![]() |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
زهی زیبا جمالی زهی زیبا جمالی این چه روی است زهی مشکین کمندی این چه موی است ز عشق روی و موی تو به یکبار همه کون مکان پر گفت و گوی است از آن بر خاک کویت سر نهادم که زلفت را سری بر خاک کوی است چو زلفت گر نشینم بر سر خاک نمیرم نیز و اینم آرزوی است چه جای زلف چون چوگانت آنجا که آنجا صد هزاران سر چو گوی است برو ای عاشق دستار بگریز که اینجا رستخیز از چار سوی است تو مرد نازکی آگه نه کاینجا هزارن مرد را زه در گلوی است نبینی روی او یک ذره هرگز تو را یک ذره گر در خلق روی است دلا، کی آید او در جست و جویت که او دایم ورای جست و جوی است اگرچه ذره هم جوینده باشد نه چون خورشید رنگش بر رکوی است گرت او در کشد کاری بود این که گر کار تو کار شست و شوی است بسی گر تو به جویی آب ندهد که هرچه آن از تو آید آب جوی است ز کار تو چه آید یا چه خیزد که اینجا بی نیازی سد اوی است تو کار خویش میکن لیک میدان که کار او برون از رنگ و بوی است به خود هرگز کجا داند رسیدن اگر عطار را عزم علوی است {پپوله} هر دیده که بر تو هر دیده که بر تو یک نظر داشت از عمر تمام بهره برداشت سرمایهی عمر دیدن توست وان دید تو را که یک نظر داشت کور است کسی که هر زمانی در دید تو دیدهی دگر داشت جاوید ز خویش بیخبر شد هر دل که ز عشق تو خبر داشت مرغی بپرید در هوایت کز شوق تو صد هزار پر داشت {پپوله} هر دل که هر دل که ز عشق بی نشان رفت در پردهی نیستی نهان رفت از هستی خویش پاک بگریز کین راه به نیستی توان رفت تا تو نکنی ز خود کرانه کی بتوانی ازین میان رفت صد گنج میان جان کسی یافت کین بادیه از میان جان رفت راهی که به عمرها توان رفت مرد ره او به یک زمان رفت هان ای دل خفته عمر بگذشت تا کی خسبی که کاروان رفت ای جان و جهان چه مینشینی برخیز که جان شد و جهان رفت از جملهی نیستان این راه آن برد سبق که بی نشان رفت چون نیستی از زمین توان برد کی هست توان بر آسمان رفت محتاج به دانهی زمین بود مرغی که ز شاخ لامکان رفت عطار چو ذوق نیستی یافت از هستی خویش بر کران رفت |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
ای زلف تو ای زلف تو دام و دانه خالت هر صید که میکنی حلالت خورشید دراوفتاده پیوست در حلقهی دام شب مثالت همچون نقطی سیه پدیدار بر چهرهی آفتاب خالت دل فتنهی طرهی سیاهت جان تشنهی چشمهی زلالت از عالم حسن دایه لطف آورده به صد هزار سالت رخ زرد و کبود جامه خورشید سرگشتهی ذرهی وصالت تو خفته و اختران همه شب مبهوت بمانده در جمالت تو ماه تمامی و عجب آنک انگشت نمای شد هلالت مرغی عجبی که مینگنجد در صحن سپهر پر و بالت چون در تو توان رسید چون کس هرگز نرسید در خیالت پی گم کردی چنانکه هرگز کس پی نبرد به هیچ حالت خواهد که بسی بگوید از تو عطار ولی بود ملالت {پپوله} شرح لب لعلت شرح لب لعلت به زبان مینتوان داد وز میم دهان تو نشان مینتوان داد میم است دهان تو و مویی است میانت کی را خبر موی میان مینتوان داد دل خواستهای و رقم کفر کشم من بر هر که گمان برد که جان مینتوان داد گر پیش رخت جان ندهم آن نه ز بخل است در خورد رخت نیست از آن مینتوان داد یک جان چه بود کافرم ار پیش تو صد جان انگشت زنان رقص کنان مینتوان داد سگ به بود از من اگر از بهر سگت جان آزاد به یک پارهی نان مینتوان داد داد ره عشق تو چنان کرزویم هست عمرم شد و یک لحظه چنان مینتوان داد جانا چو بلای تو بهارزد به جهانی خود را ز بلای تو امان مینتوان داد گفتم که ز من جان بستان یک شکرم ده گفتی شکر من به زبان مینتوان داد چون نیست دهانم که شکر زو به در آید کس را به شکر هیچ دهان مینتوان داد خود طالع عطار چه چیز است که او را یک بوسه نه پیدا و نه نهان مینتوان داد {پپوله} پیر ما بار دگر پیر ما بار دگر روی به خمار نهاد خط به دین برزد و سر بر خط کفار نهاد خرقه آتش زد و در حلقهی دین بر سر جمع خرقهی سوخته در حلقهی زنار نهاد در بن دیر مغان در بر مشتی اوباش سر فرو برد و سر اندر پی این کار نهاد درد خمار بنوشید و دل از دست بداد میخوران نعرهزنان روی به بازار نهاد گفتم ای پیر چه بود این که تو کردی آخر گفت کین داغ مرا بر دل و جان یار نهاد من چه کردم چو چنین خواست چنین باید بود گلم آن است که او در ره من خار نهاد |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
هرچه دارم هرچه دارم در میان خواهم نهاد بی خبر سر در جهان خواهم نهاد آب حیوان چون به تاریکی در است جام جم در جنب جان خواهم نهاد زین همت در ره سودای عشق بر براق لامکان خواهم نهاد گر بجنبد کاروان عاشقان پای پیش کاروان خواهم نهاد جان چو صبحی بر جهان خواهم فشاند سر چو شمعی در میان خواهم نهاد سود ممکن نیست در بازار عشق پس اساسی بر زیان خواهم نهاد گر قدم از خویش برخواهم گرفت از زمین بر آسمان خواهم نهاد مرغ عرشم سیر گشتم از قفس روی سوی آشیان خواهم نهاد تا نیاید سر جانم بر زبان مهر مطلق بر زبان خواهم نهاد زهر خواهد شد ز عیش تلخ من صد شکر گر در دهان خواهم نهاد آستین پر خون به امید وصال سر بسی بر آستان خواهم نهاد دست چون می نرسدم در زلف دوست سر به زیر پای از آن خواهم نهاد در زبان گوهرافشان فرید طرفه گنجی جاودان خواهم نهاد {پپوله} هر آن دردی که هر آن دردی که دلدارم فرستد شفای جان بیمارم فرستد چو درمان است درد او دلم را سزد گر درد بسیارم فرستد اگر بی او دمی از دل برآرم که داند تا چه تیمارم فرستد وگر در عشق او از جان برآیم هزاران جان به ایثارم فرستد وگر در جویم از دریای وصلش به دریا در نگونسارم فرستد وگر از راز او رمزی بگویم ز غیرت بر سر دارم فرستد چو در دیرم دمی حاضر نبیند ز مسجد سوی خمارم فرستد چو دام زرق بیند در برم دلق بسوزد دلق و زنارم فرستد چو گبر نفس بیند در نهادم به آتشگاه کفارم فرستد به دیرم درکشد تا مست گردم به صد عبرت به بازارم فرستد چو بی کارم کند از کار عالم پس آنگه از پی کارم فرستد چو در خدمت چنان گردم که باید به خلوت پیش عطارم فرستد {پپوله} هر شب دل پر خونم هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد تا بو که چو روز آید بر وی گذرت افتد کار دو جهان من جاوید نکو گردد گر بر من سرگردان یک دم نظرت افتد از دست چو من عاشق دانی که چه برخیزد کاید به سر کویت در خاک درت افتد گر عاشق روی خود سرگشته همی خواهی حقا که اگر از من سرگشتهترت افتد این است گناه من کت دوست همی دارم خطی به گناه من درکش اگرت افتد دانم که بدت افتد زیرا که دلم بردی ور در تو رسد آهم از بد بترت افتد گر تو همه سیمرغی از آه دلم میترس کاتش ز دلم ناگه در بال و پرت افتد خون جگرم خوردی وز خویش نپرسیدی آخر چکنی جانا گر بر جگرت افتد پا بر سر درویشان از کبر منه یارا در طشت فنا روزی بی تیغ سرت افتد بیچاره من مسکین در دست تو چون مومم بیچاره تو گر روزی مردی به سرت افتد هش دار که این ساعت طوطی خط سبزت میآید و میجوشد تا بر شکرت افتد گفتی شکری بخشم عطار سبک دل را این بر تو گران آید رایی دگرت افتد |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
دلی کز عشق او دلی کز عشق او دیوانه گردد وجودش با عدم همخانه گردد رخش شمع است و عقل ار عقل دارد ز عشق شمع او دیوانه گردد کسی باید که از آتش نترسد به گرد شمع چون پروانه گردد به شکر آنکه زان آتش بسوزد همه در عالم شکرانه گردد کسی کو بر وجود خویش لرزد همان بهتر که در کاشانه گردد اگر بر جان خود لرزد پیاده به فرزینی کجا فرزانه گردد بخیلی کو به یک جو زر بمیرد چرا گرد مقامرخانه گردد چو ماهی آشنا جوید درین بحر بکل از خاکیان بیگانه گردد چو در دریا فتاد آن خشک نانه مکن تعجیل تا ترنانه گردد اگر تو دم زنی از سر این بحر دل خونابه را پیمانه گردد بسی افسون کند غواص دریا که در دم داشتن مردانه گردد اگر در قعر دریا دم برآرد همه افسون او افسانه گردد درین دریا دل پر درد عطار ندانم مرد گردد یا نگردد {پپوله} قد تو به آزادی قد تو به آزادی بر سرو چمن خندد خط تو به سرسبزی بر مشک ختن خندد تا یاد لبت نبود گلهای بهاری را حقا که اگر هرگز یک گل ز چمن خندد از عکس تو چون دریا از موج برآرد دم یاقوت و گهر بارد بر در عدن خندد گر کشته شود عاشق از دشنهی خونریزت در روی تو همچون گل از زیر کفن خندد چه حیله نهم برهم چون لعل شکربارت چندان که کنم حیله بر حیلهی من خندد تو همنفس صبحی زیرا که خدا داند تا حقهی پر درت هرگز به دهن خندد من همنفس شمعم زیرا که لب و چشمم بر فرقت جان گرید بر گریهی تن خندد عطار چو در چیند از حقهی پر درت در جنب چنان دری بر در سخن خندد {پپوله} فرو رفتم به دریایی تورا با جان مادرزاد ره نبود درین دریا کسی این بحر را شاید که او جانی دگر دارد تو هستی مرد صحرایی نه دریابی نه بشناسی که با هر یک ازین دریا دل مردان چه سر دارد ببین تا مرد صاحب دل درین دریا چسان جنبد که بر راه همه عمری به یک ساعت گذر دارد تو آن گوهر که در دریا همه اصل اوست کی یابی چو میبینی که این دریا جهانی پر گهر دارد اگر خواهی که آن گوهر ببینی تو چنان باید که چون خورشید سر تا پای تو دایم نظر دارد عجب آن است کین دریا اگرچه جمله آب آمد ولی از شوق یک قطره زمین لب خشکتر دارد چو شوقش بود بسیاری به آبی نیز غیر خود ز تو بر ساخت غیر خود تویی غیری اگر دارد سلامت از چه میجویی ملامت به درین دریا که آن وقت است مرد ایمن که راهی پرخطر دارد چو از تر دامنی عطار در کنجی است متواری ندانم کین سخن گفتن ازو کس معتبر دارد |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
زین درد زین درد کسی خبر ندارد کین درد کسی دگر ندارد تا در سفر اوفکند دردم میسوزم و کس خبر ندارد کور است کسی که ذرهای را بیند که هزار در ندارد چه جای هزار و صد هزار است یک ذره چو پا و سر ندارد چندان که شوی به ذرهای در مندیش که ره دگر ندارد چون نامتناهی است ذره خواجه سر این سفر ندارد آن کس گوید که ذرهخرد است کو دیدهی دیدهور ندارد چون دیده پدید گشت خورشید از ذره بزرگتر ندارد از یک اصل است جمله پیدا اما دل تو نظر ندارد در ذره تو اصل بین که ذره از ذره شدن خبر ندارد اصل است که فرع مینماید زان اصل کسی گذر ندارد عطار اگر زبون فرغ است جان چشم زاصل بر ندارد {پپوله} بار دگر پیر ما بار دگر پیر ما رخت به خمار برد خرقه بر آتش بسوخت دست به زنار برد دین به تزویر خویش کرد سیهرو چنانک بر سر میدان کفر گوی ز کفار برد نعرهی رندان شنید راه قلندر گرفت کیش مغان تازه کرد قیمت ابرار برد در بر دیندار دیر چست قماری بکرد دین نود ساله را از کف دیندار برد درد خرابات خورد ذوق می عشق یافت عشق برو غلبه کرد عقل به یکبار برد چون می تحقیق خورد در حرم کبریا پای طبیعت ببست دست به اسرار برد در صف عشاق شد پیشهوری پیشه کرد پیشهوری شد چنانک رونق عطار برد {پپوله} هرچه نشان کنی تویی هرچه نشان کنی تویی، راه نشان نمیبرد وآنچه نشانپذیر نی، این سخن آن نمیبرد گفت زبان ز سر بنه خاک بباش و سر بنه زانک ز لطف این سخن، گفت زبان نمیبرد در دل مرد جوهری است از دوجهان برون شده پی چو بکردهاند گم کس پی آن نمیبرد ماه رخا رخ تو را پی نبرد به هیچ روی هر که به ذوق نیستی راه به جان نمیبرد زنده بمردم از غمت خام بسوختم ز تو تا به کی این فغان برم نیز فغان نمیبرد یک سر موی ازین سخن باز نیاید آن کسی کو بدر تو عقل را موی کشان نمیبرد آنچه فرید یافتست از ره عشق ساعتی هیچ کسی به عمر خود با سر آن نمیبرد |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
چون شراب عشق چون شراب عشق در دل کار کرد دل ز مستی بیخودی بسیار کرد شورشی اندر نهاد دل فتاد دل در آن شورش هوای یار کرد جامهی دریوزه بر آتش نهاد خرقهی پیروزه را زنار کرد هم ز فقر خویشتن بیزار شد هم ز زهد خویش استغفار کرد نیکوییهائی که در اسلام یافت بر سر جمع مغان ایثار کرد از پی یک قطره درد درد دوست روی اندر گوشهی خمار کرد چون ببست از هر دو عالم دیده را در میان بیخودی دیدار کرد هستی خود زیر پای آورد پست وز بلندی دست در اسرار کرد آنچه یافت از یاری عطار یافت وآنچه کرد از همت عطار کرد {پپوله} دست با تو دست با تو در کمر خواهیم کرد قصد آن تنگ شکر خواهیم کرد در سر زلف تو سر خواهیم باخت کار با تو سر به سر خواهیم کرد چون لب شیرین تو خواهیم دید پای کوبان شور و شر خواهیم کرد چون ز چشمت تیرباران در رسد ما ز جان خود سپر خواهیم کرد از دو عالم چشم بر خواهیم دوخت چون به روی تو نظر خواهیم کرد در غم عشق تو جان خواهیم داد سر در آن از خاک بر خواهیم کرد چون بر سیمینت بی زر کس ندید هر زمان وامی دگر خواهیم کرد تا بر سیمین تو چون زر بود کار خود چون آب زر خواهیم کرد با جنون عشق تو خواهیم ساخت ترک عقل حیلهگر خواهیم کرد هر سخن کانرا تعلق با تو نیست آن سخن را مختصر خواهیم کرد در همه عالم تو را خواهیم یافت گر همه عالم سفر خواهیم کرد گرچه هرگز نوحهی ما نشنوی نوحه هر دم بیشتر خواهیم کرد تا تو بر ما بگذری گر نگذری خویشتن را خاک درخواهیم کرد بر سر کوی وفا سگ به ز ما گر ز کوی تو گذر خواهیم کرد چون تو میخواهی نگونساری ما ما کنون از پای سر خواهیم کرد در قیامت با تو خواهد بود و بس هرچه از ما خیر و شر خواهیم کرد هرچه آن عطار در وصف تو گفت ذکر دایم را ز بر خواهیم کرد {پپوله} زلف تو زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد عشق تو مرا رانده به گرد دو جهان کرد گویی که بلا با سر زلف تو قرین بود گویی که قضا با غم عشق تو قران کرد اندر طلب زلف تو عمری دل من رفت چون یافت ره زلف تو یک حلقه نشان کرد وقت سحری باد درآمد ز پس و پیش وان حلقه ز چشم من سرگشته نهان کرد چون حلقهی زلف تو نهان گشت دلم برد چون برد دلم آمد و آهنگ به جان کرد جان نیز به سودای سر زلف تو برخاست پیش آمد و عمری چو دلم در سر آن کرد ناگه سر مویی ز سر زلف تو در تاخت جان را ز پس پردهی خود موی کشان کرد فیالجمله بسی تک که زدم تا که یقین گشت کز زلف تو یک موی نشان می نتوان کرد گرچه نتوان کرد بیان سر زلفت آن مایه که عطار توانست بیان کرد |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
بی لعل لبت بی لعل لبت وصف شکر مینتوان کرد بی عکس رخت فهم قمر مینتوان کرد چون صدقه ستانی است شکر لعل لبت را وصف لب لعلت به شکر مینتوان کرد مویی ز میان تو نشان مینتوان داد صفری ز دهان تو خبر مینتوان کرد برگ گلت آزرده شود از نظر تیز زان در رخ تو تیز نظر مینتوان کرد چون زلف تو زیر و زبری همه خلق است بی زلف تو دل زیر و زبر مینتوان کرد در واقعهی عشق رخت از همه نوعی کردیم بسی حیله دگر مینتوان کرد این کار به افسانه به سر مینتوان برد وافسانهی عشق تو زبر مینتوان کرد از تو کمری مینتوان بست به صد سال چون با تو به هم دست و کمر مینتوان کرد بی توشهی خون جگرم گر نخوری تو در وادی عشق تو سفر مینتوان کرد گفتی چو بسوزم جگرت آن تو باشم این سوخته را سوختهتر مینتوان کرد گفتی تو که مرغ منی آهنگ به من کن آهنگ بدین بال و بدین پر نتوان کرد کی در تو رسم گرد تو دریای پر آتش چون قصد تو از بیم خطر مینتوان کرد بی اشک چو خونم ز غم نقش خیالت نقاشی این روی چو زر مینتوان کرد ترک غم تو کرد مرا اشک چنین سرخ در گردن هندوی بصر مینتوان کرد چون هر چه که آن پیش من آید ز تو آید از آتش سوزنده حذر مینتوان کرد در پای غم از دست دل عاشق عطار افتاده چنانم که گذر مینتوان کرد {پپوله} چون زلف بیقرارش چون زلف بیقرارش بر رخ قرار گیرد از رشک روی مه را در صد نگار گیرد از بس که حلقه بینی در زلف مشکبارش صد دست باید آنجا تا در شمار گیرد گر زاهدی ببیند میگونی لب او تا روز رستخیزش زان می خمار گیرد گر ماه لاله گونش تابد به نرگس و گل گلزار پای تا سر از رشک خار گیرد گر از کمان ابرو بادام نرگسینش یک تیر برگشاید صیدی هزار گیرد خورشید کو ز تنگی بر چرخ میکشد تیغ از بیم تیر چشمش گردون حصار گیرد او آفتاب حسن است از پرده گر بتابد دهر خرف ز رویش طبع بهار گیرد عاشق که از میانش مویی خبر ندارد در آرزوی مویش از جان کنار گیرد عطار را به وعده دل میدهد ولیکن اندر میان آتش دل چون قرار گیرد {پپوله} چو به خنده لب گشایی چو به خنده لب گشایی دو جهان شکر بگیرد به نظارهی جمالت همه تن شکر بگیرد قدری ز نور رویت به دو عالم ار در افتد همه عرصههای عالم به همان قدر بگیرد چو در آرزوی رویت نفسی ز دل برآرم ز دم فسردهی من نفس سحر بگیرد چه غم ره است این خود که دلم دمی درین ره نه غمی دگر گزیند نه رهی دگر بگیرد اگر از عتاب غیرت ره عاشقان بگیری ز سرشک عاشقانت همه رهگذر بگیرد ز پی تو جان عطار اگر امتحان کنندش به مدیح تو دو عالم به در و گهر بگیرد |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
دست در دامن جان دست در دامن جان خواهم زد پای بر فرق جهان خواهم زد اسب بر جسم و جهت خواهم تاخت بانگ بر کون و مکان خواهم زد وانگه آن دم که میان من و اوست از همه خلق نهان خواهم زد چون مرا نام و نشان نیست پدید دم ز بی نام و نشان خواهم زد هان مبر ظن که من سوخته دل آن دم از کام و زبان خواهم زد تن پلید است بخواهم انداخت وثان دم پاک به جان خواهم زد در شکم چون زند آن طفل نفس من بیخویش چنان خواهم زد از دلم مشعلهای خواهم ساخت نفس شعلهفشان خواهم زد از سر صدق و صفا صبح صفت آن نفس نی به دهان خواهم زد چون عیان گشت مرا آنچه مپرس لاف از عین عیان خواهم زد لاف این نیست یقین است یقین پس چرا دم به گمان خواهم زد من نیم مطبخی زیر و زبر دم بی کفک و دخان خواهم زد چون سر و پای روان نیست مرا قدم از پای روان خواهم زد خصم نفس است گرم عشوه دهد بر سر خصم سنان خواهم زد تا که از وسوسهی نفس پلید نفس از سود و زیان خواهم زد به خرابات فرو خواهم شد دست بر رطل گران خواهم زد آن دم انگشت گزان میزدهام این دم انگشت زنان خواهم زد تیر را پیک بلا خواهم ساخت تیغ را زخم میان خواهم زد فتنه بیدار چنان خواهم کرد کز سر فتنه نشان خواهم زد هر شبان موسی عمران نبود من دم گرگ شبان خواهم زد {پپوله} بوی زلف یار آمد بوی زلف یار آمد یارم اینک میرسد جان همی آساید و دلدارم اینک میرسد اولین شب صبحدم با یارم اینک میدمد وآخرین اندیشه و تیمارم اینک میرسد در کنار جویباران قامت و رخسار او سرو سیمین آن گل بی خارم اینک میرسد ای بسا غم کو مرا خورد و غمم کس می نخورد چون نباشم شاد چون غمخوارم اینک میرسد مدتی تا بودم اندر آرزوی یک نظر لاجرم چندین نظر در کارم اینک میرسد دین و دنیا و دل و جان و جهان و مال و ملک آنچه هست از اندک و بسیارم اینک میرسد روی تو ماه است و مه اندر سفر گردد مدام همچو ماه از مشرق ره یارم اینک میرسد بزم شادی از برای نقل سرمستان عشق پسته و عناب شکر بارم اینک میرسد من به استقبال او جان بر کف از بهر نثار یار میگوید کنون عطارم اینک میرسد |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
پیر ما پیر ما وقت سحر بیدار شد از در مسجد بر خمار شد از میان حلقهی مردان دین در میان حلقهی زنار شد کوزهی دردی به یک دم درکشید نعرهای دربست و دردیخوار شد چون شراب عشق در وی کار کرد از بد و نیک جهان بیزار شد اوفتان خیزان چو مستان صبوح جام می بر کف سوی بازار شد غلغلی در اهل اسلام اوفتاد کای عجب این پیر از کفار شد هر کسی میگفت کین خذلان چبود کانچنان پیری چنین غدار شد هرکه پندش داد بندش سخت کرد در دل او پند خلقان خار شد {پپوله} قصهی عشق تو قصهی عشق تو چون بسیار شد قصهگویان را زبان از کار شد قصهی هرکس چو نوعی نیز بود ره فراوان گشت و دین بسیار شد هر یکی چون مذهبی دیگر گرفت زین سبب ره سوی تو دشوار شد ره به خورشید است یک یک ذره را لاجرم هر ذره دعویدار شد خیر و شر چون عکس روی و موی توست گشت نور افشان و ظلمتبار شد ظلمت مویت بیافت انکار کرد پرتو هر که باطل بود در ظلمت فتاد وانکه بر حق بود پر انوار شد مغز نور از ذوق نورالنور گشت مغز ظلمت از تحسر نار شد مدتی در سیر آمد نور و نار تا زوال آمد ره و رفتار شد پس روش برخاست پیدا شد کشش رهروان را لاجرم پندار شد چون کشش از حد و غایت درگذشت هم وسایط رفت و هم اغیار شد نار چون از موی خاست آنجا گریخت نور نیز از پرده با رخسار شد موی از عین عدد آمد پدید روی از توحید بنمودار شد ناگهی توحید از پیشان بتافت تا عدد همرنگ روی یار شد بر غضب چون داشت رحمت سبقتی گر عدد بود از احد هموار شد کل شیء هالک الا وجهه سلطنت بنمود و برخوردار شد چیست حاصل عالمی پر سایه بود هر یکی را هستییی مسمار شد صد حجب اندر حجب پیوسته گشت تا رونده در پس دیوار شد مرتفع چو شد به توحید آن حجب خفته از خواب هوس بیدار شد گرچه در خون گشت دل عمری دراز این زمان کودک همه دلدار شد |
غزلیات شیخ فریدالدین عطار
چو خورشید جمالت چو خورشید جمالت جلوهگر شد چو ذره هر دو عالم مختصر شد ز هر ذره چو صد خورشید میتافت همه عالم به زیر سایه در شد چو خورشید از رخ تو ذرهای یافت بزد یک نعره وز حلقه به در شد جهان آشفته و شوریدهدل گشت فلک سرگشته و دریوزهگر شد هزاران قرن پوشیده کبودی ز سر آمد به پا وز پا به سر شد ازین چندین بگردید او که ناگاه خبر یافت از تو وز خود بی خبر شد بسا رستم که اینجا زنصفت گشت بسا مطرب که اینجا نوحهگر شد قدر کاینجا رسید از خویش گم گشت قضا ک بشست از جان و از دل دست جاوید کسی کو مرد راه این سفر شد درین ره هر که نعلینی بینداخت هزاران راهرو را تاج سر شد ولی چون سر بباخت اول درین راه ازین نعلین آخر تاجور شد درین منزل کسی کو پیشتر رفت به هر گامش تحیر بیشتر شد عجب کارا که موری مینداند که با عرش معظم در کمر شد شبی موجی ازین دریا برآمد از آن وقتی فلک زیر و زبر شد چو کرسی عرش حیران ماند برجای چو دنیا و آخرت یک ره گذر شد چه دریایی است این کز هیبت آن جهان هر ساعتی رنگ دگر شد ازین دریا چو عکسی سایه انداخت جدا هر ذرهای بحر گهر شد ازین دریا دو عالم شور بگرفت که تا ترتیب عالم معتبر شد درآمد موج دیگر آخرالامر دو عالم محو گشت و بی اثر شد ز حل و عقد شرح این مقالات دل عطار در خون جگر شد {پپوله} بار دگر پیر ما بار دگر پیر ما مفلس و قلاش شد در بن دیر مغان ره زن اوباش شد میکدهی فقر یافت خرقهی دعوی بسوخت در ره ایمان به کفر در دو جهان فاش شد زآتش دل پاک سوخت مدعیان را به دم دردی اندوه خورد عاشق و قلاش شد پاک بری چست بود در ندب لامکان کم زن و استاد گشت حیله گر و طاش شد لاشهی دل را ز عشق بار گران برنهاد فانی و لاشییء گشت یار هویداش شد راست که بنمود روی آن مه خورشید چهر عقل چو طاوس گشت وهم چو خفاش شد وهم ز تدبیر او آزر بتساز گشت عقل ز تشویر او مانی نقاش شد چون دل عطار را بحر گهربخش دید در سخن آمد به حرف ابر گهرپاش شد |
اکنون ساعت 02:44 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)