![]() |
امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی منتها ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه ها امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا درسینه ها برخاسته اندیشه را آراسته هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا ای روح بخش بی بدل وی لذت علم و عمل باقی بهانه ست و دغل کین علت آمد وان دوا ما زان دغل کژبین شده با بی گنه در کین شده گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا تدبیر صد رنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی وندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لایری می مال پنهان گوش جان می نه بهانه بر کسان جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا ..... |
دیوان شمس
دیوان شمس یا دیوان کبیر شامل غزلیّات شورانگیزی است که از طبع فیّاض شاعر عارف و بلند پایهٔ قرن هفتم، مولانا جلالالدّین محمّد بلخی (رومی) تراویدهاست.. دیوان بلندنام غزلیّات شمس را دریایی دانستهاند لبریز از حرکت و هیجان که در زیر ظاهری زیبا و آرامشزا سرشار است از شور همیشگی حیات و تلاش تمامناشدنی زندگی... از آنجا که وی به خاطر ارادت به مرادش شمس تبریزی در بسیاری از غزلیاتش شمس تخلص کردهاست دیوان اشعارش را دیوان شمس مینامند. روزی اتابک ابی بکر بن سعد زنگی از سعدی میپرسید: «بهترین و عالیترین غزل زبان فارسی کدام است؟»، سعدی در جواب یکی از غزلهای جلال الدین محمد بلخی (مولوی) را میخواند که مطلعش این است. هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست ما بفلک میرویم عزم تماشا کراست ... |
چــشــم تـو خــواب مـیـرود یـا كـه تو ناز میكنی نـی بـه خــدا كــه از دغــل چشـم فراز میكنی چــشـم ببســته ای كه تا خواب كـنی حریف را چونـكــه بـخـفـت بــر زرش دســت دراز مـیكنی سـلســله ی گــشـــاده ی دام ابد نــهـاده ای بـنـد كــه سـخـت مـیـكـنـی بـنـد كه باز میكنی عاشــق بی گـــنـاه را بـهـر ثــواب می كــشی بر ســر كـــوی كـشتــگان بانـگ نماز می كنی گـــه بـه مـثــال ساقـیان عـقـل ز مغز می بری گــه به مـثـال مـطـربان نـغـنـغـه ساز می كنی طـــبـــل فـــراق مـی زنـی نـای عــراق مـیـزنی پـرده بــوسـلـیـك را جـفـت حــجــاز مـی كــنی عشق منی و عشق را صورت و شكل كی بود ایـنـكــه بـصــورتی شـدی ایـن به مـجـاز میكنی ... |
مولانا : خاموش پرگفتار
مولانا : خاموش پرگفتار http://www.seemorgh.com/desktopmodul...iles/13520.jpg اگر کسی به شما از سخن اصلیمولانا گفت باور نکنید، مولانا یک سخن اصلی ندارد، هزاران سخن اصلی دارد. حرفها و نکتهها و... عبدالکریم سروش در باب این بزرگوار باید سخن گفت امّا نه از همه ابعاد او. اگر کسی به شما از سخن اصلیمولانا گفت باور نکنید، مولانا یک سخن اصلی ندارد، هزاران سخن اصلی دارد. حرفها و نکتهها و معارف بسیار است در این دریایی که از او برای ما به جا مانده و لذا هر کسی ازساحلی و از کرانهای به او نزدیک میشود، سهم ما هم گرفتن جرعهای از این دریای موّاجاست. عنوان سخنرانی من «خاموش پُر گفتار» است، میخواهم در این باب قدری توضیح بدهم کهاین بزرگوار که حلّه گفتار به تعبیر خودش چاک میکرد و حرفهای بسیاری برای گفتن داشت باهمه این احوال خموشی را ترجیح میداد و حتّی بنابر بعضی از اقوال، خاموش یا خموش تخلّص شعری او بود. غزلهای بسیار از مولانا به دست ما رسیده است که در بیت پایانی آنها کلمه خاموش آمده است و تکرار این لفظ آن قدر هست که پارهای از متتبعان آثار او را بر آنداشته است که بگویند در به کار بردن این لفظ عنایت ویژهای داشته است و مولانا این تخلّصشعری را برای خود برگزیده است، برخلاف آنچه که بعضی شمس را تخلّص شعری اودانستهاند و گفتهاند: همگان را بچشاند، بچشاند، بچشاند هله خاموش که شمس الحق تبریز از این می به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟ دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالی این کلمه خاموش در کثیری از اشعار او دیده میشود و لذا تعبیر خاموش در آثار این بزرگوار، تعبیر آشنایی است. از یک طرف نطق میخواست که پوست را بشکافد و حرفهای ناگفتنی رادر میان بگذارد و از سوی دیگر البتّه خود را خموش میخواست و خموشی را میپسندید و بلکه با این همه گفتار به ما میگفت که در حقیقت خاموشی او بیش از گفتن اوست. اینخاموشی چه بوده است؟ سرّ فضیلت خاموشی بر سخن گفتن نزد این بزرگوار چیست؟ ازخموشی او چه بهره میتوان برد حالا که از گفتههای او این همه بهره میبریم برسر این خوانیغما و این سفره سعادتمندانه و کریمانه نشستهایم و قرنهاست که بهره میجوییم و آیندگان همسهم خود را میبرند. غزل بسیار مشهور مولانا که همه ابیاتی از آن را شنیدهایم من پارهای از آن را میخوانم. مفتعلن، مفتعلن، مفتعلن، کشت مرا پوست بود، پوست بود، در خور مغز شعرا رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر و بعد این بیت که کمتر خوانده میشود به دنبال آن میآید: کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی همه نکته در اینجاست: کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی کسانی که با خزانه بیپایان تصاویری که در اشعارمولانا چه در حدّ تعلیمی او یعنی مثنوی و چه در مدح بسیار شاعرانه او یعنی غزلهای او آشناهستند میدانند که هرگز کسانی چون سعدی یا حافظ در این میدان با او همتاز نیستند و به پایاو نمیرسند، با این همه چنین مردی با این توانائی عجیب حیرتانگیز اظهار میکند که زبانکافی نیست، اندیشههایی دارد، که زبان به او مجال گفتن آنها را نمیدهد. دیگران هم اینسخن را داشتهاند، این حرف را بسیاری از ما، از عارفانمان شنیدهایم که زبان را برای اظهارآنچه که میدانند و دریافتهاند و تجربه کردهاند، نخواستهاند. جامهای است که بر قامتاندیشهها نارساست. هزار جامه معنا که من بپردازم و این تعبیر سعدیزبان حال همه بزرگان ماست. مولانا تمثیل زیباتری دارد. نیزه بازان را همی آرد به تنگ نیزه بازی اندر این گوهای تنگ نیزه بازی میکند امّا فضاو مجال چندان وسیع نیست که بتواند توانایی و مهارت خود راآنچنان که باید نشان بدهد. گله از تنگی زبان، گله عامی است، اما وقتی از مولوی این گله را میشنویم البتّه معنای مضاعفی پیدا میکند. کسی با چنان درجه از مهارت و توانایی این قدراظهار عجز بکند. آن هم شنیدنی و آموختنی است ولی از طرف دیگر مولوی اظهار میکند کهمن حرف برای زدن بسیار دارم. من زبسیاری گفتارم خموش من ز شیرینی نشستم روترش من چو لا گویم مراد الاّ بود من چو لب گویم لب دریا بود میگوید به اشاره سخن میگویم، حرفهای من آنقدر انبوه است، آن قدر پرمغز است که شما به عبارت نباید نظر کنید به اشارت باید نظر کنید از لب به لب دریا پی ببرید از لا، از نفس، شمااثبات را بجوئید و در او این معنا را بخوانید، همواره ما را به این نکته آگاهی میدهد و هشدارمیدهد که لزوماً به دنبال عبارت نروید بلکه اشارت را هم دریابید. دریا سخن نمیگوید، شأن او، پیشه او خاموشی است، امّا اشارت میکند و از اشارتهای دریا باید درس آموخت باید نکته آموخت در حقیقت، خود مولانا همان دریایی بود که سخنان او راباید اشارتهای دریا دانست و به دنبال این اشارتها روان شد و معانی بکر و عمیق را در آنها دید. {پپوله} |
مولانا : خاموش پرگفتار
مثنوی با چه کلمهای شروع میشود. میخواهم یک مقایسهای بکنم و بعد ادامه بدهم با کلمهبشنو شروع میشود. قرآن با چه کلمهای شروع میشود، با کلمه اقرأ: بخوان، بگو. مولاناشأنش این نبود که بگوید بگو! به آن درجه نرسیده بود، خاموشی را تلقین میکرد، حرف نزنبشنو، گوشدار تا برای تو بگویم آنچه نامد در زبان و در بیان دم مزن تا بشنوی از دم زنان آشنا بگذار در کشتی نوح دم مزن تا دم زند بهر تو روح از بشنو آغاز میکرد. مولانا البتّه گوش کرد، بعدها گفت که: تا که قرنی بعد ما آبی رسد ین بگو که ناطقه جو میکند لیک گفت سالکان یاری بود گر چه هر قرنی سخن آری بود بعدها این را گفت امّا از بشنو شروع کرد، از بگو شروع نکرد. از انصتوا را گوش کن خاموش باش/ چون زبان حق نکشتی گوش باش. از اینجا آغاز کرد، درس سکوت، درس خاموشی، درسهنر شنیدن را به ما داد. شکایتی را هم که در آنجا مولانا میگوید، واقعاً شکایت نیست اینبیت باید این جور خوانده شود، من در کلام بعضی از بزرگان دیدم که گویا معنای دیگری رااراده و افاده میکردند. در پرانتز میخواهم عرض کنم در واقع این بیت یک نوع، ترقی است بهقول عرفا، بشنو این نی چون شکایت میکند نه، شکایت نمیکند بلکه از جدایی حکایتمیکند، مولانا اهل شکایت نبود. به دلیل شادمانی جاودانهای که در خاطر او بود و این بیتقرینهای دارد که در دفتر اول میگوید. من نیم شاکی روایت میکنم من زجان جان شکایت میکنم در ابتدای دفتر دوم همهمین نوید را دارد که مهلتی باید، مولوی خموشی گزید به خاطر اینکه حرفش تمام شده بود،کوششی که ابتدا داشت آن کوشش را دیگر نداشت. این خاموشی این سکوت موقت بر اوتحمیل شد. بعدها بود که مولوی فهمید که سرّ پرگفتار بودن چیست؟ چگونه میشود که آدمیبگوید و بسیار بگوید، امّا یاوه نگوید، بگوید و بسیار و بسیار بگوید، امّا کم نیاورد آنجا بود کهفهمید و آنجاست که در دفتر پنجم این اشارت را به ما میدهد، میگوید که: خویش را بدخو و خالی میکنی تا کنی مر غیر را حبر و سنی هین بگو مَهْراس از خالی شدن متصل چون شد دلت با آن عدن کم نخواهد شد بگو دریاست این امرقل زین آمدش کاین راستین در واقع مولوی در اینجا، کمکم به حوزه تجربه نبوی نزدیک میشود. چگونه بود که پیامبر باقُل شروع میکرد. ولی من با بشنو شروع کردم، چرا من گفتم بنشین و ساکت باش و گوش بدهامّا پیامبر میگفت بگو و به او میگفتند که تفاوت در کجاست؟ چرا من کم آوردم،خموشی بر من تحمیل شد. سکوت موقتی را میبایست تجربه میکردم، جوشش طبعافسرده شد. آب شعر از چاه طبع صافی بیرون نمیآمد. تفاوت من با آن دیگران چیست؟ کهتفاوت را حالا برای ما بیان میکند: هین بگو مَهْراس از خالی شدن کم نخواهد شد بگو دریاست این متصل چون شد دلت با آن عدن امر قل زین آمدش کاین راستین امّا برویم به سطحبالاتری که مولانا در آن سطح سیر میکرد تا اینجا محدودیتهایی بود که از بیرون بر این مردبزرگ تحمیل میشد، سخنی داشت که گفتنی نبود، با همه در میان گذاشتنی نبود، نامحرمان وترش رویان و عبوسان و عشق ناشناسان و راز ناشناسانی در اطراف او بودند که مجال سخنگفتن را به او نمیدادند. اگر سخنگویی باشد که از خود شما بهتر بگوید، شما در حضور اوباشید آن موقع چطور؟ بازهم حرف میزنید، ولو اینکه هزار زبان داشته باشید، آیا آنجا ساکتمینشینید؟ آنجا که هزار زبان دارید، هزار منبع و مخزن دانش دارید، امّا کسی آنجا نشسته کهشما پیش او قطرهای هم نیستید باید اینجا چه کار بکنید. خاموشی پیشه بکنید یا اینکه بازهمهمین متاع اندک خودت را به نمایش بگذارید؟ حضور پرهیبت هستی و خدای هستیخاموشی را به این بزرگان تحمیل میکند. اندر آن حلقه مکن خود را نگین چون به صاحب دل رسی خاموش نشین با شهنشاهان تو مسکین وارگو ور بگویی شکل استفسار گو وقتی به کسی بزرگتر از خودت میرسی وقتی که در جایی هستی که کسی سخنان شنیدنیتریاز تو دارد. وقتی که اصلاً تو بازگویش باشی، چون حرفهای اصلی آنجا زده میشود، به تو چهجای سخن گفتن. آن خاموشی در آن رفیعترین سطح آن وقتی است که آدمی صدای هستی رامیشنود آن موقع حس میکند که بهتر است من خاموش باشم ما همه لاشیم باچندین تراش هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش این دیگر آن نهایت درجه است آن سخن که از آگوستین نقل میکنند که میگفت تضرعمیکردم به درگاه خدا در اعترافاتش گفته و دارد که فریاد میکردم جزع میکردم، گویی که درضمیر من الهام کردند که ما به این داد و فریاد تو احتیاجی نداریم، اگر هم مرادی و مطلبیداریکه میدانیم و میشنویم، ولی تو احتیاجداری که صدای ما را بشنوی و صدای ما را در سکوتخواهی شنید آن قدر داد و قال نکن، صدای ما را در سکوت خواهی شنید. ما همه احتیاجداریم آن صدا را بشنویم و آن صدا را در خموشی خواهیم شنید در سکوت خواهیم شنید. {پپوله} |
دزديده چون جان ميروي اندر ميان جان من سرو خرامان مني اي رونق بستان من چون ميروي بي من مرو اي جان جان بيتن مرو وز چشم من بيرون مشو اي شعله تابان من هفت آسمان را بردرم وز هفت دريا بگذرم چون دلبرانه بنگري در جان سر گردان من تا آمدي اندر برم شد كفر و ايمان چاكرم اي ديدن تو دين من وي روي تو ايمان من بي پا و سر كردي مرا بيخواب و خور كردي مرا سرمست و خندان اندر آ اي يوسف كنعان من از لطف تو چون جان شدم وز خويشتن پنهان شدم اي هست تو پنهان شده در هستي پنهان من گل جامه در از دست تو اي چشم نرگس مست تو اي شاخها آبست تو اي باغ بي پايان من يك لحظه داغم مي كشي يك دم به باغم مي كشي پيش چراغم مي كشي تا وا شود چشمان من اي جان پيش از جانها وي كان پيش از كانها اي آن پيش از آنها اي آن من اي آن من منزلگه ما خاك ني گر تن بريزد باك ني انديشهام افلاك ني اي وصل تو كيوان من مر اهل كشتي را لحد در بحر باشد تا ابد در آب حيوان مرگ كو اي بحر من عمان من اي بوي تو در آه من وي آه تو همراه من بر بوي شاهنشاه من شد رنگ و بو حيران من جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلي جدا بي تو چرا باشد چرا اي اصل چاراركان من اي شه صلاح الدين من ره دان من ره بين من اي فارغ از تمكين من اي برتر از امكان من مولانا |
ای دل ساده بکش درد که حقت این است از زمانه بشو دل سرد که حقت این است هر چه گفتم مشو عاشق نشنیدی حالا شنو همچو پاییز بشو زرد که حقت این است دیدی آخر دم مردانه به جز لاف نبود بکش از مردم نامرد که حقت این است آن چه بر عاشق دل خسته روا دانستی فلک آخر سرت آورد که حقت این است |
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد گمان مبر که مرا درد این جهان باشد برای من مگری و مگو دریغ دریغ به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد مرا به گور سپاری مگو وداع وداع که گور پرده جمعیت جنان باشد فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد تو را غروب نماید ولی شروق بود لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد کدام دانه فرورفت در زمین که نرست چرا به دانه انسانت این گمان باشد کدام دلو فرورفت و پر برون نامد ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا که های هوی تو در جو لامکان باشد |
این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیدهام
این بار من یک بارگی از عافیت ببریدهام دل را ز خود برکندهام با چیز دیگر زندهام عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیدهام ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیدهام دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته من با اجل آمیخته در نیستی پریدهام امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیدهام من خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر او من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیدهام از کاسهی استارگان وز خون گردون فارغم بهر گدارویان بسی من کاسهها لیسیدهام من از برای مصلحت در حبس دنیا ماندهام حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیدهام در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون دامان خون آلود را در خاک می مالیدهام مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون یک بار زاید آدمی من بارها زاییدهام چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا زیرا از آن کم دیدهای من صدصفت گردیدهام در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا زیرا برون از دیدهها منزلگهی بگزیدهام تو مست مست سرخوشی من مست بیسر سرخوشم تو عاشق خندان لبی من بیدهان خندیدهام من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن بیدام و بیگیرندهای اندر قفس خیزیدهام زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان بهر رضای یوسفان در چاه آرامیدهام در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن صد جان شیرین دادهام تا این بلا بخریدهام چون کرم پیله در بلا در اطلس و خز می روی بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیدهام پوسیدهای در گور تن رو پیش اسرافیل من کز بهر من در صور دم کز گور تن ریزیدهام نی نی چو باز ممتحن بردوز چشم از خویشتن مانند طاووسی نکو من دیبهها پوشیدهام پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیدهام تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیدهام عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیدهام خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن بی گفت مردم بو برد زان سان که من بوییدهام هر غورهای نالان شده کای شمس تبریزی بیا کز خامی و بیلذتی در خویشتن چغزیدهام |
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو رو سینه را چون سینهها هفت آب شو از کینهها وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو اندیشهات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دلهای ما مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو شکرانه دادی عشق را از تحفهها و مالها هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر نطق زبان را ترک کن بیچانه شو بیچانه شو |
اکنون ساعت 11:41 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)