پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   فرهنگ و تاریخ (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=121)
-   -   گلچینی از بوستان تاریخ (http://p30city.net/showthread.php?t=20300)

behnam5555 01-24-2010 02:18 PM


عاقبت زن خليفه اموى

روزى حاجب خيزران زن خليفه مهدى عباسى به نزد وى آمد و گفت :
زنى نيكوصورت بر در سراست كه جامه اى كهنه بر تن دارد كه از هر طرف كه بخواهد تن خودرا بپوشاند جانب ديگرى برهنه گردد و تقاضاى حضور دارد،
خيزران بنا به توصيه اطرافيان اجازه ورود را به آن زن داد.
چون به حضور خيزران رسيد از او پرسيد كيستى ؟
گفت : من(مزنه)زن مروان بن محمد آخرين خليفه اموى هستم كه در زمان او ابومسلم قيام نمود و خلافت را به خاندان بنى عباس منتقل كرد،
زينب دختر سليمان بن على يكى از زنان محترم بنى عباس در مجلس بود و تا نام مزنه را شنيد اين جريان در خاطرش خطور كردكه چون ابراهيم امام از فرزندان عباس عليه بنى اميه قيام نمود و مروان بر او دست يافت او را به دار زد و براى عبرت ديگران او را مدتى بر سر دار نگه داشت و جمعى از زنان بنى عباس نزد همين مزنه رفتند كه نزد شوهر خود مروان شفاعت نما تا ابراهيم را از دارفرود آورند و به سخن آنان توجهى نكرد و گفت:
زنان را در اين گونه امور چكار است ؟
لذا رو كرد به مزنه و گفت :
خدا را سپاس مى گويم كه جاه وجلال و دولت و اقبال تو به زوال رفت و بدين روز گرفتار شدى هيچ به ياد دارى درآن موقع كه جمعى از زنان بنى عباس براى شفاعت نزد تو آمدند و تو به خواسته آنها توجهى ننمودى و الحمدلله كه ثروت و عزت تو به ذلت مبدل گشت .
مزنه چون اين سخنان را بشنيد به زينب گفت :
اى دختر عم از مكافاتى كه من ديدم بركرده هاى بد خويش ، در اين مدت به نزديك تو كدام خوش ‍ آمده است كه اقتداء به من كنى تا تو را نيز اين مرتبه حاصل گردد،
اين گفت و با عجله برخاست و از نزد خيزران برفت .

بزم ايران ص 156.


behnam5555 01-24-2010 02:21 PM

تنور آتش به جاى معجزه
 

تنور آتش به جاى معجزه

در سال 159 هجرى در زمان خلافت مهدى عباسى شخصى به نام هاشم بن حكيم معروف به المقنع قيام نموده و ادعاى پيامبرى كرد، وى مرد بسيار زشت رو بود و سرشكل بود و يك چشمش كور به همين جهت پيوسته سر و روى خود را با يك مقنعه سبز رنگ مى پوشيد و كم كم به المقنع مشهور گرديد.
وى مدعى بود كه خداى عالميان است و روزى به صورت آدم خود را نمودار كرده و زمانى به صورت نوح و ابراهيم و موسى و عيسى (ع ) و حضرت محمد (ص ) و باز ابومسلم خراسانى و امروز به اين صورت كه مى بينيد وى مدعى بود كه اگر بندگانش عاصى شوند به آسمان عروج مى كند و از آنجا فرشتگان را با خود آورده دين او را گسترش مى دهند.
يكى از زنانش در مورد چگونگى عروج او چنين مى گويد:
روزى مقنع زنان را بنشاند به طعام و شراب بر عادت خويش و اندر شراب ، زهر كرد وهر زنى را يك قدح شراب بخوراند.
پس همه خوردند و من نخوردم و در گريبان خويش ريختم و وى ندانست و خويشتن را مرده ساختم و وى ازحال من ندانست .
پس مقنع برخاست و نگاه كرد و همه زنان را مرده ديد،
نزديك غلام خودرفت و شمشير بزد و سر وى را برداشت و فرموده بود تا سه روز تنور تفتانيده بودند و به نزديك آن تنور رفت و جامه بيرون كرد و خويشتن را بر تنور انداخت و دودىبرآمد.
من به نزديك آن تنور رفتم از او هيچ اثرى نديدم و هيچ كس در حصار زنده نبود وسبب خود سوزى وى آن بود كه پيوسته گفتمى كه چون بندگان من عاصى شوند،
من به آسمان روم و از آنجا فرشتگان آرام و ايشان را قهر كنم ،
وى خود را از آن جهت سوخت تاخلق گويند كه او به آسمان رفت تا فرشتگان آرد و ما را از آسمان نصرت دهد، و دين اودر اين جهان بماند.

تاريخ بخارا ص 102.

behnam5555 01-24-2010 02:25 PM

يعقوب ليث و امير طاهرى
 
يعقوب ليث و امير طاهرى

در سال 259 هجرى قمرى يعقوب ليث صفارى مورد سوء قصد پسران صالح سنجرى قرار گرفت و زخمى شد و سوء قصد كنندگان به نيشابور پناه جستند و اميرمحمد طاهرى آخرين امير طاهريان نيز آنان را پناه داد و حتى پس از رسيدن فرستاده يعقوب، به درخواست او تن در نداد و آنان را تحت حمايت خويش قرار داد.
چنين اقدامى مطلوب يعقوب نيز بود زيرا وى به دنبال بهانه اى براى هجوم به قلمرو طاهريان مى گشت واكنون اين بهانه به دست آمده بود.
سپاهيان يعقوب به سوى نيشابور حركت نمودند و چون به نزديك آن شهر رسيدند يعقوب بار ديگر فرستاده اى به نزد امير طاهرى فرستاد و خواستارتحويل پسران صالح شد،
اما حاجت وى بدون اعتناى جدى به فرستاده او پاسخ داد كه :
امير در خواب است ،
فرستاده يعقوب در جواب گفت :
كسى آمده است تا امير را از خواب بيدار كند!!
چون يعقوب اندكى جلوتر آمد عده اى از بزرگان و اعيان شهر به اوپيوستند و او بر گرفتن نيشابور تحريص نمودند.
امير محمد طاهرى كه تازه از خواب پريده بود و اكنون يعقوب را در پشت دروازه هاى شهر مى ديد براى وى پيغام فرستاد كه :
اگر به فرمان اميرالمؤ منين آمده اى عهد و منشور عرضه كن تا ولايت به توبسپارم و گرنه بازگرد.
يعقوب شمشير از زير سجاده بيرون آورد و گفت:
عهدولواى من اين است.
يعقوب وارد نيشابور شد و امير محمد همراه با خزائن و جواهراتش به دست يعقوب افتاد و بدينسان امارت طاهريان ساقط گرديد.
تاريخ سياسى ايران ص 166

behnam5555 01-24-2010 02:28 PM

آب دادن به دشمن
 

آب دادن به دشمن

حر بن يزيد رياحى با يك هزار نفر سواره راه را بر حسين بن على (ع ) بست ودر برابر آن حضرت صف آرائى كرد.
آن روز هوا بى اندازه گرم بود و ياران اباعبدالله همگى عمامه بر سر نهاده و شمشير بر كمر بسته آماده فرمان بودند.
حضرت امام حسين (ع ) به ياران خود فرمود:
لشكريان و اسب هاى حر را آب بدهيد.
ياران وفادارحسين (ع ) حسب الامر كاسه ها و طاسها را از آب پر كرده و در برابر اسبان مى برند وتمام آن را مى خوراندند و چون آن حيوان سيراب مى شد همين عمل را بار ديگرى به انجام مى آوردند تا بالاخره همه اسبان سيراب شدند.
على بن طعان محاربى مى گويد:
آن روز من ملازم ركاب حر بودم پس از آنكه لشكريان همه سيراب شدند من از همه آخرتر به حضور اقدس حسينى شرفياب شده و چون آن حضرت مرا و مركبم را تشنه يافت فرمود:
شتر را بخوابان(انخ الراويه)من خيال كردم منظور از راويه مشك آب است دوباره حضرت فرمود:
(انخ الراويه)يعنى منظور از راويه شتر است من هم چنان كردم آنگاه دستور آب آشاميدن داد من نمى توانستم دهانه مشك را در اختيار بگيرم و آب مشك مى ريخت .
حضرت فرمود: دهانه مشك رابپيچ ، من ندانستم چه مى گويد:
بالاخره حسين (ع ) خود برخاسته و مرا كمك كرد و خود و اسبم را سيراب كرد.(شيخ مفيد، ارشادترجمه شيخ محمد باقر ساعدى خراسانى كتابفروشى اسلاميه تهران 1364 ص 426).
اما هفت روز بعد ابن زياد روز هفتم محرم نامه اى به عمر سعد نوشت كه در آن آمده بود:
به مجردى كه نامه مرا قرائت كردى ميان آب و حسين و ياران اوحائل شو و مگذار قطره اى از آب بياشامند.
پسر سعد همان وقت پانصد سوار را ماءمور ساخت اطراف شريعه فرات را احاطه نمايند ونگذارند قطره اى از آب بياشامند.
عبدالله ازدى كه (جزء ماءمورين شريعه بود) براى خوش آمد امير خود با صداى بلند فرياد زد:
اى حسين مى بينى اين آب در صفا و گوارائى مانند وسط آسمان است به خداقسم قطره اى از آن نخواهى آشاميد تا هنگامى كه از تشنگى جان تسليم كنى !؟

شيخ مفيد، ارشاد ترجمه شيخ محمد باقر ساعدى خراسانى كتابفروشى اسلاميه تهران 1364 ص 446.


behnam5555 01-24-2010 02:33 PM

جايزه خليفه
 

جايزه خليفه

على بن يقطين يكى از شيعيان بود كه به دستور امام كاظم (ع ) در دستگاه هارون الرشيد خدمت مى كرد.
يكى از روزها هارون الرشيد جامه هائى به عنوان صله و جايزه براى على بن يقطين فرستاد و در ميان آنها جامه شاهانه طلا بافى نيز وجود داشت .
على همه آن جامه ها و حتى همان جامه را نيز با مقدارىپول كه مطابق معمول به عنوان خمس براى آن جناب مى فرستاد به حضور انور تقديم داشت .
چون آن هدايا تقديم حضور مبارك شد حضرت همه جامه ها وپول ها را پذيرفته جامه مزبور را برگردانيده و به على بن يقطين نوشت :
اين جامه رانيكو نگهدارى كن و از دست مده زيرا روزى به آن جامه احتياج پيدا خواهى كرد.
على ازاينكه حضرت ابوالحسن (امام كاظم (ع ) آن جامه را نپذيرفته مشكوك ماند ليكن نمى دانست جهت نپذيرفتن آن چه بوده و بالاخره همچنانكه دستور داشت آن جامه را محافظت كرده ومنتظر نتيجه بود.
چند روزى كه از اين پيشامد گذشت هنگامى على بن يقطين بر يكى ازغلامان مخصوص خود خشمگين شده او را از خدمت خويش معزول كرد.
غلام از تمايل على به ابوالحسن باخبر بود و مى دانست در اوقات معينى پول و هدايا براى آن حضرت مى فرستد،
غلام كه از رويه تازه على سخت متاءثر شده بود از فرصت استفاده كرده به حضور هارون سعايت كرده و گفت :
على بن يقطين ، موسى بن جعفر را امام مى داند و هر سال خمس ماليه اش را براى او مى فرستد و در فلان روزجامه زربفتى را كه خليفه به او اعطا نموده به جهت آن جناب گسيل داشته .
هارون از شنيدن اين سخن خشمناك شده و گفت:
بايد تحقيقات لازمه را در اين خصوص به انجام بياورم و اگر چنان باشد كه تو مى گوئى او را خواهم كشت .
هارون بلافاصله على بن يقطين را احضار كرد،
چون حضور يافت از وى پرسيد:
جامه زربفتى را كه به تو ارزانى داشتم به چه مصرف رسانيدى ؟
گفت : آن را در ظرف مخصوص گذارده و خوشبو نموده و كاملا نگهدارى كرده هر روز از آنظرف خارج مى كنم و محض تيمن و تبرك بدان مى نگرم و مى بوسم و دوباره درمحل خودش مى گذارم و شبانگاه نيز همين عمل را با وى انجام مى دهم .
هارون دستور داد الساعه آن را حاضر كن ، على بن يقطين به يكى از كارمندان خود دستورداد:
به فلان اطاق منزل من مى روى كليد را از خزينه دار من مى گيرى و صندوق معينى رامى گشایی ومیاوری.
ظرف سر به مهر را در برابر هارون گذاشت.
دستور داد (مهر از سر آن ظرف گرفتند) درب صندوقچه باز شد هارون جامه زربفت را كه به بوى خوش آلوده و كاملا نگهدارى شده ديد آتش خشمش خاموش شد و به على بن يقطين گفت :
هم اكنون صندوقچه رابه محل اولش برگردان و به زودى به حضور بيا كه من پس از اين ، سخن ساعيان رادرباره تو نمى پذيرم و فرمان داد جايزه گرانبهاترى هم به مشاوراليه دادند و گفت :
غلام ساعى را هزار تازيانه بزنند.
و چون پانصد تازيانه بر اندام او وارد آمد درگذشت و پانصد تازيانه باقيمانده موكول به سهم جهنم شد.

شيخ مفيد، ارشاد ص 571.


behnam5555 01-24-2010 02:38 PM

شيخ فضل الله در دادگاه
 

شيخ فضل الله در دادگاه

روز هفتم رجب سال 1327 قمرى عده اى از مجاهدين مسلح به فرماندهى يوسف ارمنى به خانه شيخ ريختند و در ميان شيون و زارى و ناله اهل خانه دست شيخ را گرفته كشان كشان بيرون آورده توى درشكه انداخته و فرمان حركت داد و يكسره شيخ را به اداره نظميه بردند.
شيخ ضمن محاكمه اجازه خواست تا نماز بخواند.
دادگاه موافقت كرد و شيخ عباى خود راروى زمين پهن كرد و نماز ظهرش را خواند،
اما ديگر نگذاشتند نماز عصر را بخواند،
زيربغلش را گرفتند و روى صندلى نشانده محاكمه ادامه يافت .
در ضمن محاكمه يپرمخان ارمنى سر دسته مجاهدين و رئيس نظميه وارد تالار شد چند قدم پشت سر آقا براى او صندلى گذاشتند و نشست .
آقا ملتفت آمدن او شد چند دقيقه اى گذشت و ناگهان شيخ ازبازپرسان پرسيد يپرم كداميك از شما هستيد؟
همه به احترام نام يپرم از جابلند شدند و يكى از آنها با احترام يپرم را كه پشت سر آقا نشسته بود نشان داد و گفت:
يپرم خان ايشان هستند!
جالب توجه است كه مرحوم شيخ در بين تمام حضار و بازپرسان از يپرم سؤال مى نمايد.
زيرا ايشان از قبل عداوت يپرم به اسلام را مى دانسته و او را مؤ ثرترين عامل در قتل خويش مى داند.
آقا همينطور كه روى صندلى نشسته بود و دستش را روى عصا تكيه داده بود به طرف چپ نصفه دورى زد و سرش را برگرداند و با تغير گفت : يپرم توئى ؟يپرم گفت : بله شيخ فضل الله توئى؟آقا جواب داد: بله ، منم يپرم گفت : تو بودى كه مشروطه را حرام كردى ؟آقا جواب داد: بله من بودم و تا ابدالدهر هم حرام خواهد بود.
آقا رويش را برگرداند و به حالت اول خود درآمد و به سؤ الات اعضاء محكمه جوابى نداد و تنها گفت :
اينها در روز قيامت آيا جواب مرا خواهند داد؟
نه من مرتجع بوده ام و نه سيد عبدالله بهبهانى و سيد محمد طباطبائى مشروطه خواه ،
فقط محض اين بود كه مراخوار و ذليل كرده كنار بزنند.
در نزد من و آنها موضوع ارتجاع و مشروطيت در ميان نبود،
من آن مجلس شوراى ملى را مى خواستم كه عموم مسلمانان آن را مى خواهند به اين معنى كه البته عموم مسلمانان مجلسى مى خواهند كه اساسش بر اسلاميت باشد و برخلاف قرآن وبرخلاف شريعت محمدى و برخلاف مذهب جعفرى قانونى نگذارند...
من و عموم مسلمين بر يك راى هستيم ، اختلاف ميان ما و لا مذهب هاست كه منكر اسلاميت و دشمندين حنيف هستند.
چه بابيه مزدكى مذهب و چه طبيعيه فرنگى مشرب ...
ملاى امروز بايد عالم به مقتضيات وقت باشد بايد به مناسبات دول (سياست خارجى ) نيز عالم باشد.
مشروطه اى كه از ديگ پلو سفارت سر بيرون بياورد به درد مسلمين و ايرانيها نمى خورد!!!

فاجعه قرن ص 160


behnam5555 01-24-2010 02:44 PM

شيخ فضل الله در پاى چوبه دار

روز سيزدهم رجب سال 1327 هجرى قمرى مصادف با سالروز تولد حضرت على (ع)بود و مخصوصا اين روز را براى كشتن شيخ در نظر گرفته بودند تا لطمه سختى به نفوذ روحانيت وارد آيد.
عصر آن روز شيخ را از محبس نظميه براى استنطاق آخر به دادگاه برده بودند،
از بعدازظهر همان روز در ميدان توپخانه جمعيت مرد و زن بيشتر وفشرده تر مى شد عده اى زارزار گريه مى كردند و عده اى فقط اشكشان جارى بود،
عده اى هم بهت زده چشم به راه آوردن شيخ بودند.
يك دستگاه موزيك نظامى در كنار ميدان نواىنظامی را مى نواخت .
انتظار پايان يافت .
آقا با طماءنينه و عصازنان در جلو نظميه ظاهر شد و مكثى نمود و نگاهى پرمعنى به جمعيت انداخته آنگاه سر به آسمان بلند کرد و اين آيه را تلاوت فرمود:
و افوض امرى الى الله بصير بالعباد
سپس به طرف چوبه دار كه در جلونظميه نصب بود حركت كرد،
او عصازنان و با وقار مى رفت و مردم را تماشا مى كرد.
نزديك چهار پايه كه رسيد يك مرتبه به عقب برگشت و صدا زد:
نادعلى،
نوكرحاج شيخ نادعلى فورا جمعيت را كنار زد و با چشم اشك آلود خودش را به آقارساند و گفت :
بله آقا.
جمعيت يك جار و جنجال جهنمى راه انداخته بودند، دفعتا ساكتشدند تا ببينند آقا چه كار دارد.
دست آقا به جيبش رفت و يك كيسه را در آورده انداخت جلوى نادعلى و گفت :
نادعلى اين مهرها را خرد كن!!!
نادعلى جلوى چشم آقا مهرها را به زمين ريخته خرد كرد.
آقا پس از اطمينان از خرد شدن مهرها دوباره به راه افتاد تا به پاى چوبه چهار پايه زير دار رسيد، با كمك ديگران به بالا چهار پايه رفت و در اين هنگام يكى ازرجال وقت به عجله براى او پيغام آورد كه شما اين مشروطه را امضاء كنيد و خود را از كشتن رها سازيد.
فرمود: من ديشب رسول خدا در خواب ديدم و فرمود فردا شب ميهمان منى و من چنين امضائى نخواهم كرد.
آيت الله نورى سپس چند دقيقه صحبت كرد كه قسمتى از آن چنين است :
خدايا خودت شاهد باش كه در اين دم آخر باز هم به اين مردم مى گويم كه مؤ سسين اين اساس لامذهبين هستند كه مردم را فريب داده اند... اين اساس مخالف اسلام است .هنوز صحبت آقا تمام نشده بود كه يوسف خان ارمنى به طرز خفت بارى عمامه را ازسر شيخ برداشته و به طرف جمعيت پرتاب كرد.
جالب بود كه آنا مردمى كه دسترسى داشتند عمامه را براى تبرك ريز ريز نمودند و آنهائى كه به عقيده خودشان شانس بيشترى داشتند از تكه هاى عمامه قسمت بيشترى به دست آوردند!!!
در قسمتهاى ديگر ميدان محشرى به پا شده بود مردم مى ديدند بزرگ دين مجتهد و مرجع آنها با سر برهنه و بدون عبا در بين مجاهدين ارمنى و زير چوبه دار ايستاده و فاصله اىبا مرگ ندارد،
زن و مرد و پير و جوان با صداى بلند گريه مى كردند اما آنچه بيشتراز تمام گرفتاريها، شيخ را محزون و روح او را آزرده كرد و موجب تاءثر هر انسانى است، اين بود كه در اين حالت ميرزا مهدى پسر ارشد شيخ كه در زمره مشروطه خواهان بود دراين زمان از ميان جمعيت خنده كنان و كف زنان و هوراگويان خود را به پدر رسانيد و مردم به تبعيت از او هورا مى كشيدند و هلهله مى كردند در حالى كه اكثر مردم متاءثر شده و هاى هاى گريه مى كردند و ديگر پروائى از دژخيمان رژيم نداشتند.
شيخ كه لحظات آخر راپشت سر مى گذاشت دفعتا چشمش به ميرزا مهدى افتاد و چنان نگاهى به او كرد كه مو دربدن بينندگان راست شد.
شيخ در حالى كه ماءمورين آماده كشتن بودند نگاهى به سر تا سر ميدان كرد و گفت :
هذا كوفه الصغيره.
اين تشبيه به آن مردم بى وفاء و عهد شكن آن روز عجيب ترين و قابل تعميق ترين كلامى بود كه از دهان آن مجتهد بزرگ بيرون آمد و سپس با لبخندغم آلود و سيماى متاءثر در حالى كه كوچكترين ترسى و هراسى از او مشاهده نمى شد.
به دژخيمان گفت : كار خود را بكنيد طناب دار به گردن شيخ انداخته و با اشاره فرمانده موزيكچيان دسته اركستر شروع به نواختن مارش نظامى نمود.
در حالى كه پيكر شيخ شهيد آرام آرام بالا مى رفت كف زدن و صداى هوراى ميرزا مهدىفرزند ارشدش او را بدرقه مى كرد. اين بار پيش از اينكه روح از جسم مبارك شيخ پرواز كند در پاسخ ابراز احساسات ميرزا مهدى از بالاى دار نگاهى تند و نگران وسرزنش آلود به پسرش انداخت كه دفعتا به سرعقل آمده در حالى كه گردش طناب روى شيخ را به طرف قبله چرخانيد و با مختصر حركت قبض روح شد آنا آثار ندامت و پشيمانى و پريشانى در صورت ميرزا مهدى ظاهر و چون كسى كه احتياج به تكيه گاه و مقيم داشته باشد، سرگشته به اطراف نگاه مى كرد،
ازآن ميان توجهش به سيد يعقوب (يكى از نزديكانش ) براى اتكاء جلب شد به طرف اورفت خواست كلامى بگويد او روى از او برگردانيد و به جانب ديگر رفت .
در آن هنگام كه شيخ با آرامى به بالاى دار برده مى شد چنان تند بادى وزيدن گرفت كه گرد و خاك ، دود از چشمان بيرون كشيد، گوئى اين باد در آن مصيبت خاك بر سر مردم مى كرد و چشمان را از ديدن اين فاجعه بر حذر مى داشت .
به فاصله كمى جنازه از دار پائين آمد و او را در حياط نظميه ابتدا روى نيمكتى گذاشتند،
جماعت كثيرى از مجاهدين و غيره از بيرون ريختند توى حياط و باقنداق تفنگ و لگد آن قدر به آن ميت زدند كه خونابه از سر و صورت و دماغ و دهان وگوش آن بزرگوار بر روى گونه و محاسنش جارى شد.
هر كس هر چه داشت مى زد آنهاكه دستشان نمى رسيد آب دهان مى انداختند، در اين هنگام يكى از مجاهدين كه مرد تنومندىبود وارد شد و مجاهدين به احترام او راه باز كردند تا آمد بالاى نعش آن بزرگوار كارىكرد كه قلم از بيان آن شرم دارد!!!

فاجعه قرن ص 165.


behnam5555 01-24-2010 02:46 PM

سر خونخوار
 
سر خونخوار

چون كورش در جنگ با ملكه ماساژت ها زخم برداشت و درگذشت ملكه دستور داد سركورش را در طشتى پر از خون انداختند و به سر طناب كرده گفت :
تو كه از خونخوارىسير نمى شدى حالا از اين خون چندان بخور تا سير شوى .

پيرنيا، حسن(مشيرالدوله)تاريخ ايران از آغاز تا انقراض ساسانيان انتشارات كتابخانه خيام ص 71.



behnam5555 01-24-2010 02:48 PM

شيهه اسب
 

شيهه اسب

چون داريوش اول با كمك دوستانش موفق شد گئومات مغ بردبارى دروغين را به قتل برساند بر سر پادشاهى ايران بين او و دوستانش اختلاف افتاد.
سرانجام قرار براين شد كه در طليعه صبح از شهر خارج شوند و چون به محل معينى رسيدند اسب هر كدام كه شيهه كرد صاحب آن اسب شاه شود،
ميراخور داريوش اسب او را به محل معهود برده به ماديانى نشان داد و همينكه اسب داريوش به آن محل رسيد به ياد ماديان شيهه كشيد و داريوش شاه شد.

پيرنيا، حسن(مشيرالدوله)تاريخ ايران از آغاز تا انقراض ساسانيان انتشارات كتابخانه خيام ص78.

behnam5555 01-24-2010 02:51 PM

حوض جواهر
 

حوض جواهر

روزى مستضر بالله خليفه عباسى با يكى از مخصوصا در بيوتات خزائن خويش سير مى كرد ناگاه به سر حوضى رسيد كه از دراهم و دنانير مملو بود.
گفت: آيا مرااجل چندان امان مى دهد كه اين اموال را طبق دلخواه صرف نمايم ؟
آن مقرب از شنيدن اين سخن متبسم گشت ،
خليفه از سبب خنده پرسيد.
جواب داد:
كه نوبتى در خدمت جد تو الناصرالدين الله بدين مقام محل رسيدم و مقدار دو وجب از اين حوض خالى ديدم .
ناصر گفت : كه آيا چندان مهلت يابم كه آنچه را از اين حوض خالى مانده پر گردانم ؟اكنون به جهت استماع اين دو، راى مختلف مرا خنده آمد.
هجوم اردوى مغول به ايران ص 214.

behnam5555 01-24-2010 02:53 PM

سر مصعب
 
سر مصعب

ابومسلم نخعى گويد:
روزى به دارالاماره كوفه وارد شدم سر مصعب بن زبير راپيش روى عبدالملك مروان ديدم پس گفتم :
اى امير من در اينجا امر عجيبى را مشاهده كردم .
گفت : چه ديده اى ؟گفتم : روزى سر حسين (ع ) را نزد عبيدالله بن زياد ديدم و روز ديگر سر عبيدالله بن زياد را پيش روى مختار و آنگاه سر مختار را پيش روى مصعب و امروز سر مصعب را پيش روى تو،
عبدالملك برخاست و از دارالاماره بيرون رفت و دستور داد آن را خراب كنند تاديگر ابومسلم نخعى سر او را مقابل ديگرى نبيند.؟!

احمد بن ابى يعقوب ترجمه محمد ابراهيم آيتى شركت انتشارات علمى و فرهنگى تهران چاپ پنجم 1366 ج 2 ص 212.

behnam5555 01-24-2010 02:55 PM

عبدالله زبير بر سر دار
 
عبدالله زبير بر سر دار

گويند چون ميان حجاج بن يوسف ثقفى و عبدالله بن زبير جنگ در گرفت و ابن زبير دانست كه نيروى جنگ ندارد، نزد مادرش اسماء دختر ابى بكر رفت و گفت :
اى مادرچگونه بامداد كردى .
اسماء گفت :
همانا در مردن آسايش است اما من دوست ندارم كه بميرم مگر بعد از دو كار.
يا كشته شوى و تو را نزد خدا اندوخته گيرم يا پيروز گردى وچشم من روشن شود.
عبدالله گفت :
اى مادر، مى ترسم اگر اين مردم را بكشند، مثله ام كنند.
اسماء گفت :
اى پسر جانم گوسفند هر گاه سرش بريده شد از اينكه پوستش بكنند،درد نمى كشد.
عبدالله گفت :
سپاس خدايى را كه توفيقت داد و دلت را محكم ساخت .
آنگاه بيرون رفت و پياده جنگ كرد تا كشته شد و بدنش را به دار آويختند و سه روز يا هفت روز بر دار بماند تا اينكه مادرش اسماء كه پيرزنى صد ساله و نابينا بود بسوی جنازه آمد.
حجاج گفت : اين زن كيست ؟
گفتند: مادر ابن زبير.
پس دستور داد تا او را فرود آوردند.

ترجمه تاريخ يعقوبى ج 2 ص 215.

behnam5555 01-24-2010 02:57 PM

خواب بامداد
 

خواب بامداد
حكايت شده است كه مهدى خليفه عباسى بامدادى به على بن يقطين و جماعتى ازهمنشينان خود گفت :
امروز بامداد گرسنه ام پس نان و گوشت سردى براى وى آوردند وخورد و ديگران هم با او خوردند سپس گفت :
من در اين اطاق مى روم و در آن مى خوابم مرابيدار نكنيد تا خودم بيدار شوم .
آنگاه به اطاق رفت و خوابيد و آنان هم در ايوان خوابيدند، ناگهان با صداى گريه وى از خواب پريدند.
پس با شتاب نزد وى رفتند واحوال پرس وى شدند.
گفت : آنچه من ديدم شما هم ديديد؟
گفتند ما كه چيزى نديديم .
گفت : پيرمردى را ديدم كه او را در ميان صد هزار نفر ببينم خواهم شناخت . ديدم كه بازوى در اين اطاق را گرفته و مى گفت : گوئى اين كاخ را مى بينم كه اهل آن هلاك شده اند، و عمارت و خانه هايش خالى مانده و سرور كاخ نشين پس از خوشى وپادشاهى به گورى منتقل شده كه سنگهاى آن بر او بار شده است . و جز يادى وداستانى از او باقى نمانده است .
زنانش با صداى بلند بر وى شيون مى كنند. مهدى پس از اين پيشامد ده روز بيشتر زنده نماند.

ترجمه تاريخ يعقوبى ج 2 ص 404.

behnam5555 01-25-2010 08:11 AM

نيرنگ هرمزان
 
نيرنگ هرمزان

آورده اند كه چون هرمزان سردار ايران به دست مسلمين اسير شد او را به مدينه نزدعمر (رض) بردند، خليفه چون او را بديد دستور داد كه زر و زيور و تاج و رخت او را از تن بگيرند.
آنها لباس و تاج و گوهر او را گرفتند و يك جامه تنگ به او پوشاندند.
عمر(رض) به او گفت :
براى خيانت و پيمان شكنى خود چه حجت و عذرى دارى ؟
هرمزان گفت : مى ترسم مرا قبل از بيان حقيقت بكشى .
عمر(رض) گفت : نترس .
آنگاه هرمزان آب خواست . براى اويك ظرف آب آوردند. قدح آب بسيار زشت و درشت و ناپسند بود.
هرمزان گفت : من اگر از تشنگى بميرم با اين قدح آب نخواهم نوشيد.
رفتند و جام ديگرى كه مورد پسند او بود آوردند.
او جام را در دست لرزان خود گرفت و در نوشيدن آن ترديد نمود. بعد گفت :
من مى ترسم قبل از اينكه اين آب را بنوشم يا هنگام نوشيدن مرا بكشى ؟
عمر گفت : بر تو باكى نيست (در امان هستى )

هرمزان گفت: فقط خواستم از تو امان بگيرم .
عمر(رض) گفت : من تو را مى كشم .
هرمزان گفت : تو به من امان دادى .
عمر(رض) گفت دروغ مى گوئى .
انس بن مالك گفت : راست مى گويد تو به او امان دادى .
عمر(رض) گفت : واى بر تو اى انس بن مالك من به قاتل دو يار پيغمبر امان مى دهم . به خدا سوگند تو بايد براى من دليل بياورى كه مرا از اين تنگنا بيرون بياورد. و گرنه تو را به كيفر مى رسانم .
انس گفت : تو به هرمزان گفتى : باكى بر تو نيست ، يا به من خبر بدهى و باك نداشته باشى تا آب را بنوشى (و او آب را نوشيد) آنهائى كه در پيرامون عمر(رض) بودنداين گفته را تاءييد كردند.
عمر(رض) رو به هرمزان كرد و گفت: تو مرا فريب دادى و خدعه نمودى به خدا سوگند من فريب تو را نخواهم خورد مگر اينكه مسلمان شوى او هم مسلمانشد.

ترجمه تاريخ كامل ايران و اسلام (ابن اثير) ج 2 ص 388.


behnam5555 01-25-2010 08:13 AM

نيرنگ يك سردار ايرانى
 
نيرنگ يك سردار ايرانى

چون شهر شوش به محاصره مسلمين در آمده يكى از سرداران ايران به نام سياه كه به مسلمين پيوسته بود لباس خويش را كه رخت ايرانى بود پوشيد.
و پيكر خود را به خون آغشته كرد و نزديك حصار شهر افتاد، مردم شهر پنداشتند كه او يكى از افراد خودآنهاست كه مجروح شده و افتاده است .
ناگزير براى نجات او دروازه شهر را گشودند وخواستند او را حمل كنند كه ناگاه از جاى برخاست جست و شمشير كشيد و با آنها جنگ كرد وداخل شهر گرديد و دروازه شهر را با شمشير گرفت .
آنها هم از برابر او گريختند ودروازه را بدون موانع گذاشتند و سپاه مسلمين را بدان شهرداخل نمود و شهر فتح گرديد.

ترجمه تاريخ كامل ايران (ابن اثير) ج 2 ص 393.

behnam5555 01-25-2010 08:16 AM

ازدواج تاريخى
 
ازدواج تاريخى

در سال هفدهم هجرت عمر(رض) خليفه دوم ، ام كلثوم دختر على بن ابيطالب (ع ) را كه مادرش فاطمه (س ) دختر پيامبر (ص ) خدا بود از على بن ابيطالب (ع ) خواستگارى كرد.
على (ع ) گفت : او هنوز كودك است .
عمر(رض) گفت : آنچه را پنداشتى نخواستم .
ليكن خود ازپيامبر (ص ) خدا شنيدم كه فرمود:
هر بستگى و خويشاوندى در روز رستاخيز بريده مى شود جز بستگى و خويشى و دامادى من .
پس خواستم كه مرا بستگى و دامادى با پيامبر خدا باشد.
سپس با او ازدواج نمود و ده هزار دينار بدو مهريه داد.

ترجمه تاريخ يعقوبى ج 2 ص 35.

behnam5555 01-25-2010 08:22 AM

خاك ايران بر دوش مسلمين
 

خاك ايران بر دوش مسلمين

در تاريخ آمده است در جريان جنگ قادسيه چون نمايندگان سپاه اسلام به حضوريزدگرد پادشاه ساسانى رسيدند يكى از آنها به او گفت :
ما از شما مى خواهيم كه دين ما را قبول كنيد و اگر نپذيريد جزيه را بپردازيد و گرنه با شما جنگ خواهيم نمود.
يزگرد گفت : اگر غرور دامن شما را گرفته است مغرور نشويد و اگر مشقت و گرسنگى باعث اين گستاخى شده ما براى قوت ضرورى شما مبلغى مقرر مى داريم و به شمالباس مى دهيم و پادشاهى براى شما معين خواهيم كرد كه نسبت به شما مهربان باشد.
آنگاه مغيره بن زراره گفت :
آنچه را در مشقت و بدبختى و گرسنگى عرب وصف نمودى چنين بود و بدتر از آن هم بود ولى امروز عرب به جنگ مخالفين دين خود برخاسته مگراينكه تسليم شوند و يا جزيه بدهند و يا آماده جنگ باشند.

سپس به شاه خطاب كرده گفت : جزيه را قبول كن كه با خضوع و خوارى بپردازى وگرنه حاكم ميان ما و تو شمشير است يا اينكه اسلام را اختيار كنى .
يزدگرد گفت :
با چنين سخنى با من روبرو مى شوى ؟
اگر كشتن نماينده رسول خدا روا بود تو را مى كشتم .
آنگاه دستور داد يك بار خاك حاضر كنند و بر دوش رئيس آنهاحمل كنند و او را با همين بار از دروازه مدائن اخراج كنند.
سپس با آنها گفت : نزد امير خود برگرديد و بگوئيد كه من رستم را فرستاده ام كه اوهمه شما را زير خاك نهان كند. همه را در خندق قادسيه دفن نمايد و بعد او را به كشورشما خواهم فرستاد كه شما با جنگ داخلى خود سرگرم و مبتلا كند.
آنگاه كار شاپوررا تكرار خواهم كرد (شاپور ذوالاكتاف كتف اعراب را سوراخ كرده و طناب از آنها عبور مى داد و آنها را به هم مى بست ) آنگاه عاصم بن عمرو برخاست و گفت :
من رئيس و اشراف اين نمايندگان هستم.
بار خاك را برداشت و بر دوش گرفت و با همانحال از ايوان و كاخ خارج شد تا به مركب خود رسيد سوار شد و خاك را همراه برد تا برسعد بن ابى وقاص وارد شد و به او گفت :
مژده باد كه خداوند خاك آنها را به ما داد.
آنگاه يزدگرد خطاب به اطرافيان خود گفت :
من در ميان عرب مانند اينها كسى نديده ونشناخته ام آنها كارى كه مى خواهند انجام خواهند داد و به آرزوى خود خواهند رسيد.
اگر چه خردمندترين و بهترين آنها، نادان و احمق بود كه خاك را بر دوش كشيد و با خوارى ازكاخ خارج شد.
رستم گفت :
شاهنشاه او اعقل و افضل بود. زيرا برداشتن خاك را به فال نيك تلقى كرد.
او اين تفال را نيك دانست و ياران او متوجه نشدند. رستم از دربار باخشم و افسوس خارج شد و دنبال نمايندگان فرستاد و گفت اگر به آنها رسيديد بارخاك را باز ستانيد و بدانيد كه خداوند اين مملكت را از ما خواهد گرفت .
نماينده رستم كه دنبال آنها رفته بود به آنها نرسيد و با نااميدى به حيره برگشت . رستم گفت :
آن قوم سرزمين شما را مالك شدند و ديگر در تملك آنها شكى نمانده است.

عزالدين على بن الاثير تاريخ كامل اسلام و ايران ترجمه عباس خليلى ، مؤ سسه مطبوعاتى علمى ج 2 ص 227.



behnam5555 01-25-2010 08:28 AM

رستم فرخزاد زير بار سكه
 


رستم فرخزاد زير بار سكه

در جنگ قادسيه چون قلب سپاه ايران به دست مسلمين شكست ، تند بادى بر ايرانيان وزيدن گرفت و خيمه رستم فرخزاد فرمانده سپاه ايران برافكند.
او ناگزير از تخت خود فرود آمد و چون باد خيمه را بر وى انداخت ، او استرهاى حامل زر (سكه ) را پناه خويش ساخت . آن استرها در همان روز تازه رسيده بودند و براى سپاه سكه هاى زر آورده بودند.
استرهاى حامل بار بدان حال ايستاده بودند كه رستم زير بار يكى از آنها پنهان شد.
زير سايه استر بود كه هلال بن علقه به او رسيد.
بندهاى بار را با شمشير بريد، يكجوال سنگين بر رستم افتاد كه پشت او را شكست و كوبيد.

هلال هم او را نواخت از او بوى مشك برخاست (دانست كه بايد يكى از بزرگان باشد.)آن بار سنگين چند عدد از مهره هاى ستون فقرات او را مجروح ساخته بود و با همان حال به سوى رود عتيق دويد و خود را در آب انداخت كه شنا كند و بگريزد. هلال به او رسيد و پاى او را گرفته كشيد و از آب بيرونش آورد و با شمشير برپيشانى وى زد و او را كشت و تن او را زير پاى استران افكند و بر تخت او بالا رفت وفرياد زد به خداى كعبه سوگند من رستم را كشتم به من بگرويد و نزد من بيائيد. بيائيد. بيائيد.

ترجمه كامل ابن اثير ج 2 ص 269.


behnam5555 01-25-2010 08:31 AM

انگشتر پيامبر
 
انگشتر پيامبر

حضرت رسول (ص ) چون مى خواست ملل غير عرب را به اسلام دعوت كند امر فرمودانگشترى از نقره بسازند و نقش آن خاتم در سه سطر چنين بود.
محمد(ص) در يك سطر ورسول در يك سطر و الله در يك سطر مجموع آن (محمدرسول الله ) و نامه ها را با آن خاتم مهر مى فرمود و آن را در انگشت داشت تا وفات يافت .
پس از آن حضرت ، ابوبكر(رض) آن را گرفت و در دست داشت تا در گذشت و سپس به عمر (رض )رسيد و آن را نگاه داشت تا وفات يافت .
آنگاه عثمان( رض) آن را گرفت و چندسال در انگشت او بود تا آنكه عثمان (رض ) دستور داد براى تاءمين آب آشاميدنى مردم مدينه چاهى حفر نمايند و روزى بر لب آن چاه نشسته بود و با آن خاتم بازى مى كرد و درانگشت خود مى گردانيد. ناگاه از انگشتش بيرون آمد و در چاه افتاد.
مردم به جستجوى آن پرداختند و مقدار زيادى گل از چاه بيرون آوردند ولى آن را نجستند و حتى براى پيدا كردن آن مالى بسيار جايزه معين كرد اما آن انگشتر پيدا نشد و عثمان (رض) سخت غمگين شد و مردم آن را به فال بد گرفتند.

ترجمه تاريخ كامل ابن اثير ج 2 ص 186.


behnam5555 01-25-2010 08:34 AM

معاويه براى دو روز
 

معاويه براى دو روز

حضرت على (ع ) چون به خلافت رسيد مغيره بن شعبه به نزد آن حضرت رفت وگفت :
معاويه و ابن عامر و ساير عمال و امراء عثمان(رض) را به حال امارت خود بگذار تا بيعت آنها محقق و مسلم شود و مردم هم آرام شوند.
آنگاه هر كسى راخواستى عزل كنى به آسانى عزل خواهى كرد. على (ع ) فرمود:
من هرگز در دين خوددوروئى و مكر نمى كنم و پستى و دنائت را مايه خود قرار نمى دهم . مغيره گفت : اگرنصيب مرا تماما نمى پذيرى معاويه را به امارت خود باقى بگذار زيرا او جسور است واهل شام و مطيع او مى باشند و تو هم در ابقاء او عذر و حجت دارى زيرا عمر بن خطاب(رض) او راامير شام كرده بود.
على (ع ) فرمود: به خدا هرگز من معاويه را ولو براى دو روزبه امارت خود باقى نخواهم گذاشت .

ترجمه تاريخ كامل ابن اثير ج 3 ص 329.

behnam5555 01-25-2010 08:36 AM

دست مزاحم
 
دست مزاحم
در جنگ بدر نخستين كسى كه با ابوجهل روبرو شد معاذ بن عمرو بن جموح بود كه قريش پيرامون او (ابوجهل ) نبرد مى كردند و كسى را ياراى رسيدن به او نبود. معاذگويد: من او را هدف و مقصود خود نمودم چون توانائى يافتم بر او حمله نموده پاى او رااز ساق بريدم . فرزند او عكرمه مرا با شمشير زد و دستم را بريد فقط دستم باپوست آن آويخته شد، آن دست از مفصل كتف بريده و بر پشت من آويخته شد و من در آنحال با حمل دست بريده كه سخت مرا آزار مى داد تمام روز را به جنگ مشغول بودم .
چون درد و آزار و سنگينى حمل آن مرا رنج داد پاى خود را بر آن نهاده از كتف جدا نمودم و آسوده شدم .
اين معاذ دست بريده تا زمان خلافت عثمان(رض) هم زنده ماند.

ترجمه تاريخ كامل ابن اثير ج 1 ص 142.

behnam5555 01-25-2010 08:38 AM

عدل عمرو بن عبدالعزيز
 

عدل عمرو بن عبدالعزيز
وليد بن عبدالملك خليفه اموى براى عمر بن عبدالعزيز حاكم مدينه نوشت :
كه خبيب پسر عبدالله بن زبير را تازيانه بزند و آب سرد بر سر او بريزد.
عمر بن عبدالعزيز در يك روز سرد زمستان خبيب را بر در مسجد نگه داشت و پنجاه ضربه تازيانه به او زد و آنگاه آب يخ بر سر او ريخت و سرانجام خبيب بر اثر صدمات وارده در آن روز در گذشت.

نهايه الارب ج 6 ص 253.

behnam5555 01-25-2010 08:39 AM

ناپاك ترين فرد
 

ناپاك ترين فرد

عمر بن عبدالعزيز گفته است اگر هر ملت و امتى ناپاك ترين فرد خود را بياورد وما فقط حجاج را بياوريم در مسابقه بر همه آنان پيروز مى شويم :
يكصدو بيست هزار تن بوده اند!! (اين عدد اضافه بر كسانى كه در جنگها به دست اوكشته شده اند.)

نهايه الارب ج 6 ص262.

behnam5555 01-25-2010 08:45 AM

ازدواج دو پيغمبر
 

ازدواج دو پيغمبر

پس از رحلت حضرت رسول اكرم (ص ) عده اى در گوشه و كنار جهان ادعاى نبوت نمودند از جمله (سجاح ) دختر حارث از قبيله بنى تغلب بود كه ادعاى نبوت نمود وكارش بالا گرفت و عده اى بدو گرويدند و آنگاه به پيروانش دستور داد كه آهنگ يمامه كنند كه در آنجا نيز شخصى به نام مسيلمه به ادعاى نبوت برخاسته بود.
چون اين خبر به مسيلمه رسيد در خود توان جنگيدن با سجاح را نديد لذا هدايائى براى او فرستاد و از جان خود امان خواست .
سجاح مسيلمه را امان داد و او پيش سجاح آمد.
سجاح پرسيد:
به تو چيزى وحى شده است .
مسيلمه گفت : اين مطلب وحى شده است : (مگر نديدى كه خداى تو با زن آبستن چه كرده از او نوزادى بيرون مى آورد كه راه مى رود).
سجاح گفت : ديگر چه وحى شده است ؟
گفت : خداوند بر من وحى كرد كه : (خداوند زنان را عورتها آفريده و مردان را جفت ايشان قرار داد... تا براى ما بره هاى خوب بار آورند.)
سجاح گفت : گواهى مى دهم كه تو پيامبرى ، مسيلمه گفت : آياميل دارى تو را به همسرى بگيرم و به كمك قوم تو و قوم خود عرب را خوار و زبون سازم ،
گفت :آرى ،
مسيلمه گفت : اى بانو براى كام گرفتن آماده شو، سجاح سه روز پيش مسيلمه ماند و چون پيش قوم خود آمد، گفتند: چه خبر دارى ؟
گفت : هيچ ،
گفتند: برگرد كه براى زنى مثل تو زشت است كه بدون مهريه باشى ، سجاح برگشت ،
مسيلمه گفت: چه مى خواهى ،
سجاح گفت : چيزى مهر من كن ،
مسيلمه گفت : او را پيش من بياور،
او را پيش مسيلمه آوردند،
گفت : ميان ياران خود بانك بزن و بگو كه مسيلمه رسول خدا، دو نماز از نمازهائى كه محمد (ص ) مقرر داشته است از شما برداشت ، نمازصبح و نماز شام را!!!

ترجمه نهايه الارب ج 6 ص 69.

behnam5555 01-25-2010 08:52 AM

هشام و فرزدق
 

هشام و فرزدق

هشام بن عبدالملك به روزگار عبدالملك يا به روزگار وليد به مكه عزيمت نمود وبه هنگام طواف تلاش كرد و حجرالاسود دست بكشد ولى به واسطه ازدحام و هجوم مردم نتوانست آن كار را انجام دهد.
براى او منبرى نهادند كه بر آن نشست و به مردم مى نگريست،
ناگاه على بن حسين (ع ) كه از زيباترين و خوشبوترين مردم بود بيامد و شروع به طواف كرد و در هر دور طواف چون كنار حجر رسيد مردم يك سو كنار مى رفتند تا ايشان حجرالاسود را استلام كند، مردى از شاميان پرسيد، اين كيست ؟ كه مردم اين چنين حرمت او رامى دارند؟
هشام از بيم آنكه مردم به آن حضرت توجه كنند گفت: او را نمى شناسم ،
بزرگان و سران مردم شام از جمله فرزدق شاعر كنار هشام ايستاده بودند فرزدق گفت : ولى من او را مى شناسم ،
شاميان گفتند: اى ابوفراس او كيست ؟
هشام به فرزدق بانگ زدو گفت : او را نمى شناسم ، فرزدق گفت : حتما او را مى شناسى و در حالى كه به امام اشاره مى كرد قصيده بلندى سرود كه قسمتى از آن چنين است :
(اين زاده حسين (ع ) و پسر فاطمه (س ) دختر پيامبرى است كه تاريكيها به وسيله او ازميان رفت .
اين كسى است كه بتها گام او را مى شناسد و حرم و خانه كعبه و آنچه بيرون حرم است با او آشناست .
اين فرزند برترين تمام بندگان خداست .
پاكيزه و پرهيزگار و پاك و نشانه فضيلت است .
چون به سوى حطيم مى آيد كه به آن دست كشد گوئى ركن به واسطه آشنائى با دست او مى خواهد دستش را بگيرد.
از شرم و آزرم چشم فرو مى بندد و همگان از حرمت او چشم به زير مى افكنند و با او سخن گفته نمى شود مگر آنكه لبخند مى زند.
اين پسر فاطمه (س ) است اگر او را نمى شناسى با جد او پيامبران خدا خاتمه يافته اند.
از دير باز خداوند او را شرف وفضيلت داده است و قلم تقدير الهى در لوح بر اين جاى شده است اين سخن تو كه مى گوئى اين كيست براى او زيان بخش نيست عرب و عجم كسى را كه تو نمى شناسى ، مى شناسد.
از گروهى است كه دوستى ايشان دين و دشمنى با ايشان كفر و نزديك شدن به آنان مايه رستگارى و پناهگاه است .
هر كسى خدا را شكر كند بايد نياكان اين را شكر گويد كه دين خدا از خانه اين مرد برامتها رسيده است .)
هشام سخت خشمگين شد و آن روزش با ناراحتى همراه شد و دستور داد فرزدق را در عسفان كه ميان مكه و مدينه است زندانى كردند و چون اين خبر به على ابن الحسين (ع ) رسيددوازده هزار درهم براى فرزدق فرستاد و فرمود: عذر ما را بپذير اگر بيش از اين داشتيم صله افزون مى دادم ، فرزدق آن را پس فرستاد و گفت : آن را فقط براى رضاى خدا ورسولش سروده ام و نمى خواهم آن را به چيز ديگرى آلوده سازم .
امام (ع ) باز فرستاده فرمود: تو را به حق خودم بر تو سوگند مى دهم كه بپذيرى و مى دانى ما خاندانى هستيم كه چون چيزى را انجام داديم ديگر نمى پذيريم ، خداوند نيت و قصد تو را مى داندو خود پاداش و عنايت مى فرمايد و فرزدق آن را پذيرفت .
ترجمه نهايه الارب ج 6 ص 258

behnam5555 01-25-2010 08:57 AM

درماندگى به خاطر امام على (ع )
 

درماندگى به خاطر امام على (ع)

عمرو بن عبدالعزيز گويد:
پدرم عبدالعزيز مروان در خطبه هاى خود پياپى وشمرده سخن مى راند، چون به نام امير المؤ منين على (ع ) مى رسيد يكباره در مى ماند،
عمرو بن عبدالعزيز گويد: من اين مطلب را با پدرم در ميان نهادم ،
پدرم گفت : اى فرزند آيا تو به اين مطلب پى برده اى ؟ گفتم آرى ،
گفت : اى فرزند بدان كه آن چه ما از على بن ابيطالب (ع ) ميدانيم مردم نيز بدانند يكباره از گرد ما پراكنده شده به فرزندان وى مى گرايند.
چون عمرو بن عبدالعزيز خود به خلافت رسيد سب و دشنام را از خطبه برداشت ، و جاى آن اين آيه را قرار داد(ان الله يامر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذى القربى و ينهى عنالفحشاء و المنكر و البغى يعضكم لعلكم تذكرون)

سوره نحل ، آيه : 90.
بدين سبب شعرا وى را مدح كردند.

تارخ فخرى ص 174.

behnam5555 01-25-2010 09:00 AM

گور خر پانصد ساله !؟
 

گور خر پانصد ساله !؟

مجاهدالدين ايبك دواتدار صغير از اعاظم رجال درجه اول مملكت ، در زمان مستعصم خليفه عباسى گفت :
ما زمانى در خدمت خليفه مستعصم بالله براى شكار بيرون شديم ، و نزديك جلهمه كه قريه اى ميان بغداد و حله است حلقه زديم، سپس رفته رفته حلقه تنگ شد، به قسمتى كه سواران ما با دست ، حيوان را شكار مى كردند.
در اين هنگام در ميان شكارها گورخر تنومندى صيد شد كه داغى بر آن زده شده بود.
هنگامى كه آن را خوانديم ديديم داغ از معتصم است ، و چون معتصم گورخر را ديد وى نيز آن را داغ نموده رها كرد و از روزگار معتصم تا مستصعم در حدود پانصدسال بود.

تاريخ فخرى ص 71.

behnam5555 01-25-2010 09:02 AM

خدا لعنت كند سخن چين
 

خدا لعنت كند سخن چين

شخصى براى يحيى بن خالد بن برمك نامه نوشت بدو گزارش داد كه :
مردى تاجر و غريب درگذشته و كنيزى زيبا و كودكى شيرخوار و مالى فراوان از خود به جاى گذاشته است ، و وزير از هر كس به آنها سزاوارتر است .
يحيى بن خالد بالاى نامه او نوشت :
اما آن مرد خداوند رحمت كند، و اما كنيزك خداوندنگهدارش باشد، و اما كودك پروردگار حافظش باشد، و امامال كردگار خداوند زيادش نمايد، و اما سخن چين كه اين خبر را آورده خدايش لعنت كند.

تاريخ فخرى ص87.

behnam5555 01-25-2010 09:04 AM

علت شكم دريدن مغولان
 

علت شكم دريدن مغولان

چنگيز در ترمز به هيچكس ابقاء نكرد. مرد و زن را به صحرا راندند و آنها را ميانل شكريان تقسيم كردند و تمامى آنها را به قتل رسانيدند.
در همين ترمز بود كه مغولان حد اعلاى سنگدلى و آز و حرص خونين خود را نشان دادند،
مؤ لف(حبيب السير)نقل كرده است كه :
در ترمز عورتى را جمعى از لشكريان چنگيز خان گرفته ، خواستندكه به قتل برسانند.
آن بيچاره گفت : مرا مكشيد تا مرواريدى بزرگ به شما بدهم .
پرسيدند كه : آن مرواريد را در كجا نهاده ايد؟گفت : فرو برده ام .
مغولان در حال شكم او را شكافته ، مرواريد را بيرون آوردند. از آن پس همه كشتگان را،شكم به اميد گوهر دريدند.
پناهى محمد چنگيزخان چهره خون ريز تاريخ ، انتشارات خافظ نوين تهران 1372 ص 120.

behnam5555 01-25-2010 09:06 AM

بر اسلام و مسلمانان گريه كنيد
 

بر اسلام و مسلمانان گريه كنيد

مستعصم آخرين خليفه عباسى بود كه به لهو و لعب و شنيدن غنا و موسيقى عشق مى ورزيد و مجلس وى حتى يك ساعت از آن خالى نبود،
بدين جهت مردم نامه هاى را كه در آن انواع تهديدها و اشعار وجود داشت به وى نوشتند و آن را در اطراف درهاى دارالخلافه مى افكندند.
با اين وصف مستعصم پيوسته در پى شنيدن آواز و گوش دادن به نعمات موسيقى بود، حال آنكه بناى دولتش رو به ويرانى مى رفت .
زمانى به بدرالدين لؤلؤ حاكم موصل نوشته از او گروهى مطرب و نوازنده خواست . و اين در همان وقت بود كه فرستاده سلطان هلاكوخان مغول نيز نزد بدرالدين لؤ لؤ آمده از وى خواست منجنيق و آلات حصار مى كرد. بدرالدين لؤ لؤ گفت :
به خواسته هاى اين دو نفر بنگريد و بر اسلام ومسلمانان گريه كنيد.

تاريخ فخرى ص 61.

behnam5555 01-25-2010 09:12 AM

ملكه شرير
 

ملكه شرير

آنگاه سلطان محمد خوارزمشاه در جزيره آبسكون با خوارى و غريبى شگفتى ، جهان راوداع مى گفت ، سرزمين محبوب او خوارزم تحت حكومت تركان خاتون (مادر وى ) قرار داشت ...

تركان خاتون خانواده و فرزندان خردسال و خزاين سلطان را برداشته عازم خروج ازخوارزم شد.
در اين زمان گروهى از امرا و شاهزادگان و بزرگان برخى از سرزمينها راكه خوارزمشاه دستگير كرده بود، در زندانهاى خوارزم اسير بودند.
تركان خاتون قبل از ترك خوارزم به مير غضب فرمان داد تمام اين زندانيان را در زورق نشانده و برپاى آنها سنگى گران بندند و در ژرفترين موضع جيحون در آب غرق كنند.
بيست و هفت كودك و نوجوان از فرزندان حكام خوارزم در غرقاب هلاك شدند.
تركان خاتون از ميان گروگانها، تنها(عمرخان)پسر والى (يازر) از بلاد تركمن را زنده نگاهداشت ، زيرا خود عازم آن ديار بود و عمرخان و ملازمانش به راههايى بيابانى آشنائى داشتند.
آنان هنگام عبور از راههاى سخت ريگزار قره قروم كه شانزده شبانه روزبه طول انجاميد از روى صداقت و با فرمان بردارى به ملكه پير خدمت كردند ولى همچنانكه كاروان به حدود (يازر) رسيد و در آن سوى ريگزارها،قلل كوهها نمودار شد.
تركان خاتون فرصت را مغتنم شمرد و هنگاميكه عمرخان در خواب بود. فرمان داد سر ازتنش جدا كنند.
تركان خاتون سپس در قلعه ايلال از قلاع ولايت لاريجان متحصن گرديد.
مغول اين قلعه را در سال 617 محاصره كردند و چهار ماه آن را در حصار داشتند.
عاقبت به واسطه فقدان آب تركان خاتون و نظام الملك ناصرالدين محمد بن صالح وزير خود رابه تسليم ناچار ديده از قلعه به زير آمدند و با عموم همراهيان خود به لشكريان چنگيزى تسليم شدند. چنگيز نظام الملك و پسران خوارزمشاه را درسال 618 هجرى به قتل رساند و دختران و زنان و خواهران خوارزمشاه را با تركان خاتون يكجا نگاه مى داشت و امر مى داد كه در موقع كوچ ، با آواز بلند بر فوت خوارزمشاه ندبه كنند.
واسيلى يان مؤ لف داستان چنگيزخان ، درباره تركان خاتون نوشته است كه :
چنگيز اين ملكه شرير را در مجالس بزم خود مى برد.
او مى بايست جلوى در شادروان خان بنشيند و ترانه هاى خزاين بخواند. چنگيزخان تكه هاى استخوان جلوى او مى انداخت وفرمانرواى مطلق العنان پيشين خوارزم كه خود را (ملكه آفاق و شاه زنان عالم ) مى خواند، با همين استخوانها، ارتزاق مى كرد.

محمد پناهى چنگيز خان ص 139 136.

behnam5555 01-25-2010 09:14 AM

چشمهاى ايران
 


چشمهاى ايران

نادرشاه از استرآباد عازم شيروان بود كه هنگام عبور از جنگلهاى مازندران مورد سوءقصد دو نفر افغانى قرار گرفت .
گلوله اى كه يكى از اين دو نفر به سوى او شليك كرد بازوى راست او را خراشيده دستش را زخمى نمود و به سر اسبش اصابت كرد.
آدمكشان از پشت درخت انبوه فرار كردند.
نادر به حق يا به نا حق چنين تصور كرد كه رضاقلى ميرزا پسر ارشدش مسبب و محرك اين توطئه بوده است ،

شاهزاده چوان محاكمه شد و حتى به او قول دادند كه اگر اعتراف كند او را معاف خواهد داشت ولى او به بى گناهى خود مصر بود، اما نادر حكم كرد شاهزاده جوان را كور كردند و رضاقلى ميرزاگفته بود كه :
اين چشمان من نبود كه كور كرديد بلكه چشمان ايران بود!!!
نادر بعد از اين عمل نادم و پشيمان بود و دستور داد همه آن كسانى كه در زمان كور كردن شاهزاده حضور داشتند و براى نجات شاهزاده كه مايه افتخار ايران بود تلاشى نكردندبه قتل رسانيدند.

ژنرال سايكس ، تاريخ ايران ، ترجمه فخر داعى گيلانى چاپ چهارم تهران 1368 دنياى كتاب ج 2 ص 386.

behnam5555 01-25-2010 09:17 AM

قديمترين نامه
 

قديمترين نامه

قديمترين نمونه نامه اى كه در دست است دربابل يافت شده و راجع به ايلام مى باشد ظاهرا متعلق به سلطنت ان ناتوم ثانى است كه از سلاطين آخرى لگش بوده است ،
نويسنده نامه كاهن بزرگ ربه النوع مسماه به نين مار مى باشد و به مخاطب خود اطلاع مى دهد كه دسته اى از ايلاميها به خاك لگش تاخت آوردند و من ايشان را مغلوب ساخته تلفات سنگين بر آنها وارد آوردم و تاريخ اين نوشته در حدود سه هزار سال قيل از ميلاد مى باشد.
ژنرال سايكس ، تاريخ ايران ، ترجمه فخر داعى گيلانى چاپ چهارم تهران 1368 دنياى كتاب ج 2 ص86.

behnam5555 01-25-2010 09:21 AM



فارابى و موسيقى

اين خلكان مى گويد در هنگامى كه ابونصر بن سيف الدوله وارد شد در حضور اوجمعى از علما و فضلا در تمام علوم گرد آمده بودند،
فارابى به طور ناشناس و متفكرابه جمع آنها در آمد، به هنگام ورود كمى درنگ نمود و سيف الدوله خطاب به تازه وارد كه فارابى بود گفت : بنشين ،
فارابى در پاسخ گويد: آنجا كه شاءن من است بنشينم ياآنجا كه تو مى گوئى ،
امير گفت : آنجا كه شاءن توست ،
فارابى از ميان جمعيت به صدر مجلس رفت تا رسيد به جايگاه امير، آنگاه امير را كنار زد و جايش نشست . سيف الدوله به غلامان و خدمتگزاران كه بر بالاى سرش ايستاده بودند به زبان محلى كه فقط امير و غلامان بدان واقف بودند گفت : اين شيخ اسائه ادب نمود من از او سؤ الاتى خواهم كرد اگر از جواب عاجز ماند شماها او را از مجلس برانيد،
فارابى خطاب به همان زبان كرد و گفت : اى امير كمى درنگ نما كه امور به عواقب آنهاست .
سيف الدوله در شگفت آمد و به فارابى گفت :
مگر تو اين زبان را مى دانى ،
گفت : بلى و هفتاد زبان ديگر...
آنگاه بحث علمى از فنون مختلف شروع گرديد در هر مورد فارابى با آرامى اظهار نظرمى نمود چنانكه سخن او از نظر عمق و استدلال فوق سخنان ديگران از علماء حاضر درمحضر بود...
سيف الدوله امر به احضار هنرمندان و موسيقى دانان نمود.
بنابراين استادان در هر رشته از موسيقى در محضر امير گرد آمدند و به انواع ملاهى و آهنگ ها در دستگاههاى مختلف مشغول شدند ولى در هر قسمت فارابى بر نوازندگان خرده گرفت .
امير به او گفت : تو اين صنعت را مى دانى ؟
فارابى گفت : بلى ،
سپس از خريطه خود قطعاتى بيرون آورد، از آنها تركيبى خاص بساخت و به نواختن شروع نمود آن طور كه همه حاضران در جلسه به خنده آورد و سپس آهنگ بنواخت كه همه را به گربه آورد، بعدا تركيبى ديگر از قطعات ساخته و به نواختن مشغول شد چنانكه همگى به خواب عميق فرو رفتند حتى غلامان و دربانان كه دراين موقع همه را ترك نمود و از مجلس خارج شد، مورخين مى نويسند اين همان قانونى است كه از ابتكارات و اختراعات فارابى است .

نام آوران ايران ، دانشگاه اصفهان ص 103.

behnam5555 01-25-2010 09:23 AM



فردوسى و سلطان محمود غزنوى

در تاريخ سيستان آمده ، حديث رستم بر آن جمله است كه ابوالقاسم فردوسى به شاهنامه به شعر كرد و بر نام سلطان محمود كرد و چندين روز همى برخواند.
محمود گفت : همه شاهنامه خود هيچ نيست مگر حديث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست .
ابوالقاسم گفت : زندگانى خداوند دراز باد، ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد، اما اين دانم كه خداى تعالى خويشتن را هيچ بنده چون رستم ديگر نيافريد.
اين بگفت و زمين بوسه كرد و برفت ،
ملك محمود وزير را گفت : اين مردك مرا به تعرض دروغ زن خواند.
وزيرش گفت : ببايد كشت ، هر چند طلب كردند نيافتند.

كيوان مهدى غزنويان تامغول ص 32.

behnam5555 01-25-2010 09:26 AM

محمود بت شكن با بت فروش
 

محمود بت شكن با بت فروش

در تاريخ نوشته مى شود:
به تحقيق پيوسته كه وقتى كه سلطان محمود غزنوى مى خواست كه سومنات بت بزرگ معبد سومنات هند را بشكند. جمعى از براهمه به عرض مقربان درگاه رسانيدند كه اگر پادشاه اين بت را نشكند و بگذارد، ما چندين زر به خزانه عامره و اصل مى سازيم ،
اركان دولت اين معنى را به سمع سلطان رسانيدند كه از شكستن آن سنگ رستم بت پرستى از اين ديار دور نخواهد شد،
سلطان فرمود آنچه مى گويند راست است و مقرون به صواب ، اما اگر اين كار را بكنم مرا محمود بت فروش خواهند گفت و اگر بشكنم محمود بت شكن .
خوشتر آنكه در دنيا و آخرت مرا محمود بت شكن خوانند...
وقتى سومنات را بشكستند درون شكم آن مجوف ساخته بودند آن مقدار جواهرنفيسه و لعالى شاهوار بيرون آمد كه مساوى آنچه بر همنان مى دادند بود.

كيوان مهدى غزنويان تامغول ص 17.

behnam5555 01-25-2010 09:29 AM

دوات خواجه و تاج شاه
 


دوات خواجه و تاج شاه

در سال آخر سلطنت ملكشاه سلجوقى شحنه مرو كه از خواص بندگان سلطان بود وشمس الملك عثمان يكى از پسران خواجه نظام الملك نزاع شد و سلطان بر اثر شكايت شحنه مرو تاج الملك و مجدالملك را پيش ‍ خواجه فرستاد و به او پيغام داد كه :
(اگردر ملك شريك منى آن حكم ديگر است و اگر تابع منى چرا حد خويش را نگه نمى دارى وفرزندان و اتباع خويش را تاءديب نمى كنى كه بر جهان مسلط شده اند تا حدى كه حرمت بندگان ما نگاه نمى دارند و اگر مى خواهى بفرمايم كه دوات از پيش ‍ تو بگيرند).
خواجه از اين پيغام رنجيد و گفت :
به سلطان بگوئيد كه تو نمى دانى كه من در ملك شريك توام و تو به اين مرتبه به تدبير من رسيده اى و به ياد ندارى كه چون سلطان شهيدالب ارسلان كشته شد. چگونه امراى لشكر را جمع كردم و از جيحون بگذشتم و از براى تو شهرها بگشادم و اقطار ممالك شرق و غرب را مسخر گردانيدم .
دولت آن تاج بر اين دوات بسته است . هر گاه اين دوات بردارى آن تاج بردارند.
((عباس اقبال تاريخ ايران بعد از اسلام به نقل از تجارب السلف ص 336.)
توضيح اينكه چند ماه بعد از خواجه هنگام عزيمت به بغداد در ركاب شاه به ضرب كارداز پاى درآمد و گفته شد اين امر به تحريك شاه صورت گرفته است و يك ماه بعد ازملكشاه در بغداد مسموم گرديد و درگذشت و گفته شد غلامان نظاميه وى را مسموم نموده اند و بدين ترتيب معلوم گرديد كه تاج شاه به دوات وزير بستگى داشته است .

behnam5555 01-25-2010 09:30 AM


حقوق انوشيروان

حداكثر حقوق در دوره ساسانى 400 درهم بود كه به فرمانده كل قوا يعنى شاه داده مى شد و صاحب منصبان و نظاميان براى گرفتن حقوق مى بايست ازسان بگذرند و اگر لباس و اسلحه آنها كامل نبود حقوق داده نمى شد.
روزى انوشيروان پادشاه ساسانى مجبور شد به خانه برگشته لباس و اسلحه خود راتكميل نمايد تا حقوق دريافت كند.
حسن پرنيا تاريخ ايران ص 246.

behnam5555 01-25-2010 09:34 AM

بزرگترين بدبختى
 

بزرگترين بدبختى

در يك روز مجلسى از حكما، با حضور كسرى انوشيروان منعقد و اين سؤ ال مطرح گرديد كه بزرگترين بدبختى كدام است .
حكيم يونانى گفت : كه به نظرم پيرى و كودنى است كه با فقر و استيصال جمع شده باشد.
دانشمند هندى گفت : امراض جسم است كه به آلام روحى اضافه شده باشد.
بزرگمهر گفت : من خيال مى كنم كه بدترين مصائب و بدبختى براى آدمى آن است كه ببيند عمرش قريب به اتمام است و كار نيكى نكرده باشد.
اين جواب مورد پسند واقع شده و نظر حكماى خارجه را به طرف اين مهم جلب نمود.
سرپرستى سايكس تاريخ ايران ، ترجمه فخر داعى گيلان ج 1 ص 634.

behnam5555 01-25-2010 09:35 AM

پوست قاضى
 

پوست قاضى

در زمان كمبوجيه پسر كورش پادشاه هخامنشى يك نفر قاضى به نام سى سام نيس متهم به گرفتن رشوه گرديد،
كمبوجيه او را محكوم كرد و اعدام نمود و بعد از اعدام امرنمود پوست او را كنده روى مسندى كه براى قضاوت مى نشست پهن نمايند وشغل اين قاضى را بعد به پسر او داده مجبورش نمود كه روى اين مسند (پوست پدرش)بنشيند.
پرنيا، حسن ، تاريخ ايران ص 119.


اکنون ساعت 01:26 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)