![]() |
بگذر ز علم رسمی، که تمام قیل و قال است من و درس عشق ای دل! که تمام وجد و حال است ز مراحم الهی، نتوان برید امید مشنو حدیث زاهد، که شنیدنش وبال است طمع وصال گفتی که به کیش ما حرام است تو بگو که خون عاشق، به کدام دین حلال است؟ به جواب دردمندان، بگشا لب ای شکرخا! به کرشمه کن حواله، که جواب صد سوال است غم هجر را بهائی، به تو ای بت ستمگر به زبان حال گوید که زبان قال لال است |
عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود کارکنان سپهر، بر سر دعوی شدند آنچه بدادند دیر، باز گرفتند زود حاصل ما از جهان نیست بجز درد و غم هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود نیست عجب گر شدیم شهره به زرق و ریا پردهی تزویر ما، سد سکندر نبود نام جنون را به خود داد بهائی قرار نیست بجز راه عشق، زیر سپهر کبود |
با دف و نی، دوش آن مرد عرب وه! چه خوش میگفت، از روی طرب: ایهاالقوم الذی فیالمدرسه کل ما حصلتموها وسوسه فکر کم ان کان فی غیر الحبیب مالکم فیالنشاة الاخری نصیب فاغسلوا یا قوم عن لوح الفاد کل علم لیس ینجی فیالمعاد ساقیا! یک جرعه از روی کرم بر بهائی ریز، از جام قدم تا کند شق، پردهی پندار را هم به چشم یار بیند یار را |
بدیدم چشم مستت رفتم از دست گوام دایر دلی گویائی هست ؟ دلم خود رفت و میترسم که روزی به مهرت هم نسی خوش کامم اج دست ؟ بب زندگی این خوش عبارت لوانت لاوه نج من ذبل و کان بست ؟ دمی بر عاشق خود مهربان شو کجای مهروانی کسب اومی کست ؟ اگر روزی ببینم روی خوبت به جم شهر اندر واسر زبان دست؟ ز عشقت گر همام از جان برآید مواجش کان یوان بمرد و وارست ؟ به گوش خاوا کنی پشتش بوینی به بویت خسته بی جهنامه سرمست |
بتی فرخ رخی فرخنده رائی به شهرستان خوبی پادشاهی میان نازنینان نازنینی ز شیرینیش شیرین خوشه چینی رخش گلبرگ خوبی ساز کرده قدش بر سرو رعنا ناز کرده گرفته سنبلش بر گل وطن گاه سهیل آویخته از گوشهی ماه بهار لطف را نازنده سروی به باغ دلبری رعنا تذروی ز عنبر راه را پیرایه کرده گلش را چتر سنبل سایه کرده نهان در عقد لل درج یاقوت حدیث شکرینش روح را قوت دو چشمش چون دو جادوی فسونکار دو زلفش کاروان مشگ تاتار دهانش در حقیقت کمتر از هیچ سر زلفین جعدش پیچ در پیچ |
خم ابروی ا و در جان فزائی طراز آستین دلربائی خدا از لطف محضش آفریده به نام ایزد زهی لطف خدائی به غمزه چشم مستش کرده پیدا رسوم مستی و سحر آزمائی ز کوی او غباری کاورد باد کند در چشم جانها توتیائی چو بنماید رخ چون ماه تابان برو پیشش گدائی کن گدائی |
نخستین روز کاین چشم بلاکش مرا از عشق او در جان زد آتش دل از جان و جوانی بر گرفتم امید از زندگانی بر گرفتم چنان در عشق او دیوانه گشتم که در دیوانگی افسانه گشتم خرد میگفت کی مدهوش بیمار غمش را در میان جان نگه دار اگر دل میدهی باری بدو ده به هر خواری که آید دل فرو ده گهی چون شمع میافروز از عشق چو پروانه گهی میسوز از عشق میندیش ار جگر خوناب گیرد که چشم از آتش دل آب گیرد خراب عشق شو کاباد گشتی غلام عشق شو کازاد گشتی حدیث عشق انجامی ندارد خرد جز عاشقی کامی ندارد منوش از دهر جز پیمانهی عشق میاور یاد جز افسانهی عشق دلی کو با بتی عشقی نورزد مخوانش دل که او چیزی نیرزد نداند هرکه او شوقی ندارد که دل بی عاشقی کامی ندارد چرا جز عشق چیزی پرورد دل اگر سوزی نباشد بفسرد دل مباد آندل که او سوزی ندارد هوای مجلس افروزی ندارد برو در عشقبازی سر برافراز به کوی عشق نام و ننگ در باز |
شبی شوقم شبیخون بر سر آورد ز غم در پای دل جوشی برآورد تنم زنار گبران در میان بست دل شوریده شوری در جهان بست بکلی از خرد بیگانه گشتم چو افیون خوردگان دیوانه گشتم چو زلفش بیقراری پیشه کردم فغان و آه و زاری پیشه کردم ز مژگان اشگ خونین میفشاندم به آبی آتش دل مینشاندم نمیآسودم از فریاد و زاری نمیترسیدم از دشنام و خواری خروشم گوش گردون خیره میکرد هوا را دود آهم تیره میکرد پیاپی زهر هجران میچشیدم قلم بر هستی خود میکشیدم همه شب گرد منزلگاه یارم طواف کعبهی جان بود کارم ضمیرم با خیالش راز میخواند بسوز این بیتها را باز میخواند |
تا کجا باید رفت تا کجا باید برد کوله باری را به نام زندگی که درونش آرزوها هم گدایی می کنند تا کجا باید گریخت از حضور سردِ مرگ از هجوم وحشت ودلواپسی از شبیخون حماقت در هوس تا به کی باید شنید یک ترانه را ز جنس خاطره از هزاران فرسخ احساس گناه از هزاران فاصله تکرار ِغم تا به کی باید ببینم این همه دلخستگی را و بمانم همچنان پا برجا تا به کی ...
|
بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا که برون شد دل سرمست من از دست اینجا چون توانم شد از اینجا که غمش موی کشان دلم آورد و به زنجیر فرو بست اینجا تا نگوئی که من اینجا ز چه مست افتادم هیچ هشیار نیامد که نشد مست اینجا کیست این فتنهی نوخاسته کز مهر رخش این دل شیفته حال آمد و بنشست اینجا دل مسکین مرا نیست در اینجا قدری زانک صد دل چو دل خسته من هست اینجا دوش کز ساغر دل خون جگر میخوردم شیشه نا گه بشد از دستم و بشکست اینجا نام خواجو مبر ای خواجه درین ورطه که هست صد چو آن خستهی دلسوخته در شست اینجا |
اکنون ساعت 12:26 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)