پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   مشاعره با شعر نو (http://p30city.net/showthread.php?t=4040)

افسون 13 11-21-2012 08:28 AM

تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد؟
کدام فتنه بی رحم عمیق

ذهن تو را تیره می کند از وهم؟
شب آفتاب ندارد
و زندگانی من بی تو
چو جاودانه شبی
جاودانه تاریک است
تو در صبوری من
اشتیاق کشتن خویش
و انهدام وجود مرا نمی بینی
منم که طرح مودت به رنج بی پایان
و شط جاری اندوه بسته ام اما
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد؟

ماهین 11-21-2012 08:32 AM

در نهان خانه ی جانم
گل یاد تو درخشید
باغ صد خاره خندید
عطر صد خاطره پیچید

افسون 13 11-21-2012 09:21 AM

دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می داد
و دستهای سپیدش را به آب می بخشید


ماهین 11-21-2012 09:34 AM

دیر گاهی است که
چون من همه را
جنبشی نیست در این خاموشی
دست ها ،پاها
در قیر شب است

افسون 13 11-21-2012 09:39 AM

تو مهربان بود ی
ماجرا اما ...
چه سخت تشنه جام محبت بودم
سخن تمام نشد ختم ماجرا پیدا
امید با تو نشستن
تلاش بی ثمری بود !!


ماهین 11-21-2012 09:45 AM

در انتهای هر سفر
در ایینه
دار و ندار خویش را مرور میکنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش تن خسته ام
این سقف کوتاه اسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در اخرین سفر
در ایینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و اسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ،کجا ؟
ندیده ای مرا ؟

افسون 13 11-21-2012 09:51 AM

اگر تو بازنگردی
قناریان قفس قاریان غمگین را
که آب خواهد داد
که دانه خواهد داد؟
اگر تو باز نگردی
بهار رفته در این دشت برنمی گردد ...


ماهین 11-21-2012 10:01 AM

دارم راه می افتم
تا چطور با تو حرف بزنم
که چطور به حرف هایت گوش کنم..
برای به تو رسیدن
یک بار برای همیشه باید راه می افتادم
برای با تو ماندن اما
روزی هزار بار
باید راه افتاد...
...

افسون 13 11-21-2012 10:10 AM

دوباره شب شد و با من
حدیث بیداری
گذشته بود شب از نیمه من ز هشیاری
و پلکهای تو این حاجبان سحر مبین
چو پرده های حریری برآفتاب افتاد ...


ماهین 11-22-2012 12:04 AM

دم غروب ، میان حضور خسته اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را می دید.
و روی میز، هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک من جاری بود.
و بوی باغچه را ، باد ، روی فرش فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی میکرد.
و مثل باد بزن،ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را .


اکنون ساعت 10:57 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)