پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   ادبیات طنز (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=54)
-   -   داستان طنز، ماجراهای طنز، مقالات طنز، داستانهای طنز، مطالب طنز، طنزنوشته (http://p30city.net/showthread.php?t=3055)

deltang 09-09-2009 04:19 PM

نحوه طرز تفکر دختر/پسر نسبت به پدرش در سنین مختلف
 
نحوه طرز تفکر دختر/پسر نسبت به پدرش در سنین مختلف

At 4 Years
My daddy is great.

4 سالگی: پدرم فوق العاده است.

At 6 Years
My daddy knows everybody.

پدرم همه چیزو رو می دونه

At 10 Years
My daddy is good but is short tempered

پدرم خوبه ولی زود از کوره در میره


At 12 Years
My daddy was very nice to me when I was young.

وقتی که نو جوان بودم پدرم با من خیلی خوب بود

At 14 Years
My daddy is getting fastidious.

پدرم داره سخت گیر می شه

At 16 Years
My daddy is not in line with the current times.

این مواقع پدرم با من سازگار نیست

At 18 Years
My daddy is becoming increasingly cranky.

پدرم به شدت بد اخلاق شده

At 20 Years
Oh! Its becoming difficult to tolerate daddy. Wonder how Mother puts
up with him.

وای خیلی سخته که پدر رو تحمل کرد. تعجب می کنم که مامان چه جوری تحملش می کنه!


At 25 Years
Daddy is objecting to everything.

پدرم به همه چیز ایراد می گیره

At 30 Years
It's becoming difficult to manage my son. I was so scared of my father
when I was young.

کنترل پسرم داره برام مشکل می شه. من وقتی همسن پسرم بودم از پدرم حساب می بردم


At 40 Years
Daddy brought me up with so much discipline. Even I should do the same.

پدرم به من انضباط رو آموخت حتی که الان باید من همون کارو بکنم


At 45 Years
I am baffled as to how my daddy brought us up.

گیج شدم که پدرم چه طوری مارو تربیت می کرد

At 50 Years
My daddy faced so many hardships to bring us up. I am unable to manage
a single son.

پدرم واسه ما با مشکلات زیادی رو برو شد ولی من از پس یه بچه هم بر نمیام

At 55 Years
My daddy was so far sighted and planned so many things for us. He is
one of his kind and unique.

پدرم خیلی دور اندیش و برنامه ریز بود. او در نوع خودش بی نظیر بود.

At 60 Years
My daddy is great.
Thus, it took 56 years to complete the cycle and come back to the 1st stage.
Realise the true value of your parents before its too late]

پدرم عالیه.
بدین گونه چرخه 56 سالگی پدرم برگشت به سر جای اولش.
ارزش واقعی والدین رو قبل از اینکه خیلی دیر بشه رو قدرش رو بدونید __

deltang 09-09-2009 11:40 PM

تفاوت فیلم دیدن دخترا با پسرا
 
تفاوت فیلم دیدن دخترا با پسرا
بعد از اتمام فیلم بیرون از سینما

پسرها

آرش:محمد فیلمش خیلی جالب بود،فیلمنامه خیلی قوی داشت
محمد:آره بازی بازیگرام خوب بود در کل کارگردانیش عالی بود

دخترها

شیوا:مهسا دیدی لباس بازیگر....جقدر خوشگل بود
مهسا:آره ولی آرایشش یه چیزه دیگه بود
مونا:شیوا ولی بینیشو عمل کرده بودا من خیلی دقت کردم کاملا مشخص بود
مهسا:ولی پیش هر کی عمل کرده بود خوشگل شده بود
شیوا:ولی من از لباسو کفشش خیلی خوشم اومد اگه پیدا کنم حتما میگیرم
مونا:من فکر کنم لوازم آرایشش ژاپنی بود خیلی خوشگل شده بود...
و ادامش دیگه گفتن نداره چون خیلی خصوصی تر میشد

deltang 09-10-2009 05:06 PM

8 اشتباه خنده دار درباره مغز!!
 
8 اشتباه خنده دار درباره مغز!!



http://www.seemorgh.com/desktopmodul...iles/38585.jpg


بسیاری از ما، باورهای اشتباهی راجع به مغز داریم،با خواندن این مقاله شما نیز به اشتباهاتتان خواهید خندید.



1- مردان از زنان باهوش‌ترند چون وزن مغزشان 10 درصد بیشتر است!
با این حساب،‌فیل‌ها‌ از آدم‌ها خیلی باهوش‌ترند چون وزن مغزشان 5 برابر است.واقعیت این است كه داشتن مغز بزرگ‌تر به معنای باهوش‌تر بودن نیست.مقایسه وزن مغز در گونه‌های مختلف جانوران نشان می‌دهد كه «هر كه وزنش بیش، مغزش بیشتر.»یعنی طبیعی است كه عضلات نیرومند یك فیل،در مقایسه با عضلات یك گربه،باید تحت كنترل مغز بزرگ‌تری باشد.به همین دلیل است كه فیل 6 هزار گرم مغز دارد و گربه، 30 گرم.

2- ‌عملكرد كامپیوتر مثل مغز است؛چه فرقی می‌كند؟
خیلی فرق دارد! شاید بگویید اصلا كامپیوترهای اولیه را با الگوگیری از عملكرد مغز ساخته‌اند ولی نورولوژیست‌ها در پاسخ به شما می‌گویند اگر قدرت تمام كامپیوترهای دنیا را با هم جمع كنید،باز هم قدرتش به مغز آدمیزاد نمی‌رسد؛یعنی ساختار مغز ما آن‌قدر پیچیده است كه تشبیه‌اش به كامپیوتر،لااقل عصب‌شناسان را به خنده می‌اندازد.

3- وقتی می‌خوابیم،مغزمان استراحت می‌كند؟
نه! یكی از تفاوت‌های بارز مغز و كامپیوتر،همین است.اگر كامپیوتر را خاموش ‌كنیم،دست از كار می‌كشد ولی مغز ما خاموش‌شدنی نیست.حتی وقتی كه ‌خوابیم و استراحت می‌كنیم،مغز ما روشن است و كار می‌كند.این را نوار مغزی (الكتروآنسفالوگرافی) به وضوح نشان می‌دهد.

4-‌ انیشتین با آن همه نبوغ،فقط از 10 درصد مغزش استفاده كرده!
این هم از آن حرف‌هایی است كه باید بشنوید و باور نكنید.می‌گویند این آتش را ویلیام جیمز با نوشتن كتاب «ظرفیت‌های انسانی» در سال 1908 روشن كرد و پس از او،تحقیقات كارل لشلی در سال 1930 این تئوری را توسعه داد.ولی طب به ما می‌گوید كه حتی تخریب بخش كوچكی از مغز (مثلا در جریان سكته مغزی) با عوارض مشهودی همراه است.ضمن این ‌كه اگر 90 درصد مغز برای مدتی طولانی كم‌كار یا بیكار باشد،احتمالا آن 10 درصد باقیمانده هم به مرور از بین می‌رود و به قول پزشكان،دژنره می‌شود.تازه،مگر 10 درصد مغز ما چقدر می‌شود؟چیزی حدود 140 گرم، یعنی اندازه مغز یك گوسفند!پس بشنوید و باور نكنید.

5- ‌تمام آسیب‌های مغزی غیرقابل برگشت هستند؟
خیر! خیلی از آسیب‌های مغزی برگشت‌پذیرند. البته تا 20 سال پیش تصور می‌شد مغز توان بازسازی سلول‌های از دست رفته‌ را ندارد اما اكنون،محققان عقیده دیگری دارند و بسیاری از آسیب‌های مغزی را برگشت‌پذیر می‌دانند.

6- شنیدن موسیقی،مغز ما را تقویت می‌كند؟
شاید حال‌مان را بهتر كند ولی مغزمان را نه.تاثیر مثبت موسیقی بر حافظه پدیده‌ای كه تا مدت‌ها از آن با عنوان «تاثیر موتزارت» یاد می‌شد امروزه فاقد اعتبار است.البته ثابت شده كه نواختن یك ساز می‌تواند به بهبود عملكرد مغزی كمك كند،ولی شنیدن موسیقی چنین تاثیری ندارد.
7-‌ چپ ‌دست‌ها فقط از نیمكره راست مغزشان استفاده می‌كنند؟
نه! چپ‌ دست‌ها از نیمكره چپ مغزشان هم استفاده می‌كنند ولی نیمكره‌ راست‌‌شان غالب است.با این حال،اگر به هر دلیلی (مثلا به دنبال یك سكته مغزی)،نیمكره راست مغزشان آسیب ببیند،نیمكره چپ‌شان می‌تواند به مرور همان‌ كارها را با كیفیت پایین‌تری انجام دهد؛همان‌طور كه بعضی چپ‌ دست‌ها می‌توانند تمرین ‌كنند و كم‌كم راست ‌دست ‌شوند (یا برعكس)‌.

8- با افزایش سن،مغز تحلیل می‌رود و هیچ كاری نمی‌شود كرد!
این‌طورها هم نیست.پزشكان برای فعال نگه داشتن مغزمان در دوران سالمندی،توصیه‌های ساده‌ای دارند:ورزش (حتی در حد یك پیاده‌روی روزانه)،تغذیه سالم (مخصوصا مصرف میوه‌ها و سبزی‌های تازه،حبوبات و ماهی)،خواب كافی،نرمش‌های فكری مثل حل جدول،بازی شطرنج و مخصوصا مطالعه كتاب و خواندن روزنامه و مجله و... .

ساقي 09-11-2009 04:20 PM

بيا باهم کمي بخنديم
 
روشی برای تنبیه کودک!

طنز:D







بدون شرح!

:D





ساقي 09-11-2009 04:45 PM

بیا بخندیم
 
با توجه به فناوریها و تکنولوژی‌ها جدید امروزی
از قبیل موبایل و اینترنت مراقب اعمال و رفتار خود باشید.
ببینید این تکنولوژی چه بلایی بر سر استادی که می‌خواست
در گوش دختر دانشجو بزند می‌آورد!

:D





;)



...

deltang 09-15-2009 02:46 PM

قضاوت مردم راجع به پول دارها و بی پول ها
 
قضاوت مردم راجع به پول دارها و بی پول ها

اگر لباس تنگ و چروک و بیریخت بپوشن :
در مورد پولداره : ایول عجب لباسی معلوم نیست از کجا خریده .... اصل مارک داره .... فکر کنم خودش از خارج خریده در مورد بی پوله : عجب لباس جیغی .... احتمالا" بهش صدقه دادن شایدم دست دوم خریده
اگر مد خفن مدل هچل هفتی بزنن
در مورد پولداره : اوه ببین چه تیپی زده ... از سیخای سرش معلومه ژلش ایستوریای اصل ایتالیاست ... فکر کنم تیریپی که زده همین دیروز انریکو زده ... اونجا هر چی شلوارت پاره تر باشه محبوبیت بیشتره ..
در مورد بی پوله : اه چه شپل ... فکر کنم با صابون دست و صورت سرش میشوره که انقدر سیخ واستاده ... تو خونشونم که سوزن نخ پیدا نمیشه یک کوک به این پاره پوره ایاش بزنه ...
اگر تند تند غذا بخوره :
در مورد پولداره : ببین چقدر گرفتاره که مجبوره انقدر تند غذا بخوره یا هواپیماش داره میپره یا جلسه مهمی داره!
بی پوله : اوووووو انگار از قحطی فرار کرده
اگر آروم و کم غذا بخوره :
پولداره : احتمالا" این غذا تو رژیم غذاییش نیست و باید آهسته بخوره که معدش نفهمه !!!!!!
بی پوله : اینو ببین فکر کنم تا حالا همچین غذایی ندیده بلد نیست بخوره ...
اگر با جنس مخالف صحبت کنه :
پولداره : عجب روابط عمومی بالایی ... مرسی فرهنگ .... دختر و پسر براش یکیه .... آی اینطوری حال میکنم ......
بی پوله : این سیرابی رو ببین .. چه ذوقی میکنه طرف بهش پا داده ... بفرما لاس ... ندیده دیگه .. بپا نخوریش
اگر درس بخونه :
پولداره : احسنت به این تدبیر و اندیشه .... این تو ایران نمیمونه ..... مطمئنم تو لیست فرار مغزهاست
بی پوله : خر خونیم اندازه داره دیگه .... انقدر میخونی آخرش چی ؟!! بپا عینکت نیفته ...
اگر درس نخونه :
پولداره : پول داره درس میخواد چیکار .... درس برا بچه بی پولا و بیکاراست
بی پوله :بد بخت نون نخورده نمیتونه درس بخونه
{در موردخانوما } از نوع محجبه و چه بسا چادری
پولداره : آفرین به این تربیت صحیح ... معلومه خالصانه مسلمونه ... این دختر نیست فرشتست که تو این جامعه خراب خودشو اینطوری میپوشونه
بی پوله : اوهوک .... چقد امل ... کی به تو نگاه میکنه حالا ؟!؟!؟
{درمورد پسرهای جوون} مدل ابرو قشنگ و زیر ابرو گوگول
پولداره : بابا مایکل جکسون ... لئوناردو .... گاتوسو ... برم زیر ابروهای شیطونیتو
بی پوله : مرتیکه خجالت نمیکشه .... آرایش میکنی ؟! این روزا دیگه دختر پسرا از هم تشخیص داده نمیشوند ... وانگهی چی شده داداشمون .....
ازدواج
پولداره : یکی دو تا کمه ..... من جای این بودم اصلا" ازدواج نمیکردم ... این همه حور و پری دور و برش – بیخیال ازدواج ..... تیر تپرش
بی پوله : آخی حیوونی تا دیروز عنکبوت تو جیبش یکی بود حالا دو تا شد ( ضرب المثلی شد برا خودش !! )
پیاده روی :
پولداره : زنده باد سلامتی و تناسب اندام .... هیچ چیزی از ورزش و مخصوصا" پیاده روی برای تندرستی انسان بهتر نیست حتی میگن اشتها رو هم زیاد میکنه .
بی پوله : کفشاشم مالی نیست که حالا بگیم پیاده بره ... قربونش برم که همیشه بلیت خط 11 رو داره .
تعویض ماشین :
پولداره : بابا تنوع .... آخرین مدل ... سنت اگزوپری ... پارکینگ دیگه جا نداره
بی پوله : دبیا ... تا دیروز دنبال الاغ پدر بزرگش میدوید حالا واسه ما ماشین خریده
تعویض کار :
پول داره : شکمه پره ... چه این بشقاب چه اون بشقاب ....... پول تولید میکنه دیگه چه این کار چه اون کار ... میباره براش
بی پوله : فقط مونده بود این به یه جایی برسه ... از فردا جواب سلام ما رو هم نمیده
رانندگی :
پولداره : فکر کنم عادت به رانندگی نداره آخه همیشه راننده داشتن اما استیل فرمون گرفتنشو داشته باش ... انصافا" شوماخرم اینطوری فرمون نمیگیره
بی پوله : عمو جون ترمز اون وسطیس

deltang 09-15-2009 03:45 PM

طنز داستان سیندرلا
 
طنز داستان سیندرلا

سيندرلا با نامادريش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنياش که اسمشون زري و پري بود زندگي مي کرد . بيچاره سيندرلا از صبح که از خواب پا مي شد بايد کار مي کرد تا آخر شب . آخه صغرا خانم خيلي ظالم بود . همش مي گفت سيندرلا پارکت ها رو طي کشيدي؟ سيندرلا لوور دراپه ها رو گرد گيري کردي؟ سيندرلا ميلک شيک توت فرنگيه منو آماده کردي ؟ سيندرلا هم تو دلش مي گفت : اي بترکي ، ذليل مرده ي گامبو ، کارد بخوره به اون شکمت که 2 متر تو آفسايده ، و بلند مي گفت : بعله مامي صغي ( همون صغرا خانم خودمون ) . خلاصه الهي بميرم براي اين دختر خوشگله که بدبختيهاش يکي دو تا نبود . .... القصه ، يه روز پسر پادشاه که خاک بر سرش شده بود و خوشي زير دلش زده بود ، خر شد و تصميم گرفت که ازدواج کنه . رفت پيش مامانش و گفت مامان جونم ..... مامانش : بعله پسر دلبندم .... شاهزاده : من زن مي خوام ..... مامانش : تو غلط مي کني پسره ي گوش دراز ، نونت کمه ، آبت کمه ؟ ديگه زن گرفتنت چيه؟......... شاهزاده : مامان تو رو خدا ، دارم پير پسر مي شم ، دارم مثل غنچه ي گل پرپر مي شم .....مامانش در حالي که اشکش سرازير شده بود گفت : باشه قند عسلم ، شير و شکرم ، پسر گلم ، مي خواي با کي مزدوج شي؟ ....... شاهزاده : هنوز نمي دونم ولي مي دونم که از بي زني دارم مي ميرم ...... مامانش : من از فردا سراغ مي گيرم تا يه دختر نجيب و آفتاب مهتاب نديده و خوشگل مثل خودم برات پيدا کنم . خلاصه شاهزاده ديگه خواب و خوراک نداشت . همش منتظر بود تا مامانش يه دختر با کمالات و تحصيل کرده و امروزي براش گير بياره. يه روز مامانش گفت : کوچولوي عزيز مامان ، من تمام دختراي شهر رو دعوت کردم خونمون، از هر کدوم که خوشت اومد بگو تا با پس گردني برات بگيرمش ، شاهزاده گفت : چرا با پس گردني؟ مامانش گفت : الاغ ، چرا نمي فهمي ، براي اينکه مهريه بهش ندي، پس آخه تو کي مي خواي آدم بشي ؟ روز مهموني فرا رسيد ، سيندرلا و زري و پري هم دعوت شده بودند . زري و پري هزار ماشاالله ، هزار الله اکبر ، بزنم به تخته ، شده بودند مثل 2 تا بچه ميمون ، اما سيندرلا ، واي چي بگم براتون شده بود يه تيکه ماه ، اصلا" ماه کيلويي چنده ، شده بود ونوس شايدم ...( مگه من فضولم ، اصلا" به ما چه شبيه چي شده بود ) . صغرا خانم حسود چشم در اومده سيندرلا رو با خودش نبرد ، سيندرلا کنار شومينه نشست و قهوه ي تلخ نوشيد و آه کشيد و اشک ريخت . يهو ديد يه فرشته ي تپل مپل با 2 تا بال لنگه به لنگه ، با يه دماغ سلطنتي و چشماي لوچ جلوي روش ظاهر شد ....سيندرلا گفت : سلام....... فرشته : گيريم عليک . حالا آبغوره مي گيري واسه من ؟ ...... سيندرلا : نه واسه خودم مي گيرم .......فرشته : بيجا مي کني ، پاشو ببينم ، من اومدم که آرزوهات رو بر آورده کنم ، زود باش آرزو کن ...... سيندرلا : آرزو مي کنم که به مهمونيه شاهزاده برم ...... فرشته : خوب برو ، به درک ، کي جلوي راهتو گرفته دختره ي پررو ؟ راه بازه جاده درازه........ سيندرلا : چشم ميرم ، خداحافظ ...... فرشته : خداحافظ .... سيندرلا پا شد ، مي خواست راه بيفته . زنگ زد به آژانس ، ولي آژانس ماشين نداشت . زنگ زد به تاکسي تلفني ولي اونجا هم ماشين نبود . زنگ زد پيک موتوري گفت : آقا موتور داريد؟ يارو گفت : نه نداريم. سيندرلا نا اميد گوشي رو گذاشت و به فرشته گفت ؟ هي ميگي برو برو ، آخه من چه جوري برم؟ فرشته گفت : اي به خشکي شانس ، يه امشب مي خواستم استراحت کنم که نشد ، پاشوبيا ببينم چه مرگته !!!! بلاخره يه خاکي تو سرمون مي ريزيم . با هم رفتند تو انباري ، اونجا يدونه کدو حلوايي بود ، فرشته گفت بيا سوار اين شو برو ، سيندرلا گفت : اين بي کلاسه ، من آبروم مي ره اگه سوار اين بشم . فرشته گفت : خوب پس بيا سوار من شو !!! سيندرلا گفت : يه آناناس اونجاست فرشته جون ، به دردت مي خوره؟ .... فرشته : بعله مي خوره .....سيندرلا : پس مبارکه انشاالله . خلاصه فرشته چوب جادوگريش و رو هوا چرخوند و کوبيد فرق سر آناناس و گفت : يالا يالا تبديل شو به پرشيا. بيچاره آناناس که ضربه مغزي شده بود از ترسش تبديل شد به يه پرشياي نقره اي. فرشته به سيندرلا گفت : رانندگي بلدي؟ گواهينامه داري؟....... سيندرلا : نه ندارم ........ فرشته : بميري تو ، چرا نداري؟..... سيندرلا : شهرک آزمايش شلوغ بود نرفتم امتحان بدم...... فرشته : اي خاک بر اون سرت ، حالا مجبورم برات راننده استخدام کنم. فرشته با عصاش زد تو کله ي يه سوسک بدبخت که رو ديوار نشسته بودو داشت با افسوس به پرشيا نگاه مي کرد . سوسکه تبديل شد به يه پسر بدقيافه ، مثل پسراي امروزي . سيندرلا گفت : من با اين ته ديگ سوخته جايي نميرم.....فرشته : چرا نميري؟........ سيندرلا : آبروم مي ره....... فرشته : همينه که هست ، نمي تونم که رت باتلر رو برات بيارم ....... سيندرلا : پس حداقل به اين گاگول بگو يه ژل به موهاش بزنه . خلاصه گاگول ژل زد به موهاش و با هر بدبختي بود حرکت کردند سمت خونه ي پادشاه. وقتي رسيدند اونجا ديديند واي چه خبره !!!!! شکيرا اومده بود اونجا داشت آواز مي خوند ، جنيفر لوپز داشت مخ پدر پادشاه رو تيليت مي کرد . زري و پري هم جوگير شده بودند و داشتند تکنو مي زدند . صغرا خانم هم داشت رو مخ اصغر آقا بقال راه مي رفت (آخه بي چاره صغرا خانم از بي شوهري کپک زده بود ) خلاصه تو اين هاگير واگير شاهزاده چشمش به سيندرلا افتاد و يه دل نه صد دل عاشقش شد . سيندرلا هم که ديد تنور داغه چسبوند و با عشوه به شاهزاده نگاه کرد و با ناز و ادا اطوار گفت : شاهزاده ي ملوسم منو مي گيري ؟....... شاهزاده : اول بگو شماره پات چنده ؟........ سيندرلا : 37 ....... شاهزاده در حالي که چشماش از خوشحالي برق مي زد گفت : آره مي گيرمت ، من هميشه آرزو داشتم شماره ي پاي زنم 37 باشه. خلاصه عزيزان من شاهزاده سيندرلا رو در آغوش کشيد و به مهمونا گفت : اي ملت هميشه آن لاين ، من و سيندرلا مي خواهيم با هم ازدواج کنيم ، به هيچ خري هم ربط نداره . همه گفتند مبارکه و بعد هم يک صدا خوندند : گل به سر عروس يالا ... داماد و ببوس يالا ... سيندرلا هم در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسيد و قند تو دلش آب شد ( بعد هم مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد) سپس با هم ازدواج کردند و سالهاي سال به کوريه چشم زري و پري و صغرا خانم ، به خوبي و خوشي در کنار هم زندگي کردند و شونصد تا بچه به دنيا آوردند

Hiwa 09-16-2009 09:13 AM

مادر زن...

زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.
یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخری رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
اما داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟
همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بی ام ‌و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»

yaghot 09-16-2009 04:30 PM

سؤال هاي بي جواب
 
چرا میگن طرف مثل بچه خوابش برده در حالیکه بچه ها هر دو ساعت یک بار از خواب بیدار می شن و گریه می کنن؟
چرا وقتی باطری کنترل تلویزیون تموم می شه دکمه های اونو محکمتر فشار میدیم؟
چرا برای انجام مجازات اعدام با تزریق آمپول سمی، از سرنگ استریل استفاده می کنن؟
چرا تارزان ریش و سیبیل نداره؟
آیا میشه زیر آب گریه کرد؟
چطور ممکنه که انسان اول به فضا سفر کرد و بعدا به فکرش رسید که زیر چمدون چرخ بذاره؟
چرا مردم وقتی می خوان بپرسن ساعت چنده به مچ دستشون اشاره می کنن ولی وقتی می خوان بپرسن دستشویی کجاست به پشتشون اشاره نمی کنن؟
چرا گوفی روی دو پا راه میره ولی پلوتو روی چهار دست و پا، مگه هردوشون سگ نیستن؟
اگر روغن ذرت از ذرت تهیه میشه و روغن سبزیجات از سبزیجات، پس روغن بچه از چی تهیه می شه؟
تا حالا توجه کردید که اگر در صورت سگ ها فوت کنید دیوونه می شن ولی اگر با ماشین بیرون برن دوست دارن سرشونو از پنجره بیارن بیرون؟

yaghot 09-16-2009 04:47 PM

آرزوی بزرگ آهو خانم
 
روزی يک پری سراغ آهویی رفت و گفت:
آهو جون! دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟
آهو گفت:
يه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با يک الاغ ازدواج کرد. شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ سلطان جنگل رفتند.

سلطان پرسيد:
علت طلاق؟

آهو گفت:
توافق اخلاقی نداريم، اين خيلی خره.

سلطان پرسيد:
ديگه چی؟

آهو گفت:
شوخی سرش نميشه، تا براش عشوه ميام جفتک می‌اندازه.

سلطان پرسيد:
ديگه چی؟

آهو گفت:
آبروم پيش همه رفته، همه ميگن شوهرم حماله.

سلطان پرسيد:
ديگه چی؟

آهو گفت:
مشکل مسکن دارم، خونه‌ام عين طويله است.

سلطان پرسيد:
ديگه؟

آهو گفت:
اعصابم را خورد کرده، هر چی ازش می‌پرسم، مثل خر بهم نگاه می‌کنه.

سلطان پرسيد:
ديگه چی؟

آهو گفت:
تا بهش يه چيزی میگم صداش رو بلند می‌کنه و عرعر می‌کنه.

سلطان پرسيد:
ديگه چی؟

آهو گفت:
از من خوشش نمياد، همه‌اش ميگه لاغر مردنی، تو مثل مانکن‌ها می‌مونی.

سلطان رو به الاغ کرد و گفت:
آيا همسرت راست ميگه؟

الاغ گفت:
آره.

سلطان گفت:
چرا اين کارها رو می‌کنی؟

الاغ گفت:
واسه اينکه من خرم.

سلطان فکری کرد و گفت:
خب خره ديگه، چکارش ميشه کرد؟!


منبع: آی طنز

SonBol 09-16-2009 11:43 PM

درد سرهای یک خانم روسی که زبان انگلیسی نمیدانست!
 
درد سرهای یک خانم روسی

که زبان انگلیسی نمیدانست!
یك خانم روسی و یك آقای آمریکایی با هم ازدواج كردند و زندگی شادی را در سانفرانسیسکو آغاز كردند .طفلكی خانم ، زبان انگلیسی بلد نبود اما می توانست با شوهرش ارتباط برقرار كند.

یك روز او برای خرید ران مرغ به مغازه رفت.اما نمی دانست ران مرغ به زبان انگلیسی چه می شود . برای همین اول دست هایش را از دو طرف مانند بال مرغ بالا و پایین كرد و صدای مرغ درآورد. بعد پایش را بالا آورد و با انگشت رانش را به قصاب نشان داد . قصاب متوجه منظور او شد و به او ران مرغ داد.

روز بعد او می خواست سینه مرغ بخرد. بازهم او نمی دانست كه سینه مرغ به انگلیسی چه می شود. دوباره با دست هایش مانند مرغ بال بال زد و صدای مرغ درآورد. بعد دگمه های پالتو اش را باز كرد و به سینه خودش اشاره كرد . قصاب متوجه منظور او شد و به او سینه مرغ داد.

روز سوم خانم ، طفلك می خواست سوسیس بخرد. او نتوانست راهی پیدا كند تا این یكی را به فروشنده نشان بدهد. این بود كه شوهرش را به همراه خودش به فروشگاه برد............

..

برای خواندن ادامه داستان به پایین صفحه بروید

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

خیلی منحرفید!

حواستون كجاست ؟

شوهرش انگلیسی صحبت می كرد

yaghot 09-18-2009 09:51 AM

نامه ای از مادر غضنفر به پسرش
 
گضنفر جان سلام! ما اينجا حالمام خوب است. اميدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد.
اين نامه را من ميگويم و جعفر خان کفاش برايد مينويسد.
بهش گفتم که اين گضنفر ما تا کلاس سوم بيشتر نرفته و نميتواند تند تند بخواند،
‌آروم آروم بنويس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند
وقتي تو رفتي ما هم از آن خانه اسباب کشي کرديم. پدرت توي صفحه حوادت خوانده
بود که بيشتر اتفاقا توي 10 کيلومتري خانه ما اتفاق ميافته. ما هم 10
کيلومتر اينورتر اسباب کشي کرديم.
اينجوري ديگر لازم نيست که پدرت هر روز بيخودي پول روزنامه بدهد.
آدرس جديد هم نداريم. خواستي نامه بفرستي به همان آدرس قبلي بفرست.
پدرت شماره پلاک خانه قبلي را آورده و اينجا نصب کرده که دوستان و فاميل اگه خواستن
بيان اينجا به همون آدرس قبلي بيان
آب و هواي اينجا خيلي خوب نيست. همين هفته پيش دو بار بارون اومد.
اوليش 4 روز طول کشيد ،‌دوميش 3 روز . ولي اين هفته دوميش بيشتر از اوليش طول کشيد
گضنفر جان،‌آن کت شلوار نارنجيه که خواسته بودي را مجبور شدم جدا جدا برايت پست کنم. آن دکمه فلزي ها پاکت را سنگين ميکرد. ولي نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توي کارتن مقوايي برايت فرستادم
پدرت هم که کارش را عوض کرده. ميگه هر روز 800،‌ 900 نفر آدم زير دستش هستن. از کارش راضيه الحمدالله. هر روز صبح ميره سر کار تو بهشت زهرا،‌ چمنهاي اونجا رو کوتاه ميکنه و شب مياد خونه
ببخشيد معطل شدي. جعفر خان کفاش رفته بود دستشويي حالا برگشت
اون يکي خواهرت هم امروز صبح فارغ شد. هنوز نميدونم بچه اش دختره يا پسره .
فهميدم بهت خبر ميدم که بدوني بالاخره به سلامتي عمو شدي يا دايي
راستي حسن آقا هم مرد! مرحوم پدرش وصيت کرده بود که بدنش را به آب دريا بندازن.
حسن آقا هم طفلکي وقتي داشت زير دريا براي مرحوم پدرش قبرميکند نفس کم آورد و مرد!‌شرمنده
همين ديگه .. خبر جديدي نيست
قربانت .. مادرت
راستي:‌گضنفر جان خواستم برات يه خرده پول پست کنم، ‌
ولي وقتي يادم افتاد که ديگه خيلي دير شده بود و اين نامه را برايت پست کرده بودم

deltang 09-18-2009 04:33 PM

شوهر داري به سبک امروزي(طنز)
 
شوهر داري به سبک امروزي(طنز)

شبها دير به منزل مي آيد، لابد کار دارد که دير مي آيد! اگر شما بيرون کار مي کرديد که ممکن بود اصلاً همان آخر شب هم به منزل نيائيد!!

اگر آقايتان انتظار دارد وقتي به منزل مي آيد براي او چاي بياوريد، بدون حرف اضافي اين کار را انجام دهيد، وگرنه ممکن است اگر آقايتان اجازه نمي دهد هر کجا که مي خواهيد برويد، خدا را شکر کنيد که اجازه مي دهد نفس بکشيد!!

اگر آقايتان به شما خرجي نمي دهد، لابد خرجهاي مهمتر از منزل دارد، جيکتان هم در نيايد!!

اگر آقايتان اجازه نمي دهد سر کار برويد، سپاسگزارش باشيد

اگر آقايتان اجازه مي دهد که بيرون از منزل هم کار کنيد، از اينکه شما را قابل دانسته تا هم در منزل و هم بيرون از منزل کار کنيد، از او تشکر کنيد!!!

اگر آقايتان به کوچکترين حقوق زنان بي توجه است، حقتان است اگر تحويلتان هم بگيرد شما به او مي گوئيد زن ذليل!!!

اگر آقايتان شلوارش چند تا شد و به تبع آن چند تا زن ديگر هم گرفت، خوشحال باشيد که مي تواند يک تنه از پس چند زن بر بيايد!!! مگر اوايل ازدواج همين مردانگي را دوست نداشتيد؟!!

اگر آقايتان براي شما هديه نمي خرد، رويتان را زياد نکنيد! او خودش براي شما بزرگترين هديه است! و يا لااقل بزرگترين هديه که شما را هميشه تحمل مي کند!!!! زي زي لوژي (شوهرشناسي مدرن) :

اگر شوهرتان شبها دير به منزل مي آيد، درب را به رويش باز نکنيد!! مبلغ مهريه را هم به او يادآوري کنيد تا کامروا شويد!

آگر شوهرتان از شما انتظار پذيرائي دارد، يک هفته او را ترک کنيد!!! از هفته آينده خودش هر شب برايتان کاپوچينو درست خواهد کرد!!!

اگر شوهرتان موافق نيست که شماهر جايي مي خواهيد برويد، مگر شما منتظر اجازه او بوديد؟!! خوب برويد!! تازه بعد هم غر بزنيد که از اين زندگي خسته شدين

اگر شوهرتان به شما پول نمي دهد، شما هم به او روندين!!! دو سه روز کم محلي هم بي اثر نيست!!!

اگر شوهرتان موافق کار کردن شما در بيرون از منزل نيست، خانه را به گند بکشيد بي حوصلگي به را بيندازيد افسرده باشيد تا شما را به کار بيرون از منزل تشويق کند!!!

اگر شوهرتان موافق کار کردن شما در بيرون از منزل هست،از زير کار کردن در بريد وانمود کنيد که دوست نداريد نحوه جارو کردن و ظرف شستن و..... را به او آموزش دهيد!! هرچند اقايون همه بلد هستن

اگر شوهر شما فمينيست نيست،زن ذليل که هست

اگر شوهرتان به مسائل شما بي اعتناست شما بي اعتنا تر باشي ازصبح تا امدن او با دوستان گپ بزنيد تا چشمتون به او افتاد قيافه بگيريد که ناراحت هستيد

Nur3 09-19-2009 07:44 PM

آموزش خودكشي (طنز)
 

اصولا واژه خودکشی به معنی خود کشتنه. يعنی در اين عمل فرد اونقدر خودشو می کشه که ميميره و اين خود کشتن به علت وارد آمدن مصايب و رنج های فراوان يا بالعکس صورت مي گيره

به نظر من خودکشی کار چندان جذابی نيست ولی بسيار هيجان انگيزه و به يه بار امتحانش مي ارزه.
من خودم چند بار امتحانش كردم و با اينکه چند بارش هم مردم ولی همچين بگی نگی بدم نيومد...

برخلاف نظر خيليها که می گن خودکشی خيلی راحت و سهله بايد بگم نخيييييييير... اونجوريام نيست. هر کاری قواعد و اصول خاص خودشو داره و خودکشي هم جدا از اين مطلب نيست
اول از همه اون کسايي که می خوان خودکشی کنن رو دسته بندي مي كنيم


کسی که در عشقش شکست خورده
کسی که ور شکست شده
کسی که قاط زده (مثه من)
کسی که از زندگی خير نديده
کسی که بدجوری روش فشار اومده
کسی که کنجکاوه زودتر جهنمو ببينه
و خلاصه هر کسی که يه جورايي به آخر خط رسيده

افراد بالا، به هرحال مستقيم به جهنم می رن، ولی خدا همشون رو رحمت کنه

شما جزو كداميك از دسته هاي بالا هستيد؟

اگه هستيد ادامه مطلب رو بخونيد و گرنه يه دسته جديد برای خودتون ببازيد و بعد بقيه شو بخونيد

حالا فرض می کنيم: طرف تنها مياد توی يه اتاق و در رو قفل مي كنه و عزمشو برای خودکش جزم مي كنه. به دور برش نگاه مي كنه و اين وسايل رو مي بينه

طناب
سيخ کباب
کبريت آغشته به بنزين
قرض دياز پام
آمپول هوای تهران
دندون مصنوعی حاج خانمشون
لوله گاز
پاکت نايلون
چاقوی ميوه بری
نخ کاموايي
سوزن لحاف دوزی
تيغ ريش تراشی مصرف شده
مرگ موش

خب... براي شروع بد نيست

ولی نظرتون رو به يه موضوع مهم ولي پيش پا افتاده، جلب مي كنم:

«تصوير و قيافه و ديسيپلين شما بعد از مردن خيلی مهمه
فرض کنيد درب اتاق شما رو می شکنن و شما رو در حالتی پيدا می کنن که از يه طناب از سقف آويزونيد و داريد مثل پاندول ساعت تاب می خوريد و زبونتون مثل زبون بلانسبت سگ آقای پتيول از دهنتون آويزونه و صورتتون سياه و ورم کرده و احتمالا در اثر فعل و انفعالات شيميايی شلوارتون هم خيسه


نه... خودتون جای تماشاگرا باشين، حالتون بهم نمی خوره؟ احساس انزجار بهتون دست نمی ده؟

قيافه شما بعد از خودکشی بايد از هميشه معصومانه تر... از هميشه زيباتر و از هميشه دوست داشتنی تر باشه تا دل همه حسابی بسوزه
با اين حساب، دور حلق آويز کردن... خودسوزی... و خفه گی با گاز رو خط بگيريد

يه بنده خدايي از دوستان، خيلی جالب خودکشی کرده که در نوع خودش يه ابتکاره

ايشان، دوتا انگشت شصتش رو فرو کرد توی سوراخای دماغش و با انگشتای ديگرش هم دهنشو محکم گرفت و اونقدر خودشو خفه کرد تا مرد


فقط بدی کارش اين بود که هيچکس بعد از مرگش انگشتای شصتشو از توی دماغش بيرون نکشيد... چون به هر حال کار کثيفيه. حالا خودتون قضاوت کنيد. اين خودکشی ترحم کسی رو بر می انگيزه؟

يا اونايي که روی سرشون نايلون می کشن و دور گردنشون روی نايلون رو با طناب می بندن و يا اونايي که خودشون رو جلوی ماشين ميندازن و له می شن... اينا همشون ديوونه ان

خودکشی ايده آل خودکشي است که بدون درد، بدون عوارض جانبی، بدون تاثيرات بد و منفی روی صورت و اندام، بدون صدا، بدون کثافتکاری و باشه

ژاپونی ها يه جور خودکشی جالب رو ابداع کردن به اين صورت که يه سوزن جوالدوز رو برداشته و از روی سينه فرو می کنن توی قلبشون. البته اين کار يه کم درد داره. يه جورايي حس می کنيد که توی سينه تون آب جوش داره قل مي زنه. ولی حداقل، عوارض ظاهری نداره. ولی بديش اينه که حتما می ميريد

در صورتی که خودکشی وقتی خوبه که شما نميريد

اول خوب فکراتونو بکنين بعد خودتونو بکشيد

يه موضوع مهم توی خودکشي، پشيمونی ديرهنگامه. هشتاد و نه درصد کسايي که خودشون رو مي کشن، وسط يا آخر کار پشيمون می شن و اين در حاليه که هيچ راهی برای برگشت نيست.

يه يارويي برای خودکشی يه تيکه پارچه رو گلوله می کنه و فرو می کنه توی حلقش و با ته گوشکوب ميده بره پايين ولی همون لحظه پشيمون مي شه و اين درحاليه که داره خفه می شه... يارو می دوه بيرون و از شدت عجله از روی پله های آپارتمان پرت می شه پايين و می ميره... و جالب اينکه مرگش به علت ضربه مغزی اعلام شد نه خفگي

نکته مهم ديگه اينه که مدت خود کشي نبايد زياد طولانی باشه
مثلا فرض کنيد در نوع رگ زدن خيلی طول می کشه تا خون تموم بشه و تازه آلودگی خون روی زمين و لباساتون رو هم در نظر بگيريد
يا استفاده از گاز شهری امکان داره باعث بشه نه تنها خودتون بميريد بلکه خونه و بقيه رو هم بفرستيد روی هوا

پس عاقلانه تر رفتار کنيد
تا حالا به چند نتيجه مهم رسيديم كه سعي كنيد در خودكشي حتما اين نكات را مدنظر قرار دهيد

زمان خودکشی رو درست انتخاب کنيد. (بهترين موقع بعد از ظهر ساعت شش

مبادا بعد از خودکشی از ريخت و قيافه بيفتيد

بهترين لباستونو تنتون کنيد

حتما يه يادداشت بذاريد و علت خودکشی رو شرح بديد و انگشت هم بزنيد

خواهشا زياد کثيف کاری نکنيد

موقع خودکشی لبخند بزنيد تا لبخند روی لبتون باقی بمونه

لطفا چشاتونو باز نذاريد چون خيلی وحشتناکه

يه بسته دستمال کاغذی حتما روی ميزتون باشه

اتاقتونو قبل از خودکشی مرتب کنيد. (پليسا ببينن خوب نيست
رد انگشتتونو همه جا بماليد تا بفهمن خودتون، خودتونو کشتيد
يه جوری خودکشی کنيد که دوباره بشه زنده تون کرد

دليلتون برای خودکشی قانع کننده باشه

برای مسايل عشقی خودکشی کردن کار الاغاست... بلانسبت شما
قبل از خودکشی حتما يه فال حافظ بگيريد

قبل از خودکشی استفاده از ادکلن و دئودرانت و زدن مسواک يادتون نره
بهتره بعد از مرگ... مثلا مرگ... در حالت دراز کش باشي

اگه توی دستتون يه گل سرخ باشه صحنه خيلی رمانتيکتر و رويايي تر به نظر مياد و اشک آور تره

در اتاق رو حتما قفل کنيد که جريان هيجان انگيزتر باشه
قبل از خودکشی حتما گريه کنيد . صورتتون اشک آلود باشه
خودتونو براي رفتن به جهنم رفتن آماده کنيد

حالا جديد ترين و راحت ترين روشهای خودکشی

برای جنس نرينه

«استفاده از جوراب»
تخت خواب رو آماده کنيد
تمام تن و سرتونو ببريد زير پتو
خيلي آروم نوک انگشتاتونو از زير پتو بيرون بياريد و جوراباتونو ببريد زير پتو
هيچ راه نفوذی برای هوا نذاريد
يک ساعت بعد... شما مرديد
خدا رحمتتون کنه

برای جنس مادينه
« سوء استفاده از موش»
تخت خواب رو مرتب کنيد
بريد زير پتو
اتاق حتما کاملا تاريک و ساکت باشه
حالا چشماتونو ببنديد و فرض کنيد يه موش خوشگل داره روی تنتون راه ميره
خواهش می کنم جيغ نزنيد و بدون سر و صدا از وحشت زياد بميريد
مرسی


توی جهنم می بينمتون


يه جور خودکشی که بيشتر بين شکمو ها رواج داره استفاده از خوراکی برای مردنه. اين نوع خودکشی خيلی حال داره چون حداقل گشنه نميميری! و خوبی مهم ترش اينه که به سر منزل مقصود هم نمی رسی و معمولا زنده می مونی.

نمونه اش اينكه: يه بنده خدايي که با سی تا قرص ديازپام خودکشی کرد و دور و بری ها به هوای اينکه مرده خاکش كردند و يارو بعد از دو سه روز خواب ملس چشاشو باز کرد وديد: ای دل غافل... همه جا سياهه و يه موش هم داره انگشت پاشو می جوه.

زنده بگوری خداييش وحشتناکه

deltang 09-20-2009 03:39 PM

چرا دخترا بهتون می گن داداش؟
 
چرا دخترا بهتون می گن داداش؟

خوبه بعضی از پسرا بدونن که چرا دخترا بهشون میگن داداش:

میگن داداش: یعنی زیاد بهم نزدیک نشو
میگن داداش: که وقتی مزاحم پیدا کردن بتونن با کمک داداشی ردش کنن
میگن داداش: که وقتی ناراحتن با یکی حرف بزنن
میگن داداش: که وقتی می خوان لج یکی رو در بیارن از داداش کمک بگیرن
میگن داداش: که گاهی چیزایی رو که نمی دونن ازشون یاد بگیرن
میگن داداش: یعنی من نمی خوام دوست پسر داشته باشم بی خیال من شو
میگن داداش: که هم باهات حرف بزنن هم از هر پیشنهاد ناراحت کننده ای در امان باشن
میگن داداش : وقتی می خوان برن بیرون بگن بیا با داداشم برو بیرون من راحت شم
میگن داداش : چون تو این سن یه حمال خوب بهتر از اینه که واسه یه کسی خرج کنن
میگن داداش : چون بنزین نیست از آژانس بهتر کار می کنه
میگن داداش : چون محبت داداش از دوست پسر بیشتره
میگن داداش : چون میگن جیب من و داداشیم یکی

deltang 09-23-2009 11:42 PM

مردم جهان وقت خودراچگونه می گذرانند(جالبه حتما بخونید)
 
مردم جهان وقت خودراچگونه می گذرانند
حالا به این مسئله فکر کردید که ملل مختلف جهان اوقات خود را چگونه میگذراند ؟

حالا برای شوخی هم که شده برنامه روزانه ملل مختلف رو با هم مرور کنیم .

برنامه روزانه ملتهای مختلف به شرح زير اعلام می شود :

آمريکا
8 ساعت کار
8 ساعت استراحت
2 ساعت ماندن در ترافيک
2 ساعت تفريح ناسالم
2 ساعت تماشای تلويزيون
2 ساعت کار با اينترنت

فرانسه
8 ساعت کار
6 ساعت استراحت
2 ساعت قدم زدن در خيابان
4 ساعت کتاب خواندن
2 ساعت حرف زدن عليه تلويزيون
2 ساعت خنديدن

ايتاليا
4 ساعت کار
8 ساعت خواب
4 ساعت غذا خوردن
6 ساعت حرف زدن
2 ساعت خيابان گردی

آلمان
8 ساعت کار
8 ساعت خواب
2 ساعت اضافه کار
2 ساعت تماشای مسابقات تلويزِيونی
2 ساعت مطالعه
2 ساعت فکر کردن به خودکشی

کوبا
8 ساعت کار
8 ساعت تفريح
4 ساعت خواب
4 ساعت گوش کردن به سخنرانی کاسترو

عربستان سعودی
8 ساعت تفريح همراه با کار
6 ساعت تفريح همراه با خريد در خيابان
10 ساعت خواب

مصر
4 ساعت کار
8 ساعت خواب
8 ساعت کشيدن قليان
2 ساعت گوش کردن به ام کلثوم
2 ساعت حرف زدن در مورد گذشته

هندوستان
8 ساعت جستجوی کار
6 ساعت خواب
6 ساعت تماشای فيلم
2 ساعت جستجو برای محل خواب
2 ساعت برای رد شدن از خيابان

پاکستان
4 ساعت کار غير مجاز
8 ساعت خواب در حين کودتا
8 ساعت اعتراض عليه کودتا
4 ساعت فرا ر از دست پليس

ايران
8 ساعت خواب
8 ساعت استراحت
2 ساعت حرکت در ترافيک
1 ساعت کار
3 ساعت بحث در مورد گذران اوقات فراغت
2 ساعت بحث در مورد فلسفه و سياست

نظر شما چیه !

deltang 09-25-2009 11:15 PM

:::◄سیگار در چه شرایطی حال میده?! ►:::
 
:::◄سیگار در چه شرایطی حال میده?! ►:::


http://fc04.deviantart.com/fs36/f/20...AT_GIRL_Q8.jpg

از یه معتاد میپرسن سیگار در چه شرایطی حال میده؟

میگه:

وقتی ناراحتی حال میده

وقتی هم که خوشحالی حال میده

وقتی عصبانی هستی حال مبده

وقتی ریلکس هستی هم حال میده

تو عزاداری حال میده

تو عروسی و جشن هم حال میده

تو خونه حال میده

بیرون از خونه هم حال میده

وقتی سوار ماشینی حال میده

وقتی پیاده ای حال میده

وقتی تو شمالی حال میده

وقتی تو بیابونی حال میده

وقتی هوا سرده حال میده

وقتی هوا گرمه هم حال میده

ببخشید سوالمو میخوام عوض کنم سیگار در چه شرایطی حال نمیده؟؟؟؟:24:

تاري 09-26-2009 09:16 AM

سيگار در هيچ شرايطي حال نميده
از مصرف دخانيات در اين مكان جداً خودداري فرمائيد .

abadani 09-26-2009 09:26 AM

مرگ بر سيگار درود بر دود

deltang 09-30-2009 10:02 PM

خدا, مامانت پیشه منه بهم دوچرخه بده
 
خدا, مامانت پیشه منه بهم دوچرخه بده


کودکی به مادرش گفت: من واسه تولدم دوچرخه می خوام.
بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده!

نامه شماره یک
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستار تو
بابی

- بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.


نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی

- اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.


نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی

- بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.

بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت(دزدید) و از کلیسا فرار کرد. بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.


نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابیhttp://forum.pacyrus.com/images/smilies/24.gifhttp://forum.pacyrus.com/images/smilies/24.gifhttp://forum.pacyrus.com/images/smilies/24.gifhttp://forum.pacyrus.com/images/smilies/24.gifhttp://forum.pacyrus.com/images/smilies/24.gifhttp://forum.pacyrus.com/images/smilies/24.gifhttp://forum.pacyrus.com/images/smilies/24.gif

آیـدا 10-01-2009 11:35 PM

.:: طنز و ریشه‌های آن در ادب فارسی؛ ایرج پزشکزاد ::.
 
طنز یعنی چه واقعاً‌؟ صبح تا غروب ما چقدر طنز می‌شنویم. به خصوص از ۵۰ یا ۶۰ سال پیش این واژه تقریباً برای ما ناشناس بود‌.
چرا چنین چیزی را نمی‌شنیدیم ولی این آخری‌ها روز به روز مصرف آن زیاد شده است. ما این طرف و آن طرف می‌رویم و سالنامه‌ی طنز می‌بینیم، ماهنامه‌ی طنز، هفته‌نامه‌ی طنز، آن‌وقت در صحبت‌ها و تفسیرها و مقالات بسیار اصطلاحات طنزآمیز، طنزآلود می‌شنویم و نویسندگان و گویندگان امروزی هم معتقد هستند و گفته‌اند و مکرر تکرار کرده‌اند که این طنز با معنی طنز قدیم یکی نیست و با «ساتیر» - satire غربی مترادف است.
توضیحی که می‌دهند انتقاد به قصد استهزا از معایب و مفاسد اخلاقی و اجتماعی سازمان‌ها و نهادها یا آدم‌ها‌ است. هر چند راجع ‌به این تعریف در میان غربی‌ها اتفاق نظری نیست.
این به اصطلاح مترادف بودن طنز ما با ساتیر غربی در زبان مردم افتاده است و قبول عام پیدا کرده است. این از کتاب‌های تحقیقی ادبی هم آمده است مثلاً از کتاب «از صبا تا نیما» که تاریخ شعر معاصر و تألیف دکتر یحیی آرین‌پور که می‌نویسد: آن نوع ادبی که در السنه‌ی غربی ساتیر نامیده می‌شود در فارسی طنز اصطلاح شده است.

اعتقاد الان این است که طنز مترادف ساتیر است. طنز یک سابقه‌ی هزار ساله بلکه بیشتر در زبان فرسی دارد و من دو یا سه نمونه شعر برای این‌که ببینید چه معنی از آن می‌گرفتند از خاقانی یاداشت کرده‌ام:

زبون‌تر از مه سی روزه‌ام مهی سی روز
مرا به طنز چون خورشید خواند آن یوزار

سعدی می‌گوید:

دی گفت: سعدیا من از آن توام به طنز
این عشوه‌ی دروغ دگر‌باره بشنوی

یعنی آن معنایی که در قدیم از آن می‌گرفتند. ولی سعدی و عبید و حافظ و این شعرا مثل این‌که این کلمه را زیاد دوست نداشته‌اند، یک‌بار بیشتر در تمام اشعارشان نیامده است‌، فقط یک‌بار.
سعدی، خاقانی، عبید یک‌بار و من می‌خواهم به شما بگویم این تحول معنی که گفتیم نویسندگان و گویندگان الان به آن معتقد هستند خیلی جدید است. یعنی در گذشته چنین معنایی نمی‌داده است.
یعنی این طنز قدیم به معنای ریشخند و طعنه و ملامت، که در این اشعار شنیدید همچنان تا ۴۰ یا ۵۰ سال پیش ادامه داشته است.
یعنی هیچ‌کدام از اشعار سید اشرف‌الدین گیلانی یا «چرند و ‌پرند» دهخدا عنوان طنز نداشته‌اند یا عنوان روزنامه‌های «توفیق» و «باباشمل» فکاهی انتقادی بود‌، صحبت طنز هیچ جایی نبود.
از سال‌های ۲۰ به بعد بود که کم کم لفظ طنز به گوش ما خورد و آن جوری که حدس زدم و دنبال کردم منشا بروز این طنز به معنای جدید، مجلات «یغما» و «یادگار» بوده است.
به این ترتیب که این بزرگان یعنی عباس اقبال آشتیانی و خانلری و حبیب یغمایی سعی می‌کردند هنر عبید را که یک اسم روشنی در میان مردم نداشت و بین هزل و مطایبه و هجو سرگردان بود و هیچ اسم روشنی نداشت به عنوان هویت هنر عبید‌، طنز را ترویج کردند.
سعی کردند بین طنز و هجو فاصله بیندازند چون هجو غیر از فحاشی منظوم بود. توانستند این کار را انجام بدهند و بین طنز و هجو فاصله بیاندازند ولی نتوانستند بین طنز و فکاهه فاصله بیاندازند.
خوانندگانشان این نکته را نگرفتند که در فکاهه، خنده هدف است. فکاهه یا جک برای این تعریف می‌شود که مردم بخندند یا این‌که خاطرشان شاد بشود. در حالی‌که در طنز خنده نیست و اگر تصادفاً خنده‌ای باشد، وسیله‌ای برای رسیدن به مطلبی است.
این‌ها این کار را کردند و نتوانستند بین فکاهه و طنز فاصله بیاندازند و آن وقت یواش یواش خنده به عنوان شناسنامه‌ی طنز در ذهن ما ثبت شد.
نتیجه این شد که نه تنها ما مردم عادی به این اعتقاد رسیدیم که این‌ها یکی است و فرقی نمی‌کند حتی مثلاً در همین کتاب دکتر آرین‌پور که تعبیرشان را راجع‌ به مترادف بودن طنز با ساتیر خواندیم، معتقد است طنز یعنی خنده.
لابد می‌نویسد اگر «موش و گربه» و بعضی از لطایف عبید و حکایت‌های ملا نصرالدین را کنار بگذاریم در سراسر ادبیات حجیم هزار ساله‌ی ایران، به آثار طنز‌آمیز که هدف آن اصلاح و تزکیه باشد، برنمی‌خوریم و این عجیب است که از ادبیات هزار ساله‌ی ایران، ادبیات طنز نیست.
آن وقت من در اینجا می‌گویم انکار و داوری و رد قاطعانه‌ی طنز در ادبیات ایران، بیشتر به مغرب‌زمینی‌ها بر‌می‌خورد. چون جمعی از بزرگان ادب و دانش مغرب زمین، مانند ارنست‌ رونو، باربی دو منا، هانری مارسی و عده‌ای دیگر از قرن نوزدهم تا کنون در نوشته‌هایشان سعدی را به اعتبار گلستانش، طنز‌پردازی بزرگ شناخته‌اند.
طنزپردازی قابل قیاس با وراسیوس رومی و ساتریست‌های‌ قرن شانزدهم میلادی فرانسه. ظن قالب من این است که این ایهام در مورد خویشی طنز که با خنده باشد، باید در ذهن اساتید ادبیات ما نیز حاکم باشد.
به قرینه‌ای که دیدم استاد بسیار‌دان گرانقدر ما دکتر ذبیح‌الله صفا در «گنجینه‌ی سخن» که کتاب مرجع درباره‌ی آثار پارسی‌نویسان بزرگ است، در فصل سعدی وقتی به موضوع طنز او می‌رسد «هزلیات و مضاحک» او را پیش می‌کشد و بررسی می‌کند و به طنز گلستان که آن‌طور مورد نظر بزرگان غرب بود هیچ اشاره‌ای نمی‌کند.
به عنوان نتیجه می‌خواهم بگویم که اگر طنز فارسی را مترادف با ساتیر غربی به عنوان یک نوع ادبی بشناسیم باید قبول کنیم که اگر خنده را با ساتیر غربی به عنوان یک نوع می‌دانیم خنده یک مسأله‌ی سبک و شیوه است و طنزپرداز یا ساتیریست می‌تواند بخنداند و بگریاند.
ویکتور هوگو به عنوان یکی از ساتیریست‌های به نام مغرب زمین شناخته شده است. طنز ویکتور هوگو علیه خودکامگی سوم در کتاب عقوبات به جای آن‌که بخنداند غالباً اشک به چشم می‌آورد.
حتماً جرج اورول را ملاحظه کرده‌اید در «مزرعه‌ی حیوانات» گاه خواننده را به شدت متأثر می‌‌کند و آن‌وقت در «۱۹۸۴» طنز دیگرش، که گاهی واقعاً خواننده را در آن محیطی که به وجود می‌آورد، به هول و هراس می‌اندازد.
از این‌ها گذشته ولتر که با طنز کاندید یا خوش‌بینی گاهی خواننده را به خنده می‌اندازد، ساتیر معروفی هم در غالب تراژدی دارد. اگر طنز، خنده ایجاد بکند از نوع وصف شده در لغت‌نامه‌ها که می‌نویسند لب‌ها و دهان گشاده گردند و آواز محسوسی از حلق برآید، نیست.
نوعی خنده‌ی درونی یا انبساط و رضایت خاطر است که شاید بتوان آن را با اصطلاح وصف خوش شدن عرفا یا مطلق خوش آمدن یا به قول خودمانی دل خنک شدن توصیف کرد.
این توضیحی بود که می‌خواستم راجع ‌به طنز بدهم که طنز و خنده با هم این قوم و خویشی را ندارند که ما تصور می‌کنیم.


سخنرانی «ایرج پزشکزاد» در نشست انجمن فرهنگ آزاد در پاریس
منبع:
آیطنز دات نت

shabhaye_mahtabi 10-05-2009 07:16 AM

در انتظار پرواز!
 
http://i34.tinypic.com/334ry39.jpg

با تشکر فریبا

SonBol 10-08-2009 10:43 PM

ترافیك و جامعه شناسی در تاكسی
 

ترافیك و جامعه شناسی در تاكسی


ابوالفضل اقبالی


ما یك گروه مطالعاتی در حوزه جامعه شناسی داشتیم. آن روز در جلسه گروه راجع به نظریه كنش متقابل نمادین �مید� و �بلومر� بحث می كردیم. جلسه گروه تمام شد و من با عجله به سمت مقصدم از دانشگاه خارج شدم. ساعت 6:20 بود كه از همت حركت كردم به سمت آزادی. انگار همه می دانستند كه من ساعت 8 باید كرج باشم به همین دلیل هم ماشین هایشان را آورده بودند در خیابانها تا ترافیك بیشتر شود و من به قرارم نرسم. خیابانها به طرز وحشتناكی شلوغ بود. از لج من پیاده ها هم آمده بودند وسط خیابان راه می رفتند! من كه تا به حال تهران را آنقدر شلوغ ندیده بودم. چون همت خیلی شلوغ بود رفتیم تو حكیم آنجا هم مردم از قضیه من با خبر بودند! رفتیم تو گاندی همانطور بود با خودم گفتم پیاده بروم زودتر می رسم برای همین هم زد به سرم و پیاده شدم. از تونل رسالت تا میدان ونك پیاده رفتم وقتی رسیدم ونك ساعت 7:15 بود گفتم اگر خدا بخواهد می رسم! آقا چشمتان روز بد نبیند اگر بیند در این دنیا نباشد! صف ماشینهای كرج را كه دیدم امیدم ناامید شد. هیچ ماشینی هم مسافر نمی زد. فقط دربستی آن هم چقدر؟ 20هزار تومان تا كرج! مجبور شدم پیاده بروم سمت اتوبان همت. در راه هر چه می دیدم می خریدم و می خوردم چون ساعت 12 ناهار خورده بودم و لذا خیلی گرسنه ام بود. رسیدم همت دیدم ساعت 8 است. گفتم اگر خدا بخواهد می رسم(به قدرت خدا ایمان داشتم) رفیقمان هم هی زنگ می زد. من هم برای اینكه ضایع نشوم مدام می گفتم 5 دقیقه دیگر آنجه هستم! به قصد میدان آزادی سوار ماشین شدم. صندلی جلو نشستم. خواستم از فرصت استفاده كنم و تا خود میدان آزادی بخوابم اما دیدم بحث بین یك پیرمرد 65 ساله با دو جوان خام و نااهل! بالا گرفته است و دارند از دیدگاه كنش متقابل نمادین، عملكرد دولت نهم را بررسی میكنند! من هم كه تازه از این بحث فارغ شده بودم ساكت نشستم و گوش دادم. بحث آنقدر علمی بود كه �مید� و �بلومر� باید می رفتند غاز چرانی! پیرمرد فرتوت می گفت از دیدگاه بلومر، زمان آن خدا بیامرز كجا ترافیك داشتیم؟ همه اش تقصیر این هاست! خلاصه كلی از دیدگاه های �مید� و �بلومر� رو كه نرسیده بودیم در جلسه گروه بحث كنیم، پیرمرد سال جویده! به ما یاد داد. رسیدیم آزادی. به دلیل شدت ترافیك ترجیح دادم با مترو بروم ولی وقتی سوار مترو شدم بلافاصله یك تسبیح از جیب مبارك در آوردم و صدتا لعن به خودم فرستادم كه چنین تصمیمی را گرفته ام. در مترو هم با صحنه های جذاب و منحصر به فردی رو به رو شدم كه هر كدام برای خود داستانی داشتند.
در ضمن این را هم بگویم كه از اول همین داستان یعنی از ابتدای سوار شدنم در تاكسی تا زمان رسیدن به كرج، مدام یك فایل صوتی ناصر عبداللهی در گوشم بود و هر بار كه تمام می شد دوباره از اول تكرار می كردم. آنقدر آن را گوش كردم كه ناگهان یك صدای محزونی كه به نظرم صدای خود ناصر عبداللهی بود با لحنی ملتمسانه به گوشم رسید كه می گفت: �به خدا دهانم كف كرد بس كن! حنجرم پاره شد!�
نتیجه اخلاقی كه از این خاطره میخواهم بگیرم این است كه استفاده از وسایل نقلیه عمومی باعث كاهش ترافیك و رسیدن به موقع مردم به بدبختی هایشان خواهد شد. لذا به خاطر خدا خجالت بكشید!



SonBol 10-24-2009 08:27 AM

یك نمایشگاه و هزار خنده!
 

یك نمایشگاه و هزار خنده!

فاضل تركمن



v
مقدمه:

ماشاءالله هزار ماشاءالله كمیت كتاب های طنز منتشر شده در كشورمان آنقدر زیاد (!) است كه مجبور شدیم از میان جنگل كتاب های طنز این مرز و بوم تعدادی را گلچین و به شما معرفی كنیم تا شما طنزپردازان و طنزدوستان كمی تا قسمتی از سردرگمی و سرگردانی «چی بخرم ؟ چی نخرم ؟» نجات پیدا كنید و خدایی نكرده دچار یاس فلسفی-نمایشگاهی! نشوید. در ضمن گلچین هایمان را با توجه به قالب های مختف آثار طنز تقسیم بندی كردیم تا مبادا گیجتان كرده باشیم! باشد كه بدتان نیاید!


vشعر طنز:
* گزینه اشعار طنز عمران صلاحی :: انتشارات مروارید.
* املت دسته دار :: سروده ناصر فیض :: انتشارات سوره مهر.
* اصل مطلب :: سروده ابوالفضل زوریی نصر آباد. انتشارات همشهری.
* زنبورهای عسل دیابت گرفته اند! :: سروده اكبر اكسیر :: نشر ابتكار نو.
* پسته لال، سكوت دندان شكن است :: سروده اكبر اكسیر :: انتشارات مروارید.


vداستان و نثر و نمایشنامه طنز:
* تفریحات سالم :: نوشته عمران صلاحی :: نشر ویراستار.
* عملیات عمرانی :: نوشته عمران صلاحی :: انتشارات معین.
* موسیقی عطر گل سرخ :: نوشته عمران صلاحی :: انتشارات نوروز هنر.
* پسر حاجی بابا جان(نمایشنامه طنز ) :: نوشته ایرج پزشكزاد :: انتشارات پژوهه.
*حافظ شنیده پند (برگی چند از دفتر خاطرات محمد گل اندام ) :: نوشته ایرج پزشكزاد :: نشر قطره.
* وقایع نگاری بن لادن یا تاریخ عالم آرای طالبان :: محمد علی علومی :: انتشارات هزاره ققنوس.
* ویزای كوه قاف :: نوشته علیرضا میراسدالله :: تصویرگر:مهدی سحابی :: نشر مركز.
* میم. آدم و درنا :: نوشته علیرضا میراسدالله :: تصویرگر:بزرگمهر حسین پور :: نشر مركز.
* قلندران بیژامه پوش :: نوشته سید علی میر فتاح :: نشر افق.
* بازی عروس و داماد :: نوشته بلقیس سلیمانی :: نشر چشمه.
* محرمانه های رومئو و ژولیت :: حسین یعقوبی :: نشر مروارید.
* تاكسی نوشت ها :: نوشته ناصر غیاثی :: انتشارات كاروان.
تاكسی نوشتی دیگر :: نوشته ناصر غیاثی :: انتشارات حوض نقره.
* یادداشت ها یك استعداد درك نشده :: نوشته علی زراندوز :: تصویرگر:حمیدرضا پورنصیری ::
انتشارات گل آقا.
* ه مثل تفاهم :: نوشته رویا صدر :: نشر ثالث.
* كاریكماتورهای پرویز شاپور :: انتشارات مروارید.
* دیپلمات نامه :: نوشته یوسفعلی میرشكاك :: نشر كتاب نیستان.
* شب نشینی در جهنم :: نوشته ابراهیم رها :: تصویر گر:مجید صالحی :: انتشارات روزنه.
* دو قطعه عكس 6 در 4 :: نوشته ابراهیم رها :: تصویر گر:بزرگمهر حسین پور :: انتشارات روزنه.


vكودك و نوجوان:
* كلك مرغابی (مجموعه اشعار زبان بسته ها برای نوجوانان) :: سروده عمران صلاحی :: تصویرگر:
لاله ضیایی :: انتشارات گل آقا.
* گزیده شعری های شل سیلور استاین :: ترجمه احمد پوری :: نشر افكار.
* ایستگاه لاغری :: سروده عباس تربن :: تصویرگر:لاله ضیایی :: نشر شهر.
* بچه ها من هم بازی (در سه جلد) :: نوشته منوچهر احترامی :: تصویرگر:سلمان طاهری.
* چگونه ترنج داشنمند شد ؟ :: نوشته گیتی صفر زاده :: تصویرگر:علیرضا كریمی مقدم :: انتشارات
گل آقا.
* آقای گام! شما بدجنسید :: نوشته اندی استنتون :: مترجم:رضی هیرمندی :: تصویر گر: دیوید
تزیمن :: نشر كتاب چرخ فلك.
* آدم اینجوری ( در دو جلد ) :: نویسنده و تصویرگر:محمد رفیع ضیایی :: نشر كتاب چرخ فلك.
* لبخند های كشمشی یك خانواده خوشبخت :: نوشته فرهاد حسن زاده. نشر كتاب چرخ فلك.
* مثل ماه شب چهارده :: نوشته هوشنگ مرادی كرمانی :: انتشارات معین.
* من، زن بابا و دماغ بابام :: نوشته محمد رضا شمس :: تصویرگر: علی نامور.
* مجموعه قصه های طنز غرب وحشی :: نوشته شهرام شفیعی :: انتشارات سوره مهر
(وابسته به حوزه هنری)
*فرزندان ایرانیم :: نوشته داوود امیریان :: انتشارات سوه مهر ( وابسته به حوزه هنری )


vپژوهش و تحقیق :
* تاریخ طنز و شوخ طبعی در ایران و جهان اسلامی تا روزگار عبید زاكانی :: نوشته دكتر علی اصغر
حلبی :: انتشارات بهبهانی.
* خنده سازان و خنده پردازان :: نوشته عمران صلاحی :: نشر علم.
* طنز سعدی در بوستان و گلستان :: نوشته عمران صلاحی :: انتشارات گل آقا.
* دخوی نابغه (گزیده مقاله ها درباره علامه علی اكبر دهخدا) :: به كوشش ولی الله درودیان :: انتشارات گل آقا.
* لطیفه های نوشتاری و تصویری چگونه ساخته می شوند ؟ :: به كوشش محمد رفیع ضیایی و غلامرضا كیانی :: نشر كتاب چرخ فلك
* برداشت آخر :: نوشته رویا صدر :: نشر سخن.
* خندمین تر افسانه ( جلوه های طنز در مثنوی معنوی ) :: نوشته اسماعیل امینی :: انتشارات سوره
مهر ( وابسته به حوزه هنری ).
* طنزهای رهی معیری :: نوشته دكتر رحیم چاوش اكبری (یسنای تبریزی) :: انتشارات زوار.


vزندگینامه و گفت و گو:
* گفت و گو با عمران صلاحی :: به كوشش كیوان باژن :: از مجموعه كتاب های تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران :: دبیر مجموعه:محمد هاشم اكبریانی.
* دوئل :: به كوشش ابراهیم رها ( گفت و گو هایی در قالب طنز با سید ابراهیم نبوی، عمران صلاحی، ابوالفضل زوریی نصر آباد، توكا نیستانی، مانا نیستانی، نیك آهنگ كوثر و ... ) :: تصویرگر:بزرگمهر حسین پور :: انتشارات حوض نقره.
* مجموعه كتاب های طنزپردازان معاصر در 5 جلد ( جلد اول تا چهارم به كوشش «ریتا اصغرپور» كه به ترتیب عبارتند از:
ابوتراب جلی :: با مقدمه عمران صلاحی
ابوالقاسم حالت :: با مقدمه حسین گلستانی ::
محمد علی گویا :: با مقدمه منوچهر احترامی
مرتضی فرجیان :: با مقدمه كیومرث صابری فومنی
و جلد پنجم: كیومرث صابری فومنی (گل آقا)، به كوشش «رویا صدر» :: با مقدمه عمران صلاحی
انتشارات گل آقا.


vگردآوری و ترجمه:
*طنزآوران امروز ایران(51داستان طنز از 40 نویسنده از جمله:نادر ابراهیمی، منوچهر احترامی، جلال آل احمد، صمد بهرنگی، محمد علی جمالزاده و ... ) :: گرد آوردندگان:عمران صلاحی و بیژن اسدی پور :: انتشارات مروارید.
* یك لب و هزار و خنده ( با آثاری از مهدی اخوان ثالث، جمشید ارجمند، بیژن اسدی پور، سید اشرف الدین حسینی، نجف دریابندری، احمد شاملو، سید ابراهیم نبوی و ... ) :: گردآوردندگان: عمران صلاحی و بیژن اسدی پور :: انتشارات مروارید.
* در حلقه رندان (مجموعه شعر طنز با آثاری از منوچهر احترامی، عمران صلاحی، ابوالفضل زرویی نصرآباد :: محمد رضا عالی پیام، شهرام شكیبا، رضا رفیع و ... ) :: به كوشش دفتر طنز حوزه هنری :: انتشارات سوره مهر (وابسته به حوزه هنری ).
* سه مرد در یك قایق :: نگارش:جروم ك. جروم :: گزارش:دكتر م. ت سیاه پوش :: ویرایش:عمران صلاحی :: انتشارات معین.
* مرگ در می زند (مجموعه داستان های كوتاه طنز ) :: نوشته وودی آلن :: ترجمه حسین یعقوبی :: نشر چشمه.
* عطر سنبل، عطر كاج :: نوشته فیروزه جزایری دوما :: مترجم:محمد سلیمانی نیا :: نشر قصه.
* گاهی اوقات دوست دارم مجرد باشم :: نوشته كریستینه نوستیلنگر :: مترجم:مهشید میرمعزی :: انتشارات گل آقا.
* شوكران شیرین ( داستان های كوتاه طنز خارجی ) :: گردآورنده:اسدالله امرایی :: با مقدمه سید ابراهیم نبوی :: انتشارات مروارید.
* خرده جنایت های زن و شوهری(نمایشنامه طنز) :: اریك امانوئل اشمیت. مترجم:شهلا حائری :: نشر قطره.


vكاریكاتور:
* از قروقمبیل های قلمی بی قال و قیل :: كاریكاتوریست:بزرگمهر حسین پور :: انتشارات روزنه.
* گفت و گوی تمدن ها (گزیده آثار اولین جشنواره بین المللی گل آقا) :: انتشارات گل آقا.




SonBol 10-24-2009 10:08 PM

تقدیر زهرماری
 

تقدیر زهرماری


رضا ساکی


چیزی كه اسمیت پیر می‌توانست ببیند نوك لوله‌ی اسلحه‌ای بود كه جاناتان به سوی آنها نشانه رفته بود. جاناتان بیرف تنها كسی بود در طبقه‌ی ششم ساختمان زندگی می‌كرد. طبقه‌ی ششم ساختمان در واقع یك نیم طبقه بود كه یك سوییت كوچك 60 متری داشت و جاناتان آن را به مدت پنچ سال از اسمیت پیر كرایه كرده بود. ساختمان شش طبقه‌ی محل زندگی جاناتان در واقع یك خانه‌ی استیجاری- كارگری بود. خانه‌های استیجاری- كارگری به خانه‌های گفته می‌شد كه مستاجران آن چهار صبح از خانه بیرون می‌رفتند و یازده شب برمی‌گشتند و در این رفت و برگشت‌ها تنها كاری كه می‌كردند این بود كه خودشان را با لباس یا بدون لباس روی تخت یا زمین بیاندازند و بخوابند تا فردا چهار صبح بتوانند از خواب بیدار بشوند. در این خانه‌ها هیچ‌كس همسایه خود را نمی‌شناخت، تنها رابطه این مردم با هم سلام و احوال‌پرسی گاه به گاه ساعت چهار صبح بود. یكی از ویژگی‌های این خانه‌ها این بود كه كسی با كسی كار نداشت و بر خلاف ظاهر كهنه و داغان، این خانه‌ها خیلی امن بودند و اگر قتل یا كشت و كشتاری هم در یكی از واحد‌های آن رخ می‌داد تهدیدی برای واحد‌های دیگر نبود. مستاجران خانه‌های استیجاری- كارگری هنرمندان به شهرت نرسیده، سیاست‌مداران حذف شده، روزنامه‌نگاران تهدید شده، تاجرهای مال باخته، زن‌های از همه جا رانده و مانده و استادهای زبان دراز دانشگاه بودند كه همه در وضع فلاكت‌باری از چهار صبح تا یازده شب در كارخانه‌ی سنگ جان می‌كندند و دم برنمی‌آوردند.
در میان 51 نفری كه در ساختمان شش طبقه‌ی اسمیت پیر زندگی می‌كردند جاناتان تنها كسی بود از دانشگاه اخراج شده بود. جاناتان در میان كتاب‌های خود زندگی آرام و بی دردسری را پشت سر می‌گذاشت و جز برای معرفی كردن خود به سازمان مربوطه از خانه خارج نمی‌شد. او هر ماه باید خود را جهت پاره‌ای از توضیحات معرفی می‌كرد، 27 سال بود كه این كار را انجام داده بود، در 26 سال اخیر او هر ماه در سازمان مربوطه فقط چای خورده بود و به خانه برگشته بود، همین. نه خودش جرات داشت كه دیگر نرود و نه مسئولین محترم سازمان مربوطه به او می‌گفتند كه دیگر نیاید، بهرحال تا یكی از طرفین ریسك نمی‌كرد همین وضع ادامه داشت.
اما چیزی كه ساختمان شش طبقه‌ی اسمیت پیر را معروف كرد و سر زبان‌ها انداخت هیچ كدام از چیزهای كه گفتیم نبود. روزی كه جاناتان از زندگی برید و اسلحه را به سمت اسمیت پیر نشانه رفت درواقع روز شهرت ساختمان شش طبقه بود. هیچ كس نمی‌دانست جاناتان آن اسلحه‌ را از كجا آورده است و اصلا برای چه در خانه اسلحه نگهداری می‌كرد است، بعدها پزشك قانونی در برگه‌ی جاناتان نوشت كه متهم مقتول از بیماری پارانویا رنج می‌برده است و همیشه گمان می‌كرده است كه در اثر گاز یك گربه كه برای كشتن او آموزش دیده است خواهد مرد. شاهدان قتل هم همگی اعتراف كرده‌اند كه نیم ساعت پیش از این كه جاناتان گلوله را در مغز خود خالی كند اسمیت پیر به همراه یك گربه وارد ساختمان شش طبقه شده بود. آن روز روز اول ماه آوریل بود و جاناتان داشت از پله‌ها پایین می‌آمد تا برای خوردن چای به سازمان مربوطه برود كه اسمیت پیر و گربه را در راهرو می‌بیند و پا به فرار می‌گذارد و با اسلحه‌اش در خانه كمین می‌زند. اسمیت پیر كه از حركت جاناتان تعجب می‌كند او را دنبال می‌كند كه ناگهان لوله‌ی اسلحه‌ را می‌بیند كه جاناتان از درون اتاق به سمت آنها نشانه رفته است. بقیه داستان را عینا از گزارش بازپرس جنایی می‌خوانیم، گزارشی كه مدتی بعد به دست روزنامه‌نگاران افتاد و ماجرای ساختمان شش طبقه را جهانی كرد.
اعترافات اسمیت پیر كه عینا از روی نوار بازجویی پلیس مكتوب شده است:
«بهش می‌گفتم جاناتان تفنگ رو بذار زمین شر درست نكن، اما به من چرت و پرت می‌گفت: در عالم، شر و بدی مطلق وجود ندارد. آنچه شر نسبی است، به خودی خود خیر است، حتا اون گربه برای تو و كسانی كه تو رو فرستادن منو بكشی خیره اما برای من شره، آگوستین می‌آموزد كه در جهان همه چیز خوب و خیر است حتی آن چیزی كه از نظر ما بد و شر است در كلیت جهان خوب و خیر است، بذار همه‌ی كسانی كه دارن اون بیرون زندگی می‌كنن بفهمن كه ما آدم‌های پلید برای جامعه‌ مهم هستیم، برای زیباسازی تابلوی نقاشی ،ایجاد سایه و لكه های تیره لازم است، نتایج عمل را نبایستی ملاك تشخیص درستی یا نادرستی قرار داد، اگه من الان یه گلوله تو مغز خودم خالی كنم چیزی از ارزش‌هام كم نمی‌كنه، مگه چیزی از ارزش‌های همینگوی كم شده؟ اساسا اینكه نتایج یك فعل شادی بخش است یا درد آور مسئله ای نیست كه واجد بیشترین اهمیت باشد، همین كه فاعل فعل، عملی را با نیت خوب و از روی احترام به قوانین اخلاق انجام دهد، برای خوب دانستن آن فعل كافی است. قانون اخلاق، در تفكر كانت، ذاتی خود انسان است. و آخرین حرفی كه جاناتان زد به نظرم شعری بود از یك شاعر ایرانی، و بد من دیدم اسلحه از كنار در ناپدید شد و بعد ما منتطر صدای شلیك بودیم اما هیچ صدایی نیومد، بیست دقیقه همین طور موندیم كه یكهو صدای هق‌هق جاناتان بلند، وارد اتاق كه شدیم دیدم مرد گنده نشسته داره گریه می‌كنه، گربه بغل من بود، وقتی گربه رو دید گفت: من حاضرم، تقدیر شوم محتوم رو پذیرفتم، بگو زود تمومش كنه... و بعد شروع كرد به خوندن همون شعری كه گفتم، تا وقتی كه پرستارهای تیمارستان سوار ماشینش كردن یه بند همین رو می‌خوند، فكر می‌كنم به سرش زده بود. نه؟»
بازپرس: «و اسلحه؟»
اسمیت پیر: «كدوم اسلحه؟»
بازپرس: «همون كه جاناتان به سمت شما نشانه رفته بود.»
اسمیت پیر: «اسباب بازی بود... ولی خیلی واقعی، دولت باید جلوی ساخت اینا رو بگیره، اگه باز یكی تو صورتم یه دو لول نشونه گرفت از كجا باید بدونم اصل یا اسباب بازی؟»
بازپرس: «لطفا اگه یادتون می‌آد اون شعر رو هم بخونید ، شاید تو تحقیقات به ما كمك كنه!»
اسمیت پیر:
«پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد، این راهم بدان
زهر مار آن مار را باشد حیات
نسبتش با آدمی باشد ممات»






تاري 10-27-2009 09:29 AM

اين داستان و بخونيد خيلي باحاله
 
داستان دو مجسمه
[IMG]http://*****************/3/1256626968.bmp[/IMG]
توي يه پارك در سيدني استراليا دو مجسمه بودند يك زن و يك مرد. اين دومجسمه سالهاي سال دقيقا روبه‌روي همديگر با فاصله كمي ايستاده بودند و توي چشماي هم نگاه ميكردند و لبخند ميزدند. يه روز صبح خيلي
زود يه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ايستاد و گفت:" از آن جهت كه شما مجسمه‌هاي خوب و مفيدي بوديد و به مردم شادي بخشيده‌ايد، من بزرگترين آرزوي شما را كه همانا زندگي كردن و زنده بودن مانند انسانهاست براي شما بر آورده ميكنم. شما 30 دقيقه فرصت داريد تا هر كاري كه مايل هستيد انجام بدهيد." و با تموم شدن جمله‌اش دو تا مجسمه رو تبديل به انسان واقعي كرد: يك زن و يك مرد.
دو مجسمه به هم لبخندي زدند و به سمت درختاني و بوته‌هايي كه در نزديكي اونا بود دويدند در حالي كه تعدادي كبوتر پشت اون درختها بودند، پشت بوته‌ها رفتند. فرشته هر گاه صداي خنده‌هاي اون مجسمه‌ها رو ميشنيد لبخندي از روي رضايت ميزد. بوته‌ها آروم حركت ميكردند و خم و راست ميشدند و صداي شكسته شدن شاخه‌هاي كوچيك به گوش ميرسيد. بعد از 15 دقيقه مجسمه‌ها از پشت بوته‌ها بيرون اومدند در حاليكه نگاههاشون نشون ميداد كاملا راضي شدن و به مراد دلشون رسيدن.
فرشته كه گيج شده بود به ساعتش يه نگاهي كرد و از مجسمه‌ها پرسيد:" شما هنوز 15 دقيقه از وقتتون باقي مونده، دوست نداريد ادامه بدهيد؟" مجسمه مرد با نگاه شيطنت‌آميزي به مجسمه زن نگاه كرد و گفت:" ميخواي يه بار ديگه اين كار رو انجام بديم؟" مجسمه زن با لبخندي جواب داد:" باشه. ولي اين بار تو كبوتر رو نگه دار و من مي..نم روي سرش."

دانه کولانه 10-27-2009 11:27 PM

من فهمیدم قضیه چی بود :21:
ولی نفهمیدم قضیه چی بود !
حالا چیکار باید کرد باید گریست خندید طنزه جکه راسه دروه ؟
بعد غزیزم قربون شکلت .. نه تو همه ی دوستای کرمانشها دوستمون جدیدا هر چی چیز طنزه میزنن توی بخش ازاد خودتون باید بدونین بزنین توی طنز ! یا نه ناظرین گرامی بذارن...

SonBol 10-30-2009 04:52 PM

در خانه كسی را نزن با انگشت تا در خانه ات را نزنند با مشت!
 

در خانه كسی را نزن با انگشت
تا در خانه ات را نزنند با مشت!

عبدالله مقدمی


در روزگاران قدیم خاله سوسكه ای بود كه ماجرای شوهر كردن و مراسم عروسی و ختنه سورون بچه اش هم تمام شده بود و رفته بود پی كارش. ما هم اصلاً كاری با این چیزها نداریم. یعنی اصلاً به ما چه كه توی خانه چه كسی چی می گذرد، ما فقط می خواهیم درباره كوچه و در خانه، صحبت كنیم.
بگذریم، خلاصه یك خاله سوسكه ای بود كه شوهر كرده بود و هر روز اول صبح صبحانه آقا را كه می داد و بچه را كه راهی مدرسه می كرد می ماند بیكار و حیران كه چه بكند. نه حوصله غذا پختن داشت، نه از خیاطی خوشش می آمد و نه حداقل باشگاهی نزدیك خانه شان بود كه سرش گرم بشود! آن وقت مجبور می شد راه بیفتد هلك و هلك در خانه های همسایه را با انگشت بزند و به بهانه سبزی پاك كردن و عیادت مریض و پرس و جو درباره كار و بار بچه همسایه، از كله صبح تا بوق سگ بنشیند و � صبر پیش گیرد؟ نخیر، بنشیند درباره مسائل بین المللی محله صحبت كند. خودتان هم كه بهتر می دانید بحث درباره مسائل بین المللی همیشه به ناچار مداخلات داخلی را هم به همراه دارد!. البته شما هم به این خاله بینوای بیكار صلح طلب كه همیشه خیر دیگران را می خواهد حق بدهید، بیكاری بد دردیست!
القصه جانم برایتان بگوید كه خاله وقتی به خانه اكرم خانم اینها می رفت، چالشها، راهكارها، مسایل و مشكلات خرد و كلان زندگی اعظم خانم اینها را طی مباحثات طولانی و دقیق مورد مطالعه و موشكافی قرار می داد و البته متقابلاً در منزل اعظم خانم حسابی برای اكرم خانم جبران می كرد. و باز خودتان كه بهتر می دانید آدمی، موجودی اجتماعی است و هر كنشی را واكنشی است چه برسد به سوسك! متوجهید كه؟ به هر حال بررسی زندگی اكرم خانم به هیچ وجه نمی توانست ارتباط هایی با زندگی اعظم خانم نداشته باشد و بر عكس.
هر روز صبح صدای انگشتی بر در یكی از خانه های محله شنیده می شد و معلوم نبود چرا همین طوری الكی تا شب یك دعوای گیس و گیس كشی در كوچه راه می افتاد.
گر چه سالها دود چراغ و خاك سبزی خوردن خاله سوسكه به هیچ وجه شك و گمانی درباره ارتباطی هر چند ناچیز بین منشاء همه آتشها و گور ایشان بر نمی انگیخت. حضور او در همه دعواهای داخلی البته فقط صلح طلبانه و خیرخواهانه و صد البته از روی اجبار بود. خلاصه، زندگی همین طوری به خوبی و خوشی می گذشت تا اینكه �
� � تا اینكه چی؟ می خواهید چه بشنوید؟ فخری خانم در را داشت از جا می كند، با مشت افتاده بود به جان در. گفت كه سیاه بخت شدم خاله. این مرتیكه لندهور سرم هوو آورده بود و خودم خبر نداشتم. الهی قلم پام می شكست و توی خانه خودم می نشستم و با تلفن مواظب این جونمرگ شده بودم. �
اینها حرف های آخر خاله توی دادگاه خانواده بود، آقا موشه هم با استناد به قوانین مطروحه و مشروحه عمراً كم نیاورد و گفت كه تمكنش را دارد، هر چند تا كه دلش بخواهد زن می گیرد! خاله سوسكه هم هر چقدر آه و نفرین كرد و گونه اش را خراشید، نتوانست اعتیاد یا بد دهانی یا حتی كتك زدن آقا موشه را ثابت كند. به هر حال او هیچ وقت فكر نمی كرد یك روز دم نرم و نازك آن مرتیكه لندهور بشود بلای جانش! و باز یادش رفته بود كه آقا موشه علاوه بر دم نرم و نازك، زبان چرب هم دارد، پول هم دارد،� دو تا زن هم دارد!!


Hiwa 11-01-2009 10:05 AM

با احترام به تمام هموطنان عزيز
 
مدیریت


رییس یک کارخانه بزرگ معاون شیرازی خود را احضار و به او می گوید:
"روز دوشنبه، حدود ساعت 7 غروب، ستاره دنباله دار هالی دیده خواهد شد. نظر به اینکه چنین پدیده ای هر 78 سال یکبار تکرار می شود، به همه کارگران ابلاغ کنید که قبل از ساعت 7، با بسر داشتن کلاه ایمنی، در حیاط کارخانه حضور یابند تا توضیحات لازم داده شود.
در صورت بارندگی مشاهده هالی با چشم عریان (غیر مسلح) ممکن نیست و به همین خاطر کارگران را به سالن ناهارخوری هدایت کنید تا از طریق نمایش فیلم با این پدیده شگفت آشنا شوند".


معاون شیرازی خطاب به مدیر تولید آبادانی:
"بنا بدستور جناب آقای رییس، ستاره دنباله دار هالو روز دوشنبه بالای کارخانه طلوع خواهد کرد. در صورت ریزش باران، کلیه کارگران را با کلاه ایمنی به سالن ناهار خوری ببرید تا فیلم مستندی را درباره این نمایش عجیب که هر 78 سال یکبار در برابر چشمان عریان اتفاق می افتد، تماشا کنند".


مدیر تولید آبادانی خطاب به ناظر ِ لُر:
"بنا بدرخواست آقای معاون، قرار است یک آدم 78 ساله هالو با کلاه ایمنی و بدن عریان در نهارخوری کارخانه فیلم مستندی درباره امنیت در روزهای بارانی نمایش دهد".


ناظر لر خطاب به سرکارگر ترک:
"همه کارگران بایستی روز دوشنبه ساعت 7 لخت و عریان در حیاط کارخانه جمع شوند و به آهنگ بارون بارونه گوش کنن".


سرکارگر غضنفر خطاب به کارگران:

"آقای رییس روز دوشنبه 78 سالش میشود و قرار است در حیاط کارخانه و سالن ناهار خوری بزن و بکوب راه بیفته و گروه هالو پشمالو برنامه اجرا کنه. هرکس مایل بود میتونه برهنه بیاد ولی کلاه ایمنی لازمه "

SonBol 11-01-2009 06:21 PM

اخراجی ها 3
 
امید مهدی نژاد

Jعوامل پیشنهادی:
كارگردان: كار گروهی، به اضافه بداهه‌پردازی اضافه
مدیر فیلمبرداری: استاد نورچشمیان با تشكر از همكاری صمیمانه كوجی زادوری
تهیه‌كننده: برادر كیسه‌ساز
موزیك: سرجیو شب‌خیز
بازیگران: همه قبلی‌ها به اضافه محمدرضا گلزار، نادیا دلدار، حسین پرستار و... مهناز افشار
Jطرح داستان:
اراذل محل كه در قسمت قبل در چنگال دشمن سابقاً بعثی خونخوار گرفتار شده بودند، اینك آزاد شده و به دامن مام میهن بازگشته‌اند.
اراذل تصمیم می‌گیرند جمیعاً و به همراه خانواده‌های مربوطه به جهت یك سفر تفریحی ـ زیارتی ـ سیاحتی ـ تجارتی ـ سینمایی راهی عتبات عالیات در كشور عراق شوند.
به همین جهت بایرام لودر از طرف همه اراذل به حاجی گرینوف كه پس از بازنشستگی به كار كاروان‌داری مشغول شده، مراجعه می‌كند. حاجی گرینوف به بایرام خندیده و به او می‌گوید: شما قبلاً دوبار جاهای مختلف را به گند كشیدید و دوباره نباید این‌كار را بكنید. بایرام با لهجه شیرین آذری به او توضیح می‌دهد كه به تعداد آدم‌ها برای رسیدن به خدا راه هست و هركس بگوید نیست غلط كرده و پخ یئیپ.
در همین لحظه حاج‌آقا صدیق شریف وارد می‌شود و به حاجی گرینوف می‌گوید: اینها هنوز بنده خدا هستند و اگر تا امروز آدم نشده‌اند برای این است كه اخراجی‌های چهار و پنج در راه است و تازه اول عشق می‌باشد و تازه اول دشت می‌باشد و نمی‌شود سرچراغی دكان را تعطیل كرد. در نتیجه حاجی به تعداد لازم به آنها بلیط و ویزا می‌فروشد.
چند روز بعد همه اراذل به همراه خانواده در محل قرار جمع می‌شوند. اراذل محل شامل بایرام و كریم بیژن مرتضوی و امیر دودو و جواد رضویان و خانواده‌های مربوطه در كنار حاجی گرینوف و منزل و حاج‌آقا صدیق‌شریف به همراه حاج فرمانده و جواد همیشه‌هاشمی سوار اتوبوس ولووِ حاج رسول می‌شوند و با یادكردی از مجید سوزوكی، به طرف عراق حركت می‌كنند.
بایرام قبل از شروع حركت یك جوك بی‌تربیتی تعریف می‌كند كه ما الان نمی‌توانیم بگوییم، ولی در فیلم خواهید دید. حاج رسول نیز یك فیلم هندی با شركت آمیتاب باچان و دوستان در داخل دستگاه گذاشته و اراذل به نوبت حركات موزون آذری و بندری و بریك‌دانس انجام می‌دهند و روح خود و تماشاگران را جلای خاص می‌بخشند.
جمع اراذل، در راه ناگهان با یك محمدرضا گلزار روبرو می‌شود كه تریپ مبتذل غربی زده و كنار جاده ایستاده و از وجناتش پیداست كه نیاز به هدایت دارد. در نتیجه به اشاره كارگردان، برای اخراجی‌های بعدی او را سوار اتوبوس كرده، به راه خود ادامه می‌دهند.
در یكی از شهرهای مرزی امیر دودو برای خرید مواد از اتوبوس پیاده و بلافاصله توسط نیروهای خدوم انتظامی دستگیر می‌شود. در اینجا شخص كارگردان به همراه حاج فخرالدین صدیق‌شریف، به‌ناچار از اتوبوس پیاده شده و به مسئولان نیروی انتظامی توضیح می‌دهد كه خودی هستند و هماهنگ شده و چون در راستای موارد مربوطه است، ایرادی ندارد و برادران خدوم نیز دودو را آزاد كرده و اراذل به راه خود ادامه می‌دهند.
در همین حین دكی جون كه از كاروان جا مانده بود به كاروان می‌رسد و در اولین خبر، پرتاب ماهواره امید و دیگر پیشرفت‌های علمی اخیر را به تمامی اراذل تبریك می‌گوید. اراذل نیز به پاس این پیشرفت علمی با خواندن ترانه �دوباره می‌سازمت وطن� علاوه بر تقدیر و تشكر از سعه صدر مسئولان ممیزی ارشاد، ابراز عشق به آب و خاك خود را به شدت به نمایش می‌گذارند.
پس از ورود اتوبوس به عراق، گشت نیروهای آمریكایی جلوی اتوبوس را می‌گیرد و اظهار می‌دارند باید همه افراد را بگردند تا اجازه عبور بدهند. بایرام لودر و آقاجون عارف‌نشان از ماشین پیاده شده و اظهار می‌دارند این‌كار غیرناموسی است و محال است بگذارند نیروهای نامحرم آمریكایی، خواهر و مادر اراذل را بگردند. آمریكایی‌های بی‌ناموس حرف آنها را قبول نمی‌كنند و در نتیجه بایرام سر آنها را با شیرین‌كاری و لهجه آذری گرم می‌كند و اتوبوس یواشكی و بدون آنكه نیروهای آمریكایی متوجه شوند فرار می‌كند. بایرام نیز پس از دقایقی خود را به اتوبوس می‌رساند.
اتوبوس اراذل در ادامه به یكی از شهرهای عراق می‌رسند. بیژن قالپاق از اتوبوس پیاده و وارد شهر می‌شود و می‌بیند كه آنجا حلبچه است و مردم همگی بازماندگان جنایات ددمنشانه صدام هستند. در نتیجه مقداری آب معدنی و بیسكویت بلند می‌كند و به اتوبوس برمی‌گردد.
اراذل در ادامه راه به یك منطقه مشكوك می‌رسند. پس از ورود به آن منطقه متوجه می‌شوند، آنجا یك منطقه بعثی‌نشین است و در آنجا مسئولان سابق اردوگاه اسرا، از جمله غول برره و بیوك میرزایی بر اثر جنایات‌شان زندگی فلاكت‌باری را می‌گذرانند. در این لحظه آقاجون عارف‌نشان دوتارش را از داخل جورابش درمی‌آورد و با اجرای نغمه‌ای معنوی، شعری را در باب عاقبت خوب‌ها و بدها اجرا می‌كند و پس از آن نیز تك‌تك اراذل با ارائه جوك‌های ك‌دار، فضایی سراسر خنده و معنویت را رقم می‌زنند. پس از آن بایرام نیز با خواندن شعر �دیوونه شو دیوونه� زودگذر بودن حیات دنیوی را به همگان یادآور می‌شود.
در این لحظه پنج نفر از اراذل از جمله بایرام و بیژن مرتضوی و حاج رسول و جواد رضویان به همراه محمدرضا گلزار كه كمال همنشین در او اثر كرده و از تیپ سوسول غربی به تیپ جاهل مشدی متحول شده، از پنج نفر از خواهران حاضر در صحنه خواستگاری می‌كنند و پس از دریافت جواب بعله، فی‌المجلس و عندالمطالبه، مجلس بعله‌برون و عقدكنون را انجام داده، به هم محرم می‌گردند و باقی قضایا.
در پایان و پس از نود دقیقه شادی و خنده و معنویت، اتوبوس به یكی از شهرهای زیارتی می‌رسد و از آنجا كه با هرچیز بشود شوخی كرد، با مقدسات نمی‌شود شوخی كرد، كارگردان و بقیه عوامل حاضر در صحنه، فیلم را در همین‌جا به پایان می‌رسانند و همه شما بار دیگر به خداوند بزرگ سپرده می‌شوید.

SonBol 11-04-2009 10:27 AM

هفت آسمان سابق: كلاه‌قرمزی قهرمان
 
جلال سمیعی

هفت‌آسمان سابق را در حالی شروع می‌كنیم كه سالی كه نكوست از بهارش پیداست و گویا همه‌ جا امن و امان است؛ پیوند ایران‌خودرو و سایپا می‌تواند اثرات فرهنگی مثبتی را ایجاد كند و افتتاح بانك ایران و ونزوئلا هم لابد مبارك است. لطفا پس از خواندن این اخبار متفرق شوید و برای احتیاط همچنان به پناهگاه بروید.
یكم: نوروز هنوز بلامانع است؟
سال 1388 در حالی به‌شدت تحویل شد كه تمام شبكه‌های سیما در اقدامی از پیش اعلام نشده، یادشان رفت كه توپ معروف تحویل سال و ساز و دهل و غیره‌ی همیشگی را بكوبند و ملت در سرگردانی تمام و به تدریج فهمیدند كه سال تحویل شده است. یكی از كارشناسان كه توهم توطئه دارد، این مساله را در راستای انتخابات پیش رو ارزیابی كرد و سپس ناپدید شد. یكی از سایت‌های خبری فعال در این زمینه هر تعداد كامنتی را كه ملت همیشه در سایت نوشته بودند، در معرض دید عموم گذاشت؛ در همین راستا صدا و سیما هیچ چیزی نیفزود.
دوم: كلاه‌قرمزی قهرمان
ریاست محترم سازمان صدا و سیما افزود كه این سازمان مثل همیشه بی‌طرفی رسانه‌ای را در انتخابات حفظ می‌كند و به نامزدها پیشنهاد می‌كند كه به‌جای چاپ و انتشار آن همه پوستر و غیره، از توان رسانه‌‌ای رسانه‌ی ملی استفاده كنند. یكی از نامزدها كه نخواسته است نامش فاش شود با اعلام مواضع شدیداللحن خود پیش‌بینی كرد كه سیما باز هم وی را شطرنجی می‌كند؛ یكی از مسؤولان بلندپایه هم كه نپذیرفته است كه از نامزدی خاص در جلسه‌ای رسمی حمایت كرده، هیچ نظری نداشت؛ یكی از مردم هم كه وظیفه‌ی خود می‌دانست در انتخابات باید حضور پرشور داشته باشد، با دقت به بی‌طرفی رسانه‌ی ملی خیره شد.
سوم: قاچاق خوب است
دومین قسمت از فیلم اخراجی‌ها تا این لحظه توانسته است ركورد همه‌ چیز را با فروش چهار میلیاردی جابه‌جا كند؛ مسعود ده‌نمكی همه چیز افزود و اخراجی‌ها را قیصر زمانه دانست؛ یك منتقد عصبانی كه خیلی دلش برای فرهنگ مملكت می‌سوخت، دعا كرد كه سی‌دی قاچاقی این فیلم بیرون بیاید تا فرهنگ و اخلاق و سینما و بشریت آسیب بیشتری نبینند؛ یك نویسنده در نامه‌ای به همه‌ی رسانه‌ها تاكید كرد كه پس از تفكر عمیق حس كرده كه اخراجی‌ها قصه‌ی اوست؛ یك حبیب‌الله كاسه‌ساز هنوز چیزی نگفته است؛ كارشناسان نگران هستند كه با ادامه‌ی فروش اخراجی‌های دو، كار به زد و خوردهای فرهنگی و ببش از آن برسد.
چهارم: باید گردد
دو روزنامه‌ی كثیرالانتشار با آغاز سال نو تعطیل شدند؛ روزنامه‌ی خورشید كه وابسته به وزارت رفاه بود، برای صرفه‌جویی جمع‌آوری شد و روزنامه‌ی فرهنگ آشتی هم به دلایلی نامعلوم جمع‌آوری شد؛ نقطه‌ی عطف تازه‌ای كه در خود-جمع‌آوری روزنامه‌ها در تاریخ مطبوعات ایران اتفاق افتاده است و نیز آزمون و خطای برخی وزارت‌خانه‌ها در انتشار آزمایشی و سپس اعلام این كه گویا گربه بوده است و نیز... كجای جمله بودیم؟ بله؛ مطبوعات ركن مهمی در دموكراسی می‌باشند و خوب است.

SonBol 11-06-2009 11:13 AM

يادداشت هاي يك نوجوان خيلي خيلي مهمان نواز در تعطيلات يكنواخت نوروزي!
 
يادداشت هاي يك نوجوان خيلي خيلي مهمان نواز در تعطيلات يكنواخت نوروزي!
فاضل تركمن
( روز اول )
آخ كه چه قدر خوشحالم. فقط ده دقيقه ديگر تا لحظه سال تحويل باقي مانده ولي حيف، حيف كه بابا و مامان حسابي عصباني هستند. بابا از دست ماني عصباني است كه مثل سال هاي قبل ده دقيقه مانده به سال تحويل تازه يادش افتاده برود حمام ! مامان هم كه از دست سفره هفت سين... من كه از كار هاي مامان اصلا" سر در نمي آورم. حكايت سفره هفت سين مامان هم شده مثل حكايت خرهاي ملانصرالدين ! مي گويد: (( مادر جان ! سين ها را كه مي شمارم يكي اضافي است اما نمي دانم چرا وقتي آن يكي را از سر سفره بر مي دارم مي شود شش سين ! )) آخ جان! بالاخره آهنگ ديرام دارام سال تحويل در آمد و البته ماني هم مثل سالهاي قبل از توي حمام فرياد زد: (مامان ! مامان ! سال تحويل شد؟)


( روز دوم )
امروز آبجي مرجان و دامادمان علي آقا به همراه مهديس كوچولو آمدند خانه ما عيد ديدني. مهديس مرتب با تنگ ماهي سر سفره هفت سين ور مي رفت، بابا هم تند و تند آب دهان قورت مي داد و مرا نيشگون مي گرفت كه يعني(پاشو برو تنگ ماهي رو از دست اين بچه بگير ! ) من رفتم تنگ ماهي را از دست مهديس گرفتم. چند دقيقه اي گذشت و من با خودم فكر مي كردم كه :‌ (چه عجب ! مهديس دو دقيقه آروم سر جاش نشست ! )اما همان موقع بود كه مهديس در كمال آرامش، آمد نشست روي پاي بابا وبعد هم جيغ و ويغ كرد كه: (( پس چرا عيدي منو نمي ديد؟ )). مامان لبخندي زد و گفت: ( الهي عزيز قربونت بره ! ماني ! مادر! عيديه اين بچه رو از سر كمد بردار بيار... ) بابا كه فكر مي كنم خيلي خودش را كنترل كرده بود با حرص دستي روي سر مهديس كشيد، لبخند كوچكي زد و بعد هم گفت: ( يادش به خير بابا جان ! بچه كه بوديم وقتي عيد ديدني مي رفيتم خونه مادربزرگمون، مامانمون مي گفت حتي حق نداريد به ميوه و آجيل و شيرني هم نگاه كنيد چه برسد به اينكه ازشون در خواست عيدي هم بكنيم ! ولي بچه هاي اين دوره و زمونه...... ) بابا حرفش را هنوز تمام نكرده بود كه مامان چپ چپ نگاهش كرد بلكه بابا خودش بفهمد، كات ! تازه بعد هم پريد وسط حرفش و گفت: ( ماني جان ! پس چي شدي مادر؟ رفتي عيدي بياري يا عيدي بسازي؟ )


( روز سوم )
آبجي مرجان اينا دم در منتظر بودند تا دسته جمعي برويم خانه عمو فرامرز. ماني هنوز داشت سرش را جلوي آيينه ژل مالي مي كرد كه بابا پس گردني كوچكي نثارش كرد وگفت: ( بدو ديگه پسر. يه ملتو منتظر نگه داشته، داره به قرو فرش مي رسه. چند بار بگم من از اين سوسول بازيا خوشم نمي ياد... د راه بيفت ديگه ! ) ماني شانه را گذاشت روي ميز توالت و رفت پايين. مامان همينطور كه توي راهرو كفش هايش را پايش مي كرد غر زد كه: ( آخه مرد چي كارش داري؟ بچم تو سن بلوغه.چرا غرورش مي شكني؟ براي چي اوقاتشو روز عيدي تلخ مي كني؟ حالا واستا بريم خونه خان داداش جونت مي بيني موهاي آقا داريوشش، چند متر از كله ش فاصله گرفته ! دق مي كنم آخر از دست شما پدر و پسر... ). مامان كه رفت بابا يواشي با خودش گفت: ( پسره لوس ! همين دخالتاي بي جاي مامانشه كه اينطوريش كرده ديگه ! )


( روز چهارم )
خدا مي داند كه بابا به هيچ وجه حوصله سر و صداهاي بچه ها را ندارد حتي مهديس كه تنها نوه اش باشد، چه برسد به تاراي دايي مجيد اينا كه واقعا" آدم را كفري مي كند. براي همين بابا فوري با دايي مجيد روبوسي كرد و رفت توي آشپزخانه، هواكش را روشن كرد و بعد هم مشغول سيگار كشيدن شد. دايي تا بوي سيگار بابا را حس كرد چند تا سرفه الكي كرد و گفت: ( آقا رضا ! رضا جون... كجا رفتي آخه؟ بابا جون هركي كه دوست داري به جاي اون سيگار بيا دو تا پسته بشكن، بخور! ) من داشتم توي آشپزخانه ميوه ها را مي شستم، بابا اخم كرده بود و آرام گفت: ( يكي نيس بگه تو رو سننه، دوست دارم سيگار بكشم...‌ ) بعد هم با صداي بلند گفت: ( آقا مجيد شما به جاي ما هم بشكن، بخور تا خدمت برسيم.)‌
تارا عادت داشت هرچيزي را كه مي خواهد با گريه و جيغ و داد بگيرد حتي تخم مرغ هايي را كه بابا با هزار دنگ و فنگ رنگ كرده بود ! به خاطر همين مثل سال قبل كه تنگ ماهي را برداشت و برد، زد زير گريه كه: ( مامان من اون تخم مرغ رنگيا رو مي خوام. اگه بهم ندين گريه مي كنم ها ! ) بابا هم تا صداي تارا را شنيد تندي از آشپزخانه بيرون آمد و گفت: ( نه نه ! تارا جون. اونا مال مهديسه... بياد ببينه نيستن، دنيا رو مي ذاره رو سرش ! ببينم مگه شما خودتون تخم مرغ رنگ نكردين؟ ) من كنار دايي و زن دايي نشسته بودم.حرف بابا كه تمام شد. زن دايي فاطمه زد به پاي دايي و گفت: ( پاشو... پاشو بريم ). دايي استكان چايي را گذاشت روي ميز عسلي، تارا را بغل كرد، بعد هم گفت: ( خوب ديگه رفع زحمت مي كنيم.رضا جون! سال خوبي داشته باشي، ايشاءالله.)


( روز پنجم )
همه لباس پوشيده بوديم و مي خواستيم برويم خانه خاله فريده اينا كه يكهو تلفن زنگ زد. بابا تا ديد شماره خانه عمو فرامرز افتاده، گفت: ( لباساتونو درآرين... خان داداشه، حتما" مي خوان بيان عيد ديدني. مامان پقي زد زير خنده و گفت: ( وا ! خوب گوشي رو بر ندار. كلاغه كه براشون خبر نمي بره ما خونه بوديم.) بابا از وقتي سنش بالا رفته خيلي تحملش كم شده، گاهي هم لجبازي مي كند. اينبار هم بدون اينكه به حرف مامان توجهي كند گوشي را برداشت:
_ الو خان داداش سلام _ حالتون چه طوره؟ _ بله بله چرا نباشيم... تشريف بياريد. به شهرزاد خانم هم بگو رضا گفت از ناهار بياييد. _ باشه باشه.... _ نه نه... _ خداحافظ ،‌خداحافظ !
مامان با عصبانيت تنگ ماهي را برداشت و برد توي آشپزخانه تا آبش را عوض كند !


(روز ششم)
ماني نشسته بود پاي كامپيوتر و بازي مي كرد كه صداي زنگ در آمد. مامان داشت توي آشپزخانه ناهار درست مي كرد. داد زد: مهدي جان ! مادر ! ببين كيه زنگ مي زنه. هنوز از پشت گوشي نگفته بودم، كيه؟ كه عمه منيژه گفت: ( عمه ام، باز كن ). بابا فوري شلوار عيدش را روي بيژامه اش پوشيد و رفت استقبال عمه منيژه اينا. ماني كامپيوتر را خاموش كرد و گفت: ( مامان ! من مي رم دراز مي كشم، پتو ام مي كشم روم، بگو خوابه، حوصله اين پسره افاده اي، كامرانو اصلا" ندارم ) مامان صدايش را پايين آورد و آرام گفت: ( باشه مادر ! اصلا" مي گم ديشب دير خوابيده، هنوز بيدار نشده ! )
عمه اينا نشسته بودند و ميوه مي خوردند. بابا نگاهي به دور و برش انداخت، بعد هم گفت: ( ماني!ماني ! مهدي ! اين پسره كو؟ ) من به پته پته افتاده بودم: ( خوا... خوا... خوابيده ). بابا چاقو را گذاشت توي بشقابش و گفت: ( ا... غلط كرده... لنگ ظهره. پاشو برو بيدارش كن وگرنه مي گم كه تا چند دقيقه پيش، پاي كامپيوتر... ) مامان فوري حرف بابا را قطع كرد: ( باشه، باشه من بيدارش مي كنم. ماني جان ! مادر ! پاشو، پاشو عمه منيژه اينا اومدن، كامران هم هست ! ). من رفتم توي آشپزخانه و بي اختيار زدم زير خنده.


( روز هفتم )
حاجي فيروز كوچه را گذاشته بود، روي سرش. مامان تا صداي ( حاجي فيروزم، سالي يه روزم) را شنيد، چادر سرش كرد و رفت دم در. من از پنجره بيرون را نگاه مي كردم. بابا آمد توي آشپزخانه: (باز مامانت چشم منو دور ديد رفت پول مفت بده به اين دلقكا، هان؟ ) من گفتم: ( نمي دونم بابا ) مامان كه آمد بالا، بهش چشمكي زدم كه يعني ( بابا فهميده، قضيه رو يه جوري ماستماليش كن ! ) بابا گفت: ( كجا رفتي خانم؟ ) مامان چادرش را انداخت روي چوب لباسي، بعد هم گفت: ( هيچ جا بابا... زري خانم صدام كرد، گفت بيا سبزه مون ببين، خيلي خوشگل شده. واه واه واه... جنگل درست كرده بود. يه بار گندم ريخته بود توي يه سيني خيلي خيلي بزرگ، انگار كه سفارش ساخت زمين چمن فوتبالو گرفته. عجب زمونه اي شده، رضا ! مي بيتي تورو به خدا؟ مردم ديگه با سبزه شون هم پزن مي دن!)


( روز هشتم )
( به به ! چه هوايي ! چه بويي ! چه نغمه گوش نوازي...) نمي دانم چرا هميشه توي تعطيلات نوروزي حس شاعري ام گل مي كند. اصلا" همين بهار دو سال پيش بود كه تصميم گرفتم رشته ادبيات و علوم انساني را انتخاب كنم، هرچند كه بابا جانم مي گفت: ( آخه پسر ! انساني هم شد رشته، ما كه تا حالا نشنيده بوديم پسرا هم برن رشته انساني ! ).ولي حيف كه اين رفت و آمدهاي سالي يك دفعه اجازه دو خط شعر گفتن را هم به آدم نمي دهند. هي برو، بيا. برو، بيا. داستان اين رفت و آمدهاي ساليانه هم شده مثل فصل امتحانات ما ! توي سال يك بار هم لاي كتاب را باز نمي كنيم آنوقت شب امتحان انتظار داريم، بشويم افلاطون !( البته بين خودمان بماند ها، حتي متخصصين هم به اين نتيجه رسيده اند كه اين روش براي دانش آموزان تا حالا كه عجيب معجزه كرده، عجيب ! ) اين فك و فاميلها هم توي سال يك بار هم به م سر نمي زنند ولي توي اين سيزده روز تعطيلي ناقابل، يادشان مي افتد كه فاميلي هم دارند._ ( واي ي ي... مامان! باز داره صداي زنگ در مي ياد !)


( روز نهم )
بفرماييد! اين هم از امروز ما. مهديس خانم ديشب روي فرششون خرابكاري كرده ما بايد برويم كمك علي آقا فرش شوري !_ خوش به حال اين ماني... بچه ته تقاري حال مي كند براي خودش به خدا ! اما من بدبخت چي يك پام توي خونه س يك پام بيرون از خونه. اصلا" شد ه ام وانت بار خانواده. راستي امشب شام خونه آبجي مرجان دعوتيم ولي فرش اتاق مهديس تا صبح هم عمرناش خشك بشه !!!


( روز دهم )
ماني رفته بود از كلوپ يك فيلم اكشن توپ گرفته بود تا دسته جمعي تماشا كنيم. برنامه هاي تلويزيون كه همش تكراري است، تكراري هم نباشد... خيالمان راحت بود كه ديگر كسي براي عيد ديدني به خانه مان نمي آيدچون ديگر روز دهم عيد است هرچند كه خيلي ها توي همه كارهايشان دقيقه نودي هستند.تازه داشتيم سيدي را توي دستگاه مي گذاشتيم كه خاله فريده تلفن كرد و گفت: ( خاله جون ما داريم يه سر مياييم اونجا. خونه ايد ديگه؟ ). من هم طبق معمول گفتم: (بله، بله... قدمتون روي چشم، منتظريم )‌.
خاله فريده اينا توي راهرو بودن و داشتند برمي گشتند خانه شان كه ديدم ريحانه به دور وبرش نگاه مي كند. با يك حس ساده كه از دوران كودكي در من به جا مانده بود، فهميدم منظورش اين است كه: ( ما رفيتم ها ! عيدي ما رو نمي ديد؟ )مامان طبق يك خصوصيت كاملا" ارثي عادت داشت وقتي كه ديگر مهمان ها توي راهرو بودند و داشتند مي رفتند خانه شان تازه يادش بيفتد كه: ( واي ي ي ! عيدي اين بچه رو يادم رفت بدم. ) من هم همان موقع بود كه زودتر دست به كار شدم و به مامان گفتم :‌( مامان خانم! بازم كه عيدي رو يادت رفت ). مامان هم تقي زد روي دستش و گفت: ( ريحانه ! خاله جون! واستا عيديتو بيارم عزيزم. خالت پير شده. حواس براش نمونده كه.)


( روز يازدهم )
چه قدر حوصله ام سر رفته. چي كار كنم؟ نه ! مثل اينكه اين رفت و آمد هاي فاميلي از هيچي بهتر بود !_ حالا كه نه عمه منيژه اينا گوشي رو بر مي دارن، نه دايي مجيد اينا تا بريم بازديدشونو پس بديم. باز دم بچگي هامون گرم ! يه پيك شادي بهمون مي دادن با هزار ذوق و شوق همون روز اول رنگش مي كرديم ولي حالا چي؟ آخه كي حوصله داره يكي از خاطرات ايام نوروزش رو به انگليسي ترجمه كنه و ببره سر كلاس بخونه؟ اين آقاي مدرس هم چه چيز هايي كه از ما نمي خواد... اصلا" زبون شيرين خودمون چه ايرادي داره كه بايد بريم زبون تلخ اين انگليسي ها رو ياد بگيريم، هان؟! ( بايد ببخشيد چون امروز خيلي بي حوصله بودم زيادي عاميانه حرف زدم. )


( روز دوازدهم )‌
هميشه به پايان تعطيلات نوروزي كه نزديك مي شويم شستم تازه خبردار مي شود كه: ( پسر ! هيچ كدوم از تكاليف عيدت رو كه انجام ندادي. انگليسي، عربي، فارسي، تحقيق... حالا چه خاكي مي خواي بريزي تو سرت؟ ). باور كنيد امروز وقت خاطره نوشتن هم ندارم، بايد بروم تا صبح تكاليفم را انجام بدهم آخه فردا قرار است با آبجي مرجان اينا برويم گردش.


( روز سيزدهم )
اصلا" كي گفته كه روز سيزدهم فروردين روز نحسيه؟ اتفاقا" به نظر من بهترين روز فروردين همين روز سيزدهم است. باز لااقل سيزده بدر به بهانه اينكه يك وقت نحسي گريبان گيرمان نشود آمديم پارك جمشيديه، البته بابا مي گفت: ( والا همين بوستان دم خونه از اين پارك... چي بود اسمش؟ _ جمشيديه_ بهتره ! ). آخيش !حالا ديگر از اينكه هي جلو مهمان ها چايي ببرم تعارف كنم راحت شدم.حالا ديگر هركي هم زنگ بزنه كه بخواد بياد خونه مون، مي فهمد كه هيچ كس خونه نيست.

تاري 11-08-2009 03:26 PM

اخر حاضر جواب بودن - بخونيد اينم جالبه
 
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد .
معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد زيرا با وجودآنکه پستاندارعظيم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد.

دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى‌پرسم .
معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد.
************ ********* ********* ********* **
يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.
ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟
مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، يکى از موهايم سفيد مى‌شود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده!
************ ********* ********* ******
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه
بچه‌ها راتشويق مي‌کرد که دور هم جمع شوند .
معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و
بگوئيد: اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله.
يکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.
************ ********* ********* ********* ********
معلم داشت جريان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد. براى اين که موضوع براى بچه‌ها روشن‌تر
شود گفتبچه‌ها! اگر من روى سرم بايستم، همان طور که مى‌دانيد خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود.
بچه‌ها گفتند: بله
معلم ادامه داد: پس چرا الان که ايستاده‌ام خون در پاهايم جمع نمى‌شود؟
يکى از بچه‌ها گفت: براى اين که پاهاتون خالى نيست.
************ ********* ********* ********* ********
بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد سيب بود که روى آن نوشته
بود: فقط يکى برداريد. خدا ناظر شماست...
در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود... يکى از بچه‌ها رويش نوشت: هر چند تا مى‌خواهيد
برداريد! خدا مواظب سيب‌هاست

تاري 11-11-2009 09:52 AM

تيمارستان - جالبه بخونيد
 
پزشک قانونی به تیمارستان دولتی سرکشی میکرد. مردی را میان دیوانگان دید که به نظر خیلی باهوش می آمد. او را پیش خواند و با کمال مهربانی پرسید که: شما را به چه علت به تیمارستان آوردن؟
مرد در جواب گفت: آقای دکتر! بنده زنی گرفته ام که دختر هجده ساله ای داشت. یک روز پدرم از این دختر خوشش آمد و او را گرفت و از آن روز، زن من مادر زن پدر شوهرش شد. چندی بعد دختر زن بنده که زن پدرم بود پسری زایید. برادر من شد زیرا پسر پدرم بود.
اما در همان حال نوه زنم و از اینقرار نوه بنده هم میشود و من پدربزرگ برادر ناتنی خود شده بودم. چندی بعد زن بنده هم زایید و از آن روز زن پدرم خواهر ناتنی و پسرم و ضمناً مادر بزرگ او شد. در صورتی که پسرم برادر مادربزرگ خود و ضمناً نوه ی او بود.
از طرفی چون مادر فعلی من، یعنی دختر زنم، خواهر پسرم میشد، بنده ظاهراً خواهرزاده پسرم شده ام. ضمناً من پدر و مادر و پدر بزرگ خود هستم، پسر پدرم نیز هم برادر و هم نوه ی من است! http://forum.ariadownload.com/images/smilies/14.gifhttp://forum.ariadownload.com/images/smilies/14.gif

آقای دکتر!http://forum.ariadownload.com/images/smilies/19.gif

اگر شما هم به چنین مصیبتی گرفتار میشدید، قطعاً کارتان به تیمارستان میکشید!!!http://forum.ariadownload.com/images/smilies/6.gif

رزیتا 11-15-2009 04:24 AM

مرگ همکار مزاحم
 
مرگ همکار مزاحم

http://www.rasekhoon.net/_WebsiteDat...01/0002254.jpg
مرگ همکار مزاحم








یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:
« دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم.»
در ابتدا ، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.
این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: «این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!»
کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.
آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جز خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.
زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.
مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است.
زندگی ، هر چه را که بخواهی همان را به تو می دهد
چشمانت را باز کن
دلت را بيدار کن
روياهايت را صدا کن


behnam5555 11-17-2009 04:01 PM

بلبل طنا ز!
 
بلبل طنا ز!


محمد علی گویا شاعر طنز پرداز از چهر ه ها ی مطرح طنزپردازان چها ردهه اخیرایران است او سال1313در کرمانشاه متو لد شد

واز دهه 30سرودن اشعارطنز امیزرا آغازکرد وبه مدت پانزده سال عضوثابت هیئت تحریرتوفیق بود .فعالیت مطبوعاتی خود را پس از

انقلاب باانتشارهفته نامه گل آقا آغاز کردوازهمکارا ن تحریریه گل آقا شد.


اشعار طنز امیزسیاسی واجتماعی اوبا نام بلبل گویا همیشه زینت بخش هفته نامه گل آقا بود.

گویا سرانجام 6فروردین 1380 به سرای با قی شتا فت .نمونه ای ازاشعاراوراکه ازکتاب محمدعلی گویا( از مجموعه کتابها ی طنز

پردازان معا صر انتشارات گل آقا ) انتخاب شده می خوانیم:


((نخست وزیرسابق پهلوی در شیرازبه یک قهوه چی که روی شیشه اش نوشته بود نهار گفت:نهار غلط است وناهارصحیح است.))

جراید

ناهار ونهار

ا ی جناب صدر اعظم آفرین

مرحبا به به غمت کم آفرین

مرحبا برتو که اهل دانشی

موی را ازماست بیرون می کشی

شد نبوغ تو بشیراز اشکار

بحث کردی چو ن دراطراف ناها ر

خوب گفتی با جناب قهوه چی

(( این غلطها بر سرشیشه که چی؟ ))

چون ((نهار))قهوه چی ازیک ((ناهار ))

یک(( الف )) کم داشت این ننگ است و عار

این الف ل اصل تمام حرفهاست

کی ناهار بی الف دیگر غذ است؟

روحش شاد ویادش گرامیباد

SonBol 11-18-2009 07:33 AM

مالیات خود را بپردازید!
 

مالیات خود را بپردازید!
عباس حسین نژاد
در روزگاری دور یك شهر دورتری بود كه مردمش در صلح و صفا و مهرورزی بیش از اندازه با هم زندگی خوش و خرمی داشتند.
مردم این سرزمین از پا شانس آورده‌بودند كه خدا همه جور نعمت مادی و معنوی را بهشان داده‌بود.
یك شهرداری داشتند كه در مهربانی لنگه نداشت و خیلی مدیر و مدبر و جان سخت بود.
درخت‌های عجیب با شاخه‌های خوش‌تراش و خوش‌سوز و محكم در آن شهر پیدا می‌شد كه به آنها می‌گفتند: درخت هیزم!
این درخت‌ها به درد هیزم نمی خوردند ولی خیلی سریع‌الرشد بودند و هر كجایشان را كه می‌زدی، ظرف مدت دو ساعت و بیست دقیقه جایش عین همان را درمی‌آورد حتا خوشگل‌تر و بهتر از قبلی!
مهم‌ترین كاركرد درختان در صنعت تركه‌‌سازی و افزایش تربیت كودكان بود، حتماً شما هم تعجب كرده‌اید كه چطور در افزایش تربیت كودكان تاثیر دارد؛ همین‌اش جالب است كه اگر با تركه این درخت، بچه‌ای حتی یك‌بار هم تنبیه می‌شد چنان با تربیت و سر به زیر و با محبت می‌شد كه نگو و نپرس!
یك‌بار كه یك دانش‌آموز فلك شده‌بود، عصر آن روزش با اینكه كف پایش به این هوا() ورم كرده‌بود، یك پیرزن ِ چاق را روی كولش گرفت و برد در مركز خرید پایتخت، تا خریدش را بكند و او را تا درب محل رساند!
به دلیل افزایش بی‌تربیتی در بین كودكان جهان، همه شهرداران سرزمین‌های دیگر سعی می‌كردند خودشان را به شهردار یا یكی از سران آن مملكت نزدیك كنند.
شهردار یك مشاور باهوش، دانشمند، خبیث، كاردان و علاقه‌مند به ازدواج مجدد داشت.
و شهردار برای اینكه بتواند بر اوضاع درخت‌ها كه در جای‌جای آن كشور در آمده‌بودند نظارت كند، با مشورت مشاور خود، آن را جزو اموال عمومی اعلام كرد.
تخم درخت را هم در زیر نگین انگشتر خود كه مجهز به یك كولر ریزپردازنده بود، طوری جاسازی كرد كه كسی نتواند به فرمول تخم دست پیدا كند و درخت هیزم از انحصار سرزمین خارج شود.
شهردار سه دختر داشت كه هر كدام از یكی دیگر زیباتر بودند و كلی هم خواستگار داشتند كه نه دختر و نه خواستگارها فعلاً هیچ ربطی به داستان ما ندارند!
یك روز پیكی از كشورهای دورتر از سرزمین دور با چمدانی پر از چك پول قابل نقد در همه‌ی بانك‌های جهان از طریق یك راه مخفی با یك هواپیمای جاسوسی- خبرنگاری پیش مشاور آمد، همراه نامه‌ای كه شیوه‌ی اجرای توطئه‌ای را برای مشاور شرح دادند.
نتیجه آن چمدان آن شد كه هفته‌ی بعد، پس از كلی رایزنی توانست شهردار را قانع كند كه هر كسی كه نگاهش به اموال عمومی افتاد باید مالیات بدهد و از آنجا كه درخت هیزم در اقصا نقاط كشور هم درآمده‌بود همه مجبور بودند كه مالیات بدهند.
و از آنجا كه مردم باصفایی بودند كسی اعتراضی نكرد و افكار عمومی با رضایت به بحث مالیات پرداختند و حتا مردم به صورت خودجوش یك ویژه‌نامه سه زبانه‌ی تمام گلاسه‌ای در فواید مالیات چاپ و منتشر كردند...
و بدین ترتیب اولین توطئه‌ی براندازی مشاور نگرفت !
مشاور كه طعم چمدان به زیر دندانش مزه كرده‌بود دوباره رفت به دفتر شهردار و شروع كرد به رایزنی مجدد برای افزایش مالیات.
در این هنگام یك پرنده از جلوی پنجره‌ی اتاق شهردار رد شد كه ربط زیادی به این قسمت از ماجرا نداشت.
مشاور توانست شهردار را راضی كند مالیات را دو و نیم برابر كند و به همشهریان گرامی اعلام كند.
باز هم اتفاقی نیفتاد از لحاظ اعتراض.
مالیات چهار برابر و نیم شد ولی باز هم صدای كسی درنیامد!
هشت برابر شد باز هم كسی چیزی نگفت و همه سر وقت پرداخت می كردند.
ده برابرش كردند مالیات را و دریغ از كوچك ترین اعتراضی از سوی نهادهای غیردولتی، مطبوعات و نیروهای خودجوش مردمی!
قضیه فقط برای شما جالب نشده، این موضوع توجه شهردار را هم جلب كرد كه چه قدر این مردم نجیب هستند و به شهردار اعتماد دارند.
شهردار این بار خودش دست به كار شد و اعلام كرد: علاوه بر یازده و نیم برابر شدن مالیات، مردم باید به شهردار، معاونان، مشاوران و سایر عوامل و خدمتگزاران در شهرداری «كولی» هم بدهند!
و این درست زمانی بود كه چله تابستان بود و بورس هندوانه و خربزه با افزایش صدوبیست درصدی مواجه شده-بود كه البته ربطی به این قسمت داستان ما ندارد.
این پُلتیك هم كارگر نیفتاد، مردم نجیب شهر مالیات یازده و نیم برابر را همراه با كولی، با رضایت تمام می دادند گه ناگهان:
«آقا این چه وضعیه!»
برای چند ثانیه كل شهر و شهرداری و عوامل شهرداری به حالت اسلوموشن(Slow Motion) درآمدند و در همان حالت، شهردار كه از ذوق نیش‌اش تا گوش باز شده‌بود، دستور داد كه صاحب صدا را به دفترش بیاورند!
چای و انواع میوه و آب معدنی و مخلفات آوردند خدمت مرد معترض!
شهردار دستور داد همه بیرون بروند و از مرد پرسید: خب عزیزم برای چی «این چه وضعیه!»
مرد شروع كرد از بدبختی‌های زندگی‌اش گفتن و گرفتن دیپلم و لیسانس و دكترا و فوق دكترا گرفتن‌اش تا ازدواج و سه‌قلو بچه‌دار شدن و طلاق، شیوع ایدز در آفریقا، بحران خاورمیانه، بحث دختران فراری، تورم روزافزون، نایاب شدن گوجه‌فرنگی، قاچاق فیلم‌های تولید داخل، دعوای رسانه‌ای برای ازدواج موقت، سهمیه‌ای شدن بنزین، لت و پار كردن اراذل و اوباش، پخش سریال جواهری در قصر و... و... و...
گفت و گفت و گفت، تا اینكه همان پرنده‌ی قبلی، دوباره از جلوی پنجره‌ی دفتر شهردار رد شد و یك وقّی كرد كه چرت‌شان را پاره كرد و از امواج مشكلات بیرون آمدند؛ چشم شهردار افتاد به ساعت كه 8 شب شده بود و انبوه دستمال كاغذی‌هایی كه در آن غرق شده بودند به اتفاق مرد معترض!
شهردار گفت: خب!
مرد گفت: خب ندارد شهردار عزیزجان! با این همه معضل و مشكل و فكر و خیال، ما دچار كمبود وقتیم، بنابراین كسانی را كه كولی می‌گیرند افزایش دهید تا مردم در این گرما اینقدر توی صف منتظر نمانند!
شهردار به حسن ظن و كیاست و ذهن زیبا و سخنوری و مهرورزی و وطن‌دوستی مرد، داشت آفرین می‌گفت كه در همین هنگام یكی از دختران شهردار كه برای كاری به دفتر باباجان آمده‌بود، چشمش به مرد معترض افتاد كه چشم‌ها و دماغش از گریه سرخ شده‌بود و درست مثل فیلم‌های سینمایی، یك دل نه صد دل عاشق او شد و همان‌جا قرار ازدواج را گذاشتند.
و مرد معترض كه دكترای امور اقتصاد از یك دانشگاه خارجی از راه دور داشت، متصدی امور مالیاتی شد و یك طرحی داد كه كسانی كه حوصله ایستادن را توی صف ندارند دوازده‌ونیم برابر مالیات بدهند تا هم به كار خودشان برسند و هم فرد مفیدی برای جامعه خود باشند.
مشاور شهردار هم كه فهمید نمی‌تواند از طریق سنگ اندازی مالیاتی، مردم را ناامید كند، استعفا داد و به كره‌جنوبی رفت و با انتخاب یك دختر 18 ساله‌ی كره‌ای به فرزندخواندگی، زندگی تازه‌ای را شروع كرد!


ما از این داستان نتیجه می‌گیریم:
1. مشكلات و معضلات هر چه زیاد باشد در عوضش مالیات چیز خوبی است.
2. مردم باید مالیات خود را بپردازند چه یك وجب چه صد وجب!
3. مشاور چیز خوبی است چه جوان، چه پیر!
4. اعتراض به مالیات ممكن است به ازدواج مجدد منجر شود!
5. مالیات و عشق رابطه مستقیم دارند!
6. كره‌جنوبی چرا یعنی؟!!




SonBol 11-18-2009 08:49 AM

به یه نفر ميگن....
 
به یه نفر ميگن: با «آجر» جمله بساز، ميگه با آجر كه جمله نميسازن،‌ ديوار ميسازن!
به یه نفر ميگن: با «ابريشم» جمله بساز، ميگه: هوا ابريشم خوبه!
به یه نفر ميگن: با «اختاپوس» جمله بساز. ميگه: اوخ، تا پوستم نسوخته برم تو سايه!
به یه نفر ميگن: با «بنزين» جمله بساز. ميگه: خوش به حال شماها كه سوار بنزين!
به یه نفر ميگن: با «تلاش» جمله بساز،‌ ميگه: مادرم رفت بازار طلاشو فروخت!
به یه نفر ميگن: با «جام جم» جمله بساز. ميگه: صبح كه از خواب پاميشم جامو جم مي‌كنم!
به یه نفر ميگن: با «حميد و فريد» جمله بساز. ميگه: شما با هميد؟ چند نفريد؟
به یه نفر ميگن: با «خرچنگ» جمله بساز، ميگه:‌ كره خر چنگ نزن!
به یه نفر ميگن: با «رادار» جمله بساز ميگه: از اينجا به خونه ما را داره!!
به یه نفر ميگن: با «زنبور و خر و گاو» جمله بساز،‌ ميگه: زنبور خره، گاو منه!
به یه نفر ميگن: با «ستيز» جمله بساز، ميگه: موبايل سفت ايز آف (mobile set is off)!!!
به یه نفر ميگن: با «سينا» جمله بساز. ميگه: با عباس‌اينا رفتيم بيرون!
به یه نفر ميگن: با «شمشير» جمله بساز، ميگه: فدات شم شير مي‌خوري؟!
به یه نفر ميگن: با «شيشه» جمله بساز،‌ ميگه: ساعت يك ربع به شيشه!
به یه نفر ميگن: با «صداقت» جمله بساز، ميگه: داشتم با تلفن صحبت مي‌كردم صدا قطع شد!
به یه نفر ميگن: با «عدس» جمله بساز، ميگه: اگه امشب نياي اَدست دلخور ميشم!
به یه نفر ميگن: با «علي» جمله بساز. ميگه: صندلي
به یه نفر ميگن: با «قيمت» يك جمله بساز، گفت: مامان بدو تو آشپزخونه كه خورشت قيمت سوخت.
به یه نفر ميگن: با «كار و كوشش» جمله بساز، ميگه: شلوار كار من كوشش ؟!
به یه نفر ميگن: با «كشور» جمله بساز،‌ ميگه: با كش ور رفتم خورد به چشمم!
به یه نفر ميگن: با «كيشميش» يك جمله بساز، گفت: من پسر عموش ميشم، تو كيش ميشي؟
به یه نفر ميگن: با «گوهر» يك جمله بساز، گفت: توي گو،هر موقع به من ميرسي ميگي يه جمله بساز.
به یه نفر ميگن: با «لوبيا» جمله بساز، ميگه: كوچولوبيا!
به یه نفر ميگن: با «ماشين» جمله بساز. ميگه: چقدر خوبه كه شما بياييد همسايه ماشين!
به یه نفر ميگن: با «محمد دوعايه» (دروازه بان تيم فوتبال عربستان) يك جمله بساز، گفت: من يك آيه از قرآن حفظ كردم، محمد دوآيه
به یه نفر ميگن: با «ممه» جمله بساز. ميگه: گرممه
به یه نفر ميگن: با «مناجات» يك جمله بساز، گفت: مونا جات رو بنداز بخواب.
به یه نفر ميگن: با «مينا» جمله بساز. ميگه: با قاسم‌اينا رفتيم بيرون!
به یه نفر ميگن: با «نجيب» جمله بساز. ميگه: يه شلوار خريدم نه جيب جلو داره نه جيب عقب!
به یه نفر ميگن: با «نخ سوزن» جمله بساز، ميگه: اين بچه‌هاي تيم ملي واقعا زحمت مي‌كشند، نخسوزن علي دايي!
به یه نفر ميگن: با «هندونه» جمله بساز. ميگه: هند اونه كه بغل پاكستانه!
به یه نفر ميگن: با «ريلکس» جمله بساز.ميگه:رفتيم باغ وحش با گوريل عکس گرفتیم!!!
به یه نفر ميگن: با «لجن» جمله بساز ميگه همه تو ايران با ما لجن!!!
به یه نفر ميگن: با «کشور» جمله بساز ميگه بچه با کش ور نرو!!!
به یه نفر ميگن: با «ماست» جمله بساز مي گه بربري در انتظار ماست!
به یه نفر ميگن: يه جمله بساز كه توش مرده: باشه مي گه آمبولانس !!

SonBol 11-18-2009 01:18 PM

تجربه زیسته: آموزش رانندگی با مخلفات
 

تجربه زیسته:
آموزش رانندگی با مخلفات
ابوالفضل اقبالی
چند صباحی است كه به دلایل واهی مصمم شده ایم كه گواهینامه ای بگیریم تا اگر خدای ناكرده یك روزی كارت ملی مان همراه نبود بتوانیم با نشان دادن گواهینامه از مخمصه رهائی یابیم. همانطور كه می دانید ده جلسه كلاس رانندگی عملی را همه باید تجربه كنند. ما نیز برخلاف همیشه این بار از این همه مستثنی نبودیم. نمی‌دانم این كه یك مربی پیرمرد گیر آدم بیافتد جای بسی خوشحالی هست یا جای بسی چیز دیگر. اما از خواست خدا مربی بنده یك پیرمرد با تجربه و كهنه كار بود. جلسه اول چنان سر سنگین و سفت و سخت با من برخورد كرد كه گویا می خواهد گربه ای را دم حجله خفت كند! حدود یك ساعت با من صحبت كرد و كلی نصیحت و باید و نباید به من یاد داد. گفت كه ده جلسه به طور كامل در اختیار من است و حتی ضبط ماشینش را تا من اجازه ندهم روشن نخواهد كرد. گفت كه به هیچوجه نباید بترسم چون حتی اگر یك نفر را زیر بگیرم باز كسی به من كاری نخواهد داشت. جلسه دوم كمی شل تر از روز گذشته به نظر می رسید و كمی شوخی هم در صحبت‌هایش انجام می داد كه به قول خودش به شاگردان سخت نگذرد. جلسه سوم باز شل تر از روز قبل شده بود و این بار كلی فك زد و با بنده گرم گرفت. جلسه چهارم بلافاصله پس از حركت شروع به آواز خواندن كرد و من هم چون می دانستم كه آزمون رانندگی را خودش خواهد گرفت برای اینكه دلش را به دست بیاورم بر خلاف عقیده ام به او گفتم كه صدای خوبی دارد. او نیز كه خر در دلش آب شده بود! كل زمان آن جلسه را با چشمان بسته و دهانی تا منتهی باز و صدائی گوش خراش به خواندن آوازی نامعلوم مشغول شد و امر خطیر رانندگی در شهری شلوغ به من بدون تجربه سپرده شد. جلسه پنجم به طور كلی وا رفته به نظر می رسید و به قدری جلف شده بود كه با جلسه اول به هیچ عنوان قابل جمع نبود به طوری كه انگار این آدم دچار یك بیماری شخصیتی شده بود. لحظاتی كه گذشت بدون اینكه از من اجازه ای بگیرد ضبط را روشن كرد و به حال خود فرو رفت. من خودم هیچ شناختی از خواننده نداشتم و خدا وكیلی مربی به من گفت كه صدای نوش آفرین است! مربی شروع كرد به خاطره تعریف كردن از دوران پلید جوانی خویش و اینكه با ایرج قادری دوست و همكار بوده است! او گفت كه در چند فیلم ایرج بازی كرده است و مرا دعوت كرد كه فیلم‌های ایرج را ببینم. اما پس از چند پرس و جوی ساده متوجه شدم كه نقش او در حد یك دیواری بوده است كه گربه ای در كنار آن پی پی می كند. جلسه ششم آنقدر وا رفته بود كه بنده مجبور شدم او را از زمین جمع كرده و سوار ماشین كنم! در این جلسه مربی پلید من تمام هویت خود را فاش كرد و گفت كه قبل از انقلاب چه كاره بوده است. او گفت با همه خواننده ها عكس یادگاری دارد و حتی با شین.ر، الف.ب و ح.خ اعمالی را انجام داده است. او معتقد بود كه ما جوانان بدبخت هستیم و هر چه عشق و حال در دنیا بوده است را آنها كرده اند!! جلسه هفتم را خودتان تصور كنید كه چه حالی داشته است. در این جلسه ضمن شروع كردن به آموختن تعدادی از مسائل رانندگی همچون دور دو فرمونه و یك فرمونه و پارك دوبل، با افشای ماهیت پلید كنونی خود پرداخت. گفت كه زنش نه سال است كه عمرش را به من داده است! و او اكنون بیش از شش دوست دختر دارد! او خیلی چیزهای زشتی گفت و از من نخواهید كه هر آنچه را كه شنیده ام بازگو كنم. بنده شرم و حیا حالی ام می شود! بنده مانند آن مربی بی چشم و رو نیستم. جلسه نهم نیم كلاج و دنده عقب و پارك سی سانت را یاد داد(همه كارهایش برعكس بود) و این بار از تجربه های مربیگری خود گفت. از خدا می خواهم كه بوی دهان یك پیرمرد پیاز خورده را نصیب كافر هم نكند! تصور كنید كه یك پیرمرد با دندان های مصنوعی و در حالی كه یك ساعت پیش نان و پیاز خورده است در یك فاصله نیم متری دارد مخ شما را می خورد. چه حالی پیدا می كنید مهم نیست و فقط درد مرا بفهمید برای من كافیست. اكنون كه این مطلب را می نویسم جلسه دهم هنوز فرا نرسیده است و جالب است بدانید كه جلسه دهم امتحان می گیرند!

نتیجه گیری: در این كلاسهای آموزش رانندگی خیلی چیزها به شما یاد می دهند حتما هر چه سریعتر اقدام كنید.لازم به یادآوری است كه قبل از شركت در این كلاسها باید رانندگی را آموخته باشید. حتما




دانه کولانه 11-18-2009 11:49 PM

به یه نفر میگن دو دو تا میگه بابا دو دو تا رو ول کن دوتا کلمه بده باهاش جمله بسازیم !


اکنون ساعت 01:41 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)