![]() |
یک اشارت و تو بر قتل جهان بسیار است
در کمینی که تویی تیر و کمان بیکار است |
ای شادی راز تو هزاران شادی
وز تو به خرابات هزار آبادی وان سرو چمن را که کمین بندهی تست از خدمتت آزاد و هزار آزادی |
تا سوی خرابات شد آن شاه خرابات
همواره منم معتکف راه خرابات |
هست غاری جان رهبانان عشقت معتکف
کرده رهبان مبارک پر ز نور این غار را |
بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت افغان که گشت بیگه ترسم ز خیربادت گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش آتش بود فراقت حقا و زان زیادت عاشق به شب بمردی والله که جان نبردی الا خیال خوبت شب میکند عیادت ... |
عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند
همه از نرگس مخمور تو خمار شدند |
برو کار میکن مگو چیست کار
که سرمایه جاودانی است کار |
روزی که مرا ز من ستانی
ضایع مکن از من آنچ دانی تا با تو چو خاص نور گردم آن نور لطیف جاودانی تا چند کنم ز مرگ فریاد با همچو تو آب زندگانی |
آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم
یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم |
به حسن خلق و وفا کس به یار ما نرسد
تو را در این سخن انکار کار ما نرسد |
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وانکه این کار ندانست در انکار بماند |
دل محرم بیان این بگفتی
اگر بودی به عالم نیم محرم ز آب و گل برون بردی شما را اگر بودی شما را پای محکم |
گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رقت
ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت |
زلف مشکینت چو دامست، ای صنم
عارضت ماه تمامست، ای صنم |
اول اردیبهشت ماه جلالی
بلبل گوینده بر منابر قضبان |
عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند |
عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر
کدام عیب که سعدی خود این هنر دارد |
زندگی دل به غم عاشقیست
تارک جان در قدم عاشقیست |
آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد |
بعد از این نور به آفاق دهیم از دل خویش
که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد |
عاقبت را بر زمین گردی نماند مردمی را در جهان مردی نماند
|
زهی خورشید کاین خورشید پیشش
چو سیماب از خطر در اضطرابست |
ذره را تا نبود همت عالی حافظ
الب چشمه ی خورشید درخشان نشود |
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند |
ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
یا رب مکناد آفت ایام خرابت |
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمن این نظر داری؟ |
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی |
به چکار آیدت ز گل طبقی
از گلستان من ببر ورقی |
گوش بگشای که بلبل به فغان می گوید
خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی |
آمد و آورد با افغان و آه
آن غزالان حرم را نزد شاه گفت بنما ای به قربان سرت این دو قربانی قبول از خواهرت |
در خم زلف تو آویخت دل از چاه ز نخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد |
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانه ای افتاده ام در دام دوست |
صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی
ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد |
ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز
فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری |
دست در حلقه آن زلف دو تا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد |
سلطان من خدا را زلفت شکست مارا
تا کی کند سیاهی چندین دراز دستی |
خوش آمد گل و ز آن خوشتر نباشد
که در دستت بجز ساغر نباشد |
خدا را ای نصیحت گو حدیث ساغر و می گو
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی گیرد |
صوفی مجلس که دی جام و قدح می شکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد |
عجب می داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه
ولی منعش نمی کردم که صوفی وار می آید |
اکنون ساعت 01:46 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)