![]() |
عاشقانه ها
صدای ات می زنم گوش بده، قلب ام صدای ات می زند.
شب گرداگردم حصار کشیده است و من به تو نگاه می کنم از پنجره های دل ام به ستاره های ات نگاه می کنم چرا که هر ستاره آفتابی ست من آفتاب را باور دارم من دریا را باور دارم و چشم های تو سر چشمه ی دریاهاست انسان سرچشمه ی دریاهاست. |
عاشقانه ها
نامت را به من بگو
دست ات را به من بده حرف ات را به من بگو قلب ات را به من بده من ریشه های تو را دریافته ام با لبان ات برای همه لب ها سخن گفته ام. و دست های ات با دستان من آشنا ست من با چشم ها و لب های ات ، انسی گرفتم با تن ات انسی گرفتم |
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش بهر خشنودی شاه فرد خویش مولانا |
نگاه تو بود روی منحنی آب كه چون ماهی سرخ دلم پيچ و تاب میخورد و میرقصید و میچرخاند نگاهم را تا بازی چشمانت. بوی بهار میداد همه جا، تو بودی و هوای تو كه دلم را عاشق همه جا میكرد و آفتاب را زير پوست يخزده صورتم، داغ و نرم.
سكوت بود زير بال مرغان بهار. و چه آوازی آشنا، نو، میان خشتهای كهنه باغ و شاخه های انار و سپيدارهای بلند... |
در عشق سرخوردگی معنائی ندارد
خورشید از اینکه تو التفاتی به شراره جانفزایش نمی کنی سرخورده نمی شود وهمچنان می تابد عشق نیز اینچنین است ولی آیا آنچه را که ما آدمیان عشق می نامیم براستی عشق حقیقی ست؟؟ و سر خوردگی را در آن راه نیست؟؟ این سوالی ست که خود تو باید بدان پاسخ گوئی |
. . یخ آب می شود در روح من در اندیشه هایم {پپوله} بــهــار {پپوله} حضور توست، بودن توست . . |
خوش خرامان میروی , ای جان ِ جان بیمن مرو ای حیات دوستان در بوستان بیمن مرو ای فلک بیمن مگرد و ای قمر بیمن متاب ای زمین بیمن مروی و ای زمان بیمن مرو این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است این جهان بیمن مباش و آن جهان بیمن مرو ای عیان بیمن مدان و ای زبان بیمن مخوان ای نظر بیمن مبین و ای روان بیمن مرو شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید من شبم تو ماه ِ من بر آسمان بیمن مرو خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل تو گلی من خار , تو در گلستان بیمن مرو در خم چوگانت میتازم چو چشمت با من است همچنین در من نگر بیمن مران بیمن مرو چون حریف شاه باشی , ای طرب بیمن منوش چون به بام شه روی , ای پاسبان بیمن مرو وای آن کس کو در این ره بینشان تو رود چو نشان ِ من تویی , ای بینشان بیمن مرو وای آن کو اندر این ره میرود بیدانشی دانش راهم تویی , ای راه دان بیمن مرو دیگرانت عشق میخوانند و من سلطان عشق ای تو بالاتر ز وهم این و آن بیمن مرو مولانا |
|
|
|
|
ای کاش می دانستی چقدر سخت است. چقدر دشوار است، :53:کسی درون من است:53:هر شب بی آنکه تو در کنارم باشی با یادت بنشینم و ترا زمزمه کنم و برایت بنویسم. ای کاش بودی تا ببینی. چقدر در التهابم. نیستی در کنارم تا حرفهای دلم را رو در رو برایت بازگو کنم و من بایست هر شب، خسته از گذشت روز، خمیده از خستگی ها، بی تاب از خمودگی ها و رنجور از بی تابی ها و رنجیده از غریبه ها بنشینم و برایت سخنان شیرین بنویسم. هیچ کس نیست که بداند در دلم چه می گذرد. اگر می بینی می نویسم و می نویسم و به نوشتن ادامه می دهم از آن روست که می دانم تو می خوانی. می دانم تو هستی و تو می بینی و می شنوی. می دانم که تو در کنار منی. شاید نه در فاصله ای نزدیک اما لاقل آنقدر که ... . اصلا مهم نیست. کافی لبخندی از تو و یا حتی گوشه چشمی را در ذهن مرور کنم. می توانم ساعتها بنویسم و برای همین است که می گویم اینها همه از سر عاشقی است.نترس. هنوز دیوانه نشده ام. اما فرصت دارم. برای دیوانگی. برای فرزانگی. برای جاودانگی. و من به حضور نزدیکم. و به دیدار. و به کنار. در کنارم باش. حتی اگر از من دوری. عزیز دل! دلم طاقت نشستن ندارد وقتی به چشمهایم می نگری چشمهایم تحمل نگریستن ندارد وقتی مرا می نوازی روحم پر می کشد وقتی با من سخن می گویی زبانم هم که بند می آید تو بگو چه کنم با این همه التهاب که همه از دوست داشتن توست غزل هایم را فراموش می کنم از سهراب یا نیما، فروغ یا شهریار چیزی به یاد نمی آورم فقط باید زمزمه کنم زیر لب به گونه ای که تو نیز بشنوی کسی درون من است که از دریچه چشمم به کوچه می نگرد {پپوله}صادقانه دوستت دارم.{پپوله} |
برای آنکه بدانی چه میکشم بی تو
خدا تو را به یکی چون تو مبتلا بکند... |
یک لحظه حواسم پرت شد و خودکار اثرش را بر دفترم گذاشت...و چه لذتی داشت این پرتی حواس...
n.kalhori |
|
|
بعد ز من و تو عاشقی شاید به قصه ها بره شاید با مرگ من و تو عاشقی از دنیا بره |
|
|
|
قصهي عشق من و تو قصهي عشق من و تو قصهي ماه و پلنگه بذا قصهمو بخونم آخر قصه قشنگه ماهبانو، بين ابرا، رو حرير شب نشسته اما اين پلنگ عاشق بدجوري دلش شكسته روي قله، زير مهتاب، چشم به آسمون ميدوزه ماه براش يه شبچراغه كه تو آسمون ميسوزه ماه بانو، بين ابرا، عشوه ميريزه، ميخنده اما آسمون بيرحم راه عاشق رو ميبنده بين اين پلنگ و اون ماه فاصله يه آسمونه اما اين پلنگ عاشق، نميدونه، نميدونه عاقبت پلنگ عاشق ميپّره ماهو بگيره از بالاي كوه ميافته دست خالي و ميميره توي دره استخوناي پلنگاي شهيده هر كدوم يه شب مهتاب سمت آسمون پريده ماهبانو تو دل شب مث يه گولّه آتيشه با خودش ميگه خدايا تو بگو آخه چي ميشه منو يه پلنگ عاشق دستاي همو بگيريم رو حرير شب بخوابيم صُب كه شد با هم بميريم |
زندگی کن و لبخند بزن به خاطر آنهایی که با لبخندت زندگی میکنن،از نفست آرامش میگیرن و به امیدت زنده ن ...
|
سلام بر دل هایی که در کلاس انتظار غیبت نکردند . . . ! |
در این دنیا که حتی ابر نمیگرید به حال ما / همه از من گریزانند ، تو هم بگذر از این تنها |
جا برای گنجشک زیاد است ولی / به درختان خیابان تو عادت دارم . . . |
در این زمانه که شرط حیات نیرنگ است / دلم برای رفیقان بی ریا تنگ است . . .
|
دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق / وگرنه از تو نیاید که دل شکن باشی . . .
|
باز امشب غزلی کنج دلم زندانی است |
زندگی غمکده ای بیش نبود / بهر ما جز غم و تشویش نبودبه کدام خاطره اش خوش باشم / که کدام خاطره اش نیش نبود . . .. |
روزگاری جاده ای بودم غرق تردد ، جاده ای که از رفت و آمد لحظه ای خالی نمیشد من که بسیار غریبان را به آبادی رساندم ، عاقبت خود ماندم و ویرانه و تنهائی خود . . . |
پروانه به دور شمع چرخید و بال و پرش سوخت ، بیچاره از این عشق فقط سوختن آموخت . . . |
روزی با خودم فکر میکردم که اگر او را با غریبه ای ببینم شهر را به آتش میکشم |
به عشق که شرمسار از رویت ، که گل در برابرت چون کاهی است در مقابل کوه. مهربان !!!!!! بی روی مهتاب گون تو از چه بنگارم وبه عشق که بنویسم از طلوع ستاره تا لحظه میلاد آفتاب . مگر می توان به غیر از تو نوشت آنگاه که خورشید آب میشود ازنگاه آتشینت وماه پرده بر رخسار کشیده از زلال چهره ات . چشمه ها خاموشند تا کلام از لبان تو جاری است . ای عزیز ! تا عطر دل انگیز تو مشامم را زنده نگه دارد بوی گلاب را نشناسم |
من از خنده های پر ستاره ات وام گیرد.هر روز پشت پنجره ای که شبیه هیچ پنجره ای نیست سلام های بی صدایت را تا می کنم و از نقطه های دور برایت دست تکان می دهم تماشایت می کنم و می دانم تو_هر روز_ با اینکه چشمانت را_محکم_ بسته ای نگاهم می کنی و با اینکه خودت را جلد کرده ای برایم دست تکان می دهی من می دانم خیال های رنگی ات را من می خوانم و می خندم و می خندم و می خندم بگذار تا همیشه روشنی چراغ کوچکم |
واژه کم آوردم برای نوشتن از تو... گلایه زیاده ولی دلم نمیاد حالا که می خوای مهربون قصه من باشی ازت گله کنم... می خواستم با پرهای خسته و شکسته ام آشیانه مان را بسازم... ولی اسیر قفس شدم نازنینم... قفسی که تو برایم ساختی با عشق بچه گانه ات... قفس کجا...؟ آشیانه کجا...!
بی خودی خسته شده ام... نیومدی و منو توی ایستگاه انتظار کاشتی... حیف که بهونه ی زیستنم شده ای... دلم نمیاد چیزی بهت بگم... تو باید بیایی از افق های دور از جاده های پر پیچ و خم این روزگار بد... بد جوری توی تنهایی امروزم هوای تو را دارم... بیا قبل از اینکه برای آمدنت دیر باشد و من جوانی دل پیر باشم |
جانم به فدا بادا آن را که نمیگویم آن روز سیه بادا کو را بنمی جویم یک باره شوم رسوا در شهر اگر فردا من بر در دل باشم او آید در کویم گفتم صنم مه رو , گه گاه مرا می جو کز درد به خون دل رخساره همیشویم گفتا که تو را جستم , در خانه نبودی تو !! یا رب که چنین بهتان می گوید در رویم یک روز غزل گویان والله سپارم جان زیرا که چو مو شد جان از بس که همیمویم |
تو باشی و باران...دنیا ارزانی دنیا...
|
|
|
|
اکنون ساعت 11:46 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)