروشد. رفت پيش مادرش, شروع كرد به گريه و گفت «امشب بايد مهماني بدهم و آه در بساط ندارم كه با ناله سودا كنم و آبرويم پيش دوست و دشمن بر باد مي رود.» مادر دلش به حال پسر سوخت و النگوي طلايش را برد گرو گذاشت و پولش را داد خوردني خريد و هر طوري بود سور و سات مهماني پسرش را جور كرد و آن ها را در بقچه اي بست و داد به دست پسرش. پسر خوشحال شد. بقچه را ورداشت و به طرف باغي كه رفقاش قرار گذاشته بودند راه افتاد. در بين راه خسته شد. بقچه را گذاشت زمين و رفت نشست زير ساية درختي كه خستگي در كند و باز به راه بيفتد. در اين موقع سگي به هواي غذا آمد سر كرد تو بقچه. پسر تاجر سنگي انداخت طرف سگ. سگ از جا جست و بند بقچه افتاد به گردنش. پسر تا اين را ديد از جا پريد و سرگذاشت به دنبال سگ و آن قدر دويد كه از نفس افتاد؛ ولي به سگ نرسيد. با چشم گريان و دل بريان رفت پيش رفقاش و حال و حكايت را گفت. همه زدند زير خنده؛ پسر را دست انداختند و حرفش را باور نكردند. بعد هم رفتند غذا تهيه كردند. نشستند به عيش و نوش و پسر را به جرگة خودشان راه ندادند. اينجا بود كه پسر تاجر به خود آمد. فهميد ثروت پدرش را به پاي چه كساني ريخته و تصميم گرفت خودش را بكشد و از اين زندگي نكبتي خلاص شود كه يك مرتبه يادش افتاد به وصيت پدرش كه گفته بود اگر روزگار به تو تنگ گرفت و خواستي خودت را بكشي, برو از حلقة وسط فلان اتاق خودت را حلق آويز كن. پسر در دلش گفت «در زندگي هيچ وقت به پند و اندرز پدرم گوش نكردم و ضررش را چشيدم؛ حالا چه عيب دارد به وصيتش عمل كنم كه لا اقل در آن دنيا كمتر شرمنده باشم.» برگشت خانه؛ طناب و چارپايه ورداشت رفت تو همان اتاق و همان طور كه پدرش وصيت كرده بود, رفت رو چارپايه, طناب را از حلقة وسط سقف رد كرد و محكم بست به گردنش و با پا زد چارپايه را انداخت. در اين موقع, حلقه و يك خشت از جا كنده شد. پسر افتاد كف اتاق و از سقف اشرفي ريخت به سر و رويش. پسر تاجر تا چشمش افتاد به آن همه اشرفي فهميد پدرش چقدر او را دوست مي داشت و از همان اول مي دانست پسرش به افلاس مي افتد و كارش به خود كشي مي كشد. پاشد اشرفي ها را جمع كرد و رفت پيش مادرش. ديد مادرش زانوي غم بغل كردن و نشسته يك گوشه. پسر يك اشرفي داد به او و گفت «پاشو! شام خوبي تهيه كن بخوريم.» مادرش خوشحال شد. گفت «اين را از كجا آوردي؟» پسر گفت «بعد از آن همه ندانم كاري, خدا مي خواهد دوباره كار و بارمان را رو به راه كند؛ چون سرد وگرم روزگار را چشيده ام و از اين به بعد مي دانم چطور زندگي كنم و دوست و دشمن را از هم بشناسم.» مادرش گفت «الهي شكر كه عاقبت سر عقل آمدي. حالا بگو ببينم اين اشرفي را از كجا آورده اي و اين حرف ها را كي يادت داده.» پسر گفت «اين اشرفي را پدرم داده به من و اين حرف ها را هم پدرم يادم داده.» مادرش گفت «سر به سرم نگذار؛ پدرت خيلي وقت است رحمت خدا رفته.» پسر همه چيز را براي مادرش تعريف كرد و قول داد زندگيشان را دوباره رو به راه كند و به صورت اول برگرداند. پسر تاجر صبح فردا راه افتاد رفت هر چيزي را كه فروخته بود پس گرفت آورد خانه. بعد رفت حجرة پدرش را تر و تميز كرد و مشغول تجارت شد. رفقاي پسر وقتي فهميدند زندگي او رو به راه شده, باز آمدند دور و برش را گرفتند. پسر تاجر دوباره با آن ها گرم گرفت و يك روز همه شان را به نهار دعوت كرد و قرار گذاشتند به همان باغ قبلي بروند. روز مهماني, پسر تاجر دست خالي به باغ رفت و گفت «رفقا! امروز آشپز ما مشغول گوشت كوفتن بود و مي خواست براي نهارمان كوفته درست كند كه يك دفعه موش آمد گوشت و گوشت كوب را ورداشت و برد.» يكي گفت «از اين اتفاق ها زياد مي افتد! هفتة پيش هم آشپز ما داشت گوشت مي كوبيد كه موش آمد گوشت كوب و هر چزي كه آن دور و بر بود ورداشت برد تو سوراخش.» ديگري گفت «اينكه چيزي نيست! همين چند روز پيش موش آمد تو آشپزخانة ما و هر چه دم دستش آمد ورداشت و برد. آشپز خواست زرنگي كند و موش را بگيرد كه موش يقة آن بيچاره را گرفت و كشان كشان بردش تو سوراخ و هنوز كه هنوز است از او خبري نيست. حالا ديگر زنده است يا مرده, خدا مي داند.» پسر تاجر اين حرف ها را كه شيند, گفت «پس چرا آن روز كه من گفتم سگ بقچه ام را برد هيچ كدامتان باور نكرديد و من را در جمع خودتان راه نداديد؟» رفقاي پسر جواب ندادند و بربر نگاهش كردند. پسر گفت «بله! آن روز كه من بيچاره بودم, حرف حقم را باور نكرديد. اما امروز كه مال و منالي به هم زده ام حرف دروغم را قبول كرديد و براي دلخوشي من اين همه دروغ شاخدار سر هم كرديد. بي خود نيست كه از قديم نديم ها گفته اند تا پول داري رفيقتم قربان بند كيفتم. شما پندي به من داديد كه تا روز قيامت فراموش نمي كنم.» بعد, راهش را گرفت رفت نشست تو حجره اش و به قدري دل به كار داد كه كارش بالا گرفت و ملك التجار شهر شد. به دنبال فلك مرد فقيري بود كه آه در بساط نداشت و به هر دري كه مي زد كار و بارش رو به راه نمي شد. شبي تا صبح از غصه خوابش نبرد. نشست فكر كرد چه كند, چه نكند و آخر سر نتيجه گرفت بايد برود فلك را پيدا كند و علت اين همه بدبختي را از او بپرسد.خرت و پرت مختصري براي سفرش جور كرد؛ راه افتاد رفت و رفت تا در بياباني به گرگي رسيد. گرگ جلوش را گرفت و گفت «اي آدمي زاد دوپا! در اين بر بيابان كجا مي روي؟» مرد گفت «مي روم فلك را پيدا كنم. سر از كارش در بياورم و علت بدبختيم را از او بپرسم.» گرگ گفت «تو را به خدا اگر پيداش كردي اول از قول من سلام برسان؛ بعد بگو گرگ گفت شب و روز سرم درد مي كند. چه كار كنم كه سر دردم خوب بشود.» مرد گفت «اگر پيداش كردم, پيغامت را مي رسانم.» و باز رفت و رفت تا رسيد به پادشاهي كه در جنگ شكست خورده بود و داشت فرار مي كرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد, صداش زد «آهاي! از كجا مي آيي و به كجا مي روي؟» مرد جواب داد «رهگذرم. دارم مي روم فلك را پيدا كنم و از سرنوشتم باخبر شوم.» پادشاه گفت «اگر پيداش كردي بپرس چرا من هميشه در جنگ شكست مي خورم.» مرد گفت «به روي چشم!» و راهش را گرفت و رفت تا رسيد به دريا و ديد اي داد بي داد ديگر هيچ راهي نيست و تا چشم كار مي كند جلوش آب است. نااميد و با دلي پر غصه نشست لب دريا كه ناگهان ماهي بزرگي سر از آب درآورد و گفت «اي آدمي زاد! چه شده زانوي غم بغل گرفته اي و نشسته اي اينجا؟» مرد گفت «داشتم مي رفتم فلك را پيدا كنم و از او بپرسم چرا من هميشه آس و پاسم و روزگارم به سختي مي گذرد كه رسيدم اينجا و سفرم ناتمام ماند. چون نه كشتي هست كه سوار آن شوم و نه راهي هست كه پياده بروم.» ماهي گفت «تو را مي برم آن طرف دريا؛ به شرطي كه قول بدي فلك را كه پيدا كردي از او بپرسي چرا هميشه دماغ من مي خارد.» مرد قول داد و ماهي او را به پشتش سوار كرد و برد آن طرف دريا. مرد باز هم رفت و رفت تا رسيد به باغ بزرگي كه انتهاش پيدا نبود و پر بود از درخت هاي سبز شاداب و بوته هاي زرد پژمرده. خوب كه نگاه كرد, ديد كرت درخت هاي شاداب پر آب است و كرت بوته هاي پژمرده از خشكي قاچ قاچ شده. مرد جلوتر كه رفت باغبان پيري را ديد كه ريش بلند سفيدش را بسته دور كمر؛ پاچة شلوارش را زده بالا؛ بيلي گذاشته رو شانه و دارد آبياري مي كند. باغبان از مرد پرسيد «خير پيش! به سلامتي كجا مي روي؟» مرد جواب داد «مي روم فلك را پيدا كنم.» باغبان گفت «چه كارش داري؟» مرد گفت «تا حالا كه پيداش نكرده ام؛ اگر پيداش كردم خيلي حرف ها دارم از او بپرسم و از ته و توي سرنوشتم با خبر شوم.» باغبان گفت «هر چه مي خواهي بپرس. من همان كسي هستم كه دنبالش مي گردي.» مرد ذوق زده پرسيد «اي فلك! اول بگو بدانم اين باغ بي سر و ته با اين درخت هاي تر و تازه و بوته هاي پلاسيده مال كيست؟» فلك جواب داد «مال آدم هاي روي زمين است.» مرد پرسيد «سهم من كدام است؟» فلك دست مرد را گرفت برد دو سه كرت آن طرفتر و بوتة پژمرده اي را به او نشان داد. مرد به بوتة پژمرده و خاك ترك خوردة آن نگاه كرد. از ته دل آه كشيد و بيل را از دست فلك قاپيد. آب را برگرداند پاي بوتة خودش و گفت «حالا بگو بدانم چرا هميشه دماغ آن ماهي بزرگ مي خارد؟» فلك گفت «يك دانه مرواريد درشت توي دماغش گير كرده. بايد با مشت بزنند پس سرش تا دانة مرواريد بپرد بيرون و حالش خوب بشود.» مرد پرسيد «چرا آن پادشاه در تمام جنگ ها شكست مي خورد و هيچوقت پيروزي نصيبش نمي شود؟» فلك جواب داد «آن پادشاهي كه مي گويي دختري است كه خودش را به شكل مرد درآورده. اگر مي خواهد شكست نخورد, بايد شوهر كند.» مرد گفت «يك سؤال ديگر مانده؛ اگر جواب آن را هم بدهي زحمت كم مي كنم و از خدمت مرخص مي شوم.» فلك گفت «هر چه دلت مي خواهد بپرس.» مرد پرسيد «دواي درد آن گرگي كه هميشه سرش درد مي كند, چيست؟» فلك جواب داد «بايد مغز آدم احمقي را بخورد تا سر دردش خوب بشود.» مرد جواب آخر را كه شنيد, معطل نكرد. شاد و خندان راه برگشت را پيش گرفت و رفت تا دوباره رسيد به كنار دريا. ماهي بزرگ كه منتظر او بود و داشت ساحل را مي پاييد, تا او را ديد, پرسيد «فلك را پيدا كردي؟» مرد گفت «بله.» ماهي گفت «پرسيدي چرا هميشه دماغ من مي خارد؟» مرد گفت «اول من را برسان آن طرف دريا تا به تو بگويم.» ماهي او را برد آن طرف دريا و گفت, حالا بگو ببينم فلك چي گفت.» مرد گفت «مرواريد درشتي توي دماغت گير كرده. يكي بايد محكم با مشت بزند پس سرت تا مرواريد بيايد بيرون.» ماهي خوشحال شد و گفت «زودباش محكم بزن پس سرم و مرواريد را بردار براي خودت.» مرد گفت «من ديگر به چنين چيزهايي احتياج ندارم؛ چون بوتة خودم را حسابي سيراب كرده ام.» هر چه ماهي التماس و درخواست كرد, حرفش به گوش مرد نرفت كه نرفت و مرد او را به حال خودش گذاشت و راهش را گرفت و بي خيال رفت. پادشاه هم سر راه مرد بود و همين كه او را ديد, پرسيد «پيغام ما را به فلك رساندي؟» مرد گفت «بله. فلك گفت تو دختر هستي و خودت را به شكل مرد درآورده اي. اگر مي خواهي در جنگ پيروز شوي بايد شوهر كني.» دختر گفت «سال هاي سال كسي از اين راز سر در نياورد؛ اما تو سر از كارم درآوردي. بيا بي سروصدا من را به زني بگير و خودت به جاي من پادشاهي كن.» مرد گفت «حالا كه بوته ام را سيراب كرده ام, پادشاهي به چه دردم مي خورد. حيف است آدم وقتش را صرف اين كارها بكند.» دختر هر قدر از مرد خواهش و تمنا كرد و به گوش او خواند كه بيا و من را بگير, مرد قبول نكرد. آخر سر به دختر تشر زد و رفت و رفت تا رسيد به گرگ. گرگ گفت «اي آدمي زاد دوپا! خيلي شنگول و سرحال به نظر مي رسي. دروغ نگفته باشم فلك را پيدا كرده اي.» مرد گفت «راست گفتي! دواي سر درد تو هم مغز يك آدم احمق است و بس.» گرگ گفت «برايم تعريف كن ببينم چطور توانستي فلك را پيدا كني و در راه به چه چيزهايي برخوردي؟» مرد رو به روي گرگ نشست و هر چه را شنيده و ديده بود با آب و تاب تعريف كرد. گرگ كه نزديك بود از تعجب شاخ در بياورد, گفت «بگو ببينم چرا مرواريد درشت را براي خودت ورنداشتي و براي چه با آن دختر عروسي نكردي؟» مرد گفت «خدا پدرت را بيامرزد! ديگر به مرواريد درشت و تخت پادشاهي چه احتياج دارم؛ چون بوتة بختم را حسابي سيراب كرده ام و تا حلا حتماً براي خودش درخت شادابي شده.» گرگ سري جنباند و گفت «اگر تو از اينجا بروي من از كجا احمق تر از تو پيدا كنم؟» و تند پريد گلوي مرد را گرفت. او را خفه كرد و مغزش را درآورد و خورد. شاهزاده ابراهيم و فتنة خونريز در روزگار قديم پادشاهي بود كه هر چه زن مي گرفت بچه گيرش نمي آمد و همين طور كه سن و سالش بالا مي رفت, غصه اش بيشتر مي شد.يك روز پادشاه نگاه كرد تو آينه و ديد موي سرش سفيد شده و صورتش چروك خورده. از ته دل آه كشيد و به وزيرش گفت «اي وزير بي نظير! عمر من دارد تمام مي شود؛ ولي هنوز فرزندي ندارم كه پس از من صاحب تاج و تختم بشود. نمي دانم چه بكنم.» وير گفت «اي قبلة عالم! من دختري در پردة عصمت دارم؛ اگر مايل باشيد او را به عقد شما درآورم؛ شما هم نذر و نياز كنيد و به فقرا زر و جواهر بدهيد تا بلكه لطف و كرم خدا شامل حالتان بشود و اولادي به شما بدهد.» پادشاه به گفتة وزير عمل كرد و خداوند تبارك و تعالي پس از نه ماه و نه روز پسري به او داد و اسمش را گذاشتند شاهزاده ابراهيم. همين كه شاهزاده ابراهيم رسيد به شش سالگي, او را فرستادند به مكتب. بعد از آن هم اسب سواري و تيراندازي يادش دادند و كم كم جوان برومندي شد. روزي شاهزاده ابراهيم به پدرش گفت «پدرجان! من مي خواهم تك و تنها بروم شكار.» پادشاه اول قبول نكرد. اما وقتي اصرار زياد پسرش را ديد, قبول كرد و شاهزاده ابراهيم رفت به شكار. شاهزاده ابراهيم در كوه و كتل به دنبال شكار مي گشت كه گذارش افتاد به در غاري و ديد پيرمردي نشسته جلو غار, عكس دختري را دست گرفته, هاي . . . هاي گريه مي كند. شاهزاده ابراهيم رفت جلو و گفت «اي پيرمرد! اين عكس مال چه كسي است و چرا گريه مي كني؟» پيرمرد گفت «اي جوان! دست از دلم بردار و بگذار به حال زار خودم گريه كنم.» شاهزاده ابراهيم گفت «تو را به هر كه مي پرستي قسمت مي دهم راستش را به من بگو.» پيرمرد گفت «حالا كه قسمم دادي خونت به گردن خودت. اين عكس, عكس دختر فتنة خونريز است كه همه عاشق شيدايش هستند؛ اما او هيچ كس را به شوهري قبول نمي كند و هر كس را كه به خواستگاريش مي رود, مي كشد.» شاهزاده ابراهيم از نزديك به عكس نگاه كرد و يك دل نه, بلكه صد دل عاشق صاحب عكس شد و با يك دنيا غم و غصه برگشت به منزل و بي آنكه به كسي بگويد بار سفر بست و افتاد به راه. رفت و رفت تا رسيد به شهر چين و حيران و سرگردان در كوچه پس كوچه ها شروع كرد به گشتن. نزديك غروب نشست گوشة ميدانگاهي تا كمي خستگي در كند. پيرزني داشت از آنجا مي گذشت. شاهزاده ابراهيم فكر كرد خوب است با پيرزن سر صحبت را واكند, بلكه در كارش گشايشي بشود. اين بود كه به پيرزن سلام كرد. پيرزن جواب سلام شاهزاده ابراهيم را داد و گفت «اي جوان! اهل كجايي؟» شاهزاده ابراهيم گفت «اي مادر غريبم و در اين شهر راه به جايي نمي برم.» پيرزن گفت «اگر خانه خرابة من را لايق خود مي داني, قدم رنجه بفرما و بيا به خانة من.» شاهزاده ابراهيم, از خدا خواسته گفت «دولت سراي ماست.» و همراه پيرزن راه افتاد و رفت به خانة او. شاهزاده ابراهيم همين كه رسيد به خانة پيرزن, از غم روزگار يك دفعه هاي . . . هاي بنا كرد به گريه كردن. پيرزن پرسيد «چرا گريه مي كني؟» شاهزاده ابراهيم جواب داد «اي مادر! دست به دلم نگذار.» پيرزن گفت «تو را به خدا قسمت مي دهم راستش را به من بگو؛ شايد بتوانم راه علاجي نشانت بدهم. معلوم است كه از روزگار دل پري داري.» شاهزاده ابراهيم گفت «از خدا كه پنهان نيست از تو چه پنهان, من روزي عكس دختر فتنة خونريز را دست پيرمردي ديدم و از آن روز تا به حال از عشق او يك چشمم اشك است و يك چشمم خون و روي آسايش نديده ام و حالا هم به اينجا آمده ام بلكه او را پيدا كنم.» پير زن گفت «به جواني خودت رحم كن. مگر نمي داني هر جواني رفته به خواستگاري دختر فتنة خونريز كشته شده؟» شاهزاده ابراهيم گفت «اي مادر! همة اينها را مي دان؛ ولي چه كنم كه بيش از اين نمي توانم دوري او را تحمل كنم و اگر تو به داد من نرسي مي ميرم.» و دست كرد از كيسة پر شالش يك مشت جواهر درآورد ريخت جلو پيرزن. پيرزن تا چشمش افتاد به جواهر, با خودش گفت «اين جوان حتماً شاهزاده است؛ ولي حيف از جوانيش؛ مي ترسم آخر عاقبت خودش را به كشتن دهد.» بعد, رو كرد به شاهزاده ابراهيم و گفت «امشب بخواب تا فردا خدا كريم است؛ ببينم از دستم چه كاري ساخته است.» صبح فردا, پيرزن بلند شد. چند تا مهر و تسبيح برداشت؛ سه چهار تا تسبيح هم به گردنش آويزان كرد. عصايي دست گرفت و به راه افتاد و همين طور سلانه سلانه و عصا زنان رفت تا رسيد به قصر دختر فتنة خونريز و در زد. دختر يكي از كنيزهاش را فرستاد ببيند چه كسي در مي زند. كنيز رفت. برگشت و گفت «پيرزني آمده دم در.» دختر گفت «برو بيارش ببينم چه كار دارد.» پيرزن همراه كنيز رفت پيش دختر فتنة خونريز. سلام كرد و نشست. دختر پرسيد «اي پيرزن از كجا مي آيي؟» پيرزن جواب داد «از كربلا مي آيم و زوار هستم. راه گم كرده ام و گذارم افتاده به اينجا.» خلاصه! پيرزن تمام مكر و حيله اش را به كار بست و در ميان صحبت پرسيد «اي دختر! شما با اين همه زيبايي و كمال و معرفتي كه داري چرا شوهر نمي كني؟» همين كه اين حرف از دهن پيرزن پريد بيرون, ديگ غضب دختر به جوش آمد و چنان سيلي محكمي به صورت پيرزن زد كه از هوش رفت. كمي بعد كه پيرزن به هوش آمد, دل دختر به حالش سوخت و براي دلجويي او گفت «اي مادر! در اين كار سري هست. يك شب خواب ديدم به شكل ماده آهويي درآمده ام و در بيابان مي گردم و مي چرم. ناگهان آهوي نري پيدا شد و آمد پيش من و با من رفيق شد. همين طور كه با هم مي چريديم پاي آهوي نر در سوراخ موشي رفت و هر چه تقلا كرد پاش را از سوراخ بكشد بيرون, نتوانست. من يك فرسخ راه رفتم و در دهانم آب آوردم و در سوراخ موش ريختم تا او توانست پاش را از سوراخ درآورد. دوباره در كنار هم افتاديم به راه و چيزي نگذشت كه اين بار پاي من رفت در سوراخ و گير كرد. آهوي نر رفت به دنبال آب و ديگر برنگشت و من تك و تنها ماندم. در اين موقع از خواب پريدم و با خود عهد كردم هرگز شوهر نكنم و هر مردي را كه به خواستگاريم آمد بكشم؛ چون فهميدم كه مرد بي وفاست.» پيرزن تا اين حكايت شنيد, بلند شد از دختر خداحافظي كرد و راه افتاد به طرف خانة خودش. به خانه كه رسيد به شاهزاده ابراهيم گفت «اي جوان! غصه نخور كه قصة دختر را شنيدم و برايت راه نجاتي پيدا كرده ام.» و هر چه را كه از زبان دختر شنيده بود, براي شاهزاده ابراهيم تعريف كرد. شاهزاده ابراهيم گفت «حالا بايد چه كار كنم؟» پيرزن گفت «بايد حمامي بسازي و به تصويرگر دستور بدهي در رختكن آن پشت سر هم سه تابلو از يك جفت آهوي نر و ماده بكشد. در تصوير اول آهوي نر و ماده در كنار هم مشغول چرا باشند. در شكل دوم پاي آهوي نر در سوراخ موش گير كرده باشد و آهوي ماده از دهانش آب در سوراخ بريزد و تصوير سوم نشان بدهد پاي آهوي ماده در سوراخ گير كرده و آهوي نر رفته سر چشمه آب بياورد و صياد او را با تير زده.» شاهزاده ابراهيم دستور داد حمام زيبايي ساختند و رختكن آن را همان طور كه پيرزن گفته بود, نقاشي كردند. چند روزي كه گذشت اين خبر در شهر چين دهان به دهان گشت كه شخصي از بلاد ايران آمده و حمامي درست كرده كه لنگه اش در تمام دنيا پيدا نمي شود. دختر فتنة خونريز آوازة حمام را كه شنيد, گفت «بايد بروم اين حمام را ببينم.» و دستور داد جارچي ها در كوچه و بازار جار زدند هيچ كس سر راه نباشد كه دختر فتنة خونريز مي خواهد برود به حمام. دختر فتنة خونريز رفت حمام و مشغول تماشاي نقش ها شد و صحنه به صحنه ماجراي آهوي نر و ماده را دنبال كرد و تا چشمش افتاد به آهوي تير خورده آهي كشيد و در دل گفت «اي واي! آهوي نر تقصيري نداشته و من تا حالا اشتباه مي كردم.» و همان جا نيت كرد ديگر كسي را نكشد و به دنبال اين باشد كه جفت خودش را پيدا كند. پيرزن خبر حمام رفتن دختر را به گوش شاهزاده ابراهيم رساند و به او گفت «امروز يك دست لباس سفيد بپوش و برو به قصر دختر و با صداي بلند بگو آهوم واي! آهوم واي! آهوم واي! و تند فرار كن كه دستگيرت نكنند. فردا هم همين كار را تكرار كن, منتها به جاي لباس سفيد, لباس سبز بپوش. پس فردا با لباس سرخ به قصر دختر برو و سه بار همان حرف ها را تكرار كن؛ اما اين بار فرار نكن تا بيايند تو را بگيرند و ببرند پيش دختر. وقتي دختر از تو پرسيد چرا چنين كاري مي كني, بگو يك شب خواب ديدم با آهوي ماده اي رفيق شده ام و رفته ام به چرا. موقع چرا پاي من در سوراخ موشي رفت و همانجا گير كرد و هر چه زور زدم نتوانستم پايم را درآورم. آهوي ماده يك فرسخ راه رفت و در دهانش آب آورد ريخت در سوراخ تا من توانستم پايم را بياورم بيرون و نجات پيدا كنم. طولي نكشيد كه پاي آهوي ماده در سوراخي رفت و من رفتم آب بياورم كه ناگهان صياد من را با تير زد و از خواب پريدم. از آن موقع تا حالا كه چند سال مي گذرد شهر به شهر و ديار به ديار مي گردم و جفتم را صدا مي زنم.» شاهزاده ابراهيم همان روز لباس سفيد پوشيد؛ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم واي! دختر به غلام هاش دستور داد «برويد اين بچه درويش را بگيريد.» اما تا به طرفش هجوم بردند, شاهزاده ابراهيم پا گذاشت به فرار. روز دوم, شاهزاده ابراهيم لباس سبز پوشيد. باز رفت به قصر دختر؛ همان حرف ها را تكرار كرد و تا خواستند او را بگيرند, فرار كرد. روز سوم با لباس سرخ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم واي! اما اين دفعه همان جا ايستاد تا او را گرفتند و پيش دختر بردند. همين كه چشم دختر افتاد به شاهزاده ابراهيم, دلش از مهر او لرزيد و پيش خودش فكر كرد «خدايا! نكند من دارم عاشق اين بچه درويش مي شوم؟» بعد, از شاهزاده ابراهيم پرسيد «اي بچه دوريش! چرا سه روز پشت سر هم آمدي اينجا و آن حرف ها را زدي؟» شاهزاده ابراهيم همة حرف هايي را كه پيرزن يادش داده بود از اول تا آخر براي دختر شرح داد. دختر يك دفعه آه بلندي كشيد و از هوش رفت. پس از مدتي كه به هوش آمد, گفت «اي بچه درويش! نظر خدا با ما دو نفر بوده؛ چون تو را فرستاده كه من به خطاي خودم پي ببرم و از اين فكر كه مرد بي وفاست بيايم بيرون. پس بدان كه من نمي دانستم آهوي نر را صياد با تير زده و بدان كه جفت تو من هستم. حالا بگو كي هستي و از كجا مي آيي؟» شاهزاده ابراهيم گفت «اسمم ابراهيم است؛ پسر پادشاه ايرانم و براي رسيدن به وصال تو دنيا را زير پا گذاشته ام.» دختر قاصدي روانه كرد و براي پدرش پيغام فرستاد كه مي خواهد شوهر كند. پدر دختر وقتي خبر شد كه دخترش مي خواهد با پسر پادشاه ايران عروسي كند, خوشحال شد و زود حركت كرد, پيش آن ها آمد و مجلس شاهانه اي ترتيب داد و دختر و شاهزاده ابراهيم را به عقد هم درآورد. حالا بشنويد از پدر شاهزاده ابراهيم! همان روزي كه شاهزاده ابراهيم شهر و ديارش را ترك كرد و از عشق دختر فتنة خونريز آواره شد, پدرش دستور داد غلام ها همه جا را بگردند و او را پيدا كنند. اما, وقتي كه غلام ها اثري از او به دست نياوردند, پدرش لباس قلندري پوشيد و شهر به شهر و ديار به ديار به دنبال پسر گشت. از قضاي روزگار روزي كه رسيد به شهر چين, ديد مردم دسته دسته به سمت قصر پادشاه چين مي روند. از پيرمردي پرسيد «امروز چه خبر است؟» پيرمرد جواب داد «مگر نشنيده اي؟ امروز دختر فتنة خونريز با شاهزاده ابراهيم, پسر پادشاه ايران, عروسي مي كند.» قلندر تا اسم پسرش را شنيد از هوش رفت. همين كه به هوش آمد بلند شد همراه مردم رفت به قصر پادشاه چين, تا چشم شاهزاده ابراهيم افتاد به قلندر, او را شناخت و دويد به ميان مردم؛ پدرش را بغل گرفت و بوسيد. بعد, دستور داد او را بردند حمام و يك دست لباس پادشاهي تنش كردند. وقتي پادشاه ايران از حمام درآمد, شاهزاده ابراهيم او را برد پيش پدر دختر و آن ها هم يكديگر را در بغل گرفتند. خلاصه! مجلس عروسي هفت روز برقرار بود و شب هفتم دختر را هفت قلم بزك كردند و بردند به حجله. چند روز كه گذشت, شاهزاده ابراهيم دختر را برداشت و با پدرش برگشت به مملكت خودشان و خوش و خرم در كنار هم زندگي كردند. شاه و وزير روزي بود؛ روزگاري بود. شهري بود؛ شهرياري بود.پادشاهي بود بود و زني داشت كه از خوشگلي لنگه نداشت. اما از بخت بد, وزير پادشاه خيلي بد چشم و بد چنس بود و گلوش پيش زن پادشاه گير كرده بود. وزير مي دانست اگر اين راز را به كسي بروز دهد و به گوش پادشاه برسد, پادشاه طوري شقه شقه اش مي كند كه تكه بزرگش گوشش باشد. اين بود كه رازش را در دل نگه داشته بود و شب و روز نقشه مي كشيد به هر وسيله اي شده پادشاه را پس بزند و خودش بنشيند جاي او و از اين راه به وصال زن پادشاه برسد. روزي از روزها, درويش دنيا ديده اي آمد به شهر. درويش هر روز در ميدان شهر معركه مي گرفت و كارهايي مي كرد كه همه انگشت به دهان مي ماندند. طولي نكشيد كه خبر رسيد به گوش پادشاه. پادشاه وزير را خواست و گفت «برو ببين اين درويش چه كار مي كند و براي چه آمده اينجا.» وزير رفت درويش را ديد و برگشت پيش شاه. گفت «اي پادشاه! اين درويش چند چشمه تردستي بلد است كه با آن ها براي خودش نانداني درست كرده و زندگي مي گذراند.» پادشاه گفت «برو بيارش اينجا تا ما هم تماشايي بكنيم و ببينيم چه كارهايي مي كند.» وزير رفت درويش را آورد پيش پادشاه. پادشاه چند چشمه از كارهاي درويش را ديد و تعجب كرد. اما, براي اينكه خودش را از تك و تا نندازد, گفت «اين ها كه چيزي نيست, ما بالاترش را ديده ايم.» درويش به رگ غيرتش برخورد و گفت «اي پادشاه! بگو اتاق را خلوت كنند تا من كاري بكنم كه تا قيام قيامت انگشت به دهان بماني.» پادشاه گفت «خلوت!» و در يك چشم به هم زدن همه از اتاق رفتند بيرون و پادشاه و درويش تنها ماندند. درويش گفت «اي پادشاه! من مي توانم از جلد خودم دربيايم و بروم به جلد يكي ديگر.» پادشاه گفت «چطور اين كار را مي كني؟» درويش گفت «بگو مرغي بيارند تا نشانت بدم.» پادشاه گفت مرغي آوردند. درويش مرغ را خفه كرد و لاشه اش را انداخت رو زمين. پادشاه ديد مرغ زنده شد؛ بنا كرد به قدقد كردن و دور اتاق گشتن. درويش هم افتاد گوشة اتاق و بدنش مثل مرده سرد شد. چيزي نمانده بود كه پادشاه از ترس سر و صدا راه بندازد و خدمتكارها را صدا بزند كه يك دفعه مرغ افتاد رو زمين مرد و درويش جان گرفت و پا شد ايستاد جلو پادشاه. پادشاه از كار درويش مات و متحير ماند. گفت «درويش! لم اين كار را به من ياد بده. در عوض هر چه بخواهي به تو مي دهم.» درويش گفت «يك خم خسروي طلا مي خواهم و به غير از اين, شرط ديگري هم دارم.» پادشاه يك خم خسروي طلا داد به درويش و گفت «شرط ديگرت را بگو.» درويش گفت «هيچ كس نبايد از اين مطلب بو ببرد و بي اجازة من هم نبايد لم اين كار را به كسي ياد بدي.» پادشاه گفت «قبول دارم.» درويش لم اين كار را به پادشاه ياد داد و موقع رفتن گفت «اين خم خسروي را در تاريكي شب, طوري كه وزير نفهمد, برايم بفرست.» از آن به بعد, پادشاه كارهاش را گذاشت زمين و آن قدر رفت تو جلد اين و آن كه وزير با خبر شد و فهميد اين كار را درويش ياد پادشاه داده است. اين بود كه وزير پنهاني درويش را خواست و به او گفت «هر چه بخواهي به تو مي دهم؛ در عوض كاري را كه به پادشاه ياد داده اي ياد من هم بده.» درويش كه عاشق دلخستة دختر وزير بود و براي رسيدن به وصال او از شهر و ديارش آواره شده بود, به وزير گفت «به شرطي يادت مي دهم كه دخترت را بدي به من.» وزير اول يك خرده جا خورد. اما كمي بعد جواب داد «خيلي خوب! فردا بيا تا جوابت را بدم.» و رفت مطلب را با دخترش در ميان گذاشت. دختر گفت «پدرجان! من هيچ وقت چنين كاري نمي كنم؛ چون اگر زن درويش بشوم, پيش همه سرشكسته مي شوم و نمي توانم از خجالت سر بلند كنم.» وزير گفت «من هم از اين وصلت چندان راضي نيستم؛ اما نمي دانم چه جوابي به درويش بدهم.» دختر گفت «به او بگو اگر دختر من را مي خواهي يك خم خسروي طلا بيار و او را ببر.» صبح فردا, درويش آمد پيش وزير جوابش را بگيرد. وزير گفت «اي درويش! من حاضرم دخترم را بدم به تو؛ به شرطي كه يك خم خسروي طلا بياري و دختر را ببري.» درويش گفت «قبول دارم.» وزير گفت «برو بيار! لم كارت را هم به من ياد بده و دختر را وردار ببر.» بعد, به دخترش گفت «تو خودت را راضي نشان بده, وقتي خرمان از پل گذشت, يك جوري دست به سرش مي كنم و از شهر مي فرستمش بيرون.» درويش رفت خم خسروي را آورد و لم كارش را ياد وزير داد. اما همين كه خواست دست دختر را بگيرد و ببرد, وزير گفت «كجا؟ اين طور كه نمي شود. من وزير پادشاهم و براي دخترم كيا بيايي دارم. مگر مي گذارم خشك و خالي دست دخترم را بگيري و بزني به چاك.» درويش گفت «ما شرط و شروط ديگري نداشتيم.» وزير گفت «اين چيزها را هر آدمي كه سرش به تنش بيرزد مي داند. اول بايد با پادشاه مشورت كنم؛ بعد سور و سات عروسي را تهيه ببينم و در حضور بزرگان شهر جشن بگيرم. گذشته از اين ها تو بايد يك چله صبر كني.» وزير گفت و گو را به جر و بحث كشاند. از درويش بهانه گرفت و داد او را از شهر انداختند بيرون و درويش از غصة عشق دختر سر گذاشت به بيابان. بعد از اين ماجرا, وزير رفت پيش پادشاه و گفت «اي پادشاه! كاري را كه تو بلدي, من هم بلدم. اما اين درست نيست كه تو هر روز به جلد اين و آن بري و دست به كارهاي نگفتني بزني؛ چون مي ترسم آدم هاي بدخواه از اين قضيه سر دربيارند و رسوايي به بار بيايد.» پادشاه گفت «وزير! حرفت را قبول دارم و از اين به بعد بيشتر احتياط مي كنم.» چند روز پس از اين صحبت, وزير به پادشاه گفت «چطور است امروز برويم شكار و كسي را همراه نبريم كه اگر خواستيم برويم به جلد مرغ يا جانور ديگري, هيچ كس ملتفت ماجرا نشود.» پادشاه گفت «اتفاقاً مدتي است كه دلم براي پرواز كردن پرپر مي زند.» و دوتايي رفتند به شكار. دو سه منزل كه از شهر دور شدند, نزديك دهي رسيدند به آهويي. وزير تير گذاشت به چلة كمان و آهو را زد كشت. وزير به پادشاه گفت «اي پادشاه! تا حالا تو جلد آهو رفته اي؟» پادشاه گفت «نه!» وزير گفت «اگر ميل داري بيا برو به جلد آهو و اگر ميل نداري, خودم اين كار را بكنم.» پادشاه گفت «از دويدن آهو خيلي خوشم مي آيد.» و از اسب پياده شد, رفت تو جلد آهو و تن بي جان خودش افتاد رو زمين. وزير كه دنبال فرصتي بود, معطل نكرد؛ رفت به جلد پادشاه و پاشد نشست رو اسب و چهار نعل خودش را رساند به ده. اهالي ده به هواي اينكه پادشاه آمده ديدارشان, خوشحال شدند, جلوش صف كشيدند؛ دست به سينه ايستادند و منتظر ماندند ببينند چه دستوري مي دهد. او هم گفت «با وزير آمده بوديم شكار كه يك دفعه دلش درد گرفت و مرد. حالا سه چهار نفر از شماها برويد جسدش را ببريد تحويل زن و بچه اش بدهيد.» و خودش را به تاخت رساند به قصر و يكراست رفت به حرمسراي پادشاه. زن پادشاه, كه چشم وزير دنبالش بود, تا ديد شاه دارد مي آيد, دويد پيشوازش. ولي, همين كه نزديكش رسيد, ديد اين شخص فقط شكل و شمايل شاه را دارد و از نگاه و رنگ و بوي شاه هيچ اثري ندارد. اين بود كه يك دفعه تو ذوقش خورد و خودش را پس كشيد. اما, وزير, كه در شكل و شمايل شاه ظاهر شده بود و براي رسيدن به آرزويش مانعي نمي ديد, تا چشمش افتاد به بر و بالا و سر و صورت زيباي زن, پا گذاشت پيش و خواست او را در آغوش بگيرد كه زن باز هم خودش را عقب كشيد؛ چون هر لحظه بيشتر مي فهميد كه اين شخص حال و هواي شاه را ندارد. زن, از آن به بعد نزديك شاه نرفت. شب و روز غصه مي خورد و هر چه فكر كرد چرا چنين وضعي پيش آمده, عقلش به جايي نرسيد و به دنبال پيدا كردن راهي بود كه بگذارد و فرار كند. حالا بشنويد از پادشاه! وقتي كه پادشاه رفت به جلد آهو و وزير رفت به جلد او, پادشاه فهميد از وزير رودست خورده؛ و از ترس اين كه او را با تير بزند, پاگذاشت به فرار و مثل باد از صحرايي به صحراي ديگر رفت تا رسيد به جنگلي و ديد طوطي مرده اي زير درختي افتاده. پادشاه از جلد آهو درآمد رفت تو جلد طوطي و پر زد به هوا و نشست رو درختي و قاطي طوطي ها شد. روزي از روزها, ديد رو زمين دام پهن كرده اند. تند از آن بالا پريد پايين و پاورچين پاورچين رفت خودش را انداخت به دام. همين كه طوطي به دام افتاد, شكارچي خوشحال و خندان از پشت بوته ها آمد بيرون و او را گرفت. طوطي به شكارچي خوب كه نگاه كرد, ديد همان درويشي است كه تو جلد ديگران رفتن را يادش داده؛ اما به روي خودش نياورد. فقط گفت «من را ببر به صد اشرفي بفروش به پادشاه فلان شهر.» شكارچي ديد طوطي از همان شهري اسم مي برد كه وزير از آنجا بيرونش كرده بود و نور اميدي به دلش تابيد. با خودش گفت «حتماً در اين كار حكمتي هست.» و طوطي را ورداشت برد پيش پادشاه همان شهر. پادشاه از طوطي خوشش آمد و از شكارچي پرسيد «طوطي ات را چند مي فروشي؟» شكارچي جواب داد «صد اشرفي.» در بين گفت و گو, شكارچي دو به شك شد كه اين پادشاه نبايد همان پادشاهي باشد كه لم تو جلد اين و آن رفتن را يادش داده؛ اما به روي خودش نياورد و طوطي را داد صد اشرفي گرفت و رفت. وزير كه همة فكر و ذكرش اين بود كه هر طور شده دل زن پادشاه را به دست آورد, طوطي را زود فرستاد براي او. همين كه چشم طوطي افتاد به زن, خوشحال شد. اما, ديد زنش خيلي لاغر شده. طوطي پرسيد «خانم جان! چرا اين قدر گرفته و بي دل و دماغي؟» زن جواب داد «بيبي طوطي! دست به دلم نگذار. دردي در دل دارم كه نمي توانم به كس بگويم.» طوطي گفت «به من بگو!» زن گفت «چه كاري از دست تو ساخته است؟» طوطي گفت «شايد ساخته باشد.» مدتي طوطي اصرار كرد و زن انكار تا آخر سر زن گفت «من پادشاه را از جان خودم بيشتر دوست داشتم و حتي از شنيدن اسمش دلم براش غش و ضعف مي رفت. عشق و علاقة ما پا برجا بود, تا يك روز شاه با وزير رفت شكار و چيزي نگذشت خبر آوردند وزير دل درد گرفت و مرد. همان روز شاه به اندرون آمد و من ديدم شاه همان شاه است, اما نگاه و رنگ و بوي او فرق كرده و يك دفعه مهرش از دلم پاك شد و از آن روز تا امروز يك ماه مي گذرد, هر كاري كرده كه من با او مثل روز اول مهربان باشم و دوستش داشته باشم, تيرش به سنگ خورده و من هم آرزويي ندارم, به غير از اينكه از اينجا و اين همه غصه و غم خلاص شوم.» طوطي گفت «بي بي جان! بيا جلو و من را بو كن.» زن پاشد طوطي را بو كرد و با تعجب گفت «اي واي! اين بو, بوي پادشاه است.» طوطي گفت «من خود پادشاه هستم.» و از اول تا آخر همه چيز را براي زنش تعريف كرد. زن گفت «حالا چه كار كينم؟» طوطي گفت «امشب در قفسم را باز بگذار, وقتي وزير آمد يك خرده روي خوش نشانش بده و با او سر صحبت را باز كن و بگو از وقتي كه وزير مرده رفتارت عوض شده و مثل گذشته راز دلت را با من در ميان نمي گذاري. بعد, او مي گويد نه! من هيچ فرقي نكرده ام. آن وقت تو بگو مگر قول نداده بودي لمي را كه درويش يادت داده به من هم ياد بدي. وقتي راضي شد, تو ديگر كاري نداشته باش؛ بقيه اش با من.» زن پادشاه هر چه را كه طوطي گفته بود, مو به مو انجام داد. وقتي كه پادشاه دروغي راضي شد لم به جلد اين و آن رفتن را به زن ياد بدهد, زن فرستاد سگ سياهي را خفه كردند و جسدش را آوردند. بعد, وزير از جلد پادشاه درآمد و رفت تو جلد سگ. پادشاه هم زود از جلد طوطي بيرون آمد و رفت تو جلد خودش و تند پاشد ايستاد و گفت «اي وزير بد جنس! به من نارو مي زني؟ حالا سزايت اين است كه تا عمر داري سگ سياه باشي, كتك بخوري و واغ واغ كني.» زن خوشحال شد و پريد دست انداخت گردن پادشاه. پادشاه فرستاد درويش را آوردند. او را وزير خودش كرد و دختر وزير اولش را داد به او. سگ سياه را هم بردند بستند دم طويله و آن قدر كتكش زدند كه مرد. |
داستانهای کوتاه ایرانی
benam5555-مهاباد
داستانهای کوتاه ایرانی سنگ صبور يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچكي نبود. هر چه رفتيم راه بود؛ هر چه كنديم چاه بود؛ كليدش دست ملك جبار بود!زن و مردي بودند و دختري داشتند به اسم فاطمه. فاطمه هر وقت مي رفت مكتب كه پيش ملاباجي درس بخواند, در راه صدايي به گوشش مي رسيد كه «نصيب مرده فاطمه.» دختر مات و متحير مي ماند. به دور و برش نگاه مي كرد و با خودش مي گفت «خدايا! خداوندا! اين صدا مال كيست و مي خواهد چه چيزي به من بگويد؟» اما هر قدر فكر مي كرد, عقلش به جايي نمي رسيد و ترس به دلش مي افتاد. يك روز قضيه را با پدر و مادرش در ميان گذاشت و آن ها هم هر چه فكر كردند نتوانستند از ته و توي آن سر در بيارند. آخر سر گفتند «تا بلايي سرمان نيامده, بهتر است بگذاريم از اين شهر برويم.» بعد هر چه داشتند فروختند و راهشان را گرفتند و از آن شهر رفتند. رفتند و رفتند تا همة نان و آبي كه همراه داشتند ته كشيد و تشنه و گشنه رسيدند به در باغي. گفتند «برويم در بزنيم. لابد يكي مي آيد در را وا مي كند و آب و ناني به ما مي دهد.» فاطمه رفت در زد. در به سرعت باز شد و همين كه فاطمه قدم گذاشت تو باغ و خواست ببيند كسي آنجا هست يا نه, يك مرتبه در ناپديد شد و ديوار جاش را گرفت. فاطمه اين ور ديوار ماند و پدر و مادر آن ور ديوار. پدر و مادر فاطمه شروع كردند به شيون و زاري و هر چه او را صدا زدند, جواب نشنيدند. آخر سر كه ديدند گريه و زاري فايده اي ندارد, گفتند «شايد قسمت فاطمه همين بوده و صدايي كه در گوشش مي گفته نصيب مرده فاطمه, مي خواسته همين را بگويد. حالا بهتر است تا هوا تاريك نشده و جك و جانوري نيامده سراغمان راه بيفتيم و خودمان را برسانيم جاي امني.» فاطمه هم در آن طرف ديوار آن قدر گريه كرد كه بيشتر گشنه و تشنه اش شد و عاقبت با خودش گفت «بروم در اين باغ بگردم؛ بلكه چيزي گير بياورم و با آن خودم را سير كنم.» و پا شد گشتي در باغ زد. ديد باغ درندشتي است با درخت هاي جور واجور ميوه و عمارت بزرگي وسط آن است. از درخت ها ميوه چيد, خودش را سير كرد و رفت تو عمارت. هر چه اين طرف آن طرف سر كشيد و صدا زد, كسي جوابش نداد. آخر سر شروع كرد به وارسي عمارت. ديد كف همة اتاق ها با قالي ابريشمي فرش شده و هر چه بخواهي آنجا هست. فاطمه از شش اتاق تو در تو, كه پر از جواهرات قيمتي و غذاهاي رنگارنگ بود گذشت. همين كه به اتاق هفتم رسيد, ديد يك نفر رو تختخواب خوابيده و پارچه اي كشيده رو خودش. آهسته رفت جلو پارچه را از رو صورتش كنار زد. ديد جواني است مثل پنجة آفتاب. فاطمه سه چهار بار جوان را صدا زد, وقتي ديد جوان از جاش جم نمي خورد, يواش يواش پارچه را پس زد و ديد گله به گله به بدن جوان سوزن فرو كرده اند. فاطمه ترسيد. مات و مبهوت نگاه كرد به دور و برش. تكه كاغذي بالاي سر جوان بود. كاغذ را برداشت و خواند. روي آن نوشته شده بود هر كس چهل شب و چهل روز بالاي سر اين جوان بماند و روزي فقط يك بادام بخورد و يك انگشتانه آب بنوشد و اين دعا را بخواند و به او فوت كند و روزي يكي از سوزن ها را از بدنش بيرون بكشد, روز چهلم جوان عطسه مي كند و از خواب بيدار مي شود. چه دردسرتان بدهم! دختر سي و پنج شبانه روز نشست بالاي سر جوان. روزي يك بادام خورد و يك انگشتانه آب نوشيد و مرتب دعا خواند؛ به جوان فوت كرد و هر روز يكي از سوزن ها را از تنش بيرون كشيد. اما از بس كه بي خواب مانده بود و تشنگي و گشنگي كشيده بود, ديگر رمقي براش نمانده بود. مرتب با خودش مي گفت «خدايا! خداوندگارا! كمك كن. ديگر دارم از پا در مي آيم و چيزي نمانده دلم از تنهايي بتركد.» در اين موقع, از پشت ديوار باغ صداي ساز بلند شد. رفت رو پشت بام, ديد يك دسته كولي بار و بنديلشان را پشت ديوار باغ زمين گذاشته اند و دارند مي زنند و مي رقصند. فاطمه صدا زد «آهاي باجي! آهاي بابا! شما را به خدا يكي از دخترهايتان را بدهيد به من كه از تنهايي دق نكنم. در عوض هر چه بخواهيد مي دهم.» سر دستة كولي ها گفت «چه بهتر از اين! اما از كجا بفرستيمش پيش تو؟» فاطمه رفت يك طناب و مقداري طلا و جواهر برداشت آورد. طلا و جواهرات را انداخت پايين و يك سر طناب را پايين داد. كولي ها هم سر طناب را بستند به كمر دختري و فاطمه او را كشيد بالا. فاطمه دختر كولي را برد حمام؛ لباس هايش را عوض كرد؛ غذاي خوب براش آورد و به او گفت «تو مونس و همدم من باش.» بعد سرگذشتش را براي دختر كولي تعريف كرد؛ ولي از جواني كه در اتاق هفتم خوابيده بود, حرفي به ميان نياورد و هر وقت مي رفت بالاي سر جوان در را پشت سر خود مي بست. دختر كولي بو برد در آن اتاق خبرهايي هست كه فاطمه نمي خواهد او از آن سر درآورد. فرداي آن روز, وقتي فاطمه رفته بود تو اتاق و در را چفت كرده بود رو خودش, دختر كولي رفت از درز در نگاه كرد, ديد جواني خوابيده رو تخت و فاطمه نشسته بالا سرش و بلند بلند دعايي مي خواند و به جوان فوت مي كند. دختر كولي آن قدر پشت در گوش ايستاد كه دعا را از بر كرد و روز چهلم, وقتي فاطمه هنوز از خواب بيدار نشده بود, رفتت در اتاق را باز كرد. نشست بالاي سر جوان, دعا خواند و به او فوت كرد و همين كه سوزن آخري را از تن جوان كشيد بيرون, جوان عطسه اي كرد و بلند شد نشست. نگاهي انداخت به دختر كولي و گفت «تو كي هستي؟ جني يا آدمي زاد؟» دختر كولي گفت «آدمي زادم.» جوان پرسيد «چطور آمدي اينجا؟» دختر كولي خودش را به جاي فاطمه جا زد و سرگذشت او را از اول تا آخر به اسم خودش براي جوان نقل كرد. جوان پرسيد «به غير از تو و من كس ديگري در اين عمارت هست؟» دختر كولي گفت «نه! فقط يك كنيز دارم كه خوابيده.» جوان گفت «مي خواهي زن من بشوي؟» دختر كولي ناز و غمزه اي آمد و گفت «چرا نخواهم! چي از اين بهتر؟» جوان نشست كنار دختر كولي و شروع كرد با او به صحبت و ماچ و بوسه. فاطمه بيدار شد و ديد هر چه رشته بود پنبه شده. جوان صحيح و سالم پاشده نشسته بغل دست دختر كولي و دارند به هم دل مي دهند و از هم قلوه مي گيرند. آه از نهاد فاطمه برآمد. دست هاش را به طرف آسمان بلند كرد و گفت «خدايا! خداوندگارا! جواب آن همه زحمت هايي كه كشيدم همين بود؟ پس آن صدايي كه در گوشم مي گفت نصيب مرده فاطمه, چه بود؟» خلاصه! دختر كولي شد خاتون خانه و فاطمه را كرد كلفت خودش و فرستادش تو آشپزخانه. از قضاي روزگار, جواني كه طلسمش شكسته شده بود, پسر پادشاهي بود و با بيدار شدن او پدر و مادرش و شهر و ديارش هم ظاهر شدند. پادشاه از ديدن پسرش خوشحال شد و فرمان داد هفت شب و هفت روز شهر را آذين بستند و دختر كولي را به عقد پسرش درآورد. چند روز كه گذشت پسر خواست برود سفر. پيش از حركت به زنش گفت «دلت مي خواهد چه چيزي برات بيارم؟» زنش گفت «برام يك دست لباس اطلس بيار.» جوان از فاطمه پرسيد «براي تو چي بيارم.» فاطمه جواب داد «آقا جان! من چيزي نمي خواهم. جانتان سلامت باشد.» جوان اصرار كرد «چيزي از من بخواه.» فاطمه گفت «پس براي من يك سنگ صبور بيار.» سفر جوان شش ماه طول كشيد. وقت برگشتن براي زنش سوغاتي خريد و راه افتاد طرف شهر و ديارش. در راه پاش به سنگي خورد و يادش آمد كلفت شان گفته براش سنگ صبور بخرد. جوان با خدوش گفت «اگر براش نبرم دلخور مي شود.» و برگشت رفت تو بازار و بعد از پرس و جوي زياد, رفت سراغ دكانداري و از او سنگ صبور خواست. دكاندار پرسيد «اين سنگ صبور را براي چه كسي مي خواهي؟» جوان جواب داد «براي كلفت مان.» دكاندار گفت «گمان نكنم كسي كه خواسته براش سنگ صبور بخري كلفت باشد.» جوان گفت «انگار حواست سر جاش نيست و پرت و پلا مي گويي. من مي دانم كه اين سنگ صبور را براي كه مي خواهم يا تو؟» دكاندار گفت «هر كس سنگ صبور مي خواهد دل پر دردي دارد. وقتي سنگ صبور را دادي به دختر, همان شب بعد از تمام كردن كارهاي خانه مي رود كنج دنجي مي نشيند و همة سرگذشتش را براي سنگ صبور تعريف مي كند و آخر سر مي گويد سنگ صبور! سنگ صبور! تو صبوري! من صبور! يا تو بترك يا من مي تركم. در اين موقع بايد تند بپري تو اتاق و كمر دختر را محكم بگيري. اگر اين كار را نكني, دلش از غصه مي تركد و مي ميرد.» جوان سنگ صبور را خريد و برگشت به شهر خودش. پيرهن اطلس را به زنش داد و سنگ صبور را به فاطمه. همان طور كه دكاندار گفته بود, فاطمه شب رفت نشست كنج آشپزخانه. شمع روشن كرد و سنگ صبور را گذاشت جلوش و شروع كرد سرگذشتش را مو به مو براي سنگ صبور تعريف كرد و آخر سر گفت «سنگ صبور! سنگ صبور! تو صبوري! من صبور! يا تو بترك يا من مي تركم.» در اين موقع, جوان كه پشت در آشپزخانه گوش ايستاده بود, تند پريد تو و كمر دختر را محكم گرفت و به سنگ صبور گفت «تو بترك.» سنگ صبور تركيد و يك چكه خون از آن زد بيرون. دختر از شدت هيجان غش كرد. جوان او را بغل كرد؛ برد خواباندش تو اتاق خودش و ناز و نوازشش كرد و صبح فردا فرمان داد گيس دختر كولي را بستند به دم قاطر و قاطر را هي كردند سمت صحرا. بعد شهر را از نو آذين بستند و چراغاني كردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و با فاطمه عروسي كرد. همان طور كه آن ها به مرادشان رسيدند, شما هم به مرادتان برسيد. درخت سيب و ديو در زمان قديم, پادشاهي سه پسر داشت و يك طوطي. روزي از روزها, طوطي به پادشاه گفت «خيلي دلم تنگ شده؛ اجازه بده برم هندوستان سري بزنم به قوم و خويشم.» پادشاه پرسيد «چند روزه برمي گردي؟» طوطي گفت «ده روزه.» پادشاه كه خاطر طوطي را خيلي مي خواست و نمي توانست او را دلتنگ ببيند, گفت «برو! اما سوغاتي يادت نرود.» طوطي گفت «به روي چشم!» و شاد و شنگول پر كشيد و رفت و همان طور كه قول داده بود, روز دهم برگشت. پادشاه از ديدن طوطي خوشحال شد و گفت «از هندوستان براي ما چه سوغاتي آورده اي؟» طوطي يك دانه تخم سيب داد به پادشاه و گفت «اين هم سوغات شما. آن را بده به باغبان در باغ بكارد, كه سيب خيلي خوبي است.» پادشاه تخم سيب را داد كاشتند و طولي نكشيد كه از خاك سر درآورد؛ بزرگ شد؛ گل كرد و پنج تا سيب آورد. يك روز باغبان رفت به باغ كه سيب بچيند و ببرد براي پادشاه؛ ولي ديد يكي از سيب ها نيست. رفت به پادشاه گفت «قربان! يكي از سيب ها نيست.» پادشاه پرسيد «كي آن را كنده؟» باغبان جواب داد «خدا مي داند.» شب بعد, وقتي براي پادشاه خبر بردند كه باز هم يكي از سيب ها چيده شده, پادشاه خيلي خشمگين شد. دستور داد «هر طور شده دزد سيب را پيدا كنيد. مي خواهم بدانم چه كسي است كه جرئت مي كند سيب هاي من را بدزدد.» پسر بزرگ پادشاه گفت «پدرجان! اجازه بده امشب من برم به باغ و كشيك بدهم.» پادشاه گفت «برو!» غروب همان روز, پسر بزرگ پادشاه چند تا مرد جنگي برداشت؛ مطرب را هم خبر كرد و رفت به باغ و براي اينكه خوابشان نبرد مشغول شدند به عيش و نوش و نيمه هاي شب آن قدر سياه مست شدند كه خوابشان برد. صبح كه بيدار شدند, ديدند باز يكي از سيب ها نيست. پسر پادشاه خجالت زده رفت پيش پدرش. گفت «تا نزديك صبح بيدار بودم و كشيك مي دادم؛ اما يك دفعه خوابم برد وقتي بيدار شدم, ديدم يكي ديگر از سيب ها چيده شده.» پسر وسطي گفت «پدرجان اجازه بده امشب من برم و دزد سيب ها را بگيرم.» پادشاه قبول كرد و آن شب پسر وسطي رفت به باغ و مثل برادر بزرگش مشغول شد به خوشگذراني و او هم دم دماي صبح خوابش برد. همين كه از خواب بيدار شد, ديد يكي ديگر از سيب ها نيست. او هم خجالت زده رفت پيش پادشاه و گفت «پدرجان! نمي دانم چطور شد كه كلة سحر خوابم برد و باز يكي از سيب ها كم شد.» پادشاه داد زد «من سه تا پسر داشته باشم و نتوانند يك كار كوچك انجام دهند.» پسر كوچك پادشاه كه اسمش ملك ابراهيم بود, گفت «اجازه بده امشب من بروم به باغ.» پادشاه گفت «آن ها كه از تو بزرگتر بودند كاري از دستشان برنيامد, آن وقت تو مي تواني چه كار كني؟» ملك ابراهيم گفت «پدرجان! فقط يك سيب به درخت مانده؛ اگر امشب كسي نرود به باغ و از آن مواظبت نكند, اين يك سيب را هم مي دزدند.» و آن قدر اصرار كرد كه پادشاه درخواستش را قبول كرد. آن شب, ملك ابراهيم تك و تنها و بي سر و صدا رفت نشست زير درخت سيب. انگشت كوچكش را بريد و به آن نمك و فلفل زد كه از درد خوابش نبرد. دم دماي صبح نزه ديوي تنوره كشان از آسمان آمد پايين و دست دراز كرد سيب را بچيند كه شاهزاده شمشيير كشيد, زد دست نره ديو را انداخت. ديو از زور درد نعره اي زد و مثل برق و باد پا به فرار گذاشت. پسر دويد دنبال ديو و رد خوني را كه از دست ديو ريخته بود گرفت. رفت و رفت تا رسيد سر چاهي. بعد, برگشت به باغ؛ سيب را چيد و دست ديو را برداشت و رفت پيش پادشاه. گفت «قربان! اين سيب و اين هم دست دزد سيب.» پادشاه ديد دست دست ديو است. خيلي خوشحال شد و به شجاعت پسر كوچكش آفرين گفت. شاهزاده گفت «پدرجان! اجازه بده برم ديو را بكشم.» پادشاه گفت «تو كه دست او را انداختي و نگذاشتي سيب را ببرد, ديگر چه لزومي دارد كه جانت را به خطر بيندازي؟» ملك ابراهيم گفت «حتم دارم بلايي را كه به سرش آورده ام يادش نمي رود و برمي گردد كه از من انتقام بگيرد.» پادشاه گفت «حالا كه اين طور است تو پيش دستي كن و هر چند نفر كه مي خواهي بردار و با خودت ببر.» پسر گفت «خودم تنها مي روم.» برادرانش گفتند «ما هم همراهت مي آييم و تنهايت نمي گذاريم.» ملك ابراهيم قبول كرد و با برادرهاش افتاد به راه. به سر چاه كه رسيدند, گفتند «كي اول مي رود داخل چاه؟» برادر بزرگ گفت «من!» دو برادر ديگر طناب بستند به كمر او و سرازيرش كردند تو چاه. كمي كه پايين رفت صدا زد «سوختم! سوختم! بكشيدم بالا.» و او را زود كشيدند بالا. برادر وسطي گفت «حالا من را بفرستيد پايين.» و دو برادر ديگر طناب را بستند به كمرش و روانه اش كردند تو چاه. او هم كمي كه رفت پايين, شروع كرد به داد و فرياد كه «سوختم! سوختم! زود بكشيدم بالا.» او را هم از چاه درآوردند. ملك ابراهيم گفت «حالا كه اين طور است من مي روم تو چاه و هر چه گفتم سوختم, سوختم, به حرفم گوش ندهيد و من را بالا نكشيد.» بعد, طناب را بستند به كمرش و روانة چاهش كردند. ملك ابراهيم كمي كه رفت پايين, ديد آتش از زير پاش زبانه مي كشد؛ اما دندان گذاشت رو جگر و لام تا كام چيزي نگفت. خوب كه به زير پاش نگاه كرد, ديد اژدهايي در ته چاه دهان واكرده و از دهانش آتش مي زند بيرون. برادرها كه ديدند صدايي از توي چاه بيرون نمي آيد, طناب را پاره كردند و سر چاه منتظر ماندند ببينند چه پيش مي آيد. ملك ابراهيم همين كه رسيد ته چاه, شمشير كشيد اژدها را كشت. بعد, به دور و برش نگاه كرد, ديد ته چاه دريچه اي هست. دريچه را باز كرد و داخل باغي شد كه قصر بلندي وسط آن قرار داشت. سرش را بلند كرد و به تماشاي قصر مشغول شد كه ديد دختر قشنگي نشسته دم يكي از پنجره ها. دختر گفت «چطور جرئت كردي قدم بگذاري به اينجا؟» ملك ابراهيم گفت «تو كي هستي و اينجا چه مي كني؟» دختر گفت «من دختر شاه هستم؛ ديو اسيرم كرده. روزها مي رود شكار و شب ها برمي گردد پيش من.» پسر پرسيد «در اين قصر كجاست؟» دختر جواب داد «اين قصر در ندارد.» پسر گفت «پس چطور تو را نجات دهم؟» دختر, گيس بلندش را از پنجره آويزان كرد و پسر گيس او را گرفت و رفت بالا. دختر گفت «الان است كه ديو پيداش بشود؛ زود برو پشت پرده قايم شو.» ملك ابراهيم گفت «وقتي آمد از او بپرس شيشة عمرش كجاست.» و تند رفت پشت پرده قايم شد. طولي نكشيد كه ديو آمد و گوشت شكاري را كه آورده بود, كباب كرد؛ هم خودش خورد و هم به دختر داد. دختر از ديو پرسيد «شيشة عمرت را كجا مي گذاري؟» ديو يك دفعه عصباني شد. سيلي محكمي زد به صورت دختر و گفت «اين حرف را كي يادت داده؟» دختر شروع كرد به گريه و لابه لاي گريه گفت «چه كسي مي تواند بيايد اينجا كه من با او حرفي زده باشم.» ديو دلش به حال دختر سوخت. گفت «پشت اين باغ دشتي هست و در آن دشت گله آهويي و در آن گله آهو آهويي كه طوق طلا به گردن دارد. شيشة عمر من در شكم اوست. اما بدان هر كس به طرف آهو تير بندازد و نتواند با سه تير او را بزند سر تا پا سنگ مي شود.» ديو اين را گفت و سرش را گذاشت رو پاي دختر و خوابش برد. ملك ابراهيم از پشت پرده درآمد. كليد باغ را از گل شاخ ديو باز كرد و رفت به جنگل. ديد گله آهويي به چرا مشغول است و يكي از آن ها طوق طلا به گردن دارد. تير گذاششت به چلة كمان و آهوي طوق طلا را نشانه گرفت؛ ولي تيرش به خطا رفت و تا مچ پاهاش سنگ شد. تير دوم را رها كرد به طرف آهو و اين بار هم تيرش به خطا رفت و تا كمر سنگ شد. تير سوم را به كمان گذاشت و تا جايي كه زورش مي رسيد زه كمان را كشيد؛ علي را ياد كرد و وسط پيشاني آهو را نشانه رفت. تير به پيشاني آهو نشست؛ آهو از پا افتاد و بدن ملك ابراهيم به صورت اولش درآمد. ملك ابراهيم شكر خدا به جا آورد. قدم پيش گذاشت. شكم آهو را پاره كرد و شيشة عمر ديو را درآورد. وقي ديو از خواب بيدار شد و فهميد اثري از كليدهاش نيست, سراسيمه رفت به جنگل و ديد شيشة عمرش در دست ملك ابراهيم است. ديو گفت «آهاي پسر!» ملك ابراهيم فرصت نداد يك كلمة ديگر از دهان ديو بيرون بيايد و شيشه را زد به زمين, كه يك دفعه آسمان تيره و تار شد؛ گردبادي به هوا تنوره كشيد؛ برق تندي در آسمان جرقه زد؛ رعد به صدا درآمد و كم كم همه چيز به حال اولش برگشت. ملك ابراهيم به دور و برش كه نگاه كرد, ديد از ديو خبري نيست و دختر در كنارش ايستاده. دختر گفت «من دو خواهر دارم كه هر كدام در يك باغ ديگر گرفتارند.» ملك ابراهيم گفت «غصه نخور؛ آن ها را هم آزاد مي كنم.» و رفت به باغ دوم. ديد يك دختر ديگر كنار پنجره نشسته. دختر گيسش را از پنجره آويزان كرد. ملك ابراهيم گيس دختر را گرفت و رفت بالا. دختر گفت «چطور آمدي به اينجا؟ الان است كه ديو بيايد و جانت را بگيرد.» ملك ابراهيم گفت «من جان او را مي گيرم. تو فقط از او بپرس شيشة عمرش كجاست و بقية كار را به عهدة من بگذار.» بعد رفت پشت پرده قايم شد. وقتي كه ديو سير شكمش غذا خورد و خوب سر كيف آمد, دختر پرسيد «شيشة عمرت كجاست؟» ديو گفت «پشت اين باغ دشتي هست و پشت دشت درياچه اي و در آن درياچه يك گله ماهي هست و در آن گله ماهي يك ماهي هست كه طوق طلا به گوش دارد. شيشة عمر من در شكم اوست. اما بدان پيدا كردن آن كار هر كسي نيست. تازه اگر كسي بتواند پيداش كند و نتواند آن را با سه تير بزند, سر تا پا سنگ مي شود.» ديو اين را گفت و سرش را گذاشت رو زانوس دختر و خروپفش بلند شد. ملك ابراهيم از پشت پرده درآمد و كليدها را از شاخ ديو واكرد. رفت لب دريا و ايستاد به تماشا. طولي نكشيد كه يك گله ماهي آمد دم آب و همين كه خوب نگاه كرد, ماهي طوق طلا را در ميان آن ها پيدا كرد. تير گذاشت به چلة كمان و به طرفش انداخت. تير به ماهي نخورد و تا مچ پاي ملك ابراهيم سنگ شد. تير دوم را انداخت. باز نخورد و تا كمر سنگ شد. ولي تير سوم به ماهي طوق طلا خورد و درياچه يكپارچه خون شد. ملك ابراهيم ماهي راگرفت؛ شكمش را پاره كرد و شيشة عمر ديو را درآورد. همين كه ديو از خواب بيدار شد و ديد كليدهاش را برده اند, در يك چشم به هم زدن خودش را رساند لب دريا. تا چشم ملك ابراهيم به ديو افتاد, شيشه را زد به سنگ و ديو نعره اي كشيد و افتاد و جان داد. ملك ابراهيم رفت سراغ دختر كوچكتر. دختر گفت «ديوي كه من را كشيده به بند يك دست ندارد.» ملك ابراهيم گفت «غلط نكنم خودم يك دستش را انداخته ام و حالا آمده ام جانش را بگيرم.» دختر گفت «مي ترسم زورت به او نرسد.» ملك ابراهيم گفت «وقتي آمد, تو فقط از او بپرس شيشة عمرش كجاست و بقيه اش را بگذار به عهدة من.» و رفت خودش را پشت پرده پنهان كرد. وقتي كه ديو آمد, دختر از او پرسيد «شيشة عمرت كجاست؟» ديو تا اين را شنيد, سيلي محكمي زد به صورت دختر و گفت «اين را چه كسي يادت داده؟» دختر گفت «من اينجا كسي را ندارم.» و شروع كرد به گريه. ديو دلش به حال دختر سوخت. گفت «پشت اين باغ دشتي هست و پشت دشت درياچه اي و پشت درياچه بيشه اي و در آن بيشه شيري خوابيده كه شيشة عمر من در شكم آن شير است.» بعد, سرش را گذاشت رو دامن دختر و خوابيد. ملك ابراهيم از پشت پرده درآمد, دسته كليد را از شاخ ديو باز كرد و رفت به بيشه و شير را با سه ضربة شمشير كشت و شيشة عمر ديو را از شكمش درآورد كه ديو سراسيمه از راه رسيد و تا چشمش افتاد به ملك ابراهيم نعره كشيد «اي مادرت به عزايت بنشيند! اين تو بودي كه يك دست من را بريدي و ناكارم كردي؟ زود باش غزل خداحافظي را بخوان كه عمرت سر آمده و مي خواهم سزاي كارت را كفت دستت بگذارم.» ملك ابراهيم فرصت نداد كه ديو تكاني به خودش بدهد. شيشه را بلند كرد و محكم زد به زمين, كه يك دفعه برق تندي درخشيد؛ رعد غريد و توفاني برپا شد كه چشم چشم را نمي ديد. توفان كه فروكش كرد ديگر نه از ديو خبري بود و نه از قصر او. دختر ها دور ملك ابراهيم را گرفتند و به دست و روي او بوسه زدند و گفتند «ما چندين و چند سال است در چنگ اين ديوها اسيريم.» ملك ابراهيم گفت «شكر خدا كه شرشان كنده شد.» بعد به دور و بش كه نگاه كرد ديد آن قدر جواهرات ريخته كه حد و حساب ندارد. جواهرات را جمع كرد, برد گذاشت كف چاه و صدا زد «طناب بندازيد!» برادرهاش طناب پايين انداختند و همة جواهرات را كشيدند بالا. ملك ابراهيم دو خواهر بزرگتر را هم فرستاد بالا و وقتي مي خواست خواهر كوچكتر را بفرستد بالا, دختر قبول نكرد. گفت «خودت اول برو؛ بعد طناب بنداز و من را بكش بالا.» ملك ابراهيم گفت «من هيچ وقت اين كار را نمي كنم و تو را ته اين چاه تنها نمي گذارم.» دختر گفت «اگر تو را بالا نكشيدند و تنها ماندي, طولي نمي كشد كه يك گله گوسفند مي آيد از كنارت مي گذرد. در اين موقع چشم هايت را ببند و رو يكي از گوسفند ها دست بكش. اگر گوسفند سفيد بود, مي آي بالا و اگر سياه بود بدان كه هفت طبقه مي روي زير زمين و معلوم نيست كي بتواني برگردي.» بعد,يك قفس طلا, كه يك بلبل طلايي چشم ياقوتي در آن بود و يك تشت طلا, كه خودش هم رخت مي شست و هم رخت ها را پهن مي كرد داد به ملك ابراهيم و گفت «اين ها را بگير كه روزي به دردت مي خورند.» ملك ابراهيم قفس و تشت را گرفت و دختر را فرستاد بالا. بعد صدا زد حالا طناب بندازيد و من را بالا بكشيد. برادرهاش گفتند «همان جا بمان كه جايت خوب است.» هر چه دختر ها التماس كردند برادرتان را از چاه در بياوريد, فايده اي نداشت. دخترها گفتند «ما به پادشاه مي گوييم كه شما با برادرتان چه كرديد.» گفتند «اگر لب باز كنيد و چيزي از اين قضيه به زبان بياريد, سر به نيست تان مي كنيم.» دخترها هم از ترسشان حرفي نزدند. پادشاه چشم به راه بود كه خبر بازگشت شاهزاده ها را شنيد و با خوشحالي رفت به استقبال آن ها؛ اما ديد ملك ابراهيم همراه آن ها نيست. پرسيد «پس ملك ابراهيم كو؟» گفتند «همان روز اول به دست ديو كشته شد و ما به هر جان كندني بود ديوها را از پا درآورديم؛ طلسم هاي زيادي را شكستيم؛ دخترها را آزاد كرديم و با خودمان آورديم.» پادشاه خيلي غصه دار شد؛ اما دلش گواهي مي داد كه اين حرف ها حقيقت ندارد و حقه اي در كار اين دو برادر است. مدت ها گذشت. هر دو برادر ملك ابراهيم دلشان به دنبال خواهر كوچكتر بود و هر كدام اصرار داشتند دل او را به دست بيارند و او را به زني بگيرند؛ ولي خواهر كوچكتر كه مي دانست ملك ابراهيم زنده است به درخواست آن ها تن نمي داد. يك روز دختر به برادرها گفت «هر كس برود براي من يك تشت طلا بيارد كه خودش رخت بشويد و خودش رخت پهن كند و يك قفس طلايي برايم بخرد كه بلبل طلايي چشم ياقوتي در آن باشد كه بتواند آواز بخواند, من بي هيچ چون و چرايي زن او مي شوم.» برادرها قبول كردند و نوكرهاشان را با عجله فرستادند بروند همه جا را بگردند و به هر قيمتي كه شده تشت و قفس طلا را به دست بيارند. حالا بشنويد از ملك ابراهيم! بعد از اينكه برادرها ملك ابراهيم را تك و تنها ته چاه رها كردند و رفتند, ملك ابراهيم سر در گريبان ماند و به گريه افتاد. بعد, حرف دختر يادش آمد كه گفته بود «اگر تو را بالا نكشيدند و تنها ماندي, طولي نمي كشد كه يك گله گوسفند مي آيد از كنارت مي گذرد. در اين موقع چشم هايت را ببند و رو يكي از گوسفندها دست بكش. اگر گوسفند سفيد بود, مي آيي بالا و اگر سياه بود هفت طبقه مي روي زير زمين و معلوم نيست كي بتواني برگردي.» ملك ابراهيم سربلند كرد و ديد يك گله گوسفند سفيد و سياه از كوه سرازير شده و تند مي آيد به طرفش. همان جا منتظر ماند و وقتي گوسفندها رسيدند به او, چشمش را هم گذاشت و دستش را كشيد رو يكي از آن ها و تا چشمش را باز كرد, ديد رو گوسفند سياهي دست كشيده. در اين موقع صدايي مثل صداي رمبيدن كوه بلند شد و ملك ابراهيم هفت طبقه رفت زير زمين. خوب به دور و برش كه نگاه كرد, ديد شهري است كه به كلي با شهر خودش فرق دارد. رفت دم دكاني و به دكانداري گفت «پدرجان! كمي آب بده به من. خيلي تشنه ام.» دكاندار ظرف آب را داد به دست او. ملك ابراهيم ديد آبي كه داده به دستش آن قدر بوي گند مي دهد كه نمي تواند آن را حتي به لبش نزديك كند. گفت «پدرجان! اين چه آبي است كه به من داده اي؟ من از تو آب خوردن خواستم.» دكاندار گفت «بخور و شكر خدا كن. مگر تو اهل اين شهر نيستي؟» ملك ابراهيم گفت «نه! غريبم و ناخواسته گذرم افتاده به شهر شما.» مرد گفت «اژدهايي خوابيده جلو رودخانه و نمي گذارد آب برسد به شهر ما؛ فقط سالي يك مرتبه از اين پهلو به آن پهلو مي غلتد و كمي آب راه مي افتد. آن وقت مردم از خانه هاشان مي ريزند بيرون و آب يك سالشان را برمي دراند در كوزه و خمره مي كنند. براي همين است كه در تمام شهر ما آب تازه پيدا نمي شود.» ملك ابراهيم گفت «اژدها را به من نشان بده.» مرد گفت «مگر از جانت سير شده اي؟ اگر بروي طرفش تو را از صد قدمي مي كشد به كام خودش.» ملك ابراهيم گفت «تو فقط بيا اژدها را به من نشان بده و به اين كارها كاري نداشته باش.» مرد, ملك ابراهيم را از شهر برد بيرون. روي تپه اي ايستاد و از دور اژدها را به او نشان داد. ملك ابراهيم رفت جلوتر و وقتي ديد بي اختيار كشيده مي شود به سمت اژدها, شمشيرش را از غلاف درآورد, آن را به دهان گرفت و به سمت اژدها به پرواز درآمد. همين كه اژدها ملك ابراهيم را بلعيد, از دهان تا دم دو نيم شد و آب راه افتاد به طرف شهر. تا صداي قل قل آب بلند شد, مردم با كوزه و خمره و هر ظرفي كه دم دست داشتند از خانه هاشان ريختند بيرون كه آب بردارند؛ اما خيلي زود از اين كار دست كشيدند؛ چون معلوم شد غريبه اي اژدها را كشته و رودخانه از آن به بعد خشك نمي شود. شاه آن شهر وقتي كه اين خبر را شنيد, گفت «برويد آن غريبه را بياريد ببينم موضوع از چه قرار است.» رفتند جوان را بردند پيش شاه. شاه گفت «تو كي هستي و از كجا آمده اي؟» ملك ابراهيم گفت «من از ايران آمده ام و پسر پادشاه ايران هستم.» شاه گفت «من به پاداش كشتن اژدها و نجات همة ما از بي آبي, دخترم را مي دهم به تو كه در كنار هم خوش و خرم زندگي كنيم.» ملك ابراهيم گفت «از محبت شما ممنونم؛ ولي نمي توانم دختر شما را بگيرم. اگر مي تواني كمكم كن به ولايت خودم برگردم.» شاه گفت «از اينجا تا ولايت تو صد سال راه است؛ اول بگو چطور اين همه راه را آمده اي؟» اشك در چشمان ملك ابراهيم جمع شد و گفت «اي پادشاه! داغ دلم را تازه نكن. ماجراي آمدن من به اينجا سر دراز دارد و گفتنش گره از كارم باز نمي كند.» شاه رو كرد به وزير و گفت «محبت اين جوان شجاع را نبايد بي جواب گذاشت. زود سيمرغ را پيدا كن و ترتيبي بده كه او را صحيح و سالم به ولايتش برساند.» وزير گفت «به روي چشم! از زير سنگ هم كه شده سيمرغ را پيدا مي كنم و اوامرتان را انجام مي دهم.» بعد دستور داد كوه و در و دشت را زير پا گذاشتند, تا سيمرغ را پيدا كردند. وزير رفت پيش ملك ابراهيم و گفت «اقبالت بلند بود!» و چهل تكه گوشت و چهل مشك آب داد به او. گفت «اين ها را بگير و بنشين بر بال سيمرغ. روزي يك تكه گوشت و يك مشك آب بده به او و يك كلمه حرف نزن. هر جا كه تو را گذاشت زمين بدان كه رسيده اي به ولايت خودت.» ملك ابراهيم از وزير خداحافظي كرد و نشست بر پشت سيمرغ. سيمرغ به آسمان بلند شد و بعد از چهل شب و چهل روز نشست به زمين. ملك ابراهيم از پشت سيمرغ آمد پايين و رفت به شهري كه در آن نزديكي بود و پيش زرگري شاگرد شد. يك روز در دكان زرگري مشغول كار بود كه سه چهار نفر آمدند و از زرگر تشت طلايي خواستند كه خودش رخت بشويد و بلبل طلايي كه آواز بخواند. زرگر تا خواست جواب رد به آن ها بدهد, ملك ابراهيم اشاره كرد قبول كند. زرگر پرسيد «اين ها را براي چه كسي مي خواهيد.» جواب دادند «براي پسر بزرگ پادشاه.» زرگر گفت «حالا كه اين طور است برويد فردا بياييد؛ شايد برايتان پيدا كنم.» وقتي مشتري هاي تشت و بلبل طلا رفتند, زرگر به شاگردش گفت «اين چه حرفي بود كه تو دهن من گذاشتي. من از كجا مي توانم چنين چيزهايي پيدا كنم؟» ملك ابراهيم گفت «حرف بي ربطي نزده اي!» بعد, رفت تشت و قفس طلا را آورد گذاشت جلو زرگر. زرگر ماتش برد و پرسيد «راستش را بگو تو كي هستي و اين ها را از كجا آورده اي؟» ملك ابراهيم گفت «بعداً مي فهمي! حالا هر كاري مي گويم بكن و مطمئن باش كه از مال و مكنت دنيا بي نيازت مي كنم.» فردا كه مشتري ها برگشتند, زرگر تشت و قفس طلا را آورد و داد به آن ها. گفتند «قيمتش چند است؟» زرگر گفت «قابل ندارد! ببريد. اگر شاهزاده پسنديد, شاگردم را فردا مي فرستم قيمتشان را معين كند.» آن ها هم تشت و قفس را برداشتند بردند براي شاهزاده. شاهزاده خيلي خوشحال شد و آن ها را برد گذاشت جلو دختر. دختر تا چشمش به تشت و قفس طلا افتاد نتوانست جلو خودش را بگيرد و ذوق زده پرسيد «اين ها را از كجا آوردي؟» شاهزاده جواب داد «زرگري برايم پيدا كرده.» دختر گفت «چقدر پول جاشان دادي؟» شاهزاده گفت «زرگر گفته فردا شاگردش را مي فرستد اينجا قيمتشان را معين كند.» روز بعد, ملك ابراهيم با سر و وضعي كه شناخته نشود رفت به دربار. دختر تا چشمش افتاد به او بي اختيار شد و از خوشحالي اشك شوق در چشمانش جمع شد. شاهزاده پرسيد «چرا افتادي به گريه.» دختر گفت «راستش را بخواهي اين تشت طلا و اين قفس طلا روزگاري مال من بود و اين زرگر آن ها را دزديه. بايد او را ببرم پيش پادشاه كه حقش را بگذارد كف دستش.» بعد, دست ملك ابراهيم را گرفت و او را برد پيش پادشاه. پادشاه تا چشمش به ملك ابراهيم افتاد, او را شناخت. از رو تخت پادشاهي آمد پايين؛ دست در گردن پسر انداخت و از خوشحالي گريه كرد. در اين بين برادر ملك ابراهيم آمد ببيند تكليف شاگرد زرگر چه شد كه ديد ملك ابراهيم نشسته پهلوي پادشاه و دختر دارد همة بدكاري هاي او و برادرش را براي شاه تعريف مي كند. پادشاه صحبت دختر را قطع كرد و به پسر بزرگش كه از ترس خشكش زده بود, گفت «ملك ابراهيم در حق شما چه كرده بود كه با او چنين رفتاري كرديد؟» بعد, دستور داد بروند پسر وسطي را هم بيارند و او را با برادر بزرگش در جا گردن بزنند. ملك ابراهيم به دست و پاي پدرش افتاد. گفت «اي پادشاه! حالا كه من صحيح و سالم برگشته ام و گذشته ها هم گذشته؛ آن ها را به من ببخش كه مرگ برادر را نمي توانم تحمل كنم.» پادشاه وقتي اين طور ديد از گناه آن ها گذشت. برادرها سر و روي ملك ابراهيم را غرق بوسه كردند و گفتند «در عوض همة بديي هايي كه در حق تو كرديم, از اين به بعد تا جان در بدن داريم غلام تو هستيم.» ملك ابراهيم هم آن ها را بوسيد و گفت «شما برادرهاي بزرگ من هستيد و من از شما هيچ گله اي ندارم.» خلاصه! دشمني برادرها تبديل شد به دوستي و پادشاه امر كرد شهر را آذين بستند و دختر را به عقد ملك ابراهيم درآوردند. پيله ور يكي بود؛ يكي نبود. پيله وري بود كه يك زن داشت و يك پسر شيرخوار به نام بهرام. هنوز پسر را از شير نگرفته بودند كه پيله ور از دنيا رفت. زن پيله ور ديگر شوهر نكرد و هم و غمش را صرف بزرگ كردن پسرش كرد. كم كم هر چه در خانه داشت فروخت خرج كرد و تا بهرام را به هيجده سالگي رساند ديگر چيزي براش باقي نماند, مگر سيصد درم پول نقره كه براي روز مبادا گذاشته بود. يك روز اول صبح, بهرام را از خواب بيدار كرد و گفت «فرزند دلبندم! شانزده هفده سال است پدرت چشم از دنيا بسته و مادرت پاي تو بيوه نشسته. شكر خدا هر جور كه بود دندان گذاشتم رو جگر. با خوب و بد دنيا ساختم و اسم شوهر نياوردم تا تو را به اين سن و سال رساندم. حالا ديگر بايد زندگي را رو به راه كني و كسب و كار پدرت را پيش بگيري. بروي بازار, از يك دست چيزي بخري و از دست ديگر چيزي بفروشي و پول و پله اي پيدا كني كه بتوانيم چرخ زندگيمان را بگردانيم.» بعد رفت از بالاي رفت كيسه اي را آورد. گرد و خاكش را تكاند. درش را واكرد و صد درم از توي آن درآورد داد به بهرام. گفت «اين را بگير و به اميد خدا كارت را شروع كن.« بهرام پول را گرفت؛ از خانه رفت بيرون و به طرف بازار راه افتاد. داشت از چار سوق بازار مي گذشت كه ديد چند جوان گربه اي را كرده اند تو كيسه و گربه يك بند ونگ مي زند. بهرام رفت جلو پرسيد «چرا بي خودي جانور بيچاره را آزار مي دهيد؟» جوان ها جواب دادند «نمي خواهد دلت به حالش بسوزد! الان مي بريم مي اندازيمش تو رودخانه و راحتش مي كنيم.» بهرام گفت «اين كار چه فايده اي دارد؟ در كيسه را وا كنيد و بگذاريد حيوان زبان بسته هر جا كه مي خواهد برود.» گفتند «اگر خيلي دلت مي سوزد, صد درم بده به ما, گربه مال تو.» بهرام صد درمش را داد و گربه را از كيسه درآورد و آزاد كرد. گربه به بهرام نگاه محبت آميزي كرد؛ خودش را به پاي او ماليد؛ پاش را بوسيد و گفت «خوبي هيچ وقت فراموش نمي شود.» و راهش را گرفت رفت و از آن به بعد گاهي به بهرام سر مي زد. تنگ غروب, بهرام دست از پا درازتر به خانه برگشت. مادرش پرسيد «بگو ببينم چه كردي؟ چه خريدي؟ چه فروختي؟» بهرام هر چه را كه آن روز در بازار ديده بود بي كم و زياد تعريف كرد. مادرش هم با حوصله به حرفهاش گوش داد و آن شب چيزي به او نگفت. فردا صبح, مادر گفت «پسرجان! ديروز پولت را دادي و جان جانوري را خريدي؛ اما بهتر است بيشتر به فكر گذران زندگي خودمان باشي. امروز صد درم ديگر مي دهم به تو كه بروي بازار دنبال داد و ستد و رزق و روزيمان را در بياري.» بهرام پول را گرفت و باز راه افتاد طرف بازار. نرسيده به ميدان شهر ديد چند جوان به گردن سگي قلاده انداخته اند و به ضرب چوب و چماق او را مي برند جلو. بهرام دلش به حال سگ سوخت. گفت «اين سگ را كجا مي بريد؟» گفتند «مي خواهيم ببريم از بالاي باروي شهر پرتش كنيم پايين.» بهرام گفت «اين كار چه فايده دارد؟ قلاده از گردنش برداريد و بگذاريد اين حيوان باوفا براي خودش آزاد بگردد.» گفتند «اگر خيلي دلت به حالش مي سوزد صد درم بده آزادش كن.» بهرام صد درهم داد و سگ را آزاد كرد. سگ دو سه مرتبه دور بهرام گشت؛ دم جنباند و گفت «اي آدمي زاد شير پاك خورده! خوبي كردي, خوبي خواهي ديد.» و از آن به بعد گاهي به بهرام سر مي زد. بهرام غروب آن روز هم, مثل ديروز, شرمنده و دست خالي برگشت خانه. مادرش وقتي شنيد بهرام دوباره ولش را از دست داده غصه دار شد و با او تندتر از روز پيش صحبت كرد. روز سوم, مادر بهرام صد درم داد به او و گفت «امروز ديگر روز كسب و كار است. اگر اين صد درم را هم از دست بدهي ديگر آه نداريم كه با ناله سودا كنيم.» بهرام پول را گرفت و رفت بازار؛ اما هر چه اين طرف و آن طرف گشت چيزي براي خريد و فروش پيدا نكرد. نزديك غروب رفت كنار ديواري نشست تا كمي خستگي در كند كه ديد سه چهار نفر دارند هيزم جمع مي كنند و مي خواهند جعبه اي را آتش بزنند. پرسيد «توي اين جعبه چي هست كه مي خواهيد آن را آتش بزنيد؟» جواب دادند «يك جانور قشنگ و خوش خط و خال.» گفت «اين كار را نكنيد. آزادش كنيد برود دنبال كار خودش.» گفتند «اگر خيلي دلت به حالش مي سوزد صد درم بده, اين جعبه مال تو. آن وقت هر كاري مي خواهي با آن بكن.» بهرام نتوانست طاقت بياورد و پول هاش را داد جعبه را گرفت. خواست درش را واكند, گفتند «اينجا نه! ببر بيرون شهر درش را واكن.» بهرام جعله را برد بيرون شهر و تا درش را باز كرد, ديد ماري از توي آن خزيد بيرون. ترسيد و خواست فرار كند كه مار گفت «چرا مي خواهي فرار كني؟ ما هيچ وقت به كسي كه به ما آزار نرسانده, آزار نمي رسانيم. به غير از اين, تو جانم را نجات داده اي و من مديون تو هستم.» بهرام سر به گريبان روي تخته سنگي نشست و به فكر فرو رفت. مار پرسيد «چرا يك دفعه غصه دار شدي و زانوي غم بغل گرفتي؟» بهرام سرگذشتش را براي مار تعريف كرد و آخر سر گفت «حالا مانده ام كه با چه رويي بروم خانه.» مار گفت «غصه نخور! همان طور كه تو به من كمك كردي, من هم به تو كمك مي كنم.» بهرام گفت «از دست تو چه كمكي ساخته است؟» مار گفت «پدر من رييس مارهاست و به او مي گويند كيامار و جز من فرزندي ندارد. تو را مي برم پيش او و شرح مي دهم كه تو چه جور جانم را نجات دادي و نگذاشتي بچة يكي يك دانه اش در آتش بسوزد و خاك و خاكستر شود. آن وقت پدرم از تو مي پرسد به جاي اين همه مهرباني چه چيزي مي خواهي به تو بدهم. تو هم بگو انگشتر سليمان را مي خواهم. اگر خواست چيز ديگري به تو بدهد قبول نكن. رو حرفت بايست و بگو همان چيزي را مي خواهم كه گفتم.» بهرام قبول كرد. مار او را برد پيش پدرش و هر چه را كه به سرش آمده بود از سير تا پياز تعريف كرد. كيامار كه بي اندازه از آزادي پسرش خوشحال شده بود, به بهرام گفت «به جاي اين همه مهرباني هر چه مي خواهي بگو تا به تو بدهم.» بهرام گفت «من چيزي نمي خواهم؛ اما اگر مي خواهي چيزي به من بدهي انگشتر سليمان را بده.» كيامار گفت «انگشتر سليمان پشت به پشت از سليمان رسيده به من و همه سفارش كرده اند آن را دست هر كس و ناكس ندهم.» بهرام گفت «اگر اين طور است, من هيچ چيز از شما نمي خواهم. جان فرزندت را هم براي اين نجات ندادم كه چيزي به دست بيارم.» كيامار گفت «پسر! پشت پا نزن به بخت خودت. تو جان تنها فرزندم را از مرگ نجات دادي و نگذاشتي اجاقم خاموش شود. از من چيزي بخواه و بگذار دل ما خوش باشد.» بهرام باز هم حرفش را تكرار كرد. كيامار گفت «مي داني اگر انگشتر سليمان به چنگ اهريمن بيفتد دنيا را زير و زبر مي كند. نه! آن را از من نخواه. اين انگشتر بايد پيش كسي باشد كه هم پاكدل باشد و هم دلير.» بهرام گفت «از كجا مي داني كه من پاكدل و دلير نيستم؟» كيامار كه ديگر جوابي نداشت, بهرام را خوب ورانداز كرد و انگشتر سليمان را داد به او. گفت «مبادا به كسي بگويي چنين چيزي پيش تو است. هميشه آن را نزد خودت نگه دار و نگذار كسي از وجودش بو ببرد.» بهرام گفت «به روي چشم!» و از پيش كيامار رفت بيرون. مار گفت «اي جوان! از كيامار پرسيدي كه اين انگشتر به چه درد مي خورد؟» بهرام گفت «نه!» مار گفت «پس بدان وقتي اين انگشتر را به انگشت ميانيت بكني و روي آن دست بكشي, از نگين آن غلام سياهي بيرون مي آيد و هر چه آرزو داري, از شير مرغ گرفته تا جان آدمي زاد برايت آماده مي كند.» بهرام خوشحال شد. زود انگشتر را به انگشتش كرد و چون گرسنه بود آرزوي شيرين لو رد و رو نگين آن دست كشيد. به يك چشم بر هم زدن غلا سياهي ظاهر شد و يك بشقاب شيرين پلو گذاشت جلوش. بهرام سير دلش غذا خورد و پا شد راه افتاد طرف خانه اش. همين كه رسيد خانه, مادرش با دلواپسي پرسيد «چرا دير آمدي؟ تا حالا كجا بودي؟ چه مي كردي؟» بهرام نشست, همه چيز را مو به مو براي مادرش شرح داد و آخر سر گفت «از امروز ديگر نانمان تو روغن است و روغنمان تو شيره.» مادرش خوشحال شد. گفت «حالا خيال داري چه كار بكني؟» بهرام گفت «مي خواهم اول اين كلبه را خراب كنم و جاش يك كاخ بلند بسازم.» مادرش گفت «نه! بگذار اين كلبه كه من با پدرت در آن زندگي كرده ام و خاطره هاي خوبي از آن دارم سرپا بماند. تو كمي آن ورتر براي خودت هر جور كاخي كه مي خواهي درست كن. من اينجا زندگي مي كنم و تو هم آنجا.» بهرام حرف مادرش را پذيرفت و آرزوهاي خودش را برآورده كرد. از آن به بعد, بهرام خوب مي خورد, خوب مي پوشيد و خوب مي خوابيد. تنها چيزي كه كم داشت يك همسر خوب بود. روزي از روزها بهرام داشت از جلو قصر پادشاه مي گذشت كه چشمش افتاد به دختر پادشاه. با خودش گفت «دختري را كه شايستة من است پيدا كردم.» و از همان جا برگشت خانه و مادرش را فرستاد خواستگاري دختر پادشاه. مادر بهرام بعد از اينكه از دربان قصر اجازة ورود گرفت؛ از جلو نگهبان ها گذشت, رفت تو قصر و به خواجه باشي گفت «مي خواهم پادشاه را بببينم.» خواجه باشي رفت به پادشاه خبر داد. پادشاه مادر بهرام را خواست و از او پرسيد «حرفت چيست؟» مادر بهرام گفت «آمده ام دخترت را براي پسرم خواستگاري كنم.» پادشاه عصباني شد و از وزير دست راستش پرسيد «با اين پتياره كه جرئت كرده بيايد خواستگاري دختر ما چه كنم؟» وزير در گوش پادشاه گفت «قربانت گردم! سنگ بزرگي بنداز جلو پاش كه نتواند بلند كند. كابين دختر را سنگين بگير, خودش از اين خواستگاري پشيمان مي شود و راهش را مي گيرد و مي رود.» پادشاه رو كرد به مادر بهرام و پرسيد «پسرت چه كاره است؟» مادر بهرام جواب داد «هنوز كار و باري ندارد؛ اما جوان پاكدلي است. چهار ستون بدنش سالم است و در زندگي كم و كسري ندارد.» پادشاه گفت «مگر من به هر كسي دختر مي دهم. كسي كه مي خواهد دختر من را بگيرد بايد ملك و املاك زيادي داشته باشد؛ هفت بار شتر طلا و نقره شير بهاي دخترم بكند؛ هفت تكه الماس درشت به تاجي بزند كه به سر او مي گذارد؛ هفت خم خسروي طلاي ناب كابينش بكند و شب عروسي هفت فرش زربافت مرواريد دوز زير پايش بيندازد.» مادر بهرام گفت «اي پادشاه! اين ها كه چيزي نيست از هفت برو به هفتاد.» پادشاه خنديد و گفت «برو بيار و دختر را ببر.» مادر بهرام برگشت خانه و شرط و شروط پادشاه را به پسرش گفت. بهرام آنچه را كه پادشاه خواسته بود به كمك انگشتر آماده كرد و آن ها را به قصر پادشاه برد و دختر را به خانه اش آورد. هفت شبانه روز جشن گرفتند, شهر را آذين بستند و شد داماد پادشاه. اين را تا اينجا داشته باشيد و حالا بشنويد از پسر پادشاه توران! پسر پادشاه توران دلدادة همين دختري بود كه بهرام او را به زني گرفته بود. وقتي خبر رسيد به او دنيا جلو چشمش تيره و تار شد. با خود گفت «چطور شده اين دختر را نداده به من كه پسر پادشاهم و دو سه مرتبه كس و كارم را فرستاده ام خواستگاري و او را داده اند به پسر يك پيله ور؟» و شروع كرد به پرس و جو و فهميد پسر پيله ور هر چه را كه پادشاه از او خواسته, از طلا گرفته تا مرواريد و الماس و نقره, فراهم كرده و فرستاده به قصر پادشاه. پسر پادشاه توران با اطرافيانش مشورت كرد كه چه كند و چه نكند و آخر سر به اين نتيجه رسيد كه بايد بفهمد پسر پيله ور اين همه ثروت را از كجا آورده و هر جور كه شده دختر را از چنگ او درآورد. اين بود كه به پيرزني افسونگر گفت «برو از ته و توي اين قضيه سر در بيار و اگر مي تواني دوز و كلكي سوار كن و دختر را براي من بيار تا از مال و منال دنيا بي نيازت كنم.» پيرزن بار سفر بست و به سمت شهري كه بهرام در آنجا زندگي مي كرد, راه افتاد و بعد از سه ماه به آن شهر رسيد. پيرزن همان روز اول نشاني قصر بهرام را به دست آورد و فرداي آن روز رفت و در زد. كنيزها در را باز كردند و از او پرسيدند «با كي كار داري؟» پيرزن گفت «با خانم اين قصر.» كنيزها پيرزن را بردند پيش دختر. پيرزن گفت «غريب و آواره ام. من را به خانه ات راه بده, همين كه خستگي دركردم زحمت كم مي كنم و راهم را مي گيرم و مي روم.» دختر پادشاه گفت «خوش آمدي! هر قدر كه مي خواهي بمان.» پيرزن در قصر دختر پادشاه جا خوش كرد. روز و شب در ميان كنيزها مي پلكيد و در ميان حرف هاش آن قدر از خلق و خوي مهربان و بر و روي بي همتاي دختر پادشاه دم زد كه يواش يواش خودش را در دل دختر جا كرد و رازدار او شد. پيرزن يك روز كه فرصت را مناسب ديد به دختر پادشاه گفت «عزيز دلم! من چيزهاي عجيب و غريب زيادي در اين دنيا ديده ام؛ اما هيچ وقت نديده ام كه دم و دستگاه پسر يك پيله ور از دم و دستگاه پادشاه آن كشور بالاتر باشد.» دختر گفت «من هم تا حالا چنين چيزي را نديده بودم.» پيرزن پرسيد «نمي داني شوهرت اين همه ثروت را از كجا پيدا كرده؟» دختر جواب داد «نه. تا حالا به من نگفته.» پيرزن گفت «حتماً از او بپرس, يك روز به دردت مي خورد.» شب كه شد وقتي دختر پادشاه به خوابگاه رفت, از بهرام پرسيد «تو كه پسر يك پيله وري اين همه ثروت را از كجا آورده اي؟» بهرام كه انتظار چنين سؤالي را نداشت گفت «براي تو چه فرقي مي كند؟» دختر گفت «من شريك زندگي تو هستم. مي خواهم همه چيز را بدانم.» بهرام گفت «اين حرف ها به تو نيامده.» دختر از رفتار بهرام دلتنگ شد و از آن شب به بعد بناي ناسازگاري را گذاشت. بهرام كه مي ديد روز به روز مهر زنش به او كمتر مي شود, داستان انگشتر را براش گفت و سفارش كرد «مبادا كسي از اين قضيه بو ببرد يا جاش را ياد بگيرد كه زندگيمان بر باد مي رود.» دختر هر چه را كه از بهرام شنيده بود بي كم و زياد به گوش پيرزن رساند. پيرزن يك روز كه همه سرگرم بودند, خودش را رساند به خوابگاه بهرام و دختر پادشاه؛ انگشتر را از بالاي رف برداشت و بي سر و صدا زد به چاك و با زحمت زياد خودش را رساند به پسر پادشاه توران. انگشتر را داد به دست او و همه چيز را براي او تعريف كرد. پسر پادشاه توران انگشتر را به انگشت ميانيش كرد, رو نگين آن دست كشيد و از غلام سياهي كه از نگين انگشتر پريد بيرون و رو به رويش ايستاد, خواست كه كاخ بهرام و دختر پادشاه را يكجا برايش بياورد؛ و غلام سياه در يك چشم به هم زدن كاخ دختر را حاضر كرد. همين كه چشم پسر پادشاه توران افتاد به دختر دل بي تابش بي تابتر شد و تصميم گرفت همان روز جشن عروسي برپا كند؛ اما دختر روي خوش نشان نداد و پس از گفت و گوي بسيار چهل روز مهلت گرفت. حالا بشنويد از بهرام! روزي كه انگشتر سليمان افتاد به دست پادشاه توران, بهرام خانه نبود و وقتي برگشت ديد نه از كاخ خبري هست و نه از دختر پادشاه. آه از نهادش برآمد و فهميد انگشتر را دزديده اند و اين كار كار كسي نيست جز پسر پادشاه توران. بهرام سر درگريبان و افسرده رفت كنار شهر, نزديك خرابه اي نشست. سر به زانوي غم گذاشت و به فكر فرو رفت كه چه كند. در اين موقع مار و سگ و گربه آمدند به سراغش و علت غم و غصه اش را فهميدند. مار به سگ و گربه گفت «اين جوان ما را از مرگ نجات داد و در خوبي كردن به ما سنگ تمام گذاشت. من خوبي او را تلافي كردم؛ حالا نوبت شماست كه برويد انگشتر سليمان را از توران برگردانيد و تحويل او بدهيد.» سگ و گربه گفتند «به روي چشم!» بهرام گفت «شما زودتر برويد؛ من هم از دنبالتان مي آيم.» سگ و گربه با عجله راه افتادند. از دشت و كوه و بيابان گذشتند و رسيدند به شهر توران و رفتند به كاخ پسر پادشاه. سگ در حياط كاخ ماند و گربه رفت بي سر و صدا همه جا را گشت و دختر پادشاه را پيدا كرد. موقعي كه دور و بر دختر خلوت شد, گربه با او حرف زد. دختر گفت «پسر پادشاه توران هميشه انگشتر را در جيب بغلش نگه مي دارد و وقتي مي خواهد بخوابد آن را مي گذارد در دهانش كه كسي نتواند آن را از چنگش درآورد. اما اگر نتواني آن را به دست آوري چهل روز مهلتي كه از او گرفته ام تمام مي شود و با من عروسي مي كند.» گربه برگشت پيش سگ و حرف هاي دختر پادشاه را بازگو كرد. سگ گفت «همين امشب بايد دست به كار شويم و انگشتر را از چنگش بكشيم بيرون.» آن وقت نشستند به گفت و گو كه چه كنند, چه نكنند و قار و مدارشان را گذاشتند. نصفه هاي شب, گربه و سگ رفتند توي كاخ. سگ در گوشه اي پنهان شد. گربه هم رفت تو آشپزخانه كمين نشست و موشي را به دام انداخت. موش همين كه خودش را در چنگال گربه ديد, زيك زيك كنان شروع كرد به التماس و از گربه خواست كه او را نخورد. گربه گفت «اگر مي خواهي زنده بماني بايد كاري را كه مي گويم انجام دهي.» موش گفت «شما فقط امر بفرما چه كار كنم, بقيه اش با من.» گربه موش را رها كرد و گفت «برو دمت را بزن تو فلفل.» موش دمش را زد تو فلفل و گفت «ديگر چه فرمايشي داريد؟» گربه گفت «حالا با هم مي رويم به خوابگاه. وقتي به آنجا رسيديم تو بايد تند بروي جلو و دمت را فرو كني تو دماغ پسر پادشاه. بعدش هم آزادي بروي دنبال زندگي خودت.» موش گفت «طوري اين كار را برايت انجام دهم كه آب از آب تكان نخورد.» بعد, گربه و موش راه افتادند طرف خوابگاه و سگ, كه خودش را به راهرو رسانده بود, به دنبالشان راه افتاد و هر سه بي سر و صدا رفتند به اتاق خواب پسر پادشاه توران. موش يواش يواش از تختخواب رفت بالا و يك دفعه دمش را كرد تو دماغ پسر پادشاه. پسر پادشاه چنان عطسه اي كرد كه انگشتر از دهانش پريد به هوا. سگ انگشتر را بين زمين و هوا قاپ زد و با چند خيز بلند خودش را به باغ رساند و با گربه كه تند به دنبالش مي دويد از قصر زد بيرون و تا از دروازة شهر نرفت بيرون به پشت سرش نگاه نكرد. گربه و سگ كمي كه رفتند جلوتر, رسيدند به بهرام كه داشت با عجله به سمت شهر توران مي آمد. خوشحال شدند و انگشتر را دادند به دست او. بهرام انگشتر را كرد به انگشت ميانيش؛ به نگين آن دست كشيد و از غلام سياه كه در يك چشم به هم زدن پيش رويش ظاهر شد خواست خودش, زنش, كاخش و همة دوستانش در جاي اولشان پيدا شوند. پسر پادشاه توران يك بند عطسه مي كرد و هنوز آب لب و لوچه اش را خوب جمع نكرده بود كه ديد نه از انگشتر خبري هست و نه از دختر. بگذريم! بهرام به كمك انگشتر سليمان هر چه را كه لازم داشت تهيه كرد و براي اينكه انگشتر به دست ناكسان نيفتد آن را به ژرف دريا انداخت و با دوستانش به خوبي و خوشي زندگي كرد. كچل مم سياه روزي بود و روزگاري بود. كچلي بود به نام مم سياه كه از دار و ندار دنيا فقط يك ننة پير داشت.كچل مم سياه روزي از ننه اش پرسيد «ننه! پدر خدا بيامرزم از مال و منال دنيا چيزي برام به ارث نگذاشت؟» پيرزن گفت «چرا! همين تفنگي كه به ديوار آويخته شده از پدرت مانده.» كچل مم سياه تفنگ را ورداشت؛ اندخت گل شانه اش و در سياهي شب به قصد شكار رفت بيرون. هنوز چندان راهي نرفته بود كه يك دفعه چشمش به جانوري افتاد كه از يك طرفش نور مي تابيد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش مي رسيد. كچل مم سياه جانور را نشانه گرفت و تفنگش را به صدا درآورد. وقتي رفت جلو ديد گلوله جانور را زخمي كرده. با خودش گفت «فعلاً همين شكار از سر ما زياد است؛ مي بريمش خانه از نورش استفاده مي كنيم و به ساز و آوازش گوش مي دهيم و عيش دنيا را مي كنيم.» و جانور را كول كرد و راه افتاد طرف خانه. به خانه كه رسيد در زد. ننه اش آمد دم در. پرسيد «كي هستي اين وقت شب؟ آدمي؟ جني؟ چي هستي؟» كچل مم سياه جواب داد «نه جن هستم و نه پري. مم سياهم!» پيرزن داد زد «جلدي برگشتي چرا؟ تا نان به دست نياري در به رويت وا نمي كنم.» كچل مم سياه گفت «دست خالي نيامده ام. جانوري شكار كرده ام كه تا دنيا دنياست هيچ پادشاهي مثل و مانندش را شكار نكرده. در را باز كن كه ديگر از دست پيه سوز و چراغ موشي خلاص شديم.» پيرزن در را باز كرد. ديد پسرش جانوري شكار كرده كه از يك طرفش نور مي دهد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش مي رسد. كچل مم سياه شكار را كشان كشان برد تو؛ گذاشت بالاي اتاق و لم داد كنار ديوار. يك پايش را انداخت رو پاي ديگرش و خواست به قول معروف خودش را به بي خيالي بزند و فارغ از حساب و كتاب دنيا و به دور از غم و غصه ها خوش باشد كه يك دفعه در زدند. نگو پيرزني كچل مم سياه و شكارش را ديده بود و خبر بده بود براي پادشاه كه «اي پادشاه! چه نشسته اي كه كچل مم سياه در همان شكار اولش جانوري شكار كرده كه از يك طرفش نور مي پاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند است. حيف است چنين جانوري كه لايق چون تو پادشاهي است بيفتد دست چنان كچلي.« پادشاه فرستاد كچل مم سياه را آوردند. از او پرسيد «اين صحت دارد كه تو در همان شكار اولت جانوري شكار كرده اي كه فقط پادشاهان لياقت شكارش را دارند؟» كچل مم سياه جواب داد «قبلة عالم به سلامت, دست خبر چيني كرده اند!» پادشاه گفت «زود برو بيار تقديمش كن به ما. چنان شكار بي مانندي مناسب آلونك سياه و كاهگلي تو نيست.» كچل مم سياه دست گذاشت رو چشمش و گفت «پادشاه درست مي فرمايند. همين الان مي روم مي آورم.» و تند رفت خانه و جانور را آورد براي پادشاه. پادشاه هر قدر فكر كرد كه چه انعامي به كچل بدهد عقلش به جايي نرسيد. آخر سر چشمش افتاد به وزير و بلند گفت «آ . . . هان! پيدا كردم.» وزير گفت «قبلة عالم به سلامت! بفرماييد چه چيزي را پيدا كرديد كه من مراقب آن باشم دوباره گم نشود؟» پادشاه گفت «وزير! زود وزيري ات را بده به كچل. ما انعام ديگري نداريم به او بدهيم.» وزير گفت «قبلة عالم به سلامت! امروز نه. فردا بيايد تحويل بگيرد.» تو نگو وزير يك باباكلاه داشت كه هر وقت كارش گره مي خورد و تو هچل مي افتاد با باباكلاهش حرف مي زد و از او مي خواست گره از كارش واكند. وزير سر شب رفت باباكلاهش را آورد گذاشت جلوش و گفت «اي باباكلاه! دورت بگردم؛ خودت مي بيني كه در چه هچلي افتاده ام. نمي دانم اين كچل مم سياه لعنتي يك دفعه از كجا مثل اجل معلق پيدا شد و مي خواهد جاي من را بگيرد. آخر خودت بگو من چه جوري مي توانم از وزيري ام دل بكنم و جايم را بدهم به يك كچل از همه جا بي خبر كه هيچ چيزش به آدمي زاد نرفته.» باباكلاه به صدا درآمد كه «اي وزير اعظم ككت هم نگزد كه چارة اين كار از آب خوردن هم آسان تر است! فردا برو پيش پادشاه و بگو كچل مم سياه را بفرستد برايش شير چهل ماديان بياورد. خودت خوب مي داني هر كه برود دنبال شير چهل ماديان, رفت دارد و برگشت ندارد.» وزير باباكلاه را دو دستي از زمين ورداشت گذاشت وسط دو ابرويش و نفس راحتي كشيد و صبح زود, پيش از بوق حمام, رفت سراغ پادشاه. پادشاه پرسيد «چه كار داري وزير؟» وزير جواب داد «پادشاها! ديشب خوابي ديدم, آمدم برايت بگويم.» «چه خوابي ديدي؟» «قربان! خواب ديدم كچل مم سياه رفته شير چهل ماديان را برايت آورده. بفرستش برود؛ بلكه خوابم تعبير بشود.» پادشاه خنديد و گفت «خواب ديده اي خير باشد وزير! خودت مي داني براي آوردن شير چهل ماديان نصف بيشتر قشون ما از بين رفت و چيزي عايدمان نشد. حالا يك كچل تك و تنها چطور مي تواند اين كار را بكند؟» وزير گفت «قربان! اين كار براي كسي كه در شكار اولش بتواند چنان جانوري شكار كند كه از يك طرفش نور بدهد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش برسد, كار مشكلي نيست.» پادشاه ديد وزير چندان بي ربط نمي گويد و امر كرد رفتند كچل را آوردند. كچل مم سياه گفت «قبلة عالم به سلامت! خودم مي آمدم خدمتتان. براي انعام دادن چقدر عجله مي فرماييد.» پادشاه گفت «انعامت سر جايش هست؛ خيالت تخت باشد. اما پيش از گرفتن آن بايد بروي شير چهل ماديان را بياري.» كچل مم سياه در دلش گفت «نه شير شتر و نه ديدار عرب! هيچ مي داني چهل ماديان يعني چه و من را دنبال چه چيز مي فرستي؟» اما به روي خودش نياورد و گفت «الساعه حركت مي كنم.» و برگشت خانه به پيرزن گفت «ننه! پاشو ناني تو دستمال ببند كه رفتني شدم.» پيرزن پرسيد «مي خواهي بروي كجا؟» كچل جواب داد «پادشاه امر كرده بروم شير چهل ماديان را برايش بيارم.» پيرزن گفت «كجاي كاري پسر جان! خيال دارند تو را به كشتن بدهند. تا حالا خيلي از پهلوان ها هوس اين كار را كرده اند و خودشان را به كشتن داده اند. آن وقت تو چطور جرئت مي كني بگويي مي خواهم بروم شير چهل ماديان را بيارم.» كچل مم سياه گفت «چاره اي ندارم. اگر سرم را هم در اين راه بدهم مجبورم بروم.» پيرزن گفت «حالا كه مي گويي مجبورم بروم و مرغ يك پا دارد, برو به پادشاه بگو چهل مشك شراب به تو بدهد با چهل بار آهك و چهل بار پنبه. بعد برگرد پيش من تا راهش را نشانت بدهم.» كچل مم سياه رفت پيش پادشاه و چيزهايي را كه ننه اش گفته بود گرفت و برگشت. پيرزن گفت «پسرجان! شراب و آهك و پنبه را بردار و آن قدر برو تا برسي به دريا. در كنار دريا با آهك و پنبه حوض بزرگي درست كن و شراب را بريز توي آن. بعد همان دور و بر گودالي بكن و در آن قايم شو. زياد طول نمي كشد كه مي بيني آسمان سياه مي شود و نعره مي زند؛ دريا به جنب و جوش در مي آيد؛ آب دو شقه مي شود و مادياني چون كوه از ميان آب مي جهد بيرون و به دنبالش سي و نه كرة كوه پيكر از دريا مي زند بيرون و همه مي روند در مرغزار نزديك دريا مشغول چرا مي شوند و تشنه شان كه شد برمي گردند آب بخورند. مواظب باش تو را نبينند والا روزگارت سياه مي شود. چهل ماديان سر حوض شراب مي رسند, آن را بو مي كنند و برمي گردند. باز تشنه شان كه شد مي آيند سر حوض. اين دفعه هم شراب را بو مي كنند و برمي گردند به چرا. اما دفعه سوم كه تشنگي امانشان را بريده و طاقتشان را طاق كرده لب مي گذارند به شراب و آن قدر مي خورند كه سير مي شوند. در اين موقع بايد مثل مرغ هوا خيز ورداري و بنشيني بر پشت ماديان بزرگ. مشت را گره كني و محكم بزني به وسط پيشانيش. بعد از اين خيالت راحت باشد؛ چون خودش مانند باد به حركت در مي آيد و كره هاش چهار نعل به دنبالش مي آيند.» كچل مم سياه دستمال نانش را به كمرش بست؛ پاشنه ها را وركشيد و پا گذاشت به راه. مثل باد از دره ها گذشت و مثل سيل از تپه ها سرازير شد. نه چشمش خواب ديد و نه سرش بالين. رفت و رفت. باز هم رفت تا امان راه را بريد و آخر سر رسيد كنار دريا. با پنبه و آهك حوض بزرگي درست كرد؛ مشك هاي شراب را ريخت تو آن و گودالي كند, در آن پنهان شد و به انتظار آمدن چهل ماديان نشست. چيزي نگذشت كه يك دفعه ديد آسمان تيره و تار شد و نعره زد؛ دريا به جوش و خروش آمد؛ آب دو شقه شد و از ميان آن مادياني مانند كوه جست بيرون و با سي و نه كره اش كه چون باد صرصر به دنبالش روان بودند رو به مرغزار گذاشت. در مرغزار آن قدر چريدند كه تشنه شان شد و آمدند سر حوض, شراب را بو كردند و برگشتند. بار دوم هم آمدند و برگشتند؛ اما دفعة سوم تشنگي به قدري امانشان را بريده بود كه لب گذاشتند به شراب و تا سير نشدند لب از آن برنداشتند و سر بالا نگرفتند. كچل مم سياه ديد فرصت مناسب است و جست زد نشست بر پشت ماديان. مشتش را گره كرد و محكم بر پيشاني او زد. ماديان كه خر مست شده بود شيهة بلندي كشيد و مثل مرغ به هوا جست و سي و نه كره اش چون باد به دنبالش راه افتادند و چهار نعل پيش تاختند تا به شهر رسيدند. كچل مم سياه چهل ماديان را به خانه اش كشاند. شيرشان را دوشيد و فرستاد براي پادشاه. باز بشنويد از آن پيرزن خبرچين! پيرزن خبرچين كچل مم سياه را با چهل ماديان ديد و تند رفت پيش پادشاه و گفت «اي پادشاه! چه نشسته اي كه كچل مم سياه فقط شير چهل ماديان را نياورده, بلكه چهل ماديان را هم آورده و ول كرده تو خانة كاهگلي و سياهش.» پادشاه امر كرد رفتند كچل مم سياه را آوردند. از او پرسيد «اين درست است كه چهل ماديان را آورده اي؟» كچل مم سياه جواب داد «اي پادشاه! باز هم درست خبر چيني كرده اند.» پادشاه گفت «زود برو آن ها را بيار براي ما. چهل ماديان فقط لايق طويلة پادشاهان است.» كچل مم سياه رفت چهل ماديان را آورد ول كرد تو طويلة پادشاه. پادشاه به وزير گفت «وزير! ديگر بايد جايت را بدهي به او.» وزير گفت «قربان! امروز نه. فردا بيايد تحويل بگيرد.» همين كه شب شد وزير باز رفت باباكلاهش را آورد گذاشت جلوش. گفت «اي باباكلاه! خودت خوب مي داني كه من نمي توانم از وزيري ام چشم بپوشم و جايم را مفت بدهم به يك كچل از همه جا بي خبر كه هيچ چيزش به آدمي زاد نرفته و معلوم نيست از كجا پيداش شده و مي خواهد جايم را بگيرد. به من بگو چه كار كنم و جانم را خلاص كن.» باباكلاه به صدا درآمد كه «اي وزير اعظم ككت هم نگزد كه چارة اين كار از آب خوردن آسان تر است! فردا به پادشاه بگو كچل را بفرستد براي كشتن اژدهايي كه خيلي وقت است روز روشن را بر او تيره و تار كرده و نصف بيشتر قشونش را بلعيده. خودت مي داني كه هيچ پهلوني نمي تواند از دست اژدها جان سالم به در ببرد.» وزير خوشحال شد. باباكلاهش را دودستي برداشت گذاشت وسط دو ابرويش و نفس راحتي كشيد و صبح زود پيش از بوق حمام رفت به قصر پادشاه. پادشاه گفت «وزير! باز چه خبر؟» وزير گفت «قربان! ديشب خوابي ديدم.» «بگو! خير باشد.» «قربان! خواب ديدم كچل مم سياه رفته اژدها را كشته و صحيح و سالم برگشته.» پادشاه خنديد و گفت «اين چه حرفي است كه مي زني؟ نصف بيشتر قشون ما كشته شد و مويي از سر اژدها كم نشد؛ آن وقت تو مي گويي يك كچل تك و تنها را بفرستم به جنگ اژدها.» وزير گفت «قبلة عالم به سلامت! كسي كه در شكار اولش چنان جانوري شكار كند كه از يك طرفش نور بيايد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش برسد و بعد برود چهل ماديان را بياورد, اين يك كار كوچك را هم مي تواند انجام دهد.» پادشاه ديد وزير چندان بي ربط نمي گويد و امر كرد و رفتند كچل مم سياه را آوردند و به او گفت «تو را وزير خودم مي كنم به شرطي كه بروي شر اژدها را از سرمان كم كني و زنده يا مرده اش را بياري.» كچل در دلش گفت «تا ما را به كشتن ندهد دست از سر كچل مان برنمي دارد.» و برگشت خانه و به ننه اش گفت «پاشو نان بگذار تو دستمالم كه رفتني شدم.» پيرزن پرسيد «باز چه خيالي در سر داري؟» كچل جواب داد «پادشاه مي خواهد بروم زنده يا مردة اژدها را براش بيارم.» پيرزن گفت «پسرجان! بيا از خر شيطان پياده شو. اين كار آخر و عاقبت خوشي ندارد. اژدها آن همه قشون پادشاه را بلعيده و يك نفر صحيح و سالم از كامش بيرون نيامده. كشتن او كار هر كسي نيست. وزير مي خواهد تو را به كشتن بدهد.» كچل مم سياه گفت «ننه! الا و بلا بايد بروم؛ حتي اگر سرم را از دست بدهم. به جاي اين حرف ها اگر راهش را بلدي نشانم بده.» پيرزن گفت «حالا كه اين همه اصرار داري و اين قدر حاضر به يراقي گوش كن تا راهش را به تو بگويم. اژدها شصت گز درازا دارد و ته درة گودي خوابيده. در راه رسيدن به آن دره مي رسي به كوه بلندي و از آن مي روي بالا. به قله كه رسيدي مي بيني هيچ چيز قرار و آرام ندارد. از پرنده و چرنده و خزنده و درنده گرفته تا خس و خاشاك و بوته و درخت و قلوه سنگ, تند تند هجوم مي برند ته دره. پسرجان! مبادا پا بگذاري تو دره كه تو هم كشيده مي شوي پايين و يكراست مي روي به كام اژدها و تا روز قيامت نمي آيي بيرون. همان جا پناه بگير و آن قدر صبر كن كه اژدها بخوابد و همه چيز آرام و قرار بگيرد. وقتي ديدي پرنده مي تواند پرواز كند و سنگ مي تواند سر جاش قرار بگيرد, آن وقت تند راه بيفت؛ برو به دره و به ته آن كه رسيدي مي بيني اژدها خوابيده و خرناسش به هوا بلند است. اما باز هم به تو مي گويم مبادا وقتي اژدها بيدار است قدم بگذاري به دره كه اگر هزار جان داشته باشي يك جان به در نمي بري.» كچل مم سياه به نشانة اطاعت دست رو چشمش گذاشت؛ دستمال نان را بست به كمر؛ پاشنه ها را وركشيد و راه افتاد. از دره ها چون باد گذشت؛ از تپه ها چون سيل سرازير شد؛ نه سرش بالين ديد و نه چشمش خواب تا امان راه را بريد و رسيد به پاي كوه بلندي. بي آنكه يك لحظه بايستد چهار دست و پا از كوه رفت بالا. به بالاي كوه كه رسيد ديد همه چيز, از خزنده و پرنده و چرنده و درنده گرفته تا خس و خاشاك و قلوه سنگ و بوته و درخت يكراست هجوم مي برند ته دره. كچل مم سياه از اوضاع و احوال دور و برش فهميد اژدها بيدار است و نفسش را داده به كوه و دشت و هر چيزي را مي كشد طرف خودش و مي بلعد. گوشه اي پناه گرفت و منتظر ماند و وقتي همه چيز آرام و قرار گرفت, از كوه سرازير شد. به ته دره كه رسيد چشمش به اژدهايي افتاد كه زبان از شرحش عاجز است. اژدها به يك پهلو افتاده بود. طول و عرض دره را پر كرده بود و خرناسش به هوا بلند بود. مم سياه معطلش نكرد. وسط پيشانيش را نشانه گرفت و زد. اژدها پيچ و تابي خورد و پيش از جان دادن چنان نعره اي كشيد كه كوه به لرزه درآمد. اين را ديگر هيچ كس نمي داند كه كچل مم سياه لاشة به آن بزرگي را چطور به شهر آورد؛ اما همه ديدند و شنيدند كه مم سياه اژدها را انداخت جلو خانة پادشاه و گفت «برش دار! دشمنت به چنين روزي بيفتد.» پادشاه نگاهي انداخت به اژدها و به وزير گفت «وزير! اين دفعه جاي هيچ بهانه اي نيست. نمي توانيم كچل را دست خالي برگردانيم؛ زود جايت را به او بده.» وزير كه ديد اين بار هم حقه اش نگرفته به هول و ولا افتاد و گفت «قبلة عالم به سلامت! امروز نه. فردا بيايد و بي چون و چرا وزيري من را تحويل بگيرد.» همين كه شب شد, باز وزير رفت باباكلاهش را آورد گذاشت جلوش و گفت «اي باباكلاه, قربانت بگردم! اين كچل حقه باز ما را انداخته تو هچل و پيش اين و آن سنگ رو يخمان كرده. تا حالا هر راهي كه پيش پايم گذاشته اي فايده اي نداشته. اين دفعه سنگ تمام بگذار و نگذار اين كچل بي سر و پا وزيري ام را بگيرد. آخر اين كچل دله دزد كجا و وزيري پادشاه كجا؟ زود بگو چه كار بايد بكنم كه دارم از غصه دق مي كنم.» باباكلاه گفت «اي وزير اعظم ككت هم نگزد كه چارة اين كار از آب خوردن آسان تر است! فردا به پادشاه بگو مم سياه را بفرستد دختر پادشاه فرنگ را براش بياورد و بدان كه اين كار, كار هر كچلي نيست و اگر به جاي يك كچل هزار كچل برود دنبال دختر پادشاه فرنگ, يكي شان زنده بر نمي گردد.» وزير خوشحال شد. باباكلاهش را بوسيد و گذاشت وسط دو ابرويش و نفس راحتي كشيد و صبح زود پيش از بانگ خروس رفت به قصر پادشاه و به پادشاه گفت «قربان! ديشب خوابي ديدم.» پادشاه گفت «ديگر چه خوابي ديده اي؟» «خواب ديدم كچل مم سياه رفته دختر پادشاه فرنگ را آورده براي شما. قربان بفرستش برود؛ بلكه خوابم تعبير شود. بعيد است فرصتي از اين بهتر پيش بيايد.» پادشاه خنديد و گفت «وزير! اين چه حرفي است كه مي زني؟ مگر عقل از سرت پريده؟ خودت مي داني كه تمام قشون ما از عهدة پادشاه فرنگ بر نيامد؛ حالا چطور مي گويي يك كچل تك و تنها را بفرستم به جنگ پادشاه فرنگ؟» وزير گفت «پادشاها! كچل مم سياه را دست كم گرفته ايد. كسي كه در شكار اولش چنان جانوري شكار كند كه از يك طرفش نور بپاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند باشد و به جاي شير چهل ماديان برود خود چهل ماديان را بياورد و ول كند تو طويلة شما و بتواند اژدها را بكشد و لاشه اش را بياورد؛ از عهدة قشون پادشاه فرنگ هم بر مي آيد. فصت را از دست نده كه آوردن دختر پادشاه فرنگ براي كچل مم سياه از آب خوردن آسان تر است.» پادشاه گفت «جدي مي گويي وزير؟» وزير گفت «فدايت گردم! هرگز مطلبي جدي تر از اين به عرضتان نرسانده ام.» كچل مم سياه تازه بيدار شده بود و دست و روش را شسته بود كه در زدند. پيرزن گفت «پسر! پاشو برو ببين اين دفعه چه آشي برات پخته اند.» مم سياه گفت «معلوم است. باز پادشاه احضارم كرده.» و راه افتاد رفت پيش پادشاه و برگشت به ننه اش گفت «ننه! نان و دستمالم را حاضر كن كه باز رفتني شدم. اين بار پادشاه امر كرده بروم دختر پادشاه فرنگ را براش بيارم.» پيرزن گفت «پسرجان! بيا از خر شيطان پياده شو. وزير مي خواهد تو را به كشتن بدهد. خيلي از پهلوان ها و جوان هاي زرنگ تر از تو نتوانسته اند دختر پادشاه فرنگ را بيارند؛ آن وقت توي يك لا قبا چطور مي خواهي تك و تنها بروي به جنگ پادشاه فرنگ و دخترش را بگيري و بياري؟» كچل مم سياه گفت «كار ما از اين حرف ها گذشته. اگر سرم را هم در اين راه از دست بدهم بايد بروم. به جاي اين حرف ها اگر راهش را بلدي نشانم بده.» پيرزن گفت «پسرجان! من از فرنگستان و پادشاه فرنگ چيزي نمي دانم؛ خودت راه بيفت و برو ببين چه كار بايد بكني.» كچل مم سياه دستمال نان را بست به كمر. پاشنه ها را وركشيد و از خانه زد بيرون. چون باد از دره ها گذشت و چون سيل از تپه ها سرازير شد. نه چشمش رنگ خواب ديد و نه سرش نرمي بالين. يك بند رفت تا عاقبت امان راه را بريد و رسيد به كنار دريا. ديد يكي كه هيچ چيزش به آدمي زاد نرفته سرش را كرده تو دريا و دارد آب مي خورد. آن هم نه از اين آب خوردن ها! آب خوردني كه با هر قلپش دريا يك وجب و نيم مي رود پايين. كچل مم سياه مات و متحير ماند و گفت «ذليل شده اين چه جور آب خوردن است؟» آب دريا خشك كن گفت «ذليل شده خودتي كه چشم ديدن آب خوردن من را نداري؛ اما چشم ديدن اين را داري كه كچل مم سياه در شكار اولش چنان جانوري شكار كرده كه از يك طرفش نور مي پاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش مي رسد. حيف كه نمي دانم اين كچل مم سياه كجاست و گرنه مي رفتم و تا آخر عمر غلام حلقه به گوشش مي شدم.» مم سياه خنديد و گفت «كچل مم سياه خود من هستم.» آب دريا خشك كن گفت «راست مي گويي؟» كچل مم سياه گفت «دروغم كجا بود!» آب دريا خشك كن غلام كچل مم سياه شد و به دنبالش راه افتاد. رفتند و رفتند تا ديدند يكي كه هيچ چيزش به آدمي زاد نرفته چند تا سنگ آسياب به چه بزرگي انداخته گل گردنش و آن ها را لك و لك مي چرخاند و هر چه را كه جلوش مي آيد خرد و خاكشير مي كند. كچل مم سياه گفت «احمق را باش, زده به سرش!» سنگ آسياب چرخان گفت «احمق خودتي كه چشم ديدن سنگ هاي من را نداري؛ اما چشم ديدن اين را داري كه كچل مم سياه در شكار اولش چنان حيواني را شكار كرده كه از يك طرفش نور مي پاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند است. اگر ببينمش غلام حلقه به گوشش مي شوم.» آب دريا خشك كن گفت «كجاي كاري! همين كه مي بيني خود كچل مم سياه است.» سنگ آسياب چرخان گفت «راست مي گويي؟» آب دريا خشك كن گفت «دروغم كجا بود! خود خودش است.» او هم غلام كچل مم سياه شد و راه افتاد. رفتند و رفتند تا رسيدند به يك قلاب سنگ انداز كه با قلاب سنگش تخته سنگ هاي بزرگ و كوچك را از جايي به جاي ديگر مي اندخت. كچل مم سياه داد كشيد «آهاي ديوانه! دست نگهدار ببينم چه كارة مملكتي تو و اين چه جور قلاب سنگ انداختن است؟» قلاب سنگ انداز دست نگهداشت و گفت «ديوانه خودتي كه چشم ديدن قلاب سنگ من را نداري؛ اما چشم ديدن اين را داري كه كچل مم سياه در شكار اولش چنان حيواني شكار كرده كه از يك طرفش نور مي پاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش مي رسد. اگر مي دانستم كجاست همين الان مي رفتم پيشش و تا آخر عمر غلام حلقه به گوشش مي شدم.» آب دريا خشك كن و سنگ آسياب چرخان با هم گفتند «اينكه مي بيني خودش كچل مم سياه است.» قلاب سنگ انداز گفت «تو را به خدا راست مي گوييد؟» گفتند «بله! خود خودش است؛ حي وحاضر.» قلاب سنگ انداز هم غلام كچل مم سياه شد و با آن ها را افتاد. رفتند و رفتند تا رسيدند به يكي كه هيچ چيزش به آدمي زاد نمي رفت و يك گوشش را زير انداز كرده بود و گوش ديگرش را روانداز و گرفته بود تخت خوابيده بود. كچل مم سياه گفت «آهاي پخمه! اين ديگر چه جور گوش هايي است كه انداخته اي زير و رويت و گرفته اي تخت خوابيده اي؟» لحاف گوش گفت «پخمه خودتي كه چشم نداري ببيني گوش هاي من هم به جاي رختخوابم هستند و هم مي توانند هر صدايي را از چهل فرسخي بشنوند؛ اما چشم ديدن اين را داري كه كچل مم سياه در شكار اولش چنان جانوري شكار كرده كه از يك طرفش نور مي پاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند است. اگر ببينمش غلام حلقه به گوشش مي شوم.» آب دريا خشك كن و سنگ آسياب چرخان و قلاب سنگ انداز گفتند «اي بابا! اين خودش كچل مم سياه است ديگر.» لحاف گوش گفت «شما را به خدا؟» گفتند «به خدا!» لحاف گوش هم غلام كچل مم سياه شد و همرا آن ها راه افتاد. آن قدر رفتند و رفتند تا رسيدند به مملكت پادشاه فرنگ. ديدند دروازه ها بسته است و قراول هاي زيادي اين طرف و آن طرف دروازه كشيك مي دهند و كسي را راه نمي دهند. قلاب سنگ انداز پرسيد «اين ها كي باشند؟» كچل مم سياه جواب داد «قراول هاي پادشاه فرنگ اند. تا كسي را نشناسند راه نمي دهند.» قلاب سنگ انداز گفت «چه غلط هاي زيادي! مگر مي توانند راه ندهند؟» و دست برد همة قراول ها را گرفت تپاند تو قلاب سنگش. قلاب سنگ را دور سرش چرخ داد و چرخ داد و ول كرد. پادشاه فرنگ در قصرش نشسته بود و داشت با اعيان واشراف صحبت مي كرد كه ناگهان ديد قراول ها در هوا معلق زنان مي آيند به طرفش. پادشاه فرنگ آنچه را كه ديده بود هنوز خوب باور نكرده بود كه خبر رسيد «اي پادشاه! چه نشسته اي كه پنج نفر زبان نفهم كه هيچ چيزشان به آدمي زاد نرفته دم دروازه ايستاده اند و مي گويند آمده ايم دختر شاه فرنگ را ببريم.» پادشاه گفت «برويد بياوريدشان ببينم به چه جرئتي چنين حرفي مي زنند.» سنگ آسياب چرخان افتاد جلو. شروع كرد به خرد و خراب كردن در و ديوار و بقيه به دنبالش پيش رفتند تا رسيدند به قصر پادشاه. پادشاه همين كه چشمش به آن ها افتاد نزديك بود از تعجب شاخ در بياورد. گفت «امروز برويد استراحت كنيد و فردا بياييد تا دخترم را به شما بدهم.» بعد وزيرش را احضار كرد و گفت «وزير! ما نمي توانيم از پس اين جانورهاي عجيب و غريب و زبان نفهم بر بياييم. زودباش تا دخترم از دست نرفته فكري كن.» وزير گفت «قبلة عالم به سلامت! با اين ها نمي شود درافتاد بايد حيله اي به كار بزنيم.» پادشاه گفت «چه حيله اي؟» وزير گفت «امر كن جار چي ها فردا راه بيفتند تو كوجه و بازار و مردم را از كوچك و بزرگ و پير و جوان به مهماني پادشاه دعوت كنند. آن وقت به آشپزباشي مي گوييم چهل ديگ بزرگ پلو بار بگذارد و چهلمي را زهرآلود كند و اين پنج نفر را هم دعوت مي كنيم و پلو زهرآلود را به خوردشان مي دهيم.» حالا بشنويد از كچل مم سياه و غلام هاي حلقه به گوشش كه دور هم نشسته بودند و گرم صحبت بودند كه يك دفعه لحاف گوش قاه قاه زد زير خنده. گفتند «چه خبر است؟ مگر جني شده اي كه بي خودي مي خندي؟» گفت «نه! پادشاه و وزير دارند برايمان آش خوبي مي پزند.» پرسيدند «چه آشي؟» گفت «مي خواهند همة ما را زهركش كنند.» آب دريا خشك كن گفت «بگذار به همين خيال باشند.» روز بعد, تمام مردم شهر از كوچك و بزرگ و پير و جوان در قصر پادشاه جمع شدند. كچل مم سياه و غلام هايش هم آمدند و در گوشه اي نشستند. كمي كه گذشت كچل مم سياه به پادشاه گفت «اجازه مي دهي آشپزباشي من سري به آشپزخانة شما بزند.» پادشاه گفت «عيبي ندارد.» كچل مم سياه به آب دريا خشك كن گفت «آشپزباشي! پاشو برو سر و گوشي آب بده ببين غذا كي حاضر مي شود.» آب دريا خشك كن رفت به آشپزخانه و ديد آشپزباشي پادشاه چهل تا ديگ پلو بار گذاشته و دست به كمر و دستمال به شانه دم در ايستاده و منتظر است كه ديگ ها خوب دم بكشد و براي خوردن آماده شود. آب دريا خشك كن گفت «آشپزباشي! من آشپزباشي كچل مم سياه هستم. اجازه مي دهي سري به ديگ هاي پلو بزنم؟» بعد رفت در ديگ اولي را ورداشت. پشت به آشپزباشي ايستاد و دست برد جلو, در يك چشم برهم زدن ديگ پلو را لمباند و رفت سراغ دومي و سومي و بي آنكه آشپزباشي بو ببرد هر چهل ديگ را به ترتيب خالي كرد. آشپزباشي پرسيد «دم كشيده اند؟» آب دريا خشك كن جواب داد «دستت درد نكند دارند دم مي كشند.» و رفت نشست سر جاش. پادشاه امر كرد نهار بياورند. آشپزباشي رفت در ديگ ها را ورداشت و ديد محض دوا و درمان هم يك دانه برنج ته ديگ ها پيدا نمي شود و مات و متحير ماند كه چه خاكي به سرش بريزد و چه جوابي به پادشاه بدهد. خبر به پادشاه كه رسيد فهميد اين كار كار كسي جز كچل مم سياه نيست و از زور خشم شروع كرد به جويدن لب و لوچه اش و آخر سر كه ديد اين كارها دردي دوا نمي كند گفت به مهمان ها بگويند مهماني پادشاه افتاده به فردا و آن ها را با زبان خوش برگردانيد به خانه هاشان. كچل مم سياه هم غلام هايش را ورداشت و رفت. پادشاه به وزيرش گفت «وزير! از دست اين زبان نفهم ها عاجز شديم. چه كار بايد كرد؟» وزير گفت «امر كن حمام فولاد را گرم كنند تا كچل مم سياه و دار و دستة اجق وجقش را دعوت كنيم به آنجا و همين كه رفتند تو در را ببنديم روشان و از دريچة بالايي آن قدر آب توي حمام بريزيم كه خفه شوند.» پادشاه گفت «بد فكري نيست.» كچل مم سياه و غلام هاي حلقه به گوشش دور هم نشسته بودند و گرم صحبت بودند كه لحاف گوش يك دفعه قاه قاه زد زير خنده. گفتند «چي شده؟ مگر زده به سرت كه بي خودي مي خندي؟» گفت «نه! پادشاه و وزير دارند باز برايمان آش خوبي مي پزند.» پرسيدند «چه آشي؟» گفت «مي خواهند حمام فولاد را گرم كنند و ما را بندازند آنجا و خفه مان كنند.» سنگ آسياب چرخان و آب دريا خشك كن گفتند «بگذار به همين خيال باشند.» روز بعد, پادشاه كسي را فرستاد و كچل مم سياه و غلام هايش را دعوت كرد به حمام فولاد. وقتي هر پنج تاشان رفتند به حمام, در بسته شد و آب مثل سيل از دريچة بالايي ريخت تو. آب دريا خشك كن دهنش را گرفت دم دريچه و شروع كرد به خوردن آب و نگذاشت حتي يك قطره به كف حمام برسد, همين طور آب خورد و خورد تا حوصله اش سر رفت و به سنگ آسياب چرخان گفت «تا كي مي خواهي بر بر نگاهم كني؟ مگر نمي بيني حوصله ام سر رفته؟» سنگ آسياب چرخان تا اين حرف را شنيد, سنگ هاي آسيابش را به چرخش درآورد و ديوارهاي حمام فولاد را داغان كرد. آب دريا خشك كن از حمام كه آمد بيرون دهنش را وا كرد و پوف كرد و چنان سيلي راه انداخت كه نصف بيشتر مملكت فرنگ را آب گرفت. خبر رسيد به پادشاه كه «چه نشسته اي كه بيشتر مملكت را سيل گرفته. چرا بايد مردم به خاطر دخترت بروند زير آب و بميرند؟ دخترت را بده ببرند و جان مردم را خلاص كن.» پادشاه فرنگ ديد چارة ديگري ندارد و دخترش را سپرد به كچل مم سياه و راهشان انداخت بروند. كچل مم سياه دختر را نشاند تو كجاوه و خودش و چهار غلامش پياده راه افتادند. منزل به منزل رفتند تا رسيدند به نزديك شهر خودشان. مم سياه پيغام فرستاد كه «اي پادشاه! من صحيح و سالم برگشته ام و دختر پادشاه فرنگ را آورده ام؛ بگو بيايند پيشواز من.» پادشاه به قشونش امر كرد پياده و سواره بروند پيشواز كچل مم سياه و او را بياورند به شهر. كچل مم سياه با كبكبه و دبدبه آمد به شهر و يكراست رفت به خانة خودش. خبر به پادشاه رسيد كه «كچل مم سياه با دختر پادشاه فرنگ كه از قشنگي در تمام دنيا مثل و مانندش پيدا نمي شود و با چهار نفر ديگر كه هيچ چيزشان به آدمي زاد نرفته يكراست رفت به خانة خودش و به تو اعتنا نكرد.» پادشاه براي كچل مم سياه پيغام فرستاد «هر چه زودتر آن چهار نفر و دختر را بفرست پيش من, كه دختر پادشاه فرنگ لايق قصر من است نه لايق دخمة سياه و كاهگلي تو.» كچل مم سياه هم پيغام فرستاد كه «تا حالا هر چه گفتي گوش كرديم و هر دستوري دادي انجام داديم؛ حالا تو بيا و يكي از اين دو كار را بكن. يا شكار اول و چهل ماديان را بده و جانت را وردار و به سلامت از شهر برو و همه چيز را به دست من بسپار؛ يا براي جنگ آماده شو. اما يادت باشد كه قشون تو هر چه باشد از قشون پادشاه فرنگ بيشتر نيست كه به دست من تار و مار و ذليل شد.» پادشاه و وزير نشستند به گفت و گو كه چه كنند و چه نكنند و آخر سر نتيجه گرفتند اگر بتوانند از دست كچل مم سياه جان سالم به در برند كار بزرگي كرده اند. پس از رفتن پادشاه و وزير, كچل مم سياه غلام هايش را ورداشت آورد به قصر و نشست به تخت و ننه اش را هم وزير خودش كرد و دستور داد شهر را آيين بستند؛ در خانه ها شمع روشن كردند و هفت شبانه روز جشن راه انداختند. بعد, با دختر پادشاه فرنگ عروسي كرد و به مراد دل رسيد. |
داستانهای کوتاه ایرانی
behnam5555-مهاباد
داستانهای کوتاه ایرانی پرندة آبي يكي بود؛ يكي نبود. در روزگار قديم پادشاهي بود كه اجاقش كور بود و هر قدر نذر و نياز كرده بود صاحب فرزند نشده بود. روزي از روزها, پادشاه در آينه نگاه كرد وديد ريشش سفيد شده. از غصه آه كشيد و آينه را محكم زد زمين. در اين موقع درويشي آمد تو. گفت «قبلة عالم به سلامت! چرا افسرده حالي؟» پادشاه گفت «اي درويش! چرا افسرده حال نباشم. ريشم سفيد شده, ولي هنوز صاحب فرزند نشده ام.» درويش سيبي از پر شالش درآورد داد به پادشاه و گفت «نصف اين را خودت بخور و نصف ديگرش را بده زنت بخورد. نه ماه و نه روز و نه ساعت بعد زنت پسري به دنيا مي آورد كه بايد شش ماه در بغل نگهش داريد و او را زمين نگذاريد وگرنه رويش را ديگر نمي بينيد.» پادشاه گفت «بگذار من صاحب فرزند بشوم, شش ماه كه سهل است شش سال تمام نمي گذارم پايش به زمين برسد.» پادشاه به حرف درويش عمل كرد و پس از مدتي كه درويش گفته بود, زن پادشاه پسري به دنيا آورد و اسمش را حسن يوسف گذاشتند. پادشاه دايه اي گرفت. بچه را به دستش سپرد و سفارش كرد مثل تخم چشم از بجه مواظبت كند و هيچ وقت او را زمين نگذارد. پسر پادشاه دو ماهه كه شد براش ختنه سوران گرفتند. سراسر شهر را چراغان كردند و مردم مشغول شدند به رقص و پايكوبي و بزن و بشكن. در ميان هياهوي جشن و شادي دايه تنگش گرفت و هر چه به اين و آن گفت بچه را يك كم نگه دارند تا او دستي به آب برساند, هيچ كس به حرفش گوش نداد. دايه وقتي ديد گوش هيچكي بدهكار حرف ها نيست, رفت گوشه اي؛ اين ور نگاه كرد؛ آن ور نگاه كرد؛ ديد كسي حواسش به او نيست. با خودش گفت «مگر چه طور مي شود! بچه را مي گذارم همين جا و زود مي روم و بر مي گردم.» و بچه را به زمين گذاشت. تند رفت جايي و برگشت ديد جا تر است و از بچه خبري نيست. دايه دو دستي كوفت تو سر خودش و زد زير گريه. وقتي همه فهميدند چه اتفاقي افتاده مثل مور و ملخ ريختند رو سرش و تا مي خورد كتكش زدند و جشن تبديل شد به عزا. پادشاه ماتم گرفت. لباس سياه پوشيد و داد در و ديوار شهر را پارچة سياه كشيدند. در يك شهر ديگر پادشاهي بود و اين پادشاه دختري داشت كه هر روز مي نشست كنار پنجره؛ براي چهل تا پرنده اش دانه مي پاشيد و سرگرم تماشاي پرنده ها مي شد. يك روز كه دختر نشسته بود و دانه ورچيدن پرنده هاش را تماشا مي كرد ديد يك پرندة آبي خيلي قشنگ هم بين آن هاست و يك دل نه صد دل عاشق پرندة آبي شد. خواست يك مشت دانه براش بريزد كه النگوش ليز خورد و افتاد. پرندة آبي النگو را گرفت به نوكش و پر زد به آسمان و از چشم دختر كه با حسرت به او نگاه مي كرد دور شد. دختر از غصه بيمار شد و افتاد به بستر. پادشاه همة طبيب هاي شهر را جمع كرد؛ اما هيچ كدام نتوانستند دختر را درمان كنند. آخر يكي به پادشاه گفت «دستور بده حمامي بسازند و از مردمي كه مي آيند حمام بخواه به جاي پول حمام قصه بگويند تا دخترت سرگرم شود و غم و غصه يادش برود.» پادشاه ديد بد فكري نيست و داد حمامي ساختند و گفت جارچي ها هم جا جار زدند كه هر كس دلش مي خواهد به اين حمام بيايد و به جاي پول حمام براي دختر پادشاه قصه بگويد. پيرزني صداي جارچي ها را شنيد و به پسرش گفت «آهاي كچل! مي بيني كه چند ماه است به حمام نرفته ام و چيزي نمانده كه بوي گند بگيرم. پاشو برو مثل بچه هاي مردم قصه اي, چيزي يادبگير و بيا به من بگو تا بروم حمام.» كچل گفت «ننه! الان خيلي گرسنه ام. اول يك كم نان بده بخورم.» پيرزن گفت «تا نروي قصه ياد نگيري از نان خبري نيست.» كچل با شكم گرسنه و دل پرغصه رفت بيرون پاي ديواري نشست و زانوي غم بغل گرفت. طولي نكشيد كه ديد قطار شتري با بار طلا دارد مي آيد. كچل جستي زد و سوار يكي از شتر ها شد. شترها رفتند و رفتند تا به در باغي رسيدند. در باغ خود به خود باز شد. شترها رفتند تو، بارهاشان را خالي كردند و برگشتند. كچل به قصري كه در باغ بود رفت و وارد اتاقي شد. ديد هر جور خوراكي كه فكرش را بكنيد آنجا هست. زود خودش را سير كرد و رفت گوشه اي پنهان شد. كمي كه گذشت ديد چهل و يك پرنده كه پر يكي از آنها آبي بود, بال زنان از راه رسيدند. چهل پرنده, پيرهن پر را از تن خود درآوردند و شدند چهل دختر زيبا و پريدند تو استخر قصر و شروع كردند به شنا. پرندة آبي هم پيرهن پرش را درآورد و شد يك پسر بلند بالا و خوش سيما و به اتاقي رفت كه كچل خودش را در آنجا پنهان كرده بود. النگويي از جيبش درآورد. گذاشت كنار جانمازش و شروع كرد به نماز خواندن. نمازش كه تمام شد دست هاش را به سمت آسمان بلند كرد و گفت «خدايا! صاحب اين النگو را به من برسان.» بعد النگو را برداشت گذاشت تو جيبش و پيرهنش را پوشيد. دخترها هم از استخر درآمدند. پيرهن پرشان را به تن كردند و پرندة آبي را ورداشتند و پر كشيدند به آسمان. كچل برگشت خانه و به مادرش گفت «ننه! قصه اي ياد گرفتم. تو برو با خيال راحت حمام كن و بگو پسرم مي آيد قصه را مي گويد.» پيرزن خوشحال شد. رفت حمام و خوب خودش را شست. كنيزهاي دختر پادشاه به پيرزن گفتند «حالا بيا قصه ات را تعريف كن.» پيرزن گفت «الان پسرم مي آيد و براتان تعريف مي كند.» و كچل را صدا زد. كچل آمد شروع كرد به نقل آنچه ديده بود. گفت و گفت و همين كه رسيد به آنجا كه پرندة آبي در ميان چهل پرنده بود, دختر پادشاه غش كرد و افتاد زمين. كنيزها گفتند «به دختر پادشاه چي گفتي كه غش كرد؟» و كچل را تا مي خورد زدند و بيرونش كردند. بعد به صورت دختر گلاب پاشيدند و شانه هاش را ماليدند تا حالش جا آمد. دختر همين كه چشم باز كرد به دور و برش نظر انداخت و گفت «كچل كجا رفت؟» گفتند «خيالتان راحت باشد. كتكش زديم و انداختيمش بيرون.» دختر پادشاه گفت «برويد زود پيداش كنيد و بياوريدش اينجا.» كنيزها رفتند, كچل را پيدا كردند و آوردند. دختر به كچل گفت «بگو ببينم بعد چه شد.» كچل گفت «ديگر نمي گويم. مي ترسم باز غش كني و اين ها بريزند سرم و بزنند پاك خرد و خميرم كنند.» دختر به كنيزها گفت «هر بلايي سر من بيايد كاري به اين كچل نداشته باشيد.» كنيزها گفتند «به روي چشم!» كچل هم نشست همة قصه اش را تعريف كرد. دختر پرسيد «مي تواني من را به آن باغ ببري؟» كچل جواب داد «اگر شترها برگردند, بله.» دختر گفت «برو مواظب باش؛ هر وقت آمدند بيا خبرم كن.» كچل رفت سر كوچه ايستاد و همين كه شترها از دور پيداشان شد زود خودش را به حمام رساند و به دختر پادشاه گفت «بجنب كه شترها آمدند.» دختر دويد بيرون و هر كدام سوار شتري شدند. شترها رفتند تا به در باغ رسيدند. در خود به خود باز شد و شترها رفتند تو. كچل دختر را جايي پنهان كرد و منتظر ماندند. كمي بعد پرنده ها آمدند لباس هاشان را درآوردند و پرندة آبي هم مثل دفعة قبل نمازش را كه خواند دست هايش را رو به آسمان برد و گفت «خدايا! صاحب اين النگو را زود برسان.» كچل از جايي كه پنهان شده بود بيرون جست. گفت «اگر صاحب النگو را بيارم, به من چي مي دهي؟» پسر گفت «از مال دنيا بي نيازت مي كنم.» كچل دختر را صدا زد. همين كه دختر و پسر يكديگر را ديدند هر دو از شوق ديدار بيهوش شدند و افتادند زمين. كچل گلاب به روشان پاشيد و حالشان را جا آورد. پسر گفت «من تو را به زني مي گيرم. اما اين چهل تا پرنده عاشق من هستند و بايد خيل مواظب باشيم از اين قضيه بويي نبرند والا تو را زنده نمي گذارند.» و به كچل يك كيسة طلا داد و گفت «برو تا آخر عمر خوش و خرم بگذران.» مدتي گذشت و دختر پادشاه آبستن شد. روزي از روزها پسر گفت «وقتي بچه به دنيا بيايد گريه زاري راه مي اندازد و پرنده ها از ته و توي ماجرا باخبر مي شوند. آن وقت هم تو را مي كشند و هم بچه را.» دختر گفت «چي كار بايد بكنيم؟» پسر گفت «فردا با هم راه مي افتيم. من پرواز كنان و تو پاي پياده. رو ديوار هر خانه اي كه نشستم تو در همان خانه را بزن و بگو شما را به جان حسن يوسف بگذاريد چند روزي اينجا بمانم.» روز بعد, راه افتادند. رفتند و رفتند تا پسر رو ديوار خانه اي نشست. دختر رفت و در همان خانه را زد. كنيز آمد دم در. دختر گفت «شما را به جان حسن يوسف بگذاريد چند روزي اينجا بمانم.» كنيز رفت به خانم خانه گفت «زن غريبه اي آمده دم در مي گويد شما را به جان حسن يوسف بگذاريد چند روزي اينجا بمانم.» خانم آه بلندي كشيد و گفت «الهي داغ به دلت بنشيند كه باز من را به ياد حسن يوسف انداختي و داغم را تازه كردي! برو بگو بيايد تو.» كنيز برگشت دم در؛ دختر را آورد تو خانه و تو اتاق تاريكي جا داد. چند روزي كه گذشت دختر پادشاه بچه اي به دنيا آورد. خانم خانه دلش به حالش سوخت و به كنيز گفت «شب برو پيش او بخواب؛ چون زائو را نبايد تنها گذاشت.» كنيز پيش زائو خوابيده بود كه شنيد كسي به شيشة پنجره زد و گفت «هما جان». دختر جواب داد «بفرما؛ تاج سرم!» «شاه ولي در چه حال است؟» «خوابيده؛ تاج سرم!» «مادركم آمد و بچه ام را مثل بچة خودش ناز و نوازش كرد؟» دختر جواب داد «نه؛ تاج سرم!» كسي كه پشت پنجره بود ديگر چيزي نگفت و گذاشت رفت. همين كه صبح شد كنيز پيش خانمش رفت و گفت «ديشب چيز عجيبي ديدم.» زن گفت «هر چه ديده و شنيده اي بگو.» كنيز هم هر چه را كه ديده و شنيده بود تعريف كرد. زن گفت «غلط نگفته باشم پسرم حسن يوسف برگشته. امشب خودم مي روم پهلوي زائو مي خوابم تا مطمئن شوم.» بعد, براي زائو غذاي خوبي پخت. بچه را تر و خشك كرد. لحاف و تشكش را عوض كرد و شب رفت پهلوش خوابيد. نصف شب ديد كسي از پنجره آمد تو و يواش گفت «هما جان!» «بفرما؛ تاج سرم!» «شاه ولي در چه حال است؟» «خوابيده؛ تاج سرم!» «مادركم آمد و بچه ام را مثل بچة خودش ناز و نوازش كرد؟» «بله, تاج سرم!» پسر مي خواست برگردد كه مادرش بلند شد. دستش را محكم گرفت و گفت «ديگر نمي گذارم از پيشم بروي. تو حسن يوسف من هستي.» حسن يوسف گفت «مادرجان! نمي توانم اينجا بمانم.» مادرش گفت «چرا نمي تواني؟» حسن يوسف گفت «چهل تا پرنده عاشق من هستند. از همان موقعي كه دايه من را زمين گذاشت من را برده اند و به هر دري كه مي زنم رهايم نمي كنند.» مادرش گفت «چه كار بايد بكنيم كه دست از سرت بردارند و نجات پيدا كني؟» پسر گفت «بده تو حياط خانه مان تنور بزرگي بسازند و در يك طرفش راه فراري بگذارند. آن وقت من با پرنده ها بگو مگو راه مي اندازم و آخر سر مي گويم از دست آن ها خودم را آتش مي زنم. آن ها مي گويند نه, مزن. من مي گويم نه, حتماً اين كار را مي كنم و پرواز مي كنم مي آيم اينجا, خودم را مي اندازم تو تنور و از راه فرارش در مي روم. آن ها هم به دنبال من خودشان را به آتش مي زنند و خاكستر مي شوند.» مادر حسن يوسف دستور داد تنور بزرگي ساختند. در يك طرفش را فراري گذاشتند و تنور را آتش كردند. حسن يوسف به پرنده ها گفت «ديگر از دستتان خسته شده ام و مي خواهم خودم را بزنم به آتش.» پرنده ها گفتند «نه! اين كار را نكن.» حسن يوسف گفت «مرگ براي من شيرين تر از اين زندگي است. حتماً اين كار را مي كنم.» پرنده ها گفتند «اگر چنين كاري بكني ما هم خودمان را آتش مي زنيم.» حسن يوسف به حرف پرنده ها اعتنايي نكرد. به هوا پريد و به طرف خانه شان راه افتاد. چهل تا پرنده به دنبالش پر كشيدند و سايه به سايه اش پرواز كردند. حسن يوسف خودش را به تنور رساند و يكراست رفت تو آتش و تند از راه فرار آن در رفت و جهل پرنده به هواي او خودشان را به آتش زدند و خاكستر شدند. حسن يوسف پيرهن پرش را درآورد و پادشاه دستور داد شهر را آذين بستند و هفت شبانه روز جشن راه انداختند و در خانه ها شمع روشن كردند. همان طور كه آن ها به مراد دلشان رسيدند شما هم به مراد دلتان برسيد. سرنوشتي كه نمي شد عوضش كرد روزي, روزگاري شاهي رفت شكار و به آهوي خوش خط و خالي برخورد. شاه داد زد «دوره اش كنيد! مي خواهم او را زنده بگيرم.» همراهان شاه دور آهو را گرفتند و آهو وقتي ديد محاصره شده, جفت زد از بالاي سر شاه پريد و در رفت. شاه گفت «خودم تنها مي روم دنبالش؛ كسي همراه من نيايد.» و سر گذاشت بيخ گوش اسبش و مثل باد از پي آهو تاخت. اما, هر چه رفت به آهو نرسيد و تنگ غروب آهو از نظرش ناپديد شد. شاه, گشنه و تشنه از اسب پياده شد. به دور و برش نظر انداخت ديد تا چشم كار مي كند بيابان است و نه از سبزه خبري هست و نه از آب و آبادي. با خودش گفت «خدايا! اين تنگ غروبي در اين بيابان چه كنم و از كدام طرف برم كه برسم به آبادي و از تشنگي هلاك نشوم؟» در اين موقع ديد آن دور دورها چوپاني يك گله گوسفند انداخته جلوش و دارد به سمتي مي رود. خودش را به چوپان رسساند و پرسيد «اي فرزند! كجا مي روي؟» چوپان با احترام جواب داد «قربان! مي روم به ده گوسفندهاي مردم را برسانم دستشان.» شاه گفت «مي شود من هم همراهت بيايم؟» چوپان گفت «چه فرمايشي مي فرماييد قربان! شما قدم رنجه بفرماييد.» شاه و چوپان صحبت كنان آمدند تا رسيدند به آبادي.» اهل آبادي ديدند سواري با چوپان دارد مي آيد. كدخداي ده رفت جلو و از چوپان پرسيد «اين تازه وارد چه كسي است و اينجا چه كار دارد؟» چوپان جواب داد «خدا مي داند! تو بيابان بود. غلط نكنم راه را گم كرده.» كدخدا با يك نظر از سر و وضع سوار و يراق طلاي اسبش فهميد اين شخص بايد شخص بزرگي باشد. رفت جلو از او پرسيد «قربان! شما كي هستيد؟» شاه گفت «عجالتاً يك نفر غريبم. امشب به من راه بدهيد, فردا معلوم مي شود كي هستم.» كدخدا گفت «قدمتان رو چشم! بفرماييد منزل.» و شاه را برد خانه؛ اتاق مجزايي براش ترتيب داد و بعد از شام جاي مرتبي براش انداخت و شاه گرفت خوابيد. نصف شب, شاه از خواب بيدار شد و آمد بيرون دستي به آب برساند. ديد يكي كه سر تا پا سفيد پوشيده رو پشت بام است. شاه با خودش گفت «دزد آمده بزند به خانة كدخدا. خوب است برم او را بگيرم و محبتي را كه كدخدا در حقم كرده تلافي كنم.» و از پله ها بي سر و صدا رفت بالا و يك دفعه مچ مرد سفيد پوش را گرفت و گفت «خجالت نمي كشي آمده اي دزدي؟» مرد سفيد پوش گفت «من دزد نيستم؛ تو را هم مي شناسم.» شاه گفت «من كي هستم؟» مرد سفيد پوش گفت «تو پادشاه همين ولايت هستي.» شاه گفت «خوب. حالا تو بگو كي هستي؟» مرد سفيد پوش گفت «من ملكي هستم كه از جانب خدا مأمورم سرنوشت هر بنده خدايي را كه مي آيد به دنيا رو پيشانيش بنويسم.» شاه پرسيد «خوب! مگر اينجا كسي مي خواهد به دنيا بيايد؟» ملك جواب داد «بله! امشب خداوند پسري به كدخدا داده كه خيلي خوش اقبال و شاه دوست است؛ اما در هيجده سالگي در شب زفاف گرگ او را پاره مي كند.» شاه گفت «من نمي گذارم چنين اتفاقي بيفتد.» ملك گفت «ما تقدير را نوشتيم؛ شما برويد تدبير كنيد و نگذاريد.» و از نظر شاه ناپديد شد. شاه از پشت بام آمد پايين و رفت گرفت خوابيد. فردا صبح, كدخدا براي شاه صبحانه آورد و گفت «قربان! قدم شما براي ما مبارك بود و ديشب خداوند غلامزاده اي به ما كرامت كرد.» در اين موقع سر و صدا بلند شد. كدخدا پاشد آمد بيرون و ديد سوارهاي شاه خانه اش را محاصره كرده اند و چند تا از آن ها آمده اند تو حياط. چيزي نمانده بود كه كدخدا از ترس زبانش بند بيايد. سوارها گفتند «پادشاه از سپاهش جدا افتاده و ما رد اسبش را گرفتيم و رسيديم به خانة تو. زود بگو پادشاه كجاست؟» كدخدا گفت «خدا را شكر صحيح و سالم است.» بعد, برگشت پيش شاه؛ افتاد به پاي او و گفت «اي شاه! سوارهايت آمده اند دنبال شما.» شاه گفت «حالا كه من را شناختي برو پسري را كه ديشب خدا داده به تو بيار ببينم.» كدخدا رفت بچه را آورد به شاه نشان داد. شاه ديد بچة قشنگي است. به كدخدا گفت «خداوند تا حالا به من پسري نداده؛ هزار تومان به تو مي دهم اين بچه را بده به من.» كدخدا گفت «اطاعت!» و هزار تومان از شاه گرفت و پسر را تقديم كرد. شاه قنداق پسر را بغل كرد و با خودش گفت «اينكه آهو يك دفعه غيب شد, مصلحت اين بود كه عبورمان بيفتد به اين ده و به جاي آهو يك پسر شكار كنيم.» بعد, از كدخدا خداحافظي كرد و بچه را با خودش برد به قصر و سپردش به دست دايه. سال ها گذشت. پسر بزرگ شد و به سن هفده سالگي رسيد. پادشاه يادش افتاد به حرف ملك كه گفته بود اين پسر را گرگ در هيجده سالگي و در شب زفاف پاره مي كند و داد هفت اتاق تو در تو ساختند و به يك يك آن ها در فولادي گذاشتند و در اتاق وسطي حجله بستند. يك سال بعد, همين كه پسر به هيجده سالگي رسيد, شاه امر كرد شهر را آيين بستند و دخترش را براي پسر عقد كرد و دستش را گذاشت تو دست پسر و عروس و داماد را فرستاد به حجله. بعد, دستور داد يك لشگر سوار نيزه به دست قصر را محاصره كردند و صد مرد كمان به دست دور تا دور اتاق هفت تو حلقه زدند. شاه به همة نگهبان ها سفارش كرد تا صبح چشم به هم نگذارند و اگر جنبنده اي به اتاق هفت تو نزديك شد آن را با تير بزنيد. همين كه عروس و داماد آمدند تو حجله, پسر بوسه اي از روي دختر برداشت؛ اما كنار او ننشست. گفت «اي شاهزاده خانم! اجازه بده نمازم را بخوانم.» دختر گفت «هر طور ميل شماست.» پسر ايستاد به نماز و آن قدر طولش داد كه حوصلة دختر سر رفت. دست كرد تو جيبش ديد خياط تكه مومش را تو جيب او جا گذاشته. دختر تكه موم را ورداشت و براي اينكه خودش را سرگرم كند سروع كرد با آن مجسمه درست كردن. اول يك موش ساخت. بعد آن را خراب كرد و يك گربه دست كرد. آخر سر گرگي ساخت و جون از آن خوشش آمد ديگر خرابش نكرد؛ گذاشتش كنار شمعدان و تماشايش كرد. يك دفعه ديد دارد تكان مي خورد. دختر گفت «سبحان الله» و رو چشم هاش دست كشيد و خوب نگاه كرد. ديد بله, شد قد يك موش. دختر خودش را عقب كشيد و زل زد به مجسمة گرگ. مجسمه كم كم به اندازةيك گربه شد و باز بزرگ و بزرگتر شد و يك دفعه شد يك گرگ راست راستكي و بد هيبت و خيره خيره به دختر نگاه كرد. بعد زوزه اي كشيد و خيز ورداشت رو پسر كه نشسته بود وسط اتاق و دعا مي خواند. شكمش را دريد و با سر زد در فولادي را شكست و از حجله بيرون دويد. در اين موقع هياهوي غريبي به راه افتاد. شاه از خواب پريد و سراسيمه آمد بيرون. ديد لاشة گرگ بدهيبتي افتاده تو حياط قصر. شاه تا لاشة گرگ را ديد, دستپاچه شد و با عجله خودش را رساند به حجلة عروس و داماد و ديد پسر دارد تو خونش غوطه مي خورد. شاه برگشت پيش نگهبان ها وگفت «مگر نگفته بودم هر جنبنده اي را كه ديديد بي معطلي با تير بزنيد. پس شما چه كار مي كرديد كه گرگ به اين بزرگي را نديديد؟» نگهبان ها گفتند «اي پادشاه! اين گرگ از بيرون نرفت تو, از تو آمد بيرون.» شاه برگشت پيش دختر و به او گفت «بگو ببينم اين گرگ از كجا به اينجا آمد؟ اگر راستش را نگويي تو را مي كشم.» دختر از اول تا آخر ماجرا را مو به مو براي پدرش تعريف كرد. شاه وقتي حرف هاي دخترش را شنيد با حسرت سري جنباند و گفت «حقا كه تقدير تدبير نمي شود. همة زحمت ما هدر رفت.» بعد, دست دخترش را گرفت؛ از حجله آوردش بيرون و گفت «خدا هر كاري را كه بخواهد بكند مي كند و هيچ كس جلودارش نيست.» |
باران مهر
روزی که سپاه ایران خود را آماده می ساخت شر یونانی ها را پس از سالها بردگی از روی ایران کم کند باران بسیاری بارید یکی از جادوگران در بین مردم شایعه کرده بود این باران اشک آسمان بخاطر مرگ جوانان ما است و بزودی خبرهای بسیار بدی می رسد . این خبر را به اشک یکم نخستین پادشاه از دودمان اشکانیان دادند او هم خندید و گفت این شاد باش آسمانها به ماست باران مایه رحمت و رویش است نه پیام شوم . سپاه کوچک و پارتیزانی او خیلی زود بخش بزرگی از شمال خراسان را از شر یونان آزاد ساخت و دل ایرانیان میهن را در همه جا گرم نمود اشک های بعدی ایران را به شکل کامل آزاد ساختند . اندیشمند برجسته کشورمان ارد بزرگ می گوید : باران ، مهر آسمان است نه بغض آن ، همانند آدمیان مهرورزی که می بارند و کینه توزانی که خشک و بی نشانند . نکته ایی را باید در این جا بنویسم و آن واژه پارتیزان است در کشورمان بسیاری فکر می کنند این واژه مربوط به مبارزین کمونیست اروپای شرقی در 50 سال پیش است حال آنکه این واژه در واقع مربوط به سپاهیان اشک یکم بود چون آنها از خاندان پارت بودند و ارتش منظمی هم نداشتند و به شکلی چریکی به سپاه حمله می کردند به آنها پارتیزان می گفتند پارتیزان ها بسیار تیراندازان باهوشی بودند و با تعداد اندک توانستند به مرور دشمن را از ایران پاکسازی نمایند . |
دلمشغولی های شاه سلطان حسین فرمانروای شهر از دیدار شاه سلطان حسین صفوی باز می گشت . بزرگان و ریش سفیدان شهر به دیدار سالار شهر خویش رفته و از حالا شاه ایران زمین جویا می شدند .فرمانروای شهر گفت : شاه شاداب و آسوده هستند در زمانی که من در مجلس گفتگوی ایشان با بزرگان بودم دیدم ایشان ریز امور کشور را در اختیار دارند قیمت همه اجناس ، سود بازآریان ، میزان خمس ، تعداد مسافران سفر حج ، مشهد و کربلا را به خوبی می دانند و از زندگی خصوصی فرمانروایان شهرهای ایران آگاهند . به این مجموع آگاهی ایشان را از زندگی خصوصی و درس علما را نیز بیفزایید ، این نشان می دهد کشور هیچ مشکلی ندارد . یکی از ریش سفیدان خردمند از جای برخواسته و گفت خدا خودش این کشور را نگهدارد . پادشاهی که چنین سرگرم اندرون کشور است کی به برون آن می نگرد . سخن آن پیر خیلی زود آشکار شد . دودمان صفویه بدست تعدادی راهزن سرنگون گشت . اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : آدمی تنها زمانی دربند رویدادهای روزمره نخواهد شد که در اندیشه ایی فراتر از آنها در حال پرواز باشد . شاه سلطان حسین به روزمرگی دچار بود تمام هوش خود را برای نگهداری و نگهبانی از چیزهای خرد و بی ارزش بکار گرفته و بیشتر انباردار خوبی بود تا فرمانروایی که باید نظر به آینده کشور داشته باشد . |
خشم فرمانروای یزد گویند سربازان سر دسته راهزنان را گرفته و پیش فرمانروای شهر یزد آوردند چون او را بدید بی درنگ شمشیر از نیام بیرون کشیده و سرش را از بدن جدا ساخت یکی از پیشکاران گفت گرگ در گله خویش بزرگ می شود این گرگ حتما خانواده دارد بگویید آنها را هم مجازات کنند . فرمانروا که سخت آشفته بود گفت آنها را هم از میان برخواهم داشت تا کسی هوس راهزنی به سرش نزند . همسر و کودک راهزن و همچنین برادر او را نزد فرمانروا آوردند کودک و زن می گریستند و برادر راهزن التماس می کرد و می گفت چاه کن است و گناهی مرتکب نشده اما فرمانروا در کوره خشم بود و هیچ کس در دفاع از آن نگون بختان دم بر نمی آورد . چون فرمانروا دست به شمشیر برد یکی از رایزنان پیر سالخورده گفت وقتی برادر شما محاکمه شد شما کجا بودید . فرمانروا به یاد آورد که زمانی برادر خود او را به جرم دزدی و غارت از دم تیغ گذرانده بودند. پیرمرد گفت من آن زمان همین جا بودم ، آن فرمانروا هم قصد جان نزدیکان برادر شما را داشت اما همانجا گفتم فرمانروای عادل ، بیگناهان را برای ایجاد عدل نمی کشد.فرمانروای یزد دست از شمشیر برداشت و گفت این بیچارگان را رها کنید . ارد بزرگ اندیشمند نام آشنای کشورمان می گوید: کین خواهی از خاندان یک بدکار ، تنها نشان ترس است ، نه نیروی آدمهای فرهمند. |
روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد . شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است . آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت . فردای آن روز ، شاعری مدیحه سرای دربار ، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد .
که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند اثری از استاد نبود . یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید : چگونه است دیروز آدمکشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ایی سرشناس آمده ، محل درس را رها نمودید ؟! ابوریحان گفت : یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه میزند ، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد. شاگرد متحیر به چشمان استاد می نگریست که ابوریحان بیرونی از او دور شد . ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید : هنرمند و نویسنده مزدور ، از هر کشنده ای زیانبارتر است . ابوریحان بیرونی دانشمند آزاده ایی بود که هیچگاه کسب قدرت او را وسوسه ننمود و همواره عمر خویش را وقف ساختن ابوریحان های دیگر کرد . |
قهرمان های آدمهای کوچک نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص، ثروتمندترین مرد شهر است. باید از او آموخت و گرامیش داشت.خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم ؟! نادان گفت خوب گرامیش مدار، بزودی از گرسنگی خواهی مرد. خردمند خندید و از او دور شد. از گردش روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند. چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت فلان دزد بسیار قدرتمند است باید همچون او شکست ناپذیر بود. و خردمند باز بر او خندید و فردای حرف نادان دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده، برهنه اش نموده و در میدان شهر شلاقش می زدند که خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را می بیند. دست بر شانه اش گذاشت و گفت عجب قهرمانهایی داری، هر یک چه زود سرنگون می شوند و نادان گفت قهرمانهای تو هم به خواری می افتند. خردمند خندید و گفت قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند، همین جا بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می داشتی را ببین، و با خنده از او دور شد. اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : قهرمان های آدمهای کوچک، همانند آنها زود گذرند. یاسمین آتشی |
yasamin-atashi.persianblog.ir
نا امیدی خردمندان را هم به زمین می زند خواجه نصیر الدین طوسی پس از مدتها وارد زادگاه خویش طوس شد . سراغ دوست دانای دوران کودکی خویش را گرفت مردم گفتند او حکیم شهر ماست اما یک سال است تنها نفس سرد از سینه اش بیرون می آید و نا امیدی در وجودش رخنه نموده است.خواجه به دیدار دوست گوشه نشین خویش رفت و دید آری او تمام پنجره های امید به آینده را در وجود خویش بسته است . به دوست خویش گفت تو دانا و حکیمی اما نه به آن میزان که خود را از دردسر نا امیدی برهانی دوستش گفت دیگر هیچ شعله امیدی نمی تواند وجودم را در این جهان رو به نیستی گرما بخشد خواجه گفت اتفاقا هست دستش را گرفت و گفت می خواهم قاضی نیشابور باشی و می دانم از تو کسی بهتر نخواهم یافت . ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید : اندیشه و انگاره ای که نتواند آینده ای زیبا را مژده دهد ناتوان و بیمار است . می گویند یک سال پس از آن عده ایی از بزرگان طوس به دیدار قاضی نیشابور رفتند و با تعجب دیدند هر داستانی بر زبان قاضی می آید امیدوارانه و دلگرم کننده است. |
احترام به شایستگان خواجه نصیر الدین توسی در ابتدای وزارت خویش بود ، که تعدادی از نزدیکان بدو گفتند ایران مدیری همچون شما نداشته و تاریخ همچون شما کمتر به یاد دارد.یکی از آنها گفت : نام همشهری شما خواجه نظام الملک توسی هم به اندازه نام شما بلند نبود. خواجه نصیر سر به زیر افکنده و گفت : خواجه نظام الملک باعث فخر و شکوه ایران بود آموخته های من برآیند تلاشهای انسانهای والا مقامی همچون اوست. حرف خواجه به جماعت فهماند که او اهل مبالغه و پذیرش حرف بی پایه و اساس نیست. ارد بزرگ اندیشمند فرزانه کشورمان می گوید : “شایستگان بالندگی و رشد خود را در نابودی چهره دیگران نمی بینند.” شاید اگر خواجه نصیر الدین طوسی هم به آن سخنان اعتنا می نمود هیچگاه نمی توانست گامهای بلندی در جهت استقلال و رشد میهنمان بردارد. |
|
|
قبا سنگی |
* آدم بدبخت * |
غازی خان |
شاهزاده ابراهيم و فتنه خونريز |
خروس گردو دزد |
|
در کتاب (سه سال در دربار ايران) نوشته دکتر فووريه٬ پزشک مخصوص ناصرالدين شاه، مطلبی نوشته شده که پاسخ اين مسئله يا اين ضرب المثل رايج بين ماست او نوشته: ناصرالدين شاه سالی يک بار (آنهم روز اربعین) آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد. در حياط قصر ملوکانه اغلب رجال مملکت جمع مي شدند و برای تهيه آش شله قلمکار هر يک کاری انجام مي دادند. بعضی سبزی پاک مي کردند. بعضی نخود و لوبيا خيس مي کردند. عده ای ديگ های بزرگ را روی اجاق مي گذاشتند و خلاصه هر کس برای تملق و تقرب پيش ناصر الدين شاه مشغول کاری بود. خود اعليحضرت هم بالای ايوان می نشست و قليان مي کشيد و از آن بالا نظاره گر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدين شاه مثل يک فرمانده نظامی امر و نهی مي کرد. بدستور آشپزباشی در پايان کار به در خانه هر يک از رجال کاسه آشی فرستاده ميشد و او می بايست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد. کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند. پر واضح است آن که کاسه کوچکی از دربار برايش فرستاده ميشد کمتر ضرر مي کرد و آنکه مثلا يک قدح بزرگ آش (که یک وجب هم روغن رویش ریخته شده) دريافت ميکرد حسابی بدبخت ميشد. به همين دليل در طول سال اگر آشپزباشی مثلا با يکی از اعيان و يا وزرا دعوايش ميشد٬ آشپزباشی به او مي گفت: بسيار خوب! بهت حالی مي کنم دنيا دست کيه! آشی برات بپزم که يک وجب روغن رويش باشد!!!!! |
اکنون ساعت 05:49 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)