![]() |
امروز با پدر و مادرم دعوام شد و مجبور شدم از سر سفره نهار پاشم |
وای خدا چیکار کنم این تابستون هم گذشت ما نتونستیم یه دل سیر همچین تو فروم بگردیم و پست بزنیم گرفتاری پشت گرفتاری حالا وقتی که خودت حال نداری به اندازه عمر کره زمین وقت داری ! اعصاب آدم خورده میشه بابا ! در هر صورت من میام باید بیام دلم پاره میشه اگه اینجا نیام دیروز یه جا مجلس بود تا 12 شب بودیم داشتیم کمک میکردیم خسته شدم اومدم فروم دیگه دستم رو کیبورد نمیرفت حال نوشتن نداشتم همون جا نزدیک کامپیوتر خوابم برد مادرم بیدارم کرد رفتم رو تختم خوابیدم واقعاً خسته بودم ! در هر صورت درس ها وقتی شروع بشه و روی نیمکتهای وارفته دانشگاه باید به سخنرانی های استاد گوش کنی ای خدا{قیژه} آخه چرا ؟!! مخصوصاً این استاد های که فضای کلاس رو آزاد نمیزارن یه جورایی یکطرفه هست تا سوال میپرسی خیطط میکنن اوفف من چقدر از این استادا بدم میاد هوای گرم بعضی ها میگیرن این پنجره ها رو می بندن شلوغی وای خدا مثل کابوس حالا همش سه ماه هست نرفتیم دانشگاها ! کلاسهام همه پشت سر هم هست به قول خارجی ها why آخه چرا !!؟؟ ولی میزنم تو گوشش این ترم دیگه ترک قبل نخواهد بود یا میمیرم یا میمیرم ×!! |
امروز بودم دانشگاه من نمیدونم این مسئولین حراستمون چشون
یک گشتاپو بازی در میاوردن که نگو و بیاو ببین !! این مسخره بازی ها چیه یکدفعه به این نگهبانای دم در هم عینک بدین قشنگ بشه لانگلی ویرجینیا !! بیخیال بابا من که میدونم همشون از من میترسن:65: {داش مشتی} !! اصلاً نام مستعار من ((ممد x خطر )) هست باور نداری از 113 بپرس !!! |
عزیزم چقد برات اتفاق میفته در طول روز یکم آروم باش.... چند سالته bigi ؟
آخه کی با باباش شوخی میکنه توی این سن و سال ,که تو میکنی؟:d تازه بابات خوب باهات تا میکنی.. من جای بابات بودم چکم بهت میزدم |
دوستم مهد کودک زده و من امروز قبول کردم که هفتهای 3 روز از کارم یه ساعت بزنم برم به بچه هاش زبان درس بدم
|
این موضوع نه تنها مهمترین اتفاق امروزه بلکه مهمترین اتفاقیه که فعلا" میشد بیفته |
"تازه بابات خوب باهات تا میکنی" آریانا ؟ حالت خوب کرتاهه ؟ اینقدر فیلمهای جیتیندی مالا نگا نکن بیا لهجه ات هم هندی شد "من جای بابات بودم چکم بهت میزدم" خدا رو شکر جای بابام نیستی ! اصلاً دلت میاد منو بزنی ؟ زنگ بزنم 113 بیان جمعت کنن ببرنت شکوفه خانم انشاءالله وسایلتون به همراه مدارک پیدا میشه خدا خودش بزرگ توکل به خدا . اما مهمترین اتفاق که امروز افتاده اینه که دارم رو یه مطلبی کار میکنم نرم نرم نه که این حالا عجله ای داشته باشم اگه وقت شد بتونم یه پست خوب بزنم آخه چند تا مطلب دارم میخوام بریزم تو فروم میترسم جالب نباشه ! و اینکه امروز یکی از استادا رو دیدم رفتم سلام کنم منونگاه نکرد من سرم رو اونطرفی کردم حالا این رفت سلام کنه ! دوباره من رفتم سلام کنم این یه طرف دیگه رو نگاه کرد اعصابم خورد شد رفتم جلو گفتم بلند گفتم استاد سامبلی بلیکم (همون سلام علیکم ) سلام محمد آقا چطوری .......! نتیجه اخلاقی اینکه میخواین سلام کنین چشماتون رو باباقوری کنین با صدای شماعی زاده سلام نکنین برید تو خط ابی تا 4 تا همسایه اونطرفتر هم بشنون اونوقت جواب سلامتون رو ندادند خودتون برید گمشید پی کارتون امشب داشتم با پدر و مادرم صحبت میکردم از خاطرات قبل از انقلاب برا تعریف میکردن تازه بعد از 22 سال فهمیدم مادرم قبلاً سیگار میکشید و پدرم مشروب میخورد وقتی دانشگاه تهران هم بود یه عکسهایی بهم نشون داد که برق از سرم پرید تازه فهمیدم ......خاک بر سرمون کنند که اینها که بچه مثبت دوران خودشون بودن خلافی کردن و ما خلاف نکردیم و پیر شدیم !! این پست ویرایش شد چون مربوط به امروز اگر باشه مربوط به امشب هم میشه دیگه ! |
پنکه سقفی اتاقم یه مقدار پایینه تو اتاقم هم پنکه دارم هم کولر اما از صدقه سری بعضی ها تو تابستون از کولر بی بهره بودیم مجبور بودم پنکه روشن کنم حالا تو تابستون این همه پنکه روشن بود بلا سرمون نیومد نزدیک مهر که شد اوخر شهریور یه شب پشت کامپیوتر بودم که خسته شدم بلند شدم خمیازه بکشم که دستم به پنکه خورد دو تاانگشتم رو قشنگ گوشت و برید رفت تا استخون بیچاره مادرم که نصفه شب بیدارش کردم دستمال بدست گفتم هل بودم گفتم دستمو بریدم مادرم بیچاره خوب شد دق نکرد اومد دستمو باندپیچی کرد الان که تقریبا 3 هفته از اون اتفاق میگذره هنوز آثار جراحت این پنکه رو دستمه
مناسبتش با امروز هم این بود که برای یکی از دوستام خالی بستم گفتم چاقو کشی شد من رفتم جدا کنم چاقو خورد به دستم اون هم حالا اینطوری اااااههههههه راست میگی ؟ اختیار داری مگه الکیه! کلی باد بروت کردیم براش! خالی بندی گاهی اوقات هم کیف میده ها !! |
وای امشب کلی مهمون داریم !
میخواستم همچین یه 10، 15 تا پست خوب بزنم ولی نشد دیگه اَه اعصابم خورد شد . نه به خاطر مهمون ها نه اشتباه نکنین به خاطر اینکه نمیتونم پست بزنم ! من رفتم ولی شاید دوباره اومدم {قاط} سلام من دوباره برگشتم مهمونی تموم شد همچین پذیرایی کردم خم و راست میشدیم بیا و ببین اصلاً اصلاً ممد مهمون دار که میگن منم بابا ! باور کن! کمر نگو فنر ! با یه اشاره سفره پهن کردم یه بشکن جمع چایی ومیوه و شیرینی اینا رو تو یه چشم بهم زدن اصلاً صحبتش نیست ! ممد که میگن اینه ها !! |
14 مهر 90
شال سپید ُ سرم کردم , کتابمو از رو میز برداشتم ُ داشتم میرفتم که ماندانا گف تا ایستگاه می رسونمت
نزدیک ایستگاه که شدیم گف می خوای تا ساری برسونیمت؟حوصله هیشکی ُ نداشتم .. - خودم می رم ! - مگه دیرت نشده ؟ - مامان منتظرتونه. برگردین خونه ! - زود میریم .. حوصله کل کل نداشتم . چیزی نگفتم .. توی تموم راه چشم دوخته بودم به شالیزار های کنار جاده .. حرفی نمی زدم ... قطره های اشک آروم آروم از رو گونه م میچکید .. دلتنگ بودم اما آروم . غروب خورشید که توو صورتم می افتاد دلم تنگ تر می شد . شیشه رو پائین کشیدم .. هوا سرد بود .. دل ِ من اما سردتر ! سر طبرسی پیاده شدم . یه ربع پیاده روی توی سکوت ُ بلاخره رسیدن به انجمن .دم در دو سه تا از بچه ها وایساده بودن داشتن سر یچی بحث می کردن . یه سلام ِ آروم دادم و تندی از بینشون رد شدم رفتم توو.از پله ها رفتم بالا. پشت در وایسادم . صدای مهران نوری می اومد که داشت ترانه یکی از بچه هارو نقد می کرد. دوست نداشتم پابرهنه بپرم وسط حرفش . پس نرفتم توو . به دیوار تکیه دادم وُ حرفاشو گوش می دادم که یهو دیدم یکی از بچه ها اومد بالا . - اینجا چرا وایسادی ؟ - منتظرم حرفاش تموم شه برم تو چپکی نیگام کرد . قیافه حق به جانبی گرفت وُ گف اصن من بات کار دارم !! هیچ معلومه تو کجایی ؟گوشیتم که بر باد دادی .. هیچ خبری ازت نداریم !! حالم خوب نبود.چقد همه منو دعوا می کنن.فقط شونه مو بالا انداختمو خندیدم - خنده م داره !! سیمکارتتو سوزوندی یا نه ؟ حوصله سین جیم نداشتم : - میگم صدای استاد حیدری نیست این ؟ فهمید مث همیشه دارم خودمو به کوچه علی چپ می زنم . خندش گرف : - خیلی خُب بریم تو .. همه بودن .. چقد دلم برا همشون تنگ شده بود .. با سر سلام دادم بهشون .. همه صندلی ها پر بود غیر ِ یکی اون بالا .. مث همیشه نبودم. شلوغ پلوغ و داد و هوار و شیطنت نکردم ! آروم یه گوشه نشسته م ُ شعر بچه ها رو گوش می دادم .. گاهی ترانه ای منو تا عمق ِ خاموشی می رسوند ! گاهی شاید نگاهم به نگاهی گره می خورد و ُ گاهی هم یه تبسم .. بعد ِ انجمن سرمو انداختمو تنهایی رفتم.برعکس همیشه که برگشتنی با بچه ها می رفتیم و شور و شیطنت و کافه ! انگار از تنهایی به دفترم پناه آورده بودم که اونقد محکم بغلش کرده بودمو روی جدول راه می رفتم .. یک ساعت , تنها ! نسیم سرد می خورد توی صورتم و هر قدمی که روی جدول میذاشتم واژه ها سرازیر می شدن توی ذهنم ... چقدر به راه رفتن روی جدول علاقه دارم ! شاید خنده دار به نظر برسه روی جدول راه رفتن وُ غزل نوشتن ... . . شهر شلوغ بود .. هیاهوی آدما .. چراغ قرمز .. ماشینا .. من اما هیشکدوم ُ نمیشنیدم انگار ... غزل |
| اکنون ساعت 11:31 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)