![]() |
وصف حال خودتان با زبان شعر
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت: «امروز همه روی زمین زیر پر ماست، بـر اوج فلک چون بپرم -از نظـر تــیز- میبینم اگر ذرهای اندر ته دریاست گر بر سر خـاشاک یکی پشّه بجنبد جنبیدن آن پشّه عیان در نظر ماست.» بسیار منی کـرد و ز تقدیر نترسید بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست: ناگـه ز کـمینگاه، یکی سـخت کمانی، تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست، بـر بـال عـقاب آمـد آن تیر جـگر دوز وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست، بر خـاک بیفتاد و بغلـتید چو ماهی وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست، گفتا: «عجب است! این که ز چوب است و ز آهن! این تیزی و تندیّ و پریدنش کجا خاست؟!» چون نیک نگه کرد و پر خویش بر او دید گفتا: «ز که نالیم که از ماست که بر ماست.» |
مبارکت ای صبورِ شب ها ، به صبح تابان رسیدی آخر ز " تن پراکندگی" گذشتی ، به مطلق جان رسیدی آخر سری نداری تنی نداری به غیر خود دشمنی نداری شمیم پیراهنی نداری ولی به کنعان رسیدی آخر دریچه ای شعله ور گشودی به عشق و آتش جگر گشودی ز بستر سینه پر گشودی به زیر دندان رسیدی آخر شکفته در شعله های خونت گدازه های تب و جنونت هزار ابر از دلت برآمد به گل به باران رسیدی آخر تو خواب سر سبز ریشه بودی بهار فردای بیشه بودی در ابتدای همیشه بودی ولی به پایان رسیدی آخر ... |
من به خاکستر نشینی عادت دیرینه دارم
سینه مالامال درد اما دلی بی کینه دارم پاکبازم من ولی در آرزویم عشق بازیست مثل هر جنبنده ای من هم دلی در سینه دارم |
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بيمار تو را ديدم و بيمار شدم فارغ از خودشدم و سلامح «انا الحق»بزدم همچو منصور خريدار سردار شدم... غم دلدار فکنده است به جانم شرری که به جان آمدم شهره بازارشدم... درميخانه گشاييد به رويم شب و روز که من ازمسجد و از مدرسه بيزار شدم جامه زهد و ريا کندم و بر تن کردم... خرقه پير خراباتی و هوشيار شدم... واعظ شهر که از پند خود آزارم داد به دم رند می آلوده مددکار شدم... بگذاريد که از ميکده يادی بکنم.... من که از دست بت ميکده بيدار شدم |
یک روز از هم می درم این پردهء تزویر را یک روز می پیچم به هم سررشتهء تقدیر را آیینهء دل بشکنم تا وقت دیدار رخش صد بار حک سازم به دل تکرار این تصویر را در حلقهء دیوانگان پیرخرد بهر نشان پیچید دور گردنم این حلقهء زنجیر را در مذهب آیینه ها جایی ندارد کینه ها برخیز و برچین از جبین این ظلمت شبگیر را ای ریسمان حلاج را از دار بالاتر بکش بر سَردَرِ خورشید زن تندیسهء تکبیر را می گفت گل با بلبلی اینجا نمی لرزد دلی بر دشنهء منقار زن گلبانگ بی تاثیر را یادش بخیر آن صبحدم دستانمان در دست هم آهسته می گفتی به من آن خواب بی تعبیر را یک روز از هم می درم این پردهء تزویر را یک روز می پیچم بهم سررشتهء تقدیر را ... . |
از غم دوست در اين ميكده فرياد كشم دادرسى نيست كه در هجر رخش داد كشم داد و بيداد كه در محفل ما رندى نيست كه برش شكوه برم داد ز بيداد كشم شاديم داد غمم داد و جفا داد و وفا با صفا منت آن را كه به من داد كشم عاشم عاشق روى تو نه چيز دگرى بار هجران و وصالتبه دل شاد كشم مُردم از زندگى بى تو كه با من هستى طرفه سرى است كه بايد بر استاد كشم سالها مىگذرد حادثهها مى آيد انتظار فرج از نيمه خرداد كشم |
وصف حال خودتان با زبان شعر
» خواننده : علیرضا عصار » آلبوم : نهان مکن » آهنگ : بن بست گاهی مسیر جاده، به بن بست می رود گاهی تمام حادثه، از دست می رود گاهی، همان کسی که دم از عقل می زند در راه هوشیاری خود مست می رود گاهی، غریبه ای، که به سختی به دل نشست وقتی که قلب خون شده بشکست، می رود اول، اگر چه با سخن از عشق آمده آخر، خلاف آنچه که گفته است، می رود وای از غرور تازه به دوران رسیده ای وقتی میان طایفه ای پست می رود هرچند مضحک است و (هه) پر از خنده های تلخ بر ما هر آنچه لایق مان هست، می رود گاهی، کسی نشسته، که غوغا به پا کند وقتی غبار معرکه بنشست، می رود اینجا، یکی برای خودش حکم می دهد آن دیگری، همیشه به پیوست می رود این لحظه ها، که قیمت قد کمان ماست تیری است بی نشانه، که از شصت می رود بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند اما مسیر جاده، به بن بست می رود واااای از غرور تازه به دوران رسیده ای وقتی میان طایفه ای پست می رود هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ بر ما هر آنچه لایق مان هست، می رود |
حال دنیا را چو پرسیدم من از فرزانه ای گفت یا خوابست یا وهمست یا افسانه ای گفتم آنها را چه میگوئی که بر آن دل نهند گفت یا کورند یا مستند یا دیوانه ای ... |
وصف حال خودتان با زبان شعر
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند نیما |
کتبت قصه شوقی و مدمعی باکی بیا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی بسا که گفتهام از شوق با دو دیده خود ایا منازل سلمی فاین سلماک عجیب واقعهای و غریب حادثهای انا اصطبرت قتیلا و قاتلی شاکی که را رسد که کند عیب دامن پاکت که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی ز خاک پای تو داد آب روی لاله و گل چو کلک صنع رقم زد به آبی و خاکی صبا عبیرفشان گشت ساقیا برخیز و هات شمسه کرم مطیب زاکی دع التکاسل تغنم فقد جری مثل که زاد راهروان چستی است و چالاکی اثر نماند ز من بی شمایلت آری اری مثر محیای من محیاک ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند که همچو صنع خدایی ورای ادراکی |
اکنون ساعت 11:42 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)