![]() |
آنوقت از زير لحاف بوي ترشال خون خورد به دماغش. چشمانش هم بود. ميخواست بزند زير گريه. انگار زيور را به زور از او گرفته بودند. همين وقت بيتاب با صداي كوك دررفتهاي يواش زير گوش زيور خواند. « خوت گلي، نومت گلن، گل كر زلفت،» « اي كليل نرقيه بنداز ري قلفت.» زيور به سقف نگاه ميكرد. هيچ نميگفت. كهزاد كمي خاموش شد و بعد يك خرده تكمهي پستان او را كه تو انگشتانش بود زور داد و لوس لوسكي پرسيد: «چرا جواب نميدي؟ خوابي؟» زيور سرش را برگرداند به سوي او و تو تاريكي خنديد. بينيش به بيني كهزاد خورد. نفسهاي گرمشان تو صورت هم پخش شد. بوي گوشت هم را شنيدند. زيور با نفس به او گفت: «گمونم اگه هزار بارم بشنفي بازم سير نشي؟» كهزاد دهنش را به لالهي گوش او چسباند و با شور و خواهش گفت: «نه سير نميشم. بگو. برام بخون. دلم خون نكن. مرگ من بخون.» زيور خواند: «ار كليت نرقيه قلفم طلايه،» «ار ايخواي سودا كني، يي لا دو لايه.» كهزاد دستش را روي شكم او ليز داد. دوباره آورد گذاشت زير دل او، همانجا كه كهنه پيچ شده بود. آنجا را كمي نوازش كرد. كهنه تحريكش كرده بود. خواند: «وو دوتر وو ره ايري نومت ندونم،» «بوسته قيمت بكن تازت بسونم.» زيور اين بار با كرشمهي تبآلودي جواب داد: «بوسمه قيمت كنم چه فويده داره؟» «انارو تا نشكني مزه نداره.» كهزاد با تك زبانش نرمهي گوش زيور را ليس زد و بعد بناگوشش را ماچ كرد و شوخه شوخي گفت: «اي پتياره. خيلي لوندي.» دلش غنج ميزد. دوباره خودش خواند: «اشكنادم انارت مزش چشيدم،» «سر شو تا سحر سيري زيش نديدم.» «وو دوتر وو ره ايري خال پس پاته.» «ارنخواي بوسم بدي دينم بپاته.» زيور با شيطنت و با دست پس زدن و با پا پيش كشيدن گفت: «ار ايخواي بوست بدم بو دس راسم.» |
«دس بنه سر مملم، خوم تخت ايوايسم.» كهزاد با دلخوري لوسي باد انداخت تو دماغش و گفت: «ديدي بازم اذيت كردي؟ اين نميخوام. همو كه ميدوني خوشم مياد بخون.» زيور با لجبازي سربسرش گذاشت و گفت: «چه فويده داره. منكه زخمم نميشه.» كهزاد با التماس گفت: «بهت كاري ندارم. خوشم مياد همون بخوني. اگه دست بهت زدم هر چه ميخوي بگو. مرگ من بخون.» زيور گفت: «سرم نميشه.» اما فورا خواند: «ار ايخواي بوست بدم دلمو رضا كن.» «دس بنه سر مملم لنگم هوا كن.» كهزاد آتشي شد. خودش را سفت به زيور چسبانيد و با دماغ و دهن زير بناگوشش را قرص ماچ كرد. دستش را برد زير بغل زيور كه خيس عرق بود و او را بطرف خودش زور داد، و بريده بريده تو دماغي گفت: «برات ميميرم. الهي كه قربون چشمات برم. تو بواي مني. كاشكي تب و دردت بجون من ميومد. من تو اين دنيا غير از تو هيچكه ندارم. اگه تو ولم كني ميميرم. بچه رو ور ميداريم ميريم شيراز. هوا مثه بهشت. تا ميتوني زردآلو كتوني بخور حظ كن. هرچي بخوي واست فراهم ميكنم. من كار ميكنم و زحمت ميكشم تو راحت كن.» زيور سرش را كج كرده بود و باو ميخنديد. صداي تودل خالي كن رعد سنگيني اتاق را لرزاند. صداي رميدن موجها با غرش تندر يكي شده بود. هنوز يك غرش فرو ننشسته بود و غرغر آن تو هوا ميلرزيد كه تندر تازهاي از شكم آسمان مثل قارچ جوانه ميزد. مثل اينكه از آسمان حلب نفتي خالي بزمين ميباريد. شاه موجي سنگين از دريا به خيابان پريد و رگبار تند آن در و شيشههاي پنجره را قايم تكان داد؛ مثل اينكه كسي داشت آنها را از جا ميكند كه بيايد تو اتاق. موجها روهم هوار ميشدند. كهزاد وحشت زده از جايش پريد و راست نشست. خيال كرد طاق دارد ميآيد پايين. بعد خيال كرد ماشينش تو «رودك» پرت شده. دستپاچه تو تاريكي به جايي كه سر زيور بود نگاه كرد و خجالت كشيد. آنوقت براي تبرئهي خودش گفت: «عجب هوايه ناتويه. بند دل آدم ميبره. هر كي ندونه ميگه دريا ديونه شده. خدا بداد اوناي برسه كه حالا رو دريا هسن. چه موجاي خونه خراب كني. مثه اينكه ميخواد خونهرو از ريشه بكنه. تو را بخدا بوشهرم شد جا؟ هر چي ميگم بريم شيراز، بريم شيراز، همش امروز فردا ميكني. تو از اين دريا و آسمون غرمبهها نميترسي؟» زيور خيره تو انبوه تاريكي سقف اتاق نگاه ميكرد. به صداي رعد و كهزاد گوش ميداد. كهزاد كه خاموش شد او با بياعتنايي گفت: «نه چه ترسي داره؟ از چه بترسم؟ باد و تيفون كه ترسي نداره. هميشه هم دريا ايجوري ديوونه نيس. گاهي وختي كه قران يا بچيه حرومزده توش ميندازن ديوونه ميشه.» هر دو خاموش شدند. موجهاي سنگين قيرآلود به بدنهي ساحل ميخورد و برميگشت تو دريا و پف نمهاي آن تو ساحل ميپاشيد. و صداي خراب شدن موجها منگ كننده بود. و آسمان و دريا مست كرده بودند. و دل هوا بهم ميخورد. و دل دريا آشوب ميكرد. و آسمان داشت بالا ميآورد. و صداي رعد مثل چك تو گوش آدم ميخورد و از چشم آدم ستاره ميپريد. و موجها رو سر هم هوار ميشدند. /SadeghChobak |
با صد هزار مردم تنهايي بي صد هزار مردم تنهايي صادق چوبک به روایت «قدسی» همسرش چوبک ... عابر تنها ... همسرش قدسی خانم در گفتوگو با مرتضا میرآفتابی میگوید: «این روزهایِ آخر چهقدر سخت اندوهبار بود چوبک. چهقدر سخت بر او میگذشت. صادق راه میرفت و گریه میکرد. از اینکه در ایران نبود و دور بود گریه میکرد. تمام مدت اشک میریخت و گریه میکرد برای ایران. میگفت قدسی، آیا ممکن است که من یکبار دیگر به ایران بروم و آنجا را ببینم؟ حوصلهی خواندن نداشت و دیگر حوصلهای نداشت که کسی برایش داستان و مقالهای بخواند. میگفت بیا، دیگر وقتی برای ما نمانده قدسی. بیا اینجا نشین. ما دیگر وقت نداریم. وقت نداریم با هم باشیم. حس میکرد رفتنی است. به خواهرش میگفت بیا به دیدن ما. دیگر همدیگر را نخواهیم دید. پنج-شش روز آخر هیچچیز نمیخورد. میگفت سعی نکنید با دوا و درمان مرا نگه دارید. چوبک میگفت باید بروم. یک روز مرا نشاند کنار شومینه و هرچه که قبلاً نوشته بود، سوزاند. من نمیتوانستم مانع او بشوم و جلوی او را بگیرم. میگفت دیگر تمام شد. هر چه بود تمام شد. حالاش خوب نبود. دکترها گفتند باید جایی باشی که از شما پرستاری کنند. اما صادق از خانهی سالمندان خوشاش نمیآمد. این اواخر خیلی وضع بدی داشتیم. هم من مریض بودم، هم صادق چوبک. خانهی پدران را قبول نمیکرد. در بیمارستان نه حرف میزد و نه چیزی میگفت. گوشاش هم دیگر نمیشنید. بیماری، فشار خون، قند، کلیهاش هم ضعیف بود. آخ ریههای صادق! ساعت شش بود که دفناش کردیم. یک ساعت بود که صادق رفته بود. پنج و پنج دقیقهی جمعه. سه-چهار ماه بود که حس کرده بود. گاه چرت میزد. وقتی شب دیروقت ساعت 11-12 میخوابید، دو ساعت بعد از خواب بلند میشد و دیگر نمیتوانست بخوابد. خیلی کمحرف شده بود. فقط نگاه میکرد. وصیت کرد که جسدش را بسوزانیم و خاکسترش را به اقیانوس بدهیم. میدانید که صادق به این حرفها عقیدهای نداشت؛ به ختم و دور هم جمع شدن و سخنرانی کردن و روضه و عزاداری. همهی نوشتههایش را سوزاند و وصیت کرد که جسدش را هم بسوزانیم». |
«مهپاره داستانهاي عشقي هندو
«مهپاره» داستانهاي عشقي هندو ترجمه از متن سانسکريت به انگليسي: ف. و . بين ترجمه از انگليسي به فارسي: صادق چوبک پيشگفتار مترجم انگليسي بر چاپ نخست «مهپاره»، شانزدهمين بخش ازنسخهي کهن متن مفصل سانسکريتي است به نام «جوهر اقيانوس زمان». در يکي از افسانههاي قديمي هندو آمدهاست که خدايان و اهريمنان با هم نشستند و بر آن شدند تا جوهر حيات جاويدان را بهدست آورند. بدين منظور، به متلاطم ساختن اقيانوس شير پرداختند. سپس ادويه از گياهاني بر آن پاشيدند و با اهرم کوه «ماندارا»آن را به هم زدند تا آنکه جوهر زندگي با چيزهاي ديگر بهدست آوردند. يکي از آنها «ماه» بود که آن را خداي گياهان مينامند. در زبان سانسکريت، ماه و خورشيد، هر دو نرند، نه نر و ماده. شاعران هندو هرگاه بخواهند در آثار خود، ماه مادينهاي بهکار برند، قرص ماه را شانزده پاره ميکنند و پارهاي از آن را به نام «زن» برميگزينند. از اين روست که زن زيبا را «مهپاره» گويند. اين اثر ـ چنانکه گفته شد ـ بهدست آوردن «جوهر اقيانوس زمان» نام دارد و مانند ماه به شانزده بخش درآمده و هر يک به نامي خوانده شدهاست. بخشي که شما ملاحظه ميکنيد، «مهپاره» نام دارد که از تابش سرخي آفتاب مغرب، رنگ گرفتهاست. در اينجا بايد به رنگ سرخ توجه داشت که در سانسکريت، نشان عشق است؛ بدين معني که قهرمان زنِ کتاب از ديدن روي قهرمان مردِ کتاب که «سوريا کانتا3» نام دارد و به معني «سنگ خورشيد» (حجرالشمس) است، سرخ ميشود که نشان عاشق شدن است. |
«مهپاره داستانهاي عشقي هندو
در اواخر پائيز 1320 شمسي، زندهياد استاد «مسعود فرزاد» هنگامي که از ايران به انگلستان کوچ ميکرد، متن انگليسي «مهپاره» را به من داد و فرمود:« اين کتاب به زيبايي غزلي است از حافظ و من خود ميخواستم آن را ترجمه کنم که نرسيدم. تو آن را ترجمه کن.» از آن زمان تا کنون پنجاه سال ميگذرد. بدبختانه اين کتاب در زمان خود، ترجمه نشد. اين مدت وقت گرانبها تماماً صرف خواندن کاغذ پارهها و پروندههاي ادارات مختلف شد و اگر وقتي هم براي نوشتن مييافتم، در روزهاي تعطيل و شبهاي تنهاييم بود و نيز باورم اين بود که کار من داستاننويسي است و نبايد وقت خودم را صرف ترجمه کنم. همان زمان، من اين کتاب را خواندم. مسحورش شدم و متأسفانه آن را کنار گذاشتم؛ به دلايل مختلف که شرحش در اينجا مورد ندارد. سالها گذشت و من از ايران به اروپا و از آنجا به آمريکا آمدم و «مهپاره» با من بود. زمستان 1365 کتاب را بازخواندم و آن را گنجي يافتم و از آنکه پيشتر به ترجمهاش دست نزده بودم، شرمسار شدم. پس تصميم به ترجمهي آن کردم. هنوز هفت داستان از آن را ترجمه نکرده بودم که مصيبتي بس بزرگ بر من افتاد و آن بلاي نابينائي (Macular Degeneration) بود؛ و اين ضايعهاي بود مصيبتبار که زندگي مرا بسوخت. قلم و دفتر و آنچه خواندني و نوشتني بود، از زندگي من بيرون شد و ترجمهي «مهپاره» نيز مانند نوشتههاي ناتمام ديگر، به گوشهاي افتاد. مدتي گذشت تا اينکه در بهار سال 1367، در «برکلي»، با جواني که مايل نيست نام او آورده شود، آشنا شدم که به من پيشنهاد کرد گاهي برايم کتاب بخواند؛ و اين کار جريان داشت تا اينکه روزي سخن از «مهپاره» به ميان آمد و من سخت خواهان آن شدم که آنچه را ترجمه کرده بودم، باز بشنوم. ترجمه خوانده شد. من بس خوشدل گشتم و او شيفتهي ترجمه. مرا به اتمام آن تشويق کرد. پس قرار ما بر اين شد که وي متن انگليس آن را بخواند و من ترجمهي آن را به همان سبک و روشي که يکسوم آن را قبلاً ترجمه کرده بودم، بگويم و او بنويسد. و اين کار شد و ترجمهي کتاب به انجام رسيد که از وي بسي سپاسگزارم. تلاش و کوشش من اين بود که هيچ نکتهاي از قلم نيفتد و هيچ واژهي نامطلوبي در ترجمه داخل نشود و تا آنجا که ممکن است ترجمه، با متن درست و به صورت زباني ساده و اصيل از کار درآيد. خوشبختانه چون متن اصلي کتاب به زبان سانسکريت بود، بهواسطهي نزديکي ريشههاي زبانهاي سانسکريت و فارسي، تعبيرها، تشبيهها، کنايهها و استعارات به هم خيلي شبيه و مانند بود. بدينرو ميتوانم ادعا کنم که رويهمرفته، ترجمهي فارسي آن براي خوانندهي فارسي زبان، دلپذيرتر و شيرينتر از متن انگليس آن براي خوانندهي انگليسي زبان است. اگر در آغاز و انجام هر داستاني ديده ميشود که عبارات عيناً تکرار شده، از مختصات متون قديمي دو زبان فارسي و سانسکريت و عيناً براساس متن است. بعضي از تعبيرات در اين کتاب مانند تعبيراتي است که ما همين امروز در زبان فارسي بهکار ميبريم. لازم دانستم يک بار ديگر ترجمه را با متن انگليس مقابله کنم. پس به کمک همسرم «قدسي» که او هر دو متن را ميخواند، آخرين پرداخت را کردم. از ياريهاي «قدسي» هر چه بگويم کم است، زيرا او در مورد نوشتههاي پيشين من نيز ـ از ماشين کردن تمام آنها، هر يک چند بار گرفته تا تصحيح نمونههاي چاپخانه و سروکله زدن با چاپچي و حروفچين و ناشر ـ هميشه مرا يار و ياور بوده و بنابراين کمک او در مورد «مهپاره»، نسبت به آنچه تا کنون در کارهاي من کرده، تازگي ندارد. گردنم زير بار منت اوست. صادق چوبک کاليفرنيا ـ السوريتو خرداد1370 «مهپاره» را که شامل بيست داستان عاشقانهي هندي و از افسانههاي زيباي سانسکريت است، در بخش «گفتار گويا» بشنويد. بشنويد.... http://www.kalam.se/goftare-gooya.html |
نگاهی به زندگی و آثار صادق چوبک نخستین مقالهی چوبک در سال 1310 در روزنامهی محلی «بیان حقیقت» منتشر شد. در سال 1313 موفق به اخذ گواهینامهی سیکل گشت. در سال 1314 در کالج امریکایی تهران به ادامه تحصیل پرداخت. با قدسی خانم (همسرش) و مسعود فرزاد و پرویز ناتل خانلری آشنا شد. در سال 1315 با صادق هدایت آشنا شد. در سال 1316 موفق به اخذ دیپلم از کالج امرکایی تهران گشت. با قدسی خانم ازدواج کرد. در وزارت فرهنگ استخدام شد و آغاز به کار تحصیل کرد. پس از مدتی برای خدمت سربازی احضار شد. در سال دوم خدمت سربازی به خاطر تسلط بر زبان انگلیسی به عنوان مترجم، خدمتاش در ستاد ارتش به پایان رسید. در سال 1319 در وزارت دارایی به عنوان تحویلدار استخدام شد. با ورود مستشاران امریکایی، به آن هیأت منتقل شد و به عنوان مترجم آغاز به کار کرد. در سال 1320 به همراه هدایت به مازندران سفر کرد. در سال 1324 نخستین کتاب او با نام «خیمهشببازی» که شامل 11 داستان کوتاه بود منتشر شد: «بزرگ علوی پس از خواندن داستانهایم مرا تشویق به چاپ آنها کرد و گفت یا به ایرج اسکندری نشان بده و یا به خامهای.» چوبک در این مجموعه، داستان «اسائهی ادب» را به صادق هدایت و داستان «بعد از ظهر پاییزی» را به مسعود فرزاد هدیه کرد. علیرغم محبوبیت بسیار، این کتاب به خاطر داستان «اسائهی ادب» تا 10 سال بعد اجازهی تجدید چاپ نیافت. لازم به ذکر است که چوبک مجموعهی نخست خود را با هزینهی شخصی (1000 تومان قرض کرده بود) و در تیراژ 1000 نسخه منتشر کرد. (گویا تا بوده همین بوده و تا هست...) در سال 1326 به پیشنهاد الول ساتن –شرقشناس معروف- در روابط عمومی سفارت انگلیس به عنوان مترجم استخدام شد. در سال 1328 دومین مجموعهی داستان او با نام «انتری که لوطیاش مرده بود» شامل 3 داستان و یک نمایشنامه منتشر شد. چوبک در همین سال در شرکت نفت ایران و انگلیس به عنوان مترجم استخدام شد. در سال 1329 چاپ دوم خیمهشببازی منتظر شد. در این چاپ، اسائهی ادب حذف و بهجای آن داستان «آه انسان» در مجموعه گنجانده شده بود. یکی از داستانهای او به انگلیسی برگردان شد. چوبک در این سالها همکاری با مجلههای ادبی را آغاز کرد. برای شرکت در سمینار دانشگاه هاروارد به امریکا سفر کرد.... |
همچنین به دعوت کانون نویسندگان شوروی به مسکو، سمرقند، بخارا و تاجیکستان سفر کرد. کتاب «پینوکیو» اثر «کارلو کولودی» را به فارسی و با عنوان «آدمک چوبی» برگردان کرد. چند سال بعد او کتاب «آلیس در سرزمین عجایب» لوییس کارول را نیز در حوزهی ادبیات کودک به پارسی برگرداند. در سال 1336 داستان انتری که لوطیاش مرده بود توسط پیتر آیوری به انگلیسی برگردانده شد و در شمارهی 11 مجلهی «دنیای جدید نویسندگی» منتشر گشت. در سال 1338 شعر «غراب» ادگار آلن پو را ترجمه و در نشریهی «کاوش» چاپ کرد. در سال 1341 ابراهیم گلستان تهیهی فیلم «دریا» را بر اساس داستان «چرا دریا طوفانی شده بود» از مجموعهی انتری که... و با شرکت فروغ فرخزاد آغاز کرد، اما این فیلم به دلایلی ناتمام ماند. در سال 1342 رمان «تنگسیر» را که به همسرش قدسی خانم تقدیم شده بود منتشر کرد. این رمان به زبانهای مختلفی ترجمه شد. در سال 1343 مجموعهی «روز اول قبر» را که شامل 9 داستان کوتاه و یک نمایشنامه (که تقدیمی به پسرش روزبه) بود منتشر کرد. در سال 1344 مجموعهی «چراغ آخر» را که شامل 8 داستان کوتاه و یک شعر بود چاپ کرد. در سال 1345 رمان «سنگ صبور» را که به زادگاهاش –بوشهر- تقدیم کرده بود، منتشر کرد. این کتاب بیشتر به مجموعه داستانهای به هم پیوستهای شباهت دارد که در قالب نامهنگاری و مونولوگ نوشته شده است و ساختمان اثر انسجام یکپارچگی رمان را ندارد. در سال 1346 صدرالدین الهی با پرویز ناتل خانلری دربارهی صادق چوبک مصاحبهای انجام داد که منتشر شد. در سال 1348 نوشتهای با عنوان «درازنای 3 شب پرگو» از نصرت رحمانی دربارهی صادق چوبک در روزنامهی «آیندگان» منتشر شد. در سال 1349 در دانشگاه یوتا به عنوان استاد میهمان تدریس کرد. در سال 1351 در آلما آتای قزاقستان شوروی در کنفرانس نویسندگان آسیایی و آفریقایی شرکت کرد. برگزیده آثار او در مسکو توسط زویا عثمانوا و جهانگیر دری زیر نظر پروفسور کمیساروف به زبان روسی چاپ شد. در روزنامهی اطلاعات صفحهای با عنوان «ویژهی صادق چوبک» منتشر گشت. در سال 1353 فیلم «تنگسیر» (بر اساس رمان چوبک) به کارگردانی امیر نادری روی پرده رفت. داستان «موسیو الیاس» توسط پروفسور ویلیام هانوی (استاد زبان فارسی دانشگاه پنسیلوانیا) به انگلیسی برگردانده شد. چوبک در این سال خود را بازنشسته میکند و پس از مدتی راهی انگلستان و سپس امریکا میشود.... |
در همین ساا پدر او در لندن فوت کرد. در سال 1355 داستانهای «نفتی» و آه انسان به انگلیسی ترجمه و در شمارهی 20 مجلهی ادبیات شرق و غرب با مقدمهای از مایکل هوفمان منتشر شد. در سال 1358 رمان سنگ صبور توسط محمدرضا قانونپرور به انگلیسی برگردانده شد. این ترجمه در سال 1368 از سوی انتشارات مزدا در کالیفرنیا انتشار یافت. در سال 1359 روز اول قبر توسط مینو ساوت گیت به انگلیسی برگردان شد. در سال 1361 برگزیدهی آثار او با مقدمهای از باگلی ترجمه شد. بزرگداشت چوبک در 19 فروردین توسط بنیاد «پر» ئ مرکز مطالعاتی دانشگاه برکلی کالیفرنیا برگزار شد. در این دوران چوبک بیناییاش را از دست میدهد و تنها یک هشتم از قوهی بصره برای او باقی میماند. از اینرو همسرش جای او میخواند و مینویسد و گاهی هم چوبک از کتابخانهی کنگره نوارهای ویژهی نابینایان را به امانت میگیرد و گوش میدهد: «هنوز باور نمیکنم که نمیبینم. هرروز صبح که از خواب بلند میشوم، فکر میکنم که بیناییام را بازیافتهام.» در سال 1370 ترجمهی کتاب «مهپاره» توسط چوبک در انتشارات نیلوفر تهران منتشر شد. ترجمه از سانسکریت به انگلیسی این کتاب توسط و.بین و از انگلیسی به فارسی آن توسط صادق چوبک انجام شده بود. مهپاره شانزدهمین بخش از نسخهی کهن مفصل سانسکریتی است که بهنام «جوهر اقیانوس زمان» معروف است. این کتاب شامل مجموعهی به هم پیوستهی 20 داستان عاشقانهی هندیست و طرح آن به سبک و سیاق داستانهای «هزار و یک شب» شکل گرفته. در سال 1371 نشستی در کنفرانس مطالعات خاور میانه (میسا) در شهر پورتلند به داستاننویسی چوبک اختصاص یافت. در سال 1372 ویژهنامهی صادق چوبک به همت صدرالدین الهی در مجلهی ایرانشاهی (بنیاد کیهان) منتظر شد. منیرو روانی پور با او دیدار کرد. در سال 1373 ویژهنامهی صادق چوبک توسط دفتر هنر نیوجرسی چاپ شد. 6 صفحه از دفتر خاطرات چوبک با عنوان «دیروز» و قطعه داستان شعرگونهی «مبادا» در همین دفتر منتشر شد. در سال 1377 مهپاره تجدید چاپ گشت. و سرانجام در روز جمعه، 12 ژوئیهی 1988 صادق چوبک در امریکا و در سن 82 سالگی درگذشت. جسد چوبک به درخواست خودش سوزانده شد. کاری که مرگ فرصت انجام آن را به چوبک نداد، ترجمهی رمان «شوکونتلا» بود. |
بررسی آثار صادق چوبک در دورهای که هر نویسنده باید دست کم یکی از پایههای پشتیبان را دارا باشد، چوبک توسط هیچ قشری حمایت نمیشود. مردم، او را نویسندهای «غیر متعهد» و «غیر سیاسی» میدانند. روشنفکران درگیر سیاست هستند. حکومت، هرچند که با او مستقیمن درگیر نمیشود، او را همراه خود نیز نمیبیند. خود چوبک هم که علنی در داستانهای خود خدا و مذهب را زیر سوال میبرد و دینستیزی میکند. پس محکوم است به تنهایی. از طرفی به فقر میپردازد و این 2 دستآورد دارد: وقتی چوبک به قشر پاییندست جامعه مینگرد و از زنهای روسپی، لاطها، فقیرها و دزدها میگوید، مستقیمن از آن قشر تقدسزدایی میکند. چرا که در آن دوره «فقر» با «تقدس» و «ثروت» با «ظلم» برابر بوده است. مردم از این کار خوششان نمیآید. حکومت هم که نمیخواهد جامعهی ایران در نظر ممالک دیگر جامعهای فقیر و کثیف معرفی شود چندان دل خوشی از آثار چوبک ندارد. چوبک پایگاههای محبوبیت را از دست میدهد. مذهبیها میگویند: «چوبک در جال تضعیف ارزشهای دینی در جامعه است.» و روشنفکران معتقدند: «برای ترقی و رسیدن به تمدن، یکی از راهها این است که سنتها را از بین ببریم. مدرنیسم زمانی حاکم میشود که سنتها ریشهکن شوند.» (در یک تعریف کلی، سنت مجموعهی اعتقادات، رسوم و باورهایی است که توجیه علمی نداشته باشد.) بیشترین اقبال از چوبک در حدود سالهای 35 انجام میگیرد؛ یعنی مقارن با آثار سوم و چهارم او؛ کما اینکه در دههی 50 نیز آثاری منتشر میکند. در عصر آزادیهای نسبی، شیوهای که چوبک برای مبارزه برمیگزیند عریان کردن حقیقت است. او ارزشهای یک ایرانی، بهخصوص زن ایرانی را زیر پا میگذارد و به طرح تمایلات جنسی و شرح حال طبقهی مستضعف جامعه میپردازد. لازم به ذکر است که پیش از او، نخستین رگهی این کار را در داستان «علویه خانم» هدایت میبینیم و سپس در «سمنوپزان» جلال آل احمد و «عزاداران بیل» غلانجسین ساعدی. اما او برای نخستین بار به طور مستمر در آثار خود به قشر پاییندست و مشکلات آن پرداخت. چوبک سعی میکند فاصلهی بین «فقر» و «جهل» را از بین ببرد و نشان دهد که هرجا فقر باشد جهل نیز وجود خواهد داشت. رضا براهنی میگوید: «رمز مانایی چوبک این بود که حدفاصل بین فقر و جهل را فهمید.» یعنی حتمن نمیتوان گفت جایی که ثروت باشد ظلم و نادانی هست و هرجا تنگدستی هست، تقدس و مردانگی. چوبک ایدههای خود را دارد و به افشاگری میپردازد و همین امر سبب میشود مطبوعات او را از خود برانند و به باد فحش و ناسزا بگیرند. مبارزهی او با محرومیتها، اعتقادهای دینی و خرافات مردم برای مطبوعات خوشآیند نیست. حزب توده به دلیل بدبینیای که در آثار چوبک به چشم میخورد به نوعی آثار او را بایکوت میکند. نکتهی لازم به ذکر این است که مهمترین حزبی هم که امر ادبیات را در ایران پیگیری میکرده همان حزب توده بوده است. وقتی که این حزب او را کنار میگذارد و آثار او را در نشریات خود منتشر نمیکند به نوعی قسمت مهمی از پایگاههای ارایهی آثار او از بین میرود؛ چرا که بقیهی روزنامهها و نشریات کمتر به کار ادبیات میپرداختند. چوبک نمونهی کارهایش را به «پیام مردم» میدهد. نمونههایی که بعدن در خیمهشببازی چاپ میشوند. پیام مردم هم آثار او را تا داستان «قفس» منتشر میکند. اما وقتی داستان قفس به دست این نشریه میرسد، نگاه نویسنده را بر خلاف آرمانهای حزب توده میبیند و از این زمان است که او را کنار میگذارد. به هر حال چوبک با پرداختن به الگوهای رفتاری قشر ضعیف، به نوعی آنها را زیر سوال میبرد و از آنجا که بخش بزرگی از اعتقادات این قشر، به دین مرتبط است به عقیدهی بعضی میتوان گفت: چوبک به نام مبارزه با «لمپنیسم» و شرح زندگی آن قشر به دینستیزی میپردازد. اما باید گفت در داستانهای او همانقدر که با لمپنیسم و خرافات مخالفت میشود با قشر فقیر سالم و مظلوم همدردی میگردد که این نکتهای شایان توجه است. |
خالق سنگ صبور، نویسندهای ناتورال: عدهای از منتقدان، چوبک را نویسندهای ناتورال مینامند. عدهای نیز معتقدند چوبک نویسندهای ناتورال نیست و کسانی که به او مُهر ناتورالیست میزنند سعی در نسبت دادن نقاط ضعف نویسندگان ناتورالیست غربی به آثار چوبک دارند تا از این راه بتوانند کانالی برای کوبیدن آثار او ایجاد کنند. رضا براهنی در کتاب «قصهنویسی» مینویسد: «نوشتههای چوبک یک ناتورال نیست. علیرقم این که آثار او ظاهر ناتورال دارند اگر شکافته شوند به یک سری اصول و قواعد اقتصادی و اجتماعی میرسیم که بیشتر در مبحث رئال میگنجد.» البته حرفی که اینجا میتوان زد این است که رضا براهنی از شیفتگان چوبک است و از آنجا که منتقدان یک دنده و تیزبین ما با چشمان کاملن باز از هر فرصتی برای کوبیدن یک اثر استفاده میکنند، لازم است استنادهای دیگری آورده شود. میلوش بورکی در کتاب «ادبیات نوین ایران» مینویسد: «صادق چوبک با قصههای کوتاه خود در مجموعهی «خیمهشببازی»، امید زیادی برانگیخت ولی سه قصهی کوتاه دیگر او در مجموعهی «انتری که لوطیاش مرده بود»، ناامیدکننده بود چراکه در این قصهها ناتورالیسم خامی را به کار گرفته بود. نمایشنامهی «توپ لاستیکی» که طنز گزندهای از استبداد رضاشاه است، سبک کاملن متفاوتی دارد.» محمدعلی سپانلو در کتاب «نویسندگان پیشرو ایران» مینویسد: «صادق چوبک یک رئالیست افراطی است. قویترین نویسندهی ایرانی در نقاشی دقایق و جزئیات موضوع است. واقعیت، نفس واقعیت، عریان از انگیزهها و آرمانهایش، برای او هدف است... دربارهی سبک چوبک برخی از منتقدان اصرار دارند که آن را به «ناتورالیسم» منتسب کنند. لازم به توضیح است که ناتورالیسم گذشته از خشونت و گاه استهجان کلام، یک اصل اساسی دارد که آن بر اساس مکتب تحصلی و علم جرمشناسی مرسوم در قدن نوزده اروپا شکل گرفته است. آن مکتب به تأثیرات شدید ارثی و ژنتیک معتقد بود. مثلن معتقد بودند که الکلیسم یا سفلیس در نسلهای بعدی موجد جانیان بالفطره و یا روسپیگری و سستعهدی و خیانت میشود. چنین اعتقادی در چوبک دیده نمیشود و خطاست اگر او را بهخاطر چشماندازهای پرنکبت آثارش که درواقع عکس برگردانهای اجتماع اوست، یکسره ناتورال بدانیم.» |
اکنون ساعت 03:16 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)