![]() |
وقتی اقای شوشتری دید من می خواهم منفجر شوم و نمی توانم دیگر این همه نشاط را تحمل کنم فورا مرا از باغ بیرون برد. |
این قصر اتاقهای زیادی داشت ولی در وسط این اطاقها تالار بزرگی وجود داشت که صدها مبل مخملی نرم در اطرافش گذاشته بودند .من و او در گوشه ای از این تالار پهلوی یکدیگر نشستیم .او حس کرده بود که من مبهوت این باغ و این قصر شده ام و ممکن است به سخنانش گوش ندهم .لذا به من گفت:اگر می توانی شش دانگ حوایت را به من بدهی قضیه ام را شروع کنم .گفتم:بسیار خوب این کار را می کنم.لذا با دقت مطالب او را گوش دادم و به ذهنم سپردم و وقتی بیدار شدم فورا انها را نوشتم و اینک تحویل شما می دهم.
|
خاک این باغ به قدری معطر بود که انسان فکر می کرد ان را از مشک و رعفران ایجاد کرده اند |
اکنون ساعت 09:13 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)