پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   مولانا : خاموش پرگفتار ، اشعار مولانا ، اشعار حضرت مولوی (http://p30city.net/showthread.php?t=1679)

آريانا 05-27-2010 07:31 PM

مطربم سرمست شد انگشت بر رق می‌زند
پرده عشاق را از دل به رونق می‌زند

رخت بربندید ای یاران که سلطان دو کون
ایستاده بر فراز عرش سنجق می‌زند

اولیا و انبیا حیران شده در حضرتش
یحیی و داوود و یوسف خوش معلق می‌زند

عیسی و موسی که باشد چاوشان درگهش
جبرئیل اندر فسونش سحر مطلق می‌زند

جان ابراهیم مجنون گشت اندر شوق او
تیغ را بر حلق اسماعیل و اسحق می‌زند

احمدش گوید که واشوقا لقا اخواننا
در هوای عشق او صدیق صدق می‌زند

لیلی و مجنون به فاقه آه حسرت می‌خورند
خسرو و شیرین به عشرت جام راوق می‌زند

شمس تبریز ایستاده مست در دستش کمان
تیر زهرآلود را بر جان ِ احمق می‌زند

رستم و حمزه فکنده تیغ و اسپر پیش او
او چو حیدر گردن هشام و اربق می‌زند

کیست آن کس کو چنین مردی کند اندر جهان
شمس تبریزی که ماه بدر را شق می‌زند

هر که نام شمس تبریزی شنید و سجده کرد
روح او مقبول حضرت شد اناالحق می‌زند

ای حسام الدین تو بنویس مدح آن سلطان عشق
گر چه منکر در هوای عشق او دق می‌زند

منکرست و روسیه ملعون و مردود ابد
از حسد همچون سگان از دور بق بق می‌زند

آريانا 05-28-2010 05:49 AM

خواهم گرفتن اکنون آن مایه صور را
دامی نهاده‌ام خوش آن قبله نظر را

دیوار گوش دارد آهسته‌تر سخن گو
ای عقل بام بررو , ای دل بگیر در را

اعدا که در کمینند در غصه همینند
چون بشنوند چیزی گویند همدگر را

گر ذره‌ها نهانند خصمان و دشمنانند
در قعر چه سخن گو , خلوت گزین سحر را

رمزی شنید زین سِر زو پیش دشمنان شد
می‌خواند یک به یک را می‌گفت خشک و تر را

زان روز ما و یاران در راه عهد کردیم
پنهان کنیم سر را , پیش افکنیم سر را

دریای کیسه بسته تلخ و ترش نشسته
یعنی خبر ندارم کی دیده‌ام گهر را !

MAHDI 05-28-2010 08:32 AM

صلا یا ایها العشاق کان مه رو نگار آمد
میان بندید عشرت را که یار اندر کنار آمد
بشارت می پرستان را که کار افتاد مستان را
که بزم روح گستردند و باده بی خمار آمد
قیامت در قیامت بین نگار سروقامت بین
کز او عالم بهشتی شد هزاران نوبهار آمد
چو او آب حیات آمد چرا آتش برانگیزد
چو او باشد قرار جان چرا جان بی قرار آمد
درآ ساقی دگرباره بکن عشاق را چاره
که آهوچشم خون خواره چو شیر اندر شکار آمد
چو کار جان به جان آمد ندای الامان آمد
که لشکرهای عشق او به دروازه حصار آمد
رود جان بداندیشش به شمشیر و کفن پیشش
که هرک از عشق برگردد به آخر شرمسار آمد
نه اول ماند و نی آخر مرا در عشق آن فاخر
که عاشق همچو نی آمد و عشق او چو نار آمد
اگر چه لطف شمس الدین تبریزی گذر دارد
ز باد و آب و خاک و نار جان هر چهار آمد

MAHDI 05-28-2010 08:41 AM

آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه ای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه ای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره می کند
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده ای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله بی قراریت از طلب قرار تست
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جمله بی مرادیت از طلب مراد تست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
از مه و از ستاره ها والله عار آیدت

behnam5555 06-20-2010 10:33 AM

شعری از مولانا جلال الدین رومی
 
نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و برده دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستاده پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را
آنچه گفتند و سُرودند تو آنی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطه عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو به خود آمده از فلسفه چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکه هرکس ننشینی و
بجز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی
و گلِ وصل بچینی...

مولانا جلال الدین رومی بلخی



behnam5555 07-13-2010 10:27 AM

ای نـوش کرده نیــش را بی خویش کن باخویش را ـ مولانا
 
ای نـوش کرده نیــش را بی خویش کن باخویش را ـ مولانا


ای نـوش کرده نیــش را بی خویش کن باخویش را
بــاخــویش کــن بی خویش را چیزی بده درویش را

تشــــریـف ده عشـــاق را پـر نـــور کـــن آفـــاق را
بـــر زهــر زن تــریــاق را چیـــزی بــده درویــــش را

با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خـواه خود
مــا را تــو کن همــراه خــود چیــزی بـده درویش را

چون جلوه مه می کنـی وز عشق آگـــه می کنـی
با ما چه همره می کنـــی چیــزی بــده درویــش را

درویــش را چـــه بـــود نشان جان و زبـان درفشــان
نــی دلق صــدپـاره کشــان چیــزی بــده درویش را

هم آدم و آن دم تویــی هم عیســی و مریـم تویی
هم راز و هم محـرم تـویی چیــــزی بــده درویش را

تلخ ازتـو شیرین میشود کفر ازتـو چون دین میشود
خـار از تـو نسرین مــی شود چیزی بــده درویش را

جان مــن و جــانــان مــن کفــر مـــن و ایــمان مــن
سلــطان سلطانــان مــن چیـــزی بـــده درویــش را

ای تـــن پــرست بـوالحـزن در تن مپیچ و جـان مکن
منگر بــه تــن بنگــر بــه مــن چیـزی بده درویـش را

امـــروز ای شمـــع آن کنــم بــر نور تــــو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم چیـــزی بده درویـــش را

امروز گـویم چـــون کنـــم یک باره دل را خون کنـــم
ویـــن کـــار را یک سـون کنـم چیزی بده درویـش را

تــو عیــب مـــا را کیستی؟ تـو مــار یـا ماهـیستی
خـــود را بگـــو تـــو چیستــی چیزی بده درویـش را

جــــان را درافـــکن در عـدم زیــرا نشــایــد ای صنم
تـو محتشـــم او محتشـــم چیـــزی بـده درویـش را



behnam5555 07-14-2010 06:18 PM

ای نـــوبــهـــار عـــــاشقـــان داری خـبـــر از یـــــار مـــا- از دیوان شمس تبریزی مولانا

ای نـــوبــهـــار عـــــاشقـــان داری خـبـــر از یـــــار مــا
ای از تو آبستـــن چمـــن و ای از تـو خنــــدان بـــاغ هـا

ای بــادهــای خـــوش نفـــس عشـــاق را فــــریــادرس
ای پــاکتـر از جـــــان و جـــا آخــر کجـــــا بـــــودی کـجـا

ای فتنه روم و حبش حیران شدم کـاین بـــوی خــــوش
پیــــــراهـــن یـــوسف بـــود یــا خـــود روان مصطـــفـــی

ای جـــــویبـــار راستــــی از جــــوی یــــار مــــاستــــی
بـر سینــــه هـــا سیناستی بر جان هــایی جـــان فــزا

ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تـو خوش
ماه تو خــوش سال تو خوش ای سال و مه چاکـر تـو را




behnam5555 07-14-2010 06:22 PM

ای از ورای پــــرده ها تـــاب تو تابستان ما
مولانا


ای از ورای پــــرده ها تـــاب تو تابستــان ما
ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستـان مـا

ای چشم جان را توتیا آخـــر کجا رفتی بیــا
تــا آب رحمت برزند از صحـــــن آتشــدان ما

تا سبزه گردد شـوره ها تاروضه گردد گورها
انگور گردد غــوره هـا تا پختـــه گــردد نان ما

ای آفتاب جــان و دل ای آفتـاب از تـــو خجل
آخرببین کاین آب وگل چون بست گردجان ما

شد خارهــا گلــزارها از عشق رویت بـــارها
تا صد هـزار اقــرارها افکنـــــد در ایمــــان ما

ای صورت عشـق ابدخوشرو نمودی درجسد
تا ره بری سوی احد جان را از ایــن زندان ما

در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب
روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما

گوهر کنی خرمهره را زهــره بدری زهـــره را
سلطان کنی بی بهره راشاباش ای سلطان ما

کـــو دیــده ها درخــورد تو تا دررسد در گرد تو
کو گوش هوش آورد تــو تــا بشنـود برهان ما

چون دل شوداحسان شمر در شکر آن شاخ شکر
نعـــره بـــرآرد چـــاشنی از بیـخ هر دندان ما

آمد ز جان بانگ دهل تا جـــزوها آیــد بـــه کل
ریحان به ریحان گل به گل ازحبس خارستان ما



behnam5555 07-14-2010 06:33 PM

ای عاشقان

دیوان شمس - حضرت مولانا


ای عاشقان ای عاشقــان امــروز مـاییم و شما
افتـــاده در غـــرقــابــه ای تا خود که داند آشنا

گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم تا غــم خورد مــرغ هــوا

ما رخ ز شکر افروخته با مــوج و بـحـــر آمـوخته
زان سان که ماهی را بود دریا وطوفان جان فزا

ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غـوطه ده
ای موسی عمران بیا بــر آب دریـــا زن عصـــا

این باد اندر هر سری ســـودای دیگــر می پزد
سودای آن ساقی مرا باقــی همــه آن شمـــا

دیروز مستان را به ره بــربـــود آن ســـاقی کله
امروز مـــی در مـــی دهـــد تا برکنـــد از ما قبا

ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری
خوش خوش کشـانم میبری آخر نگویی تا کجا

هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سوی مستیم کش خواهی ببرسوی فنا

عالم چو کوه طور دان ما همــچو موسی طالبان
هر دم تجلی مـــی رســد برمی شکافد کوه را

یک پاره اخضر می شود یک پاره عبهر می شود
یک پاره گوهر می شود یک پـــاره لعــل و کهربا

ای طالب دیـــدار او بنـــگـــر در ایــن کهســـار او
ای که چه باد خورده ای ما مست گشتیم ازصدا

ای بــاغبان ای بـــاغبـــان در مـا چه درپیچیده ای
گـــر بـــرده ایـــم انگـــور تو تو برده ای انبان ما


MAHDI 07-31-2010 04:47 AM

ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌زنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من
یادت نمی‌آید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را کگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی‌جام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من

ساقي 08-12-2010 07:07 PM

مولانا
 
حکايت نحوي و کشتيبان .. mp3


گوش کنيد ...

http://www.box.net/shared/01bfr8nyzs



آن یكی نحوی به كشتی در نشست
رو به كشتی بان نهاد آن خود پرست

گفت: هیچ از نحو دانی؟ گفت: لا
گفت: نیم عمر تو شد بر فنا

دل شكسته گشت كشتی بان ز تاب
لیك آندم كرد خامش از جواب

باد كشتی را به گردابی فكند
گفت كشتی بان بدان نحوی بلند

هیچ دانی آشنا كردن بگو
گفت نی ای خوش جواب خوبرو

گفت كل عمرت ای نحوی فناست
زانكه كشتی غرق این گردابهاست



مولانا

ساقي 09-24-2010 06:14 PM

دیوان شمس
 



تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند نماند

بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیله بکند لیک خدایی نتواند

گامی دو چنان آید کو راست نهادست
وان گاه که داند که کجاهاش کشاند

استیزه مکن مملکت عشق طلب کن
کاین مملکتت از ملک الموت رهاند

باری تو بهل کام خود و نور خرد گیر
کاین کام تو را زود به ناکام رساند

اشکاری شه باش و مجو هیچ شکاری
کاشکار تو را باز اجل بازستاند

چون باز شهی رو به سوی طبله بازش
کان طبله تو را نوش دهد طبل نخواند

از شاه وفادارتر امروز کسی نیست
خر جانب او ران که تو را هیچ نراند

زندانی مرگند همه خلق یقین دان
محبوس تو را از تک زندان نرهاند

دانی که در این کوی رضا بانگ سگان چیست
تا هر که مخنث بود آتش برماند

حاشا ز سواری که بود عاشق این راه
که بانگ سگ کوی دلش را بطپاند





{پپوله} دیوان شمس {پپوله}



shokofe 09-29-2010 10:18 AM

صد هزاران دام و دانه ست ای خدا
ما چو مرغان حریص بی نوا
می رهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی می رویم ای بی نیاز
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی نباشد هیچ غم
دفتر اول مثنوی بیت375و 377و388

ساقي 10-28-2010 02:18 PM

پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا
در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو
ای شاخه‌ها آبست تو وی باغ بی‌پایان من
یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها
ای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن من
چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست
اندیشه‌ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من
بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من بر بوی
شاهنشاه من هر لحظه‌ای حیران من
ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا
بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من
ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من
ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

{پپوله}

دیوان شمس
(غزلیات)
مولوی

shokofe 12-07-2010 10:51 AM

نظر مولانا راجع به عزاداری شیعه
دفتر 6 بیت782

روز عاشورا همه اهل حلب
باب انطاکیه اندر تا به شب
گرد آید مرد و زن جمعی عظیم
ماتم آن خاندان دارد مقیم
ناله و نوحه کنند اندر بکا
شیعه عاشورا برای کربلا
یک غریبی شاعری از ره رسید
روز عاشورا و آن افغان شنید
پرس پرسان میشد اندر افتقاد
چیست این غم بر که این ماتم فتاد
آن یکی گفتش که هی دیوانه ای
تو نه ای شیعه عدو خانه ای
روز عاشورا نمی دانی که هست
ماتم جانی که از قرنی به است
گفت آری لیک کو دور یزید
کی بده ست این غم چه دیر اینجا رسید
چشم کوران آن خسارت را بدید
گوش کران آن حکایت را شنید
خفته بودستید تا اکنون شما
که کنون جامه دریدیت از عزا
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زآن که بد مرگی است این خواب گران
روح سلطانی ز زندانی بجست
جامه چه درانیم و چون خاییم دست
چون که ایشان خسرو دین بوده اند
وقت شادی شد چو بشکستند بند
بر دل و دین خرابت نوحه کن
که نمی بیند جز این خاک کهن


ساقي 12-07-2010 07:20 PM

دیوان شمس
 
بده آن باده دوشین که من از نوش تو مستم
بده ای حاتم عالم قدح زفت به دستم
ز من ای ساقی مردان نفسی روی مگردان
دل من مشکن اگر نه قدح و شیشه شکستم
قدحی بود به دستم بفکندم بشکستم
کف صد پای برهنه من از آن شیشه بخستم
تو بدان شیشه پرستی که ز شیشه است
شرابت می من نیست ز شیره ز چه رو شیشه پرستم
بکش ای دل می جانی و بخسب ایمن و فارغ
که سر غصه بریدم ز غم و غصه برستم
دل من رفت به بالا تن من رفت به پستی
من بیچاره کجایم نه به بالا نه به پستم
چه خوش آویخته سیبم که ز سنگت نشکیبم
ز بلی چون بشکیبم من اگر مست الستم
تو ز من پرس که این عشق چه گنج است و چه دارد
تو مرا نیز از او پرس که گوید چه کسستم
به لب جوی چه گردی بجه از جوی چو مردی
بجه از جوی و مرا جو که من از جوی بجستم
فلن قمت اقمنا و لن رحت رحلنا
چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم
منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان
دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم
چه خوش و بیخود شاهی هله خاموش چو ماهی
چو ز هستی برهیدم چه کشی باز به هستم




دیوان شمس (غزلیات)
{پپوله}


yad 12-24-2010 11:28 AM

مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست
گر ندید آن شادجان این گلستان را شاد چیست
جمع باشید ای حریفان زانک وقت خواب نیست
چشمه​ای خواهم که از وی جمله را افزایش است
عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست
در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست
آفتاب امروز بر شکل دگر تابان شدست
از سقاهم ربهم بین جمله ابرار مست
آخر ای دلبر نه وقت عشرت انگیزی شدست
چون نظر کردن همه اوصاف خوب اندر دلست
اندرآ ای مه که بی​تو ماه را استاره نیست
نقش بند جان که جان​ها جانب او مایلست
گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست نیست
هله ای آنک بخوردی سحری باده که نوشت
به خدا کت نگذارم که روی راه سلامت
چند گویی که چه چاره​ست و مرا درمان چیست
چشم پرنور که مست نظر جانانست
آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست
تا نلغزی که ز خون راه پس و پیش​ترست
دوش آمد بر من آنک شب افروز منست
عجب ای ساقی جان مطرب ما را چه شدست
آنک بی​باده کند جان مرا مست کجاست
من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشست
روز و شب خدمت تو بی​سر و بی​پا چه خوشست
تشنه بر لب جو بین که چه در خواب شدست
مطرب و نوحه گر عاشق و شوریده خوش است
من پری زاده​ام و خواب ندانم که کجا است
سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت تو است
بوسه​ای داد مرا دلبر عیار و برفت
ذوق روی ترشش بین که ز صد قند گذشت


ساقي 01-24-2011 08:45 PM


آه که آن صدر سرا می‌ندهد بار مرا
می‌نکند محرم جان محرم اسرار مرا
نغزی و خوبی و فرش آتش تیز نظرش
پرسش همچون شکرش کرد گرفتار مرا
گفت مرا مهر تو کو رنگ تو کو فر تو کو
رنگ کجا ماند و بو ساعت دیدار مرا
غرقه جوی کرمم بنده آن صبحدمم
کان گل خوش بوی کشد جانب گلزار مرا
هر که به جوبار بود جامه بر او بار بود
چند زیانست و گران خرقه و دستار مرا
ملکت و اسباب کز این ماه رخان شکرین
هست به معنی چو بود یار وفادار مرا
دستگه و پیشه تو را دانش و اندیشه تو را
شیر تو را بیشه تو را آهوی تاتار مرا
نیست کند هست کند بی‌دل و بی‌دست کند
باده دهد مست کند ساقی خمار مرا

ای دل قلاش مکن فتنه و پرخاش مکن
شهره مکن فاش مکن بر سر بازار مرا
گر شکند پند مرا زفت کند بند مرا
بر طمع ساختن یار خریدار مرا
بیش مزن دم ز دوی دو دو مگو چون ثنوی
اصل سبب را بطلب بس شد از آثار مرا


مولانا

ساقي 01-25-2011 08:33 PM


ساقیا برخیز و می در جام کن
وز شراب عشق دل را دام کن
نام رندی را بکن بر خود درست
خویشتن را لاابالی نام کن
چرخ گردنده تو را چون رام شد
مرکب بی‌مرکبی را رام کن
آتش بی‌باکی اندر چرخ زن
خاک تیره بر سر ایام کن
مذهب زناربندان پیشه گیر
خدمت کاووس و آذرنام کن


دیوان شمس

مهسا69 02-05-2011 02:40 AM

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب رخ بنما از نقاب ابر

کان چهره مشعشع تابانم آرزوست


بشنيدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز مر نجان مرا برو

آن گفتنت که بيش مرنجا نم ارزوست

ای باد خوش که از چمن عشق ميوزی

بر من بوز که مزده يی ريحانم آرزوست

اين اب و چرخ همچوسيلي ست بی وفا

من ماهی يی نهنگم و عمانم آرزوست

باالله که چرخ بی تو مرا حبس ميشود

اواره گی به کوه و بيابا نم آرزوست

هر چند مفلسم نپذ يرم عقيق خرد

کان عقيق نادر ارزانم آرزوست

زين خلق پر شکايت گريان شدم ملول

آن های و هوی نعره مستانم آرزوست

يک دست جام باده و يک دست زلف يار

رقصی چنين ميانه ميدانم آرزوست

زين همرهان سست عناصر دلم گرفت

شير خدا و رستم داستانم آرزوست

گفتم يافت می نشود جسته ايم ما

گفت آنکه يافت می نشود آنم آرزوست

گويا ترم ز بلبل اما ز رشک عا م

مهريست بردهانم و افغانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابيست

ان لطفهای زخمه رحمانم آرزوست

273 02-06-2011 11:34 AM

شوره زميني شوره زميني کز تو کشد او آب بهاري
سبزتر آمد سبزتر آمد از همه جاها کشت و گياهش
روي چو ماهت روي چو ماهت بست گرو دي با مه و اختر
گشت گروگان گشت گروگان ماه و سما را زلف سياهش
سلسله جنبان سلسله جنبان گشت برادر اين دل مجنون
چون بنشورد چون بنشورد آن مجنون کش شد سر ماهش

ساقي 03-04-2011 03:32 PM

مولانا دیوان شمس غزلیات
 
دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم
کنون عزم لقا دارم من اینک رخت بربستم
تویی قبله همه عالم ز قبله رو نگردانم
بدین قبله نماز آرم به هر وادی که من هستم
مرا جانی در این قالب وانگه جز توام مذهب
که من از نیستی جانا به عشق تو برون جستم
اگر جز تو سری دارم سزاوار سر دارم
وگر جز دامنت گیرم بریده باد این دستم
به هر جا که روم بی تو یکی حرفیم بی‌معنی
چو هی دو چشم بگشادم چو شین در عشق بنشستم
چو من هی ام چو من شینم چرا گم کرده‌ام هش را
که هش ترکیب می خواهد من از ترکیب بگسستم
جهانی گمره و مرتد ز وسواس هوای خود
به اقبال چنین عشقی ز شر خویشتن رستم
به سربالای عشق این دل از آن آمد که صافی شد
که از دردی آب و گل من بی‌دل در این پستم
زهی لطف خیال او که چون در پاش افتادم
قدم‌های خیالش را به آسیب دو لب خستم
بشستم دست از گفتن طهارت کردم از منطق
حوادث چون پیاپی شد وضوی توبه بشکستم

{پپوله}

مولانا
دیوان شمس
غزلیات


{پپوله}

فرانک 04-07-2011 10:12 AM

http://www.pic.iran-forum.ir/images/...kr6vigwjsm.jpg

shokofe 07-25-2011 10:46 PM

هفت پند از مولانا



در بخشیدن خطای ‏دیگران مانند شب باش

در فروتنی مانند زمین ‏باش

در مهر و دوستی مانند ‏خورشید باش

هنگام خشم و غضب مانند ‏کوه باش

در سخاوت و کمک به‏ دیگران مانند رود باش

در هماهنگی و کنار‏ آمدن با دیگران مانند دریا باش

خودت باش همانگونه که‏ مینمایی

پس از تعمق در این هفت‏ پند به این کلمات یک بار دیگر دقت کن :
شب ، زمین ، خورشید ،‏ کوه ، رود ، دریا و انسان










mahmood70 08-02-2011 06:56 PM

اي ساقي و دستگير مستان
* دل را ز وفاي مست مستان
..........................
اي ساقي تشنگان مخمور
* بس تشنه شدند مي پرستان
..........................
از دست به دست مي روان كن
* بر دست مگير مكر و دستان
..........................
سر رشته نيستي به ما ده
* در حسرت نيستند هستان
..........................
چون قيصر ما به قيصريه ست
* ما را منشان به آبلستان
..........................
هر جا كه ميست بزم آنجاست
* هر جا كه ويست نك گلستان
..........................
يك جام برآر همچو خورشيد
* عالي كن از آن نهال پستان
..........................
ديدار حقست مومنان را
* خوارزم نبيند و دهستان
..........................
منكر ز براي چشم زخمت
* همچو سر خر ميان بستان
..........................

گر در دل او نمي نشيند
* خوش در دل ما نشسته است آن

hossein 12-19-2011 02:09 PM

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون


چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون


ساقي 06-06-2012 07:53 PM

مولانا
 

عمر که بی‌عشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر

هر که جز عاشقان ماهی بی‌آب دان
مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر

عشق چو بگشاد رَخت سبز شود هر درخت
برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پیر

هر که شود صید عشق کی شود او صید مرگ
چون سپرش مه بود کی رسدش زخم تیر

سر ز خدا تافتی هیچ رهی یافتی
جانب ره بازگرد یاوه مرو خیر خیر

جمله ی جان‌های پاک گشته اسیران خاک
عشق فرو ریخت زر تا برهاند اسیر

ای که به زنبیل تو هیچ کسی نان نریخت
در بن زنبیل خود هم بطلب ای فقیر

چست شو و مرد باش حق دهدت صد قماش
خاک سیه گشت زر خون سیه گشت شیر

مفخر تبریزیان شمس حق و دین بیا
تا برهد پای دل ز آب و گِل همچو قیر



...{پپوله}{پپوله}{پپوله}...
مولانا

افسون 13 06-22-2012 06:37 PM

ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغها

ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس
ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا

ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش
پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی

ای جویبار راستی از جوی یار ماستی
بر سینه‌ها سیناستی بر جانهایی جان فزا

ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش
ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را

fatemiii 07-02-2012 09:49 AM

جناب مولانا آدم ها را به سه دسته تقسیم میکند.
1. کسانی که "عقل کامل" دارند.
2. کسانی که "نیمه عاقل" اند.
3. کسانی که "کاملا غافل" هستند و اصلا عقل ندارند!
ما شرح داستان:


سه ماهي در آبگيري زندگي مي كردند .آن سه آبگیر و وطن خود را بسیار دوست داشتند. و به خوبی و خوشی در آن زندگی میکردند. چند ماهيگير به سوي آن آبگير رهسپار شدند ،

چون ماهيان مطلع و هوشمند ...................... بودند در صدد چاره جويي برآمدند
وقتی ماهیگیران با یکدیگر نقشه صید ماهی ها را میکشیدند ماهیها حرف های آنان را شنیدند و فهمیدند که به زودی جانشان در خطر می افتد.اما آنها آبگیر را خیلی دوست داشتند وترک آنجا برایشان خیلی سخت بود.
آن ماهي كه عاقل بود ، با خود گفت: "باید هر چه زودتر از اینجا فرار کنم و خودم را از مهلکه نجات دهم.او که آبگیر را خیلی دوست داشت اما جانش را عزیز تر از آبگیر دانست و تصمیم به ترک آبگیر گرفت . ، با خويشتن مي گفت من با اين دو ماهي مشورت نخواهم كرد زيرا به طور قطع اينان مرا در كار خود سست و دلسرد خواهند نمود ، زيرا محبت زاد و بوم و محل زندگي طبيعي ، جانشان را فرا گرفته و اين تنبلي و ناداني كه دارند ، به من سرايت خواهد كرد . دل از مشورت با آن دو ماهي بر مي كنم و راه نجات خودرا پيش مي گيرم . حالا وقت مشورت نيست چون محرم و آشناي آن بسيار كم است ماهي زيرك از آن آبگير چشم پوشيده و راه دريا را پيش گرفت
خواب خرگوش و سگ اندر پي خطاست ............................ خواب خود در چشم ترسنده كجاست ؟
آن ماهي عاقل پس از سختی های فراوان بالاخره به دریا رسید و دید که دریایی که از آن گریزان بود هزاران بار زیباتر و بزرگتر و امن تر از آبگیری بود که حاضر به دل کندن از آن نیست.
بينوا
آن ماهي نيم عاقل تلخ كام شد و –
گفت آه من فوت كردم وقت را .................................. چون نگشتم همره آن رهنما !
من از او مشق نگرفتم ، ناگهان از من دور شد و رفت و بايد من با جديّت به دنبال او مي رفتم . اين حسرت چه فايده اي دارد ؟ -
بر گذشته حسرت آوردن خطاست........................................... باز نايد رفته ياد آن هباست
اين زمان سودي ندارد حسرتم........................ چون كنم چون فوت شد اين حسرتم !!
ماهي نيم عاقل وقتي از سايه و پيروي ماهي عاقل محروم شد ، با خود گفت : كه آن ماهي به دريا رهسپار شد و آزاد گشت و چنان رفيق نجات بخش از دست من رفت . حالا ديگر در بارهً او نبايد فكر كنم و بايد در فكر خودم باشم . راه نجات اين است كه خود را به مردن بزنم و شكمم را روي آب بر آورده و پشت به آب خود را به اختيار آب بسپارم و مانند خس بي اختيار روي آب حركت كنم ، اين مردن پيش از مرگ مرا از عذاب مرگ ايمني خواهد بخشيد و مردن پيش از مرگ امن جان آدمي است.
ماهي نيم عاقل همانطور كه فكر كرده بود عمل كرد و شكم بروي آب انداخت و آب هم اورا بي اختيار بالا و پائين مي برد . آن ماهيگيران اندوه بسيار خوردند كه دريغا ، ماهي بزرگتر مرده است . ماهي از گفتار صيادان شادمان گشته و براه خود ادامه داد و مي گفت : با اين بازي ، جان خودرا از مرگ رها ساختم . يكي از صيادان آن ماهي را از روي آب گرفت و با حسرت تفي بر سر ماهي انداخته و اورا به زمين انداخت ، ولي آن ماهي –
غلط غلطان رفت پنهان اندر آب................................ ماند آن ديگر همي كرد اضطراب
آن ماهي سوم مانند مار گزيده به چپ وراست جست و خيز مي كرد ، بلكه بتواند از دام مرگ بجهد و گليم خودرا بيرون بكشد . ولي صيادان دام گستردند و ماهي احمق به دام افتاد و حماقتش اورا بر سر آتش كشيد و به تابه اش انداخت .. از گرماي آتش مي جوشيد ، با خود مي گفت کاش به مشق ماهی عاقل عمل میکرد ، و اگر از عقل خودش نمیتوانست استفاده کند به از ماهی عاقل درس میگرفت و مانند او عمل میکرد
باز مي گفت او كه گر اين بار من.................................. وارهم زين محنت گردن شكن
مي نسازم جز به دريايي وطن................................. آبگيري را نسازم من وطن
ماهي احمق در ميان دام مرگ نذرها مي كرد كه اگر از اين مهلكه نجات پيدا كنم –
دامن عاقل بگيرم روز و شب ............................... تا نيفتم در چنين رنج و تعب
--------------------------------------
--------------------
-----
از این داستان وهر داستانی هرخواننده ای بر اساس زاویه دید خود برداشت خاص خود را دارد.هیچ برداشتی اشتباه نیست همانطور که هیچ برداشتی کامل نیست.
درسی که از این داستان میتوان گرفت جیست؟
تطبیقی این داستان با جامعه فعلی انسانها چه میتواند باشد؟

افسون 13 07-04-2012 11:56 AM

چندان بنالم ناله ‌ها چندان برآرم رنگها
تا برکنم از آینه هر منکری من زنگها

بر مرکب عشق تو دل می ‌راند و این مرکبش
در هر قدم می ‌بگذرد زان سوی جان فرسنگها

بنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی
تا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگها

با این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدند
کاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگها

گر نی که کورندی چنین آخر بدیدندی چنان
آن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگها

چون از نشاط نور تو کوران همی بینا شوند
تا از خوشی راه تو رهوار گردد لنگها

اما چو اندر راه تو ناگاه بی خود می‌شود
هر عقل زیرا رسته شد در سبزه زارت بنگها

زین رو همی ‌بینم کسان نالان چو نی وز دل تهی
زین رو دو صد سرو روان خم شد ز غم چون چنگها

زین رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره روان
زین ره بسی کشتی پر بشکسته شد بر گنگها

اشکستگان را جانها بستست بر اومید تو
تا دانش بی‌حد تو پیدا کند فرهنگها

تا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو
تا صلح گیرد هر طرف تا محو گردد جنگها

تا جستنی نوعی دگر ره رفتنی طرزی دگر
پیدا شود در هر جگر در سلسله آهنگها

وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود
هر ذره انگیزنده‌ای هر موی چون سرهنگها

ماهین 10-31-2012 12:29 PM

مولانا
 
حق پدید است از میان دیگران
همچو ماه اندر میان اختران

گر نبینی این جهان معدوم نیست
عیب جز انگشت نفس شوم نیست

دو سر انگشت خود بر دو چشم نه
هیچ بینی از جهان انصاف ده

رو سر در جامه ها پیچیده ای
لاجرم با دیده و نادیده ای


مستور 10-31-2012 08:42 PM

این مستی من ز باده ی حمرا نیست
این باده به جز در قدح سودا نیست
تو آمده ای که باده ی من ریزی
من آن هستم که باده ام پیدا نیست

ماهین 10-31-2012 11:08 PM

ای توبه ام شکسته از تو کجا گریزم ؟
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم ؟
ای نور هر دو دیده بی تو چگونه ببینم ؟
وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم ؟
ای شش جهت ز نورت چون آیینه ست شش رو
وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم ؟
دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته
جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم ؟
گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را
از دل نه ای گسسته از تو کجا گریزم ؟

مستور 10-31-2012 11:15 PM

ای دریغا عرصه ی افهام خلق
سخت تنگ آمد ندارد خلق حلق
کوه طور اندر تجلی حلق یافت
تا که می نوشید و می را برنتافت
لقمه بخشی آید از هر کس به کس
حلق بخشی کار یزدان است و بس
این گهی بخشد که اجلالی شوی
از دغا و از دغل خالی شوی
گوش آنکس نوشد اسرار جلال
کو چو سوسن ده زبان افتاده لال

ماهین 11-01-2012 09:48 AM

مولانا
 
بی گاه شد بی گاه شد خورشید اندر چاه شد
خیزید ای خوش طالعان وقت طلوع ماه شد

ساقی به سوی جام رو ای پاسبان بر بام رو
ای جان بی آرام رو کان یار خلوت خواه شد

اشکی که چشم افروختی صبری که خرمن سوختی
عقلی که راه آموختی در نیم شب گمراه شد

جان های باطن روشنان شب را به دل روشن کنان
هندوی شب نعره زنان کان ترک در خرگاه شد

باشد ز بازی های خوش بی ذوق رود فرزین شود
در سایه فرخ رخی بیدق برفت و شاه شد

شب روح ها واصل شود مقصود ها حاصل شود
چون روز روشن دل شود هر کو ز شب آگاه شد

ای روز چون حشری مگر وی شب شب قدری مگر
یا چون درخت موسی کو مظهر الله شد

شب ماه خرمن می کند ای روز زین بر گاو نه
بنگر که راه کهکشان از سنبله پر کاه شد

در چاه شب غافل مشو در دلو گردون دست زن
یوسف گرفت آن دلو را از چاه سوی جاه شد

در تیره شب چون مصطفی می رو طلب می کن صفا
کان شه ز معراج شبی بی مثل و بی اشتباه شد

خاموش شد عالم به شب تا چست باشی در طلب
زیرا که بانگ و عربده تشویش خلوتگاه شد

ای شمس تبریزی که تو از پرده شب فارغی
لاشرقی و لاغربیی اکنون سخن کوتاه شد

مولانا

مستور 11-01-2012 08:57 PM

یک تک بیتی از مولانا
گوش خر بفروش دیگر گوش خر
ایـن سخن را در نیــابد گوش خر


مستور 11-15-2012 12:52 AM

ای عشق منم از تو سرگشته و سودائی
وندر همه ی عالم مشهور به شیدایی
در نامه مجنون از نام من آعازند
زین پیش اگر بودم سر دفتر دانایی
ای باده فروش من سرمایه ی جوش من
ای از تو خروش من ، من نایم تو نایی
گر زندگیم خواهی در من نفسی دردم
من مرده ی صد ساله تو روح مسیحایی
اول تو آخر تو باطن تو ظاهر تو
مستور ز هر عیبی در عین هویدایی

افسون 13 11-15-2012 08:25 AM

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا

یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا

زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا
زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا

شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا

عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل
کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا

درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد
هم کاسه سلطان شد تا باد چنین بادا
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا

فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا
آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی
نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا

شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی
تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا
از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی
ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا

آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد
اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا
بر روح برافزودی تا بود چنین بودی
فرِّ تو فروزان شد تا باد چنین بادا

قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا
از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا

ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد
این بود همه آن شد تا باد چنین بادا
خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا


مستور 11-15-2012 10:34 AM

از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
صدنشتر عشق بر رگ روح رسید
یک قطره چکید و نامش دل شد


ماهین 11-15-2012 12:49 PM

عاشق شدم و مجنون ، دیوانه شدم اکنون
 
عاشق شدم و مجنون ، دیوانه شدم اکنون
در کوی ره جانان،افسانه شدم افسون
دیوانه شدم مدهوش،خاموش شدم بیهوش
از عشق سخن گفتم ، پروانه شدم اکنون
نالان شدم و گریان ، طوفان شدم و باران
با عشق سفر کردم، مستانه شدم افسون
از غم گریزانم، من قصه نمی خوانم
باشد که شبی جانا، جانانه شوم مجنون
مولانا


اکنون ساعت 06:07 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)