پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   مشاعره با شعر نو (http://p30city.net/showthread.php?t=4040)

k@vir 06-27-2008 11:52 PM

شب ندارد سر خواب
می دود در رگ باغ
باد ، با آتش تيزابش ، فريادكشان
پنجه می سايد بر شيشهء در
شاخ يك پيچك خشك
از هراسی كه ز جايش نربايد توفان

من ندارم سر يأس
با اميدی كه مرا حوصله داد
باد بگذار بپيچد با شب
بيد بگذار برقصد با باد
گل كو می آيد
گل كو می آيد خنده به لب
گل كو می آيد ، می دانم
با همه خيرگی باد
كه می اندازد
پنجه در دامانش
روی باريكهء راه ويران
گل كو می آيد
...


احمد شاملو


kalantar48 06-28-2008 05:58 AM


در كسوت پری ها
با جامهء بلند غبار آسا
از كوچه های شمشاد آمد
و در مسير او
گل های باز لادن حيرت كردند
خون من انفجار سعادت را
تا قلب پر خروشم آورد
و قلب پر خروشم با ضربهء تپشش
آهنگ پای او را در گوشم آورد
گفتم :
ای بخت دير آمده ای روح سبز باغ
آمد ولی به ديدن من
مثل شكوفه های لادن حيرت كرد
آنگاه
از گردباد شادیِ من
بی اعتنا گذشت
و مثل حجمی از نور
از نور سرخ و آبی
لغزيد تا كرانه گلگشت ...

از انتهای باغ
منوچهر آتشی


k@vir 06-28-2008 11:32 PM

تو در آتش سرد خود مي‌سوزي
و خاكسترت نقره ماه است
تا تو را در كمال بدر تو نيز باور نكنند.
چه استجابت غمناكي!

kalantar48 06-29-2008 06:54 AM


یک لحظه گذشت ...
برگی از درخت خاكستری پنجره ام فرو افتاد
دستی سايه اش را از روی وجودم برچيد
و لنگری در مرداب ساعت يخ بست
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
كه در خوابی ديگر لغزيدم ...

سفر
سهراب سپهری


k@vir 06-29-2008 03:07 PM

می روم با ره خود
سر فرو ، چهره به هم
با كسم كاری نيست
سد چه بندی به رهم؟

دست بردار! چه سود آيد بار
از چراغی كه نه گرماش و نه نور؟
چه اميد از دل تاريك كسی
كه نهادندش سرزنده به گور؟

می روم يكه به راهی مطرود
كه فرو رفته به آفاق سياه
دست بردار ازين عابر مست
يک طرف شو ، منشين بر سر راه ! ...

احمد شاملو

دانه کولانه 06-29-2008 04:08 PM

هر صبح در آیینهء جادویی ِ خورشید
چون می نگرم، او همه من، من همه اویم
او روشنی و گرمی ِ بازار وجود است
او یک، سر آسوده به بالین نَنَهادَست
من نیز به سر می دَوَم، اندر طلب ِ دوست
ما هر دو در این صبح طربناک ِ بهاری
از خلوت و تاریکی ِ شب، پا به فراریم

kalantar48 06-30-2008 10:58 AM

ببخشید تکراریه ، ولی خیلی دوستش دارم ...
 

من ، مثل عصر روزهای دبستان
پر از كسالت و ترديدم
و دفترم
از مشق های خط خورده سياه است
هراس من اين است
فردا كه زنگ حساب آمد
با اين كمينه چنين خواهد گفت:

بايد هزار بار
در شعله های آتش دوزخ فرو روی
اين است جريمه ، بــــــرو !!! ...

جریمه
سلمان هراتی


k@vir 06-30-2008 03:34 PM

وزشي برخاست
دريچه اي بر خيرگي ام گشود:
روشني تندي به باغ آمد.
باغ مي پژمرد
و من به درون دريچه رها مي شدم.

امیر عباس انصاری 07-03-2008 08:08 PM

مشاعره با شعر نو
 
میان طشت خون خورشید می جوشید
سیاهی برگ و پر بگشوده پیچک وار بر دیوار می پیچید
شبانگاهان به گلمیخ زمان
شولای شوم خویش می آویخت
و بر رخسار گیتی رنگهای قیرگون می ریخت
در این تاریکی مرموز شهر بی تپش مدهوش
چراغ کلبه ها خاموش
در این خاموش شب اما
درون کوره آهنگری یک شعله سوزان بود

شاعر: حمید مصدق
شعر: قطعه ای از درفش کاویانی


k@vir 07-04-2008 04:18 PM

درخت،
جهل ِ معصيت‌بار ِ نياکان است

و نسيم
وسوسه‌يي‌ست نابه‌کار.
مهتاب پاييزی
کفری‌ست که جهان را مي‌آلايد.


چيزی بگوی

پيش از آن که در اشک غرقه شوم
چيزی بگوی

هر دريچه‌ی نغز
بر چشم‌انداز ِ عقوبتي مي‌گشايد.

عشق
رطوبت ِ چندش‌انگيز ِ پلشتي‌ست
و آسمان
سرپناهي
تا به خاک بنشيني و
بر سرنوشت ِ خويش
گريه ساز کني.

آه
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
چيزی بگوی

قسمتی از عاشقانه احمد شاملو

kalantar48 07-05-2008 10:38 AM


يک روز وقتی
از زير سايه های ملايم خوشبختی
پرسه زنان
به خانه برميگشتيم
از زير سايه های مرتب مصنوعی
مردان ارشيتكت را ديدم
در صف كراوات
چرت ميزدند
ماندن چقدر حقارت آور است
وقتی كه عزم تو ماندن باشد
حتی روز
پنجره ها به سمت تاريكی
باز می شوند
اگر بتوانی موقع رسيدن را درک كنی
برای رفتن
هميشه فرصت هست
اين دريچه را باز كن
چه همهمه ای می آيد
گويا
مرغ و متكا توزيع ميكنند
اينها كه در صف ايستاده اند
به خوردن و خوابيدن معتادند
وقتی بهانه ای
برای بودن نداشته باشی
در صف ايستادن
خود بهانه ميشود
و برای زدودن خستگی بعداز صف
ورق زدن
يک كلكسيون تمبر
چقدر به نظرت جالب می آيد ...
امروز
در روزنامه خواندم
ته سيگارهای چرچيل را
به قيمت گزافی فروخته اند
آه خدايا
آدم برای سقوط
چه شتابی دارد ؟؟؟ !!! ...
ديروز در باغ وحش
شمپانزه ای ديدم
كه به نظريهء داروين
فكر ميكرد
چگونه ميتوان
با اين همه تفاوت
بی تفاوت ماند؟
پشت اين حصار
چه سياهی عظيمی خوابيده است
به دلم گفتم:
برگرد برای رفتن فكری بكنيم ...

برای رفتن فكری بكنيم
زنده یاد سلمان هراتی


k@vir 07-06-2008 05:10 PM

می روم با ره خود
سر فرو ، چهره به هم
با كسم كاری نيست
سد چه بندی به رهم؟

دست بردار! چه سود آيد بار
از چراغی كه نه گرماش و نه نور؟
چه اميد از دل تاريك كسی
كه نهادندش سرزنده به گور؟

می روم يكه به راهی مطرود
كه فرو رفته به آفاق سياه
دست بردار ازين عابر مست
يک طرف شو ، منشين بر سر راه ! ...

احمد شاملو

kalantar48 07-07-2008 08:59 AM


هزاران چشم گويا و لب خاموش
مرا پيک اميد خويش می داند
هزاران دست لرزان و دل پرجوش
گهی می گيردم ، گه پيش می راند

پيش می آيم
دل و جان را به زيورهای انسانی می آرايم
به نيرويی كه دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهرهء ترس آفرين مرگ خواهم كند»

نيايش را ، دو زانو بر زمين بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
« برآ ، ای آفتاب ، ای توشهء امّيد
برآ ، ای خوشهء خورشيد!
تو جوشان چشمه ای ، من تشنه ای بی تاب
برآ ، سرريز كن ، تا جان شود سيراب
چو پا در كام مرگی تندخو دارم
چو در دل جنگ با اهريمنی پرخاش جو دارم
به موج روشنايی شست و شو خواهم
ز گل برگ تو ، ای زرينه گل ، من رنگ و بو خواهم ...

قسمتی از : آرش کمانگیر
سیاووش کسرائی


k@vir 07-12-2008 02:16 PM

من به خانه بازگشتم، مادرم پرسيد:
ميوه از ميدان خريدي هيچ؟
- ميوه‌هاي بي‌نهايت را كجا مي‌شد ميان اين سبد جا داد؟
- گفتم از ميدان بخر يك من انار خوب.
- امتحان كردم اناري را
انبساطش از كنار اين سبد سر رفت.
- به چه شد، آخر خوراك ظهر ...
- ...

ظهر از آيينه‌ها تصوير به تا دوردست زندگي مي‌رفت.

سهراب سپهری

kalantar48 07-21-2008 10:30 AM

تو ، به خنیاگری چلچله ها در دل سقف
گوش می دادی و می خندیدی
میوهء کال خدا را به سرانگشت هوس
از درختان جوان می چیدی
مرگ را چون سرطانی نوزاد
در بن آب روان می دیدی
ناگهان ، یک نفر از دور ، صدا زد : سهراب
تو ز جا برخاستی و فریاد زدی : کفشم کو ؟
وانگه از خانه برون رفتی و با سرعت باد
زیر باران بودی
خواب آشفتهء من پایان یافت
وندر آن ظهر زلال
از سر خاک تو بر می گشتم
خاک پوکی که تو را در بر داشت
آسمان ، مرثیه ای نیلی بود
دشت ، رنگ غم و خاکستر داشت
لحظه ای چند ، در آفاق خیال
من تو را دیدم و گریان گشتم
تو مرا دیدی و خندان بودی ...

نادر نادرپور


k@vir 07-28-2008 03:33 PM

یک ستاره؟
آری، صدها، صدها، اما
همه در آن سوی شب های محصور
یک پرنده؟
آری ، صدها ، صدها، اما
همه در خاطره های دور
با غرور عبث بال زدن هاشان
من به فریادی از کوچه می اندیشم
من به موشی بی آزار که در دیوار
گاهگاهی گذری دارد!!!

فروغ_ در غروبی ابدی


kalantar48 07-29-2008 10:35 AM


در برون كلبه می بارد
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
كوه ها خاموش
دره ها دل تنگ
راه ها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ
كودكان ديری است در خوابند
در خواب است عمو نوروز
می گذارم كنده ای هيزم در آتش دان
شعله بالا ميرود پرسوز ...

قسمت پایانی شعر آرش کمانگیر
سیاووش کسرائی


یگانه 09-05-2008 04:45 AM

میان خورشیدهای همیشه
زیبایی ی تو لنگریست-
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستارگان بی نیازم می کند...


SonBol 10-15-2008 12:55 PM

در خراب ِ دشتهای دور
ساده و صبور
یک سبد ستاره چیده ام برای تو
یک سبد ستاره
کوزه ای پُر آب
دسته ای گل از نگاه ِ آفتاب
یک رَدا برای شانه های مهربان تو!

kalantar48 10-21-2008 03:42 AM


وقتی که غنچه های شکوفا
با خارهای سبز طبيعی
در باغ ما عزيز نماندند

گلهای کاغذی نيز
با سيم خاردار
در چشم ما عزيز نمی مانند

آرمانی
دکتر قیصر امین پور


SonBol 10-30-2008 09:34 AM

در خواب آرزو
هر سو مرا کشید پی خویش دربدر
این خوشپسند دیده زیباپرست من
شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار
بگرفت دست من
و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان
در دورگاه دیده من جلوه می نمود
در وادی خیال مرا مست می دواند
وز خویش می ربود
از دور می فریفت دل تشنه مرا
چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود
وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب
دیدم سراب بود
بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز
می نالد از من این دل شیدا که یار کو ؟
کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟
بنما کجاست او......

هوشنگ ابتهاج

kalantar48 11-01-2008 05:27 AM


و شبی از شب ها مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازهء پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست ...


tina_sadeghi 04-17-2009 10:47 PM

تو را راندم.
ولی آن لحظه گویی آسمان می مرد
جهان تاریك می شد،كهكشان می مرد
درون سینه ام دل ناله می زد:
باز كن از پای زنجیرم
كه بگریزم،به دامانش بیاویزم،
به او با اشك خون گویم:
مرو من بی تو می میرم.

ساقي 05-22-2009 02:03 PM


در آستانه



مطرب درآمد
با چکاوک ِ سرزنده‌يي بر دسته‌ی سازش.
مهمانان ِ سرخوشي
به پای‌کوبي برخاستند

از چشم ِ ينگه‌ی مغموم
آن‌گاه
ياد ِ سوزان ِ عشقي ممنوع را
قطره‌يي
به زير غلتيد.


عروس را
بازوی آز با خود برد.
سرخوشان ِ خسته پراکندند
مطرب بازگشت

با ساز و
آخرين زخمه‌ها در سرش
شاباش ِ کلان در کلاه‌اش.

تالار ِ آشوب تهي ماند

با سفره‌ی چيل و
کرسي‌ باژگون و
سکّوب ِخاموش ِ نوازنده‌گان
و چکاوکي مُرده
بر فرش ِ سرد ِ آجُرش.



۶ فروردين ِ ۱۳۶۴

احمد شاملو

deltang 05-22-2009 04:43 PM

اشكی بر لبش لبخند ، خواهد گفت :

« - بيابان را سراسر مه گرفته است... با خود فكر می كردم

كه مه گرهمچنان تا صبح می پاييد مردان

جسور از خفيه گاه خود به ديدار عزيزان باز می گشتند.»


ساقي 05-23-2009 03:59 PM


برتر از پرواز




دريچه باز قفس بر تازگي باغ ها سر انگيز است
اما ، بال از جنبش رسته است
وسوسه چمن ها بيهوده است
ميان پرنده و پرواز ، فراموشي بال و پر است
در چشم پرنده قطره بينايي است :
ساقه به بالا مي رود . ميوه فرو مي افتد.دگرگوني غمناك است.
نور ، آلودگي است. نوسان ، آلودگي است. رفتن ، آلودگي.
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است.
چشمانش پرتوي ميوه ها را مي راند
سرودش بر زير وبم شاخه ها پيشي گرفته است
سرشاري اش قفس را مي لرزاند
نسيم ، هوا را مي شكند: دريچه قفس بي تاب است



" سهراب سپهری "

آیـدا 09-29-2009 03:33 AM

..
تيرگی می آيد
دشت می گيرد آرام
قصه رنگی روز
می رود رو به تمام

شاخه ها پژمرده است
سنگ ها افسرده است
رود می نالد
جغد می خواند
غم بياويخته با رنگ غروب
می تراود ز لبم قصه سرد
دلم افسرده در اين تنگ غروب
..

« سهراب »

ساقي 09-29-2009 12:42 PM

به روي شط وحشت برگي لرزانم،
ريشه ات را بياويز.
من از صداها گذشتم.
روشني را رها كردم.
روياي كليد از دستم افتاد.
كنار راه زمان دراز كشيدم.

ستاره ها در سردي رگ هايم لرزيدند.

خاك تپيد.
هوا موجي زد.
علف ها ريزش رويا را در چشمانم شنيدند:
ميان دو دست تمنايم روييدي،
در من تراويدي.
آهنگ تاريك اندامت را شنيدم:
"نه صدايم
و نه روشني.
طنين تنهايي تو هستم،
طنين تاريكي تو."
سكوتم را شنيدي:
" بسان نسيمي از روي خودم برخواهم خاست،
درها را خواهم گشود،
در شب جاويدان خواهم وزيد."

چشمانت را گشودي :
شب در من فرود آمد.


------------
سهراب سپهري

نام شعر : طنين




abadani 09-29-2009 01:02 PM

مي تراود مهتاب
مي درخشد شبتاب
نيست يكدم شكند خواب به چشم كس و ليك
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم مي شكند
نگران با من استاده سحر
صبح مي خواهد ازمن
كز مبارك دم او آورم اين قوم بجان باخته را بلكه خبر
در جگر خاري ليكن
از بر اين سفرم مي شكند
مي تراود مهتاب
مي در خشد شب تاب
مانده پاي آبله از راه دراز
بر در دهكده مردي تنها
دست او بر در مي گويد با خود
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم مي شكند
شبتاب
نيما يوشيج

آیـدا 09-29-2009 11:53 PM

« به دیدارم بیا هر شب »

به دیدارم بیا هر شب ، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است .
بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است.
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده ، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا ، ای همگناه ، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهیها
و من می مانم و بیداد بی خوابی.
در این ایوان سرپوشیده ی متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که درخوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی ، اما بپوشان روی
که می ترسم ترا خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمی خواهم بفهمانند بیدارند.
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من !
بیا ای یاد مهتابی !
..

« مهدی اخوان ثالث »

Nur3 09-30-2009 12:47 AM

زمين ، آن شب ، چه بدهنگام و بی آرام ، می لرزيد ،

می لرزيد ، می لرزيد...

زمين ، آن تکيه گاه ،

آن جان پناه ،

آن کوه ، آن نستوه ،

از بنياد می لرزيد ، می لرزيد .... می لرزيد



می لرزاند ،

می لرزيد

می پيچاند ،

می لرزيد

می تاراند ،

می لرزيد

می چرخاند ،

می لرزيد

زمين آن شب ، چه وحشتناک ، ناهنجار ،

می کوبيد ، می پاچيد ، می پيچيد ،

می لرزيد ، می لرزيد...



نگاهي يك جهان فرياد از مشيري

آیـدا 09-30-2009 09:23 PM

..
و شعر از آنجا شروع
مي شود
كه همه چيز تمام
مي شود..!!

.. اما ادامهء مشاعره..!

در مرز نگاه من
از هرسو
دیوارها
بلند،
دیوارها
بلند،
چون نومیدی
بلندند.
ایا درون هر دیوار
سعادتی هست
وسعادتمندی
و حسادتی؟-
که چشم اندازها
از این گونه مشبکند
و دیوارها ونگاه
در دور دست های نومیدی
دیدار می کنند،
و آسمان
زندانی است
از بلور؟

« از قفس »
« احمد شاملو »

Nur3 09-30-2009 10:30 PM

رفتم به كنار رود

سر تا پا مست

رودم به هزار قصه مي برد ز دست

چو قصه درد خويش با او گفتم

لرزيد و رميد و رفت و ناليد و شكست



فريدون مشيري( قصه)

آیـدا 09-30-2009 10:48 PM

تکیه بر جنگل پشت سر
روبروی دریا هستم
آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم
حال دریا آرام و آبی است
حال جنگل سبز سبز است
من که رنگم را باران شسته است
در چه حالی ایا هستم ؟
قوچ مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز
حیف انسانم و می دانم
تا همیشه تنها هستم
وقت دل کندن از دیروز است یا که پیوستن بر امروز
من ولی در کار جان شستن
از غبار فردا هستم
صفحه ای ماسه بر می دارم
با مداد انگشتانم
می نویسم
من آن دستی که
رفت از دست شما هستم
مرغ و ماهی با هم می خندند
من به چشمانم می گویم
زندگی را میبینی
بگذار
این چنین باشم تا هستم
..

حیف انسانم و می دانم تا همیشه تنها هستم
« محمد علی بهمنی »

ساقي 10-01-2009 04:54 PM


موج، مي آمد، چون كوه و به ساحل مي خورد !

از دل تيره امواج بلند آوا،
كه غريقي را در خويش فرو مي برد،
و غريوش را با مشت فرو مي كشت،
نعره اي خسته و خونين ، بشريت را،
به كمك مي طلبيد :
- « آي آدمها ...
آي آدمها ... »
ما شنيديم و به ياري نشتابيديم !
به خيالي كه قضا،
به گماني كه قدر، بر سر آن خسته ، گذاري بكند !
« دستي از غيب برون آيد و كاري بكند »



...

NeGin 10-01-2009 07:29 PM

در خواب های تیره ی افیونی ام ، شبی
او را شناختم
او ، شعله ی پریده ی یک آفتاب بود
چشمی به رنگ آبی سیر غروب داشت
در چشم او هزار نوازش به خواب بود
او را شناختم
از نسل ماه بود
اندامش از نوازش مهتابهای دور
رنگی به رنگ صبح بلورین ، سپید داشت
زلفش چو دود مشکی شب ها ، سیاه بود
او را در آن نگاه نخستین شناختم
اما نگاه منتظرم بی جواب ماند
بر من نگاه کرد و نگاهش ز من گذشت
این آخرین امید ، چه نکامیاب ماند
او را شناختم
همزاد جاودانی من بود و ، نام او
چون نام من به گوش خدا آشنا نبود
می خواستم که بانگ برآرم : بمان بمان
اما در آن سکوت خدایی ، صدا نبود ...

Nur3 10-01-2009 08:54 PM


دم غروب ميان حضور خسته اشيا
نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد
و روي ميز هياهوي چند ميوه نوبر
به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود
و بوي باغچه را ‚ باد روي فرش
فراغت
نثار حاشيه صاف زندگي مي كرد
و مثل بادبزن ‚ ذهن ‚ سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد مي زد خود را
مسافر از اتوبوس
پياده شد
چه آسمان تميزي
و امتداد خيابان غربت او را برد
غروب بود
صداي هوش گياهان به گوش مي آمد
مسافر آمده بود
و روي صندلي راحتي كنار چمن
نشسته بود
دلم گرفته
دلم عجيب گرفته است
تمام راه به يك چيز فكر مي كردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
چه دره هاي عجيبي
و اسب ‚ يادت هست
سپيد
بود
و مثل واژه پاكي ‚ سكوت سبز چمنزار را چرا مي كرد
و بعد غربت رنگين قريه هاي سر راه
و بعد تونل ها
دلم گرفته
دلم عجيب گرفته است
و هيچ چيز
نه اين دقايق خوشبو كه روي شاخه نارنج مي شود خاموش
نه اين صداقت حرفي كه در سكوت ميان دو برگ اين
گل شب بوست
نه هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف
نمي رهاند
و فكر ميكنم
كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد
شنيده خواهد شد
نگاه مرد مسافر به روي ميز افتاد
چه سيبهاي قشنگي
حيات نشئه تنهايي است
و ميزبان پرسيد
قشنگ يعني چه ؟
قشنگ يعني
تعبير عاشقانه اشكال
و عشق تنها عشق
ترا به گرمي يك سيب مي كند مانوس
و عشق تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد
مرا رساند به امكان يك پرنده شدن
و نوشداروي اندوه ؟
صداي خالص اكسير مي دهد اين نوش
و حال شب شده بود
چراغ روشن بود
و چاي
مي خوردند
چرا گرفته دلت مثل آنكه تنهايي
چه قدر هم تنها
خيال مي كنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي
دچار يعني
..........عاشق
و فكر كن كه چه تنهاست
اگر كه ماهي كوچك دچار آبي درياي بيكران باشد
و چه فكر نازك غمناكي
و غم تبسم پوشيده نگاه
گياه است
و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست
خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روي شانه آنهاست
نه وصل ممكن نيست
هميشه فاصله اي هست
اگر چه منحني آب بالش خوبي است
براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر
هميشه فاصله اي هست
دچار بايد بود
وگرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشني اهتراز خلوت اشياست
و عشق
صداي فاصله هاست
صداي فاصله هايي كه غرق ابهامند
نه
صداي فاصله هايي كه مثل نقره تميزند
و با شنيدن يك هيچ مي شوند كدر
هميشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست
و او و ثانيه ها مي روند آن طرف روز
و او و ثانيه ها روي نور مي خوابند
و او ؤ ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
به آب مي بخشند
و خوب مي دانند
كه هيچ ماهي هرگز
هزار و يك گره رودخانه را نگشود
و نيمه شب ها با
زورق قديمي اشراق
در آب هاي هدايت روانه مي گردند
و تا تجلي اعجاب پيش مي رانند
هواي حرف تو آدم را
عبور مي دهد از كوچه باغ هاي حكايات
و در عروق چنين لحن
چه خون تازه محزوني
حياط روشن بود
و باد مي آمد
و خون شب جريان داشت در سكوت دو مرد
اتاق خلوت
پاكي است
براي فكر چه ابعاد ساده اي دارد
دلم عجيب گرفته است
خيال خواب ندارم
كنار پنجره رفت
و روي صندلي نرم پارچه اي
نشست
هنوز در سفرم
خيال مي كنم
در آبهاي جهان قايقي است
و من ‚ مسافر قايق ‚ هزارها سال است
سرود
زنده دريانوردهاي كهن را
به گوش روزنه هاي فصول مي خوانم
و پيش مي رانم
مرا سفر به كجا مي برد ؟
كجا نشان قدم ‚ ناتمام خواهد ماند
و بند كفش به انگشت هاي نرم فراغت
گشوده خواهد شد ؟
كجاست جاي رسيدن و پهن كردن يك فرش
و بي خيال نشستن
و گوش دادن به
صداي شستن يك ظرف زير شير مجاور ؟
و در كدام بهار درنگ خواهي كرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد ؟
شراب بايد خورد
و در جواني روي يك سايه راه بايد رفت
همين
كجاست سمت حيات ؟
من از كدام طرف ميرسم به يك هدهد ؟
و گوش كن كه همين حرف در تمام
سفر
هميشه پنجره خواب را به هم ميزد
چه چيز در همه ي راه زير گوش تو مي خواند ؟
درست فكر كن
كجاست هسته پنهان اين ترنم مرموز؟
چه چيز پلك ترا مي فشرد
چه وزن گرم دل انگيزي ؟
سفر دراز نبود
عبور چلچله از حجم وقت كم مي كرد
و در مصاحبه باد و
شيرواني ها
اشاره ها به سر آغاز هوش برمي گشت
در آن دقيقه كه از ارتفاع تابستان
به جاجرود خروشان نگاه مي كردي
چه اتفاق افتاد
كه خواب سبز ترا سار ها درو كردند ؟
و فصل ‚ فصل درو بود
و با نشستن يك سار روي شاخه يك سرو
كتاب فصل ورق خورد
و
سطر اول اين بود
حيات غفلت رنگين يك دقيقه حوا ست
نگاه مي كردي
ميان گاو و چمن ‚ ذهن باد در جريان بود
به يادگاري شاتوت روي پوست فصل
نگاه مي كردي
حضور سبز قبايي ميان شبدرها
خراش صورت احساس را مرمت كرد
ببين هميشه خراشي است روي صورت
احساس
هميشه چيزي انگار هوشياري خواب
به نرمي قدم مرگ مي رسد از پشت
و روي شانه ما دست مي گذارد
و ما حرارت انگشتهاي روشن او را
بسان سم گوارايي
كنار حادثه سر مي كشيم
ونيز يادت هست
و روي ترعه آرام؟
در آن مجادله زنگدار آب و زمين
كه وقت از
پس منشور ديده مي شد
تكان قايق ذهن ترا تكاني داد
غبار عادت پيوسته در مسير تماشاست
هميشه با نفس تازه را بايد رفت
و فوت بايد كرد
كه پاك پاك شود صورت طلايي مرگ
كجاست سنگ رنوس؟
من از مجاورت يك درخت مي آيم
كه روي پوست آن دست هاي ساده غربت
اثر
گذاشته بود
به يادگار نوشتم خطي ز دلتنگي
شراب را بدهيد
شتاب بايد كرد
من از سياحت در يك حماسه مي آيم
و مثل آب
تمام قصه سهراب و نوشدارو را
روانم
سفر مرا به در باغ چند سالگي ام برد
و ايستادم تا
دلم قرار بگيرد
صداي پرپري
آمد
و در كه باز شد
من از هجوم حقيقت به خاك افتادم
و بار ديگر در زير ‌آسمان مزامير
در آن سفر كه لب رودخانه بابل
به هوش آمدم
نواي بربط خاموش بود
و خوب گوش كه دادم صداي گريه مي آمد
و چند بربط بي تاب
به شاخه هاي تر بيد تاب مي خوردند
و درمسير
سفر راهبان پاك مسيحي
به سمت پرده خاموش ارمياي نبي
اشاره مي كردند
و من بلند بلند
كتاب جامعه مي خواندم
و چند زارع لبناني
كه زير سدر كهن سالي
نشسته بودند
مركبات درختان خويش رادر ذهن شماره مي كردند
كنار راه سفر كودكان كور عراقي
به خط
لوح حمورابي
نگاه مي كردند
و در مسير سفر روزنامه هاي جهان را مرور مي كردم
سفر پر از سيلان بود
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سياه
و بوي روغن مي داد
و روي خاك سفر شيشه هاي خالي مشروب
شيارهاي غريزه و سايه هاي مجال
كنار هم بودند
ميان راه سفر از سراي مسلولين
صداي سرفه مي آمد
زنان فاحشه در آسمان آبي شهر
شيار روشن جت ها را
نگاه مي كردند
و كودكان پي پر پرچه ها روان بودند
سپورهاي خيابان سرود مي خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ هاي مهاجر نماز مي بردند
و راه دور سفر از ميان آدم
و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگي ميرفت
به غربت تريك جوي آب مي پيوست
به برق ساكت يك فلس
به آشنايي يك لحن
به بيكراني يك رنگ
سفر مرا به زمين هاي استوايي برد
و زير سايه آن بانيان سبز تنومند
چه خوب يادم هست
عبارتي كه به ييلاق ذهن وارد
شد
وسيع باش و تنها و سر به زير و سخت
من از مصاحبت آفتاب مي آيم
كجاست سايه ؟
ولي هنوز قدم ‚ گيج انشعاب بهار است
و بوي چيدن از دست باد مي آيد
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بيهوشي است
در اين كشاكش رنگين كسي چه مي داند
كه سنگ عزلت من
در كدام نقطه فصل است
هنوز جنگل ابعاد بي شمار خودش را
نمي شناسد
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است
هنوز انسان چيزي به آب مي گويد
و در ضمير چمن جوي يك مجادله جاري است
و در مدار درخت
طنين بال كبوتر حضور مبهم رفتار آدمي زاد است
صداي همهمه مي آيد
و من مخاطب تنهاي بادهاي جهانم
و رودهاي جهان رمز پاك محو شدن را
به من مي آموزند
فقط به من
و من مفسر گنجشك هاي دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تبت را
براي گوش بي آذين دختران بنارس
كنار جاده سرنات شرح داده ام
به دوش من بگذار اي سرود صبح ودا ها
تمام وزن طراوت را
كه من
دچار گرمي گفتارم
و اي تمام درختان زيت خاك فلسطين
وفور سايه خود را به من خطاب كنيد
به اين مسافر تنها كه از سياحت اطراف طور مي آيد
و ازحرارت تكليم درتب و تاب است
ولي مكالمه يك روز محو خواهد شد
و شاهراه هوا را
شكوه شاهپرك هاي انتشار حواس
سپيد خواهد كرد
براي اين غم موزون چه شعر ها كه سرودند
ولي هنوز كسي ايستاده زير درخت
ولي هنوز سواري است پشت باره شهر
كه وزن خواب خوش فتح قادسيه
به دوش پلك تر اوست
هنوز شيهه اسبان بي شكيب مغول ها
بلند مي شود از خلوت
مزارع ينجه
هنوز تاجر يزدي ‚ كنار جاده ادويه
به بوي امتعه هند مي رود از هوش
و در كرانه هامون هنوز مي شنوي
بدي تمام زمين را فرا گرفت
هزار سال گذشت
صداي آب تني كردني به گوش نيامد
و عكس پيكر دوشيزه اي در آب نيفتاد
و نيمه راه سفر روي ساحل جمنا
نشسته بودم
و عكس تاج محل را در آب
نگاه مي كردم
دوام مرمري لحظه هاي اكسيري
و پيشرفتگي حجم زندگي در مرگ
ببين ‚ دوبال بزرگ
به سمت حاشيه روح آب در سفرند
جرقه هاي عجيبي است در مجاورت دست
بيا و ظلمت ادراك را چراغان كن
كه يك اشاره بس است
حيات ‚ ضربه آرامي است
به تخته سنگ مگار
و در مسير سفر مرغهاي باغ نشاط
غبار تجربه را از نگاه من شستند
به من سلامت يك سرو را نشان دادند
و من عبادت احساس را
به پاس روشني حال
كنار تال نشستم و گرم زمزمه كردم
عبور بايد كرد
و هم نورد افق هاي دور بايد شد
و گاه در رگ يك حرف خيمه بايد زد
عبور بايد كرد
و گاه از سر يك شاخه توت بايد خورد
من از كنار تغزل عبور مي كردم
و موسم بركت بود
و زيرپاي من ارقام شن لگد مي شد
زني شنيد
كنار پنجره آمد نگاه كرد به فصل
در ابتداي خودش بود
ودست بدوي
او شبنم دقايق را
به نرمي از تن احساس مرگ برميچيد
من ايستادم
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب تبخير خواب ها بودم
و ضربه هاي گياهي عجيب رابه تن ذهن
شماره مي كردم
خيال مي كرديم
بدون حاشيه هستيم
خيال مي كرديم
ميان متن
اساطيري تشنج ريباس
شناوريم
و چند ثانيه غفلت حضور هستي ماست
در ابتداي خطير گياه ها بوديم
كه چشم زني به من افتاد
صداي پاي تو آمد خيال كردم باد
عبور مي كند از روي پرده هاي قديمي
صداي پاي ترا در حوالي اشيا
شنيده بودم
كجاست جشن خطوط ؟
نگاه كن به تموج ‚ به انتشار تن من
من از كدام طرف مي رسم به سطح بزرگ ؟
و امتداد مرا تا مساحت تر ليوان
پر از سطوح عطش كن
كجا حيات به اندازه شكستن يك ظرف
دقيق خواهد شد
و راز رشد پنيرك را
حرارت دهن اسب ذوب خواهد كرد ؟
و در تراكم زيباي دست ها يك روز
صداي چيدن يك خوشه رابه گوش شنيديم
و در كدام زمين بود
كه روي هيچ نشستيم
و در حرارت يك سيب دست و رو شستيم ؟
جرقه هاي محال از وجود برمي خاست
كجا هراس تماشا لطيف خواهد شد
و ناپديدتر از راه يك پرنده به مرگ ؟
و در مكالمه جسم ها ‚ مسير سپيدار
چه
قدر روشن بود
كدام راه مرا مي برد به باغ فواصل ؟
عبور بايد كرد
صداي باد مي آيد عبور بايد كرد
و من مسافرم اي بادهاي همواره
مرابه وسعت تشكيل برگ ها ببريد
مرا به كودكي شور آب ها برسانيد
و كفش هاي مرا تا تكامل تن انگور
پر از تحرك زيبايي
خضوع كنيد
دقيقه هاي مرا تا كبوتران مكرر
در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد
و اتفاق وجود مرا كنار درخت
بدل كنيد به يك ارتباط گمشده پاك
و در تنفس تنهايي
دريچه هاي شعور مرا به هم بزنيد
روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد
حضور هيچ ملايم را
به من نشان بدهيد

NeGin 10-04-2009 07:42 PM

دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می کنم
صبوری می کنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری می کنم تا ترنم نام تو در ترانه کامل تر شود
صبوری می کنم تا طلوع تبسم
تا صحن سایه
تا سراغ همسایه
صبوری می کنم تا مدار ، مدارا، مرگ
تا مرگ خسته از دغل الباب نوبتم
آهسته زیر لب چیزی ، حرفی ، سخنی بگوید
مثلا وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت
مرا نمیشناسد مرگ
یا کودک است هنوز؟
و یا شاعرانه ساکتند؟
حالا برو ای مرگ
برادر
ای بیم ساده ی آشنا
تا تو دوباره باز آیی
من هم دوباره عاشق خواهم شد

...

آیـدا 10-05-2009 04:29 AM

درخت را به نام برگ
بهار را به نام گل
ستاره را به نام نور
کوه را به نام سنگ
دل شکفته مرا به نام عشق
عشق را به نام درد
مرا به نام کوچکم صدا بزن!


« عمران صالحی »

NeGin 10-06-2009 12:26 AM

نگاههای نارس
انتظار بیهوده را تکثیر میکنند
وقتی بهار
تن پوش پاییز را میپوشد
و کودکانه
کفشهای کهنه زمستان را
بر پا میکند
رویش را فراموشی خواهد گرفت
وقتی به کودکان بالغ نشده
اما پیر می رسی
بدان که در حق بهار
ظلم شده است .
فصل زندگی
سوگوار از :
کودکی ناچیز
جوانی متولد نشده
و پیری دیرپاست .
ای سهم ما از زندگی !
ما را در این غم شریک بدان !


اکنون ساعت 04:36 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)