![]() |
مطربم سرمست شد انگشت بر رق میزند پرده عشاق را از دل به رونق میزند رخت بربندید ای یاران که سلطان دو کون ایستاده بر فراز عرش سنجق میزند اولیا و انبیا حیران شده در حضرتش یحیی و داوود و یوسف خوش معلق میزند عیسی و موسی که باشد چاوشان درگهش جبرئیل اندر فسونش سحر مطلق میزند جان ابراهیم مجنون گشت اندر شوق او تیغ را بر حلق اسماعیل و اسحق میزند احمدش گوید که واشوقا لقا اخواننا در هوای عشق او صدیق صدق میزند لیلی و مجنون به فاقه آه حسرت میخورند خسرو و شیرین به عشرت جام راوق میزند شمس تبریز ایستاده مست در دستش کمان تیر زهرآلود را بر جان ِ احمق میزند رستم و حمزه فکنده تیغ و اسپر پیش او او چو حیدر گردن هشام و اربق میزند کیست آن کس کو چنین مردی کند اندر جهان شمس تبریزی که ماه بدر را شق میزند هر که نام شمس تبریزی شنید و سجده کرد روح او مقبول حضرت شد اناالحق میزند ای حسام الدین تو بنویس مدح آن سلطان عشق گر چه منکر در هوای عشق او دق میزند منکرست و روسیه ملعون و مردود ابد از حسد همچون سگان از دور بق بق میزند |
خواهم گرفتن اکنون آن مایه صور را دامی نهادهام خوش آن قبله نظر را دیوار گوش دارد آهستهتر سخن گو ای عقل بام بررو , ای دل بگیر در را اعدا که در کمینند در غصه همینند چون بشنوند چیزی گویند همدگر را گر ذرهها نهانند خصمان و دشمنانند در قعر چه سخن گو , خلوت گزین سحر را رمزی شنید زین سِر زو پیش دشمنان شد میخواند یک به یک را میگفت خشک و تر را زان روز ما و یاران در راه عهد کردیم پنهان کنیم سر را , پیش افکنیم سر را دریای کیسه بسته تلخ و ترش نشسته یعنی خبر ندارم کی دیدهام گهر را ! |
صلا یا ایها العشاق کان مه رو نگار آمد میان بندید عشرت را که یار اندر کنار آمد بشارت می پرستان را که کار افتاد مستان را که بزم روح گستردند و باده بی خمار آمد قیامت در قیامت بین نگار سروقامت بین کز او عالم بهشتی شد هزاران نوبهار آمد چو او آب حیات آمد چرا آتش برانگیزد چو او باشد قرار جان چرا جان بی قرار آمد درآ ساقی دگرباره بکن عشاق را چاره که آهوچشم خون خواره چو شیر اندر شکار آمد چو کار جان به جان آمد ندای الامان آمد که لشکرهای عشق او به دروازه حصار آمد رود جان بداندیشش به شمشیر و کفن پیشش که هرک از عشق برگردد به آخر شرمسار آمد نه اول ماند و نی آخر مرا در عشق آن فاخر که عاشق همچو نی آمد و عشق او چو نار آمد اگر چه لطف شمس الدین تبریزی گذر دارد ز باد و آب و خاک و نار جان هر چهار آمد |
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه ای وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه ای وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت آن نفسی که باخودی یار کناره می کند وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده ای وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت جمله بی قراریت از طلب قرار تست طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت جمله ناگوارشت از طلب گوارش است ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت جمله بی مرادیت از طلب مراد تست ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد از مه و از ستاره ها والله عار آیدت |
شعری از مولانا جلال الدین رومی
نه مرادم نه مریدم |
ای نـوش کرده نیــش را بی خویش کن باخویش را ـ مولانا
ای نـوش کرده نیــش را بی خویش کن باخویش را ـ مولانا
ای نـوش کرده نیــش را بی خویش کن باخویش را بــاخــویش کــن بی خویش را چیزی بده درویش را تشــــریـف ده عشـــاق را پـر نـــور کـــن آفـــاق را بـــر زهــر زن تــریــاق را چیـــزی بــده درویــــش را با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خـواه خود مــا را تــو کن همــراه خــود چیــزی بـده درویش را چون جلوه مه می کنـی وز عشق آگـــه می کنـی با ما چه همره می کنـــی چیــزی بــده درویــش را درویــش را چـــه بـــود نشان جان و زبـان درفشــان نــی دلق صــدپـاره کشــان چیــزی بــده درویش را هم آدم و آن دم تویــی هم عیســی و مریـم تویی هم راز و هم محـرم تـویی چیــــزی بــده درویش را تلخ ازتـو شیرین میشود کفر ازتـو چون دین میشود خـار از تـو نسرین مــی شود چیزی بــده درویش را جان مــن و جــانــان مــن کفــر مـــن و ایــمان مــن سلــطان سلطانــان مــن چیـــزی بـــده درویــش را ای تـــن پــرست بـوالحـزن در تن مپیچ و جـان مکن منگر بــه تــن بنگــر بــه مــن چیـزی بده درویـش را امـــروز ای شمـــع آن کنــم بــر نور تــــو جولان کنم بر عشق جان افشان کنم چیـــزی بده درویـــش را امروز گـویم چـــون کنـــم یک باره دل را خون کنـــم ویـــن کـــار را یک سـون کنـم چیزی بده درویـش را تــو عیــب مـــا را کیستی؟ تـو مــار یـا ماهـیستی خـــود را بگـــو تـــو چیستــی چیزی بده درویـش را جــــان را درافـــکن در عـدم زیــرا نشــایــد ای صنم تـو محتشـــم او محتشـــم چیـــزی بـده درویـش را |
ای نـــوبــهـــار عـــــاشقـــان داری خـبـــر از یـــــار مـــا- از دیوان شمس تبریزی مولانا ای نـــوبــهـــار عـــــاشقـــان داری خـبـــر از یـــــار مــا ای از تو آبستـــن چمـــن و ای از تـو خنــــدان بـــاغ هـا ای بــادهــای خـــوش نفـــس عشـــاق را فــــریــادرس ای پــاکتـر از جـــــان و جـــا آخــر کجـــــا بـــــودی کـجـا ای فتنه روم و حبش حیران شدم کـاین بـــوی خــــوش پیــــــراهـــن یـــوسف بـــود یــا خـــود روان مصطـــفـــی ای جـــــویبـــار راستــــی از جــــوی یــــار مــــاستــــی بـر سینــــه هـــا سیناستی بر جان هــایی جـــان فــزا ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تـو خوش ماه تو خــوش سال تو خوش ای سال و مه چاکـر تـو را |
ای از ورای پــــرده ها تـــاب تو تابستان ما مولانا ای از ورای پــــرده ها تـــاب تو تابستــان ما ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستـان مـا ای چشم جان را توتیا آخـــر کجا رفتی بیــا تــا آب رحمت برزند از صحـــــن آتشــدان ما تا سبزه گردد شـوره ها تاروضه گردد گورها انگور گردد غــوره هـا تا پختـــه گــردد نان ما ای آفتاب جــان و دل ای آفتـاب از تـــو خجل آخرببین کاین آب وگل چون بست گردجان ما شد خارهــا گلــزارها از عشق رویت بـــارها تا صد هـزار اقــرارها افکنـــــد در ایمــــان ما ای صورت عشـق ابدخوشرو نمودی درجسد تا ره بری سوی احد جان را از ایــن زندان ما در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما گوهر کنی خرمهره را زهــره بدری زهـــره را سلطان کنی بی بهره راشاباش ای سلطان ما کـــو دیــده ها درخــورد تو تا دررسد در گرد تو کو گوش هوش آورد تــو تــا بشنـود برهان ما چون دل شوداحسان شمر در شکر آن شاخ شکر نعـــره بـــرآرد چـــاشنی از بیـخ هر دندان ما آمد ز جان بانگ دهل تا جـــزوها آیــد بـــه کل ریحان به ریحان گل به گل ازحبس خارستان ما |
ای عاشقان دیوان شمس - حضرت مولانا ای عاشقان ای عاشقــان امــروز مـاییم و شما افتـــاده در غـــرقــابــه ای تا خود که داند آشنا گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود مرغان آبی را چه غم تا غــم خورد مــرغ هــوا ما رخ ز شکر افروخته با مــوج و بـحـــر آمـوخته زان سان که ماهی را بود دریا وطوفان جان فزا ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غـوطه ده ای موسی عمران بیا بــر آب دریـــا زن عصـــا این باد اندر هر سری ســـودای دیگــر می پزد سودای آن ساقی مرا باقــی همــه آن شمـــا دیروز مستان را به ره بــربـــود آن ســـاقی کله امروز مـــی در مـــی دهـــد تا برکنـــد از ما قبا ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری خوش خوش کشـانم میبری آخر نگویی تا کجا هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی خواهی سوی مستیم کش خواهی ببرسوی فنا عالم چو کوه طور دان ما همــچو موسی طالبان هر دم تجلی مـــی رســد برمی شکافد کوه را یک پاره اخضر می شود یک پاره عبهر می شود یک پاره گوهر می شود یک پـــاره لعــل و کهربا ای طالب دیـــدار او بنـــگـــر در ایــن کهســـار او ای که چه باد خورده ای ما مست گشتیم ازصدا ای بــاغبان ای بـــاغبـــان در مـا چه درپیچیده ای گـــر بـــرده ایـــم انگـــور تو تو برده ای انبان ما |
ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من نشنیدهای شب تا سحر آن نالههای زار من یادت نمیآید که او می کرد روزی گفت گو می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان این بس نباشد خود تو را کگه شوی از خار من گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من گفتم منم در دام تو چون گم شوم بیجام تو بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من |
مولانا
حکايت نحوي و کشتيبان .. mp3 گوش کنيد ... http://www.box.net/shared/01bfr8nyzs آن یكی نحوی به كشتی در نشست رو به كشتی بان نهاد آن خود پرست گفت: هیچ از نحو دانی؟ گفت: لا گفت: نیم عمر تو شد بر فنا دل شكسته گشت كشتی بان ز تاب لیك آندم كرد خامش از جواب باد كشتی را به گردابی فكند گفت كشتی بان بدان نحوی بلند هیچ دانی آشنا كردن بگو گفت نی ای خوش جواب خوبرو گفت كل عمرت ای نحوی فناست زانكه كشتی غرق این گردابهاست مولانا |
دیوان شمس
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند تدبیر به تقدیر خداوند نماند بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند حیله بکند لیک خدایی نتواند گامی دو چنان آید کو راست نهادست وان گاه که داند که کجاهاش کشاند استیزه مکن مملکت عشق طلب کن کاین مملکتت از ملک الموت رهاند باری تو بهل کام خود و نور خرد گیر کاین کام تو را زود به ناکام رساند اشکاری شه باش و مجو هیچ شکاری کاشکار تو را باز اجل بازستاند چون باز شهی رو به سوی طبله بازش کان طبله تو را نوش دهد طبل نخواند از شاه وفادارتر امروز کسی نیست خر جانب او ران که تو را هیچ نراند زندانی مرگند همه خلق یقین دان محبوس تو را از تک زندان نرهاند دانی که در این کوی رضا بانگ سگان چیست تا هر که مخنث بود آتش برماند حاشا ز سواری که بود عاشق این راه که بانگ سگ کوی دلش را بطپاند {پپوله} دیوان شمس {پپوله} |
|
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من سرو خرامان منی ای رونق بستان من چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من بی پا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو ای شاخهها آبست تو وی باغ بیپایان من یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من ای جان پیش از جانها وی کان پیش از کانها ای آن بیش از آنها ای آن من ای آن من چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست اندیشهام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من بر بوی شاهنشاه من هر لحظهای حیران من ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من {پپوله} دیوان شمس (غزلیات) مولوی |
نظر مولانا راجع به عزاداری شیعه
|
دیوان شمس
بده آن باده دوشین که من از نوش تو مستم بده ای حاتم عالم قدح زفت به دستم ز من ای ساقی مردان نفسی روی مگردان دل من مشکن اگر نه قدح و شیشه شکستم قدحی بود به دستم بفکندم بشکستم کف صد پای برهنه من از آن شیشه بخستم تو بدان شیشه پرستی که ز شیشه است شرابت می من نیست ز شیره ز چه رو شیشه پرستم بکش ای دل می جانی و بخسب ایمن و فارغ که سر غصه بریدم ز غم و غصه برستم دل من رفت به بالا تن من رفت به پستی من بیچاره کجایم نه به بالا نه به پستم چه خوش آویخته سیبم که ز سنگت نشکیبم ز بلی چون بشکیبم من اگر مست الستم تو ز من پرس که این عشق چه گنج است و چه دارد تو مرا نیز از او پرس که گوید چه کسستم به لب جوی چه گردی بجه از جوی چو مردی بجه از جوی و مرا جو که من از جوی بجستم فلن قمت اقمنا و لن رحت رحلنا چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم چه خوش و بیخود شاهی هله خاموش چو ماهی چو ز هستی برهیدم چه کشی باز به هستم دیوان شمس (غزلیات) {پپوله} |
آه که آن صدر سرا میندهد بار مرا مینکند محرم جان محرم اسرار مرا نغزی و خوبی و فرش آتش تیز نظرش پرسش همچون شکرش کرد گرفتار مرا گفت مرا مهر تو کو رنگ تو کو فر تو کو رنگ کجا ماند و بو ساعت دیدار مرا غرقه جوی کرمم بنده آن صبحدمم کان گل خوش بوی کشد جانب گلزار مرا هر که به جوبار بود جامه بر او بار بود چند زیانست و گران خرقه و دستار مرا ملکت و اسباب کز این ماه رخان شکرین هست به معنی چو بود یار وفادار مرا دستگه و پیشه تو را دانش و اندیشه تو را شیر تو را بیشه تو را آهوی تاتار مرا نیست کند هست کند بیدل و بیدست کند باده دهد مست کند ساقی خمار مرا ای دل قلاش مکن فتنه و پرخاش مکن شهره مکن فاش مکن بر سر بازار مرا گر شکند پند مرا زفت کند بند مرا بر طمع ساختن یار خریدار مرا بیش مزن دم ز دوی دو دو مگو چون ثنوی اصل سبب را بطلب بس شد از آثار مرا مولانا |
ساقیا برخیز و می در جام کن وز شراب عشق دل را دام کن نام رندی را بکن بر خود درست خویشتن را لاابالی نام کن چرخ گردنده تو را چون رام شد مرکب بیمرکبی را رام کن آتش بیباکی اندر چرخ زن خاک تیره بر سر ایام کن مذهب زناربندان پیشه گیر خدمت کاووس و آذرنام کن دیوان شمس |
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست ای آفتاب رخ بنما از نقاب ابر کان چهره مشعشع تابانم آرزوست بشنيدم از هوای تو آواز طبل باز باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست گفتی ز ناز مر نجان مرا برو آن گفتنت که بيش مرنجا نم ارزوست ای باد خوش که از چمن عشق ميوزی بر من بوز که مزده يی ريحانم آرزوست اين اب و چرخ همچوسيلي ست بی وفا من ماهی يی نهنگم و عمانم آرزوست باالله که چرخ بی تو مرا حبس ميشود اواره گی به کوه و بيابا نم آرزوست هر چند مفلسم نپذ يرم عقيق خرد کان عقيق نادر ارزانم آرزوست زين خلق پر شکايت گريان شدم ملول آن های و هوی نعره مستانم آرزوست يک دست جام باده و يک دست زلف يار رقصی چنين ميانه ميدانم آرزوست زين همرهان سست عناصر دلم گرفت شير خدا و رستم داستانم آرزوست گفتم يافت می نشود جسته ايم ما گفت آنکه يافت می نشود آنم آرزوست گويا ترم ز بلبل اما ز رشک عا م مهريست بردهانم و افغانم آرزوست من هم رباب عشقم و عشقم ربابيست ان لطفهای زخمه رحمانم آرزوست |
شوره زميني شوره زميني کز تو کشد او آب بهاري سبزتر آمد سبزتر آمد از همه جاها کشت و گياهش روي چو ماهت روي چو ماهت بست گرو دي با مه و اختر گشت گروگان گشت گروگان ماه و سما را زلف سياهش سلسله جنبان سلسله جنبان گشت برادر اين دل مجنون چون بنشورد چون بنشورد آن مجنون کش شد سر ماهش |
مولانا دیوان شمس غزلیات
دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم کنون عزم لقا دارم من اینک رخت بربستم تویی قبله همه عالم ز قبله رو نگردانم بدین قبله نماز آرم به هر وادی که من هستم مرا جانی در این قالب وانگه جز توام مذهب که من از نیستی جانا به عشق تو برون جستم اگر جز تو سری دارم سزاوار سر دارم وگر جز دامنت گیرم بریده باد این دستم به هر جا که روم بی تو یکی حرفیم بیمعنی چو هی دو چشم بگشادم چو شین در عشق بنشستم چو من هی ام چو من شینم چرا گم کردهام هش را که هش ترکیب می خواهد من از ترکیب بگسستم جهانی گمره و مرتد ز وسواس هوای خود به اقبال چنین عشقی ز شر خویشتن رستم به سربالای عشق این دل از آن آمد که صافی شد که از دردی آب و گل من بیدل در این پستم زهی لطف خیال او که چون در پاش افتادم قدمهای خیالش را به آسیب دو لب خستم بشستم دست از گفتن طهارت کردم از منطق حوادث چون پیاپی شد وضوی توبه بشکستم {پپوله} مولانا دیوان شمس غزلیات {پپوله} |
|
هفت پند از مولانا در بخشیدن خطای دیگران مانند شب باش در فروتنی مانند زمین باش در مهر و دوستی مانند خورشید باش هنگام خشم و غضب مانند کوه باش در سخاوت و کمک به دیگران مانند رود باش در هماهنگی و کنار آمدن با دیگران مانند دریا باش خودت باش همانگونه که مینمایی پس از تعمق در این هفت پند به این کلمات یک بار دیگر دقت کن : شب ، زمین ، خورشید ، کوه ، رود ، دریا و انسان |
اي ساقي و دستگير مستان * دل را ز وفاي مست مستان .......................... اي ساقي تشنگان مخمور * بس تشنه شدند مي پرستان .......................... از دست به دست مي روان كن * بر دست مگير مكر و دستان .......................... سر رشته نيستي به ما ده * در حسرت نيستند هستان .......................... چون قيصر ما به قيصريه ست * ما را منشان به آبلستان .......................... هر جا كه ميست بزم آنجاست * هر جا كه ويست نك گلستان .......................... يك جام برآر همچو خورشيد * عالي كن از آن نهال پستان .......................... ديدار حقست مومنان را * خوارزم نبيند و دهستان .......................... منكر ز براي چشم زخمت * همچو سر خر ميان بستان .......................... گر در دل او نمي نشيند * خوش در دل ما نشسته است آن |
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون |
مولانا
عمر که بیعشق رفت هیچ حسابش مگیر آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر هر که جز عاشقان ماهی بیآب دان مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر عشق چو بگشاد رَخت سبز شود هر درخت برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پیر هر که شود صید عشق کی شود او صید مرگ چون سپرش مه بود کی رسدش زخم تیر سر ز خدا تافتی هیچ رهی یافتی جانب ره بازگرد یاوه مرو خیر خیر جمله ی جانهای پاک گشته اسیران خاک عشق فرو ریخت زر تا برهاند اسیر ای که به زنبیل تو هیچ کسی نان نریخت در بن زنبیل خود هم بطلب ای فقیر چست شو و مرد باش حق دهدت صد قماش خاک سیه گشت زر خون سیه گشت شیر مفخر تبریزیان شمس حق و دین بیا تا برهد پای دل ز آب و گِل همچو قیر ...{پپوله}{پپوله}{پپوله}... مولانا |
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغها ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی ای جویبار راستی از جوی یار ماستی بر سینهها سیناستی بر جانهایی جان فزا ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را |
جناب مولانا آدم ها را به سه دسته تقسیم میکند. 1. کسانی که "عقل کامل" دارند. 2. کسانی که "نیمه عاقل" اند. 3. کسانی که "کاملا غافل" هستند و اصلا عقل ندارند! سه ماهي در آبگيري زندگي مي كردند .آن سه آبگیر و وطن خود را بسیار دوست داشتند. و به خوبی و خوشی در آن زندگی میکردند. چند ماهيگير به سوي آن آبگير رهسپار شدند ، چون ماهيان مطلع و هوشمند ...................... بودند در صدد چاره جويي برآمدند وقتی ماهیگیران با یکدیگر نقشه صید ماهی ها را میکشیدند ماهیها حرف های آنان را شنیدند و فهمیدند که به زودی جانشان در خطر می افتد.اما آنها آبگیر را خیلی دوست داشتند وترک آنجا برایشان خیلی سخت بود. آن ماهي كه عاقل بود ، با خود گفت: "باید هر چه زودتر از اینجا فرار کنم و خودم را از مهلکه نجات دهم.او که آبگیر را خیلی دوست داشت اما جانش را عزیز تر از آبگیر دانست و تصمیم به ترک آبگیر گرفت . ، با خويشتن مي گفت من با اين دو ماهي مشورت نخواهم كرد زيرا به طور قطع اينان مرا در كار خود سست و دلسرد خواهند نمود ، زيرا محبت زاد و بوم و محل زندگي طبيعي ، جانشان را فرا گرفته و اين تنبلي و ناداني كه دارند ، به من سرايت خواهد كرد . دل از مشورت با آن دو ماهي بر مي كنم و راه نجات خودرا پيش مي گيرم . حالا وقت مشورت نيست چون محرم و آشناي آن بسيار كم است ماهي زيرك از آن آبگير چشم پوشيده و راه دريا را پيش گرفتخواب خرگوش و سگ اندر پي خطاست ............................ خواب خود در چشم ترسنده كجاست ؟ بينوا آن ماهي نيم عاقل تلخ كام شد و – گفت آه من فوت كردم وقت را .................................. چون نگشتم همره آن رهنما ! بر گذشته حسرت آوردن خطاست........................................... باز نايد رفته ياد آن هباست اين زمان سودي ندارد حسرتم........................ چون كنم چون فوت شد اين حسرتم !! ماهي نيم عاقل همانطور كه فكر كرده بود عمل كرد و شكم بروي آب انداخت و آب هم اورا بي اختيار بالا و پائين مي برد . آن ماهيگيران اندوه بسيار خوردند كه دريغا ، ماهي بزرگتر مرده است . ماهي از گفتار صيادان شادمان گشته و براه خود ادامه داد و مي گفت : با اين بازي ، جان خودرا از مرگ رها ساختم . يكي از صيادان آن ماهي را از روي آب گرفت و با حسرت تفي بر سر ماهي انداخته و اورا به زمين انداخت ، ولي آن ماهي – غلط غلطان رفت پنهان اندر آب................................ ماند آن ديگر همي كرد اضطراب باز مي گفت او كه گر اين بار من.................................. وارهم زين محنت گردن شكن مي نسازم جز به دريايي وطن................................. آبگيري را نسازم من وطن دامن عاقل بگيرم روز و شب ............................... تا نيفتم در چنين رنج و تعب -------------------------------------- -------------------- ----- از این داستان وهر داستانی هرخواننده ای بر اساس زاویه دید خود برداشت خاص خود را دارد.هیچ برداشتی اشتباه نیست همانطور که هیچ برداشتی کامل نیست. درسی که از این داستان میتوان گرفت جیست؟ تطبیقی این داستان با جامعه فعلی انسانها چه میتواند باشد؟ |
چندان بنالم ناله ها چندان برآرم رنگها
تا برکنم از آینه هر منکری من زنگها بر مرکب عشق تو دل می راند و این مرکبش در هر قدم می بگذرد زان سوی جان فرسنگها بنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی تا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگها با این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدند کاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگها گر نی که کورندی چنین آخر بدیدندی چنان آن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگها چون از نشاط نور تو کوران همی بینا شوند تا از خوشی راه تو رهوار گردد لنگها اما چو اندر راه تو ناگاه بی خود میشود هر عقل زیرا رسته شد در سبزه زارت بنگها زین رو همی بینم کسان نالان چو نی وز دل تهی زین رو دو صد سرو روان خم شد ز غم چون چنگها زین رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره روان زین ره بسی کشتی پر بشکسته شد بر گنگها اشکستگان را جانها بستست بر اومید تو تا دانش بیحد تو پیدا کند فرهنگها تا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو تا صلح گیرد هر طرف تا محو گردد جنگها تا جستنی نوعی دگر ره رفتنی طرزی دگر پیدا شود در هر جگر در سلسله آهنگها وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود هر ذره انگیزندهای هر موی چون سرهنگها |
مولانا
حق پدید است از میان دیگران |
این مستی من ز باده ی حمرا نیست |
ای توبه ام شکسته از تو کجا گریزم ؟ |
ای دریغا عرصه ی افهام خلق |
مولانا
بی گاه شد بی گاه شد خورشید اندر چاه شد |
یک تک بیتی از مولانا |
ای عشق منم از تو سرگشته و سودائی |
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا |
از شبنم عشق خاک آدم گل شد |
عاشق شدم و مجنون ، دیوانه شدم اکنون
عاشق شدم و مجنون ، دیوانه شدم اکنون |
اکنون ساعت 06:07 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)