پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   كلامي از سعدي شيرين سخن (http://p30city.net/showthread.php?t=15187)

مهسا69 01-01-2010 11:30 PM

از در درآمدي و من از خود به درشدم
گفتي كز اين جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا كه خبر مي‌دهد ز دوست
صاحب خبر بيامد و من بي‌خبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پيش آفتاب
مهرم به جان رسيد و به عيوق برشدم
گفتم ببينمش مگرم درد اشتياق
ساكن شود بديدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پيش يار
چندي به پاي رفتم و چندي به سر شدم
تا رفتنش ببينم و گفتنش بشنوم
از پاي تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
كاول نظر به ديدن او ديده ور شدم
بيزارم از وفاي تو يك روز و يك زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صيد من
من خويشتن اسير كمند نظر شدم
گويند روي سرخ تو سعدي چه زرد كرد
اكسير عشق بر مسم افتاد و زر شدم

مهسا69 01-02-2010 10:15 PM

سخن بيرون مگوي از عشق، سعدي
سخن عشق است و ديگر قال و قيل است
گويند : مگو سعدي چندين سخن از عشقش
مي گويم و بعد از من گويند به دوران ها
گر همه عالم ز لوح فکر بشويند
عشق نخواهد شدن، که نقش نگين است
سيم و زرم گومباش و دنيي واسباب
روي تو بينم، که ملک روي زمين است
من هم اول روز دانستم که عشق
خون مباح و خانه يغما مي کند
جان ندارد هر که جانانيش نيست
تنگ عيش است آن که بستانيش نيست
غايب مشو، که عمر گرانمايه ضايع است
الا دمي که در نظر يار بگذرد


مهسا69 01-04-2010 02:39 AM

بر آميزي و بگريزي و بنمايي و بربايي
فغان از قهر لطف اندود و ز هر شکر آميزت
من آن نيم که دل از مهر دوست بردارم
وگر ز کينه دشمن به جان رسد کارم
نه بوي رفتنم از خاک آستانه دوست
نه احتمال نشستن نه پاي رفتارم
بيايمت که ببينم کدام زهره و يارا؟
روم که بي تو نشينم کدام صبر و جلادت؟
نه قوتي که توانم کناره جستن از او
نه قدرتي که به شوخيش در کنار کشم
نه بخت و دولت آنم که بي تو بنشينم
نه صبر و صاقت آنم که از تو در گذرم
بو العجب واقعه اي باشد و مشکل دردي
که نه پوشيده توان داشت نه گفتن يارند
دل دردمند سعدي ز محبت تو خون شد
نه به وصل مي رساني نه به قتل مي رهاني
مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق
نه پاي رفتن از ين ناحيت نه جاي مقام
روز وصلم قرار ديدن نيست
شب هجرانم آرميدن نيست
اي نفس خرم باد صبا
از بر يار آمده اي مرحبا
قافله شب چه شنيدي ز صبح؟
مرغ سليمان چه خبر از سبا؟
بر سر خشکم است هنوز آن حريف
يا سخني مي رود اندر رضا؟
از در صلح آمده اي يا خلاف؟
با قدم خوف وم يا رجا؟
بار دگر گر به سر کوي دوست
بگذري اي پيک نسيم صبا
گو: رقي بيش نماند از ضعيف
چند کند صورت بيجان بقا؟
غم و شادي بر عارف چه تفاوت دارد؟
ساقيا باده بده شادي آن کاين غم ازوست
غم شربتي ز خون دلم نوش کرد و گفت:
اين شادي کسي که درين دور خرم است
چون غمت را نتوان يافت مگر در دل شاد
ما به اميد غمت خاطر شادي طلبيم
شادي به روي آن که به روي تو جام مي
از دست غم ستاند و بر ياد غم خورد
غم تو خجسته بادا که غميست جاوداني
ندهم چنين غمي را به هزار شادماني


مهسا69 01-05-2010 01:44 AM

بر آميزي و بگريزي و بنمايي و بربايي
فغان از قهر لطف اندود و ز هر شکر آميزت
من آن نيم که دل از مهر دوست بردارم
وگر ز کينه دشمن به جان رسد کارم
نه بوي رفتنم از خاک آستانه دوست
نه احتمال نشستن نه پاي رفتارم
بيايمت که ببينم کدام زهره و يارا؟
روم که بي تو نشينم کدام صبر و جلادت؟
نه قوتي که توانم کناره جستن از او
نه قدرتي که به شوخيش در کنار کشم
نه بخت و دولت آنم که بي تو بنشينم
نه صبر و صاقت آآنم که از تو در گذرم
بو العجب واقعه اي باشد و مشکل دردي
که نه پوشيده توان داشت نه گفتن يارند
دل دردمند سعدي ز محبت تو خون شد
نه به وصل مي رساني نه به قتل مي رهاني
مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق
نه پاي رفتن از ين ناحيت نه جاي مقام
روز وصلم قرار ديدن نيست
شب هجرانم آرميدن نيست
اي نفس خرم باد صبا
از بر يار آمده اي مرحبا
قافله شب چه شنيدي ز صبح؟
مرغ سليمان چه خبر از سبا؟
بر سر خشکم است هنوز آن حريف
يا سخني مي رود اندر رضا؟
از در صلح آمده اي يا خلاف؟
با قدم خوف وم يا رجا؟
بار دگر گر به سر کوي دوست
بگذري اي پيک نسيم صبا
گو: رقي بيش نماند از ضعيف
چند کند صورت بيجان بقا؟
غم و شادي بر عارف چه تفاوت دارد؟
ساقيا باده بده شادي آن کاين غم ازوست
غم شربتي ز خون دلم نوش کرد و گفت:
اين شادي کسي که درين دور خرم است
چون غمت را نتوان يافت مگر در دل شاد
ما به اميد غمت خاطر شادي طلبيم
شادي به روي آن که به روي تو جام مي
از دست غم ستاند و بر ياد غم خورد
غم تو خجسته بادا که غميست جاوداني
ندهم چنين غمي را به هزار شادماني


مهسا69 01-05-2010 01:45 AM

بر آميزي و بگريزي و بنمايي و بربايي
فغان از قهر لطف اندود و ز هر شکر آميزت
من آن نيم که دل از مهر دوست بردارم
وگر ز کينه دشمن به جان رسد کارم
نه بوي رفتنم از خاک آستانه دوست
نه احتمال نشستن نه پاي رفتارم
بيايمت که ببينم کدام زهره و يارا؟
روم که بي تو نشينم کدام صبر و جلادت؟
نه قوتي که توانم کناره جستن از او
نه قدرتي که به شوخيش در کنار کشم
نه بخت و دولت آنم که بي تو بنشينم
نه صبر و صاقت آآنم که از تو در گذرم
بو العجب واقعه اي باشد و مشکل دردي
که نه پوشيده توان داشت نه گفتن يارند
دل دردمند سعدي ز محبت تو خون شد
نه به وصل مي رساني نه به قتل مي رهاني
مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق
نه پاي رفتن از ين ناحيت نه جاي مقام
روز وصلم قرار ديدن نيست
شب هجرانم آرميدن نيست
اي نفس خرم باد صبا
از بر يار آمده اي مرحبا
قافله شب چه شنيدي ز صبح؟
مرغ سليمان چه خبر از سبا؟
بر سر خشکم است هنوز آن حريف
يا سخني مي رود اندر رضا؟
از در صلح آمده اي يا خلاف؟
با قدم خوف وم يا رجا؟
بار دگر گر به سر کوي دوست
بگذري اي پيک نسيم صبا
گو: رقي بيش نماند از ضعيف
چند کند صورت بيجان بقا؟
غم و شادي بر عارف چه تفاوت دارد؟
ساقيا باده بده شادي آن کاين غم ازوست
غم شربتي ز خون دلم نوش کرد و گفت:
اين شادي کسي که درين دور خرم است
چون غمت را نتوان يافت مگر در دل شاد
ما به اميد غمت خاطر شادي طلبيم
شادي به روي آن که به روي تو جام مي
از دست غم ستاند و بر ياد غم خورد
غم تو خجسته بادا که غميست جاوداني
ندهم چنين غمي را به هزار شادماني


MAHDI 01-08-2010 12:35 PM

پادشاهی بکشتن بیگناهی فرمان داد. گفت ای ملک بموجب خشمی که ترا بر منست آزار خود مجوی، که عقوبت بر من به یک نفس بسر آید و بزه آن بر تو جاوید بماند.
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت***تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت
پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد***در گردن او بماند و بر ما بگذشت
ملک را نصیحت او سودمند آمد و از سر خون او برخاست.

saeman 01-12-2010 04:10 PM

خبری که دانی دلی بیازارد تو خاموش تا دیگری بیارد
بلبلا مژده بهار بیار
خبر بد به بوم باز گذار

مهسا69 01-12-2010 05:17 PM

اي لعبت خندان لب لعلت كه مزيدست
وي باغ لطافت به رويت كه گزيدست


زيباتر از اين صيد همه عمر نكردست
شيرينتر از اين خربزه هرگز نبريدست


اي خضر حلالت نكنم چشمه حيوان
داني كه سكندر به چه محنت طلبيدست


آن خون كسي ريخته‌اي يا مي سرخست
يا توت سياهست كه بر جامه چكيدست


با جمله برآميزي و از ما بگريزي
جرم از تو نباشد گنه از بخت رميدست


نيكست كه ديوار به يك بار بيفتاد
تا هيچ كس اين باغ نگويي كه نديدست


بسيار توقف نكند ميوه بر بار
چون عام بدانست كه شيرين و رسيدست


گل نيز در آن هفته دهن باز نمي‌كرد
و امروز نسيم سحرش پرده دريدست


در دجله كه مرغابي از انديشه نرفتي
كشتي رود اكنون كه تتر جسر بريدست


رفت آن كه فقاع از تو گشايند دگربار
ما را بس از اين كوزه كه بيگانه مكيدست


سعدي در بستان هواي دگري زن
وين كشته رها كن كه در او گله چريدست

مهسا69 01-17-2010 03:11 PM

در آن نفس كه بميرم در آرزوي تو باشم
بدان اميد دهم جان كه خاك كوي تو باشم

به وقت صبح قيامت كه سر ز خاك برآرم
به گفت و گوي تو خيزم به جست و جوي تو باشم


به مجمعي كه درآيند شاهدان دو عالم
نظر به سوي تو دارم غلام روي تو باشم


به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوي موي تو باشم


حديث روضه نگويم گل بهشت نبويم
جمال حور نجويم دوان به سوي تو باشم


مي بهشت ننوشم ز دست ساقي رضوان
مرا به باده چه حاجت كه مست روي تو باشم


هزار باديه سهلست با وجود تو رفتن
و گر خلاف كنم سعديا به سوي تو باشم



مهسا69 01-21-2010 11:20 AM

منت خداي را عز و جل كه طاعتش موجب قربت است و به شكر اندرش مزيد نعمت . هر نفسي كه فرو مي رود،‌ ممد حيات است و چون برمي‌آيد مفرح ذات. پس در هر نفسي، دو نعمت موجود است و بر هر نعمتي شكري واجب.


اکنون ساعت 11:46 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)