![]() |
کاش می شد سرنوشت را از سر نوشت
|
مرهم درد دل من مرگ من است
زندگی در حسرت و زجر٬ باعث ننگ من است... وقت آن شد مرگ آيد از پس اين عمر دراز مرگ را در آغوش... مرگ را در بر خود مي بينم!!! بايد يک روز گذشت از کوچه ارواح خبيث تا که آزاد شوم زين مردمان حرف و حديث... وقت آن شد آشکارا شود اين راز و نياز مرگ را در آغوش... مرگ را در بر خود می بينم!!! دعوت مرگ من امروز گواه درد است سنگ گورم بنهيد٬ هوا بس سرد است!!! و به پايان سفر نزديکم و من از جمع شما خواهم رفت!!! میروم تا هم آغوشی مرگ٬ تا هجوم هجرت٬ تا که اندوه شما راحتم بگذارد!!! و چه احساس لطيفی است عروج!!! مرگ را در آغوش... مرگ را در بر خود می بينم!!! |
مي توان تنها رفت
مي توان تنها ماند مي توان تنها خفت ميشود تنها مرد! مي توان با فرياد ....دل به فرداها داد مي توان بي غوغا...دل به اين دريا داد مثل يک دريا موج ميتوان اشک بريخت همچو طوفاني سخت مي توان آه کشيد مي توان مثل درخت ....ريشه در خاک دواند مي توان همچو نسيم......پاي بر کوه نهاد مي توان چون صحرا آتشي در دل داشت مي شود مثل بهار نفسي پر بر داشت ميتوان تنها رفت....... مي توان تنها مرد............... مي توان تنها ماند ؟!! |
سراسر شب را به یادت می اندیشیدم
پنجره باز بود و باد دفتر شعرم را ورق می زد و دیوانه وار در هوا می پراکند پرده اتاق در باد می رقصید... همه چیز حاکی از تو بود چشمهایم...صدای باد...سکوت شب...وترانه ی تنهایی من در دل تاریکی ستاره ها سر گردان... مهتاب دلتنگ بود چو من... آه... چه بی انجام می رفتی آنگاه که من ترانه ام را به تو تقدیم می کردم |
باز در دام بلا افتادهام باز در چنگ عنا افتادهام این همه غم زان سوی من رو نهاد کز رخ دلبر جدا افتادهام یاد ناورد آن نگار بیوفا از من بیچاره، تا افتادهام دست من نگرفت روزی از کرم تا ز دست او ز پا افتادهام ننگ میدارد ز درویشی من چون کنم؟ چون بینوا افتادهام بر درش گر مفلسان را بار نیست پس من مسکین چرا افتادهام؟ هم نیم نومید از درگاه او گرچه درویش و گدا افتادهام عاقبت نیکو شود کارم، چو من بر سر کوی رجا افتادهام هان! عراقی، غم مخور، کز بهر تو بر در لطف خدا افتادهام |
توی جاده تک و تنها یه مسافر توی شبها کوله بار غم رو دوشش صد هزار قصه تو گوشش نمی دونم که کجا بود نمی دونم که کجا رفت رو تنش گرد مصیبت توی مرداب حقیقت فقط اینجا رو نمی خواست بی صدای بی صدا رفت دستای سردو سیاهش چشمای مونده به راهش یه کسی بوده که رفته زندگی شده تباهش نمی دونم که کجا بود نمی دونم که کجا رفت فقط اینجا رو نمی خواست بی صدای بی صدا رفت {پپوله} |
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه ی گل های نیلور صدا کردم
تمام شب برای با طراوت بودن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی: دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی و من تنها برای دیدن زیبای آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم |
قافله پشت قافله شکوه مکن دژم مشو بار ز راه می رسد رنج فراق طی شود مهر به ماه می رسد یوسف من مکن گله از غم و درد بی کسی قافله پشت قافله بر سر چاه می رسد ای به عزیزی آشنا بیم چه داری از بلا هر که نترسد از خطر زود به جاه می رسد غمزده از خزان مشو غنچه ز شاخه می دمد نوبت بانگ بلبلان خواه نخواه می رسد ناله ی بی سبب مکن شکوه ز تیره شب مکن از سخنم عجب مکن وقت پگاه می رسد های به غم نشستگان مژده دهم به خستگان جانب دلشکستگان لطف الاه می رسد پای بکوب و کف بزن عود بساز و دف بزن شکوه مکن دژم مشو بار زراه می رسد ...... مهدي سهيلي |
باز هجر یار دامانم گرفت باز دست غم گریبانم گرفت چنگ در دامان وصلش میزدم هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت جان ز تن از غصه بیرون خواست شد محنت آمد، دامن جانم گرفت در جهان یک دم نبودم شادمان زان زمان کاندوه جانانم گرفت آتش سوداش ناگه شعله زد در دل غمگین حیرانم گرفت تا چه بد کردم؟ که بد شد حال من هرچه کردم عاقبت آنم گرفت |
يک روز رسد غمی به اندازه کوه يک روز رسد نشاط اندازه دشت افسانه زندگی چنين است عزيز در سايه کوه بايد از دشت گذشت ... .. |
| اکنون ساعت 06:54 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)