پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   جبران خلیل جبران (مجموعه آثار و نوشته ها و داستانها و حکایات جالب جبران خلیل جبران) (http://p30city.net/showthread.php?t=3064)

Hiwa 08-08-2009 12:58 PM

هنگامی که عشق به شما اشارتی کرد، ‌از پی‌اش بروید،‌
هرچند راهش سخت و ناهموار باشد.
هنگامی که بال‌هایش شما را در بر می‌گیرد، ‌تسلیمش شوید،‌
گرچه ممکن است تیغ نهفته در میان پرهایش مجروح‌تان کند.
وقتی با شما سخن می‌گوید باورش کنید،‌
گرچه ممکن است صدای رؤیاهاتان را پراکنده سازد،‌ همان گونه که باد شمال باغ را بی‌بر می‌کند.
زیرا عشق همانگونه که تاج بر سرتان می‌گذارد، ‌به صلیبتان می‌کشد.
همان گونه که شما را می‌پروراند، ‌شاخ و برگ‌تان را هرس می‌کند.
همان گونه که از قامت‌تان بالا می‌رود و نازک‌ترین شاخه‌هاتان را که در آفتاب می‌لرزند نوازش می‌کند، ‌به زمین فرو می‌رود و ریشه‌هاتان را که به خاک چسبیده‌اند می‌لرزاند.
عشق، شما را همچون بافه‌های گندم برای خود دسته می‌کند.
می‌کوبدتان تا برهنه‌تان کند.
سپس غربال‌تان می‌کند تا از کاه جداتان کند.
آسیاب‌تان می‌کند تا سپید شوید.
ورزتان می‌دهد تا نرم شوید.
آنگاه شما را به آتش مقدس خود می‌سپارد تا برای ضیافت مقدس خداوند، ‌نانی شوید.


جبران خليل جبران

رزیتا 10-14-2009 02:03 AM

جملاتی از جبران خلیل جبران
 
سخنانی از جبران خلیل جبران


استقبال از سخنان ارد بزرگ مرا بر آن داشت تا قسمتی از سخنان زیبا و ماندگار جبران خلیل جبران شاعر ، نقاش، نویسنده و متفکر لبنانی که در عمر کوتاه 48 ساله ( 1883 تا 1931 ) خویش راز های بسیاری را با آینده گان در میان گذاشت باز گویم و بدین شکل یادش را گرامی دارم.
فرزند ایران

امیر همدانی

1-
چون عشق اشارت فرماید، قدم به راه نهید،
گرچه دشوارست و بی زنهار این طریق .
و چون بر شما بال گشاید ، سر فرود آورید به تسلیم،
اگر شمشیری نهفته در این بال ، جراحت زخمی بر جانتان زند.

2-
چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد این گفتار که : خدا در قلب من است،
شایسته تر آن که گفته آید : من در قلب خداوندم.

3-
تعبیر جبران خلیل جبران از زنا شویی:
در کنار هم بایستید ، نه بسیار نزدیک،
که پایه های حایل معبد ، به جدایی استوارند،
و بلوط و سرو در سایه ی هم سر به آسمان نکشند.

4-
نصیحت جبران خلیل جبران به زوج های جوان :
جام یکدیگر پر کنید ، لکن از یک جام ننوشید .
از نان خود به هم ارزانی دارید ، اما هر دو از یک نان تناول نکنید .

5-
نصیحت جبران خلیل جبران به زوج های جوان به هنگام شادی :
و همگام نغنمه ساز کنید و پای بکوبید و شادمان باشید ، اما امان دهید که هر یک در حریم خلوت خویش آسوده باشد و تنها .
چون تارهای عود که تنهایند هر کدام ، اما به کار یک ترانه ی واحد در ارتعاش.

6-
این کودکان فرزندان شما نی اند،
آنان پسران و دختران اشتیاق حیاتند و هم از برای او .
از شما گذر کنند و به دنیا سفر کنند ، لیکن از شما نیایند . همراهی تان کنند ، اما از شما نباشند.
به آنان عشق خود توانید داد، اما اندیشه تان را هرگز ، که ایشان را افکاری دیگر به سر است ، تفکراتی از آن خویشتن.

7-
شما چون کمانید که فرزندتان همچون پیکان هایی سرشار زندگی از آن رها شوند و به پیش روند.
و تیرانداز ، نشانه را در طریقت بی انتها نظاره کند و به نیروی او اندامتان خمیده شود ، که تیرش تیز بپرد و در دوردست نشیند.
پس شادمان می بایدتان خمیدن در دستهای کماندار،
چون او هم شفیق تیرست که می رود ؛ و هم رفیق کمان که می ماند.

8-
دهش (بخشش )، آنگاه که از ثروت است و از مکنت ، هر چه بسیار ، باز اندک باشد ، که واقعیت بخشش ، ایثار از خویشتن است.

9-
سخاوت ، زیباست آن زمان که دست نیازی به سویتان گشوده آید ، اما زیباترآن ایثار که نیازمند طلب نباشد و از افق های تفحص و ادراک برآید .
و گشاده دستان را تجسس نیازمندان چه بسا دلپذیر تر از بخشایش محض.

10-
و کدامین ثروت است که محفوظ بدارید تا ابد؟
آنچه امروز شما راست ، یک روز به دیگری سپرده شود.
پس امروز به دست خویش عطا کنید ، باشد که شهد گوارای سخاوت ، نصیب شما گردد ، نه مرده ریگی وارثانتان.

11-
حیات درختان در بخشش میوه است. آنها می بخشند تا زنده بمانند ، زیرا اگر باری ندهند خود را به تباهی و نابودی کشانده اند.

12-
و تو کیستی؟ تو که باید آدمیان سینه های خویش را در مقابلت بشکافند و پرده حیا و آزرم و عزت نفس خود را پاره کنند تا تو آنها را به عطای خود سزاور بینی و به جود و کرم خود لایق؟
پس ، نخست بنگر تا ببینی آیا ارزش و لیاقت آن را داری که وسیله ای برای بخشش باشی ؟
آیا شایسته ای تا بخشایشگر باشی؟
زیرا فقط حقیقت زندگی است که می تواند در حق زندگی عطا کند، و تو که این همه به عطای خود می بالی فراموش کرده ای که تنها گواه انتقال عطا از موجودی به موجود دیگر بوده ای!.

13-
وقتی حیوانمی را ذبح می کنی ، در دل خود به قربانی بگو:
نیروی که فرمان کشتن تو را به من داد ، نیرویی است که بزودی مرا از پای در خواهد آورد و هنگامی که لحظه موعد من فرا رسد ، من نیز همانند تو خواهم سوخت ، زیرا قانونی که تو را در مقابل من تسلیم کرده است بزودی مرا به دستی قوی تر خواهد سپرد.
خون تو و خون من عصاره ای است که از روز ازل برای رویاندن درخت آسمانی (در آن سویی طبیعت ) آماده شده است.

14-
هنگامی که سیبی را با دندانهای خود له می کنی در قلب خویش به آن بگو :
دانه ها و ذرات تو در کالبد من به زندگی ادامه خواهند داد.
شکوفه هایی که باید از دانه هایی تو سر زند ، فردا در قلب من شکوفا می شود .
عطر دل انگیز تو ، توام با نفسهای گرم من به عالم بالا صعود خواهد کرد ، و من و تو در تمام فصلها شاد و خرم خواهیم بود.

15-
اگر کار و کوشش با محبت توام نباشد پوچ و بی ثمر است ، زیرا اگر شما با محبت به تلاش برخیزید ، می توانید ارواح خویش را با یکدیگر گره بزنید و آنگاه همه شما با خدای بزرگ پیوند خورده اید.

16-
شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق در آمیزید و پیوسته بار وظیفه ای را بی رغبت به دوش می کشید ، زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید و از آنان که به شادی ، تلاش کنند صدقه بستانید.
زیرا آنکه بی میل ، خمیری در تنور نهد ، نان تلخی واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند،
و آنکه انگور به اکراه فشارد ، شراب را عساره ای مسموم سازد ،
و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه ساز کند ، چون به آواز خویش عشق نمی ورزد ، تنها می تواند گوش انسانی را بر صدای روز و نجوای شب ببندد.

17-
کار تجسم عشق است.

18-
به معیار دل ، شادمانی ، چهره ی بی نقاب اندوه است و آوای خنده از همان چاه بر شود که بسیاری ایام ، لبریز اشک می باشد.

19-
اندوه و نشاط همواره دوشادوش هم سفر کنند و در آن هنگام که یکی بر سفره ی شما نشسته است ، دیگری در رختخوابتان آرمیده باشد.شما پیوسته چون ترازویید بی تکلیف در میانه اندوه و نشاط .

20-
کسی که کشته می شود ، در جریان قتل خود سهمی دارد و نمی تواند از آن تبرئه شود . آن که چیزی از وی به سرقت می رود نمی تواند از سرزنش برکنار باشد. انسان نیکوکار هرگز نمی تواند خود را از اعمال تبهکاران تبرئه کند ، و انسان پاک نمی تواند از آلودگی و ناپاکی تبهکاران در امان باشد . چه بسا که انسان مجرم ، خود قربانی کسی است که جرم و جنایت را در حق او انجام داده.

21-
شما می توانید بانگ طبل را مهار کنید و سیمهای گیتار را باز کنید ، ولی کدامیک از فرزندان آدم خواهد توانست چکاوک را در آسمان از نوا باز دارد؟

رزیتا 10-14-2009 02:07 AM

جبران‌ خلیل‌ جبران‌ و عقده‌ اودیپ‌
 
جبران‌ خلیل‌ جبران‌ و عقده‌ اودیپ‌

نوشته:‌ وفیق‌ غریزی
‌ ترجمه:‌ محمد جواهرکلام‌

نقش مادر در زندگی جبران خلیل جبران (1883 ـ 1931)

http://mandegar.info/1385/farvardin/pic/Jebran1.jpg

آن‌ها که‌ آثار ادبی‌ جبران‌ را بررسی‌ کرده‌اند، به‌ ارزش‌ او برای‌ زن‌ و ستایش‌ او از مادر و مادری‌، به‌ خوبی‌ پی‌ برده‌اند. این‌ ارزش‌ و ستایش‌ ناشی ‌از دینی‌ بود که‌ وی‌ نسبت‌ به‌ زن‌ عموما، و نسبت‌ به‌ مادرش‌ به‌خصوص‌ احساس‌ می‌کرد. مادرش‌ سجایای‌ اخلاقی‌ فراوانی‌ داشت‌ و برخلاف ‌پدرش‌، زنی‌ شجاع‌ و با سخاوت‌ بود. مادرش‌ بود که‌ رنج‌ سفر به‌ آمریکا را تاب‌ آورد تا چهار فرزندش‌ را به‌ عرصه‌ برساند.
جبران‌ در عصری‌ زیست‌ که‌ موازین‌ و اصول‌ در آن‌ بر هم‌ خورده‌ بود. فساد سیاسی‌ در آن‌ بیداد می‌کرد و ستم‌ در آن‌ یکه‌ تاز بود. توانگرش‌ خون ‌درویشش‌ را می‌مکید و ثروتمندش‌ به‌ فقیرش‌ رحم‌ نمی‌کرد. امیر و فئودال‌ و روحانی‌ حاکم‌ بر مقدرات‌ رعیت‌ بودند. سنت‌ اجتماعی‌ نیز زن‌ را از اراده‌ وانسانیت‌ خود تهی‌ کرده‌ بود و رفتاری‌ چون‌ ناقص‌العقل‌ها با او داشت‌ و شخصیتی‌ برایش‌ قائل‌ نبود.
خلیل‌، پدر جبران‌، شغل‌ نامناسبی‌ داشت‌ و الکلی‌ بود. با زن‌ و فرزندانش‌ به‌ بدی‌ رفتار می‌کرد و رابطه‌ خوبی‌ با آن‌ها نداشت‌. فرزندانش‌ از او می‌ترسیدند و با مادر خود دمخور‌ بودند.
مادرش‌ کامله‌ رحمه‌، زنی‌ رقیق‌ طبع‌ و نازکدل‌ یود، و برخلاف‌ شوهر دومش‌، خلیل‌، از مسئولیت‌های‌ خود به‌ طور کامل‌ آگاهی‌ داشت‌; فداکاری‌ می‌کرد و با فرزندان‌ خود مهربان‌ بود و برای‌ بهبود آینده‌شان‌ می‌کوشید.
بدین‌ ترتیب‌، جبران‌ زندگی‌ نخستین‌ خود را در شرایطی‌ گذراند که‌ فقر استخوان‌سوز و اختلافات‌ جانکاه‌ میان‌ مادری‌ مظلوم‌ و پدری‌ الکلی‌ بر آن ‌فرمان‌ می‌راند. آری‌، جبران‌ میان‌ مهر مادری‌ باعاطفه‌ و سرکوب‌ پدری ‌مستبد زندگی‌ کردـ پدری‌ که‌ وقتی‌ او را در حال‌ نقاشی‌ روی‌ کاغذ یا دیوار http://mandegar.info/images/LineTop1.gif
مادر جبران‌، کامله‌ رحمه‌، علی‌ رغم‌ فرهنگ‌ محدودش‌، زنی‌ باهوش‌ بود و اراده‌ای‌ قوی‌
و همتی‌ خستگی‌ناپذیر داشت
http://mandegar.info/images/LineButton1.gifمی‌دید بشدت‌ خشمناک‌ می‌شد. مادرش‌ در زندگی‌، پناهگاهش‌ بود. جبران‌همیشه‌ به‌ سوی‌ او می‌آمد تا پذیرایش‌ گردد و روان‌ دردکشیده‌اش‌ را درمان کند.
مادر جبران‌، کامله‌ رحمه‌، علی‌ رغم‌ فرهنگ‌ محدودش‌، زنی‌ باهوش‌ بود و در زمانه‌ای‌ بار آمد که‌ در آن‌ تربیت‌ دختران‌ را امری‌ بی‌ فایده‌ و مضر به‌ حال‌ آنان‌ تلقی‌ می‌کردند. اراده‌ای‌ قوی‌ و همتی‌ خستگی‌ناپذیر داشت‌ و این‌دو خصلت‌ او را در اداره‌ امور فرزندانش‌ بسیار یاری‌ دادند و از او زنی ‌ساختند که‌ همه‌ چیز را به‌ پای‌ فرزندانش‌ می‌ریخت‌. چنین‌ شرایطی‌ موجب ‌شدند که‌ جبران‌ در طول‌ حیاتش‌ هموار تشنه‌ محبت‌ مادر و سر سپرده‌ خانه‌ و خانواده‌ بماند.
در این‌ اوضاع‌ و احوال‌، و همراه‌ با پرورش‌ کودک‌، عقده‌ اودیپ‌ هیمنه‌ خود را بر او می‌گسترد و از او فردی‌ گوشه‌گیر و خجول‌ می‌ساخت‌، به‌ ویژه‌ در برابر دختران.
تعلق‌ کودک‌ طاغی‌ به‌ شخص‌ یا چیزی‌ یا عقیده‌ای‌ همانا عقده‌ای‌ روحی‌ است‌، یعنی‌ حالتی‌ انفعالی‌ است‌ که‌ بر او مسلط می‌شود.
کریستو نجم‌ در کتابش‌ «زن‌ در زندگی‌ جبران» می‌نویسد: «پرورش ‌جبران‌ در آن‌ وضع‌ فقیرانه‌ موجب‌ شد که‌ همیشه‌ از ناکامی‌ و شوربختی‌ رنج ‌ببرد. آن‌چه‌ از پدر خود می‌دید، مانع‌ از آن‌ می‌شد که‌ به‌ او به‌ مثابه‌ «پدرـقهرمان» نگاه‌ کند. از این‌ رو به‌ مادر خود رو آورد و او را سرمشق‌ قرار داد، تا آن‌جا که‌ شخصیت‌ رقیقی‌، به‌ ضرر جنبه‌های‌ رجولیت‌ در او پرورش‌ یافت‌ ــ جنبه‌هایی‌ که‌ معمولا بر اثر سرمشق‌ قرار دادن‌ پدر در کودکان‌ رشد می‌کند. جبران‌ که‌ در درون‌ خود دچار حب‌ و بغض‌ شدیدی‌ نسبت‌ به‌ پدر خود بود، با عقده‌ اودیپ‌ آشنا شد و همین‌ عقده‌ او را به‌ مادر خود نزدیک‌ کرد.
عشق‌ به‌ مادر، یا عقده‌ اودیپ‌ در اساطیر یونان‌، «رذیلتی‌ است‌ که‌سلامت‌ جنسی‌ و عقلی‌ ما را به‌ طور کامل‌ تهدید می‌کند.» و چنانکه‌ د. ه.لارنس‌ می‌گوید: «باید عنان‌ آگاهی‌ عالی‌ را رها کرد و رشته‌ عشق‌ قدیم‌ را گسست‌ و بند ناف‌ را پاره‌ کرد.» و این از آن روست که دوستی‌ مادر
«جهانی
http://mandegar.info/1385/farvardin/pic/Jebran2.jpg

<<جهانی از اعتماد گرداگرد طفل‌ منتشر می‌کند و چونان‌ قلمرو روشنی‌ او را از منطقه‌ تاریک‌ و مبهم‌ ذهن‌ نجات‌ می‌دهد.>>
د. ه. لارنس‌ در کتاب‌ «پسران‌ و عشاق» از موردی‌ شبیه‌ جبران‌ یاد می‌کند و آن‌ قهرمانش‌ پل‌ مورل‌ است‌. می‌گوید: «مادری‌ که‌ از دست‌ داد، ستون‌ زندگی‌اش‌ بود. پل‌ او را دوست‌ می‌داشت‌، زیرا آن‌ها با هم‌ با زندگی‌روبرو شده‌ بودند. او اکنون‌ مرده‌، ولی‌ شکافی‌ پشت‌ سرش‌ گذاشته‌ که‌ تا ابد در زندگی‌ پسرش‌ خواهد ماند و باعث‌ خواهد شد که‌ زندگی‌اش‌ از آن‌ پس‌ بدون‌ انگیزه‌ پیش‌ برود، انگار نیروی‌ غلبه‌ناپذیری‌ او را به‌ جانب‌ مرگ‌می‌کشاند و چیزی‌ جلودار آن‌ نیست‌. او نیاز به‌ انسان‌ دیگری‌ دارد که‌ به‌ میل‌خود کمکش‌ کند و در هنگام‌ احتیاج‌ به‌ دادش‌ برسد. از ترسی‌ که‌ از آن‌ امر بزرگ‌، خزش‌ به‌ سوی‌ مرگ‌ پس‌ از مرگ‌ محبوب‌، داشت‌، همه‌ چیزهای‌ کم‌اهمیت‌ را وانهاد.»
از این‌جا می‌توان‌ دریافت‌ که‌ کودک‌ گرفتار عقده‌ اودیپی‌، عشق‌ به‌ مادر را پنهان‌ می‌سازد، خود را جای‌ او می‌گذارد و از طریق‌ او عرضه‌ می‌کند. و به‌واسطه‌ مشابهتی‌ که‌ در گزینش‌ عشق‌ خود بدان‌ راه‌ می‌برد، از مادر خود الگویی‌ می‌سازد. و به‌ این‌ شکل‌ عملا از زنانی‌ که‌ ممکن‌ بود او را به‌ خیانت‌ به‌ مادر وادارند فاصله‌ می‌گیرد.» و جبران‌ چنین‌ بود. عشق‌ او به‌ مادرش‌ با مرگ‌ او نمرد، بلکه‌ همیشه‌ به‌ زنانی‌ بر می‌خورد که‌ شباهت‌هایی‌ با مادرش‌داشتند. این‌ زنان‌ از دو خواهرش‌‏، سلطانه‌ و مریانا گرفته‌، تا باربارا یونگ‌، همگی‌ یار و یاورش‌ بودند. خواهرانش‌ و مادرش‌ از نظر مالی‌ فداکاری‌می‌کردند و کوشش‌ داشتند جبران‌ با لباس‌ مناسبی‌، از آن‌ گونه‌ که‌ برای‌ ماری‌ هاسکل‌ شرح‌ داده‌ است‌، در انظار ظاهر شود.
جبران‌ با این‌که‌ از نظر جسمانی‌ مرد شده‌ بود و همه‌ صفات‌ مردی‌ را به‌خود گرفته‌ بود، ولی‌ نتوانسته‌ بود از عقده‌ اودیپی‌ رها شود، و زن‌ دیگری‌، غیر از مادرش‌ را دوست‌ داشته‌ باشد. همین‌ عقده‌ بود که‌ او را بر آن‌ داشت‌ معشوقه‌هایش‌ را از میان‌ زنان‌ مسن‌تر از خود انتخاب‌ کند:
ــ حلا الضاهر، دو سال‌ از او بزرگتر بود.
ــ سلطانه‌ ثابت‌، 15 سال‌.
ــ میشلین‌ چند ماه‌.
ــ ماری‌ هاسکل‌، ده‌ سال‌.
ــ ماری‌ خوری‌، 9 سال‌.
ــ ماری‌ قهوجی‌، چهار سال‌.
ــ می‌ زیاده‌، سه‌ سال‌.

جبران‌ به‌ طور ناخودآگاه‌ عشق‌ به‌ محبوب‌ را با عشق‌ به‌ مادر در آمیخت ‌و با آنان‌ به‌ گونه‌ مادر خود http://mandegar.info/images/LineTop1.gif
جبران‌ به‌ طور ناخودآگاه‌ عشق‌ به‌ محبوب‌ را با عشق‌ به‌ مادر در آمیخت ‌و با آنان‌ به‌ گونه‌ مادر خود سخن‌ می‌گفت‌، زیرا در این‌ گونه‌ موارد، عشق ‌فروخورده‌ کار خود را می‌کرد.
http://mandegar.info/images/LineButton1.gifسخن‌ می‌گفت‌، زیرا در این‌ گونه‌ موارد، عشق ‌فروخورده‌ کار خود را می‌کرد. در بخش‌ بزرگی‌ از نامه‌هایش‌ به‌ ماری ‌هاسکل‌، او را چنین‌ خطاب‌ می‌کرد: «مادر عزیز قلب‌ من‌، با مژه‌هایم‌ بر دستانت‌ بوسه‌ می‌زنم‌.» و: «دستان‌ الهی‌ تو زندگی‌ بهتری‌ ارزانی‌‌ام‌ داشتند.»
ماری‌ هاسکل‌ برای‌ او تجسم‌ زنده‌ مادرش‌ بود، و این‌ وادارش‌ کرد به‌طور غیر ارادی‌ به‌ کودکی‌ خود نقب بزند. عشقش به‌ سلما‌ کرامی‌ را چنین‌ توصیف‌ می‌کند: «بهار سپری‌ شد و تابستان‌ آمد، و محبت‌ من‌ به ‌سلما تدریجا از اشتیاق‌ جوانی‌ در صبح‌ زندگی‌ به‌ زنی‌ زیباروی‌، به ‌پرستشی‌ خاموش‌ تبدیل‌ می‌شود که‌ کودکی‌ یتیم‌ نسبت‌ به‌ مادر خود، این‌ساکن‌ ابدیت‌، احساس‌ می‌کند.»
و برای‌ ماری‌ خوری‌ می‌نویسد: «من‌ چون‌ کودکی‌ که‌ به‌ مادرش‌ آویزان‌شود، به‌ دامن‌ تو آویختم‌.»
به‌ این‌ ترتیب‌، به‌ هر زنی‌ که‌ عشق‌ می‌ورزید، عقده‌ اودیپ‌ نیز جلوه‌ خودش‌ را نشان‌ می‌داد. در نوشته‌ها و گفته‌هایش‌ اشتیاق‌ شدیدی‌ نسبت‌ به ‌مهر مادر وجود داشت‌.
در 24 مارس‌ 1911 به‌ ماری‌ هاسکل‌ می‌نویسد: «پدرم‌ می‌خواست‌ وکیل‌ شوم‌، ولی‌ مادرم‌ برعکس‌ مهربان‌ بود و به‌ دل‌ من‌ نزدیک‌ بود و عیبهایم‌ را می‌گفت‌ و همیشه‌ تشویقم‌ می‌کرد.» در 21 اوت‌ 1918 نیز می‌نویسد: «مادرم‌ در بدترین‌ لحظات‌ وجود خود برای‌ من‌ کم‌تر از خواهر و در بهترین‌ لحظات‌ کمتر از آقا نبود. حتی‌ در سه‌ سالگی‌ به‌ من‌ فهمانده‌ بود که‌ رابطه‌ ما مثل‌ رابطه‌ دو آدم‌ است‌: رابطه‌ عشق‌ متقابل‌، این‌که‌ ما دو موجود هستیم‌ که‌ دست‌ زندگی‌ و شرف‌ آنها را به‌ یکدیگر پیوند داده‌ است‌.»
«مادرم‌ عجیب‌ترین‌ موجودی‌ بود که‌ من‌ در زندگی‌ام‌ شناختم‌. اکنون‌ می‌توانم‌ سیمایش‌ را مجسم‌ http://mandegar.info/1385/farvardin/pic/Jebran3.jpgکنم‌، زنی‌ در نهایت‌ رقت‌ طبع‌، که‌ زیباتر هم‌شده‌ است.»
جبران‌ از مادر خود تنها مادری‌اش‌ را به‌ یاد می‌آورد، مادری‌ای‌ که‌نسبت‌ به‌ زندگی‌ باطنی‌ او داشت‌. در 3 آوریل‌ 1920 می‌نویسد: «مادرم ‌چیزهای‌ کوچکی‌ به‌ من‌ گفت‌ که‌ عشق‌ به‌ دیگران‌ را به‌ من‌ آموخت‌... او مرا از قید خود آزاد کرد. در 12 سالگی‌ چیزهایی‌ به‌ من‌ گفت‌ که‌ امروز به‌ آن‌ها رسیده‌ام‌.» و می‌افزاید: «او مادرم‌ بود، و هنوز هم‌ از نظر روحی‌ مادرم‌ هست‌. امروز هم‌، بیش‌ از هر زمان‌ دیگری‌، قرابت‌ او را نسبت‌ به‌ خودم ‌احساس‌ می‌کنم‌. امروز هم‌، تاثیری‌ را که‌ بر من‌ گذاشت‌، و کمکی‌ را که‌ به‌ من‌کرد، بیش‌ از وقتی‌ که‌ زنده‌ بود، و به‌ صورت‌ قیاس‌ناپذیری‌ احساس‌ می‌کنم‌. علیرغم‌ جدایی‌ و دوری‌ پیکرهامان‌، کامله‌ رحمه‌، زنی‌ که‌ جسدا مرده‌ است‌، هنوز روحا در ناخودآگاه‌ پسرش‌ جبران‌ زنده‌ است‌; نزدیک‌ به‌ روح‌او; گام‌های‌ فرزندش‌ را استوار می‌دارد و دستی‌ پنهانی‌ بر سرش‌ می‌کشد و او را از محنت‌ ایام‌ حفظ می‌کند.»
درباره‌ ویژگی‌هایی‌ که‌ از مادرش‌ به‌ ارث‌ برده‌، برای‌ می‌ زیاده‌ می‌نویسد: « بیش‌ترین‌ خلقیات‌ و تمایلاتم‌ را از مادرم‌ گرفته‌ام‌. مقصودم‌ این‌ نیست‌ که‌ از حیث‌ حلاوت‌ و فطرت‌ و سعه‌ صدر مثل‌ او هستم‌... با این‌که‌ اندک‌ کینه‌ای ‌نسبت‌ به‌ راهبان‌ دارم‌، ولی‌ راهبه‌ها را دوست‌ دارم‌ و در دل‌ تحسین‌شان‌ می‌کنم‌. عشق‌ من‌ به‌ آنها از تمایلاتی‌ ‌ مایه می‌گیرد که‌ مادرم‌ در زمان جوانی‌‌ نسبت‌ به‌ آن‌ها داشت.»
کامله‌ رحمه‌ که‌ در اعماق‌ وجود پسرش‌ جبران‌ و در ناخودآگاه‌ او هم‌چنان‌ زنده‌ بود، همو بود که‌ مسیر و ابعاد زندگی‌اش‌ را تعیین‌ کرد. جبران ‌در وجود هر زنی‌ که‌ دوست‌ داشت‌، وجود مادر خود را می‌دید. در 7 اکتبر1922 به‌ ماری‌ هاسکل‌ می‌نویسد: «تو و من‌، مادری‌ برای‌ یک‌دیگر هستیم‌. من‌ در وجود خودم‌ نسبت‌ به‌ تو نوعی‌ احساس‌ مادرانه‌ دارم‌. احساس‌می‌کنم‌ انگار پدری‌ برای‌ تو هستم‌. شک‌ ندارم‌ که‌ تو هم‌ احساس‌ مادرانه‌ای ‌نسبت‌ به‌ من‌ داری‌.» در این‌ گفته‌ دوگانگی‌ شخصیت‌ بخوبی‌ هویداست‌: همذات‌ پنداری‌ او با مادر خود و فرورفتن‌ در قالب‌ او، با همذات‌ پنداری‌ ضعیفش‌ با «پدر – مرد»، در تقابل‌ قرار می‌گیرد. احساسش‌ نسبت‌ به ‌هاسکل‌، همانا احساس‌ پسر عزیز کرده‌ای‌ است‌ که‌ نسبت‌ به‌ مادر خود دارد; او نیازمند انفاس‌ با احساس‌ زنی‌ است‌، و دو چشم‌ پر شرر که‌ دلش‌ را بلرزانند، و نگذارند به‌ خواب‌ رود.
ماری‌ هاسکل‌، برای‌ جبران‌، جانشین‌ مادر بود. چنانکه‌ جورج‌ ساند نیز برای‌ آلفرد دوموسه‌ مادر بود. جورج‌ ساند برای‌ محبوبش‌ می‌نوشت‌: «آری ‌عشق‌ من‌، وقتی‌ مرا این‌ گونه‌ عذاب‌ می‌دهی‌، به‌ نظر من‌ چون‌ کودکی ‌بیماری‌ جلوه‌ می‌کنی‌، و در من‌ این‌ میل‌ را دامن‌ می‌زنی‌ که‌ ترا درمان‌ کنم‌ http://mandegar.info/images/LineTop1.gif
مادر برای‌ جبران‌ تجسمی از مظهر خداست‌. در «بال‌های‌ شکسته» می‌گوید: «زیباترین‌ لفظی
‌ که‌ از زبان‌ بشریت‌ می‌تراود، کلمه‌ مادر است‌
http://mandegar.info/images/LineButton1.gifو در وجود تو مردی‌ را پیدا کنم‌ که‌ دوستش‌ دارم‌. از الهه‌ مادران‌ و عشاق ‌می‌خواهم‌ که‌ مرا در انجام‌ این‌ وظیفه‌ دشوار یاری‌ دهد.»
مادر برای‌ جبران‌ تجسمی از مظهر خداست‌. در «بال‌های‌ شکسته» می‌گوید: «زیباترین‌ لفظی‌ که‌ از زبان‌ بشریت‌ می‌تراود، کلمه‌ مادر است‌; قشنگ‌ترین ‌ندا مادر است‌. کلمه‌ کوچکی‌ سرشار از امید و عشق‌ و عاطفه‌، و هر آن‌چه‌ از رقت‌ و حلاوت‌ در آن‌ است‌. مادر همه‌ چیز این‌ زندگی‌ است‌. تسلایی‌ است ‌در اندوه‌، امیدی‌ است‌ در نومیدی‌، نیرویی‌ است‌ در ناتوانی‌. سرچشمه ‌مهربانی‌ و رافت‌ و شفقت‌ و غفران‌ است‌. کسی‌ که‌ مادرش‌ را از دست‌ بدهد، سینه‌ای‌ را از دست‌ داده‌ که‌ سر بر آن‌ می‌گذاشته‌، و دستی‌ که‌ تبرکش‌ می‌کرده‌، و چشمی‌ که‌ نگهبانش‌ بوده‌.»
مادر در هنر جبران‌ موضوع‌ بخش‌ بزرگی‌ از نقاشی‌هایش‌ را تشکیل‌ می‌دهد. تابلوی‌ «چهره‌ ازلی‌» چهره‌ بزرگی‌ را نشان‌ می‌دهد در حالی‌ که‌ در وسط آن‌ مردی‌ کوتوله‌ و زنی‌ با مشعل‌ ایستاده‌اند. تابلو اشارتی‌ است‌ به‌ او، که‌ در پرتو مشعلی‌ که‌ ماری‌ هاسکل‌ به‌ دست‌ گرفته‌، راهش‌ را به‌ سوی ‌بزرگی‌ می‌گشاید.» در مجله‌ «الفنون» (هنرها) چهره‌ مادر خود را در حال ‌خلسه‌ روحی‌ چاپ‌ کرده‌ بود. و تابلوی‌ «به‌ سوی‌ بی‌ نهایت» در صفحه ‌نخست‌ کتاب‌ «20 تابلو» تصویری‌ از مادر اوست‌.
هم‌چنین‌ ده‌ها تابلو دارد که‌ مادر و مادری‌ را به‌ صورت‌ سمبلی‌ از زمین ‌و دریا نشان‌ می‌دهند. علاوه‌ بر این‌ بسیاری‌ از کتاب‌هایش‌ درباره‌ مادرند.
عقده‌ اودیپ‌، یا عشق‌ به‌ مادر، آثار خویش‌ را بر روابط او با زنان ‌گذاشته‌ است‌. عقده‌ اودیپ‌ سایه‌ سنگین‌ خود را روی‌ خواهش‌های‌ جسمانی‌ او افکنده‌ و با بستن‌ راه‌ تشفی‌ آن‌ها، سرکوبشان‌ کرده‌ است‌.http://mandegar.info/images/khaj.gif



جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : از یک خود کامه، یک بدکار، یک گستاخ، یا کسی که سرفرازی درونی اش را رها کرده، چشم نیک رای نداشته باش .


جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : نفرین بر او که با بدکار به اندرز خواهی آمده همدستی کند. زیرا همرایی با بدکار مایه رسوایی، و گوش دادن به دروغ خیانت است.


جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : برادرم تو را دوست دارم ، هر که می خواهی باش ، خواه در کلیسایت نیایش کنی ، خواه در معبد، و یا در مسجد . من و تو فرزندان یک آیین هستیم ، زیرا راههای گوناگون دین انگشتان دست دوست داشتنی "یگانه برتر " هستند، همان دستی که سوی همگان دراز شده و همه آرزومندان دست یافتن به همه چیز را رسایی و بالندگی جان می بخشد .


جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : چه بسیارند گل هایی که از زمان زاده شدن بویی برنیاورده اند! و چه بسیارند ابرهای سترونی که در آسمان گرد هم آمده، اما هیچ دری نمی افشانند .


جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : چه ناچیز است زندگی کسی که با دست هایش چهره خویش را از جهان جدا ساخته و چیزی نمی بیند، جز خطوط باریک انگشتانش را .


جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : کنار یکدیگر بایستید ، اما نه چندان نزدیک هم چنان که ستون های معبد از هم جدا می ایستند و درختان سرو و بلوط در سایه یکدیگر نمی بالند .


جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : بخشش زودگذر توانگران بر تهیدستان تلخ است و همدردی نمودن نیرومندان با ناتوانان، بی ارزش. چرا که یادآور برتری آنان است .


جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : بسیاری از دین ها به شیشه پنجره می مانند. راستی را از پس آنها می بینیم، اما خود، ما را از راستی جدا می کنند .


جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : درختان شعرهایی هستند که زمین بر آسمان می نویسد و ما آنها را بریده و از آنها کاغذ می سازیم تا نادانی و تهی مزی خویش را در انها به نگارش درآوریم .


جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : زندگی روزانه شما پرستشگاه شما و دین شماست . آنگاه که به درون آن پای می نهید، همه هستی خویش را همراه داشته باشید .


جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : هر گاه مهر به شما اشاره کند دنبالش بروید .
حتی اگر گذرگاهش سخت و ناهموار است .
و وقتی بال هایش شما را در بر می گیرد اطاعت کنید .
حتی اگر شمشیری که در میان پرهایش پنهان است شما را زخمی کند .
و اگر با شما سخن گفت او را باور کنید .
گر چه صدایش رویاهای شما را بر آشوبد چون باد شمال که باغ را ویران می کند .
***
زیرا محبت در همان لحظه که با شما صحبت می کند شما را به صلیب می کشد .
و هنگامی که شما را می پرورد شاخ و برگ فاسد شده را هرس می کند .
و هنگامی که بر فراز بالاترین درخت زندگی تان می رود سر شاخه های نازکی را که
جلوی آفتاب می لرزند نوازش می کند . همان وقت به ریشه هایتان که در خاک فرو
رفته می رسد و ان را در ارامش شب تکان می دهد .
***
چون دسته های درو شده گندم شما را در آغوش می گیرد .
و شمارا می کوبد تا عریان شوید .
و می بیزد تا از پوسته های خود رها شوید .
و می ساید تا مثل برف سفید شوید .
و می ورزد تا نرم شوید .
آنگاه شما را به آتش مقدس می سپارد
تا نان مقدس شوید بر خوان مقدس خداوند .





جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : انسان فـرزانه با مشعـل دانش و حکمت، پیش رفته و راه بشریت را روشن می سازد




جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : هیچکس نمی تواند چیزی را بر شما آشکار سازد ، مگر آنچه که از قبل درطلیعه ی ناخود آگاه معرفتتان قرار داشته است


جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : آموختن تنها سرمایه ای است که ستمکاران نمی توانند به یغما ببرند




جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : افکار جایگاهی والاتر از دنیای ظاهری دارند .
چه حقیر است و کوچک ، زندگی آنکه دستانش را میان دیده و دنیا قرار داده و هیچ نمی بیند جز خطوط باریک دستانش.
در خانه نادانی ، آینه ای نیست که روح خود را در آن به تماشا بنشیند




جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : براستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟
خداوند، درهای فراوانی ساخته که به حقیقت گشوده می شوند و آنها را برای تمام کسانی که با دست ایمان به آن می کوبند ، باز می کند.
نیکی در انسان باید آزادانه جریان و تسرِی یابد




جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : همه آنچه در خلقت است ، در درون شماست و هر آنچه درون شماست ، در خلقت است.
طبیعت با آغوشی باز و دستانی گرم ، از ما استقبال کرده و می خواهد که از زیبایی اش لذت بریم.
چرا انسان باید آنچه در طبیعت ساخته شده است از بین برد




جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : شاید بتوانید دست و پای مرابه غل و زنجیر کشید و یا مرا به زندانی تاریک بیافکنید
ولی افکار مرا که آزاد است به اسارت در آورید.
با سالخوردگان و افراد با تجربه مشورت کنید که چشمهایشان ، چهره ی سالها را دیده و گوشهایشان ، نوای زندگی را شنیده است




جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : شادمانی اسطوره ایست که در جستجویش هستیم.
ظاهر هر چیز بنا بر احساس ما تغییر می کند و به این خاطر، سحر و زیبایی را در آن می بینیم ، حال آنکه سحر و زیبایی، به واقع درون خود ماست.
آنکه فرشتگان و شیاطین را در زیبایی و زشتی زندگی نمی بیند ، به یقین از دانش و آگاهی دور است و روحش نیز تهی از عشق و محبت




جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : انسانیت روح خداوند است در زمین.
در اعماق روح، شوقی است که انسان را از دیده به نادیده ، و به سوی فلسفه و ملکوت سوق می دهد.
آنکه وجود حقیقی خویش را می بیند ، به راستی واقعیت زندگی را برای خود ، بشریت و همه چیز دیده است




جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : در رنجی که ما می بریم ، درد نه تنها در زخم هایمان ، که در اعماق قلب طبیعت نیز حضور دارد.
در تغییر هر فصل ، کوهها ، درختان و رودها ظاهری دگرگونه می یابند ، همانگونه که انسان در گذر عمر ، با تجربیات و احساساتش تحول می یابد.
در دل هر زمستان ، تپشی از بهار و در پوشش سیاه شب، لبخندی از طلوع نمایان است


من هم فکر می کنم کمتر وبلاگی این قدر پر باره زحماتت در بند بند جملات زیبای تارنگارت دیده میشه
من هم برات هدیه دارم امیدوارم بپسندی :



جبران خلیل جبران : توبه
مردی در تاریکی شب وارد باغ همسایه شد و بزرگترین هندوانه ای را که می توانست
دزدید و به خانه
آورد .

وقتی آن را پاره کرد دید که با وجود بزرگی هنوز نرسیده است از این جریان روحش
تکان خورد و افسوس
خورد که هندوانه را دزدیده






جبران خلیل جبران : باد نما
باد نما به باد گفت :"خدا لعنت کند تو را چقدر سنگینی و چه ملال انگیزی !
نمی توانی به طرفی غیر از من بوزی ؟
نمی دانی که با این کارت زلالی دائمی را که خداوند به من عنایت کرده تیره و
کدر می کنی ؟ "
باد کلمه ای در جواب نگفت ولی در هوا خندید .





جبران خلیل جبران : هنگامی که با این فجایع روبرو می گردم با رنج فراوان فریاد بر می آورم:
پس زمین ای دختر خدایان آیا انسان واقعی این است؟
و زمین با صدایی رنجیده پاسخ میدهد:این طریق روح است که تیغ ها و سنگ ها سر
راه آن قرار گرفته اند.این سایه ای از انسان است.این شب است؛اما صبح خواهد
آمد .
در سپیده دم زمین دستانش را برچشمان من خواهد گذاشت و هنگامی که دستان او از
چشمان من به کناری روند؛خویشتن را خواهم یافت و جوانی من آرام رو به نزول می
رود و آرزوها بر من پیشی می گیرند و به مرگ نزدیک می شوم.





جبران خلیل جبران : شادی و اندوه
و آنگاه زنی گفت با ما از شادی و اندوه سخن بگو.
و او (مصطفی)پاسخ داد:
شادی شما همان ادوه بی نقاب شماست.چاهی که خنده های شما از آن بر می آید؛چه
بسیار که با اشکهای شما پر میشود.
و آیا جز این چه میتواند بود؟
هرچه اندوه دورن شما را بیشتر بکاود؛جای شادی در شما بیشتر میشود.
مگر کاسه ای که شراب شما را در بر دارد همان نیست که در کوره ی کوزه گر سوخته
است؟
مگر آن نی که روخ شما را تسکین میدهد همان چوبی نیست که درونش را با کارد
خراشید اند؟
هرگاه شادی میکنید به زرفای درون دل خود بنگرید تا ببینید سرچشمه شادی به جز
سرچشکه اندوه نیست.
ونیز هرگاه اندوهناکیدباز در دل خود بنگرید که به راستی گریه شما از برای آن
چیزیست که مایه شادی شما بوده است.
پاره ای از شما میگویید شادی برتر از اندوه است وپاره ای دگر میگویید اندوه
برتر است
اما من به شما میگویم این دو از همدیگر جدا نیستند.
این دو باهم می آیند؛و هرگاه شما با یکی از آن ها بر سر سفره مینشینید؛به یاد
داشته باشید که آن دیگری در بستر شما خفته است..




جبران خلیل جبران : مرگ
آیا مردن انسان چیزی بیش از برهنه بودن در باد و آب شدن در حرارت خورشید است ؟
آیا قطع شدن نفس غیر از آزاد شدن روح از سرگشتگی مدام است که از زندانش بگریزد
و در هوا بالا رفته و بدون هیچ مانعی به سوی خالقش بشتابد ؟





جبران خلیل جبران : هفت بار روح خویش را آزردم
اولین بار زمانی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی خود را فروتن نشان می داد.
دومین بار آن هنگام بود که در مقابل فلج ها می لنگید.
سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت،آسان را برگزید.
چهارمین بار وقتی مرتکب گناهی شد، به خویش تسلی داد که دیگران هم گناه می کنند.
پنجمین بار آنگاه که به دلیل ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زد،و صبر را حمل بر قدرت و توانایی اش دانست.
ششمین بار که چهره ای زشت را تحقیر کرد، درحالیکه ندانست آن چهره یکی از نقاب های خودش است.
و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است .





جبران خلیل جبران : چشم یک روز گفت" من در آن سوی دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده شده است. این زیبا نیست؟" گوش لحظه ای خوب گوش داد. سپس گفت" پس کوه کجاست؟ من که کوهی نمی شنوم." آنگاه دست در آمد و گفت"من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم. من کوهی نمی یابم." بینی گفت"کوهی در کار نیست. من او را نمی بویم." آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید و همه درباره وهم شگفت چشم گرم گفتگو شدند و گفتند " این چشم یک جای کارش خراب است."

یک روز سگ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت. وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند. وا ایستاد. آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد"ای برادران دعا کنید؛ هرگاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید آنگاه یقین بدانید که باران موش خواهد آمد."سگ چون این را بشنید در دل خود خندید و از آن ها رو برگرداند و گفت" ای گربه های کور ابله, مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است."

در باغ پدرم 2 قفس هست. در یکی شیری ست که بردگان پدرم از صحرای نینوا آورده اند؛ در دیگری گنجشکی ست بی آواز. هر روز سحرگاهان گنجشک به شیر می گوید" بامدادت خوش، ای برادر زندانی





جبران خلیل جبران : نفس خود را هفت بار نکوهش کردم:
اولین بار:هنگامی که می خواستم با پایمال کردن ضعیفان خودم را بالا ببرم.
دومین بار:هنگامی که در مقابل کسانی که ناتوان بودند خود را به ناخوشی زدم.
سومین بار:هنگامی که انتخاب را به عهده من گذاردند به جای امور مشکل امور آسان و راحت را بر گزیدم.
چهارمین بار:هنگامی که مرتکب اشتباهی شدم و خود را با اشتباهات دیگران تسلی دادم.
پنجمین بار:هنگامی که از ترس سر به زیر بودم و آن وقت ادعا می کردم بسیار صبور و بردبارم.
ششمین بار:هنگامی که جامه خود را بالا می گرفتم تا با سختیها و ناملایمات زندگی تماس پیدا نکنم.
هفتمین بار:هنگامی که در مقابل خدا به نیایش ایستادم وآنگاه سروده های خویش را فضیلت دانستم.


Omid7 11-04-2009 03:06 PM

جبران خلیل جبران
 
او در ششم ژانویه سال ۱۸۸۳، در خانواده‌ای مسیحی مارونی (منسوب به مارون قدیس) که به خلیل جبران شهرت داشتند، در البشری، ناحیه‌ای کوهستانی در شمال لبنان به دنیا آمد. مادرش زنی هنرمند بود که «کامله» نام داشت.


خليل جبران
مادر جبران کامله رحمه، سی ساله بود که جبران را از شوهر سومش خلیل جبران به دنیا آورد. شوهرش مردی بی مسئولیت بود و خانواده را به ورطه فقر کشاند. جبران خلیل یک برادر ناتنی به نام «پیتر»، شش سال بزرگتر از خودش، و دو خواهر کوچکتر به نام‌های «ماریانه» و «سلطانه» داشت که در تمام عمرش به آن‌ها وابسته بود. از آنجا که جبران در فقر بزرگ می‌شد، از تحصیلات رسمی بی بهره ماند و آموزش‌هایش محدود به ملاقات‌های منظم با یک کشیش روستایی بود که او را با اصول مذهب و انجیل و زبان‌های سوری و عربی آشنا کرد. جبران هشت ساله بود که پدرش به علت عدم پرداخت مالیات به زندان افتاد و حکومت عثمانی تمام اموالشان را ضبط و خانواده را آواره کرد. سرانجام مادر جبران تصمیم گرفت با خانواده‌اش به آمریکا کوچ کند. در ۲۵ ژوئن سال ۱۸۹۵، جبران در دوازده سالگی با مادر، برادر و دو خواهرش لبنان را ترک و به ایالات متحده آمریکا رفت و در بوستون ساکن شد. وی در بوستون به مدرسه رفت. در مدرسه، اشتباهی در ثبت نام، نام او را برای همیشه تغییر داد و به کهلیل جبران Kahlil Gibran تبدیل کرد که علی رغم تلاش‌هایش برای بازیابی نام کاملش، تا پایان عمرش بر جا ماند. جبران در سال ۱۸۹۶ با فرد هلند دی ملاقات کرد و از آن به بعد وارد مسیر هنر شد. دی جبران را با اساطیر یونان، ادبیات جهان، نوشته‌های معاصر و عکاسی آشنا کرد.
[ویرایش]بازگشت به لبنان

همچنین دختر جوانی به نام «ژوزفین پی بادی» که ثروت سرشاری از ذوق و فرهنگ داشت دل به محبت این جوان بست و در رشد و کمال او بسیار موثر واقع شد. وی در آمریکا به نگارگری پرداخت و در سال ۱۹۰۸ وارد فرهنگستان هنرهای عالی در پاریس در فرانسه شد و مدت سه سال زیر نظر تندیسگر معروف «اگوست رودن» درس خواند. رودن برای جبران آینده درخشان و تابناکی را پیش‌بینی نمود. زنان دیگری نیز بعدها در زندگی جبران ظاهر شدند که از همه مهم ‌تر خانم «مری هسکل» و «شارلوت تیلر» است. این دو زن اخیر بخصوص خانم هسکل شاید بیشترین تأثیر را در زندگی فرهنگی و هنری و حتی اقتصادی جبران داشته‌اند. اما جبران پس از حدود سه سال اقامت در آمریکا به شوق زادگاه و عشق به آشنایی با زبان و فرهنگ بومی خویش به وطن بازگشت. جبران که به کمک فرد هلند دی کم کم وارد حلقه بوستونی‌ها شده بود و شهرت کوچکی به هم زده بود، با نظر خانواده‌اش تصمیم گرفت به لبنان برگردد تا تحصیلاتش را به پایان برساند و عربی بیاموزد. جبران در سال ۱۸۹۸ وارد بیروت شد و به «مدرسه الحکمه» رفت. جبران در این دوره کتاب مقدس را به زبان عربی خواند و با دوستش یوسف حواییک، مجله‌ای به نام «المناره» منتشر کرد که حاوی نوشته‌های آن دو و نقاشی‌های جبران بود.
[ویرایش]مرگ در خانواده و بازگشت به ایالات متحده

جبران دانشگاه را در سال ۱۹۰۲ تمام کرد. زبان‌های عربی و فرانسه را آموخته بود و در سرودن شعر به مهارت رسیده بود. در این هنگام رابطه‌اش با پدرش قطع شد و از او جدا شد و زندگی محقر و فقیرانه‌ای را از سر گرفت. در همان هنگام شنید که برادر ناتنی‌اش سل گرفته، خواهرش سلطانه مشکل روده‌ای دارد و مادرش گرفتار سرطان است. با شنیدن خبر بیماری هولناک سلطانه، جبران در ماه مارس ۱۹۰۲ لبنان را ترک کرد. اما دیر رسید و سلطانه در چهارده سالگی درگذشته بود. در همان سال، پیتر به بیماری سل و مادرش به سرطان درگذشتند.
خلیل جبران بعد از پایان تحصیلاتش در فرانسه دوباره وارد آمریکا شد و تا مرگش در سال ۱۹۳۱ در آنجا کار و زندگی کرد.
[ویرایش]نویسندگی

جبران از همان ایام نوجوانی به میدان هنر و شعر و نویسندگی قدم نهاد. در پانزده سالگی مدیر مجله «الحقیقة» شد و در شانزده سالگی نخستین شعرش در روزنامهٔ جبل به طبع رسید و در هفده سالگی به طراحی چهرهٔ بزرگانی چون عطار و ابن سینا و ابن خلدون و برخی دیگر از حکما و نویسندگان پیشین دست زد و پس از پایان تحصیلات رسمی خود برای تکمیل هنر نقاشی به پاریس رفت و طی دو سال اقامت در فرانسه ضمن آشنایی با مکاتب گوناگون هنر نقاشی، کتابی با عنوان «الارواح المتمردة» (روان‌های سرکش) نوشت و در بیروت به طبع رساند.
این کتاب دولت عثمانی را سخت مضطرب کرد. کشیشان کتابش را محکوم کردند و روزی در میدان عمومی شهر انبوهی از این کتاب را به آتش کشیدند و حکومت وقت بازگشت او را به وطن ممنوع کرد.
در این حال اخبار ناگوار از مرگ خواهر و برادر جوان و بیماری مادر به او رسید و او علیرغم منع سیاسی به میهن بازگشت. پس از دو سال اقامت در وطن باز سفری به پاریس کرد تا از هنرمندان آن دیار بخصوص رودن، لطائف فنون صورتگری را بیاموزد. در این سفر جبران با بزرگانی چون روستاند، دبوسی و مترلینگ آشنا شد و از ذوق و اندیشهٔ آنان بهره‌های فراوان برد. در آن روزگار دفتر نقاشی رودن کعبه آمال هنرجویان جهان بود و جبران مدتی در آن دفتر در کنار آموختن لطائف هنر نقاشی، شیوهٔ نگاه هنرمندانه را نیز از او بیاموخت و رودن چون شعر و نقاشی را در جبران به کمال یافت او را با ویلیام بلیک، شاعر و نقاش شهودی انگیس در قرن هجدهم بیشتر آشنا کرد. و معروف است که او را ویلیام بلیک قرن خواند. جبران وقتی اولین کتاب نقاشی‌های بلیک را خرید چون درویشی که به گنج رسیده باشد. به چنان وجد و نشاط و شادی و مستی رسید که از بیخودی در پوست نمی‌گنجید، گوئی در غربتگاه این عالم دوستی دیرین و آشنایی محرم یافته‌است.
در سال ۱۹۱۰ جبران بار دیگر به آمریکا رفت و در نیویورک در خیابان دهم دفتری تأسیس کرد که سال‌ها مجمع نویسندگان و شاعران و هنرمندان عرب و دوستان و شیفتگان آمریکایی او بود. بهترین و پخته ‌ترین آثار شعری و نقاشی او در این دوران بیست و یک ساله اقامت در آمریکا شکل گرفت و به صورت کتاب‌ها و نمایشگاه‌های متعدد به جهانیان عرضه شد و جبران را در زمانی کوتاه به اوج شهرت و محبوبیت رسانید.
از جبران مجموعا ۱۶ کتاب به زبان‌های عربی و انگلیسی بر جا مانده‌است که چندی پیش در یک مجموعه 14جلدی توسط نشر کلیدر و با ترجمه ی مهدی سرحدی به بازار عرضه شده است. اسامی این کتاب ها به ترتیب سال انتشار عبارت است از:
الف - به زبان عربی:
۱. موسیقی (۱۹۰۵م.) ۲. عروسان دشت (۱۹۰۶م.) ۳. ارواح سرکش (۱۹۰۸م.) ۴. اشک و لبخند ۵. بال‌های شکسته ۶. کاروان‌ها و توفان‌ها ۷. نوگفته‌ها و نکته‌ها
ب - به زبان انگلیسی:
۸. دیوانه ۹. نامه‌ها ۱۰. ماسه و کف ۱۱. پیشتاز ۱۲. خدایان زمین ۱۳. سرگشته ۱۴. مسیح، فرزند انسان ۱۵. پیامبر ۱۶. باغ پیامبر
آنچه در سالهای اخیر موجب سردرگمی خوانندگان و علاقمندان جبران در ایران شده است، به راه افتادن موجی از "کتاب سازی" و جعل عناوین خودساخته برای کتب جبران یا ارائه ی گزیده هایی از چند کتاب او با یک عنوان جدید است که اتفاقی ناخوشایند به نظر می رسد و لازم است در این زمینه شفاف سازی صورت گیرد.

جبران در سال ۱۹۳۱ به علت سیروز کبدی درگذشت.
http://upload.wikimedia.org/wikipedi...ali_Gibran.jpg

Omid7 11-04-2009 03:07 PM

اشعاری از جبران خلیل جبران
 
آنچه را از دستم بر آید انجام میدهم
چرا که نمیتوانم از انجام آن خود داری کنم
تنها کاری که از دستم بر می آید
اعتماد داشتن
و ادامه دادن است...

Omid7 11-04-2009 03:08 PM

آه...
بیخوابی مرا رنجور کرده است
من عاشقم
و حقیقت عشق نیرومند است
ممکن است خسته باشم
اما هرگز نمیمیرم
من عاشقم...
...
جبران خلیل جبران

Omid7 11-04-2009 03:08 PM

حتی زمانی که تردید داریم
قلب ما در یقین است
حتی زمانی که به زندگی نه میگوییم
چزیز درون ما آری میگوید
فقط آدمها هستند که نه را میشنوند
خداوند تنها آری را میشنود

Omid7 11-04-2009 03:09 PM

فرق بسيار






در ميان اشتياقي كه در آرزو باشد

با وصال و شوقي كه بي آرزو باشد

چه بسيار فرق است

Omid7 11-04-2009 03:09 PM

اين است قلب من

تحت امر

قلب من

اين است سرّ من

باسرّ آشكار من

اين است هوشياري من

از مستي ام آگاهم كند

اين است كه برخي از من

با برخي از من آشكار است
----------------------------------------
مرده






به برادراني كه مرا مرده ديدند و گريستند بگو:

مرا اندوهگين كرديد

مي پنداريد كه من مرده ام

به خدا سوگند اين مرده من نيستم
------------------------------------------
شما را بخشوديم






هفتاد و هفت بار شما را بخشوديم

آيا يك بار مي بخشيد و فراموش مي كنيد

واي بر آن نفس

صبحگاهان نقاب از خود كنار زند

و شباهنگام خويشتن را پنهان كند
------------------------------------------
مصلوب شدن






ميخ ها را در كف دستم بكوبيد

علاج اين دست آويزان همان درد است

آنها را هرگز نمي خوانم

جز اينكه با خونم آميخته بينم

از نيروي جواني برخوردارم

اگر عاشق نباشم، گرفتار عجز و پيري شوم

هسته ي ميوه بد اگر بدگمان باشد مي ميرد
----------------------------------------------------
هرگز نخواهيد توانست






اگر گرداگرد روزم را با گمان ها ببافيد

و گر ملامت ها راگرداگرد شبم بنويسيد

هرگز نخواهيد توانست برج پايدار صبرم راواژگون سازيد

هرگز نخواهيد توانست شراب را از جام هايم دور سازيد

در زندگاني ام خانه اي براي آرامش

و در قلبم معبدي براي ايمني

هركس مزه مرگ را بچشد

باكي ندارد

تا خواب را نيز مزه مزه كند
-------------------------------------
راه من






راه من به سوي فردا كجاست؟

كيست آنكه مرا آگاه كند؟

شايد آرامش خود را در ميان ستارگان يابم

زيرا گذشته ام گرفتار ظلمت بود

و گويا بار سنگيني بودم بر دوش زندگاني
--------------------------------------------------
دوشيزه ي غرب






اي دوشيزه ي غرب!

ايشان قوم منند

پس آگاه شو كه قومي بخشنده و شريفند

اگر روبند ماتم و اندوه را

بر صورتشان بيني

بدان كه روحشان همواره در حال لبخند است

روي به سوي شرق و غرب بنهادند

روي به سوي شمال و جنوب بنهادند

و به دنبال تو گشتند

آنكه انديشه پنهان دارد

زنده است

وگر نه براي تو خواهد مرد
------------------------------------
سوگند






به خدا سوگندت مي دهم

اي قلب من

با عشق خود همدمي كن

و شكواي خود را از خالقت مخفي ساز

زيرا راز داري بر ذمه عشاق است

و آنگاه كه آشكار گردد

شوق ها هلاك يابند

Omid7 11-04-2009 03:10 PM

دريا






در سكون شب

ان هنگام كه آدمي به خواب رود

و بيداري او درحجاب باشد

جنگل فرياد زند:

من همان عزمم

كه توسط خورشيد در دل خاك روييد

دريا به او چيزي نگفت

ولي با خود چنين گفت:

عزم، از آن من است

سنگ گفت:

روزگار در من رازي نهاد

كه تا روز جزا مخفي است

دريا به او چيزي نگفت

ولي با خود چنين گفت‌:

اسرار از آن من است

باد گفت:

شگفتي ها دارم

زيرا مه و آسمان را ز هم جدا مي سازم

دريا خاموش و ساكت شد

اما با خود چنين گفت:

باد از آن من است

رود گفت:

چه گوارا هستم

تشنگي زمين را برطرف مي سازم

دريا ساكت و خاموش شد

اما با خود چنين گفت:

رود از آن من است

كوه گفت:

به مانند ستاره اي در سينه ي افلاك

پابرجا و استوار هستم

دريا آرام ماند

ولي با خود چنين گفت:

كوه ار آن من است

انديشه گفت:

من پادشاه هستم

و در جهان پادشاهي مانند من نيست

دريا بي حركت ماند اما

در خواب به خود گفت:

همه چيز از آن من است

Omid7 11-04-2009 03:10 PM

خويشانم مرده اند






خويشاوندان مُردند

و من در قيد حيات

روز و شب آنان را ناله و زاري مي كنم

دوستان مردند

و اگر توانستي بود

خود را از ديار رنج رها مي ساختم

دوستان مردند

روزگار بدي است

براي آن كس

كه معناي ماندن را نمي داند

تاري 11-04-2009 03:24 PM

سلام اق اميني عزيز مرسي واسه تاپيك قشنگت همينطور ادامه بده كه دست رو ادم بزرگي گذاشتي باشد كه بچه ها اونو بيشتر بشناسند
منم كتابهاي زيادي ازش خوندم شايد بهتريناش پيامبر و ديوانه و پيام آور ماسه و كف و .... باشه البته همه اثارش خوب و زيباست بارها بارها بايد خوند و هر بار كه ميخوني چيزهاي جديدتري ياد ميگيري فقط فكر كنم بايد يه خورده فنتات و بزرگتر كني و طول صفحاتتم كمتر بشه چشم خسته نميشه اين طوري موقع خوندن سطرارو با هم اشتباه نميكني
مرسي و موفق باشي

Omid7 11-04-2009 03:32 PM

هنگامی که شادی من متولد شد
 
هنگامی که شادی من متولد شد او را بغل گرفتم و روی بام خانه ام بردم و فریاد زدم که:
ای همسایگان و ای آشنایان من ! بیایید و بنگرید زیرا شادی من متولد شده است ! بیایید و شادی من مرا ببینید که چگونه در برابر خورشید می خندد؟ اما بر تعجبم افزوده شد زیرا هیچکسی از همسایگانم برای دیدن شادی من حاضر نشد !
هفت ماه بر روی بام خانه ام ماندم و از بام تا شام حضور شادی خود را به اطلاع همگان می رسانم اما کسی به صدایم گوش فرا نداد .لذا من و شادی ام تنها ماندیم و کسی به ما توجه نکرد.
هنوز یک سال نگذشت که ناگهان شادی من از زندگی خود بیزار گشت و رنگ پریده و بیمار شد و جز قلب من هیچ قلبی به عشق او نطپید و هیچ لبی به عشق او نطپید و هیچ لبی جز لبهای من لب او را نبوسید.
آنگاه شادی من در تنهایی خود جان سپرد و از این به بعد هرگاه اندوهم را به یاد می آورم شادی را نیز به یاد می آورم.
یاد و خاطره چیست؟
جز برگ پاییزی است که اندکی در باد می جنبد و به خود میپیچد و سپس برای زمان طولانی با خاک کفن می شود.

Omid7 11-04-2009 03:35 PM

مرگ خانواده ام از کتاب گورکن:

اشک ها و خون هایی که در وطن تو سرازیر شده است قطره هایی از رود بزرگ جهانی است که شبانه روز در حال جریان است.
آری ! اما فاجعه ای که در وطنم روی داده است یک فاجعه ی خاموش و لال است.
حادثه ای است که توسط مار و اژدها صورت گرفته و واقعه ای اندوهناک و بدون جار و جنجال است.
اگر قوم من جان خود را در مبارزه با فرمانروایان سرکش از دست میدادند میگفتیم که مرگ در راه آزادی بهتر از زندگی ذلت بار است.
آن که ابدیت را در آغوش بگیرد در حالی که شمشیر در دست دارد مانند حق جاوید خواهد ماند.
اگر ملت ما در جنگ جهانی به کلی از میان میرفتند می گفتیم که توفان شاخه های تر و خشک را با هم میشکنند و مرگ زیر این شاخه ها بهتر از مرگ در آغوش سالخوردگی است.
اگر سرزمینم بر اثر زلزله به کلی ویران میشد و خانواده و دوستانم را زیر خاک مدفون می کرد میگفتیم که آنان گرفتار سرنوشتی شدند که بر اثر نیرویی غیبی و بالاتر از نیروی بشر به حرکت در می آید.
اما چه میتوان کرد؟ زیرا خانواده من در در عصیان و جنگ یا بر اثر زلزله از بین نرفتند ، آنان مصلوب شدند و دستهایشان را به سوی شرق و غرب گشودند و به آسمان تاریک چشم دوختند.
مردند و چیزی نگفتند زیرا گوش بشر صدایشان را نمی شنید....

Omid7 11-04-2009 03:36 PM

خاموش شدیم از کتاب من سرود است:


خاموش شدیم و چیزی نگفتیم
مردم سکوت ما را عیب دانستند
سخن گفتیم لیک گفتند:
بسیار سخن میگویید
باز خاموش شدیم و چیزی نگفتیم
گفتند: با سکوت می فریبند
سخن گفتیم و پنداشتند
ما نیرنگ داریم...

Omid7 11-04-2009 03:36 PM

دوست من از کتاب ماسه و کف:

دوست من !
من و تو در زندگی غریب هستیم و با یکدیگر غریب خواهیم ماند.
هر یک نیز با خود غریبیم تا آن روز که تو سخن بگویی و من گوش فرا دهم
اما من می پندارم صدای تو ، صدای من است و روبرویت می ایستم
گویی در برابر آینه ای ایستاده ام!

Omid7 11-04-2009 03:37 PM

در میان روز و شب از کتاب گورکن:



خاموش ای قلب من ! زیرا کسی صدای تو را نمی شنود.
خاموش باد! زیرا فضایی که با ناله ها و سوگواریها آمیخته باشد نمی تواند آواز و سروده های تو را تحمل کند.
خاموش باد !زیرا سایه های شب با رازهایت مأنوس نمی شوند و تاریکی در برابر رویاهایت درنگ نمی کند.
تا صبح خاموش باد ای قلب من ! زیرا اگر تا صبح خویشتن داری کنی در روز توانمند خواهی شد.هر کسی که عاشق نور شود ؛ نور نیز عاشق او خواهد شد.
خاموش ای قلب من و به سخنم گوش فرا ده!
بلبلی در خواب دیدم که بر بالای آتشفشانی جوشان نغمه سرایی میکرد.
گل زنبقی دیدم که سر خود را بالای برفها بلند کرده است.
حوری و شی عریانی دیدم که در میان گورها می رقصید.
کودکی دیدم که خنده کنان با جمجمه ها بازی می کرد.
و چون بیدار شدم و به اطراف نگریستم آتشفشان جوشان را دیدم اما نغمه سرایی بلبل را شنیدم.
برف بر دشتها و مرغزارها می بارید و گلهای زنبق را کفن پیچ می کرد.
گورها در برابر آرامش زمان صف کشیده بودند اما کسی را در میانشان رقص کنان و نماز خوان نیافتم.
تلی از جمجمه ها دیدم اما کسی جز باد در آنجا نمی خندید.
در بیداری اندوه و غم را مشاهده کردم پس شادی های رویاها کجا و چگونه از میان رفتند!؟
ای قلب من به سخنم گوش فرا بده

Omid7 11-04-2009 03:38 PM

عکس و نشان من از کتاب سکوت من سرود است


این تصویر جوانی است که زندگی را
دوست دارد
لیک بدان علاقه ای ندارد
و در هر دو حال ملول است
چون خاموش باشد و چیزی نگوید
نماز عشق را بر او می خوانم
تا مضطرب گردد

تاري 11-04-2009 03:38 PM

اگه ميشه هر مطلبي كه مينويسي نام كتاب مربوط به اونم بنويس شايد كتابي باشه كه من نخونده باشم حداقل بگيرم و بخونم

Omid7 11-04-2009 03:39 PM

از کتاب ماسه و کف:


بزرگترین خواننده کسی است که سروده های سکوتمان را می خواند.
پس چگونه می توانید بخوانید در حالی که دهانتان پر از غذا است؟
و چگونه دست هایتان را برای بخشش بلند کنید در حالی که مملو از
طلاست؟؟؟

دانه کولانه 11-04-2009 11:40 PM

2 تاپیک اخیر کاربرای خوبمون رزیتا و امینی 8511 به این مکان منتقل شد
این 2 مطلبرو هم حارح از اینجا داریم

جبران خلیل جبران و عقده اودیپ - پی سی سیتی



زندگینامه جبران خلیل جبران + دانلود کتاب نامه های عاشقانه یک ...

GhaZaL.Mr 05-11-2011 01:51 PM

♥ عاچقشم ! جبران ♥
 
بدون مقدمه ...

رشته ی درسيم اقتضا ميكرد از ادبای جهان چيزايی بدونم.اما جبران خليل جبران قبل از ورودم به دانشگاه برام جالب شد.
عاشق جبران خليل جبران و ديدگاهش شدم.خليل جبران يه چيز ديگه س.حتی فك ميكنم اگه اون الان زنده بود صد در صد
به ديدنش ميرفتم.آخه روحم با روحش عجيب پيوند ميخوره.
.

جبران روح بزرگی داره و هميشه با خوندن كتابش ذهن خلاقمو به پويايی وا ميداره.
گاهی فك ميكنم ما ميتونستيم دوستای خوبي برای هم باشيم.
حتما شما كتاب "نامه هاي عاشقانه"شو خونديد.نامه هايی كه برا معشوقش ماري هاسكل نوشته.من بارها اون كتابو خوندمو
هربار برام تازگي ويژه ای داشت وبا لذتی خوندم كه انگار اولين باره.


جالبه كه جوری از عشق حرف ميزنه كه دوس داری
ساكت شی و ساعت ها فقط ازش بخونی.بخونی و بخونی تا روحت سرشار از ناگفته ها بشه.

يجوري خيلي عرفانی فلسفی يا شايدم نميدونم شايدم متفاوت واونقد زيبا عشق زمينی و به آسمونی پيوند ميده كه
هرخواننده صاحب ذوقی رو به اشتياق مياره..

اون نه تنها نويسنده متفاوتي بوده و هست بلكه ادم جالبي هم بوده و
شخصيتش حداقل برا من يكي پراز رمز و راز ، جالب و دست نايافتني بوده و هست.{شیت شدن}

گاهی.. وقتی ازش ميخونم حس ميكنم پر از روح زندگی ميشم.پر از بال برا پرواز.پر از عشق به دنيا به همه چيز.
من از اونايی نيستم كه زندگی رو دوست ندارن يا ميگن كی اين زندگی سر مياد؟هميشه پر از شور زندگی و انگيزه بودم.



حتی وقتايی كه خيلی غصه دارم ته ته ته دلم اميد هست.بنظرم چيزی زيباتر از اميد و عشق نميتونه وجود داشته باشه.
وجبران خليل جبران يكی از اونايی ِ كه روح زندگی و توو رگ های من به جريان ميندازه

.

اينجا میتونه قرارگاه اونايی باشه كه دوس دارن با روح بزرگ اين مرد به بلندای جهان هستی پرواز كنن و به ناگفتني های
درونشون گوش كنن...


ولی نمیدونم بچه های این فروم چرا اینقد بی حالن ... بحثی .. نظری .. چیزی ....
:33:

همش کپی پیس کردن یه سری مطلب نمیتونه جالب باشه حداقل برا یکی مث من !
خوبه بیام نظرمونو .. برداشت خودمونو و تیکه هایی از صحبتای کسی که دوسش داریمو (مثلا جبران )اینجا بذاریم. البته از روی کتابش نه نت
!


یکم خلاقیت بدک نیستا ؟:23:




GhaZaL.Mr 05-11-2011 01:58 PM

این جمله ای ِ که اولین بار توو کتاب جبران خونده بودم خیلـــی روم تاثیر گذاشت
چقدر دیر شناختمش .. وقتی 17 سالم بود :


تنهایک بار از سخن باز ماندم. وقتی مردی از من پرسید: شما کیستید ؟!


♥ جِبران خلیل جِبران ♥

دانه کولانه 05-11-2011 06:18 PM

نقل قول:

ولی نمیدونم بچه های این فروم چرا اینقد بی حالن ... بحثی .. نظری .. چیزی ....
درسته مقداری حق با توه دوست من
متاسفانه دلیل منطقی ای برای این مساله وجود داره ..
اینجا اکثر سروران متاهل و دارای خانواده و فرزند و مسائل روزانه خانواده اشان هستند
دیگه به قول شما فرصت و حالی برای اظهار نظر و بحث نمیمونه براشون بنابراین بیشتر اینجا دور هم جمع میشن گپی و گفتگویی و سلام علیکی ...
انگه که روح فروم و معنای کاربردی فروم هست در سایت ما خیلی دیده نمیشه
که این اصلا خوب نیست اما خب دلیل منطقیش این هست و ما بهش اگاه هستیم
احتمالا با اضافه شدن طیف جوانتر که وقت و انرژی بیشتری داشته باشند خواه نا خواه طی چند ماه ادامه افراد انرژیک باوقت ازاد بیشتر به سایت اضافه خواهند شد
ان شاالله اینگونه خواهد شد ....
بنده ی غیر متاهل هم که ایراد ذاتی بی سوادی رو دارم :)

GhaZaL.Mr 05-11-2011 11:03 PM

!
 
نقل قول:

نوشته اصلی توسط دانه کولانه (پست 214712)


اینجا اکثر سروران متاهل و دارای خانواده و فرزند و مسائل روزانه خانواده اشان هستند
دیگه به قول شما فرصت و حالی برای اظهار نظر و بحث نمیمونه براشون بنابراین بیشتر اینجا دور هم جمع میشن گپی و گفتگویی و سلام علیکی ...



یعنی شما فک می کنید متاهل بودن با بحث کردن منافات داره آقای مدیریت ؟
نگین که باورم نمیشه !
یعنی تو فرومای دیگه بچه های متاهل وارد بحث و گفتگو نمیشن ؟
تازه مگه متاهل های این سایت چن سالشونه ؟
خودم تو نظرسنجی دیدم که رده ی سنی خودم از همه بیشتر بود !

بابا انرژی که پیر و جوون نمیشناسه !
راجب عرف .. حجاب .. دین .. ادبیات .. فلسفه .. روانشناسی.. اسیب شناسی ازدواج .. اعتیاد و هزار هزار تا مورد اجتماعی دیگه میشه اینجا بحث و تبادل دیدگاه داشت .
و متاهل بودن بچه های اینجا دلیل بر بی حال بودنشون نیس !


نقل قول:

نوشته اصلی توسط دانه کولانه (پست 214712)
بنده ی غیر متاهل هم که ایراد ذاتی بی سوادی رو دارم :)

نقل قول:

نوشته اصلی توسط دانه کولانه (پست 214712)

نه اقا مدیر ! با حربه بی سوادی از زیرش در نرین ! منم مث شما !
تازه بی سواد ترین عضو این سایت منم. نه تحصیلات دانشگاهی دارم نه مدرکی چیزی ...
ولی مثلا شما الان از بابابزرگ ِ 90 ساله ی منم راجب یه موضوع اجتماعی بپرسی
دو ساعت میشینه برات نظر می ده !

دانه کولانه 05-11-2011 11:27 PM

حالا من گفتم ریا نشه :21: جدی نگیرین .
رده سنی در تاپیک نظرسنجی با رده سنی کاربران فعال در پی سی سیتی تفاوت داره
این یه حقیقته که اکثر اعضای فعال و قدیمی این سایت از متاهلین هستند و یه دستشون به گاز و ماهیتابه و کیف وکتاب بچه هاشونه یه دستشونم به موس و کیبرد و پست و سپاس و واسه همینه که ما قدردان زحمات و حضورشون هستیم

اما به طور کلی همونطور که عرض کردم روح فروم و اساس کارکرد اون در سایت ما زیاد دیده نمیشه اینجا تنها یک جو کاملا صمیمی و سالم هست اما از نظر جریان کاری مناسب فروم و تولید محتوای جدید اشکالات زیادی داره
بحث های طولانی و مفصلی در تالار های مدیران سایت مدت زیادیه که در حال انجامه


حالا ان شاالله با تغییر و صبر و ایجاد تاپیکهایی که بیشتر به نظرات افراد وابسته باشه البته با رعایت اصول کیفی به تدریج باید فضای سایت رو از به اشتراک گذاری مطالب گزیده و جالب نت به سمت تاپیکهای اشتراک نظر پیش ببریم
امری که در فروم دیگری که مدیریت ان با ماست به خوبی پیاده شده و ما امیدواریم که بتونیم قسمتهایی از اون رو در اینجا هم داشته باشیم
در این بین ممکنه بر مسائلی حقیقی و اینچنین سوالاتی داشته باشند
قطعا ان عزیزانی که مثل شما درست و اصولی و با اتخاذ ادبیات مناسب بحثی رو مطرح میکنند پاسخ میگیرند و اونهایی که اینچنین نمیکند طبیعتا پاسخی هم نمیگیرند.

shekofe 05-21-2011 01:52 PM

چشم انسان ذره بینی است که دنیا را بزرگتر از اندازه واقعیش میبیند..................... به من می گویند اگر برده ای را خواب دیدی او را بیدار نکن ممکن است خواب ازادی را ببیند.........
و من می گویم اگر برده ای را خواب دیدم او را بیدار می کنم و از ازادی با او سخن می گویم........

shekofe 05-21-2011 01:59 PM

لطفا بیاین در مورد مسایل اجتماعی صحبت کنیم هر چند مشکلی رو حل نمی کنه ولی حد اقل تحمل اسیبای اجتماعی رو بیشتر می کنه.....

GhaZaL.Mr 05-21-2011 04:48 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط shekofe (پست 215679)
لطفا بیاین در مورد مسایل اجتماعی صحبت کنیم هر چند مشکلی رو حل نمی کنه ولی حد اقل تحمل اسیبای اجتماعی رو بیشتر می کنه.....

عزیزم تاپیکشو راجب یه مسئله خاص اجتماعی ایجاد کن
قول میدم اگه سواتم تا اونجاها کشید داغش کنم ....:)

GhaZaL.Mr 05-31-2011 03:24 AM

عاشق جبرانم
 
نفصه شبی (4:21 صب)حس کتاب خوندنم گل کرده !
دارم جبران میخونم (زیبای خفته / جبران خلیل جبران/ مسیحابرزگر)
این یه تیکه از صفه 104 و 105 رو همیشه دوس داشتمو دارم........
مخصوصا که هم جبران فوق العادس هم مسیحا برزگر...........


When you meet your friend
on the roadside or in the market place,
let the spirit in you
move your lips and direct your tongue.

Let the voice within your voice speak to the ear of his ear


هنگامی که در راه و یا در کوچه و بازار دوستتان را میبینید
بگذارید روح تان
لب هایتان را به ترنُم درآورد
و زبانتان را رهبری کند
بگذارید صدایی که در صدای شماست ،
با گوشی که در گوش اوست
سخن بگوید...

غزل

GhaZaL.Mr 06-13-2011 05:54 PM

نامه های عاشقانه/جبران خلیل جبران/ مسیحا برزگر
 
این روزها عجیب کتاب می خونم ! از نویسنده هایی که دیوونه شونم ...
امروزم این قسمت از کتاب نامه های عاشقانه رو می نویسم :

ماری عزیزم
.
.
دوست دارم سکوت کنم و به تو چشم بدوزم
زندگیم ساکت و آرام میذرد.کار می کنم و قدم می زنم.
میلی به دیدن مردم ندارم.گویی در انتظار چیزی شگفتم تا نیمه ی ناسوخته ی وجودم را بسوزاند
دلم میخواهد بیشتر بنویسم ، اما نمی توانم. کمی خسته ام و سکوت ِ روحم سیاه شده است.
کاش می توانستم سرم را روی شانه هایت بگذارم و سیر بگریم ....
.
.
خلیل

GhaZaL.Mr 06-17-2011 01:01 AM

نامه های عاشقانه/جبران خلیل جبران/ مسیحا برزگر
 
اینو هم از کتابی که دارم براتون می نویسم
من کتاب رو نمیخونم... با تموم وجودم می خورمش و غرق درِش میشم..

جبران...
این مرد فوق العادس..............
این جمله ها رو چندیدن بار تکرار می کردم...

ماری خوبم !
زندگی کردن جرئت می خواهد.تنها آدم های شجاع می توانند همچون دانه ، پوسته ی خود را بشکافند ؛
بیرون بیایند و به خورشید سلامی دوباره بدهند
باید خود را به رود سپرد و راهی دریا شد.بایددل خود را به روی هستی گشود.
کسانی که خواهان پیمودن قله ها هستند ، باید گام هایی به بلندای قله ها داشته باشند..
بیا با ابر و باد و باران دوست باشیم و دلِ خود را به هم نشان بدهیم ...

خلیل

---------------------
پی نوشت :
چقد این روزا دلم دریا می خواد تا یه غزل بنویسم.....


GhaZaL.Mr 06-24-2011 06:21 PM

قربون عظمتت برم اوسا کریـــــــــم
 
جبران خليل جبران :

خداوندا، نمى توانيم از تو چيزى بخواهيم كه تو نيازهاى ما را مى دانى، پيش از اينكه در ما پديدار شود.:63:

پی نوشت :
قربون عظمتت برم اوسا کریـــــــــم




GhaZaL.Mr 09-25-2011 01:45 PM

:)
 
ما همیشه نگران یافتن پاسخیم . گمان می کنیم پاسخ ها برای فهمیدن معنای زندگی مهم هستند .
مهمتر آنست که به تمامی زندگی کنیم و بگذاریم زمان , واژه های هستی مان را بر ما آشکار کند .
اگر بیش از حد نگران معنایابی برای زندگی باشیم ٬ مانعی می شویم در کار طبیعت ٬ و در خواندن نشانه های خداوند در می مانیم
.

اشک ولبخند / جِبران خلیل جِبران

amir ahmadi 02-11-2012 11:43 AM

من نیز چنین لذتی را تجربه کرده ام.
 
یک بار از مترسکی پرسیدم:
ایا از ایستادن تنها در این دشت خسته نشده ای؟
پاسخ داد:
ترساندن دیگران لذتی عمیق و پایدار دارد ،به همین خاطر من از کارم راضی ام
و هرگز از ان خسته و بیزار نمی شوم!
دمی اندیشیدم و گفتم:
درست گفتی من نیز چنین لذتی را تجربه کرده ام.
گفت:
فقط کسانی می توانند چنین لذتی را بچشند که تنشان از کاه پر شده باشد
سپس او را رها کردم و به راه خود ادامه دادم در حالی که نمی دانستم منظورش
ستایش از من بود یا تحقیر کردن من.
یک سال گذشت و مترسک به انسانی پیرو دانا تبدیل شده بود و وقتی دوباره
از کنارش گذشتم:
دو کلاغ را دیدم که مشغول لانه ساختن زیر کلاه او بودند.

amir ahmadi 02-11-2012 11:54 AM

در شهری که به دنیا امده ام ،زنی با دخترش زندگی می کرد که هر دو عادت داشتند در
خواب راه بروند.در یکی از شبهای ارام زیبای تابستانی مادر و دختر طبق عادت همیشگی
در خواب راه رفتند و در باغی مه گرفته به هم رسیدند.
مادر به دخترش گفت:
لعنت به تو ای دشمن بدخوی من!تویی که جوانی ام را تباه کردی تا زندگی خود را روی
ویرانه های زندگی ام بسازی ،ای کاش می توانستم تو را بکشم.!
دختر پاسخ داد:
ای زن نفرت انگیز و خودخواه !ای کسی که راه ازادی را بر من بسته ای ،ای کسی که
می خواهی زنده گی ام انعکاسی از زندگی فرسوده و بی رنگ خودت باشد.
ای کاش نابود می شدی.
در ان لحظه،خروسی بانگ زد و هر دو در حالی که در باغ راه می رفتند از خواب بیدارشدند.
پس مادر با مهربانی گفت:
این تو هستی ای کبوتر من؟
ودخترش با صدایی شیرین پاسخ داد و گفت:
اری من هستم ای مادر مهربان.

amir ahmadi 02-11-2012 12:11 PM

دو عابد که دوست یکدیگر بودند ،بر قله کوهی بلند زندگی می کردند و در انجا مشغول
پرستش خداوند بودند .این دو مرد ظرفی گلین داشتند و این تنها سرمایه انان بود.
در یکی از روزها شیطان وارد قلب عابد پیرتر شد و او را وسوسه کرد.
بنابراین او نزد عابد جوان تر رفت و گفت:
مدتهاست ما در کنار هم زندگی می کنیم و اکنون زمان ان فرارسیده است که از هم جدا
شویم .پس بیا سرمایه خود را قسمت کنیم .عابد جوانتر از شنیدن سخن او اندوهگین شد
و گفت:
ای برادر جدایی از تو فلبم را مجروح می کند.اما اگر در رفتن ضرورتی می بینی ،من مانع
رفتنت نخواهم شد.سپس ظرف گلین را اورد و گفت:
ای برادر عزیز این تنها دارایی ماست و تقسیم کردن ان غیر ممکن است ،پس بهتر است
این از ان تو باشد .
عابد پیرتر خشمگین شد و گفت:
من از تو صدقه نمی گیرم و چیزی را که مال من نیست نمی پذیرم .بنابراین ،باید ظرف بین
ما تقسیم شود تا هر کدام از ما سهم خود را بردارد.
عابد جوانتر با مهربانی گفت:
اگر این ظرف را بشکنیم و به دو نیم کنیم ،چه فایده ای داردبرای من و تو خواهد داشت
به همین جهت چاره ای نداریم جز اینکه قرعه بیندازیم .
عابد پیرتر گفت:
من می خواهم عدالت اجرا شودو فقط سهم خودم را می خواهم و قرعه کشیدن کارعادلانه
نیست.
عابد جوانتر که بحث کردن را بی فایده دید به ناچار گفت:
ای برادر عزیز اکنون که در این کار اصرار می ورزی پس ظرف را به دو نیم کنیم.
اما ناگهان چهره عابد پیرتر کبود شد و فریاد زد:
وای بر تو !چقدر ترسو و پست و نادان هستی ،زیرا نمی توانی با کسی دشمنی کنی.


amir ahmadi 02-11-2012 01:10 PM

پیرمردی که مهمانسرا داشت نزد او امد و گفت:
با ما در باره خوردن و اشامیدن حرف بزن و او گفت"
ای کاش می توانستید در بوی خوش زمین زندگی کنید و همچوا گیاهان هوا از پرتو نوررشد
می کردید و با ان قانع بودید .اما وقتی ناگزیر برای خوردن موجودی را بکشید و نوزاد کوچکی
را از اغوش مادرش جدا کنید تا از شیزش سیراب شوید ،پس این کارها را از روی عبادت
انجام دهید.بگذارید سفره شما محرابی باشد برای قربانی کردن برکتهای پاک و بی گناه
جنگل ها و دشتها برای انچه پاکتر و بی گناه تر از ان در اعماق وجود نیست.
هنگامی که حیوانی را ذبح می کنید در دل به او بگویید:
همان نیرویی که به من دستور داده است که تو را بکشم مرا هم خواهد کشت و وقتی که
اجلم فرا برسد مانند تو خورده خواهم شد.زیرا همان قانونی که تو را به دست من گرفتار
کرده است مرا نیز به دستی که نیرومند تر از من است تسلیم خواهد کرد.
خون تو خون من چیزی جز شیره ای نیست که در رگهای درخت اسمان جاری استو برای
غذای ان اماده شده است.
انگاه که سیبی را با دندان گاز می زنی به او بگو:
دانه های تو در بدن من زندگی خواهد کرد و شکوفه های فردای تو در دل من خواهند
شکفت و عطر تو با نفس من بالا خواهد رفت و ما با هم در همه فصل ها شادی
خواهیم کرد.
و هنگامی که در پاییز انگورهای خود را از تاکستان می چیند و انها را در چرخشت
می ریزید تا شراب تهیه کنید و در دل به خود بگویید:
من نیز خود تاکستانی هستم که میوه ام برای چرخشت چیده خواهد شد و مرا
مثل شرابی جدید در خم هایی جدید خواهند ریخت.
ودر زمستان هنگامی که شراب را از خم خارج می کنی تا ان را بیاشامی برای هرجامی
که می نوشی در قلب خود ترانه ای بخوان ،ترانه ای که در ان از روزهای پاییزی و از
تاکستان و چرخشت یاد کنی.


amir ahmadi 02-11-2012 01:34 PM

زنی گفت:
با ما در باره شادی و اندوه سخن بگو.و او در پاسخ گفت:
شادی شما همان غم بی نقاب شماست.
چاهی که خنده های شما از ان در می اید،چه بسا که با اشکهای شما پر شود و ایا جزاین
چه می تواند باشد>
پس هر گاه دیو غم دندانهای خود زرا بیشتر در جسم شما فرو برد،شادی در اعماق قلبتان
دوچندان خواهد شد.مگر ان جامی که شراب شما را درخود جای داده است،همان جامی
نیست که در کوره کوزه گر پخته شده است،پیش از اینکه به دست شما برسد؟
مگر ان نی ای که به روح شما ارامش می بخشد ،همان چوبی نیست که ان را با تبر قطع
کرده و درونش را با کارد تراشیده اند؟
هرگاه شاد شدید در اعماق قلب خود جستجو کنید تا ببینید که سرچشمه شادی های
شما همان سرچشمه غم و اندوه شما نیست و نیز هرگاه غمگین هستید ،و به اعماق
قلب خود بنگرید تا ببینید به راستی گریه شما برای ان چیزی نیست که مایه شادی شما
بوده است.بعضی از شما می گویید:
شادی بالاتر از غم است و بر برخی می گویید نه غم و اندوه برتر است .اما من به شما
می گویم که این دو از هم جدا نیستند.
این دو با هم می ایند و با هم می روند .انها همچون دوقلوهایی هستند که از هم جدا
نمی شوند.هر گاه یکی از انها به تنهایی بر سفره شما نشست.
به یاد داشته باشید که دیگری در بستر خوابیده است.
اری
به راستی شما مانند دو کفه ترازو میان غم و شادی خود اویزان شده اید.
شما میان این دو کفه ،تا ابد،در حرکت هستید و فقط زمانی که اعماق وجودتان خالی
باشد ،در یک ترازو ارام می مانید و متوقف می شوید .
هنگامی که خزانه دار گنج های زندگی می اید و شما را از کفه ترازو بر می دارد تا
زرو سیم خود را اندازه بگیرد،
شادی و غم شما ناگزیر بالا و پایین می رود.

ترنم 07-02-2013 04:40 AM

جملات زیبا جبران خلیل جبران
 
جملات زیبا و پر مفهوم جبران خلیل جبران





ای که در رنج و عذابی ! تو آنگاه رستگاری که با ذات و هویت خویش یکی شوی
آموختن تنها سرمایه ای است که ستمکاران نمی توانند به یغما ببرند
مردم ! هشدار ! که زیبایی زندگانی ست ، آن زمان که پرده گشاید و چهره برنماید .
رابطه قلبی دو دوست نیاز به بیان الفاظ و عبارات ندارد
هشدار ! تنها به عزم نیاز اگر به معبد درون شوید ، هرگز هیچ نیابید
اگر بکوشی و در پی نصیبی حتی برای خود باشی بدان که صالحی
معرفت زمانی تکامل می یابد که کار و کوشش با آن همراه باشد
بجاست دوستی بخواهی که به روزهایت تلاش و به شبهایت آرامش بخشد
شادمانی اسطوره ایست که در جستجویش هستیم
آرامش گهواره ای ست بر دامن خاک و سنگ پله هایی به جانب افلاک
از ابرانسان است که انسان های برتر دلگرمی و شجاعت می گیرند
عشق هنگامی که شما را می پرورد شاخ و برگ فاسد شده را هرس می کند
به رویاها ایمان بیاورید که دروازه های ابدیت اند
انسان فـرزانه با مشعـل دانش و حکمت، پیش رفته و راه بشریت را روشن می سازد
ایمان از کردار جدا نیست و عمل از پندار
زجر کشیده ! تو آنگاه به کمال رسیده ای که بیداری در خطاب و سخن گفتنت جلوه کند
چه زیباست هنگامی که در اوج نشاط و بی نیازی هستی دست به دعا برداری
رنجدیده ! اگر بکوشی تا چیزی از مال خویش را به مردم بذل کنی بی تردید رستگاری

اگر گام در معبدی نهادی تا اوج فروتنی و هراس خود را اظهار کنی ، برای همیشه برتری کسی نسبت به کس دیگر نخواهی یافت . برای تو کافی است که گام در معبدی نهی ، بی آنکه کسی تو را ببیند
هنگامی که در سکوت شب گوش فرا دهی خواهی شنید که کوهها و دریاها و جنگلها با خود کم بینی و هراس خاصی نیایش می کنند
چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد این گفتار که : خدا در قلب من است ، شایسته تر آن که گفته آید : من در قلب خداوندم.
اندوه و نشاط همواره دوشادوش هم سفر کنند و در آن هنگام که یکی بر سفره ی شما نشسته است ، دیگری در رختخوابتان آرمیده باشد.شما پیوسته چون ترازویید بی تکلیف در میانه اندوه و نشاط
بسیاری از دین ها به شیشه پنجره می مانند.راستی را از پس آنها می بینیم، اما خود، ما را از راستی جدا می کنند
حاشا که آواز آزادی از پس میله و زنجیر به گوش تواند رسید و از گلوگاه مرغان اسیر
چه ناچیز است زندگی کسی که با دست هایش چهره خویش را از جهان جدا ساخته و چیزی نمی بیند، جز خطوط باریک انگشتانش را
نیازهای انسان در حال دگرگونی است و تنها چیزی که دگرگون نمی شود عشق به اوست ؟ زیرا عشق او باید پاسخگوی نیازهایش باشد
اگر کار و کوشش با محبت توام نباشد پوچ و بی ثمر است ، زیرا اگر شما با محبت به تلاش برخیزید ، می توانید ارواح خویش را با یکدیگر گره بزنید و آنگاه همه شما با خدای بزرگ پیوند خورده اید
ذات آدمی اقیانوسی است خارج از محدوده وزن و سنجش . ذات خود را شکوفا می سازد مانند گلی با گلبرگهای غیر قابل شمارش
در پهنه ی پندار و خلسه ی خیال ، فراتر از پیروزیهای خود بر نشوید ، و فروتر از شکستهای خود نروید
پیشوایان ، دانه های نبات و گیاهان ناشناخته و شگفت انگیزی هستند که به هنگام باروری و کمال قلبشان به باد هدیه می شود تا بر روی زمین پراکنده شوند
تاسف ، ابرسیاهی است که آسمان ذهن آدمی را تیره می سازد در حالی که تاثیر جرائم را محو نمی کند
نفرین بر او که با بدکار به اندرز خواهی آمده همدستی کند. زیرا همرایی با بدکار مایه رسوایی، و گوش دادن به دروغ خیانت است
به روزگار شیرین رفاقت سفره ی خنده بگسترید و نان شادمانی قسمت کنید . به شبنم این بهانه های کوچک است که در دل ، سپیده می دمد و جان تازه می شود
این کودکان فرزندان شما نی اند ، آنان پسران و دختران اشتیاق حیاتند و هم از برای او .از شما گذر کنند و به دنیا سفر کنند ، لیکن از شما نیایند . همراهی تان کنند ، اما از شما نباشند
از یک خود کامه، یک بدکار، یک گستاخ، یا کسی که سرفرازی درونی اش را رها کرده، چشم نیک رای نداشته باش
دهش (بخشش )، آنگاه که از ثروت است و از مکنت ، هر چه بسیار ، باز اندک باشد ، که واقعیت بخشش ، ایثار از خویشتن است
پند آموز است ماجرای مردی که زمین را می کاوید تا ریشه های بی ثمر را از اعماق زمین بیرون کشد ، اما ناگاه گنجی بزرگ یافت ؟!
مگر نه چیزی که امروز در تسلط توست ناچار روزی از دست تو خواهد رفت ؟ پس ، اکنون از ثروت خویش ببخش و بگذار فصل عطا یکی از فصلهای درخشان زندگی تو باشد
چشمه ساری که خود را در اعماق درون شما پنهان ساخته است ، روزی قد خواهد کشید و فوران خواهد کرد و با ترنم و نغمه راه دریا را درپیش خواهد گرفت
شعوری که در پهنه درون کسی فرود آمد ، هرگز دوبال خود را به دیگری عاریه نمی دهد
هنگام نیایش به روح خود امکان اوج می دهی تا در همان لحظه با تمام ارواحی که نیایش می کنند یکی شود ، ارواحی که جز از طریق دعا هرگز به جمعشان نخواهی پیوست
عبادت ، گستردن جان است بر کرانه ی هستی و آمیزش انسان است با اکسیر حیات
هر ضعیف و ناچیزی که در میان شما عذاب دیده و نابود گشته است ، نیرومندترین و ایستاده ترین چیزی است که در هستی شماست
راز نیکی تو در اشتیاقی است که با ذات نیرومند و سرکش تو گره خورده و این اشتیاق در همه شما یکسان نیست
آن که گرفتار رنج و عذاب شده اما با ذاتش و هویتش همنواست همانند کشتی است که سکانش درهم شکسته و در اطراف جزایر و دریاها سرگردان است و از هر طرف محاط در خطرها ، ای بسا که غرق نشود و به قعر دریا فرو نرود
حیات درختان در بخشش میوه است . آنها می بخشند تا زنده بمانند ، زیرا اگر باری ندهند خود را به تباهی و نابودی کشانده اند
به فرزند عشق خود توانید داد، اما اندیشه تان را هرگز ، که وی را افکاری دیگر به سر است ، تفکراتی از آن خویشتن
شما دل به یار خود بسپارید ، ولی نه برای نگهداری آن ، زیرا فقط گرمی زندگی است که می تواند دلها را حفظ کند
اگر سزاوار است آن است که دوست با جزر زندگی ات آشنا شود ، بگذار تا با مد آن نیز آشنا گردد ، زیرا چه امیدی است به دوستی که می خواهی در کنارش باشی ، تنها برای ساعات و یا قلمرو مشخصی ؟
درختان شعرهایی هستند که زمین بر آسمان می نویسد و ما آنها را بریده و از آنها کاغذ می سازیم تا نادانی و تهی مغزی خویش را در آنها به نگارش درآوریم
گروهی از مردمند که اندکی از ثروت کلان خویش را می بخشند و آرزویی جز شهرت ندارند . این خودخواهی و این شهرت پرستی که به طور ناخودآگاه گرفتارش هستند بخشش آنان را ضایع می سازد
و مردم هرگز نمی دانند پیشوا جز ذات عظیم آنها که به سوی آسمان سیر می کند ، شکاری ندارد
هیچ کس نمی تواند چیزی را به شما بیاموزد جز آنچه که در افق دید و خرد شما وجود داشته و شما از آن غافل بوده اید
قلب شما در سکوت و آرامش ، به اسرار روزها و شبها شناخت می یابد ولی گوشهایتان در حسرت و آرزویند که آوای چنین شناختی را که بر قلبهایتان فرود می آید ، بشنوند
گنجی که در اعماق نامحدود شما حبس شده است ، در لحظه ای که خود نمی دانید ، کشف خواهد شد
کسی که بخشش می کند زمانی به نشاط واقعی دست می یابد که پس از جستجوی فراوان نیازمندی را پیدا کند که عطای وی را بپذیرد .تلاش برای یافتن چنین شخصی ، از ایپار لذت بخش تر است
به پزشک خود ایمان داشته باشید و به گفته هایش ، که جز دارویی شفا بخش نیست ، اعتماد کنید و جرعه تلخ او را با طمانینه و خاطری جمع سرکشید
به هنگام باز ایستادن تنفس ،نفس از تکرار پی در پی آزاد می شود و تلاش برای آزادی از زندانی مخوف و اوج گرفتن در فضایی گسترده و پر از آثار حیات به سوی پروردگار ادامه می یابد ، تا بی پرده به وصال برسد
شاید بتوانید دست و پای مرا به غل و زنجیر کشید و یا مرا به زندانی تاریک بیافکنید ولی افکار مرا که آزاد است نمی توانید به اسارت در آورید
آنگاه مردم را درست می ببینی که در بلندیهای سر به آسمان کشیده حضور داشته باشی و نیز در منزلگاههای دور
جهت الهی شما ، دریایی است پهناور و بی ساحل . ذات الهی شما از ازل پاکیزه بوده است و تا ابد نیز خالص و پاک خواهد ماند
همه آنچه در خلقت است ، در درون شماست و هر آنچه درون شماست ، در خلقت است
گروهی دریای زیبای حقیقت را به درون خود نهان دارند و زلال آنرا در پیاله کوچک کلام نمی کنند . به گرمای مهربان سینه ی آنان باشد که جان به سکوتی موزون ماوی گزیند
اگر از دوست خود جدا شدی ، مبادا که بر جدایی اش افسرده و غمین گردی ، زیرا آنچه از وجود او در تو دوستی و مهر برانگیخته است ، ای بسا که در غیابش روشن تر و آشکارتر از دوران حضورش باشد
چه حقیر است و کوچک ، زندگی آنکه دستانش را میان دیده و دنیا قرار داده و هیچ نمی بیند جز خطوط باریک دستانش. در خانه نادانی ، آینه ای نیست که روح خود را در آن به تماشا بنشیند
با سالخوردگان و افراد با تجربه مشورت کنید که چشمهایشان ، چهره ی سالها را دیده و گوشهایشان ، نوای زندگی را شنیده است
کامل ترین پاداش برای انسان ، بخششی است که بتواند امیال هستی اش را تغییر دهد و خواستهای دو لب خشکیده از عطش او را دگرگون سازد و تمام زندگی اش را به چشمه های همیشه جوشان و ابدی تبدیل کند
شکنجه ها عشق به شما روا می دارد تا به رازی که در دلهایتان نهفته است پی برید و بدین وسیله جزئی از قبل حیات باشید
انسانیت روح خداوند است در زمین.در اعماق روح، شوقی است که انسان را از دیده به نادیده ، و به سوی فلسفه و ملکوت سوق می دهد
شما در بسیاری از رنجها بر سر دو راهی قرار گرفته اید ، و این رنجها جرعه هایی هستند بسیار تلخ و زهرآگین که پزشکی حکیم و چیره دست بیماریهایی را که در درونتان ریشه دوانیده اند ، با آنها علاج می کند
طبیعت با آغوشی باز و دستانی گرم ، از ما استقبال کرده و می خواهد که از زیبایی اش لذت بریم.چرا انسان باید آنچه در طبیعت ساخته شده است را از بین برد ؟






اکنون ساعت 12:44 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)