![]() |
فریدون مشیری بهار را باور کن
بهار را باور کن باز کن پنجرهها را که نسیم روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرد و بهار روی هر شاخه کنار هر برگ شمع روشن کرده است همه چلچله ها برگشتند و طراوت را فریاد زدند کوچه یکپارچه آواز شده است و درخت گیلاس هدیه جشن اقاقی ها را گل به دامن کرده ست باز کن پنجره ها را ای دوست هیچ یادت هست که زمین را عطشی وحشی سوخت برگ ها پژمردند تشنگی با جگر خاک چه کرد هیچ یادت هست توی تاریکی شب های بلند سیلی سرما با تاک چه کرد با سرو سینه گلهای سپید نیمه شب باد غضبناک چهکرد هیچ یادت هست حالیا معجزه باران را باور کن و سخاوت را در چشم چمنزار ببین و محبت را در روح نسیم که در این کوچه تنگ با همین دست تهی روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرد خاک جان یافته است تو چرا سنگ شدی تو چرا اینهمه دلتاگ شدی باز کن پنجره ها را و بهاران را باور کن... {پپوله} |
کاش می دیدم چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است آه وقتی تو، لبخند نگاهت را می تابانی بال مژگان بلندت را می خوابانی آه وقتی که تو چشمانت، آن جام لبالب از جاندارو را سوی این تشنه ی جان سوخته، می گردانی موج موسیقی عشق از دلم می گذرد روح گلرنگ شراب در تنم می گردد دست ویرانگر شوق پرپرم می کند، ای غنچه ی رنگین پرپر من، در آن لحظه، که چشم تو به من می نگرد برگ خشکیده ی ایمان را در پنجه باد رقص شیطانی خواهش را در آتش سبز نور پنهانی بخشش را در چشمه ی مهر اهتزاز ابدیت را می بینم بیش از این، سوی نگاهت نتوانم نگریست اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست کاش می گفتی چیست آنچه از چشم تو، تا عمق وجودم جاری است... فریدون مشیری |
اشعار فریدون مشیری
همه می پرسند: چیست در زمزمه مبهم آب؟
چیست در همهمه دلکش برگ؟ چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند، که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال؟ چیست در خلوت خاموش کبوترها؟ چیست در کوشش بی حاصل موج؟ چیست در خنده جام؟ که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری؟ نه به ابر، نه به آب، نه به برگ، نه به این آبی آرام بلند، نه به این خلوت خاموش کبوترها، نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام، من به این جمله نمی اندیشم من، مناجات درختان را، هنگام سحر، رقص عطر گل یخ را با باد، نفس پاک شقایق را در سینه کوه، صحبت چلچله ها را با صبح، نبض پاینده هستی را در گندم زار، گردش رنگ و طراوت را در گونه گل، همه را می شنوم، می بینم من به این جمله نمی اندیشم! به تو می اندیشم ای سراپا همه خوبی تک و تنها به تو می اندیشم همه وقت- همه جا من به هر حال که باشم به تو می اندیشم تو بدان این را، تنها تو بدان! تو بیا- تو بمان با من، تنها تو بمان! جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب من فدای تو، به جای همه گل ها تو بخند اینک این من که به پای تو در افتادم باز ریسمانی کن از آن موی دراز تو بگیر، تو ببند! تو بخواه- پاسخ چلچله ها را، تو بگو! قصه ابر هوا را، تو بخوان! تو بمان با من، تنها تو بمان در دل ساغر هستی تو بجوش من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست، آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش! فریدون مشیری |
اشعار فریدون مشیری
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک، شاخههای شسته، بارانخورده پاک، آسمانِ آبی و ابر سپید، برگهای سبز بید، عطر نرگس، رقص باد، نغمۀ شوق پرستوهای شاد خلوتِ گرم کبوترهای مست نرمنرمک میرسد اینک بهار خوش بهحالِ روزگار خوش بهحالِ چشمهها و دشتها خوش بهحالِ دانهها و سبزهها خوش بهحالِ غنچههای نیمهباز خوش بهحالِ دختر میخک که میخندد به ناز خوش بهحالِ جام لبریز از شراب خوش بهحالِ آفتاب ای دلِ من، گرچه در این روزگار جامۀ رنگین نمیپوشی به کام بادۀ رنگین نمیبینی به جام نُقل و سبزه در میان سفره نیست جامت از آن می که میباید تُهیست ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار گر نکوبی شیشۀ غم را به سنگ هفترنگش میشود هفتاد رنگ فریدون مشیری |
اشعار فریدون مشیری
کوچه
بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه محو تماشای نگاهت آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فرو ریخته در آب شاخه ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آمد تو به من گفتی: از این عشق حذر کن! لحظه ای چند بر این آب نظر کن! آب، آیینه عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است باش فردا که دلت با دگران است تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن! با تو گفتم: حذر از عشق؟ ندانم سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم روز اول که دل من به تمنای تو پر زد چون کبوتر لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق، ندانم، نتوانم... اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت اشک در چشم تو لرزید، ماه بر عشق تو خندید یادم آمد که دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم، نرمیدم... رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم... فریدون مشیری |
اکنون ساعت 12:11 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)