پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   فرهنگ و تاریخ (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=121)
-   -   روایات نیاکان.... (http://p30city.net/showthread.php?t=21086)

behnam5555 02-17-2010 11:28 AM

خاله گردن دراز...
 
خاله گردن دراز

مردی زنی خل و چل داشت.
هرچند این زن را میزد باز مرتکب عمل جنون آمیزی میشد.
شبی وقتی وارد خانه شد دید امروز باز زنش کثافت کاری خیلی بدتری کرده، بینهایت اوقاتش تلخ شد و را به باد فحش گرفت و کتک فراوانی به او زد و از خانه بیرونش کرد و گفت: «برو که من اصلا زن نمیخواهم.»
زَنَک چون در آن شهر غریب بود گریه کنان همه جا رفت تا به خرابه ای رسید.
وارد خرابه شد و در گوشه ای خزید و به حال خود بنای گریستن گذاشت و پس از آنکه ساکت شد، دید کلاغی روی دیوار نشست و بنای قارقار کردن را گذاشت.
زن رو به کلاغ کرد و گفت: «ای خاله قارقاری، قارقار نکن من وساطت تو را نمیپذیرم و به خانه او برنمیگردم.» طولی نکشید که گنجشکی آمد و در نزدیکی او نشست و بنای جیک جیک کردن را گذاشت.
زن گفت: «وای کوچولو بیخود به خودت زحمت مده و جیک جیک نکن که من بخدا دیگه به خونه این شوور بر نمیگردم.» زن با دیدن گربه و الاغ همین را گفت.
اما با آمدن شتر بی اختیار برخاست و گفت: «وای خاک بر سرم.» آنگاه مهار شتر را گرفت و با شتر تا به خانه شوهرش رسید و در زد.
شوهرش سراسیمه از خواب پرید. بالا آمد پشت در گفت: «کیستی؟»
زن گفت: «منم.» از بس اوقاتش تلخ شد در را باز کرد که کتک مفصلی به او بزند، دید چیز غریبی است.
زنش مهار شتری را در دست دارد.
گفت: «کجا بوده ای و این را از کجا آوره ای؟» زن گفت: «آره ارواح بابات قلاغه را فرستادی نیومدم، گنجشکه را فرستادی نیومدم، گربه را فرستادی نیومدم تا مجبور شدی خاله گردن دراز را فرستادی، حالا هم میگویی این را از کجا آورده ای؟..»
مردک دید خدا نعمت غیر مترقبه ای برایش فرستاده است، شتر بار کلانی هم دارد، فورا گفت: «خیلی خوب، خوب کاری کردی آمدی، بیا تو، شتر را هم بیاور.»
زن با شتر داخل خانه شد.
مرد شتر را خواباند و بارش را زمین گذاشت و دست را داخل بار کرد دید خدا بدهد برکت تمامش اشرفی تازه سکه است. بینهایت خوشحال شد و اشرفیها را در گودال دفن کرد و فورا شتر را از خانه بیرون کرد و یک دو منی گوشت خرید و دو دیگ آش و کوبیده ای ترتیب داد و دیگها را برد پشت بام و آشها را ریخت توی ناودانها.
زن از صدای ریزش آشها بیدار شد، مشت خود را زیر آشها گرفت و قدری از آنها خورد، دید راستی راستی آش است و بعد یکی از کوفته ها را برداشت و خورد دید خیر، این هم کوفته است. شوهرش از پشت بام پایین آمد و بطوری که زن نفهمید رفت داخل بستر خود گردید. زن آمد و گفت: «ای مرد، ای مرد، برخیز ببین چطور از ناودانها آش میآید و از آسمان کوفته میبارد.»
مرد برخاست آمد بیرون دید زنش راست میگوید خیلی خیلی اظهار تعجب کرد و گفت: «حالا قدری از این کوبیده ها را برای فردا ناهارمان جمع کن و زود بیا تا بخوابیم.» زن گفت: «اینها خاکی شده اند و دیگر به درد خوردن نمیخورد.» فردای آنروز از کوچه صدای جارچی بلند شد که شتر خزانه شاهی با یک بار اشرفی گم شده است، هرکس بیاید و نشانی شتر و بارش را بدهد انعام بزرگی خواهد گرفت و وای به حال کسی که بداند و نیاید بروز دهد. زن پیش خود گفت: «حالا وقتش است که از شوهرم انتقام بگیرم و برخاست دوید رفت پیش جارچی و گفت: «شتر را من پیدا کردم و به خانه شوهرم بردم.» جارچی زن را نزد داروغه برد و داروغه او را نزد پادشاه. پادشاه پرسید: «زن تو شتر را به خانه خود بردی؟»
زن گفت: «بله قربان. من بردم و شوهرم هم بارش را پایین آورد.» هر دو را حاضر ساختند.
شاه از مرد با غضب تمام پرسید: «ای خائن بار شتر را چه کردی و شتر را به کجا فرستادی؟»
مرد گفت: قربان من نه شتری دیدم نه باری، هرکس گفته خلاف عرض کرده است.» شاه گفت: «ای دیوانه زن خودت این را اقرار میکند.»
مرد گفت که زن من دیوانه است.
زن را حاضر کردند. شاه فرمود: «ای زن تو شتر را به خانه شوهر خود بردی؟»
گفت: «آری.» شاه فرمود: «چه موقعی بود که شتر را به خانه بردی؟»
گفت: «همان موقعی که از ناودانها آش میریخت و از آسمان کوفته میبارید.» شاه و ارکان دولت بنا کردند به خندیدن.
مرد گفت: «قربان عرض کردم این زن من دیوانه است.» شاه هر دو را مرخص کرد و مردک آمد و با خاطری جمع قدری از اشرافیها را برداشت و خرد کرد و کاسبی خود را راه انداخت و پس از چند ماه از آن شهر سفر کردو در شهر دیگری با فراغت خاطر مشغول کسب و تجارت شد.
[داستانهای امثال امینی، ص119]

behnam5555 02-17-2010 01:53 PM

خان اگر شما نمیفرمودید، با پرهایش میخوردم/خان اگر شما نمیفرمودید، با پرهایش میخوردم
 


خان اگر شما نمیفرمودید، با پرهایش میخوردم




صیادی مرغی کوچک شکار کرد و به حضور خان برد تا انعامی دریافت کند.
خان ممسک گفت: «این مرغ را میبری منزل، میدهی زنت پرهایش را بکند و شکمش را پاره کند و خوب بشوید و در تابه سرخ کند و چاشنی بزند و..»
شکارچی حرف خان را قطع کرد و گفت: «خان اگر شما نمیفرمودید با پرهایش میخوردم!»
[امثال و حکم در زبان محلی آذربایجان، ص151]

خان دایی، کاش یک دانه از نخودها عقل بود

یکی از مالکین اطراف آباده روزی در اثر نوشیدن نوشابه الکلی در مجلسی کارش به مستی میکشد و موقعیت خود را فراموش میکند، میرود در تاقچه اتاق که در زاویه قرار داشته مینشیند و پایش را در تاقچه واقع در ضلع دیگر زاویه میگذارد و مستانه نام مزارع نخود خود را برمیشمرد و از مقدار برداشت محصول نخودش داد سخن میدهد.
پسر خواهرش که در مجلس حاضر بوده از حرکت خان دایی پیش مجلسیان شرمنده شده بود، رو به او کرده و میگوید: «خان دایی کاش از آن همه نخود که شما دارید یک نخودش عقل بود.»


[فرهنگنامه امثال و حکم ایرانی، ص386]








behnam5555 02-17-2010 01:57 PM

خانه ما/خان، ما از درون گرم شدیم/خاک بر سرم، کدبانو بود، مادر مادرم
 

خانه ما


جنازه ای را به راهی میبردند. درویشی با پسرش برسر راه ایستاده بودند، پسر از پدر پرسید که: «بابا در این جا چیست؟»
گفت: «آدمی.» پرسید: «کجایش می برند؟» گفت: «به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی، نه نان و نه آب و نه هیزم، نه آتش، نه زر و نه سیم، نه بوریا نه گلیم.» گفت: «بابا! مگر به خانه ما می برندش؟»

خان، ما از درون گرم شدیم


یکی از اعیان تبریز به نایب شفیع که از فرّاشان دولتی و مردی شوخ و بذله گو بود، ده تومان میدهد و میگوید: «هوا سرد است این را بگیر و سرداری ماهوت بخر و به سلامتی من بپوش.» نایب شفیع تشکر میکند ولی وجه دریافتی را بجای خرید لباس با رفقای هم پیاله اش خرج میکند. پس از چند روز که چشم اعیان به نایب شفیع میافتد، میگوید: «نایب بازهم که لختی، پس ده تومان را چه کردی؟» نایب شفیع جواب میدهد: «خان، ما از درون گرم شدیم!»

[امثال و حکم در زبان محلی آذربایجان ، ص151]


خاک بر سرم، کدبانو بود، مادر مادرم




دو نفر پیله ور به صحرا رفته بودند. نزدیک ظهر به یک سیاه چادر ایلیاتی رسیدند. زن ایلیاتی بلند شد تا برای ناهار میهمانان تازه رسیده شیر برنج بپزد. مقداری برنج در کماجدان ریخت و بعد از جوشیدن برنج مقداری شیر هم روی آن ریخت و با کفگیر شروع کرد به هم زدن. در همین موقع سگ گله جلو آمد. او که میخواست نفس سگ به آش نرسد با کفگیری که در دست داشت توی سر سگ زد و بعد با همان کفگیر مشغول هم زدن شیر برنج شد. یکی از میهمانان به کنایه به رفیقش گفت: «این زن عجب کدبانوی خوبی است.» زن که فکر کرد از آشپزی او دارند تعریف میکنند با رضایت خاطر گفت: «خاک به سرم، کدبانو بود، مادر مادرم!»

[تمثیل و مثل ، ج1، ص137




behnam5555 02-17-2010 02:03 PM

خروس شدن ملا/دامادی یا نکیر و منکر
 
خروس شدن ملا

یک روز ملانصرالدین به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: «ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!» ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی! ملا گفت: «این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!»


دامادی یا نکیر و منکر
دامادی کمرو و خجول برای آنکه در صحبت را با عروس باز کند، دلی به دریا زد و پرسید: «اصول دین چند است؟» عروس که برعکس از آن دختران دریده بود با تمسخر پاسخ داد: «بگو ببینم تو دامادی یا نکیر و منکر؟»
[امثال و حکم در زبان محلی آذربایجان ، ص236]
دانه دیدی و دام ندیدی
چنین گفت پیش زَغَن، کرکسی / که نبُود زمن، دوربینتر، کسی
زَعَن گفت: «از این در نشاید گذشت / بیا تا چه بینی در اطراف دشت؟

شنیدم که مقدار یک روز راه / بکرد از بلندی به پستی نگاه

زَغَن را نماند از تعجب شکیب / ز بالا نهادند سر در نشیب

چو کرکس برِ دانه آمد فراز / گره شد بر او پای بندی دراز

ندانست از آن دانه بر خوردنش / که دهر افکند دام در گردنش

نه آبستن دُر بود هر صدف / نه هر بار، شاطر زند بر هدف

زَغَن گفت: «از آن دانه دیدن چه سود؟ / چو بینایی دامِ خَصمَت نبود

[بوستان سعدی ، باب پنجم، حکایت 9]


behnam5555 02-17-2010 02:05 PM

دارم ماش میکارم/دختر دختری میکند
 
دارم ماش میکارم


مردی بر روی زمین گاورو و آماده کشت خویش بذر ماش پاشیده بود و با یک جفت گاو کاری مشغول شخم زدن زمین مزرعه بود که رهگذری درحال عبور از کنارش به وی گفت: «برادر مانده نشوی.» صاحب زمین که همچنان سرگرم شخم زدن بود از گفته عابر چیزی نفهمید و ندانسته در پاسخ گفت: «دارم ماش میکارم!»
[امثال و حکیم نیمورز، ص129]

دختر دختری میکند

پیرمردی بود که در دنیا فقط یک پسر و یک دختر داشت. بعد از گذشت زمان دختر را عروس کرد و پسر را هم داماد. یک روز پیرمرد که خیلی گرسنه بود و در همان روز باران تندی هم میآمد، رفت در خانه پسر و در زد و گفت: «ای پسر باب من، در واکن برای من، این بارانی که میآید، تر شده قبای من.» عروس کنج خانه صدا زد و گفت: «تر شود قبای تو، کور شود دو چشم تو، دیگر به کجا بودی؟»
پیرمرد از در خانه پسر گذشت و رفت در خانه دختر، در زد و گفت: «ای دختر باب من! در واکن برای من، این باران که میآید، تر شده قبای من.»
دختر در را باز کرد و گفت: «ای باب من! دختر دختری موکنه، آش تو لنگری موکنه، پیر مهمانی موکنه.»
بابا را برد توی اتاق زیر کرسی خواباندش و رفت آش پخت و کرد تو لگن و داد بابا خورد.


[تمثیل و مثل ، ج1، ص275]


behnam5555 02-17-2010 02:08 PM

در فکرم کی گوره گوره میکنه/در آسمان توله سگ پارس میکند
 
در فکرم کی گوره گوره میکنه

اربابی از غلام سیاه خود که در اندیشه بود میپرسد: «به چه می اندیشد؟»
سیاه جواب میدهد: «در این فکر بودم که پشگلها را در کون بزی کی گوره گوره میکنه!»

[قند و نمک، ج1، ص248]

در آسمان توله سگ پارس میکند

دروغ گویی، در جمعی گفت که امروز، در آسمان توله سگی پارس میکرد.
افراد همه با لبخندی تمسخرآمیز به او ایراد گرفتند؛ اما دروغ گوی دیگری که تکمیل کننده دروغ او بود، به سخن آمد و گفت: «جای هیچ تعجب نیست.»
حتما عقابی، توله سگی را به چنگال گرفته بود و این توله در چنگال عقاب در آسمان پارس میکرد.»

[ضرب المثلها و کنایه های مازندران، ص248]


behnam5555 02-17-2010 02:11 PM

در اگر نتوان نشست!/در دزد/درآمد مرد را بخشنده دارد
 

در اگر نتوان نشست!


یک غریبی خانه میجست از شتاب / دوستی بردش سوی خانه خراب
گفت او «این را اگر سقفی بدی / پهلوی من مر تو را مسکن شدی
هم عیال تو بیاسودی اگر.. / در میانه داشتی حجره دگر»
گفت: «آری پهلوی یاران خوش است / لیک ای جان در اگر نتوان نشست!»

[مثنوی، دفتر دوم، ص121]

در دزد

درب خانه " جهی " بدزدیدند. او برفت و درب مسجد برکند! و به خانه میبرد. گفتند چرا درب مسجد برکنده ای؟ گفت: «خدا دزد درب خانه من را میشناسد. دزد را به من بسپارد و در خانه خود باز ستاند.
درآمد مرد را بخشنده دارد

مردی تریاکی در خانه به تنهایی زندگی میکرد. کلاغی به بوی تریاک او عادت کرده و سخت تریاکی شده بود. از آنجاکه تریاک معتاد را تنبل میکند، کلاغ سخت تنبل شده و دنبال غذا نمیرفت و هر روزه وقتی دود تریاک مرد تریاکی بلند میشد کلاغ میآمد در نزدیکی او و از دود تریاک استفاده میکرد و از مدفوع مرد معتاد تغذیه مینمود. تریاک معتاد را به یبوست معده نیز دچار میکند. یک روز خشکی معده تراکی از جد گذشت و معده او به کلی کار نکرد، چون کلاغ آمد و چیزی نیافت، مرد معتاد گفت: «ببخشید من کوشش خود را کردم ولی بی فایده بود:
زدم بس زور و چیزی در نیامد درآمد، مرد را بخشنده دارد!»

[فرهنگنامه امثال و حکم ایرانی، ص1048]



behnam5555 02-17-2010 02:14 PM

درازی شاه خانم به پهنای ماه خانم/درختی که پیوسته بارش خوری
 
درازی شاه خانم به پهنای ماه خانم

دو خانواده درصدد دو وصلت با یکدیگر برآمدند. دختر دیگری را برای پسر خود خواستگاری نمودند. در موقع گفتگو از صفات و مزایای دو عروس، یکی اعتراض نمود که دختر تو شاه خانم خیلی بلند است و دیگری اعتراض نمود که دختر تو ماه خانم خیلی کوتاه و چاق و به عبارتی آخری عرض از طولش زیادتر است. دیگری که میانجی و واسطه بود گفت: «درازی شاه خانم عوض پهنای ماه خانم، در باقی صفات و مزایای دو دختر حرف بزنید.»

[داستان نامه بهمنیاری ،ص248]


درختی که پیوسته بارش خوری

جوانی ز ناسازگاریِّ جفت / برِ پیرمردی بنالید و گفت:
«گران باری از دستِ این خصمِ چیر / چنان میبرم کآسیاسنگ زیر
به سختی بنه گفتش ای خواجه، دل / کس از صبر کردن نگردد خجل
به شب سنگِ بالایی ای خانه سوز / چرا سنگ زیرین نباشی به روز؟
چـو از گلبـنی دیـده باشـی خوشـی / روا باشـد ار بـار خـارش کشـی
درخـتی کـه پیوسـته بارش خوری / تحمـل کن آنـگه که خـارش خوری
[بوستان، باب هفتم، حکایت 17]


behnam5555 02-17-2010 02:18 PM

ذکرِ شَولَم شَولَم گرفته/راه به این نزدیکی،
 
ذکرِ شَولَم شَولَم گرفته


دزدی شبی با یاران خود به دزدی رفت.
خداوند خانه به حسِ حرکت ایشان بیدار شد و شناخت که بر بام دزدانند، قوم را آهسته بیدار کرد و حال معلوم گردانید آنگه فرمود که من خود را در خواب سازم و تو چنانکه ایشان آواز تو را میشنوند با من در سخن گفتن آی و پس از من بپرس با الحاح هرچه تمام تر آنکه این چندین مال از کجا بدست آوردی، زن فرمان برداری نمود و بر ترتیب پرسیدن گرفت.
مرد گفت: «از این سوال درگذر که اگر راستی حال با تو بگویم کسی بشنود و مردمان را پدید آید.»
زن مراجعت کرد و اِلحال در میان آورد. گفت: «این مال من از دزدی جمع شده است که در آن کار استاد بودم و افسونی دانشتم که شبهای مُقمِر، پیش دیوارهای توانگران بایستادم و هفت بار گفتمی: «شَولَم، شَولَم» و دست در روشنایی مهتاب زدمی و به یک حرکت به بام رسیدمی و بر سر روزن بایستادمی و هفت بار دیگر بگفتمی «شولم، شولم» و از ماهتاب به خانه درشدمی و هفت بار دیگر بگفتمی «شولم» همه نقود خانه پیش من ظاهر گشتی، به قدر طاقت برداشتمی و هفت بار دیگر بگفتمی «شولم» و بر مهتاب از روزن خانه برآمدمی.
به برکت این افسون نه کسی مرا بتوانستی دید و نه در من بدگمانی صورت بستی، به تدریج این نعمت که میبینی بدست آمد.» اما زنهار تا این لفظ را بر کسی نیاموزی که از آن خللها زاید. دزدان بشنودند و در آموختن افسون شادیها نمودند و ساعتی توقف کردند، چون ظن افتاد که اهل خانه در خواب شدند، مُقدّم دزدان هفت بار بگفت: «شولم، شولم» و پای در دوزن کرد.
همان بود و سرنگون فرو افتاد. خداوند خانه چوب دسنی برداشت و شانه هایش بکوفت و گفت: «همه عمر برو بازو زدم و مال بدست آمد، تا تو کافردل پشتواره بندی و ببری؟
باری بگو تو کیستی؟»
دزد گفت: «من، آن غافل نادانم که دمِ گرمِ تو مرا بر باد نشاند تا هوس سجاده بر روی آب افکندن پیش خاطر آوردم.»
[کلیله و دمنه، ص49]
راه به این نزدیکی، کرایه به این سنگینی، یه امّایی درشه

روزی موشها دور هم جمع میشوند تا نامه ای به گربه بفرستند که آنها را اذیت نکند.
به موشی میگویند: «این نامه را پیش گربه ببر و صد تومان حق الزحمه بگیر.»
موش کمی فکر میکند و میگوید: «من نمیبرم.»
میگویند «چرا؟»
میگوید: «راه به این نزدیکی، کرایه به این سنگینی، یک امایی درشه.»

[تمثیل و مثل ، ج2، ص120]


behnam5555 02-17-2010 02:23 PM

راه بزن، راه خدا هم ببین
 
راه بزن، راه خدا هم ببین


مردی بودی کارش همیشه دزدی و راهزنی بود، به این نوع مال بدست میآورد و خرج میکرد تا شبی با خود فکری کرد و ندامت با خود در دل آورد از آن عمل پشیمان گشت و گفت: «مرگ حق است آخر همه را بباید مرد و کار به آخرت بباید برد.»
چون روز شد، به خدمت شیخی رفت که کرد زاویه نشین و پرهیزکار بود و حال خود به او بازگفت.
شیخ او را به پند و موعظه از راهزنی توبه داد و مدتی به صلاح و عناف گذرانید و چون کسب و پیشه نداشت و هنری نمیدانست، وقتی پشیمان گشته عیالش بی برگ و نوا ماندند و سه روز در فاقه بودند که چیزی نخورند و عیالاتش بی طاقت گشتند، گفتند: «ای مرد الحال مردار به ما حلال گشته آدمی را سد رمق لازم است ما را چه باید کرد که دیگر صبر و تحمل نمانده، فکری در این باب باید بکنی.»
پس آن مرد پیش شیخ رفت و حال خود بازگفت و احوال فرزندان بیان کرد، شیخ فرمود: «کسب و کار که پدرت کرد به آن قیام نما.»
گفت: «یا شیخ، پدرم دزدی و راهزنی میکرد پس سرکار خود روم.»
شیخ گفت: «تو به خدا بازگشت کرده ای اگر تو دیگر عزم این کار میکنی باری از من یک مثل بشنو که راه بزن راه خدا هم ببین.»
مرد این را از شیخ شنید و به خانه خود رفت و با عیالات خود گفت: «غم مخورید که امشب بر سر کار خود میرم.»
فرزندان او شاد شدند و آن مرد آن شب از روی اخلاص مناجات میکرد که خدایا تو میدانی که کسب و پیشه ای ندارم حال من بر تو ظاهر است، اما رضای تو از دست ندهم.
چون روز شد ۀن مرد برخاست به میان همان عیاران رفت و حال بازگفت.
دزدان شاد شدند و چون آن مرد شجاع و زبردست بود او را عزت کردند و لباس عیاران پوشید.
ناگاه جاسوس ایشان خبر آورد که قافله عظیمی از هند میآید و مال بسیار همراه دارد.
عیاران گفتند: «قدم این مرد مبارک است.» آن مرد را پیشرو نموده او را اسب و یراق داده با پنجاه نفر دیگر جلوی قافله را گرفتند.
وقت شام قافله فرود آمد همه خسته و از راه رسیده خوابیدند چون پاسی از شب گذشت دور قافله را گرفتند، جنگ درگرفت و مردم قافله راه گریز نداشتند، جمعی کشته و جمعی را دستگیر کردند. سردار قافله باشی را با چند تن دیگر از تجار دست بسته نگاه داشتند و مال و اسباب را جمع کرده و آن چند تن را به دست بسته پیش مهترِ عیاران آورند. مهتر آن جوان را طلبید که شیخ نصیحت کرده بود و گفت: «ای جوان پدرت سردار ما بود و میگفت کسانی که را که اموالشان را دزدیده باشیم نباید زنده گذاشت که هزار مفسده به هم میرساند. که گفتنه اند: «سر بریده سخن نگوید پس این ده کس را به گوشه ای ببر گردن بزن بعد از آن بیا و از این مال اسباب حصّه ببر.»
جوان گفت: «من توبه کرده ام که بی مروتی و بیرحمی نکنم.»
سردار گفت: «اگر که از این مال حصّه میخواهی این است که با تو گفتم.»
لاعلاج برخاست و تیغ در دست گرفته آن ده کس را برداشت و پاره ای راه که رفت یک عیار دیگر با او رفیق شده آن ده کس را به کناری بردند آن عیار یکی را گردن زد و در چاه انداخت.
آن جوان تائب، را دل بسوخت و نصیحت شیخ را در آنجا به خاطر آورد. پس آن عیار یکی دیگر را پیش آورد که گردن بزند و با آن جوان گفت: «یکی را هم تو گردن بزن.»
بازارگانی را پیش آوردند بازرگان گفت: «ای بی رحم مرا به چه گناه میکشی؟»
جوانِ دزدِ تائب گفت: «بیا ای برادر اینها را از برای خدا آزاد کنیم تا سر خود را گرفته از گوشه ای به در روند.»
آن عیار بیرحم قبول نکرد، گفت: «جواب مهتر را چه بگوییم.»
گفت: «ای بیرحم فردا جواب خدا را در قیامت چه خواهی داد؟»
گفت: «قیامت را که دید؟» این بگفت و تیغ برکشید و بازرگان را گردن بزند.
آن جوان تائب پیش دستی کرده تیغی بر کمر آن عیار زد و آ را به دو نیمه کرد و گفت: «پیرِ من فرموده راه را بزن راه خدا هم ببین.»
اگر با این راهزنان برکار میباشم اما از جمله ایشان نیستم.
من شما را از برای رضای خدا آزاد کردم و اجر آنرا از خدا میخواهم و شما ده تن حواله من و عیار دیگر بودید که شما را گردن بزنیم و آن عیار یکی از کسان شما را گردن زد ومن او را در عوض کشتم و در این چاه انداختم و نه تن شما را از برای خدا آزاد کردم. این است حقیقت حال من ای خواجه چون هنوز تاریک است و تو مرد پیری خود را در گوشه ای بکش تا روز شود به هر طرف که خواهی برو و مرا دعا فراموش نکنید.»
آن مرد بازرگان گفت: «از برای رضای خدا نیکی کرده ای و نه کس را خلاص کرده مهر و شفقت ورزیدی و جان بخشی کردی، هرکه در حق کسی نیکی کند در حق خود کند و یکی را ده و ده را صد و صد را هزار بیابد، ما حق مروت تو را هرگز فراموش نکنیم و بدان که مرا خواجه فلان نام است در بصره و در فلان محله خانه دارم و مرا حق تعالی مال و نعمت بسیار داده، این چند تن که تو آزاد کرده ای همه در بصره خانمان و سامان دارند.
الحال بدان که در این کاروان خر سیاه مصری مال من هست که خیلی جَلد و تُند میباشد و پالان آن فلان رنگ است و فلان نشان دارد، ده هزار دینار زر سرخ و جواهر قیمتی که چند برابر با تمام مال این قافله ارزش دارد در خرطه سفیدی است که در میان پالان آن خر تعبیه شده، اگر تو را از آن مال حرام ندهند سعی کن تا آن خر را بچنگ آوری که مدتها تو را و فرزندان تو را بس باشد.»
پس ایشان راه بیراهه گرفتند به در رفتند.
آن جوان با تیغ برهنه پیشِ مهتر دزدان آمده و شمشیر را به زمین زد و اظهار ندامت کرد! امیر عیاران گفت: «سهل باشد حالا تو را از این مالها نصیب خواهیم داد.»
تا مال را قسمت کردند صبح شد آن جوان همان درازگوش را دید که در صحرا میچرد گفت: «ای امیر آن درازگوش را بمن بدهید که برای پسرم سوغات برم؟» گفت: «بسیار خوب برو بگیر و سوار شو.»
زودتر از هرکدام قسمت خود را برداشته بروید، همه رفتند.
جوان وضو گرفته نماز صبح بجای آورد و شکر خدا کرد و خر را با حصه مالی که به او داده بودند برداشته به خر سوار و با مطلب و مقصود به منزل خود رسید، عیالاتش همه شاد شدند، جوان پالان خر را به درون خانه برده و بشکافت در آن خریطه زر و جواهر قیمتی چندی دید؛ گفت: «در مثلها گویند سوداگر دزدِ مال خود است. اینجا معلوم شد!»
و چون دید قیمت جواهر و زر سرخ مبلغ کلّی میشود با خود گفت: «این مال و زر مرا حلال نخواهد بود باید این امانت را در بصره پیش بازرگان برد و هرچه او باد دست خود و رضای خود به من بدهد مرا حلال خواهد بود.»
پس هیچ تصرف نکرد و همچنان در پالان پنهان نمود و بر خر سوار شد و راه بصره پیش گرفت.
چون به بصره رسید نام و نشان بازرگان پرسید و نزد او رفت. چون تاجر او را دید در بغل گرفته ببوسید و او را به درون خانه برد و حال یکدیگر معلوم کردند. جوان گفت: «امانتی شما را آوردم!» بازرگان گفت: «جان و همه مال من بر تو حلال و من زنده کرده توام و حرفی که گفتم از گفته خود برنگردم.»
پس بازرگان چند روزی ار را مهمانی کرده و از آن زر و جواهر هیچ تصرف ننمود و گفت: «بر تو حلال و برو تصرف کن.»
جوان بر همان درازگوش سوار شد و روانه خانه خود گردید و با کمال خوشحالی به سوی اهل و عیال خود آمد.
[جامع التمثیل ، ص193]

behnam5555 02-17-2010 02:26 PM

راوی خیلی معتبر بود/راز واژگونى تخت و تاج شاه ظالم
 
راوی خیلی معتبر بود

شخصی رفیقش را دید و با تعجب پرسید: «واقعا این تویی پس میگفتند مدتهاست که تو مرده ای!» دوستش جواب میدهد: «به طوری که میبینی این منم و نمرده ام.» ولی آن شخص اصرار میکرد و میگفت: «اصلا راوی خیلی معتبر بود.»
[امثال و حکم در زبان محلی آذربایجان ، ص177]

راز واژگونى تخت و تاج شاه ظالم


پادشاهى نسبت به ملت خود ظلم مى كرد، دست چپاول بر مال و ثروت آنها دراز كرده ، و آنچنان به آنان ستم نموده كه آنها به ستوه آمدند و گروه گروه از كشورشان به جاى ديگر هجرت مى كردند، و و غربت را بر حضور در كشور خود ترجيح دادند. همين موضوع موجب شد كه از جمعيت بسيار كاسته شد و محصولات كشاورزى كم شد و به دنبال آن ماليات دولتى اندك ، و اقتصاد كشور فلج ، و خزانه مملكت خالى گرديد.
ضعف دولت او موجب جراءت دشمن شد، دشمن از فرصت بهره گرفت و تصميم گرفت به كشور حمله كند و با زور وارد مملكت شود:
هر كه فريادرس روز مصيبت خواهد
گو در ايام سلامت به جوانمردى كوش
بنده حلقه به گوش از ننوازى برود
لطف كن كه بيگانه شود حلقه به گوش
در مجلس شاه ، (چند نفر از خيرخواهان ) صفحه اى از شاهنامه فردوسى را براى شاه خواندند، كه در آن آمده بود:
((تاج و تخت ضحاك پادشاه بيدادگر (با قيام كاوه آهنگر) به دست فريدون واژگون شد. )) (تو نيز اگر همانند ضحاك باشى ، نابود مى شوى .)
وزير شاه از شاه پرسيد: آيا مى دانى كه فريدون با اينكه مال و حشم نداشت ، چگونه اختياردار كشور گرديد؟
شاه گفت : چنانكه (از شاهنامه ) شنيدى ، جمعيتى متعصب دور او را گرفتند، و او زا تقويت كرده و در نتيجه او به پادشاهى رسيد.
وزير گفت : اى شاه ! اكنون كه گرد آمدن جمعيت ، موجب پادشاهى است ، چرا مردم را پريشان مى كنى ؟ مگر قصد ادامه پادشاهى را در سر ندارى ؟
همان به كه لشكر به جان پرورى
كه سلطان به لشكر كند سرورى
شاه گفت : چه چيز باعث گرد آمدن مردم است ؟
وزير گفت : دو چيز؛ 1- كرم و بخشش ، تا به گرد او آيند. 2- رحمت و محبت ، تا مردم در پناه او ايمن كردند، ولى تو هيچ يك از اين دو خصلت را ندارى :
نكند جور پيشه سلطانى
كه نيايد ز گرگ چوپانى
پادشاهى كه طرح ظلم افكند
پاى ديوار ملك خويش بكند
شاه از نصيحت وزير خشمگين و ناراحت شد، و او را زندانى كرد. طولى نكشيد پسر عموهاى شاه از فرصت استفاده كرده و خود را صاحب سلطنت خواندند و با شه جنگيدند، مردم كه دل پرى از شاه داشتند، به كمك پسر عموهاى او شتافتند و آنها تقويت شدند و براحتى تخت و تاج شاه را واژگون كرده و خود به جاى او نشستند، آرى :
پادشاهى كو روا دارد ستم بر زير دست
دوستدارش روز سختى دشمن زورآور است
با رعيت صلح كن وز جنگ ايمن نشين
زانكه شاهنشاه عادل را رعيت لشكر است
گلستان سعدی،



behnam5555 02-17-2010 02:29 PM

رازیانه داریم ولی با جو عوض میکنیم/راز دل با هرکس که جان دارد نباید گفت
 


رازیانه داریم ولی با جو عوض میکنیم




مرد عطاری بوده که نیمه های شب، دل درد شدیدی میگرد. همسایه هایش جمع میشوند و یکی از آنها که از طبابت سررشته ای داشته رو میکند به همسر مرد عطار و میگوید: «نبات با رازیانه دم کنید و بخوردش دهید تا دل دردش خوب شود.» زن عطار هم بلند میشود و در همان نصب شبی میافتند میان آبادی از این خانه به آن خانه و از آن خانه به این خانه دنبال رازیانه میگردد. ولی پیدا نمیکند و دست خالی بازمیگردد. یک نفر از کسانی که آنجا بوده میگوید: «ای بابا! شما خودتان چطور عطاری هستید که رازیانه ندارید؟» در این موقع مرد عطار که نمیدانسته زنش چند تا خانه را دنبال رازیانه گشته و پیدا نکرده است از این دنده به آن دنده میغلتد و میگوید:" «چرا، خودمان رازیانه داریم ولی با جو عوض میکنیم.»

[تمثیل و مثل ، ج2، ص122]

راز دل با هرکس که جان دارد نباید گفت



دزدی عزم کرد که کمند بر کنگره کوشک خسرو اندازد و به چالاکی در خزانه او خَزَد. مدتها غوغای این سودا در و بام دماغ دزد را گرفته بود وعای، ضمیرش از این اندیشه ممتلی، شده، طاقتش در اخفای آن برسید. همدمی موافق ندید که آن راز با او در میان نهد ، مگر کَکی، که از میان جامه خویش بیافت. گفت: «این جانور ضعیف زبان ندارد که بازگوید و اگر نیز تواند، چون میداند که من او را به خون خویش میپرورم، کی پسندد که راز من آشکار کند؟ بیچاره را جان در قالب چون کلک در شلوار و سنگ در کوزه به تقاضای انتزاع، زحمت مینمود، تا این راز با او بگفت. پس شبی که قضا بر جان او شبیخون آورد، بر ارتکاب آن خطر چنان متحرّض، شد که خود را به فنون حَیل در سرای خسرو انداخت. اتفاقا خوابگاه را از حضور خادمان خالی یافت. به زیر تخت پنهان شد و تقدیر رخت سیاست از بهر او مینشاند. خسرو درآمد و بر تخت رفت. راست که بر عزم خواب سر بر بالین نهاد. کَک از جامه دزد به جامه خواب خسرو درآمد و چندان اضطراب کرد که طبع خسرو را ملال آورد. بفرمود تا روشنایی آوردند و در معاطف جامه خواب نیک طلب کردند. کَکی بیرون جست و زیر تخت شد. در جستن کَک، دزد را یافتند و حکم سیاست بر وی براندند. این افسانه از هر آن گفتم تا بدانی راز دل با هرکس که جان دارد نباید گفت.

[مرزبان نامه، ص202]


behnam5555 02-17-2010 02:35 PM

راست باز و پاک باز و امیر باش/راستی هیبت اللهی یا میخواهی مرا بترسانی/
 
راست باز و پاک باز و امیر باش

شیخ ما قَدَس الله روحَهُ العزیز (شیخ ابوسعید ابوالخیر) روزی در نیشابور بر اسب نشسته بود و جمع متصوّفه در خدمت او به بازار فرو میراند، جمعی وُرنایان، میآمدند، برهنه. چون پیش شیخ رسیدند شیخ پرسید که: «این کیست؟» گفتند: «امیر مُقامران، است» شیخ او را گفت: «که این امیری به چه یافتی؟» گفت: «ای شیخ، به راست باختن و پاک باختن.» شیخ نعره ای بزد و گفت: «راست باز و پاک باز و امیر باش.»

[اسرار التوحید فی مقامات شیخ ابوسعید، ص216]


راستی هیبت اللهی یا میخواهی مرا بترسانی

مردی کاشانی از ترکی نام او را پرسید، ترک با ادایی مُنکَر و خشن گفت: «هیبت الله.» کاشانی هراسان قدمی از پس نهاد آهسته پرسید: «راستی هیبت اللهی یا میخواهی مرا بترسانی؟!»

[امثال و حکم دهخدا، ج2، ص860]


زبان بسته به ریاضت کشیدن عادت کرده بود


ملانصرالدین خرش را روز به روز کمترک جو میداد تا آنکه از گرسنگی بمرد. پرسیدند: «چه شد؟» جواب داد: «حیوان زبان بسته دیگر تقریبا به ریاضت کشی عادت کرده بود، افسوس که عمرش کفاف نداد!»

[کتاب کوچه ، ج2،ص634]


behnam5555 02-17-2010 02:42 PM

زبان سرخ، سر سبز میدهد بر باد/زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است/زدیم اما نخورد
 
زبان سرخ، سر سبز میدهد بر باد


جولاهه، بد زبانی ترمه میبافت و مرتب میگفت: «ای زبان، سرم را به دار نبری.»
دزدی در کمین بود تا ترمه را برباید، اما از گفته آن مرد تعجب کرد و پیش خود گفت: «از سر ترمه میگذرم و منتظر میمانم ببینم مقصود ترمه باف از این سخن چیست.»
بالاخره ترمه تمام شد و جولاهه ترمه را برداشت برد برای پادشاه.
دزد هم سایه به سایه او رفت تا رسیدند به قصر پادشاه. در بین راه مرد آن جمله را مرتب تکرار میکرد و میگفت: «ای زبان سرخ، سرم را به دار نبری.»

جولاهه وقتی به حضور شاه رسید ترمه را تقدیم کرد. شاه دستکار او را تعریف کرد و گفت: «استاد، این ترمه برای چه خوب است؟»
مرد بدزبان گفت: «خوب است تو بمیری روی تابوتت بکشند.» حاکم از این نفوس بد رنجید و اوقاتش تلخ شد و امر کرد آن مرد را به دار کشند.
در این هنگام، دزد پیش آمد و تعظیمی کرد و گفت: «قربان من دزدم، در کمین بودم این ترمه را بدزدم. شنیدم این مرد هی به زبانش التماس میگفت که زبان سرخ، سرم را بر دار نبری. به این دلیل او قلبا آدم بدخواهی نیست بلکه زبانش بد است.»
پادشاه شفاعت دزد را قبول کرد و مرد بدزبان را بخشید و دزد را هم به کاری گماشت.

[تمثیل و مثل ، ج2، ص125]

زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است

در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی در کلبه ای زندگی میکرد.
مرد هیزم شکن هر روز تبرش را بر میداشت و به جنگل میرفت و هیزم جمع میکرد.
یک روز که مشغول کارش بود، صدای ناله ای را شنید و به طرف صدا رفت.
دید در علفها شیری افتاده و یک پایش باد کرده، بخودش جرات داد و جلو رفت. شیر به زبان آمد و گفت: «ای مرد یک خار به پایم رفته و چرک کرده، بیا و یک خدمتی بمن بکن و این خار را از پایم دربیاور.»
مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد. بعد از این قضیه شیر و مرد هیزم شکن دوست شدند.
شیر بعد از آن به آن مرد در شکستن هیزم کمک میکرد و آنها را به آبادی میآورد.
روزی از روزها مرد هیزم شکن از شیر خواست که به خانه او برود تا هر غذایی که دوست دارد زنش برای او بپزد.
شیر اول قبول نمیکرد و میگفت: «شما آدمیزاد هستید و من حیوان هستم و دوستی آدمیزاد و حیوان هم جور در نمیآید.»
اما مرد آنقدر اصرار کرد که شیر قبول کرد به خانه آنها بورد و سفارش کرد که برایش کله پاچه بپزند.
روز مهمانی سر سفره نشستند، شیر همان طور که داشت کله پاچه میخوردند آب از گوشه لبهایش روی چانه اش میریخت.
زن هیزم شکن وقتی این را دید صورتش را بهم کشید و به شوهرش گفت: «مرد، این دیگر کی بود که به خانه آوردی؟»
شیر تا این را شنید غرید و به مرد گفت: «ای مرد! مگر من به تو نگفم من حیوان هستم و شما آدمیزاد هستید و دوستی ما جور در نمیآید؟
حالا بلند شو تبرت را بردار و هرقدر که زور در بازو داری با آن به فرق سرم بزن!»
مرد گفت: «اما من و تو دوست هستیم.»
شیر گفت: «ای مرد! به حق نان و نمکی که باهم خوردیم اگر نزنی هم تو، هم زنت را پاره میکنم.»
مرد از ترسش تبر را برداشت و تا آنجا که میتوانست آنرا محکم به سر شیر زد.
شیر بعد از اینکه سرش شکافت بلند شد و رفت.
آن مرد دیگر به آن جنگل نمیرفت.
یک روز با خودش گفت: «هرچه بادا باد، میروم ببینم شیر مرده است یا نه؟»
مرد وقتی به جنگل رسید شیر را دید.
گفت: «رفیق هنوز هم زنده ای!؟» شیر گفت: «میبینی که زخم تبر تو خوب شده و من زنده ام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و نمیشود برای اینکه زخم زبان خوب شدنی نیست.
تو هم برو و دیگر این طرفها پیدایت نشود که این دفعه اگر ببینمت تکه پاره ات میکنم!»


[تمثیل و مثل ، ج1، ص186]

زدیم اما نخورد

درویشی در نیمه شب زمستان کارگری را دید درِ دکان به روی خود بسته در آن کار میکند.
صدا برآورد و گفت: «میخواستی نه را به سه بزنی.»
کارگر جواب داد: «زدیم اما نخورد.»
(مقصود درویش نه ماهِ قبل از زمستان بود که باید کار میکرده تا سه ماه زمستان راحت باشد و سه مقصود سه ماه میباشد.)


[قند و نمک، ص411]

روایت دوم:


شاه عباس کبیر در شکارگاهی دهقانی را دید که آثار درویشی و فقر از صورت حال او هویدا بود، شاه گفت: «مگر سه را بننزدی؟» (یعنی مگر سه ماه مدت زرع را کشت نکردی تا برای نه ماه دیگر سال آسوده باشی)
دهقان گفت: «زدیم و نگرفت.»
(یعنی کار کردم ولیکن آفات سماوی چون سرما و ملخ و سن، رنج و کوشش مرا بیحاصل کرد.)


[امثال و حکم دهخدا، ج2، ص903]



behnam5555 02-17-2010 02:47 PM

زر دادم و دردسر خریدم/زرد آلو را برای هسته اش میخورد
 
زر دادم و دردسر خریدم

اکبر شاه، طبع شعر داشت و گهگاه به فارسی شعر نیکو میسرود. گویند شبی فارغ از قیل و قال سلطنت و کشورداری، مجلس بزمی آراست و در شرب خمر و می گساری افراط کرد. بامدادان به سردرد شدیدی مبتلا گردید و در پاسخ ندیمان و آشنایانش که به عیادتش رفته بودند متجلا گفت:
دوشینه ز کوی می فروشان / پیمانه می به زر خریدم
اکنون ز خمار سرگرانم / زر دادم و دردسر خریدم

[ریشه های تاریخی امثال و حکم ، ج1،ص581]

زرد آلو را برای هسته اش میخورد


مردی اصفهانی مقداری زردآلو خرید. در کنار دیواری نشست که بخورد. زردآلو را به غایت گندیده و پلاسیده یافت. در خوردنش تردید پیدا کرد. بالاخره برای استفاده از مغز هسته های آن مشغول خوردن شد. هسته را در گوشه دستمال میریخت. گدایی فرا رسید، نزد او ایستاد و گفت: «آقا زردآلو که خوردید هسته اش را به من ببخشید.» اصفهانی گفت: «برو پی کارت من این گُه را برای هسته اش میخورم.»

[داستان نامه بهمنیاری ، 311]


behnam5555 02-17-2010 02:56 PM

سپر سر/سازنده گیر تُرک افتاده است/سبزی نداشت و والسلام
 


سپر سر


شخصی به جنگ دشمن رفته بود.
از قلعه سنگی به سرش زدند و بشکستند.
برنجید و گفت: « ای مردک کوری؟ سپر به این بزرگی، سنگ را بر سر من میزنی؟!



سازنده گیر تُرک افتاده است
خانی نقاره چی را به چادر خود خوانده، او طبق دستور خان زدن نقاره را همچنان ادامه میداد تا وقتی که تماشاگران هم از اطراف چادر برای خواب به چادر خود رفتند. نقاره چی که سخت خسته شده بود متوجه شد که خان به خواب رفته، نوازندگی را قطع کرد. ناگهان خان چشمش را باز کرده و گفت: «چرا نمیزنی؟» نقاره چی گفت: «شما به خواب رفتید من هم صدای نقاره را قطع کردم.» خان میگوید: «تو به خواب و بیداری من کاری نداشته باش، تو بزن، کار خودت را بکن!»

[فرهنگ نامه امثال و حکم ایرانی، ص612]

سبزی نداشت و والسلام
آش فروش دوره گردی دیگ آش خود را از صبح تا غروب در کوچه ها و بازارها گردانید و جار زد و احدی از آش او نخرید. در آخر روز به گوشه ای نشست و در کسادی متاع خود فکر میکرد و چرت میزد. استری که در آن نزدیکی ایستاده بود میان دیگ آش وی سرگین انداخت. آش فروش گفت: «سبزی نداشت و والسلام» یعنی تنها عیب آش من نداشتن سبزی بود که اکنون رفع شد.

[داستان نامه بهمنیاری ، ص323]



behnam5555 02-17-2010 03:04 PM

سبوس برو سگ را بیاور/سبزیِ آش همسایه، گوشواره به گوش همسایه
 

سبوس برو سگ را بیاور



در روزگار قدیم مرد و زنی زندگی میکرد که بچه دار نمیشوند. روزی مرد بدون خبر زن خود را در بیابان رها کرده و به شهری دور افتاده میرود. زن بیچاره بدون نان آور در خانه میماند و مدتی را با فروش اثاث خانه و مدتی را با کار کردن در خانه این و آن روزگار میگذارند. روزی از خانه خود بیرون میآید. زن همسایه را میبیند که چادر سر کرده و دارد میرود. از آن زن میپرسد که: «کجا داری میروی؟» زن جواب میدهد: «میخواهم پیش فالگیر ده دیگر بوم.» میگوید: «بده فالگیر فال من را هم ببیند و بگوید که این شوهر من کی برخواهد گشت.» زن همسایه به او قول میدهد و به راه میافتد.
بعد از اینکه به ده میرسد نزد فالگیر میرود و دعا از فالگیر میگرد و روانه آبادی خود میگردد. وقتی از دروازه وارد میشود به یادش میآید که به زن همسایه قول داده است که از فالگیر برای او هم دعایی بگیرد. در نزدیکی دروازه آسیابی بوده، وارد آنجا میشود و کمی سبوس از آنجا برمیدارد و گوشه دستمالش میبندد. وقتی به خانه میرسد میبیند که زن همسایه منتظرش است. زن بیچاره وقتی او را میبیند میپرسد: «برای من هم دعا گرفتی؟» زن سبوس را به او میدهد و میگوید: «صبح موقع اذان بلند شو و به پشت بام برو و سبوس را باد بده و بگو: «سبوس برو سگ را بیاور.» زن همین کارها را میکند. شب بعد، نیمه شب بود که زن به صدای در از خواب بیدار میشود. وقتی در را باز میکند، میبیند شوهرش است. زن از دیدن او تعجب میکند و میپرسد: «چطور شد بعد از چند سال یاد خانه و زندگی افتادی؟» مرد میگوید: «امروز صبح زود مثل این که مرا کسی از خواب بیدار کرد و من یک مرتبه به یاد تو و خانه افتادم و آنقدر آرام و قرار از من سلب شد که بلافاصله پاشدم و روانه خانه شدم.» خوشحال میشود و دعا به جان دعانویس میکند. [تمثیل و مثل، ج2، ص132]

سبزیِ آش همسایه، گوشواره به گوش همسایه
زنی هنگام پاک کردن سبزی از شلختگی، بیشتر سبزیها را در هنگام پاک کردن دور میریخت. زن همسایه او سبزی خود را از آنها تامین میکرد و از پس انداز پولشان گوشواره ای خریده بود. روزی گوشواره ها را به گوش کرد و وسط حیاط به خواندن و رقصیدن برآمد که: «سبزی آش همسایه، گوشواره به گوش همسایه»

[قند و نمک، ص426]


behnam5555 02-17-2010 03:08 PM

ستم، بر ستم پیشه، عدل است و داد
 
ستم، بر ستم پیشه، عدل است و داد



شخصی بخیل، تَرکِ وطن کرده و راه آوارگی پیش گرفت و سر به صحرا و روی در بیابان نهاده میرفت.
اتفاقا با دو کس دیگر برخورد آن هر دو نیز بخیل بودند و هر سه تن به حسب جنسیت با هم خوش برآمدند و رفیق شدند و در راه هر یک سر به گریبان خود کرده توشه ای که در بغل داشتند میخوردند.
مرد اول گفت: «ای یاران، چرا شما ترک وطن نموده اید؟»
یکی از آن دو تن گفت: «به واسطه آنکه در موضعی که من بودم نتوانستم ببینم که کسی به کسی چیزی بدهد.
گفتم چند روزی ترک وطن کنم و اینها را نبینم.»
آن دیگری گفت: «سبحان الله مرا نیز همین غیرت دامنگیر شده که سر به صحرا گذاشته ام.»
چون معلوم شد که هر سه تن به این رنج و محنت گرفتارند با هم آمیزش میکردند و راه میرفتند.
ناگاه در آن بیابان زری یافتند. نشستند تا آنرا قسمت کنند. پس هیچیک از حسد راضی نمیشد که دیگری بهره بردارد نه همت آنکه از سر آن بگذرند که دیگری ببرد و نه قدرت آنکه در میان هم قسمت کنند.
تا یک شب و یک روز در آن صحرا گرسنه و تشنه بماندند و خواب برایشان حرام شد و با هم جنگ و جدال داشتند.
اتفاقا پادشاه آن دیار به عزم شکار آمده بود.
بدان موضع رسید. آن سه تن را دید که در آن صحرا نشسته اند، پادشاه یکی را فرستاد تا معلوم کند.
خادمی رفت و صورت واقعه را تحلیل کرد و به پادشاه عرض نمود. پادشاه از اسب فرود آمد و آنها را طلبید و گفت: «هرکدام در چه مرتبه اید؟ به فراخور استعداد این زر به شما تقسیم کنم.»
یکی گفت: «ای مَلِک حسد من در رتبه ای است که هرگز نخواهم در حق کسی احسان کنم، مبادا که دلخوش گردد.»
آن دیگری گفت: «بخل و حسد من در رتبه ای است که اگر یکی با دیگری نیکی و احسان کند و از مال خود دیگری را بنوازد مرا بد آید که مبادا آن شخص خوشحال شود.»
مرد سوم گفت: «من چنانم که هرگز نمیتوانم دید که کس در حق من نیکی کند و حرف خیر گوید و مرا خوشحال کند تا به دیگری چه رسد.»
ملک عجب ماند و گفت: «هم به گفته شما این زر بر شما حرام است و هریک را عقوبتی برهنه بیزاد و توشه دست بسته در آن صحرا اسیر دهند و آن حسود سوم را فرمود برهنه کردند و دستش بر عقب بسته در آفتاب افکندند تا بعد از مدتی به زاری و زار هلاک شد و به شئامت بخل و حسد آن هر سه تن به سزای خود رسیدند.


[جامع التمثیل، ص9

behnam5555 02-17-2010 03:12 PM

سخنی که اثبات آن عمر یک ساله صرف باید کرد ناگفته اولی تر /شاه بُداغ باغی دارد
 
سخنی که اثبات آن عمر یک ساله صرف باید کرد ناگفته اولی تر


رای هند را ندیمی هنرور بود. روزی در میان حکایات از نوادر و اعاجیب بر زبان او گذشت که من مرغی دیده ام آتشخوار، که سنگ تافته و آهن گداخته فرو خوردی! ندمای مجلس و جلسای حضرت، جمله بر این حدیث انکار کردند و همه به تکذیب او زبان گشادند.
هرچند به براهین عقل و علم جواز این معنی مینمود، سود نمیداشت و چون حوالت به خاصیت میکرد که از سر خواص و طبایع در جواهر و حیوانات مستودع، آفریدگار است، جز واهب صبور و خالق مواد کس نداد. از این تفریرات هیچ مفید نمیآمد، با خود اندیشه کرد که حجاب این شبهت از پیش دیده افهام، این قوم جز به مشاهده حس بر نتوان گرفت. همان زمان از مجلس شاه بیرون رفت و روی به صوبِ بغداد نهاد و مدتی دراز منازل و مراحل مینوشت و مخاوف و مهالک میسپرد، تا آن جایگاه رسید و شتر مرغی چند بدست آورد و در کشتی مستصحب، خویش گردانید و سوی کشور هندوستان شد و توفیق سعادت رفیق راه او آمد تا در ضمان سلامت به نزدیک درگاه شاه آمد. شاه از آمدن او خبر یافت، فرمود تا حاضر آمد. چون به خدمت پیوست، رسم دعا و ثنا را اقامت کرد. رای هند پرسید: «چندین گاه سبب غیبت چه بوده است؟» گفت: «فلان روز در حضرت حکایتی بگفتم که مرغی آتشخوار دیده ام.» مصدق نداشتند و از استبداعی بلیغ رفت. نخواستم که من مهذارِ، گزاف گویی و مکثار، بادپیمای باشم و نام من در جمله یافته گویان دروغ باف ترفند تراش برآید، برخاستم و به بغداد رفتم تا به بدرقه اقبال شاه و مدد همم، او به مقصد رسیدم و با مقصود باز آمدم و اینک مرغی چند آتشخوار آوردم، تا آنچه از من به خبر شنیدند به عیان ببینند و نقشی که در آینه عقل ایشان مرتسّم نمیشد، از تخته حسِّ بَصَر برخوانند. رای گفت: «مرد که به پیرایه خود و سرمایه دانش آراسته بود، جز راست نگوید، لیکن سختی که اثبات آن عمر یک ساله صرف باید کرد ناگفته اولی تر.»


[مرزبان نامه، ص344]



شاه بُداغ باغی دارد

شاه بداغ سفیهی در بیابان بی آب و علف چهاردیواری ساخته بود و آن را باغ نام نهاده. گفتند: «سبب ساختن چهاردیوار در چنین صحرایی چیست؟» گفت: «جهت آنکه بگویند شاه بداغ باغی دارد.»

[مجمع الامثال ، ص227]


behnam5555 02-17-2010 03:17 PM

شاهزاده حسینش بزند/شاخ بز را میگیرم و بدست صاحبش میدهم/ شاش سختت نگرفته
 
شاهزاده حسینش بزند


در خرزین مردی در خانه زنی رفت که شوهرش آنجا نبود. مرد تخم مرغ میفروخت. زن از او خوشش آمد و با او درآمیخت و تخم مرغ بخرید. چون شوهر آمد. گفت: «امروز تخم مرغی ارزان خریدم.» چون تخم بیاورد گندیده بود. شوهر گفت: «خوب تو را گا ﻴده است،» زن راست پنداشت و گفت: «شاهزاده حسینش بزند، به تو هم گفت؟!»
(توضیح: شاهزاده حسین کور، از فرزندان پیامبر، مدفون در خرزین است.) [نامه داستان، ج2، ص384]

شاخ بز را میگیرم و بدست صاحبش میدهم

در بویراحمد یاغیان به گوسفند دزدی زیاد میپرداختند. روزی پیش نماز در مورد عواقب بد گوسفند دزدی موعظه میکرد و آنها را از این عمل زشت برحذر میداشت. یکی از لرها که کارش گوسفند دزدی بود از واعظ پرسید: «خدا در روز قیامت از کجا میداند که کی بز مردم را دزدیده تا کیفر دهد؟» واعظ گفت: «همان بز و گوسفند به حکم خداوند حاضر میشوند و به زبان میآیند و کسی که آنها را دزدیده نشان میدهند.»

[فرنگ نامه امثال و حکم ایرانی، ص189]

شاش سختت نگرفته

سه نفر رفیق با هم صحبت داشتند. یکی از درد عشق و جفای معشوقه شکایت میکرد. دیگری گفت: «گرسنگی نکشیده ای که عاشقی از یادت برود.» سومی که سخت ادرارش گرفته بود بطور مزاح گفت: «شاش سختت نگرفته که هر دو را فراموش کنی.»

[داستان نامه بهمنیاری ، ص351]



behnam5555 02-17-2010 03:22 PM

شاطر را بیدار کردی
 
شاطر را بیدار کردی


مردی بود از اهالی گِردِفَلامِرز؛ این مرد قدری خل بود و زنش میخواست دایما به بهانه ای او را از خانه بیرون کند و از دستش راحت بشود.
یک شب که زن و شوهر در خانه محقر خود خوابیده بودند، نصب شب مقداری گردوخاک از شکاف سقف اتاق فروریخت.
مرد ترسید. از زن پرسید: «این چیه؟ چه خبر است؟»
زن مکار گفت: «هزار بار گفتم این بالاخانه خراب را تعمیر کن، نکردی تا اینکه بالاخره راه افتاد و داره میرود شهر زند حاکم شکایت تو را بکند.»
مرد هراسان گفت: «حالا چکار کنم؟»
زن گفت: «زود بدو برو و زودتر از بالاخانه خودت را برسان شهر نزد حاکم و نگذار بالاخانه شکایت کند.»
مرد بیچاره بنا کرد دویدن و هرجا میرسید، میپرسید: «یک بالاخانه سفیدکاری ندیدید؟»
مردم با تعجب به او نگاه میکردند و به او میخندیدند.
بالاخره شب شد به آسیابی رسید.
از آسیابان پرسید: «بالاخانه سفیدکاری ندیدی؟»
آسیابان فهمید این مرد خل است به او گفت: «نه هنوز نیامده است.
حالا شب شده است؛ تو برو بخواب.
هروقت بالاخانه آمد تو را بیدار میکنم.»

مرد وارد آسیاب شد و دید مرد دیگری هم در آسیاب است. پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «به من شاطر میگویند، چون بار میآورم و میبرم.»
مرد خل دید شاطر اصلا ریش و موی سر ندارد، از قیافه او خوشش نیامد و خیلی دلخور شد!
خلاصه آن مرد شب را در آسیاب خوابید.
نصف شب آسیابان برای اینکه تفریحی کرده باشد، ریش بلند مرد ابله را تا ته تراشید.
بعد او را صدا کرد و گفت: «فورا بدو برو که بالاخانه سفیدکاری آمد و رفت.»
او هم بدون اینکه بفهمد ریش ندارد بنا کرد دویدن تا خسته شد و رفت سر جوی آب دست و صورتش را بشوید که عکس خودش را در آب دید.
خیلی تعجب کرد. دید ریش ندارد و از قیافه خودش که مانند شاطر بود بدش آمد.
ناگهان فکری به خاطرش رسید. گفت: «من میدانم چه شده. این آسیابان احمق عوض اینکه مرا بیدار کند.
شاطر را بیدار کرده.
حالا بعد از اینکه قضیه بالاخانه سفیدکاری تمام شد، میروم خدمتش میرسم.»
[تمثیل و مثل، ج2،ص137]

behnam5555 02-17-2010 03:27 PM

شتری در بیابان/شستن گربه/صابونش به رخت ما خورده است
 

شتری در بیابان



شتري در صحرا چرا مي کرد و از خار و خاشاک صحرا غذا مي خورد. کم کم به خاربني رسيد، چون زلف عروسان در هم و چون روي محبوبان تازه و خرم. گردن آز دراز کرد تا از آن بهره اي بگيرد، ديد در ميان آن يک افعي بزرگ حلقه زده، پوزه برداشت و برگشت و از آن غذاي لذيذ چشم پوشيد. خاربن پنداشت که احتراز شتر از زخم سنان وي و اجتنابش از تيزي خارهاست. شتر مطلب را درک کرد و گفت: «بيم من از اين مهمان پوشيده در درون تست، نه ميزبان آشکار. ترس من از زهر دندان مار است نه از زخم پيکار خار. اگر نه هول مهمان بودي ميزبان را يک لقمه کردمي.»
شستن گربه


حكيمي بر سر راهي مي‌گذشت. ديد پسر بچه‌اي گربه خود را در جوي آب مي‌شويد. گفت: «گربه را نشور، مي‌ميرد!» بعد از ساعتي كه از همان راه بر مي‌گشت ديد كه بعله..! گربه مرده و پسرك هم به عزاي او نشسته. گفت: «به تو نگفتم گربه را نشور، مي‌ميرد؟» پسرك گفت: «برو بابا، از شستن كه نمرد، موقع چلاندن مرد!»

صابونش به رخت ما خورده است
رختشویی لباس هرکس را برای صابون زدن میگرفت دیگر پس نمیداد و میگفت: «گم شده یا دزد برده است» و از این جهت هیچکس دو مرتبه به او لباس نمیداد و همیشه میبایستی در جستجوی مشتری تازه و بی سابقه ای باشد. روزی نزد مسافری که مرتبه دیگر لباس او را برای شستن برده و خورده بود لکن فراموش کرده او را نمیشناخت رفت و گفت: «آقا لباسهایتان را بدهید صابون بزنم.» مسافر که او را شناخت گفت: «صابون شما یک مرتبه به رخت من خورده و کافی است.»

[داستان نامه بهمنیاری ، ص370]


behnam5555 02-17-2010 03:31 PM

صاحب این خانه چه لطفی در حق تو کرده/صاحب خر را بجای خر برند!
 
صاحب این خانه چه لطفی در حق تو کرده

مردی خُلاری، انگور برای فروش به شیراز آورد، چون به فروش نرسید از بیم فاسد شدن دیگی و مقداری هیزم فراهم کرد و در دالان مسجد به پختن شیره انگور مشغول گردید، ناگاه خادم مسجد که مردی شَل و کور و کچل و الکن و آبله گون بود سر رسید و با زبان الکن خود خُلاری را مورد اعتراض قرار داد که چرا در دالان خانه خدا شیره میپزی. خُلاری گفت: «آخر مرد حسابی صاحب خانه چه لطفی کرده در حق تو که آنقدر برایش تعصب به خرج میدهی!»
صورت دیگر این حکایت که عبید زاکانی در رساله دلگشا آورده است:
شیرازی در مسجد بنگ میپخت. خادم مسجد بدو رسید و با او در سفاهت آمد، شیرازی در او نگاه کرد، شَل و کور بود، نعره ای کشید و گفت: «ای مردک خدا در حق تو چندان لطف نکرده است که تو در حق او چنین تعصب میکنی.»

[فرهنگنامه امثال و حکم ایرانی، ص394]

صاحب خر را بجای خر برند!


آن یکی در خانه ای ناگه گریخت / زرد روی و لب کبود و رنگ ریخت،
صاحب خانه بگفتش «خیر هست / که همی لرزد تو را چون پیر دست؟
واقعه چون است چون بگریختی / رنگ رخساره بگو چون رختی؟»
گفت: «بهر سخره شاهِ حَرون، / خر همی گیرند مردم از برون»
گفت: «میگیرند خر ای جان عم / چون نه ای خر رو تو را زین چیست غم؟»
گفت: «بس جدّند و گرم اندر گرفت، / گر خرم گیرند هم نبود شگفت
بهر خر گیری برآوردند دست / جد و جد، تمییز هم برخاسته است
چون که بی تمییزیانمان، سرورند / صاحب خر را به جای خر برند»

[مثنوی، دفتر پنجم، بیت500]


behnam5555 02-17-2010 03:36 PM

صاحبش میگه سه وقّه/صبر کنید تا من تفی به دستم بکنم
 


صاحبش میگه سه وقّه

پیرزنی مرغی لاغر و سبک وزن داشت. ازقضای روزگار شغالی مرغ را گرفت و برد. پیرزن بدنبال شغال دوید و فریاد زد: «آی مردم، به دادم برسید که شغال مرغ سه وقّه ایم را برد.» مردم از صدای پیرزن جمع شدند تا مرغ سه وقّه ای زن را از چنگ شغال بیرون درآوردند. شغال که دید همه جمع شده اند و پیرزن هم به آنها دروغ میگوید و وزن مرغ را بیشتر از آنچه هست میگوید، آمد جلو همه مرغ را زد زمین و گفت: «نَه چارک و نَه وقّه / صاحبش میگه سه وقّه.»
[تمثیل و مثل ، ج2، ص204]

صبر کنید تا من تفی به دستم بکنم

روایت اول:
در زمانهای قدیم یک عده پنج نفری برای برداشتن لانه لاشخوری رفتند که در وسط کوه بود. نقشه شان این بودکه از بالای کوه یکی آویزان شود و دومی پای اولی را بگیرد و آویزان شود و سومی پای دومی و چهارمی پای سومی و پنجمی را هم با طناب به کوه ببندند تا بتوانند لانه لاشخور را بردارند.
چون به بالای کوه رسیدند و مطابق نقشه عمل کردند و آویزان شدند. نفر اول گفت: «صو کری دمن یه تفی د دس خوسن!» این را گفت و دستش را رها کرد و همگی از آن بالا به زیر افتادند و مردند!»

[تمثیل و مثل ، ج1، ص226]

روایت دوم:


در کمرکش کوهی، پرتگاهی بود که کبوتران بسیاری لانه داشتند و کس از بالای کوه و از پایین دره به آنها دسترسی نداشت. جوانان ده مجاور همیشه در آرزو بودند که بتوانند در فصل بهار به لانه ها دست پیدا کنند و جوجه کبوترها را بردارند. هرچه فکر میکردند میدیدند از پایین که نردبان به آنجا نمیرسد و از بالا هم راه عبوری نیست. بالاخره فکرشان به اینجا رسید که چند نفری با هم به بالای صخره بروند و در آنجا یکی از آنها که قویتر است با دست ریشه و تنه درختچه ای را که در لبه صخره روئیده بود بگیرد و آویزان شود و دیگری پا روی شانه او بگذارد و پایین برود و از مچ پاهای اولی را بگیرد و آویزان شود و سومی و چهارمی و پنجمی و دیگران هم به همین ترتیب.
جوانان این نقشه را میکشند و به کمر کوه میروند و به همین ترتیب یکی پس از دیگری خود را آویزان میکنند تا اینکه نفر آخری به کنار لانه های کبوتران در کمرکش صخره میرسد و آماده میشود که جوجه ها را بردارد. در این وقت نفر اول که دست خود را از ریشه و تنه درختچه گرفته بود فریاد میزند: «رفیقو، خادتر محکم بگیرین ته مو دستمه تف دغلونم.»

[تمثیل و مثل ، ج1، ص228]


behnam5555 02-17-2010 03:44 PM

صدای تق تقِ شکستن .../صدایش را که از بین بردی،.../صدتومان را میدادم
 


صدای تق تقِ شکستن گردو را خدا خودش میشنود

کسی تعدادی گردو به بهلول داد. بهلول گردوها را گرفت و بدون اینکه تشکر بکند رفت و سنگ برداشت و تَق تَق گردوها را میشکست و همی خورد. او را گفتند: «گردوها را گرفتی، هیچ تشکری نکردی و دعایی نگفتی؟» گفت: «صدای تق تق شکستن گردو را خدا خودش میشنود!»

[فرهنگنامه امثال و حکم ایرانی، ص956]


صدایش را که از بین بردی، یک فکری بحال بویش بکن
یکی کنار ملانصرالدین بر سکوی مسجدی نشسته بود، ضرطه ای از او بجست. نوک نعلین بر آجرفرش حیاط میکشید که صدا از این بود. ملا با او گفت: «صدایش را که از میان بردی، خدای را حیلتی کن که بوی نیز از میان برود!»

[کتاب کوچه ، ج5، ص1618]


صدتومان را میدادم که بچه ام یک شب بیرون نخوابد
مردی را فرزند گم شد. منادی در پی منادی به کوی و برزن فرستاد و هر ساعت مژده یابنده را مزید میکرد تا در نزدیک غروب حق بشارت را به صدتومان رسانید. آنکه کودک را یافته بود گمان کرد هرچه در دادن طفل دیر کند جزا بیشتر یابد. چون صباح شد اثری از منادیان ندید، ناچار خود نزد پدر کودک آمد و مطالبت یک صدتومان مژدگانی کرد، پدر گفت: «صدتومان مژدگانی را میدادم که بچه ام یک شب بیرون نخوابد!»

[امثال و حکم دهخدا، ج2، ص1054]




behnam5555 02-17-2010 03:50 PM

عرق مولانا/صدربار نگفتم نطلب دولت خواجه/صدایش صبح به گوشِت میرسه
 

عرق مولانا

مولانا عضدالدين سخت سياه چرده بود. شبي مست در حجره رفت شيشيه مداد از ديوار آويخته بود درش بر آن زد و بشکست. فرجي سپيد داشت، پشتش سياه شد. صبح فرجي را پوشيد و آن ساهي نديد و به دستگاه مولانا قطب الدين شيرازي رفت. اصحاب او را يا نظر اوردند. يکي گفت: اين چه رسواييست؟ ديگري گفت: اين رسوايي نيست عرق مولاناست.


صدربار نگفتم نطلب دولت خواجه


زن و شوهری بودند که کلفت پیری داشتند. به آن مرد خواجه میگفتند، یعنی بزرگ. زن خواجه هر روز دعا میکرد که: «خدایا! دولتی زیاد به شوهر من بنده.» پیرزن میگفت: «صدبار نگفتم نطلب دولت خواجه، وای بر من و وای بر تو و وای بر در کوچه.» اما زن متحمل نمیشد و هر روز دعا میکرد تا اینکه خداوند دولتی زیاد به خواجه داد. خواجه اول کاری که کرد گفت: «در کوچه قدیمی، کهنه و کوتاه است و باید آنرا عوض کنیم.» رفت و آنرا خراب و عوض کرد. فردای آن روز به سراغ پیرزن کلفت رفت و گفت: «تو دیگه پیر شدی، بهتر است از خانه من بروی، باید یک کلفت جوان بیاورد.» بعد هم کلفت پیر را جواب کرد. چند روزی که گذشت با خودش گفت: «زنم هم زشت است. منکه این دولت را دارم زن مقبول و با کمالی هم باید داشته باشم.» زن خودش را طلاق داد و رفت زن جوان و مقبولی گرفت. چند مدتی که گذشت، برحسب اتفاق پیرزن خدمتکار با زن سابق خواجه در بازار برخورد کرد و به او گفت: «ای خاتون! دیدی که خواجه چه کرد؟ صدبار نگفتم نطلب دولت خواجه، وای بر منت و وای بر تو و وای بر در کوچه ؟ حالا دیدی؟!»

[تمثیل و مثل ، ج1، ص229]


صدایش صبح به گوشِت میرسه



روایت اول:

در زمان قدیم دزدی به خانه بنده خدایی رفت و با سوهان مشغول بریدن قفل در خانه شد. صاحب خانه سر رسید و از دزد پرسید: «عموجان، این موقع شب اینجا چکار میکنی؟» دزد بی آنکه خودش را ببازد جواب داد: «والله دلم گرفته و دارم کمانچه میزنم.» صاحبخانه خام پرسید: «ای بابا، این چه جور کمانچه است که صدا ندارد؟» دزد جواب داد: «این یک جور کمانچه ای است که فردا صبح صداش به گوشت میرسه.» صاحب خانه هم حرف دزد را قبول کرد و رفت گرفت خوابید. دزد با خیال راحت قفل در را باز کرد و هرچه در اتاق بود برداشت و رفت پی کارش.


صبح که صاحب خانه بیدار شد دید هرچه داشته و نداشته دزد برده. دو دستی کوبید میان سرش و بنا کرد های های گریه کردن و مردم را دور خودش جمع کرد و تازه فهمید که دیشب دزد چه گفته بود.

[امثال و حکم دهخدا، ج2، ص860]

روایت دوم:

این مثل بشنو که شب دزد عنید / بر بُن دیوار حفره میبرید

نیم بیداری که او رنجور بود / طق طق آهسته اش را میشنود

رفت بر بام و فرو آویخت سر / گفت او را: در چه کاری ای پدر؟

خیر باشد نیم شب چَه میکَنی؟» / تو کیی، گفتا: «دهل زن ای سنی»

در چه کاری گفت: «میکوبم دهل» / گفت: «کو بانگ دهل ای بوسبل»

گفت: «فردا بشنوی این بانگ را / نعره یا حسرتا واویلنا»

آن دروغست و کژ و برساخته / سرّ آن کژ را تو هم نشناخته

[مثنوی معنوی، دفتر سوم، ص159]

روایت سوم:

ملانصرالدین و پسر دیرگاه شب از عروسی به خانه بازمیگشتند. راه ایشان از میان بازار شهر بود. ناگاه آوازی به گوش آمد. پسر گوش فراداشت، چون چیزی درنیافت از پدر پرسید: «این صدا چیست؟»

ملا دانست که آن صدا از دزدان است که تخته دکانی را ارّه میکنند، پس قدم تند کرد و گفت: «شتاب کن پسر! چیزی نیست، یکی آنجا در تاریکی کمانچه میزند.»

پسر گفت: «سبحان الله! چگونه کمانچه ای است؟! اینکه آوازش برنمیآید؟»

گفت: «جان بابا، آواز اینگونه کمانچه ها سپیده دمان برمیآید!»

[کتاب کوچه، ج1، ص697]


behnam5555 02-20-2010 08:34 AM

آب هکماوار برای من ساخته است/سبوس برو سگ را بیاور
 

آب هکماوار برای من ساخته است

سابق که وسایل نقلیه مثل امروز نبود.
زنان تبریز برای استحمام در آب حمام هکماوار که از محلات دوردست تبریز است، پای پیاده به راه می افتادند و عصری نیز پای پیاده به منزل مراجعت میکردند.
در نتیجه آن روز با اشتهای کامل غذا میخوردند و شب آتی را نیز در اثر خستگی میخوابیدند و این دو معجزه را از برکت آب حمام هکماوار دانسته و به همدیگر که میرسیدند میگفتند: «آب هکماوار برای من ساخته است.»

[امثال و حکم در زبان محلی آذربایجان ی، ص270]


سبوس برو سگ را بیاور


در روزگار قدیم مرد و زنی زندگی میکرد که بچه دار نمیشوند. روزی مرد بدون خبر زن خود را در بیابان رها کرده و به شهری دور افتاده میرود.
زن بیچاره بدون نان آور در خانه میماند و مدتی را با فروش اثاث خانه و مدتی را با کار کردن در خانه این و آن روزگار میگذارند. روزی از خانه خود بیرون میآید.
زن همسایه را میبیند که چادر سر کرده و دارد میرود.
از آن زن میپرسد که: «کجا داری میروی؟»
زن جواب میدهد: «میخواهم پیش فالگیر ده دیگر بوم.»
میگوید: «بده فالگیر فال من را هم ببیند و بگوید که این شوهر من کی برخواهد گشت.»
زن همسایه به او قول میدهد و به راه میافتد.
بعد از اینکه به ده میرسد نزد فالگیر میرود و دعا از فالگیر میگرد و روانه آبادی خود میگردد.
وقتی از دروازه وارد میشود به یادش میآید که به زن همسایه قول داده است که از فالگیر برای او هم دعایی بگیرد.
در نزدیکی دروازه آسیابی بوده، وارد آنجا میشود و کمی سبوس از آنجا برمیدارد و گوشه دستمالش میبندد.
وقتی به خانه میرسد میبیند که زن همسایه منتظرش است.
زن بیچاره وقتی او را میبیند میپرسد: «برای من هم دعا گرفتی؟»
زن سبوس را به او میدهد و میگوید: «صبح موقع اذان بلند شو و به پشت بام برو و سبوس را باد بده و بگو: «سبوس برو سگ را بیاور.»
زن همین کارها را میکند.
شب بعد، نیمه شب بود که زن به صدای در از خواب بیدار میشود.
وقتی در را باز میکند، میبیند شوهرش است.
زن از دیدن او تعجب میکند و میپرسد: «چطور شد بعد از چند سال یاد خانه و زندگی افتادی؟»
مرد میگوید: «امروز صبح زود مثل این که مرا کسی از خواب بیدار کرد و من یک مرتبه به یاد تو و خانه افتادم و آنقدر آرام و قرار از من سلب شد که بلافاصله پاشدم و روانه خانه شدم.»
خوشحال میشود و دعا به جان دعانویس میکند.


[تمثیل و مثل ، ج2، ص132]


behnam5555 02-20-2010 08:46 AM

قبا تنگ میشود/معجزه جحی/چماغ نمیخواهد، آفتابه بیار
 
قبا تنگ میشود

خياطي براي ترکي قبا مي بريد.
ترک چنان ملتفت بود که خياط نمي توانست پارچ از قماش بدزدد. ناگاه تيزي بداد .
ترک را خنده بگرفت و به پشت افتاد.
خياط کار خود را کرد.
ترک برخواست و گفت: اي استاد درزي، تيزي ديگري بده
گفت: جايز نباشد که قبا تنگ مي شود.

معجزه جحی

جحي بر دهي رسيد و گرسنه بود.
از خانه آواز تعزيتي شنيد.
آنجا رفت و گفت: شکرانه بدهيد تا من اين مرده را زنده سازم. کسان مرده او را خدمت به جا آوردند چون سير شد
گفت: مرا به سر مرده بريد.
انجا برفت مرده را بديد و گفت: اين چه کاره بوده؟
گفتند جولاه.
انگشت در دهان گرفت و گفت: آه دريغ هرکس ديگري بودي در حال زنده شايستي کرد اما مسکين جولاه چون مرد،مرد.

چماغ نمیخواهد، آفتابه بیار

يکي از امرا ترک در سر بستان خود رفت. دزدي را ديد که ميگردد. در پي او ميدويد و فرياد مي زد که چماغ بيار.
دزد بر سر ديوار جست.
امير پايش بگرفت: دزد شلوار نداشت و انگور ترش بسيار خورده بود.
في الحال ريد و در ريش امير گرفت.
امير دزد را رها کرد و به خادم بانگ زد: چماغ نمي خواهد. آفتابه بيار.




behnam5555 02-20-2010 09:02 AM

ناکرده چو کرده، کرده چو ناکرده/هرچه داشته ام در بر کرده ام.....
 

ناکرده چو کرده، کرده چو ناکرده



ابوسعید ابوالخیر نیشابوری، عارف برجسته رباعیهای نغز دارد
روزی ابوعلی سینا در مجلس وعظ ابوسعید ابوالخیر شرکت کرد. ابوسعید در باره ضرورت عمل و آٍثار طاعت و معصیت سخن می گفت: بو علی رباعی زیر را به عنوان اینکه ما تکیه بر رحمت حق داریم نه بر عمل خویشتن انشا کرد: مائیم به عفو تو لاکرده وز طاعت و معصیت تبرا کرده آنجا که عنایت تو باشد، باشد ناکرده چو کرده، کرده چون ناکرده ابوسعید ابوالخیر فی الفور گفت: ای نیک نکرده و بدیها کرده وانگه به خلاص خود تمنا کرده بر عفو مکن تکیه که هرگز نبود ناکرده چو کرده، کرده چو ناکرده از کتاب حکایتها و هدایتها

هرچه داشته ام در بر کرده ام


سلطان محمود در زمستاني به طلحک گفت: در اين سرما با اين جامه يک لا چه مي کني که من با اين همه جامه مي لرزم. گفت: اي پادشاه تو هم عين من کن تا نلرزي. گفت: مگر تو چه کرده اي؟ گفت: هر چه جامه داشته ام همه را در بر کرده ام.

یاد خدا


شخصي از مولانا عضدالدين پرسيد: چونست مه مردم در زمان خلفا دعوي خدايي و پيغمبري بسيار ميکردند و اکنون نمي کنن؟ گفت: مردم اين روزگار را چندان ظلم و گرسنگي افتاده است که نه از خدايشان به ياد مي آيد نه از پيامبر



behnam5555 02-20-2010 09:06 AM

پیامبر گرسنه/پادشه پاسبان درویش است
 

پیامبر گرسنه




شخصي دعوي نبوت کرد او را پيش مامون خليفه بردند. مامون گفت : اين را از گرسنگي دماغ خشک شده است. مطبخي را بخواند فرمود اين مرد را مطبخ ببر و جامه خوابي بسازش و هر روز شربت هاي معطر و طعام خوش ميده تا دماغش به قرار آيد. مردک مدتي به تنعم در مطبخ بماند دماغش با قرار آمد . روزي مامون را از او ياد آمد. بفرمود تا او را حاضر کردند. پرسيد که همچنان جبرييل پيش تو آيد؟ گفت: آري. گفت: چه مي گويد؟ گفت: ميگويد که جاي نيک به دست تو افتاده، هرگز هيچ پيغمبري را اين نعمت و آسايش دست نداد زينهار تا از اينجا بيرون نروي.

پادشه پاسبان درویش است

درویشی مجرد به گوشه صحرایی نشسته بود. یکی از پادشاهان بر او بگذشت. درویش از آنجا که فراغ ملک قناعت است، سر بر نیاورد و التفاتی نکرد. سلطان از آنجا که سطوت سلطنت است به هم برآمد و گفت: «این طایفه خرقه پوشان مثال حیوانند و آدمیت ندارند.» وزیر نزدیکش آمد و گفت : «ای درویش، پادشاه وقت بر تو بگذشت، چرا سر برنیاوردی و شرایط او به تقدیم نرسانیدی؟» گفت: «مَلِک را بگوی که توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد. دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک.»
پادشه پاسبان درویش است / گرچه نعمت به فرّ دولت اوست
گوسفند از برای چوپان نیست / بلکه چوپان برای خدمت اوست
ملک را گفتار درویش استوار آمد، گفت: «چیزی از من بخواه.» گفت: «میخواهم که دیگر زحمت من ندهی.» گفت: «مرا پندی بده.» گفت: «دریاب کنون که نعمتت هست به دست / کاین دولت و ملک میرود دست به دست»

[گلستان سعدی، باب اول، حکایت 28]


behnam5555 02-20-2010 09:10 AM

پادشاه ماند و خایه های من/آب از سرچشمه گل آلود است
 
پادشاه ماند و خایه های من


پادشاهی در شهری مسجد عظیم ساخت. همه از سنگ سیاه، چون سنگ برای ساختن کم آمد، اکثر سنگها از مقابر در او خرج کرد. روزی به ندیم خود گفت: «مسجدی که ساخته ام چه نوع است؟» گفت: «بسیار خوب است لیکن یک عیب دارد.» پادشاه فرمود بگو چه عیب دارد؟ گفت: «مشهور است که هر که در دنیا مسجدی بنا کرد در قیامت آن مسجد را با صاحبش در حشرگاه خواهند آورد تا ثواب آنرا به بنا کننده آن بدهند و مسجد پادشاه که در حشر بیارند هر مرده که سنگ قبر او بر این خرج شده برخاسته خواهد گرفت و مسجدی در میان نخواهد ماند پس پادشاه ماند و خایه های من.»

[مجمع الامثال، ص237]

آب از سرچشمه گل آلود است
روایت اول:

روزی خلیفه عمربن عبدالعزیز عربی شامی پرسید: «عاملان من در دیار شما چه میکنند و رفتارشان چگونه است؟» عرب شامی با تبسمی رندانه جواب داد چون آب در چشمه صاف و زلال باشد در نهرها و جویبارها هم صاف و زلال خواهد بود. همیشه آب سرچشمه گل آلود است.» عمربن عبدالعزیز از پاسخ صریح و کوبنده عرب شامی به خود آمد و درس آموزنده بیاموخت.

[ریشه های تاریخی امثال و حکم ج1، ص1]

روایت دوم:

ابوعلی شقیق بلخی چون قصد کعبه کرد و به بغداد رسید هارون و رشید او را بخواند و گفت: «مرا پندی ده.» شقیق ضمن مواعظ حکیمانه گفت: «تو چشمه ای و عمال جوی ها. اگر چشمه روشن بود تیرگی جویها زیان ندارد؛ اما اگر چشمه تاریک بود به روشنی جوی هیچ امید نبود.»

[تذکره الاولیا، ص236]


behnam5555 02-20-2010 09:14 AM

آب جوی خوش بود تا به دریا رسد/آتش که گرفت خشک و تر میسوزند
 


آب جوی خوش بود تا به دریا رسد



روزی رستم بن مهرهرمزدالمجوسی پیش او [عبد العزیزبن عامر کریز والی سیستان از جانب عبدالله زبیر] اندر شد و بنشست و متکلم سیستان او بوده بود. [یعنی رستم بن مهرهرمزد عبدالعزیز] گفت: «دهاقین را سخنان حکمت باشد ما را از آن چیزی بگوی.» گفت: «نادان مردمان اویست که دوستی بر وی افتعال، دارد بی حقیقت، و پرستش یزدان چشم دیدی، را کند و دوستی با زنان به درشتی جوید و منفعت خویش به آزار مردم جوید و خواهد که ادب آموزد به آسانی. [عبدالعزیز] گفت: «نیز گوی.» باز دهقان گفت: «آب جوی خوش بود تا به دریا رسد و خاندان به سلامت باشد هرچند فرزند نزاید و دوستی میان دو تن به صلاح باشد چند بدگوی درمیانه نشود و دانا همیشه قوی بود چند هوا بر او غالب نگردد و کار پادشاهی و پادشاه همیشه مستقیم باشد چند وزیران به صلاج باشند
.

[تاریخ سیستان، ص132]


آتش که گرفت خشک و تر میسوزند
قبل از مغولها چون گماشتگان سلطان سنجر سلجوقی بر طوایف غز فشار زیادی وارد آوردند، کار به جایی رسید که غزها شورش کردند و به خراسان و اطراف کرمان حمله کردند تا سلطان سنجر، اسیر و امام محمد یحیی شهید گردید و وارثان غز در کرمان جور و ستم را از حد گذرانیدند.
«در چنین موقعیتی مجدالدین کوهبنانی دفع مضرت غز را چاره این ندید جز این که از امیر آنان که در آن وقت سرگردان ولایات بود، یعنی ملک دینار غز دعوت کند تا او به کرمان بیاید و از خرابی باز دارد. بیست و دوم رمضان 581 هجری بود که سپاهیان ملک دینار از طریق دیه اریز به کوبنان رسید. ملک دینار هم که از گرد بیابان سوزان کوبنان تشنه و خسته درآمد و مادر بچه ها را در نیشابور نهاده بود به مجرد ورود به کاخ سلجوقی او را به خطبه فرمود و در حکم خود در آورد.
ملک دینار پس از چند سال که جای پای خود را مستحکم کرد، اول کارش آن بود که اولاد مجاهد کوبنانی را – هرچند که خودشان را را دعوت کرده بودند – از میان برداشت. آنگاه به نواحی گرمسیر پرداخت. سپس قصد قلعه منوجان کرد، قلعه آن را به رسوایی تمام بگشاد و فتحی مشتمل و احراق و شکنجه و اهراق دم ادعای روی نمود.
در همین لشکر کشی قلعه «گوَر» که امروز «حوَر» خوانده میشود به آتش کشید و چون مردم کرمان این بیچارگی ها را در نتیجه دعوت مجاهدالدین کوبنانی از ملک دینار میدانستند همه نفرینها را متوجه کوبنان و خاندان مجاهد میکردند. و اتفاقا شاعر خوش ذوق هم در همین احوال و هنگام سوختن قلعه و آبادی «گوَر» گفته است:
از آتش کوبنان «گوَر میسوزد آتش که گرفته خشک و تر میسوزد

[امثال و حکم تاریخی، ص13]


behnam5555 02-20-2010 09:18 AM

آستین پوستین شما دارد/اَحوَل یکی را دو بیند
 
آستین پوستین شما دارد در میان آتشهای مناقل می سوزد!


شخص اسم رسم داری، غلامی داشت. این غلام همیشه در کارها و حرف زدنش عجله میکرد. آقا از این رفتار خوشش نمی آمد. روزی مجلسی مهیا بود و خیلی از بزرگان هم حضور داشتند. غلام با عجله مطلبی را به آقا گفت طوری که هیچ کس از حرفهای او چیزی نفهمید و حاضران مجلس به او خیره خیره نگاه کردند. وقتی مهمانها رفتند، مرد با غلامش دعوا کرد و گفت: «به تو چقدر نصیجت کنم که با عجله حرف نزنی. اگر از این به بعد حرفی را با عجله بزنی کتکت میزنم.» غلام هم حرف آقایش را مثل گوشواره در گوش کرد.
از آن ماجرا مدتی گذشت تا اینکه یک روز که هوا خیلی سرد بود، آقا پوستینی به دوش گرفته و جلویش هم یک منقل پر از آتش گذاشته بود و داشت گرم میشد، بدون اینکه متوجه باشد آستین پوستین بسیار قیمتیش توی منقل افتاده و دارد میسوزد. غلام که ناظر صحنه بود با خون سردی رو کرد به آقای خود و با حوصله و آب و تاب گفت: «جناب آقا، آستین پوستین شما دارد در میان آتشهای مناقل، میسوزد.» و تا خواست این جمله را تمام کند کلی از آستین پوستین سوخت. آقا به آستین نگاه کرد و اوقاتش تلخ شد و گفت: «پس چرا زودتر خبر ندادی؟» غلام گفت: «اگر میگفتم، مرا کتک میزدی. مگر خودت نگفتی هیچ موقع با عجله حرف نزن؟»[تمثیل و مثل، ج1،ص5]


اَحوَل یکی را دو بیند


روایت اول:


یکی شاگرد احول داشت، استاد / مگر شاگرد را جایی فرستاد
که ما را یک قرابه روغن آنجاست / بیاور زود، آن شاگرد برخاست
چون آنجا شد که گفت، او دیده بگماشت / قرابه چون دو دید، احول عجب داشت
برِ استاد آمد گفت: «ای پیر / قرابه من دو میبینم چه تدبیر؟»
زِ خشم استاد گفتش: «ای بد اختر / یکی بشکن دگر، یک را بیاور»
چو او در دیدن خود شک نمیدید / یکی بشکست و دیگر یک نمیدید
اگر چیزی همی بینی تو جز خویش / تو هم آن احول خویشی بیندیش
که هر چیزی که میبینی تو آنی / ولی چون در غلط مانی چه دانی؛

[اسرار نامه، ص99]

روایت دوم:

مردی بود جوانمرد پیشه و مهمان پذیر. وقتی، دوستی عزیز در خانه او نزول کرد به انواع اکرام و بزرگ داشتِ قدوم او پیش آمد. چون از تناول طعام بپرداختند، میزبان بر سبیل اعتذار از تعذر شراب حکایت کرد و با این همه از آنچه در این شبها با دوستان صرف کرده ایم شیشه ای صرف باقی است. اگر رغبتی هست تا ساعتی به مناولت آن تزجیه روزگار کنیم. مهمان گفت: «حکم تو راست» پس میزبان پسر را بفرمود که برو و آن شیشه را که در فلان جان نهاده است، برگیر و بیاور. پسر بیچاره به حول چشم و خیل عقل مبتلا بود. رفت و چون چشمش بر شیشه آمد، عکس آن در آینه کژ نمای بصرش به قصار دو حجم نمود به نزدیک پدر آمد و گفت: «شیشه دو است، کدام بیاورم؟» پدر دانست که حال چیست، اما از شرم روی مهمان عرق خجالتی بر پیشانی آورد. پسر را گفت: «از دوگانه یکی بشکن و یکی بیاور.» پسر به حکم پدر رفت و سنگی بر شیشه انداخت و بشکست و چون دیگری نیافت، خاسر و متحیّر باز آمد و حکایت حال بگفت. همان را معلوم گفت که آن خلل در بصر پسر بود نه در نظر پدر.

[مرزبان نامه، باب چهارم، ص157]


behnam5555 02-20-2010 09:35 AM

احمدک نه درد داشت نه بیماری/از شما دعا و از ما اجابت
 



احمدک نه درد داشت نه بیماری، سوزنی به خودش میزد و میزارید


روایت اول:

آن شنیدی که بود مردی کور / آدمی صورت به فعل ستور رفت روزی به سوی گرمابه / ماند تنها درون گرمابه سوزنی تیز در گرفت به چنگ / کردی زی خایه های خود آهنگ سوزن اندر خلید در خایه / آن چنان کورِ جلفِ بی مایه هر زمان گفتی ای خدای غفور / هستم اندر عنا و غم رنجور مرمرا زین عنا و غم فرج آر / در چنین غم مرا نماند قرار سوزن تیز و خایه نازک / برهانم به فضل خویش سبک کرد مردی در آن میانه نگاه / گشت از آن ابلهی کور آگاه گفتش: «ای ابلهِ کذا و کذا / ای تو را جهل سال و ماه غذا سوزن از دست بفکن مکن ورستی / که از این جهلِ جان و دل خستی

[حدیقه الحقیقه، الباب السادس، ص407]


روایت دوم:


یک روز ملانصرالدین دلتنگ شده بود. برای اینکه مردم دورش جمع شوند، سوزن به تن خود یا در پیش خایه هایش میزد و داد میکشید که مسلمانان به فریادم برسید.

[داستان نامه بهمنیاری ، ص7]

از شما دعا و از ما اجابت


مولانا قطب الدين شيرازي را عارضه اي رو نمود. مسهلي بخورد. مولانا شمس الدين عميدي به ملاقات او رفت و گفت: شنيدم ديروز مسهل خورده بودي. از دي باز به دعا مشغول بودم . گفت: آري از دي باز از شما دعا بود و از ما اجابت.

behnam5555 02-20-2010 09:37 AM

بازگشت ستم
 
بازگشت ستم

سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما (ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می کند.
پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند.
چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا می شود؛ سردار بلوچ هر چه التماس و زاری می کند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمی دهند.

سردار حسین خان به افضل الملک، ندیم فرمانفرما نیز متوسل می شود.افضل الملک نزد فرمانفرما می رود و وساطت می کند،اما باز هم نتیجه ای نمی بخشد.
سردار حسین خان حاضر می شود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس می کند، اما باز هم فرمانفرما نمی پذیرد.

افضل الملک به فرمانفرما می گوید: «قربان آخر خدایی هست، پیغمبری هست، ستم است که پسری درکنار پدر در رندان بمیرد. اگر پدر گناهکار است، پسر که گناهی ندارد.»
فرمانفرما پاسخ می دهد: «در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان، نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمی فروشد.»

همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان می سپارد. دو سه روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار می شود.
هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش می کنند اثری نمی بخشد.
به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می کنند و به فقرا می بخشند اما نتیجه ای نمی دهد و فرزند فرمانفرما جان می دهد.
فرمانفرما در ایام عزای پسر خود، در نهایت اندوه بسر می برد. درهمین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می شود. فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند می گوید: «افضل الملک! باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری! والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده، لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند می بایست فرزند من نجات می یافت.»
افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری می دهد می گوید: «قربان این فرمایش را نفرمایید، چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری، اما می دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه ی فرمانفرما ناصرالدوله نمی فروشد!»


امام صادق(ع): هر که ستم به کسی کند به همان ستم گرفتار شود [خواه] در خودش باشد یا در مالش یا در فرزندش.


حسین صالح،شنیدنی ها،ص ۲۶۸ (با کمی تصرف)


behnam5555 02-20-2010 09:42 AM

تو مال من هستی
 
تو مال من هستی


چندین سال پیش بود.
ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام "روکی" توي یک کلبه کوچك زندگی می کردیم. روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد.
کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود.
یادم می آيد یک سال كه نمی دانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم.
یك شب مامان ذوق زده یك مجله خاک خورده و کهنه را از توي صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یك آینه نشانمان داد.
همه با چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم.
مامان گفت: بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است.
ما پیش از اين هیچوقت آینه نداشتیم، این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برايمان بیفتد. پول کافی هم برای خریدش داشتیم.
پول را دادیم به همسایه تا وقتی به شهر مي رود آن آينه را برايمان بخرد.
آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت.
سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یك بسته را از دور به ما نشان می داد. چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم.
وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد : «وای ی ی ی ...
حسین آقا، تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا من خوشگلم!»
بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد.
همینطوری که سیبیلهايش را می مالید و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش گفت: «آره منم خشنم، اما جذابم، نه؟!»
نفر بعدی آبجی کوچیکه بود: «مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها!»
آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد: «می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد!» با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم.
می دانید در چهار سالگی یك قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود.
وقتی تصویرم را دیدم، یكهو داد زدم: «من زشتم! من زشتم!» بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همینطور که دانه های اشک از چشمانم سرازير بود به بابا گفتم:
- یعنی من همیشه همین ریختی بودم؟ - آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودي. - اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی؟ - آره پسرم، همیشه دوستت داشتم. - چرا؟ آخه چرا دوستم داری؟ - چون تو مال من هستی! سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است.
آن وقت از خدا می پرسم: یعنی واقعاً دوستم داری؟
و او در جوابم مي گويد: بله. و وقتی به او می گويم چرا دوستم داری؟ به من لبخند مي زند و مي گويد: چون تو مال من هستی.

behnam5555 02-20-2010 09:48 AM

تا این سگ در خانه ما است /تحصیل در کودکی
 


تا این سگ در خانه ما است بچه مان هر شب بلغور میریند



شبی مردی در منزل دوست روستایی خود مهمان بود، هنگام شام غذایی که عدس فراوان هم داشت خوردند و خوابیدند.
نیمه های شب مرد در اتاق را باز کرد تا برای اجابت مزاج بیرون برود.
سگ پیر و درشت هیکلی خود را جلوی در انداخت و قصد حمله به او نمود. مرد به ناچار برگشت و داخل رختخواب شد.
بعدی از مدتی با ترس و لرز بلند شد و قصد بیرون رفتن کرد؛ این بار نیز با حمله سگ روبرو گردید.
او باز هم به داخل اتاق برگشت. اما فشار اجابت مزاج به او مجال استراحتی نمیداد.
به دور و بر خود نگاهی انداخت تا شاید را چاره ای پیدا کند. کودک شیرخواره ای در گهواره خود خوابیده بود. کودک را برداشت، قنداق او را باز کرد و کار خودش را در قنداق کودک انجام داد، آنرا بست و به خواب راحتی فرو رفت.
صبح که زن صاحب خانه قنداق بچه را باز کرد با وضع عجیبی مواجه شد. و با حیرت از شوهر خود پرسید: «چگونه ممکن است کودک شیرخواره عدس اجابت مزاج کند.
مهمان در گوشه ای نشسته بود پاسخ داد: «تا هنگامی که سگ پیر در خانه است، این بچه هر شب بلغور میریند!»


[پوردومون دیرلی زولری، ص234]

تحصیل در کودکی


شمس الدين مظفر روزي با شاگردان خود مي گفت که: تحصيل در کودکي مي بايد کرد.
هر چه در کودکي به ياد گيرند هرگز فراموش نشود.
من اين زمان پنجاه سال باشد سوره فاتحه به يادگرفته ام و با وجود اينکه هرگز نخوانده ام هنوز به ياد دارم.




behnam5555 02-20-2010 09:54 AM

جاروبند دوبند چه قرب و .../حالا شد پانصد دینار
 
جاروبند دوبند چه قرب و منزلت دارد تا چه رسد به شما


نجاری با تیشه و ابزار نجاری حروف و کلمات سی جزء قرآن را تراشید و یک جلد قرآن درست کرد و به حضور حاکم برد.
حاکم با نظر ناچیز به آن نگاه کرد و ارزشی برای آن قائل نشد. نجار افسرده و مایوس بیرون رفت.
حوصله اش تنگ آمد و کنار دیواری دست به بغل گرفت و نشست.
از آن طرف مرد جاروبندی پیش آمد و گفت: «ای رفیق، چرا غمگین نشسته ای؟»
نجار ماجرا را به او گفت.
مرد جاروبند گفت: «ای بابا، من جاروبند، دوبندم چه قرب و منزلت دارم تا چه رسد به شما؟»
نجار بیشتر اوقاتش تلخ شد و با تیشه زد یک طرف ریش جاروبند را تراشید و به زمین ریخت. جاروبند حرصش درآمد، با هم گلاویز شدند.
داروغه رسید و هر دو را نزد حاکم برد.
جاروبند عرض کرد: «این مرد با تیشه زده یک طرف ریش مرا به زمین ریخته.»
حاکم به نجار گفت: «چرا و چطور ریش این مرد را به زمین ریختی؟»
نجار شرح واقعه را آنچنانکه بود به عرض حاکم رسانید.
حاکم باور نکرد. گمان کرد قضیه را با هم ساخته اند. گفت: «دروغ میگویی. اگر حقیقت دارد، در حضور من آن طرف ریشش را نیز با تیشه بتراش.»
نجار بلند شد و با تیشه زد طرف دیگر ریش جاروبند را جابجا تراشید. هنر نجار مورد تقدیر حاکم قرار گرفت و جایزه هنگفتی به نجار و جاروبند دارد.
[تمثیل و مثل، ج2، ص83]

حالا شد پانصد دینار


شاه عباس از دلقکش خواست چیزی درخواست کند.
دلقک گفت: «دستور بده هر حلوا فروش سالی صد دینار به من بدهد.»
شاه گفت: «از بزرگان درخواست بزرگ میکنند.»
گفت: «هرکه نامش عبدالله است هم صد دینار بدهد.»
باز نپسندید. گفت: «هرکس دو زن دارد هم صد دینار بدهد.» همچنان تا هر کچل و غُر هم هریک صد دینار بدهند.
حکمش را گرفتند و به راه افتاد. به دوره گردی رسید که حلوا میفروخت، طبق حکم مطالبه نمود.
حلوا فروش امتناع کرد و کارشان به بگو مگو انجامید. یکی از راه رسید و از حلوا فروش پرسید: «مشهدی عبدالله چه خبر است!» دلقک گفت: «اسمت هم عبدالله درآمد، شد دویست دینار.» حرفشان بالا گرفت. دیگری رسید گفت: «چه از این بینوا میخواهی که باید دو خانوار را نان بدهد!»
گفت: «دو زن هم داری، شد سیصد دینار.»
گلاویز شدند، کلاه حلوا فروش افتاد، سرش کچل بود. گفت: «شد چهارصد دینار.»
یکی وسط افتاد و گفت: «لگد نپران به تخمش میخورد، غُر است.»
گفت: «حالا شد پانصد دینار!»


[قند و نمک، ص


behnam5555 02-20-2010 10:05 AM

خان بودن به پول است و تفنگ پنج تیر/خان دایی، کاش یک دانه از نخودها عقل بود
 
خان بودن به پول است و تفنگ پنج تیر


در سالهای پیشین که خانی و خانبازی در بشتر نقاط ایران مخصوصا منطقه بویراحمد رواج داشت، در گوشه و کنار گاه مردانی علیه خوانین حرکاتی از خود نشان میدادند از جمله شخصی به نام گرگی از طایفه امیر بویراحمد ساکن یاسوج بوده که او همواره مترصد موقعیت برای نشان دادن مخالفت خود بوده است. تا یک روز که گرگی تفنگ به دوش در اطراف ده قدم میزده، شخصی را در حال حمل قابلمه ای ماست میبیند. از او سوال میکند در این ظرف چیست و کجا میبری؟» او میگوید: «ماست است و به منزل خان میبرم.» گرگی میگوید: «برگرد ماست را نباید به خانه او ببری، خانی به داشتن پول و تفنگ است که من هم دارم!» چون حامل قابلمه ماست مقاومت میکند، قابلمه را از دستش گرفته و به سر و رویش میریزد و میگوید: «حالا برو به خان خبر ببر!» این حادثه مایه دشمنی بین خان و طایفه امیری میگردد و سخن گرگی بصورت ضرب المثل در منطقه بویراحمد و سی سخت و کم کم به همه جای کشور ساری و جاری میگردد.

[فرهنگنامه امثال و حکم ایرانی، ص386]


خان دایی، کاش یک دانه از نخودها عقل بود


یکی از مالکین اطراف آباده روزی در اثر نوشیدن نوشابه الکلی در مجلسی کارش به مستی میکشد و موقعیت خود را فراموش میکند، میرود در تاقچه اتاق که در زاویه قرار داشته مینشیند و پایش را در تاقچه واقع در ضلع دیگر زاویه میگذارد و مستانه نام مزارع نخود خود را برمیشمرد و از مقدار برداشت محصول نخودش داد سخن میدهد. پسر خواهرش که در مجلس حاضر بوده از حرکت خان دایی پیش مجلسیان شرمنده شده بود، رو به او کرده و میگوید: «خان دایی کاش از آن همه نخود که شما دارید یک نخودش عقل بود.»

[فرهنگنامه امثال و حکم ایرانی، 386]



behnam5555 02-20-2010 10:11 AM

داروی گران/دختر دختری میکند
 
داروی گران


اردبيلي با طبيب گفت: زحمتي دارم چه تدبير باشد؟ طبيب نبض او بگرفت. گفت علاج تو آنست که هر روز قليه پنج مرغ فربه و گوشت بره نر مطنجنه کرده مزغفره با عسل ميخوري و قي ميکني. گفت: مولانا راستي خوش عقل داري. اينکه تو ميگويي اگر کسي خورده باشد و قي کرده، من در حال بخورم.

دختر دختری میکند


پیرمردی بود که در دنیا فقط یک پسر و یک دختر داشت. بعد از گذشت زمان دختر را عروس کرد و پسر را هم داماد. یک روز پیرمرد که خیلی گرسنه بود و در همان روز باران تندی هم میآمد، رفت در خانه پسر و در زد و گفت: «ای پسر باب من، در واکن برای من، این بارانی که میآید، تر شده قبای من.» عروس کنج خانه صدا زد و گفت: «تر شود قبای تو، کور شود دو چشم تو، دیگر به کجا بودی؟»
پیرمرد از در خانه پسر گذشت و رفت در خانه دختر، در زد و گفت: «ای دختر باب من! در واکن برای من، این باران که میآید، تر شده قبای من.»
دختر در را باز کرد و گفت: «ای باب من! دختر دختری موکنه، آش تو لنگری موکنه، پیر مهمانی موکنه.»
بابا را برد توی اتاق زیر کرسی خواباندش و رفت آش پخت و کرد تو لگن و داد بابا خورد.


[تمثیل و مثل ، ج1، ص275]



اکنون ساعت 01:25 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)