![]() |
ته سر ورزان مو سودای ته ورزان گریبان بلرزان وا ته لرزان کفن در کردنم صحرای محشر هر ان وینان احوال ته پرسان |
نسترن خم شد و لعل تو نوازش می داد |
تو آری روز روشن را شب از پی شده کَون و مکان از قدرتت حی حقیقت بشنو از طاهر که گردید به یک کن خلقت هر دو جهان طی |
یکی از بزرگان شهر تمیز |
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد |
دل آسوده اگر می طلبی عشق طلب |
اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ اگر خود پادشاهی عاقبت هیچ اگر ملک سلیمانت ببخشند در آخر خاک راهی عاقبت هیچ |
چو حاکم به فرمان داور بود |
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد |
دوران هجـــر دلبر و ایـــام عمـــر مـــن |
دل و دین بردند و قصد جان کنند |
ثمر عمر عقل و تجربت است |
تا زلف تو شاه گشت و رخسار تو تخت افکند دلم برابر تخت تو رخت روزی بینی مرا شده کشتهٔ بخت حلقم شده در حلقهٔ سیمین تو سخت |
تا کی می صبوح و شکر خواب بامداد |
رفیق خیل خیالیم و هم نشین شکیب |
قلاشی و عاشقیش سرمایه ی ماست قوالی و زاهدی از آنی دگرست |
ترک درویش مگیر از نبود سیم و زرش |
راه تو به هر روش که پویند خوشست وصل تو به هر جهت که جویند خوشست روی تو به هر دیده که بینند نکوست نام تو به هر زبان که گویند خوشست |
تا جمالت عاشقان را زد به وصل خود صدا |
ای دوست دوا فرست بیماران را روزی ده جن و انس و هم یاران را ما تشنه لبان وادی حرمانیم بر کشت امید ما بده باران را |
ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان |
در میان آب و گل سازد وطن آن جان و دل |
تجلی گه خود کرد خدا دیده ی ما را |
از کفر سر زلف وی ایمان میریخت وز نوش لبش چشمهٔ حیوان میریخت چون کبک خرامنده به صد رعنایی میرفت و ز خاک قدمش جان میریخت |
تو هم جنگ را باش چون کینه خواست
که با کینه ور مهربانی خطاست |
تا مرد به تیغ عشق بی سر نشود اندر ره عشق و عاشقی بر نشود هر یار طلب کنی و هم سر خواهی آری خواهی ولی میسر نشود |
دنیا نه متاعیست که ارزد به نزاعی
با خصم مدارا کن وبا دوست مواسا |
ای در تو عیانها و نهانها همه هیچ پندار یقینها و گمانها همه هیچ از ذات تو مطلقاً نشان نتوان داد کانجا که تویی بود نشانها همه هیچ |
چو بی عزتی پیشه کردآن حرون
شدند آن عزیزان خراب اندرون |
نه کس که زجور دهر افسرده نبود نی گل که درین زمانه پژمرده نبود آنرا که بیامدست زیبا آمد دانی که بیامده چو آورده نبود |
دمی سوزناک از دلی باخبر
قویتر که هفتاد تیر وتبر برآورد مرد جهاندیده دست بگفت ای خداوند بالا وپست خوش است این پسر وقتش از روزگار خدایا همه وقت او خوش بدار |
رنج مردم ز پیشی و از بیشیست امن و راحت به ذلت و درویشیست بگزین تنگ دستی از این عالم گر با خرد و به دانشت هم خویشیست |
تکبّر کند مرد حشمت پرست
نداندکه حشمت به حلم اندر است |
تا چند حدیث قامت و زلف نگار تا کی باشی تو طالب بوس و کنار گر زانکه نهای دروغزن عاشق وار در عشق چو او هزار چون او بگذار |
ره راست رو تا به منزل رسی
تو بر ره نه ای زین قِبَل واپسی |
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را |
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هردم پیام یار و خط دلبر آمدی |
یکی در بیابان سگی تشنه یافت |
تا تو نگاه می کنی کار من آه گفتن است
ای به قربان دو چشمت این چه نگاه کردن است؟؟ |
تا به سر شوری از آن زلف پریشان دارم نه سر کفر و نه اندیشه ی ایمان دارم پرده بردار که تا بر همه روشن گردد کز چه رو مذهب خورشید پرستان دارم |
اکنون ساعت 12:39 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)