![]() |
روزگار اینست گه عزت دهد گه خار دارد
چرخ بازیگر ازین بازیچه ها بسیار دارد |
با عرض پوزش از اشتباه پیش آمده
تا آسمان ز حلقه بگوشان ما شود کو عشوه ای ز ابروی همچون هلال تو |
ويرانه نشينم من و بيت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ي آباد من حسرت پرواز ندارم به دل آري در من قفسي هست كه مي خواهدم آزاد |
دلنشان شد سخنم تا تو قبولش کردی آری آری سخن عشق نشانی دارد خم ابروی تو در صنعت تیر اندازی برده از دست هرآنکس که کمانی دارد |
دارم ا زلف سیاهش گله چندان که نپرس که چنان زو شده ام بی سروسامان که نپرس
|
سر گنج های کهن بر گشاد
بدینار دادن دل اندر نهاد فردوسی |
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چون بشد دلبروبایاروفادار چه کرد |
در عاشقی گریز نباشد زساز و سوز
استاده ام چو شمع مترسان زآتشم |
من کی آزادشوم از غم دل چون هردم
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم |
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند |
دلا ، ذوقی ندارد دولت دنیا و شادیها خوشا! آن دردمندیهای عشق و نامرادیها من و مجنون دو مدهوشیم سرگردان به هر وادی ببین کاخر جنون انداخت ما را در چه وادی ها |
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست خوش میدهد نشان جلال و جمال یار خوش میکند حکایت عز و وقار دوست |
ترک یاری کردی و من همچنان یارم تو را دشمن جانی و از جان دوست تر دارم تو را گر به صد خار جفا آزرده سازی خاطرم خاطر نازک به برگ گل نیازارم تو را |
آن چنان مهر توام در دل وجان جای گرفت
که اگر سر برود از دل واز جان نرود |
دلم پیش لبت با جان شیرین در فغان آمد خدا را چارهٔ دل کن که این مسکین به جان آمد |
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت وکار به دولت حواله بود |
دلم رفت و جان و حزین هم نماند ز عمر اندکی ماند و این هم نماند |
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد وکه اندوخته بود |
دوش با صد عیش بودی ، هرشبت چون دوش باد گر چو خونم با حریفان باده خوردی نوش باد هر که جز کام تو جوید ، باد یا رب تلخکام هر که جز نام تو گوید تا ابد خاموش باد |
درحریم عشق نتوان زد دم ازگفت وشنید
زآنکه آنجا جمله اعضا چشم باید و گوش |
شوق درون به سوی درون میکشد مرا من خود نمی روم دگری میکشد مرا با آن مدد که جذبهٔ عشق قوی کند دیگر به جای پرخطری میکشد مرا |
ای آنکه به تدبیر تو گردد ایام
ای دیده و دل از تو دگرگون مادام ای آنکه به دست توست احوال جهان حکمی بفرما که گردد ایام به کام |
ما بهر هلاک خود هلاکیم ز آلایش آب و خاک پاکیم |
من این چاره اکنون بجای اورم
ز هرگونه پاکیزه رای اورم فردوسی |
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان
هرکه غارتگری باغ خزانی دانست |
تو ای زاهد برو افسانهٔ باغ ارم بشنو ولی از وصف کوی او به بانگ شمه هم بشنو به ناکامی بمیرد هر که راه عشق پیماید عنان را نرم کن وین مژدگانی هر قدم بشنو |
ولی تو تالب معشوق وجام می خواهی
طمع مدار که کار دگر توانی کرد |
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند |
در خموشی همه صلح است ، نه جنگ است اینجا غنچه شو، دامن آرام به چنگ است اینجا چشم بَر بند ، گرت ذوق تماشایی هست صافی آینه درکسوت زنگ است اینجا |
اگرچه عرض هنر پیش یار بی ادبی است
زبان خموش ولیکن دهان پُراز عربی است پری نهفته رخ و دیو در کرشمه ی حسن بسوخت دیده زحیرت که این چه بوالعجبی است |
طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق
به قول مفتی عشقش درست نیست نماز |
زانقلاب زمانه عجب مدار که چرخ
از این فسانه هزاران هزار دارد یاد |
دردا و دریغا که در این بازی خونین بازیچه ایام دل آدمیان است |
تا شدي ز من غافل سر زدم به هر محفل
بي تو ميكشد كارم عاقبت به رسوايي |
ترا ازکنگره ی عرش می زنند صفیر
ندانمت که دراین دامگه چه افتاده است |
تاکه باخودبینیم بدبینیم
باخداباشم چو بی خودبینم{پپوله} |
کهن ترین دست نوشته
کالبدکهن ترین دست نوشته ایست که بادست های خداوندنوشته شده است.:53:
|
نقل قول:
محبت بسکه پرکرد ازوفا جان وتن ما را کند یوسف صد اگر بوکنی پیراهن ما را چوصحرا مشرب ما ننگ وحشت برنمیتابد نگهدارد خدا از تنگی چین دامن ما را |
اگر بر جزین روی گردد سپهر
بپوشید میان دو تن روی مهر فردوسی |
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین اندر دو جهان کرا بود زهره این |
اکنون ساعت 01:15 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)