پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   .:: مناظره های عاشقانه، ادیبانه، شاعرانه ::. (http://p30city.net/showthread.php?t=14598)

ساقي 12-10-2010 07:03 PM

آنــان كــه خــاك را بـه نــظــر كـيـمـيـا كننـد
 
حافظ در جواب چنین می گوید!

آنــان كــه خــاك را بـه نــظــر كـيـمـيـا كننـد
آيـا بـُـوَد كـه گوشـه‌ي چشمي به ما كنـنـد
دردم نـهـفـتـه بــِــــه ز طـبـيـبـان مــدّعــي
بـاشـد كـه از خـزانــــه‌ي غـيـبــم دوا كـنـنـد
معشـوق چـون نـقـاب ز رخ در نـمـي كـشـد
هـر كـس حـكـايـتـي بـه تـصــوّر چـرا كـنـنـد
چون حُسن عاقبت نه به رنديّ و زاهديست
آن بـه كـه كار خـود بـه عـنـايـت رهـا كـنـنـد
بي معرفت مباش كه در " مَنْ يزيد‌" عشـق
اهـــــــــل نـظــر مـعـامـلـه بـا آشـنـا كـنـنـد
حـالـي درون پــرده بـسـي فـتـنـه مــي رود
تا آن زمان كه پـرده بـر افـتـد چـه‌هــا كـنـنـد
گر سنگ از اين حديـث بـنـالـد عـجـب مـدار
صـاحـبــدلان حـكـايـت دل خـوش ادا كـنـنـد
مـِي خور كه صـد گـنـاه ز اغـيـار در حـجـاب
بـهـتـر ز طـاعـتـي كـه بـه روي و ريـا كـنـنـد
پـيـراهـنـي كـه آيـــــــد از او بــوي يـوسـفـم
تــرســم بــرادران غـيــورش قــبـــــــا كـنـنـد
بـگــذر بـه كـوي مـيـكـده تـا زُمـره‌ي حـضـور
اوقــــــات خـود ز بـهـر تــو صـرف دعـا كـنـنـد
پنهان ز حاسدان به خودم خوان كه منـعمان
خــيــر نـهــان بــراي رضــاي خـــــــدا كـنـنـد
حــافـــــظ دوام وصـل مـيـسّـر نـمـي شـود
شــاهـان كـم الـتـفـات بـه حـال گــدا كـنـنـد



{پپوله}





behnam5555 12-19-2010 11:10 PM


حـــــــالیــا مصلحت وقت در آن مــــی بینــــم
که کشــم رخت به میخــــانه و خوش بنشینم

جــــــام مـــــی گیرم و از اهـــل ریا دور شوم
یعنی از اهـــــــل جهـــان پاک دلــــی بگزینم

جز صراحـــــــــی و کتــــابم نبود یار و ندیـــم
تا حریفان دغـــــــــــا را به جهــــان کــم بینم

سر به آزادگــــی از خلق برآرم چون ســـرو
گر دهـــــد دست که دامن ز جهـــان بر چینم

بسکه در خـــــــــرقه آلوده زدم لاف صلــــاح
شرمســــــار از رخ ســـــاقی و مـی رنگینم

سینه تنگ من و بار غـــــــــــــــم او ؟ هیهات
مرد این بار گـــــــران نیست دل مسکینــــم

بر دلم گرد ستمهاست خـــــــــــــدایا مپسند
که مکدر شود آئینه مهــــــــــــــــــــــــر آیینم

من اگر رند خــــــــراباتم و گر حــــــافظ شهر
این متاعـــــــــم که همی بینی و کمتــر زینم

حافظ


behnam5555 12-19-2010 11:12 PM


تا از تو جدا شده ست آغوش مــرا
از گریه کسی ندیده خاموش مرا


در جان و دل و دید فراموش نه ای
از بهر خــــــدا مکن فراموش مرا


**********
آمد بر من چو در کفم زر پنداشت
چون دید که زر نیست وفــــا را بگذاشت


از حــــــلقه گوش او چنین پندارم
کانجـا که زر است گوش می باید داشت


***********
دلتنگم و دیدار تو درمـــان من است
بی رنگ رخت زمـــانه زندان من است


بر هیچ دلی مبـــــــاد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان من است


************
اندر دل بی وفا غــــــــم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد


دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غــــم که هزار آفرین بر غم باد


*************
ای نرگس پر خواب ربودی خوابم
وی لاله سیـــــــراب ببردی آبم


ای سنبـــــــــل پرتاپ ز تو در تابم
ای گوهر کمیاب تو را کی یابم؟


مولانا


behnam5555 12-19-2010 11:14 PM



امشب تو را به خوبی نسبت به ماه کردم
تو خوبتــــــــــــر ز ماهی من اشتباه کردم

دوشینه پیش رویت آئینه را نهادم
روز سفید خود را آخـر سیاه کردم

هر صبح یاد رویت تا شــامگه نمودم
هر شام فکر مویت تا صبحگاه کردم

تو آنچه دوش کردی از نوک غمزه کردی
من هر چه کردم امشب از تیر آه کــردم

صد گوشمال دیدم تا یک سخن شنیدم
صد ره به خون تپیدم تا یک نگــاه کردم

چون خواجه روز محشر جرم مرا ببخشد ؟
کز وعده عطایش عمری گنــــــــــاه کردم

فروغی بسطامی


behnam5555 12-19-2010 11:16 PM


معرفت نیست در این معرفت آموختگان
ای خوشـــــا دولت دیدار دل افروختگان

دلـــــــم از صحبت این چرب زبانان بگرفت
بعد از این دست من و دامن لب دوختگان

عاقبت بر سر بازار فــریبم بفروخت
ناجوانمردی این عاقبت اندوختگان

شرمشان باد ز هنگامه رسوایی خویش
این متـــاع شرف از وسوسه بفروختگان

یار دیرینه چنان خاطرم از کینه بسوخت
که بنــــــــالید به حالم دل کین توختگان

خوش بخندید رفیقان ک درین صبح مراد
کهنه شد قصه ما تا به سحر سوختگان

فریدون توللی



behnam5555 12-19-2010 11:17 PM


هر چه کنی بکن مکن ترک من ای نگار من
هر چه بری ببر مـــــبر سنگدلی به کار من

هر چه هلی بهل مهل پرده به روی چون قمر
هر چه دری بدر مدر پرده اعتبــــــــــــــــار من

هر چه کشــی بکش مکش باده به بزم مدعی
هر چه خوری بخور مخور خون من ای نگار من

هر چه دهی بده مده زلف به باد ای صنم
هر چه نهی بنه منه پای به رهگــــذار من

هر چه کشی بکش مکش صید حرم که نیست خوش
هــــــــــر چه شوی بشو مشو تشنه به خون زار من

هر چه بری ببر مبر رشته الفت مـــــــــــرا
هر چه کنی بکن مکن خـــــــانه اختیار من

هر چه روی برو مرو راه خــــلاف دوستی
هر چه زنی بزن مزن طعنه به روزگار من

شوریده شیرازی


ابریشم 12-27-2010 09:35 PM

دوست دارم بر شبم مهمان شوی

بر کویر تشنه چون باران شوی

دوست دارم تا شب و روزم شوی

نغمه ی این ساز پر سوزم شوی

دوست دارم خانه ای سازم ز نور

نام تو بر سردرش زیبا ز دور

دوست دارم چهره ات خندان کنم

گریه های خویش را پنهان کنم

دوست دارم بال پروازم شوی

لحظه ی پایان و آغازم شوی

دوست دارم ناله ی دل سر دهم

یا به روی شانه هایت سر نهم

دوست دارم لحظه را ویران کنم

غم ، میان سینه ام زندان کنم

دوست دارم تا ابد یادت کنم

با صدایی خسته فریادت کنم

دوست دارم با تو باشم هر زمان

گر تو باشی،من نبارم بی امان

__________________
دوري فقط تعبيريست كه فاصله ها از ما دارند اما بي خبرند از نزديكي دلهايمان

yad 03-07-2011 07:17 AM

عاشقانه
 
ما عاشق هم بودیم حسی که یه عادت نیست
از من که گذشت اما
این رسم رفاقت نیست
اینکه من و از قلبت بی واهمه میگیری
اینکه من و می بازی
دنبال کسی میری
وقتی همه ی دنیات تنهایی و غربت بود
وقتی همه جا با تو
احساس یه وحشت بود
{پپوله}


behnam5555 08-04-2011 12:09 PM



مرگ من

مرگ من روزی فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبار آلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايه اي ز امروز ها ‚ ديروزها
ديدگانم همچو دالانهاي تار
گونه هايم همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد درد
مي خزند آرام روي دفترم
دستهايم فارغ از افسون شعر
ياد مي آرم كه در دستان من
روزگاري شعله ميزد خون شعر
خاك ميخواند مرا هر دم به خويش
مي رسند از ره كه در خاكم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب

گل به روي گور غمناكم نهند
بعد من ناگه به يكسو مي روند
پرده هاي تيره دنياي من
چشمهاي ناشناسي مي خزند
روي كاغذها و دفترهاي من
در اتاق كوچكم پا مي نهد
بعد من با ياد من بيگانه اي
در بر آينه مي ماند به جاي
تار مويي نقش دستي شانه اي
مي رهم از خويش و ميمانم ز خويش
هر چه بر جا مانده ويران مي شود
روح من چون بادبان قايقي
در افقها دور و پنهان ميشود
مي شتابند از پي هم بي شكيب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه اي
خيره ميماند به چشم راهها
ليك ديگر پيكر سرد مرا
مي فشارد خاك دامنگير خاك
بي تو دور از ضربه هاي قلب تو
قلب من ميپوسد آنجا زير خاك
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم ميشويند از رخسار سنگ
گور من گمنام مي ماند به راه
فارغ از افسانه هاي نام و ننگ


http://www.bisheh.com/Uploaded/PostI...0032055000.jpg


behnam5555 08-08-2013 06:45 PM

ماه من غصه چرا؟!
 

ماه من غصه چرا؟!

ما ه من ، غصه چرا ؟!
آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم وآبی و پر از مهر ، به ما می خندد !
یا زمینی را که، دلش ازسردی شب های خزان
نه شکست و نه گرفت !
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
ودر آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت ،
تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست !
ماه من غصه چرا !؟!
تو مرا داری و من
هر شب و روز ،
آرزویم ، همه خوشبختی توست !
ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن
کارآن هایی نیست ، که خدا را دارند ...
ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی، مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست،
با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن
وبگو با دل خود ،که خدا هست ، خدا هست !
[IMG]file:///C:\DOCUME~1\Mahabad\LOCALS~1\Temp\msohtmlclip1\01\clip_image 001.gif[/IMG]
او همانی است که در تار ترین لحظه شب، راه نورانی امید
نشانم می داد ...
او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ، همه زندگی ام ،
غرق شادی باشد ....
ماه من !
غصه اگر هست ! بگو تا باشد !
معنی خوشبختی ،
بودن اندوه است ...!
این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین ...
ولی از یاد مبر،
پشت هرکوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند ،
که خدا هست ، خدا هست

behnam5555 04-14-2015 01:49 PM



لب در اشعار پارسی

با لب ميگون او من مي‌ پرستي مي‌كنم
با نگاه مست او بي باده مستي مي‌كنم

شميم شيرازي


خاموشي لبم نه ز بيداري و رضا است
از چشم من ببين كه چه غوغا است در دلم

سايه


برلب من نه لب نوشين كه جان بخشم زشوق
ساغر مي‌قدر اين نعمت نمي داند كه چيست

رهي معيّري


لب جان پــــــــــــــرور خود را به لبم نه ز وفا
كه ترا جان به لب‌اي‌جان و مراجان به لب است

شهياد بختياري


صد بـــــــــــار لب گشودم و بيرون نريختم
خون ها كه موج مي‌زند از سينه تا لبم

عرفي شيرازي


دهان غنچه‌خوش‌باشدسحرگه‌چون شودخندان
ولي ذوقي دگر دارد لبت هنگام خنديدن

همام تبريزي


خود چه شود اگر دمي بر لب من نهي
لبي تا به لب تو بسپرم جان به لب رسيده را

طاهر


خوشا دمي كه لبم را به لب چو جام نهي
لبت ببوسم و قالب كنم زشوق تهي

محيط قمي


جان من بسته به بوس لب جان پرور تواست
بر لبم نه لب و رحم آر كه جانم به لب است

وصال شيرازي


لب بر لبم گذار كه جان آيدم به لب
عمري است بر لب آمدن جانم آرزوست

مهرارفع جهانباني


زير لب وقت نوشتن همه كس نقطه نهند
اين عجب نقطه خال تو به بالاي لب است

صبوحي


نام هر كس مي‌برم جانب هر كس نگرم
بر لبم نام تو و در نظرم صورت تست

مشربي


لب هاي تو ، خضر اگر بديـــــــــــــــدي
گفتي لب چشمه حيات است

سعدي


سعدي شيرين سخن در راه عشـــــق
از لبش بوسي گدائي مي‌كند

سعدي


به من دشنام زيرلب دهي هر دم نمي‌داني
كه منهم هر نفس «قربان شوم‌ها» زير لب دارم

نجات


تبسمي ز لب دلفريب او ديــــــــــــــدم
كه هرچه با دل من كرد آن تبسّم كرد

وحشي بافقي


زيار لطف نهان خواستن فزون طلبي است
كه دل زياده برد خنده‌اي كه زير لبي است

صائب تبريزي


اکنون ساعت 04:40 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)