![]() |
نواده مولانا در تهران
اسين چلبی بايرو ، بيست و دومين نواده جلال الدين بلخي |
در دل و جان خانه کردی عاقبت
در دل و جان خانه کردی عاقبت هر دو را دیوانه کردی عاقبت آمدی کآتش در این عالم زنی وانگشتی تا نکردی عاقبت ای ز عشقت عالمی ویران شده قصد این ویرانه کردی عاقبت من تو را مشغول میکردم دلا یاد آن افسانه کردی عاقبت عشق را بیخویش بردی در حرم عقل را بیگانه کردی عاقبت یا رسول الله ستون صبر را استن حنانه کردی عاقبت شمع عالم بود لطف چاره گر شمع را پروانه کردی عاقبت یک سرم این سوست یک سر سوی تو دوسرم چون شانه کردی عاقبت دانهای بیچاره بودم زیر خاک دانه را دردانه کردی عاقبت دانه را باغ و بستان ساختی خاک را کاشانه کردی عاقبت ای دل مجنون و از مجنون بتر مردی و مردانه کردی عاقبت کاسه سر از تو پر از تو تهی کاسه را پیمانه کردی عاقبت جان جانداران سرکش را به علم عاشق جانانه کردی عاقبت شمس تبریزی که مر هر ذره را روشن و فرزانه کردی عاقبت ------------ دیوان شمس غزلیات مولوی |
در گذر آمد خیالش گفت جان این است او پادشاه شهرهای لامکان این است او صد هزار انگشتها اندر اشارت دیده شد سوی او از نور جانها کای فلان این است او چون زمین سرسبز گشت از عکس آن گلزار او نعرهها آمد به گوشم ز آسمان این است او هین سبکتر دست درزن در عنان مرکبش پیش از آن کو برکشاند آن عنان این است او جمله نور حق گرفته همچو طور این جان از او همچو گوهر تافته از عین کان این است او رو به ماه آورد مریخ و بگفتش هوش دار تا نلافی تو ز خوبی هان و هان این است او شمس تبریزی شنیدستی ببین این نور را کز وی آمد کاسدیهای بتان این است او ... دیوان شمس ... |
دیوان شمس
جسم و جان با خود نخواهم خانه خمار کو لایق این کفر نادر در جهان زنار کو هر زمان چون مست گردد از نسیم خمر جان تا در خمخانه میتازد ولیکن بار کو سوی بیگوشی سماع چنگ میآید ولیک چنگ جانان است آن را چوب یا اوتار کو چونک او بیتن شود پس خلعت جان آورند کاندر او دستان حایک یا که پود و تار کو کبر عاشق بوی کن کان خود به معنی خاکیی است در چنان دریا تکبر یا که ننگ و عار کو چون مشامت برگشاید آیدت از غار عشق طرفه بویی پس دوی هر سو که آخر غار کو رنگ بیرنگی است از رخسار عاشق آن صفا آن وفا و آن صفا و لطف خوش رخسار کو آمدت مژده ز عمر سرمدی پس حمد کو کاندر آن عمرت غم امسال و یاد پار کو صحبت ابرار و هم اشرار کان جا زحمت است در حریم سایه آن مهتر اخیار کو شمس حق و دین خداوند صفاهای ابد در شعاع آفتابش ذره هشیار کو ... دیوان شمس ... |
ما تشنه این باده هم از روز الستیم ما جام شکستیم ولی باده پرستیم *« رندان خرابات بخوردند و برفتند ماییم که جاوید بخوردیم و نشستیم » در کاسه ما باده به جز عشق مریزید کز باده عشق است کز آن باده بجستیم جز با دل ساقی و به جز ساقی بی دل نه عهد ببستیم و نه عهدی بشکستیم چون جام تن ما به پشیزی نخریدند از جام و هم از دانه و از دام برستیم هر روز در این بادیه حیران و ملولیم و ز فتنه ساقی نهان شب همه مستیم گفتیم که ما را به جز این کار هنر نیست گفتند که مستید و پریشان ،بله هستیم ای ساقی اعظم که در این شهر نهانی ما دلخوش از آنیم که خورشید پرستیم مولانا |
خمش چندان بنالیدم که تا صد قرن , این عالم در این هیهای من پیچد بر این هیهات من گردد حضرت مولانا {پپوله} |
هین رها كن عشق های صورتی عشق بر صورت نه بر روی سطی
آنچه معشوق است صورت نیست آن خواه عشق این جهان خواه آن جهان آنچه بر صورت تو عاشق گشته ای چون برون شد جان چرایش هشته ای صورتش برجاست این سیری زچیست عاشقا واجو كه معشوق تو كیست عاشقستي هر كه او را حس هست آنچه محسوس است اگر معشوقه است تابش عاريتي ديوار يافت پرتو خورشيد بر ديوار تافت واطلب اصلي كه تابد او مقيم بر كلوخي دل چه بندي اي سليم مولانا |
خواه عشق اين جهان خواه آن جهان
خواه عشق اين جهان خواه آن جهان آنچه معشوق است صورت نيست آن چون برون شد جان چرايش هشتهاي اي كه بر صورت تو عاشق گشتهاي عاشقا واجو كه معشوق تو كيست؟ صورتش برجاست اين سيري ز چيست عاشقستي هر كه او را حس هست آنچه محسوس است اگر معشوقه است تابش عاريتي ديوار يافت پرتو خورشيد بر ديوار تافت واطلب اصلي كه تابد او مقيم بر كلوخي دل چه بندي اي سليم مثنوي دفتر دوم (709- 703) در اين زندگي خاكي وقتي عاشق به معشوق و محب به محبوب عشق ميورزد كه معشوق زنده باشد. هيچ كسي عاشق معشوقي كه مرده و تن او در گور افسرده است نيست و اگر هم باشد عاشق جان اوست... پس اين سخن بر اين دلالت دارد كه عاشقي و معشوقي وصف جان است و نه تن و تن و جان هر دو در انسان امري است عاريتي... آنچه زيبندة عشق است آن جمال باقي سرمدي است و آن زندهاي است جاويدان كه هرگز مرگ و نيستي را به درگه او راه نيست. {پپوله} |
ما در این انبار گندم می کنیم *گندم جمع آمده گم می کنیم
می نیندیشیم آخر ما به هوش *کین خلل در گندمست از مکر موش موش تا انبار ما حفره زدست *وز فنش انبار ما ویران شدست اول ای جان دفع شر موش کن *و انگهان درجمع گندم کوش کن گرنه موشی دزد در انبار ماست *گندم اعمال چل ساله کجاست ریزه ریزه صدق هر روزه چرا*جمع می ناید در این انبار ما مولانا |
اگر زهر است اگر شکر چه شیرین است بیخویشی کله جویی نیابی سر چه شیرین است بیخویشی چو افتادی تو در دامش چو خوردی باده جامش برون آیی نیابی در چه شیرین است بیخویشی مترس آخر نه مردی تو بجنب آخر نمردی تو بده آن زر به سیمین بر چه شیرین است بیخویشی چرا تو سرد و برف آیی فنا شو تا شگرف آیی غم هستی تو کمتر خور چه شیرین است بیخویشی در این منگر که در دامم که پر گشت است این جامم به پیری عمر نو بنگر چه شیرین است بیخویشی چه هشیاری برادر هی ببین دریای پر از می مسلمان شو تو ای کافر چه شیرین است بیخویشی نمود آن زلف مشکینش که عنبر گشت مسکینش زهی مشک و زهی عنبر چه شیرین است بیخویشی بیا ای یار در بستان میان حلقه مستان به دست هر یکی ساغر چه شیرین است بیخویشی یکی شه بین تو بس حاضر به جمله روحها ناظر ز بیخویشی از آن سوتر چه شیرین است بیخویشی ----------- دیوان شمس (غزلیات) از مولوی |
اکنون ساعت 06:51 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)