پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   غمنامه (http://p30city.net/showthread.php?t=639)

T I N A 04-13-2010 08:14 AM

بــــاز ای الهه ناز
با دل من بســـاز
کین غم جانگداز
برود ز برم
گــــــردل من نیاسود
از گناه تو بود
بیا تا ز سر
گنهت گذرم
بــــاز میکنم دست یاری بسویت دراز
بیا تا غم خود را با راز و نیاز
زخاطر ببرم
گــــر نکند تیرخشمت دلم را هدف
بخدا همچون مرغ پرشور و شعف
بسویت بپرم
آنکه او به غمت دل بندد چون من کیست
ناز تو بیش از این بهر چیست
تو الهه نازی، در بزمم بنشین
من تورا وفادارم، بیا که جز این
نباشد هنرم
این همه بی وفایی ندارد ثمر
بخدا اگر از من نگیری خبر
نیابی اثرم

ساقي 04-13-2010 08:17 PM


شب سردي است، و من افسرده.
راه دوري است، و پايي خسته.
تيرگي هست و چراغي مرده.

مي كنم، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سايه اي از سر ديوار گذشت،
غمي افروز مرا بر غم ها.

فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهاني.

نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر، سحر نزديك است.
هر دم اين بانگ بر آرم از دل:
واي، اين شب چقدر تاريك است!

خنده اي كو كه به دل انگيزم؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم؟
صخره اي كو كه بدان آويزم؟

مثل اين است كه شب نمناك است.
ديگران را هم غم هست به دل،
غم من، ليك، غمي غمناك است.


------------
از مجموعه مرگ رنگ
غمي غمناك
سهراب سپهري

Hiwa 04-14-2010 01:11 AM

عشق ،‌ رنگ خداست ، اي باران !
عاشقي ، كيمياست ، اي باران !

من غريبم ، غريبه اي تنها
درد من ، بي دواست ، اي باران !

گرچه در خود شكسته ام ، اما
گريه ام بي صداست ، اي باران !

يك نفر ، باز هم ، صدايم كرد
اين صدا ، آشناست ، اي باران !


من و تو ،‌ رهسپار دريائيم
عاشقي ، ‌سهم ماست ، اي باران !

دل من ، باز هم ، ‌بهانه گرفت
شانه هايت كجاست ، اي باران !



T I N A 04-14-2010 09:02 AM

سکوتی ساکت و سنگین نگاهی خسته و خاموش
چراغی سرد و بی رونق کتابی بسته و خاموش

غروبی تلخ و رنج آور طلوعی بی حضوری گرم
سری سنگین بر این دیوار دلی دلبسته و خاموش

خدایا زود می آید؟ دعای هر شبم اینجاست
جوابی که نمی آید از این در بسته خاموش

وسنگین می شود پلکم و مهمانم کمی خواب است
امید امشبم این است نباشی خسته و خاموش.

آريانا 04-15-2010 05:24 PM

به خدا کزغم عشقت نگریزم نگریزم
وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم

قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی
هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم

سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت
به خدا بی‌رخ و زلفت نه بخسبم نه بخیزم

ز جلال تو جلیلم , ز دلال تو دلیلم
که من از نسل خلیلم که در این آتش تیزم

بده آن آب ز کوزه که نه عشقی است دوروزه
چو نماز است و چو روزه , غم تو واجب و ملزم

بپر ای دل سوی بالا , به پر و قوت مولا
که در آن صدر معلا چو تویی نیست ملازم

همگان وقت بلاها بستایند خدا را
تو شب و روز مهیا , چو فلک جازم و حازم

صفت مفخر تبریز نگویم به تمامت
چه کنم رشک نخواهد که من آن غالیه بیزم

مولانا



ساقي 04-16-2010 01:36 PM

گر يار چنين سرکش و عيار نبودی …
 
گر يار چنين سرکش و عيار نبودی …



گر يار چنين سرکش و عيار نبودی
حال من بيچاره چنين زار نبودی

گر عشق بتان خنجر هجران نکشيدی
در روی زمين خوشتر ازين کار نبودی

از شادی من خلق جهان شاد شدندی
گر بر دل من بار غم يار نبودی

از باده‌ی من خلق جهان مست بدندی
در روی زمين يک تن هشيار نبودی

گر يار گذر بر سر بازار نکردی
هنگامه‌ی ما بر سر بازار نبودی

هر زاهد خشکی نفس از عشق زدندی
گر يار چنين سرکش و خونخوار نبودی

زلف تو اگر دعوت کفار نکردی
امروز کس لايق زنار نبودی

گر يار نمودی رخ خود را به همه خلق
اندر دو جهان همدم عطار نبودی



....

ساقي 04-16-2010 08:28 PM


گردباد



چه گویم چه ها دیده ام سالها
اسیرانه نالیده ام سالها

کلامی پسند ای دلم دریغ
نه گفته ام نه بشنیده ام سالها

من ان شمع خودسوز زندانیم
که دزدانه تابیده ام سالها

چوابرپریشان درکوهسار
چه بیهوده باریده ام سالها

دراین بوستان درخور آتش است
گیاهی که من چیده ام سالها

زبی مقصدی چون یکی گردباد
به هرسوی گردیده ام سالها

زلبهای من خنده هرگز مجوی
من این سفره برچیده ام سالها


{پپوله}
معین کرمانشاهی


Omid7 04-16-2010 11:08 PM

دارد باران می بارد

و داغ تنهایی ام تازه می شود!

نگو که نمی آیی

نگو که مرا همسفر دشت آسمان نیستی...

از ابتدای خلقت،

سخن از تنها سفر کردن نبود

قول داده ای باز گردی!

از همان دم رفتنت،

تمام لحظه های بی قرار را بغض کرده ام

و هر ثانیه که می گذرد،

روزها به اندازه ی هزار سال

از هم فاصله می گیرند...

Omid7 04-16-2010 11:12 PM


من ، در ا ين گوشه قلبم كه پرا ز تنهاييست

به تو مى ا نديشم

من تو را ميخواهم در خلوت تنهايى هام

من كه د لتنگ به اندازه بى مهرى تو

شب ها ، خوا ب چشمان تو را مى بينم

لب خندان تو را مى بوسم

گر چه شمعم كم نور

گر چه جسمم خسته

گر چه دستم بسته

گر چه با من بى مهر

گر چه چشمت بسته

من تو را ميخواهم ، من تو را ميخواهم

من تو را مى جويمدر پرتو بيرنگى تنهايى هام

و با دو چشمم كه پر از تنهاييست

من تو را مى يابم

من تو را ميخوا نم در لحظه باورهايم

من تو را مى بوسم در خم كوچه روياهايم

Omid7 04-16-2010 11:30 PM

شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم
در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟

خداحافظ ، تو ای همپای شب های غزل خوانی
خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی

خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم؟
خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی!!!


اکنون ساعت 01:00 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)