![]() |
... در بسترش بیاساید، کاری که ساعتی بعد، بکتاش هم کرد، به بسترش پناه برد و با خیال رابعه، اوقاتش را زینت داد.
اما رابعه، موفق به آسودن نشد، نتوانست بر بسترش بیارامد و خود را به رویاهای عاشقانه بسپارد، چرا که به محض ورود به شبستانش، صدای عفیفه به گوشش خزید: ـ چه دیر آمدی رابعه، تمام شب را به بیداری گذرانده ام تا بیایی. عفیفه در کنار تخت بانویش، بستری برای خود گسترده بود، بیشتر شب ها چنین می کرد، فقط آن هنگامی به دیگر حجره ها برای آسودن و آرمیدن می رفت که رابعه می خواست با خیال بکتاش خلوت کند؛ می خواست همه ی حواسش را متمرکز عشق سازد، در چنین مواقعی، خود رابعه از او می خواست تا تنهایش بگذارد و به او مجال دهد با عشق و شعر، شب را به سحر آرد. رابعه با شنیدن صدای دایه اش، پرسید: ـ چه شده است دایه، بی خوابی به سرت زده است، این نخستین باری نیست که من دیرگاه به بسترم می آیم. در همان حال مقنعه را از روی خود برداشت و به سویی افکند، گوشه های دامنش را گرفت و بالا کشید، تا جامه از تن به در کند، عفیفه در بسترش نیم خیز شد و گفت: ـ این بار را با بارهای پیش، بس تفاوت ها است، شب های گذشته تو بر بام همین قصر بودی، ولی اکنون از فرسنگ ها دورتر باز گشته ای؛ دیر کرده ای و همین دیر کردن برای نگرانیم کفایت می کند. و از جایش برخاست تا به رابعه کمک کند، جامه اش را از تن خود درآورد، رابعه به خاطرش آورد: ـ خودت می دانستی که به عروسی ماجده رفته بودم، چنین جشن هایی زمان می برند؛ آدم نمی تواند به چنین جاهایی برود، خودی بنمایاند و باز گردد. سر رابعه در قسمت تنگ بالاتنه ی جامه اش گیر کرده بود، عفیفه او را به سوی تختش کشاند، دختر عاشق را بر لبه ی تخت نشاند، یک دستش را بر شانه ی او گذاشت و مختصر فشاری وارد آورد و با دست دیگرش، جامه را کشید و آن را با کمک دختر جوان، از ناحیه ی سرش به در آورد، با چنین کاری، موهای بلند و پرپشت رابعه، پریشان و ژولیده شد و در عین حال از زیبایی اش نکاست، نوعی زیبایی وحشی به او ارمغان کرد؛ عفیفه جامه ی دختر زیبا را گرفت و در حالی که با نظم خاصی، تایش می زد، گفت: ـ خبری دارم که شاید زیاد خوشحالت نکند. رابعه روی تخت آرمید و ملحفه ای را دور خود پیچید: ـ هر خبری داری به ساعتی چند دیگر موکول کن، بگذار من اندکی تن به خواب بسپارم، تا وقتی که در جشن بودم، یا هنگامی که در کجاوه بودم، خستگی ام را درک نمی کردم، اما اکنون که به شبستانم برای آرمیدن آمده ام، انگاری خستگی، مجالی برای خودنمایی به دست آورده است، همه ی اندامم در لایه ای از درد پیچیده شده است. دایه اش، مصلحت ندید که خبرش را به بعد موکول کند: ـ نه، رابعه، نه... چنین خبری را نمی توان به بعد موکول کرد، به گمانم بهتر است به من گوش فرا داری، باید این خبر را بشنوی و خود را برای مقابله با حوادثی که در راه است، آماده بسازی. خمیازه ای که تا درگاه دهان دختر جوان آمده بود، اجازه ی خروج نیافت، نیمه کاره به اسارت لبان رابعه درآمد، پس از آن رابعه با بی حوصلگی پرسید: ـ مگر چه روی داده است که برایت شکیبایی نمانده است؟ عفیفه بر لبه ی تخت بانویش نشست، به نوازش، شانه وار انگشتان دستش را بر خرمن موهای او کشید و پاسخ داد: ـ برادرت آمده است، ساعتی دو سه بعد از رفتنت به جشن عروسی مائده. رابعه با بی حوصلگی ، سؤال کرد: ـ مرحب و دار و دسته اش نیز به همراه او آمده است؟ پاسخ عفیفه به این پرسش، منفی بود، ولی آنچه که دایه ی پیر بر کلامش افزود، موجی از اضطراب را راهی قلب دختر دلباخته کرد: ـ نمی دانم مرحب و دار و دسته اش هم با حارث آمده اند یا نه؛ با عقل سازگار نیست که آنها آمده باشند، اما برادرت به محض رسیدن به کاخ، اولین کاری که کرد فراخواندنت بود. رابعه رویش را به سوی دایه اش کرد: ـ تو چه کردی؟ به او گفتی که من کجا رفته ام؟ در کلام دختر جوان رگه های نگرانی، به خوبی محسوس بود، عفیفه گفت: ـ خودش که به سراغت نیامد، خواجه سرایی در پی ات فرستاد. سپس با آوردن دلیلی، سخنانش را دنبال کرد: ـ برای من و دیگر کنیزانت، چاره ای نمانده بود به غیر از صداقت به خرج دادن... اگر دروغ می گفتم، بی شک، دیر یا زود، دست مان رو می شد... اما به جشن عروسی رفتن چندان اهمیتی ندارد، مسأله ای که سبب پریشانی خاطر و شب زنده داریم شده بود این است که شنیده ام، حارث همان شبانه، کسی را به سراغ بکتاش فرستاده است. چشمان رابعه آکنده از نگرانی شد، نوعی هیجان آمیخته به اضطراب در او طغیان کرد: ـ بعدش چه شد؟ حارث چه کرد؟ عفیفه به نشانه ی ندانستن شانه هایش را بالا انداخت و پاسخ داد: ـ از بعدش، مرا خبری نیست، مسلماً بکتاش را نیافته اند و برایش خبر برده اند. غیبت او و بکتاش، در یک شب از سکونتگاه هایشان، حتی برای خوش بین ترین افراد، تولید شوک می کرد، چه رسد به حارث که همه ی تار و پودش از سوءظن بافته شده بود، رابعه خصوصیات روحی برادرش را می شناخت، و همین شناختن، دلهره ای سنگین به وجودش راه داد. 29 |
من گستاخانه چشم در چشم سرنوشت می دوزم، خیره نگاهش می کنم و به استقبال خطر می روم، بکتاش باور بدار، جسم و جانم آماده ی پذیرایی از مرگ است. غیبت شبانه مان، بی هیچ تردیدی، حارث را به اندیشه فرو برده است، شرر بدگمانی را به جانش زده است، اگر سرخ سقا در کنارش باشد، مسلماً او بر سوءظن برادرم دامن زده است؛ این مرد پلید را با عشق کاری نیست، اصلاً معنای عشق را نمی داند، در زندگی اش، فقط هرزگی و انتقام، عمده ترین نقش ها را بر عهده دارد؛ اما اگر در میدان شهر آتشی بیفروزد، اگر داری بر پا کنند و مرا بر آن بندند، و اگر شعله های آتش را بر جانم بیندازند، شک مدار تا زمانی که زنده ام، عشق تو را فریاد خواهم کشید، از تو نام خواهم برد؛ و زمانی که کاملاً در شراره های جور و ستم بسوزم و خاکستر شوم، از خاکسترم بوی عشق خواهد آمد، عشق تو.
ساعتی چند بود که رابعه در بسترش آرمیده بود تا خستگی را از ذرات وجودش بتاراند و خود را به خواب بسپارد، پلک هایش را بر هم نهاده بود، راه تماشا را بر چشمانش بسته بود، اما خواب، کمترین سراغی از او نمی گرفت، خواب با او به الفت نمی رسید. افکار درهم و برهم با دل پر غمش دست اتحاد داده بودند تا او را به جان آورند؛ کلافه اش کنند، ذله اش کنند و راه را بر همه ی خیالات عاشقانه بربندند. دختر عاشق را دمی از امواج سرکش اندیشه های روان پریش، آسودگی نبود، رابعه مضطربانه آینده را در نظرش مجسم می کرد، زمانی که توسط برادرش احضار شود، مورد خشمش قرار گیرد؛ گاه بر سر این تصمیم می شد که بر پای برادرش بیفتد، با خواهش و زاری از او بخواهد: ـ حارث! غلامت را به من بده، بکتاش شایسته ی آن است که من بالینم را با او قسمت کنم، من بر او عاشقم، به خاطر شادی روح پدرمان کعب، مرا به عشقم برسان، حارث این رابعه است که زبان به خواهش و تمنا گشوده است، این رابعه است که از تو، عشقش را گدایی می کند، بزرگوار باش حارث، مگذار خواهرت در شعله های آتش هجران بگدازد، نابود شود، عشق را ارجمند بدار برادرم، اگر مرا به بکتاش برسانی کنیزیت خواهم کرد. چنین اندیشه هایی را چندان دوامی نبود، افکاری منفی و زهرآگین، از راه می رسیدند، به مغز دختر عاشق یورش می بردند و او را در لفافه ای از ملامت می پیچاندند: ـ چه خوش خیالی رابعه! برادرت چه می داند که عشق چیست؟ او هوس را از عشق باز نمی شناسد، فرقی میان این دو نمی نهد، آن قوه ی تشخیص را ندارد که میان عشق صمیمانه و علاقه ی فاسدانه و حرام تفاوتی قائل شود، گذشته از این ، عشاق بر پا ایستاده را بر دریوزگان بر زمین افتاده، دست التماس دراز کرده، زبان به خواهش گشوده را بس مزیت ها است، بر پا استوار بمان ، خود را ذلیل مکن، در عرصه ی عشق دلاوری را بیش از زبونی، ارزش هست، در برابر حارث قد راست کن و بانگ برآور که بکتاش را دوست می داری. عاشق شده حق تو است و هیچ کس را قدرت آن نیست که تو را از دل باختن و دل بستن، از عاشق شدن و سر فدای جانان کردن، باز دارد. خورشید، تن خود را به میانه ی آسمان کشید، نگاهش را به جهان و جهانیان خیره تر کرد، رابعه همچنان در بسترش در پیکار با افکارش بود و در انتظار چه؟ در انتظار فراخوانده شدن از سوی حارث، در انتظار لحظه های طوفانی زندگی اش. انتظارش به درازا کشید و از سوی برادرش احضار نشد، رابعه از بسترش به درآمد، از شبستان خارج شد و زیر لب غرید: ـ حتماً برادرم، پس از سفری طولانی و زیاده روی در بیدار ماندن، اسیر سر پنجه ی خواب شده است، او به این زودی ها بیدار نخواهد شد. و به جای آن که به خوابگاهش باز گردد، بر بام قصر به گام زدن پرداخت، گاهی به جایی می آمد که سرای محبوبش را به آسانی زیر نظر داشته باشد و گاهی به آن سوی بام می رفت و دیده به سرای سرخ سقا می دوخت. در دو سوی بام قصر، دو سرا برافراشته بود، سرایی که در آن مردی می زیست، مردی که محبوبش شده بود، به قلبش راه برده بود و بر دلش عاشقانه حکومت می کرد، سرایی که به غلامی خوش سیما و خوش فطرت تعلق داشت، به مردی که با عشق دست دوستی داده بود و برای خرسندی معشوقش، از انجام هیچ کاری فروگذار نمی کرد، مردی که حکومت عشق را به باور او رسانده بود، حکومتی که احساس، احسان، بزرگواری، پاکبازی، خود را به هیچ انگاشتن، رضایت یار را طالب بودن، ارکان سپاهش بود، و در سرایی دیگر، سرخ سقا سکونت داشت. رابعه می دانست اگر سرخ سقا، به راز عشق او پی ببرد، انتقام سختی از او خواهد کشید، هم از او، که وادارش کرده بود تا به غور برود و مذاکره درباره ی ازدواجش با مرحب را به محاق تعطیلی اندازد، و هم به بکتاش که برای نجات شرف دختری، ضرب شست خود را به او نمایانده بود، او را در برابر چندین فاسد و هرزه بر زمین کوبیده بود. دختر عاشق در آن هنگام، بیش از خشم برادرش از توطئه های سرخ سقا می هراسید، چرا که می دانست، آن مرد بزدل، برای ستاندن انتقام به هر کاری دست خواهد زد، فقط منتظر دستاویزی است، منتظر بهانه ای، تا زهرش را به کام شان بریزد. رابعه شب دوشین را به یاد آورد، شبی که شنیده بود، سرخ سقا و حارث، دو به دو با هم به گفت و گو پرداخته اند، شبی که هردوشان از غیبت او و بکتاش آگاه شده بودند، دختر زیبارو به فراست دریافته بود که بهانه ی کافی به دست سرخ سقا افتاده است تا غیبت او و بکتاش را به یکدیگر مرتبط بداند و با گفته های خود ، زهر بدبینی را بر جان حارث بپاشند. گام زدن بر بام، چندان دوامی نیافت، رابعه به آن قسمت از بام آمد که بر سرای بکتاش اشراف داشته باشد، در آن مکان بر دیواری تکیه داد و بی آنکه چشم از خانه بردارد ، با خود واگویه کرد: ـ تو در سرای خود خفته ای بکتاش، غافل از آنی که تمامی شب را در مغزم، گیر و داری بوده است میان عشق و توطئه هایی که در راهند؛ از آن می ترسم سرخ سقا نیرنگی در کار کند و عشق پاک مان را به خون بیالاید؛ اگر در سرایت به سر می بری، به در آ، بگذار یک نگاه تو را ببینم، به کنارم بیا بکتاش، به من بگو با توطئه های سرخ سقا چه کنم، با توطئه های این ماری که گردن برافراشته است و آماده است تا با نیش زهرآگینش، ما را نشانه برود...بکتاش کنار تو، چه سعادتی برای من بود، سعادتی که دیری نپایید، اینک حارث بازگشته است، او بی شک از من برای غیبتم توضیح خواهد خواست، شاید درباره ی غیبت شبانه ات، از تو هم توضیح بخواهد؛ اگر حارث چنین کند به او چه خواهی گفت؟ چه پاسخی در آستین داری که به او ارائه دهی، پاسخی باور پذیر... مرا چاره ای نیست جز این که سر ماری که گردن کشیده است به سنگ بمالم، از میان برش دارم، پیش از آن که نیش خود را در تنمان فرو کند، پیش از آن که زهر را در رگ هایمان به جریان اندازد، می دانی چه کسی را می گویم بکتاش؟ منظورم سرخ سقا است، با توطئه باید به جنگ رفت، با زهر باید زهر را خنثی کرد، نمی شود در برابر ماری بدخواه و کینه ورز، خود را با شهد و انگبین مسلح کرد و به مصافش رفت؛ چه تنهایم بکتاش، به کنارم بیا و مرا برای از بین بردن توطئه ها یاری ده... *** |
خستگس سفر از یک سو، افراط در بیداری از سوی دیگر، حارث و سرخ سقا را اسیر خواب کرده بود. آنان چند ساعتی با هم به گفت و گو پرداختند، غیبت شبانه ی رابعه و بکتاش را به هم ربط دادند، راه را برای یورش کژاندیشی ها به مغزشان هموار کردند و بعد، تن به خوابی مدهوشانه سپردند، در اوج خستگی و رخوت، دیده بر هم نهادند و سر بر مخده ای و از دنیای بیداران جدا شدند، در حالی که دو احساس و پندار متفاوت، آنان را در قبضه ی خود می فشرد، سرخ سقا در عالم رویا مابین خواب و بیداری، این شعف را به دل داشت که حکومت عشق را بر قلب رابعه و بکتاش، منقرض کرده است، او زمینه را به گونه ای چیده بود که حاکم بلخ، بکتاش را به گناه خیانت در دوستی، به گناه ناسپاسی، از دیده بیندازد و مجازات کند، اما در عین حال به او خاطرنشان کرده بود که رابعه را در این میانه گناهی نیست، او دختری چشم و گوش بسته بوده است، بی تجربه در عشق، این بکتاش است که بر سر راه او دام گسترده است، دخترک صاف و ساده را گرفتار خود کرده است.
سرخ سقا، برنامه اش را به گونه ای چیده بود که بکتاش را راهی کشتارگاه کنند، او حارث را به آن درجه از خشم رسانده بود که چشم بر دوستی ها ببندد و غلامش را به دست جلاد بسپارد؛ تا او بلخ را تبدیل به بهشت جنایتکاران کند، اموال ثروتمندان را برباید، به ناموس همه ی مردم چشم بدوزد، حتی به ناموس رابعه! و حارث نیز در عین خستگی، قبل از این که تن به خواب بسپارد، در پنجه ی افکار و احساسی خشم آلود گرفتار بود، او از این که خواهرش به غلامی دل باخته است، از این که سلسله مراتب را نادیده انگاشته است، خشمگین بود و از این که بکتاش پای از دایره ی وفاداری فراتر نهاده است، برای رابعه دام گسترده است، به جان آمده بود، حارث آخرین جمله ای که پیش از خواب بر زبان آورد، این بود: ـ فقط یک آرزو در دلم می جوشد، آرزوی این که هر چه شنیده ام واقعیت نداشته باشد. اگر به غیر از این باشد از خطاکاران انتقام خواهم ستاند و آنان را به مجازات خواهم رساند. خوابی که آن دو را در خود گرفته بود، لحظه به لحظه سنگین تر شد، آن خوراکی هایی که آنها بر معده شان تحمیل کرده بودند، راه گریزی را می جستند، گریز از معده و نفوذ در رگ ها. خواب شان ساعت ها به طول انجامید، صبح به نیمروز انجامید و ظهر به عصر، و عصر به شب، و هنوز حارث و سرخ سقا در محل بزم، در خواب بودند، سفره ای نیم خورده و آشفته در برابرشان. از محل بزم، صدای خرناس می آمد، دو خرناس به هم پیوسته، هنوز یکی از خرناس ها فروکش نکرده بود که دیگری اوج می گرفت. شبانگاه بود که خستگی شان، تا اندازه ی زیادی زایل شد و تخفیف یافت. حارث به زحمت پلک های سنگین شده اش را از هم گشود. محل بزم را آشفته و نیمه روشن یافت، در زمانی که آن دو در خواب بودند، خدمتکاران، چند شمعدان را با نهایت احتیاط به مکان بزم آورده بودند تا بهانه ای برای خشم به حاکم بلخ ندهند. حارث، سرش را از روی مخده برداشت، نگاهی به اطرافش انداخت و از خود پرسید: ـ چه هنگام است؟ چه مدتی را در خواب بوده ایم؟ و با یک نگاه به سفره ی نیم خورده و ظرف های تهی و واژگون شده، دریافت که راه افراط را در پیش گرفته اند، اما حارث زمان را گم کرده بود، نمی دانست چند ساعتی مغلوب خستگی و خواب شده اند، او می پنداشت از جمله شب هایی را سپری کرده است که هنوز به سحر نینجامیده است، اما گرسنگی و عطشی که گریبانگیرش شده بود، او را به نادرست بودن پندارش، توجه می داد، حارث دستانش را به هم کوفت، نه یک بار و دو بار بلکه بارها؛ از صدای دستانش هم سرخ سقا چشم از خواب گشود و تنبلانه بر جایش نشست و هم خواجه سرایی به درون آمد؛ حاکم بلخ، خواجه را برانداز کرد، او همان خواجه ای نبود که سفره را برایشان گسترده بود، حارث گفت: ـ آن یکی خواجه کجاست؟ همانی که برایمان این سفره را گسترده است. خواجه که دست به سینه، در برابرشان ایستاده بود، در اظهار ارادت، مبالغه کرد: ـ همان طور که حضرت حاکم می دانند، هر شب یکی از خواجگان را وظیفه آن است که دم تالار بزم، به انتظار فرمان بماند، شب گذشته، خواجه مروارید را وظیفه آن بود که گوش به فرمان باشد، امشب مرا. پاسخی که خواجه بر زبان آورد، حاکم بلخ را مطمئن کرد که شب دوشین را به خوشی گذرانده اند و تمامی روز را به خواب، تا باز شب در رسد. حارث، نگاهی به سرخ سقا انداخت، نگاهی به یار قدیمی و دوست گرمابه و گلستانش، هنوز نتوانسته بود، آثار خواب را از خود براند، خمیازه، پیاپی تا درگاه دهانش می آمد و او با هر زحمتی که بود می کوشید، خمیازه ها را در محدوده ی لبانش، به اسارت بکشد و محو کند؛ سپس حاکم به خواجه دستور داد: ـ ابتدا این سفره را برچین و کس در پی رابعه بفرست، او را به اینجا فرا بخوان، به او بگو مرا با او کاری هست. خواجه، وقت را از دست نداد، و از محل بزم بیرون رفت، چون دقایقی بعد باز آمد، تنها نبود، دو تن از همتایان را به همراه آورده بود تا در برچیدن سفره، یاریش دهند، و نیز خبری با خود آورده بود که حارث را خوش نیامد: ـ کس در پی بانوی گرامی رابعه فرستادم، بانو در شبستان شان حضور ندارند و دایه عفیفه در خواب است. حاکم بلخ سبیلش را به دندان زیرین گزید و آن قدر خاموش ماند تا خواجه ها، سفره و محتویاتش را به خارج از محل بزم انتقال دادند؛ آن گاه خشم و اعجابش را بر زبان آورد: ـ مسخره است، از وقتی که ما از بلخ دور شده بودیم، گویا رابعه هر شب را در خارج از قصر گذرانده است، انگار سوگند خورده است، در همه ی جشن هایی که مردم بر پا می دارند، شرکت جوید؟! سرخ سقا به یاد آورد، شب پیش از پذیرفتن مأموریتی از سوی رابعه را، دختر جوان با بکتاش ساعتی صحبت داشته است. این خاطره، ناگهانی در مغز اهریمنی اندیشش ظهور کرده بود، فقط یکی دو دقیقه به طول انجامید تا او تعدیلی در تصمیمش پدید آورد، تصمیمی که مدت ها پیش، اتخاذ کرده بود، او قبلاً می خواست به رابعه بفهماند از عشق او به بکتاش باخبر است و اگر می خواهد راز این عشق نامتعارف، جایی گفته نشود، باید با او کنار بیاید، ولی یکباره تغییر تصمیم داد: ـ اگر بکتاشی در کار نباشد، من می توانم توسن هوس را در جاده ای به جولان درآورم که از رقیب هیچ خبری نیست... مسلماً اگر حارث بداند بکتاش با خواهر او مراوده دارد، رابطه برقرار کرده است، خونش به جوش می آید، شاید خشمش دامان رابعه را هم بگیرد، اما من کاری خواهم کرد که این خشم، زیانی به این دختر ماهرو نرساند، همه ی خشم حارث را متوجه غلامش خواهم کرد و رابعه را نجات خواهم داد، او را مدیون خود خواهم ساخت، و همین امر سبب خواهد شد که به من روی آورد، خود را در پناه من بگیرد! عقل و اختیار حارث در دست من است، کاری خواهم کرد که او رابعه را به من ببخشد، به ازدواج من درآورد. و پس از دگرگونی در تصمیمش، با لحنی امیدبخش به سخن درآمد: ـ خاطرت رنجه مدار حارث، خواهرت در کاخ است، شاید هم اکنون، در گوشه ای از باغ، یا به روی بام، نشسته است، با دلش خلوت کرده است، شعر می سراید، از آن جمله شعرها، که عشق در آنها، حضوری مؤثر دارد. لختی سکوت پیشه کرد و سپس بر کلامش افزود: ـ چگونه است پاورچین و در نهایت احتیاط، مخفیانه به جایی بروی که رابعه نشسته و به شعر سرایی مشغول است؟ این پیشنهاد پرسشگونه، حارث را شگفت زده کرد: ـ از چه روی لحنت عوض شده است؟ منظورت این است که من به تنهایی به سراغ رابعه بروم و او را در حال سرودن شعر، غافلگیر کنم؟ سرخ سقا، سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد: ـ این کار، منطقی تر به نظر می آید، تو اگر با رابعه تنها باشی، هم می توانی با او راجع به شعرش صحبت بداری و هم درباره ی خواستگاری نصر سامانی: حضور من در چنین هنگامی ، موجب می شود که بس سخنان، ناگفته بمانند. پیشنهاد بجایی بود، پیشنهادی که جایی برای چند و چون نگذاشت، حارث از جایش برخاست، سرخ سقا نیز، با آن که ساعت ها از پُرخوری شان گذشته بود، هر دو کاملاً حالت عادی خود را نداشتند، مع الوصف به حالت شان بی اعتنا ماندند و از تالار پای به در نهادند، سرخ سقا به سرایش رفت و حارث جستجویش را آغاز کرد. *** |
به تو خرده نمی گیرم بکتاش، وظیفه شناسی جایی برای کمترین ایراد نمی گذارد، عفیفه برایم خبر آورده است تو برای رسیدگی به اموری که بر عهده ات محول شده است، شب را از روز نمی شناسی، خودت را چنان با کار سرگرم داشته ای، که زمانی برای آسودن نمی یابی. محبوبم! اندکی هم به فکر سلامت خود باش، برادرم حارث از امور مملکتی چه می داند که تو پروا داری مورد مؤاخذه اش قرار نگیری؟...
شب بود و رابعه همچنان بر بام قصر و با سرای تهی از محبوبش سخن می داشت: ـ من دوریت را تاب می آورم بکتاش، به مرور خاطرات شیرین مان می پردازم، همین مرور خاطرات، از سنگینی زمان هجران می کاهد،... اما به خاطر خدا امشب را به سرایت بیا، سری هم به من بزن؛ هم جسم و جانم، تو را طالب است، هم ذرات وجودم، نیاز با تو بودن را در من احیا کرده اند. و در خلال گفته هایش، گاه شعری را به خدمت می گرفت، تا احساس خود را به بهترین وجهی ابراز دارد، شعرهایی که در بعضی از آنها، نام بکتاش آشکارا آمده بود، و در برخی او را ترک یغما نامیده بود، رابعه در مدت عمرش با مردم شهرها و نواحی مختلف، برخوردها و ملاقات هایی کرده بود، زیبایی را در چهره شان، کم و بیش یافته بود، اما به نظرش ترکان، از زیبایی خاص تر و ممتازتری برخوردار بودند. خستگی به تدریج بر رابعه چیره می شد، او خود را ناگزیر می دید که به شبستانش بازگردد، به یکباره، این اندیشه به سراغش آمد که بی احتیاطی کرده است، مگر نه به او گفته بودند شب دوشین، حارث و همراهانش از سفر باز گشته اند؟ مگر نه به او گفته بودند که حارث او را احضار کرده بوده است؟ رابعه صلاح را در بازگشت به شبستانش دید، اما، هر کاری که می کرد، نمی توانست از تنهایی شاعرانه اش، از نگاه های عاشقانه اش به سرای محبوب، دل برگیرد. مصلحت در بازگشت به شبستان بود و خیال بکتاش را با خود بردن، رابعه به اکراه از جایش برخاست، با آخرین نگاهش، دل شب را درید، به خانه ی بکتاش نظر کرد و پیامش را به مرد محبوبش، در شعری دل انگیز گنجاند و با لحنی دل انگیزتر ابراز کرد: الا ای باد شبگیری گذر کن...................ز من آن ترک یغما را خبر کن بگو کز تشنگی خوابم ببردی.................ببردی آبم* و خونم بخوردی [* متأسفانه اشعار رابعه، از تطاول زمانه مصون نمانده است، اشعار کمی از او به جای مانده است. در هر صورت در شعری که آمد؛ ببردی آبم، به معنای بردن آبرو است.] کلامی تحسین آمیز، همراه با صدای به هم کوفته شدن دست ها، به بدرقه ی این شعر آمد: ـ آفرین رابعه؛ اگر تو را زین العرب خوانده اند، گزافه گویی نیست، باید تو را زین الآفاق می خواندند، بر این باورم که در جهان، هیچ زنی را توان آن نیست که در سخنوری با تو دم از رقابت بزند. رابعه با شنیدن نخستین کلمات، روی به جهت صدا برگردانده بود، او حارث را در نزدیکی خود یافت، اگر چنانچه در آن فضای تاریک شبانه، که تنها نور ستارگان به ظلمت، مختصری خلل رسانده بودند برادرش را نمی دید، از صدایش او را می شناخت، حارث به خواهرش نزدیک تر شد، سر او را به سینه اش نهاد و کلامش را پی گرفت: ـ با آن که در دل شب، در محیطی که فقط صدای نسیم به گوش می رسد، آدمی بهتر از هر زمان دیگر می تواند، تمرکزی به افکارش دهد و عطر احساس را به کلامش بیفزاید. و دست نوازشی بر سر رابعه کشید، بر سری که با ایازی پوشیده شده بود. دختر جوان می خواست سخنی برای خوش آمد برادرش بر زبان آورد، اما حاکم بلخ به او مجال نداد و گفت: ـ چه شعر دلپذیری سروده ای رابعه؟... یک بار دیگر آن را بخوان و به من بگو آن « ترک یغمایی » که از او در سروده ات یاد کرده ای کیست؟ رابعه به خود لرزید، غافلگیر شده بود، نه با چنین پرسشی، که پیش از آن با دیدن حارث، غافلگیر شده بود، او انتظار نداشت او را وادار به شعرخوانی کنند، چرا که اصلاً آمادگی چنین کاری را نداشت. رابعه دست و پایش را گم کرده بود، خودش را باخته بود، او این قدرت را در خود نمی یافت که زبان بگشاید و بگوید: منظورش از ترک یغما، بکتاش است، رابعه قادر نبود بگوید: بر بکتاش دل می سوزاند و... به هر تقدیر، پرسش حارث، پاسخی را می طلبید، رابعه کوشید بر اعصابش مسلط شود، رازش را در دل نگهدارد و به تصحیح شعرش بپردازد؛ به گونه ای که تصورات برادرش به جایی دیگر و به کسی دیگر معطوف شود. دقایقی به طول انجامید تا رابعه، خودش را باز یافت و بر اعصابش تسلط پیدا کرد، همین دقایق کفایت می کرد تا حارث، سؤالش را تکرار کند و به اصرار خود برای شناختن ترک یغما به آن بیفزاید: ـ شرم مکن دختر، هر کس در زندگی اش، رازهایی دارد، بگو این ترک یغما کیست؟ رابعه در سیاهی شب، به چشمان حارث دقیق شد و پاسخ داد: ـ اشتباه شنیده ای برادر! ترک یغمایی در زندگی ام وجود ندارد، شاید این باد ملایمی که می وزد، دستی در کلامم برده باشد. حارث ناباورانه او را نگریست: ـ شعرت را یک بار دیگر بخوان. رابعه نگاهی به اطرافش انداخت، در یک سوی بام سرای بکتاش قرار داشت و در دیگر سویش، سرای سرخ سقا. در یک سوی بام، خانه ی محبوبش بود، سرای مالک روح و دلش، و در دیگر سرای مردی هرزه بود، مردی که رابعه با تمامی وجود، از او نفرت داشت، نگریستن به سرای سرخ سقا، مضمونی را که رابعه برای تصحیح شعرش، جستجو می کرد، در اختیارش نهاد، دختر جوان، بار دیگر شعرش را خواند: الا ای باد شبگیری گذر کن............ز من آن سرخ سقا را خبر کن حارث به تردید دچار آمد، گرفتار شک شد، نام سرخ سقا چنان به خوبی در شعر رابعه جای گرفته بود که تصور صحیح این شعر را مشکل می کرد؛ حاکم بلخ با خشم پرسید: ـ مقصودت از چنین یاوه هایی چیست؟ ... من می پنداشتم از این که نصر سامانی، این قدرت بزرگ زمانه، کسانی را به خواستگاریت فرستاده است، به وجد آمده ای، چنین اشعاری چه معنی می دهد، آن هم برای یک غلام. رابعه که متوجه شد شعرش چون تیری جان سوز به هدف نشسته است، گفت: ـ در بلخ آن قدر مرد وجود دارد که نیازی نیست دختران عاشق مردان نادیده ی بیگانه شوند؛ در ضمن این را به خاطر بسپار عشق با سلسله مراتب، سر سازگاری ندارد. حارث، هنوز کاملاً حالت عادیش را باز نیافته بود به همین جهت سخنان خواهرش بر او گران آمد و خشم را در وجودش جاری کرد، خشمی که چون رودی خروشان به همه ی اعضای تنش دوید و سپس در هیأت فریادی سهمناک بر زبانش آمد: ـ اگر آنچه می گویی واقعیت داشته باشد، اگر به سرخ سقا یا هر یک از غلامانم دل باخته باشی، وای به حالت، و اگر او هم، سرخ سقا هم عشقت را لبیک گفته باشد، وای به حال هر دو تان. 30 |
حارث پس از شنیدن سخنان رابعه، حال خود را نمی شناخت، او زیبایی مردانه ی غلامش را در دل تأیید می کرد، او از مصاحبت با چنین کسانی محفوظ می شد، و نیز از اوقات به تفریح و نوشانوش گذراندن با آنان، ولی دلش تصویب نمی کرد میان افراد خاندان حکومتی و غلامان زرخرید وصلتی صورت پذیرد.
چند روزی، اندیشیدن به چنین مسأله ای، آرامش را از او ستاند، به تنهایی و خلوتش کشاند و دوری جستن از دوستان و دیگر رجال بلخ. حارث به سرخ سقا بی اعتنا شده بود، کینه ای از او به دل گرفته بود، او در بحبوحه ی خشمش بارها به خود گفته بود: ـ این همه هرزگی کرده ای سرخ سقا! این همه برای دیگر دختران و زنان دام گسترده ای بس نبود که در فکر فریب خواهرم افتاده ای؟... که برای او دام گستردی؟ اگر نصر سامانی دریابد، آنچه درباره ی وفا، نجابت و جمال و کمال رابعه می گویند، قصه ای بیش نیست و خواهرم به عشق غلامی گرفتار است، چه بر سرم خواهد آمد؟ چند روزی را حاکم بلخ به تعلل و تفکر گذراند، می خواست راه اصلی را برای گشودن باب مکالمه با سرخ سقا بیابد؛ جستجوهایش، اندیشه هایش، چندان راه به جایی نبرد، عاقبت او تصمیم گرفت، ابتدا با سرخ سقا صحبت بدارد، رندانه صحبت بدارد، ماجرای عشق و علاقه اش را به رابعه، از زبان خود او بشنود؛ او از این که غلامش، حرمت خاندان حکومتی را نگه نداشته بود، به منتهای غضب دچار شده بود، غیظ و کینه چنان وجودش را در چنگال خود می فشرد، چنان او را به جان آورده بود که می خواست هر چه به سرخ سقا بخشیده است، پس بگیرد، اموالش را مصادره کند، نه تنها دیگر با او همسفره نشود، بلکه بار دیگر حلقه ی غلامی را به گوشش کند، داغ برده بودن را بر پیشانی اش، بچسباند و او را به دست دژخیمان سنگدل خود بسپارد، تا شکنجه اش کنند. حارث، بارها برای گرفتن تصمیم نهایی، با خود خلوت کرده بود، حاکم بلخ علاوه بر اینها، برای خواهرش برنامه داشت، او می خواست با بهره گیری از جمال و اندام به اعتدال رابعه، برنامه های زیاده خواهانه اش را به اجرا درآورد، و اکنون در موقعیتی قرار گرفته بود که همه ی آرزوهایش را بر باد رفته می دید، همه ی رویاهای خوشش را کابوس می یافت، چرا که می پنداشت که به سرخ سقا لطف ها کرده است، دوستی ها عرضه داشته است و در عوض به جای قدردانی، خیانت دیده است. چند روزی حارث به خشمش، فرمان دربندمان و زنجیر و مهار نگسستن داد، و به خودش اندرز آرام ماندن؛ ولی مگر می شد چنین اندرزی را آویزه ی گوش کرد؟ مگر می شد در شراره های خشم گداخت و خاموش ماند؟ سرانجام حاکم بلخ، تصمیم نهایی اش را گرفت، تصمیم گرفت به بدترین وضعی، سرخ سقا را شکنجه دهد؛ از دوستش، از غلامش، یک خواجه بسازد، مردانگی را در او به انهدام بکشاند؛ هر چند می دانست با چنین کارش، خللی در برنامه های پر فسادش پدید خواهد آمد، با این وجود، چاره را در چنین واکنشی شدید دیده بود، او می خواست با به اجرا درآوردن چنین تصمیمی دو نتیجه بگیرد، یکی فهماندن این مسأله به اطرافیانش بود که هر کس به ناموس او دیده بدوزد، باید چنین عاقبتی را به جان بخرد، و دیگر آن که اگر خواستگاری نصر سامانی از رابعه واقعیت داشته باشد، خود را در نظر او غیرتمند نشان بدهد و بگوید: ـ برای من هیچ چیز، ارزشمندتر از ناموس نبوده است و نیست، اگر کسی به ناموس تان نظر بدوزد، به بدترین بلاها گرفتارش خواهم کرد، ولو این که برایم به عزیزی دو چشم باشد. حارث، زمانی که به چنین مرحله ای رسید، تصمیم گرفت، سرخ سقا را به بهانه ی بزم نشینی، به کاخ بلخ بکشد، آن گاه به جلادانش دستور دهد به جانش بیفتند، هم حلقه در گوشش کنند، هم با میله ای آهنین و گداخته، بر پیشانیش داغ نهند و هم... *** رابعه دریافته بود که شک برادرش برانگیخته شده است، و او دیگر نمی تواند بر فراز بام رود و با معشوقش، خلوت کند، با بکتاش صحبت بدارد، یا با خیالش. چنین کاری بی احتیاطی محض بود، او حارث را بر سرخ سقا، بد گمان کرده بود، فقط و فقط برای به بیراهه بردن افکار برادرش؛ از غلام برادرش سدی ساخته بود در برابر راه ازدواجش با نصر سامانی. دختر عاشق، این بار قصد کرده بود، تیشه به ریشه ی وجود سرخ سقا بزند، یک بار و برای همیشه، مردی را از زندگی بیندازد که وجودش برای بلخیان به غیر از زیان، هیچ نداشت، به ویژه برای زنان گل پیکر و دختران گل روی بلخ. او به این نتیجه رسیده بود تا زمانی که سرخ سقا برپاست و مغزش کار می کند، افکار پلید و نقشه های اهریمنی اش، آسایش مردم بلخ را بر باد می دهد. رابعه به ناچار، چنین تصمیمی گرفته بود، و می دانست خود را در موقعیتی خطیر قرار داده است، چرا که او با بددلی سرخ سقا آشنا بود، مطمئن بود چنین شخصی اگر ضربه و لطمه ای ببیند، آرام نخواهد نشست، عکس العمل نشان خواهد داد. دختر جوان را ، زین العرب را چندان پروای جان خود نبود، بیشتر از این بابت نگرانی داشت که با از پرده به در افتادن راز عشق او و بکتاش، معشوق، شکنجه ها ببیند و به گناه عاشقی به کام مرگ برود. رابعه در پی دست به سر کردن برادرش، به دنبال بذر خشم در دل او افشاندن و او را به سرخ سقا بدگمان کردن، در صدد برآمد یک چند، احتیاط را به زندگی اش راه دهد، دیگر به بام نرود، ملاقاتی با بکتاش نکند، از او بپرهیزد. این تصمیم با عقل می خواند، ولی دل تصویب نمی کرد؛ رابعه نمی دانست چگونه روزش را به شب برساند و شبش را به روز، او به گفت و گو داشتن با محبوبش خو گرفته بود، منتهای سعادت خود را زمانی می دانست که در کنارش بگذراند و راز دلش را بگشاید، و هر چه می خواهد به بکتاش ابراز دارد، صریح و آشکار به او بگوید: دوستش دارد و بی وجود او زندگی ، برایش از معنا تهی است؛ با تصمیمی که رابعه گرفته بود، او همه ی اینها را موقتاً از دست می داد، اما او را چاره ای دیگر نبود، او برای نجات دادن عشقش، ناچار بود مدتی بر خود سخت بگیرد، به همنشینی و صحبت با خیال بکتاش، خود را سرگرم دارد، اشعار جانگداز و جگرسوزی که درباره ی معشوقش گفته بود، مرور کند، سروده هایی که در وقت فراق و هجران گفته بود و نیز خود را به مطالعه ی اشعار دیگران سرگرم دارد، بخصوص به اشعار نادره ی زمان، رودکی، به اشعار شاعری که با یک غزل اندیشه برانگیز، با یک قصیده ی محکم و استوار، گمراهان را به راه می آورد. دیگر رابعه به پشت بام نرفت، یک بار در همه ی زندگی اش به عقل مجال این را داد که بر خواسته های دلش فایق آید، او بر آن شد تا برای بکتاش، پیامی بفرستد، او را به حفظ ظاهر فرا بخواند، از او بخواهد، چون او، از حضور بر پشت بام، دل برگیرد، از ملاقات های عاشقانه صرف نظر کند و از دادن بهانه به دست بدخواهان بپرهیزد. رابعه دغدغه ی این را نداشت که چگونه پیغامش را به بکتاش برساند، او دایه ای داشت چون عفیفه، دایه ای که راه عشق او و محبوبش را هموار کرده بود، زین العرب به او متوسل شد، شبی را که خود بر تخت آرمیده بود و عفیفه بر بستری بر زمین در شبستانش، تصمیمش را بر ملا کرد: ـ دایه من از عشقی که در دلم خانه کرده است هراسانم؛ از آن می ترسم که در دام بدخواهان گرفتار آیم. عفیفه مهربانانه زبان به ملامت بانویش گشود: ـ در عشق بی پروا شده بودی رابعه، من هم بر عاقبت کارت نگران شده بودم،... « پایان صفحه 310 » |
... بی آن که بترسی شمه ای از سخنان عاشقانه ات را نسیم بدزدد و به گوش حارث برساند، یا در هنگام سفر برادرت، با بکتاش به باغ های اطراف بلخ می رفتی، هر چند پوشیده روی و با رعایت اصولی، ولی راه را بر ورود احتمالات بر مغزت بسته بودی، نمی اندیشیدی که شاید، بر حسب اتفاق، کسی شما را ببیند...
عفیفه در بسترش، پهلو به پهلو شد، دستش را بالش سرش کرد و رویش را به سوی رابعه گرداند و در زیر پرتو لرزان شمع هایی که در شمعدان می سوختند به چهره ی بانویش نظر کرد و کلامش را پی گرفت: ـ من نهایت سعی خود را به کار برده ام، بی احتیاطی تو را با همه جانبه نگری خود، تا حدی جبران کرده ام، اما مسلم است که من نمی توانستم همیشه دورادور، ناظر کارهایتان باشم و به گفتارتان گوش فرا بدارم... نه چنین کاری از من بر می آمد و نه تو چنین اجازتی به من می دادی... رابعه نیم غلتی بر تختش زد، با دایه اش رو در رو شد و زبان به گله گشود: ـ چه وقت ابراز چنین سخنانی است عفیفه؟!... من از تو انتظار یاری و یاوری دارم، کاری که تاکنون از انجامش دریغ نکرده ای، نه این که بر نگرانی و هراسم دامن بزنی... از تو می خواهم یک دفعه ی دیگر، مرا یاری کنی، پیامی به بکتاش برسانی. عفیفه تبسمی پیرانه به لب آورد: ـ همین چند روزی که محبوبت گرفتار کارهای مملکتی است از ناشکیبایی به جان آمده ای رابعه؟... می خواهی برایش پیغام بفرستی، باز به بام قصر درآید، یا درمکان مناسب با تو قرار بگذارد و لذت دیدارش را به تو ببخشد؟... دختر عاشق به میان کلام دایه اش آمد، تنگ حوصله و معترض، او را از ادامه دادن به حرف هایش باز داشت: ـ تو فرصتی به دست آورده ای هر چه ناراحتی در دل داری، بر من فرو بیاوری... نه دایه جان، این بار آخرین پیامم را می خواهم برای بکتاش ببری؛ به او بگویی دیگر هیچ گاه به دیدارم نیاید، نه بر پشت بام قصر و نه جای دیگر، می خواهم به او بگویی اگر در جایی مرا دید، نشانی از آشنایی و عشق ندهد. گفته های رابعه، برای عفیفه شگفت انگیز بود، او انتظار نداشت چنین سخنانی را از بانویش بشنود، دایه نیم خیز شد و در بسترش نشست و نگاه پرسشگرش را پیش از بر زبان آوردن سؤالات شگفتی آمیزش، به سوی چهره ی رابعه پرواز داد: ـ یعنی می خواهی بگویی عشق بکتاش را از دل رانده ای؟... می خواهی بگویی آتش عشق تان به خاکستر نشسته است؟ می خواهی بگویی عشقت چون یک تندباد بهاری، پس از چند صباح وزیدن، فروکش کرده است؟... رابعه دیگر بار به میان سخنان عفیفه آمد: ـ چه کسی چنین گفته است؟ چه کسی چنین قصدی به دل دارد؟ من این زمان، بیش از همیشه، بر بکتاش عاشقم؛ می خواهم به نزدش بروی ، موقعیت خطیری که در آنیم برایش تشریح کنی، می خواهم به او بگویی: سر و جان رابعه فدای عشقت، به او بگویی رابعه چندان دوستت دارد که حدی بر آن نیست، می خواهم این واقعیت را برای یک بار دیگر، بر او روشن سازی که در آسمان و جهان، فقط خدا را می جویم و عشقش را به دل دارم، و بر زمین عشق بکتاش را؛ اما دیدارمان، فعلاً مقدور نیست، شرط عقل است که احتیاط کنیم... کمکم کن دایه. مگذار دلتنگ بمانم. عفیفه، از فاصله اش با رابعه کاست، دست نوازش بر پیشانی اش کشید و بوسه ای مادرانه بر گونه ی برجسته و خوش ترکیبش نهاد: ـ چه هنگام، من بر خلاف خواسته های دلت رفتار کرده ام که این بار، دومی اش باشد؟... همین امشب،هنگامی که ساکنان قصر در خوابند، به نزد بکتاش می روم و از خواسته ات، آگاهش می کنم. رابعه نیز از جایش برخاست، بر لبه ی تختش نشست و پاهایش را به آرامی بر فرشی که کف زمین شبستانش را در خود گرفته بود نهاد، و پرسشی حیرت آمیز، بر زبان آورد: ـ آخر چگونه می خواهی به دیدارش بروی؟ چگونه نیمه شبان از در قصر خارج شوی، بی آن که توجه و کنجکاوی نگهبانان و محافظان درهای قصر را نیانگیزی؟ عفیفه خنده ای پیرانه سر کرد و گفت: ـ عجیب است، تاکنون بارها پیغامت را به محبوبت رسانده ام و تو را کاری به این نبوده است که من چگونه به سراغ بکتاش می روم... من وظیفه و کار خود را خوب می دانم، گاه به بهانه ای از در قصر خارج می شوم، با گفته ای نگهبانان را خام می کنم و گاه از طریقی دیگر، به نزد محبوبت می شتابم... اما امشب می خواهم، نزدیک سحرگاه به سرای بکتاش بروم، درست از همان راهی که او بر فراز بام قصر می آید تا با تو دیدار تازه کند! رابعه نگاه اعجاب آمیزش را به او دوخت: ـ دیوانه شده ای دایه؟ یعنی می خواهی بر فراز بام شوی از نردبان در سرای بکتاش فرود آیی؟...هیچ فکرش را کرده ای، بردن نردبان بر بام قصر، آن هم در این وقت شب، چقدر کنجکاوی برانگیز و رسوایی آور است؟ عفیفه مجدداً خندید و با گفته اش به حیرت رابعه خاتمه داد: ـ مرا دست کم مگیر دختر! چه نیازی به بردن نردبان بر فراز بام، کمند را برای چنین موقعی ساخته اند! طنابی به یکی از کنگره های دیواره ی پشت بام می بندم و در سرای بکتاش فرود می آیم، به نزدش می روم و پیغامت می رسانم. چنین کاری شدنی بود، اما رابعه تحت تأثیر نگرانی دیگر قرار گرفت، در یک لحظه این تصور در مغزش پدید آمد: اگر عفیفه موفق نشود به خوبی از انجام چنین نقشه ای برآید، چه مصیبتی به وجود خواهد آمد، عفیفه پیر بود و احتمال این که نزول از کمند و دوباره بالا آمدن از آن ، از عهده اش خارج باشد، کافی بود دستانش را توانایی آن نباشد که سنگینی تنش را هنگام فرود از کمند تحول کند، بر زمین افتد، از نیمه راه سرنگون شود؛ آن گاه نه تنها همه ی نقشه های رابعه نقش بر آب می شد که فضاحت هم به بار می آمد، رسوایی از راه می رسید و آبرویی برای رابعه نمی گذاشت، دختر عاشق در نظر خود مجسم کرد لحظه ای را که دست های عفیفه از کمند رها شده است و خود او سرنگون در حیاط سرای بکتاش افتاده است، دست و پایش شکسته است! از این رو به مخالفت با دایه اش پرداخت: ـ نه، چنین کاری شدنی نیست، کافی است ریسمان در دستانت بلغزد و تو به زیر افتی، آن گاه است که همه ی دنیا خبر شدند زنی پیر در حیاط سرای بکتاش به زیر افتاده است و با دستان و پاهای شکسته، فریاد و فغانش به هوا خاسته است! عفیفه به بانویش اطمینان خاطر داد: ـ این کار را به عهده ی من بگذار و از هیچ چیز بیمی به دل خود راه مده، مطمئن باش پیغامت را چنان به محبوبت خواهم رساند که هیچ کس خبر نشود. به ناچار رابعه، دل به قضا داد، یکی از پاهایش را بالا آورد، بر زانوی دیگر پایش گذاشت و در حالی که به گشودن خلخالی زرین [ حلقه ای زنجیر وار از طلا و نقره که اعراب و همچنین زنان بعضی از نواحی جنوبی پای خود را با آن زینت می دهند. ] که به مچ پایش آویخته بود، پرداخت، به سخن درآمد: ـ باشد دایه، همه ی کارها را به قضا و قدر وا می گذارم... به نزد بکتاش برو، این خلخال را به او از سوی من به یادگار بده و بگو، چون این خلخال ها که به پایم می بندم، زنجیر عشقت بر پای من است، هرگز آن روز مباد که گامی از وادی عشقت فرا نهم . رابعه پس از مکثی مختصر و تازه کردن نفس، از دایه اش خواست: ـ به بکتاش بگو، یادگاری به من بدهد، می خواهم در مدتی که اجبار به پذیرفتن هجرانش دارم، یادگارش را به دست بگیرم، بر سینه بفشارم، یادگارش را ببویم و ببوسم. عفیفه لبخندی معنادار به لب آورد و از شبستان خارج شد تا پیغام زین العرب را به معشوقش برساند، همین که رابعه تنها شد با خود واگویه کرد: ـ چه بر سرم آورده ای عشق! مرا به فراق محبوبم دچار کرده ای ، بین من و بکتاش فقط یک دیوار فاصله است، ولی تو سدها در برابر راه وصال مان برافراشته ای، سدهایی از سنت و آداب... از این پس من باید خود را با اشعاری سرگرم بدارم که درباره ی او سروده ام، اشعاری که لحظات گرانقدر عاشقی را برایم تداعی می کنند، و نیز به یادگاری دل خوش بدارم که او به من هدیه می کند. یادگاریی که سعادت این را داشته است که مدت ها مال او باشد، تمامی دست هایش را حس کند، حرارت وجودش را به خود بگیرد. 31 |
بکتاش در بسترش خفته بود، به دنبال چندین شبانه روز کار کم وقفه و استراحت، نیروی جسمانی اش، چنان تحلیل رفته بود که خود را نیازمند خوابی چندین ساعته می دید، تا تجدید قوا کند، وظایفی را به انجام برساند که سرورش حارث به او محول کرده بود و این فراغت خاطر و آمادگی ذهنی را به دست آورد که به عشق رابعه بیندیشد.
چند روزی او درگیر رسیدگی به امور مملکتی بود، چند روزی هم که پس از انجام وظایفش به خانه می آمد، نظری به پشت بام می انداخت، تا چشمش به جمال رابعه روشن شود، ولی اقبالش چندان بلند نبود، که حتی یک نگاه او را ببیند؛ او شب ها بسترش را به حیاط سرای خود می آورد، ساعت ها به بام نگاه می کرد تا خواب به سراغش آید، گاه تا صبح، اوقاتش به بیداری می گذشت و او نومیدانه از بسترش به در می آمد تا دنبال کارهایش برود. آن شب هم بکتاش، در حیاط باغوار سرایش خفته بود، در پی ساعت ها کلنجار رفتن با بیداری و اندیشیدن به عشقش که روی نهان کرده بود، پلک هایش بر هم افتاده بود، که ناگاه گرمای دستی استخوانی را بر شانه ی خود احساس کرد و صدایی زنانه، صداییی خش دار و پیرانه در گوشش خزید: ـ بیدار شو بکتاش... دیده بگشا، مرا فرصت آن نیست که برای بیداریت، بیش از این منتظر بمانم. بکتاش به زحمت چشم گشود، پلک هایش تمایلی به جدا شدن از هم نداشتند، مع الوصف مرد جوان، چشمانش را باز کرد و زنی را در تاریکی سحرگاه، بر بالین خود یافت، بار دیگر همان صدا راهی گوش هایش شد: ـ چقدر خوابت سنگین است بکتاش... بارها شانه هایت را تکان داده ام، بارها بانگ برآورده ام تا دیده گشوده ای! ... چه بی خیالی مرد! بانوی من دارد از دست می رود، خواب و خوراک ندارد و تو چنین راحت خفته ای، هفت پادشاه که هیچ، بلکه هفتاد پادشاه را به خواب دیده ای! صدا برایش آشنا بود، صدای معشوقه اش نبود، اما نویدی از محبوبه اش داشت، بکتاش بر جایش نشست، با پشت دستانش، چشمانش را مالید تا هیکل و صورت شبح وار عفیفه را بهتر ببیند، هنوز افکارش نظمی نیافته بود، حواسش کاملاً به جا نیامده بود. غلام جوان، با لحنی خواب آلود سؤال کرد: ـ چه خبر شده است؟ بکتاش مجال آن را نیافت که پرسشی دیگر بر زبان آورد، چرا که عفیفه باز به سخن درآمد: ـ بپرس چه خبر نشده است!... رابعه دیگر نمی تواند با تو دیدار کند. گرچه عفیفه این گفته را با لحنی آهسته ادا کرد، اثر یک صاعقه ی سهمناک را بر بکتاش گذاشت، توفانی از افکار درهم و پریشان به مغزش راه داد و دلش را از اندوهی گرانبار آکنده کرد و پرسش هایی بر زبان او نشاند: ـ نمی تواند با من دیدار کند؟... شاید نخواهد مرا ببیند؟... یعنی می گویی از عشقم بریده است؟ می گویی از من دل گرفته است؟ و... عفیفه، دست بر دهان مرد جوان نهاد و او را از سخن راندن باز داشت و ملامتگرانه گفت: ـ چه خبرت هست بکتاش... صدایت را به زیر آور، اگر دو کلام دیگر بگویی، هفت سرای از این سوی و هفت سرای از آن سوی، سخنانت را خواهند شنید... خاموش بمان و به من گوش بدار. سپس دستش را از روی دهان غلام جوان برداشت، بر کناره بسترش نشست و برای آن که به بیقراری و بی تابی بکتاش خاتمه دهد ، بر کلامش افزود: ـ هیچ خللی به عشق رابعه نسبت به تو نرسیده است، اوضاع پریشان شده است، مصلحت در آن است که مدتی به دوری از یکدیگر رضایت بدهید تا بار دیگر آرامش به زندگی تان پای بگشاید... مطمئن باش رابعه به غیر از تو، مهر هیچ کسی را به دل نمی گیرد... نمی دانی وقتی می خواست این پیام را برایت بفرستد چه حالی داشت؛ اگر بگویم بارها جان داد و جان گرفت، گزافه نیست. هوا چندان روشن نبود که عفیفه همه ی اجزای چهره ی بکتاش را به وضوح ببیند، اما سایه ی غمی که بر صورت او افتاده بود، از نظرش پوشیده نماند، دایه از جیب جامه اش، خلخالی را که رابعه به او داده بود بیرون آورد و در همان هنگام کوشید با سخنانش امیدی به غلام جوان ببخشد: ـ گوش کن بکتاش، رابعه این خلخال را به عنوان یادگاری برایت فرستاده است، این خلخال پیامی نیز به همراه دارد، پیامی از عشق، او از من خواسته است تا به تو بگویم چون این خلخال، زنجیر عشق تو را به پای خود بسته است؛ زنجیری که به او اجازه نمی دهد یک گام هم از وادی عشق تو فاصله بگیرد...این را هم بگویم او از تو خواسته است تا چیزی به او به یادگار بدهی، تا در دوره ی فراق اگر تو در کنارش نیستی، حداقل یادگاری تو در اختیارش باشد. بکتاش، خلخال را از عفیفه گرفت، بر آن بوسه زد و بر دیده اش نهاد و گفت: ـ این خلخال را همیشه همراه خود خواهم داشت،... اما من چه دارم که به رابعه بدهم؟ مگر این که سینه ام را بشکافم، قلبم را از قفسه ی سینه ام به درآورم و در پایش اندازم، قلبی که غیر از ندای عشق رابعه، هیچ آوایی از آن بر نمی آید و... عفیفه، کلام مرد جوان را برید: ـ این حجرف ها را ذخیره کن، این سخنان را برای زمانی بگذار که بار دیگر امکان دیدارتان میسر شود... آن گاه برای خود رابعه بگو، برای او که سخن شناس است، برای او که احساس را از رگ و پی هر کلامت به در می کشد، اکنون فقط چیزی به من بده تا در فراقت برای رابعه قوت قلبی داشته باشد. بکتاش، نگاهی به سراپای خود انداخت، به ناگاه متوجه انگشتری شد که به دست داشت، آن را از انگشتش خارج کرد و ... *** |
ـ این انگشتری نیست که به من بخشیده ای، این حکومت عشق است که به نامم کرده ای بکتاش! بر نگین این انگشتری، من چهره ی تو را می بینم، بر عقیق خوش رنگش نام تو حک شده است، نام مبارک تو! هیچ کس نمی تواند نامت را بر این نگین بخواند به جز من! منی که چشمانم را با عشق مسلح کرده ام. باور بدار بکتاش، اگر همه ی در و گوهر جهان را به پایم می ریختند، به اندازه ی این انگشتری برایم ارزش نداشت... اما این انگشتری برای من بزرگ است، این انگشتری زیبنده ی انگشتان مردانه ی تو است، در شهر عشق، تو باید حاکم باشی و من فرمان ببرم، من هدیه ات را، یادگاریت را با زنجیری از طلا بر گردن می آویزم، تا چشم هیچ کس آن را نبیند، زنجیری چندان بلند، که یادگاریت را تا نواحی قلبم برساند، می خواهم آن سخنان عاشقانه ای که می خواهم در گوشت فرو بخوانم، ابتدا به گوش این انگشتری بریزم! می خواهم انگشتری تو، با قلبم تماس یابد، ضربانش را بشنود، تپیدن های دلم را به خاطر بسپارد و چون باز ایام به کام مان گشته، آنچه شنیده و دیده و احساس کرده است برایت بگوید.
رابعه زنجیری ظریف از طلا، از حلقه ی انگشتری گذراند و آن را به گردنش آویخت، از شکاف جامه اش، یادگار محبوبش را به درون برد، پنهانش کرد، انگاری نمی خواست غیر از خود او، نگاه هیچ کس به یادگاری بکتاش بیفتد. سپس در بسترش خزید و خود را به امواج خاطرات عاشقانه اش سپرد: ـ تو در کنار منی بکتاش، حضورت را در جوار خود احساس می کنم، هیچ دم زندگی ام بی یاد تو مباد! در من شعر می جوشد، یاد تو احساس عشق را در من می انگیزد، فردا چون از بستر به در آیم، اگر خوابی در من جاری شود، چون دیده از خواب بگشایم، به سراغ دیوان اشعارم خواهم رفت، سروده هایم را که عطر عشق تو را در خود دارند، خواهم خواند و باز هم برایت شعر خواهم گفت، دوران جدایی را به رشته ی کلامم موزون خواهم کشید... *** سرخ سقا می پنداشت، باز هم هوس بزم نشینی در دل حارث جوانه زده است که او را به حضور خود خوانده است، پندارش چندان به خطا نبود، چرا که گاه و بی گاه، حارث بزم هایی را بر پا می داشت و او را فرا می خواند تا همسفره اش شود، و با هم به نشخوار خاطرات بپردازد تا از گذشته ها بگویند و از ته دل به خاطرات شان بخندند. او به محض فراخوانده شدن به کاخ بلخ، وقت را از دست نداد، جامه ای بلند و مناسب پوشید، جامه ای آبی رنگ، آراسته به زر و زیور، نظمی به موهای سر و صورتش داد. دستاری به سر نهاد، دستاری به رنگ جامه اش، و به سوی کاخ روان شد. همیشه پیش از آن که به تالار بزم برسد، آوای دل انگیز سازها به پیشوازش می آمد، ولی آن شب، چنین نواهایی به استقبالش نیامد، آنچه را که می شنید، صدای گفت و گوی چند نفر بود، صدای گفت و گوی کسانی که به گوشش غریبه می آمد، به جز صدای حارث. همین امر سبب شگفتی اش شد، اگر به تالار بزم دعوت نشده بود، بی شک می پنداشت راه را اشتباه آمده است، به جای تالار اجتماعات، سر از تالاری در آورده است که فقط به شادخواری و عیش و عشرت حارث اختصاص داشت. هنگامی که او در تالار را گشود و پای به درون نهاد ، حیرتش افزون تر گردید، زیرا به جای اهل طرب، تنی چند از جلادان را دید که در دو سوی حارث قرار داشتند، حاکم بلخ بر تختش نشسته بود و سه جلاد در هر سویش، و در گوشه ای از تالار نیز آتش افروخته بودند و یکی از دژخیمان، دست به کار گداختن میله های آهنین بود. تالار به هیچ وجه، رنگی از شادی و طرب به خود نداشت، همه چیز، با همان نگاه اول در نظر سرخ سقا غیر عادی آمد، و از همه غیر عادی تر، خوشامدگویی تمسخرآمیز حارث بود که بر گوشش نشست و چون سوهانی روح خراش، به رعشه اش انداخت: ـ خوش آمدی سرخ سقا! این دوستان را زیادی به انتظار گذاشته ای! این مردان، فریاد و فغان ناشی از درد آدم ها را به همه ی نواهای موسیقی ترجیح می دهند، پیش تر بیا، دژخیمان هنرنمایی تو را منتظرند! سرخ سقا، بر خود لرزید، در لحن حارث، کمترین اثری از دوستی و صمیمیت نبود، انگاری او با کینه و غضب، با خشونت و خصومت، تار و پود کلامش را به هم بافته بود. سرخ سقا، با گام های لرزان، نامتعادل و نا استوار، تأثیر پذیرفته از سستی و رخوتی که ترس به او ارمغان داشته بود، پیش رفت، تا مقابل تخت حارث رسید، مقابل تخت سَرورش دوست گرمابه و گلستانش، یار و همراه همه ی برنامه های فاسدانه و پلیدانه اش. غلام واژگون بخت، نگاهی به حاکم بلخ انداخت، در سیمای حارث، هیچ اثری از دوستی و یک رنگی وجود نداشت، با این وجود، تصور این که دژخیمان برای آزار او در تالار بزم، گرد آمده باشند، برای سرخ سقا دشوار بود؛ او می پنداشت حاکم بلخ، مضحکه ای در کار کرده است، می خواهد با مزاحی، رنگ و رونقی متفاوت به بزم بدهد، می پنداشت باز حارث به یکی از شوخی های جنون آسایش دست زده است، اما فریاد حاکم، راه را بر هر پندار باطلی به مغزش بست: ـ بنشین ترک یغما؛ سرخ سقای نازنین! گفتی که نصر سامانی ، خواهان رابعه است؟ گفتی که دلباخته ی سینه چاک خواهرم است؟ این همه دروغ، از چه رو به هم آمیختی؟ چرا چنین یاوه هایی را به هم بافتی؟ سرخ سقا، با ناتوانی بر دو زانویش، رو به روی حارث نشست، او بحرانی را که در راه بود، به خوبی احساس می کرد، گوش هایش غرش توفانی که شتابان می آمد را به خوبی می شنید، مرد بخت برگشته دانست، اگر چه هر چه زودتر به کلام در نیاید، اگر به دفاع از خود برنخیزد و اگر داوری اشتباه آمیز حارث را نسبت به خودش تصحیح نکند، جانش را از دست خواهد داد، یا دست کم به نقص عضو دچار خواهد شد. به همین جهت بی درنگ، در مقام دفاع از خود برآمد: ـ مگر چه روی داده است که سرور من، چشم بر دوستی ها بسته است و چین بر جبین انداخته است؟ حارث با نگاه غضبناکش، یک بار دیگر لرزه در ارکان وجود سرخ سقا انداخت: ـ چه تو را بر آن داشت که اکاذیبی چنان بزرگ و فریبنده بر زبان آوری؟ آیا به غیر از این بود که می خواستی، مذاکره ی من و مرحب، به نتیجه نرسد؟ به غیر از این بود که خواب های خوشی برای خودت دیده بودی؟... چند گاهی در بلخ نبودم و تو، هرزه مرد بی آبرو دام برای عزیزانم نهادی؛ زین العرب را خواهرم را گرفتار خود کردی. در یک لحظه، حاکم بلخ متوجه شد، تحت تأثیر خشم، در برابر چند نفر غریبه، مسأله ای را طرح کرده است که می بایست فرو می پوشید، که می بایست نهانش می داشت، به همین جهت در صدد اصلاح کلامش برآمد: ـ اگر با صراحت با تو صحبت می دارم بدین خاطر است که به این دژخیمان، مرا اعتمادی کامل است؛ تو رابعه را واله و شیفته ی خود کردی، شتابان به غور آمدی تا مرا بفریبی، به امید آن که با خاندان حکومت پیوند یابی، به دروغی مرا فریفتی، تویی که غلامی بیش نیستی می خواستی با من هم طراز بشوی. سرخ سقا، تیز هوش تر از آن بود که در نیابد توطئه ای در کار کرده اند و بر علیه اش به اقداماتی دست زده اند، از این رو، لبخندی به لب آورد که آمیزه ای از بیم بود و ناباوری، او پرسید: ـ چه کسی چنین سخنانی را به گوش حضرت حاکم فرو خوانده است؟ حاکم بلخ، بی آن که لحظه ای را از دست بدهد، در پاسخ گفت: ـ رابعه!... او صریحاً به عشقش نسبت به تو اعتراف کرده است، در شعری که سروده است از تو نام برده است، یک بار تو را ترک یغما خوانده است و دیگر بار تو را به اسم واقعی ات نامیده است. سرخ سقا، از شنیدن چنین حرفی، یکه خورد: ـ دروغ است سرور من!... آن که دل رابعه را برده است، من نیستم، بلکه بکتاش است؛ من به غلامی شما افتخار می کنم، مرا چه نیاز به مقامی بالاتر از دوستی تو؟ خشم در وجود حارث، هنگامه به راه انداخته بود، اعجاب و ناباوری هم از راه رسید و دست در دست خشم نهادند، تا او را به اوج کلافگی برساند، حاکم بلخ خشم و شگفتی اش را در کلامش ریخت: ـ ناباورم سرخ سقا، تو از بکتاش کینه به دل داری، او در برابرت قد علم کرده است، پوزه ات را به خاک مالیده است، از این رو است که از او کینه به دل داری؛ به او غرض می ورزی، حال آن که ندیده و نشنیده ام که او به هیچ زن یا دختری التفات نشان بدهد، عشق کسی را به دل راه بدهد، یا در پیش پای دختران دام بگسترد. سرخ سقا، دیگر بار کوشید تا چشم حارث را بر واقعیات بگشاید: ـ همین خصوصیات کافی است تا دختری چون زین العرب به او دل ببندد، دختران به مردانی که به زیبارویان بی توجه اند، التفات بیشتری نشان می دهند، چگونه بگویم دختران برای ارضای احساس زنانه شان می خواهند طرف توجه مردی قرار گیرند که به دیگران بی اعتنا است، من از بکتاش، خوش دل نیستم، اما به دوستی مان قسم که بارها او را دیده ام، نه به تنهایی، بلکه به همراه رابعه، آن هم ساعت ها در کنار هم، بر پشت بام همین کاخ... حارث را طاقت آن نبود که چنین مطالبی را بشنود و آرام بماند، او به غلامش فرمان زبان در کام کشیدن داد: ـ خاموش! مردک یاوه گو، اگر اندکی دیگر رخصت یابی، تهمت هایت به رابعه از حد خواهد گذشت. سرخ سقا در مقام دفاع از خود برآمد: ـ اگر به شما گفتم نصر سامانی خواستگار زین العرب است، می خواستم هر چه زودتر به بلخ بکشانمت... می خواستم پیش از آن که کار از کار بگذرد، پیش از آن که رسوایی به بار آید، تو را با واقعیتی آشنا کنم؛ من شاید مردی هوسران باشم، اما آن قدر حرمت دوستی، سرم می شود که برای خواهر سرورم دام نگسترم... همانگونه که قبلاً گفتم مرا نیازی به چنین کاری نیست، آن قدر زیبارویان در اختیار دارم که مرا برای به دام افکندن افرادی چون رابعه، نیازی نمی افتد. و در پی سکوتی مختصر، به دنبال فاصله ای کوتاه میان سخنانش انداختن گفت: ـ اگر گفت و گویی که میان مان گذشته است، در همین جا بماند، به شما قول می سپارم که در نخستین فرصت، پرده از کارهای رابعه و بکتاش بردارم، اسنادی رو کنم که بر عشق ننگین شان دلالت کند... حاکم بلخ ساکت شده بود، در اندیشه فرو رفته بود، مردک هرزه دانست وقت آن است که برای نجات خود آخرین حربه اش را به کار گیرد: ـ من در اختیار توام، سرایی که به من اهدا کرده ای، در جوار همین قصر است، اگر مرا شایسته ی مجازاتی می دانی، هر زمان که اراده کنید می توانی بر من دست یابی، فقط به من فرصت بده تا گفته ام را، ادعایم را ثابت کنم، یا رابعه و بکتاش را در کنار یکدیگر نشانت بدهم، یا این که اسنادی برایت فراهم آورم که حاکی از رابطه ی این دو باشد. حارث در حالی که سبیلش را از خشم می جوید، اندکی خاموش ماند، گفته های دوست ناجوانمردش را عیار سنجی کرد، سرخ سقا درست می گفت، با عقل سازگارتر بود مجازات او را به زمانی دیگر موکول کردن و به تعویق انداختن؛ حاکم بلخ برای خود دلیل آورد: ـ به او مهلتی می دهم، چنانچه ادعایش را به اثبات برساند، به جای او بکتاش را شکنجه خواهم کرد، اما اگر روزی دریافتم ادعایی که بر زبان آورده است، کذبی بیش نیست، چندان، آزادش خواهم گذاشت که روزی هزار بار مرگ را بخواند و به آن دست نیابد. و نگاه نافذش را به چشمان سرخ سقا دوخت: ـ چه مدت، مهلت می خواهی؟ یک روز، یک هفته؟ سرخ سقا را آن کیاست بود که دریابد رابعه ای که او دچار چنین توطئه ای کرده است آن قدر شعور دارد که احتیاط پیشه کند، از این رو مهلت بیشتری را درخواست کرد: ـ من از یک روز تا حداکثر یک ماه مهلت می خواهم؛ در این مدت مسلماً به ادعایم عمل خواهم کرد، اگر اقبالم نخفته باشد، یک روز برای اثبات صحت گفته هایم کفایت می کند، اما اگر بخت مساعدی نداشته باشم، در این یک ماه، با هر ترفندی شده است، دلیل و سندی برای اعمال نادرست آن دو به دست خواهم آورد. حارث بی هیچ معطلی گفت: ـ باشد، پیشنهادت را پذیرفتم، اگر به قولت وفا کنی، دوباره تو را به دوستی خود برخواهم گزید، ولی اگر نتوانی چنین کنی، مسلم بدان مجازات های سنگین تری ، در حقت اعمال خواهد شد... تو با حرف هایی که ابراز داشته ای، مجازات هایی را که برایت در نظر گرفته بودم به تعویق اداخته ای، به جز یک مجازات. سرخ سقا، که از شنیدن قسمت نخست عبارت حاکم بلخ، به سالم ماندنش امیدوار شده بود، با شنیدن قسمت آخر گفته های او، بر جان خود بیمناک شد: ـ مگر قولی دیگر مانده است که باید بسپارم؟ یا خطایی مرتکب شده ام که در محدوده ی مهلتی که به من داده اید نمی گنجد؟ حارث با تکان دادن سرش به نشانه ی تأیید، گفت: ـ آری این خطایت شامل مهلتی که به تو داده ام نمی شود، برای این خطایت باید مجازات ببینی تا دیگر زبانت را برای من به دروغ نیالایی و مرا نفریبی. و سؤالی را به تمسخر آغشت و به دنبال کلامش روانه کرد: ـ می دانی کدام خطا را می گویم؟... منظورم همان دروغی است که برای باز گرداندن من به بلخ، درباره ی خواستگاری امیر سامانی از رابعه گفتی... اینک دستور می دهم، با میله های آتشین، داغی بر پیشانی ات بنهند؛ و فقط به همین مجازات بسنده کنند تا دیگر بار چنین دروغ گمراه کننده ای را بر زبان نیاوری. سرخ سقا راضی بود، او را زیر رگباری از تازیانه بگیرند، صدها ضربه شلاق بر او وارد آورند، اما دلش نمی خواست چنین بلایی بر سرش بیاورند، او معنای چنین داغی را می دانست، داغ بر پیشانی داشتن، یعنی رسوایی دایمی، از آن جمله رسوایی هایی که تا دم مرگ، دست از جان آدمی بر نمی دارد، و با هر نگاه برای مردم تداعی می شود که روزی خطایی بزرگ، از او سر زده است، علاوه بر این، او می دانست با داشتن چنین داغی نمی تواند از نام حارث، سوء استفاده کند، زیر پوشش دوستی با حاکم بلخ، به هر کاری که دلش خواست دست بزند؛ چنین داغی بر جبین داشتن، نشانه از قدرت افتادن بود، نشانه ی حیثیت از دست دادن و رسوایی بود و ... مرد هرزه را چاره ای نماند به جز این که خود را بر پای حارث بیندازد، بوسه ها بر آن بنشاند و از او به التماس بخواهد: ـ با من چنین مکن حارث! ... تو سرور منی، عمری را در خدمت تو بر سر آورده ام، به خاطر یک دروغ مصلحت آمیز، چنین ننگی را بر پیشانی ام منشان. سرخ سقا، در آن شرایط حساس، از یاد برده بود که در نزد غریبه ها باید سلسله مراتب را رعایت کند، حاکم را به نام نخواند، از یاد برده بود که حاکم بلخ او را فقط زمانی مجاز گردانیده است که به نام بخواندش که با هم تنهایند یا در بزم ها و تفریح های دوستانه، از جمله در شکار، حضور دارند. همین به نام خواندن، موجبی دیگر شد که حارث در اجرای تصمیمش، قاطع تر شود، او ابتدا پاهایش را پس کشید و سپس با پنجه یکی از پاهایش ضربتی سنگین به سینه ی سرخ سقا وارد آورد، به گونه ای که مرد هرزه، گامی چند آن سوتر، نقش بر زمین شد. حارث در پی این رفتار خشونت آمیزش، فریاد کشید و دژخیمان را مورد خطاب قرار داد: ـ از چه رو، به بهت و حیرت دچار آمده اید، بر پیشانی این مردک ریاکار، داغ بنشانید، تا دیگران عبرت گیرند و هرگز به صرافت نیفتند حاکم شان را فریب دهند. همه ی جلادان که تا آن زمان، بیکار ایستاده بودند، جز یک تن شان، به جز جلادی که کماکان مشغول گداختن میله های آهنین بود، فریاد حاکم بلخ، آنان را به خود آورد، بی درنگ دست به کار شدند، بی اعتنا با التماس ها و خواهش های سرخ سقا، دست ها و پاهایش را گرفتند، بر زمین خواباندند، سرخ سقا دست و پا می زد، می کوشید که خود را از چنگال دژخیمان رهایی بخشد و بار دیگر به حاکم بلخ نزدیک شود و زبان به استغاثه بگشاید، جلادان برای آن که او را از جنب و جوش باز دارند، ناچار به نشان دادن واکنشی شدیدتر شدند، چهار دژخیم، دستان و پاهایش را گرفتند، یک جلاد بر زانوانش نشست و جلادی دیگر بر سینه اش، تا امکان هر حرکتی را از او بستانند. در چنان شرایطی، فقط زبان سرخ سقا حرکت داشت! در دهانش می گشت، التماس می کرد و از حاکم می خواست تجدید نظری در تصمیم و فرمانش به وجود آورد، اما حارث چشمانش را بسته بود و منتظر بود جلادان وظیفه شان را به انجام برسانند. زمانی که جلاد مأمور گداختن میله های آهنین، با دو میله ی گداخته، به نزد سرخ سقا آمد و میله ها را بر پیشانی او نهاد، التماس های مرد هرزه، به استغاثه تبدیل شد، زاری ... و همزمان با آن بوی گوشت سوخته در فضا پیچید. در چنین هنگامی ، حارث چشم گشود، به سرخ سقا نگاه کرد و از این که فرمانش به خوبی به اجرا در آمده بود، به وجد درآمد! *** سرخ سقا، چند روزی در سرایش بستری شد، او زخمی بر پیشانی داشت، زخمی که اثرش هیچ گاه از چهره اش زدوده نمی شد؛ زخمی با نشانه ای همیشگی و ماندگار؛ او علاوه بر این زخم، جراحتی هم بر دل داشت، سرخ سقا منصفانه نمی دانست که پس از سال ها رفاقت با حاکم چنین مجازاتی در حقش اعمال شود، از این رو کینه ی حارث را به دل گرفت، و به فکر انتقامی که به سرش آمده بود، مجال بالیدن داد، انتقامی که در ابتدا ندایی شوم و خفیف در مغزش انداخت و سپس به خروش آمد، او بر آن شده بود که هم از حارث انتقام بکشد و هم از رابعه؛ او در صدد برآمده بود تا حکومت خاندان کعب را بر باد دهد، حارث را از تخت به زیر بکشد و رابعه را رسوای خاص و عام کند و بکتاش را راهی کشتارگاه سازد. 32 |
چابکسواری به غور آمده بود، چابکسواری که نامه ای با خود داشت، نامه ای از سرخ سقا برای مرحب.
پس از چند روزی ادیشیدن و نقشه های گونه گون را سبک سنگین کردن و سنجیدن، مرد هرزه، از بستر نقاهت به در آمده بود تا انتقامی موحش از حارث بکشد و دودمانش را به باد دهد، نام حاکم را به ننگ بیالاید، همه ی کارهای غیر انسانی را که او به اتفاق حاکم بلخ به اجرا در آورده و عملی کرده بود، افشا کند، همه را به حاکم نسبت بدهد، از بی ناموس کردن دختران و زنان گرفته، تا بریدن زبان شان. به غیر از این سرخ سقا، می خواست در مردم این باور غلط را ایجاد کند که رابعه نه تنها زین العرب نیست، نه تنها دختری پاک نهاد نیست، بلکه فردی سبکسر است، فاصله ی اجتماعی را رعایت نمی کند با همه می گوید و می خندد! ولو آن که، چنان کسی از نظر اجتماعی، در شرایط نازلی قرار داشته باشد. غلامی باشد چون بکتاش! او به خوبی متوجه این واقعیت بود که در چنان شرایطی ، رابعه بی گدار به آب نمی زند، نهایت احتیاط را به کار می برد تا راز عشقش از پرده به در نیفتد؛ او می دانست زین العرب برای مدتی با بکتاش، خلوت نخواهد کرد، و زمانی که رابعه و عفیفه، با سر و رویی پوشیده به عیادتش آمدند، دریافت که با دشمنی خطرناک سر و کار دارد. در آن عیادت پنهانی، او از یک حرف عفیفه که از سر سادگی گفته بود، راه رسوا کردن و انتقام گرفتن از رابعه را یافت، در هنگام عیادت، عفیفه زبان به ستایش از بانویش گشوده بود: ـ نه این که تصور کنی چون رابعه را من بزرگ کرده ام، غمش را خورده ام تا بدین حد و پایه رسیده است، از او تعریف می کنم و ستایشگر کارهای اویم، رابعه مثل و مانند ندارد، از کاخ خارج نمی شود، مگر به وقت ضرورت، او همه ی اوقاتش را به مطالعه می گذراند، یا به سرودن شعر. به عیادت سرخ سقا رفتن رابعه، بی دلیل نبود، او ظاهراً مخفیانه این کار را انجام داده بود، اما در واقع می خواست خبر چنین عیادتی، به گوش حاکم بلخ برسد تا بذر بدبینی و بدگمانی را که بر دلش افشانده است، بار برگیرد و ثمر دهد. این مسأله نیز بر سرخ سقا پوشیده نبود، او به خوبی آگاه بود رابعه چشم دیدنش را ندارد، و اگر به عیادتش شتافته است، نقشه ای در سر می پرورد، نقشه ای که به هیچ روی، به سود مرد هرزه نبود. با همه ی این دانستن ها، سرخ سقا در تمام مدتی که رابعه و عفیفه نزدش بودند، حفظ ظاهر کرد، خودش را بنده ی درگاه خاندان کعب شمرد و دم از وفاداری زد؛ اما همه ی هوش و حواسش، متوجه یک مسأله بود، اشعار رابعه؛ او می پنداشت و درست هم می پنداشت ، که دختر عاشق، اگر به سرایش روی بیاورد، بی هیچ شبهه ای در اشعارش، یا به اشاره، یا آشکارا از معشوقش نام خواهد برد. سرخ سقا دریافته بود که اگر به چنین اشعاری دست یابد، می تواند رابعه را رسوا سازد، و جان بکتاش را به خطر اندازد، به همین سبب پس از رفتن رابعه از سرایش، در یک زمان، دو نقشه را به اجرا درآورد، یکی مأمورکردن تنی چند از دوستان شبرو و شبگردش را برای رفتن به سکونتگاه رابعه، در هیأت سارقان، و به دست آوردن دیوان اشعارش، و دیگری ارسال نامه ای بود برای مرحب، و به کین خواهی فرا خواندنش. مرحب در خوابگاه کاخش، با فراغت خاطر آسوده بود که برایش خبر آوردند: چابکسواری از بلخ آمده است. دو بار پیاپی، مرحب از سوی خاندان کعب، سردی، بی اعتنایی و بی تفاوتی دیده بود. دو بار او را به وصلت با رابعه امیدوار کرده بودند و هر دو بار پیش از دست یافتن به نتیجه ی نهایی او را از سر خود باز کرده بودند، کاری اهانت آمیز! مرحب از بی اعتنایی ها و اهانت هایی که دیده بود، به خشم دچار آمده بود ، دیگر ادامه دادن به رفاقت با حارث را به مصلحت نمی دید و در انتظار فرصتی می گشت تا به نوعی آن اهانت ها را جواب گوید، او در پی خبر شدن از آمدن چابکسواری از بلخ به خود گفت: ـ باز حارث را چه در سر است؟ چه نقشه ای برای خفیف داشتنم کشیده است؟... سپس دندان هایش را از خشم بر هم فشرده بود: ـ اگر حارث، به صرافت نیفتد اهانت هایش را به نوعی جبران کند، از من بد می بیند، من کسی نیستم که به استهزاء گرفته شوم و آرام بمانم. او مرد قاصد را به حضور پذیرفت و بی اعتنا به احتراماتی که چابکسوار معمول داشت، با لحنی سرد از او پرسید: ـ این حارث را چه درد و مرض است که گاه برایم پیغام می فرستد و گاه به دیدارم می آید؟ پیک، حاکم غور را با پاسخش از اشتباه درآورد: ـ من از سوی حاکم بلخ، حامل پیامی برای شما نیستم، بلکه مرا وظیفه آن است که نامه ای را به حضورتان تقدیم دارم، نامه ای از سرخ سقا. هم نام سرخ سقا برای مرحب آشنا بود و هم چهره اش را به یاد می آورد، زیرا هنگامی که حارث در غور مهمانش بود، سرخ سقا را چند باری دیده بود، مردی که شتابان آمده بود و مذاکره ی او را با حاکم بلخ، ناتمام گذاشته بود. مرحب از شنیدن چنین کلامی به اعجاب، دچار شد، او نه خصوصیتی با سرخ سقا داشت و نه صمیمیتی، حتی چندان از او خوشش هم نمی آمد چرا که او را سبب نا تمام ماندن مذاکراتش با حارث می دانست، مع الوصف کنجکاوی غریبی به جانش افتاده بود، کنجکاویی که او را بر آن می داشت هر چه زودتر، مکتوب سرخ سقا را مطالعه کند و سر از کار و منظورش درآورد. حاکم غور به پیک سرخ سقا دستور داد: ـ اگر تو را وظیفه آن است که مکتوبی به من برسانی، پس تعللت از برای چیست، پیش بیا و نامه را به من بده. مرد چابکسوار چنین کرد ، گامی چند به جلو برداشت، نامه را که در لفافه ای چرمین و استوانه ای شکل قرار داشت، ابتدا بر دیده نهاد، بعد زانو زد و آن را به مرحب تقدیم کرد. حاکم غور، نامه را گرفت، مهری که بر دو سوی لفافه ی چرمین زده شده بود، شکست، مکتوب را به در آورد و به مطالعه ی آن مشغول شد. با هر سطری که مرحب می خواند، تغییراتی در چهره اش ایجاد می شد، گاه گره بر ابروان می انداخت، گاه خود را به خشم می سپرد و گاه قیافه ی اندیشمندانه به خود می گرفت و سطری را چند بار می خواند تا بهتر و بیشتر پی به مفهومش ببرد. در آن نامه آمده بود که حاکم بلخ، هیچ چیز را به اندازه ی تحکیم موقعیت خود و دست یابی به قدرت افزون تر، دوست نمی دارد، در آن نامه به وضوح ذکر شده بود که حارث، مرد پیمان شکنی بیش نیست، او را بازی داده است و اکنون به صرافت افتاده است تا خواهر چون برگ گلش را به نصر سامانی ببخشد و... عبارات و جملاتی که سرخ سقا در نامه اش به کار برده بود، چنان تحریک کننده بود که خشم را در وجود مرحب جاری ساخت، او از این که به بازی گرفته شده بود، از این که تحقیر شده بود، به جان آمد و به این نتیجه رسید که دیگر کار از مدارا گذشته است و اگر او رابعه را طالب است باید به خشونت روی آورد، شمشیر به کمر بندد، سپاهی گران تدارک ببیند، و پای در رکاب کند و به سوی بلخ لشکر... « پایان صفحه 330 » http://p30city.net/cb/statusicon/user_offline.gif |
... بکشد؛ او چاره را در آن دید که خبر لشکر کشی اش را با همان پیک برای حارث بفرستد، با او اتمام حجت کند، به او تذکر دهد که با سپاهی فزون از شمار، روی به سوی بلخ دارد، اگر خواهرش را، زین العرب را، یا همان رابعه فتان و فریبا را، با احترام هر چه تمام تر به او تقدیم دارد، کارها با خیر و خوشی خاتمه خواهد یافت، در غیر این صورت، به زور متوسل خواهد شد، هم حاکم بلخ را به توبره خواهد کشید، هم او را از حکومت بر خواهد انداخت و هم رابعه را به دست خواهد آورد. او در نامه اش این نکته را تذکر داده بود که اگر رابعه را به او ارمغان کند، نه خونی ریخته خواهد شد و نه جنگی در خواهد گرفت و خواهرش چون یک امیر زاده ، به عقدش در خواهد آمد، اما اگر حارث چنین روشی بر نگزیند، او رابعه را به اسیری خواهد برد.
مرحب، تعمداً چنان لحن گزنده ای به نامه اش داده بود، او قصد داشت با پیامش، حارث را بر آن دارد که به استمالتش بکوشد و با هدیه دادن رابعه، از درگیری با سپاهیان غور خودداری ورزد. تنها مشکلی که سر راهش بود، مشکل وارد معرکه شدن نصر سامانی بود، او خبر نداشت که خواستگاری نصر، دروغ محض است، از این رو خود را آماده کرده بود، خود او دخترک زیبا و فتنه انگیز را به همراه هدایای نظرگیر دیگری به مرد قدرتمند آن سامان هدیه دارد، و موجبی فراهم آورد برای بستن پیوند مودت با نصر و با او به دوستی و صمیمیت بیشتر رسیدن. *** عدم موفقیت یاران شبگرد سرخ سقا، موجب شد که او نقشه ای دیگر بکشد، و از راهی دیگر خواسته اش را تأمین کند، و چه راه بهتر از این که زنی مکار را به خدمت گرفتن. آن زن را که از مدت ها پیش به او دست خدمت داده بود به کاخ فرستادن؟ زنی که با عفیفه دایه ی رابعه نیز، مؤانستی داشت. سرخ سقا، آن زن را که به کفایت موسوم بود، به لطایف الحیل وارد کاخ حکومتی کرد، او را در زمره ی خدمه ی قصر جای داد؛ به او آموخت که با عفیفه به صمیمیتی بیشتر بگراید، ساعات فراغتش را اغلب با او بگذراند، و الحق کفایت از عهده ی انجام چنین مأموریتی به خوبی برآمد. و هنوز روزی چند از حضورش در قصر نگذشته بود که با عفیفه، دوستی اش را تجدید کرد و هرگاه که فرصتی می یافت به نزد او می شتافت، از زندگی اش گله می کرد، از روزگارش می نالید و از این که فرزندانش که آنها را با چه زحمتی پرورده است، رهایش کرده اند و خدماتش را پاس نداشته اند شکایت می کرد. کفایت از چنان مهارتی در جلب دلسوزی دیگران برخوردار بود، که در اندک مدتی توانست ترحم عفیفه و بانویش رابعه را برانگیزد، اعتمادشان را جلب کند و گاهی شب ها به شبستان رابعه برود، با عفیفه ساعت ها از هر دری صحبت بدارد و زین العرب را زیر نظر بگیرد، کار به جایی رسید که کفایت، سر از کارهای رابعه در آورد، دانست که آن دختر گل پیکر، چه هنگامی به مطالعه و نوشتن می پردازد و صفحاتی که بر آن اشعارش منعکس است کجا می گذارد. او منتظر یک غفلت بود، از جانب رابعه و عفیفه، تا دیوان اشعار زین العرب را برباید، سرانجام او به موقعیت دلخواهش دست یافت، روزی که رابعه به اتفاق دایه اش به گرمابه ی قصر رفته بود تا تن به آب بسپارد و رخوت را از خود دور کند، کفایت موفق شد دیوان اشعار دختر جوان و عاشق را برباید و به نزد سرخ سقا بشتابد، دیوان اشعارش را به او بدهد و پاداشی درخور و هنگفت دریافت دارد، از آن پس نه تنها دیگر به قصر باز نگردد، بلکه بلخ را ترک گوید، به شهر و روستایی دوردست برود و با پاداشی که دریافت کرده است، باقی عمرش را خوش و سرمست از ثروت بگذراند. *** هر باری که او سروده های رابعه را می خواند، دو حالت متضاد در او پدید می آمد، هم موزونی کلام و نازکی خیال زین العرب، او را به ستایش وا می داشت هم ظرافت هایی را که رابعه به خرج داده بود، بر او روشن می شد، دختر جوان، ظریفانه داستان عشقش را به رشته ی سخن کشیده بود، در همه ی غزل هایش، اشاره ای به بکتاش داشت، در برخی به استعاره و اشاره، و در بعضی بالصراحه. سرخ سقا، به دنبال مطالعه ی چند باره ی دیوان اشعار رابعه، لبخندی مزورانه به لب آورد و در دل گفت: ـ که این طور؟! این دختر از مدت ها پیش، دل در گروی عشق بکتاش داشته است، قصه ی عشق شان، به دیروز و امروز مربوط نمی شود، ریشه در ماه ها پیش دارد! من چه غافل بودم، اصلاً همه مان غافل بودیم که چه ماجراهایی، در پیرامون مان می گذرد، چه رند است این بکتاش! با زیباروترین دختر بلخ رابطه برقرار کرده است، با دختری که هیچ ماهرو و گل اندامی را یارای رقابت با او نیست. و خود را به باد سرزنش گرفت: ـ دلت به زرنگی هایت خوش بود! خود را عقل کل می دانستی ، نه سرخ سقا! نه تو زرنگ و رندی، نه عاقل! عاقل بکتاش است که بی زحمت به سراپرده ی گل رویی راه می برد که حریف و ردیفی ندارد! زرنگ بکتاش است! خار حسد، جداره ی دلش را خراشید: ـ اما هر چه بوده است، تمام شده است! عمر بکتاش به آخر رسیده است و نیز عمر عشقش. رابعه باید در سوگ بکتاش بنشیند، بی شک اگر حارث به این دفتر شعر، به این مجموعه گفتار عاشقانه، دست یابد، حتی لحظه ای هم به بکتاش ، مجال زنده ماندن نمی دهد، اگر او داغی بر پیشانی من نهاده است، اگر جلوه ی مردانه ی چهره ام را دچار خلل کرده است، بر دل بکتاش ، داغ مرگ خواهد نهاد و بر دل رابعه، داغ از دست رفتن عشقش. و بار دیگر به انتقام اجازه ی خودنمایی و تجلی در قلبش داد: ـ حارث بر پیشانی ام داغ نهاده است، پوست سرم را چغر و چروکیده کرده است، من مغزش را از کار خواهم انداخت، این دیوان را به او خواهم داد و خواهم گفت: ـ بخوان حارث! آن غلامی که به دوستی اش افتخار می کردی، بر خواهرت دست گذاشته است، ای بسا احتمال دارد که بی آبرویش کرده باشد! چرا احتمال؟! حتماً چنین کرده است! و به ناگاه تغییری در عزمش ایجاد شد: ـ نه! من این دیوان اشعار را نباید هم اکنون به حارث بدهم؛ باید درست هنگامی این شیرین سخن ها را در اختیارش بگذارم که مرحب و مردان جنگاورش در پشت دروازه های بلخ باشند! در چنان زمانی حارث، کلافه خواهد شد، کارش به جنون خواهد کشید و نخواهد دانست که چه کند با دشمنانی بجنگد که در پشت دروازه های شهرند، یا دشمنان خانگی! 33 سپاهیان مرحب جوشش شعر در این مدت، در دختر گل چهره پدید نیامده بود. نوعی اضطراب همگانی در بلخ پیچیده بود، نا امنی موجود در این شهر افزون شده بود، چرا که از مرحب خبرهای ناگواری رسیده بود. بلخ در انتظار وقایعی خونین به سر می برد، مردان مرحب، پای در رکاب کرده بودند، با شمشیرها و دیگر اسلحه خونبار خود را مسلح کرده بودند و منزل به منزل، طی مراحل می کردند، تا به بلخ برسند و شمشیر در شمشیر بلخیان اندازند و به روی یکدیگر خنجر بکشند. سپاهیان مرحب، در اسلحه ی خود، مرگ های خونین را برای مردم شهر بلخ، به ارمغان می آوردند، سپاهیانی که در طول راهشان، بر تعداد افرادشان افزوده می شد، چرا که مرحب، با به خرج دادن سخاوت، با به خدمت گرفتن جنگاوران دیگر شهرها و روستاها، در نظر داشت، سپاهش چنان زیاد شود و چندان مجهز، که شمشیرهای دو رویه در اولین روز جنگ کار را یک رویه کنند، شکست را به حارث هدیه دهند و بعد زیبارویان بلخ را به اسارت ببرند، و در رأس اسیران، رابعه را از قصر بلخ بیرون کشند، و او را چون کنیزی به بارگاه مرحب ببرند. مرحب در آخرین پیامش به حارث گوشزد کرده بود: ـ اگر می خواهی از اهانت هایت، چشم فرو پوشم، روزی که سپاهیان فزون از شمارم، شهرت را در محاصره گیرند، با پای برهنه از دروازه ی شهر خارج شو، در حالی که رابعه را به همراه داری... در برابر همگان، خواهرت را به من تقدیم دار! در غیر این صورت، کاری خواهم کرد در بلخ نه خشتی بر خشتی بند شود، نه جنبنده ای را امکان نفس کشیدن باشد! این پیام به قدری خصومت آمیز بود که حارث را لرزاند، سپاهیان مرحب راه های بلخ را به دیگر شهرها بسته بودند، یعنی عملاً کمک خواهی حارث را از دیگر قدرتمندان، ناممکن کرده بودند، حارث وقتی که به روابط چند ماه اخیرش با مرحب می اندیشید، به او حق می داد برای اعاده ی حیثیت خود، چشم بر دوستی ها ببندد و دم از دشمنی بزند، چرا که یک بار او به خواستگاری رابعه، آمده بود و دست از پا درازتر بازگشته بود و دیگر بار حارث و مردانش به نزدش شتافته بودند، به او امیدها داده بودند و چون مذاکرات شان، به نتیجه ی دلخواه نزدیک شد، او را فریفتند و به بلخ بازگشتند. هر سرداری ، هر حاکمی، هر جنگاوری، در برابر چنین اهانت هایی نمی تواند خونسرد و بی اعتنا بماند، این را حارث می دانست و در دل تصدیقش می کرد، ولی آخرین خواسته ی تهدید آمیز مرحب، از عهده اش بر نمی آمد، او نمی توانست پای پیاده، روی به سوی سپاهیان دشمن ببرد و خواهرش را تقدیم دارد؛ انجام چنین کاری، کمترین حیثیت و شخصیتی برایش به جا نمی گذاشت. با این تفاصیل، چاره فقط جنگ بود، تدبیر لشکر کردن بود، حارث می دانست از هیچ پایگاه مردمی برخوردار نیست، بلخیان اگر تا آن زمان، سر به شورش بر نداشته بودند به خاطر احترامی بود که برای کعب قائل بودند و برای رابعه. دیگر امیر کعبی در کار نبود، او پیش از آن که حکومتش را به حارث بسپارد، جان سپرده بود و ای بسا تا آن زمان، از او استخوان پاره ای هم به جا نمانده بود. حارث با این واقعیت آشنایی داشت، سپاهیانی که به فرمانده هاشان، علاقه ای نداشته باشند، هنگام جنگ، از جان و دل مایه نمی گذارند، او می دانست با چنین وضعیتی نصیب بلخ شکست خواهد بود؛ از این رو به فکر چاره افتاد، به بکتاش و سرخ سقا مأموریت داد، سپاهیان بلخ را برای جنگ آماده کنند، همچنین از رابعه درخواست کرد، در میان مردم حاضر شود، به آنان وعده ها و وعیدها بدهد، مردان و زنان جنگاور خانواده ها را برای مبارزه با دشمنی که در راه بود آماده کند. ... رابعه چنین کرد، او هر روز صبح، خود لباس رزم می پوشید، به میان مردم می رفت، با آنان صحبت می داشت، به ایشان می گفت: ـ می دانم از سوی حکومت بلخ بسی ستم ها بر شما رفته است، اما اگر نجنگیم و شکست بخوریم، اگر دشمنان بر ما چیره شوند، ابعاد ستم ها افزون تر و پردامنه تر خواهد شد: ما باید ابتدا دشمنان مان را به خاک و خون کشیم، شکست شان بدهیم، سپس بی آن که جامه دگر کنیم به جنگ دشمنان داخلی برویم، دست افراد ناسزاوار را از کارها کوتاه کنیم و کسانی را به یاری هیأت حاکمه ها بفرستیم که در پاک نهادی و مصلحت اندیشی شان، ما را اعتمادی کامل است. ... نگاه کنید ، من هم لباس رزم در بر دارم، من مقنعه بر چهره خواهم زد و شانه به شانه و پا به پای شما در میدان های جنگ شرکت خواهم کرد. رابعه برای آن که انگیزه جنگیدن را در بلخیان، شدید تر کند بر کلام هایش می افزود: ـ با آن که تا اندازه ای از رمز و راز جنگیدن باخبرم، اما این را می دانم کارآیی و مهارت دیگر جنگجویان را ندارم، با این وجود به جنگ می روم، به استقبال مرگ می روم تا شهرم زنده بماند. بسیاری از مردم بلخ، دعوت رابعه را برای مبارزه با دشمنان آب و خاک شان لبیک گفتند . در مدت دو سه روز، چندین هزار از مردمی که توانی در تن داشتند و مهارتی در جنگ، برای نجات بلخ از چنگ دشمنان، خود را مهیای نبرد کردند. در این چند روزه، کار رابعه، همین بود، از بامداد در میان مردم حضور یافتن و تا پاسی از شب گذشته با آنان صحبت داشتن، با آنان همسفره و هم غذا شدن، نیروی مقابله با دشمنانی که در راه بودند، در آنان پدید آوردن، و شب ها به خوابگاهش باز گشتن، خسته و در هم شکسته، از نفس افتاده، با مغزی که زنگار اضطراب بر جداره هایش جای گرفته بود. شب ها، رابعه به شبستانش می آمد، تن خسته و کوفته اش را بر بسترش می انداخت، و برای آن که حلاوتی به افکارش بدهد، به بکتاش می اندیشید، خاطراتش را در ذهن خود زنده می کرد، عرصه ای در مغزش برای تاخت و تاز خیال های عاشقانه فراهم می آورد. شگفتا! همین خیال های عاشقانه، خستگی را از تنش می ربود، آن شب هم رابعه، برای مدتی در بسترش آرمید و خود را به نسیمی که از دیار خاطرات می آمد سپرد، نسیمی جان بخش و دل انگیز، با آن که جسماً در نهایت خستگی بود، روحش دستخوش نسیم خاطرات، تر و تازه شد و شعر در وجودش جوشید، بسان چشمه ای پر غلیان و زمزمه گر. رابعه از بسترش به در آمد، به خستگی اش بی اعتنا ماند، به سراغ قلم هایی رنگارنگ از پر طاووس رفت و کاغذهایی از پوست آهو، کاغذهایی معطر شده به عطر مشک ختن؛ به بهترین عطرها، عطرهایی که در ناف بعضی از آهوان به وجود می آیند و در خوشبویی رقیبی نمی شناسند. اما آن شب، قلم ها و کاغذهایش را سر جای همیشگی شان نیافت، همه جای شبستانش را به جستجو پرداخت، هر چه بیشتر جست، کمتر یافت، دختر عاشق از خود پرسید: ـ یعنی این کاغذها را کجا گذاشته ام؟ آنانی که خدمت من می کنند، از سواد و دانش چنان بهره ای ندارند که به شعر روی آوردند... نکند یک بار در باغ قصر، هنگامی که زیر درختان، به نظم دادن به کلماتم مشغول بوده ام، آنها را فراموش کرده ام و همان جا گذاشته ام؟... چنین اندیشه ای دیری نپایید، چرا که به خاطر آورد، او چنان اشعارش را عزیز می داشته است که هرگز راضی نمی شده، آنها را در این یا آن گوشه رها سازد، اگر هم آدمی نامرتب بود، باز چنین نمی کرد، سروده هایش، اشعاری عادی نبود، توصیف بهار نبود، اندرزگونه نبود، بلکه سروده هایش، آتشین ترین احساساتش را برملا می کرد، و نه او که هیچ آدم سبکسری چنین نوشته ها و اوراقی را پخش و پرا در اینجا و آنجا رها نمی کرد. دوری و فراق اجباری از معشوق، و به دنبالش گم شدن اشعارش، نگرانی غریبی به جان دختر عاشق انداخت، او چنین حوادثی را به فال بد گرفت، اگر یادگاری بکتاش را به گردن نیاویخته بود، اگر تماس آن انگشتری را با پوست بدنش احساس نمی کرد، اندوهش فزون تر می شد و نگرانی اش شدیدتر، رابعه نمی خواست پاره های خونین دلش را که در قالب کلمات جای داده و به هیأت شعر درآورده بود، به دست غریبه ها بیفتد، او نمی خواست پیش از آنکه آمادگی ذهنی برای برادرش و دیگر آشنایان فراهم آید، عشق پرشورش، سر زبان ها بیفتد. دختر ماهرو، چند باری عفیفه را فرا خواند، از او درباره ی شعرهایش پرس و جو کرد، به امید آنکه شاید دایه اش، دیوان سروده هایش را به جای دیگر منتقل کرده باشد، ولی از این کار خود، کوچک ترین نتیجه ای نگرفت. رابعه بارها از دایه اش پرسید: ـ آیا در غیاب من، کسی به شبستان من آمده است؟ معمولاً پاسخ عفیفه منفی بود: ـ نه، هر کسی که به اینجا پای نهاده است، در زمانی بوده است که یا من حضور داشته ام یا تو... این گفته، این پاسخ درست می نمود، مخصوصاً وقتی که عفیفه با لحنی اغراق آمیز گفت: ـ من تاکنون نگذاشته ام، هیچ غریبه ای به خوابگاهت راه یابد، خودم با مژه های پیر و کم پشتی که دارم، هر روز شبستانت را جارو می زنم و از حضور خواجه سرایان و خدمه در خوابگاهت ممانعت به عمل می آورم! اندکی اطمینان به دل دختر جوان، راه گشود. آن شب، رابعه به اجبار از سرودن شعر، صرف نظر کرد و بر آن شد تا در روزهای دیگر، با صرف زمان کافی به جستجوی دیوان اشعارش بسپارد، او از اینکه شعرهایش گم شده بود، چندان نگرانی نداشت، چرا که از چنان حافظه ای برخوردار بود که بتواند همه ی آنها را، یا دست کم شورانگیزترین اشعارش را به خاطر آورد و دوباره نویسی کند، نگرانی او ، ریشه در مسایلی دیگر داشت، او نمی خواست اسرار دلش، به دست افراد ناباب بیفتد. |
جنگاوران بلخ به استحکام برج ها و باروهای شهر، پرداخته بودند، در هر گوشه ای که ضعفی دیده بودند، بر تعداد محافظان افزوده بودند، تا بلخ از هر حیث نفوذناپذیر شود. فرماندهی سپاهیان بلخ را چهار تن به عهده داشتند، دروازه ی غربی به سرخ سقا و مردان زیر فرمانش سپرده شده بود، فرماندهی دروازه ی شرقی به بکتاش و مردانش، در میانه ی این دو سپاه، دو امیرزاده، فرماندهی بقیه ی سپاه را به عهده داشتند، یکی حارث و دیگری رابعه.
مسأله ای که در گروه جنگاوران رابعه جلب توجه می کرد، حضور یک اسب سوار پیر بود، چندان پیر، که پلک هایش بر هم افتاده بود و او به زحمت می توانست، چشمانش را اندکی بگشاید، او حاتم نام داشت، از ماهرترین شکارچیان بود، اگر چشمانش گشوده می شد، نه مرغان هوا، و نه رمنده ترین شکارهای روی زمین نمی توانست از گزند تیرهای دلدوزش در امان بماند. به رابعه، افراد مختلف بارها اعتراض کرده بودند: ـ آخر این پیرمرد که دارد نفس های آخرش را می کشد، به چه کار می آید؟ او را چه به جنگ؟ حاتم یک شکارچی است، نه یک جنگجو، بهتر بود او را به همراه نمی آوردی. حاتم این روزها به درد خانه نشینی می خورد، نه حضور در میدان های جنگ، آخر مردی که دو نفر باید دست و پاهایش را بگیرند و بر اسب بنشانند، دو نفر دیگر پیشانی اش را چندان به سوی فرق بکشند تا دیده بگشاید و بعد تیر و کمانی به دستش دهند به چه کار می آید؟ رابعه این حرف ها را می شنید و به معترضان می گفت: ـ شما پروای کار خود را داشته باشید، من می دانم چه زمان از حاتم در جنگ استفاده برم. بلخ به محاصره در آمده بود، گه گاه درگیری هایی پراکنده میان دو سپاه به وجود می آمد، اما جنگ اصلی، طبیعتاً زمانی آغاز می شد که نظم سپاهیان بلخ از هم می پاشید، دروازه های شهر گشوده می شد و سپاهیان دشمن پای به درون شهر می گذاشتند. در نخستین روز جنگ، پیش از آنکه فرماندهان هر جناح، در جایگاه اصلی خود قرار گیرند، سرخ سقا به نزد حارث آمد، بسته ای به او داد و گفت: ـ حارث، مرا دروغگو و کذاب می پنداشتی، بر این باور بودی که من نیرنگ ها در کار کرده ام، این بسته ای که به تو داده ام، بسته شعرهای رابعه است، شعرهایی که او در وصف... حارث او را از سخن گفتن باز داشت، نگاهی سرسری به اشعار انداخت و رنگ باخت، در همان نگاه گذرا، او در سروده های خواهرش، چندین بار، نام بکتاش را دیده بود، حارث در حالی که مجموعه شعرهای رابعه را در خورجینش قرار می داد، در صدد دلجویی از سرخ سقا برآمد: ـ دل تنگ مدار، پس از جنگ، من به مسایل کاملاً رسیدگی خواهم کرد، نقش خیانت را با خون خواهم شست و همه چیز را جبران خواهم کرد. سرخ سقا، تبسمی استهزاء آمیز به لب آورد: ـ داغی که به ناحق بر پیشانی من نهاده ای، چگونه جبران خواهی کرد حارث؟ و در پی این گفته، مهیمزی به پشت اسبش زد و از حارث دور شد و حاکم بلخ را غوطه ور در دریای افکارش پریشان بر جای نهاد. تا نیمروز، دو سپاه به درگیری های پراکنده اکتفا کردند، در این هنگام بود که شرایط جنگ برای مدتی به سود مرحب و مردانش رقم خورد؛ چرا که در میان حیرت سپاهیان، دروازه ی غربی شهر، گشوده شد. ... دروازه ی غربی بلخ گشوده شد، نه به خاطر دلاوری و حملات جنگی دشمن، بلکه به خاطر یک خیانت خانگی. حارث، رابعه و بکتاش، پوشیده در لباس نبرد، زره بر تن، کلاه خود بر سر، بر قسمت های مختلف بارو قرار داشتند و اقدامات سپاهیان دشمن را زیر نظر گرفته بودند، در این میان، فقط رابعه، شکل و شمایلی گوناگون داشت، او علاوه بر جامه ی جنگ، مقنعه ای به چهره زده بود، حضور یک زن در خیل مردان، برای جنگاوران بلخی، بسی روحیه بخش بود: بلخیان را چنان استقامتی بود که چندین روز، شاید چندین ماه به پایداری بپردازند و شهر را به تسخیر دشمن ندهند، اما سرخ سقا برای ستاندن انتقام از حارث، به وقت نیمروز دروازه ی غربی شهر را گشود، و در برابر دیدگان حیرت زده ی بلخیان، او و سپاهیانش به دشمن روی آوردن. سپاه دشمن، راهی برای نفوذ به درون شهر یافته بود، مردان مرحب، مثل مور و ملخ به دروازه ی غربی متوجه شدند، وقت درنگ نبود، اگر بلخیان به موقع نمی جنبیدند، روز به غروب نینجامیده، شهر به تصرف دشمن در می آمد. حارث، بکتاش و رابعه، به همراه گروهی از سرداران و لشکریان کار آزموده، به دروازه ی غربی روی آوردند و مسؤولیت ها و وظایف خود را به دیگر سرداران با تجربه سپاه شان سپردند. تا نزدیکی های غروب، جنگی بس شدید، در حوالی دروازه ی غربی شهر، جریان داشت، هنگامه ی عجیبی، به پا بود، صدای چکاچک شمشیرها، دمی به خاموشی نمی گرایید، صدای شیهه ی هراس آلود اسبانی که هر چند گاه، بر دو پای شان می ایستادند، و نیز صدای فریاد دردناک جنگاوران زخم خورده، غوغایی بر پا کرده بود که تا آن زمان، نظیرش را بلخ به خاطر نداشت. بلخیان ساعت ها به جنگ پرداختند،زخم خوردند و زخم زدند، کشتند و کشته شدند، اما تعداد تلفات لشکر حارث به مراتب بیشتر از سپاه مرحب بود، حارث کینه توزانه می جنگید، چرا که هم شهرش به کانون خطر مبدل شده بود، هم موقعیت و مقامش به درجه ی تزلزل و ناپایداری رسیده بود و هم از خیانت سرخ سقا، دل آزرده بود و با هر ضربه که با اسلحه اش بر دشمن وارد می کرد، در دل ناسزایی تحویل دوست و غلام خیانتکارش می داد؛ اما بکتاش و رابعه به غیر از انگیزه دفاع از شهر و وطن شان، دلیلی دیگر برای جنگیدن داشتند و آن، دفاع از حیثیت عشق بود. بکتاش مردانه شمشیر می زد ، بی پروا و شجاعانه، رابعه در کنارش با فاصله ی چند قدمی قرار داشت، انگاری او علاوه بر محافظت از وطنش، محافظت از عشقش ، محافظت از محبوبش، برای خود، وظیفه ای می شمرد، وظیفه ای عدول ناپذیر. بکتاش دلاورانه، شمشیر می زد، در مواقع مناسب دست به خنجر نوک کج خود می برد و گاه از تبر زین گران وزنش، برای ضربه زدن به دشمن، سود می جست، او بارها جراحت برداشت، به دفعات ، گل زخم بر بازوانش نشست و خون از اعضای مختلف بدنش جاری کرد. حارث نیز تا جایی که در توان داشت، مردانه جنگید، او نیز زخم های متعددی برداشت، هم خودش و هم اسب بلند یالش. بخت بلخیان بلند بود، چرا که غروب از راه رسید و سپاه دشمن، مصلحت ندید، شبانه جنگ را پی گیرد و در شهری گام نهند که کوچه پس کوچه ها و راسته های کوچک و بزرگ و خم اندر خمش، برایشان غریبه بود، آنان جنگ در جایی ناشناخته و در دل شب را، معقول نمی دانستند. مردان مرحب، به تدریج پای پس کشیدند، تا ساعاتی چند بیاسایند و روزی دیگر، وقتی که حجاب تاریکی از چهره ی آسمان، کنار زده شد، دوباره به جنگ روی آوردند. تلفات همین جنگ چند ساعته، حداقل ده بر یک به سود مردان مرحب بود، آنان اگر ده ها کشته داده بودند، صدها جنگاور بلخ را راهی دیار مرگ کرده بودند. با عقب نشینی دشمن، با هر زحمتی بود، سپاهیان بلخ، دروازه ی بلخ را بستند؛ سرداران، حارث زخم خورده را به گوشه ای بردند، تا با کمک حکیمان، بر جراحاتش مرهم نهند و نیز به وضع اسبش که تقریباً تمام تنش آلوده به خون بود رسیدگی کنند، مسلم بود اسبی چندان مجروح، برای دیگر روز به کار نمی آمد، و حارث می بایست فردا اسبی دیگر را به خدمت می گرفت. در نزدیک باروی دروازه ی اصلی، حارث نشسته بود و حکیمان در کار مداوایش زیر نور مشعل ها، آن سوی تر، در فاصله ای دویست سیصد گامی، بکتاش هم تحت درمان قرار داشت، اما نه توسط حکیمان، بلکه توسط طبیب عشق! رابعه در آن شرایط، قید همه چیز را زده بود، او دیگر واهمه ای از این نداشت که کسی متوجه عشقش شود، همه ی فکر و ذکرش به محبوبش بود، با دقت و وسواس، خونی را که اطراف زخم ها خشکیده بود، می شست؛ خون های دلمه بسته و منعقد شده را از محل زخم ها دور می کرد و با دقت و ظرافت، بر زخم ها مرهم می نهاد. این کارش، بر خلاف انتظارش بر سپاهیانی که در اطرافش بودند، تأثیر مثبت گذاشت، آنان از این که امیر زاده ای، به جراحات غلامی رسیدگی کند، خشنود شدند، فروتنی و خاکی و مردمی بودنش را پسندیدند، و پس از اتمام کار درمان بکتاش، از او خواستند، حتی الامکان به دیگر مجروحان نیز یاری برساند، و رابعه چنین کرد؛ و این کارش سبب شد که هر گونه گمان بد و فکر منفی، نسبت به او و بکتاش، در ذهن سپاهیان از بین برود. *** در آن ساعات، حارث کمتر سخن می راند. جسمش در میان آن جمع بود، تن به باد شبانه سپرده بود، بادی که بیشتر شب ها در بلخ می وزید، نه مستمر و وقفه ناپذیر، بلکه دقایقی چند دوان می آمد، گشتی در شهر می زد و می رفت، دقایقی چند بعد، بادی دیگر از راه می رسید و همان کارها را تکرار می کرد. وزش باد گه گاهی، که با گذشت زمان، خنک تر می شد، طراوتی به جسم و جان جنگجویان می داد و خواب شان را به تأخیر می انداخت، سرداران، برای جنگ روز دیگر، برنامه ها می چیدند، نظرات شان را ابراز می داشتند، اما حارث به خود بود، سر به گریبان تفکر داشت و به مسایل و ماجراهایی می اندیشید که آن روز بر او و بلخیان گذشته بود. مرور خاطرات خونبار آن روز، دلش را به درد می آورد و بر آنش می داشت که در دل، سرخ سقا را به باد ملامت گیرد: ـ بشکند دست بی نمکم سرخ سقا! حق بود آن روزی که تصمیم به شکنجه ات داشتم، زنده ات نمی گذاشتم! چه اشتباهی کردم، اگر آن روز کاری کرده بودم که نتوانی از جای برخیزی ، امروز به من خیانت نمی ورزیدی، به دشمنم نمی پیوستی... از تو چشم سفیدتر و دل سیاه تر، در همه ی عمرم ندیده ام، یک عمر تو را که غلامی بیش نبودی، چون دوست در کنار خود نشاندم، در همه ی برنامه ها همراهت شدم، با آبرو و حیثیتم قمار کردم، این بود جواب من؟ و به ناگاه به یاد آورد که پیش از جنگ در دفتر شعر رابعه، چند باری نام بکتاش را دیده است، شکسته دلانه ملامت هایش را از سر گرفت: ـ اصلاً اشتباه از خود من بود، من نباید برای غلامانم، سرایی کاخ مانند می افراشتم، آن هم در دو سوی کاخم، نمی بایست با آنان از در دوستی در می آمدم، با این نمک نشناسان. تو در موقعیتی حساس به جای آن که در کنارم باشی، به جای آن که یاورم باشی، به من پشت کردی و به دشمن پیوستی، بکتاش هم به جای آن که در اندیشه ی حفظ ناموسم باشد، برای خواهرم دام گسترد... و به ناگاه به یاد آورد که پیش از جنگ، دیوان اشعار رابعه را در خورجین اسبش نهاده است، به یکی از سردارانش فرمان داد: ـ برو و هر چه سریعتر، توده ای از کاغذ که در خورجین اسبم قرار دارد، برایم بیاور، همان سردار، حاکم بلخ را به این واقعیت توجه داد: ـ اسب تان برای دیگر روز به کار نمی آمد، آن را برای تیمار به مهتری سپردیم، ولی اسلحه و خورجین تان را در غرفه ای که کنار دروازه ی اصلی قرار دارد و محافظان به وقت فراغت برای آسودن از آن استفاده می برند، گذاشته ایم. حارث، بی حوصله و تنگدل گفت: ـ بروید خورجینم را بیاورید... همان سردار، حارث و اطرافیانش را تنها گذاشت، به سوی استراحتگاه محافظان رفت و دقایقی چند بعد، بازگشت و خورجین را در برابر حارث نهاد. خورجینی که نشانه ی چندین شمشیر را بر خود داشت، در چندین جا شکافته بود، خورجینی که آلوده به خون بود، هم خون زخم های سطحی حارث، و هم خون بی دریغ جراحات عمیق اسبش... خونی که به این گوشه و آن گوشه ی خورجین نشت کرده بود و در بعضی نواحی خشکیده بود... و در پاره ای نواحی تا مرز خشکیدن و دلمه شدن، پیش رفته بود. حارث، دستور داد، مشعلی چند به نزدش بیاورند و در جاهایی بنشانند که برایش مطالعه ی نوشته ها و شعرهای رابعه آسان تر شود، او در آن زمان از سرداران و مشاورانش خواست تا دقایقی، او را به حال خودش بگذارند، حارث برای آن که سوءظنی در یارانش پدید نیاید، برایشان بهانه آورد: ـ اینهایی که می خواهم از خورجین به در آورم، جملگی نقشه های جنگی اند، به من فرصت بدهید تا با تمرکز حواس کامل، مطالعه شان کنم، و به وقت ضرورت، نظرات تان را جویا شوم. سرداران، سخنان او را باور داشتند و اندکی از حارث کناره گرفتند، حاکم بلخ دستش را در خورجین برد، خورجینی که به کیسه ای از خون تبدیل شده بود، خونی لزج و چسبناک و اشمئزاز آور. دست حارث به دیوان اشعار رابعه خورد، چندشش شد، حالت کسی را یافت که به شیء پلیدی دست می زند، حاکم بلخ مجموعه اشعار رابعه را از خورجینش به در کشید، مجموعه اشعاری غرقه در خون. 34 دیوان رابعه حارث به یک یک برگ های دفتر شعر رابعه نظر انداخت، هیچ شعری را خوانا نیافت، بعضی اوراق، تماماً خون آلود بودند و برخی که کاملاً به تصرف خون در نیامده بودند، آنقدر مطلبی از آنها جا نمانده بود که برای خواندن و سر از معنای آنان درآوردن به کار آید. حاکم بلخ، آشفته، برگ برگ آن دیوان را به دست باد می سپرد، پاره های خونین و پر احساس دل خواهرش را بازیچه ی دست باد می کرد، گوشه ای از شهر بلخ در آن لحظات، شعر باران شده بود. برگ های خونین، اندکی در فضا، پیچ و تاب می خوردند، خود را به در و دیوار می زدند، یا خود را به سر و صورت سپاهیان می کشاندند و پراکنده می شدند. حارث به این نتیجه رسیده بود: ـ گیرم که در این اوراق، رابعه به عشق نامتعارفش به بکتاش اعتراف کرده باشد، گیرم گناه عاشقی بر یک غلام را بر گردن نهاده باشد، اینک زمان بازخواست و محاکمه نیست، ما را مسایل مهم تری در پیش است، مسایلی در حد حفظ تمامیت ارضی سرزمین مان. و برای خود استدلال کرد: ـ رابعه اگر هم گناهکار باشد، این زمان، آزاد بودنش بیشتر به کار می آید تا در بند به سر بردنش؛ حضور او در پیکارگاه، چندان بی تأثیر نیست، گه گاه شمشیر می زند و گاهی هم برای مداوای مجروحان، دست به کار می شود... و با دلیل دیگری که برای خود آورد، لبخندی رضایت آمیز بر لبانش جای گرفت: ـ من باید رابعه را به هر چه بیشتر جنگ کردن تشویق کنم، به او بگویم اگر پیشاپیش سپاه، دل به دریا بزند و با دشمنان به پیکار بپردازد، سپاهیان، سر غیرت می آیند! مگر نه این است که او باید به گناه رابطه برقرارکردن با بکتاش به قتل برسد؟ چه بهتر که در میدان نبرد، جان بسپارد! و از رسوایی رهایی یابد. با چنین اندیشه هایی، حاکم بلخ به نتیجه ای که می خواست رسید، او مسایل نگران کننده تری برای اندیشیدن داشت، مسایلی چون فرار سرخ سقا، پشت کردن بهترین دوست و غلامش به او و روی بردن به دشمن. خیانت سرخ سقا، برای حارث، بس گران تمام می شد، چرا که مرد خائن، همه گونه آگاهی ها درباره ی بلخ و حارث داشت، راه های نفوذ به شهر را می دانست، اماکنی که از استقامت کمتری برخوردار بودند را می شناخت و ... در واقع بختی که مرحب به دست آورده بود، در اختیار داشتن مجموعه ای از اطلاعات لشکری و مملکتی بود، اطلاعاتی که تماماً در اختیار سرخ سقا قرار داشت. حارث می دانست اگر می خواهد، در برابر حملات دشمن به خوبی مقاومت کند، چاره ای ندارد به جز سرخ سقا را از بین بردن؛ او این نظرش را با سرداران و مشاورانش در میان نهاد، جملگی گفته اش را تأیید کردند و راه هایی نشانش دادند برای از میان بر داشتن سرخ سقا. در این میانه، فقط رابعه بود که با چنین پیشنهادهایی، سر سازگاری نداشت؛ او معتقد بود کشته شدن یا کشته نشدن سرخ سقا، چندان لطمه ای به نیروی نظامی مرحب نمی زند، اما اگر خود مرحب به خاک و خون کشیده شود، نظم سپاه دشمن از هم می پاشد، و یک سپاه آشفته هر قدر هم از قدرت جنگاوری برخوردار باشد، چاره ای جز فرار نخواهد یافت، او به برادرش و دیگر فرماندهان پیشنهاد کرد: ـ شما باید سعی کنید، مرحب را تا نزدیکی های دروازه بکشانید، اگر در انجام چنین امری، توفیقی به دست آورید، مسلماً پیروزی از آن ما خواهد شد. چنین تصمیمی با اعجاب سرداران رو به رو شد، رابعه به آنان اطمینان خاطر داد: ـ اگر چنین کنید با مهره ای که من در اختیار دارم می توانم جنگ را به پیروزی بکشانم. سخنان رابعه، لبخند تمسخر را بر لبان حارث و دیگر سرداران بلخ نشاند: ـ کدام مهره ی جنگی را می گویی؟... نکند منظورت حاتم باشد، همان پیرمردی که از فرط سالخوردگی نمی تواند پلک های چشمانش را بگشاید؟ رابعه با تکان دادن سر، به پرسش آنها پاسخ مثبت داد: ـ حاتم را دست کم نگیرید... تیرهایش هرگز به خطا نمی رود، او با همان دستان رعشه گرفته اش، کاری می کند که از عهده ی صدها جوان زورمند بر نمی آید. *** |
روز دوم جنگ آغاز شد، خیلی زودتر از آنچه که انتظار می رفت، مرحب به پیشنهاد سرخ سقا، چندین دروازه کوب، از تنه ی سخت درختان فراهم آورده بود، دروازه کوب هایی که اگر چندین بار پیاپی به دروازه ها کوفته می شد، آنها را یا در هم می شکستند و یا از جا می کندند. دروازه کوب هایی که باید توسط بیست سوار حمل می شدند و به شدت و سرعت هر چه تمام تر ، ضرباتش را وارد می آورد.
بلخیان می دانستند اگر به جنگ تن به تن بپردازند، اگر بر سر و روی دشمنان ، تیر ببارند، شاید مدتی بتوانند پایداری کنند، اما دروازه کوب ها، بی شبهه اگر به کار می افتادند مقاومت مردم و سپاهیان آن شهر را در هم می شکستند و لشکر غور به پیروزی دست می یافتند. مرحب چندان به پیروزی سپاهش مطمئن بود که سواره بر اسب، تا نزدیکی های دروازه درآمد و بانگ برداشت: ـ حارث، خود و بلخیان را به خطر نینداز، با این دروازه کوب ها و دیوارکوب ها، قادرم شهرتان را مبدل به بیغوله ای کنم... دست از لجاجت بردار، رابعه را به من بسپار و از ریختن خون هزاران کس، ممانعت کن. رابعه با شنیدن چنین سخنانی، شتابان، به نزد برادرش آمد و به او امید داد: ـ حارث، وقت آن رسیده است که آخرین حربه مان را به کار گیرم... اگر می خواهی شاهد ظفر را به آغوش کشی، او را با سخنانت سرگرم بدار. حاکم بلخ از خود اراده ای نداشت، او بی آن که پیرامون کاری که رابعه می خواست انجام بدهد توضیحی بخواهد به توصیه ی خواهرش گوش فرا داد و باب گفت و گو را با مرحب گشود. مرحب بر اسبی سیاه سوار بود، زره ای ریز بافت به تن داشت و کلاه خودی به سر، کلاه خودی که گوش ها، دو سوی صورت و حتی چانه و گردنش را در خود گرفته بود. حارث بانگ برآورد: ـ من در یک صورت، رابعه را به تو خواهم داد. مرحب با فریاد سؤال کرد: ـ من هیچ شرطی را گردن نمی گیرم، تو فقط دو راه در پیش داری، یا این که رابعه را از شهر به در فرستی، یا این که منتظر بمانی تا چند دقیقه ی دیگر دروازه کوب های ما وارد عمل شوند. با آن که حارث با فریاد، ادای مقصود می کرد، لحنش از ملایمت نصیبی داشت: ـ آنچه من از تو می خواهم، چندان ارزشی ندارد، سرخ سقا را به من تحویل ده و رابعه را از من بگیر، تصور نمی کنم در چنین داد و ستدی، زیانی متوجهت گردد. در مدتی که آن دو مشغول گفت و گو بودند، رابعه به نزد حاکم آمده بود، نه به تنهایی بلکه به همراه بکتاش، دختر جوان از او خواست: ـ پهلوان حاتم، اینک نوبت هنرنمایی تو است، باید این مرد پوشیده به آهن را چنان هدف گیری که از اسبش به زیر افتد. حاتم، دهان بی دندانش را به خنده گشود و گفت: |
نگرانی به خود راه مدهید، اگر این شخص هفت جامه ی آهنین به تن داشته باشد، نمی تواند از گزند تیرهای دلدوز من در امان بماند... فقط یاریم دهید تا چشم بگشایم آن گاه، تیر و کمانی به من بسپارید.
بکتاش پشت سر حاتم قرار گرفت با دو دست از ناحیه ی ابروان مرد پیر، پیشانی او را به بالا کشید، چشمان حاتم نیمه باز شد، مرد پیر تیر و کمانی را درخواست کرد: ـ کمانی به من دهید تا کار را به آخر ببرم. چنان کردند، کمانی به او دادند، تیری را در چله ی کمان نشاندند و منتظر ماندند تا او با دست لرزانش، هنرنماییش را به اوج برساند. همه ی اطرافیان، بر این باور بودند که تیر حاتم، بیش از یکی دو گام، پیش نخواهد رفت، اما... ... اما هنگامی که مرحب، آخرین تهدیدات خشم بارش را بر زبان آورد: ـ سرخ سقا به من پناهنده شده است... او را باز نخواهم گرداند، اگر در بگشایی و ملاطفت پیشه کنی، هیچ گاه گزندی به مردم این شهر نمی رسد، رابعه را به نزدم بفرست وگرنه بلخ و بلخیان در آتش خشم و بیدادم خواهند سوخت و ... باقی سخنان مرحب، اجازه ی خروج از دهانش را نیافتند، چرا که تیر حاتم، به سرعت فضا را شکافت، صفیر کشان، پیش رفت و در دهان گشوده ی مرحب جای گرفت، به زبانش خراشی عمیق بخشید و نوک پیکان، پس از شکستن استخوان ها از پشت گردنش به در آمد. [ چنین تیراندازانی در تاریخ وجود داشته اند. تیراندازانی که با همه ی پیری تیرشان به خطا نمی رفت، برای شناخت چنین افرادی، رجوع کنید به تاریخ ادبی ایران ـ تألیف ادوارد براون ترجمه علی پاشا صالح ـ ص 263 ] مرحب که تا آن زمان، مغرورانه دم از قدرت سپاهش می زد، با سر و گردنی غرقه به خون، از سخن گفتن باز ماند و از مرکبش به زیر غلتید. سپاهیان مرحب که فرمانده شان را از دست داده بودند، به سردرگمی و بلاتکلیفی دچار شده بودند، فی الواقع آن که آنان را به جنگ تحریص و تشویق می کرد در خون خود تپیده بود، سرنگون شده بود، علت اصلی جنگ از بین رفته بود، به جایش، هراس و بلاتکلیفی آمده بود. جنگاوران دشمن،فرار را بر قرار ترجیح دادند، بی درنگ پای در رکاب کردند و پای به گریز نهادند؛ بی آن که خیمه هایی را که شب پیشین برافراشته بودند، گرد آورند. به فرمان حارث، جنگاوران نیرو گرفته و اعتماد به نفس یافته ی بلخ، دروازه ها را گشودند و سر در پی جنگجویان گریزپا گذاشتند. چند درگیری نیم بند و پراکنده حاصل این تعقیب و گریز بود، سپاهیان مرحب دیگر هیچ انگیزه ای برای جنگیدن نداشتند و می کوشیدند هر چه زودتر و هر چه بیشتر از مردان جنگاور بلخ فاصله بگیرند. *** خورشید، آن روز نگاه خیره اش را به صحنه ی گریز مردان مرحب و پیکار خونین شان با بلخیان دوخته بود؛ چشمان خورشید از دیدن چنان صحنه هایی خسته شد، غروب از راه رسید تا یک روز خونین به سرانجامی برسد، روزی که ناباورانه به پیروزی بلخیان انجامیده بود. با ظهور نخستین علائم غروب، جنگاوران بلخ، به تدریج بازگشتند. هر یک از آنان دو سر جداشده از تن دشمن را به زین اسب هایشان بسته بودند و با خود برای حاکم بلخ به ارمغان آورده بود، به جز بکتاش! او فقط سر یکی از دشمنان را به ارمغان آورده بود، سری که به اندازه ی هزاران سر پلید می ارزید. بکتاش در تعقیب و گریز، تمامی هم و غم خود را بر آن نهاده بود تا سرخ سقا را بیابد، با او بجنگد، شکستش دهد و سر او را برای رابعه و حارث به ارمغان بیاورد، و او به این کار موفق شده بود. بکتاش، همین که به بلخ رسید، به حضور حارث درآمد، سر سرخ سقا را در برابرش افکند، و با لحنی خسته از ساعت ها تاختن، تکاپو و جنگیدن، به او گفت: ـ سر یکی از غلامانم کم! حضرت حاکم. حارث نظری به سر بریده ی سرخ سقا انداخت و خرسندی اش را ابراز داشت: ـ سر خائنان، همیشه بریده باد... مرا وجود غلامی چون تو کفایت می کند! 35 آرامش پس از طوفان جنگ به آخر رسیده بود، بلخیان به خوبی توانسته بودند از شهرشان دفاع کنند، دشمن را چنان پس بزنند که شتابان به شهرهایشان باز گردند، بی آن که نگاهی به پشت سرشان داشته باشند؛ در شمشیر و خنجر سپاهیان حارث، مرگ جای گرفته بود و مردان مرحب می دانستند اگر اندک مقاومتی به خرج دهند ، بلخیان با سلاح های خود مرگ را به آنان ارمغان خواهند داشت؛ از این رو ناگزیر پای به گریز نهادند. جنگاوران بی فرمانده، قادر نبودند به تعداد نفرات شان غره شوند، چندین هزار سپاهی زمانی به کار می آمدند که فرماندهی بالای سرشان بود و به آنان دستور می داد که چه کنند و چه نکنند، نه وقتی که فرماندهی نداشتند. انگیزه ی جنگیدن در مردان مرحب، رسوب کرده بود، آنان برای چه بجنگند؟ برای به دست آوردن رابعه؟ برای اعتبار و اشتهار بخشیدن به حاکم شان؟ دیگر مرحبی در کار نبود تا به آنان برای جان فشانی، پاداش دهد، در نتیجه بلاتکلیف شده بودند. راه آمده را با سرعت باز می گشتند تا به شهر و دیارشان بروند، به خانه شان و نزد خانواده شان، تا حاکمی جدید بر سر کار آید و آنان بتوانند با روی آوردن به او، یا به خدمت چنان شخصی درآمدن، باز هم ماهیانه و مقرری دریافت دارند گذران عمر کنند، مقرری هایی که در زمان صلح از چند سکه درهم و دینار افزون تر نبود، اما در زمان جنگ به چند صد سکه می رسید.بلخیان به پیروزی دست یافته بودند، همگان خود را در آن پیروزی سهیم می دانستند ولی برای دو تن، سهم افزون تری را قائل بودند، برای رابعه و برای بکتاش؛ به خصوص برای رابعه، که انتخاب شایسته اش، نقشی عمده در پیروزی به دست آورده بود، انتخاب تیر اندازی حاتم نام، و نیز برای بکتاش سهم بزرگی قائل بودند، چرا که پس از کشته شدن مرحب، شجاعانه، سر در پی دشمنان گذاشته بود و سر پلید سرخ سقا را برای حارث به ارمغان آورده بود، بلخیان کمابیش از کارهای سرخ سقا خبر یافته بودند، نه به طور کامل ولی تا اندازه ی زیادی از برنامه های فاسدانه اش، آگاه شده بودند آنان از قبل از ستمگری ها و زورگویی هایش خبر داشتند و بر این باور بودند که اگر ظلمی برایشان از سوی حارث می رود، به خاطر حضور افرادی چون سرخ سقا در دستگاه او است. جنگ به پیروزی گراییده بود و بر محبوبیت رابعه و بکتاش در میان بلخیان افزوده بود، همین امر حاکم بلخ را خوش نمی آمد، او این آرزو را به دل داشت که ای کاش در بحبوحه ی جنگ، در لحظات جریان توفان جنگ و جنجال و هیاهوی شمشیرها و خون، بکتاش هم جان باخته بود. اما اینک او در نهایت سرخوردگی می دید که تنها آرزویش برآورده نشده است، بلکه آن دو تن، سرفرازانه در برابرش قد علم کرده اند. حارث تا پیش از جنگ، در بلخ رقیبانی برای خود نمی شناخت، رقبایش در شهرها و ایالت های دیگر به سر می بردند، ولی با پایان یافتن جنگ، وضع کاملاً دگرگون شده بود، او در خود بلخ دو رقیب داشت، رقیبانی که از محبوبیتی بسیار در میان مردم برخوردار بودند. حاکم بلخ به خوبی به این واقعیت پی برده بود که اگر می خواهد به حکومت فاسدانه اش ادامه دهد، باید رابعه و بکتاش را از گردونه ی قدرت خارج سازد؛ باید آن دو را از میان بردارد، ولی چگونه؟ به چه بهانه ای؟ اگر دقیقاً یکی دو روز بعد از جنگ، چنین می کرد، حمل بر حسادتش می شد و همچنین حمل بر هراسش نسبت به کسانی که در جنگ، پیروزمندانه حرف اول و آخر را زده بودند. حارث، هیچ بهانه ای برای آزار رساندن به آن دو نداشت، یکی با تدبیرش در جنگ به افتخار دست یافته بود و دیگری با شجاعتش؛ نه تدبیر و نه شجاعت، نمی توانستند بهانه ای به شمار آیند برای مجازات رابعه و بکتاش. سروده های دختر جوان از بین رفته بود و بکتاش نیز به غیر از خدمت، خدمتی پاک دلانه کاری نمی کرد تا بشود بر او خشم گرفت. حاکم بلخ، مترصد فرصتی بود برای به دست آوردن بهانه؛ از این رو ، هر دویشان را ظاهراً آزاد گذاشته بود و دورادور زیر نظرشان داشت، می خواست رابعه و بکتاش را کنار هم غافلگیر کند و بعد به جرم داشتن رابطه با یکدیگر، به جرم عدم رعایت آداب و رسوم، به جرم دل باختن، دستگیرشان کند و به مجازات برساند. رابعه تیزهوش تر از آن بود که در ظاهر آرام و روی خندان برادرش، اثری از یک نقشه ی شوم نبیند، او می دانست دیگر خلوت کردن با بکتاش، آن هم بر پشت بام قصر، به مصلحت نیست، به همین جهت، برای دیدار یارش برنامه ای دیگر ترتیب داده بود، به بکتاش گفته بود، بعضی از ساعات را به اسب سواری اختصاص دهد، به نقاط خلوت بلخ برود، به نقاطی بی پرنده و بی جنبنده، تا او هم برای اسب تاختن، به آنجا بیاید و ساعتی در کنارش باشد، به همراه او اسب بتازد و سر در پی آهوان صحرا بگذارد. رابعه برای آن که جوانب احتیاط را از هر حیث رعایت کند، هم ساعات ملاقاتش را با بکتاش تغییر می داد و هم میعادگاهش. پاره ای اوقات، صبح ها قبل از آن که آفتاب، نورش را بر شهر بپاشد، به دیدار معشوقش می رفت و بعضی وقت ها، حوالی ظهر و عصر، خیلی کم اتفاق افتاده بود که آن دو شامگاه با هم دیدار عاشقانه شان را تجدید کنند؛ مگر وقتی که اطمینان حاصل می کردند که حارث و یارانش، به شکار چند روزه رفته اند. هر وقت که حاکم بلخ به شکار می رفت، تعمدی داشت که بکتاش را با خود نبرد، او می پنداشت در غیابش، رابعه و بکتاش، آزادانه به دیدار هم خواهند شتافت و همین امر سبب خواهد شد به دام مأموران مزدورش بیفتند، ولی چند ماهی گذشت و حارث کمترین بهانه ای درباره ی رابطه ی رابعه و بکتاش به دست نیاورد، چه زمانی که در بلخ بود و چه هنگامی را که در شکار می گذراند، تا این که... *** |
پیری روشن ضمیر به بلخ آمده بود، پیری با قامتی رسا، با موهایی بلند به نرمی حریر و به سپیدی شیر؛ با ریشی پرپشت به همان رنگ که تا نزدیکی سینه اش می رسید، با اندامی لاغر و استخوانی، که ردایی سیاه رنگ به تن داشت. از کاروانسرای بلخ تا کاخ حکومتی، بیش از پانزده بیست دقیقه پیاده راه نبود، اما آن پیر به قدری آهسته می رفت، که مشکل به نظر می آمد زودتر از ساعتی، به مقصد برسد، نه این که او پای راهوار نداشت، پاهایش هیچ نقصی به خود ندیده بودند، بلکه این چشمانش بودند که جایی را نمی دیدند و او را مجبور می کردند، دست به دیوار سرای مردم بگذارد و پیش برود، علاوه بر این، او کوله باری بر شانه داشت و راه را هم نمی شناخت. کوله بارش سنگین بود، به گونه ای که ناچارش می کرد، هر چند گام به چند گام، آن را بر زمین نهد، استراحتی به شانه و کتفش دهد و دوباره راه بیفتد و پرسان پرسان، به سوی کاخ حکومتی برود. کاروان، حوالی نیمروز به بلخ رسیده بود، یعنی زمانی که با به میان آسمان آمدن خورشید، چندان فاصله نداشت. هنوز چند دقیقه ای از خارج شدن مرد پیر نابینا از کاروان نگذشته بود که عرق خستگی بر پیشانیش نشست، سنگینی کوله بار، سالخوردگی و گرمای تابستان هوای بلخ، سبب شده بود که خستگی یک سفر چند روزه و کم وقفه، خیلی زود، در قالب دانه های عرق، آثارش را بنمایاند. بخت و اقبال با مرد نابینا یار بود که هنوز نیمی از راهش را ناپیموده، با سواری مواجه شد و صدای آن سوار در گوشش خزید: ـ کیستی ای مرد؟ به چه مقصود و منظوری به بلخ آمده ای؟ صدایی که در گوش مرد نابینا نشست، دل انگیزتر از نوای بلبلان بود و شورانگیزتر از چه چه قناریان از قفس رها شده، به موسیقی می مانست، مرد نابینا آرزومندانه نزد خود اندیشید: ـ ای کاش مرا چشم بود تا صاحب چنین صدایی را می دیدم، آن که از صدایی این گونه مخملی و ظریف برخوردار است، قاعدتاً باید از چهره ای بهشتی برخوردار باشد، باید به فرشتگان آسمانی شباهت داشته باشد. مرد نابینا در پاسخ گفت: ـ مسافرت پیشه ی من است، می خواهم به هر شهر و دیاری بروم، با محیط های غریبه آشنا شوم، و با همه گونه مردمی نشست و برخاست داشته باشم. به صدای لطیف و دلنشین دختر جوان، شگفتی هم افزوده شد و جذاب ترش کرد: ـ نمی خواهم نقصت را پیش رویت آورم، اما ناچارم اعجابم را ابراز دارم، تو با این چشم نابینا، چه حظ و لذتی از سفر می بری؟ صدای خنده ی پیرانه ی مرد بیگانه به آخرین کلماتی آمیخت که رابعه بر زبان آورد، آن دختر خوش صدا، کسی به غیر از رابعه نبود، رابعه ای که سواره به میعادگاهش می رفت، مرد نابینا گفت: ـ برای تماشای زیبایی های ظاهر، مرا چشمی روشن نیست، این نقیصه گاهی حسرتی در دلم می افروزد، ولی برای شنیدن آواها و نواهای خوش، مرا گوشی شنوا هست، گذشته از این، چشم دلم، همیشه فروغ دارد، چشم دلم آنچه را که به کار آید می بیند، چشم دلم عشق را می شناسد؛ تفسیرش می کند، ارجمندش می دارد. گفته های مرد بیگانه برای رابعه، به قدری توجه برانگیز بود که او چند دقیقه تأخیر در دیدار معشوق را به جان خرید: ـ تو با چشم دل ، مرا چگونه یافته ای؟ این پرسشی کنجکاو آمیز بود که بر زبان دختر زیبا آمد، شاید او انتظار داشت، کلامی تحسین آمیز بشنود، اما پاسخ مرد نابینا، شگفتی اش را صد چندان کرد: ـ تو را عاشقی یافته ام که شتابان به جانب معشوقش می رود! تصورم بر این است که از زیبایی، تو را بهره ای وافر است، و عشق بر زیباییت افزوده است. مرد پیر، کوله بارش را بر زمین نهاد و ادامه داد: ـ عشق همیشه زیبا است، از زیبایی عشق، دلدادگان را نصیبی می رسد. دختر عاشق، بی اختیار مشکلی را که در زندگی داشت، بر زبان آورد: ـ حتی اگر در این عشق سلسله مراتب رعایت نشود؟ دختری به غلامش دل ببندد، یا بر عکس غلامی خواهان عشق شاهزاده ای باشد؟ مرد پیر با پاسخش، دل رابعه را با نور امید، درخشان کرد: ـ عشق با حسابگری سازگار نیست، عشق پاک نعمتی است که یک باره چون شهابی به دل عاشق راه می یابد، نه مقامی می شناسد و نه تشریفاتی، مهم فقط این است که دل، جایی برای نزول اجلال عشق داشته باشد. رابعه به پاسخی که می خواست رسیده بود، او نیز چنین گمان و باوری درباره ی عشق داشت، دلش می خواست ساعت ها در کنار مرد پیر بماند و به همراه او مقوله ی عشق را به بحث بکشد، اما چنین کاری از عهده اش بر نمی آمد، بکتاش در میعادگاه او را منتظر بود، رابعه با دستش اشاره ای به کوله بار مرد پیر کرد: ـ در کوله بارت، چه داری که این همه از حملش خسته می شوی. مرد پیر پاسخ داد: ـ به غیر از چند جامه، تعدادی کتاب، کتاب های شعر، به هر شهری که می روم، سری به دربارها می زنم، اشعارم را برای حاکمان می خوانم، تا الفتی میان آنان و شعر به وجود آورم... به غیر از اینها چنگی کوچک نیز در کوله بارم دارم. رابعه براندازش کرد، گفته ی مرد پیر در نظرش عجیب آمد او نتوانست شگفتی اش را مخفی بدارد: ـ شاید از گفته ام، رنجیده خاطر شوی، اما بدان برای من باورکردنش آسان نیست، شخصی نابینا، کتابی چند را با خود به اینجا و آنجا بکشاند. لبخندی بر لبان مرد پیر جای گرفت: ـ اشعاری که در این کتاب وجود دارد، جملگی از من است، همگی شان را به خاطر دارم، این کتاب ها را به همراه می آورم، اگر کسی در مجلسی ، خوش صداتر از من پیدا شد و خواست شعری چند از مرا بخواند، کتاب ها را در اختیارش قرار دهم. همه ی سخنان مرد پیر در نظر رابعه جالب می آمد، او از پیر روشن ضمیر درخواست کرد: ـ اگر شعرهایت را در دربارها می خوانی، هر چند که اینجا دربار نیست، شعری کوتاه برای من هم بخوان. مرد پیر، چنگ کوچکش را از کوله بارش به در آورد، چنگی که چند تارش هم گسسته بود، آن گاه به خواندن این ابیات پرداخت: با داده قناعت کن و با داد بزی در بند تکلف مشو و شاد بزی در بِه ز خودی نظر نکن غصه مخور در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی نیازی نبود که پیر روشن ضمیر به معرفی خود بپردازد، رابعه از زمان کودکی سراینده ی چنین اشعاری را می شناخت، از زمانی که نزد استاد عمید یا به قول خودش استاد بابا زندگی می کرد و نیز گلشن. شادی غریبی به دل دختر جوان راه گشوده بود، او از این که با بزرگ ترین شاعر زمانه هم کلام شده است ، احساس وجد می کرد، دختر جوان، از اسبش به زیر آمد و در حالی که به سوی کوله بار مرد پیر می رفت، گفت: ـ چه سعادتی به بلخ و بلخیان بخشیده ای استاد رودکی... بسیاری از اشعارت، پیش از خودت، در شهر ما حضور داشته است. و کوله بار رودکی را از روی زمین بلند کرد و برایش رکاب گرفت: ـ استاد، کوله بارت را به دوش می کشم، شما هم بر اسب سوار شوید تا به کاخ بلخ برسانمتان، هر چند افرادی که آنجا گرد آمده اند، از شعر چیزی نمی دانند، اما من مطمئنم کلامت تأثیر خود را خواهد گذاشت... بر اسب سوار شو استاد! رودکی تردید به خرج داد، هر چند این پیشنهاد در مهربانی ریشه داشت، پذیرفتنش برای شاعر یگانه ی زمان آسان نبود: ـ من به آهسته گام برداشتن و از کویی به کویی رفتن، خو گرفته ام، خود را رنجه مدار، به راهت برو، هیچ نوع تأخیری را عشق تجویز نمی کند. رابعه مجدداً به اعجاب دچار شد. ـ استاد چنان محکم صحبت می دارید که انگار از همه ی مسایل آگاهید. رودکی، دختر جوان را به این واقعیت توجه داد: ـ شاید قبلاً هم گفته باشم، برای شناخت عشق، نیازی به چشم بینا نیست، دیده ی دل، کفایت می کند... شاید شگفتی ات افزون تر شود، اگر بگویم، علاوه بر آن که دانسته ام عاشقی، از شعر هم بهره داری، من از سخن راندنت پی به ذوقت برده ام. و بر کلامش افزود: ـ اگر می خواهی از تو راضی باشم، یکی از اشعارت را بخوان، و مرا به حال خود بگذار... بگذار من شعرم را به دربار بلخ ببرم. جای چند و چون نبود، رابعه یکی از درس هایی که نزد اولین استادش فرا گرفته بود، اعتماد به نفس بود، به همین جهت، با صدای مخملی و پراحساسش، شروع به خواندن مشهورترین شعرش کرد: عشق او باز اندر آوردم به بند کوشش بسیار نامد سودمند عشق، دریایی کرانه ناپدید کی توان کردن شنا، ای هوشمند توسنی کردم، ندانستم همی کز کشیدن سخت تر گردد کمند... رابعه شعرش را به آخر نبرده بود که چشمش به سواری افتاد که مأمور گشت زدن در شهر بود، دختر جوان، شعرش را ناتمام گذاشت، و او را فراخواند: ـ بزرگواری می کنی، اگر این استاد را به کاخ برادرم ببری. گزمه به آنان نزدیک شد، از اسب به زیر آمد و فرمان خواهشگرانه ی رابعه را پذیرفت و دم از ارادت و اطاعت زد: ـ زین العرب هر چه بفرمایند همان خواهد شد. همین گفته، رابعه را به رودکی شناساند، پیر روشن ضمیر دانست آن که با او صحبت می داشته است، زنی عادی نیست، خواهر امیر حارث است و دختر امیر کعب، او ملاقات با رابعه را به فال نیک گرفت. رابعه بر اسبش، دیگر بار سوار شد: ـ این جوانمرد، شما را به کاخ بلخ می رساند، من خود در اولین فرصت به نزدتان خواهم آمد و پای صحبت تان خواهم نشست و از حضورتان کسب فیض خواهم کرد. دختر جوان نمی دانست رودکی چون رودی خروشان است، یک جا ماندن را نمی پسندد، روز را در جایی به سر می آورد و شب را در جایی دیگر. رابعه با پاهای ظریفش، ضربه ای به پهلوی اسبش زد، به تاختن واداشت تا هر چه زودتر به میعادگاه عشقش برود. ـ راه آن دو، از هم جدا شده بود، یکی به سوی معشوقش می شتافت و دیگری به سوی کاخ بلخ، اما در دو گوش هر دو صدایی طنین داشت: در گوش رابعه، صدای لرزان و پراحساس رودکی ، و در گوش رودکی، گفتار نوشین رابعه. 36 |
چین بر جبین میفکن بکتاش! اگر در آمدن اندک تأخیری روا داشته ام، در عوض برایت حکایت از سعادتی آورده ام که امروز نصیبم شده است.
کنار نهری، نشسته بود، نهری با آبی زلال که بر سنگریزه ها می غلتید، نهری با آبی به پاکی دل عاشقان بی ریا. چند دقیقه ای از آمدن رابعه گذشته بود و بکتاش رنجشی از او به دل داشت، به خاطر تأخیرش. در نظر عاشقان، انتظار سنگین تر از آنچه که هست می آید، از این رو ، تقریباً یک ساعت تأخیر رابعه، بر بکتاش به درازای روزی گذشته بود؛ او با آن که زمانی انتظارش به سر آمد و دیدگانش به نور جمال رابعه روشن شد، به یکباره ملالت از دلش و کسالت از روحش رفت. گره در پیشانی انداخت و خود را مغموم و افسرده نمایاند. رابعه ادامه داد: ـ اگر تو هم به جای من بودی و چنین اقبالی نصیبت می شد، دیدار شاعر آزاد اندیشی چون رودکی، سعادتی داشت که نصیب همگان نمی شود، باید ولو برای یک بار به دیدار آن مرد روشندل شتافت. بکتاش بی اختیار تکانی خورد و با هیجان پرسید: ـ رودکی؟... مگر رودکی به بلخ آمده است؟ رابعه با ملایمت پاسخ داد: ـ آری، رودکی به بلخ آمده است، این افتخار را به بلخیان بخشیده است که مدتی را در این شهر بگذراند، چه ارجمند است ، این رودکی! چه بزرگوار و بزرگ منش است او. شوق دیدار رودکی، بزرگ ترین شاعر زمانه، در دل بکتاش جوانه زد، مرد عاشق از یاد برد که تصمیم داشته است با ملول نمایاندن خود، سببی شود که دیگر رابعه، به هیچ روی، تأخیری را در ملاقات هایشان روا ندارد. بکتاش سؤال کرد: ـ رودکی را چگونه یافتی؟... این شاعری که با غزلی می تواند رمنده ترین غزالان را به دام اندازد، چگونه مردی بود؟ در تار و پود پرسش های بکتاش، هیجان موج می زد، همچنین در تار و پود پاسخ های دختر عاشق؛ رابعه گفت: ـ من در زندگی ام، پیرانی چون او ندیده ام، بلند بالا، باریک میان، لاغر اندام، با سر و رویی آراسته به موی سفید... با چشمانی فروغ از دست داده، نابینا، اما با این وجود، بهتر از بینایان می دید، اصلاً نیازی به دیدن نداشت، یکی دو جمله که با او صحبت داشتم متوجه شد که عاشقم و برای رسیدن به معشوق، پای در رکاب کرده ام. بکتاش هم اشتیاقش را برای زیارت چنین بزرگواری ابراز داشت: ـ من هم میل دارم رودکی را ببینم، برای من عجیب است آدمی که از دو چشم کور باشد، اما زیبایی را بشناسد. توضیحی که رابعه ارائه داد، اندکی بر اطلاعات بکتاش درباره ی رودکی افزود: ـ رودکی از بدو تولد نابینا متولد نشده است، به گونه ای که از استاد بابایم شنیده ام، او در زمان خردسالی، نور دیده اش را از دست داده است، برای همین است که رنگ ها را می شناسد و زیبایی ها را، معنای رنگ ها را می داند، مثل همان شعری که درباره ی سیاه کردن موهای سر و ریشش گفته است. بکتاش این شعر را نشنیده بود، از این رو پرسید: ـ منظورت کدام شعر است؟ رابعه اندکی به مغزش فشار آورد، اما نتوانست آن شعر را کاملاً به خاطر آورد، از سویی دلش نمی خواست شعر سخن سرایی چون رودکی را دست و پا شکسته بر زبان آورد، در نتیجه به بیان مفهوم شعر، اکتفا کرد: ـ معروف است که رودکی به پیشنهاد یکی از آشنایانش، موهایش را رنگ کرد، وقتی که به او ایراد گرفتند که چرا وسمه به موهای سر و صورتت زده ای، با ظرافت پاسخ داد: ـ هر چه که می میرد، آدم عزادار می شود، من هم جوانی ام مرده است، از این رو جامه ی عزا بر تن موهایم کرده ام؛ ولی این بار موهایش را رنگ نکرده بود. تعبیری که دختر عاشق، از این شعر به دست داد، وجود بکتاش را در حریری از احساس پیچاند، ولی به ناگاه اضطرابی به قلبش پا گشود، اضطراب این که شاید رودکی در بارگاه حارث، دم از عشق بزند و از ملاقاتش با رابعه، سخنی به میان آورد، او نگرانیش را بر زبان آورد. ـ راستی اگر رودکی از ملاقات تو با خودش حرفی بزند، یا از عشقت سخن براند، روزگارمان سیاه خواهد شد. رابعه نگاهی دقیق به چهره ی محبوبش کرد، بکتاش دریافت که آن نگاه با دلهره آراسته شده است. *** برای بلخیان، افتخار کمی نبود که سخنور سخن سرایی چون رودکی به شهرشان بیاید، پیش از آن که سوار رودکی را به قصر بلخ برساند، بارها مردم راه را بر اسب گزمه بستند و از او پرسیدند مردی که بر ترک اسبش نشسته است، کیست؟ و چون دانستند رودکی است، هلهله کردند، شادی شان را ابراز داشتند، پا به پای اسب تا قصر بلخ به همراهش آمدند، آنانی که اشعاری از او را به خاطر داشتند، آنها را می خواندند، و کسانی که خوش حافظه نبودند به رودکی پیشنهاد کردند ابیاتی چند را بخواند. صدای پیرانه، خراش دار، با این همه تأثیر گذار رودکی، فضا را در می نوردید، با عطر کلامش، بلخ را آکنده می کرد، شاعری که پیش از خودش، اشعار دل انگیزش در شهرها، حضور یافته بود. هلهله و غوغای مردم تا نزدیکی های کاخ بلخ ادامه داشت، آن گاه جایش را به سکوت داد، مردم به اکراه پراکنده شدند و رودکی به قصر پای نهاد، دو تن از نگهبانان به نزدش آمدند، یکی کوله بارش را گرفت و دیگری دستش را، او را با نهایت احترام به بارگاه حارث بردند، چشمان شاعر بزرگ ایران، جایی را نمی دید، اما احساس می کرد که نهایت مهمان نوازی را در حقش معمول می دارند. در بارگاه حارث، یک تخت وجود داشت، و مخده های جواهرنشان را دور تا دور تالار به دیوار تکیه داده بودند، در کنار هر مخده ای، تشکچه ای. حاضران در بارگاه درمانده بودند که رودکی را کجا بنشانند، جایی که شایسته اش باشد. حارث این مشکل را خیلی سریع حل کرد: ـ این شاعر پرآوازه را به کنار تخت بیاورید آن که بر دنیای شعر، سلطنت می کند، باید بر تخت حکومت بنشیند، درست در کنار من. چنین کردند، رودکی را بر تخت نشاندند، حاکم بلخ در کنارش جای گرفت و دیگر حاضران، در جایگاه های خود. حارث به چنان شعفی رسیده بود که نمی شد حد و اندازه ای برایش قابل شد، او به خود نوید می داد، به زودی در همه جا سخن از آن خواهد رفت که بزرگی چون رودکی به دیدارش آمده است، برایش شعر خوانده است، و اگر چنان شاعری زبان به مدح او می گشود، نامش در جهان ادب و تاریخ، آوازه ای می یافت و... به دستور حاکم بلخ، بساط بزمی رنگین را بر پا داشتند و او با رودکی به گفت و گو نشست، با او از هر دری سخن راند، او را به خواندن شعرهایش تشویق کرد، از مقصودش از چنان سفری پرسید، و کلامش را مهربانانه و مهمان نوازانه، چنین پایان برد: ـ اگر روزی خواستید افتخار حضورتان را به دیگر شهرها و دیار ببرید، دلشان می خواهد چه ارمغانی تقدیم تان دارم. رودکی بزرگ منشانه، بی نیازیش را ابراز داشت: ـ مرا با زر و گوهر کاری نیست، من بهترین هدایا را از مردم این شهر دریافت داشته ام و آن عشق است... عشق خالصانه ی مردم به من، عشق به شعر و سرود... از همه بالاتر شاعره ای به نام رابعه را شناخته ام. و به ناگاه دریافت، بی جهت از احساس رقیق و نازکش پرده برداشته است، به همین جهت درصدد تصحیح گفته اش برآمد: ـ منظورم این است که این دختر اشعار عاشقانه را به خوبی می سراید. حارث با شنیدن کلام رودکی دگرگون شده بود، تبسمی کرد و کوشید بر اعصابش مسلط شود و حفظ ظاهر کند، او به طوری که حاضران بارگاهش متوجه نشوند، به یکی از خواجه سرایان دستور داد به سراغ بکتاش و رابعه برود، هر دو را به آن مجلس فراخواند، و خود مشغول گفت و گو با رودکی شد، در حالی که خشم در وجودش هنگامه به راه انداخته بود، جسمش در تالار بود و همه ی حواسش پیرامون عشق رابعه دور می زد، دیگر سرخ سقایی زنده نبود تا به او مشکوک شود، علاوه بر این او در دیوان رابعه، پیش از آغشته به خون شدنش، نام بکتاش هم دیده بود؛ همین ها کفایت می کرد تا همه ی سوءظن هایش را متوجه غلام خوش اندام خود کند، غلامی که پس از جنگ بلخیان با سپاهیان مرحب، به محبوبیت خاصی رسیده بود. خواجه سرا رفت و دقایقی باز گشت، با خبری که آورد شک و بدگمانی حارث را تشدید کرد، خواجه سرا برایش خبر آورده بود که نه رابعه در شبستانش حضور دارد و نه بکتاش در سرایش. این پرسش در مغز حارث تجلی کرد: ـ یعنی کجایند این دو؟... به چه جایی می روند که هیچ کس را از آن خبر نیست؟ و خود را به باد ملامت گرفت: ـ روزی که از سرخ سقا شنیدم که بکتاش با رابعه ارتباط دارد، روزی که دیوان خواهرم به دستم رسید باید حتی لحظه ای چشم از این دو بر نمی داشتم، نباید از حال شان غافل می شدم؛ دخترک احمق، در میان این همه خواستگاران دولتمندی که دارد، دل به غلامی خوش کرده است که هر چه دارد از من دارد، این بار وقتی که با رابعه رویاروی شدم، او را در توفان سؤالاتم گرفتار خواهم کرد، به گونه ای که به غیر از بیان واقعه، به غیر از ابراز حقیقت، راهی برایش باقی نماند. تا آن روز غروب، او از رودکی پذیرایی ها کرد، ارجمندش داشت، با آن که همه ی حواسش متوجه غیبت رابعه و بکتاش بود، با شاعر بلند آوازه ی پارسی گو سخن ها راند، به آواز پیرانه اش گوش فرا داشت؛ و در عین حال، هر چند گاه به چند گاه خواجه سرایی را پی رابعه و بکتاش می فرستاد تا خبری از آن دو برایش بیاورند. بی خبری تنها خبری بود که تحویل حارث می دادند. اما هنگامی که خورشید افول کرد، خورشید روی در تاریکی فرو پوشید، برایش خبر آوردند، خبری که نیازی به پنهان داشتنش نبود، رودی که از کوهساران بلخ، سرچشمه می گرفت، طغیان کرده است، از مسیرش انحراف یافته است و چون سیلی دمان، روی به سوی شهر دارد. جای درنگ نبود، حارث پذیرایی از رودکی را به تنی چند از معتمدان سالمندش سپرد و خود به همراه مشاوران و دوستان یک رنگش ، از تالار به در آمد، موقعیتی برای او فراهم آمده بود، تا با انجام خدمتی، وجهه ای میان مردم کسب کند. سیلی که به راه افتاده بود، مسیر مشخصی نداشت، از میان سنگ ها و سنگریزه ها، راهی برای خود باز می کرد و جریان می یافت، شعبه های جدیدی برای خود دست و پا می کرد و هر چه بر سر راهش بود، از بیخ و بن بر می کند، به ساختمان ها خسارت وارد می آورد، به خصوص به کلبه های گلی و کوچک که اغلب در محله های کم رونق و فقیر نشین قرار داشتند. به فرمان حارث، همه ی سپاهیان بسیج شدند، با سرعت به انتقال ساکنان محله هایی که در منطقه ی خطر قرار داشتند، به منطقه ی دیگر پرداختند. هر چه بر زمان افزوده می شد، هر چه چیرگی شب بر فضا افزایش می یافت، سیلی که در گرفته بود، وسعت و دامنه ی بیشتری پیدا می کرد. آن شب، خواب از شهر بلخ، پای به گریز نهاده بود، هر کس هر چه در توان داشت انجام می داد، تا به نوعی در کمک رسانی به مردم آسیب دیده مؤثر باشد و در میان امدادگران و اشراف، جای دو تن خالی بود؛ جای بکتاش که در مواقع خطر، از دل و جان مایه می گذاشت و جای رابعه که همیشه به یاری دردمندان می آمد، غیبت این دو، نه تنها برای حارث، بلکه برای همگان عجیب می نمود. *** رابعه و بکتاش، ساعتی چند در کنار هم ماندند، بکتاش برای آینده ای پرعشق، برنامه ها چید رابعه شعرهایش را خواند و بکتاش را منقلب کرد، مرد جوان را قریحه ی آن نبود که شعرهای خیال انگیز را با شعر، پاسخ گوید، او احساسات پاکش را در کلامی صمیمانه می ریخت و ابراز می داشت کلامی ساده، و شگفتا که همین ساده گویی و بی ریا سخن راندن، کمتر از اشعار دلنشین تأثیر نداشتند. هر چه بکتاش می گفت، برای رابعه حلاوت شعر داشت. آن دو، دیده بر واقعیت ها بسته بودند، به سنت ها توجه نداشتند، به عشق می اندیشیدند و از عشق می گفتند، خیال پردازی های عاشقانه شان را ابراز می کردند، از گذشته سخن می راندند، از روزهای تلخ انتظار، و از آینده می گفتند، آینده ای که می توانست با روشنایی عشق، نورباران شود. خیال پردازی های عاشقانه شان، ادامه یافت، ساعت ها ادامه یافت، تا این که روز از فاصله اش با غروب کاست، دیگر بیش از این در خلوت، کنار هم ماندن جایز نبود، هر دو بر آن شدند که به سکونت گاه هایشان باز گردند. بکتاش برای رابعه رکاب گرفت تا به راحتی بتواند بر اسبش سوار شود، سپس خود نیز پای در رکاب کرد و شانه به شانه و دوش به دوش هم، روان شدند. اسبان خوش خرام و تیز گام شان، به پیش می رفتند، ابتدا فقط صدای برخورد اسبان با سنگ ها و زمین می آمد، اما به تدریج صدای دیگر به آن افزوده شد، صدایی که لحظه به لحظه شدت می گرفت و واضح تر شد، صدایی چون غلتیدن امواج بر روی هم، صدایی چون بارش آبشاروار از دوردست ها. دقایقی چند آن دو به حال خود بودند و بی اعتنا به صدایی که به پیشوازشان می آمد، اما هنگامی که آن صدای همهمه گونه به غریدن گرایید، آثار نگرانی در دیدگان شان هویدا شد، رابعه زودتر از محبوبش، نگرانی خود را بروز داد: ـ یعنی چه روی داده است؟... این صدای چیست؟ بکتاش لحظه ای گوش خواباند تا منشأ همهمه را تشخیص دهد، آن گاه مضطربانه در پاسخ گفت: ـ صدای طغیان است، طغیان آب ها. با آن که چنان لحظاتی به اضطراب آلوده بود، دختر جوان، شوخ مشربی اش را به خدمت گرفت، ظرافت کلامش را به کار برد، ظرافتی که بیش از هر چیز، دلهره در خود داشت: ـ پس از طغیان روح ها، نوبت به طغیان رودها رسیده است! بکتاش این گفته را شنید، لطف و صفای عاشقانه اش را با تمامی وجود چشید، اما او نگرانی دیگری به دل داشت: ـ اگر حواسم درست باشد، اگر رودخانه طغیان کرده باشد، ما قادر نخواهیم بود به سراهایمان برسیم، غیبت مان را همگی متوجه خواهند شد و همین امر می تواند مسأله انگیز شود. رودخانه چنان طغیان کرده بود که نمی شد خود را به آب زد و از آن گذشت، چاره در ماندگاری بود و شکیبایی به خرج دادن. طغیان رودخانه، تقریباً دو روز به طول انجامید، تا مأموران حارث توانستند مسیرهای جدیدی برای جریان آب خروشان بیابند، مسیرهایی که به جای ختم شدن به شهر بلخ، راه بیابان ها را در پیش گیرند، و زمین های تشنه، آب خروشان را جذب کنند، عطش شان را فرونشانند و خاصیت ویرانگری را از امواج پرجوش و خروش بگیرند. در این مدت، در دو سوی رودخانه، حاکم بلخ و... حالتی دیگرگونه داشتند،در یک سوی حارث، به منتهای خشم رسیده بود و غیبت بکتاش و رابعه را خودسری می شمرد و در دیگر سو، رابعه و بکتاش، ضمن داشتن دلهره و اضطراب، از گرسنگی به جان آمده بودند، فقط اسبان شان، با نیش زدن به علف های بیابان، از گرسنگی مصون مانده بودند. هنگامی که آب رودخانه، دست ار سرکشی کشید، رودکی موفق شد سفرش را پی گیرد، او یک جا ماندن را نمی پسندید، می خواست به هر شهر و دیاری برود و با ساکنان شان حشر و نشر داشته باشد. رودکی پای در سفر گذاشت، بی آن که بداند بحران طغیان رودخانه، بحران هایی دیگر در پی دارد و شهر بلخ کانون حادثه های ناگوار شده است. 37 |
ـ آب به آرامش رسیده است بکتاش. رودخانه دیگر نمی خروشد، بلکه امواجش زمزمه گری را آغاز کرده اند، تکانی به خود بده، برخیز تا به آن سو برویم. سخنان رابعه را مرد جوان شنید و از جایش نجنبید، دو شبانه روز بود که آنان در حوالی رودخانه ی خروشان بلخ به سر می بردند، شب ها ستاره می شمردند و روزها در زیر نور خورشید می گداختند؛ دو شبانه روزی که برایشان سعادتی به شمار می آمد، سعادت در کنار هم بودن، با هم صحبت داشتن، اگر گرسنگی آزارشان نمی داد، بدشان نمی آمد که مدتی دیگر با هم باشند، تنها و بی هیچ مزاحمتی. اسب هایشان هم، سرخوش بودند، برای خود عالمی داشتند، علف های خودرو را از ریشه در می آوردند و گرسنگی شان را تخفیف می دادند، به آب باریکه هایی که از رود منشعب شده بودند سر می زدند و عطش شان را فرو می نشاندند. بکتاش آنقدر بر جایش ماند و نجنبید که رابعه دیگر بار به سخن درآمد: ـ برخیز بکتاش، دست از روی پیشانی ات بردار، باید هر چه زودتر به بلخ باز گردیم، خدا می داند در غیاب ما، چه روی داده است. بکتاش که دست بر پیشانی نهاده بود تا نور خورشید به دیدگانش آزار نرساند، با تأنی بر جایش نشست: ـ چه خوب بود رابعه، همیشه در کنار هم بودیم، کلبه ای داشتیم و مختصر زمینی، تا نان مان را از آن بگیریم، ازدواج کنیم و فرزندانی داشته باشیم. آرزو در کلام بکتاش موج می زد، رابعه در حالی که یاریش می داد از جایش کاملاً برخیزد و قد راست کند گفت: ـ حسرت این چیزها را به دل نداشته باش، حسرت کلبه و آرزوی زمین را در دل خود مپرور، همه ی اینها به دست آمدنی است. غلام جوان، نگاهی استفهام آمیز به او انداخت: ـ چه می گویی؟... انگار از یاد برده ای من غلامی بیش نیستم... من باید به همین اندازه از عشقت قناعت کنم، مرا چه به پیوند با خاندان حکومت؟! رابعه با پاسخش، به او تسلای خاطر داد: ـ شاید تو نتوانی با خاندان حکومت پهلو به پهلو شوی، شاید آداب و رسوم چنین ارتقایی را جایز نداند، اما من می توانم از مقامم به زیر آیم، به حارث بگویم دلم نمی خواهد امیرزاده باشم، مرا طرد کن، مرا از کاخ بلخ بران، هه دارم از من بگیر، هر مال و جواهری را که پدرم به نامم کرده است از من بستان و بگذار من به یک فرد عادی تبدیل شوم، بگذار پی زندگی خودم بروم و کنیز بکتاش شوم، کنیز یک غلام، غلامی که دوستش می دارم، با جان و دل. بکتاش و رابعه روی به سوی رودی داشتند که پس از دو شبانه روز خروش، خاموشی گرفته بود، غلام عاشق ناباورانه پرسید: ـ یعنی فکر می کنی برادرت، چنین پیشنهادی را بپذیرد؟ و رابعه آرزومندانه پاسخ داد: ـ چرا که نپذیرد، جان او به پول وابسته است، همه ی ثروتم را خواهم داد و عشقت را خواهم خرید، گذشته از این، حارث از خدا می خواهد که من از حوزه ی حکومتی اش خارج شوم، چرا که آن گاه به راحتی می تواند فرمان براند و هر کاری که دلش می خواهد انجام دهد... البته ممکن است، در ابتدا اندکی دم از مخالفت بزند، ولی مطمئن باش که موافقت می کند؛ همین چند دقیقه ی پیش چنین فکری به مغزم خطور کرده است و چنین مطلبی به دلم افتاده است. بکتاش خوشدلانه گفت: ـ راستی اگر حارث، با خواسته مان موافقت کند، چه ها که نخواهد شد! و رابعه گفته ی او را دنبال کرد و به او نوید داد: ـ اگر موافقت کند، ما پای به بهشت می گذاریم، بهشتی موسوم به باغ عمید، باغ استاد بابایم، به نزد او خواهیم رفت، در گوشه ای از باغش، کلبه ای برخواهیم افراشت، صبح ها با زمزمه ی پرندگان خوش آواز بیدار خواهیم شد و سینه هامان را از بوی گل هایی خواهیم انباشت که عطر صمیمیت بر خود دارند، و بعد از مهربانی های گلشن، همسر استاد بابایم نصیب خواهیم برد، و نیز از دانش عمید، به کلام گوهربارش گوش فراخواهیم داد. رسم و آیین شادمانه زیستن را از او خواهیم آموخت. دو عاشق، در عالم خیال پرواز می کردند، به آرزوهایشان میدان می دادند تا بر دل شان، چون نسیمی جان بخش بوزد. به کنار رود که رسیدند، از دنیای رویا جدا شدند، پای به وادی واقعیت نهادند. باید از رود می گذشتند، به آن سوی می رفتند و خود را برای مقابله با حوادثی پیش بینی نشده آماده می کردند. رابعه گفت: ـ اگر این رود چندان عمیق نباشد، خود را به آب می زنیم، بی آن که از اسباب مان استفاده کنیم. بکتاش، خندان پیشنهاد محبوبه اش را پذیرفت: ـ آری اسبان را به حال خود می گذاریم، آنان که چون ما ناچار نیستند که از خلوت شان دل برگیرند! و نگاهی به امواجی انداخت که بر سینه ی رود، به آرامی بر روی هم می غلتیدند: ـ این رود، در زمان آرامش، نباید چندان عمقی داشته باشد، حداکثر در عمیق ترین نقاطش، شاید از ده ذرع بگذرد، اگر هم در جاهایی، رود عمق بیشتری داشته باشد مرا از آن اطلاعی نیست. رابعه خندید، و برای لحظه ای چند ساکت ماند، آن گاه مضطربانه پرسید: ـ اگر این رود عمیق باشد، گذشتن از آن کار ما نیست، امواج خروشانش را می بینی؟ اگر پای در رود بگذاریم این موج ها ما را با خود خواهد برد. خنده ی رابعه را، بکتاش با خنده ای مردانه پاسخ داد و پای در رود نهاد، آب تا مچ پایش را در خود گرفت: ـ با آن که هوا، روی به گرمی دارد، آب رود از خنکای دلپذیری برخوردار است... رابعه، با من همگام شو، اگر بتوانی موافقت برادرت را جلب کنی، برای عاشقانه سخن راندن، بسی فرصت خواهیم داشت. رابعه اندکی درنگ کرد، درنگی آمیخته به ترسی مبهم و خفیف، آن گاه پای در آب نهاد. با هم در دل رود پیش رفتند، یک گام، دو گام، سه گام... به میان رود که رسیدند آب تا حوالی سینه شان را فراگرفت. خنکی آب که ابتدا در پایشان نفوذ کرده بود، با هر گام بر دامنه ی تأثیرش می افزود و به دیگر اعضای بدن شان سرایت می کرد. *** گذشتن از رود آسان نبود، اما برای دو دلداده، حکم یک تجربه ی شیرین را داشت. هنگامی که آن دو، پنهان رود را پیمودند و به آن سو رسیدند، هر دو خسته بودند. به آن سوی رود که رسیدند، سرمایی که به تن شان افتاده بود، بیشتر ابراز وجود کرد و لرزه ای خفیف بر پیکرشان انداخت. رابعه کنار رود، خود را بر زمین انداخت و ناتوانی اش را بر زبان آورد: ـ مرا دیگر توان آن نیست که گام از گام بر دارم... هیچ فکر نمی کردم عبور از رود چنین خسته ام کند. بکتاش نیز گفت: ـ حال مرا نیز تفاوتی با حال تو نیست، خستگی دلچسبی به جانم افتاده است، دقایقی با حداکثر ساعتی را در همین جا می آساییم تا خستگی از تن مان به در رود، آن گاه در جستجوی وسیله ای بر می آییم تا خود را به سکونت گاه هایمان برسانیم. رابعه با این پیشنهاد موافقت کرد، ولی آن دو، چندان نتوانستند بیاسایند، تنی چند از مأموران گشت، که سواره به هر جا و نقطه ای سرک می کشیدند تا به فرمان حارث، دو گمشده را بیابند؛ بر بالای سرشان ظاهر شدند. بکتاش و رابعه، ابتدا صدای برخورد سم اسبان را با زمین شنیدند و بعد سایه ی اسبان و سواران را بر خود حس کردند، رابعه اندکی سرش را بالا آورد، بکتاش نیز همزمان با دختر زیبا، سر بلند کرده بود. یکی از سواران گشت، با دیدن آن دو، با چهره ی خسته، با موهای به گل نشسته و به جامه هایی خیس به سخن درآمد: ـ بکتاش! این چه وضعی است؟ دو شبانه روز است که روی نهان کرده اید و ما را بر آن داشته اید، برای یافتن تان، دل از خواب و استراحت بر گیریم؛ آن هم در زمانی که می بایست به یاری سیل زدگان می رسیدیم. در لحن مرد سواره، اعتراض بیش از هر چیز وجود داشت، سواری که در واقع زیر دست بکتاش به شمار می آمد، در آن لحظات، شرایط ادب و رعایت سلسله مراتب را به کناری نهاده بود، بکتاش به او یادآور شد: ـ حمود! این چه طرز سخن گفتن است، تو باید خدا را سپاس بگویی که من و زین العرب، از خطر جسته ایم. حمود، بی آن که در لحنش تغییری بدهد، دنباله ی سخنان خود را گرفت: ـ ما را دستور داده اند تا هر گاه که شما دو نفر را بیابیم، به حاکم تحویل دهیم، با دو قیمت متفاوت! برای زنده تان، نفری هزار کیسه زر ناب دریافت داریم و برای مرده تان، نفری صد کیسه. رابعه نگاه خشم آلودش را از روی سواران گرداند و متوجه بکتاش کرد: ـ پس برای ما، جایزه هم تعیین کرده اند!... انگاری هنوز زنده مان چندین برابر از مرده مان می ارزد! بکتاش، حمود را مورد خطاب قرار داد: ـ دو اسب به ما بدهید، ما خود به قصر بلخ خواهیم آمد. حمود این پیشنهاد را نپذیرفت: ـ به ما گفته اند زنجیر بر دستان و پاهایتان نهیم، به بندتان بکشیم... اگر چنین نکنیم، خشم حارث، دامان ما را می گیرد. با آن که خستگی و کوفتگی، در بدن رابعه و بکتاش بیداد می کرد، از جای خود، به هر زحمتی که بود برخاستند. حال و حوصله ی چون و چرا نداشتند، اگر در موقعیتی دیگر بود، نه بکتاش به آسانی تسلیم می شد و نه رابعه می گذاشت بر دست ها و پاهایش بند نهند، او این خفت و خواری را به دو جهت تحمل کرد، یکی آن که صحبت داشتن با مأموران خودباخته و مزدور گشتی را بیهوده می دانست و دیگر بدان خاطر که می خواست کاری کند، مأموران به پاداش خود برسند، هرکدام هزار کیسه زر به دست آورند. *** مردم بلخ با دو چشمان خود دیدند، رابعه را بر اسبی نشانده اند و بکتاش را بر اسبی، وضع هر دو پریشان، دستان هر دو در زنجیر، آنان جسته گریخته خبر مفقودشدن آن دو را شنیده بودند، اما گمان نمی بردند که رابعه و بکتاش در یک مکان، روی نهان کرده باشند. برای مردم کنجکاو ده ها پرسش پدید آمده بود، پرسش هایی که هیچ یک پاسخ درستی به دنبال نداشت. تنی چند از آنان که بدبینی شان به اوضاع و قضایا افزون تر بود، به یکدیگر می گفتند: ـ این هم از رابعه... ما می پنداشتیم زین العرب، نجیب ترین زن است، اما اکنون شاهدیم چه رسوایی بزرگی به بار آورده است! و دیگری اظهار نظر کرد: ـ مأموریت ما با دستگیری شما به آخر می رسد. تا زمانی که رابعه و بکتاش را در خیابان های بلخ می گرداندند، از این حرف و حدیث ها بود، اما وقتی که هر دو را تحویل زندان دادند و به سیاهچال انداختند، مردمی که به همراه سواران تا درگاه زندان آمده بودند، متفرق شدند، در حالی که یک دنیا موضوع داشتند برای بحث کردن و به نتیجه نرسیدن! 38 |
انصاف نیست حارث، دختری را به جرم عاشقی به زنجیر کشیدن.
حارث به سیاهچال آمده بود، جایی که رابعه را با زنجیر به دیوار بسته بودند، زنجیری آهنین و سنگین. فشاری که زنجیرها بر دستان و پاهای رابعه وارد می آورد، بر پوست لطیف او آزارها رسانده بود، کبودشان کرده بود، حارث در مقابل این گفته، خشم و غیظ خود را بروز داد: ـ با سبکسران چنین شیوه ای باید در پیش گرفت، مخصوصاً سبکسرانی که دم از نجابت می زنند با کسانی هم که وفاداری را از یاد می برند باید به شدت برخورد کرد، با غلامی چون بکتاش که اکنون در سیاهچالی دیگر در بند است. و لبخندی زهرآلود به لب آورد، مشعل فروزانی که در نزدیک در ورودی سیاهچال به دیوار بود، را برداشت و رو به روی چهره ی خواهرش گرفت، گرسنگی دو شبانه روز در آن سوی رود طغیان کرده ماندن، بعد تن خود را به آب سرد سپردن، نگاه های معنادار مردم را تاب آوردن، سپس به سیاهچال افتادن، بر ظاهر رابعه اثر گذاشته بود، پریشان و دردمندش کرده بود حارث بر کلامش افزود: ـ دیر نباشد که مأموران شکنجه بیایند، و با آزار رساندن به تو حقایق را در یابند، می خواهم هنگام شکنجه ات حضور داشته باشم، از زبان خودت بشنوم که کارت با بکتاش به کجاها کشیده است. رابعه با ناتوانی هر چه تمام تر گفت: ـ برادر، میان من و بکتاش، فقط یک عشق ساده بوده است. خنده ی تمسخرآمیز و ناباورانه ی حارث در فضای سیاهچال طنین انداخت، او مشعل را به چهره ی خواهرش نزدیک تر کرد به چشمانش دیده دوخت وبا لحنی زهرآگین پرسید: ـ میان تان فقط یک عشق ساده بوده است!... با هم خلوت می کردید و فقط حرف می زدید! و به یکباره تغییر لحن داد: ـ تو که مرا از کارهای خلاف پرهیز می دادی، چه خوب به اثبات رساندی که یک فرد فاسد بیش نیستی! تصور می کنی اشعاری که برای بکتاش سروده ای را نخوانده ام؟ تصور می کنی از این ماجراها دو روزه خبر شده ام؟... نه خواهر اشتباه می کنی، من از مدت ها پیش می دانستم که بکتاش نمک به حرامی می کند و تو که لقب مسخره ی زین العرب گرفته ای یک بدکاره هستی، که در یک خاندان بزرگ ظهور کرده است! فریاد اعتراضی که تا درگاه دهان رابعه، پیش آمده بود، در فریاد رساتر حارث خاموش شد: ـ آری، بدکاره هستی رابعه، یک سبکسر... جایت دیگر در کاخ بلخ نیست، باید تو را از قصر راند پیش از آن که اینجا را به فساد بیالایی! و به سرعت به سوی در خروجی سیاهچال رفت، مشعل را سر جای اولش نصب کرد، در سیاهچال را گشود تا خارج شود، اما صدای رابعه، پایش را سست کرد: ـ اگر چنین کنی، ننگی ابدی را برای خود خریده ای... همگان خواهند گفت خواهر حارث، خواهر حاکم بلخ ، در بدترین محله های بلخ به سر می برد. رابعه راست می گفت، فرستادن او به محله ی بدنام، به غیر از به باد دادن آبرو و اعتبار خاندان حکومت، هیچ ثمری نداشت، حارث به تندی واگشت و به نزد رابعه آمد: ـ در این صورت، فقط یک راه برایم می ماند و آن کشتن تو است، جداکردن سرت از تنت! هر چند لحن حاکم بلخ هراس آور بود، رابعه بر اعصابش مسلط ماند: ـ یک راه دیگر هم وجود دارد برادر، از یاد مبر که تو به پدرمان، پیمان سپرده ای که هرگز خونم را نریزی. حارث اندکی به آرامش گرایید: ـ برای رهایی از چنین ننگی، دیگر چه راهی مانده است؟ رابعه بی درنگ گفت: ـ تو می توانی دار و ندارم را از من بگیری، مرا به ازدواج بکتاش درآوری و بعد از قصر برانی... بهانه بیاوری که یک دختر کم عقل و بی شخصیت، همان بهتر که نصیب غلامان شود! حتی می توانی، ما را از بلخ بیرون کنی و بگویی جای چنین افرادی در بلخ نیست. برق اندیشه ای موذیانه در چشمان حارث درخشید، او بهترین عذر را به دست آورده بود برای راندن رابعه، و برای دست اندازی به مال و مکنتش؛ طرد کردن رابعه بهترین راه بود، اما راه را بر خطرهای احتمالی آینده نمی بست، حاکم بلخ دچار این پندار شده بود: ـ اگر رابعه را برانم، اگر او را فرسنگ ها فرسنگ از بلخ دور کنم، از سویی دستم برای فرماندهی و حکومت، گشاده تر خواهد شد و از سوی دیگر این امکان وجود دارد، رابعه در غربت، با مخالفانم سازگار شود، تدبیر لشکر کند و به بلخ بازگردد. حاکم بلخ بی اعتنا به چنین پنداری ، پس از چند لحظه سکوت، دل به نقشه ای بست که همان لحظات به مغزش خطور کرده بود. ـ باشد، به ظاهر تو را به ازدواج بکتاش در می آورم و بعد از این شهر می رانم؛ اما برایت جشنی مفصل می گیرم، کاری خواهم کرد هیچ کس عروسی تو و بکتاش را فراموش نکند این گفته، چنان مژده ای بزرگ بر قلب رابعه اثر نهاد و وجودش را، وجود در بندش را در حریری از شادمانی پیچاند. *** ـ برای رهایی از رسوایی، گاهی آدمی ناچار است با شرایط زمانه همراه شود، بکتاش، از خواهرم دل ربوده است، حد خود را نشناخته است، ناچارم برای این که شؤون حکومتی حفظ شود، آن دو را به ازدواج یکدیگر درآورم، یک غلام را به ازدواج امیرزاده ای چون رابعه. مشاوران حارث، گوش به سخنانش داشتند، حاکم بلخ مشاوران و معتمدانش را به کاخ خود کشانده بود و برای اتخاذ تصمیمی بزرگ، با آنان جلسه ای بر پا داشته بود، حارث به کلامش افزود: ـ این دو را به ازدواج هم در خواهم آورد، اما کاری خواهم کرد که دیگر نگاه مان به یکدیگر نیفتد، نه تنها نگاه من، بلکه نگاه هیچ کس به رابعه نیفتد. یکی از معتمدانش، ضمن تأیید گفته ی او، خاطرنشان کرد: ـ یعنی می خواهی رابعه را به آرزویش برسانی؟ این کاری است که با عقل سر سازگاری دارد، اما در هر حال غلامی که حد و اندازه ی خود را نشناسد، نباید بی مجازات بماند؛ اگر بکتاش را با خاندان حکومتی پیوند دهی، رسمی خواهد شد برای جریان یافتن عشق در میان بزرگان و فرودستان. حارث متفکرانه شانه هایش را بالا انداخت: ـ این رسم به ظاهر می شکند، اما من تاکنون هیچ ضربه ای را بی جواب نگذاشته ام، هر که به من ضربه زده است، با ضربه ای شدیدتر پاسخ گرفته است؛ داغی به دلش نهاده ام که تا آخرین نفس حیاتش فراموش نکرده است. حال نیز چنین می کنم. و به یکی از یارانش فرمان داد: ـ برو و ترتیبی بده تا رابعه را از سیاهچال بیرون آورند، او را برای عروس شدن آماده کنند. حارث، در پی این فرمان، فرمان های دیگری هم صادر کرد، فرمان آزادسازی بکتاش از زندان و به نزد او آوردنش و فرمان دیگرش، تدارک دیدن زمینه های برپایی جشن بزرگ بود. مشاوران حارث، هر یک به دنبال اجرای دستوری رفتند، اما حارث در تالار نشست تا بکتاش را به نزدش آوردند. حاکم بلخ با دیدن غلامش از دیگران خواست تا برای دقایقی، آنان را تنها بگذارند. آن گاه به بکتاش گفت: ـ مرا با عشق، سر جنگ نیست، حتی عشق یک غلام با خواهرم، من به پدرم پیمان سپرده ام که خون او را نریزم. در نتیجه تو را به ازدواج رابعه در می آورم و با آن که دوری تان برایم مشکل است، هر دویتان را از بلخ می رانم، به جایی دوردست می فرستم، به جایی که همیشه با هم باشید، دور از اغیار. به جایی که هیچ کس را یارای آن نباشد خلوت تان را به هم بریزد. بکتاش، نمی دانست چه کند، او انتظار چنین نرمخویی و محبتی را از حاکم بلخ نداشت. غلام عاشق، خویشتن گم کرده و دستپاچه، خود را بر پای حارث انداخت: ـ اگر می دانستم شما را به ما، چندان التفات است، از همان روز نخستینی که دل به رابعه باختم، به نزدتان می آمدم، مثل حالا، خودم را بر پایتان می انداختم و درخواست می کردم با محبت تان جسارتم را ببخشایید، می دانم یک غلام را حق آن نیست که بر امیرزاده ای عاشق شود، چه کنم، کار دل است، و سپاسم را تقدیم تان می دارم که نگذاشتید کار دل به کل مختل شود. حارث به او یادآور شد: ـ خوب شد که چنین کاری نکردی، اگر به نزدم می آمدی و زبان به اعتراف می گشودی، بی شک تو را به دار می آویختم... اما اکنون وضع فرق کرده است، همه ی بلخیان، از عشق و رابطه ی تو و رابعه خبر شده اند... در چنین احوالی، مرا چاره ای نیست به جز گردن نهادن شرایطی که زمانه بر من تحمیل کرده است... برو و خودت را برای ازدواجی آماده کن که بلخیان نظیرش را به خاطر نداشته باشند. 39 |
چند روزی بود که بلخ را آذین می بستند، از نخستین ساعات بامداد، به زیباسازی شهر می پرداختند، صدها نفر وظیفه یافته بودند تا همه ی خیابان ها و کوچه پس کوچه های بلخ را چنان نظیف کنند که حتی یک برگ پؤمرده بر درختی نماند. بهترین دوزندگان شهر، در کاخ گرد آمده بودند تا هر چه زودتر برای رابعه، جامه ی عروسی تدارک ببینند، جامه ای خوشدوخت و بی نظیر. مطربان بلخ را به میدان ها فراخوانده بودند تا همه روزه پس از بر دمیدن خورشید، سازهایشان را به نوا درآورند، دلنشین زمزمه ها را از سینه ی سازهایشان بیرون بکشند، در رگ و پی شهر، شادمانی را به جریان اندازند و دست از کار نکشند مگر زمانی که آسمان، کاملاً به تیرگی بنشیند. به مطربان گفته بودند که در گروه های متعدد، تقسیم شوند، همین که گروهی از پنجه بر ساز کشیدن و نغمه پردازی خسته شد، گروهی دیگر جایشان را بگیرند، برنامه ای که برای مطربان چیده بودند، برنامه ای سنگین بود، اما این برنامه سنگین تر می شد، چرا که قرار بر این بود ، در شب عروسی، یعنی در آخرین شب جشن، مطربان لحظه ای در کارشان وقفه نیندازند تا بامدادی دیگر که کجاوه ی عروس و داماد را از بلخ خارج می کنند و دو عاشق را به سرزمینی مجهول و ناشناخته می فرستند. در تمام روزهایی که جشن برپا بود، بوی گوشت بریان به هوا بود و نیز بوی خوراکی های دیگر، گوشت های زعفران اندود، خورش های پرادویه، چاشنی؛ شربت هایی از شیر تازه آمیخته با هل و ... بلخیان به ضیافتی چند روزه فراخوانده شده بودند. بهترین اغذیه را می خوردند، خوراکی هایی که نه تنها تا آن زمان در سفره شان حضور نیافته بود، بلکه تصورشان هم نکرده بودند. برای عروس و داماد حجله هایی در یکی از شبستان های قصر ترتیب داده بودند، حجله ای آراسته به انواع جواهرها، که میانش تختی بزرگ قرار داشت، تختی آکنده از گلبرگ ها. از روزها پیش، در حجله عود و کندر می سوزاندند تا فضای شبستان عشق رابعه و بکتاش عطرآگین بماند. ظاهراً قرار بر این شده بود که جشن در حالی به اتمام برسد که عروس و داماد را در کجاوه ای بنشانند، کجاوه ای استوار شده بر پشت شتری که اندامش با حنا، زینت یافته بود، آن گاه به همراه چند سوار از یاران و معتمدان حاکم گشتی در شهر بزنند و در حالی که مطربان، نواهای دل انگیزشان را سر داده اند، از دروازه ی اصلی شهر خارج شوند و دو عاشق به سوی سرنوشت شان رهسپار گردند. همه چیز، همه کار با دقت کامل انجام پذیرفته بود، بلخیان شادی به دل داشتند و آنانی که در پی آگاه شدن از روابط عاشقانه ی رابعه و بکتاش ، افکاری باطل را به سر خود راه داده بودند، احساس شرمندگی می کردند و زبان به ملامت خود می گشودند که چرا حرمت عشق را نگه نداشته اند. سرانجام شب عروسی فرا رسید، شب عروسی دو عاشق. *** همه ی کارها با نظم و ترتیب خاصی انجام شده بود، شاطه گران دست به کار آرایش رابعه شده بودند، با آن که از نظر زیبایی دختر جوان، چندان نیازی به آرایش نداشت. نزدیک های نیمروز او را به گرمابه بردند، تا دم گرمابه همراهیش کردند، اما به دستور حارث، مشاطه گران را اجازه ی آن نبود که به درون گرمابه بروند و در آب خزینه، تن دختر جوان را بشویند، نگاه هیچ کس نباید به او بیفتد. رابعه هنگامی که چنین فرمانی شنید، خوش دل شد، برای اولین بار در دل، کار حاکم بلخ را تأیید کرد: ـ چه بهتر از این، من به بکتاش تعلق گرفته ام، روح و قلبم را مدت ها پیش به او ارمغان داشته ام، من تا ساعاتی دیگر ، رسماً به مرد محبوب زندگیم تعلق خواهم گرفت. رابعه پاهایش را درون خزینه نهاد، آب خزینه گرمایی دلچسب داشت، رابعه همه ی تنش را در آب رها کرد، چند بار طول و عرض خزینه را به شنا پیمود. آب خزینه، به تدریج گرم و گرم تر می شد، و دیری نپایید که گرمایش از حد تحمل و تاب دختر عاشق گذشت و دختر عاشق را ناچار کرد که از خزینه به در آید، با تنی به سرخی گراییده از حرارت دم افزون آب. رابعه به خود گفت: ـ حتماً اشتباهی روی داده است، آب خزینه نباید چنین گرم شود، و نگاهی به خزینه انداخت، بخاری که از روی آب بر می خاست، لحظه به لحظه متراکم تر می شد، رابعه به سوی جامه اش رفت، آن را پوشید، ایازی را به سر انداخت و مقنعه به چهره زد، تا از گرمابه خارج شود. به سرعت به سوی در گرمابه رفت، ولی در نهایت تعجب دید دری در کار نیست، با سنگ و خشت، فضای موجود میان دو لنگه در را پر کرده بودند و بر خشت ها ساروج ریخته بودند تا هر چه زودتر و هر چه بیشتر، به هم جوش بخورند. گرمای خزینه به سایر قسمت ها سرایت می کرد، بخاری که از روی آب بر می خاست، به سایر قسمت های گرمابه می آمد و چون لشکری از بخار، همه جا را به تصرف خود در می آورد. رابعه در آن لحظات دانست که گرفتار توطئه ی شوم برادر شده است، گرما و حرارت گرمابه، چنان شدت یافت که از تحمل دختر عاشق خارج بود، رابعه به طرف سنگ ها و خشت های چیده شده بر هم رفت، سنگ ها و خشت هایی که راه خروج را مسدود کرده بودند، پنجه در میان آنها برد، به امید آن که خشتی را از جا بکند، ولی خشت ها چنان بر هم استوار شده بودند که تلاش های ممتدش، نتیجه ای نداد... ... حرارت گرمابه چنان دم افزون بود که رابعه به سختی نفس می کشید، بر همه ی تنش عرق نشسته بود، عرقی که جوی وار از سر و صورت و دیگر اعضای بدنش روان بود، تنفس برای دختر جوان، مشکل شده بود و او مذبوحانه تلاش می کرد تا مگر راه گریزی بیابد، از گرمابه به در آید. بارها و بارها، رابعه بر دیوارهای گرمابه مشت کوفت و فریاد استمداد کشید، فریادی که از محدوده ی گرمابه فراتر نمی رفت، به خارج نفوذ نمی کرد، به گوش شنوایی نمی رسید و پس از چند بار طنین انداختن در فضای گرمابه به بخارهای متراکم می پیوست و محو می شد. شدت گرما، فزونی بیش از حد بخار، از یک سو و دیوارها و زمینی که گداخته می شدند از سوی دیگر، تاب و توان را از رابعه گرفت، دختر جوان نه می توانست بر جای بماند و نه می توانست هوای سنگین و بخارآلود را، روانه ی ریه هایش کند. مرگ بر گرمابه، حضوری مسلط یافته بود، رابعه چند باری این پا آن پا کرد، به دیوار تکیه داد، گرما به او اجازه نمی داد به یک حال بماند، بدنش به سوزش افتاده بود، به خصوص آن قسمت هایی که به اجبار با زمین و دیوارها تماس یافته بودند. نیروی رابعه ، مقاومت و پایداریش، رفته رفته تحلیل رفت، تا مدهوشی چندان فاصله ای نداشت، زانوانش به لرزه درآمده بود و سینه اش به سختی ، بر اثر دم و بازدم نامرتب بر می آمد، رابعه پس از دقایقی، استقامتش را از دست داد و بر زمین افتاد، در حالی که این فکر در مغزش دور می زد: ـ بکتاش در چه حالی است؟... آیا چنین توطئه ای برای او هم چیده اند؟ رابعه به جای یافتن پاسخی برای این سؤالاتش، با ناتوانی، آخرین کلامش را بر زبان آورد: ـ مرگ پاک، شایسته ی عشق پاک است...بکتاش سهم من از عشق گداختن در آتش ستم بود و پاک ماندن... در زندگی ام، تنها تو را به چشم دل نگریستم و عاشق شدم، خوشا بر من که در عشق، یکه شناسی بودم. *** مردها هم در آن روز، چنین برنامه ای برای بکتاش چیده بودند، ابتدا به او امیدها داده بودند، به او تبریک ها گفته بودند که با خاندان حکومت پیوند یافته است و به او یادآور شده بودند: ـ با خاندان حکومت یگانه شدن، کم چیزی نیست، چنین هنری فقط از عشق بر می آید، وگرنه یک غلام را اقبال آن نیست که با امیرزاده ای پیوند زناشویی ببندد. سپس او را هم به گرمابه ای مردانه فرستاده بودند، تک و تنها به گرمابه فرستاده بودند، تا در زمانی که رابعه در میان بخار و حرارت می گدازد، بی نصیب نماند. ... شور و شادی در شهر بلخ موج می زد، مردم جشن گرفته بودند. در همه جا نواهای خوش آهنگ و بوی عطر غذاها به هوا بود. غروب خورشید که از راه رسید، نوبت معتمدان و مأموران حارث شد، آنان ابتدا دیوار گرمابه ی زنان را فرو ریختند و سپس دیوار گرمابه ی مردانه را؛ و با احتیاط هر دو را بر تخت های روان قرار دادند و به کاخ بلخ بردند، بر تن رابعه جامه ای بود، اما بکتاش این فرصت را به دست نیاورده بود که پوششی بر تن کند. مأموران حارث، به هر دو جامه ی عروسی و دامادی پوشاندند، آنان را از هر حیث آراستند، سپس دیگر بار، در تخت های روان خواباندند و به کنار کجاوه بردند، آن دو را در برابر چشمان گروهی از مردم حیرت زده و کنجکاو در کجاوه قرار دادند، و کاروان به راه افتاد... کاروانی کوچک که یک جفت عاشق و معشوق جان باخته را می بایست به سرنوشت ابدی شان برساند. کجاوه با هر گامی که شتر بر می داشت، مختصر تکانی به خود می دید، رابعه و بکتاش با زندگی بیگانه شده بودند، دیگر فراق و هجرانی برایشان وجود نداشت، فراق و هجران، مال زندگان است. کجاوه گشتی در خیابان های بلخ زد و در میان ساز و آواز مطربان و شور و هلهله ی مردم از شهر خارج شد تا به نقطه ای مجهول و نامعلوم برود. *** جشن عروسی، تا بامداد ادامه داشت، بیشتر بلخیان نمی دانستند چه بر سر رابعه و بکتاش آمده است، آنان دست می افشاندند و پای می کوبیدند ، شادخواری می کردند و می خواندند، انواع شیرینی را می خوردند و می خندیدند تا از شیرین کامی عروس و داماد، سهمی ببرند... اما روز دیگر فهمیدند که در عزا شرکت کرده بودند و نه عروسی! روز دیگر دانستند به جای آن که سوگواری کنند، گفته و خندیده اند، رقصیده و پای کوبیده اند. آنان بر جان شان بیمناک شده بودند، چرا که می دانستند آن که عشق را چنین به ادبار بکشاند، هیچ اثری از مروت و انصاف در وجود ندارد، در سینه اش به جای قلب، سنگی است به سختی خارا. آنان به این باور رسیده بودند که اگر از جای نجنبند، اگر سر به شورش برندارند، سرنوشتی به مراتب بدتر از سرنوشت رابعه و بکتاش انتظارشان را می کشد. با عشق به سامان مطلوب نرسیده ی رابعه و بکتاش ، نطفه ی انقلاب در بلخ بسته شد و در گوشه و کنار شهر، شورش هایی پدید آمد، خبر این ماجراها در محدوده ی بلخ باقی نماند، به دوردست ها رفت، و خشم مردم دیگر شهرها و ولایت ها را برانگیخت. حتی به گوش مرد فهیمی چون عمید رسید، به گوش استادبابای رابعه، و نیز به گوش همسرش گلشن که با تمامی وجود، دل به مهر رابعه سپرده بودند. عمید از جوانی دیگر هیچ در وجود نداشت، عوارض پیری در وجودش، ظهور کرده بود. او پس از شنیدن این ماجرا، در حالی که اشک بر چشمان پیر و رگ زده اش پرده کشیده بود، به تسلای خاطر همسر گریانش گلشن کوشید و به او گفت: ـ دل قوی دار گلشن، هیچ ستمی نمی تواند، حکومت عشق را به انقراض بکشاند، عزیزان ما در راه عشق جان باخته اند، اما نباید از یاد ببریم که جهان پر از عشاق است. پایان |
اکنون ساعت 03:01 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)